مقتل امام حسين (عليه السلام )

گردآورنده : گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم
ترجمه : جواد محدثى

- ۷ -


خبر شهادت مسلم بن عقيل  
58 - شيخ مفيد از قول عبدالله بن سليمان و منذر بن مشمعل چنين نقل مى كند:
چون از حج فارغ شديم ، انديشه اى جز رسيدن به حسين عليه السلام در راه نداشتيم تا ببينم كار او به كجا مى كشد. با شترهاى خود شتابان آمديم و در (زرود به وى رسيديم . چون نزديك او شديم ، مردى از كوفيان را ديديم كه چون حسين عليه السلام را ديد، راه خود را كج كرد. حسين عليه السلام ايستاد، گويى او را مى خواست ، ولى رها كرد و به راه ادامه داد. ما هم به سمت او رفتيم . يكى از ما به ديگرى گفت : نزد او برويم و از او سوال كنيم . حتما از اوضاع كوفه خبر دارد. رفتيم به او رسيديم . پس از سلام ، پرسيديم از كدام قبيله اى ؟ گفت : از بنى اسد. گفتيم : ما هم اسدى هستيم ، تو كيستى ؟ خود را بكر معرفى كرد. ما هم خود را معرفى كرديم و گفتيم از پشت سرت در كوفه خبر بده . گفت : در حالى از كوفه بيرون آمدم كه مسلم و هانى كشته شده بودند و آنان را در بازار كوفه مى كشيدند. راه را ادامه داديم . عصر هنگام كه حضرت در منزلگاه ثعلبيه فرود آمد، خدمت او رفتيم و گفتيم : خبرى داريم ، آشكار بگوييم يا نهانى ؟ به ما و يارانش نگريست و گفت : چيزى از اينان پنهانى نيست .
گفتيم : آيا شامگاه ديروز آن سواره را ديدى ؟ فرمود: آرى ، خواستم از او سوال كنم . گفتيم : ما خبر او را گرفتيم : آيا شامگاه ديروز آن سواره را ديدى ؟ فرمود: آرى ، خواستم از او سوال كنم . گفتيم : ما خبر او را گرفتيم ، او مردى از قبيله ماست ، صاحب انديشه و راستگو. مى گويد وقتى از كوفه خارج شد، مسلم و هانى را كشته بودند و جسدشان را در بازار بر زمين مى كشيدند. حضرت چند بار گفت : انالله و انااليه راجعون ؛ خداى رحمتشان كند.
گفتيم : تو را به خدا جان خود و خانواده ات را حفظ كن و از همينجا برگرد. در كوفه ياور و پيروى ندارى . مى ترسيم بر ضد تو باشند. به فرزندان ابن عقيل نگاه كرد و پرسيد: چه مى گوييد؟ مسلم كشته شده است . گفتند: به خدا كه بر نمى گرديم تا انتقام خونش را بگيريم يا همچون او شهيد شويم . حسين عليه السلام به ما رو كرد و فرمود: پس از آنان در زندگى خيرى نيست . فهميديم كه تصميم دارد مسير خود را ادامه دهد. گفتيم : خدا برايت خير برگزينده . فرمود: خدا رحمتتان كند. اصحابش گفتند: به خدا كه تو مثل مسلم نيستى ، اگر به كوفه برسى مردم شتابان به سويت مى آيند. امام ساكت شد و تا صبح منتظر ماند. سحرگاه به جوانان و خدمتكارانش فرمود: آب زياد برادريد. آب فراوان برداشتند و كوچيدند. (189)
59 - دينورى شبيه مطلب قبلى را نقل كرده است . (190) به دليل تكرارى بودن ترجمه نشد.
ديدار با ابى هره ازدى  
60 - ابن اعثم گويد:
امام حسين عليه السلام شب را در سرزمين ثعلبيه ماند. صبح با مردى از اهل كوفه به نام ابو هره ازدى ديدار كرد. وى پس از سلام بر امام ، عرضه داشت : اى پسر پيامبر! چه عامل سبب شد از حرم خدا و حرم جدت پيامبر بيرون آيى ؟ فرمود: ابوهره ! بنى اميه مالم را گرفتند. صبر كردم ، به آبرويم تعرض كردند. صبر كردم ، مى خواستند خونم را بريزند گريختم . به خدا سوگند اين گروه تبهكار مرا خواهند كشت ، آنگاه خداوند ذلتى فراگير و شمشيرى برنده بر آنان مسلط مى كند و كسى را برايشان مى گمارد كه خوارشان مى سازد، خوارتر از قوم سبا كه زنى بر آنان فرمانروا گشت و بر اموال و جانهايشان حكومت يافت و ذليلشان ساخت . (191)
61 - نيز گويد:
حسين عليه السلام راه سپرده تا در (شقوق فرود آمد و با فرزدق بر خورد كرد. وى بر امام سلام كرد، نزديك آمد و دست آن حضرت را بوسيد. امام پرسيد: اى ابو فراس ! از كجا مى آيى ؟ گفت : از كوفه اى پسر دختر پيغمبر! فرمود: مردم كوفه در چه وضعى بودند؟ گفت : مردمى را پشت سر گذاشتم كه با تو بودند، ولى شمشيرهايشان با بنى اميه بود، خدا آنچه خواهد، در حق بندگانش انجام دهد.
امام فرمود: راست گفتى و نيكى كردى . فرمان از آن خداست ؛ آنچه خواهد، كند. پروردگار ما هر روز در كارى است . اگر تقدير الهى بر آنچه دوست فرود آيد، خدا را بر نعمتهايش سپاس مى گوييم و از او بر اداى شكر يارى مى طلبيم و اگر قضاى الهى با اميد ناساز بود، هر كس كه نيتش حق باشدت تجاوز نكرده است .
فرزدق گفت : اى پسر دختر پيامبر! چگونه به كوفيان تكيه مى كنى ، در حالى كه آنان پسر عمويت مسلم بن عقيل و يارانش را كشتند؟ اشك در چشمان امام حلقه زد و فرمود: رحمت خدا بر مسلم ؛ به سوى رحمت الهى و بهشت برين پر كشيد. او تكليف خود را ادا كرد و تكليف ما مانده است . آنگاه اين اشعار را خواند:
اگر دنيا ارزشمند شمرده شود، سراى پاداش الهى برتر است . اگر بدنها براى مرگ پديد آمده ، كشته شدن انسان به شمشير در راه خدا با فضيلت تر است . اگر رزقها مقدر است ، زيبا آن است كه انسان كمتر در رزق و روزى حرص ‍ نشان دهد، و اگر گرد آورى اموال ، براى واگذاشتن است ، پس چرا انسان نسبت به آنچه بر جاى گذاشتى است بخل ورزد؟
سپس فرزدق با جمعى از همراهانش از امام خدا حافظى كرد و به سمت مكه راه افتاد. (192)
رسيدن نامه مسلم به امام حسين عليه السلام  
62 - دينورى گويد:
چون امام به منزلگاه (زباله رسيد، فرستاده محمد بن اشعث و عمر سعد با امام ديدار كرد كه حاوى پيام مسلم ، مبنى بر بيعت شكنى مردم كوفه و ترك يارى بود. چون امام نامه مسلم را خواند، به درستى خبر يقين كرد و شهادت مسلم و هانى بر او بسيار ناگوار بود. فرستاده ، همچنين كشته شدن فرستاده امام از منزلگاه بطن الرمه ، قيس بن مسهر را به امام خبر داد. (193)
اعلام خبر شهادت مسلم و هانى و عبدالله بن يقطر  
63 - طبرى با سند خود از بكر بن مصعب نقل مى كند:
امام حسين عليه السلام به اهل هيچ آب و بادى نمى گذشت مگر اينكه در پى او راه مى افتادند تا آنكه به منزلگاه (زباله رسيد و خبر شهادت برادر رضاعى خود، عبدالله بن يقطر را دريافت . او را از ميانه راه به سوى مسلم بن عقيل فرستاده بود و هنوز نمى دانست كه مسلم شهيد شده است . آن خبر در زباله به ح رسيد. نامه اى بيرون آورد و بر مردم خواند:
بسم الله الرحمن الرحيم . اما بعد، خبر ناگوارى به ما رسيده است ؛ خبر شهادت مسلم و هانى و عبدالله بن يقطر. شيعيان ما را تنها گذاشته اند. هر كس دوست دارد بر گردد. بيعت خود را از او برداشتيم .
مردم متفرق شدند و از چپ و راست راه برگشت پيش گرفتند، فقط كسانى با او ماندند كه از مدينه همراه امام آمده بودند. از اين رو چنين كرد كه فهميد گروهى از باديه نشينان به اميد مال و مقام در پى او راه افتاداند. خواست همراهان بدانند كه به استقبال چه شرايطى مى روند و مى دانست اگر وضعيت را به آنان اعلام كند، تنها كسانى همراهش مى آيند كه آماده ايثار و شهادتند. (194)
تعبير شدن خواب آن حضرت  
64 - ابن قولويه با سند خويش از امام صادق عليه السلام روايت مى كند:
چون حسين بن على عليه السلام بر منطقه عقبه البطن فراز آمد، به ياران خود فرمود: يقينا كشته خواهم شد. گفتند: چرا يا اباعبدالله ! فرمود: در خواب ديده ام . گفتند: چه خوابى ؟ فرمود: خواب ديدم كه سگهايى مرا مى درند و سرسخت ترين آنها سگى است لك و پيس دار. (195)
ديدار با بعضى بزرگان عرب  
65 - شيخ مفيد گويد:
امام از بطن العقبه كه مى گذشت فرود آمد. پيرمردى از بنى عكرمه به نام عمرو بن لوذان با او ديدار كرد و از آن حضرت پرسيد: كجا مى روى ؟ فرمود: كوفه . پيرمرد از حضرت خواست كه برگردد و گفت : به خدا كه جز بر نيزه ها و شمشيرها وارد نمى شوى . اينان كه نامه برايت نوشته اند، اگر آماده دفاع از تو بودند و همه چيز را آماده كرده بودند، رفتن تو نزد آن خوب بود، اما با چنين وضعى من صلاح نمى بينم .
امام فرمود: راى و راه بر من پوشيده نيست . كسى بر فرمان خدا غالب نمى شود. سپس فرمود: به خدا قسم اينان دس از من بر نمى دارند تا آنكه اين دل را از سينه ام بيرون آورند. اگر چنين كنند، خداوند كسى را بر آنان مى گمارد كه خوارشان سازد و از ذليلترين امتها مى شوند. (196)
66 - ابن سعد با سند خود از كسى كه حسين عليه السلام را ديدار كرده ، نقل مى كند:
در صحرا خيمه هايى بر افراشته ديدم . پرسيدم اينها از كيست ؟ گفتند: از حسين . نزد او رفتم .
آن حضرت را ديدم كه قرآن مى خواند و اشك بر چهره اش جارى بود. گفتم : اى پسر پيامبر! پدر و مادرم به فدايت ! چرا در اين دشت فرود آمده اى كه كسى در آن نيست ؟ فرمود: اينها نامه هاى كوفيان براى من است و جز اين نمى بينم كه قاتلان منند. اگر چنين كنند، ديگر هيچ يك از حرمتهاى الهى را محترم نخواهند شمرد. آنگاه خداوند كسى را بر آنان مى گمارد كه خوارشان سازد تا آنجا كه از مقنعه كنيز هم بى مقدارتر شوند. (197)
ديدار امام با حر
67 - طبرى با سند خود از عبدالله بن سليم و مذرى چنين نقل مى كند:
حسين عليه السلام آمد تا در شراف فرود آمد. سحرگاه جوانان را دستور داد تا آب زياد بردارند. سپس راه افتادند تا نيمروز. مردى گفت : الله اكبر. امام از علت اين تكبير پرسيد: گفت : نخلستان ديدم .
آن دو نفر گفتند: ما تا كنون در اين منطقه نخلستان نديده ايم . امام عليه السلام به آن دو فرمود: فكر مى كنيد چه ديده است ؟ گفتند: به نظر ما اسب سواران را ديده است . فرمود: من هم چنين مى بينم . امام پرسيد: آيا پناهگاه امنى هست كه ما آنجا را پشت سر خود قرار دهيم و از يك سو با اين گروه رو به رو شويم ؟ گفتيم : چرا، اين ذوحسم كنار توست كه به سمت خود قرار دهيم و از يك سو با اين گروه رو به رو شويم ؟ گفتيم : چرا، اين ذوحسم كنار توست كه به سمت چپ مى روى . اگر زودتر از آنان به آنجا برسى همان خواهد شد كه مى خواهى . حضرت به سمت چپ رفت . ما هم با او رفتيم . چيزى نگذشت . نيزه هايشان چون دسته زبنوران و پرچمهايشان چون بال پرندگان به نظر مى رسيد. ما برگشتند. و نيزه هايشان چون دسته زنبوران و پرچمهايشان چون بال پرندگان به نظر مى رسيد. ما زودتر از آنان به ذوحسم رسيديم . حسين عليه السلام فرود آمد و دستور داد خيمه ها را بر افرازند. آنان كه هزار نفر بودند به سر كردگى حر بن يزيد آمدند و در آن گرماى نيمروز مقابل امام ايستادند، در حالى كه امام و يارانش عمامه ها بر سر و شمشيرها را حمايل كرده بودند. امام به جوانان به اسبان و گروهى ديگر به آنان پرداخته و سيرابشان كردند...
از على بن طعان محاربى نقل شده كه من با حر بن يزيد بودم . آخرين نفرى بودم كه رسيدم .
چون امام حسين عليه السلام تشنگى من و اسبم را ديد به سيراب كردن من پرداخت . هر چه آب مى نوشيدم ، آب از دهانه مشك مى ريخت . امام فرمود: دهان مشك را برگردان . نمى دانستم چه كنم . خود امام لب مشك را برگرداند تا آنكه آب نوشيدم و اسبم را نيز سيراب كردم . (198)
68 - نيز گفته است :
حسين عليه السلام در (ذى حسم به خطبه ايستاد. پس از حمد و ثناى الهى چنين گفت : وضعى پيش آمده است كه مى بينيد. دنيا دگرگون و ناسازگار شده است ؛ نيكى آن پشت كرده و شتابان در گذر است . از دنيا جز ته مانده ظرفى نمانده است ، زندگانى بى ارزش همچون چراگاهى بد فرجام .
آيا نمى بينيد كه به حق عمل نمى شود و از باطل رويگردان نيستند؟ مومن بايد از روى حقيقت مشتاق ديدار پروردگارش باشد. من مرگ را جز شهادت و زندگى با ستمگران را جز ننگ نمى بينم . (199)
69 - نيز گفته است :
حر همراه يارانش از سويى و حسين عليه السلام از سوى ديگر پيش ‍ مى رفتند تا به منزلگاه (بيضه رسيدند. حسين عليه السلام در آنجا براى ياران خود و همراهان حر خطبه اى خواند. پس از حمد و ثناى الهى فرمود: (اى مردم ! پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم فرمود: هر كس ‍ حاكم ستمگرى را ببيند كه حرام الهى را حلال مى شمرد، عهد خدا را مى شكند، با سنت پيامبر مخالفت مى كند، در ميان بندگان خدا به گناه و تجاوز رفتار مى كند، و بر ضد او نه كارى كند و نه سخنى بگويد: بر خدا سزاوار است كه او را وارد جايگاهش كند. آگاه باشيد! اينان پيرو شيطان شده و از اطاعت خدا بيرون رفته اند، فساد را آشكار ساخته ، حدود را تعطيل كرده و بيت المال را از آن خود قرار داده اند، حرام خدا را حلال و حلال خدا را حرام ساخته اند و من سزاوارترين كس به اعتراض هستم . نامه هايتان به من رسيد.
فرستادگان شما نيز از بيعت شما خبر دادند كه مرا به دشمن وانگذاريد و تنهايم نگذاريد. اگر به بيعت خويسش استواريد به رشد خود رسيده اند. من حسين بن على و پسر فاطمه دختر پيغمبرم .
جانم با جان شما و خانواده ام با خانواده شماست و براى شما اسوه ام و اگر به بيعت وفادار نيستيد و پيمان شكسته ايد، به جانم سوگند كه از شما عجيب نيست كه با پدرم و برادرم و عموزاده ام مسلم بن عقيل نيز چنين كرديد. فريب خورده كسى است كه شما فريبش دهيد. از سعادت خويش ‍ دور شديد كه بهره خود را تباه ساختيد. (پس هر كس پيمان بشكند، به زيان خود پيمان شكسته است . (200) خداوند بزودى مرا از شما بى نياز خواهد ساخت . والسلام عليكم و رحمه الله . (201)
اين خبر به ابن زياد رسيد كه حسين عليه السلام در (رهيمه فرود آمده است . حر بن يزيد را با هزار مرد جنگى فرستاد. حر گويد: چون از خانه ام به سوى حسين عليه السلام بيرون رفتم ، سه بار ندا شنيدم كه : اى حر! مژده باد تو را بر بهشت ! باز گشتم و كسى را نديدم . با خود گفتم : مادر حر به عزايش بنشيند! به جنگ پسر پيامبر مى رود و مژده بهشت مى شنود!
هنگام نماز ظهر به امام حسين رسيد. حسين عليه السلام پسرش را دستور داد تا اذان و اقامه گويد.
امام با همه دو گروه ، نماز جماعت خواند. پس از سلام ، حر جلو رفت و گفت : سلام و رحمت و بركات خدا بر تو اى پس پيامبر! حسين عليه السلام فرمود: بر تو هم سلام . كيستى بنده خدا؟ گفت : من حر بن يزيديم . پرسيد: با مايى يا بر ما؟ حر جواب داد: به خدا قسم مرا براى جنگ با تو فرستاده اند، ولى به خدا پناه مى برم كه روز قيامت در حالى كه از قبر خويش بر آيم كه پاى به زنجير و دست بسته به روى در آتشم افكنند. اى پسر پيامبر! كجا مى روى ؟ به حرم جدت برگرد كه كشته خواهى شد.
حسين عليه السلام فرمود: پيش مى روم و براى جوانمرد، مرگ عار نيست ...(202)
71 - طبرى گويد:
چون حر آن سخن را از امام شنيد، از او فاصله گرفت . او و سربازانش از سويى و حسين عليه السلام و يارانش از سوى ديگر مى رفتند تا به (عذيب الهجانات رسيدند؛ جايى كه چراگاه شترهاى نعمان بود. چهار نفر سواره از كوفه مى آمدند. اسب نافع به هلال را هم يدك مى كشيدند. طرماح نيز به عنوان راهنما سوار بر آن اسب ، همراهشان بود، در حالى كه اين اشعار را مى خواند: اى ناقه من ! از نهيبم مهراس و پيش از طلوع صبح ، خود را به بهترين سوار برسان ... چون نيزد حسين آمدند، اين اشعار را براى او خواندند. حضرت فرمود: به خدا سوگند اميد دارم آنچه خدا براى ما خواسته باشد خير باشد؛ كشته شويم يا پيروز گرديم !
حر به سوى آنان رفت و گفت : اين گروه كه از كوفه آمده اند، همراهان تو نيستند. من آنان را نگه مى دارم يا بر مى گردانم . امام حسين عليه السلام فرمود: از آنان دفاع خواهم كرد. اينان ياوران منند. تو به من قول داده اى كه هيچ تعرضى نسبت به من نداشته باشى تا نامه ابن زياد به تو برسد. حر گفت : آرى ، ولى اينان با تو نيامده اند. امام فرمود: اينان ياران منند، مثل كسانى اند كه با من آمده اند. اگر بر پيمان خود استوارى كه باكى نيست ، وگرنه با تو خواهم جنگيد. حر از آنان دست برداشت .
حسين عليه السلام به آنان گفت : از اوضاع مردم چه خبر؟ مجمع بن عبدالله عائذى كه يكى از آن چهار نفر بود گفت : به بزرگان كوفه رشوه هاى زيادى داده و آنان را خريده اند. آنان يكصدا بر ضد تواند. امام توده مردم ، هنوز دلهايشان با توست ، وى فردا شمشيرهايشان بر تو خواهد بود.
امام از فرستاده اش قيس بن مسهر پرسيد: گفتند: حصين بن عتيم او را دستگير كرد و نزد ابن زياد فرستاد. او هم قيس را دستور داد كه تو و پدرت را لعن كند، ولى قيس بر تو و پدرت درود فرستاد و ابن زياد و پدرش را لعن كرد و مردم را به يارى تو فراخواند و آمدن تو را خبر داد. ابن زياد دستور داد او را از بالاى قصر به زير افكندند. چشمان امام حسين عليه السلام پر از اشك شد و اين آيه را خواند: (فمنهم من قضى نحبه ... (203) و گفت : خدايا! براى ما و آنان بهشت را منزلگاه مقرر فرما و در سراى رحمت خويش و سر سفره پاداش خود ما را با هم قرار بده .
ابو مخنف از طرماح بن عدى نقل مى كند كه نزديك حسين رفت و گفت : به خدا قسم ! آن گونه كه مى بينم ، كسى با تو نيست . اگر با تو جز همين گروه كه همراه تو هستند بجنگند، كافى اند، در حالى كه من يك روز قبل از خروج از كوفه ، بيرون كوفه را پر از مردم ديدم ؛ جمعيتى كه تا كنون آن همه نديده بودم . پرسيدم . گفتند: گرد آمده اند و آماده مى شوند براى رفتن به سوى حسين . تو را به خدا قسم ! اگر مى توانى يك وجب هم جلوتر نرو. اگر مى خواهى به شهرى بروى كه ايمن باشى تا ببينى چه بايد كرد، بيا تا تو را به منطقه كوهستانى و قلعه هاى خودمان به نام (اجا ببرم . ما در برابر پادشاهان غسان و حمير و نعمان بن منذر و در مقابل سياه و سرخ ، به آن پناهگاهها مى رفتيم . بدون ذلت به آن منطقه برويم و در آبادى فرود آييم و در پى نيروى كمكى از اجا و سلما از قبيله طى بفرستيم . به خدا قسم كه ده روز نمى گذرد كه همه قبيله طى سواره و پياده به يارى تو مى آيند. آنگاه تا هر زمان خواستى نزد ما بمان . اگر خطرى پيش آمد، من قول مى دهم 20 هزار شمشير زن از طى حاض كنم كه در ركاب تو بجنگند. به خدا كه هرگز نه دستشان به تو خواهد رسيد و نه نگاهشان به تو خواهد افتاد.
امام فرمود: خداوند به تو و قوم تو پاداش نيك دهد. ميان ما و اين گروه ، سخن و عهدى بود كه نمى توانيم از آن برگرديم . نمى دانم كار ما با آنان به كجا خواهد انجاميد.
ابو مخنف از طرماح نقل مى كند: از امام خداحافظى كردم و گفتم : خداوند شر جن و انس را از تو دور كند. از كوفه براى خانواده ام كلاهايى خريده ام ، خرجى آنان نيز همراه من است . بروم آنها را نزد ايشان بگذارم و به خواست خدا برگردم . اگر به تو رسيدم كه به خدا قسم از ياورانت خواهم بود. فرمود: پس عجله كن ! خداى رحمتت كند! دانستم كه ح بيمناك است كه مى گويد شتاب كن . چون پيش خانواده ام رسيدم و وسايل مورد نيازشان را نزد آنان گذاشتم وصيت كردم .
خانواده ام مى گفتند: اين بار كارى مى كنى كه قبلا نمى كردى . تصميم خويش ‍ را به آنان گفتم و به طرف راه (بنى ثعل راه افتادم تا به عذيب الهجانات نزديك شدم . با سماعه بن بدر برخورد كردم كه خبر شهادت حضرت را به من داد و باز گشتم . (204)
ديدار با عبيدالله بن حر  
72 - ابن اعثم گويد:
امام آمد تا در (قصر بنى مقاتل فرود آمد. آنجا خيمه اى ديد و نيزه اى بر زمين كوبيده و شمشير آويزان و اسبى كنار خيمه . پرسيد: اين خيمه از آن كيست ؟ گفتند: از آن مردى به نام عبيدالله بن حر جعفى . امام ، حجاج بن مسروق را در پى او فرستاد. وى به خيمه عبيدالله بن حر رفت . پس از سلام ، پرسيد: چه خبر آورده اى ؟ حجاج بن مسروق گفت : اگر بپذيرى ، كرامت خدا را. پرسيد: چيست ؟ گفت : اى حسين عليه السلام است كه تو را به يارى خويش فرا مى خواند. اگر در ركاب او بجنگى پاداش ‍ مى يابى و اگر بميرى شهيدى . عبيدالله گفت : به خدا كه به همين دليل از كوفه بيرون آمدم كه مبادا حسين عليه السلام به كوفه آيد و من آنجا نباشم و نتوانم يارى اش كنم چرا كه در كوفه ياورى ندارد. همه دل به دنيا بسته اند مگر اندكى . برگرد و اين را به ح خبر بده .
حجاج نزد امام آمد و خبر داد. امام خودش به همراه جمعى از برادرانش نزد عبيدالله آمد.
چون به خيمه او وارد شد، عبيدالله از جا برخاست . حسين عليه السلام نشست . پس از حمد و ثناى الهى فرمود: اى پسر حر؟! چون در كشته شدن عموازده ام مسلم بن عقيل و پيروانش كمك كردند، بر گرد ابن زياد جمع شدند و مى خواهند كه با يزيد بيعت كنم . و تو اى پسر حر! بدان كه خداوند نسبت به گناهانت در دوران گذشته ، تو را مواخذه خواهد كرد، ولى من اينك تو را به توبه اى فرا مى خوانم كه گذشته پرگناهت را بشويد. مى خواهم كه ما اهل بيت را يارى كنى . اگر حق را به ما دادند، مى پذيريم و خدا را شكر مى كنيم و اگر ندادند و به ما ستم كردند، تو در باز ستاندن حق ، ما را يارى مى كنى .
عبيدالله بن حر گفت : به خدا اى پسر پيامبر! اگر در كوفه را يارانى بود، من نيز همراه آنان با دشمنت مى جنگيدم . ولى ديده ام كه پيروان تو از ترس بنى اميه و شمشيرشان در خانه هاى خود آرميده اند. تو را به خدا از من اين يارى را نخواه . من هر چه در توان داشته باشم در اختيار تو مى گذارم . اين اسب زين كرده ام . نيز پيشكش تو اسبى است تيزرو كه هيچ كس به آن نرسيده است . اين شمشيرم را نيز بگير كه بسى بران است . حسين عليه السلام فرمود: اى پسر ح ! ما در پى اسب و شمشير تو نيامديم . ما از خودت يارى خواستيم . اگر حاضر به جانبازيث نيستى ، ما را به مال تو نيازى نيست . من نيز هرگز گمراهان را بازوى خويش نخواهم گرفت . از پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم شنيده ام كه مى فرمود: هر كس مدد خواهى اهل بيت مرا بشنود ولى آنان را در راه حق يارى نكند، خداوند او را به صورت به آتش ‍ مى افكند.
ستايش امام از پسرش على اكبر عليه السلام  
73 - طبرى با سند خويش از عقبه بن سمعان نقل مى كند:
آخر شب امام حسين دستور داد آب بردارند. سپس فرمان حركت داد. چون از قصر بنى مقاتل كوچيديم و مقدارى رفتيم ، حسين عليه السلام را لحظه اى خواب ربود. بيدار شد، در حالى كه مى گفت : انا لله و انا اليه راجعون و الحمد لله رب العالمين . دو سه بار اين جملات را تكرار كرد. پسرش على اكبر كه سوار بر اسب بود نزد پدر آمد و با تكرار آن جملات ، پرسيد: پدر جان ! من به فدايت ! اين حمد و استرجاع براى چه است ؟ فرمود: پسرم ! لحظه اى خواب چشمانم را ربود. اسب سوارى را ديدم كه مى گفت : اين گروه مى روند، مرگها هم در پى ايشان مى رود. فهميدم كه پيشگويى شهادت ماست .
على اكبر گفت : پدر جان ! خدا بد نياورد! مگر ما به حق نيستيم ؟ فرمود: به خدايى كه بازگشت بندگان به سوى اوست ، چرا. گفت : پس باكى نداريم پدر جان ! بر حق مى ميريم . امام فرمود: خداوند بهترين پاداشى را كه براى پسرى نسبت به پدرش مى دهد، عطايت كند. (205)
پرسيدن از حال و كوفيان  
74 - طبرى شيعى گويد:
از راشد بن مزيد نقل شده كه : من از مكه همراه حسين بن على عليه السلام بودم . به قطقطانه رسيديم . از حضرت اجازه خواستم برگردم . اجازه داد. در همان حال حيوان درنده اى را ديدم كه امام با او سخن گفت و از حال مردم كوفه پرسيد. گفت : دلهايشان با تو و شمشيرهايشان بر توست .
پرسيد: پشت سرت چه خبر بود؟ گفت : ابن زياد، مسلم بن عقيل به شهادت رساند. پرسيد: كجا مى روى ؟ گفت : به عدن . امام پرسيد: آيا آب كوفه را شناختى اى حيوان !؟ گفت : ما از علم تو همان را مى دانيم كه به ما آموخته اى . سپس بازگشت ، در حالى كه مى گفت : (پروردگارت ، ستم كننده به بندگان نيست . (206) گويد: اين كرامتى است از يك ولى ، فرزند ولى . (207)
ياد كرد امام از ح يحيى عليه السلام  
75 - ابن شهر آشوب گويد:
امام سجاد عليه السلام فرمود: همراه حسين عليه السلام بيرون آمديم . در هيچ منزلگاهى فرود نمى آمد و از آنجا كوچ نمى كرد مگر آنكه يحيى بن زكريا را ياد مى نمود. روزى فرمود: از پستى دنيا در نظر خدا همين بس كه سر حضرت يحيى براى يكى از زنان بد كاره بنى اسرائيل هديه برده شد.
در حديث دگير از امام سجاد عليه السلام از پدرش آمده است : همسر پادشاه بنى اسرائيل ، سالخورده شده بود. خواست دخترش را به همسرى پادشاه در آورد. پادشاه در اين مورد از حضرت يحيى نظر خواست . وى او را از اين ازدواج نهى كرد. چون از زن فهميد، دخترش را آرايش كرد و پيش ‍ پادشاه فرستاد. دختر نزد پادشاه به بازى و عشوه گردى پرداخت . پادشاه گفت : چه مى خواهى ؟ گفت : سر يحيى را. پادشاه گفت : دخترم ! چيزى ديگر بخواه . گفت : جز اين خواسته اى ندارم . رسم چنان بود كه اگر پادشاهى دروغ مى گفت ، عزل مى شد. پادشاه ، بين پادشاهى و كشتن يحيى مردد ماند. يحيى را كشت و سر او را در طشتى طلايى نزد آن زن فرستاد. زمين فرمان يافت تا آن زن را فرو ببرد. خداوند هم (بخت نصر را بر آنان مسلط ساخت كه هر چه با منجنيق آنان را مى كوبيد كارگر نمى شد. پادشاه گفت : باشد، هر چه بخواهى پاداش مى دهم . زن گفت : شهر را با پليدى و نجاست هدف قرار بده . چنان كرد و شهر به تصرف او در آمد.
چون وارد شهر شد، گفت : آن پيرزن را بياوريد. آنگاه پرسيد: از من چه مى خواهى ؟ گفت : در شهر، خونى است كه مى جوشد. آن قدر بر سر آن خون بكش تا آرام شود. وى هفتاد هزار نفر را كشت تا آن خون از جوشش ‍ ايستاد.
پسرم على ! به خدا خون من هرگز از جوشش نخواهد افتاد تا آنكه خداوند، ح مهدى را برانگيزد تا بر خون من هفتاد هزار نفر از منافقان و فاسقان كافر را بكشد. (208)
ورود به نينوا  
76 - شيخ مفيد گويد:
چون صبح شد، امام حسين عليه السلام فرود آمد و نماز صبح خواند. دوباره سوار شد و با ياران خود سمت راست را پيش گرفت . مى خواست ياران خود را از سپاه حر جدا كند، حر نيز مى آمد و امام و يارانش را مانع مى شد و مى خواست آنان را به سمت كوفه بر گرداند، آنان هم امتناع مى كردند.
چنين ادامه يافت تا به نينوا رسيدند، جايى كه حسين عليه السلام آنجا فرود آمد. ناگهان اسب سوارى را ديدند سلاح بر تن و كمان بر دوش كه از كوفه مى آمد. همه به انتظار ايستادند. چون به آنان رسيد، به حر و يارانش سلام كرد، امام به حسين و اصحاب او سلام نداد. نامه اى از ابن زياد براى حر آورده بود، با اين مضمون : اما بعد، چون نامه ام به تو رسيد و فرستاده ام آمد، بر حسين عليه السلام تنگ بگير و جز در سرزمين بى آب و خشك ، فرود نياورد. به فرستاده ام دستور داده ام همواره همراه تو باشد تا خبر اجراى فرمان به من برسد. والسلام .
چون حر نامه را خواند، گفت : اى نامه امير عبيدالله است . دستور داده هر جا نامه رسيد، بر شما سخت بگيرم . اين هم فرستاده اوست و مامور است كه از من جدا نشود تا آنكه فرمان امير را درباره شما اجرا كنم . يزيد بن مهاجر، از همراهان امام به فرستاده ابن زياد نگريست ، او را شناخت و گفت : مادرت به عزايت بنشيند! چه فرمانى آورده اى ؟ گفت : مطيع پيشوايم بودم و وفادار به بيعتم . گفت : بلكه پروردگارت را نافرمانى كرده و در هلاك ساختن خويش و كسب ننگ و دوزخ از پيشواى خود اطاعت كرده اى . چه بد پيشوايى دارى !
خداوند مى فرمايد: (ما آنان را پيشوايانى قرار داديم كه به دوزخ فرا مى خوانند، روز قيامت هم يارى نمى شوند. (209) پيشواى تو از آنان است . حر از آنان خواست در همان جاى خشك و بى آبادى فرود آيند. امام به او فرمود: واى بر تو! بگذار در اين آبادى نينوا و غاضريه يا شفيه فرود آييم . گفت : به خدا نمى توانم بگذارم . اين مرد را بر من جاسوس فرستاده اند. زهير بن قين گفت : اى پسر پيامبر! من چنين مى بينم كه كار بعدا سخت تر خواهد شد. اكنون جنگيدن با اين گروه براى ما آسانتر از جنگ با كساين است كه پس از اينان مى آيند و ما توان نبرد با آنان كه مى آيند را نداريم .
امام حسين عليه السلام فرمود: من آغاز گر جنگ نخواهم شد. (210)
سپس فرود آمد. آن روز، پنج شنبه دوم محرم سال 61 هجرى بود.
نامهاى كربلا  
77 - دينورى گويد:
زهير به امام حسين عليه السلام گفت : نزديكى ما، كنار رود فرات ، روستايى است در دل يك قطعه محكم كه فرات آن را احاطه كرده است ، مگر از يك طرف . امام پرسيد: نامش چيست ؟ گفت : عقر.
فرمود: پناه مى بريم به خدا از عقر (آتش گداخته ). امام حسين عليه السلام به حر گفت : كمى هم برويم آنگاه فرود آييم . با او رفت تا آنكه به كربلا رسيدند. حر و يارانش در مقابل امام حسين عليه السلام ايستادند و از رفتن باز داشتند و حر گفت : همين جا فرود آى . فرات هم به تو نزديك است . امام پرسيد: اسم اينجا چيست ؟ گفت : كربلا. فرمود: صاحب رنج و بلا پدرم هنگام عزيمت به صفين ، از اينجا گذشت . من با او بودم . ايستاد و از نامش ‍ پرسيد. نامش را گفتند. فرمود: (اينجا محل فرود آمدنشان و اينجاست محل ريخته شدن خونهايشان . پرسيدند: چه كسانى ؟ فرمود: گروهى بزرگ از خاندان محمد اينجا فرود مى آيند. (211)
78 - بهبهانى به نقل از ابى مخنف نقل مى كند:
همه حركت كردند تا به سرزمين كربلا رسيدند. روز چهار شنبه بود اسب امام از حركت باز ايستاد. امام فرود آمد و بر اسب ديگرى سوار شد. آن نيز حتى يك گام جلو نرفت . امام ، پيوسته اسب عوض كرد، تا هفت اسب و همه اين گونه بودند. امام با ديدن اين امر شگفت ، پرسيد: نام اين سرزمين چيست ؟ گفتند: غاضريه . پرسيد: نام ديگرى دارد؟ گفتند: نينوا. فرمود: نام ديگر چه ؟ گفتند: ساحل فرات . پرسيد: اسم ديگر هم دارد؟ گفتند: كربلا. آنگاه بود كه نفس عميقى كشيد و فرمود: سرزمين محنت و رنج ! فرمود: بايستيد و پيش نرويد. به خدا كه محل فرود آمدنمان و سرزمين ريخته شدن خونمان همان جاست . اينجاست كه حرمت ما را مى شكنند، مردانمان و كودكانمان را مى كشند. قبور ما در همينجا زيارتگاه خواهد شد، جدم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم همين خاك را به من وعده داده و وعده او خلاف نيست . از اسب فرود آمد... (212)
79 - ابن جوزى گويد:
امام پرسيد: نام اين سرزمين چيست ؟ گفتند: كربلا؛ به آن نينوا هم مى گويند. حضرت گريست و فرمود: رنج و محنت ! ام سلمه به من خبر داد كه روزى جبرئيل نزد رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود.
تو هم با من بودى . گريه كردى ، پيامبر فرمود: فرزندم را رها كن . تو را رها كردم . پيامبر تو را بر دامن خود نشاند. جبرئيل گفت : آيا دوستش دارى ؟ فرمود: آرى . گفت : امت تو او را خواهند كشت . اگر بخواهى سرزمين شهادتش را نشانت دهم . فرمود: آرى . جبرئيل بال خود را بر كربلا گشود و آن را به پيامبر نشان داد. چون به حسين عليه السلام گفتند كه نام اينجا كربلاست ، آن را بوييد و گفت : به خدا اين همان سرزمينى است كه جبرئيل به پيامبر خدا خبر داد كه من اينجا كشته خواهم شد. (213)
در روايتى است كه مشتى از خاك آن بر گرفت و بوييد...
ابن سعد نقل مى كند: چون على عليه السلام در مسير صفين از كربلا گذشت و رو به روى روستاى نينوا بر كرانه فرات قرار گرفت . ايستاد و خدمتكار خود را گفت كه به ابا عبدالله خبر دهد به اين سرزمين چه مى گويند؟ گفت : كربلا. حضرت گريست تا آنكه زمين از اشكهايش تر شد. فرمود: روزى خدمت پيامبر رسيدم كه مى گريست . سبب گريه را پرسيدم ، فرمود: جبرئيل پيش ‍ من بود. مرا خبر داد كه فرزندم حسين عليه السلام در كنار فرات در جايى به نام كربلا كشته مى شود. مشتى از خاك آن را برداشت و داد تا بويش كنم . چشمانم پر از اشك شد. (214)
امام حسين عليه السلام در كربلا  
80 - خوارزمى گويد:
امام حسين عليه السلام روز چهارشنبه يا پنج شنبه دوم محرم سال 61 وارد كربلا شد، براى ياران خود خطبه اى خواند و فرمود:
اما بعد، مردم برده دنيايند، دين بر زبانشان است و در پى آنند، تا وقتى زندگى شان بگذرد.
هرگاه با بلا آزموده شوند، دينداران اندك مى شوند. سپس پرسيد: آيا اينجا كربلاست ؟ گفتند: آرى . فرمود: اينجا جاى محنت و رنج است ؛ اينجاست محل فرود آمدن ما و مركبهايمان و ريخته شدن خونهايمان .
همه فرود آمدند، بارها را كنار فرات گشودند، خيمه اى براى حسين عليه السلام و خانواده و فرزندان او افراشته شد. خيمه برادران و عموزادگان را اطراف خيمه او زدند. حسين عليه السلام در خيمه اش نشست و به اصلاح شمشيرش پرداخت . چون غلام ابوذر نيز با او بود. حضرت ، اشعار (يا دهر اف لك من خليل ... را مى خواند. (215)
آمدن عمر سعد به كربلا  
81 - نيز گويد:
حر آمد و همراه سپاهش در برابر حسين عليه السلام را دو زد. به ابن زياد نامه نوشت و فرود آمدن امام را در سرزمين كربلا گزارش داد. ابن زياد به حسين عليه السلام چنين نامه نوشت :
اما بعد، اى حسين ! خبر يافتم كه به كربلا آمده اى . يزيد به من نامه نوشته كه در اولين فرصت تو را به قتل برسانم ، مگر آنكه به فرمان من و يزيد فرود آيى .
چون نامه اش به امام حسين عليه السلام رسيد و حضرت آن را خواند، نامه را دور انداخت و فرمود: هرگز رستگار مباد گروهى كه خشم خدا را به رضاى مردم فروختند.
پيك گفت : جواب نامه ؟ فرود: نامه اش جواب ندارد. عذاب خدا بر او حتمى شده است . پيك برگشت و ابن زياد را از آنچه گذشته بود خبر داد. بشدت خشمگين شد. يارانش را جمع كرد و گفت : كدام يك از شما جنگ باحسين را به عهده مى گيرد، در مقابل حكومت بر هر استانى كه بخواهد؟ كسى پاسخش نداد. رو به عمر سعد كرد، در حالى كه چند روز پيش فرمان حكومت رى را به نام او صادر كرده بود، ولى پنهان داشته و او را به جنگ با ديلم فرمان داده و حكم او را هم نوشته بود، امام به سبب درگيرى اش با قضيه حسين عليه السلام به تاخير انداخته بود.
گفت : اى عمر سعد! تو اين ماموريت را انجام بده ، پس از آن در پى حكومت خويش برو. عمر سعد گفت : اگر امير مرا از جنگ با حسين معاف دارد بر من منت نهاده است . ابن زياد گفت : تو را معاف مى كنيم . پس آن حكم امارت رى را هم به ما بر گردان و در خانه بنشين تا ديگرى را به اين ماموريت بفرستيم . عمر سعد مهلت خواست تا در اين باره بينديشد. مهلتش داد.
عمر سعد برگشت و به مشورت با برادران و افراد مورد اطمينان خود پرداخت . هيچ كدام صلاح ندانستند و به او گفتند: از خدا بترس و چنين مكن . خواهر زاده اش حمزه بن مغيره به او گفت : دايى جان ! تو را به خدا بترس و چنين مكن . خواهر زاده اش حمزه بن مغيره به او گفت : دايى جان گ تو را به خدا به جنگ حسين مرو كه گناه مى كنى و قطع رحم مى نمايى . به خدا قسم اگر ثروت و دنيايت و حكومت بر زمين را از دست بدهى برايت بهتر از آن است كه خدا را در حالى ملاقات كنى كه دستت به خون حسين پسر فاطمه آغشته باشد. عمر ساكت ماند ولى دلش در هواى رى بود. صبح نزد ابن زياد رفت . وى پرسيد: چه تصميم گرفتى ؟ گفت : اى امير! اين كار ار (جنگ با ديلم ) به من واگذار كردى و حكم مرا هم نوشته اى . مردم هم شنيده اند. اگر صلاح بدانى ، جز من كسى از بزرگان كوفه را به جنگ با حسين بفرستى ؛ كسانى مانند اسماء بن خارجه ، كثير بن شهاب ، محمد اشعث ، عبدالرحمان بن قيس ، شبث بن ربعى و حجار بن الجبر در كوفه هستند.
ابن زياد گفت : پسر سعد! بزرگان كوفه را به من معرفى نكن . در ماموريتى كه مى فرستمت ، از تو نظر نمى خواهم . اگر به جنگ حسين بروى و اين مشكل ما را حل كنى ، نزد ما محبوب و مقربى ، وگرنه حكم ما را به ما برگردان و در خانه ات بنشين . نمى خواهم مجبورت كنيم . عمر ساكت شد و ابن زياد خشمگين گشت و گفت : اى پسر سعد! اگر به جنگ حسين نروى و با او به تندى بر خورد نكنى گردنت را مى زنم ، خانه ات را ويران مى كنم ، اموالت را غارت مى كنم و چيزى برايت باقى نمى گذارم .
عمر سعد گفت : فردا به خواست خدا در پى ماموريت مى روم . ابن زياد به او پاداش داد و خشمش نسبت به او فرو نشست و به او جايزه اى داد و چهار هزار نفر همراهش ساخت و فرمان داد كه بر حسين سخت بگير و بين او و آب فاصله بينداز. عمر سعد فرداى آن روز با چهار هزار نفر به كربلا رفت . حر هم هزار نفر داشت . پنج هزار نفر كامل شد. (216)
ديدار امام با فرستاده عمر سعد  
82 - نيز گويد:
چون عمر سعد به كربلا آمد، يكى از همراهانش به نام عروه بن قيس را نزد حسين عليه السلام فرستاد تا از او بپرسد براى چه اينجا آمده است و چرا از مكه بيرون آمده ؟ عروه گفت : عمر سعد! من پيش از اين با حسين نامه نگارى مى كردم . خجالت مى كشم نزد او بروم . كس ديگرى بفرست . وى كثير بن عبدالله شعبى را فرستاد كه مردى دلير و سواركار و قاطع و دشمن سرسخت اهل بيت عليهم السلام بود.
چون چشم ابو ثمامه صائدى به او افتاد. به امام عرض كرد: فدايت شوم يا ابا عبدالله ! بدترين مردم روى زمين و خونريزترين و آدمكشترين افراد نزد تو آمده است . آنگاه نزد او رفت و گفت : شمشيرت را زمين بگذار تا به خدمت ابا عبدالله برسى و با او سخن بگويى . گفت : نه ، نمى شود. من پيكم ؛ اگر مى خواهد، حرفم را بشنود والا بر مى گردم . ابو ثمامه گفت : من دست بر قبضه شمشيرت مى نهم . تو هر چه مى خواهى با امام سخن بگو و نزديك آن حضرت مشو. تو مردى تبهكارى .
آن مرد خشمگين شد و نزد عمر سعد برگشت و گفت : نگذاشتند نزديك حسين شوم و پيام تو را برسانم . كس ديگرى بفرست . وى قره بن قيس را فرستاد. چون نزد حسين آمد، امام پرسيد: آيا اين مرد را مى شناسيد؟ حبيب بن مظاهر گفت : آرى اى پسر پيامبر! او مردى از بنى عتيم و بنى حنظله است . او را آدم خوبى مى دانستم . فكر نمى كردم در اين صحنه حضور يابد. آن مرد جلو آمد و در برابر حسين عليه السلام قرار گرفت . سلام داد و نامه عمر سعد را رساند. امام فرمود: به رئيست بگو من خودم به اين سرزمين نيامدم ؛ مردم شهر تو دعوتتم كردند كه بيايم و با من بيعت نمايند و از من حمايت كنند. اگر مايل نيستند، به جايى كه از آنجا آمدم بر مى گردم . حبيب بن مظاهر گفت : واى بر تو قره ! من تو را هوادار اهل بيت مى دانستم . چه چيز تو را عوض كرد و اين نامه را آوردى ؟ پيش ما بمان و اين مرد را يارى كن كه خداوند او را براى ما رسانده است . آن مرد گفت : به جانم قسم يارى او سزاوارتر از يارى ديگران است ، اما جواب نامه را پيش فرمانده ام مى برم و در اين مورد مى انديشم .
بازگشت و جواب امام را به او خبر داد. ابن سعد را شكر كرد؛ به اين اميد كه از جنگ با حسين معاف شده ، نامه اى به ابن زياد نوشت به اين مضمون كه : كنار حسين اردو زدم و پيكى نزد او فرستادم و خواستم بگويد چرا به اين شهر آمده . او هم گفته كه كوفيان نامه نوشته و خواستار آمدنش شده اند تا با او بيعت نمايند و وى را يارى كنند، اگر نظرشان از يارى كردن برگشته است ، به همان جايى كه از آن آمده است بر مى گردد و در مكه يا هر شهرى كه دستور بدهى مى ماند، مثل يكى از مسلمانان . دوست داشتم اين خبر را به امير بدهم تا تصميم بگيرد.
ابن زياد كه نامه او را خواند. مدتى انديشيد. آنگاه پيش خود شعرى خواند با اين مضمون : اكنون كه چنگهاى ما در او آويخته ، اميد رهايى دارد؟ نه ، روز نجات نيست ! آنگاه گفت : آيا پسر ابو تراب اميد نجات دارد؟ هيهات ! هيهات ! خداوند مرا از عذابش نرهاند اگر حسين از چنگ من برهد. به عمر سعد چنين نامه نوشت : اما بعد، نامه ات و آنچه از كار حسين نوشته بودى به من رسيد. با رسيدن نامه ام ، از او بخواه با يزيد بيعت كند. اگر پذيرفت و بيعت كرد كه هيچ ، وگرنه او را نزد من بفرست . واسلام .
نامه او به عمر سعد رسيد. آن را خواند و گفت : انالله و انا اليه راجعون . عبيدالله صلح و آشتى نمى جويد. از خدا يارى مى طلبم . عمر سعد ديگر بيعت با حسين را مطرح نكرد. چون مى دانست كه آن حضرت با يزيد را هرگز نمى پذيرد. (217)

 

next page

fehrest page

back page