مقتل امام حسين (عليه السلام )
گردآورنده : گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم
ترجمه : جواد محدثى
- ۶ -
هجوم به مسلم و امان دادن
35 - ابن اعثم گويد:
محمد بن اشعث سوار شد و به خانه اى كه مسلم آنجا بود آمد. مسلم بن عقيل
، صداى پاى اسبها و سواران را شنيد. دانست كه در پى او آمده اند. سوار
بر اسب خويش شد، زره پوشيد، عمامه بر سر نهاد، شمشير بر گرفت . در حالى
كه آن گروه ، خانه را سنگباران مى كردند و در اطراف آن آتش مى
افروختند، خنده اى كرد و به خود چنين خطاب كرد: به سوى مرگى بيرون آى
كه از آن چاره اى نيست . طوعه را دعا كرد و به او گفت : بدان كه پسرت
جاى مرا خبر داده است ، ولى در را بگشاى . زن در را گشود. مسلم همچون
شيرى خشمگين رد برابر آنان قرار گرفت و با آنان به جنگ پرداخت و گروهى
را كشت . خبر به ابن زياد رسيد. به محمد اشعث پيغام داد كه : سبحان
الله ! تو را براى آوردن يك نفر فرستادم ، آنگاه اين همه تلفات بر
يارانم وارد آمد؟ محمد اشعث پيغام داد: تو مرا در پى شير بيشه و شمشير
بران در كف يك قهرمان از دودمان رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
فرستاده اى ! عبيدالله بن زياد پيغام فرستاد كه امانش بده ؛ جز با امان
دادن بر او دست نخواهى يافت .
محمد اشعث مى گفت : واى بر تو مسلم ! خودت را به كشتن مده ، تو در
امانى . مسلم مى گفت : نيازى به امان نير نگبازان نيست . رجز مى خواند
و با آنان مى جنگيد.
محمد اشعث گفت : دروغ نيست ، فريبى هم در كار نيست . اين گروه با تو
نمى جنگند، خود را به كشتن مده . مسلم بى آنكه به حرفهاى او توجهى كند
مى جنگيد تا آنكه بسختى مجروح گشت و از جنگيدن ناتوان شد. از هر طرف بر
او سنگ و تير مى زدند. مسلم گفت : واى بر شما! من از اهل بيت پيامبرم .
بر من سنگ مى افكنيد آن گونه كه بر كافران سنگ مى زنند؟ آيا حق پيامبر
و فرزندان او را مراعات نمى كنيد؟ با آنكه ناتوان شده بود، باز هم بر
آنان حمله كرد و سفوفشان را درهم شكست . برگشت و به درى تكيه داد. مردم
به سوى حمله ور شدند. محمد اشعث گفت : خودت را به كشتن مده ، تو در
امانى و خونت بر عهده من است . مسلم گفت : اى پسر اشعث ! خيال مى كنى
من تا توان جنگيدن دارم خودم را تسليم مى كنم ؟ نه به خدا، هرگز! با او
حمله كرد و او را نزد همراهانش برگرداند و دوباره به جاى اولش برگشت
. مى گفت : خدايا! تشنگى مرا از پاى در آورد. كسى جرات نداشت به او آب
دهد يا نزديكش رود. محمد ابن اشعث به همراهانش گفت : ننگ است كه از يك
نفر هراسان باشيد و بترسيد. همگى يكباره بر او حمله كنيد. حمله از دو
سوى شروع شد و درگيرى سختى پيش آمد. مسلم با يكى از مردان كوفه به نام
بكير بن حمران درگير شد و او را كشت . از پشت سر به او نيزه زدند. مسلم
بر زمين افتاد، او را اسير كردند و اسب و شمشيرش را گرفتند.
مردى از بنى سليمان به نام عبيدالله بن عباس جلو آمد و عمامه از سرش بر
گرفت . مسلم آب مى طلبيد. مسلم بن عمرو باهلى گفت : به خدا كه آب
نخواهى خورد تا مرگ را بچشى . مسلم گفت : واى بر تو! چه قدر جفا كار و
تند خو و خشنى ! گواهى مى دهم كه اگر از قريشى ، سخنورى و اگر از غير
قريشى ، حرامزاده اى . كيستى اى دشمن خدا؟ گفت : آنگاه كه تو حق را نمى
شناختى من حقشناس بودم . آنگاه كه تو نسبت به امام و پيشوا، بدخواه و
نافرمان بودى ، من مطيع و خيرخواه بودم . من مسلم بن عمرو باهلى هستم .
مسلم بن عقيل گفت : تو بر آتش دوزخ سزاوارترى كه اطاعت آل سفيان را بر
اطاعت پيامبر خدا صلى الله عليه و آله و سلم برگزيده اى . آنگاه گفت :
واى بر شما اى كوفيان ! بكمى آبه به من بنوشانيد. غلام عمرو بن حريث ،
قدحى از آب برايش آورد، همين كه خواست بنوشد، قدح پر از خون شد. آن قدر
خون زياد بود كه نتوانست آن را بنوشد. دندانهايش هم در جام افتاد. مسلم
آب ننوشيد. آنگاه او را نزد ابن زياد بردند.
بردن مسلم نزد ابن زياد و
وصيت او
36 - سيد بن طاووس گويد:
چون مسلم را نزد ابن زياد بردند، به او سلام نكرد. نگهبانان گفتند: به
امير سلام كن . گفت : ساكت باش ! به خدا كه او امير من نيست .
(164)
37 - ابن اعثم گويد:
عبيدالله بن زياد به مسلم گفت : چه سلام دهى چه سلام ندهى كشته خواهى
شد. مسلم گفت : اگر مرا بكشى بدان كه بدتر از تو بهتر از مرا كشته است
. ابن زياد گفت : اى سرسخت ، اى نافرمان ! بر ضد پيشوايت خروج كرده ،
تفرقه ايجاد كرده و فتنه بر افروخته اى . مسلم گفت : دروغ مى گويى ابن
زياد! به خدا كه معاويه ، به اجماع مردم خليفه نبود، بلكه با نيرنگ بر
وصى پيامبر غلبه يافت و غاصبانه خلافت را از او گرفت . پسرش يزيد نيز
چنين كرد. اما فتنه را تو و پدرت بر انگيختى . اميدوارم كه خداوند،
شهادت به دست شقيترين مردم را نصيبم سازد. به خدا قسم نه مخالفت با حق
كرده ام ، نه كفر ورزيده ، نه دين خدا را تغيير داده ام . من در اطاعت
امير مومنان حسين بن على ، پسر فاطمه دختر پيامبرم . ما به خلافت
سزاوارتر از معاويه و پسرش و دودمان زياديم .
ابن زياد گفت : اى فاسق ! تو نبودى كه در مدينه شراب مى خوردى ؟
مسلم گفت : سزاوارتر از من به شرابخوارى كسى است كه ظالمانه آدم مى كشد
و در اين باره به لهو و لعب مى پردازد؛ گويى چيزى نشنيده است . ابن
زياد گفت : اى تبهكار! دلت هواى كارى كرده كه خداوند برايت نخواسته و
آن را براى اهلش قرار داده است . مسلم گفت : اهل آن كيست اى پسر مرجانه
؟ گفت : يزيد و معاويه . مسلم گفت : خدا را شكر، خدايى كه براى داورى
ميان ما و شما كافى است .
ابن زياد ملعون فگت : آيا مى پندارى كه تو در حكومت بهره اى دارى ؟
مسلم گفت : به خدا كه گمان نيست ، يقين است . ابن زياد گفت : خدا مرا
بكشد اگر تو را نكشم . مسلم گفت : تو هرگز دست از كشتن بد و مثله كردن
و بد سرشتى بر نمى دارى . به خدا اگر ده نفر از ياران مورد اطمينانم با
من بودند و جرعه اى آب مى وانستم بنوشم ، هرگز مرا در اين قصر (اسير)
نمى ديدى . ولى اگر قصد كشتنم را دارى ، مردى از قريش را تعيين كن تا
به او وصيت كنم . عمر سعد جلو پريد كه : هر وصيتى دارى به من بگو. گفت
: خودم و تو را به تقوا سفارش مى كنم كه به آن ، به هر نيكى مى توان
رسيد. مى دانى كه با هم خويشاونديم . نيازى به تو دارم كه به پاس
خويشاوندى بايد بر آورده سازى .
ابن زياد گفت : اى عمر سعد! لازم نيست خواسته اش را بر آورى . او حتما
كشته خواهد شد.
عمر سعد گفت : اى مسلم ! هر چه دوست دارى بگو. مسلم گفت : خواسته ام
اين است كه اسب و سلاحم را از اينان بگيرى و بفروشى و 700 درهم را كه
در شهر شما وام گرفتم ادا كنى . ديگر آنكه وقتى اين مرد مرا كشت ،
جنازه ام را تحويل گرفته و به خاك سپارى و ديگر اينكه نامه اى به حسين
بن على بنويسى كه اينجا نيايد كه مثل من كشته مى شود.
عمر سعد رو به ابن زياد كرد و گفت : چنين و چنان مى گويد. ابن زياد گفت
: اى پسر عقيل ! اما مساله قرضت ، مال توست و از آن جلوگيرى نمى كنيم
كه هر گونه مى خواهى خرج كنى . اما جسد تو، وقتى تو را كشتيم ، اختيارش
با ماست . كارى نداريم كه خدا با جسدت چه مى كند اما حسين ، اگر او با
ما كارى نداشته باشد با او كارى نداريم ، ولى اگر به قصد ما آيد، از او
دست بر نمى داريم . ولى دوست دارم بدانم براى چه به اين شهر آمدى ، كار
مردم را به آشوب و تفرقه كشاندى و آنان را به جان هم انداختى ؟
مسلم گفت : براى آشوب به اين شهر نيامدم ، ولى شما زشتيها را آشكار و
خوبيها را دفن كرديد، بدون رضاى مردم بر آنان حكومت يافتيد و آنان را
به غير خواسته خدا وادار ساختيد و رفتارى چون كسرى و قيصر پيش گرفتيد.
آمديم تا امر به معروف و نهى از منكر كنيم و مردم را به كتاب و سنت فرا
خوانيم و ما شايسته اين بوديم و از آن زمان كه امير المؤ منين به شهادت
رسيد، خلافت براى ما بود و همچنان براى ماست و به زور از ما گرفتند.
چون كه شما نخستين كسانى بوديد كه بر امام هدايت شوريديد و وحدت
مسلمانان ررا گسستيد و حكومت را غصب كرده و با شايستگان آن ظالمانه به
نزاع پرداختيد. براى ما و شما مثلى نمى دانيم جز اين آيه قرآن
و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون
(165) (بزودى ستمگران خواهند دانست كه به چه سرانجام
دچار خواهند شد).
ابن زياد به دشنام على و حسن و حسين عليه السلام آغاز كرد. مسلم گفت :
تو و پدرت به اين دشنام سزاوار تريد. هر چه مى خواهى بكن . ما خاندانى
هستيم كه بلا براى ما حتمى است . ابن زياد گفت : او را به بالاى قصر
ببريد، گردنش را بزنيد و جسدش را به سرش ملحق سازيد (و به پايين
افكنيد).
مسلم گفت : اى پسر زياد! به خدا قسم اگر تو از قريش بودى يا ميان من و
تو خويشاوندى بود، هرگز مرا نمى كشتى ، ولى تو پسر پدرت هستى !
(166)
شهادت مسلم و هانى
38 - سيد بن طاووس گويد:
ابن زياد به بكير بن حمران دستور داد او را بالاى قصر برده به قتل
برساند. در حالى كه مسلم به تسبيح خدا و استغفاره و درود بر پيامبر خدا
صلى الله عليه و آله و سلم مشغول بود، او را بالاى قصر برده و گردنش را
زد و هراسان پايين آمد. ابن زياد پرسيد: تو را چه مى شود؟ گفت : اى
امير! وقتى او را مى كشتم ، مردى سياه و زشت رو را در برابر خود ديدم
كه انگشت يا لب خويش را مى گزيد. از او بسيار وحشت كردم . ابن زياد گفت
: شايد وحشت كرده اى !
(167)
39 - ابن اعثم گويد:
ابن زياد دستور داد هانى را هم برده و به مسلم بن عقيل ملحق سازند.
محمد بن اشعث گفت : اى امير! مى دانى كه موقعيت او ميان قبيله اش
چيست . قبيله او نيز مى دانند كه من و اسماء بن خارجه او را نزد تو
آورديم . تو را به خداى امير! او را به من ببخش . من از دشمنى خاندان
او بيم دارم . آنان بزرگان كوفه اند و بيشترين افراد را تشكيل مى دهند.
ابن زياد او را كنار زد. هانى را به بازار گوسفند فروشان بردند، در
حالى كه دست بسته بود و مى دانست كه كشته مى شود و مى گفت : كجاست
قبيله مذحج ؟ كجايند خويشاوندان من ؟ دستش را از دست آن مامور بيرون
آورد و گفت : آيا چيزى نيست كه از خود دفاع كنم ؟ او را زدند و گرفتند
و دستانش را بستند و گفتند: گردنت را دراز كن . گفت : به خدا كه من
بر قتل خودم كمك نخواهم كرد. يكى از غلامان ابن زياد به نام رشيد جلو
رفت و با شمشيرى بر او زد، ولى كارگر نشد.
هانى گفت : بازگشت به سوى خداست ؛ خدايا! به سوى رحمت و رضوان تو.
خدايا! به سوى رحمت و رضوان تو. خدايا! اين روز را كفاره گناهانم قرار
بده كه من نسبت به پسر دختر پيامبرت محمد صلى الله عليه و آله و سلم
تعصب نشان دادم . رشيد جلو آمد و ضربتى ديگر زد و او را كشت .
سپس به دستور ابن زياد، جنازه مسلم و هانى را واژگون از دار آويختند و
تصميم گرفت كه سر آن دو را نزد يزيد بن معاويه بفرستد.
(168)
در سوك مسلم و هانى
40 - سيد بن طاووس گويد:
از سروده ها در سوك مسلم و هانى ، اين شعر است كه سراينده آن ، عبدالله
بن زبير اسدى يا فرزدق يا سليمان حنفى است :
اگر نمى دانى مرگ چيست ، به مسلم و هانى در بازار بنگر؛ به پهلوانى كه
شمشير چهره اش را شكافته و ديگرى از بلندى كشته افتاده است . ناپاك
زاده اى آن دو را كشته و شهادتشان سخنى است كه بر سر زبانها افتاده است
. پيكرى را مى بينى كه مرگ ، رنگ آن را دگرگون ساخته و خون جارى شده
است ...
(169)
نامه ابن زياد به يزيد
41 - ابن اعثم گويد: ابن زياد به يزيد چنين نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم . به بنده خدا يزيد بن معاويه امير مومنان ، از
عبيدالله بن زياد. خدا را سپاس كه حق امير مومنان را گرفت و شتر دشمنش
را دفع كرد. امير مومنان آگاه باشد كه مسلم بن عقيل تفرقه افكن به
كوفه آمد و در خانه هانى بن عروه فرود آمد. جاسوسهايى بر اين و گماشتم
تا پس از جنگ و كشمكش آن دو را به چنگ آوردم و هر دو را گردن زدم و سر
آن دو را توسط هانى بن ابى حيه و زبير بن اروح كه از فرمانبردارانند
فرستادم . امير مومنان آنچه مى خواهد از اين دو بپرسد كه صاحب خرد و
فهمند و راستگو.
چون نامه و سر آن دو بزرگوار نزد يزيد رسيد، نامه را خواند و دستور داد
سرها را بر دروازه دمشق بياويزند و به ابن زياد چنين نوشت :
اما بعد، تو پيوسته همان گونه اى كه دوست دارم . با دورنگرى كار كردى و
شجاعانه تاختى درستى نظرم را درباره خودت ثابت كردى . فرستادگانت را
فراخواندم و از آنچه ياد شد پرسيدم .
آنگونه كه گفته اى انديشمند و عاقل و فهميده اند و مطيع مايند. دستور
دادم به هر يك ده هزار درهم بدهند و به سوى تو روانه كردم . به آنان
توصيه نيك كن . به من خبر رسيده كه حسين بن على عليه السلام عازم عراق
است . ديده بان و كمين گاه بگذار و بهوش باش . بر اساس گمان ، زندانى
كن و هر نيك و بدى را كه برايت پيش مى آيد برايم بنويس . والسلام
(170).
رسيدن خبر شهادت مسلم به
امام حسين عليه السلام
42 - ابن اعثم گويد:
خبر شهادت مسلم به امام حسين عليه السلام رسيد. مردى از اهل كوفه آمد.
امام از او پرسيد: از كجا مى آيى ؟ گفت : از كوفه . از آنجا بيرون
نيامدم جز آنكه مسلم بن عقيل و هانى بن عروه را كشته و به دار آويخته
در بازار قصبان ديدم ، در حالى كه سرهاى آنان را براى يزيد فرستاده
بودند. امام حسين عليه السلام گريست . آنگاه فرمود: انا الله و انا
اليه راجعون و آهنگ حركت به سوى عراق كرد.
(171)
43 - دينورى گويد:
شهادت مسلم بن عقيل ، روز سه شنبه سوم ذيحجه سال 60 هجرى بود.
(172)
ناگفته نماند كه حوادث كوفه در منابع تاريخى بسيارى آمده كه براى
اختصار، به همين اندازه بسنده مى كنيم . خواستاران به آن منابع مراجعه
كنند.
بيرون آمدن امام از مكه
44 - ابن اعثم گويد:
امام حسين عليه السلام يارانى را كه مى خواستند با او به عراق روند جمع
كرد و به هر يك ده دينار و يك شتر براى حمل بار و ره توشه داد، آنگاه
خانه كعبه و بين صفا و مروه را طواف كرد و آماده خروج شد. دختران و
خواهرانش را هم بر كجاوه ها نشاند.
حسين عليه السلام روز سه شنبه ، روز ترويه هشتم ذيحجه از مكه بيرون
آمد، در حالى كه هشتاد و دو نفر از پيروان و خاندانش با او بودند.
(173)
45 - شيخ مفيد گويد:
چون حسين عليه السلام خواست به سوى عراق برود، خانه خدا و بين صفا و
مروه را طواف كرد، از احرام بيرون آمد و آن را عمره قرار داد. چون از
بيم آنكه او را در مكه دستگير كنند و نزد يزيد بفرستند، نتوانست حج را
به پايان برد. همراه خانواده ، فرزندان و كسانى از پيروانش كه به او
پيوستند، خارج شد.
(174)
سخن امام با پسر زبير
46 - طبرى به سند خود از عبدالله بن سليم و مذرى بن مشمعل نقل
كرده كه گفته اند: براى حج از كوفه بيرون آمده به مكه رسيديم . روز
ترويه وارد شديم و حسين و عبدالله بن زبير را ديديم كه در نيمروز بين
حجر اسماعيل و در كعبه ايستاده بودند. نزديك آنان رفتيم . شنيديم كه
پسر زبير به حسين عليه السلام مى گفت : اگر مى خواهى بمان و عهده دار
حكومت شو. ما هم تقويت و يارى و خير خواهى ات كرده با تو بيعت مى كنيم
. حسين عليه السلام به او فرمود: پدرم برايت حديث فرمود كه در مكه قوچى
است كه حرمت آن را مى شكند. دوست ندارم من آن قوچ باشم . پسر زبير گفت
: پس اگر مى خواهى بمان و حكومت را من عهده دار شوم و مطيع و
فرمانبردار تو باشم .
فرمود: اين را نيز مى خواهم .
گويند: آن دو سخن خود را از ما پنهان كرده و آهسته به گفتگو پرداختند
تا آنگاه كه دعاى مردم را شنيديم كه هنگام ظهر عازم منا بودند. حسين
عليه السلام بر گرد خانه خدا و بين صفا و مروه طواف كرد و كمى از موى
خود را چيد و از عمره خود بيرون آمد. آنگاه به سوى كوفه روان شد و ما
همراه مردم به منا رو كرديم .
(175)
جلوگيرى ماموران والى مكه
از خروج امام عليه السلام
47 - طبرى با سند خويش از عقبه بن سمعان نقل مى كند:
چون حسين عليه السلام از مكه بيرون شد، فرستادگان عمرو بن سعيد يحيى بن
سعيد راه را بر امام گرفتند و گفتند: برگرد! كجا مى روى ؟ امام اعتنايى
نكرد و به راه ادامه داد. بين دو گروه برخورد پيش آمد و تازيانه ها به
كار آمد. حسين و يارانش بشدت خود دارى كردند و حسين به راه خود ادامه
داد. صدايش زدند: اى حسين ! از خدا بترس ! از مردم جدا مى شوى و بين
اين امت تفرقه مى افكنى . امام ، اين آيه قرآن را تلاوت فرمود:
(كارتان براى خودتان . شما از آنچه من مى كنم
بيزاريد و من از آنچه شما مى كنيد بيزارم
(176)
(177)
موضع عبدالله بن جعفر در
برابر خروج امام
48 - طبرى با سند خويش از امام سجاد عليه السلام نقل مى كند:
چون از مكه بيرون شديم ، عبدالله بن جعفر به امام حسين عليه السلام
نامه نوشت و همراه دو پسرش عون و محمد فرستاد: اما بعد، تو را به خدا
وقتى نامه ام را مى نگرى باز گرد. من از اين سفر و راهى كه در پيش
گرفته اى بيمناكم و نسبت به نابودى خود و خانواده ات نگرانم . اگر
امروز تو كشته شوى نور زمين خاموش مى شود، تو راهنماى هداى يافتگان و
اميد مومنانى . شتابان مرو، من در پى نامه خواهم آمد. والسلام .
عبدالله بن جعفر نزد عمرو بن سعيد هم رفت و با او سخن گفت و خواست كه
امان نامه اى براى حسين عليه السلام بنويسد و وعده نيكى و احسان دهد و
اطمينان دهد و بخواهد كه امام برگردد، باشيد كه به اطمينان اين نامه
باز گردد. عمرو بن سعيد گفت : هر چه مى خواهى بنويس ، بياور تا امضا
كنم . عبدالله بن جعفر نامه اى نوشت و نزد او آورد و گفت : مهر كن و
همراه برادرت يحيى بن سعيد بفرست . او مناسبتر است تا اطمينان آن حضرت
را جلب كند و بداند كه تصميم تو جدى است . او هم چنان كرد. (عمرو بن
سعيد، از سوى يزيد والى مكه بود.)
يحيى بن سعيد و عبدالله بن جعفر در پى امام رفتند. پس از آنكه نامه را
بر آن حضرت خواندند برگشتند و گفتند: نامه را بر او خوانديم و تلاش
كرديم ، ولى از عذرهاى حضرت يكى هم اين بود كه خواب ديدم ، رسول خدا
صلى الله عليه و آله و سلم به من دستورى داد و من در پى آن فرمانم ، به
سودم باشد يا به زيانم . گفتند: آن خواب چه بود؟ فرمود: به كسى نگفته
ام و تا زنده به كسى نخواهم گفت :
نامه عمرو بن سعيد به امام چنين بود: بسم الله الرحمن الرحيم . از عمرو
بن سعيد به حسين بن على . اما بعد، از خدا مى خواهم تو را از آنچه هلاك
تو در آن است باز گرداند و به رشد و هدايت رهنمون شود. خبر يافته ام كه
عازم عراقى . تو را به خدا تفرقه ميفكن . بيم آن دارم كه نابود شوى .
عبدالله بن جعفر و يحيى بن سعيد را نزد تو فرستادم . همراه آن دو نزد
من آى . هم نزد من امان دارى ، هم به تو احسان و نيكى مى شود و حسن
جوار دارى . خدا بر اين عهد شاهد و عهده دار است . والسلام .
حسين عليه السلام نامه نوشت : اما بعد، كسى به خدا دعوت كند و كار
شايسته انجام دهد و بگويد من از مسلمانانم ، هرگز تفرقه افكن نيست . تو
مرا به امان نيكى خوانده اى . بهترين امان ، امان خداست . خدا كسى را
كه در دنيا از او نترسد در آخرت امان نمى دهد. از خدا مى خواهيم كه خدا
ترسى در دنيا را به ما عطا كند تا موجب امان آخر تمان شود. اگر به
وسيله اين نامه ، قصد نيكى به من دارى ، خدا در دنيا و آخرت به تو
پاداش نيكو دهد. والسلام .
(178)
اشعار امام در مسير عراق
49 - ابن قولويه با سند خويش از امام رضا عليه السلام روايت مى
كند:
زمانى كه حسين عليه السلام در دل شب به سوى عراق مى رفت ، مردى اشعارى
مى خواند با اين مضمون كه :
اى ناقه من ! از راندن وحشت مكن ! پيش از طلوع سپيده آماده باش ، با
بهترين سواران و بهترين سفر تا به آستان بزرگوار برسى ؛ بزرگوارى دريا
دل كه خداوند پاداش نيكش دهد و عمر جاودانش بخشد.
امام حسين عليه السلام در مقابل ، اشعارى با اين مضمون را زمزمه كرد:
پيش مى روم و هرگز مرگ براى جوانمرد ننگ و عار نيست ؛ آنگاه كه نيتش
حق باشد و مسلمانانه بجنگد و خود را فداى مردان صالح سازد و از زشتيها
دورى كند و با مجرم ناساز گارى كند. اگر زنده ماندم پشيمان نيستم و اگر
بميرم ملامتم نكنند. براى تو همين مرگ بس كه ذليل و خوار زندگى كنى .
(179)
مصادره اموال ارسالى به
يزيد
50 - طبرى گويد:
حسين عليه السلام آمد تا به (تنعيم گذشت
. آنجا به كاروانى بر خورد كه از يمن مى آمد و كار گزار يزيد در يمن ،
بحير بن ريسان اموالى را براى او فرستاده بود. بار شتران ، لباسهاى سرخ
و فاخر بود.
حسين عليه السلام آنها را گرفت و راه افتاد. به كاروانيان نيز فرمود:
شما را مجبور به آمدن نمى كنم . هر كه مى خواهد با ما به عراق آيد همه
كرايه او را مى دهيم و همراه شايسته اى خواهيم بود. هر كس هم بخواهد از
همينجا از ما جدا شود، كرايه او را به اندازه اى كه راه را طى كند مى
پردازيم .
هر كه از او جدا شد، حق او را حساب كرد و پرداخت و هر كه همراهش آمد،
كرايه و پوشش او را تامين كرد.
(180)
ديدار با فرزدق
51 - نيز طبرى از قول عبدالله بن سليم و مذرى نقل مى كند:
آمديم تا به صفاح رسيديم . فرزدق شاعر را ديديم . وى با امام ديدار كرد
و گفت : خداوند خواسته ات را بدهد و به آرزوهايت برساند. امام پرسيد:
از اخبار مردم در پشت سرت بگو. گفت : از فردا آگاهى پرسيدى . دلهاى
مردم با تو و شمشيرهايشان با بنى اميه است ، تقدير از آسمان فرود مى
آيد و خدا هر چه بخواهد مى كند. امام فرمود: راست گفتى : كار به دست
خداست . آنچه خواهد مى كند و هر روز پروردگارمان در كارى است . اگر
تقدير الهى بر همان باشد كه دوست داريم ، خدا را بر نعمتهايش شاكريم و
از او براى سپاس ، يارى مى جوييم و اگر تقدير الهى بر خلاف اميد ما
بود، پس كسى كه نيتش حق و باطنش تقوا باشد، خطا و تعدى نكرده است .
آنگاه امام ، مركب خويش را حركت داد و با او خداحافظى كرد و از هم جدا
شدند.
(181)
ديدار با بشر بن غالب
52 - ابن اعثم گويد:
چون به (ذات عرق رسيد، مردى از بنى اسد
به نام بشر بن غالب با آن حضرت ديدار كرد. امام پرسيد: از كدام قبيله
اى ؟ گفت : از بنى اسد. پرسيد: از كجا مى آيى ؟ گفت : از عراق . پرسيد:
مردم عراق را در چه حالى ديدى ؟ گفت : اى پسر دختر پيامبر! دلها با تو
بود و شمشيرها با بنى اميه . امام فرمود: راست مى گويى اى برادر عرب !
خداوند متعال آنچه را خواهد مى كند و آنچه را اراده كند حكم مى نمايد.
آن مرد گفت : اى پسر پيامبر! از معناى اين آيه كه
(روزى كه هر گروه از مردم را با پيشوايشان مى
خوانيم
(182) مرا آگاه كن . امام حسين عليه السلام
فرمود: اى مرد اسدى ! دو ماه داريم ، امام هدايت كه به هدايت فرا مى
خواند و امام ضلالت . هر كه به نداى پيشواى هدايت جواب دهد به بهشت
رهنمون مى شود و هر كه پاسخگوى پيشواى گمراهى باشد، به دوزخ مى رود.
(183)
نامه امام به بزرگان كوفه
امام رفت تا به منزلگاه حاجز رسيد. آنجا نامه اى به اشراف و
بزرگان كوفه نوشت .
53 - ابن اعثم گويد: نامه امام چنين بود:
بسم الله الرحمن الرحيم . از حسين بن على به سليمان بن صرد، مسيب بن
نجبه ، زماعه بن شداد، عبدالله بن وال و گروهى از مومنان . اما بعد، مى
دنيد كه پيامبر خدا در حال حيات خويش فرمود: هر كس حاكم ستمگرى را
ببيند كه حرامى را حلال مى شمرد، عهد خدا را وا مى گذارد و با سنت
پيامبر خدا مخالفت مى كند و در ميان مردم با گناه و تعدى رفتار مى كند،
آنگاه نه با گفتار بر او اعتراض كند و نه با عمل ، بر خداست كه او را
به جايگاهش وارد سازد. مى دانيد كه اين گروه به اطاعت شيطان گردن نهاده
و از اطاعت خدا روى گردان شده اند، آشكار فساد مى كنند، حدود الهى را
تعطيل كرده و بيت المال را مال خود پنداشته اند، حرام خدا! را حلال و
حلال او را حرام كرده اند. من به حق خويشاوندى امام با پيامبر خدا صلى
الله عليه و آله و سلم به حكومت سزاوارترم . نامه هايتان به من رسيد.
فرستادگانتان هم خبر دادند كه بيعت كرده ايد تا مرا تنها نگذاريد. اگر
به بيعت خويش وفادار مانديد، حق و بهره و رشد خويش را خواستار شده ايد،
جانم در كنار جان شما و خانواده و فرزندانم با خانواده و فرزندان شماست
و من الگوى شمايم . ولى اگر چنان نكرديد و عهد و پيمان شكستيد و از
بيعت دست شستيد. به جانم سوگند كه اين عادت شما بوده است . با پدر و
برادر و عمو زاده ام هم چنين كرديد. آيا مغرور، جز كسى است كه شما
فريبش دهيد. به يقين حق خود را خطا ساخته و بهره خويش را تباه كرده
ايد. هر كس پيمان خويش بشكند به زيان خويش پيمان شكنى كرده است و
خداوند مرا از شما بى نياز خواهد ساخت . والسلام .
نامه را پيچيد و مهر زد و به قيس بن مسهر داد و او را به كوفه فرستاد.
قيس در حالى به كوفه رسيد كه ابن زياد بر راهها مامور و پاسگاه
گذاشته بود و هيچ كس جز با تفتيش نمى توانست عبور كند. چون قيس به كوفه
نزديك شد، حصين بن نمير، اين دشمن خدا او را ديد. چون نگاه قيس به
يارانش گفت و او را گرفتند و نامه پاره شده را همراه او نزد ابن زياد
بردند. ابن زياد گفت : كيستى ؟ گفت : مردى از پيروان امير المؤ منين
حسين بن على عليه السلام پرسيد: چرا نامه را پاره كردى ؟ گفت : ترسيدم
. خواستم تو ندانى كه در آن چيست ؟ گفت : نامه از كه و براى كه بود؟
گفت : از حسين به گروهى از كوفيان كه نامشان را نمى دانم . ابن زياد
خشمگين شد و گفت : رهايت نمى كنم تا نام مخاطبان نامه را بگويى يا بر
منبر رفته حسين و پدر و برادرش ناسزا گويى تا از دستم نجات يابى يا
گردنت را مى زنم .
قيس گفت : آن گروه را نمى شناسم ولى بد گويى از حسين و پدر و برادرش را
انجام مى دهم .
دستور داد او را به مسجد بردند. به منبر رفت . انبوه مردم هم حاضر شده
بودند تا ناسزا گويى او را بشوند. چون قيس دانست كه مردم جمع شده اند
به پاخاست و پس از حمد و ثناى الهى و درود بر پيامبر خدا و دودمان او و
دعا درباره على و فرزندانش ، ابن زياد و پدرش را و طغيانگران بنى اميه
را تا آخر لعنت كرد. آنگاه مردم را به يارى حسين عليه السلام فراخواند.
به ابن زياد خبر دادند. آنگاه او را بالاى قصر برده و با سر به پايين
افكندند و جان باخت . چون اين اين چون اين خبر عليه السلام رسيد، اشك
ريخت و گفت : خداوندا! براى ما و پيروان خود جايگاه والايى نزد خود
قرار بده . آنان را در قرارگاه رحمت خويش با ما محشور كن . تو بر هر
چيز توانايى .
(184)
ديدار با عبدالله عدوى
54 - شيخ مفيد گويد:
حسين عليه السلام از حاجز به سمت كوفه به راه افتاد. به آبى از آبهاى
عرب رسيد. آنجا با عبدالله بن مطيع عدوى كه آنجا فرود آمده بود ديدار
كرد. وى چون امام را ديد، گفت : پدر و ماردم به فدايت ! اينجا چرا آمده
اى ؟ و او را فرود آورد. امام حسين عليه السلام فرمود: خبر دارى كه
معاويه مرده است .
عراقيان مرا به سوى خود خوانده اند. عبدالله گفت : اى پسر پيامبر!
مبادا حرمت اسلام و احترام تو هتك شود! تو را به خدا حرمت قريش و حرمت
عرب را نگهدار. به خدا اگر قدرتى را كه در دست بنى اميه است طلب كنى تو
را مى كشند و اگر تو را بكشند، پس از تو ديگر هيچ كشتنى برايش مهم نيست
. حرمت اسلام و قريش و عرب شكسته مى شود. چنين نكن ، به كوفه مرو و خود
را در معرض بنى اميه قرار نده .
حسين عليه السلام به راه خود ادامه ادامه داد. ابن زياد همه همه راههاى
بين واقصه تا راه شام تا بصره را مامور گذاشته بود و نمى گذاشتند كسى
وارد شود يا خارج گردد. حسين عليه السلام بى خبر از اينها آمد تا به
باديه نشينان رسيد و از آنان پرسيد. گفتند: به خدا خبر نداريم ، جز
اينكه نمى توانيم وارد گرديم يا خارج شويم ، و امام به راه خود ادامه
داد.
(185)
55 - ابن اعثم گويد:
حسين عليه السلام فت تا به خزيميه رسيد و فرود آمد و يك شبانه روز آنجا
توقف كرد. سحرگاهان خواهرش زينب نزد و آمد و گفت : برادر! آيا خبر دهم
كه ديشب چه شنيدم ؟ فرمود: چه شنيدى ؟ گفت : نيمه شب براى كارى بيرون
رفتم . هاتفى را شنيدم كه اين شعر را مى خواند:
اى ديده ! گريان شو كه پس از من چه كسى بر شهيدان خواهد گريست ؛ بر
گروهى كه مرگها در پى آنان است تا زمانى كه وقت انجام وعده فرا رسد.
حسين عليه السلام به وى فرمود: خواهرم ! آنچه مقدر است ، خواهد شد.(186)
ديدار با زهير بن قين
56 - دينورى گويد:
امام حسين عليه السلام راه را پيمود تا به زرود رسيد. خيمه اى افراشته
ديد. پرسيد از آن كيست ؟ گفتند: خيمه زهير بن قين است ، كه از حج بر مى
گشت و عازم كوفه بود. امام كسى را در پى او فرستاد تا به ديدار امام
آيد و صحبت كنند. وى از ديدار روى بر تافت . همسرش با او بود. گفت :
سبحان الله ! پسر پيامبر در پى تو مى فرستد، اجابت نمى كنى ؟ برخاست و
نزد حسين عليه السلام رفت .
چيزى نگذشت كه با چهره اى تابان برگشت و دستور داد خيمه اش را بر چيده
كنار خيمه امام حسين بر پا كنند. به همسرش نيز گفت : تو را طلاق مى دهم
. همراه برادرت برو تا به منزل خويش برسى . من خودم را آماده كرده ام
در ركاب حسين عليه السلام شهيد شوم . به همراهانش نيز گفت : هر كدام از
شما دوستدار شهادت است بماند و هر كه نمى خواهد. برود. هيچ كس با او
نماند. آنان همراه همسر و برادر زن زهير به كوفه رفتند.
(187)
57 - طبرى با سند خويش از مردى از قبيله بنى فرازه چنين آورده است :
همراه زهير بن قين از مكه مى آمديم و با حسين هم مسير بوديم . هيچ
دلمان نمى خواست كه با او در يك منزل فرود آييم . هرگاه او فرود مى آمد
زهير جلو مى رفت و هرگاه امام كوچ مى كرد زهير فرود مى آمد تا اينكه
روزى بناچار همه در يك منزلگاه فرود آمديم . حسين در سويى و مادر سوى
ديگر نشسته بوديم و غذا مى خورديم كه فرستاده امام آمد و سلام داد و به
زهير گفت : ابا عبدالله الحسين عليه السلام مرا فرستاده تا نزد او آيى
. هر كس هر چه در دست داشت زمين نهاد. گويا پرنده بر سر همه ماست .
ابو مخنف از دلهم همسر زهير نقل مى كند كه به شوهر گفت : آيا پسر رسول
خدا دنبال تو مى فرستد و تو نزد او نمى روى !؟ خوب است بروى ببينى چه
مى گويد و برگردى . زهير نزد امام حسين رفت و چيزى نگذشته بود كه
شادمان برگشت و دستور داد خيمه و وسايلش را جمع كردند و نزد حسين
بردند. به همسرش نيز گفت : تو را طلاق دادم . نزد بستگانت برو. دوست
ندارم به خاطر من جز خير به تو برسد و به همراهانش گفت : هر يك از شما
مى خواهد، با من بيايد و هر كه نمى خواهد، اين آخرين ديدار ماست .
حديثى برايتان بگويم . در (بلنجر مى
جنگيديم . پيروز شديم و غنايم به دست آورديم . سلمان باهلى به من گفت :
آيا از اين پيروزى و غنايم خوشحال شديد؟ گفتيم : آرى . گفت : هرگاه
جوان آل محمد را ديديد و زمان او را درك كرديد، از اينكه همراه آنان
جهاد مى كنيد خوشحال تر از به دست آمدن اين غنايم باشيد، ولى من از شما
خداحافظى مى كنم . آنگاه وى در طليعه رزمندگان بود تا آنكه به شهادت
رسيد.
(188)
|