مقتل امام حسين (عليه السلام )
گردآورنده : گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم
ترجمه : جواد محدثى
- ۵ -
ديدار امام با برادرش
13 - سيد بن طاووس از عمر بن على بن ابى
طالب عليه السلام نقل مى كند كه با آل عقيل مى گفت :
چون برادرم حسين عليه السلام از بيعت با يزيد در مدينه امتناع كرد،
خدمت او رسيدم و او را فارغ يافتم . عرض كردم : يا ابا عبدالله ! فدايت
شوم ! برادرت امام مجتبى از پدرش كرد... اشك مجالم نداد و ناله ام بلند
شد. مرا به سينه چسباند و فرمود: تو را خبر داد كه من كشته مى شوم ؟
گفتم : خدا نكند اى پسر پيامبر! فرمود: تو را به حق پدرت آيا از كشته
شدن من خبر داد؟ گفتم : آرى ، پس چرا اقدامى نكردى و بيعت ننمودى ؟
فرمود: پدرم فرمود: رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم او را از
شهادتش و شهادت من آگاهانيد و خبر داده كه قبر من نزديك قبر او خواهد
بود. خيال مى كنى چيزى را مى دانى كه من نمى دانم ؟ هرگز تن به ذلت
نخواهم داد. مادرم فاطمه ، پدرش را ديدار خواهد كرد، در حالى كه از
رفتار امتش نسبت به ذريه اش شكايت دارد. هر كس حضرت فاطمه را با آزردن
فرزندانش آزرده است ، وارد بهشت نمى شود.
(133)
سخن امام با برادرش محمد
حنفيه
14 - شيخ مفيد گويد:
چون محمد حنفيه ، تصميم امام را بر بيرون رفتن از مدينه دانست ، ولى
نمى دانست كجا مى رود. به آن حضرت گفت : برادر جان ! تو پيش من
محبوبترين و عزيزترين مردمى .
خير خواهى ام را جز براى تو ذخيره نمى كنم و تو شايسته ترين افراد به
نصيحت منى . از بيعت با يزيد و تا مى توانى از شهرها فاصله بگير و نامه
هايت را براى مردم بفرست و آنان را به خويش دعوت كن . اگر مردم با تو و
به نفع تو بيعت كردند، خدا را بر اين نعمت شكر كن و اگر دور كس ديگرى
جمع شدند، با اين كار، خداوند از دين و عقل تو نكاسته و از جوانمردى و
برترى تو چيزى كم نشده است بيم آن دارم كه وارد يكى از اين شهرها شوى و
مردم دچار اختلاف شوند، گروهى با تو و گروهى بر تو. آنگاه بين آنان
درگيرى پيش آيد و تو اولين آماج نيزه ها قرار بگيرى و بهترين اين امت
از نظر جان و پدر و مادر، خونش پايمالتر و خاندانش ذليلتر از ديگران
گردد.
حسين عليه السلام به او فرمود: كجا بروم برادر!؟ گفت : در مكه فرود آى
. اگر جايگاهت امن بود، كه راه همين است وگرنه به ريگزارها و شكاف
كوهها پناه ببر و از شهرى به شهرى ، تا ببينى كار مردم به كجا مى
انجامد. اگر تو به موضوع روى آورى ، راى تو درست تر خواهد بود. فرمود:
برادرم ! نصيحت كردى و مهربانى نمودى . اميد دارم كه فكر تو درست و
موفقيت آميز باشد.(134)
وصيت امام هنگام خروج
16 - نيز گويد:
آنگاه امام حسين عليه السلام مركب و كاغذى طلبيد و اين وصيتنامه را
براى برادرش محمد حنفيه نگاشت :
بسم الله الرحمن الرحيم . اين ، وصيت حسين بن على به برادرش محمد حنفيه
است : حسين گواهى مى دهد كه جز خداى يكتا و بى شريك ، معبودى نيست .
محمد، بنده و فرستاده اوست ، حق را از سوى حق آورده است . بهشت و دوزخ
حق است ، قيامت بى شك خواهد آمد و خداوند، خفتگان در گورها را بر مى
انگيزد. من هرگز از روى هوس و طغيان و فساد انگيزى و ستم ، خروج نكردم
، بلكه براى طلب اصلاح در امت جدم خروج كردم . مى خواهم امر به معروف و
نهى از منكر كنم و به سيره و روش جدم و پدرم على بن ابى طالب حركت كنم
. هر كس با پذيرش حق ، مرا بپذيرد، خداوند به حق سزاوارتر است و هر كس
بر من رد كند، صبر مى كنم تا خداوند ميان من و قوم من به حق داورى كند
كه او بهترين داوران است . اين وصيت من به توست . برادرم ! توفيقم جز
از خدا نيست . بر او توكل كردم و به سوى او باز مى گردم .
گويد: حسين عليه السلام نامه را پيچيد و به آن مهر زد و به برادرش محمد
حنفيه سپرد. سپس از او خداحافظى كرد.
(135)
ديدار با ام سلمه و خبر
شيشه
17 - ابن حمزه از امام باقر عليه السلام روايت مى كند:
چون حسين عليه السلام تصميم گرفت به سوى عراق رود، ام سلمه كه تربيت
كننده حسين بود و محبوبترين افرد نزد امام بود و نسبت به آن حضرت عاطفه
شديدى داشت و تربت حسين عليه السلام نزد او بود و پيامبر خدا صلى الله
عليه و آله و سلم آن را به وى سپرده بود، كسى را نزد حسين عليه السلام
فرستاد. به آن حضرت گفت : پسرم ! مى خواهى بيرون روى ؟ فرمود: مادر! مى
خواهم به عراق بروم . گفت : تو را به خدا مبادا به عراق بروى ؟ فرمود:
چرا مادر؟ گفت : از پيامبر شنيدم كه مى فرمود: پسرم حسين در عراق كشته
مى شود پسرم ! تربت تو پيش من است ، در شيشه اى دربسته كه رسول خدا صلى
الله عليه و آله و سلم به من سپرده است .
فرمود: مادر! به خدا سوگند من كشته خواهم شد. من از تقدير الهى و قضاى
حكمتى او و فرمانى كه از سوى خداوند واجب شده است نمى گريزم . گفت :
شگفتا! اگر كشته خواهى شد، پس كجا مى روى ؟
فرمود: مادر! اگر امروز نروم فردا مى روم ، اگر فردا نروم پس فردا مى
روم . مادر جان ! به خدا چاره اى از مرگ نيست . من ، جا و ساعتى را كه
در آن كشته مى شوم و محل دفن خودم را خوب مى شناسم ، همان گونه كه تو
را مى شناسم ، و به آن مى نگرم ، آن گونه كه تو را مى نگرم . گفت : آن
را ديده اى ؟ فرمود: اگر دوست دارى ، قبر و جايگاه خودم و يارانم را
نشانت دهم . گفت : آرى .
حضرت چيزى جز (بسم الله نگفت ، زمين براى
او هموار گشت تا آنكه مدفن و جايگاه خود و اصحابش را به او نشان داد و
از آن تربت به او داد. او هم آن تربت را با خاكى كه پيش او بود آميخت .
حسين عليه السلام خارج شد، در حالى كه ام سلمه گفت : من روز عاشورا
كشته مى شوم .
(136)
ديدار امام با زنان بنى
عبدالمطلب و عمه هايش
18 - ابن قولويه با سند خويش از امام باقر عليه السلام نقل مى
كند:
چون حسين عليه السلام تصميم گرفت از مدينه بيرون رود، زنان بنى
عبدالمطلب براى نوحه گرى گرد آمدند. حسين عليه السلام ميان آنان راه مى
رفت و مى فرمود: شما را به خدا اين كار را (نوحه گرى و شيون ) از روى
نافرمانى خدا و رسول آشكار نسازيد. زنان گفتند: پس گريه و شيون را براى
كه نگه داريم ؟ امروز نزد ما مثل روز رحلت رسول خدا صلى الله عليه و
آله و سلم و على و فاطمه و رقيه و زينب و ام كلثوم (دختران پيامبر) است
. جانمان به فدايت ! و را به خدا خود را از مرگ به دور داراى محبوب
نيكان از دست رفته !
بعضى عمه هايش گريه كنان مى گفتند: يا حسين ! نوحه گرى جن را شنيدم كه
در سوك تو مى گفتند:
كشته تف از بنى هاشم قريش را خوار ساخت و خوار گشتند. محبوب رسول خدا
تبهكار نبود.
مصيبت تو بزرگ بود و بزرگيها را آشكار ساخت .
نيز زنان با نوحه مى گفتند:
بر حسين مى گريم كه سرور است ، و در سوك او مو سفيد مى شود، زلزله مى
شود و ماه مى گيرد، آفاق آسمان سرخ مى گردد، هنگام صبح و غروب ، خورشيد
شهرها غبار آلود مى شود و همه جا تيره مى گردد. اين حسين پسر فاطمه است
كه همه خلايق و بشر در مرگ او داغدار است و شهادت او ما را خوار مى
سازد.
(137)
خروج امام از مدينه
19 - شيخ مفيد گويد:
امام همان شب ، شب يكشنبه 28 رجب به سوى مكه بيرون آمد، در حالى كه
فرزندان و برادر زادگان و برادرانش و بيشتر بستگانش همراهش بودند مرگ
محمد حنفيه ، و آن حضرت اين آيه را مى خواند:
(بيمناك و نگران از شهر بيرون رفت ، در حالى كه مى گفت : پروردگارا!
مرا از ستمكاران نجات بخش
(138)
(139)
نامه او به بنى هاشم
20 - صفار قمى با سند خود از حمزه بن حمران نقل مى كند كه :
نزد امام صادق عليه السلام ، خروج حسين عليه السلام و همراه نشدن محمد
حنفيه را ياد كرديم . حضرت فرمود: اى حمزه ! در اين باره حديثى برايت
خواهم گفت و از اين پس ديگر در اين باره سوال نكن .
حسين عليه السلام چون به سوى مكه جدا شد، نامه اى طلبيد و چنين نوشت :
(بسم الله الرحمن الرحيم . از حسين بن على به
بنى هاشم . اما بعد، هر كس از شما به من بپيوندد، با من شهيد مى شود و
هر كس جا بماند، به پيروزى نخواهد رسيد. والسلام .
(140)
ديدار او با فرشتگان و
جنيان
21 - شيخ مفيد با سند خويش از امام صادق عليه السلام چنين روايت
مى كند:
چون امام حسين عليه السلام از مدينه بيرون شد، گروههايى از فرشتگان
نشاندار، با سلاحهايى در دست و سوار بر اسبان بهشتى او را ديدار نموده
و به او سلام كرده و گفتند: اى حجت خدا بر مردم پس از جد و پدر و
برادرش ! خداى سبحان در جاهاى متعدد، جد تو را به وسيله ما يارى رساند.
اكنون هم ما را به امداد تو فرستاده است . به آنان فرمود: وعده گاه ما
كنار قبر و محل شهادتم كه كربلاست . وقتى وارد كربلا شدم پيش من آييد.
گفتند: اى حجت خدا! فرمانمان ده تا بشنويم و اطاعت كنيم . آيا از دشمنى
كه با تو برخورد مى كند بيم دارى تا به تو باشيم ؟ فرمود: آنان راهى بر
من ندارند و آسيبى به من نمى رسانند تا آنكه به آن سرزمين برسم .
گروهايى از جنيان مسلمان نزد او آمدند و گفتند: اى سرور ما! ما پيروان
و ياور توييم . هر دستورى كه دارى بده . اگر فرمان دهى كه در همينجا كه
هستى همه دشمنانت را نابود كنيم ، چنان مى كنيم . حسين عليه السلام
آنان را دعاى خير كرد و به ايشان فرمود: آيا اين آيه قرآن را كه بر جدم
رسول خدا نازل شده نخوانده ايد كه (هر جا باشيد،
مرگ به سراغتان مى آيد، هر چند در برجهاى استوار باشيد.
(141) و فرموده است :
(آنان كه شهادت بر آنان نوشته شده ، به شهادتگاه خويش بيرون خواهند شد.
(142) اگر من همين جا بمانم ، پس اين مردم بدبخت
با چه چيزى آزموده شوند؟ و چه كسى در جايگاه من در كربلا بيارمد؟ آن
روز كه خداوند، زمين را گسترد، كربلا را برگزيد و پناهگاه شيعيانم و
مايه ايمنى در دنيا و آخرت براى آنان قرار دارد. ولى روز شنبه ، روز
عاشورا حاضر مى شويد كه در آخر آن روز كشته مى شود و پس از من هيچ كس
از خانواده و خويشان و برادرانم نمى مانند كه تعقيب شوند و سر مرا نزد
يزيد ملعون مى برند.
جنيان گفتند: اى حبيب خدا و فرزند حبيب خدا! به خدا سوگند اگر نبود
اينكه اطاعت فرمانت لازم است و مخالفت با آن بر ما جايز نيست ، همه
دشمنانت را پيش از آنكه به تو برسند نابود مى كرديم ، امام به آنان
فرمود:به خدا قسم قدرت ما بر نابود كردن آنان از شما بيشتر است ، ولى
(تا هر كس هلاك شود و هر كس زنده مى ماند، با
حجت و دليل زنده بماند.
(143)
(144).
ورود امام به مكه
22 - شيخ مفيد گويد:
چون امام حسين عليه السلام وارد مكه شد (ورودش شب جمعه سوم شعبان بود)
اين آيه را مى خواند: (چون به سوى مدين روى كرد،
گفت : اميد است كه خداوند مرا به راه راست هدايت كند.
(145) سپس فرمود آمد و مردم مكه با رفت و آمد به
حضورش روى آوردند. نيز كسانى كه براى عمره به مكه آمده بودند و مردم
اطراف . پس زبير در مكه بود. در گوشه اى از خانه خدا به نماز و طواف
مشغول بود و همراه مردم به خدمت امام مى آمد. گاهى دو روز پى در پى يا
يك روز در ميان نزد امام مى آمد. حضور امام براى پسر زبير سنگين تر از
هر كس ديگر بود، چرا كه مى دانست كه تا وقتى حسين عليه السلام در شهر
است مردم حجاز با او بيعت نمى كنند و مردم نسبت به آن حضرت اطاعت و
احترام بيشترى دارند.
(146)
ديدار او با ابن عباس و
عبدالله بن عمر
23 - ابن اعثم گويد:
امام حسين عليه السلام باقيمانده ماه شعبان و ماه رمضان و شوال و
ذيقعده را در مكه ماند. عبدالله بن عباس و عبدالله بن عمر نيز در مكه
بودند. هر دو خدمت حسين بن على عليه السلام رسيدند و تصميم گرفته بودند
كه به مدينه باز گردند. عبدالله عمر گفت : رحمت خدا بر تو باد يا ابا
عبدالله ! از خدايى كه بازگشت تو به سوى اوست پروا كن . دشمنى و ستم
اين خاندان را با شما مى دانى . اكنون كه يزيد بن معاويه به حكومت
رسيده ، ايمن از آن نيستم كه مردم به خاطر پول دنيا به او روى آورند و
تو را بكشند و در راه تو نيز گروه بسيارى كشته شوند. از رسول خدا صلى
الله عليه و آله و سلم شنيدم كه مى فرمود: (حسين
كشته خواهد شد و اگر او را بكشند و يارى اش نكنند، خداوند تا روز قيامت
خوارشان مى سازد. به نظر من خوب است مثل مردم ديگر صلح كنى و
همچنان كه پيشتر بر حكومت معاويه صبر كردى ، اكنون هم صبر كنى . شايد
خداوند ميان تو و اين گروه ظالم حكم كند.
حسين عليه السلام فرمود: آيا من با يزيد بيعت كنم و در صلح او در آيم
در حالى كه پيامبر خدا درباره او و پدرش آن سخنان را فرموده است ؟! ابن
عباس گفت : راست گفتى يا ابا عبدالله ! رسول خدا صلى الله عليه و آله و
سلم در حيات خويش فرمود: مرا با يزيد چه كار؟ خدا بركتش را از او
بردارد. او پسرم و پسر دخترم ، حسين را خواهد كشت . سوگند به آنكه جانم
در دست اوست ، او در مقابل چشم گروهى كه از او دفاع نمى كنند كشته نمى
شود مگر آنكه خداوند ميان دلها و زبانها آنان دوگانگى مى افكند.
سپس ابن عباس گريست . حسين عليه السلام هم گريست و فرمود: اى ابن عباس
! مى دانى كه من پسر دختر پيامبرم . گفت : آرى ، مى شناسيم و مى دانيم
كه در دنيا جز تو كسى پسر دختر پيامبر نيست . يارى تو نيز بر اين امت
واجب است ، مثل وجوب نماز و روزه كه كسى نمى تواند يكى را بپذيرد و
ديگرى را رد كند.
حسين فرمود: اى ابن عباس ! پس چه مى گويد درباره گروهى كه پسر دختر
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را از خانه و شهر و زادگاهش و از
حرم پيامبر و جوار قبر او و از كنار زادگاه پيامبر و مسجد او و محل
هجرت او بيرون كردند و او را هراسان و بى قرار واگذاشتند، كه به جايى
نمى تواند پناه آورد.
مى خواهند او را بكشند، خونش را بريزند، در حالى كه نه براى خدا شريكى
قرار داده و نه جز خدا سرپرستى برگزيده و نه سنت پيامبر و خلفاى پس از
او را دگرگون ساخته است ! ابن عباس گفت : درباره آنان جز اين آيه ها را
نمى گويم :
(آنان به خدا و رسول كفر ورزيدند و جز با كسالت
و سستى نماز به جا نمى آورند
(147)، (با مردم دريا مى
كنند و جز اندكى خدا را ياد نمى كنند، بين اين در ترديدند، نه به سوى
اينان و نه به سوى آنان .
و هر كه را خدا گمراه كند، براى او راه نجاتى نخواهى يافت
(148). بر چنين گروهى بلاى بزرگ فرود مى آيد. و
اما تواى پس دختر پيامبر! تو سر سلسله افتخار به پيامبر و پسر همتا و
همسر زهرايى .
مپندار كه خداوند از كار ستمگران غافل است . من گواهى مى دهم كه هر كس
از همجوارى تو روى گرداند و به جنگ تو و پيامبرت حضرت محمد صلى الله
عليه و آله و سلم بر آيد، او را نصيبى نخواهد بود.
حسين عليه السلام گفت : خدايا! شاهد باش .
ابن عباس گفت : فدايت شوم اى پس دختر پيامبر! گويى مى خواهى مرا به سوى
خودت دعوت كنى و انتظار يارى از من دارى . به خداى يكتا سوگند! اگر در
پيش روى تو با اين شمشيرم آن قدر بجنگم تا از دستم فرو افتد، يك صدم حق
تو را ادا نكرده ام . من در خدمت شمايم . هر دستورى مى خواهى بده .
عبدالله عمر گفت : ابن عباس ! آرامتر! ما را از اين كار واگذار. سپس رو
به حسين عليه السلام كرد و گفت : يا ابا عبدالله ! آرامتر! از تصميمى
كه گرفته اى دست بردار و از همينجا به مدينه برگرد و مثل مردم از در
آشتى درآى و از زادگاه خود و حرم جدت رسول خدا صلى الله عليه و آله و
سلم غايب مباش و براى اين گروه بى بهره ، راه و حجتى بر خودت قرار نده
. اگر همه مى خواهى بيعت نكنى ، با تو كارى ندارند، تا ببينى چه مى كنى
. شايد يزيد بن معاويه چندان عمر نكند و خداوند تو را از كار او كفايت
كند.
حسين عليه السلام فرمود: تا آسمانها و زمين ، باقى است ، واى بر اين
سخن ! تو را به خدا اى پسر عمر! آيا به نظر تو من به راه خطا مى روم ؟
اگر به نظر تو من اشتباه مى كنم ، مرا به راه راست بر گردان .
تسليم هستم و شنوا و فرمانبردار. پسر عمر گفت : به خدا قسم نه ! خدا هم
هرگز پسر دختر پيامبر را به راه خطا قرار نمى دهد و در پاكى و بر
گزيدگى نسبت به پيامبر چنانى كه يزيد بن معاويه هرگز براى خلافت آن
گونه نيست . ولى بيم آن دارم كه با تو رو به رو شوند و از دست اين امت
، ناروا ببينى . با ما به مدينه بر گرد و اگر نمى خواهى بيعت كنى هرگز
بيعت نكن و در خانه ات بنشين .
حسين عليه السلام فرمود: هيهات اى پسر عمو! اين گروه از من دست بر نمى
دارند و اگر هم به من دست يابند، در پى آيند كه يا ناخواسته بيعت كنم
يا مرا بكشند. آيا از فرومايگى دنيا در نظر خدا اين را نمى دانى كه سر
يحيى بن زكريا عليه السلام را نزد زن بدكاره اى از بنى اسرائيل بردند،
در حالى كه آن ، سر بر ضد آنان زبان گشوده بود؟ آيا نمى دانى كه بنى
اسرائيل در فاصله طلوع خورشيد، هفتاد پيامبر را مى كشند، سپس در
بازارهايشان به داد و ستد مى نشستند، گويا هيچ كارى نكرده اند؟ و خدا
هم در كيفرشان شتاب نمى كرد. سپس آنان را با عزت و قدرت گرفتار كرد. اى
عبدالله بن عمر! از خدا پروا كن و از يارى من دست مكش ...
(149) اى پسر عمر! اگر همراه شدن با من بر تو سخت و
سنگين است ، تو عذرى دارى و آزادى ، ولى در پى هر نماز، دعاى براى من
را فراموش مكن . از اين گروه فاصله بگير و زود با آنان بيعت نكن تا
ببينى كارها به كجا مى انجامد.
آنگاه امام رو به ابن عباس كرد و فرمود: اى ابن عباس ! تو پسر عموى پدر
منى و از وقتى كه تو را شناخته ام به خير فرمان مى دادى و در كنار پدرم
نيز خير خواهى مى كردى . او نيز از تو نظر و مشورت مى خواست و تو در
مشورت راه درست را مى گفتنى . در پناه و حفظ خداوند به مدينه برو و از
اخبار خودت چيزى بر من پنهان نماند. من تا زمانى كه ببينم مردم اينجا
مرا دوست مى دارند و يارى ام مى كنند اينجا خواهم ماند. اگر ترك يارى
كردند، سراغ ديگران خواهم رفت و به سخنى دل مى بندم كه ابراهيم خليل
آنگاه كه در آتش افكنده شد، بر زبان آورد: (حسبى
الله و نعم الوكيل و آتش بر او سرد و سلامت شد.
ابن عباس گريست . عبدالله عمر هم در آن زمان بشدت مى گريست . حسين هم
با آنان ساعتى مى گريست . آنگاه از آنان خداحافظى كرد. آن دو هم به
مدينه رفتند.
(150)
نيز گفته است : آن روزها وقتى ابن عباس شنيد حسين عليه السلام به مكه
آمده و مى خواهد به عراق برود، به مكه آمد. خدمت امام رسيد و سلام داد
و گفت : فدايت شوم اى پسر دختر پيامبر! بين مردم چنين شايع شده كه به
عراق مى روى . چه مى خواهى بكنى ؟ حضرت فرمود: آرى ، در اين روزها به
خواست خدا تصميم دارم چنين كنم .
ابن عباس گفت : تو را به خدا نه . اگر به سوى قومى بروى كه فرماندار
خود را كشته باشند و منطقه را تحت سلطه در آورده و دشمنانش را طرد كرده
باشند، رفتنت به سوى آنان درست و بجاست . ولى اگر تو را دعوت كرده اند،
ولى والى همچنان بر آنان مسلط است و بيت المال به سوى آنان سرازير است
، تو را به جنگ و قتال فرا مى خوانند. مى دانى كه عراق ، سرزمين است كه
پدر و برادرت را آنجا كشته اند، عموزاده ات هم آنجا شهيد شده ، مردم هم
با يزيد بيعت كرده اند، در شهر هم عبيدالله بن زياد فرمان مى دهد، مردم
هم امروزه برده درهم و دينارند. بيم آن دارم كه كشته شوى . از خدا پروا
كن و در همين حرم خدا بمان .
حسين عليه السلام فرمود: به خدا سوگند اگر در عراق كشته شوم ، برايم
محبوبتر است تا اينكه در مكه كشته شوم . تقدير خدا حتمى است . با اين
حال از خدا طلب خير مى كنم و نسبت به كار مى انديشم .
پس از آن ، ابن عباس خدمت امام رسيد و گفت : اى پسر دختر پيامبر! دو
فكر به نظرم مى رسد، اگر از من بپذيرى . امام پرسيد: چيست ؟ گفت : به
يمن برو كه در آنجا دژها و قلعه ها و دره هاى بسيارى است و سرزمينى
پهناور است ، آنجا پيروانى هم دارى و از مردم هم بر كنارى .
وقتى آنجا ماندگار شدى به مردم نامه بنويس و جاى خودت را به اطاعشان
برسان .
حسين عليه السلام فرمود: عموزاده ! مى دانم كه تو خير خواه و مهربانى ،
ولى تصميم گرفته ام به عراق بروم و چاره اى هم نيست . ابن عباس مدتى
سرش را پايين افكند، آنگاه گفت : اى پسر دختر پيامبر! اگر رفتنت حتمى
است ، پس اين زنان و كودكان را با خودت مبر، مى ترسم كشته شوى ، مثل
عثمان بن عفان كه كشته شد و خانواده و فرزندانش نگاه مى كردند و كارى
از ايشان ساخته نبود. به خدا قسم اى پسر فاطمه ! با بيرون رفتنت از مكه
و خالى گذاشتن اين شهر، چشم عبدالله زبير را روشن ساختى . امروز كسى به
او اعتنايى ندارد. اگر تو بروى مردم به سراغ او مى روند.
امام فرمود: درباره اين مساله از خدا استخاره مى كنم .
ابن عباس از پيش او بيرون آمد، در حالى كه مى گفت : آه ! دوست من ! سپس
گذارش به عبدالله زبير افتاد، در حالى كه شعرى مى خواند با اين مضمون
كه :
اينك زمينه برايت آماده است ، خوشحال باش و هر كارى مى خواهى بكن .
روزى هم تو را خواهند گرفت .
(151)
ديدار امام با واقدى و
زراره
24 - طبرى با سند خويش از زراره بن جلح نقل مى كند:
سه شب پيش از آنكه حسين عليه السلام به سوى عراق رود، او را ملاقات
كرديم و سستى مردم كوفه را باز گفتيم و اينكه دلهاى مردم با اوست ، ولى
شمشيرهايشان بر اوست . حضرت با دست خود به آسمان اشاره كرد. درهاى
آسمان گشوده شد. تعداد بيشمارى از فرشتگان فرود آمدند. حضرت فرمود: اگر
نبود اينكه اشيا به هم نزديك شده و اجل فرا رسيده است ، با اين فرشتگان
، با آنان مى جنگيدم ولى يقين دارم كه قتلگاه من و اصحابم آنجاست و جز
فرزندم على كسى از مرگ نمى رهد.
(152)
25 - سيد بن طاووس گويد:
روايت شده كه چون آن حضرت تصميم گرفت به سوى عراق رود، به خطبه خوانى
ايستاد و فرمود: ستايش خداست . آنچه خدا بخواهد همان خواهد شد. نيرويى
جز از خداى متعال نيست . درود و سلام الهى بر رسول خدا. بر فرزندان آدم
، مرگ رقم زده شده ، همچون گردن بندى كه آويزه گردن دختران است . چه
بسيار مشتاق ديدار گذشتگان خويشم ، مثل شوق يعقوب به يوسف . براى من
شهادتگاهى برگزيده شده كه حتما آن را ديدار مى كنم . گويا مى بينم
گرگهاى گرسنه دشتهاى نو اويس و كربلا بند بند مرا از هم مى درند و
شكمهاى خالى و مشكهاى تهى خويش را از آن انباشته مى كنند. از روزى كه
قلم تقدير رقم زده ، گريزى نيست . خشنودى خداوند خشنودى ما خاندان است
. بر بلاى او شكيب مى كنيم و او هم پاداش كامل صابران را به ما مى دهد.
ذريه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از او جدا نخواهند شد، بلكه
همه را درباره آنان وفا مى كند. هر كس خون خويش را در راه ما مى بخشد
و خود را براى ديدار خدا آماده كرده است ، با ما بكوچد كه من به خواست
خدا صبح فردا رهسپار مى شوم .
(153)
26 - سيد بن طاووس با سند خويش نقل مى كند:
شبى كه فردايش امام حسين عليه السلام مى خواست از مكه خارج شود، محمد
حنفيه نزد امام حسين عليه السلام آمد و گفت : برادر جان ! كوفيان را مى
شناسى كه به پدر و برادرت نيرنگ زدند. بيم دارم با تو نيز چنان كنند.
در مكه بمان كه هم عزيزترين افراد حرمى و هم بهتر مى توانى از خود دفاع
كنى .
امام فرمود: برادرم ! مى ترسم يزيد بن معاويه مرا در حرم الهى ترور كند
و من سبب هتك حرمت اين خانه شوم .
محمد حنفيه گفت : اگر از آن بيم دارى ، پس به يمن يا اطراف برو كه بهتر
بتوانى از خود دفاع كنى و كسى بر تو دست نيابد.
فرمود: در گفته ات مى نگرم .
صبح كه شد، حسين عليه السلام كوچ كرد. خبر به محمد حنفيه رسيد. خود را
به امام رساند و زمام شتر آن حضرت را كه سوار بود گرفت و گفت : برادر
مگر قول ندادى كه درباره سخنم بينديشى ؟
فرمود: چرا. گفت : پس چرا براى رفتن شتاب كردى ؟
فرمود: پس از تو، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم در خواب پيش من
آمد و فرمود: اى حسين ! بيرون شو كه خدا خواسته است تو را كشته ببيند.
محمد حنفيه گفت : انالله و انا اليه راجعون . پس با اين وضع و حال ،
اين زنان را چرا با خود مى برى ؟
فرمود: پيامبر به من فرمود كه خداوند خواسته آنان را اسير ببيند. از او
خداحافظى كرد و ره سپرد.
(154)
27 - طبرى با سند خويش از عبدالله بن عباس روايت مى كند:
حسين بن على عليه السلام را در حالى كه به سوى عراق بيرون مى شد ديدم .
به او گفتم : اى پسر پيامبر بيرون مشو. فرمود: اى ابن عباس ! آيا نمى
دانى كه مرگ من در آنجاست و شهادتگاه يارانم نيز آنجاست ؟ گفتم : از
كجا مى گويى ؟ فرمود: از رازى كه در ميان نهاده اند و علمى كه به من
آموخته اند.
(155)
حوادث كوفه و شهادت حضرت
مسلم
اجتماع شيعيان در كوفه و نامه نوشتن به امام حسين عليه السلام
28 - ابن اعثم گويد: شيعيان در كوفه در خانه سليمان بن صرد گرد آمدند.
چون همه جمع شدند سليمان به سخنرانى پرداخت و پس از حمد و ثناى الهى و
صلوات بر پيامبر و دودمان او و ياد كرد امير المؤ منين و رحمت خواهى بر
او و ذكر فضايل آن حضرت گفت :
اى گروه شيعه ! مى دانيد كه معاويه مرده و بر عملكرد خويش وارد شده است
. خداوند هم او را بر نيك و بدش جزا خواهد داد. پسرش يزيد - كه خدا
خوارش سازد - برجاى او نشسته است .
هم پيروان او و پدرش بوده ايد. امروز به يارى شما نيازمند است . اگر مى
دانيد كه يارى اش كرده و با دشمنش خواهيد جنگيد، نامه دعوت برايش
بنويسيد و اگر بيم سستى و كوتاهى داريد، آن بزرگمرد را فريب ندهيد.
گروهى گفتند: يارى اى اش مى كنيم و با دشمنش مى جنگيم و در راه او جان
مى بازيم تا به خواسته اش برسد. سليمان بن صرد از آنان عهد و پيمان
گرفت كه نيرنگ نزنند و پيمان نشكنند.
سپس گفت : هم اكنون از طرف خود نامه اى به او بنويسيد و حمايت خويش
را ياد آورى كنيد و بخواهيد كه نزد شما آيد.
گفتند: آيا تو به جاى ما نامه نمى نويسى ؟ گفت : نه ، بلكه گروه شما
نامه بنويسد. آن گروه به حضرت نامه نوشتند با اين مضمون :
بسم الله الرحمن الرحيم . به حسين بن على عليه السلام از سوى سليمان بن
صرد، مسيب بن نجبه ، حبيب بن مظاهر، رفاعه بن شدادد، عبدالله بن وال و
گروهى از مومنان پيرو آن حضرت .
اما بعد، خدا را سپاس كه دشمن تو و دشمن پدرت را كشت ؛ آن ستمگر سركش
را كه بر زور بر اين امت حكومت يافته بود و بى رضاى مردم فرمان مى
راند؛ آنكه نيكان را كشت و بدان را واگذاشت . دور باد از رحمت خدا آن
چنان كه قوم ثمود از رحمت الهى دور ماندند. به ما خبر رسيده كه فرزند
ملعون او بدون مشورت و اجماع بدون سند دينى بر اين امت فرمانروا شده
است . ما در ركاب تو با او مى جنگيم و جان در راهت فدا مى كنيم . پس با
شادمانى و ايمنى و بركت و استوارى پيش ما بيا كه سرور امير ما و پيشوا
و خليفه هدايت يافته ما خواهى بود. كسى بر ما فرمانروا نيست مگر نعمان
بن بشير. او هم تنها در قصر دارالاماره است و مطرود. مردم نه در نماز
جمعه او شركت مى كنند و نه در نماز عيد او بيرون مى آيند و نه ماليات
مى پردازند. مى خواند ولى پاسخش نمى دهند. فرمان مى دهد ولى اطاعت نمى
كنند. اگر با خبر شويم كه نزد ما آمده اى او را بيرون مى كنيم تا به
شام بپيوندد. نزد ما بيا. باشد كه خداوند به وسيله تو ما را بر محور حق
گرد آورد. سلام و رحمت و بركات خدا بر تو باد اى پسر رسول خدا!
آنگاه نامه را پيچيد و مهر زد و به عبدالله بن سع و عبدالله بن مسمع
داد. آن دو را نزد حسين بن على عليه السلام فرستادند. امام ، نامه
كوفيان را خواند، ولى ساكت ماند و جوابى نداد.
پس از آن قيس بن مسهر و عبدالرحمن بن عبدالله ارحبى و عماره بن عبدالله
و عبدالله بن وال و گروهى كه به صد و پنجاه نفر مى رسيدند خدمت امام
حسين عليه السلام آمدند، با نامه هايى از سوى دو نفر، سه نفر، چهار نفر
و از او خواستند كه نزد آنان بيايد. امام در كوار خويش درنگ مى كرد و
پاسخى نمى داد.
پس از آن ، هانى بن هانى و سعيد بن عبدالله اين نامه را خدمت امام
آوردند كه آخرين نامه كوفيان به امام حسين عليه السلام بود:
بسم الله الرحمن الرحيم . به حسين بن على عليه السلام از سوى شيعيان
پدرش . اما بعد، مردم چشم به راهند و جز به تو نظرى ندارند. پس بشتاب !
بشتاب اى پسر دختر پيامبر! باغها سبز شده ، ميوه ها رسيده ، زمينها سر
سبز و خرم و درختان پر برگ و بار است . اگر بيايى ، نزد سپاهى سازمان
يافته آمده اى . سلام خدا بر تو و پدرت !
حسين عليه السلام به هانى و سعيد فرمود: به من خبر دهيد كه چه كسانى با
مضمون اين نامه كه آورده ايد، همسخنند؟ گفتند: اى امير مومنان ! شبث بن
ربعى ، حجار بن الجبر، يزيد بن حارث ، يزيد بن وريم ، عروه بن قيس ،
عمرو بن حجاج و محمد بن عمير بن عطارد بر اين نامه هم عقيده اند.
آنگاه بود كه امام حسين عليه السلام برخاست ، بود كه امام حسين عليه
السلام برخاست ، وضو گرفت و ميان ركن و مقام دو ركعت نماز خواند.
پس از پايان نماز، از خداوند درباره آنچه كوفيان به او نوشته بودند طلب
خير كرد. آنگاه نامه رسانا را فراخواند و به آنان فرمود: در خواب برايم
خير پيش آورد كه عهده دار آن و تواناى بر آن است .
(156)
نامه امام به كوفيان
29 - شيخ مفيد گويد:
همراه هانى بن هانى و سعيد بن عبدالله كه آخرين پيكها بودند، نامه اى
به اين مضمون نوشت :
بسم الله الرحمن الرحيم . از حسين بن على به گروه مومنان و مسلمانان .
اما بعد، هانى و سعيد! نامه هاى شما را برايم آوردند و آخرين نامه هايى
بود كه از شما دريافت كردم . آنچه را نوشته بوديد كه
(پيشوايى نداريم ، بيا شايد خداوند به وسيله تو
ما را بر محور حق و هدايت گرد آورد فهميدم .
اينك من ، بردار و پسر عمو و فرد مورد اطمينان از خاندانم ، مسلم بن
عقيل را نزد شما مى فرستم .
اگر براى من نوشت كه فكر و نظر هم شما و خردمندان و اهل فضل شما همان
است كه در نامه هاى شما آمده است ، به خواست خدا بزودى نزد شما مى آيم
. به جانم قسم ، پيشوا جز آنكه به قرآن حكومت و عدالت بر پاى دارد و به
دين حق گردن بنهد و خود را وقف خدا كرده باشد، نيست . والسلام .
حسين عليه السلام مسلم بن عقيل را فراخواند و او را همراه قيس بن مسهر،
عماره بن عبيد و عبدالله و عبدالرحمن ارحبى كرد و او را فرمان داد كه
تقوا پيشه كند، كار خود را پنهان دارد و دقيق باشد. اگر مردم را متحد و
هماهنگ ديد، فورى خبر دهد. مسلم به مدينه آمد، در مسجد پيامبر نماز
خواند و با خانواده خود خداحافظى كرد. دو راهنما! اجير كرد. آن دو از
بيراهه رفتند و راه را گم كردند. از تشنگى بى تاب شده از راه واماندند.
چون نشانه هاى راه برايشان آشكار شد، به مسلم نشان دادند. مسلم از همان
مسير ره سپرد و آن دو راهنما از تشنگى مردند. مسلم همراه قيس ، از همان
جا كه به (مضيق معروف بود، نامه اى به
اين مضمون به امام نوشت :
اما بعد، از مدينه با دو راهنما آمدم . آنان بيراهه آمدند و راه را گم
كردند و از تشنگى مردند. ما آمديم و به آب رسيديم در حالى كه رمقى در
ما بود. آن آب در جايى به نام مضيق بود. از اين حادثه فال به زده ام !
اگر صلاح مى دانى مرا از اين ماموريت معاف بدار و ديگرى را بفرست .
والسلام .
امام حسين عليه السلام به او نامه نوشت : اما بعد، بيم آن دارم كه
انگيزه ات از نوشتن اين نامه و استعفا از ماموريتى كه داده ام ، ترس
باشد. همان مسير و ماموريتى را كه تعيين كرده ام ادامه بده .
والسلام .
چون مسلم نامه امام را خواند، گفت : ديگر بر جان خود بيمناك نيستم .
رفت تا به آبى رسيد. فرود آمد و از آنجا هم گذشت . به مردى بر خوردى كه
براى شكار، تير مى افكند، ديد كه وقتى آهوى را در چشم اندازش يافت ،
تير انداخت و آن را كشت . گفت : به خواست خدا دشمنانه را مى كشيم .
وقت تا وارد كوفه شد و به منزل مختار وارد شد (كه امروز به آن خانه
مسلم بن مسيب گويند).
شيعيان رفت و آمد خود و نزد او آغاز كردند. وقتى گروهى از آنان گرد
آمدند، نامه امام را بر آنان خواند، در حالى كه گريان بودند. هجده هزار
نفر با او بيعت كردند. مسلم بن عقيل به امام نامه نوشت و او را از بيعت
اين شمار آگاه كرد و خواست كه به كوفه بيايد.
(157)
نامه هاى كوفيان به يزيد
و ورود ابن زياد به كوفه
عبدالله بن مسلم ، عماره بن عقبه و عمر بن سعد، به يزيد نامه
نوشتند كه مسلم بن عقيل به كوفه آمده و پيروان حسين عليه السلام با او
بيعت كرده اند. اگر كوفه را مى خواهى ، مردى قوى براى آن بفرست .
30 - ابن اعثم گويد:
به عبيدالله بن زياد چنين نوشت : پيروان من از اهل كوفه به من نوشته و
خبر داده اند كه مسلم بن عقيل مردم را دور خود جمع مى كند و به تفرقه
افكنى مى پردازد. گروه بسيارى از پيروان على عليه السلام هم بر او گرد
آمده اند. به محض رسيدن نامه ام به كوفه مى روى و آنجا را آرام مى كنى
.
امارت كوفه را هم بر تو افزودم . مسلم بن عقيل را از هر سوراخ كه
بتوانى پيدا كن و اگر بر او دست يافتى او را بكش و سرش را براى من
بفرست و بدان كه اگر فرمانم را انجام ندهى پيش من هيچ عذرى ندارى .
شتاب كن ! شتاب كن ! والسلام .
(158)
نامه را به مسلم بن عمرو سپرد. او در بصره نزد عبيدالله آمد و فرمان و
نامه را به او داد.
عبيدالله همان لحظه دستور داد براى حركت به كوفه ، وسايل را آماده
كنند. برادرش عثمان را به جاى خود نهاد و فردا به كوفت رفت . مسلم بن
عمرو و شريك بن اعور هم با او بودند، همراه خانواده و همراهانش ؛ در
حالى كه عمامه اى سياه بر سر داشت و چهره اش را پوشانده بود وارد كوفه
شد.
مردم كه شنيده بودند حسين عليه السلام به سوى آنان مى آيد و منتظرش
بودند، پنداشتند كه او حسين عليه السلام است . بر هر گروهى كه مى گذشت
، به او سلام و خوشامد مى گفتند. از اين همه اشتياق مردم به حسين عليه
السلام ناراحت شد. چون زياد شدند. مسلم بن عمرو گفت : عقى برويد! اين
امير شما عبيدالله زياد است . نعمن بن بشير، در به روى او و همراهانش
بست . بعضى از همراهانش گفتند: باز كن . نعمان كه مى پنداشت او حسين
عليه السلام است ، گفت : تو را به خدا دور شو! من به تو امان نمى دهم .
با تو نخواهم جنگيد. عبيدالله سخنى نمى گفت . نزديك شد و نعمان از
بالكن قصر نگاه مى كرد و با او سخن مى گفت . عبيدالله از او خواست كه
در را بگشايد. رو به مردمى كه به تصور آنكه او حسين عليه السلام است در
پى او بودند، گفت : پسر مرجانه ام به خدا قسم ! نعمان در را گشود و او
وارد شد و در را به روى مردم بستند و مردم پراكنده شدند. صبح ، منادى ،
مردم را براى حضور در مسجد فرا خواند. عبيدالله در حضور مردم بر منبر
رفت و خطبه خواند و آنان را تهديد كرد و قول داد اگر اطاعت كنند، نيكى
بينند.
(159)
رفتن مسلم به خانه هانى
31 - شيخ مفيد گويد:
چون مسلم بن عقيل شنيد كه عبيدالله به كوفه آمده و سخن گفته و تهديد
كرده و از سران قول همكارى گرفته است ، از خانه مختار به خانه هانى بن
عروه رفت . شيعيان مخفيانه به خانه هانى رفت و آمد مى كردند و يكديگر
را به كتمان توصيه مى كردند، ابن زياد، غلامش معقل را سه هزار درهم داد
و گفت جاى ، مسلم را از راه يارانش پيدا كن . اگر به يكى يا گروه از
آنان برخوردى ، اين سه هزار درهم را بده و بگو براى جنگ با دشمنانتان
خرج كنيد و وانمود كن كه از آنانى . اگر پول را به آنان بدهى به تو
اطمينان مى كنند و چيزى را از تو پنهان نمى سازند. پيوسته با آنان رفت
و آمد كن تا جاى مسلم را بشناسى و نزد او بروى .
وى چنان كرد. نزد مسمل بن عوسجه كه در مسجد كوفه به نماز مشغول بود رفت
. شنيد كه مردم مى گويند: براى حسين عليه السلام با او بيعت مى كنند.
كنار او نشست تا از نماز فارغ شد. گفت : اى بنده خدا را به گريه زد و
گفت : سه هزار درهم دارم كه مى خواهم به كسى بدهم كه مى گويند به كوفه
آمده و براى پسر دختر پيامبر بيعت مى گيرد. مى خواستم او را ببينم ،
جاى او را نمى دانم . در مسجد نشسته بودم كه شنيدم مردم مى گويند اين
مرد، اين خاندان را مى شناسد. اين پولها را بگير، مرا نزد او ببر. من
از برادران شمايم . اگر هم مى خواهى ، پيش از ديدارش با او بيعت كنم .
مسلم بن عوسجه با شكر خدا و ابراز خرسندى از ديدار او، قول داد او را
نزد مسلم ببرد... معقل گفت : خير است ، بيعتم را بگير. از او بيعت و
پيمان محكمى گرفت كه كه راز را بر ملا نكند. او هم قول داد. به او گفت
: چند روز به خانه من رفت و آمد كن تا برايت اجازه بگيرم . بالاخره
همراه مردم در رفت و آمد بود. به حضور مسلم هم رسيد و بيعت كرد. مسلم
به او ثمامه صائدى گفت پولها را از او بگيرد (وى مامور دريافت اموال و
كمكهاى مالى و خريد سلاح و يكى از شجاعان و تكسواران عرب و از شخصيتهاى
شيعه بود.) آن مرد رفت و آمد خود را نزد آنان ادامه داد؛ اولين نفر بود
كه مى آمد و آخرين نفر بود كه مى رفت . گزارشهاى لازم و مفيد براى ابن
زياد را هم پى در پى به او مى داد.
(160)
32 - ابن اثير گويد:
هانى بن عروه مريض شد. عبيدالله به عيادت او آمد. عماره بن عبيد به
هانى گفت : نقشه گروه ما كشتن اوست . خدا اين فرصت را براى تو پيش
آورده است . او را بكش . هانى گفت : دوست ندارم در خانه من كشته شود.
عبيدالله بيرون شد. چيزى نگذشت كه شريك بن اعور بيمار شد. او نسبت به
ابن زياد و اميران ديگر زياد خوبى كرده بود و هوادارى اش نسبت به اهل
بيت شديد بود.
(161)
عيادت ابن زياد از شريك
بن اعور
33 - ابن اعثم گويد:
شريك بن عبدالله اعور در خانه هانى مريض شد. عبيدالله تصميم گرفت به
عيادت او رود.
شريك به مسلم گفت : من به فدايت ! فردا اين تبهكار به عيادتم مى آيد.
من او را سر گرم صحبت مى كنم ، تو از اندرون بيرون آى و او را به قتل
برسان . اگر زنده ماندم ، كار يارى تو را برعهده خواهم داشت .
صبح عبيدالله بن زياد به سمت خانه هانى و به قصد عيادت شريك بيرون شد و
به خانه هانى آمد. مسلم مى خواست بيرون بيايد و او را بكشد ولى هانى
صاحب منزل نگذاشت و گفت : در خانه من كودك و كنيز است و از حوادث ايمن
نيستم . مسلم شمشير به كنارى افكند و نشست و براى كشتن او بيرون نيامد.
شريك بن عبدالله با خواندن شعرى به اندرون اشاره داشت . عبيدالله
پرسيد: اين پيرمرد چه مى گويد؟ گفتند: دچار آماس شش است . عبيدالله
به شك افتاد. همان دم برخاست و به قصر رفت . مسلم از اندرون خانه بيرون
آمد. شريك گفت : سرورم ! چرا براى قتل او اقدام نكردى ؟ من گفتم كه او
را مشغول صحبت مى كنم ، به قتلش برسان . گفت : از پسر عمويم على بن ابى
طالب عليه السلام حديثى شنيده بودم ، مانع شد، آن حضرت فرمود: ايمن ،
قيد و مانع ترور است . نخواستم عبيدالله را در خانه اين مرد بكشم .
شريك گفت : به خدا اگر او را مى كشتى ، تبهكار فاسق و منافقى را كشته
بودى .
(162)
ابتلاى هانى و قيام مسلم
34 - شيخ مفيد گويد:
هانى بن عروه از سوى عبيدالله برجان خويش بيمناك شد. حضور در مجلس او
را قطع كرد و خود را به مريض زد. ابن زياد به اطرافيانش گفت : چرا هانى
را نمى بينم ؟ گفتند: بيمار است .
گفت : اگر خبر داشتم به عيادتش مى رفتم . محمد بن اشعث و چند نفر ديگر
را فراخواند و پرسيد: چرا هانى به ديدن ما نمى آيد؟ گفتند: نمى دانيم .
مى گويند مريض است . گفت : شنيده ام كه خوب شده و جلو خانه اش مى
نشيند. او را ديدار كنيد و بگوييد حقى را كه بر گردن او داريم ، فرو
نگذارد.
دوست ندارم كسى مانند و از اشراف عرب نزد من تباه شود.
رفتند و غروب هنگام ديدارش كردند در حالى كه جلو در خانه اش نشسته بود.
به او گفتند: چرا به ديدار امير نمى آيى ؟ يادت كرد و گفت اگر بيمار
است عيادتش مى كنم . گفت : بيمارى مانع ديدار است . گفتند به او خبر
رسيده كه هر غروب جلو در خانه ات مى نشينى . حكومت ، كندى و جفا را تاب
نمى آورد! قسمت مى دهيم كه همراه ما سوار شوى .
جامه هايش را خواست . استرى طلبيد، سوار شد. نزديك قصر كه رسيد برخى
چيزها را حس كرد. به حسان بن اسماء گفت : برادر زاده ! من از اين مرد
بيمناكم . چه صلاح مى بينى ؟ گفت : عمو جان ! من بيمى بر تو نمى بينم .
تو كه بهانه اى به دست آنان نداده اى .
حسان نمى دانست چرا عبيدالله او را طلبيده است . هانى بر عبيدالله وارد
شد. گروهى هم آنجا بودند. همين كه وارد شد، عبيدالله گفت : خائن با پاى
خويش آمده است ! عبيدالله رو به شريخ قاضى كرد و گفت : من حيات او را
مى خواهم ، او مرگ مرا...
اولين بارى كه هانى به ديدار او رفته بود مورد احترام بود. به عبيدالله
گفت : مگر چه شده است امير!؟ گفت : هانى ! اين كارها چيست كه در خانه
ات نسبت به خليفه و مسلمانان مى گذرد؟ مسلم بن عقيل را به خانه ات
آورده اى و سلاح برايش جمع مى كنى و مردان در خانه هاى اطراف گرد مى
آيند. خيال مى كنى خبر نداريم ؟ گفت : چنين نكرده ام ، مسلم هم پيش
من نيست . گفت چرا؛ چنين كرده اى .
چون گفتگو ميان آن دو زياد شد و هانى انكار مى كرد، ابن زياد، معقل را
كه جاسوس بود صدا زد. او آمد و در برابرش ايستاد. گفت : آيا او را مى
شناسى ؟ گفت : آرى .
هانى دانست كه آن مرد جاسوس بوده و همه خبرها را به امير رسانده است .
مدتى وا رفت .
دوباره به خود آمد و گفت : سخنم را گوش بده و بپذير. به خدا كه دروغ
نگفته ام و به خدا كه او را به خانه ام دعوت نكرده ام و از كارهاى او
هم چيزى نمى دانم . نزد من آمد و درخواست كرد كه در خانه ام دعوت نكرده
ام و از كارهاى او هم چيزى نمى دانم . نزد من آمد و در خواست كرد كه در
خانه ام دعوت نكرده ام و از كارهاى او هم چيزى نمى دانم . نزد من آمد و
درخواست كرد كه در خانه ام فرود آيد. خجالت كشيدم كه ردش كنم . چون به
خانه ام آمد، حمايتش بر گردنم آمد.
مهمانش كردم و پناهش دادم و كارهايش آن بوده كه خبر دارى . اگر بخواهى
، قول مى دهم و پيمان مى بندم كه بر ضد تو فتنه اى نينگيزم و آمده ام
دست در دست تو بگذارم و اگر خواهى چيزى به گرو نزد تو بگذارم . بروم و
از او بخواهم از خانه ام برود، به هر جاى اين زمين كه بخواهد، تا از
حمايت من بيرون رود.
ابن زياد گفت : به خدا كه از پيش من نمى روى مگر آنكه مسلم را بياورى .
گفت : به خدا قسم هرگز مهمانم را تحويل تو نمى دهم كه به قتلش برسانى .
گفت : بايد بياورى . گفت : به خدا هرگز! حرفهاى بسيار بين آن دو گذشت .
مسلم بن عمرو باهلى كه جز او هيچ كس از شام و بصره در كوفه
نبود، برخاست و گفت : اى امير! بگذار من با او صحبت كنم . در گوشه اى
به صحبت مشغول شدند.
صدايشان بلند شد. آن مرد مى گفت : هانى ! تو را به خدا خود را به كشتن
مده و خانواده ات را گرفتار مكن . به خدا دوست ندارم كشته شوى . اين
مرد پسر عموى اين قوم است ، او را نمى كشند و آسيبى به او نمى رسانند.
تحويلشان بده ، عيب و عارى هم بر تو نيست . تو او را به حكومت تحويل مى
دهى .
هانى گفت : اين ننگ را كجا برم كه پناهنده و مهمان خود را تحويل دهم ،
در حالى كه هنوز زنده و سالم و توانمندم و ياورانى دارم . به خدا كه
اگر تنها و بى ياور هم بودم تحويلش نمى دادم تا در راه او كشته شوم .
آن مرد قسم مى داد و هانى مى گفت : نه به خدا هرگز! ابن زياد حرف او را
شنيد. گفت كه نزديكش آورند. گفت : به خدا كه يا مى آورى يا گردنت را مى
زنم . هانى گفت : آن وقت ، برق شمشيرها را در اطراف خانه ات خواهى ديد.
ابن زياد گفت : عجبا! آيا مرا از شمشيرها مى ترسانى ؟ هانى مى پنداشت
قبيله اش از او دفاع مى كنند. آنگه گفت : نزديكش آوريد. نزديك ابن زياد
آوردند. آن قدر با چوب بر پيشانى و دماغ و صورتش زد كه دماغش شكست و
خون به چهره اش جارى شد و پيشانى و صورتش زخمى گشت و چون شكست . هانى
دست به شمشير يكى از ماموران برد و او مقاومت كرد.. عبيدالله دستور داد
او را كشيدند و در يكى از اتاقهاى قصر زندانى كرده و براى او مامور
گذاشتند. حسان بن اسماء به رفتار حيله گرانه ابن زياد اعتراض كرد.
به دستور ابن زياد، او را هم در گوشه اى نشاندند. محمد بن اشعث گفت :
ما به هر كارى كه امير كند راضى هستيم ، به سودمان باشد يا به زايمان .
امير ادب كننده است .
به عمرو بن حجاج خبر رسيد كه هانى را كشتند. او به قبيله مذحج رفت و
همراه حج بسيارى آمده ، قصر را محاصره كردند. فرياد زد: من عمرو بن
حجاجم . اينان هم سواران و شخصيتهاى مذحجند. نه بيعت شكسته ايم و نه از
امت جدا شده ايم . به اينان خبر رسيده كه هانى كشته شده و اين برايشان
بسى سنگين است .
به ابن زياد گفتند: مذحجيان بر در قصرند. به شريح قاضى گفت : نزد هانى
برو، آنگاه پيش اينان رفته ، بگو كه او زنده است و كشته نشده است . تا
نگاه هانى به شريح افتاد، گفت : اى واى كه خاندانم بر باد رفت .
دينداران كجايند؟ مردم شهر كجايند؟ در حالى كه خون بر چهره اش جارى بود
و سر صداى مردم را بيرون قصر مى شنيد، گفت : فكر مى كنم اينها صداى
مذحجيان و مسلمانان پيرو من است . اگر ده نفر از آنان وارد شوند، مرا
نجات مى دهند. شريح چون سخن او را شنيد نرد مردم بيرون آمد و گفت : چون
امير حضور و سخن شما را درباره هانى شنيدت مرا فرمان داد كه پيش او
بروم . نزد هانى رفته و او را ديدم . امير به من دستور داد كه نزد شما
آيم و بگويم كه او زنده است و آنچه از كشته شدنش گفته اند دروغ است .
عمرو بن حجاج و همراهانش گفتند: اگر كشته نشده ، خدا را شكر و برگشتند.
عبيدالله بيرون آمد و بر منبر رفت ، در حالى كه بزرگان و محافظان و
همراهانش با او بودند و چنين گفت :
اما بعد، اى مردم ! به طاعت خدا و اطاعت زمامدارانتان چنگ زنيد و متفرق
نشويد كه هلاك گرديد و ذليل و كشته و محروم شويد. برادرت كسى است كه با
تو راست گويد. هر كه بيم دهد عذر دارد. آنگاه رفت كه فرود آيد. هنوز از
منبر پايين نيامده بود كه نگهبانان از در خرما فروشان وارد مسجد شده و
داد مى زدند: مسلم بن عقيل آمد! عبيدالله به سرعت وادر قصر شد و درها
را بست .
عبدالله بن حازم گويد: من فرستاده مسلم به قصر بودم تا ببينم با هانى
چه كردند. چون او را زده و زندانى كردند، بر اسب خويش سوار شدم و اولين
كسى بودم كه خبر را به مسلم رساندم .
زنانى از قبيله مراد را ديدم كه گرد آمده نوحه گرى مى كنند. چون خبر را
به مسلم دادم ، دستور داد تا يارانش را كه خانه را پر كرده بودند و به
چهار هزار نفر مى رسيدند صدا كنم . دستور داد تا منادى ندا دهد:
(يا منصور امت (كه اشعار آنان بود). ندا
دادم . كوفيان يكديگر را فراخواندند و دور مسلم جمع شدند. مسلم براى
قبايل كنده ، مذحج ، تميم ، اسد، مضر و همدان پرچم و فرمانده تعيين
كرد. چيزى نگذشت كه مسجد و بازار از حضور مردم پر شد و تا عصر مردم در
تلاطم بودند. عرصه بر ابن زياد تنگ شد. همه هتش آن بود كه در قصر را
نگهدارد و جز سى نگهبان و بيست نفر از بزرگان و خانواده و نزديكانش كسى
با او نبود. به بزرگانى كه دور از او بودند دستور داد كه از در روميان
پيش او آيند. افراد قصر و ابن زياد از بالا به مردم مى نگريستند كه سنگ
پرتاب مى كردند و بر آنان و ابن زياد و پدرش دشنام مى دادند. ابن
زياد به كثير بن شهاب گفت كه همراه مذحجيان در شهر كوفه بچرخد و مردم
را از دور مسلم پراكنده سازد و از كيفر حكومت بترساند. به محمد بن اشعث
نيز گفت كه همراه كنديان و قبيله حضرموت برود و پرچم امان برافرازد تا
هر كه زير آن پرچم در آيد در امان باشد. به ديگرانى چون قعقاع ، شبث بن
ربعى ، حجار بن ابجر و شمر نيز چنين دستورهايى داد و باقى افراد را پيش
خود نگه داشت ؛ چون همراهانش كم بودند و وحشت داشت .
كثير بن شهاب بيرون رفت تا مردم را از دور مسلم پراكنده سازد. محمد بن
اشعث هم كنار خانه هاى بنى عماره ايستاد. مسلم بن عقيل ، عبدالرحمان بن
شريح را از مسجد پيش محمد اشعث فرستاد. محمد اشعث چون جمعيت زياد را
ديد عقب نشست . محمد بن اشعث و كثير بن شهاب و قعقاع و شبث ، مردم را
از پيوستن به مسلم به ترديد مى انداختند و مى ترساندند تا آنكه گروهى
بسيار دور اينان جمع شدند و از طرف در روميان نزد ابن زياد وارد شدند.
كثير بن شهاب از ابن زياد خواست كه با اين گروه و شخصيتها و سربازان و
هوادارانش به مقابله با مهاجمان بپردازد كه نپذيرفت ، بلكه فرماندهى را
به شبث بن ربعى داد و از اعزام كرد. از آن سو مردم بسيار نيز دور مسلم
جمع بودند و افزوده مى شدند. تا عصر طول كشيد و كار دشوار شد.
عبيدالله ، اشراف و بزرگان شهر را فراخواند. آنان از بالا خطاب به مردم
، اهل طاعت را وعده جايزه و افزايش حقوق دادند و نافرمان را به محروميت
و كيفر تهديد كردند و اعلام كردند كه از شام ، سپاهى در حال آمدن است .
كثير بن شهاب سخن گفت تا غروب آفتاب نزديك شد. به مردم گفت : نزد
خانواده هايتان برويد و دنبال شر نباشيد و با جان خود بازى نكنيد. اينك
اين سپاهيان يزيد است كه مى آيد و به عبيدالله پيمان سپرده كه اگر در
پى جنگ باشيد و همين امشب پراكنده نشويد، فرزندان شما را از حقوق محروم
كند و رزمندگانتان را به جنگ در مرزهاى شام اعزام كند و سالم را به جاى
بيمار و حاضر را به جاى غايب مواخذه كند تا هيچ نافرمانى نماند مگر
آنكه به كيفر عصيانش برسد.
اشراف ديگر نيز همين سخن را گفتند. مردم با شنيدن اين حرفها متفرق
شدند. زن سراغ پسر و برادرش مى آمد و مى گفت : تو بر گردد، مردم ديگر
هستند. مرد سراغ پسر و برادرش مى آمد كه فردا شاميان مى آيند، با جنگ و
شر چه خوهى كرد. برگرد و او را مى برد. مردم پيوسته متفرق شدند تا آنكه
شب شد. مسلم نماز مغرب را خواند، در حالى كه جز سى نفر با او در مسجد
نبودند.
چون ديد جز آنان كسى همراهش نيست ، از مسجد كه بيرون آمد، كسى همراهش
نبود كه راهنمايى اش كند يا راه خانه را نشانش دهيد يا از او حفاظت
كند. سرگردان در كوچه هاى كوفه مى رفت و نمى دانست كجا مى رود. به خانه
هاى بنى جبله از قبيله كنده رسيد. به در خانه زنى به نام طوعه رسيد كه
پيشتر كنيز اشعث بن قيس بود و او آزادش كرده بود و همسر اسيد حضر مى
شده بود و از اين ازدواج ، پسرى به نام بلال آورده بود. بلال همراه
مردم بيرون رفته بود.
مادرش به انتظار او دم در ايستاده بود. مسلم به او سلام داد. پاسخش
داد. مسلم گفت : اى بانو! آب برايم بياور. آب نوشيد و همان جا نشست .
زن ظرف آب را داخل برد و برگشت و گفت : اى بنده خدا! مگر آب ننوشيدى ؟
گفت : چرا. گفت : پس پيش خانواده ات برو. دو سه بار گفت و مسلم ساكت
بود. بار سوم گفت : سبحان الله ! بنده خدا! برخيز و نزد خانواده ات
برو. برايت خوب نيست جلو خانه ام بنشينى . حلال نمى كنم . برخاست و گفت
: اى بانو! من در اين شهر خانه و خانواده اى ندارم . ممكن است در حق من
نيكى كنى و پاداش ببرى . شايد پس از اين ، نيكى تو را جبران كنم .
گفت : چه كارى از من ساخته است ؟ گفت : من مسلم بن عقيلم . اين گروه به
من دروغ گفته و فريبم دادند و بيرونم كردند. گفت : آيا تو مسلمى ؟ گفت
: آرى . گفت : وارد شو.
مسلم وارد خانه شد و در يكى از اتاقهاى خانه اش قرار گرفت . طوعه برايش
زير انداز و شام آورد، اما مسلم شام نخورد. چيزى نگذشت كه پسرش آمد.
ديد مادرش به اتاقى زياد رفت و آمد مى كند. علت را پرسيد. زن گفت :
چيزى نيست . گفت : چه خبر است ؟ گفت : چيزى نيست ، به كار خود بپرداز.
اصرار كرد. مادرش گفت : به شرطى كه به كسى چيزى نگويى . پسر قول داد و
قسم خورد. طوعه خبر را گفت . پسر خوابيد و چيزى نگفت . سحرگاهان نزد
عبدالرحمن ، پسر محمد اشعث رفت و خبر داد كه مسلم پيش مادرم است . او
نزد پدرش (محمد اشعث ) كه پيش ابن زياد بود رفت و آهسته خبر داد. چون
ابن زياد اين رازگويى را فهميد، به (قضيب
كه كنارش بود، گفت : برخيز و هم اكنون او را بياور. او همراه جمعى از
قوم خود برخاست و عبيدالله بن عباس را نيز با هفتاد نفر، از قيس ،
همراه خود بر و وارد خانه طوعه شدند.
(163)
|