بدون ترديد حضرت بقية اللّه روحى فدا در مجالس عزادارى حضرت سيد الشهداء ابا
عبداللّه الحسين ع حاضر مى شوند زيرا آن حضرت خود را
صاحب عزاء مى دانند به خصوص اگر مجلس را افراد متّقى و با اخلاص ترتيب داده باشند
و باز بالاخص اگر در اَمكنه متبرّكه تشكيل شود و يا روضه اى خوانده شود كه مورد
علاقه آن حضرت باشد. مثَلا غالبا در مجالسى كه روضه حضرت ابوالفضل
ع خوانده مى شود آن حضرت نظر لطفى به آن مجلس دارند.
حضرت آية اللّه سيد حسن ابطحى حفظه اللّه مى فرمايد يكى از دوستان كه راضى نيست
اسمش را بگويم . در سال هزار و سيصد و شصت و سه به مكّه معظمه مشرف مى شود روحانى
كاروان كه مرد خوبى بود سه شب قبل از آنكه به عرفات برويم در عالم رؤ يا حضرت ولى
عصر ع را زيارت مى كند آن حضرت به او مى فرمايد كه در
روز عرفه روضه حضرت ابوالفضل ع را بخوان كه من هم مى
آيم ضمنا مخدره اى كه فلج بود در كاروان بوده كه بايد زير بغلهايش را بگيرند تا او
اعمالش را انجام دهد. در ضمن زن دائى ايشان هم در آن كاروان بوده كه فرزندش در جبهه
شهيد شده بود شب عرفه در خواب مى بيند كه پسرش آمده مى گويد حالم خوب است و من كشته
نشده ام اين مادر از خواب بيدار مى شود عكس فرزندش را مى بوسد وگريه زيادى مى كند،
آن زن افليج مى گويد جريان چيست ؟ اين عكس كيست ؟ او جريان شهادتش را براى زن افليج
نقل مى كندو عكس پسرش را به او نشان مى دهد زن افليج عكس پسر زن دائى را مى گيرد و
مثل كسى كه با شخصى زنده حرف مى زند به او خطاب مى كند و اشك مى ريزد و مى گويد تو
امروز كه روز عرفه است بايد از خدا بخواهى كه امام زمان ع
را به كاروان ما بفرستد و مرا شفا دهند.
بعد از ظهر عرفه در بين دعاء عرفه روحانى كاروان مشغول روضه حضرت ابوالفضل العباس
ع شد. همه اهل كاروان مى ديدند كه ناگهان مردى بسيار نورانى با لباس احرام
در وسط جمعيّت نشسته و براى مصائب حضرت ابوالفضل ع
زياد گريه مى كند افراد كاروان كم كم مى خواستند متوجّه او شوند به خصوص بعد از
آنكه روحانى كاروان گفت كه من چند شب قبل خواب ديدم كه حضرت بقيّة اللّه روحى و
ارواح العالمين لتراب مقدمه الفدا به من فرمودند كه روز عرفه روضه حضرت ابوالفضل
ع را بخوان من هم مى آيم آن مرد ناشناس متوجّه شد كه بعضى به او نگاه مى
كنند همه منجمله زن افليج معتقد شده بودند كه او خود حضرت است
لذا از ميان جمعيّت حركت كرد مى خواستند از در خيمه بيرون بروند كه آن زن افليج صدا
زد آقا و اشاره به پايش كرد يعنى پاهاى من فلج است حضرت برگشتند و به او نگاه كردند
و با اشاره به او فهماندند خوب مى شوى و از در خيمه بيرون رفتند.
دوست ما مى گفت كه اين زن همان ساعت كسالتش برطرف شد و توانست تمام اعمال حجّش را
انجام دهد.(38)
باز افتادم بسرم سوداى عشق
|
مى كند مجنون دلم دعواى عشق
|
عاشقان را با سرو باجان چكار
|
عاشقان را دست و پا نايدبكار
|
عاشق آن باشد كه در درياى آب
|
تشنه لب جان را سپارد دل كباب
|
آنكه بهر آبى از عالم گذشت
|
جوئى ار از عاشق صادق نشان
|
من نشانت مى دهم اندر جهان
|
آنچنان نوشيد او ميناى عشق
|
عاشقان پا در گل حيرت شدند
|
جانفدايان جمله در خجلت شدند
|
آنزمان كو رايت همّت فراشت
|
داد در راه برادر آنچه داشت
|
نى همى در راه او از جان گذشت
|
از جهان و هرچه اندر آن گذشت |
امام زمان ع به مجالس روضه
|
مرحوم آية اللّه آقاى حاج سيّد حسين حائرى كه در مشهد ساكن بودند و به قول مرحوم
آية اللّه حاج شيخ على اكبر نهاوندى در كتاب عبقرى الحسان او افتخار علماى عاملين
بوده است نقل مى كرد: من در سال 1345 هجرى قمرى در كرمانشاه ساكن بودم و منزلى
داشتم كه اكثر زوّار سيد الشهداء ع در وقت رفتن و
برگشتن به كربلا وارد آن مى شدند و هرچند روز كه مى خواستند در آنجا مى ماندند
منجمله در اوائل محرّمى سيّد غريبى كه او را قبلا نمى شناختم در منزل ما وارد شد و
چند روزى در آنجا ماند و ما هم طبق معمول پذيرائى مى كرديم .
در اين بين يكى از اهالى شهر نجف كه به ايران آمده بود به ديدن من آمد وقتى چشمش به
آن سيّد افتاد به من با اشاره گفت : كه اين سيّد را مى شناسى ؟ گفتم : نه . چون
سابقه اى با ايشان ندارم . گفت او يكى از كسانى است كه سالها به تزكيه نفس و رياضت
مشغول بوده و به ظاهر در كوچه مسجد هندى دكان عطارى داشته و غالبلا در دكان نبوده و
هرچند وقت يكبار مفقود مى شود و وقتى كسانش از او تجسّس مى كنند مى بينند كه او در
مسجد كوفه در يكى از اطاقها مشغول رياضت است . بعدها معلوم شد
كه اسم اين شخص سيّد محمّد و اهل رشت است . من وقتى از حال او اطلاّع پيدا
كردم به او بيشتر محبّت نمودم و گفتم : بعضى شما را از اولياء خدا مى دانند. اول
انكار كرد ولى پس از اصرار به من گفت : بله من دوازده سال در مسجد كوفه و غيره
مشغول رياضت بودم و اين طور به من گفته بودند كه شرايط تكميل رياضت دوازده سال است
و در كمتر از آن كسى به مقام كمالى نمى رسد. من از او خواستم كه چيزى به من بگويد:
گفت : احضار جنّ مى دانم ولى چون آنها گاهى راست وگاهى دروغ مى گويند به آنها
اعتمادى نيست . و نيز احضار ملائكه هم صلاح نيست چون آنها مشغول عبادتند و از
عبادتشان باز مى مانند. ولى براى شما روح علماء بزرگ را احضار مى كنم كه از آنها
هرچه سئوال كنيم جواب مى دهند. ضمنا من در چند سال اخير كه دولت به جوانها و زنها
به اصطلاح آزادى داده بود و بى بندوبارى و بى دينى زياد گرديده بود
يعنى در دوران رضا شاه و توهين به مجالس سينه زنى و روضه خوانى مى گرديد
مقيّد بودم كه به خاطر تقويت اساس روضه خوانى مجلس مفصّل عزادارى در منزل اقامه
نمايم و آن مجلس از اوّل طلوع فجر تا يك ساعت بعد از ظهر ادامه داشت .
در آن مجلس شصت نفر روضه خوان مى آمدند كه سى نفر آنها منبر مى رفتند و بقيّه به
نوبت روزهاى ديگر منبر مى رفتند و به تمام آنها پول داده مى شد، پنج نفر مدّاح هم
تعزيه مى خواندند و ساعتى هم سينه زنى مى شد.
طبيعى است كه يك چنين مجلسى بسيار پر زحمت و پر خرج بود ولى من نمى دانستم كه آيا
اين مجلس در عين حال مورد قبول حضرت بقية اللّه روحى فداه هست يانه .
لذا از آقاى سيّد محمّد ميهمانمان خواستم كه او از ارواح علماء سئوال كند كه آيا
اين مجلس مورد قبول اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام
هست يانه ؟
او گفت : بسيار خوب ، من امشب از چهار نفر از علمائى كه از دنيا رفته اند سئوال مى
كنم تا ببينم كه آيا اين مجلس مورد قبول آنها هست يا خير و آن چها رنفر عالم
عبارتند از مرحوم آية اللّه ميرزا حبيب اللّه رشتى و مرحوم ميرزاى شيرازى و مرحوم
سيّد اسماعيل صدر و مرحوم سيد على داماد يعونى آقاى حاج شيخ
حسن ممقانى . صبح كه نزد او رفتم او گفت : ديشب روح اين چهار نفر را احضار
كردم و از آنها پرسيدم كه آيا اين مجلس مورد قبول اهل بيت عصمت و طهارت
عليهم السلام هست يا خير؟ آنها به اتّفاق آراء گفتند: بله اين مجلس مورد
توجّه و مقبول اهلبيت عصمت عليهم السلام مى باشد و روز
نهم محرّم تاسوعا و يازدهم محرّم
عاشورا حضرت بقية اللّه روحى فداه هم به اين مجلس تشريف مى آورند. من خيلى
خوشحال شدم و به او گفتم : چرا روزش را تعيين نفرموده اند.
گفت : مانعى ندارد باز امشب از همانها سئوال مى كنم و روز و ساعتش را هم تقاضا مى
نمايم تا تعيين كنند. ضمنا وضع من در آن مجلس خلاف مجالسى كه اكثرا علماء تشكيل مى
دهند بود، كه يك قسمت جائى كه خود مى نشستم با علماء باشد وبقيه مردم در قسمتهاى
ديگر بنشينند. بلكه من دم در منزل غالبا ايستاده بودم و براى همه احترام قائل بودم
لذا اين مجلس مورد توجّه عموم اهل شهر بود و جمعيّت زيادى در آن مجلس حاضر مى شدند
و بلكه راه عبور و مرور بسته مى شد و جمعى در كوچه هاى اطراف منتظر مى شدند تا
جمعيّتى كه در داخل منزل هستند بيرون بروند و بعد اينها در جاى آنها بنشينند.
بالاخره فرادى آن روز آقا سيّد محمّد گفت : كه ديشب از همان علماء مطلب شما را
سئوال كردم آنها جواب دادند كه حضرت ولى عصر ع روز نهم
تاسوعا و در فلان ساعت و فلان دقيقه وقتى كه شما كنار چاه كه نزديك در منزل
است نشسته ايد به مجلس تشريف مى آورند در آن وقت يك مرتبه حال شما تغيير مى كند و
تمام بدنتان تكان مى خورد. در آن وقت نگاه كنيد در اين نقطه معيّن
اشاره به قسمتى از منزل كرد مى بينيد كه عده اى حدود دوازده نفر به هيئت خاص
و لباس مخصوص نشسته اند. يكى از آنها حضرت بقية اللّه روحى له الفداء است . يك ساعت
آنجا هستند و بعد با مردم بيرون مى روند و شما با همه توجّهى كه خواهيد كرد متوجّه
رفتن آنها نمى شويد. شما مقيد باشيد كه در آن وقت با وضو باشيد و شما مى رويد كه
خدمتى بكنيد مثل چاى دادن و استكان برداشتن آنها براى شما قيام نمى كنند و مى گويند
اينجا خانه خودمان هست شما برويد دم در خانه و از مردم پذيرائى بكنيد، در مدت يك
ساعتى كه حضرت ولى عصر ع و همراهانشان در مجلس تشريف
دارند دو نفر روضه خوان منبر مى روند و آنها با آنكه مصيبت نمى خوانند مجلس بسيار
با حال و پرشور مى شود. ضجّه مردم به گريه و ناله بلند مى شود كه باروزهاى ديگر
خيلى فرق دارد. و آقاى اشرف الواعظين كه هر روز منبرش يك ساعت طول مى كشيد و مجلس
دو بعد از ظهر ختم مى گردد آن روز در اين ساعت بر خلاف عادت مى آيد و منبر مى رود و
از حضرت بقية اللّه روحى فدا صحبت مى كند.
به هر حال آقاى سيّد محمّد اين مطلب را روز پنجم محرم بود كه براى من گفت و من تا
روز تاسوعا ساعت شمارى مى كردم روز تاسوعا اتفاقا جمعيّت عجيبى به مجلس آمده بود من
در اثر كثرت جمعيّت در آن ساعت معين كنار چاه نشسته بودم كه ناگاه بدنم به لرزه
افتاد تكان عجيبى خوردم فورا به همان نقطه معيّن نگاه كردم ديدم دوازده نفر حلقه
وار دور يكديگر نشسته اند. لباسشان متعارف بود همه كلاه نمدى كرمانشاهى به سر
داشتند، همه آنها سبزه و قوى هيكل بودند، همه آنها در حدود سنّ چهل سالگى بودند،
موهاى ابرويشان و موهاى سرشان سياه بود، من فورا جمعيّت را شكافتم و به خدمتشان
رسيدم و با فرياد صدا زدم براى آقايان چائى بياوريد. آنها به روى من تبسّم كردند
ولى احترامى كه در آن مجلس حتّى حكومت و امراء و همه مردم از من مى كردند آنها نسبت
به من ننمودند و به من گفتند: اينجا خانه خودمان است براى ما همه چيز آورده اند شما
برويد دم در خانه و از مردم پذيرائى كنيد.
من بدون اختيار برگشتم دم درخانه و نمى دانستم كه آنها از كجا وارد شده اند ولى
احتمال دادم كه از در اطاق بين بيرونى و اندرونى آمده باشند. به هر حال در آن ساعت
دو نفر از وعّاظ به منبر رفتند و با آنكه رسم است روز تاسوعا بايد از حالات
ابوالفضل ع بخوانند، ناخود آگاه آنها خطاب به حضرت ولى
عصر ارواحنا فدا مطالبى مى گفتند كه مردم در فراق آن حضرت گريه مى كردند، آنها به
آن حضرت تسليت مى گفتند و از آن حضرت در فشارهاى دنيا استمداد مى كردند، مجلس هم
شور عجبى داشت از نظر گريه و زارى هنگامه اى بود.
آقاى اشرف الواعظين كه بايد بعد از ظهر بيايد ومجلس را ختم كند طبق گفته آقاى سيّد
محمّد در همان اول صبح آمد و بر خلاف عادت كه بايد به اطاق روضه خوانها برود، كنار
من دم درب خانه نشست وگفت : من امروز تعطيل كرده ام كه رفع خستگى كنم زيرا فردا كه
عاشورا است مجالس زيادى دارم و بايد خود را براى فردا مهيّا كنم . ولى اين مجلس را
نتوانستم تعطيل كنم و بعد در همان ساعت منبر رفت و وقتى روى منبر نشست سكوت ممتدّى
كرد مثل كسى كه نمى داند چه بايد بگويد سپس با صداى بلند بدون مقدمه معمولى كه اهل
منبر به آن مقيّدند گفت : اى گمشده بيابانها روى سخن ما باتو است . مردم به قدرى از
اين كلمه بى تابانه به سر و صورت مى زدند و اشك مى ريختند كه اكثر آنها بى حال شدند
من مرتّب چشمم به آن دوازده نفر بود ولى ناگهان ديدم آنها نيستند و از مجلس خارج
شده اند.(39)
باز اين چه آتش است كه بر جان عالمست ؟
|
باز اين چه شعله و غم و اندوه و ماتم است
|
باز اين حديث حادثه جانگداز چيست ؟
|
با از اين چه قصّه ايست كه با غُصّه تواءم است
|
اين آه جانگزاست كه در ملك دل بپاست
|
با لشكر عزاست كه در كشور غم است ؟
|
آفاق پر ز شعله برق و خروش و رعد
|
يا ناله پياپى و آه دمادم است
|
چون چشمه چشم مادرگيتى زطفل اشك
|
روى جهان چه موى پدر مرده درهم است
|
زين قِصّه سر به چاك گريبان كرو بيان
|
در زير بار غصه قد قدسيان خم است
|
ماه تجلّى مه خوبان بود به عشق
|
روز بروز جذبه جانباز عالم است |
مرحوم حاج شيخ عباس قمى رضوان اللّه تعالى عليه در مفاتيح نوشته مرحوم حاجى نورى
رضوان اللّه تعالى عليه فرمايد: جناب مستطاب تقى صالح ، سيد احمد بن سيّد هاشم بن
سيّد حسن موسوى رشتى ، تاجر ساكن رشت ، ايداللّه تعالى برايم نقل كرد و گفت : در
سال هزار و دويست و هشتاد به قصد حج از رشت به تبريز آمدم و در منزل حاج صفر على
تاجر تبريزى معروف وارد شدم و چون قافله اى براى رفتن به مكّه نبود متحيّر بودم كه
چه بايد بكنم تا آنكه حاجى جبّار جلو دار سدهى اصفهانى قصد رفتن به طرابوزن را داشت
، من هم از او مالى كرايه كردم و با او رفتم در منزل اوّل سه نفر ديگر هم به نام
حاج ملاّ محمد باقر تبريزى و حاج سيّد حسين تاجر تبريزى و حاج على به من ملحق شدند
و همه باهم روانه راه شديم ، تا رسيديم به ارض روم و از آنجا عازم طرابوزن شديم .
در يكى از منازل بين راه ، حاج جبّار جلودار نزد ما آمد و گفت : اين منزل كه در پيش
داريم بسيار مخوف است . لطفا قدرى زودتر حركت كنيد تا بتوانيم ، همراه قافله باشيم
البته در ساير منزلها غالبا ما از قافله فاصله داشتيم . ما فورا حركت كرديم و حدود
دوساعت و نيم و يا سه ساعت به صبح با قافله حركت كرديم ، حدود نيم فرسخ كه از منزل
دور شديم ، برف تندى باريدن گرفت ، هوا تاريك شد، رفقا سرشان را پوشانده بودند و با
سرعت مى رفتند، من هرچه كردم كه خودم را به آنها برسانم ممكن نشد، تا آنكه آنها
رفتند و من تنها ماندم ، از اسب پياده شدم و در كنار راه نشستم و فوق العاده ناراحت
و مضطرب بودم ، چون حدود ششصد تومان براى مخارج همراهم بود، بالاخره فكرم به اينجا
رسيد كه تا صبح همينجا بمانم و چون هنوز تازه از شهر بيرون آمده بوديم ، مى توانم
به جائى كه از آنجا حركت كرده ام برگردم و چند محافظ بردارم و خودم را به قافله
برسانم . ناگهان همان گونه كه در اين افكار بودم در مقابل خود آن طرف جادّه باغى
ديدم و در آن باغ باغبانى به نظرم رسيد كه بيلى در دست داشت و به درختها مى زد كه
برف آنها بريزد، باغبان نزد من آمد و با فاصله كمى ايستاد و با زبان فارسى گفت : تو
كه هستى ؟ گفتم : رفقا رفته اند و من مانده ام و راه را نمى دانم .
فرمود: نافله بخوان تا راه پيدا كنى ! من مشغول نافله شدم پس از پايان تهجّدم ، باز
آمد و فرمود نرفتى ؟ گفتم واللّه راه را نمى دانم .
فرمود: زيارت جامعه بخوان من با آنكه زيارت جامعه را حفظ نبودم و هنوز هم حفظ نيستم
، آنجا مشغول خواندن زيارت جامعه شدم و تمام آن را بدون غلط از حفظ خواندم .
باز آمد و فرمود: هنوز نرفتى و اينجا هستى من بى اختيار گريه ام گرفت ، گفتم بله
هنوز هستم راه را بلد نيستم كه بروم . فرمود: زيارت عاشورا را بخوان با آنكه حفظ
نبودم و تا به حال هم حفظ نيستم ،از اوّل تا به آخر با صد لعن و صد سلام و دعاء
علقمه خواندم پس از آنكه تمام كردم باز آمد و فرمود: نرفتى هستى !؟ گفتم تا صبح
اينجا هستم .
فرمود من الا ن تو را به قافله مى رسانم ، سوار الاغى شدم و بيلش را به روى دوشش
گذاشت و فرمود: رديف من بر الاغ سوار شو، من سوار شدم و مهار اسبم را كشيدم اسب
نيامد و از جا حركت نكرد.
فرمود: مهار اسب را به من بده به او دادم بيل را به دوش چپ گذاشت و مهار اسب را
گرفت و به راه افتاد، اسب فورا حركت كرد، در بين راه دست روى زانوى من گذاشت و
فرمود: شما چرا نافله شب نمى خوانيد؟ نافله ، نافله ،
نافله اين جمله را سه بار براى تاءكيد و اهميّت آن تكرار كرد
باز فرمود: شما چرا زيارت جامعه نمى خوانيد؟ جامعه ، جامعه ، جامعه و با اين تكرار
بر اهميت آن . بعد فرمود شما چرا عاشورا نمى خوانيد؟ عاشورا، عاشورا، عاشورا و با
اين تكرار به اين سه موضوع تاءكيد زيادى فرمود، او راه را دائره وار مى رفت يك
مرتبه برگشت و فرمود آنها رفقاى شما هستند، ديدم آنها لب جوى آبى پائين آمده اند و
مشغول وضو براى نماز صبح هستند، من ازالاغ پياده شدم ، كه سوار اسب شوم و خود را به
آنها برسانم ولى نتوانستم به اسب سوار شوم آن آقا از الاغ پياده شد و مرا سوار اسب
كرد و سر اسب را به طرف هم سفرانم برگرداند در آن حال به فكر افتادم كه اين شخص كه
بود؟ كه اولا فارسى حرف مى زد باآنكه در آن حدود فارسى زبان نيست و همه تركند و
مذهبى جز مسيحى در آنجا نيست ، اين مرد به من دستور نافله و جامعه و زيارت عاشورا
مى داد، و مرا پس از آن همه معطلى كه در آنجا داشتم به اين سرعت به رفقايم رساند؟!
و بالاخره متوجه شدم كه او حضرت بقية اللّه ارواحنا فداه است ولى وقتى به عقب سر
خود نگاه كردم ، احدى را نديدم و از او اثرى نبود.
اى آبروى خلق جهان ز آبروى تو
|
وى توتياى چشم خرد خاك كوى تو
|
ما را گذشت عمر بسوداى آن خوشيم
|
كز ما سخن نرفت مگر گفتگوى تو
|
پژمرده بود گلشن توحيد لاجرم
|
خرم دوباره گشت زخون گلوى تو
|
كردى بخون دل تو وضو در نماز عشق
|
جان جهان فداى نماز و وضوى تو
|
با آرزوى روى تو زينب چو رفت گفت
|
رفتم ولى بدل بودم آرزوى تو
|
بر نوك نى چو راءس منيرت بديد و گفت
|
بر من نگر كه روى دلم هست سوى تو |
جناب حجّة الاسلام آقاى قاضى زاهدى گلپايگانى گفت من در تهران از جناب آقاى حاج
محمّد على فشندى كه يكى از اخيار تهران است . شنيدم كه مى گفت : من از اول جوانى
مقيّد بودم كه تا ممكن است گناه نكنم و آن قدر به حجّ بروم تا به محضر مولايم حضرت
بقية اللّه روحى فداه مشرّف گردم لذا سالها به همين آرزو به مكّه معظّمه مشرف مى
شدم .
در يكى از اين سالها كه عهده دار پذيرائى جمعى از حجّاج هم بودم ، شب هشتم ماه
ذيحجّه با جميع وسائل به صحراى عرفات رفتم تا بتوانم يك شب قبل از آنكه حُجّاج به
عرفات مى روند، من براى زوّارى كه با من بودند جاى بهترى تهيّه كنم . تقريبا عصر
روز هفتم وقتى بارها را پياده كردم و در يكى از آن چادرهائى كه براى ما مهيّا شده
بود مستقر شدم و ضمنا متوجّه گرديده بودم كه غير از من هنوز
كسى به عرفات نيامده يكى از شرطه هائى كه براى محافظت چادرها آنجا بود نزد
من آمد و گفت : تو چرا امشب اين همه وسائل را به اينجا آورده اى مگر نمى دانى ممكن
است سارقين در اين بيابان بيايند و وسائلت را ببرند؟! به هر حال حالا كه آمده اى
بايد تا صبح بيدار بمانى و خودت از اموالت محافظت بكنى .
گفتم : مانعى ندارد، بيدار مى مانم وخودم از اموالم محافظت مى كنم . آن شب در آنجا
مشغول عبادت و مناجات با خدا بودم و تا صبح بيدار ماندم تا آنكه نيمه هاى شب بود كه
ديدم سيّد بزرگوارى كه شال سبز به سر دارد، به در خيمه من آمد و مرا به اسم صدا زد
و گفت : حاج محمّد على سلامٌ عليكم ، من جواب دادم و از جا برخاستم . او وارد خيمه
شد و پس از چند لحظه جمعى از جوانها كه هنوز تازه موازصورتشان بيرون آمده بود مانند
خدمتگزار به محضرش رسيدند، من ابتدا مقدارى از آنها ترسيدم ولى پس از چند جمله كه
با آن آقا حرف زدم محبّت او در دلم جاى گرفت و به آنها اعتماد كردم ، جوانها بيرون
خيمه ايستاده بودند ولى آن سيّد داخل خيمه شده بود. او به من رو كرد و فرمود: حاج
محمّد على خوشا به حالت ، خوشا به حالت . گفتم : چرا؟
فرمود: شبى در بيابان عرفات بيتوته كرده اى كه جدّم حضرت سيد الشهداء اباعبد اللّه
الحسين ع هم در اينجا بيتوته كرده بود گفتم در اين شب
چه بايد بكنيم ؟
فرمود: دو ركعت نماز ميخوانيم ، پس از حمد يازده قل هواللّه بخوان لذا بلند شديم و
اين كار را با آن آقا انجام داديم ، پس از نماز آن آقا يك دعائى خواند، كه من از
نظر مضامين مثلش را نشنيده بودم ، حال خوشى داشت اشك از ديدگانش جارى بود، من سعى
كردم كه آن دعاء را حفظ كنم ، آقا فرمود: اين دعاء مخصوص امام معصوم است و تو هم آن
را فراموش خواهى كرد سپس به آن آقا گفتم ببينيد من توحيدم خوب است ؟ فرمود: بگو من
هم به آيات آفاقيه و انفسيّه به وجود خدا استدلال كردم و گفتم : معتقدم كه با اين
دلائل خدائى هست فرمود: براى تو همين مقدار از خدا شناسى كافى است . سپس اعتقادم
را به مسئله ولايت براى آن آقا عرض كردم فرمود: اعتقاد خوبى دارى . بعد از آن سئوال
كردم كه : به نظر شما الا ن امام زمان ع در كجاست ؟
حضرت فرمود: الا ن امام زمان در خيمه است .
سئوال كردم روز عرفه كه ميگويند حضرت ولىّ عصر ع در
عرفات است در كجاى عرفات مى باشند فرمود حدود جبل الرّحمة گفتم : اگر كسى آنجا برود
آن حضرت را مى بيند؟ فرمود: بله او را مى بيند ولى نمى شناسد.
گفتم : آيا فردا شب كه شب عرفه است حضرت ولى عصر عج اللّه تعالى فرجه الشريف به
خيمه هاى حجاج تشريف مى آورند و به آنها توجهّى دارند؟
فرمود: به خيمه شما مى آيد، زيرا شما فردا شب به عمويم حضرت ابوالفضل
ع متوسل مى شويد در اين موقع آقا به من فرمودند حاج محمّد على چائى دارى ؟
ناگهان متذكر شدم كه من همه چيز آورده ام ولى چائى نياورده ام . عرض كردم
آقا اتفاقا چائى نياورده ام و چقدر خوب شد كه شما تذكر داديد زيرا فردا ميروم و
براى مسافرين چائى تهيه مى كنم .
آقا فرمودند: حالاچائى بامن و از خيمه بيرون رفتند و مقدارى كه به صورت ظاهر چائى
بود ولى وقتى دَم كرديم به قدرى معطّر و شيرين بود كه من يقين كردم آن چائى از چائى
هاى دنيا نمى باشد آوردند و به من دادند من از آن چائى خوردم بعد فرمودند غذائى
دارى بخوريم ؟ گفتم : بلى نان و پنير هست . فرمودند من پنير نمى خورم گفتم : ماست
هم هست . فرمود: بياور، من مقدارى نان و ماست خدمتش گذاشتم . او از آن نان و ماست
ميل فرمود:
سپس به من فرمود: حاج محمد على به تو صد ريال سعودى مى
دهم تو براى پدر من يك عمره بجابياور.
عرضكردم چشم اسم پدرشما چيست ؟ فرمود اسم پدرم سيد حسن است . گفتم : اسم خودتان
چيست ؟
فرمود: سيد مهدى پول را گرفتم و در اين موقع آقا از
جابرخاست كه برود، من بغل باز كردم واو را به عنوان معانقه در بغل گرفتم ، وقتى
خواستم صورتش را ببوسم ديدم خال سياه بسيار زيبائى روى گونه راستش قرار گرفته
لبهايم را روى آن خال گذاشتم و صورتش را بوسيدم .
پس از چند لحظه كه او ازمن جداشد من در بيابان عرفات هرچه اين طرف و آن طرف را نگاه
كردم كسى را نديديم يك مرتبه متوجّه شدم كه او حضرت بقية اللّه ارواحنى فداه بوده
بخصوص كه او اسم مرا مى دانست : فارسى حرف ميزد نامش مهدى بود پسر امام حسن عسكرى
بود!
بالاخره نشستم و زار، زار گريه كردم ، شرطه ها فكر ميكردند كه من خوابم برده و
سارقين اثاثيه مرا برده اند، دور من جمع شدند، به آنها گفتم شب است مشغول مناجات
بودم گريه ام شديد شد.
فرداى آن روز كه اهل كاروان به عرفات آمدند من براى روحانى كاروان قضيّه را نقل
كردم ، او هم براى اهل كاروان جريان را شرح داد، در ميان آنها شورى پيداشد.
اوّل غروب شب عرفه نماز مغرب و عشاء را خوانديم بعد از نماز با آنكه من به آنها
نگفته بودم كه آقا فرموده اند فردا شب من به خيمه شما مى آيم زيرا شما به عمويم
حضرت عباس ع متوسل مى شويد خود به خود روحانى كاروان
روضه حضرت ابوالفضل ع را خواند شورى بر پاشده و اهل
كاروان حال خوبى پيدا كرده بودند ولى من دائما منتظر مقدم مقدس حضرت بقية اللّه
روحى و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفدا بودم .
بالا خره نزديك بود روضه تمام شود كه من حوصله ام سر آمد از ميان مجلس برخاستم و از
خيمه بيرون آمدم ، ديدم حضرت ولى عصر روحى فداه بيرون خيمه ايستاده اند و به روضه
گوش مى دهند و گريه مى كنند خواستم داد بزنم و به مردم اعلام كنم كه آقا اينجاست
بادست اشاره كردند كه چيزى نگو و در زبان من تصرّف فرمودند كه من نتوانستم چيزى
بگويم ، من اين طرف درخيمه ايستاده بودم و حضرت بقية اللّه روحى فداه آن طرف خيمه
ايستاده بودند و هر دومان بر مصائب حضرت ابوالفضل ع
گريه ميكرديم و من قدرت نداشتم كه حتى يك قدم به طرف حضرت ولى عصر
ع حركت كنم . وقتى روضه تمام شد آن حضرت هم تشريف بردند.
اى كه توئى مظهر اللّه و نور
|
از تو پسر ز بيدادگر خاكيان
|
از شهداء برده ز ميدان عشق
|
احترام امام زمان به زوار حسين ع
|
مرحوم آية اللّه حاج ميرزا محمّد على گلستانه اصفهانى در آن وقتى كه ساكن مشهد
بودند براى يكى از علماء بزرگ مشهد نقل فرموده بودند كه ، عموى من مرحوم آقاى سيد
محمّد على از كه مردان صالح و بزرگوار بود نقل ميكرد، در اصفهان شخصى بود به نام
جعفر نعلبند كه او حرفهاى غير متعارف ، از قبيل آن كه من خدمت امام زمان
ع رسيده ام وطى الارض كرده ام ميزد و طبعا با مردم هم كمتر تماس ميگرفت و
گاهى مردم هم پشت سر او به خاطر آن كه چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند، حرف مى
زدند.
روزى به تخت فولاد اصفهان براى زيارت اهل قبور ميرفتم ، در راه ديدم ، آقا جعفر به
آن طرف ميرود، من نزديك او رفتم و به او گفتم دوست دارى باهم راه برويم ؟ گفت مانعى
ندارد، در ضمن راه از او پرسيدم مردم درباره شما حرفهائى مى زنند آيا راست مى گويند
كه تو خدمت امام زمان ع رسيده اى ؟
اول نمى خواست جواب مرابدهد، لذا گفت آقا از اين حرفها بگذريم و باهم مسائل ديگرى
را مطرح كنيم ، من اصرار كردم و گفتم : من انشاءاللّه اهلم .
گفت : بيست و پنج سفر كربلا مشرف شده بودم تا آنكه در همين سفر بيست و پنجم شخصى كه
اهل يزد بود در راه بامن رفيق شد چند منزل كه باهم رفتيم ، مريض شد و كم كم مرضش
شدت كرد تا رسيديم به منزلى كه قافله به خاطر نا امن بودن راه دو روز در آن منزل
ماند تا قافله ديگرى رسيد و باهم جمع شدند و حركت كردند و حال مريض هم رو به سختى
گذاشته بود وقتى قافله مى خواست حركت كند من ديدم به هيچ وجه نمى توان اورا حركت
داد لذا نزد او رفتم و به او گفتم من مى روم و براى تو دعاء ميكنم كه خوب شوى و
وقتى خواستم با او خدا حافظى كنم ، ديدم گريه مى كند، من متحير شدم از طرفى روز
عرفه نزديك بود و بيست و پنج سال همه ساله روز عرفه در كربلا بوده ام و از طرفى
چگونه اين رفيق را در اين حال تنها بگذارم و بروم ؟!
به هرحال نمى دانستم چه كنم او همينطور كه اشك مى ريخت به من گفت : فلانى من تا يك
ساعت ديگر مى ميرم اين يك ساعت را هم صبر كن ، وقتى من مُردم هرچه دارم از خورجين و
الاغ و ساير اشياء مال تو باشد، فقط جنازه مرا به كربلا برسان و مرا در آنجا دفن كن
.
من دلم سوخت و هر طور بود كنار او ماندم ، تا او ازدنيا رفت قافله هم براى من صبر
نكرد و حركت نمود.
من جنازه او را به الاغش بستم و به طرف مقصد حركت كردم ، از قافله اثرى جز گرد و
غبارى نبود و من به آنها نرسيدم حدود يك فرسخ كه راه رفتم ، هم خوف مرا گرفته بود و
هم هرطور كه آن جنازه را به الاغ مى بستم ، پس از آنكه يك مقدار راه مى رفت باز مى
افتاد و به هيچ وجه روى الاغ آن جنازه قرار نمى گرفت . بالاخره ديدم نمى توانم او
را ببرم خيلى پريشان شدم ايستادم و به حضرت سيد الشهداء ع
سلامى عرض كردم و با چشم گريان گفتم : آقا من با اين زائر شما چه كنم ؟ اگر او را
در اين بيابان بگذارم مسئولم و اگر بخواهم بياورم مى بينيد كه نمى توانم درمانده ام
و بى چاره شده ام .
ناگهان ديدم ، چهار سوار كه يكى از آنها شخصيت بيشترى داشت پيدا شدند و آن بزرگوار
به من گفت : جعفر بازائرما چه ميكنى ؟
عرض كردم : آقا چه كنم ؟ در مانده شده ام نمى دانم چه بكنم ؟ در اين بين آن سه نفر
پياده شدند، يكى از آنها نيزه اى در دست داشت با آن نيزه زد چشمه آبى ظاهر شد آن
ميّت را غسل دادند و آن آقا جلو ايستاد، وبقيّه كنار او ايستادند و بر او نماز
خواندند و بعد او را سه نفرى برداشتند و محكم به الاغ بستند و ناپديد شدند.
من حركت كردم با آنكه معمولى راه مى رفتم ديدم به قافله اى رسيدم كه آنها قبل از
قافله ما حركت كرده بودند، از آنها عبور كردم پس از چند لحظه باز قافله اى را ديدم
، كه آنها قبل از اين قافله حركت كرده بودند از آنها هم عبور كردم بعد از چند لحظه
ديگر به پل سفيد كه نزديك كربلا است رسيدم و سپس وارد كربلا شدم و خودم از اين سرعت
سير تعجب مى كردم .
بالاخره او را بردم در وادى ايمن قبرستان كربلا دفن
كردم ، من در كربلا بودم ، پس از بيست روز رفقائى كه در قافله بودند به كربلا
رسيدند آنها از من سئوال ميكردند توكى آمدى ؟ و چگونه آمدى ؟ من براى آنها به اجمال
مطالبى را ميگفتم و آنها تعجب مى كردند، تا آنكه روز عرفه شد وقتى به حرم حضرت
سيدالشهداء اباعبداللّه الحسين ع رفتم ديدم بعضى از
مردم را بصورت حيوانات مختلف مى بينم از شدت وحشت به خانه برگشتم باز دو مرتبه از
خانه در همان روز بيرون آمدم ، باز هم آنها را به صورت حيوانات مختلف ديدم .
عجيب تر اين بود كه بعد از آن سفر چند سال ديگر هم ايام عرفه به كربلا مشرف شده ام
و تنها روز عرفه بعضى از مردم را به صورت حيوانات مى بينم ولى در غير آن روز آن
حالت برايم پيدا نمى شود.
لذا تصميم گرفتم ديگر روز عرفه به كربلا مشرف نشوم و من وقتى اين مطالب را براى
مردم در اصفهان مى گفتم آنها باور نمى كردند و يا پشت سر من حرف مى زدند. تا آنكه
تصميم گرفتم كه ديگر باكسى از اين مقوله حرف نزنم و مدتى هم چيزى براى كسى نگفتم ،
تا آنكه يك شب باهمسرم غذا مى خورديم ، صداى در حياط بلند شد، رفتم در را باز كردم
ديدم شخصى مى گويد: جعفر حضرت صاحب الزمان ع تو را
ميخواهد.
من لباس پوشيدم و در خدمت او رفتم مرا به مسجد جمعه در همين اصفهان برد، ديدم آن
حضرت در صفحه اى كه منبر بسيار بلندى در آن هست نشسته اند و جمعيّت زيادى هم
خدمتشان بودند من با خودم ميگفتم : در ميان اين جمعيت چگونه آقا را زيارت كنم و
چگونه خدمتش برسم ؟
ناگهان ديدم به من توجّه فرمودند و صدا زدند جعفر بيا، من به خدمتشان مشرّف شدم
فرمودند چرا آنچه در راه كربلا ديده اى براى مردم نقل نمى كنى ؟
عرضكردم اى آقاى من آنها را براى مردم نقل ميكردم ولى از بس مردم پشت سرم بدگوئى
كردند تركش نمودم ، حضرت فرمودند توكارى به حرف مردم نداشته باش تو آن قضيّه را
براى آنها نقل كن تا مردم بدانند كه ما چه نظر لطفى به زوّار جدّمان حضرت ابى
عبداللّه الحسين ع داريم .(40)
سرخوش و مستمند ز جام حسين
|
نيست جز اين متن پيام حسين |