مقتل امام حسين (عليه السلام )

گردآورنده : گروه حديث پژوهشكده باقرالعلوم
ترجمه : جواد محدثى

- ۱۰ -


3 - مسلم بن عوسجه  
129 - طبرى از زبيدى نقل مى كند:
وقتى عمرو بن حجاج به ياران حسين عليه السلام نزديك شد، شنيدند كه مى گفت : اى كوفيان ! در اطاعت و همبستگى باشيد؛ در كشتن كسى از دين بيرون رفته و با حاكم مخالفت كرده ، ترديد نكنيد. امام حسين عليه السلام به وى فرمود: اى عمرو! آيا مردم را بر ضد من مى شورانى ؟ آيا از دين بيرون رفته ايم و شما بر دين استواريد؟ به خدا قسم وقتى جانتان را گرفتند و با عملهايتان مرديد، خواهيد دانست چه كسى از دين بيرون رفته و چه كسى سزاوار دوزخ است . عمرو بن حجاج كه در جناح راست سپاه عمر سعد، طرف فرات بود، بر امام حمله آورد. ساعتى جنگيدند. مسلم بن عوسجه اولين نفر از اصحاب امام بود كه به شهادت رسيد. عمرو و يارانش برگشتند. غبار برخاست . مسلم را ديدند كه بر زمين افتاده است . رمقى داشت كه امام به بالين او رسيد و فرمود: رحمت خدا بر تو اى مسلم بن عوسجه ! (برخى از آنان به شهادت رسيدند و برخى منتظرند و پيمان خويش از عوض نكردند. (276)
حبيب بن مظاهر نزديك او رفت و گفت : مسلم ! مرگ تو برايم ناگوار است . مژده باد تو را به بهشت ! مسلم با صداى ناتوانى گفت : خدا مژده خيرت دهد! حبيب گفت : اگر نه اينكه ساعتى در پى تو خواهم آمد، دوست داشتم هر وصيتى دارى بگويى كه عمل كنم ، كه هم در خويشاوندى و هم ديندارى شايسته اى . (در حالى كه به امام اشاره مى كرد) گفت : تو را به اين مرد سفارش مى كنم كه در راهش جان ببازى . گفت : به خداى كعبه چنين خواهم كرد! بزودى جان باخت .
كنيزى داشت كه شيون او به (واعوسجتاه ! واسيداه ! برخاست . ياران عمرو بن حجاج فرياد كشيدند: مسلم بن عوسجه را كشتيم . شبث به بعضى اطرافيانش گفت : مرگتان باد! با دست خود، خودتان را مى كشيد و خويشتن را براى ديگرى خوار مى سازيد؟ خوشحالث مى كنيد كه مسلم بن عوسجه كشته شد؟ سوگند به خدا چه صحنه ها و موقعيتهاى والايى از او را نزد مسلمانان شاهد بودم . او را در نبرد آذربايجان ديدم كه پيش از فرا رسيدند سپاه مسلمانان ، شش نفر از مشركان را كشت . آيا كسى مثل او از شما كشته مى شود و خوشحال مى شويد؟
آن كه مسلم بن عوسجه را كشته ، مسلم بن عبدالله ضبابى و عبدالرحمان بن ابى خشكاره بود. (277)
4 - عمرو بن قرظه انصارى  
130 - سيد بن طاووس گويد:
عمرو بن قرظه انصارى بيرون آمد. از امام حسين عليه السلام اذن طلبيد. امام به او اجازه ميدان داد.
نبردى شايسته و مشتاقانه به بهشت نمود. گروه زيادى از حزب ابن زياد را كشت . هيچ تيرى به سوى امام نمى آمد جز آنكه با دستش جلو آن را مى گرفت و سينه در برابر شمشيرها سپر مى ساخت و آسيبى به حسين عليه السلام نمى رسيد تا آنكه مجروح شد. رو به امام حسين عليه السلام كرد و گفت : اى پسر پيامبر! آيا وفا كردم ؟ امام فرمود: آرى ، تو پيش از من در بهشتى . سلامم را به رسول خدا صلى الله عليه و آله برسان و بگو كه من نيز در پى مى آيم . آن قدر جنگيد تا به شهادت رسيد. (278)
131 - طبرى گويد:
عمرو بن قرضه انصارى براى نبرد در ركاب حسين عليه السلام بيرون آمد. رجز مى خواند و مى جنگيد تا آنكه كشته شد. او از ياران امام حسين بود و برادرش در سپاه عمر سعد بود. برادرش صدا زد: اى حسين ! اى دروغگو پسر دروغگو! برادرم را گمراه كردى و او را به كشتن دادى . امام فرمود: خداوند برادرت را گمراه نكرد، بلكه هدايتش فرمود و تو را گمراه كرد. گفت : خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم يا در جنگ با تو كشته نشوم . بر امام حمله كرد. نافع بن هلال راه بر او بست و با نيزه اى او را بر زمين افكند. يارانش او را از معركه برده و نجاتش دادند. (279)
شدت نبرد  
132 - طبرى گويد:
تا نيمروز، جنگ بشدت ادامه يافت . سپاه يافت . سپاه عمر سعد جز از يك ناحيه نمى توانستند حمله كنند، چون خيمه هاى ياران امام يكجا و نزديك هم بود. عمر سعد كه چنين ديد، كسانى را مامور كرد تا از چپ و راست حمله كنند تا آنان را به محاصره كشند. سه چهار نفر از اصحاب امام حسين عليه السلام نيز از لابه لاى خيمه ها به مردانى كه به تخريب و بر هم زدن خيمه ها و غارت آنها مشغول بودند حمله مى كردند و مى كشتند و از نزديك به آنان تير مى زدند و اسبهايشان راپى مى كردند. عمر سعد دستور داد تا در خيمه ها آتش سوزى كنند و چنان كردند. امام حسين عليه السلام فرمود: بگذار خيمه ها را آتش بزنند، مى توانند از آنها به طرف شما بيايند و چنان شد و جز از يك طرف با ياران امام نمى جنگيدند...
شمر حمله كرد و با نيزه ، خيمه امام را پاره كرد و گفت : آتش بياوريد تا اين خيمه را بر سر صاحبانش آتش بزنم . زنان شيون كنان از خيمه بيرون آمدند. حسين عليه السلام بر سر او فرياد كشيد: آيا تو مى خواهى خيمه ام را بر سر خانواده ام آتش بزنى ؟ خدا تو را به آتش دوزخ بسوزاند. (280)
5 - ابو ثمامه صائدى  
133 - طبرى گويد:
پيوسته از ياران امام كشته مى شدند و با شهادت هر يك نفر يا دو نفر، آشكار مى شد، ولى دشمنان بسيار بودند و هر چه كشته مى شدند معلوم نمى شد. ابو ثمامع ه كه چنين ديد، به امام عرض كرد: يا ابا عبدالله ! مى بينم كه اينان به تو نزديك شده اند. به خدا تا من زنده ام تو كشته نخواهى شد، دوست دارم خدا را با حالتى ملاقات كنم كه اين نماز را كه وقتش نزديك شده با تو بخوانم . امام سر خود را بلند كرد و فرمود: نماز را به ياد آوردى ، خدا تو را از نماز گزاران ذاكر قرار دهد.
باشد، اكنون اول وقت نماز است . فرمود: از آنان بخواهيد دست از جنگ بردارند تا نماز بخوانيم .
حصين بن نمير (حصين بن تميم ) گفت : نمازتان قبول نيست . حبيب بن مظاهر گفت : خيال مى كنى نماز خاندان رسول قبول نيست و نماز تو قبول است اى الاغ ! (281)
آنگاه ابوثمامه پس از نماز به امام حسين عليه السلام گفت : تصميم گرفته ام به ياران شهيدم بپيوندم ، نمى خواهم بمانم و تو را تنها و كشته ببينم . امام فرمود: جلو بيفت ، ما هم ساعتى بعد به شما مى پيونديم . به ميدان شتافت و جنگيد و مجروح شد. قيس بن عبدالله صائدى كه پسر عمويش بود و با او دشمنى داشت او را داشت او را شهيد كرد. (282)
6 - سعيد بن عبدالله حنفى  
134 - سيد بن طاووس گويد:
هنگام نماز ظهر شد. امام حسين عليه السلام به زهير بن قيس و سعيد بن عبدالله فرمود: همراه با نيمى از ياران باقيمانده جلو بايستند. با آنان نماز خوف خواند. تيزى به سوى حسين عليه السلام آمد.
سعيد بن عبدالله جلو رفت و همچنان خود را سپر تيرها ساخت تا آنكه بر زمين افتاد، در حالى كه مى گفت : خدايا! همچون لعنت قوم عاد و ثمود، لعنتشان كن . خدايا! از من به پيامبرت سلام برسان و به او برسان كه چه رنجى از زخم چشيدم . من خواستار پاداش تو در يارى فرزندان پيامبرت هستم . سپس به شهادت رسيد، در حالى كه افزون بر زخم شمشيرها و نيزه ها، سيزده تير بر بدنش نشسته بود. (283)
7 - حبيب بن مظاهر  
135 - طبرى گويد:
حصين بن نمير بر ياران امام حمله كرد. حبيب بن مظاهر با او روياروى شد و با شمشير بر صورت اسبش زد و او از اسب افتاد. يارانش شتافته او را نجات دادند.
حبيب ، رجز مى خواند و خود را حبيب پسر مظاهر، تكسوار نبرد و با وفا و صبور مى خواند و گروه خود را از نظر حجت قويتر و پرهيزكارتر معرفى مى كرد. نبرد سختى كرد. مردى از بنى تميم به نام بديل بن صريم بر او حمله كرد. وى ضربتى بر سر ا زد و وى را كشت . مرد ديگرى از تميم به ميدان آمد، با نيزه حبيب را افكند. چون خواست برخيزد حصين بن نمير با شمشير بر سر او زد و افتاد. آن مرد تميمى فرود آمد و سر از بدنش جدا كرد. حصين به او گفت : من در كشتن او با تو شريكم . وى گفتن من به تنهايى او را كشتم . حصين گفت : پس سر او را به من بده تا از گردن اسبم بياويزيم تا مردم بينند و بدانند كه من در كشتن او شركت داشتم . آنگاه تو سر را بگير و نزد ابن زياد برو. جايزه اى هم كه براى كشتن او مى گيرى مال خودت ؛ مرا به آن نيازى نيست . او نمى پذيرفت .
خويشانش بين آن دو آن گونه آشتى و مصالحه دادند. آن مرد سر حبيب را به او داد. او در حالى كه آن سر مطهر را به گردن اسبش آويخته بود، دورى در لشكر زد و سر را به او پس داد. چون به كوفه بازگشتند، آن مرد سر حبيب را از بند زيد زين آويخت و به سوى قعر ابن زياد رفت . آن مرد به شك افتاد.
پرسيد: پسر! چرا دنبال من مى آيى ؟ گفت : چيزى نيست . گفت : نه ، چيزى هست ، به من بگو.
گفت : اين سرى كه با توست ، سر پدرت من است . آيا مى دهى تا آن را به خاك سپارم ؟ گفت : نه پسرم ، امير راضى به دفن آن نيست ، من مى خواهم با كشتن آن به جايزه بزرگى دست يابم . نوجوان گفت : ولى خداوند بدترين كيفرت مى دهد. به خدا كسى را كشتى كه از تو بهتر بود و گريست . كارى نداشت جز تعقيب قاتل پدرش تا او را غافلگير كرده به انتقام پدرش او را بكشد. در آن زمان مصعب بن زبير فرا رسيد. مصعب در اجميرا به جنگ مشغول بود كه پسر حبيب وارد لشكرگاه او شد. قاتل پدر را در خيمه اش ‍ يافت . در پى فرصت بود تا نيمروز كه او به خواب رفته بود، وارد خيمه اش ‍ شد و با شمشير او را كشت .
ابو مخنف گفته است : چون حبيب بن مظاهر كشته شد، مرگ او حسين عليه السلام را درهم شكست و فرمود: خودم و ياران حمايتگر خود را به حساب خدا مى گذارم . (284)
ابو مخنف گفته است : چون حبيب بن مظاهر كشته شد، مرگ او حسين عليه السلام را در هم شكست و فرمود: خودم و ياران حمايتگر خود را به حساب خدا مى گذارم . (285)
8 - زهير بن قين
136 - خوارزمى گويد:
پس از او زهير بن قين به ميدان آمد، در حالى كه اين گونه رجز مى خواند:
من زهيرم ، پسر قين ، با شمشير از حسين عليه السلام در برابر شما دفاع مى كنم . حسين عليه السلام يكى از دو سبط پيامبر و از عترت نيكو و پرهيزكار و، و زينت و آراستگى است و آن بى شك رسول خداست .
با شما مى ستيزم و هيچ عارى نيست .
روايت است كه چون خواست حمله كند، كنار امام ايستاد و دست بر شانه امام زد و او را با ابياتى ستود. آنگاه به ميدان شتافت و نبرد سختى كرد. كثير بن عبدالله و مهاجر بن اوس بر او تاختند و شهيدش كردند. ون شهيد شد، امام درباره اش فرمود: اى زهير! خدا از رحمتش دورت نكند و قاتل تو را لعنت كند، همچون لعنت قومى كه خداوند آنان را به ميمون و خوك تبديل كرد. (286)
137 - طبرى در اينجا اشعارى نقل كرده كه زهير، خطاب به امام حسين عليه السلام خواند. (287)
9- نافع بن هلال  
138 - خوارزمى گويد:
پس از زهير، نافع بن هلال - يا هلال بن نافع - به ميدان رفت . وى به آنان تير مى افكند و تيرهايش خطا نمى رفت . دستانش را حنا زده بود. تير مى انداخت و مى گفت :
تير مى افكنم ، تيرهايى نشاندار، و هراس جان را سودى نمى بخشد. تيرهايى زهرآگين كه زمين دشمن را آكنده سازد. آن قدر تير افكند تا تيرهايش تمام شد. دست به قبضه شمشير برد و در حالى كه چنين رجز مى خواند بر آنان تاخت :
منم آن جوان يمنى جملى ؛ آيين حسين و على است . اگر امروز كشته شوم آرزوى من است ؛ اين عقيده من است و با عمل خود ديدار خواهم كرد. (288)
139 - طبرى گويد:
نافع بن هلال ، نام خود را بر چوبه هاى تيرش نوشته بود و با آن تيرهاى نشاندار تير مى انداخت و مى گفت : (من جملى ام ، من بر آيين على ام . جز آنان كه مجروح شدند دوازده تن از ياران عمر سعد را كشت . آن قدر شمشير زد تا بازوهايش شكست و اسير شد. شمر و همراهانش او را گرفته و نزد عمر سعد بردند. عمر سعد گفت : واى بر تو نافع ! چرا با خودت چنين كردى ؟ گفت : پروردگارم مى داند كه در پى چه بودم . در حالى كه خون بر صورتش جارى بود مى گفت : غير از مجروحان ، دوازده نفر از شما و بر اين مبارزه خود را ملامت نمى كنم . اگر دست و بازويى داشتم اسيرم نمى كرديد. شمر به عمر سعد گفت : او را بكش . گفت : خودت او را آوردى ، اگر مى خواهى خودت بكش . شمر شمشير كشيد. نافع گفت : به خدا گر مسلمان بودى ، برايت ناگوار بود كه خدا را در حالى ملاقات كنى كه دستت به خون ما آغشته است . خدا را سپاس كه شهادت ما را به دست بدترين مخلوقاتش قرار داد. آنگاه شمر او را شهيد كرد. (289)
10 - يزيد بن زياد (ابو الشعثاء)  
140 - ابو مخنف به نقل از فضيل بن خديج گويد:
ابو الشعثاء يزيد زياد كندى از طايفه بنى بهدله ، در برابر حسين عليه السلام زانو زد و صد تير افكند كه جز پنج تير، هيچ كدام بر زمين نيفتاد. وى تير اندازى بود و هر بار كه تير رها مى كرد مى گفت : منم فرزند بهدله ، تكسواران عرجله . امام حسين عليه السلام نيز مى فرمود: خدايا! تيرش را به هدف برسان و پاداش او را بهشت قرار بده . چون تيرهايش را افكند، ايستاد و گفت : جز پنج تير، هيچ كدام هدر نرفت . برايم چنين روشن است كه پنج نفر را كشتم . وى جزء اولين شهدا بود و رجز او روز عاشورا چنين بود: منم يزيد و پدرم مهاصر است ، شجاعتر از شير ژيان آرميده در بيشه ها. پروردگارا! من ياور حسينم و و اگذارنده عمر سعد.
وى از كسانى بود كه همراه عمر سعد به جنگ حسين عليه السلام آمده بود و چون پيشنهادهاى امام را نپذيرفتند، به امام پيوست و در ركاب او جنگيد تا شهيد شد. (290)
140 - ابو مخنف به نقل از فضيل بن خديج گويد:
ابو الشعثاء يزيد بن زياد كندى از طايفه بنى بهدله ، در برابر حسين عليه السلام زانو زد و صد تير افكند كه جز پنج ، هيچ كدام بر زمين نيفتاد. وى تير انداز بود و هر بار كه تير رها مى كرد مى گفت : منم فرزند بهدله ، تكسواران عرجله . امام حسين عليه السلام نيز مى فرمود: خدايا! تيرش را به هدف برسان و پاداش او را بهشت قرار بده . چون تيرهايش را افكند، ايستاد و گفت : جز پنج تير، هيچ كدام هدر نرفت . برايم چنين روشن است كه پنج نفر را كشتم . وى جزء اولين شهدا بود و رجز او روز عاشورا چنين بود: منم يزيد و پدرم مهاصر است كه پنج نفر را كشتم . وى جزء اولين شهدا بود و رجز او روز عاشورا چنين بود: منم يزيد و پدرم مهاصر است ، شجاعتر از شير ژيان آرميده در بيشه ها. پروردگارا! من ياور حسينم و واگذارنده عمر سعد.
وى از كسانى بود كه همراه عمر سعد به جنگ حسين عليه السلام آمده بود و چون پيشنهادهاى امام را نپذيرفتند، به امام پيوست و در ركاب او جنگيد تا شهيد شد. (291)
11 - جون غلام ابوذر  
141 - محمد بن ابى طالب گويد:
جون غلام ابوذر غفارى كه سيه فام بود آماده نبرد شد. امام حسين عليه السلام به او فرمود: از طرف من آزادى . تو در پى ما آمدى تا به عافيت برسى ، خود را به راه ما گرفتار مكن . گفت : اى پسر پيامبر! من در دوران خوشى ريزه خوار شما بودم ، اينك در سختى رهايتان كنم ؟ به خدا گرچه بد بو و كم آبرويم و چهره ام سياه است ، بهشت را ارزانى ام دار تا بويم خوش و شرافتم افزون و چهره ام سفيد شود. نه به خدا، هرگز از شما جدا نمى شوم تا اين خون سياه به خونهاى شما آميزد.
سپس به جنگ پرداخت و چنين رجز مى خواند:
كافران ، ضربه هاى شمشير اين غلام سياه را چگونه مى بينند كه در دفاع از فرزندان محمد مى جنگد؟
با دست و زبان از آنان دفاع مى كنم و در روز قيامت اميد بهشت دارم .
آن قدر جنگيد تا به شهادت رسيد. امام حسين عليه السلام به بالين او آمد و فرمود: خداوندا چهره اش را سفيد و بويش را خويش گردان و با نيكان محشورش كن و بين او و محمد و آل محمد آشنايى آور. (292)
142 - علامه مجلسى گويد:
امام باقر عليه السلام از امام سجاد عليه السلام روايت كرده كه مردم در ميدان حاضر مى شدند و كشتگان را به خاك مى سپردند. پس از ده روز جسد جون را يافته كه بوى مشك از آن بر مى آمد. رضوان خدا بر او باد! (293)
12 و 13 - دو جوان غفارى  
143 - خوارزمى گويد:
عبدالله و عبدالرحمان از قبيله غفار نزد امام حسين عليه السلام آمدند و سلام داده و گفتند: يا ابا عبدالله ! دوست داريم از تو دفاع كنيم و در برابر تو كشته شويم . امام فرمود: آفرين بر شما! نزديك بياييد. آن دو گريان پيش امام آمدند. حضرت فرمود: اى برادرزادگانم ! چرا گريه مى كنيد؟ اميدواريم بزودى ديدگانتان روشن شود. گفتند: فدايت شوم ! بر خودمان گريه نمى كنيم ، بر تو گريه مى كنيم كه محاصره ات كرده اند و قدرت دفاع از تو نداريم . فرمود: اى برادر زادگان ! خداوند پاداشتان دهد كه آنچه در توان داريد، در مواسات و يارى من به كار مى گيريد. خدا بهترين پاداش متقين را به شما بدهد.
سپس با حضرت خداحافظى كرده به ميدان رفتند و پس از نبردى سخت شهيد شدند. (294)
14 و 15 - دو جوانمرد جابرى  
144 - خوارزمى گويد:
سيف بن حارث و مالك بن عبدالله ، دو جوان جابرى از قبيله همدان پيش ‍ آمدند و به امام سلام گفته و خداحافظى كرده و به ميدان شتافتند و پس از نبردى دليرانه به شهادت رسيدند. (295)
16 - حنظله بن اسعد شبامى  
145 - طبرى گويد:
حنظله بن اسعد شبامى آمد و در برابر امام ايستاد و خطاب به سپاه دشمن ، آياتى از قرآن را خواند كه هشدار نسبت به نزول عذاب الهى بود: يا قوم انى اخاف عليكم مثل يوم الا حزاب ... (296) و آنگاه گفت : اى قوم ! آيا حسين را مى كشيد تا عذاب سخن الهى بر شما فرود آيد؟ (و هر كه دروغ بندد، نوميد و ناكام گردد. (297)
امام حسين عليه السلام خطاب به او فرمودن رحمت خدا بر تو اى حنظله ! آنان چون دعوت حق تو را رد كردند مستحق عذاب شدند، آنگاه شدند، آنگاه كه آنان برخاستند تا خون تو و يارانت را بريزند، چه رسد به اكنون ، كه برادران صالح تو را كشته اند. گفت : راست مى گويى جانم به فدايت ! تو از من دين شناستر و شايسته ترى . آيا به آخرت نكوچيم و به برادرانمان نپيونديم ؟ امام فرمود: شتاب به سوى آنچه بهتر از دنياست و آنچه بهتر از دنياست و آنچه در آن است ؛ به سوى حكومتى ابدى !
وى به امام سلام داد و خداحافظى كرد و به ميدان شتافت . جنگيد تا به شهادت رسيد. (298)
17 و 18 - عابس و شوذب  
146 - طبرى گويد:
عابس بن ابى شبيب شاكرى و شوذب ، غلام بنى شاكر آمدند. پرسيد: شوذب ! در دل تصميم دارى چه كنى ؟ گفت : چه كنم ! همراه تو، در راه دفاع از پسر دختر پيامبر خدا مى جنگم تا كشته شوم . گفت : همين گونه درباره تو گمان بود. پس به جنگ در برابر امام بشتاب تا شهادت تو را به حساب خدا بگذارد و من هم پاداش صبر بر شهادتت را ببرم . اگر هم اينك كسى سزاوارتر تو به من پيشم بود، دوست داشتم تا او زودتر از من به نبرد بشتابد و من آن را به حساب خدا تحمل كنم . امروز روزى است كه بايد تا مى توانيم از خدا پاداش بگيريم كه پس از امروز ديگر مجالى براى كار نيست ؛ فردا حساب است . جلو رفت و به امام سلام كرد. آنگاه به ميدان شتافت و جنگيد تا كشته شد.
آنگاه عابس بن ابى شبيب گفت : يا ابا عبدالله ! امروز هيچ دور و نزديكى روى زمين برايم عزيزتر و محبوبتر از تو نيست . اگر مى توانستم با چيزى عزيزتر از جان و خونم از تو دفاع كنم و مانع شهادتت شوم ، چنين مى كردم . سلام بر تو اى ابا عبدالله ! خدا را گواه مى گيرم كه من بر آيين و روش تو و پدرت هستم . سپس با شمشير آخته بر دشمن تاخت ، در حالى كه در پيشانى اش اثر ضربتى بود.
ابو مخنف از مردى به نام ربيع بن تميم كه شاهد آن روز بود نقل مى كند: چون عابس را ديدم كه مى آيد، شناختمش . او را در جنگها ديده بودم . از شجاعترين مردم بود. گفتم : اى مردم ! اين شير شيران است ، پسر ابى شبيب است . كسى به نبرد او نرود او پيوسته در ميدان هماورد مى طلبيد. عمر سعد گفت : سنگبارانش كنيد. از هر سو به طرفش سنگ باريدند. چون چنين ديد، زره و كلاهخود خود را بيرون آورد و بر آنان حمله كرد به خدا ديدمش كه بيش از دويست نفلر را مى گريزاند. از هر سو او را محاصره كردند و به شهادت رسيد.
گويد: سر او را در دست مردان پرساز و برگى ديدم كه هر كدام ادعا مى كردند من او را كشته ام .
نزد عمر سعد آمدند. گفت : جدال نكنيد. او را هيچ كس به تنهايى نكشته است . با اين سخن آنان را پراكنده ساخت . (299)
19 - عمر و بن خالد صيداوى  
147 - خوارزمى گويد:
عمرو بن خالد صيداوى به حضور امام حسين عليه السلام آمد و گفت : تصميم گرفته ام به يارانم بپيوندم . خوش ندارم كه بمانم و تو را تنها و كشته ببينم . امام به او فرمود: برو، ساعتى ديگر ما هم به تو ملحق مى شويم ، رفت و نبردى دلاورانه كرد تا به شهادت رسيد. (300)
20 - برير بن حضير (301)  
148 - ابن صباغ گويد:
مردى وارسته و پارسا به نام يزيد بن حصين با امام حسين عليه السلام بود. به امام عرض كرد: اى پسر پيامبر! مرا اجازه بده تا پيش سر كرده اين گروه عمر سعد بروم و درباره آب با او حرف بزنم . شايد دست (از محاصره آب ) بردارد. امام اجازه داد و فرمود: اختيار با توست . وى نزد عمر سعد رفت و درباره آب با او گفتگو كرد. عمر سعد نپذيرفت . به وى گفت : اين آب فرات كه حيوانات صحرا از آن مى نوشند، نمى گذارى حسين پسر دختر پيامبر و برادران و همسران و خاندانش و عترت پاك
پيامبر از آن بنوشند تا از تشنگى بميرند!؟ آن وقت خيال مى كنى كه خدا و پيامبر را مى شناسى و مسلمانى عمر سعد به زير انداخت و گفت : فلانى ! من حقيقت سخنت را مى دانى ولى عبيدالله مرا به اين ماموريت فرستاده است . من از خطر اين كار آگاهم ، ولى حكومت رى را نمى توانم از دست بدهم . دلم اجازه نمى دهد كه رى را به ديگرى واگذارم . آن مرد نزد امام حسين عليه السلام برگشت و سخنان عمر سعد را بازگفت . (302)
برخى روايت كرده اند كه چون تشنگى بر امام شدت يافت ، برير از امام اجازه خواست تا برود و درباره آب با آنان گفتگو كند. امام اجازه داد. برير رفت و سخنانى نظير آنچه گذشت گفت : آنان هم پاسخ دادند: حسين بايد از تشنگى بميرد، آن گونه كه آنكه پيش از او بود تشنه جان داد (اشاره به قتل عثمان ). امام از او خواست كه دست از سخن گفتن با آنان بردارد. (303)
149 - طبرى به نقل از عفيف بن زهير از حاضران در كربلا روايت مى كند:
يزيد بن معقل كه از هم پيمانان بنى سلمه بود از سپاه عمر سعد بيرون آمد و گفت : اى برير بن حضير! ديدى خدا با تو چه كرد؟ گفت : به خدا قسم ! خدا با من خوبى كرد و به تو بدى كرد. گفت : دروغ مى گفتى كه عثمان بر خويش ‍ اسراف و ستم كرد و معاويه گمراه و گمراه كننده است و امام هدايت و حقت ، على بن ابى ابى طالب عليه السلام است ؟ برير گفت : گواهى مى دهم كه اين عقيده و سخن من است . گفت : من هم گواهى مى دهم كه تو از گمراهانى . برير گفت : بيا نفرين كنيم كه عذاب خدا بر دروغگو باد و هر كه بر باطل است كشته باد. آنگاه بيا تا مبارزه كنيم . بيرون آمدند و دستها به نفرين بالا آوردند. آنگاه با هم به نبرد پرداختند. ابتدا يزيد بن معقل ضربتى بر برير زد كه كارى نبود. برير ضربتى فرود آورد كه كلاهخود او را شكافت و به مغزش رسيد و فرو غلتيد، در حالى كه شمشير برير همچنان در سرش بود. گويا مى بينمش كه مى خواست شمشير را از سرش بيرون آورد. رضى بن منقذ حمله كرد و ساعتى با برير گلاويز بود. برير بر سينه اش نشست . رضى ديگران را به يارى طلبيد. كعب بن جابر مى خواست به او حمله كند، گفتم : اين برير حضير قارى قرآن است كه در مسجد به ما قرآن مى آموخت . با نيزه به پشت برير زد. برير كه سوزش نيزه را حس كرد، چهره و دماغ حريف را دندان گرفت و آن را كند. كعب با نيزه بر برير زد و او را كنارى افكند و نيزه را بر پشت او فرو كرده بود. آنگاه با ضربه شمشير او را از پاى در آورد.
عفيف گويد: گويا من آن مرد عبدى افتاده را مى بينم كه برخاسته و خاك از لباسش مى تكاند و مى گفت : اى برادر ازدى ! بر من لطفى كردى كه هرگز فراموش نخواهم كرد. گويد: گفتم : آيا خودت ديدى ؟ گفت : آرى به چشم خود ديدم و به گوشم شنيدم .
چون كعب بن جابر برگشت ، همسرش يا خواهرش نوار دختر بابر گفت : تو بر ضد پسر فاطمه جنگيدى و سرور قاريان را كشتى ، گناه بزرگى مرتكب شدى . به خدا! ديگر با تو سخن نخواهم گفت . (304)
150 - فتال گويد:
برير بن حضير همدانى به ميدان رفت كه قاريترين اهل زمانش بود. در حالى كه اين رجز را مى خواند: من بريرم و پدرم حضير است ؛ هر كه خيرى نداشته باشد، خيرى در او نيست . (305)
21 - اسلم بن عمرو، غلام امام حسين عليه السلام  
151 - خوارزمى گويد:
غلامى ترك كه قارى قرآن و آشنا به عربى و از غلامان حسين عليه السلام بود به ميدان رفت و در حالى كه اين رجز را مى خواند، به نبرد پرداخت :
دريا از ضربت نيزه و شمشيرم به جوش مى آيد و هوا ازتيرهايم پر مى شود. هرگاه تيغم در كفم آشكار شود، دل حسود كينه توز را مى شكافد.
گروهى را كشت . از هر طرف محاصره اش كردند و بر زمين افتاد. امام ، به بالين او آمد و گريست و صورت به صورتش گذاشت . وى چشم گشود و امام را ديد، لبخندى زد و به سوى خدا پر كشيد. (306)
22 - جناده بن حرث  
152 - نيز گويد:
پس از او جناده بن حارث انصارى در حالى كه رجز مى خواند به ميدان رفت و جنگيد تا آنكه شهيد شد.
23 - عمرو بن جناده  
153 - نيز گويد:
پس از او عمرو بن جناده به ميدان رفت ، در حالى كه اشعارى مى خواند با اين مضمون : مجال را بر زاده هند تنگ كن و با تكسواران در درون خانه اش ‍ او را به تنگنا دچار كن ، با مهاجرانى كه نيزه هايشان از خون كافران رنگين است ، روزى در ركاب پيامبر و امروز از خون فاجران . امروز نيزه ها از خون كسانى رنگين مى شود كه در يارى اشرار، قرآن را كنار نهادند و خونخواه كشته هاى خود در بدر شدند. به خدا قسم با شمشير بران پيوست با فاسقانى مى جنگم . امروز، اين تكليف واجب من است و هر روز، هماوردى و نبرد مى كنم .
حمله كرد و جنگيد تا به شهادت رسيد. (307)
24 - جوانى فرزند شهيد  
154 - نيز گويد:
پس از او جوانى كه پدرش در ميدان شهيد شده بود و مادرش با او بود بيرون آمد. مادرش گفت : فرزندم ! در مقابل پسر پيامبر مبارزه كن تا شهيد شوى . گفت : باشد. بيرون آمد. امام فرمود: پدر اين جوان شهيد شده ، شايد مادرش ‍ دوست نداشته باشد كه به ميدان رود. جوان گفت : اى پسر پيامبر! مادرم به من دستور داده است . به ميدان رفت ، در حالى كه رجز مى خواند: فرمانده من حسين است و چه فرمانده خوبى ! مايه دلخوشى پيامبر بشير و نذير، فرزند على و فاطمه . آيا براى او همتايى مى شناسيد؟
جنگيد تا آنكه كشته شد. سرش را جدا كردند و به اردوگاه امام پرتاب كردند. مادرش آن سر را برگرفت و گفت : آفرين پسرم ! نور چشمم ! شادى بخش قلبم ! سپس آن سر را به طرف مردى از دشمن پرتاب كرد و او را كشت . عمود خيمه را برگرفت و رجز خوانان به طرف دشمن حمله برد و دو نفر را كشت . امام دستور داد كه برگردد و دعايش كرد. (308)
اسامى ساير شهدا از اصحاب در زيارت ناحيه  
155 - سيد بن طاووس گويد:
شهدا ديگر از اصحاب امام حسين عليه السلام ، تنها نام آنان را كه در زيارت ناحيه مقدسه آمده است مى آوريم . نقلى كه سيد بن طاووس دارد و همه شهداى اصحاب را نام برده است :
... سلام بر مسلم بن عوسجه اسدى ، آن كه وقتى امام به او اجازه داد بر گردد، به آن حضرت گفت : آيا تو را رها كنيم ، آنگاه چه عذرى در پيشگاه خداوند از اداى حق تو داريم ؟ نه به خدا! از تو دست نمى كشم تا آنكه نيزه ام را در سينه هايشان بشكنم و تا شمشير در كف دارم با آنان بجنگم از تو جدا مى شوم . اگر سلاح هم نداشته باشم با سنگ با آنان مى جنگم و تا آنكه در ركابت بميرم از تو دست بردار نيستم ، تا نخستين كسى باشم كه جانش را فدايت كرد و اولين شهيد از شهداى خدا باشم كه جان باخت و به خداى كعبه قسم رستگار شدم . سپاس خدا بر تو و مواساتت نسبت به امام خود باد كه وقتى بر زمين افتاده بودى بر تو رحمت و درود فرستاد و آيه (فمنهم من قضى نحبه ... (309) را تلاوت فرمود: لعنت خدا بر عبدالله بن خشكاره كه در قتل تو مشاركت داشتند.
سلام بر سعد بن عبدالله حنفى ، آنكه چون امام اجازه بازگشت داد، به آن حضرت عرض كرد: تو را وا نمى گذاريم تا خداوند بداند كه نبود رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم با دفاع از تو حرامت او را نگه داشتيم . به خدا اگر بدانم كه كشته مى شوم ، سپس زنده مى گردم ، سپس سوزانده مى شوم و خاكسترم را بر باد مى دهند و هفتاد بار با من چنين مى كنند، از تو جدا نمى شوم تا در راه تو كشته شوم ، و چرا نه ، كه جز يك بار كشته شدن نيست و بعد از كرامت بى انتهاست . تو جان باختى و از امام خود دفاع كردى و در قرارگاه ابدى به كرامت خدايى دست يافتى . خداوند ما را در زمره شما شهيدان محشور كند و در ملكوت اعلا همراهتان سازد.
سلام بر بشير بن عمر حضرمى . سلام و سپاس الهى بر تو كه به حسين عليه السلام آنگاه كه اجازه بازگشت داد، گفتى : درندگان بيابان مرا زنده زنده بخورند اگر از تو جدا شوم و رهروان از من درباره تو بپرسند و با اين ياران تو را واگذارم . اين هرگز نشدنى است .
سلام بر يزيد بن حصين همدانى (310) قارى قرآن . سلام بر عمران بن كعب انصارى . سلام بر نعيم بن عجلان انصارى . سلام بر زهير بن قين بجلى ، كه چون امام به او اجازه بازگشت داد، به آن حضرت گفت : نه به خدا! اين نشدنى است . آيا پسر پيامبر را در دست دشمنان اسير بگذارم و خودت نجات پيدا كنم ؟ خدا چنين روز را نياورد.
سلام بر عمرو بن قرضه انصارى . سلام بر حبيب بن مظاهر اسدى . سلام بر حر بن يزيد رياحى . سلام بر عبدالله بن عمير كلبى . سلام بر نافع بن هلال بجلى . سلام بر انس بن كاهل اسدى . سلام بر قيس بن مسهر صيداوى . سلام بر عبدالله و عبدالرحمان غفارى پسران عروه بن حراق . سلام بر جون غلام ابوذر. سلام بر شبيب بن عبدالله نهشلى . سلام بر حجاج بن يزيد سعدى . سلام بر قاسط و كرش تغلبى پسران زهير. سلام بر كنانه بن عتيق . سلام بر ضر غامه بن مالك . سلام بر جوين بن مالك ضبعى . سلام بر عمرو بن ضبعى . سلام بر يزيد بن ثبيط قيسى . سلام بر عبدالله و عبيدالله پسران يزيد بن ثبيط. سلام بر عامر بن مسلم . سلام بر قضب بن عمرو نمرى . سلام بر سالم ، غلام عامر بن مسلم . سلام بر سيف بن مالك . سلام بر زهير بن بشر خثعمى . سلام بر بدر بن معقل جعفى . سلام بر حجاج بن مسروق جعفى . سلام بر مسعود بن حجاج و پسرعليهم السلام سلام بر مجمع بن عبدالله عائدى . سلام بر عمار بن حسان . سلام بر حيان بن حارث سلمانى . سلام بر مجمع بن عبدالله عائدى . سلام بر عمار بن حسان . سلام بر حيان بن حارث سلمانى . سلام بر جندب بن حجر خولانى . سلام بر عمر بن خالد صيداوى .
سلام بر سعيد، غلام او. سلام بر يزيد بن زياد بن مظاهر. سلام بر زاهر غلام عمرو بن حمق خزاعى . سلام بر حنظله بن اسعد شبامى . سلام بر عبدالرحمان بن عبدالله ارحبى . سلام بر عمار بن ابى سلامه همدانى .
سلام بر عابس بن اببى شبيب شاكرى . سلام بر شوذب ، غلام شاكرى . سلام بر شبيب بن حارث .
سلام بر مالك بن عبدالله . سلام بر مجروح اسير شده ، سوار بن ابى احمير فهمى . سلام بر همراه مجروح او عبدالله جندعى . سلام بر شما اى بهترين ياوران .
سلام بر شما براى آن صبرى كه داشتيد. پس چه منزلگاه خوبى است آخرت . خداوند در جايگاه نيكان جايتان دهد. گواهى مى دهم كه خداوند پرده از ديده هايتان برداشت و جايگاهتان را آماده ساخت و پاداش سرشار عطايتان كرد. شما در دفاع از حق كوشا بوديد و براى ما پيشگام و ما در قرارگاه آخرت با شما خواهيم بود. سلام و رحمت و بركات الهى بر شما باد.(311)
شهداى اهل بيت عليهم السلام  
1 - على اكبر عليه السلام  
156 - ابن سعد گويد:
مردى از شاميان على بن حسين اكبر عليه السلام را - كه مادرش آمنه دختر ابى مره ثقفى و مادر او دختر ابوسفيان بود - فراخواند و گفت : تو با خليفه خويشاوندى دارى . اگر مى خواهى ، بايت امان نامه بگيريم و هر جا كه دوست داشتى برو. گفت : به خدا قسم خويشاوندى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از خويشاوندى ابو سفيان لازمتر بود كه مراعات شود. سپس بر او حمله كرد، در حالى كه رجز مى خواند:
من على فرزند حسين بن على هستم ، به خانه خدا سوگند ما به پيامبر سزاوارتريم از شمر و عمر سعد و ابن زياد. (312)
157 - سيد بن طاووس گويد:
كسى جز دودمان حسين عليه السلام با او نمانده بود. على اكبر عليه السلام كه از زيباترين مردم بود بيرون آمد و از پدرش اذن ميدان گرفت . آن ح هم اجازه داد. آنگاه به او نگريست ، نگاه كسى كه از او نااميد شده است . چشمانش را فروافكند و گريست و فرمود: (خدايا شاهد باش ! جوانى به سوى آنان مى رود كه شبيه ترين مردم در خلقت و اخلاق و گفتار به پيامبر توست و هرگاه مشتاق ديدن پيامبرت مى شديم ، به او نگاه مى كرديم . آنگاه فرياد كشيد: (اى پسر سعد! خدا رشته خويشاوندى ات را قطع كند، آن گونه كه رحم مرا قطع كردى (313)
158 - خوارزمى گويد:
على اكبر كه مادرش ليلى دختر ابى مره ثقفى بود، به ميدان رفت . آن هنگام هجده ساله بود.
چون حسين عليه السلام او را ديد، چهره به آسمان گرفت و گفت : خدايا شاهد باش ! جوانى به سوى اين قوم مى رود كه در خلقت و اخلاق و گفتار شبيه ترين مردم به پيامبر توست و هرگاه مشتاق سيماى رسول تو مى شديم به چهره اش مى نگريستيم . خداوندا! بركات زمين را از آنان بگير و اگر بر خورد شان ساختى ، دچار تفرقه شان ساز و حاكمان را هرگز از آنان خرسند. مكن . اينان دعوتمان كردند كه يارى مان كنند، آنگاه بر ما تاختند و به جنگ ما آمدند. آنگاه امام خطاب به عمر سعد فرياد كشيد: تو را چه مى شود؟ خداوند ررشته خويشاوندى ات را قطع كند و كارت را بركت ندهد و كسى را بر تو مسلط سازد كه تو را در رختخوابت بكشد، آنگونه كه خويشاوندى مرا قطع كردى و حرمت نزديكى مرا با پيامبر پاس نداشتى . آنگاه با صداى اين آيه را تلاوت نمود: (خداوند، آدم و نوح و آل ابراهيم و آل عمران را بر جهانيان برگزيد، دودمانى كه برخى از برخى ديگرند و خداوند شنواى داناست (314) (315).
159 - گويد:
آنگاه على اكبر عليه السلام حمله كرد، در حالى كه اين گونه رجز مى خواند: من على بن الحسينم . به كعبه سوگند! ما به پيامبر سزاوارتريم . به خدا پسر حرامزاده بر ما حكومت نخواهد كرد. آن قدر با نيزه با شما مى جنگم تا خم شود؛ با شمشير با شما مى ستيزم تا بشكند؛ ستيز جوانى هاشمى و علوى .
پيوسته با آنان مى جنگيد تا آنكه شيون كوفيان از فزونى كشته هايشان بالا رفت و با آنكه تشنه بود، 1200 نفر از آنان را كشت . نزد پدر برگشت ، با زخمهاى فراوان كه داشت و گفت : پدر جان ! تشنگى هلاكم كرد و سنگينى زره بى تابم نمود. آيا جرعه اى آب هست تا نيرو بگيرم و با دشمنان بجنگم ؟ امام حسين عليه السلام گرريست و گفت : فرزندم ! بر محمد و على پدرت ناگوار است كه از آنان كمك بخواهى و نتوانند كمك كنند.. پسرم ! زبانت را بياور. زبان او را مكيد و انگشتر خويش را به وى داد و فرمود: اين انگشتر را در دهانت نگهدار و به ميدان نبرد برگرد. اميدوارم پيش از غروب ، جدت با جام سرشار خود سيراب كند، آنگونه كه پس از آن هرگز تنشه نشوى . (316)
160 - سيد بن طاووس گويد:
نزد پدر برگشت و گفت : پدر جان ! تشنگى مرا كشت و سنگينى زره بى تابم كرد. آيا آبى هست ؟ امام گريست و فرمود: (پسر جان ! از كجا آب بياورم ؟ اندكى ديگر بجنگ . بزودى جدت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را ملاقات مى كنى و از جام سرشار او سيراب مى شوى كه ديگر پس از آن تشنه نگردى . (317)
161 - خوارزمى گويد:
على اكبر عليه السلام رجز خوانان دوباره به ميدان رزم شتافت . دويست نفر را كشت . مره بن منقذ عبدى ضربتى بر فرق سرش زد. فرو افتاد. مردم با شمشير هايشان بر او حمله آوردند. او كه دست بر گردن اسب انداخت بود، اسب او را به لشكرگاه دشمن بود. دشمنان با شمشير او را قطعه قطعه كردند. چون جانش به گلو رسيد، با صداى بلند فرياد زد: پدر جان ! اينك اين جدم رسول خداست كه با جام گوارايش سيرابم كرد كه پس از آن تشنگى نخواهم داشت و مى گويد: تو هم زود بشتاب كه جامى هم براى تو آماده است . (318)
162 - طريحى گويد:
صدا زد: پدر جان ! اين جدم محمد مصطفى است ، اين جدم على مرتضى و اين جده ام فاطمه زهرا و اين جده ام خديجه كبرى ، و همه مشتاق تواند. (319)
163 - در روايتى است :
حسين عليه السلام به بالين على اكبر آمد، صورت به صورت او گذاشت و مى گفت : پس از تو خاك بر سر دنيا! اينان چه قدر گستاخند نسبت به خدا و هتك حرمت پيامبر. بر جد و پدرت سخت است كه آنان رار بخوانى و جواب ندهند و كمك بخواهى و نتوانند يارى كنند. آنگاه مشتى از خون پاك او برگرفت و به آسمان افشاند، قطره اى هم برنگشت . به جوانان دستور داد او را به خيمه بياورند. او را به خيمه اى آوردند كه در جلو آن مى جنگيدند.(320)
164 - سيد بن طاووس گويد:
امام فرمود: خدا بكشد قومى را كه تو را كشتند. چه قدر بر خدا و هتك حرمت رسول خدا صلى الله عليه و آله گستاخند. پس از تو خاك بر سر دنيا باد! (321)
165 - طبرى با سند خود از حميد بن مسلم نقل مى كند:
آن روز با گوش خودم شنيدم كه حسين عليه السلام مى گفت : پسرم ! خدا بكشد كشندگان تو را. چه قدر گستاخند به خدا و هتك حرمت پيامبر! پس ‍ از تو خاك بر سر دنيا! گويد: گويا مى بينم زنى را كه مثل خورشيد مى درخشد، شتابان از خيمه بيرون آمد و ندا داد: برادر جان ! برادر زاده ! پرسيدم : او كيست ؟ گفتند: زينب دختر فاطمه زهرا عليها السلام است . آمد و خود را روى جسد على اكبر افكند. حسين عليه السلام آم و دست او را گرفت و به خيمه برگرداند. حسين عليه السلام به طرف فرزندش رفت .
جوانان هم به طرف او آمدند. فرمود: برادرتان را برداريد. او را از محل شهادتش برداشته ، جلو خيمه اى بردند كه در برابر آن مى جنگيدند. (322)
166 - در روايتى است كه :
حسين عليه السلام سر على اكبر را بر دامن گرفت و گفت : پسرم ! اما تو از غم و غصه دنيا راحت شدى و به رحمت و راحت رسيدى ، ولى پدرت تنها ماند و بزودى به تو ملحق خواهد شد. (323)
167 - ابو الفرج اصفهانى ابياتى در سوك على اكبر عليه السلام آورده است كه بيانگر فضايل والاى اوست و بيت آخر آن چنين است :
دنيا را بر دينش ترجيح نم يدهد و حق را به باطل نمى فروشد. (324)
خون پاك
168 - به نقل ابن قولويه :
امام صادق عليه السلام فرمود: هرگاه خواستى به سوى قبر امام حسين عليه السلام بروى ، روزهاى چهار شنبه ، پنج شنبه و جمعه را روزه بگير... تا آنجا كه فرمود: سپس به طرف قبر على بن الحسين (على اكبر) برو كه پايين پاى امام حسين عليه السلام است . چون آنجا ايستادى بگو:
(سلام و رحمت و بركات خداوندى بر تو اى پسر پيامبر و پسر جانشين پيامبر و دختر پيامبر، و رحمت و بركات الهى چند برابر تو باد، تا وقتى كه خورشيد طلوع و غروب مى كند. سلام بر تو و بر جسم و جان تو. پدر و مادرم فداى تو اى سر بريده و كشته بى گناه ! پدر و مادرم فداى خون تو كه با آن خون به سوى حبيب خدا پر كشيدى . پدر و مادرم فداى تو كه پيش روى پدرت تقديم خدا شدى ، در حالى كه شهادت تو را به حساب خدا مى گذاشت و بر تو مى گريست ، دلش بر تو مى سوخت ، خون تو را با دستانش به اوج آسمان مى پاشيد كه يك قطره هم بر نمى گشت و هرگز آن سوز لحظه خدا حافظى و وداع از پدرت آرام نمى گرفت . جايگاه شما نزد خداست ، همراه نياكان گذشته و مادرانت كه در بهشت الهى بر خور دارند. به درگاه الهى بيزارى مى جويم از آنكه تو را كشت و سر بريد. (325)

 

next page

fehrest page

back page