كرامات الحسينية جلد اول
معجزات حضرت سيدالشهداء عليه السلام بعد از شهادت

على مير خلف زاده

- ۶ -


سه دينار از حسين (ع ) مى خواهم
شيخ على اكبر ترك تبريزى يكى از واعظهاى معروف تهران فرموده بود.
يك روز آمدم حرم آقا امام حسين (ع ) نشستم ، حرم خلوت بود هيچ كسى بالا سر نبود. مشغول زيارت خواندن شدم همين طور كه داشتم زيارت مى خواندم يك وقت ديدم يك ترك آذربايجانى يا تبريزى (من فراموش ‍ كردم ) آمد و پهلوى ضريح حضرت روى زمين نشست با زبان تركى خودش ‍ با آقا امام حسين (ع ) داشت صحبت و درد دل مى كرد.
من تركى بلد بودم و مى فهميدم چى دارد مى گويد، ديدم دارد مى گويد: يا امام حسين آقا جان من پولهايم تمام شده مصرفم خلاص گرديده و پولهائى را كه آورده بودم تمام شده ، نمى خواهم از رفيقهايم قرض كنم و زير بار منت آنها بروم ، آقا من به سه دينار احتياج دارم سه دينار برايم بس است (در آن وقت سه دينار خيلى بوده ) شما اين سه دينار را به من بدهيد كه ما به وطنمان برگرديم ، يا اللّه زود سه دينار رد كن بياد.
با خود گفتم اين چطورى با آقا صحبت مى كند مثل اينكه آقا را دارد مى بيند.
من داشتم همين طور او را مشاهده مى كردم كه چكار مى كند يك وقت يك خانمى آمد پهلويش يك چيزى به او گفت . به تركى گفت : نه نمى خواهم بعد ديدم يك مرتبه دارد توى سر و صورت خود مى زند از جاى خود بلند شد و از حرم بيرون رفت .
گفتم : اين چه شد اين خانم كه بود اين پول را گرفت يا نه من هم زيارت را رها كردم و دنبالش دويدم از ايوان طلا و در صحن دستش را گرفتم ، گفتم : قارداش (برادر) بيا، قصه چه بود چكار كردى ؟
ديدم چشمهايش پر از اشك و منقلب است به تركى گفت : من سه دينار از امام حسين (ع ) مى خواستم گرفتم ، دستش را باز كرد به من نشان داد، گفتم : چطورى گرفتى ؟
گفت : تو ديدى و گوش مى كردى ؟ گفتم : بله نگاه مى كردم و گوش دادم . گفت : شنيدى به آقا گفتم سه دينار بده ؟ آن خانم را ديدى آمد نزد من ؟ گفتم : بله كى بود؟
گفت : اين خانم آمد فرمود چكار دارى چه مى خواهى از حسين ؟گفتم : سه دينار مى خواهم .
فرمود: بيا اين سه دينار را از من بگير گفتم : نه نمى خواهم اگر من خواستم از تو بگيرم از رفيقهايم مى گرفتم من از خود حسين مى خواهم .
فرمود: به تو مى گويم بگير من مادرش فاطمه هستم من اول ردش كردم وقتى گفت من مادرش فاطمه هستم گفتم : بى بى جان اگر شما مادرش فاطمه هستى پس چرا قدت خميده است .
من از منبرى ها و روضه خوانها شنيدم مادر امام حسين (ع ) فاطمه (عليهاالسلام ) جوان هيجده ساله بود چرا پس اين طورى هستى ؟
يك وقت فرمود: پول را بگير برو، پهلويم را شكستند.(63)
اى مبتلاى غم كه جهان مبتلاى تو است
پير و جوان شكسته دل اندر عزاى تو است
هم قبله گاه اهل سمك خاك درگهت
هم سجده گاه خيل ملك كربلاى تو است
اى جان محترم كه ز جانهاى محترم
چون نينوا ز واقعه نينواى تو است
اى بر لقاى دوست تو مشتاق و عالمى
مشتاق خاك كوى تو بهر لقاى تو است
اى بر هواى يار تو مفتون و كشورى
مفتون اشتياق تو اندر هواى تو است
گلگون قبار عكس شفق آسمان هنوز
از هجر روى اكبر گلگون قباى تو است
در خون طپيده مرغ دل مجتبى چه ديد
در خون طپيده قاسم تو كدخداى تو است
گرديد اسير سلسله غم على چه ديد
زنجير كين به گردن زين العباد تو است
روحى فداك اى تن اطهر كه از شرف
خون خدا توئى و خدا خونبهاى تو است
جسمى فداك اى سر انور كه برسنان
آيات حق عيان ز لب حق نماى تو است
گاهى بدير راهب و گه بر سر درخت
گه بر فراز نيزه و گه خاك جاى تو است
گويم حكايت از بدنت يا كه از سرت
يا از عيال بى كس و غمديده خواهرت

نصرانى مهمان

حاجى طبرسى نورى رضوان اللّه عليه نقل مى كند:
در بصره يك تاجر نصرانى بود كه سرمايه زيادى داشت كه از نظر معاملات تجارتى بصره گنجايش سرمايه او را نداشت شريكهايش از بغداد نوشتند سزاوار نيست با اين سرمايه شما در بصره باشيد خوبست وسيله حركت خود را به بغداد فراهم كنيد زيرا بغداد توسعه معاملاتش خيلى بيشتر است .
مرد نصرانى مطالبات خود را نقد كرده و با كليه سرمايه اش به طرف بغداد حركت نمود.
در بين راه دزدان به او بر خورد كردند و تمام موجوديش را گرفتند چون خجالت مى كشيد با آن وضع وارد بغداد شود ناچار پناه به اعراب باديه نشين بُرد و به عنوان مهمانى در مهمانسراى اعراب كه در هر قبيله اى يك خيمه مخصوص مهمانان بود به سر بُرد.
بالاخره به يك دسته از اعراب رسيد كه در ميان آنها جوانانى بودند بر اثر تناسب اخلاقى كم كم با آنها انس گرفت چندى هم در مهمانسراى آن دسته ماند.
يك روز جوانان قبيله او را افسرده ديدند علت افسردگى اش را سئوال نمودند؟ گفت : مدتى است كه من در خوراك تحميل بر شما هستم از اين جهت غمگينم .
باديه نشينان گفتند: اين مهمانسرا مخارج معينى دارد كه با بودن و نبودن تو اضافه و كم نمى گردد و بر فرض رفتنت اين مقدار جزء مصرف هميشگى ميهمانان خانه ماست .
تاجر وقتى فهميد توقف آن در آنجا موجب مخارج زيادتر و تشريفات فوق العاده اى نيست شادمان گشت و بر اقامت خود در آنجا افزود روزى عده اى از قبائل اطراف به عنوان زيارت كربلا با پاى برهنه وارد بر اين قبيله شدند.
جوانهاى آنها نيز با شوق تمام به ايشان پيوسته و مرد نصرانى هم به همراهى آنها حركت كرد و در بين راه تاجر نگهبانى اسباب آنها را مى كرد و از خوراكشان مى خورد.
آنها ابتداء به نجف آمدند پس از انجام مراسم زيارت مولااميرالمؤ منين (ع ) شب عاشوراء وارد كربلا شدند اسباب و اثاثيه خود را داخل صحن گذاشتند و به نصرانى گفتند: تو روى اسباب و اثاثيه ما بنشين ، ما تا فردا بعد از ظهر نمى آئيم و براى زيارت به طرف حرم مطهر رفتند.
تاجر وضع عجيبى مشاهده كرد ديد همراهانش با اشكهاى جارى چنان ناله مى زدند كه در و ديوار گوئى با آنها هم آهنگ است .
مرد نصرانى بواسطه خستگى راه روى اسباب و اثاثيه خوابش برد پاسى از شب گذشت در خواب ديد شخص بسيار جليل و بزرگوارى از حرم خارج شد در دو طرف او دو نفر ايستاده اند به هر يك از آن دو نفر دفترى داده يكى را ماءمور كرد اطراف خارجى صحن را بررسى كند هر چه زائر و مهمان امشب وارد شده يادداشت نمايد ديگرى را براى داخل صحن ماءموريت داد.
آنها رفتند پس از مختصر زمانى باز گشته و صورت اسامى را عرضه داشتند آقا نگاه كرده فرمود: هنوز هستند كه شما نامشان را ننوشته ايد براى مرتبه دوم به جستجو شدند برگشته اسامى را به عرض رساندند باز هم آن جناب فرمود: كاملاً تفحص كنيد غير از اينها من هنوز زائر دارم .
پس از گردش در مرتبه سوم عرض كردند ما كسى را نيافتيم مگر همين مرد نصرانى كه بر روى اسباب و اثاثيه به خواب رفته و چون نصرانى بود اسم او را ننوشتيم .
حضرت فرمود: چرا ننوشتيد (اما حل بساحتنا) آيا به در خانه مانيامده نصرانى باشد وارد بر ما است .
تاجر از مشاهده اين خواب چنان شيفته توجه مخصوص اباعبداللّه (ع ) گرديد كه پس از بيدار شدن اشك از ديده گانش ريخت و اسلام اختيار نمود سرمايه مادى خود را اگر از دست داد سرمايه اى بس گرانبها بدست آورد.(64)
اى حسين جان كه ترا عاشق شوريده بسى است
هر كه شد واله و دلداه عشق تو كسى است
عاشقان را مكن از كرب و بلايت محروم
تا كه از عمر دمى مانده و باقى نفسى است

خادم العباس
مرحوم شيخ محمّد طه كه يكى از علماى بزرگ و از متاءخرين بوده فرموده است :
در سفرى به قصد زيارت حضرت سيدالشهداء (ع ) از نجف اشرف بيرون آمده و با جمعى از علماء و طلاب دينى به جهت احترام امام حسين (ع ) پاى پياده به جانب كربلا رهسپار شديم .
بين راه به مضيف خانه (مهمانخانه ) يكى از بزرگان عشاير به جهت صرف غذا و استراحت وارد شده اتفاقاً صاحب خانه نبود ولى زنى در آنجا بود كه خيلى از ما پذيرائى گرم و تعارف زيادى كرد.
فقط چيزى كه باعث نگرانى و ناراحتى ما بود اين بود كه در تمام احوال بين تعارف ، به ما خادم العباس خطاب مى كرد و همه ما از اين عنوان ناراحت بوديم كه چرا اين زن به يك عده از علماء خادم العباس خطاب مى نمايد.
وقتى كه صاحب خانه يعنى شوهر آن زن به خانه آمد و خيلى گرم خوش ‍ آمد گفت و از پذيرائى اهل خانه نسبت به آنها سئوال كرد؟ خيلى اظهار امتنان نمودند فقط در باره اين نكته سئوال كرديم كه چرا خانواده شما عنوانيكه جهت ما قائل شده اند خادم العباس است در حاليكه ما از خدام حضرت عباس (ع ) نيستيم .
صاحب خانه بيان كرد كه آقايان همسر بنده نهايت احترام را از براى شما قائل شده اند زيرا او يك داستان عجيبى راجع به حضرت اباالفضل (ع ) دارد روى همين اصل هر كس را كه بخواهد عنوانى جهتش قائل شود او را خادم العباس مى گويد.
فرزند اين جانب به مرض صعب العلاجى مبتلا گرديده بود كه همه دكترها از معالجه او عاجز ماندند.
ما دسته جمعى به كربلا مشرف شده و طفل مانرا كه يكتا پسر مورد علاقه همه بود به ضريح مطهر حضرت اباالفضل (ع ) بستيم و براى او ناله و گريه و دعاى بسيار نموديم ولى نتيجه نگرفتيم و به فاصله كمى طفلمان از دنيا رفت و جان تسليم كرد.
در اين وقت عيال من مادر همان طفل كارى كرد در حرم مطهر كه تمام زوار بى اختيار به حالش گريان شدند به قسمى كه صداى ضجه از ميان جمعيت برخاست فقط فرياد مى زد اى اباالفضل تو باب الحوائج بودى من فرزندم را در پناه تو قرار دادم و براى شفاى طفلم در خانه تو آمدم عجب شفايش ‍ دادى بجاى شفا بچه ام را كشتى .
در همين وقت جوانى وارد شد و بر ما سلام كرد و فورا صاحب خانه متوجه ما شد و گفت : آقايان اين جوان همان طفل مريض مذكور است كه مجددا خدا او را زنده گردانيده و البته بقيه احوال را مى گذارم تا از خودش سئوال كنيد و رو به جوان كرد و گفت : بقيه را خودت بگو.
جوان گفت : بلى من در كنار ضريح قبض روح شدم و روح من داشت بالا مى رفت بين آسمان رسيدم به انوارى چند كه كسى گفت : اينها انوار محمّد و آل محمّد(عليهم السلام ) هستند.
يكى از آنها خاتم الانبياء (ص ) و يكى على مرتضى (ع ) و ديگرى فاطمه زهرا (عليهاالسلام ) و ديگرى حسن مجتبى (ع ) و يكى حضرت سيدالشهداء (ع ) مى باشد سپس نور ديگرى كه گفتند: اين قمر بنى هاشم (ع ) است .
آقا حضرت اباالفضل (ع ) آمد نزد حضرت امام حسين (ع ) و تقاضا نمود كه آقا شما ببينيد اين زن ، مادر طفل در حرم چه مى كند و مرا رسوا نموده و من استدعا مى كنم شما از خدا بخواهيد كه اين لقب باب الحوائجى را از من بردارد زيرا اين زن آبروى مرا برده .
حضرت سكوت نمودند سپس به نزد حضرت اميرالمؤ منين (ع ) رفت و شكايت نمود حضرت سكوت فرمودند سپس نزد حضرت زهراء (عليهاالسلام ) رفت خلاصه همگى فرمودند: ما در برابر مشيت خدا هيچ گونه اقدامى نمى توانيم بكنيم .
بالاخره حضرت اباالفضل (ع ) نزد پيغمبر (ص ) رفت با چشم گريان التماس ‍ كنان تقاضا كرد كه در شما از خدا بخواهيد اين لقب باب الحوائجى را از من بردارد زيرا اين زن مرا رسوا كرده .
حضرت سكوت فرمود و همان جواب را داد كه در اين وقت حضرت اباالفضل (ع ) گريان و انوار مقدسه هم محزون يك مرتبه خطاب رسيد به ملك الموت كه روح اين طفل را برگردان به واسطه قرب و منزلت قمربنى هاشم ((ع )) به درگاه ما.
در آن حال روح من به بدنم برگشت و احساس كردم كه هيچ گونه كسالتى ندارم .(65)
دوست دارم شمع باشم تا كه خود تنها بسوزم
بر سر بالينت از غم فردا بسوزم
دوست دارم هاله باشم تا ببوسم روى ماهت
يا شوم پروانه ازشوق تو بى پروا بسوزم
دوست دارم ماه باشم تا سحر بيدار باشم
تا چو مشعل بر سر راهت در اين صحرا بسوزم
دوست دارم سايه باشم تا در آغوشم بخوابى
چشم دوزم بر جمالت ز ان رخ گيرا بسوزم
دوست دارم لاله باشم بر سر راهت نشينم
تا نهى پا بر سرم و ز شوق سر تا پا بسوزم
دوست دارم خال باشم بر رخ مهر آفرينت
از لبت آتش بگيرم تا جهانى را بسوزم
دوست دارم خار باشم دامن وصلت بگيرم
تا ز مهر آتشينت اى گل زهرا بسوزم
دوست دارم ژاله باشم من به خاك پايت افتم
تا چه گل شاداب باشى و من از گرما بسوزم
دوست دارم خادمت باشم كنم دربانيت را
دل نهم در بوته عشقت شها يك جا بسوزم
دوست دارم كام عطشان ترا سيراب سازم
گر چه خود از تشنه كامى بر لب دريا بسوزم
دوست دارم اشك ريزم تا مگر از اشك چشمم
تو شوى سيراب و من خود جاى آن لبها بسوزم
دوست دارم دستم افتد شايد از دستم بگيرى
لحظه اى پيشم نشينى تا سپند آسا بسوزم

شفاى نيمه بچه
سيد جليل القدر حاج آقا عطاء اللّه شمس دولت آبادى نقل فرمود:
يكى از علماء كه براى حاجتى ده شب در حرم مطهر حضرت اميرالمؤ منين (ع ) بيتوته كرده و نتيجه نگرفت .
پس به حرم حضرت اباعبداللّه (ع ) رفته و در كربلا ده شب در حرم آن حضرت بيتوته كرد باز هم نتيجه نگرفت .
پس ده شب در حرم آقا اباالفضل (ع ) بيتوته كرد و نتيجه نديد، آخرين شب بيتوته در آنجا ديد زنى وارد حرم آن حضرت شد و يك طفل نيمه بچه را انداخت كنار ضريح و گفت يا ابوالفضل من از شما اولاد خواستم اينك خدا به من يك بچه ناقص و نيمه طفلى لطف كرده است . و من از اينجا نمى روم مگر اينكه معجزه كنى و طفل كاملى از براى من بگيرى . ناگهان غوغا بر پا شد و گفتند: بچه نيمه طفل سالم گرديد زن بچه را در آغوش گرفته و بيرون رفت .
اين مرد عالم خيلى دل تنگ شد آمد كنار ضريح گفت : يا اباالفضل ببين من يك ماه است كه كنار قبر پدر و برادر تو از خدا حاجت خواستم حاجتم داده نشد ولى اين زن عرب باديه نشين را فورا حاجت داديد.
سپس در كنار ضريح خوابش برد در عالم رؤ يا حضرت به او فرمود: هر كس ‍ به قدر معرفت خود حاجت مى خواهد و خداوند هر نوع صلاح بداند به او كرامت مى كند او همين اندازه نسبت به ما آشنائى دارد اما حساب شان با تو جداست و ما به نظر لطف به تو مى نگريم و صلاح شما را در اين حال مى بينيم .(66)
قربان عاشقى كه شهيدان كوى عشق
در روز حشر رتبه او آرزو كنند
عباس نامدار كه شاهان روزگار
از خاك كوى او طلب آبرو كنند
سقّاى آب بود لب تشنه جان سپرد
مى خواست تا كه آب كوثرش اندر گلو كنند
دستش فتاد داد خدا دست خود به وى
آنانكه منكرند بگو روبرو كنند
گر دست او نه دست خدائى است پس چرا
از شاه تا گدا همه رو سوى او كنند
در بار او چه قبله ارباب حاجت است
باب الحوائجش همه جا گفتگو كنند


يادى از لب تشنه حسين (ع )
مرحوم حاج ميرزا حسين نورى رضوان اللّه تعالى عليه شرحى دارد كه از كليددار حضرت امام حسين (ع ) روايت كرده :
در زمان مرحوم فتحعلى شاه قاجار شبى او را در حرم امام حسين (ع ) ديدم خيلى تعجب نمودم كه چطور شده است شاه بى سر و صدا به كربلا آمده و به زيارت حرم مطهر مشغول است .
بيرون آمدم و از كفش داريها پرسيدم گفتند: همچه چيزى نيست و ما در اين باره خبرى نداريم به حرم برگشتم او را نديدم سه روز بعد خبر رسيد كه او مرحوم شده است .
من در اين فكر بودم كه اين چه قضيه اى بود تا آنكه شبى در عالم خواب ديدم ميان حرم حضرت سيدالشهداء (ع ) است به ايشان گفتم : آقا من چند شب پيش شما را در حرم مطهر امام حسين (ع ) ديدم .
گفت : بلى من بودم و علت اين كه مرا در حرم ديديد اينست كه شبى در بستر در حال استراحت بودم چون آن شب ماهى شورى خورده بودم خيلى عطش بر من غالب شده بود به قدرى كه نزديك بود هلاك شوم و كسى هم به بالينم حاضر نبود.
خودم برخاستم ظرف آبى پيدا كرده آب خوردم و يادى از لب تشنه امام حسين (ع ) نمودم و حضرت بياد آنكه من آنشب در آن حال بيادش بودم روح مرا به اينجا آوردند.(67)
مهر تو را به عالم امكان نمى دهم
اين گنج پر بهاست من ارزان نمى دهم
گر انتخاب جنت وكويت به من دهند
كوى تو را به جنت و رضوان نمى دهم
نام تو را به نزد اجانب نمى برم
اين اسم اعظم است به ديوان نمى دهم
جان مى دهم به شوق وصال تو يا حسين
تا بر سرم قدم ننهى جان نمى دهم
اى خاك كربلاى تو مُهر نماز من
آن مُهر را به مُلك سليمان نمى دهم
ما را غلامى تو بود تاج افتخار
اين تاج را به افسر شاهان نمى دهم
دل جايگاه عشق تو باشد نه غير تو
اين خانه خداست به شيطان نمى دهم
گر جرعه اى ز آب فراتم شود نصيب
آن جرعه را به چشمه حيوان نمى دهم
تا سر نهاده ام چو مويد به درگهت
تن زير بار منت دو نان نمى دهم

قطره اشكى براى من ريختى
مرحوم فقيه و محقق ربانى دانشمند بزرگ شيعه مربى زهد و تقوا احمد بن محمّد معروف به مقدس اردبيلى (رضوان اللّه عليه ) فرمود:
عمروبن ليث امر نمود كه لشكرهايش از جلوى او به صف رژه روند و مقرر نموده بود كه هر سردارى با خود هزار نفر مجهز نمايد و دست هر سردار لشكر يك پرچم به عنوان علامت باشد(كه اين لشكر هزار نفر است ) بر او عرضه نمايد و يك گرز از طلا به عنوان جايزه بگيرد... .
در اين هنگام صد و بيست پرچم بر پا شد كه هر علمى علامت هزار نفر بود چون از مشاهده لشكر خود فارغ گرديد صد و بيست گرز طلا به آنها داد وقتى كه لفظ صد و بيست گرز كه نشانه صدوبيست هزار مرد باشد به او گوش زد شد خود را از اسب به زمين انداخت و سر به سجده نهاد و روى خود را به خاك ماليد و زار زار مى گريست و زمانى ممتد در آن گريه و زارى بماند و بى هوش گرديد.
و بعد از آنكه به هوش آمد هيچ كس قدرت نداشت كه جهت گريه و زارى را از او بپرسد ولى يك نديمى داشت كه از او پروائى نداشت پيش آمد و گفت : اى پادشاه كسى كه اينطور لشكرى دارد بايد خوشحال و خندان باشد و حالا كه وقت گريه نبود چرا اينكارها را نمودى ؟
عمروبن ليث گفت : شنيدم كه عدد لشكريان من صدو بيست هزار نفر بودند يك وقت واقعه كربلا به خاطرم افتاد حسرت بردم و آرزو كردم كه كاشكى آن روز در آن صحرا مى بودم و دمار از كفار بر مى آوردم . يا من نيز جان را فدا مى كردم .
چون عمروبن ليث وفات نمود خوابش را ديدند كه تاج بر سر دارد و در جاى بسيار رفيعى است و حوريان در خدمت او مى باشند به او گفتند: از كجا به اين مقام رسيدى ؟
گفت : وقتى كه مرا در قبر گذاردند و ملك براى سئوال از من بر آمدند از عهده جواب بر نيامدم خواستند مرا عذاب دهند يك وقت سمت راست قبرم شكافته شد و جوانى خوش رو وارد قبرم گرديد و فرمود او را واگذاريد زيرا خدا او را به من بخشيده .
گفتند: سمعا وطاعةً يا سيدى و مولاى رفتند.
من دست بردامنش انداختم و گفتم : تو كيستى كه در اين وقت به فريادم رسيدى ؟
فرمود: من حسين بن على هستم كه آمدم تلافى نمايم به جهت آن قطره اشكى كه براى من ريختى و آرزوى كمك مرا نمودى اينك بفرياد تو رسيدم .(68)
در هر دو جهان حسين جانانه ماست
آنكونه حسين است بيگانه ماست
گر هر شبه داريم عزايش چه عجب
چون بزم عزاى او شفا خانه ماست
در تاب و تب يوسف زهرا دل ماست
آميخته با عشق حسينى گل ماست
ما يكدله در صراط مولا هستيم
در روز جزا شفاعتش حاصل ماست


كار سقائى را پيش گرفت
در شهر كربلا سقائى بود به نام حاج محمّد على كه شايد فعلاً هم زنده باشد، اين مرد در اطراف حرم مطهر حضرت امام حسين (ع ) مشغول سقائى بود و روزى شرح حال زندگى خود را بيان كرد.
گفت : من قبلاً شغلم سقائى نبود بلكه درب صحن مطهر امام حسين (ع ) مشغول عطارى بودم در نزديكى خيمه گاه وبسيار كار و بارم خوب بود و مقدمه خوبى كار من اين شد كه وقتى كه اطراف حرم را كندند به خاطر تعمير ضريح مطهر من قدرى تربت اصل تهيه نمودم و شروع كردم به فروختن آن و هر مثقالى يك ليره عثمانى قيمت نهادم .
به خاطر آن كار كم كم شهرتى پيدا كردم به قسمى كه حتى از نقاط و شهرهاى اطراف مى آمدند به نشانى معين از من تربت خريدارى و به اين وسيله كار من خوب شد.
روزى در حرم مطهر حضرت اباعبداللّه (ع ) بودم ديدم مردى آمد و فرياد مى زند كه يا امام حسين پول مرا دزديدند اين چه وضعى است حالا من چه كنم .
من هم گفتم : يا امام حسين راست مى گويد چرا بايد اين طور به سرش بيايد چرا دزد را تحويل نمى دهى .
همان شب در عالم رؤ يا حضرت سيدالشهداء(ع ) را ديدم به من فرمود:اگر بخواهم دزد را معرفى نمايم خود تو هم دزد هستى خاك مرا مى دزدى و به قيمت گزافى مى فروشى آيا درست است ؟ به چه مجوزى اين ثروت را از اين راه درآوردى ؟
حالا صبح برو آن گداى درب صحن را از جايش بلند كن سنگى زير اوست آن سنگ رابردار اموال زيادى از زوار دزديده شده و در آنجا پنهان است بردار و مال اين مرد هم روى آنهاست به صاحبش رد كن .
صبح برخاستم و موضوع را با كفشدارى در ميان گذارده و با عده اى به سراغ آن وسائل رفته و او را از جايش بلند كرده و سنگ را برداشتيم و اموال را مشاهده كرده و تمامش را به صاحبان آن رد كرديم .
و خود من هم اعلان كردم هر كه پولى بابت تربت به من داده است بيايد بگيرد يا بجاى آن هر چه مى خواست جنس بردارد به همان ميزان همه را رد كردم و آنهائيكه از ولايت دور آمده و از من خريدارى كرده بودند به همان مقدار از علماء سئوال كردم بنا شد اجناس را فروخته و رد مظالمش را بدهم همه را رد كردم و خودم به سقائى مشغول شدم .(69)
عاشقان را آرزو باشد گل روى حسين
گل گرفته عطر خود از تربت كوى حسين
سر گذاريم از ره اخلاص هنگام نماز
بهر نزديكى به حق بر خاك گلبوى حسين

بى احترامى به مُهر تربت
مرحوم حاج ميرزا حسين نورى رضوان اللّه عليه فرمود:
يكى از برادرانم مهرى از تربت حضرت سيدالشهداء (ع ) داشت كه بر آن نماز و سجده مى نهاد و بعد درجيبهاى خود مى گذارد چون قبا مى پوشيد جيبهايش پشت رانش مى افتاد والده ام به او گوش زد مى نمود و مى گفت : چرا بى ادبى به تربت آقا سيدالشهداء(ع ) مى نمائى شايد روى جيبت بنشينى اين مهر بشكند و زير پايت بماند.
برادرم گفت : بلى تاكنون دو مهر به اين كيفيت شكسته ام پس متعهد شد كه ديگر تربت را در جيبهاى پائين قبا نگذارد.
چند روز از اين قضيه گذشت والدم در عالم خواب ديد كه حضرت سيدالشهداء (ع ) به ديدن او آمده و در كتابخانه اش نشسته است و اظهار ملاطفت بيش از حد به او نموده و فرمود: بگو پسرهايت بيايند تا آنكه من به آنها اكرام بنمايم و جايزه بدهم .
پدرم پسرهايش را حاضر ساخت و با من پنج نفر بوديم و همه در جلو در طاق كتابخانه ايستاديم و در نزد حضرت امام حسين (ع ) لباس هاى فاخر و اشياء نفيسه بود.
حضرت يك يك فرزندان پدرم را صدا زد و بر اندرون اطاق طلبيد و جائزه به او مرحمت مى فرمود و از اطاق بيرون مى آمد.
تا آنكه نوبت به همان برادرم رسيد كه مهر تربت را پيش از اين در جيبش ‍ مى گذاشت آنگاه حضرت نگاه غضب آلودى به سوى او نمود و به پدر فرمود: اين پسر تو تا به حال دو مهر از تربت قبر مرا در جيبش گذارده و شكسته است چون روى آنها نشسته .
سپس قاب شانه اى از ترمه در بيرون اطاق انداخته تا او بردارد او را مثل سايرين به نزد خود نطلبيد چون پدرم از خواب برخواست خوابش را به مادرم نقل كرد و او پدرم را از اين قضيه (مهريكه در جيب برادرم بوده و منع او را از اين امر، همه را) مطلع نمود سپس پدرم از صدق اين رؤ يا و خواب عجيبه تعجب نمود و حمد خداى را بجاى آورد كه موجب سَخَت حضرت واقع نشده است .(70)
حسين جان بر سرم باشد هوايت
عزيز فاطمه ، جانم فدايت
خوش آن روزى كه زوار تو گردم
ببندم بار سوى كربلايت
حسين جان گر بر آيد آرزويم
نشينم روز و شب در نينوايت
خوش آن ساعت كه بينم مرقدت را
حريم و بارگاه با صفايت
به ياد غربتت ،شيون نمايم
فغان از دل كشم در ماجرايت
به ياد آن مصيبتهاى جان سوز
حسين جان مى كنم بر پا عزايت
شود گر قسمتم آب فراتت
ز ديده ، اشكها ريزم برايت
ببوسم مرقدت را از دل و جان
ببويم تربت دارالشفايت
گذارم روى خود بر قبر اكبر
بنالم ازبراى ناله هايت
به وقت مرگ من در انتظارم
كه آئى بر سرم بينم لقايت
بميرم من اگر در كربلايت
پناهم ده حسين جان در سرايت
مقدم شد حسين جان ذاكر تو
فقير است و به سر دارد هوايت

عباس مرا شفا داد
علامه شيخ عبدالرحيم شوشترى متوفى 1313 از شاگردان شيخ انصارى اعلى اللّه مقامه گفت : پس از زيارت اباعبداللّه (ع ) به زيارت آقا اباالفضل (ع ) مشرف شدم .
زائرى راديدم پسر مسلول خود را به شبكه ضريح مقدس ارتباط داده و با توسل و تضرع شفاى او را خواهان است يك مرتيه ديدم پسر بلند شد وَيَص يخُ شافانِى الْعَباس فرياد مى زد عباس مرا شفا داد.
بى درنگ مردم ازدحام كردند و لباسش را براى تبرك قطعه قطعه نمودند.
وقتى اين كرامت را به چشم ديدم به ضريح چسبيدم و با عصبانيت عرض ‍ كردم عرب جاهلى را شفا مى دهى و مسرور مى گردانى و من كه با تحمل زحمات علم و معرفت را تحصيل و با ادب در برابرت تمنا مى كنم حاجتم را نمى دهى و محرومم برمى گردانى اگر نيازمندى مرا رفع نكنى ابدا زيارتت نخواهم كرد.
وقتى از حال عصبانيت آرامش يافتم از تجاسر و سوء ادب خودم بساحت پروردگار استغفار نمودم و از محضر حضرتش يقين و هدايت خواستم وقتى به نجف اشرف برگشتم شيخ مرتضى انصارى (قدّس اللّه روحه ) به ملاقات مفتخرم فرمود.
و دو كيسه پول به من داد و گفت : اين آن چيزى است كه از اباالفضل العباس ‍ (ع ) مسئلت كردى (منزلى براى خود خريدارى و به حج بيت اللّه مشرف شو) توسل من به آن حضرت براى همين دو امر بود.(71)
اى اميرى كه علمدار شه كرب و بلائى
اسد بيشه صولت پسر شير خدائى
به نسب پور دلير على آن شاه عدو كش
به لقب ماه بنى هاشم و شمع شهدائى
يك جهان صولت و پنهان شده در بيشه و تمكين
يك فلك قدرت و تسليم به تقدير قضائى
من چه خوانم به مديح تو كه خود اصل مديحى
من چه گويم به ثناى تو كه خود عين ثنائى
بى حسين آب ننوشيدى و بيرون شدى از شط
تو يَم فضلُ و محيط ادب و بحر حيائى
دستت افتاد زتن مشك به دندان بگرفتى
تا مگر دست دهد باز سوى خيمگه آئى
گره كار تو نگشود چو از دست همانا
خواستى تا مگر آن عقده ز دندان بگشائى
هيچ سقّا نشنيديم كه لب تشنه دهد جان
جز تو اى شاه كه سقاّى يتيمان ز وفائى
چشم اميد صغير است به سوى تو و خواهد
كه به سويش نظرى هم تو ز رأ فت بنمائى

عباس انگشتم را قطع كرد
سيد بزرگوار و جليل القدر آقا نصراللّه مدرس حائرى رضوان اللّه تعالى عليه مى فرمود:
كه روزى در ميان خدام در صحن آقا حضرت اباالفضل (ع ) بودم ديدم مردى از حرم شتابان بيرون رفت و با دستش انگشت كوچك دست ديگر را گرفته بود كه خون نريزد ولى خون از آن مى ريخت .
او را نگاه داشتم كه بپرسم چه شده ؟ گفت : عباس انگشتم را قطع كرده رفتم داخل حرم ديدم انگشت مقطوع او به پنجره ضريح معلق و مانند اينست كه از مرده قطع شده و خون در آن ديده نمى شود.
فرداى آن روز دانستيم كه آن مرد اهانت به ساحت مقدس حضرت اباالفضل (ع ) نموده و آن اهانت سبب قطع انگشت وى شده .(72)
مادر سر خود عشق تو داريم عباس
جان را به ره تو مى سپاريم عباس
هرگاه درى به روى ما بسته شود
رو بر در و درگاه تو آريم عباس

به ولايت اقرار كن
علامه شيخ حسن دخيل براى مؤ لف كتاب العباس نقل نموده :
در موسم گرما بعد از زيارت اباعبداللّه (ع ) به زيارت اباالفضل (ع ) مشرف شدم سواى خادمى در حرم زائرى نبود.
پس از زيارت و خواندن نماز ظهر و عصر در عظمت قمر بنى هاشم (ع ) فكر مى كردم كه ناگاه ديدم بانوى محجوبه اى با پسرش به طواف مشغولند پشت سر آنها مردى بلند قامت به هيبت اكراد كه به آن دو مربوط بود نه مانند شيعه زيارت مى خواند و نه مانند اهل تسنن فاتحه مى خواند پشت به قبر مطهر كرده و به شمشيرها و خنجرها و اشياء آويزان آن در حرم نگاه مى كرد هيچ توجه به عظمت صاحب حرم و رعايت احترام آن بزرگوار نداشت از گمراهى و بى ادبى اين تاريك دل و صبر آقا در تنبيه او در شگفت بودم .
ناگهان ديدم اين مرد از زمين بلند شد و به شدت به شبكه ضريح كوبيده شد و انگشتانش متشنج و چهره اش متغير و پيرامون ضريح فرار مى كرد.
در اين حين آن زن دست پسرش را گرفت و مقابل ضريح به اين بيان به حضرت متوسل شد ابوالفضل دخيلك انا و ولدى .
خادم كه از در حرم اين منظره را نگريسته بود سيد جعفر خادم ديگر را صدا زد آمدند و اين مرد را گرفتند و به حرم آقا امام حسين (ع ) بردند و به آن زن و پسرش گفتند همراه ما بيائيد (مشهدالحسين ) تا حرم حسينى رفتيم وعده زيادى از مشاهده احوال آن مرد همراه شدند.
خادم او را به شبكه ضريح حضرت على اكبر ارتباط داد و دخيل بست خوابش برد پس از چهار ساعت به حال وحشت بيدار شد در حاليكه مى گفت :
اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللّهُ وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّدا عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ وَ اَنَّ اَمي رَالْمُؤْمِنيِنَ عَلِىّ بْنَ اَب ى طالِبٍ خَل يفَةُ رَسُولِ اللّهِ بِلافَصْلٍ وَ اَنَّ الْخَل يفَةَ مِنْ بَعْدِهِ وَلَدُهُ اَلْحَسَنِ ثُمَّ اَخُوهُ الْحُسَيْنِ ثُمَّ عَلُى بْنُ الْحُسَيْنِ و شمرد ائمه را تا حجت بن الحسن المهدى عجل اللّه فرجه .
اين جريان را از او پرسيدم ؟
گفت : رسول خدا (ص ) را الا ن زيارت كردم فرمود: اِعْتَرِفْ بِهئُولاءِ يعنى به ولايت ائمه اقرار كن و براى من اسامى آنها را بيان فرمود:
وَ اِنْ لَمْتَفْعَلْ يُهْلِكِ الْعَباس .
فرمود: اگر پيروى ائمه را نكنى عباس تو را هلاك مى كند.
اين است كه به ولايت و امامت اين بزرگواران شهادت دادم و از غير ايشان تبرى مى جويم از او پرسيدند در حرم اباالفضل (ع ) چگونه مضرب شدى ؟ گفت : در حرم عباس ديدم مردى بلند بالا مرا فشرده و گفت : اى سگ تا به حال به گمراهى به سر مى بردى مى خواهى در ضلالت بمانى و به شدت مرا به ضريح كوبيده و با عصا به پشتم مى زد و من فرار مى كردم .
بعد از آن زن احوالش را پرسيدند؟ گفت : ما شيعيان بغداد مى باشيم و اين مرد اهل سليمانيه و از تسنن و ساكن بغداد مى باشد برادرم مرا به اين مرد تزويج كرد وقتى اجازه زيارت كاظمين را مى خواستم به خرافات قائل مى شد.
همين كه حامله شدم گفت : نذر كن اگر پسرى به ما روزى شود به زيارت قيام مى كنم چون پسر متولد شد گفت : وقتى به سن بلوغ كه رسيد به نذر وفا مى كنم .
پسرم به سن بلوغ 15 سال رسيد از روى اكراه موافقت كرد در حرم امامين كاظمين و عسكريين متوسل شدم كه شوهر گمراهم را با بروز كرامتى به امامت معتقد فرمائيد.
در خواستم عملى نشد و شوهرم استهزاء و اسائه ادب خود را هم ترك نمى كرد در كربلا كه رسيديم نخست به زيارت اباالفضل (ع ) مشرف شديم عرض كردم تو ابوفاضل و باب الحوائج هستى اگر كرامتى آشكار نكنى كه شوهرم هدايت شود به زيارت برادرت حسين و پدرت اميرالمؤ منين (ع ) مشرف نخواهم شد و به بغداد بر مى گردم .
همين كه داستان گمراهى و سخريه اين مرد را نسبت به ائمه اطهار به ابى الفضل عرض مى كردم اين كرامات باهره كه مشاهده نموديد و شوهرم از گمراهى نجات يافت و به سعادت فايز گرديد.(73)
مهرى كه ز عباس بود بر دل ما
آميخته شد به تار و پود و گل ما
با دست يدالهى خود باز كند
هر جا گره بسته و هر مشكل ما

برخيز مصيبت بخوان
سيد سعيد پسر خطيب سيدابراهيم كه به 27 پشت به امام موسى كاظم (ع ) مى رسد خود و پدرش اهل منبر و صاحب تأ ليفات است در كتاب اعلام الناس فى قصايل العباس مى نويسد:
در ذيقعده 1351 هجرى همسر اختيار كردم بعد از يك هفته زكام و تب عارضم شد كه پزشكان نجف نتوانستند معالجه نمايند در جمادى الاولى 1353 به كوفه رفتم مدتى درمان نمودم فايده نبخشيد.
به نجف برگشتم در ذيحجه از دكترهاى مهم بغداد و نجف آمدند جلسه شور تشكيل دادند و آراء ايشان به اتفاق به فايده نداشتن معالجه و دارو پايان يافت و حَكَمُوا بِالْمَوْتِ.
در محرم 1354 پدرم براى اقامه عزادارى به قريه قاسم بن امام كاظم (ع ) رفت و مادرم شب و روز برايم گريان بود تا شب هفتم محرم مردى با هيبت و چهره نورانى شبيه سيد مهدى رشتى را در خواب ديدم كه از پدرم پرسيد و فرمود پس كه مى خواند(رسم ما به تشكيل مجلس روضه در روز پنج شنبه بود و امشب شب پنج شنبه است ) پس از غيب شدن از نظرم دو مرتبه برگشت و گفت : پسرم سعيد را به كربلا فرستادم مجلس مصيبت اباالفضل برقرار نمايد تو هم برو كربلا مصيبت عباس را بخوان از خواب بيدار شدم ديدم مادرم بالاى سرم گريان است .
دو مرتبه خوابم برد آن آقا آمد و فرمود:
اَلَمْ اَقُلْ لَكَ اَنَّ وَلَدى سَعيدٌ ذَهَبَ اِلى كَرْبَلا وَ اَنْتَ تَقْرَءُ فى ماتَمِ اَبِى الْفَضْلِ فَاَجِبْتْهُ.
نگفتم به تو پسرم سعيد را براى عزاء به كربلا فرستادم تو هم نزد او برو بيدار شدم باز خوابيدم اين مرتبه آن آقا به تندى فرمايش خود را تكرار فرمود:
فَما هذا التَّأْخي ر؟ چرا در رفتن تأ خير مى كنى ؟!
در حال ترس بيدار شدم و براى مادرم شرح دادم مسرور شد و تفاءل زد كه اين سيد بزرگوار ابوالفضل مى باشد.
با تصميم به رفتن به كربلا به واسطه ضعف توانائى نشستن و سوار شدن در ماشين را نداشتم بستگان هم با حركت من موافق نبودند تا به وسيله تابوتى مرا حمل و شب سيزده محرم نزد ضريح مطهر اباالفضل قرار دادند.
در حال اغماء بودم كه همان آقا را زيارت كردم ، فرمود از روز هفتم كه به تو گفتم تأ خير كردى سعيد به انتظار تو بود فَهذا يَوْمُ دَفْنِ الْعَبّاسِ وَ هُوَ يَوْمُ ثَلاثِ عَشَرَ فَقُمْ وَ اَقْرَءْ.
امروز سيزده محرم روزى است كه عباس را دفن مى كنند پس بلند شو بخوان از نظرم غائب شد دو مرتبه برگشت وَ اَمَرَنى بِالْقَرائَةِ.
امر فرمود به خواندن و غائب شد، دفعه سوم حاضر در حاليكه به پشت سمت راست خوابيده بودم .
دست مبارك بر شانه چپم گذاشت و فرمود:
اِلى مَتى اَلنَّوْمِ قُمْ وَ اذْكُرْ مُصي بَتى فَقُمْتُ وَ اَنَا مَدْهُوشٌ مَذْعُورٌ مِنْ هَيْبَتِهِ وَ اَبْوارِهِ.
تا كى مى خوابى برخيز و مصيبت بخوان ، از هيبت آن بزرگوار و انوار مقدّس ‍ مدهوش و سر پا ايستادم به صورت به زمين افتادم و از حال غشوه بيدار شدم عرق صحت در خود احساس كردم زائرين كه شاهد اين منظره بودند ازدحام كردند و صداى جمعيت در حرم و صحن و بازار به تكبير و تهليل بلند شد و مردم لباس مرا پاره مى كردند و به تبرك مى بردند در اين حال شرطه مرا ازتهاجم خلق دور كرد و نزد امام حرم برد و مصيبت حضرت اباالفضل (ع ) را از قصيده سيد راضى آغاز كردم .
ابا الفضل يا من اسس الفضل و الا با
اباالفضل الا ان تكون له ابا...
پس از آمدن به منزل با حضور بستگان نيز مصائب قمر بنى هاشم را خواندم به شدت گريستند و چندى نگذشت كه به بركات اباالفضل همسرم حامله شد و پسرى خدا داد كه نامش را (فاضل ) گذاشتم و اولاد ديگر نيز بنام عبداللّه و حسن و محمّد و فاطمه و ام البنين خدا مرحمت فرمود.(74)
عالمى در غم و اندوه و عزايت عباس
ديده ها اشك فشان جمله برايت عباس
بوده ئى از دل و جان يار وفادار حسين
جان به قربان تو و مهر و وفايت عباس
ياد تشنه لب مولا و ننوشيدن آب
آيتى از كرم و صدق و صفايت عباس
اى كه مظلومى و هم سنگر مظلوم حسين

عاشقان را برسان صحن و سرايت عباس
پرچم سرخ حسينى به كف قدرت تست
تا ابد هست به جا نام و لوايت عباس
شهره شد شرح فداكارى و جانبازى تو
بوده راضى شدن دوست رضايت عباس
گرچه اغيار تو هم آمده و يار شدند
كس ندانست همه قدر و بهايت عباس
ماه يك قوم نه اى ماه جهان آرائى
منفعل مهر و مه از ماه لقايت عباس
ملتمس بر در تو پير و جوانند بسى
بهره ور كن همه از لطف و عطايت عباس