مقتل امام حسين (عليه السلام )

گردآورنده : گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم
ترجمه : جواد محدثى

- ۸ -


آمدن شمر به كربلا و قطع كردن آب  
83 - نيز گويد:
عبيدالله مردم را در مسجد كوفه جمع كرد، بر منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى گفت : اى مردم ! خاندان ابوسفيان را آزموده ايد و آنان را چنان يافته ايد كه دوست داريد. اين امير المؤ منين يزيد است كه مى شناسيدش ؛ خوش رفتار و نيكوكردار و پاك طينت و مردم دوست و نگهبان مرزها و پردازنده حقوق به اهلش . در دوران او راهها امن و فتنه ها خاموش شده است . مثل دوران معاويه ، پسرش يزيد نيز بندگان را اكرام مى كند و با اموال بى نيازشان مى سازد و بر كرامت و روزى شما صد در صد مى افزايد. به من دستور داده تا به شما بيشتر عطا دهم و فرمانتان دهم كه به جنگ دشمنش ‍ حسين به على بيرون شويد. بشنويد و فرمان بريد.
از منبر فرود آمد و به رياست طلبان بخششهايى بيشتر كرد و ندا داد همه آماده رفتن و پيوستن به عمر سعد و يارى او در كشتن حسين باشند. اولين كسى كه عزيمت كرد، شمر بن ذلى الجوشن با چهار هزار نفر بود. نيروهاى عمر سعد به نه هزار نفر رسيد. در پى او يزيد بن ركاب با دو هزار نفر و حصين بن نمير با چهار هزار نفر و فلان مازنى با سه هزار نفر و نصر بن فلان با دو هزار نفر عزيمت كردند. در پى شبث بن ربعى فرستاد. او خود را به مريضى زد و پيغام داد كه اى امير من بيمارم ، اگر مى شود مرا معاف دار. ابن زياد پيغام فرستاد كه پيك من خبر داده كه خود را به بيمارى مى زنى . مى ترسم از آنان باشى كه (وقتى با مومنان برخورد مى كنند، مى گويند ما با شماييم ... (218). بنگر! اگر در فرمان مايى ، شتابان نزد ما بيا. شبث بن ربعى آخر شب نزد او رفت تا چهره اش ديده نشود و نشان بيمارى مشاهده نگردد. چون وارد شد، ابن زياد خوشامد گفت و نزديك خود نشاند و گفت : دوست دارم فردا با هزار سوار از يارانت به عمر سعد بپيوندى . گفت : باشد. هزار سوار عزيمت كرد. در پى او حجار بن ابجر با هزار سوار رفت . سپاه عمر سعد به 13 هزار رسيد. آنگاه ابن زياد به او نوشت : اما بعد، براى تو هيچ كم و كاستى از نظر سپاه سواره و پياده نگذاشتم . هر صبح و شام هم خبرها را با هر كه مى آيد و مى رود به من برسان . ابن زياد عمر سعد را به كشتن حسين عليه السلام و شتاب در آن تشويق مى كرد. عمر سعد هم نمى خواست كه كشته شدن حسين به دست او باشد.
يارى خواهى حبيب بن مظاهر از بنى اسد
84 - نيز گويد:
تا شش روز از محرم گذشته ، لشكرها نزد عمر سعد گرد آمدند. حبيب بن مظاهر چون چنين ديد، نزد امام حسين آمد و گفت : اى پسر پيامبر! در اين نزديكى ما طايفه اى از بنى اسدند، آيا اجازه مى دهد امشب نزد آنان بروم و ايشان را به يارى تو فراخوانم ؟ باشد كه خداوند به وسيله آنان بخشى از ناملايمات را از تو دور سازد. امام فرمود: اجازه دادم . حبيب شبانه و ناشناس از لشكرگاه امام نزد آنان رفت . به آنان درود گفت : آنان او را شناخته درودش گفتند و پرسيدند كه چه كار دارد؟ گفت : بهترين چيزى را كه كسى مى تواند براى طايفه خود ببرد برايتان آورده ام . آمده ام تا شما را به يارى پسر دختر پيامبرتان دعوت كنم كه در جمع گروهى از مومنانى است كه يك نفرشان بهتر از هزار نفر است ، او را وانخواهند گذاشت و تا چشمى از آنان پلك مى زند، تسليم دشمنش نخواهند ساخت . عمر سعد هم با 22 هزار سپاه او را محاصره كرده است ، شما هم قوم و قبيله منيد. اين خير خواهى را نزد شما آورده ام . امروز از من اطاعت كنيد تا به شرافت دنيا و پاداش ‍ شايسته آخرت برسيد. به خدا سوگند هيچ كدام از شما در ركاب او براى خدا كشته نمى شود مگر اينكه در بالاترين درجات بهشتى همراه محمد صلى الله عليه و آله و سلم خواهد بود. مردى از بنى اسد به نام عبدالله بن بشير (يا بشير بن عبدالله ) برخاست و گفت : من نخستين پذيراى اين دعوتم و در حمايت امام و پايدارى در رزم رجزى خواند.
مردان طايفه گرد حبيب جمع شدند و دعوتش را پاسخ مثبت دادند. 90 نفر گرد آمدند و همراه حبيب براى پيوستن به حسين عليه السلام بيرون آمدند. مردى از طايفه به نام فلان بن عمرو، شبانه نزد عمر سعد آمد و خبر داد. وى ازرق بن حارث را با 400 سوار، همراه آنكه خبر آورده بود، به سوى بنى اسد فرستاد. آن گروه كه همراه حبيب مى آمدند، با اين سواران در كنار فرات به هم رسيدند، تا اردوگاه امام حسين عليه السلام فاصله اندكى بود. بين آن دو گروه درگيرى پيش آمد. حبيب بر سر ازرق بن حارث فرياد زد: تو با ما چه كار دارى ؟ ما را رها كن و با ديگرى دربيفت . ازرق نپذيرفت . مردان بنى اسد چون ديدند توان مقابله با سپاه عمر سعد را ندارند، پراكنده شده به قبيله خود برگشتند، از بيم آنكه ابن سعد آنان را تحت فشار قرار دهد و شبيخون بزند، شبانه كوچ كردند. حبيب نزد امام آمد و خبر داد. امام فرمود: لاحول ولا قوه الا بالله العلى العظيم . (219)
دست يافتن به چشمه آب  
85 - نيز گويد:
آن سپاه برگشتند تا در كنار فرات فرود آمدند و بين امام و يارانش با آب فاصله انداختند.
تشنگى بر امام حسين عليه السلام و همراهانش صدمه زد. امام حسين عليه السلام بيلچه اى برداشت و پشت خيمه بانوان آمد. نوزده قدم به طرف قبله گاه برداشت . آنجا زمين را كند و چشمه اى شيرين جوشيد. امام حسين و همه همراهانش آب نوشيدند و ظرفها و مشكها را پر كردند. آنگاه چشمه خشكيد و اثرى از آن ديده نشد.
اين خبر به ابن زياد رسيد، به عمر سعد نامه نوشت كه شنيده ام حسين چاهها مى كند و به آب مى رسد و خود و يارانش آب مى نوشند. همين كه نامه ام رسيد، تا مى توانى از حفر چاه حسين و اصحابش جلوگيرى كن و بر آنان تنگ بگير و نگذار حتى قطره اى آب بنوشند و با آنان چنان كن كه با عثمان كردند.
ابن سعد بشدت سخت گرفت و عمرو بن حجاج زبيدى را با سپاهى انبوه مامور حفاظت از قسمت از شريعه فرات كرد كه مقابل اردوگاه حسين عليه السلام بود. آن سپاه وارد شريعه آب شدند. (220)
86 - طبرى گويد:
عمر سعد، عمرو بن حجاج را با 500 سوار فرستاد. آنان كنار فرات فرود آمدند و نگذاشتند حسين عليه السلام و اصحابش قطره اى آب بردارند. اين سه روز قبل از شهادت حسين عليه السلام بود. عبدالله بن ابى حصين به امام مى گفت : اى حسين ! اين آب را نمى بينى كه مثل دل آسمان است . به خدا قطره اى از آن نخواهى نوشيد تا از تشنگى بميرى . امام حسين عليه السلام فرمود: خدايا! او را تشنه بكش و هرگز او را نيامرز.
حميد بن مسلم گويد: به خدا او را در بيماريش عيادت كردم . به خداى يكتا قسم آن قدر آب مى خورد تا شكمش بر مى آمد و قى مى كرد؛ باز هم آب مى نوشيد؛ دوباره شكمش باد مى كرد اما سيراب نمى شد. چنين بود تا آنكه مرد. (221)
جنگ بر سر آب  
87 - خوارزمى گويد:
چون تشنگى بر حسين عليه السلام و اصحابش شدت يافت ، شبانه برادرش ‍ عباس را با سى سوار و بيست پياده و بيست مشك فرستاد تا آنكه نزديك آب رسيدند. عمرو بن حجاج گفت : كيستى ؟ نافع بن هلال گفت : من پسر عموى تو هستم ، از ياران حسين عليه السلام . آمده ام از اين آبى بنوشم كه شما مانع شده ايد. گفت : بنوش ! گوارا! نافع گفت : واى بر تو! چگونه آب بنوشم در حالى كه حسين و همراهانش از تشنگى مى ميرند؟ گفت : راست مى گويى ، ولى ما ماموريم و چاره اى جز اطاعت فرمان نداريم . نافع همراهانش را صدا زد، وارد فرات شدند. عمرو هم سربازانش را صدا كرد تا نگذارند. بين آن دو گروه بر سر آب پيكار سختى در گرفت . عده اى مى جنگيدند و گروه ديگر مشكها را پر مى كردند. مشكها پر شد و تعدادى از سربازان عمرو بن حجاج كشته شدند، اما از ياران امام كسى كشته نشد. اين گروه با آب به اردوگاه خود برگشتند. حسين عليه السلام و همراهانش آب نوشيدند. عباس را آن روز لقب (سقا دادند. (222)
ديدار امام با عمر سعد  
88 - نيز گويد:
امام حسين عليه السلام كسى نزد عمر سعد فرستاد كه مى خواهم با تو صحبت كنم ؛ امشب بين اردوگاه من و اردوگاه خود، مرا ديدار كن . عمر سعد همراه با بيست سوار، امام نيز با همين شمار، از اردوگاه بيرون آمدند. چون به هم رسيدند، امام به ياران خود فرمود كنار بروند. فقط برادرش ‍ عباس و پسرش على اكبر با او ماندند. عمر سعد هم به همراهانش گفت كنار روند، تنها پسرش حفص و غلامش لاحق با او ماندند.
امام حسين عليه السلام به عمر سعد گفت : آيا از خدايى كه بازگشت تو به سوى اوست پروا نمى كنى ؟ آيا با من مى جنگى در حالى كه مى دانى من كيستم ؟ اين گروه را واگذار و با من باش كه تو را به خدا نزديكتر مى كند. گفت : مى ترسم خانه ام ويران شود. فرمود: آن را برايت مى سازم . گفت : مى ترسم زمينم را از من بگيرند. فرمود: از مال خودم در حجاز، بهتر از آن را به تو مى دهم . گفت : بر خانواده ام بيمناكم . امام فرمود: سلامت آنان را تضمين مى كنم . آنگاه عمر سعد ساكت ماند و پاسخى نداد. امام نيز برگشت ، در حالى كه مى فرمود: خدا بزودى در بستر تو را هلاك سازد و روز قيامت تو را نيامرزد. به خدا كه اميد دارم جز اندكى از گندم عراق نخورى . عمر سعد گفت : يا ابا عبدالله ! جو به جاى گندم كافى است . عمر سعد هم به اردوگاه خود برگشت .
نامه اى از ابن زياد به او رسيد كه او را بر اين درنگ و حوصله سرزنش ‍ مى كرد، با اين مضمون كه اگر حسين و يارانش بيعت كردند و تسليم شدند، آنان را سالم پيش من بفرست ، وگرنه بر آنان حمله كن و به قتل برسان و مثله كن مستحق آنند. هرگاه حسين را كشتى بر پشت و سينه او اسب بتازان كه او نافرمان و مخالف و ستمكار است . اگر چنين كردى ، پاداش شنواى فرمانبردار به تو مى دهيم ، وگرنه از سپاه ما كنار برو و لشكر را به شمر واگذار كه از تو دور انديشتر و مصممتر است .
و گفته اند: ابن زياد، حويره بن يزيد از فراخواند و گفت : چون نامه ام را به عمر سعد رساندى ، اگر همان دم به جنگ حسين پرداخت كه هيچ ، وگرنه او را بگير و ببند و شهر بن حوشب را به فرماندهى مردم بگمار. نامه رسيد. در نامه ام رسيد، حسين را مخير كن كه يا تسليم شود يا با او جنگ كن . (223)
امان نامه براى عباس و برادرانش  
89 - نيز گويد:
چون نامه را پيچيد و مهر زد، مردى به نام عبدالله بن ابى المحل به ابن زياد گفت : اى امير! وقتى على بن ابى طالب در كوفه نزد ما ما بود، از ما خواستگارى كرد و ما دختر عموى خود ام البنين دخترم حزام را به همسرى او داديم و از او چهار پسر (عبدالله ، عثمان ، جعفر و عباس ) به دنيا آمد.
اينان خواهز زادگان مايند كه با برادرشان حسين بن على هستند. اگر اجازه بدهى امان نامه اى از سوى تو برايش بنويسم . ابن زياد پذيرفت . عبدالله بن ابى المحل نامه را نوشت و به غلام خود به نام عرفان سپرد تا نزد عباس و برادرانش ببرد. آنان چون امان نامه را ديدند گفتند: به دايى ما سلام برسان و بگو به امان تو نيازى نداريم ، امان خدا براى ما بهتر از امان پسر مرجانه است . غلام به كوفه بازگشت و خبر را گزارش داد. عبدالله بن ابى الحمل دانست كه آنان كشته خواهند شد.
شمر به سمت لشكرگاه حسين رفت و صدا زد: خواهر زادگان من كجايند؟ عبدالله و عثمان و جعفر، پسران على بن ابى طالب كجايند؟ آنان ساكت ماندند. حسين فرمود: هر چند فاسق است ، جوابش دهيد، آنان از داييهاى شمايند. صدا زدند چه مى گويى و چه كار دارى ؟ گفت : خواهر زادگان من ! شما در امانيد؛ خود را با برادرتان حسين به كشتن ندهيد. از يزيد بن معاويه اطاعت كنيد. عباس فرياد زد: دستت شكسته باد شمر! لعنت خدا بر تو و بر امان نامه اى كه آورده اى . اى دشمن خدا! مى گويى برادرمان حسين پسر فاطمه را رها كنيم و در اطاعت ملعونان و ملعون زادگان در آييم ؟ شمر خشمگين به لشكرگاه خود بازگشت . (224)
هجوم سپاه عمر سعد به طرف امام  
90 - نيز گويد:
چون نامه ابن زياد به عمر سعد رسيد و حسين را از آن آگاهنيد، كسى از سوى عمر سعد ندا داد: اى سپاه خدا! سوار شويد. آنان سوار شدند و به طرف اردوگاه امام حسين عليه السلام تاختند. امام آن لحظه نشسته سر بر زانويش نهاده بود. صداى فرياد و شيون زينب را شنيد كه نزد برادر آمد و او را تكان داد و گفت : برادر جان ! صداى همهمه را نمى شنوى كه به ما نزديك مى شوند؟ حسين عليه السلام سر برداشت و گفت : خواهرم ! اينك جدم پيامبر و پدرم على و مادرم فاطمه و برادرم حسن را خواب ديدم كه مى گفتند: بزودى پيش ما مى آيى . به خدا كه آن وعده نزديك است . زينب شيون كرد و بر صورت خود سيلى زد. حسين عليه السلام فرمود: آرام باش ‍ و شيون مكن كه اينان ما را شماتت مى كنند.
حسين عليه السلام نزد برادرش عباس رفت و گفت : برادرم ! سوار شو و پيش اينان برو و ببين چه تصميم دارند و برايم خبر بياور. عباس با برادرانش ‍ و ده نفر سوار شدند و نزديك آنان رفتند و پرسيدند: چه مى خواهيد؟ گفتند: از ابن زياد فرمان آمده كه يا جنگ يا تسليم . عباس گفت : پس شتاب نكنيد تا به حسين خبر دهم . آنان ايستادند. عباس نزد امام آمد و خبر داد. امام ساعتى سر به زير افكنده و مى انديشيد و يارانش با فرستادگان عمر سعد گفتگو مى كردند. حبيب بن مظاهر مى گفت : به خدا كه بد قومى اند آنان كه فرداى قيامت ، خدا و رسول را در حالى ديدار مى كنند كه ذريه پيامبر و اهل بيت او را كه اهل نيايش و نماز شب و ذكر خدا در شب و روزند، پيروان پاك و نيك او را كشته باشند. مردى از سپاه عمر سعد به نام عروه بن قيس گفت : تو تا مى توانى از خودت ستايش مى كنى . زهير گفت : اى پسر قيس ! از خدا بترس و از آنان نباش كه ياور گمراهى و كشنده انسانهاى پاك و عترت برترين رسول و ذريه اصحاب كسايند. پسر قيس گفت : تو كه پيش از ما از پيروان اهل بيت نبودى ؛ تا آنجا كه مى شناختيم تو عثمانى بودى . چه شد كه علوى شدى ؟ زهير گفت : درست است آن گونه بودم ، ولى چون ديدم حق حسين را غصب كرده اند، به ياد جدش و جايگاهى كه وى نزد رسول خدا داشت افتادم ، تصميم به يارى و همراهى او گرفتم تا جان خود را فدايش كنم ، براى حفظ آن حقى از خدا و رسول كه شما تباه ساختيد. آنان در اين گفتگو بودند و حسين عليه السلام نشسته در انديشه جنگ بود و برادرش عباس برابر او ايستاده بود. (225)
تاخير جنگ به خاطر عبادت  
91 - نيز گويد:
حسين عليه السلام به برادرش عباس فرمود: برادر جان ! نزد اين گروه برو، ببين اگر بتوانى براى باقيمانده امروز جنگ را به تاخير بيندازند، چنين كن . باشد كه امشب را در پيشگاه خدايمان به نماز و دعا و استعانت از خدا و يارى طلبى در جنگ با اينان بگذرانيم .
عباس نزد آنان رفت كه هنوز ايستاده بودند. گفت : ابا عبدالله از شما مى خواهد امروز را برگرديد تا در اين باره بينديشد و به خواست خدا فردا شما را مى بينيم . آنان به عمر سعد خبر دادند. وى به شمر گفت : نظر تو چيست ؟ گفت : نظر من نظر توست ، هر گونه مى خواهى تصميم بگير. گفت : من دوست نداشتم فرمانده باشم ، وادار شدم . به همراهانش گفت : چه كنيم ؟ گفتند: تو اميرى . عمرو بن حجاج گفت : سبحان الله ! اگر اينان ترك و ديلم بودند و از ما امشب را مهلت مى خواستند، سزاوار بود مهلتشان بدهيم تا چه رسد به اينان كه خاندان پيامبرند! عمر سعد گفت : خبر دهيد كه تا فردا مهلتشان مى دهيم . اگر تسليم شدند، آنان را نزد عبيدالله بن زياد مى بريم ، والا با آنان مى جنگيم .
هر دو گروه به لشكرگاه خود برگشتند. شب فرا رسيد. امام حسين عليه السلام آن شب را تا صبح به ركوع و سجودا و گريه و استغفار گذراند. يارانش ‍ نيز در زمزمه بودند. صداى زمزمه آنان مثل كندوى زنبور عسل بود. شمر نيمه شب به تجسس آمده بود. عده اى نيز همراهش بودند. به خيمه گاه امام نزديك شدند. ديدند كه آيه و لا يحسبن الذين كفروا انما نملى لهم ... (226) را مى خواند. يكى از همراهان شمر صدا زد: به خداى كعبه ، پاكان ماييم و آلودگان شماييد و خدا بين ما و شما فاصله انداخته است .
برير بن خضير نماز خود را شكست و ندا داد: اى فاسق فاجر! اى دشمن خدا! اى كسى كه بر پاشنه خود ادرار مى كردى ! آيا امثال شما از پاكان باشدى و حسين بن على از پليدان ؟! به خدا كه تو جز حيوانى نفهم نيستى . بشارت باد تو را به خوارى و عذاب روز قيامت ، اى دشمن خدا! شمر صدا زد: خدا تو و امام تو را بزودى مى كشد. بريلر گفت : آيا مرا از مرگ مى ترسانى ؟ مرگ در كنار پسر رسول خدا برايم محبوبتر از زندگى با شماست . به خدا قومى كه خون ذريه پيامبر و اهل بيت او را بريزند، به شفاعت محمد صلى الله عليه و آله و سلم نمى رسند. مردى از يارانش آمد و گفت : اى برير! ابا عبدالله مى فرمايد به جاى خود برگرد و با آنان سخن مگو. به جانم سوگند اگر مومن آل فرعون قوم خود را نصيحت كرد، من نيز نصيحت كردم و خير خواهى و دعاى خود را به كمال رساندم . (227)
حوادث شب عاشورا  
رسيدگى به شمشير و خواندن شعر  
92 - طبرى به سند خود از امام زين العابدين عليه السلام چنين آورده است :
آن شب كه پدرم فردايش شهيد شد، من نشسته بودم ، عمه ام زينب از من پرستارى مى كرد.
پدرم از ياران خود كناره گرفت و در خيمه اى بود و حوى (يا: جون ) غلام ابوذر هم نزد او بود. امام در حالى كه به آماده سازى شمشير خود مشغول بود، اين شعرها را مى خواند: يا دهر اف لك ...؛ (اى روزگار! اف بر تو از جهت دوستى ! چه بسيار ياران و جويندگانى را كه در بامداد و شامگاهانت كشته نهاده اى . روزگار هم به جايگزين براى آنها قانع نمى شود. فرجام كار در دست خداى بزرگوار است و هر زنده اى اين راه است .
دو سه بار اين شعرها را تكرار كرد تا فهميدم منظورش چيست . اشك در چشمانم جارى شد.
جلو اشك خود را گرفتم و آرامش پيشه كردم . دانستم كه بلا نازل شده است .(228)
توصيه امام به صبر  
93 - خوارزمى مى گويد: امام سجاد عليه السلام فرمود:
پدرم اين اشعار را تكرار مى كرد و من آنها را به خاطر سپردم . اشك در چشمانم آمد و تا بى تابى بر او آشكار شد، دامن كشان نزد حسين عليه السلام رفت و گفت : برادرم ! نور چشمم ! كاش مرده بودم اى جانشين گذشتگان ! اى پناه بازماندگان ! حسين عليه السلام به او نگريست و فرمود: خواهرم ! شيطان حلمت را نبرد. آسمانيان مى ميرند، زمينيان نمى مانند، هر چيز جز خدا رفتنى است ، فرمان از آن اوست و به سوى او باز گردانده مى شويد. پدرم و جدم كه از من بهتر بودند كجايند؟ آنان الگوى من و هر مومنند. خواهر را تسليت داد و فرمود: خواهرم ! تو را به حقى كه بر تو دارم ، وقتى شهيد شدم ، براى من گريبان چاك مزن و چهره مخراعليهم السلام آنگاه او را به خيمه اش برگرداند.
روايت شده كه چون خواهرش زينب يا ام كلثوم آنها را شنيد، نزد حسين عليه السلام آمد و گفت : برادر جان ! اين سخن كسى است كه به مرگ يقين پيدا كرده است . فرمود: آرى خواهرم ! گفت : پس ما را به حرم جدمان برگدان . فرمود: خواهرم ! اگر مرغ (قطا را وا مى گذاشتند، در آشيانه اش مى خفت .
گفت : اى واى ! كاش مرده بودم ! جدم رسول خدا و پدرم على و مادرم فاطمه و برادرم حسن همه مردند و پناه اهل بيت مانده بود كه امروز خبر مرگ خود را مى دهد و گريست . زنان نيز گريستند و بر صورت خويش زدند و گريبان چاك كردند و خواهر امام مى گفت : وامحمدا! و اباالقاسما! امروز جدم محمد در گذشت ، واى پدر، واى على ، امروز پدرم على از دنيا رفت ، واى مادرم ، واى فاطمه ، امروز مادرم فاطمه در گذشت ، واى برادرم ، واى حسن ، امروز برادرم حسن از دنيا رفت ، واى برادرم ، واى حسين ، پس از تو بى پناه شديم يا ابا عبدالله !
حسين عليه السلام او را تسليت داد و به صبر امر كرد و فرمود: به تسليت الهى آرام باش و به قضاى او راضى باش . آسمانيان مى ميرند، زمينيان مى ميرند و هيچ كس نمى ماند. هر چيزى جز خدا رفتنى است . خجسته خدايى كه بازگشت همه به سوى اوست . اوست كه با قدرتش همه را آفريده و با ارده اش همه را فانى مى سازد و بر مى انگيزاند. جد و پدر و مادر و برادرم از من بهتر بودند كه رفتند و در خاك آرميدند. پيامبر خدا براى من و تو و هر مومن ، سرمشق است . سپس فرمود: اى زينب ، ام كلثوم ، فاطمه ، ربا، بنگريد! اگر من كشته شدم ، براى من گريبان چاك نزنيد و صورت نخراشيد و براى مرگ من حرف بيهودى نزنيد. (229)
نجات خود، ناجوانمردى است
94 - نيز گويد:
آنگاه نزد اصحاب خود آمد. طرماح بن عدى كه از پيروان او بود، گفت : پيشنهاد مى كنم همراه من بر شتر سوار سوى تا شبانه پيش از صبح تو را به قبايل (طى برسانم و كارها را برايت جور كنم و پنج هزار رزمنده برايت فراهم آورم كه از تو دفاع كنند. امام حسين عليه السلام فرمود: آيا اين جوانمردى است كه انسان خود را نجات دهد و خانواده و برادران و يارانش ‍ را به كشتن دهد؟ اصحابش گفتند: اين گروه ، اگر تو را نيابند كارى نمى كنند. امام به سخن آنان اعتنايى نكرد و طرماح را دعاى خير كرد. (230)
اجازه امام به اصحاب كه بر گردند  
95 - طبرى گويد:
ابو مخنف با سند خود از امام سجاد عليه السلام نقل مى كند: پس از بازگشت عمر سعد، عصر بود كه امام ياران خود را جمع كرد. در حالى كه بيمار بودم ، نزديك شدم تا بشنوم . شنيدم كه پدرم به اصحاب خويش ‍ مى فرمود: با بهترين ستايش ، خدا را مى ستايم و در شادى و غم او را حمد مى كنم . خدايا تو را سپاس كه ما را با نبوت كرامت بخشيدى و به ما قرآن آموختى و در دين ، فقيهمان ساختى و براى ما گوشها، چشمها و دلهايى قرار دادى و ما را از مشركان قرار ندادى . اما بعد، من يارانى شايسته تر و بهتر از ياران خودم نمى شناسم و نيز خاندانى نيكوتر و نيكوكارتر از خاندان خودم نمى دانم . خداوند پاداش نيكتان دهد. من فرجام امروزمان را از اين قوم نمى دانم .
به سود شما مى دانم كه همه برويد؛ آزاديد و از جانب من بر شما بيعت و عهدى نيست . اينك اين شب است كه شما را فرا گرفته است ، از آن بهره بگيريد و برويد.
ابومخنف ، با سند خود از ضحاك بن عبدالله مشرقى نقل مى كند: من و مالك بن نضر ارحبى نزد امام رفتيم ، سلام داده نشستيم . حضرت پاسخمان داد و خوشامد گفت و دليل آمدنمان را پرسيد: گفتيم : آمديم تا بر تو سلام داده ، بر عافيت تو دعا كنيم و تجديد عهد كنيم و خبر مردم را باز گوييم . اينان تصميم بر جنگ با تو دارند، تصميم خود را بگير. حسين عليه السلام فرمود: خدا مرا بس است و خوب تكيه گاهى است . از پاسخ او خوشمان نيامد. خداحافظى كرديم و از خدا براى او نيكى خواستيم . فرمود: پس چرا يارى ام نمى كنيد؟ مالك بن نضر گفت : بدهكار و عيالوارم . من نيز گفتم قرض ‍ دارم و عيالوارم ، ولى اگر اجازه دهى كه تا وقتى دفاع من از تو سودى دارد، بجنگم و اگر ديدم كسى براى دفاع نمانده بروم ، مى مانم . فرمود: آزادى ، با او ماندم . شب شد. فرمود: اينك شب شما را فرا گرفته ، از مركب راهوار شب بهره گيريد و هر يك ، دست يكى از مردان خاندانم را گرفته و در شهرها و آباديهاى خود پراكنده شويد تا خدا گشايشى دهد. اين قوم فقط مرا مى خواهند و اگر به من دست يابند، كارى به ديگران ندارند.
برادران و فرزندان و بردار زادگانش و پسر عبدالله بن جعفر گفتند: چنين نمى كنيم كه پس از تو زنده بمانيم . خدا هرگز آن روز را نياورد. عباس بن على بود كه به اين سخن آغاز كرد، ديگران نيز پس از او چنان گفتند. حسين عليه السلام فرمود: اى فرزندان عقيل ! شهادت مسلم براى شما كافى است .
برويد! شما را اجازه دادم . گفتند: مردم چه مى گويند؟! مى گويند: ما پى و مراد و سرور و پسر عموهاى خود را بى آنكه در دفاع از آنان تيرى افكنده يا نيزه اى و شمشيرى زده باشيم رها كرديم و نمى دانيم چه كردند؟ نه به خدا، چنين نخواهيم كرد، بلكه با جان و مال و خانواده ، در راهت فدا كارى مى كنيم و در ركابت مى جنگيم تا مثل تو شهيد شويم . زشت باد زندگى پس ‍ از تو! (231)
96 - ابن شهر آشوب در اين مورد، اشعارى از ابن حماد آورده كه مضمون سخنان اصحاب و همراهان امام حسين عليه السلام است ، در اعلام وفادارى و جانبازى در ركاب آن حضرت . (232)
97 - ابو حمزه ثمالى گويد:
شنيدم امام زين العابدين عليه السلام مى فرمود: روزى كه پدرم شهيد شد، در شب آن روز خانواده و اصحاب خود را جمع كرد و فرمود: اى خانواده ام ! اى پيروانم ! اين شب را مركب خويش گيريد خود را نجات دهيد. آنها كسى جز من را نمى خواهند و اگر مرا بكشند به فكر كشتن شما نخواهند بود. خدا رحمتتان كند! خود را نجات دهيد، شما آزاديد و بيعت و عهدم را از شما برداشتم .
برادران و خاندان و يارانش همه يك زبان گفتند: يا ابا عبدالله ! به خدا تو را تنها نمى گذاريم كه مردم بگويند: امام و سرور و سالار خود را تنها گذاشتند تا كشته شود. بين ما و خدايمان عذرى نخواهد بود. تو را رها نمى كنيم تا آنكه در راه تو كشته شويم .
امام فرمود: اى گروه ! من فردا كشته مى شوم ، همه شما نيز با من كشته خواهيد شد و كسى از شما نمى ماند. گفتند: خدايى را شكر كه كرامت يارى تو را به ما بخشيد و افتخار شهادت با تو را نصيب ما كرد. آيا دوست ندارى اى فرزند پيامبر كه ما هم در درجه تو باشيم ؟ فرمود: خدا جزاى خيرتان دهد. درباره آنان دعا كرد. صبح كه شد او و همه يارانش به شهادت رسيدند.
آن شب قاسم بن حسن به ح گفت : آيا نيز از كشته شدگانم ؟ دل حضرت بر او سوخت .
پرسيد: پسرم ! مرگ در نظر تو چگونه است ؟ گفت : عمو! شيرينتر از عسل . فرمود: آرى به خدا! عمويت به فدايت ! تو هميكى از مردانى كه با من كشته مى شوند، پس از آنكه آزمونى سنگين مى دهى . پسرم عبدالله شير خوار كشته مى شود؟ فرمود: عمويت به فداى تو! عبدالله وقتى كشته مى شود كه چون جانم از تشنگى خشك مى شود و به خيمه ها مى روم و آب و شير مى طلبم هيچ نمى يابم .
آنگاه گويم : فرزندانم را بياوريد تا از دهان او بنوشم . او را مى آورند و روى دستم مى گذارند. وقتى او را به طرف دهانم نزديك مى كنم ، فاسق ملعونى تير به گلوى او مى زند. در حالى كه او دهان مى گشايد، خون گلويش در مشت من مى ريزد. آن را به آسمان مى پاشم و مى گويم : خدايا! صبر مى كنم و به حساب تو مى گذارم . نيزه هاى آنان شتابان به سويم مى آيد، آتش به خندقى كه پشت خيمه هاست شعله مى كشد، در تلخترين لحظات دنيا بر آنان حمله مى كنم و... آنچه خدا مى خواهد واقع مى شود.
او گريست . ما هم گريستيم . صداى گريه و شيون از فرزندان رسول خدا صلى الله عليه و آله در خيمه ها پيچيد، در حالى كه زهير و حبيب از من مى پرسيدند و مى گفتند: اى سرور ما! سرورمان على ؟ (و اشاره به من مى كردند كه حالش چگونه خواهد شد؟) حضرت با چشمان اشك آلود مى گويد: خداوند نسل مرا از دنيا قطع نمى كند. چگونه به او دست خواهند، در حالى كه وى هشت امام است ؟! (233)
ابن اعثم كوفى با سند خويش از طريقهاى متعددى از امام صادق عليه السلام و آن حضرت از پدران خويش همين حديث را با اندكى كم و زياد، نقل كرده است . گفته است :
اولين خبر در اين مورد از ام الفضل ، همسر عباس بن عبدالمطلب نقل شده كه گفته است : خوابى ديدم كه بسيار هراسان شدم و ترسيدم . نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله آمد و گفتم : يا رسول الله ! در خواب ديدم كه گويا پاره اى از پيكر تو جدا شد و آن را در دامن من گذاشتند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: خير ديدى ام الفضل ! اگر خوابت راست باشد، فاطمه حامله است و بزودى پسرى خواهد زاد كه به تو خواهم سپرد تا او را شير دهى .
ام الفضل گويد: پس از آن ، فاطمه پسرى زاد كه حسين ناميده شد و پيامبر او را به من سپرد و من شيرش مى دادم . روزى رسول خدا صلى الله عليه و آله پيش من آمد. حسين در دامنم بود. او را گرفت ، با او بازى مى كرد و خوشحال بود. حسين ادرار كرد و از ادرار و به لباس پيامبر چكيد. او را برگرفتم ، پس گريست . پيامبر فرمود: ام الفضل ! آرامتر. آنچه به لباسم ريخت نشسته مى شود، پسرم را رنجاندى . وى را در دامان آن حضرت گذاشتم و در پى آب رفتم تا جامه وى را بشويم . چون آمدم و به حضرت نگريستم ، چشمانش پر از اشك بود. گفتم : پدر و مادرم به فدايت يا رسول الله ! وقتى او را به تو دادم خوشحال بودى ، حال كه برگشتم چشمانت پر از اشك است ، چرا يا رسول الله ؟ فرمود : اى ام الفضل ! جبرئيل نزد من آمد و به من خبر داد كه امت من اين فرزندم را در كنار رود فرات مى كشند، خاك سرخى هم برايم آورد.
ابن عباس گويد: ديدم آنگاه كه جبرئيل همراه جمعى از فرشتگان فرود آمد. همه ، بالهاى خود را گشوده بودند و از اندوه بر حسين مى گريستند. همراه جبرئيل مشتى از تربت حسين عليه السلام بود كه چون مشك ، عطر مى پراكند، آن را به فاطمه دختر پيامبر صلى الله عليه و آله داد و گفت : اى حبيبه خدا! اين تربت فرزندت حسين است . لعنت شدگان او را در سرزمين كربلا خواهند كشت . پيامبر خدا صلى الله عليه و آله به او فرمود: حبيب من ! جبرئيل ! آيا امتى كه فرزند من و فرزند دخترم را بكشند رستگار مى شوند؟ جبرئيل گفت : نه ، بلكه خداوند آنان را دچار اختلاف مى كند و تا آخر روزگار، دلها و زبانهايشان اختلاف پيدا مى كند.
شرحبيل بن ابى عون گفته است . فرشته اى كه نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد، فرشته درياها بود.
فرشته اى از فرشتگان فردوس به درياى بزرگ فرود آمد و بالهايش را بر آن گشود و فريادى كشيد و گفت : اى اهل دريا! جامه اندوه بپوشيد، چرا كه فرزند محمد، سر بريده و كشته خواهد شد. آنگاه نزد پيامبر آمد و گفت : اى حبيب خدا! روى اين زمين دو گروه از امت تو كشته مى شوند، گروهى ستمگر و تجاوز كار و بى دين كه فرزندت حسين ، پسر دخترت را در زمين كربلا مى كشند. اين هم تربت اوست اى محمد! سپس آن فرشته ، مقدارى از تربت حسين را بر بالهاى خويش گرفت . هيچ فرشته اى در آسمان دنيا نماند مگر آنكه آن تربت را بوييد و اثر و خبرى از آن بر او ماند.
سپس پيامبر صلى الله عليه و آله آن مشت خاك را كه فرشته آورده بود و گرفت ، پيوسته آن را مى بوييد و مى گريست و با گريه مى گفت : خدايا قاتل فرزندم را خجسته مدار. او را به آتش دوزخ افكن . سپس آن مشت خاك را به او سلمه داد و كشته شدن حسين را در كنار فرات به او خبر داد و گفت : اى ام سلمه ! اين خاك را نزد خود نگهدار. هرگاه تغيير يافت و به خون تازه تبديل شد، فرزندم حسين كشته مى شود.
يك سال از ولادت حسين گذشت كه دوازده فرشته نازل شدند. يكى به چهره شير بود، دومى به صورت گاو، سومى چهره اژدها داشت ، چهارمى به صورت آدميزاد بود و هشت تاى ديگر به صورتهاى ديگر و سر خر بودند. بالهاى خود را گسترده بودند و مى گفتند: يا محمد! آنچه از قابيل بر پدرت نازل شد، بر پسرت حسين پسر فاطمه هم وارد خواهد شد و به هابيل برادر قابيل پاداش خواهند داد و بر قاتل او همانند گناه قابيل بار خواهد شد.
گويد: در آسمانها فرشته اى نماند، مگر آنكه بر پيامبر فرود آمد و هر يك او را در سوك حسين تسليت مى گفت و او را به ثواب آنچه عطا خواهد شد خبر مى داد و تربت آن حضرت را بر وى عرضه مى كرد. پيامبر هم مى فرمود: خدايا خوار كنندگانش را خوار كن ، قاتلانش را بكش و از آنچه طلب كردند، برخوردارشان مساز.
مسور بن مخرمه گويد: يكى از فرشتگان جهان بالا كه از آغاز خلقت جهان بر زمين فرود نيامده بود، نزد پيامبر صلى الله عليه و آله آمد. آن فرشته از پروردگارش اجازه گرفت و به شوق ديدار پيامبر فرود آمد. چون به زمين فرود آمد. خداوند به او وحى كرد كه اى فرشته ! به محمد خبر بده كه مردى از امتش به نام يزيد، فرزند پاك او، پسر بانوى پاكى همانند مريم دختر عمران را مى كشد.
فرشته گفت : بارالها! از آسمان كه فرود آمدم ، از نرويم بر پيامبرت محمد شادمان بودم . چگونه اين خبر را به او بدهم ؟ كاش بر او فرود نيامده بودم . از بالاى سر آن فرشته ندا دادند كه در پى اجراى فرمان برو.
فرود آمد و بال خود را گشود تا آنكه بيش روى پيامبر ايستاد و گفت : سلام بر تو اى حبيب خدا! من از پروردگارم اجازه خواستم كه نزد تو فرود آيم ، اجازه ام داد. كاش پروردگارم مال مرا مى شكست و اين خبر را به تو نمى دادم ، كه من مامورم . اى پيامبر خدا! بدان كه مردى از امت تو كه به او يزيد گويند - عذابش افزون باد - فرزند پاك و پسر دختر پاك تو را مى كشد و پس از فرزندت ، از حكومت بهره نخواهد برد. خدا او را بر بدترين كارش ‍ مواخذه خواهد كرد و از دوزخيان خواهد بود.
گويد: چون دو سال تمام از تولد حسين گذشت ، پيامبر به يك سفر رفت . در ميانه راه ايستاد و (انا الله و انا اليه راجعون گفت و چشمانش ‍ اشكبار شد. علتش را پرسيدند، فرمود: اينك اين جبرئيل است كه به من خبر مى دهد از زمينى بر كرانه فرات به نام كربلا كه فرزندم حسين پسر فاطمه در آنجا كشته خواهد شد. گفتند يا رسول الله چه كسى او را مى كشد؟ فرمود: مردى به نام يزيد. خدا هرگز خجسته اش نسازد. گويا محل شهادت و دفن او را در آن زمين مى بينم . در حالى كه سر او را هديه مى برند به خدا سوگند! هيچ كس نيست كه به سر فرزندم حسين بنگرد و خوشحال شود، مگر آنكه خداوند، دل و زبان او را با هم مخالف مى كند.
گويد: پيامبر از آن سفر اندوهگين برگشت ، به منبر رفت و خطبه خواند و موعظه كرد، در حالى كه حسن و حسين عليه السلام مقابل او بودند. پس از پايان خطبه ، دست راست خود را بر سر امام حسن و دست چپ را وى سر امام حسين نهاد، سر به سوى آسمان نهاد و عرضه داشت :
خدايا! من محمد، بنده تو و پيامبر توام ، اينها هم پاكان دودمانم و بهترين ذريه و تبار منند و كسانى اند كه در ميان امتم برجا مى گذارم . خدايا! جبرئيل به من خبر داده كه اين فرزندم را مى كشند و دست از يارى اش مى كشند. خدايا! شهادت را بر او مبارك گردان و او را از سروران شهدا قرار بده . همانا بر هر چيز توانايى . خداوند! قاتل و واگذار نه او را خجسته مگردان .
گويد: مردم در مسجد گريه بلند كردند. پيامبر صلى الله عليه و آله فرمود: آيا گريه مى كنيد و يارى اش نمى كنيد؟ خدايا! خودت پشتيبان و ياورش باش .
ابن عباس گويد: سپس برگشت ، با چهره اى دگرگون و سرخ رنگ . خطبه رسا و كوتاهى خواند، در حالى كه چشمانش پر از اشك بود. سپس فرمود: اى مردم ! من دو وزنه سنگين ميان شما برجاى نهادم : كتاب خدا و عترت خودم و نسل خويش و آرام بخش مرگم و ميوه وجودم . از هم جدا نخواهند شد تا در كنار حوض كوثر بر من وارد شوند. آگاه باشيد كه در اين مورد از شما نخواهم پرسيد، مگر آنچه را خدا فرمانم داده كه از شما بپرسم ، يعنى مودت درباره خويشاوندانم . بنگريد! مبادا فردا كنار حوض ، مرا در حالى ديدار كنيد كه عترت مرا به خشم آورده و به آنان ستم كرده باشيد! روز قيامت سه پرچم از اين امت بر من وارد خواهد شد. پرچمى سياه و تيره كه فرشتگان از آن به ناله در مى آيند. صاحبان اين پرچم براى من مى ايستند. مى پرسم : شما كيستيد؟ نام مرا فراموش مى كنند و مى گويند: ما اهل توحيد و از عربيم . مى گويم : من احمد، پيامبر عرب و عجمم .
مى گويند: اى احمد! ما از امت تويم . به آنان مى گويم : پس از من با عترت و خاندانم و كتاب پروردگارم چگونه رفتار كرديد؟ مى گويند: كتاب خدا را ضايع و تباه و پاره كرديم ، اما به عترت تو علاقه داشتيم كه از آهن زمين گداخته و رنجور شوند. پس من صورت خود را از آنان بر مى گردانم ، آنان تشنه و سيه رو خارج مى شوند. آنگاه پرچم ديگرى بر من وارد مى شود، تيره تر از اولى . به آنان مى گويم كيستيد؟ مثل سخن آن گروه را مى گويند، اينكه ما از اهل توحيديم و از امت تو. به آنان مى گويم كيستيد؟ مثل سخن آن گروه را مى گويند، اينكه ما از اهل توحيديم و از امت تو. به آنان مى گويم : با دو امانت سنگين من ، قرآن و عترت چه كرديد؟ مى گويند: ما با قرآن مخالفت كرديم ، ما عترت تو را يارى نكرديم و همه را پاره پاره كرديم . به آنان مى گويم : از من دور شويد. تشنه و سيه رو از پيش من خارج مى شوند. سپس پرچمى وارد مى شود درخشان . به آنان مى گويم : شما كيستيد؟ مى گويند: ما آيين توحيديم ، ما امت محمديم ، ما باز مانده اهل حقيم ؛ آنان كه بار امانت كتاب خدا را بر دوش كشيديم ، حلالش را حلال و حرامش را حرام دانستيم ، دوستدار ذريه پيامبرمان محمد صلى الله عليه و آله بوديم ، به هر چه خود را يارى مى كرديم آنان را يارى كرديم ، در ركاب آنان جنگيديم و با مخالفانشان جهاد كرديم . به آنان مى گويم : مژده باد بر شما! من پيامبر شما محمدم . شما در دنيا همان گونه بوديد كه توصيف كرديد. آنگاه از حوض خويش به آنان مى نوشانم و سيراب بيرون مى روند. آگاه باشيد! جبرئيل مرا خبر داده كه امت من ، فرزندم حسين عليه السلام را رد سرزمين كربلا مى كشند. لعنت خدا تا ابد بر قاتل او و بر آنكه يارى اش ‍ نكند.
گويد: سپس از منبر پايين آمد. هيچ يك از مهاجران و انصار نبودند مگر آنكه يقين كردند حسين عليه السلام كشته خواهد شد. تا آنكه در زمان عمر بن خطاب كه كعب الاحبار مسلمان شده و به مدينه آمده بود، مردم از او دوباره حوادث و فتنه هاى آخر الزمان مى پرسيدند و او هم درباره آنها سخن مى گفت . افزود: آرى ، بزرگترين فتنه ها، فتنه اى است كه هرگز فراموش ‍ نمى شود، همان فسادى كه خداوند در كتابها بيان فرموده و در كتاب شما هم ياد كرده و فرموده است ؛ فساد در دريا و خشكى آشكار شده است . (234) آغاز اين فساد، كشته شدن هابيل و خاتمه آن كشته شدن حسين بن على است . سپس كعب گفت : مى پندارم كه كشته شدن حسين را كوچك مى شماريد.
آيا نمى دانيد كه در هر شب و روز همه درهاى آسمان گشوده مى شود و به آسمان اجازه گريستن داده مى شود، آسمان هم خون تازه مى گرديد؟ هرگاه آسمان را ديديد كه سرخى از شرق و غرب آن بالا مى رود، بدانيد كه بر حسين مى گريد و اين سرخى در آسمان ظاهر مى شود.
به او گفته شد: اى ابواسحاق ! پس چرا آسمان در مرگ پيامبران و فرزندان پيامبران پيش از اين و در مرگ آنان كه بهتر از حسين بودند چنين نكرد؟ كعب گفت : واى بر شما! شهادت حسين ، امرى بزرگ است ، چرا كه او پسر دختر برترين پيامبران است و آشكار به او ستم كشته مى شود و به وصيت پيامبر صلى الله عليه و آله درباره او عمل نمى شود، در حالى كه حسين عليه السلام مايه خشنودى دل و پاره تن پيامبر است ، او را در كربلا مى كشند. سوگند به جان آنكه جان كعب در دست اوست ، فرشتگان آسمان بر او مى گريند و گريه شان تا ابد پايان نمى گيرد و مدفن او، پس از سه محل مكه ، مدينه و بيت المقدس ، بهترين سرزمينهاست . هيچ پيامبرى نيست مگر آنكه آن را زيان كرده و در كنار آن گريسته است . هر روز گروهى از فرشتگان با سلام دادن زيارتش مى كنند. شب جمعه يا روز جمعه كه مى شود، هفتاد هزار فرشته فرود مى آيند و بر او مى گريند. فضايل او و جايگاهى را نزد فرشتگان دارد ياد مى كنند. در آسمانها او را حسين ذبح شده و در زمين ، حسين مقتول گويند.
در بحار الانوار است : فرزند درخشان مظلوم ، روزى كه كشته شود، در روز، آفتاب مى گيرد و در شب ، ماه سه روز ظلمت بر مردم تداوم مى يابد، آسمان آن گونه كه به شما خبر داده ام خون مى بارد، كوهها درهم مى شكنند، درياها موج بر مى دارند. اگر بازمانده اى از ذريه محمد صلى الله عليه و آله و دوستداران محمد صلى الله عليه و آله و دوستداران پدر و مادرش نبود كه به خونخواهى او بر خيزد، خداوند از آسمان بر آنان آتش مى باريد.
سپس كعب گفت : شايد از آنچه درباره حسين بن على گفتم تعجب كرده باشيد! خداوند هيچ چيز از عالم هستى را از اول تا آخر نگذاشته ، مگر آنكه ! حضرت موسى عليه السلام بيان كرده است و هيچ يك از آفريده ها، چه گذشتگان چه آيندگان . چه زن چه مرد نبود، مگر آنكه بر حضرت آدم عليه السلام عرضه شده است . اين امت بر آدم عرضه شد. آدم به آنان نگريست و به اختلاف و نزاعى كه بر سر دنيا دارند. گفت : پروردگارا! اين امت دنيا را مى خواهند چه كنند؟ آنان كه بهترين و برترين امتهايند! خداوند به او وحى كرد: اى آدم ! فرمان و تقدير من براى آفريده ها و بندگانم همين است .
اى آدم ! آنان خلاف كردند، پس دلهايشان ناهمسان شد. بزودى در زمين من فساد مى كنند، آن گونه كه قابيل ، با كشتن هابيل فساد كرد، و فرزند حبيب من محمد صلى الله عليه و آله را خواهند كشت .
گفت : براى آدم عليه السلام ، شهادت حسين بن على عليه السلام و هجوم امت جدش بر او تجسم يافت .
آدم عليه السلام به آنان نگريست كه سيه چهره بودند. گفت : پروردگارا! آن گونه كه اينان فرزند اين پيامبر بزرگوار را كشتند، بيماريها را بر آنان بگستران .
هبيره بن يريم گويد: پدرم يريم به من گفت : سلمان فارسى را ديدم و اين حديث را بر او نقل كردم . سلمان گفت : كعب راست گفته است و من مى افزايم كه هر چيز از زمين حتى ستاره آسمان و گياهان زمى ! مرگ حسين مى گريند، از ملكوتيان هر كه باشند، آن روز سجده مى كنند و مى گويند: پروردگارا! تو داناى حكيمى . سر از سجده بر نمى دارند تا آنگاه كه فرشته اى
ميان آسمان و زمين ندا مى دهد: اى گروه جانشينان ! سرهايتان را بلند كنيد، به پروردگار عزت وفا كرديد.
گويد: سپس سلمان رو به مريم كرد و گفت : اى يريم ! اى كاش مى دانستى كه آن روز، چه تعداد چشم ، با گريه بر حسين عليه السلام اندوهگين مى شوند و فروغ خود را از دست مى دهند. آنچه كعب گفته راست است . سوگند به آنكه جان سلمان درست اوست ، اگر من آن روزگار را درك كنم ، در كنار او شمشير مى زنم تا آنكه اعضايم جدا شود و در مقابل او كشته شوم . هر كه با او شهيد شود، پاداش هفتاد شهيد از شهداى بدر و احد حنين و خيبر خواهد داشت .
سپس سلمان گفت : اى يريم ! واى بر تو. مى دانسى حسين كيست ؟ حسين ، به گفته پيامبر خدا صلى الله عليه و آله سرور جوانان بهشتى است . خون او هدر نمى رود تا آنكه در پيشگاه خدا بايستد.
حسين كسى است كه فرشتگان آسمان در شهادت او نالان مى شوند. اى يريم ! مى دانى روزى كه حسين عليه السلام كشته مى شود، چه تعداد فرشتگان فرود مى آيند و او را به آغوش مى كشند؟ همه فرشتگان مى گويند: خداى ما! سرور ما! اين فرزند پيامبرت محمد صلى الله عليه و آله و پسر دختر او و پاره تن اوست . اى يريم ! اگر روزگار شهادت او را درك كنى و بتوانى با او شهيد شوى ، اولين شهيدى باش كه در كنارش كشته مى شود. همانا پس از پيامبران ، در روز قيامت ، هر خونى پس از خون حسين است ، سپس خون شهدايى كه پيش روى او كشته شدند. اى يريم ! بنگر كه اگر جان به در بردى و با او كشته نشدى پس قبر او را زيارت كن . قبر او هرگز خالى از فرشتگان نيست . هر كس كنار قبر او دو ركعت نماز بخواند. تا زنده است خداوند او را از بغض و دشمنى با آنان نگه مى دارد.
گويد: سلمان در آخر خلافت عمر بن خطاب در مدائن در گذشت . يريم نيز به آن روزگار نرسيد. (235)
98 - سيد بن طاووس گويد:
مسلم بن عوسجه برخاست و گفت : آيا تو را اين گونه واگذاريم و برويم ، در حالى كه دشمن تو را محاصره كرده است ؟ نه به خدا! خدا هرگز مرا چنين نخواهد ديد تا آنكه نيزه ام را در سينه هايشان بشكنم و تا قبضه شمشير در دست من است ، با آنان بجنگم و اگر سلاحى نداشته باشم باشم با سنگ با آنان مى جنگم و تا دم جان از تو جدا نمى شوم .
سعيد بن عبدالله برخاست و گفت : نه به خدا اى پسر رسول خدا! هرگز تو را رها نمى كنيم تا خداوند بداند كه ما وصيت پيامبر را درباره تو حفظ كرديم . اگر بدانم كه در راه تو كشته مى شوم و دوباره زنده مى شوم و هفتاد بار كشته مى شوم ، از تو دست نمى كشم تا در راه تو كشته شوم ، در حالى كه اين ، جز يك بار كشته شدن نيست و پس از آن به كرامت ابدى مى رسم . آنگاه زهير برخاست و گفت : اى پسر پيامبر! دوست داشتم كه هزار بار كشته شوم و زنده و خداوند، مرگ را از تو و اين جوانمردان از برادران و فرزندان و خانواده ات دور سازد.
گروه ديگرى از اصحاب همين گونه سخنان گفتند و گفتند: جانمان فداى تو! با دستها و صورتهايمان از تو دفاع مى كنيم . اگر همه در برابر تو كشته شويم ، به عهدى كه با خدا بسته ايم وفا كرده و تكليف خويش را ادا كرده ايم .
در همان حال به محمد بن بشير حضر مى گفتند: پسرت در مرز رى اسير شده است . گفت : در راه خدا. دوست ندارم كه او اسير باشد و من پس از او زنده باشم . امام حسين عليه السلام كه سخن او را شنيد، فرمود: رحمت خدا بر تو! تو از بيعت من آزادى . برو براى آزادى پسرت بكوش . گفت : درندگان مرا زنده زنده بخورند اگر از تو جدا شوم ! فرمود: به پسرت اين جامه ها را بده تا براى آزادى پسرت فديه دهد. پنج جامه به او داد كه قيمتش هزار دينار بود. (236)

 

next page

fehrest page

back page