كرامات الحسينية جلد اول
معجزات حضرت سيدالشهداء عليه السلام بعد از شهادت

على مير خلف زاده

- ۴ -


اجنه هم عزادارى مى كنند
عالم بزرگوار حضرت حجة الاسلام و المسلمين آقاى سيد حسن ابطحى (دامت بركاته ) نقل فرمود: يك روز با همراهان به زيارت قبور شهداء احد و حضرت حمزه سيدالشهداء (ع ) در دامنه كوه رفتيم و آن پاسداران اسلام را زيارت كرديم و در مسجد نماز خوانديم .
در گوشه اى مردى كه هر دو پايش از ران و هر دو دستش از بازو قطع شده بود و در عين حال خيلى چاق مانند توپى روى زمين افتاده و گدايى مى كرد.
مردم هم به حال او رقّت مى كردند و روى دستمالى كه پهن كرده بود پول زيادى مى ريختند. من در كنارى ايستاده و منتظر شدم سرش خلوت شود تا چند دقيقه احوالش را بپرسم او متوجه من شد و با زبان عربى مرا صدا زد گفت : مى دانم بچه فكر مى كنى ، مايلى شرح حال مرا بدانى و من بدون استثناء هر كه باشد اگر اصرار هم كند شرح حالم را برايش نمى گويم ، نمى دانم چرا دلم خواست براى شما قصه ام را نقل كنم .
در اين بين يك نفر متوجه حرف زدن ما شد و طبعاً فهميد ما راجع به علت قطع شدن دست و پاى آن مرد گدا حرف مى زنيم او هم نزديك آمد مى خواست گوش بدهد كه آن مرد گدا به من گفت اينجا نمى شود با هم حرف بزنيم چون مردم جمع مى شوند بيا باهم به منزل برويم تا من جريان را براى شما نقل كنم ، من به دو علت از اين پيشنهاد استقبال كردم .
1 بخاطر آنكه راست مى گفت ممكن نبود كنار معبر عمومى با او حرف زد زيرا مردم جمع مى شدند.
2 بخاطر آنكه ببينم او چطور به خانه مى رود زيرا او نه پا داشت و نه دست لذا موافقت نمودم ولى به او گفتم الان زوار زياد است اگر ازاينجا بروى احسان مؤ منين از دستت مى رود.
گفت : نه من هر روز به قدريكه مخارج خودم و زن و بچه و خدمتگذارنم رو براه شود بيشتر پول از مردم نمى گيرم و وقتى آن مقدار معين تهيه شد به منزل مى روم و استراحت مى كنم .
گفتم : امروز آنقدر را بدست آوردى ؟ گفت : بله . گفتم : هنوز اول صبح است ؟ گفت : هر روز همان اول درظرف مدت دو ساعت آن پول مى رسد، گفتم : ممكن است بگوئيد در روز چقدر مخارج داريد و بايد چقدر پول برسد؟
خنده اى كرد و گفت : خواهش مى كنم از اسرار ناگفتنى سئوال نكن و از طرفى هم شايد در ضمن نقل جريان خودم مجبور شوم اين را هم برايتان بگويم .
گفتم : با شما مى آيم اگر مايليد برويم او اول با يك حركت سريع و مخصوص ‍ بدنش را روى دستمال پولها انداخت و آنچنان ماهرانه آنرا جمع كرد و وارد جيبيكه برروى پيراهنش دوخته بودند نمود كه خود اين عمل به قدرى شگفت انگيز بود كه ديگر براى من مسئله رفتن به منزل حل شده بود ولى در عين حال حركات ماهرانه او تماشائى بود او همانطور كه نشسته بود مقعد شرا روى زمين حركت مى داد و آنچنان سريع مى رفت كه گاهى من عقب مى افتادم .
در عين حال يك جوان قوى هيكلى هم كه بعداً معلوم شد نوكرش است هواى او را داشت و آماده بود كه اگر خسته بشود كولش كند البته احتياج نبود زيرا در همان نزديكى ماشين شورلت بزرگى مهيا بود و آن آقا نوكره او رابغل كرد و در صندلى راست عقب ماشين نشاند و به من گفت از طرف چپ ماشين سوار شويد.
من به همراهان گفتم : شما به مدينه برگرديد تا يكى دو ساعت ديگر من هم به شما ملحق مى شوم و سوار ماشين آنها شدم و به مدينه رفتم .
خانه اين مرد مفصل بود زندگى خوبى داشت و زن و فرزندان مؤ دبى داشت همه از او حساب مى بردند او را زياد احترام مى گذاردند.
اول كارى كه پس از ورود به منزل براى او انجام دادند زنش پيش او آمد و لباسهايش را عوض نمود و پيراهن تميزى به تن او كرد بعد او را بغل كردند و به اطاق پذيرائى بردند و به من هم تعارف كردند كه به آنجا بروم .
اين اطاق مفروش به فرشهاى ايرانى و كاملاً مرتب و تزئين شده به لوسترهائى بود وقتى نشستم او قصه خود را اينطور آغاز نمود من تابيست سالگى يعنى بيست سال قبل هم دست داشتم و هم پا داشتم در همين خانه با همين زن كه تازه ازدواج كرده بودم زندگى مى كردم .
در نيمه هاى شب پشت در منزل ما صداى فرياد زنى كه معلوم بود او را جمعى بقصد كشتن مى زنند بلند شد، من لباسم را پوشيدم و به در منزل رفتم ديدم آن زن بر روى زمين افتاده و خون از سرش كه شكافى برداشته بود جاريست و سه نفر جوان كه او را مى زدند وقتى مرا ديدند فرار كردند و من از آنها در تاريكى شبحى بيشتر نديدم فوراً ماشينم را برداشتم و آن زن را به بيمارستان رساندم كه شايد بتوانند او را از مرگ نجات دهند.
ولى از همان ساعتى كه روى زمين افتاده بود بيهوش بود كه من هر چه زير چراغ ماشين خواستم او را بشناسم ، نتوانستم قيافه اش را تشخيص دهم بهر حال مسئله از نظر من مهم نبود زيرا من روى حس انسان دوستى اينكار را انجام دادم و احتياج به شناسائى او زياد نداشتم .
او را به بيمارستان تحويل دادم متصدى بيمارستان طبق معمول گزارشى از من سئوال كرد و من هم تمام جريان را از اول تا آخر براى او گفتم او همه را نوشت و زير آن گزارش آدرس كامل مرا هم نوشت و من از بيمارستان بيرون آمدم .
وقتى به منزل رسيدم ديدم در منزل باز است و زن جوانم كه در منزل بوده از او خبرى نيست ولى يك لنگه از كفشهايش آنجا افتاده است .
فورا باز سوار ماشين شدم و جريان را بشرطه (پليس ) خبر دادم او مرا به شهربانى برد و اجازه گرفت كه با اسلحه همراه من بيايد و ما دو نفرى سوار ماشين شديم و در آن نيمه شب دور كوچه ها و خيابانها مى گشتيم .
من بى صبرانه گريه مى كردم و اسم زنم را با فرياد صدا مى زدم تا آنكه از عقب يك كوچه بن بست صداى ناله زنم را شنيدم كه مرا به كمك مى طلبيد. فوراً ماشين را متوقف كردم ديدم او بروى زمين افتاده و از سر و صورتش ‍ خون مى ريزد او را برداشتم و به داخل ماشين انداختم و آن شرطه هم كمك كرد تا او را به بيمارستان برسانيم كه ناگاه در وسط راه سنگ محكمى به شيشه ماشينم خورد و شيشه ماشينم خورد شد و روى زمين ريخت .
من باز ماشينم را در گوشه اى متوقف كردم و از ماشين بيرون آمدم كه ببينم چه كسى آن سنگ را زده است سنگ دوم به سرم خورد و من نقش زمين شدم .
شرطه متوحشانه در حاليكه يك پايش از ماشين بيرون گذاشته بود ولى جراءت نمى كرد كه كاملاً پياده شود اسلحه اش را كشيد و به اطراف شليك مى كرد.
مردم صداى تيراندازى را كه شنيدند از خانه ها بيرون آمدند و خيابان شلوغ شد يكى از ميان جمع صدا زد كه فعلاً مجروحين را به بيمارستان برسانيد تا بعد ببينيم چه كسى به اين كارها دست زده است يك نفر از اهالى همان خيابان پشت فرمان نشست و به شرطه گفتند تو تحقيق كن ببين آيا ضارب را پيدا مى كنى يا نه ؟
شرطه در واقع مى ترسيد كه بماند و لذا بهانه آورد كه دشمن ممكن است در تعقيب اينها باشد لذا بايد تا بيمارستان محافظ اينها باشم .
و بالاخره من و زنم را عقب ماشين انداختند و راننده و شرطه جلو ماشين شيشه شكسته نشستند و هر دوى ما را به بيمارستان رساندند.
زخم من سطحى بود چند تا بخيه اى بيشتر لازم نداشت ولى زخم زنم عميق تر بود او احتياج به عمل پيدا كرد و علاوه بدنش در اثر كتك خوردن سخت كوبيده و كبود بود و احتياج زيادى به استراحت داشت .
رئيس بيمارستان در حاليكه كاغذ و قلمى در دست گرفته بود براى تهيه گزارش پيش من آمد و اسم مرا پرسيد وقتى من جواب دادم به من گفت : شما همان آقائيكه دو ساعت قبل خانم مجروحى را به اينجا آورديد نيستيد؟
گفتم : چرا، گفت : ببخشيد من شما را نشناختم سر و صورتت خون آلود بود و قيافه تان خوب مشخص نبود شناخته نمى شديد.
من از رئيس بيمارستان سئوال كردم حال آن زن چطور است ؟ گفت : اگر مايليد با او ملاقات كنيد مانعى ندارد، گفتم : متشكرم و لذا با او رفتيم ، وقتى شوهر آن زن مرا ديد از من تشكر كرد و گفت : اگر به او نمى رسيديد آن طور كه اين آقا (يعنى دكتر بيمارستان ) مى گفت زنم مرده بود.
من ابتداء براى رئيس بيمارستان و شوهر آن زن جريان خودم را نقل كردم و بعد به شوهر آن زن گفتم جريان زن شما چه بوده است كه آن سه نفر او را اينطور كتك زدند و بعد به خاطر كمكى كه من به او كردم اين بلاء را سر من و زنم آوردند.
شوهر آن زن گفت من امشب ديرتر به منزل آمدم وقتى كه وارد منزل شدم زنم را در منزل نديدم و هيچ اطلاعى از جريان او نداشتم تا آنكه نيم ساعت قبل اين آقا (دكتر) به منزل ما تلفن زد و مرا به اينجا احضار نمود و هنوز زنم حالى پيدا نكرده كه بتواند جريان را نقل كند.
تا آنجا اين موضوع براى افراد كاملاً به بغرنج بود و تنها كسانيكه از جريان اطلاع داشتند زن من و آن زن بود كه متاءسفانه آنها هم حالى نداشتند كه بتوانند جريان را نقل كنند بعلاوه دكتر مى گفت : چون به آنها ضربه مغزى وارد شده هر چه ديرتر جريان را از آنها سئوال كنيد و ديرتر حرف بزنند بهتر است .
بالاخره آن شب گذشت و جريان در ابهام كامل باقى بود تا آنكه من صبح فرداى آن شب از زنم كه نسبتاً حالش بهتر بود سئوال كردم كه ديشب بعد از رفتن من چه شد كه مجروح شدى و در آن كوچه بن بست افتاده بودى .
گفت وقتى كه شما آن زن را برديد كه به بيمارستان برسانيد من هنوز دم در ايستاده بودم ناگهان سه جوان نقاب دار پيدا شدند اول يكى از آنها در دهان مرا گرفت كه فرياد نكنم ولى من تلاش مى كردم كه خودم را از دست آنها نجات بدهم .
يكى از آنها با چيزى كه در دست داشت به سر من زد من بيهوش شدم . ديگر نفهيمدم چه شد تا آنكه تازه قدرى بهوش آمدم كه شما مرا در آن كوچه پيدا كرديد و به بيمارستان آورديد.
موضوع از ابهامش بيرون نيامد شوهر آن زن هم وقتى از زنش سؤ ال مى كند كه چه شد مجروح شدى و در ميان آن كوچه افتادى مى گويد: زنگ در منزل زده شد گمان كردم كه شمائيد در را باز كردم ناگهان مورد هجوم سه نفر نقابدار واقع شدم آنها اول دهان مرا گرفتند و بعد مرا برداشتند و در كوچه بردند من نفهميدم كه چه مى خواهند بكنند كه دستشان از در دهان من كنار رفت من فرياد زدم آنها با چيزيكه در دستشان بود به سر من كوبيدند من بيهوش شدم و در بيمارستان بهوش آمدم .
در اين بين رئيس بيمارستان نزد ما آمد و گفت : متوجه شديد بالاخره ديشب چه شد؟
گفتم : نه ، گفت : بعد از جريان شما پنج نفر زن جوان ديگر را بهمين نحو زخمى كرده اند، و به اين بيمارستان كه مخصوص سوانح است آورده اند و ما به شرطه خبر داده ايم امروز رئيس شرطه با جمعى از متخصصين علل جرائم ، بسيج شده اند وعجيب اين است كه از هر كدام از اين مجروحين سئوال مى شد چه بر سر شما آمده آنها عين همين مطالبى را كه زنهاى شما مى گويند گفته اند.
بالاخره ما هفت نفر شوهرهاى آن زنهاى مجروح دور هم نشستيم و هر چه افكار مان را روى هم ريختيم كه ببينيم چرا اين بلاء مشترك به سرما آمده چيزى متوجه نشديم .
يكى از آنها گفت من دلائلى دارم كه اين كار را اجنه كرده اند بقيه خنديدند و گفتند: اجنه چه دشمنى با ما داشته اند كه هفت نفر را انتخاب كنند؟
من گفتم : لطفا دلائلتان را بفرمائيد استفاده كنيم ؟! گفت : ببينيد يك نواختى حوادث و يك نحو رفتار كردن با همه و نكشتن هيچكدام از آنها و بيهوش ‍ شدن همه و با اين سرعت بهبودى همه دليل بر اين است كه اين كار بشر نبوده .
من گفتم اين دليل نمى شود زيرا اولاً خيلى يك نواخت انجام نشده بلكه مختصرا اختلافى هم داشته ، ثانيا از كجا معلوم كه حتماً كار اجنه يكنواخت باشد و كار انسان نامنظم باشد و از طرف ديگر چه دشمنى با زنهاى ما داشتند اين كار را بكنند.
ديگرى گفت من كه مايلم هر چه زودتر خودم و زنم را از اين جريان بيرون بكشم يكى دو نفر ديگر هم كه من جمله شوهر آن زنى بود كه من او را به بيمارستان آورده بودم از بس ترسيده بودند با او موافقت كردند.
ولى من گفتم : بايد ريشه اينكار را به كمك پليس در بياورم و اين سه جوان جانى را به كيفر برسانم ، شما هم اگر با من موافقت كنيد بهتر است چون زودتر به هدف مى رسيم ولى آنها هر كدام اظهار بى ميلى كردند حق هم داشتند زيرا ديده بودند كه بخاطر رساندن يك مجروح به بيمارستان با من چه كردند، شيشه ماشينم را شكستند، خودم را مجروح كرده بودند و بالاخره ممكن بود كه اگر آنها هم وارد اين كار شوند به آنها هم صدمه وارد كنند.
اما من اين مسئله را تعقيب كردم حدود ده شب در كوچه هائيكه آنها اين عده را مجروح كرده بودند با اسلحه كه از شهربانى گرفته بودم مى گشتم ولى چيزى دستگيرم نشد بالاخره نزديك بود ماءيوس شوم كه به فكرم رسيد خوب است در اين موضوع با آقاى شيخ عبدالمجيد كه استاد دانشگاه در روان شناسى است مشورت كنم روز بعد نزد او رفتم و جريان را به او گفتم او به من گفت : آيا ممكن است من با مجروحين ملاقاتى داشته باشم ؟
گفتم : ترتيبش را هم مى دهم و لذا يكى دو روز معطل شدم تا توانستم از شوهرهاى آن زنهائيكه در آن شب دچار اين جريان شده بودند دعوت كنم آنها در يك جا با زنهايشان جمع شوند تا استاد از آنها سؤ الاتى كند.
محل ملاقات همين منزل من بود در همين اطاق همه آنها نشسته بودند استاد دانشگاه كه من تا آنروز نمى دانستم در علوم معنوى و روحى چقدر وارد است سئوالاتى را به ترتيب از اول كسى كه دچار حادثه شده بود و منزلش هم در كنار شهر مدينه منوره بود و بعد هم به ترتيب از يك يك آنها سئوالهائى كرد تا آنكه آخرين آنها اتفاقا زن من بود سئوالش اين بود كه بايد به من بگوئيد روز قبل از حادثه از اول صبح تا وقيتكه جريان اتفاق افتاده چه مى كرديد؟
آنها همه را براى او نقل كردند و او آنچه آنها مى گفتند مى نوشت ، سئوال دوم او اين بود كه چگونه آن حادثه براى شما اتفاق افتاد و چند نفر در كار شركت داشتند؟
آنها هر كدام خصوصياتى را براى او نقل كردند و او نوشت . سئوال سوم او اين بود كه آيا بعد از اين حادثه چه تغيير حالى پيدا كرديد؟ آنها هر كدام حالاتى را از خود نقل كردند كه باز او آنها را نوشت و بعد گفت : من بايد در اين مطالب كه نوشته ام سه روز مطالعه كنم و سپس نتيجه را به شما بگويم .
من كه عجله داشتم و نمى خواستم موضوع اين قدر طول بكشد به استاد گفتم : به اين ترتيب آنها ديگر فرار مى كنند و ممكن است بخاطر طول زمان موفق به دستگيرى آنها نشويم .
استاد به من گفت : حالا هم موفق به دستگيرى آنها نمى شوى و اگر بيشتر از اين در تعقيب آنها كوشش كنى خودت هم دچار حادثه اى خواهى شد كه جبران ناپذير است .
گفتم : پس مطالعه سه روزه شما به چه درد مى خورد، گفت : اولاً از نظر علمى اهميت زيادى دارد. ثانيا احتمالا شما كارى مى كنيد كه ارواح خبيثه و يا اجنه با آن مخالفند و شما را اذيت كرده اند و اگر آنرا ادامه دهيد ابتلائات بيشترى پيدا خواهيد كرد.
من كه آنوقت اين حرفها را خرافى مى دانستم خنده تمسخر آميزى كردم و گفتم : من كه تا آخرين قطره خونم پاى تحقيق از اين موضوع ايستاده ام و خودم آن سه جوان را ديدم كه فرار مى كردند ولذا حتى احتمال هم نمى دهم كه آنها اجنه و يا چيز ديگرى از اين قبيل باشند.
استاد گفت : پس احتياج به جواب نداريد؟ ولى من به شما توصيه مى كنم كه بيش از اين كار را تعقيب نكنى كه ناراحتت مى كنند. دوستانيكه زنهايشان مبتلا به آن جريان شده بودند همه متفقا گفتند: ولى ما تقاضا داريم كه جواب را به ما بدهيد و حتى يكى دو نفر از آنها هم او را در اينكه اينكار ممكن است از اجنه صادر شده باشد تأ ييد كردند.
به هر حال آن روز آن مجلس بهم خورد و من از اينكه اين استاد دانشگاه را براى تحقيق از اين موضوع دعوت كرده بودم پشيمان بودم تا آنكه تا سه روز گذشت ، استاد دانشگاه به من مراجعه كرد وگفت : حاضرم در جلسه ديگريكه شوهرهاى آن زنها جمع شوند ولى زنها و يا شخص غريبه اى در مجلس نباشد نتيجه ، مطالعاتم را براى آنها و شما بگويم من گفتم : بسيار خوب ، باز هم در منزل ما جلسه تشكيل شود ولى چون كار زيادى دارم چند روز ديگر آنها را دعوت مى كنم تا شما با آنها حرف بزنيد.
گفت : دير مى شود اگر شما همين امروز اقدام نمى كنيد كه جلسه تشكيل شود من خودم آنها را دعوت مى كنم و مطلب را به آنها مى گويم گفتم نه من وقت ندارم خودتان اين كار را بكنيد (اما من وقت داشتم ولى نمى خواستم حرفهاى خرافى او را گوش كنم .)
او وقتى از من جدا شد آهى كشيد و به من گفت : جوان تو حيفى خودت را به خاطر نادانى و سر سختى بى چاره مى كنى ، من اهميت ندادم او ظاهراً همان روز در منزل خودش جلسه اى تشكيل مى دهد و طبق آنچه يكى از دوستان كه زنش دچار جريان شده بود مى گفت :
او چند موضوع از حالات زنها را قبل از حادثه و چند موضوع را در وقت حادثه و چند موضوع بعد از حادثه مشترك مى دانست اما موضوعات مشتركه براى آنها قبل از حادثه اتفاق افتاده بود اين بود:
1 همه آنها روز قبل از حادثه در منزل يا براى تفريح و يا براى سرگرمى و يا بخاطر عقايد خرافى وسائل سرور و شادى متجاوز از حد تشكيل داده بودند و از صبح تا شب مى خنديدند.
2 آنها آن روز نماز و اعمال عبادى خود را انجام نداده بودند و حتى هيچ كدام يادشان نبود كه حتى براى يك مرتبه بسم اللّه الرحمن الرحيم گفته باشند.
3 صبح آن روز عمل زناشوئى انجام داده و تا شبِ وقت حادثه غسل نكرده بودند.
4 غذاى خوشمزه اى تهيه كرده بودند و زياد خورده بودند و معده آنها كاملاً سنگين بوده است .
5 بدر خانه آنها فقيرى كه از آنها بعضى اظهار كرده بودند از اشراف (سادات ) هستيم آمده بودند آنها با آنكه امكانات داشتند جواب مثبتى بآنها نداده بودند و بلكه جسارت هم كرده بودند.
6 آب جوش روى زمين ريخته و بسم اللّه نگفته بودند او معتقد بود كه همه آنها دست به دست هم داده بودند و اين حادثه را براى آنها بوجود آورده بود و يا بعضى از اينها در جريانى كه اتفاق افتاده مؤ ثر بوده است و حتما اين كار مربوط به اجنه است .
اما موضوعات مشتركى كه بين آنها در وقت حادثه بوده عبارتست از:
1 همه آنها سه نفر جوان را مى ديدند كه نقابدارند و به آنها حمله مى كرده اند.
2 در اولين ضربه اى كه بسر آنها وارد مى كردند آنها را بيهوش مى نمودند و بعد آنها را بجاى دور دست مى انداختند.
3 همه ضربه هائيكه به سر آنها وارد شده هيچ آثار ضربه اى در بدن آنها نبوده است .
4 با آنكه تقريبا ضربه هائيكه به سر آنها وارد شده عميق بوده است آنها دچار آسيب مهلكى نشدند.
5 همه آنها اظهار مى كردند كه وقتى آن جوانها به ما مى رسيدند حرف نمى زدند و هيچ كدام از آنها صداى آن جوانها را نشنيده بودند.
6 همه آنها اظهار مى كردند كه وقتى آن جوانها با ما تماس مى گرفتند و ما را بغل مى كردند به قدرى دستها و بدنشان لطيف بود كه ما احساس فشار بر بدنمان نمى كرديم .
7 با آنكه زنها جوان بودند و بيشتر از هر چيز احتمال بى عفتى از طرف جوانها نسبت به آنها مى رفت در عين حال با هيچ يك از آنها عمل منافى با عفت انجام نداده بودند.
او متعقد بود كه اين دلائل ثابت مى كند كه عاملين آن جريان ارواح يا اجنه بودند كه به صورتهائى در آمدند اما موضوعاتى كه بعد از حادثه براى آنها اتقاق افتاده بود.
1 به همه آنها يك حالت ضعف ورخوت عجيبى دست داده بود كه خود آنها آن را مربوط به خونى كه از آنها رفته بود مى دانستند ولى از نظر طبيعى نبايد از ده روز كه از حادثه گذشته براى زنهاى جوانى كه مى توانند زودتر از اين ، آن ضايعه را جبران كنند ادامه داشته باشد.
2 آنها در حال حزن عجيبى بودند كه در اين مدت ده روز حتى يك تبسم هم نكرده بودند.
3 در حال خواب فرياد مى زدند و گاهى بى جهت از خواب مى پريدند.
4 حالت وحشت و ترس عجيبى به آنها دست داده بود كه با هر صدائى از جا مى پريدند.
5 رنگ آنها بيشتر از آنچه توقع مى رفت زرد شده بود و روز بروز بدتر مى شدند و لذا شوهرهاى زنهائيكه مبتلا به اين حادثه بودند خيلى زياد اصرار داشتند كه اگر ممكن است اين موضوع پيگيرى شود تا زنهايشان از اين حالات بيرون بيايند.
اما من با سر سختى عجيبى اينها را تصادفى تصور مى كردم و مى گفتم : اينها خرافات است هر كسى كه ضربه مغزى مى خورد ضعف دارد در خواب فرياد مى زند رنگش زرد مى شود ترس بر او مستولى مى شود و خواهى نخواهى به خاطر اين ناراحتى ها حال حزن خواهد داشت .
و لذا تصميم گرفتم از پا ننشينم تا آن سه جوان را پيدا كنم حتى يك روز به شهربانى رفتم و به رئيس شهربانى پرخاش كردم كه در مدينه منوره ناامنى نبوده شما چرا اين سه جوان را كه اينطور با جمعى رفتار كرده اند پيدا نمى كنيد تا آنها را مجازات كنند.
رئيس شهربانى به من گفت : ما در تعقيب آنها بوده ايم حتى در روزنامه و مجلات اعلام كرده ايم كه مردم آنها را دستگير كنند ولى چه كنيم كه كوچكترين رد پائى از آنها مشاهده نمى شود.
آن استاد دانشگاه كه بعدا معلوم شد تسخير جن هم دارد به دوستان گفته بود كه من جنهايم را احضار كرده ام و از آنها در باره اين موضوع تحقيق نموده ام آنها مى گويند اين عمل را سه نفر از جن هائى كه شيعه بودند و با ما سنيها مخالفند انجام داده اند.
استاد دانشگاه از آنها پرسيده بود: چرا آنها اين هفت نفر از زنهاى سنى را انتخاب كرده اند و به بقيه اهل سنت اذيت وارد نكرده اند؟ در جواب جنيهاى استاد دانشگاه گفته بودند:
چون آن روزى كه شب بعدش آن جريان اتفاق مى افتد روز عاشوراء بوده است و شيعيان عزادار بوده اند و به خصوص شيعيان از اجنه مجلس عزا در آن محلهائى كه آن زنها زندگى مى كردند داشته اند و چون آنها آن روز زيادتر از ديگران خوشحال بوده اند و آنها زياد مى خنديدند به سه نفر جوان از اجنه مأ موريت مى دهند كه آنها را تنبيه كنند.
استاد دانشگاه گفته بود: من به آنها گفتم كه تقصيرى نداشتند، اولاً عزادارى شيعيان اجنه را نمى ديدند و ثانيا از عاشوراء خبرى نداشتند (چون اهل سنت به خصوص در مدينه از اين موضوع غافلند) آنها گفته بودند ما يك افرادى را به صورت فقراء به در خانه هاى آنها فرستاديم .
ولى آنها عوض آنكه از خنده و خوشحالى دست بردارند از آنها زبانا و بعضى عملاً به حضرت سيدالشهداء(ع ) توهين هم كرده بودند و تا آنها از اين عملشان توبه نكنند رنگشان رو به زردى مى رود و اين حالات مشترك آنها را رنج مى دهد.
لذا استاد دانشگاه اصرار داشت كه آنها هر چه زودتر توبه كنند تا حالشان خوب شود بعضى از آنها بدون آنكه جريان شان را براى كسى نقل كنند نزد شيعيان درمحله نخاوله رفته بودند و پولى براى عزادارى حضرت سيدالشهداء(ع ) داده بودند و توبه كرده بودند.
اما من همچنان اين مسئله را توجيه مى كردم و حتى به استاد دانشگاه يك روز گفتم : مثل اينكه تو شيعه هستى و با اين كلك مى خواستى از اين موقعيت استفاده كنى و اين عده را با شيعيان مرتبط نمايى .
او به من گفت : به خدا من شيعه نيستم اين آن چيزى بود كه من فهميده بودم و حالا تو هم خواهى فهميد، مبادا جريان را به پليس بگوئى كه هم تو ديگر نمى توانى ضررها را جبران كنى و هم من با اين همه محبتى كه به شما بدون تقاضاى مزدى كرده ام در ناراحتى مى اُفتم .
گفتم : شما كه جن داريد مى توانيد از آنها كمك بگيريد، او هر چه التماس ‍ كرد من توجه نكردم و چون در آن مدت با پليس همكارى كرده بودم و آنها به من اعتماد پيدا كرده بودند جريان را به آنها گزارش كردم .
رئيس شهربانى مرا در خلوت خواست و گفت : تو بد كردى كه مسئله را در حضور افسرها و به خصوص افسر نگهبان عنوان كردى زيرا او خيلى متعصب است حالا من مجبورم آن استاد دانشگاه را تعقيب كنم .
و اگر صبر مى كردى تا ببينيم اگر حال زنان خوب شد و تنها زن تو مريض ‍ باقى ماند معلوم مى شود جريان صحت داشته و چه اشكالى دارد كه بخاطر رفع كسالت زنت پولى به شيعيان براى عزادارى حضرت حسين بن على (ع ) بدهى !!
من عصبانى شدم گفتم : مثل اينكه شما هم از اين بدعتها بدتان نمى آيد،اين اعتقادها با رژيم عربستان سعودى كه مذهب رسمى آن وهابيت است منافات دارد!!
رئيس شهربانى زنگى زد يك نفر پليس آمد اول به او دستور داد كه فلان استاد دانشگاه را به اينجا دعوتش كنيد و بعد گفت : اسلحه اين جوان را هم تحويل بگيريد و ديگر او را بدون اجازه به اينجا راه ندهيد.
بالاخره آن روزاسلحه مرا گرفتند و مرا از شهربانى بيرون نمودند من به منزل رفتم ، شب تا صبح براى درد سر درست كردن استاد دانشگاه و رئيس ‍ شهربانى و آن عده كه پول به شيعيان داده بودند نقشه مى كشيدم ، عاقبت فكرم به اينجا رسيد كه نزد قاضى القضات (ابن باز) بروم از همه شكايت كنم و جريان را از اول تا به آخر به او بگويم او قدرت دارد حتى رئيس ‍ شهربانى را هم تعقيب كند به خصوص كه آن روز وقتى شنيدم كه استاد دانشگاه مسافرت رفته و اين دستور رئيس شهربانى براى نجات او از محاكمه بوده بيشتر عصبانى شدم و مستقيما به در خانه (ابن باز) رفتم او تصادفا در منزل نبود به خدمتكارانش گفتم : فردا به محضرشان مشرف مى شوم .
دوباره شب را به منزل رفتم و در اطاق خواب استراحت كردم و از اذيت اين افراد بيرون نمى رفتم كه ناگهان ديدم شخصى وارد اطاق خواب من شد اول فكر كردم زنم از اطاق بيرون رفته و حالا برگشته است .
ولى وقتى به او نگاه كردم ديدم مرد قوى هيكلى است با حربه مخصوصى كه در دست داشت مى خواهد به من بزند، من فكر كردم اين يكى از همان هائيست كه آن زنها را مجروح كرده ، از جا برخاستم و با فرياد به او گفتم : بدبخت امروز كه اسلحه نداشتم از ترس به سراغم آمدى مى دانم با تو چكار كنم ، ولى او فقط يك دستش را دراز كرد و وقتى دستش نزديك من آمد بزرگ شد تا جائى كه هر دو پاى مرا با يك دست گرفت و به قدرى فشار داد كه از حال رفتم وقتى بهوش آمدم صبح شده بود پاهايم دردشديدى مى كرد.
زنم به من گفت : چه شده ؟ جريان را به او، گفتم او گفت : خواب بدى ديده اى حالا از جا برخيز تا بشارتى به تو بدهم هر چه كردم در اثر درد پا نتوانستم برخيزم به او گفتم : بشارتت چيست بگو؟
گفت : من علت كسالت خود را پيدا كرده ام و آن اينست كه روز قبل از جريان آن شب سيد فقيرى به در خانه ما آمد و از من چيزى درخواست كرد من از راديو آهنگ مخصوصى را گوش مى دادم فوق العاده خوشحال بودم و حتى گاهى مى رقصيدم و به او اعتنائى نكردم او به من گفت : امروز عاشوراء است شيعيان براى حضرت حسين (ع ) عزادراى مى كنند چرا تو اينقدر خوشحالى ؟
به او گفتم : خفه شو و چند جمله جسارت به حسين بن على ((ع )) و شيعيان كردم او مرا نفرين كرد و رفت كه شب آن اتفاق افتاد ولى ديروز غروب همان سيد فقير را ديدم از او عذر خواستم ، او به من گفت : اگر پولى به شيعيان نخاوله براى عزادراى سيدالشهداء (ع ) بدهى شفا خواهى يافت .
من به گمانم آن دوستان به زنم كلك زده اند و او اين دروغ را جعل كرده كه مرا به آنچه استاد دانشگاه گفته معتقد كنند سيلى محكمى به صورت زنم زدم و به او گفتم :
ديگر اين دروغ ها را به من نگوئى ولى بعد پشيمان شدم به خصوص كه آنچه استاد دانشگاه گفته بود از او پنهان مى كردم .
پاهايم هم به خاطر اين عصبانيت دردش شديدتر شد و من از طرفى فرياد مى زدم و زنم به خاطر كتكى كه خورده بود گريه مى كرد بالاخره طاقت نياوردم .
به او گفتم : مرا هر چه زودتر به مريض خانه برسان ، او مرا به مريضخانه برد.
دكتر گفت : مثل اينكه پاهاى شما ضربه شديدى خورده و خون از جريان افتاده اگر موفق بشويم خون را به جريان بيندازيم با ماساژ دادن درد پاى شما دفع مى شود.
آنها تا شب پاهاى مرا ماساژ مى دادند ولى نه خون به جريان افتاد و نه درد پاى من بهتر شد دكتر معالجم گفت : شما اگر اصل جريان پايتان را بگوئيد، ممكن است در معالجه اش مؤ ثر باشد.
من جريان را براى او گفتم ، او گفت : شما ترسيده ايد، چيزى نيست خيالم را راحت كردى ، ولى درد پا مرا بى طاقت كرده بود، قرصهاى مسكن ابداً تأ ثيرى نداشت .
اواخر شب نمى دانم به خواب رفته بودم يا اينكه بيدار بودم ديدم در اطاق باز شد اين دفعه سه نفر نقابدار وارد اطاق شدند پرستار هم ايستاده بود!!!
اما مثل اينكه او آنها را نمى ديد اول يكى از آنها صورتش را باز كرد ديدم همان مرديست كه شب قبل پاهايم را فشار داده بود.
به من گفت : تا بحال با شماها حرف نمى زدم چون مردمى كه تا اين حد نافهمند نبايد با آنها حرف زد ولى حالا مجبورم به تو چند چيز را بگويم :
اولاً ما همان سه نفرى هستيم كه به خاطر جسارتى كه آن هفت نفر زن به عاشوراء و حضرت حسين بن على (ع ) كرده بودند آنها را تنبيه كرديم .
ثانيا بدان كه پاهاى تو ولو توبه كنى خوب نمى شود و اگر آنها را قطع نكنند تو از بين مى روى در اين بين آن دو نفر هم نقابها را از صورت برداشتند و آن شخص كه با من حرف مى زد به يكى از آنها گفت : حالا به خاطر اينكه زنش ‍ را سيلى زده و هم موضوع را درست باور نمى كند يك دستش را تو فشار بده و دست ديگرش را او فشار بدهد، تا ديگر پا نداشته دستهم نداشته باشد دنبال اين كارها برود و دست هم نداشته باشد كه سيلى به صورت زنش ‍ بزند آنها دست مرا فشار دادند من داد كشيدم .
پرستار با آنكه در تمام اين مدت در مقابل من ايستاده بود مثل اينكه از خواب پريده گفت : چه شده و تا او نزديك تخت من آمد من از حال رفته بودم .
وقتى بهوش آمدم طبيب بالاى سرم ايستاده و شانه هاى مرا ماساژ مى داد و دستهايم هم مثل پاهايم درد مى كرد وقتى جريان را به طبيب گفتم .
پرستار گفت : پس چرا من كسى را نديدم ؟
من به طبيب اسرار كردم دست و پاى مرا قطع كنيد تا من از درد راحت شوم ، طبيب گفت : ما حالا معالجات لازم را انجام مى دهيم اگر فايده اى نكرد بعد آن كار را خواهيم كرد.
به هر حال اطباء حدودبيست روز براى معالجه من تلاش كردند علاوه بر آنكه نتيجه اى نداشت روز بروز دست و پايم بدتر مى شد كم كم مثل اينكه رگهاى دست و پاى مرا قطع كنند از همان جائى كه ملاحظه مى كنيد سياه شده و اطباء تجويز كردند كه آنها را يكى پس از ديگرى قطع كنند و مرا به اين روز بنشانند.
چند شب قبل از آنكه از بيمارستان بيرون بيايم و تقريبا جاى زخمم بهبود پيدا كرده بود خيلى نگران وضع خودم بودم كه حالا وقتى با اين وضع از بيمارستان بيرون بيايم چه بكنم ، زنم به من گفت : من تو را تا اين حد لجباز نمى دانستم بيا قبول كن كه مقدارى پول نذر عزادارى حسين بن على ((ع )) نمائى و آن را به شيعيان بدهى شايد وضعت از اين بدتر نشود.
گفتم : مانعى ندارد پولى براى آنها فرستادم و به آنها پيغام دادم كه مجلس ‍ عزادارى براى حضرت حسين بن على (ع ) ترتيب بدهند و براى رفع كسالت من دعاء كنند.
آنها هم ظاهرا آن مجلس را بر پا كرده بودند و متوسل به حضرت اباالفضل (ع ) شده بودند من از اين توسل اطلاعى نداشتم .
در عالم رؤ يا حضرت اباالفضل (ع ) را ديدم كه به بالينم آمده اند و مرا به خاطر آنكه آنها براى من توسل كرده اند شفا دادند و بحمداللّه از آن روز تا به حال همين زندگى خوبى را كه مى بينى دارم اين بود قضيه من ، بنده به او گفتم : شما با اين كراماتى كه از عزادارى حضرت سيدالشهداء (ع ) ديده ايد چرا شيعه نمى شويد؟ گفت : هنوز حقانيت مذهب شيعه برايم ثابت نشده ولى به عزادارى براى حضرت سيدالشهداء (ع ) خيلى عقيده دارم و در ايام عاشوراء خودم مجلس ذكر مصيبت تشكيل مى دهم و از شيعيان دعوت مى كنم كه در آن مجلس اجتماع كنند اميد است كه اگر حق با شيعه باشد از همين مجالس مستبصر شوم . و اينكه قصه ام را براى شما گفتم براى اين بود كه به شيعيان علاقه دارم .(42)


از تربت خون مى ريزد

آقاى عبدالحميد حسانى فرزند عبدالشهيد حسانى ساكن فراشنيد فارس نسبت به تربت امام حسين (ع ) قبلاً در داستانهاى شگفت تاءليف حضرت آية اللّه آقاى حاج سيد عبدالحسين دستغيب شيرازى خوانده بود، نقل مى كند:
من و خانواده ام كه سواد فارسى داشتيم اين كتاب را خوانديم كه روز عاشورا تربت به رنگ خون در آمده است .
در سال اخير قبل از محرم پدرم عازم كربلا شد و مقدارى تربت خريدارى كرده و آورد، خواهرم (بنام ساره ) متوسل شد به ائمه (عليهم السلام ) تربتى كه پدرم آورده بود مقدار كمى از آن را با پارچه اى از حرم آقا ابوالفضل (ع ) مى پيچد و شب را احياء مى دارد(يعنى شب عاشوراء) و از ائمه و فاطمه زهراء سلام اللّه عليها مى خواهد كه اگر ما يك ذره نزد شما قابليت داريم اين تربت همان حالتى كه آقا در كتاب نوشته اند براى ما بشود.
اتفاقا روز عاشوراى گذشته بعد از نماز ظهر يك و ده دقيقه بعد از ظهر به آن نگاه مى كنند و خواهر و زن برادرم آن را مى بينند و يك مرتبه به گريه و زارى مى افتند.
مى بينند همان حالتى كه آقا در كتاب نوشته اند اتفاق افتاد و تربت مزبور حالت خون پيدا كرده بود و حقير كه بعد از مسجد آمدم خودم هم ديدم و مقدارى به خدمت حضرت آقاى آية اللّه العظمى دستغيب دادم .
و تربت مزبور هنوز موجود است و رنگ تربت به طور كلى جگرى شده رطوبت كمى برداشته بود بعد به تدريج حالت خشكى پيدا كرده و هنوز هم باقى است با همان رنگ جگرى و نظير همين قضيه كه ذكر شد.
مقدارى تربت مزبور در سال 98 قمرى باز در فراشبند فارس كوى مسجد الزهراء منزل مشهدى عبدالرضا نوشادى بوده و در جلسه نشان دادند به خون مبدل شده كه همه آن را مشاهده كردند.
(43)
من در عزاى تو (ياحسين ) نالم چو ناى نى
اين سوگ را به حق تو پايان نمى دهم
من تشنه جمال تو هستم اى شها
اين تشنگى بچشمه حيوان نمى دهم
دم مى زنم ز نام تو هر صبح و هر مسا
اين دم زدن به حور و به غلمان نمى دهم
كمتر گداى كوى تواءم كنزلافنا
درويشيم به جود حاتم دوران نمى دهم
نام تو گر به گوش رسد مى خيزم زجان
اين صوت را به بلبل خوشخوان نمى دهم
آن غنچه اى كه بوى تو دارد بكام خود
آن غنچه را به صد گل خندان نمى دهم
دل در غمت نشسته شها روز و شب همى
اين درد و غم به چهچه مستان نمى دهم

خرج روضه خوانى را تاءمين كرد و به آن مقام رسيد
مرحوم استاد شيخ عبدالحسين تهرانى رحمة اللّه عليه نقل نمود:
وقتى ميرزا نبى خان كه يكى ازنزديكان محمّد شاه قاجار بود وفات كرد(او در حياتش به فسق و فجور در ظاهر معروف بود).
شبى در خواب ديدم كه گويا در باغها و عمارتهاى بهشتى گردش مى كند و كسى نيز همراه من است كه منازل و قصرها را مى شناسد، پس به جائى رسيديم ، آن شخص گفت : اينجا منزل (نبى خان ) است و اگر مى خواهى خودش را ببينى آنجا نشسته سپس به جائى اشاره كرد.
من متوجه آنجا شده ديدم كه او(ميرزانبى خان ) در تالارى نشسته است اوچون مرا ديد به من اشاره كرد كه بيا بالا من نزد او رفتم پس برخاست و سلام كرد و مرا در صدر مجلس نشانيد و خودش به همان عادتى كه در دنيا داشت نشست ، و من در حال او متفكر بودم .
او به من نگاه كرد و گفت : اى شيخ گويا از مقام من تعجب مى كنى ، زيرا اعمال من در دنيا خوب نبود نتيجه اى جز عذاب دردناك نداشتم البته اينطور هم بود.
اما من در طالقان معدن نمكى داشتم و هر سال در آمد آن را به نجف اشرف مى فرستادم تا صرف برگزارى مراسم عزادارى حضرت سيدالشهداء (ع ) شود.
خداوند اين مكان و باغ را در عوض آن به من عطاء كرد.
مرحوم شيخ تهرانى گفت : من از خواب بيدار شدم در حالتى كه متعجب بودم ، فرداى آن روز اين رؤ يا را در مجلس بازگو نمودم پس يكى از فرزندان ملا مطيع طالقانى گفت :
اين خواب صادقانه است او در طالقان معدن نمكى داشت و درآمد آن را كه نزديك صدتومان بود هرساله به نجف مى فرستاد و پدر من مسئول خرج كردن آن در راه عزادارى امام حسين (ع ) بود.
مرحوم شيخ تهرانى فرمود: تا آن وقت من نمى دانستم كه او در طالقان ملك دارد و هر سال در نجف مراسم عزادارى بر پا مى كند.(44)
هر كه شرح غم جانسوز تو بشنيد بسوخت
يا مزار و حرمت كرببلا ديد بسوخت
هر كه آزاده شد و تن به حقارت نسپرد
بر دل صافى خود عشق تو بگزيد بسوخت