کاروان شعر عاشورا

محمد علي مجاهدي

- ۶ -


از نيمه سده سيزدهم تا پايان سده چهاردهم

1. شرر بيگدلى آذرى قمى »1254 - 1184 ق»
زندگينامه‏
حسينعلى‏بيگ بيگدلى آذرى قمى متخلص به »شرر« از شعراى زمانه‏فتحعلى‏شاه قاجار )ف 1250 ه . ق» و فرزند حاج لطفعلى بيگ )آذر»بيگدلى شاملو مؤلف آتشكده آذر)ف 1195 ه . ق» است.
فرزند وى: حاج محمد رشيد خان بيگدلى، متخلص به »اخگر« از شعراى‏عهد ناصرى است و از اساتيد بنام خط شكسته در اين دوره به شمار مى‏رود وسال وفات او را به اختلاف در سنه 1297 و 1290 ه . ق ذكر كرده‏اند ونوشته‏اند فرزندى داشته كه همانند نياى خود از تخلّص )آذر» استفاده‏مى‏كرده ولى نگارنده حتى به بيتى از آثار او دست نيافته است.
از تاريخ تولد و وفات شرر بيگدلى اطلاع دقيقى در دست نيست. امّا باقراينى كه در نوشته‏هاى تذكره‏نويسان وجود دارد مى‏توان تاريخ تولد او را به‏ديوان شرر بيگدلى با عنوان »فغان دل« با تصحيح و تعليق و مقابله نگارنده اين‏سطور، حاوى 3032 بيت به سال 1349 توسط موسسه مطبوعاتى دارالعلم‏پايانى براى اولين بار منتشر شد و در اختيار علاقمندان ادب پارسى قرارگرفت.
شرر بيگدلى پس از حدود هفتاد سال عمر و اشتغال به امور كشاورزى درشهر قم درگذشت و در ايوان طلاى صحن حضرت فاطمه معصومه - عليهاسلام - به خاك سپرده شد.
سبك شعرى‏
با اينكه لطفعلى بيك )آذر» بيگدلى از پيشگامان نهضت بازگشت ادبى به‏شمار مى‏رفت و با سبك اصفهانى در شعر فارسى هيچ ميانه‏اى نداشت وپيروان اين سبك شعرى را به ابتذال غزل فارسى متهم مى‏كرد، ولى فرزند وى‏شرر بيگدلى بر خلاف پدر، در غزل از سبك اصفهانى پيروى مى‏كرد و درديگر انواع شعر نيز با سبكى نسبتاً متمايز كه آميزه‏اى از سبك عراقى و سبك‏اصفهانى بود - به سرودن شعر مى‏پرداخت. با اين همه در تركيب نوزده بندعاشورايى خود به استثناى چند مورد معدود از سبك عراقى پيروى كرده‏است.
دامنه تاثير مرثيه‏هاى عاشورايى‏
مسلماً تركيب‏بند عاشورايى شرر بيگدلى در زمانه خود او معروف نبوده‏و تذكره‏نويسان از آن يادى نكرده‏اند، ولى پس از چاپ ديوان اشعار او - به‏شرحى كه گذشت - تركيب‏بند عاشورايى وى كه مبتنى بر قرائت ماتمى وعاطفى از فرهنگ عاشورا است نظر پژوهشگران ادب شيعى را به خودمعطوف كرد و همان‏گونه كه در كتاب شكوه شعر عاشورا در زبان فارسى يادكرده‏ايم، اين اثر عاشورايى نيز در زمره تركيب‏بندهايى قرار گرفته است كه باتاثيرپذيرى از تركيب‏بند ماندگار عاشورايى محتشم كاشانى سروده شده و ازدر مراجعه‏اى كه اخيراً به لغت‏نامه دهخدا و دايرةالمعارف فارسى مرحوم‏غلامحسين مصاحب داشتم، نام شرر بيگدلى را حسنعلى نگاشته و او را ازغزلسرايان عصر محمد شاه قاجار بر شمرده بودند كه اشتباه است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
در حال حاضر جز تركيب نوزده‏بندى، اثر عاشورايى ديگرى از شرربيگدلى سراغ نداريم و لذا به نقل آن بسنده مى‏كنيم:
زال فلك چو مِعجر كُحلى به سر كشيد
آشفته گيسوان سفيد آمدش پديد
برجيس را، عمامه مشكين شب فتاد
از فرق و همچو ماتميان زهره مو بريد
بومى سپيد بر لب بامى كهن نشست‏
زاغى سياه از سر نخلى قوى پريد
از گوش دهر عقد جواهر فرو گسست‏
از چشم چرخ اشك كواكب فرو چكيد
از ديده صبح خون شفق ريخت بر كنار
چندان كافق زموجه اشكش به خون تپيد
در اضطراب من كه سر اسيمه آفتاب‏
ديدم ز شرق با رخ افروخته دميد
گفتم: چه روى داده؟ به خون شست روى و گفت:
رازى كه شرح آن نتوان گفت و نى شنيد
كاينك صباح روز محرم بود كه گشت‏
در دشت كربلا شه لب تشنگان شهيد
عين ضياء و مطلع نور و فروغ عين‏
تابنده شمعِ دوده عزّ و علا، حسين‏
با اين عزا به دست شقايق خضاب چيست؟
در گوش گل ز ناى عنادل رباب چيست؟
آشفته موى دختر زهرا به حيرتم‏
زلف بنفشه طرّه سنبل به تاب چيست؟
آگاه اگر نه از عطش كودكان وى‏
اين قطره‏هاى اشك به چشم سحاب چيست؟
نا ديده چرخ پيراگرش جامه لاله گون‏
با قامت خميده به نيلى ثياب چيست؟
اى ماه! ماه رايت او گرنه سرنگون‏
خرگاه آسمان ز تو زرين طناب چيست؟
اى آسمان! به پرسش اين ماجرا تو را
در حيرتم كه در صف محشر جواب چيست؟
اى دهر! دختران وى‏اند از تو بى‏حجاب‏
اين خصمى تو با پسر بو تراب چيست؟
صف‏ها كشيده شد چو به ميدان كربلا
از جنس ديو شام و سليمان كربلا
پشْت نبىّ و آل نبى در جنان شكست‏
تا در جهان سپاه شه انس و جان شكست‏
در سينه‏شان زشست و ز دست مخالفان‏
از هر طرف خدنگ خليد و سنان شكست‏
پس تا شكست تير عدو، استخوان شكست‏
زهر ملال، در قدح شيخ و شاب ريخت‏
جام نشاط، در كف پير و جوان شكست‏
در باغ دين، ز صَرصَر بيداد اهل كين‏
آمد به شاخ سرو و گل و ارغوان شكست‏
تا برگ لاله از نفس گرم برق سوخت‏
تا شخ سرو از دم سرد خزان شكست‏
آمد ز سنگ كين سپهر ستم قرين‏
بر بال طايران بلند آشيان شكست‏
تا آن شكست بر پر آن طايران رسيد
بال و پر ملايك هفت آسمان شكست‏
آمد پىِ وداع حرم پس به خيمه گاه‏
گفت آن پناه دين به تنى چند بيگناه‏
كاى بى‏كسان! چو جناب يثرب گذر كنيد
اول گذر به تربت خير البشر كنيد
گر آب چشمتان بگذارد به جاى من‏
از خاك پاك او همه كُحل بصر كنيد
اين تب كه سوخت جان جگر گوشه مرا
عنّاب اگر نه چاره به لخت جگر كنيد
خارى به هر زمين شكند گر به پاى‏تان‏
تدبير آن ز آه دل يكدگر كنيد
نا محرمان، ز رخ چو گشايند پرده‏تان‏
خواهند پايمال ستورم چو اين سگان‏
از پيكِ آه شير خدا را خبر كنيد
در شام چون مقام به ويرانه‏تان دهند
چون جغد بر شهادت من نوحه سر كنيد
زينب به دستش اصغر لب تشنه پيش شاه‏
شاهش گرفت و گفت به آن قوم رو سياه‏
كاى كوفيان! به آل پيمبر رعايتى‏
بر كودكى ز جرعه آبى عنايتى‏
اى گمرهان! نظاره به طفلان اشك من‏
اين طفل را به قطره آبى هدايتى‏
هرگز نبودى از عطشش گرنه آب چشم‏
مى‏كرد اگر ز ديده به كامش سرايتى‏
نا كرده‏تر ز قطره آبى گلو كه كرد
پيكان آبدار خدنگش سقايتى!
سيرابيش چو ديد ز پيكان آبدار
بى‏اختيار بر لبش آمد شكايتى‏
كاى قوم نابكار! نه آخر به روزگار
دارد جفا نهايتى و جور غايتى؟
اين طفل تير خورده نا خورده شير من‏
جرمش كدام بود و كدامش جنايتى؟
بر خاك هر خطى كه گلويش به خون نگاشت‏
باشد به بيگناهى اين كودك آيتى‏
با اشك و آه برد تنش پس به قتلگاه‏
چون نوبت شهادت سالار دين رسيد
پس ناوكى ز شست يكى تيره روزگار
بر سجده گاه قبله اهل يقين رسيد
زان يك خدنگ ناصيه فرساى جانگزا
چندين هزار رخنه به بنيان دين رسيد
آمد ز زين سپهر سعادت زمين گزين‏
چون نوبت شقاوت شمر لعين رسيد
پس خنجرش - كه آه زبانم بريده باد! -
بر حنجر شريف امام مبين رسيد
سيلاب خون چشم جهان ز آسمان گذشت‏
تا خون ناحقش ز گلو بر زمين رسيد
از چشمه ساز خنجرش آمد چو تر گلو
نوبت به آب كوثر و ماء معين رسيد
تن از پى زيارت امت به خاك ماند
جان در جوار رحمت جان آفرين رسيد
سر بر سر سنانِ سنان رفت و تن بماند
هم بى لباس آن تن و هم بى كفن بماند
چون بيگناه كشته شد آن شاه دين پناه‏
آمد ز دود آه اسيران فلك سياه‏
چندان كه اشكشان به رخ از شاميان جنود!
چندان كه آهشان به لب از كوفيان سپاه!
هر سو ز تشنگان، چو بر آن كشتگان نظر
هر سو زخستگان چو بر آن تشنگان نگاه‏
چندان كه برق فصل بهاران به سينه آه‏
دستى كه بسته بود به سالار خيمه عهد
هر سو گشاده گشت به تاراج خيمه گاه!
در نيزه‏ها به جلوه سر سروران دين‏
گفتى شهاب مطلع خورشيد گشت و ماه‏
نه بر لب سكينه به جز: واى جَدَّتى!
نه بر زبان فاطمه جز: وا محّمداه!
هر دم سكينه گشته ز زينب پناه جو
از بى پناه اگر چه نجويد كسى پناه‏
دستى كه تيغ كين به نژاد خليل زد
بندى گران به پاى امام عليل زد
چون راهشان به مقتل شاه زمن فتاد
گردون زبانگ نوحه توانش ز تن فتاد
مرغان بال بسته صياد ديده را
نظاره بر صنوبر و سرو و سمن فتاد
هر جا ز نغمه بلبل دستانسرا خموش‏
هر جا ز نطق طوطى شكّر شكن فتاد
كلثوم بر جراحت عباس موفشان‏
يا در يمن گذار غزال ختن فتاد؟
با آه و ناله عترت آل رسول را
بر گرد كشتگان ستم انجمن فتاد
چشمش به چشم يوسف گلپيرهن فتاد
بر خرمن سكون زمين و زمن فتاد
كاى آسمان! هنوز ز اطلس قبا؟ مگر
آگه نيى كه كشته من بى كفن فتاد؟
آورد رو به يثرب و چشمى پر آب كرد
با ناله پس به سيد بطحا خطاب كرد
كاين شهريار كشته به خنجر حسين توست‏
اين پادشاه بى سر و افسر حسين توست‏
اين لاله گون قبا كه به جنت ز ماتمش‏
از سر كشيده فاطمه معجر حسين توست‏
اين عنبرين كلاله كه بهرش بريده حور
در خلد گيسوان مُعَنْبر حسين توست‏
اين بسملى كه هست به سوگش ز اشك شور
زمزم دليل گريه هاجر حسين توست‏
اين كشته‏اى كه جبرئيل امين بسته سايبان‏
بر جسم پاره پاره‏اش از پر حسين توست‏
اين تشنه لب كه شست ز آب فرات دست‏
سيراب شده ز چشمه خنجر حسين توست‏
اين پاكدين كه بى كفنش مانده در زمين‏
بر روى خاك جسم مطهر حسين توست‏
اين ناخداى كشتى دين كز سفينه‏اش‏
در بحر خون گسيخته لنگر حسين توست‏
اين تشنه‏اى كه حقّه لعلش ز زخم تير
آمد تهى ز رشته گوهر حسين توست‏
پس كرد رو به تربت شاهنشه نجف‏
كاين دست ما و دامنت اى دست كردگار!
دستى به داد خواهى ما ز آستين بر آر
در انتقام خون شهيدان تشنه كام‏
چشم اميد ما نبود جز به ذوالفقار
از موخ خون تشنه لبان فوج كوفيان‏
نعل ستورشان همه شد لعل آبدار
جز موى دختران تو بر نعش كشتگان‏
بر ريو لاله‏زار كه ديده بنفشه زار؟
با آب ديده از رخ عابد بشوى گرد
درِّ يتيم و آن گهى آلوده در غبار؟!
آنان كه بهر محملِ شان زيبد، اردهد
تن زير بار ناقه صالح به افتخار
اينك سوار ناقه عريان به حيرتم‏
كز بختيان چرخ چرا نگسلد مهار؟
دل را تهى ز شكوه چو با بوتراب كرد
با جده‏اش - خديجه كبرى - خطاب كرد
كز پا فتاد سرو خرمان فاطمه‏
پژمرده گشت غنچه خندان فاطمه‏
هر قطره خون شد از غم و از ديده‏اش چكيد
شيرى كه خورده بود ز پستان فاطمه‏
از تن جدا ز خنجر و بر نيزه جلوه گر
آن سر كه بود زينت دامان فاطمه‏
اينك به خلد موى پريشان فاطمه‏
هر دم به ماتمى زندش چاك تا فتاد
در دست روزگار گريبان فاطمه‏
ترسم گشاده رو به جهان آيد از جنان!
در اين عزا تو باش نگهبان فاطمه‏
اين كشتگان خنجر بيداد را بود
عطر كفن ز غاليه مويان فاطمه‏
خاموش شد ز صَرصَر بيداد كوفيان‏
شمع فروغ بخش شبستان فاطمه‏
از جدّه، لب ز شكوه قتل برادرش‏
بست و گشود پس ز شكايت به مادرش‏
كاى مام مهربان! غم ما بيكرانه بين‏
ناكام و نا اميد به كام زمانه بين‏
ما را - كه آفتاب بود فرش آستان -
چون آفتاب فرش به هر آستانه بين!
آن ديده‏اى كه خواب ز چشم غزال برد
در خواب ناز تا ابدش بى فسانه بين‏
آن طرّه‏اى كه تاب به جعد بنفشه داد
صد عقده‏اش به دل ز تمنّاى شانه بين‏
آن سينه‏اى كه مهبط الهام غيب بود
چندين هزار تير بلا را نشانه بين‏
سر زير پر كشيده خموش از ترانه بين‏
طاق رواقم از خم گردون دون نگر
شمع وثاقم از تف آه شبانه بين‏
از جور بسته گردنم از ريسمان نگر
از كين شكسته پيكرم از تازيانه بين‏
با مادرش چو طّى سخن در بقيع كرد
پس رو به سوى كشته سمّ نقيع كرد
كاى كشته به زهر اعادى برادرم!
در خاك و خون تپيده برادر، برابرم‏
سوز دلم ز سوده الماس بس نبود
كاينك فلك شراره به خون زد ز خنجرم؟
نا محرمان ز روى گشودند بُرقَعم
بيگانگان ز فرق ربودند معجرم‏
طىّ زمان نمى‏كند از كينه آسمان‏
داند فتاده وعده وصلش به محشرم
سيراب كرده خار بيابان ز خون خود
لب تشنه شد شهيد به خوارى برادرم‏
بر چهره خال هاشمى آلوده‏اش به خون‏
ناديده ديده همچو سپندى بر آذرم‏
با گريه گفتن با تن مظلوم كربلا:
بى روى تابناك تو خور در ظلام باد!
بى لعل تو به غنچه تبسم حرام باد!
در خاك تيره روى تو! تا روز رستخيز
رخسار صبح تيره‏تر از زلف شام باد!
افكند طشت آل نبى چون زبام چرخ‏
اين طشت زر فتاده‏اش از طرفِ بام باد!
بالش شكسته باد! نيارد چو بعد ازين‏
بويى ز گيسوان توام بر شمام باد
محراب مصطفى چو تهى از تو مقتدا
زين پس قعود چرخ بدل بر قيام باد!
از پشت ذوالجناح چو شد واژگونه زين‏
اين خنگ تيز گام كشيده لگام باد!
بادا ز خون همچو تويى شرمسارى‏ام‏
گويم اگر فلك ز پىِ انتقام باد!
زينب به روى نعش برادر چو شد زهوش‏
كلثوم آمدش زقفا نوبت خروش‏
كاى خسروى كه رفته به نوك سنان سرت‏
از تاب آفتاب به سر اينك افسرت!
اى طاير خجسته بام حرم! كشيد
سنگ كدام سنگدل آيا به خون پرت؟
در حيرتم كه شير خدا بيخبر چرا است‏
بودى سرت به خاك - كه خاكم بود به سر! -
چون كرد چاك، خنجرِ كين پاك حنجرت؟
معذور دار! شمر شريرم امان نداد
تا زير تيغ بر سر زانو نهم سرت‏
در حيرتم چگونه گشايم به روز حشر
زين انفعال ديده به ديدار مادرت؟
عباس را درين سفر آيا چه داد دست؟
كز دست داد يارى غمديده خواهرت !
دستى پى وداع به گردن نياردم‏
جان برادر! آه ز دست برادرت!
كردند آن ستيزه شعاران نابكار
بار دگر به ناقه عريانِ شان سوار
گشتند چون گروه سواران شتر سوار
از يكدگر گسست قطار فلك مهار
هر سو بنات فاطمه گريان زهودجى‏
مانند كوكبى شده از برجى آشكار
تنها به خاك مانده تپان آسمان! شگفت‏
سرها به نيزه گشته عيان آفتاب وار
آه از دمى كه خيل اسيران كربلا
افتادشان به قتلگه سروران گذار
جز طفل اشك پاك در آن رهگذر نكرد
بر خاست شورشى ز ستمديدگان كه رفت‏
از خاكيان سكون و ز افلاكيان قرار
هم سيل اشك كرد به هفتم زمين گذر
هم تيره آه برد به نه آسمان گذار
نزديك شد كه خيمه زنگارى سپهر
از تند باد غم شورش پاره پود و تار
زينب كه جسم پاك برادر نظاره كرد
كرد اين خطاب و پيرهن صبر پاره كرد
كاى تشنه لب! به كه بعد از تو رو كنم؟
جويم كرا؟ كه درد دل خود به او كنم‏
گر پرسد از تو دختر زارت چه گويمش؟
روزى كه در مدينه جدّ تو رو كنم‏
غسلت نداد كه به نعشت كند نماز
بر من كز آب ديده دمادم وضو كنم
چاكى گرفته زخم دل من كه تا ابد
او را به تار جان نتوانم رفو كنم‏
دردا حديث درد و غمت كم نمى‏شود
تا روز رستخيز اگر گفتگو كنم‏
خاكم به سر! كه مى‏برم اين آرزو به خاك‏
روزى كه خاك پاى تو را آرزو كنم‏
يعقوب جست گمشده خويش راو من‏
روزى كه اهل بيت رسالت به شام شد
يكباره صبح شام مبدّل به شام شد
ز آن بوم شوم از پى نظّاره مرد و زن‏
آن يك به برزن آمد و اين يك به بام شد
از يكدگر به جست و خبر ديده بازشان‏
تا بر سُلالگان رسول انام شد
كاين آهو از چه دشت اسيرِ سمند گشت؟
وين بلبل از چه باغ گرفتار دام شد؟
بستند بالشان ز چه در شرع مصطفى؟
صيد كبوتران حرم گر حرام شد
تا با خبر كه شاه شهيدش - به نيزه سر -
مشهود خاص آمد و منظور عام شد
در خنده آن كه سكه به اسم يزيد گشت!
در طعنه اين كه خطبه به نام امام شد!
با هم به مژده كز اسراى سپاه ما
كاخ امير پر زكنيز و غلام شد!
مانند جغد نوحه گرى‏شان به صبح و شام‏
در شام تا مقيم به ويرانه‏شان مقام
بر اين قتيل نوحه‏سرا جبرئيل باد!
خونخواهى‏اش به عهده ربّ جليل باد!
زين كج خرام ناقه چو بطحا در انهدام‏
گو منهدم حريم حرم هم ز پيل باد!
شرمندگى ز سايه باغَش خليل باد!
در بحر خون عزيز پيمبر چو غوطه‏ور
گو يوسفى فتاده به درياى نيل باد!
هجرت گزين ز كشور هستى چو شاه دين‏
خضرش هم از زمانه زمان رحيل باد!
با جان دردناك چو خيزد )شرر» زخاك‏
بر لب شفاعتش زامام عليل باد
در عين اضطراب چو خواهند ازو حساب‏
روز جزا رسول امينش وكيل باد!
خلقى چو تشنه كام در آن رستخيز عام‏
از كوثرش تمتع و از سلسبيل باد!
آرايشى ز حُلّه جنّت چو بر تنش‏
طوبى و سدره نيّر بر سر سايه افكنش
2. وصال شيرازى »1262 - 1197 ق»
زندگينامه‏
وصال شيرازى نامش ميرزا شفيع و معروف به ميرزا كوچك فرزند محمداسماعيل شيرازى بزرگ‏ترين و پر آوازه‏ترين شاعر آيينى در سده سيزدهم‏هجرى است كه در زمانه فتحعلى شاه »1250 - 1212) و محمد شاه قاجار»1264 - 1250) مى‏زيسته است.
اشعار ماتمى وصال شيرازى در مراثى آل‏اللَّه در شمار ممتاز ترين اشعارحسن مجتبى - عليه‏السلام - از دير باز زبان زد شيفتگان شعر آيينى است:
در تاب رفت و طشت طلب كرد و ناله كرد
و آن طشت را ز خون جگر رشگ لاله كرد
خونى كه خورد در همه عمر از گلو بريخت‏
خود را تهى ز خون دل چند ساله كرد...
وصال شيرازى در زمانه خود از خوشنويسان بنام به شمار مى‏رفته و دررشته موسيقى نيز مورد عنايت دوستداران اين هنر قرار داشته است. وى دراواخر عمر از نعمت بينايى محروم شد و در سن 65 سالگى بدرود حيات گفت‏و در مقبره شاه چراغ در شيراز در آغوش خاك آرميد.
وى داراى شش پسر به اسامى: احمد وقار، محمود حكيم، محمد داورى،ابوالقاسم فرهنگ، اسماعيل توحيد و عبدالوهاب يزدانى بوده كه همگى اهل‏شعر و ادب و هنر و از چهره‏هاى شاخص روزگار خود به شمار مى‏رفته‏اند.
وصال شيرازى در عمر پر بركت خود توفيق تحرير 67 نسخه از قرآن‏كريم را پيدا كرده كه در حال حاضر سه نسخه از آنها در مصر موجود است وساير آثار خطّى او در كتابخانه‏هاى معتبر نگاهدارى مى‏شود.
وى علاوه بر مثنوى وصال كه حاوى هفت هزار بيت است، مثنوى ناتمام‏شيرين و فرهاد وحشى بافقى را به پايان برده و صبح وصال خود را به سبك‏گلستان سعدى سامان داده و ترجمه اطواق الذهب تأليف زمخشرى و سفينه بنيان‏از ديگر آثار قلمى اوست.
وصال شيرازى از طرفداران نهضت بازگشت ادبى بوده و در دو سبك‏خراسانى و سبك عراقى داراى آثار منظوم ارزشمندى است. وى درقالب‏هاى مختلف شعرى تجربه‏هاى بسيار موفقى دارد و در قالب غزل آثارپر شورى آفريده كه مورد عنايت اهل ادب است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
وصال شيرازى از چهره‏هاى نادر و ممتاز شعر فارسى است كه داراى‏تركيب بندهاى فاخر و بيشمارى در مراثى سالار شهيدان و شهداى كربلامى‏باشد و ديگر آثار منظوم ماتمى وى نيز در وقايع كربلا رسا و شيوا است.
در اين كه وصال شيرازى از سلسله جنبانان شعر عاشورا در زمانه خوداست ترديدى نيست و اثرگذارى او را بر روى شاعران آيينى همعصرش‏نمى‏توان انكار كرد.
برگزيده آثار عاشورايى‏
وصال شيرازى علاوه بر قصايد و غزليات ماتمى خود چندين تركيب بندعاشورايى دارد كه جمعاً شامل 118 بند مى‏گردد و عموماً از ساختار محكم‏لفظى و غنايى محتوايى و فضايى عاطفى و تصويرى زيبا برخوردارند.
چون نقل تمامى تركيب‏بندهاى عاشورايى او از حوصله اين مقال بيرون‏است پس از نقل مطلع تركيب‏بند عاشورايى وى، چهارده بند عاشورايى اين‏شاعر بنام آل‏اللَّه را مرور خواهيم كرد:
1. تركيب هفت بندى او با مطلع:
نه آن گل باد دادم كز گلستان و چمن جويم‏
باز آمدى اى پيك پر اندوه كه از غم‏
آتش فكنى در دل و جان همه عالم‏
3. تركيب هشت بندى او با مطلع:
گل بر شكفت و خرّمى اندر بهار نيست‏
با باغ و راغ نكهت پيرار وپار نيست‏
4. تركيب پانزده بندى او با مطلع:
پيكى خميده قامتم آيد به ديده ماه‏
چون قاصدى كه با خبر بد رسد ز راه‏
5. تركيب نه بندى او با مطلع:
در جيب عالمى ز عزا چاك ماتم است‏
يا رب! عزاى كيست كه منسوب عالم است؟
6. تركيب ده بندى او با مطلع:
هزار و يكصد و هشتاد و پنج رفته ز سال‏
كه كس نديده خوشى در جهان به هيچ احوال‏
7. تركيب هفت بند او مطلع:
تا مه برج امامت سرنگون از زين نشد
برتر از مه قدر او با اين همه تمكين نشد
8. تركيب يازده بندى او با مطلع:
ز بند بند چرا همچونى نوا نكنم؟
9. تركيب هفت بندى او با مطلع:
نوبهارست جهان، زار و چمن خوار چراست؟
عيد شد، سينه پراندوه و دل افكار چراست؟
10. تركيب هفت بندى او با مطلع:
چون سوى كوفه محمل ايشان قضا كشيد
هر دل زكوفه آرزوى كربلا كشيد
11. تركيب دوازده بندى او در اقتفاى از محتشم كاشانى به مطلع:
تيغى كشيده چرخ مگر زخم ما كم است؟
گو جاى زخم نيست كه هنگام مرهم است‏
12. تركيب شش بندى او به مطلع:
مه عزا شد و آفاق در غبار غم است‏
سپهر و جامه نيلى هلال و پشتِ خم است‏
13. تركيب سه بندى او به مطلع:
گيرم حسين سبط رسول خدا نبود
گيرم كه نور ديده خير النساء نبود
14. تركيب سه بندى او به مطلع:
خونى كه شد روان ز تن پر جراحتش‏
امروز نافه گشته ببوييد تربتش‏
تركيب‏بند باشند، ولى پس از وصال كسانى كه اشعار او را گردآورى‏مى‏كرده‏اند، آن دو را جدا از هم ثبت نموده‏اند.
چهارده بند
1
اين جامه سياه فلك در عزاى كيست؟
وين جيب چاك گشته صبح از براى كيست؟
اين جوى خون كه از مژه خلق جارى‏ست‏
تا در مصبيت كه و در ماجراى كيست؟
اين آه شعله‏ور كه ز دلها رود به چرخ‏
ز اندوه دل گداز و غم جانگزاى كيست؟
خونى اگر نه دامن دلها گرفته است‏
اين لخت دل به دامن ما خونبهاى كيست؟
گر نيست حشرو در غم خويش است هر كسى‏
در آفرينش اين همه غوغا براى كيست؟
شد خلق مختلف ز چه در نوحه متفق؟
زين گونه جنّ و انس و ملك در عزاى كيست؟
هندو و گبرو مومن و ترسا به يك غمند
اين جان از جهان شده تا آشناى كيست؟
ذرّات از طريق صدا نوحه مى‏كنند
تا اين صدا زناله اندوه فزاى كيست؟
صاحب عزاى كسى است كه دلهاست جاى او
دلها جز آنكه مونس دلهاست - جاى كيست؟
آرى خداست در دل و صاحب عزا خداست‏
ز آن هر دلى به تعزيه شاه كربلاست‏
شاهنشهى كه كشور دل تختگاه اوست‏
محنت: سپاهدار و مصيبت سپاه اوست‏
آن شاه بى‏رعيت و سردار بى سپاه‏
كاسلام در حمايت و دين در پناه اوست‏
آن سيد حجاز كه در كيش اهل راز
كفر است سجده‏اى كه نه بر خاك راه اوست‏
آن بيكسى كه با همه آهن دلى سنان‏
بر زخم دل زطعن سنان عذر خواه اوست‏
هر زخم او دهانى و پيكان: زبان آن‏
و آن جمله يكزبان به شهادت گواه اوست‏
گويى كه سقف چرخ چرا شد سياه رنگ؟
از دود آتشى است كه در خيمه گاه اوست‏
گفتى: گناه او چه؟ كه شمرش گلو بريد
انصاف و رحم و جود و مروت گناه اوست‏
جز اين كه شد زيارت او زندگى فزا
ديگر چه چاره بهر غم عمر كاه اوست؟
بر كربلاى او نرسد فخر كعبه را
كان يوسف عزيز امامت به چاه اوست‏
سبط نبى فروغ ده جرم نيّرَيَن‏
رخشنده آفتاب سپهر وفا حسين‏
3
اى دل اگر تو را قدرى درد دين بود
انصاف ده كه جسم تو بر خوابگاه ناز
و آن گه به خاك آن بدن نازنين بود؟
اين شرط دوستى است كه او تشنه لب شهيد
ما را به كام شربت ماء معين بود؟
ما آب سرد را به تكلف خوريم و او
سيراب ز آب خنجر شمشير لعين بود؟
ما اشك ازو مضايقه داريم و چشم ما
بر چشمه‏سار كوثر خلد برين بود؟
ما آب شور بسته بر او كوفيان فرات‏
اين فرق بين كه با اثر مهر و كين بود؟
او بيدريغ سر دهد از بهر ما به تيغ؟
ما را دريغ ازو دلى اندهگين بود؟
ما پروريم جسم خود از ناز و اى دريغ‏
كآن جسم ناز پرور او بر زمين بود!
عشرت كنيم و تغزيه‏اش مى‏كنيم نام‏
حاشا كه راه و رسم محبت چنين بود!
هر لحظه سر گذشتى ازو گوش مى‏كنيم‏
ناگشته زيب گوش، فراموش مى‏كنيم!
4
اى چرخ از كمال تو تيرى رها نشد
كازاده‏اى نشان خدنگ بلا نشد
دور تو بر خلاف مراد است اى دريغ‏
بس كام ناروا شد و كامت روا نشد!
از بوالبشر گرفته بگو تا به مصطفى‏
آدم نشد جدا ز تو از گلشن بهشت‏
يا نوح از تو غرقه بحر فنا نشد
عيسى نگشت بسته دارت؟ چرا نگشت!
يحيى نشد قتيل زتيغت؟ چرا نشد!
دندان مصطفى نشكست از عناد تو؟
يا حمزه از تو خسته زخم عنا نشد؟
نشكافت از تو تارك حيدر به تيغ كين؟
يا درد دل حواله خير النساء نشد؟
اى طشت واژگون مگر از حيله‏هاى تو
در طشت، پاره جگر مجتبى نشد؟
با اين همه تطاول و با اين همه خلاف‏
ظلمى به سان واقعه كربلا نشد
كارى نكرده‏اى كه توان باز گفتنش‏
ور باز گويمت نتوانى شنفتنش!
5
شاه عرب چو سوى عراق از حجاز شد
شد بسته راه مهر و در كينه باز شد
ايمان: به كفر و سبحه به زُناّر شد بدل‏
اسلام پايمال و حقيقت مجاز شد
هر جا كه نيزه‏اى ز سرى سر بلند گشت!
هر جا كه ناوكى به دلى دلنواز شد!
رازى نهان نماند زغمازى سنان‏
از بس كه رخنه‏ها به دل اهل راز شد
بر جسمهاى پاك و بدنهاى چاك چاك‏
بنشست بس كه خاك و روان گشت بس كه خون‏
هر پيكرى ز غسل و كفن بى نياز شد!
از چار سو رسيد به او: ناوك سه پر
چندان كه شاه عرصه دين شاهباز شد!
گردن چنان فراخت كه بگذشت از سماك
رمح سنان چو از سرشه سرفراز شد
و آن گه برهنه پرده‏نشين دختر بتول‏
ز او رنگ ناز بر شتر بى‏جحاز شد
آن دم ببست راه فلك از هجوم آه‏
كافتاد راه قافله غم به قتلگاه‏
6
زينب چو ديد پيكرى اندر ميان خون‏
چون آسمان و، زخم تن از انجمش فزون‏
بيحد جراحتى نتوان گفتنش كه چند؟!
پامال پيكرى نتوان ديدنش كه چون؟!
خنجر در او نشسته چو شهپر كه در هماى!
پيكان ازو دميده چو مژگان كه از جفون
گفت: اين به خون تپيده نباشد حسين من‏
اين نيست آن كه در بر من بود تاكنون‏
يكدم فزون نرفت كه رفت از كنار من‏
اين زخمها به پيكر او چون رسيد؟ چون؟
گر اين حسين قامت او از چه بر زمين؟
گر اين حسين من سر او از چه بر سنان‏
ور اين حسين من تن او از چه غرق خون؟
يا خواب بوده‏ام من و گم گشته است راه!
يا خواب بوده آن كه مرا بوده رهنمون!
مى‏گفت و مى‏گريست كه جانسوز ناله‏اى‏
آمد ز حنجر شه لب تشنگان برون‏
كاى عندليب گلشن جان! آمدى؟ بيا
ره گم نگشته خوش به نشان آمدى بيا
7
آمد به گوش دختر زهرا چو اين خطاب‏
از ناقه خويش را به زمين زد به اضطراب‏
چون خاك جسم پاك برادر به بر كشيد
بر سينه‏اش نهاد رخ خود چو آفتاب‏
گفت: اى گلو بريده! سر انورت كجاست؟
وز چيست گشته پيكر پاكت به خون خضاب؟
اى مير كاروان گه آرام نيست خيز!
ما را ببر به منزل مقصود و خوش بخواب‏
من يكتن ضعيفم و يك كاروان اسير
وين خلق بى‏حميّت و دهر پر انقلاب‏
از آفتاب‏پو شمشان؟ يا زچشم خلق‏
اندوه دل نشانمشان يا كه التهاب؟
زين‏العباد را ز دو آتش كباب بين:
سوز تب از درون و برون تاب آفتاب‏
گر دل به فرقت تو نهم، كوشكيب و صبر؟
دستم ز چاره كوته و راه دراز پيش‏
نه عمر من تمام شود نه جهان خراب‏
لختى چو با برادر خود شرح راز كرد
رو در نجف نمود و سر شكوه باز كرد
8
كاى گوهرى كه چون تو نپرورده نُه صدف‏
پروردگانت: زارو، تو آسوده در نجف؟
دارى خبر كه نور دو چشم تو شد شهيد
افتاد شاهباز تو از شرفه شرف‏
تو ساقى بهشتى و كوثر به دست توست‏
وين كودكان زار تو از تشنگى: تلف!
اين اهل بيت توست بدين گونه دستگير
اى دستگير خلق! نگاهى به اين طرف‏
اين نور چشم توست كه ناوك زنان شام‏
دورش كمان گشاده چو مژگان كشيده صف‏
چندين هزار تن، قدراندر ازو از قضا
با آن همه خطا همه را تير بر هدف‏
هر جا روان ز سرو قدى جويى از گلو
هر سو جدا از تا جورى دست از كتف‏
تا كى جفاى نوح؟ لب نوحه برگشا
يعقوب سان بنال كه شد يوسفت ز كف‏
چو نوح برگروه و چو يعقوب بر همه‏
نفرين »لاتذر« كن و افغان وا اسف‏
چندى چو شكوه‏هاى دلش بر زبان گذشت‏
9
در كوفه كاروان عزا چون گذار كرد
دوران ستيزه‏هاى نهان آشكار كرد
شد كربلا ز درد اسيرى ز يادشان‏
و اندوهشان زمانه: يكى بر هزار كرد
در پرده شد حق و چو نديدند كوفيان‏
بى پرده جلوه حجت پروردگار كرد
بردند خوارشان به بر زاده زياد
تا كس چو ديد خوارى شان افتخار كرد
كاى آل بوتراب چو بر حق نبوده‏ايد
رسوا نمودتان حق و، بى‏اعتبار كرد!
طاقت ز دست زينب بيدل عنان ربود
گفت اى لعين عزيز خدا را كه خوار كرد
شكر خدا كه دولت پاينده ز آن ماست‏
ناحق كسى كه تكيه به ناپايدار كرد
خواريم پيش خلق و به نزد خدا عزيز
ما را خدا ز روز ازل كامگار كرد
فردا كه بهر ما و تو محشر به پا شود
بينى كه كردگار كرا شرمسار كرد
در خشم رفت و خواست كه زارش به خون كشد
ترسيد از آن كه بار مكافات چون كشد؟
10
چون شام جاى عترت شاه شهيد شد
صبحى براى روز قيامت پديد شد
پيمان غصه با دل ايشان جديد شد
آن در سپاس كاندُه عثمان زياد رفت!
وين شادمان كه دهر به كام يزيد شد!
اسلام را به كفر شد آميزش آن زمان‏
كان سر فروغ بزم يزيد پليد شد
چون گوى آفتاب - كه شد زيور سپهر -
آذين طشت زر سر شاه شهيد شد!
با چوب خيزران به سر شه زدى كه: شكر!
كاين سر بريد و قفل غمم را كليد شد!
انديشه شهادت زين العباد كرد
دوزخ صفت به نعره »هل من مزيد« شد
زينب چو اين مشاهده بنمود شد زهوش‏
يكباره از حيات جهان نا اميد شد
زد جيب جامعه چاك و به سر بر فشاند خاك‏
فرياد بر كشيد و به پيش يزيد شد
گفت: اى يزيد! ظلم به ما بيش ازين مكن‏
حق را به خود زياده بر اين خشمگين مكن‏
11
اين غم رسيده را به من مبتلا ببخش‏
بر ما نگه مكن به رسول خدا ببخش‏
بر ما ستمكشان به جز اين محرمى نماند
محروميش ببين و به حرمان ما ببخش‏
خونى در او نمانده كه ريزى به تيغ كين‏
ما را بريز خون و به اين مبتلا ببخش‏
او را به خون ناحق ما خونبها ببخش‏
ما را كشتىّ و دعوى اسلام مى‏كنى؟
يكتن به صدق خويش بر اين مدعا ببخش‏
بيمار و نوجوان و پدر كشته و اسير
بر حرف او نظر مكن و ماجرا ببخش‏
خُرد است اگر درشتى ازو رفت در پذير
زار است، بر ستيزه اين بينوا ببخش‏
هر چند دل ز سنگ بود سخت‏تر، تو را
اى سنگدل! به اين دل مجروح ما ببخش‏
دانى كه ما نبيره سالار محشريم‏
ما را، زبيم پرسش روز جزا ببخش‏
چندان نياز كرد كه كه بگذشت از انتقام‏
اذن مدينه داد به آن بيكسان ز شام
12
چون خيمه زد ز شام به يثرب، امام ناس‏
آسوده گشت عترت پيغمبر، از هراس‏
يعقوب اهل بيت نبى با بشير گفت‏
كاين مژده را به مژده يوسف مكن قياس‏
رو در مدينه، قصه يوسف بگو به خلق‏
وز گرگ و پيرهن، سخنى گوى در لباس‏
آمد بشير و، آمدنِ شه به خلق گفت‏
آشوب حشر كرد عيان از هجوم ناس‏
تا بيندش به كام و، به بخت آورد سپاس‏
ديدند مردمى زمصيبت سياهپوش‏
ديدند خيمه‏اى زعزا: قير گو پلاس‏
آن يك: زروى خويش، خراشان ترش جگر
وين يك: زموى، خويش پريشان ترش هواس‏
يك كاروان ز زن، همه مردانِ‏شان: قتيل‏
يك بوستان دُروده رياحين‏شان: به داس‏
آن يادگار آل عبا، شمع انجمن‏
اهل مدينه، واقعه پرسان به التماس‏
بر خاست زآن ميان و، قيامت به پا نمود
يعنى: بيان واقعه كربلا نمود
13
بس كن )وصال»! قصه محشر چه مى‏كنى؟
كردى قيامت، اين همه ديگر چه مى‏كنى؟
بس كن )وصال»! كاين نفس شعله ناك تو
آتش به عالمى زد يكسر، چه مى‏كنى؟
قصد تو بود سوختن خلق، سوختند
اين حرف سوزناك، مكرر چه مى‏كنى؟
جان تَذَرْوْ و فاخته را، سوختنى ز غم‏
شرح شكست سرو و صنوبر چه مى‏كنى؟
آه درون به طارم گردون چه مى‏برى؟
آيينه سپهر، مكدر چه مى‏كنى؟
تشويش جان حيدر و زهرا چه مى‏دهى؟
شرح بلاى آل پيمبر چه مى‏كنى؟
نبود يك از هزار ميسر، چه مى‏كنى؟
گويى سرش به طشت يزيد: آفتاب و چرخ‏
تعريف آفتاب به اختر چه مى‏كنى؟
گويى شب وداع وى و روز رستخيز:
بيهوده، شب به روز برابر، چه مى‏كنى؟
چندان كه مى‏نشينم ازين ماجرا خموش‏
خونين دلم ز سينه خروشد كه: برخروش!
14
يا رب! به نور ديده زهرا و آل او
يا رب! به زخم پيكر اختر مثال او
يا رب! به آن سر زسنان سر بلند او
يا رب! به آن تنِ زِ هَيون، پايمال او
يا رب! به آن سمند كه در دشت كربلا
رنگين به خون راكب او گشته، يال او
يا رب! به ناله‏اى كه اگر كافرى كشد
مسلم به خود حرام شمارد قتال او
يا رب! به گريه‏اى كه اگر دشمنى كند
دشمن اگر چه سنگ، به گريد به حال او
يا رب! به بيكسى كه اگر الغياث گفت‏
جستى امان زتيغ و بدادى مجال او
يا رب! به آن كه اين همه را كرد و خصم را
بر وى نسوخت دل، زيمين و شمال او
بخشى و، روز حشر نجويى ملال او
ز آن سان كه بركشنده او، وصل او حرام‏
سازم حرام، فرقت او بر وصال او
شيرازيان - كه تعزيه اوست كارشان -
بخشاى جمله را، و ز ذلّت برآرشان‏
3. فناى زُنوزى )ف 1263 ق»
زندگينامه‏
نامش ميرزا عبدالرسول فرزند ميرزا محمدحسن زُنوزى )فانى» متخلص‏به )فنا» است و زادگاهش زنوز مى‏باشد كه يكى از سه بخش شهرستان مرند به‏شمار مى‏رود.
پدر وى )فانى» زنوزى )متولد 1172 ه . ق» مؤلف بحر العلوم و رياض الجنه‏در علوم رياضى دستى به تمام داشته و شايد به همين جهت باشد كه‏بازماندگان وى در خوى به خاندان رياضى مشهورند. در شعر و ادب نيز ازشعراى بنام زمانه خود بوده ولى جز يك غزل از او فعلا در دست نيست.
»فنا«ى زنوزى از دوازده سالگى تا 70 سالگى به سياحت سرگرم بوده و درسفر روم با ميرزا سنگلاخ مولف تذكرة الخطاطين مصاحب و معاشر بوده‏است.
وى در سرودن اشعار آيينى و ماده تاريخ سرايى بسيار توانا بوده و چندمى‏باشد.
سبك شعرى‏
وى به دو زبان فارسى و تركى شعر مى‏سروده و در شعر فارسى از سبك‏عراقى پيروى مى‏كرده است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
بنا به نوشته تذكره نويسان وى ديوان اشعارى در مراثى و نوحه و مصائب‏حضرت سيدالشهداء داشته و هم اكنون نسخه‏اى از آن در كتابخانه ملى‏تبريز به شماره 562 به خط خود شاعر در 167 برگ 16 سطرى موجود است. ترديدى نيست كه اشعار ماتمى وى در زمانه او مورد استفاده ارادتمندان‏سالار شهيدان قرار داشته و در ادامه حيات شعر عاشورا در منطقه آذربايجان‏غربى و بالندگى شعر آيينى در آن سامان موثّر بوده است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
به خاطر عدم دسترسى به يكى از نسخه‏هاى خطى ديوان اشعار فناى‏زنوزى ناگزيريم به نقل يك غزل عاشورايى از وى بسنده كنيم:
غزل عاشورايى‏
باز اين فغان و غلغله اندر زمانه چيست؟
اين آتش زبان »فنا« را، زبانه چيست؟
مرغان باغ، كرده چرا سر به زير پر
درمانده جمله از طلب آب و دانه چيست؟
برقى كزوست سوخته بر آشيانه، چيست؟
غنچه، فكنده پرده عصمت چرا ز رخ؟
بلبل ز غصه، بسته زبان از ترانه چيست؟
سنگ عزا به سينه زند مطرب از چه رو؟
بر چيده بزم عشرت چنگ و چغانه چيست؟
گفتم به مرغ دل كه به دهر اين چه شورشى است؟
اين داستان تازه چه و اين فسانه چيست؟
گفت: آن كه ديده بسمل در خون تپيده را
داند به خون نشان ده ما را نشانه چيست؟
گفتم كه: نيست بى سبب اين شيون عجيب‏
بر هاى و هوى ناگه مردم، بهانه چيست؟
گفتا: چونى، نواكن و بر نينوا گذر
بنگر كه سرِّ ناله‏نى در ميانه چيست؟
4. قاآنى شيرازى »1270 - 1223 ق»
زندگينامه‏
نامش: ميرزا حبيب‏اللَّه فرزند محمد على گلشن، پر آوازه ترين قصيده سرادر سده سيزدهم‏هجرى است كه طبعى بسيار روان و ذهنى وقّاد داشته و به هنگام لزوم بدون‏درنگ به انشاء شعر مى‏پرداخته و آن را در فاصله زمانى كوتاهى تمام مى‏كرده‏است. پدر قاآنى نيز شعر مى‏سروده و تخلص او )گلشن» بوده است.
وى از قصيده سرايان توانايى است كه طبع خدا داده خود را در سرودن‏قصايد خود را در مديحت محمد شاه قاجار )متوفاى 1264 ه . ق» و فرزندش‏ناصرالدين شاه )مقتول به سال 1313 ه . ق» سروده است. تذكره‏نويسان علت‏آن را از دست دادن پدر در سن يازده سالگى مى‏دانند كه با تنگدستى ناگزير ازتحصيل در زادگاه خود شيراز مى‏شود و در همان اوان، شجاع السلطنه فرزندفتحعلى شاه قاجار )متوفاى 1250 ه . ق» به او علاقه‏مند شده و او را به‏فتحعلى‏شاه معرفى مى‏كند. وقتى كه محمد شاه به سلطنت مى‏رسد قاآنى به‏دربار او راه مى‏يابد و به لقب حسان العجم مفتخر مى‏گردد و در زمان سلطنت‏ناصرالدين شاه به عنوان شاعر رسمى دربار انتخاب مى‏شود.
قاآنى نه تنها به زبان فارسى بلكه با زبان عربى و تركى نيز آشنايى داشته ونوشته‏اند اولين شاعر فارسى زبان است كه زبان فرانسه را آموخته. وى در سن‏47 سالگى در تهران بدرود حيات گفته و در شاه عبد العظيم به خاك سپرده‏شده است.
ديوان او براى اولين بار در سال 1274 در تهران به چاپ رسيده و سپس‏بارها در تبريز و هند و تهران تجديد چاپ شده و حاوى 22 هزار بيت‏مى‏باشد.
قاآنى اثر ديگرى به سبك و سياق گلستان سعدى دارد كه نتوانست برشهرت ادبى‏او بيفزايد.
پس از در گذشت وى ميرزا محمد على سروش اصفهانى به عنوان شاعررسمى دربار ناصرى انتخاب مى‏شود و به شمس الشعراء ملقب مى‏گردد.
قاآنى با ميرزا عبدالوهاب )نشاط» اصفهانى )متوفاى 1244 ه . ق» ميرزاابوالقاسم قائم مقام )ثنائى» فراهانى )مقتول به سال 1251 ه . ق»، ميرزا محمد)متوفاى 1274 ه . ق»، ميرزا محمد )عاشق» اصفهانى )متوفاى 1281 ه . ق» وسروش اصفهانى )متوفاى 1285 ه . ق» معاصر بوده است.
سبك شعرى‏
قاآنى از ادامه دهندگان راه بانيان نهضت بازگشت ادبى است و به شيوه‏متقدّمين طبع‏آزمايى مى‏كند و توانايى او در به كارگيرى به موقع واژه‏ها وتركيبات و اشرافى كه از خود نشان مى‏دهد آدمى را به شگفتى وامى‏دارد.
تشبيب‏هاى او در قصايدش سرشار از تصاوير بديع و زيبا است ومسمّطات وى نيزدر ميان آثارش از منزلت خاصى برخوردار مى‏باشد، ولى در غزل حرف‏چندانى براى گفتن ندارد.
شعر قاآنى با همه رسايى و شيوايى و ساختار محكم لفظى، از ضعف‏محتوايى رنج مى‏برد كه مى‏توان ريشه آن را در رويكرد افراطى و به مديحه‏سرايى و سرودن اشعار مناقبى و ضدارزش دانست.
در ديوان قاآنى چندين قصيده آيينى وجود دارد كه شمار بهترين اشعار آيينى‏در زمانه اوست.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
قاآنى را به هيچ روى نمى‏توان در زمره شعراى آيينى قرار داد. زيرا اغلب‏ديوان اشعار او آثار منقبتى توصيفى و هزلى است و آثار منظوم آيينى وى درمقايسه با ديگر آثار او معدود و ناچيز مى‏باشد.
ادب شيعى را به خود معطوف داشته است و در پيشينه شعر عاشورا درزبان فارسى بى‏سابقه است و مانند ندارد ولى بعدها افرادى به اقتفاى او، مرثيه‏سروده‏اند، مانند شيداى گراشى »1338 - 1296) كه زندگى‏نامه او بعد از اين‏خواهد آمد.
برگزيده آثار عاشورايى‏
با عنايت به مطالبى كه گذشت تنها قصيده عاشورايى قاآنى را - كه در سبك‏و سياق كاملا تازه‏اى ارايه شده است - مرور مى‏كنيم؛
بارد! چه، خون؛ كه! ديده، چسان؟ روز و شب، چرا؟
از غم، كدام غم؟ غم سلطان اوليا
نامش كه بُد؟ حسين، ز نژاد كه؟ از على‏
مامش كه بود؟ فاطمه، جدش كه؟ مصطفى‏
چون شد؟ شهيد شد، به كجا؟ دشت ماريه‏
كَى؟ عاشر محرم، پنهان نه، برملا
شب كشته شد؟ نه، روز، چه هنگام؟ وقت ظهر
شد از گلو بريده سرش؟ نى! نى! از قفا
مظلوم شد شهيد؟ بلى! جرم داشت؟ نه‏
كارش چه بد؟ هدايت، يارش كه بد؟ خدا
اين ظلم را كه كرد؟ يزيد، اين يزيد كيست؟
ز اولاد هند، از چه كس؟ از نطفه زنا
خود كرد اين عمل؟ نه، فرستاد نامه‏اى‏
نزد كه؟ نزد زاده مرجانه دغا
ابن زياد، زاده مرجانه بد؟ نعم‏
از گفته يزيد تخلف نكرد؟ لا
اين نابكار كشت حسين را به دست خويش؟
مير سپه كه بد؟ عمر سعد او بريد
حلق عزيز فاطمه؟ نه، شمر بيحيا
خنجر بريد حنجر او را؟ نكرد شرم؟
كرد. از چه پس بريد؟ نپذيرفت ازو قضا
بهر چه؟ بهر آن كه شود خلق را شفيع‏
شرط شفاعتش چه بود؟ نوحه و بكا
كس كشته شد هم از پسرانش؟ بلى، دو تن‏
ديگر كه؟ نُه برادر. ديگر كه؟ اقربا
ديگر پسر نداشت؟ چرا داشت آن كه بود؟
سجاد، چون بُد او؟ به غم و رنج مبتلا
ماند او به كربلاى پدر؟ نى، به شام رفت‏
با عزّ و احتشام؟ نه، با ذلت و عنا
تنها؟ نه! با زنان حرم، نامشان چه بود؟
زينب، سكينه، فاطمه، كلثوم بينوا
بر تن لباس داشت؟ بلى گرد رهگذار
بر سر عمامه داشت؟: بلى، چوب اشقيا
بيمار بُد؟ بلى، چه دوا داشت؟ اشك چشم‏
بعد از دوا غذاش چه بُد؟ خون دل، غذا
كس بود همرهش؟ بلى، اطفال بى‏پدر
ديگر كه بود؟ تب، كه نمى‏گشت ازو جدا
از زينت زنان چه به جا مانده بُد؟ دو چيز
طوق ستم به گردن و، خلخال غم به پا
گبر اين ستم كند؟ نه! يهود و مجوس؟ نه!
هندو؟ نه! بت پرست؟ نه! فرياد ازين جفا!
خواهد چه؟ رحمت، از كه؟ حق، كى؟ صف جزا
5. نصرت اردبيلى )ف 1272 ق»
زندگينامه‏
ميرزا نصراللَّه )نصرت» اردبيلى از شعراى سده سيزدهم هجرى و بامحمد شاه قاجار معاصر بوده است. زادگاهش اردبيل بوده و در اوان جوانى‏براى تحصيل علوم متعارف زمان خود عازم اصفهان مى‏شود.
مرحوم سيد احمد ديوان بيگى شيرازى در شرح احوال وى آورده است:
»... بعد ميل تصوف نموده و خدمت مرحوم حاجى محمد حسين بن شيخ‏زين‏العابدين ملقب به حسينعلى شاه مشرف شده خدمت كرد... .
بعد از رسيدن به رتبه شيخى و قابل ارشاد شدن به امرايشان به آذربايجان‏رفت كه با مرحوم مبرور عباس ميرزاى وليعهد راه رود و ضمنا خدمت‏مرحوم محمد شاه رسد و اخبار مژده سلطنت دهد چنان چه در حق مرحوم‏حاجى زين‏العابدين شروانى )مستعلى‏شاه» هم اين حرف جارى است. بالجمله‏پس از تحصيل علوم ظاهر و باطن مشغول امر دنيا شد اما تارك طريقه فقه‏نبود. همان وقت هم ظاهرا ارشاد و دستگيرى مى‏نمود و با فقرا و درويشان برخلاف امرا و بزرگان فروتنى مى‏كرد. چون جمعى از فقرا مژده سلطنت به‏مرحوم مبرور محمد شاه داده و ظاهراً هم محمد شاه به قاطبه اين سلسله‏ارادت مى‏ورزيد و همه را به مناصب عاليه و مقامات بلند مى‏رسانيد - چنان‏چه به همين سبب وزارت را به مرحوم حاجى ميرزا آقاسى داد - ايشان هم‏لقب و منصب »صدر الممالكى« و وزارت صدارت يافتند و بودند. وى پس ازدرگذشت محمد شاه، و وقايع بعد از آن، به كرمانشاه و سپس به عتبات عاليات‏رفت. مقبره وى در نجف اشرف، در كنار پير طريق و مرشدش، حاجى‏سبك شعرى‏
در آثار معدودى كه از )نصرت» اردبيلى باقى مانده شيوه بيانى و شگردكلامى سبك عراقى ديده مى‏شود و پيداست كه داراى طبع وقادى بوده و برلطيفه‏هاى ادبى و آرايه‏هاى لفظى و معنوى وقوف داشته است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
مسلما از آثار منظوم عاشورايى )نصرت» اردبيلى به خاطر عدم چاپ ونيز دور از دسترس بودن ديوان اشعارش به جز كسانى كه با او معاشر بوده و به‏او ارادت داشته‏اند ديگران را از آن بهره‏اى نبرده است و ابيات معدودى كه ازمراثى او كه در تذكره‏هاى دوره قاجاريه به ثبت رسيده، براى داورى در زمينه‏اثرگذارى آنها كافى نمى‏باشد، ولى مراثى معدودى كه از او در اختياريم ازپختگى و غناى محتوايى برخوردار و داراى بار عرفانى‏اند.
برگزيده آثار عاشورايى‏
در تذكره حديقة الشعراء ابياتى از سه مرثيه منظوم عاشورايى او به ثبت رسيده‏كه عيناً نقل مى‏كنيم:
اى سر بلند صُفّه صدق و صفا حسين‏
وى پاى بند رشته مهر و وفا حسين‏
اى سّر »كنت كنزاً« مكنون »من عَرَف«
وى رمز »هل اتى« اثر »لا فتى« حسين‏
احرام كعبه حرم كبريا ببند
اى برگزيده حرم كبريا، حسين
اى خاك كربلا! تو چه خاك معطرى‏
خاك هزار باره به از مشك و عنبرى‏
خاك و، براى تشنه لبان وصال حق‏
اى خاك كربلا! تو به از آب كوثرى‏
بطحا و زمزم و حرم وقرب، فى المثلى‏
آنها كواكب اندو، تو خورشيد انورى‏
با اين همه شرافت و اين رتبه، اى عجب‏
غمگين و غم فزا و ملول و مكدرى‏
ديدى مگر دو دست مه هاشمى زتن‏
هر يك فتاده چون علم ماه پيكرى‏
اى واى! ديده‏اى تو حسين و هزار زخم‏
شمرى به پيش رفته و، بگرفته خنجرى‏
* * *
اين خون اگر نبود، زمين و زمان نبود
اين خون اگر نبود، ز عالم نشان نبود
اين خون اگر نبود چه عالم، چه آدمى‏
اين سجده ملايك و راز نهان، نبود
اين خون اگر نبود ذبيح اللَّه از منا
برگشتن و ذبيح نگشتن گمان نبود
»نصرت«! بلند وفاش بگو تا كه بشنوند
اين خون اگر نبود جحيم و جنان نبود
زندگينامه‏
ميرزا ابوالحسن )يغما»ى جندقى به سال 1196 ه . ق در دهكده خوربيابانك از توابع جندق به دنيا آمد. پدر وى حاجى ابراهيم از محترمين ومعروفين جندق بود كه يغما او را در اوان جوانى از دست داد.
يغما در نثر و نظم قوّتى به كمال داشت و خط شكسته را نيز زيبا مى‏نوشت‏از همين روى جوانى خود را در سمت منشى گرى فرمانرواى جندق )اميراسماعيل خان» و حاكم سمنان و دامغان )سردار ذوالفقار خان» سپرى كرد،ولى طبع حساس او با درشتخويى‏هاى سردارى ناسازگار بود و به ناگزير پس‏از مدتى سير و سياحت عازم تهران شد. با معرفى حاجى ميرزا آقاسى - وزيرمقتدر محمد شاه قاجار »1250 - 1264) - به دربار او راه يافت و مورد عنايت‏بسيار قرار گرفت.
او شاعر آزاده‏اى بود و دولتمردان روزگار خود را مستحق ناسزامى‏دانست و در نشان دادن چهره زشت آنان از هيچ كوششى فرو گذار نكرد.آقاى دكتر باستانى پاريزى در مقدمه ديوان وى آورده‏اند:
»... شعر يغما بوى كوير مى‏دهد: تابناك و متلألا، نمكدار و تشنه ساز، پرافق و دورنگر، يكدست و بى پست و بلند؛ و به همين دليل است كه مردم‏اطراف كوير قبل از همه جا و در دل تمام مردم پاكدل جاى خود را باز كرده‏است. راز توفيق يغما در اين قبول عام چه بود؟ خيلى ساده است: او اگرنخستين كس نباشد بعد از قائم مقام از نخستين كسانى است كه شعر را از )زيرپاى خوكان» نجات داد و در دست و پاى عامه انداخت. او هرگز از زىّ خودخارج نشد. حتى وقتى به درگاه محمود ميرزا )پسر فتحعلى شاه» وارد شد كه‏دست از آستين آن به حضور رفت كه خان چاووش رسما به او گفت: لباس توسراسر ترك ادب است. يغما هم نامردى نكرد و به قول خودِ محمود ميرزا »به‏زودى از نوكرى استغفار تازه كرده و به بانگ بلند مى‏گفت كه بنده فرمان خودهستم كه پوستين ايمان بر كنم نه مطيع ديگران مى‏شوم كه آستين پوستين درپوشم«.
بنده از مقاومت‏هاى او در برابر ذوالفقار خان و بى نيازى‏هاى او در برابرارباب دولت صحبت زيادى نمى‏كنم... تنها به اين نكته اشاره مى‏كنم كه بعد ازمطنطن گويى‏هاى دوران نادرى و زندى و اوايل قاجار - كه به حق عنوان بازگشت ادبى به خود گرفته است - اين قائم مقام بود كه با جلاير نامه شعر را ازدهان مردم گرفت و به مردم باز داد و پس از آن يغما در مقياس بيشترى توى‏مردم رفت و هر چه آنها گفتند و فهميدند او گفت »هم نوحه« با آنها شد و باآنها »جوش زد« و شوخى كرد... و خلاصه آيينه تمام نماى احوال اجتماعى‏خود شد تا آنكه در اكناف مملكت شعرش را از حفظ خواندند و نوشتند وهمراه بردند... .
يغما سر انجام به سال 1276 ه . ق در سن هشتاد سالگى در خور بيابانك‏بدرود حيات گفت و جسد او در بقعه گلين امامزاده داود به خاك سپرده شد وبعدها به همت انجمن آثار ملى سنگ قبرى برايش ساختند و تعميرات‏مختصرى نيز در آن بقعه انجام دادند.
آثار منظوم يغماى جندقى عبارتند از:
1) منشآت، شامل مكتوبات فارسى و نامه‏ها. 2) غزليات قديمه. 3)عزليات جديده.4) قصابيه. 5) سرداريه. 6) احمدا. 7) خلاصة الافتضاح. 8) صكوك الدليل. 10 ترجيعات. 11) قطعات. 12) رباعيات و انابت‏نامه.
سبك شعرى‏
يغماى جندقى قصايد بلند و استوارى دارد كه از سختگى سبك خراسانى‏برخوردار است و غزليات دلنشين او داراى شيوه بيانى سبك عراقى است وچنان كه در »زندگينامه« وى گفتيم يغما از ادامه دهندگان نهضت ساده نويسى‏و ساده سرايى ميرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانى است و اشعار آيينى خصوصاًمراثى عاشورايى او در قالب‏هاى مختلف شعرى از بهترى نمونه‏هاى شعرعاشورا در يكصد و پنجاه سال اخير به شمار مى‏رود.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
براى اشعار عاشورايى يغماى جندقى در انواع و قالب‏هاى مختلف آن به‏خاطر ابداعاتى كه دارد مى‏توان دامنه تاثير گسترده‏اى را در قلمرو شعر آيينى‏در نظر گرفت.
يغماى جندقى اولين شاعر آيينى در دوره قاجاريه است كه قالب‏هاى‏جديدى را در شعر عاشورا و مراثى شهداى كربلا به كار گرفت. او توانست با»تضمين« بعضى از غزليات سعدى و حافظ در مايه‏هاى ماتمى عاشورا و نيز بااستفاده از قالب »مستزاد« در نوحه‏هاى عاشورايى آثار ماتمى پرشورى‏بيافريند كه در پيشينه شعر عاشورا بى‏سابقه است:
»مراثى يغما كه قسمتى از آنها براى آهنگ‏هاى ضربى ساخته شده و شاعرخود آنها را نوحه »سينه زنى« يا »سنگ زنى« مى‏نامد، در ديوان وى جايگاه‏خاصى دارند. شاعر در اينجا از شكل نسبتاً جديدى كه در ادبيات پارسى ومستزاد ناميده مى‏شود بهره مند شده نوع تازه‏اى از مراثى را به وجود آورده‏و مقدار ارزيابى شعرهاى فكاهى كه در جرايد عهد مشروطيت مى‏بينيم به‏صورتى كه يغما آورده سروده شده است.«
»... فكر تجددطلبى البته سابقه طولانى و عوامل و اسباب متعدد داشت. درآنچه به شعر مربوط مى‏شود تفنّن در شكل و قالب از مراثى مربوط به مجالس‏سينه‏زنى مثل مراثى يغما و ديگران نشأت گرفت و در اشعار گويندگان اوايل‏عهد مشروطه نتايج قابل ملاحظه به بار آورد.«
برگزيده آثار عاشورايى‏
يغماى جندقى آثار پرشورى در مايه‏هاى ماتمى عاشورا دارد كه به نقل‏چند نمونه از آنها بسنده مى‏شود:
غزل عاشورايى‏
زهى از دست سوگت چاك تا دامن گريبانها
ز آب ديده از سوداى لعلت دجله، دامانها
چه خُسبى تشنه لب؟ از خاك‏هان برخيز تا بينى‏
به هر سو موج زن صد دجله از سيلاب مژگانها
تو خود لب تشنه يك جرعه آب و بارها از سر
جهان را اشك خون بگذشت خون‏آلوده توفانها
نزيبد جان پاكى چون تو زير خاك آسوده‏
برآور سر زخاك تيره‏اى خاك رهت جانها
ز شرح تير بارانت مرا سوفار هر مژگان‏
به چشم اندر كند تاثير زهر آلوده پيكانها
كس آن روز ار نكردت جان فدا اكنون سرت گردم‏
فكندى گوى سر تا در خم چوگان جانبازى‏
ز سيلى‏ها چه سرها گوى سان غلتند به چوگانها
فتاد از جلوه تا رعنا سمندت خاست از هر سو
زگلگون سرشك خيل ماتم گرد جولانها
دريغ! آموختم تا نكته‏هاى رزم جانبازى‏
زجانبازان كويت باز پس ماندم به ميدانها
به تاب از رشگ آنانم كه در خمخانه عهدت‏
زخون پيمانه‏ها خوردند و نشكستند پيمانها
تو از كجا و باسگانش لاف همچشمى؟
زسگ تا آدمى فرق است فرق، اى من سگِ آنها
غزل مرثيه‏
حريم عصمت، آن گه ناقه عريان سوارى‏ها؟!
نگون باد از هَيونِ چرخ اين زرين عمارى‏ها
يكى چونان كه نيلوفر در آب، از اشك ناكامى‏
يكى چون لاله در آذر به داغ سوگوارى‏ها
نه تن از تاب آسوده نه جان از رنج مستخلص‏
نه دل از آه مستغنى نه چشم از اشكبارى‏ها
زبون بر دست بيگانه روان در چشم نامحرم‏
نوان در كنج ويرانه به صد بى اعتبارى‏ها
نه از اقبال پيروزى، نه از ايام بهروزى‏
نه از اختر مدد كارى نه از افلاك يارى‏ها
يكى چون چشم خود در خون ز زخم ناشكيبايى‏
نه اينان را نهفتن روى دست از چشم نامحرم‏
نه آن بى‏چشم و رو نامحرمان را شرمسارى‏ها
عنا: مَحرم، بلا: برقع، سرا: بى در، ستم: دربان‏
غذا:خون، فرش:خاكستر، زهى خدمتگزارى‏ها!
يكى بيمار و مسكين، خشت و خاكش بالش و بستر
يكى لخت جگر بر كف، پى بيمار دارى‏ها
نه از تيمار و رنج آن را تمناى تن آسايى‏
نه از آسيبِ بند آن را اميد رستگارى‏ها
گدايان دمشقى را نگر سامان سلطانى!
خداوندان يثرب را شمار زنگبارى‏ها!
تضمين غزل سعدى‏
بيش ازين غم هجران تو خون خورد نشايد
اى سفر كرده! سفر كرده چنين دير نيايد
وقت آن است كه باز آيى و بختم بسرايد:
)بخت باز آيد از آن در كه يكى چون تو در آيد
روى ميمون تو ديدن درِ دولت بگشايد»
نه تو گفتى كه به من با غم هجران نستيزى‏
كشته خود به زمين برنگذارى نگريزى‏
اين سفر جز به هلاكم ننشينى و نخيزى‏
)گر حلال است كه خون همه عالم تو بريزى‏
اى پدر! رجعتِ امروز مينداز به فردا
دست شستم ز على اكبر و عباس تو فردا
با وجودت چه نيازست به كلثوم و به كبرى‏
)اگرم هيچ نباشد نه به دنيا نه به عقبى‏
چون تو دارم، همه دارم دگرم هيچ نبايد»
تا كى اى خامه احباب سرودى نسرايى‏
تلخكامى ز مذاقم هم به درودى نزدايى‏
من نه تنها خمش آيم چو به گفتار در آيى‏
)نيشكر با همه شيرينى اگر لب بگشايى‏
پيش لفظ شكرينت چو نى انگشت بخايد»
نه همين دل‏كه غمت سوخت سَما را و سمك را
من نه تنها، اَلَمت كاست بشر را و ملك را
از تو اى باب نَبُرّم چه يقين را و چه شك را
)صبر بسيار ببايد پدر پير فلك را
تا دگر مادر گيتى چو تو فرزند بزايد»
عمه تا چند سكينه به بر و دوش تو خُسبد؟
سزد از ناله بنگذارم اگر گوش تو خسبد
)قهرم از پيرهن آيد كه در آغوش تو خسبد
زَهرم از غاليه آيد كه كه بر اندام تو سايد»
آبم آتش نشود گر بدهى خاك به بادم‏
نكنم از تو فرامُش برى ارنام ز يادم‏
به خلاف تو نخيزم چو به مهر تو فتادم‏
)دل به سختى بنهادم پس از آن دل به تو دادم‏
هر كه از دوست تحمل نكند عهد نپايد»
غزل مرثيه‏
درين ماتم خليل از ديده خون باريد، آزر هم‏
به داغ اين ذبيح اللَّه، مسلمان سوخت كافرهم‏
شگفتى نايدت بينى چو در خون دامن گيتى‏
كزين سوگ آسمان افشاند خون از ديده، اختر هم‏
به سوگ فخر عالم از بنى جان وز بنى آدم‏
ز افغان شش جهت ماتمسرا شد هفت‏كشور هم‏
مكيد آن تاجدار ملك دين تا از عطش خاتم‏
ز دست و فرق جم انگشترى افتاد و افسر هم‏
به خونش تا قباشد لعل گون دستار گلنارى‏
به باغ خلد زهرا جامه نيلى كرد، مِعجر هم‏
ز تاب تشنگى تا شد شبه گون لعل سيرابش‏
على زد جامه اندر اشك ياقوتى پيمبر هم‏
چو فرق كوكب برج اسد از كين دو پيكر شد
چو نقد ساقى كوثر زبان از تشنگى خاييد
به كام انبيا، تسنيم خون گرديد كوثر هم‏
مكافات اين عمل را بر نتابد وسعت گيتى‏
چه جاى وسعت گيتى؟ كه بس تنگ است محشر هم‏
فلك! آل نبى را جا كجا زيبد به ويرانه‏
نه آخر غير اين ويرانه بودت جاى دگر هم‏
ز ابر ديده )يغما»! برق آه اربازننشانى‏
زنى تا چشم بر هم خامه خواهد سوخت دفترهم
تضمين غزل سعدى‏
از توام با همه حسرت نه سراغى نه صفايى‏
بر منت با همه رحمت نه عبورى نه عطايى‏
ندهى بار به خويشيم نه به سر وقت من آيى‏
)من ندانستم از اول كه تو بى مهر و وفايى‏
عهد نابستن از آن به كه ببندى و نپايى»
تو به از جان و سرى از سرو جان دل به تو دادم‏
اى مراد سر و جان! چون نكند دل ز تو يادم‏
من بر آن سر كه بود جان به تو خوش دل به تو شادم‏
)مردمان منع كنندم كه چرا دل به تو دادم؟
بايد اول به تو گفتن كه چنين خوب چرايى؟»
بى تو در كُنج غم اى پشت به خويش اى به تو رويم!
بارها با دل غمگين كه به جان غم همه زويم‏
)گفته بودم چو بيايى غم دل با تو بگويم‏
چه بگويم؟ كه غم از دل برود چون تو بيايى!»
دولت وصل تو جوييم همه هجر نصيبان‏
روز عمر همه بى صبح رخت شام غريبان‏
سال و مه با طلب كوى تو ام دست و گريبان‏
)حلقه بر در نتوانم زدن از بيم رقيبان‏
اين توانم كه بياييم به محلت به گدايى»
كس نبيند چو تويى غرقه به خون كردن و كشتن‏
خشك لب بر طرف باديه خون خوردن و كشتن‏
ترسمت باز از اين چرخ نگون مردن و كشتن‏
)شمع را بايد ازين خانه برون بردن و كشتن‏
تا كه همسايه نداند كه تو در خانه مايى»
حسرت يثرب و هجر حرم و غصب امامت‏
محشر قتلگه و آن همه غوغا و غرامت‏
رنج كوفه غم شام آن دگرا آشوب و قيامت‏
)عشق و درويشى و انگشت نمايى و ملامت‏
همه سهل است، تحمل نكنم بار جدايى»
از گذرگاه جمالت نظر آن سوى نبيند
حاصلم چيست چو از باغ گلت بوى نبيند
در دو كيهان به جز از چشم خدا جوى نبيند
)پرده بردار كه بيگانه خود آن روى نبيند
تو بزرگى و در آيينه كوچك ننمايى»
جاودان بال و پرم كاش به بند تو بريزد
بو به ما مهر دل صيد پسند تو بخيزد
مرغ )يغما» چه كه با دام بلند تو ستيزد
)سعدى آن نيست كه هرگز ز كمند تو گريزد
تا بدانست كه در قيد تو خوشتر ز رهايى )
تضمين غزل سعدى‏
آن كه با موكب او قافله‏ها دل برود
در ركابش دل ديوانه و عاقل برود
وز جمالش غم جان خارج و داخل برود
)گفتمش سير ببينم مگر از دل برود
آن چنان جاى گرفته‏ست كه مشكل برود»
گر برم ز آتش دل بر مه و خورشيد شعاع‏
روز ميدان وداع است نه ايوان سماع‏
)دلى از سنگ ببايد به سر راه وداع‏
تا تحمل كند آن لحظه كه محمل برود»
نظر آسا چوپىِ قافله پو مى‏گيرم‏
تا زدل جو نشود ديده گلو مى‏گيرم‏
ور كند چشمه به مژگان سر جو مى‏گيرم‏
)اشك حسرت به سر انگشت فرو مى‏گيرم‏
كه اگر راه دهم، قافله در گل برود»
از نظر مى‏رودم چهر دلاراى حبيب‏
كى بپايد ز پى‏اش پاى دل از پند اديب‏
عقل و سر مى‏برود در قدمش دست و ركيب‏
)عجب است ار نرود قاعده صبر و شكيب‏
پيش هر ديده كه آن شكل و شمايل برود»
فاصله كورى و ديدم به نظر يك سر موست‏
نكنم فرق كه اين ديده من يا لب جوست‏
شايد ار پى نبرم كاين سر من و آن ره اوست‏
)ره نديدم، چو برفت از نظرم صورت دوست‏
همچو چشمى كه چراغش ز مقابل برود»
صحتش درد، اگر فاطمه بيمار تو نيست‏
راحتش رنج، دل ار خسته و افكار تو نيست‏
اى تو جان همه! تنها دل و جان زار تو نيست‏
)كس ندانم كه درين شهر گرفتار تو نيست‏
مگر آن كس كه به شهر آيد و غافل برود»
بارها خون دل از شش جهتم راه ببست‏
جوش عمان نظر سيل به قلزم پيوست‏
ليك خود پاره‏اى از تخته نيارست گسست‏
)موج اين بار چنان كشتى طاقت بشكست‏
كه عجب دارم اگر تخته به ساحل برود»
سوى كويم مكش از يار سفر كرده هجر
خانه گور بود منزل دلمرده هجر
راحت وصل بود مرگ به افسرده هجر
)قيمت وصل نداند مگر آزرده هجر
خسته آسوده بخسبد چو به منزل برود»
ز آتش عشق خود اندر تب و تابم مى‏كشت‏
يا خيال لبش از ديده در آبم مى‏كشت‏
گر به رحمت به مثل يا به عذابم مى‏كشت‏
)لطف بود آن كه به شمشير عتابم مى‏كشت‏
دولت وصل تو را طالب غيبيم و شهود
همه را در ره سودات زيان مايه سود
والى ار مهر نورزد چه ورا حاصل بود؟
)سعدى ار عشق نبازد چه كند ملك وجود؟
حيف باشد كه همه عمر به باطل برود»
7. فدايى مازندرانى »1280 - 1200 ق»
زندگينامه‏
ميرزا محمد )فدايى» مازندرانى، گمنام‏ترين و در عين حال از موفق‏ترين‏شاعران آيينى در سده سيزدهم هجرى است. زادگاهش روستاى تلاوك ازبخش دودانگه شهرستان سارى است. تاريخ تولد و درگذشت او را نمى‏توان‏دقيقاً ذكر كرد. جناب آقاى فريدون اكبرى شلدرّه‏اى در مقدمه ديوان فدايى‏مازندرانى سال ولادت وى را حدود 1200 ه . ق و سال فوت او را حدود سال‏1280 ه . ق نگاشته‏اند.
فدائى مازندرانى پس از تحصيل مقدماتى در زادگاه خود براى آموختن‏علوم دينى و ديگر علوم متداول زمانه خود عازم سفر مى‏گردد و چندى درسارى و مدتى در شهر قم اقامت مى‏كند و برخى از سفر او به نجف و هند نيزخبر داده‏اند.
فدايى مازندرانى در عالم رؤيا از ناحيه مولى الكونين ابى عبداللَّه الحسين -عليه السلام - به لقب »فدايى« مفتخر گرديده و همان را تخلص شعرى خودديدم شبى به خواب كه در دشت كربلا
تنها ستاده بود شه ملك ابتلا
نه قاسمِ شهيد و نه عباسِ صف شكن‏
نه اكبر جوان و نه عثمان با وفا
از خون سرخ تازه جوانان سبز خط
روييده بود لاله در آن دشت جا به جا...
ناگه سپاه ظلم به شه حمله‏ور شدند
افتاد نونهال رياض على ز پا
آن دم من و حبيب نهاديم از خلوص‏
سرها به روى پاش كه يعنى تو را فدا
ما را زتن بريد يكى ز آن سپاه سر
بگذاشتش به سينه ما از سر جفا
بودند آن دو سر به تبسم گشوده لب‏
چون غنچه‏اى كه بشكفد از جنبش صبا
كردى اشاره شاه كه اينم »فدايى« است‏
بنمود اين لقب به من آن شاه دين عطا
آمد ز بخت خفته چو بيداريم ز خواب‏
گفتم به بخت خويش كه احسنت! مرحبا...
سبك شعرى‏
فدايى مازندرانى ضمن پيروى از سبك محتشم كاشانى در تركيب‏بندهاى عاشورايى خود از شيوه‏هاى بيانى سبك خراسانى نيز در استحكام‏مرثيه‏هاى عاشورايى فدايى مازندرانى پر شور، متين و مزين به انواع‏آرايه‏هاى لفظى و معنوى است و جاذبه‏هاى كلامى او حاكى از درون مايه‏هاى‏روحانى و اعتقاد پاك و ريشه‏دار اين شاعر توانا به ساحت حسين بن على -عليه السلام - است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى فدائى مازندرانى‏
از فدايى مازندرانى مقتل منظومى به جاى مانده كه در چهار »نظام« سامان‏يافته است:
نظام اول: داراى يك تركيب 72 بندى با 1740 بيت،
نظام دوم: داراى يك تركيب 43 بندى با 1301 بيت،
نظام سوم: داراى يك تركيب 32 بندى با 523 بيت،
نظام چهارم: داراى يك تركيب 27 بندى با 520 بيت .
و مجموعه چهار نظام او داراى 174 بند و 4084 بيت مى‏باشد.
فدايى مازندرانى درباره )مقتل منظوم» خود مى‏گويد:
اين )مقتل منظوم» چو گرديد تمام‏
بر چار )نظام» نظم او يافت نظام‏
افكند خلل به چار اركان وجود
بى‏نظم شد آن چار از اين چار )نظام»
همو ماده تاريخ پايان كار )مقتل منظوم» خود را در »مقتل شاه شهيدان«يافته است و نشان مى‏دهد كه در ماده تاريخ سراى نيز دستى به تمام دارد:
زد قلم چندان پى تحرير اين )مقتل» قدم‏
كز نهادِ نى بر آمد ناله: جفَّ القلم‏
»مقتل شاه شهيدان« زد به تاريخش رقم
از اين ماده تاريخ سال 1246 ه . ق استخراج مى‏شود كه با عنايت به سال‏تقريبى تولد فدايى مازندرانى »1200 ه . ق» مى‏توان دريافت كه وى اين مقتل‏منظوم را در حدود سن 46 سالگى سروده است. و نتيجه ديگرى كه مى‏توان‏گرفت اين كه مسلما وى در طول 34 سال بقيه عمر خود به آفرينش آثارمنظوم ديگرى نيز پرداخته است كه متاسفانه از آنها اثرى در دست نيست و برپژوهشگران شعر آيينى و نيز خويشان و همشهريان اين شاعر تواناى‏عاشوايى فرض است كه ديگر آثار منظوم او را نيز شناسايى كرده و غبارفراموشى و غربت را كه بر چهره آثار بلند و شيوا و ناشناخته او سنگينى‏مى‏كند بزدايند و خدمتى در خور به ادب شيعى ارايه دهند.
با عنايت به اينكه از چاپ مقتل )مقتل منظوم» اين شاعر بزرگ و توانمندآيينى عصر قاجاريه فقط چهار سال مى‏گذرد و شرح احوال و آثار شاعر نيز به‏خاطر گمنامى و دور بودن محل اقامت وى از پايتخت در هيچ يك ازتذكره‏هاى تاليف شده در طول دوره قاجاريه نيامده است نمى‏توان و نبايد درمورد دامنه تاثير آثار عاشورايى او سخنى به ميان آورد ولى با چاپ )مقتل‏منظوم» وى مى‏توان اميدوار بود كه با آشنايى تدريجى شيفتگان آثارعاشورايى‏با مرثيه‏هاى پر شور و شيواى او و تاثير پذيرى از شيوه‏گيراى بيانى اين شاعرتوانمند و مخلص‏آل اللَّه بالندگى نخل برومند شعر عاشورا را در گستره زبان فارسى بيش ازپيش شاهد باشيم.
ترديد نمى‏توان كرد كه اگر اين شاعر توانا و با اخلاص آيينى همانندمى‏سرود شرح احوال و آثار او نيز در تذكره‏هاى اين دوره راه مى‏يافت! وشاعر نيز ترجيح داد و طبع خدا داده خود را به مناقب سلطانى آلوده نكرد.عاش سعيداً و مات سعيداً.
آثار برگزيده عاشورايى‏
همان‏گونه كه در بخش پيشين ذكر كرديم، از فدايى مازندرانى يك )مقتل‏منظوم» در چهار نظام حاوى 174 بند مرثيه و 4084 بيت به چاپ رسيده است‏كه براى آشنايى شيفتگان شعر عاشورا با آثار اين شاعر گمنام آيينى به نقل‏قسمت‏هايى از آن بسنده مى‏كنيم. ضمناً در مقدمه اين مقتل كه به قلم شاعرنگاشته شده است يك مثنوى عاشورايى در 133 بيت و نيز ابيات پراكنده‏اى‏آمده كه در مقام مقايسه با تركيب بندهاى فاخر عاشورايى او منزلت چندانى‏ندارد.
بند پايانى نظام اول‏
شاها فلك ز بار عزايت خميده باد
انجم به سان اشك ز چشمش چكيده باد
ماهى كه به رخ تو در آيد ز زير ابر
از ظلمت خسوف به دوران نديده باد
سروى كه بى قدِ تو برويد به جويبار
در خاك غم چو نخل بلندت خميده باد
گر گل به ماتمت نزند چاك پيرهن‏
پيراهن صبوريش از تن دريده باد
گر بلبل از غم تو ننالد به شاخ گل‏
چون سوسنش زبان به قفا دركشيده باد
گر سنبل از تپانچه نگردد كبود رنگ‏
گر نرگس از غم تو نشد ديده‏اش سفيد
چون چشم ما ز هجر تو خوابش رميده باد
گر از غم تو غنچه نه خون جگر خورد
چون غنچه دهان تو او پژمريده باد
آن كس كه او به سرو روانت خدنگ زد
همچون كمان ابروى تو قد خميده باد
آن كس كه از نفاق ندادت دمى امان‏
يا رب! به هر دو كون امانش بريده باد
آن اهرمن كه خاتم از انگشت تو كشيد
انگشت او هميشه به دندان گزيده باد
چون جان خود نكرد )فدائى» فداى تو
مرغ حياتش از قفس تن پريده باد
يا رب! مرا از آتش دوزخ عتيق ساز
اين بنده را زلطف به فطرس رفيق ساز
بند دهم از نظام دوم‏
تنها چو ماند زاده پيغمبر آه آه!
آهى كشيد از دل غمپرور آه آه!
از هر طرف بديد و علمدار خود نديد
او را شكست بازوى زور آور آه آه‏
نورش ز ديده برد غم نور ديده‏اش‏
يعنى شبيه ختم رسل: اكبر آه آه!
در خون تپيده ديد تن قاسم اى ديغ‏
نه لشكر و سپاه نه يار و نه داد خواه‏
نه مونس و نه غمخور و نى ياور آه آه!
از پشت سر خروش جگر تشنگان به گوش‏
وز پيش روش طعنه زنان لشكر آه آه!
گاهى به ناله گفت كه اى خواهر! اَلوداع‏
گاهى به گريه ديد رخ دختر آه آه!...
آمد به رزمگاه چو آن شاه بى سپاه‏
تنها به كام خشك و دو چشم تر آه آه!
آن دم ز خيمه گاه خروش و فغان شنيد
آهى كشيد از دل چون اخگر آه آه!
برگشت از مصاف و به نزديك خيمه رفت‏
گفتا زِ روى درد كه اى خواهر آه آه!
بر گوچه روى داده شما را درين زمانه؟
زينب به ناله گفت كه اى سرور آه آه!
از بهر شير اصغر شيرين لقاى تو
بنموده تلخ زندگى مادر آه آه!
اى شير زاده شير به پستان مادرش‏
گرديده خشك و مانده به چشم تر آه آه!
آبى بيارو آبروى مادرش بخواه‏
دادش برس به داورى داور آه آه!
آن طفل را گرفت ز زينب شه شهيد
بردش به پيش روى صف لشكر آه آه!
گفتا كه اى سپاه اگر باشدم گناه‏
او را گناه چيست كه درين برّ؟ آه آه!
شد غنچه‏اش كبود چو نيلوفر آه آه!
يك جرعه‏اى ز آب به اين بى‏زبان دهيد
ياد آوريد از عطش محشر آه آه!
ناگه زشست ظلم خدنگى كه ناوكش‏
بوده ست تيز بر صف نشتر آه آه!
بر حلق خشك تشنه آن نازنين رسيد
جاگير گشت بر گلويش تا پر آه آه!
از حلق او گذشت و به بازوى شه نشست‏
يك تير را نشانه دو آمد بر!آه آه!
خم شد ز بار درد قد شاه چون كمان‏
كان تير را كشيد از آن حنجر آه آه!
از كف فشاند خون گلويش به سوى چرخ‏
يك قطره بر نگشت از آن ديگر، آه آه!...
زنگ شفق به دامن گردون نيلگون‏
ز آن خون نشانه‏دان و نما باور آه آه!
آن دم كشيد اصغر لب تشنه از جگر
آهى كه سوخت از تف آن، اختر آه آه!
لختى نظر گشود به آن باب مهربان‏
رفت از كنار او به لب كوثر آه آه!
طفل حسين ز ناقه صالح به نزد حق‏
نبوَد ز روى مرتبه خود كمتر آه آه!
از بهر كشتن شترى، كرد حق غضب‏
بر قتل شير خواره شير نر، آه آه!
خواهد غضب‏نمود به خوانخواهى‏اش‏كه هست‏
آخر گر انتقام كشد اول است آن‏
سرِّ حديث »يُمهِل و لا يمهل« است آن
بند نهم از نظام سوم‏
تا نيّر سپهر خلافت ز زين فتاد
گفتى كه آفتاب به روى زمين فتاد
گفتى طناب لنگر فُلك فَلك گسيخت‏
گفتى ستون خيمه چرخ برين فتاد
گفتى: ز چرخ آمده روح الامين به خاك‏
گفتى: ز دار عيسى گردون نشين فتاد
تا مهر چرخ جود به خاك بلا نشست‏
تا ماه آسمان سخا بر زمين فتاد
برجيس مشتريش شد از منظر ششم‏
كيوان به خاك از فلك هفتمين فتاد...
آيين كفر يافت ز اهريمنان رواج‏
وز دست حق پرست سليمان نگين فتاد
يأجوج فتنه، گشت عجب كاران به دهد
زآن زخنه‏اى كه در سدِ دين مبين فتاد
از نو شكست گوهر دندان مصطفى‏
وز سر شكاف بر سر يعسوب دين فتاد
هم پهلوى بتول زآن صدمه درشكست‏
هم بر حسن شراره الماس كين فتاد
بر روى خاك پيكر سلطان دين فتاد...
هرگز به روى خاك نه شاهى چنان نشست‏
هرگز ز بام چرخ نه ماهى چنين فتاد...
چون مرغ پرشكسته و چون صيد ز خمدار
بر روى خاك آن بدن نازنين فتاد...
بى نور گشت چشمه خور تا كه چشم‏
بر چشم نور چشم رسول امين فتاد
بر سينه‏اش نشست كه آن قرعه ازل‏
بر نام آن ستمگر شوم لعين فتاد
خنجر كشيد بر گلوى شاه تشنه لب‏
شرم و حيانكرد از آن خسرو عرب‏
بند هفدهم از نظام سوم‏
در حيرتم كه لاله دلش داغدارِ كيست؟
سنبل گشوده گيسوى و آشفته تارِ كيست؟...
گل از براى چيست كه بنموده جامه چاك؟
باد صبا به طرْف چمن بيقرارِ كيست؟
بگذر به دشت ماريه، اى باد صبحدم‏
آنجا سؤال كن كه در آنجا مزارِ كيست؟
افغان كنان به ديده خونين نظر نما
كآن جا ز خون گل بدنان لاله زار كيست؟
از آهوان وحشى آن سرزمين بپرس‏
)كاين صيد دست و پازده در خون» شكار كيست؟...
در حيرتم كه نفخه مشك تتار كيست؟
خاكش مگر گل است؟ نه! گل سينه چاك اوست‏
گُل پاى در گِلى است به جايى كه خاك اوست
بند سى و سوم از نظام دوم‏
در ماتمش كليم و مسيحا گريستند
افزون از آن چه آدم و حوا گريستند
تنها بر او نه جن و ملك نوحه گر شدند
مرغ هوا و ماهى دريا گريستند
از اوج چرخ تا به حضيض زمين هفت‏
وز سطح خاك تا به ثريا گريستند
زين غم به دير و صومعه قسيّس و برهمن‏
با رشته صليب و چليپا گريستند
از محنتش چه عامى و عارف چه نيك و بد
در ماتمش چه پير و چه برنا گريستند...
گرگ اجل چو اكبر يوسف لقا دريد
آن دم عزيز مصر و زليخا گريستند
چون شد روانه شاه شهيدان سوى مصاف‏
اندر قفاش عترت طاها گريستند...
هم سوز ناله‏هاش دل چرخ پير سوخت‏
هم چشم زخم‏هاش بر اعضا گريستند
چون ماند زيب دامن زهرا به روى خاك‏
آن دم رسول و حيدر و زهرا گريستند...
هم فرقدين و زهره و جوزا گريستند...
در قتلگه ز ديدن تنهاى كشتگان‏
سرها به روى نيزه اعدا گريستند
از استماع نوحه زينب گريست نوح‏
نوعى كه هود و صالح و يحيى گريستند
در گريه خيل ماتم و در خنده كوفيان‏
اينها همى به خنده و آنها گريستند
گر فاش مى‏گريست بر او چشم روزگار
توفان تازه‏اى به جهان گشتى آشكار
بند بيست و دوم از نظام سوم‏
بى چاكِ سينه جامه دريدن چه فايده؟
بى آب ديده آه كشيدن چه فايده؟
بى سوز سينه، سينه زدن را چه حاصلى است‏
بى درد دل به خاك تپيدن چه فايده؟...
چون تير از نشانه خطا كرد و در گذشت‏
اندر پى غزال دويدن چه فايده؟...
گفتن كه: شد بريده حسين را سر از ستم‏
و آن گه طمع ز سر نبريدن چه فايده؟
گفتن كه: راست گشته بر او از كمال خدنگ‏
اما كمان صفت نخميدن چه فايده؟
بى ياد چشم پرنَم او، خواب را چه سود؟
بى ذكرش آب سرد چشيدن چه فايده؟...
بى داغ او ز خاك دميدن چه فايده؟
هر لحظه‏اى هزار! ز شاخ گلى به سرو
بى عشق او به هرزه پريدن چه فايده؟
بر گل، گر اى هزار! تو را ناله آرزوست‏
بر آن گلى بنال كه گل سينه چاك اوست
بند سى و ششم از نظام سوم‏
زين درد خون گريست سپهر و ستاره هم‏
خون گشت قلب لعل و دل سنگ خاره هم‏
بر سر زدند از الم زاده بتول‏
تنها همين نه مريم و هاجر كه ساره هم‏
بستند راه مهلت او از چهار سو
تنها نه راه مهلت او راه چاره هم‏
كردند قتل عام به نوعى كه شد قتيل‏
از كودكان آل نبى شيرخواره هم‏
بر قتل شير خواره نكردند اكتفا
تاراج برده‏اند زكين گاهواره هم‏
از كينه، استخوان بر وسينه‏اش شكست‏
تنها نه سنگ ظلم، كه از سُمِّ باره هم‏
بر خور نشست از اثر نعل ميخ كوب‏
تنها نه نقش ماه كه نقش ستاره هم‏
بگذاشتند پيكر مجروح او به خاك‏
نگذشته‏اند ز آن بدن پاره پاره هم‏
بر روى او پياده گذشت و سواره هم‏
شد پاره، گوشِ پردگىِ گوشواره عرش‏
تاراج گشت زيور و خلخال و ياره هم‏
زين نظم شد گشوده به رويم درِ اَلم
بر قلب من نشست ز مَرْهَم هزار هم
بند سيزدهم از نظام چهارم‏
اين بزم ماتم است و يا محشرست اين؟
يا مجلس عزاى شه بى سرست اين؟
اين قطره خون دلى است كه لوح سينه است‏
يا اين كه عود سوخته در مجمرست اين؟
اى دل! به سان شمع بسوز و به غم بساز
بزم عزاى خسرو دين پرورست اين‏
گر باور تو نيست درين داورى مرا
شاهد دو عادل‏اند: دو چشم ترست اين‏
دانى چه گفت آن شه لب تشنه زير تيغ‏
بشنو حديث راست كه در خاطرست اين...
دادم ز صدق گر به سرِ وعده تو سر
در خجلتم كه آه همين يك سرست اين!...
آمد نداى غيب كه سر دادنت قبول‏
از لطف ما به فرق سران افسرست اين‏
چون شد گذار قافله غم به مقتلش‏
شد شورشى كه گفت فلك محشرست اين!
زينب در آن ميانه، به نعش بردارش‏
گفتا كه اى اسير ستم! خواهرست اين‏
زخم تنت چراست فزون از ستاره‏ها
جانا! مگر سپهر پراز اخترست اين؟
اين پيكرست يا مهِ بنهفته در شفق‏
يا مهر تابناك به خون اندرست اين؟...
سر نيست برسنان ستم، گوييا كنون‏
طالع به چرخ نيزه خور خاورست اين!...
و آن گه به ناله گفت كه: يا ايها الرسول!
غلتان به خاك نور دل حيدرست اين‏
بى تن به روى نيزه اعدا، سرست آن‏
بى سر به روى خاك بلا، پيكرست اين‏
آن قاسم بريده سر و پاى در حناست‏
وين اكبر شكسته بر و اصغرست، اين!
آن سرو سرنگون شده عباس با وفاست‏
وين عون خون تپيده تن و جعفرست اين!...
گرديده پاره پاره ز چنگال روبهان‏
فرزند شير صف شكن صفدرست اين...
شد تشنه لب شهيد حسين غريب تو
اندر لب فرات، كرا باورست اين؟!...
پس دخت دختر نبى و، زاده ولى‏
رو كرد جانب نجف و گفت يا على !
احوال گل ز خار بپرس و زمن مپرس‏
ناليدن از هَزار بپرس و زمن مپرس‏
پرسى براى چيست كه پيچيده‏اى به خويش‏
ز آن زلف تابدار بپرس و زمن مپرس‏
گويى خمار كيست كه كردت خراب و مست‏
ز آن چشم پر خمار بپرس و ز من مپرس...
سوز درون تشنه لبان فرات را
از قلب داغدار بپرس و ز من مپرس‏
از زخم آن تنى كه چو گلى گشت چاك چاك‏
از تيغ و تير و خار بپرس و ز من مپرس...
خواهى اگر حكايتى از زخم كارى‏اش‏
از دشت كارزار بپرس و ز من مپرس...
حال سرى كه شد به سر نيزه سر بلند
رو! رو! ز نيزه دار بپرس و ز من مپرس...
گفتم به گل كه: ناله بلبل براى چيست؟
گفتا كه از هزار بپرس و ز من مپرس...
يارب! سزاى فعل بدم را به روز حشر
از حُبّ هشت و چار بپرس و ز من مپرس‏
از لطف حق گناه )فدايى» شود ثواب‏
آرى شراب سركه به آيد به انقلاب
8. مجرم افشار )ف: حدود 1280 ق»
زندگينامه‏
تخلص شعرى‏اش »مجرم« و اصلش از طايفه افشار بوده و در سده‏سيزدهم مى‏زيسته است.
سيد احمد ديوان بيگى شيرازى در شرح حال وى مى‏نگارد:
»... در اول عمر صوتى داشته به درس و مشق هم مى‏پرداخته و در ايام عاشورادر مجالس شبيه نسخه اطفال مى‏خوانده... اما در شاعرى تربيت از ميرزا حاجى‏محمد )بيدل» ديده و ترقى كامل كرده و آن چه محقق است قريب بيست هزاربيت از همه قسم شعر داشته كه همه را اهل فن به خوبى تصديق داشته‏اند بلكه‏مسمّطات او را كم از منوچهرى نمى‏دانسته‏اند و بعد از فوتش، از قرار تقريرِمردم و ميرزا على پسرش - كه جوان آرام معقول مؤدبى است - ميرزا قادربروجردى - كه حالش به جاى خود تحرير شده - با ميرزا على طرح الفت كلى‏ريخته عاقبت ديوان را از ميان برد و مفقود الاثر كرد. در مدت توقف‏كرمانشاهان هرقدر خواستم شعرى از او به دست آورم نشد، مكرّر هم به‏پسرش گفتم قسم‏ها خورد كه آن چه بود در همان ديوان بود و من هم چيزى‏محفوظ ندارم. بالاخره دو غزل و يك رباعى آورد كه در پشت كتابى ديدم. درآن‏حال خان سلطانى جزوى از اشعار او كه به بحر مثنوى مصدر به بعضى تحقيقات‏در مصائب جناب سبط سعيد شهيد - سلام‏اللَّه عليه - گفته و در حيات خودش چاپ‏شده بود بياورد. شامل بود بر دو مثنوى. يكى مختصر و در بحر تقارب و يكى‏مفصّل به اين بحر نوشته شده و چون شعر ديگر از او در ميان نبود والحقّ مثنوى‏او هم مطبوع بود، محض بقاى نام او و ماجور بودن خود تمام آن مثنوى را با همان‏دو غزل و يك رباعى در اين‏جا نگاشت. رحلتش در سال هزار و دويست و هشتاد واند است در كرمانشاهان.«
در آثار معدودى كه از »مجرم« افشار بر جاى مانده شيوه بيانى آنها برسبك عراقى استوار است كه گه گاه با رگه‏هايى از سبك خراسانى همراه است.چون وى داراى مشرب عرفانى بوده اشعارش را هاله‏اى از اشراق و معرفت‏فرا گرفته است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
به جز يك مثنوى بلند عاشورايى از »مجرم« افشار در اختيار نداريم وسخن گفتن از دامنه تاثير اين اثر چندان منطقى به نظر نمى‏رسد ولى با عنايت‏به مطلبى كه در شرح حال وى آمده است كه ديوانى داشته قريب به بيست‏هزار بيت در انواع قالب‏هاى شعرى و مسمطات او را كم از منوچهرى‏نمى‏دانسته‏اند. پيدا است كه آثار وى در زمانه او مورد قبول اهل ادب قرارداشته است كه متاسفانه با از بين رفتن ديوان اشعارش داورى در مورد ديگرآثار منظوم وى امكان پذير نيست. مثنوى عرفانى او در مورد قيام حضرت‏سيد الشهداء حاوى مطالب آموزنده‏اى است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
»مجرم« افشار در مثنوى عرفانى خود چهار مقوله )حسن، عشق، جبر واختيار» را در رابطه با حادثه خون نگار عاشورا مورد تجزيه و تحليل قرار داده‏و ضمن نفى جبر و اثبات اختيار مراتب چهار گانه مذكور را تبيين كرده است.
در خطاب به طبع كه مُلهم اسرار غيبى است و مخزون اسرار لاريبى در مرآت‏حسن و عشق‏
و جبر و اختيار و اشارتى به مصيبت جگر گوشه احمد مختار عليه سلام اللَّه:
طبع من! اى مرغ لاهوت آشيان‏
در مكانى ليك باشى لامكان‏
سير را از اين مكان پر باز كن‏
بر شكن اين بيضه ناسوت را
سير بنما گلشن لاهوت را
ز آن گلستانى وز آن خرم فضا
چون بدين ويران سرا گردى رضا؟
جمع كن اين صورت تفريق را
ز آن سپس بگشا لب تحقيق را
شمه‏اى از حسن و عشق آغاز كن‏
بر رخم درهاى معنى باز كن‏
تا بدانم حالت عشاق را
بنگرم تكليف‏هاى شاق را
حسن چِبْوَد؟ عشق چه؟ معشوق كيست؟
در رهش جانبازى عاشق زچيست؟
اين چه تكليف است كز جان در گذر؟
از جفا و از ستم منما حذر!
سر بده از خويش و فرزند و تبار
اهل خود را كن اسير هر ديار
اكبرت را طعمه شمشير كن‏
خون، غذاى اصغر بى‏شير كن‏
تشنه لب در زير خنجر جان سپار
اين مثل جبرست يا خود اختيار؟
گر بود جبر اين چه جبارى بود
اين چه ظلم و زحمت و خوارى بود؟
ور همى گويى كه باشد جبر خاص‏
جبر خاص اوست مختص خواص‏
پخته گو مطلب نماند هيچ خام‏
بر خواص خويشتن جبر از چه راه؟
و آن گهى تكليف بر صبر از چه راه؟
در جواب طبع سرشار در بيان حسن و عشق و پاره‏اى اسرار در نفى جبر
و اثبات اختيار و مراتب اين چهار:
طبع گفت: اى بيخبر از راز عشق‏
لب ببند ايرا نيى دمساز عشق‏
با دليل عقل دارى قيل و قال‏
عقل را اينجا بود پا در عقال‏
چون ز شاه عشق آيت شد جهان‏
از سپاه عقل رايت شد نهان‏
خود ظهور حسن و عشق از حق بود
هر دوان از يك محل مشتق بود
چون ظهور عقل كو از مصدرست‏
ليك اندر عقل مصدر مضمر است‏
حسن و عشق، اكنون چو نور و ناردان‏
كاين دو از آتش همى گردد عيان‏
نور را، زيب رخ ليلى كند
نار او در قلب مجنون جا كند
نام آن در رخ همى حسن آمده‏
نام اين عشق و به دل آتش زده‏
چون كه درهاى مراتب باز شد
خود مقام جمع و تفريق ست اين‏
گوش بگشا جاى تحقيق ست اين‏
عين يكديگر بود شير و پنير
در مراتب اين پنيرو اوست شير
گاه نور گونه ليلى شود
تا كه مجنون بيند و شيدا شود
هستى عاشق بسوزد ز آن شرار
بلكه هم تفويض و جبر و اختيار
از مگس گردد عسل پيدا مثل‏
گر مگس وقتى كند ميل عسل‏
چون عسل فانى بود اندر مگس‏
اين مثل را مى‏نگويد جبر كس‏
اختيار زرع با زارع بود
اين حديث نغز از شارع بود
هر چه بر عاشق كند معشوق او
جبر بنمايد تو را بر او نكو
آرى آرى عاشقان مست او
هستى خود را بداند هست او
اين بود معنى براى جبر خاص‏
مى‏نباشد بهر هركس جز خواص...
9. داورى شيرازى »1283 - 1238)
محمد داورى سومين فرزند وصال شيرازى »1262 - 1197) است كه‏همانند برادران خود در شعر و ادب و هنر دستى به تمام داشته و از چهره‏هاى‏معروف ادبى در نيمه دوم سده سيزدهم هجرى به شمار مى‏رود.
وى از علوم و فنون متداول زمانه خود بهره وافرى داشته و در محضر پدربزرگوار خود به تحصيل صرف نحو و منطق و حكمت پرداخته و از تعليمات‏برادر بزرگتر خود - احمد وقار شيرازى - نيز سود جسته است.
همو در ادبيات عرب و سرودن شعر به زبان عربى توانا بوده و در زبان‏آذرى نيز طبع‏آزمايى مى‏كرده است.
داورى شيرازى در خط نستعليق و شكسته از خوشنويسان بنام عصرخود بوده و ديوان حكيم خاقانى را با شرح و تعليقات با خطى خوش نگاشته‏و ديوان حافظ شيرازى را در دو نسخه، يكى با خط نستعليق و ديگرى با خطشكسته نوشته و شاهنامه فردوسى را در مدت پنج سال با هنر خط خويش‏آراسته كه از شاهكارهاى هنر خطاطى به شمار مى‏رود و از تذهيب و نقاشى‏آن پيدا است كه داور در اين دو رشته هنرى نيز بسيار توانا بوده است. پس ازپايان كار شاهنامه فردوسى طالبان بسيارى براى خريدارى آن به او مراجعه‏مى‏كنند و سرانجام بنا به نوشته مولف تذكره حديقة الشعراء، شخصى به نام‏محمد قلى خان قشقائى با نياز هفتصد تومان پول نقد دو طاقه شال كشميرى‏ممتاز و دو اسب راهوار اين نسخه خطى ممتاز را به دست مى‏آورد كه بعدهاجلد و محفظه آن به دست كتاب شناسان خارجى مى‏افتد، ولى هم اكنون اصل‏كتاب زينت بخش موزه رضا عباسى است.
از داورى شيرازى به جز كليات اشعارش كتب و رساله‏هايى باقى مانده كه‏رساله در معانى و بيان و بديع به زبان عربى، رساله در علم عروض و آيين‏هيچ كدام به چاپ نرسيده است.
وى سرانجام در سن ميانسالى و به سال 1283 ه . ق در اثر بيمارى »دِق«بدرود حيات گفت و در جوار مزار پدرش در حرم شاهچراغ شيراز آرميد.
ديوان وى در چهار دفتر به ترتيب تقدم و تاخر زمانى شامل: قصايد،غزليات، قطعات، مسمطات، تركيب‏بندها و مثنوى‏ها به اهتمام دكتر نورانى‏وصال تدوين و منتشر شده است.
سبك شعرى‏
داورى شيرازى ادامه دهنده متقدمين و از پيروان نهضت بازگشت ادبى است.در قصيده از سبك خراسانى در غزل از سبك عراقى و در مثنوى غالباً از شيوه‏عبدالرحمان جامى سود جسته است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
داورى شيرازى داراى آثار مناقبى و ماتمى بسيارى است و مراثى او درسوگ سالار شهيدان و شهداى كربلا از حال و هواى خاصى برخوردار است.
مسلما بالندگى شعر عاشورايى امروز تا حد زيادى مرهون تلاش شعراى‏آيينى در سده‏هاى پيشين است و اگر اهتمام آنان به سرودن مراثى پيرامون‏واقعه كربلا نبود مسلما امروز با حلقه‏هاى گسيخته‏اى در شعر عاشورا رو به‏رو بوديم كه كار را براى اهل تحقيق دشوار مى‏ساخت و داورى شيرازى ازاين اصل كلى مستثنى نيست.
برگزيده آثار عاشورايى‏
كه در مراثى شهداى كربلا سروده شده ولى ما به نقل يك غزل مرثيه وتركيب بند عاشورايى او بسنده مى‏كنيم:
غزل مرثيه‏
از حديث شهدا مختصرى مى‏شنوى‏
از غم روز قيامت خبرى مى‏شنوى‏
تو چه دانى كه چه آمد به سر شاه شهيد؟
بر سر نيزه بيداد سرى مى‏شنوى‏
چاك پيشانيش از دامن ابرو بگذشت‏
تو همين معجز شق القمرى مى‏شنوى‏
از جگر سوختگان لب آبت چه خبر
اين قدر هست كه بوى جگرى مى‏شنوى‏
غافلى وقت جدايى چه قيامت بر خاست‏
تو وداع پسرى با پدرى مى‏شنوى‏
خبرت نيست ز حال دل بيمار حسين‏
در ره شام همين در به درى مى‏شنوى‏
تاب خورشيد و تن خسته و پا در زنجير
حال رنجور چه دانى؟ سفرى مى‏شنوى‏
گريه سيلى شد و بنياد صبورى بر كند
تو همين زينبى و چشم ترى مى‏شنوى‏
)داورى» راست دم غصه فزايى ورنه‏
اين همان قصه بود كز دگرى مى‏شنوى
پانزده بند عاشورايى‏
پيغمبر خداى كه بُد رهنماى خلق‏
بس رنجها كه برد ز خلق از براى خلق‏
با آن كه او زخلق به غير از بدى نديد
جز نيكويى نخواست به خلق از خداى خلق‏
اى بس كه برد رنج و تعب در ره خداى‏
تا شد ميان خلق خدا رهنماى خلق‏
يك تن نبُدز خلق كه با او وفا كند
زين رنجها كه برد به مهر وفاى خلق‏
دندان او كه گوهر بحر وجود بود
ديدى كه چون شكست زسنگ جفاى خلق؟
خاكستر از جفا به سرش ريختند و او
روى از حيا نتافت كه اف بر حياى خلق‏
جز خون دل غذاش ندادند و اى دريغ‏
آن را كه هيچ بهره نبرد از غذاى خلق‏
اى بس زبان طعن كه بر وى گشاده شد
با اين همه زبان نكشيد از دعاى خلق‏
او از پى هدايت و خلق از براى ظلم!
خلق از قفاى او شد و او از قفاى خلق‏
غير از بدى نديد ز خلق خدا جزاى‏
تا خود خدا به حشر چه بدهد جزاى خلق؟
باز ار نه خود شفاعت خلق خدا كند
روز جزا و واقعه حشر، واى خلق‏
ظلمى كه بر رسول خدا رفت و عترتش‏
هم خود مگر خداى ببخشد به امتش‏
داماد مصطفى كه ازو دين قوام يافت‏
بنگر چها ز امت بى احترام يافت‏
آن مهتر ستوده كه از احترام اوست‏
اين حرمتى كه ساحت بيت الحرام يافت‏
معراجش از رسول خدا برترست از آنك‏
او برفراز دوش پيمبر مقام يافت‏
ديدى چها زبعدِ رسول از لئام ناس‏
آن سيد امام و بزرگ كرام يافت؟
دستى كه در زقلعه خيبر گرفته بود
رنج رسن ز دست يهودان عام يافت‏
لعنت بر آن خسان كه گرفتند ازو به ظلم‏
حقى كه از رسول - عليه السلام - يافت‏
يك شام را به خواب نياسود تا به صبح‏
تا صبح عمر او ز اجل ره به شام يافت‏
يك عمر در صيام به سر برد و اى دريغ‏
ز آن ضربتى كه در شب ماه صيام يافت‏
دردا و حسرتا كه مرادى ، مراد جست‏
تا تيغش از سر شه مردان مرام يافت‏
تنها همين نه تارك شير خدا شكست‏
دين خداى نيز شكستى تمام يافت‏
از عترت رسول به جز دخترى نبود
كاندر سپهر مجد چو او اخترى نبود
چون دوره تعب به حسين و حسن رسيد
بس غم كه در زمانه به اهل زمن رسيد
تنها همين نه پيكر اين شد نشان تير
آن را به دل نشست گر اين را به تن رسيد
آه از شبى كه تشنه بر آورد سر زخواب‏
آسيمه سر به كوزه آبش دهن رسيد
آن آب آتشين چو فرو ريخت در گلو
از آب زودتر اثرش بر بدن رسيد
زهرى جگر شكافت كه چندان نفوذ كرد
در آن تن لطيف كه بر پيرهن رسيد
چون پاره جگر ز گلويش به طشت ريخت‏
ز آن طشت طعنه‏ها كه به دشت يمن رسيد
رو كرد بر برادر و گفت اى عزيز جان‏
ايام محنت تو و آرام من رسيد
اين گفت و شد خموش و به بام فلك خروش‏
از اهل بيت خسته دل و ممتحن رسيد
بردند تا به خاك سپارند ياورانش‏
كآن پيره زن به كينه او تير زن رسيد
از جور امتان بر پيغمبر اى دريغ‏
او نيز پاره پيكر و خونين جگر رسيد
چون دور غم به خامس آل عبا فتاد
دور سپهر كينه‏اى از نو بنا نهاد
4
چون دور روزگار ستم را سر گرفت‏
در دودمان احمد مرسل شراره‏اى‏
از آتش يزيد در افتاد و در گرفت‏
بر شاه دين زمانه چنان تنگ شد كه او
هم مهر از برادر و هم از پسر گرفت‏
رو در حرم نهاد و زدشمن امان نيافت‏
ناچار راه مشهد پاك پدر گرفت‏
دردا كه راه باديه گم كرد خسروى‏
كش عقل رهنماى به ره راهبر گرفت‏
بس نامه‏ها ز كوفه نوشتند و هر كسى‏
روز و شبان ز مقدم پاكش خبر گرفت‏
خواندند سوى خويش و به ياريش كس نرفت‏
جز تير چارپر كه شتابيد و پر گرفت‏
چون ديد خلق را سر نامهربانى است‏
بر مرگ دل نهاد و دل از خلق بر گرفت‏
آمد به دشت ماريه گفت: اين زمين كجاست؟
آسوده گشت چون كه بگفتند نينواست‏
5
چو ديد بر خلاف مراد است كارها
فرمود كز شتر بفكندند بارها
افراشتند خيمه و بر دفع كين خصم‏
بر گرد خيمه نشاندند خارها
چون اهل كوفه ز آمدن شه خبر شدند
دشمن دو اسبه سوى شه آمد هزارها؟
گرد ملك دو رويه گرفتند فوج فوج‏
بگذشت لشكر و عمرسعد شوم بخت‏
سردار لشكر و سر خنجر گذارها
بر گرد شير بيشه حق بيشه ساختند
از نيزه‏هاى شير فكن نيزه دارها
شه در ميان باديه محصور دشمنان‏
وز تيغهاى تيز به گردش حصارها
بر روى شاه آب ببستند و اى دريغ‏
از هر كنار موج زنان جويبارها
افراشتند آتش كين وزسنان و تيغ‏
بر روزن سپهر بر آمد شرارها
بر گرد شه چو لشكر دشمن هجوم كرد
يكباره زاو كناره گرفتند يارها
روز نهم ز ماه محرم چو شد تمام‏
خورشيد بخت آل على كرد رو به شام‏
6
روز دگر كه خيمه به مشرف زد آفتاب‏
آمد زخيمه شاه برون پاى در ركاب‏
ياران گرفته گرد ملك چون ستارگان‏
خود در ميان ستاده بمانند آفتاب‏
عباس از يمين سپاه و علم به دوش‏
چتر علم فراشته بر فرق، هتاب‏
يك سو على اكبر و در دست تيغ تيز
بر پشت ذوالجناح شهنشاه تشنه لب‏
از كام واگرفته به شمشير داده آب‏
چندين به جان خود نخريد از خدا عذاب‏
خوانديدم از حجاز و كنون مى‏زنيد تيغ‏
شهدى فروختند مزوّر به زهر ناب‏
بگذشتم از شما زمن خسته بگذريد
چندين گنه چرا؟ چو گذشتيد از ثواب‏
بس گفت و غير تير جوابى نيامدش‏
تا خود چه مى‏دهند به روز جزا حساب؟
چون پند سودمند نيفتاد خيل شاه‏
افروختند آتش هيجا به رزمگاه‏
7
ياران شه كه با دل صافى قدم زدند
آتش به بيخ هستى اهل ستم زدند
يكباره رخ ز كشور هستى بتافتند
خود را جريده بر ره ملك عدم زدند
آتش زدند يكسره بر تار و پود ظلم‏
بنياد كارگاه مخالف به هم زدند
از بس زنوك تيغ افشاندند خون به خاك‏
گفتى به خاك معركه آب بَقَم زدند
شمشير از نيام بر آورده خيل شاه‏
قربان آن گروه كه در پاى شاه دين‏
دادند جان و از سر مردى قدم زدند
قومى كه دم زدند زمهر امام خويش‏
از روى صدق سينه به تيغ دو دم زدند
آن بندگان خاص كه دادند تشنه جان‏
در راه شاه آب به روى كرم زدند
يكباره خيمه شرف از دشت كربلا
بر بارگاه قدس و رياض ارم زدند
جانهاى شيعيان همه قربان خاكشان‏
و زحق همى درود به ارواح پاكشان‏
8
ياران شه تمام چو رفتند از برش‏
آمد به بر برادر با جان برابرش‏
با مشك خشك و كامى از آن مشك خشك‏تر
بر روى كرده روان ديده ترش‏
اذن جهاد حست و ببوسيد پاى شاه‏
بر جست و زد به دشمن و دل با برادرش‏
بگرفت تيغ و روى به هر كس كه مى‏نهاد
نه تن به زين گذاشت به جا نه به تن سرش‏
شد در فرات و مشك پر از آب كرد و تافت‏
بس كرد جهد و ليك نَبُد بخت ياورش‏
گردش گرفت دشمن از هر كرانه‏اى‏
بر تن رسيد نيزه و شمشير و خنجرش‏
جست از كمين لعينى و تيغى زدش به دوش‏
تيرى به مشك آمد و بر چشم تر ز اشك‏
تيرى دگر فكند سپهر ستمگرش‏
افتاد بر زمين و بناليد و شاه دين‏
آمد به سر نهاد به زانوى خود سرش‏
بنهاد رو به رويش و زار آن چنان گريست‏
كز گريه‏اش ملايك هفت آسمان گريست‏
9
آمد على اكبر و افكند سر به پيش‏
گرييد گه به حال پدر گه به حال خويش‏
از پشت خيمه ناله طفلان و كودكان‏
در پيش ديده كشته يار و تبار خويش‏
هم با دلى ز درد چو بنياد دين خراب‏
با خاطر به رنج چو گيسوى خود پريش‏
نه طاقت خموشى و نه قدرت مقال‏
در جان هزار غصه و بر دل هزار ريش‏
دانست شه كه عازم ملك شهادت است‏
گفتى نشست بر جگرش صد هزار نيش‏
گفت اى پسر به حالتِ زار پدر ببخش‏
مپسند درد از اين همه بر جان خسته بيش‏
شهزاده‏اش قسم به پدر داد و جد و مام
رو بر سپاه خصم و چو شيران گرسنه‏
از پيش او دوان همه چون شير ديده ميش‏
شمشير آهنينش و از گرمى جدال‏
دل سخت‏تر به كينه ز شمشير آهنيش‏
از گير و دار معركه وز خاگ و گرد راه‏
گشت از جدال خسته عنان تافت سوى شاه‏
10
پيش شه ايستاد و دو چشمش پر آب شد
گفتا ز تشنگى دل زارم كباب شد
خاتم نهاد شه به دهان وى و عقيق‏
چون ديد لعل خشك وى از شرم آب شد
بار درگر وداع پدر كرد و با شتاب‏
رو كرد سوى مقصد و پادر ركاب شد
يكباره گرد او بگرفتند و اى دريغ‏
ز آن شير بچه‏اى كه شكار كلاب شد
از بس سنان و تير از هر سو بدو رسيد
مه بود و در ميان سپه آفتاب شد
بر تاركش رسيد يكى تيغ آبدار
او هم نشان به همسرى بوتراب شد
پاشيد خون به گيسوى مشكينش اى دريغ‏
از غم درست خون بدل مشك ناب شد
بيتاب گشت و دست به يال عقاب برد
و ز تشنگى و درد جراحت ز تاب شد
افتاد بر زمين و شه آمد به سوى او
چندان گريست شاه كه از هوش رفت و باز
اين يك به هوش آمد و آن يك به خواب شد
از جان گذشت شاه چو او از جهان گذشت‏
آرى ز جان به مرگ پسر مى‏توان گذشت‏
11
چون نوبت قتال به سلطان دين فتاد
تب لرزه بر قوائم عرش برين فتاد
گرد ملال بر رخ كروبيان نشست‏
زنگ هراس بر دل روح الامين فتاد
از بيم رفت خنجر مريخ در نيام‏
و زدست مهر تيغ به روى زمين فتاد
چون شير بچه كشته بياورد رو به خصم‏
وز بيم لرزه بر دل شير عرين فتاد
بر هر سرى كه تيغ شه آورد سر فرود
دو پاره پيكرش ز يسار و يمين فتاد
گفتى كه تيغ شاه شهابى بود كز او
هر سو به خاك معركه ديوى لعين فتاد
دشت نبرد چون فلك پر ستاره شد
از بس كه قبه از سپهر آهنين فتاد
بس مغز پر زباد كه از باد تيغ شاه‏
از زين بلند ناشده از پشت زين فتاد
بس دست زورمند كه با تيغ آهنين‏
از آستين برون شد و بى آستين فتاد
يكباره بسته شد ره آمد شد سوار
آمد ندا ز حق كه به هيجا چه مى‏كنى‏
بردى ز ياد وعده ما را چه مى‏كنى؟
12
شه اين شنيد و تيغ فرو برد در غلاف‏
دشمن گرفت گرد وى از قاف تا به قاف‏
تيرى نشد ز شست كه از وى كند كران‏
تيغى نشد بلند كه او را كند معاف‏
هر سو كه تير پيكر چاك و يش هدف‏
هر جا كه تيغ تارك پاك و يش غلاف‏
تيرش به جبهه خورد و فرو رفت تا به پر
تيغش به سينه خورد و بدريد تا به ناف‏
چون مصطفى فتاد به دندان او شكست‏
چون مرتضى رسيد به ابروى او شكاف‏
شه كعبه حقيقى و شمشيرهاى تيز
چون مُحرمان نموده بر اطراف اوطواف‏
از زخمهاى كارى و از ازدحام خصم‏
نه تاب استقامت و نه راه انحراف‏
گاهى به آسمان نگران گه به كشتگان‏
گاهى به سوى خيمه و گاهى به آب صاف‏
با اين همه جراحت منكر كه ديده بود
از پر دلى نتافت عنان را به هر طرف‏
تيغى به فرقش آمد و شه را دگر نماند
نه طاقت سوارى و نه قوت مصاف‏
افتاد بر زمين تن فرزند بوتراب‏
13
از زين فتاد و سر به سر خاك بر نهاد
خاكم به سر چو او به سر خاك سر نهاد
هر جا كه سر نهاد بر آن ريگهاى گرم‏
از تاب رفت و باز به جاى دگر نهاد
مرگ برادرش كمرش را شكسته بود
برچيد جامه را و به زير كمر نهاد
بند از سپر گرفت و بيفكند بر زمين‏
تيغ از ميان گشاد و به روى سپر نهاد
اشكش ز ديده جارى و از تاب تشنگى‏
لبهاى خشك را به ره چشم تر نهاد
هر جا كه درد داشت بر او مى‏گذاشت دست‏
اى درد بر دلم كه به دل بيشتر نهاد
از بس رسيده بود به او تير چارپر
چون مرغ پر شكسته سرى زير پر نهاد
تا جاى داشت داد به تن جاى زخم تير
جز دل كه جاى زخم فراق پسر نهاد
جانش هواى بارگه كبريا نمود
تن را براى دشمن بيدادگر نهاد
آه از دمى كه شمر لعين رو به شاه كرد
روز جهان و نامه خود را سياه كرد
14
شد سوى شاه خنجر الماس گون به دست‏
بر روى سينه خلف مرتضى نشست‏
صندوق سر علم خدا را به هم شكست‏
شد خسته سينه شه و دربارگاه قدس‏
پشت رسول و خاطر شير خدا بخست‏
دردا كه ناز پرور دامان فاطمه‏
پا مال ناكسان شد و از خواب ناز جست‏
پرسيد نام او شه دين، گفت شمر شوم‏
گفتا بيا كه وعده چنين بود از الست‏
آهسته زير لب سخنى گفت شه بدو
گفتا بگو هر آن چه به دل آرزوت هست‏
گفتا چو پا به خون من خسته مى‏نهى‏
آبى به دست آر كه تابم بشد ز دست‏
گفتا نبينى آب به جز آب تيغ تيز
آب اربه چرخ موج بر آرد ز خاك بست‏
شه دست از آب شست و شد از آب‏
از دست ساقيان شراب طهور مست‏
بر تافت روى از وى و سوى خدا نمود
از آب دل بريد و به يزدان پاك بست‏
ز آن پس چه گويم آه! كه شمر لعين چه كرد؟
ناگفتنى بود كه به سلطان دين چه كرد؟
15
چون نيزه از سر شه دين سرفراز شد
دست ستم به آل پيمبر دراز شد
بر خيمه گاه شاه ز هر سو بتاخت خصم‏
تا بارگاه شاه عرب تركتاز شد
وز نانشان سپاه عدو بى نياز شد
بس چشم شوم و دست جفا بر حريم شاه‏
هر سوى شد گشاده و هر گوشه باز شد
اى بس كه تازيانه بيداد و طعن نى‏
بر دختران فاطمه پهلو نواز شد
در بند پور فاطمه از جور كوفيان‏
پود زياد بر سر اورنگِ ناز شد
بستان سراى احمد مختار اى دريغ‏
از دستبرد حادثه بى برگ و ساز شد
در خيمه گاه آل عبا آتش او فتاد
چندان كشيد شعله كه دشمن گداز شد
از ناكسان كوفى و شامى بسى ستم‏
بر سروران يثرب و اهل حجاز شد
از جور اهل شام زيك چاشت تا به شام‏
بر چيده گشت خانه آل على تمام
10. سروش اصفهانى »1285 - 1228)
زندگينامه‏
ميرزا محمد على )سروش» اصفهانى ملقب به شمس الشعراء به سال‏1228 ه . ق در سده از حوالى اصفهان - به دنيا آمد و در اصفهان به تحصيل‏علوم متداول زمانه خود پرداخت و از محضر حاج سيد محمد باقر بيد آبادى‏استفاده‏ها برد و با تشويق و حمايت او بود كه در فاصله زمانى كوتاهى به‏سراى عصر ناصرى شناخته مى‏شد.
از آثار مشهور سروش اصفهانى: مثنوى روضة الاسرار در وقايع كربلا كه‏يك سال پس از درگذشتش در شهر تبريز به چاپ رسيد؛ مثنوى ارديبهشت‏نامه‏در شرح جنگهاى حضرت على)ع» حاوى 9200 بيت كه اخيرا چاپ شده؛ساقى‏نامه، الهى‏نامه، شمس المناقب در مديحت آل‏اللَّه و در قالب چندين قصيده‏حاوى 2000 بيت؛ شصت بند عاشورايى و ديوان او كه به سال 1340 در دو جلدمنتشر شده است.
وى سرانجام به سال 1285 ه . ق در سن 57 سالگى در تهران بدرود حيات‏گفت و در قم به خاك سپرده شد.
سبك شعرى‏
سروش اصفهانى از ادامه دهندگان نهضت بازگشت ادبى در عصر ناصرى‏است و قصايد او از بهترين آثار منظوم در دوره قاجاريه به شمار مى‏رود كه به‏شيوه فرخى )متوفاى 429 ه . ق» امير معزى )متوفاى 542 ه . ق» در سبك‏خراسانى ساخته و پرداخته شده است.
سروش اصفهانى تركيب شصت بند عاشورايى خود را بيشتر در سبك‏عراقى سامان داده و گاه به گاه از شگردهاى سبك خراسانى نيز در سرودن آن‏سود جسته است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
روضة الاسرار او در وقايع كربلا بازتاب گسترده‏اى در محافل ادبى عصرناصرى داشته و بر روى شاعران هم‏عصرش تأثير گذار بوده و چون سراينده‏آنها از ممتاز ترين چهره‏هاى شعر آيينى در دوره قاجاريه است اهل ادب به‏اين گونه آثار او از ديرباز عنايت داشته و دارند.
برگزيده آثار عاشورايى‏
از ويژگى تركيب بند عاشورايى سروش اصفهانى جامعيت موضوعى اين‏اثر ماتمى است: از دعوت اهل كوفه گرفته تا وداع حضرت سيد الشهداء باتربت پاك رسول خدا، فاطمه زهرا و امام حسن مجتبى - عليهم السلام - منع‏محمد حنفيه عزيمت به مكه و از آنجا به كربلا اظهار ياورى فرشتگان،ماجراى شهادت حربن يزيد رياحى، احتجاج امام با لشكريان دشمن، روايت‏شهادت: مسلم بن عوسجه، عابس، وهب، غلام سياه، حميد، هاشم، غلام‏حضرت سجاد، حضرت عباس، حضرت قاسم، فرزندان حضرت زينب،حضرت على اكبر و حضرت على اصغر، يارى زعفر، شهادت امام حسين،غارت خيمه‏ها، وداع اهل بيت با شهداى كربلا، ماجراى اسارت اهل بيت،ورود آنان به كوفه و شام، ماجراى مجلس يزيد، شهادت حضرت رقيه،بازگشت اهل بيت به كربلا از شام، عزيمت اهل‏بيت به مدينه از كربلا،ماجراى بشير، عزادارى اهل مدينه، شكايت حضرت زينب به رسول خدا وحضرت زهرا آمده است. در آخرين بند سروش اصفهانى خداوند را به ائمه‏اطهار - عليه السلام - سوگند مى‏دهد كه از گناه وى و پدر و مادرش در گذرد. وبراى نابودى دشمنان ملك و دين به شمشير ناصرى اثر ذوالفقار ببخشد و اورا پناه خلق و خود را پناه وى قرار دهد.
چون نقل اين تركيب شصت بندى از حوصله اين مقال افزون است فقطبرخى از بندهاى آن را به عنوان نمونه مرور مى‏كنيم:
آمد محمد حنفيه به اضطراب‏
گفت: اى برادر از سفر كوفه رخ بتات‏
مركب خداى را به سوى كوفه زين مكن‏
خلق مدينه را زفراقت حزين مكن‏
بر عهد كوفيان نتوان داشت اعتماد
دورى ز بارگاه رسول امين مكن‏
در شهر دين به جز تو كنون شهريار نيست‏
بى شهريار بهر خداشهر دين مكن‏
باللَّه كه اهل كوفه به خون تو تشنه‏اند
آهنگ زينهار بدان سرزمين مكن‏
در بر مخواه فاطمه را كسوت عزا
ماتمسراى خويش بهشت برين مكن‏
ناچار اگر روى به سوى اهل كين سفر
با زينب و سكينه سوى اهل كين مكن‏
فرمود سوى مرگ همى خواندم قضا
رو پنجه با قضاى جهان آفرين مكن‏
اهل مرا اسير و مرا كشته خواسته است‏
ما را به ما گذار و جزع بيش ازين مكن‏
رفت از پى وداع سوى خانه خداى‏
برخاست از مدينه خروشى ز هر سراى‏
* * *
آمد بر امام مبين حُرّ خوش سرشت‏
بگشاده حور بهروى آغوش در بهشت‏
از كرده توبه كرد و در آمد به حربگاه‏
آخر به سوى شاه نوشتيد نامه‏ها
بى آن كه شاه نامه به سوى شما نوشت‏
او را گذاشتيد و شديد از پى يزيد
كرديد پشت بر حرم روى در كنشت‏
شنعت، بر آن گروه بسى كرد و بر كشيد
شمشير از نيام و زمين رابه خون سرشت‏
آهنگ شاه كرد پس از قتل بيشمار
يك ذره از خلوص و ارادت فرو نهشت‏
كامد ندا بدو كه برو كشته شو بيا
سوى جهان خرم و خوش زين جهان زشت‏
از دور كرد با شه دين آخرين وداع‏
راه نبرد گاه دگر باره در نوشت‏
برگشت سوى دشمن و كوشيد و كشته شد
كس تخم دوستى و ارادت چو او نكشت‏
شه در رسيد و گفت رسيدى به كام خويش‏
آزاد باش در دو جهان همچو نام خويش‏
* * *
آمد به سوى شاه حميد خميده پشت‏
گفت اى كليد دوزخ و جنت تو را به مشت‏
پيرانه سر به معركه جولانم آرزوست‏
دشت مصاف و عرصه ميدانم آرزوست‏
سر باختن چو گوى به ميدان عشق شاه‏
با قامتى چو خم شده چوگانم آرزوست‏
يك دشت پر ز ديو و سليمان ستاده فرد
باز سپيدم آمده از آشيان قدس‏
مَنعم مكن كه ساعد سلطانم آرزوست‏
شد سير از مصاحبتِ جسم، جان من‏
ديدار حور و صحبت رضوانم آرزوست‏
پشتم خميده گشت زپيرى بنفشه‏وار
از دست حور، دسته ريحانم آرزوست‏
دادش اجازه شاه سوى خصم رفت و گفت‏
در راه شاه، باختنِ جانم آرزوست‏
موى سپيد كرده به خون سرخ، كاين چنين‏
رفتن سوى پيمبر و يزدانم آرزوست‏
شاه آمد و نهاد سرش در كنار خويش‏
فرمود: باد مُزد تو با كردگار خويش‏
* * *
عباس نامدار چو از پشت زين فتاد
گفتى قيامت است كه مه بر زمين فتاد
آه از دمى كه بهر سكينه به دوش مشك‏
لابد به راه از پى ماء معين فتاد
اندر فرات راند و پر از آب كرد كف‏
بر ياد حلق تشنه سلطان دين فتاد
از كف بريخت آب و پر از آب كرد مشك‏
ز آن پس ميان دايره اهل كين فتاد
افتاد بر يسار و يمين لرزه عرش را
چون هر دو دست او زيسار و يمين فتاد
فرياد از آن عمود كه دشمن زدش به سر
چشمش ز حلقه چون به در افتاد از عمود
بر ابروان حيدر كرار چين فتاد
آمد امير تشنه لبانش به سر دوان‏
او را چو كار با نفس واپسين فتاد
بر روى شاه خنده زنان جان سپرد و گفت‏
خرم كسى كه عاقبتش اين چنين فتاد
قاسم از شاه خواست اجازت پى نبرد
بگذشته سيزده ز سرش چرخ لاجورد
* * *
فرمود شاه دين كه: بنه از سر اين خيال‏
لشكر: گران و كار بزرگ و تو خردسال‏
ماه نُوِى بوَد گه تابيدنت، بتاب!
سرو نوى بود گه باليدنت، ببال!
از صد تبر درخت كهن را گزند نيست‏
وز يك تبر ز پاى در آرند صد نهال‏
چندان كه لابه كرد نپذرفت شاه دين‏
آمد به گوشه‏اى دل نازك پر از ملال‏
تعويذ و گفته پدر آمد به خاطرش‏
بر خواند و گشت خاطرش آسوده از كلال
ديد اندر او نوشته به هر جا كه بنگرى‏
بگرفته گِرد عَمّ تو را لشكر ظلال‏
بايد كه جان خويش ندارى ازو دريغ‏
آمد به نزد شاه و نوشته بدو نمود
كاين حكم را چه چاره كنم غير امتثال‏
بگريست شاه دين كه مراهم وصيتى ست‏
در حق تو از آن شه خوش خوىِ خوش خصال‏
بر بست عقد فاطمه را از براى تو
عباس و عون شاهد عقد و گواه حال‏
مَهر عروس، در ره امت فدا شدن‏
آرى چنين رجال خرامند در حجال
در خيمه با عروس بر آسود ساعتى‏
كآمد ز دشت معركه آواز القتال‏
از جاى جست و گريه كنان با عروس گفت‏
ما و تو را به روز قيامت بود وصال‏
گردون چه گفت؟ گفت: دريغا ازين خرام!
اختر چه گفت؟ گفت: فسوسا برين جمال!
در برگرفت بهر وداعش امام ناس‏
پوشاند بر مثال كفن در برش لباس‏
* * *
زينب گرفت دست دو فرزند نازنين‏
مى‏سود روى خويش به پاى امام دين‏
گفت اى فداى اكبر تو جان صد چو آن‏
گفت اى فداى اصغر تو جان صد چو اين‏
عون و محمد آمده از بهر عون تو
فرمود: كودكند و ندارند حرب را
طاقت على الخصوص كه بالشكرى چنين‏
طفلان ز بيم جان نسپردن به راه شاه‏
گه سر به آسمان و گهى چشم بر زمين‏
گشت التماس مادرشان عاقبت قبول‏
پوشيدشان سلاح و نشانيدشان به زين‏
اين يك پى قتال دو انيد از يسار
آن يك پى جدال بر انگيخت از يمين‏
بر اين يكى ز حيدر كرار مرحبا
بر آن دگر زجعفر طيار آفرين!
گشتند كشته هر دو برادر به زير تيغ‏
شه را نماند جز على اكبر كسى معين‏
نوبت رسيد چون به على اكبر جوان‏
گوش فلك دريد زفرياد بانوان‏
* * *
از خيمه شاهزاده چو آهنگ راه كرد
شاه از قفاى او به تحير نگاه كرد
اندر ميان خويش و گروه مخالفان‏
سلطان دين خداى جهان را گواه كرد
گفتا بدين گروه فرستادم اين غلام
كِش هر كه ديد ياد رسول اله كرد
شهزاده تاخت با رخ تابان به پيش صف‏
شمشير بركشيد و ميان سپاه شد
مانند شير حق متفرق سپاه كرد
بيتاب شد زِ تشنگى و تفِ‏ّ آفتاب‏
برتافت رخ ز لشكر و آهنگ شاه كرد
شاهش به بركشيد و زبان در دهان نهاد
تفسيده نيز كام پدر ديد و آه كرد
با حلق تشنه باز به فرمان شاه دين‏
بهر وداع روى سوى خيمه گاه كرد
برگشت سوى لشكر و روز سپيد را
بار دگر به چشم لعينان سياه كرد
كآمد سپاه در حركت از چهار سوى‏
كوشيد و جان فداى شه بى پناه كرد
جوشان زحلقه‏هاى زره چشمه‏هاى خون‏
سرو قدش زخانه زين گشت سرنگون‏
* * *
بودش به گاهواره يكى دُرّ شاهوار
درّى به چشم خرد و به قيمت بزرگوار
چون شمع صبح ديده‏اش از گريه بى فروغ‏
جسمش چو ماه يكشبه از تشنگى نزار
بى شير مانده مادر و كودك لبش كبود
پژمرده گشته شاخ گل و خشك چشمه سار
شد سوى خيمه طفل گرانمايه برگرفت‏
رحمى به تشنه كامى من، گر نمى‏كنيد
بارى كنيد رحم بر اين طفل شيرخوار
گفتند بهر آل على نيست بهره‏اى‏
گردد اگر زمين همه پر آب خوشگوار
تيرى زدند بر گلوى اصغر اى دريغ‏
نوشيد آب از دم پيكان آبدار
بگذشت تير از گلوى نازكش چنانك‏
سوزن ز پرنيان و ز گلبرگ تازه خار
ز آن پس فرو نشست به بازوى شاه دين‏
مجروح كرد بازوى آن شاه تاجدار
خون مى‏سترد از گلوى طفل نازنين‏
مى‏كرد عاشقانه سوى آسمان نثار
يك قطره خون به سوى زمين باز پس نگشت‏
شهزاده در كنار پدر جان سپرد زار
بردن به خيمه‏اش نتوانست از آن كه بود
از روى شهربانوى بيچاره شرمسار
شد سوى خيمه گه، قدمى چند و باز گشت‏
بر كند خاك باديه با نوك ذوالفقار
كردش دفين و باز بر آمد به پشت زين‏
ز آن پس ميان به كشته شدن بيست استوار
آمد به سوى معركه تيغ پدر به مشت‏
يك بهره ز آن گروه به يك تاختن بكشت‏
* * *
روزى چنان به ياد زمين و زمان نداشت‏
دانى دراز بود چرا روز قتل شاه؟
زيرا كه قوّت حركت، آسمان نداشت‏
گشتند ياوران همه مقتول و ياورى‏
كش آورد سمند و بگيرد عنان نداشت‏
فرياد از آن زمان كه گرفتند گرد وى‏
راه برون شتافتن از آن ميان نداشت‏
جسمش هزار پاره و بر جسم خويشتن‏
دلسوز جز جراحت تيرو سنان نداشت‏
افتاد بر زمين و زبس زخم بر تنش‏
چندان كه بر زمين بنشيند توان نداشت‏
مى‏رفت خون زحلقش و با حق جز اين سخن‏
كز جرم شيعيان بگذر، بر زبان نداشت‏
گفتم كه از جسارت قاتل كنم حديث‏
ليكن )سروش» ناطقه ياراى آن نداشت‏
بگرفت آفتاب و بلرزيد كوه و دشت‏
باريد خون تازه ازين باژگونه طشت‏
11. خاكى شيرازى )ف 1286 ه . ق»
زندگينامه‏
نامش محمد ابراهيم و به روايتى ابراهيم با تخلص شعرى »خاكى« ازشعراى سده سيزدهم هجرى است. شيخ مفيد )داور» در تذكره مرآت الفصاحه‏درباره او مى‏نويسد:
خاكى شيرازى: اسمش ملا محمد ابراهيم قارى، مردى با صلاح و تقوى ومطلع از علم قرائت و جفر و غيرهما بوده و صاحب مرآة الفصاحه مكرر او رامرحوم سيد احمد ديوان بيگى شيرازى در شرح احوال وى مى‏نگارد:
»عمرى كامل يافت و در هزار و دويست و هشتاد و شش رحلت كرد.جنازه‏اش را حمل به نجف اشرف كرده و در وادى السلام مدفون نمودند. ...شعر ملا ابراهيم طبع و قدر منظوم كردن داشته و به واسطه قدس و زهد،سواىِ مراثى همت به گفتن قسم ديگر نمى‏گماشته... .«
شاعر ديگرى با همين عنوان )خاكى شيرازى» در شيراز مى‏زيسته كه‏نامش ميرزا محمد امين بوده و به سال 1250 ه . ق در تهران در گذشته است.
سبك شعرى‏
اشعار پراكنده‏اى كه از خاكى شيرازى در دو تذكره حديقة الشعراء و مرآةالفصاحه آمده در سبك عراقى است و وى از شيوه بيانى اين سبك براى به‏تصوير كشيدن مطالبى كه در نظر داشته استفاده كرده است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
مسلماً وى به خاطر آن كه مورد احترام مردم بوده است آثار منظوم ماتمى‏او درباره سالار شهيدان در ارادتمندان وى و شيفتگان ادب عاشورا بى‏تأثيرنبوده است، ولى اين تأثيرگذارى به خاطر در دسترس نبودن اشعارش پس ازدرگذشت وى ادامه پيدا نكرده است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
شنيده‏ايد حسينى به ظلم گشت شهيد
نديده‏ايد كه چشم سپهر خون باريد
نديده‏ايد به ياران و عترتش چه رسيد
شنيده‏ايد كه از خون سر نمود وضو
نديده‏ايد كه چون در سجود سر بخشيد!
خاكى شيرازى دوازده بندى در مراثى سالار شهيدان داشته ولى مؤلف‏تذكره مرآة الفصاحه به نقل بند سوم آن بسنده كرده است.
چون شهسوار عرصه ميدان كربلا
شد غوطه‏ور به لجّه عمان كربلا
باريد آسمان به زمين بس كه سيل خون‏
شد مهر و ماه غرقه طوفان كربلا
شير خدا به راحت و آلوده گرگ چرخ‏
دندان به خون يوسف كنعان كربلا
مسجد به دير و سَبحه به زنّار شد بدل‏
چون شد فسرده شمع شبستان كربلا
از تند باد حادثه دوران به باد داد
بشكفت هر گلى زگلستان كربلا
در جوى خون لاله عذاران سرو قد
گرديده لاله‏زار بيابان كربلا
آبى كه زد بر آتش مهمان كربلا
آل زنا غنوده بر اورنگ زرنگار
و اندر خرابه پرده نشينان كربلا
اى زاده زياد، كجا مى‏رود زِ ياد
ظلمى كه از تو رفت به سلطان كربلا
تا روز حشر لعنت حق بر يزيد باد
»هل من مَزيد« نار بر او مزيد باد!
نمونه‏هايى از اشعار ماتمى او در تذكره‏هاى حديقة الشعراء و مرآةالفصاحه آمده است كه آنها را عيناً نقل مى‏كنيم:
»... گويند: خود گفته شبى در خواب خدمت سيد الشهداء مشرف شده‏فرمودند مرثيه بخوان. اين مرثيه را خواندم. واللَّه اعلم:
مظلوم كربلا! سرو جانم فداى تو
نبود به جان تو به سرم جز هواى تو
هر صبح و شام و روز و شب و سال و ماه عمر
چون نى‏نوا كنم ز غم نينواى تو
رباعى‏
محبوب قلوب عالمين است حسين‏
زينت ده بزم شور و شين است حسين‏
امروز اگر نجات فردا طلبى‏
مى‏دان به يقين همه حسين است حسين
* * *
ببين به حال حسين و بر او بنال بنال‏
مه محرمش از تشنگى چو ماه صيام‏
بر او قتال حلال و حرام آب زلال!
هزار و نهصد و پنجاه زخم بر بدنش‏
نه سر عمامه نه تن سر ز ظلم اهل ضلال...
به پيشگاه خسان صف زنان نگر زجفا
سر برهنه و روى گشاده عترت و آل
12. هشيار شيرازى »1289 - 1224)
زندگينامه‏
ميرزا على ناظر )هشيار» فرزند ميرزا حسن خان هزار جريبى مازندرانى -ناظر حسينعلى ميرزا، فرمانفرماى فارس - در زمانه محمد شاه قاجارمى‏زيسته است.
مؤلف تذكره حديقة الشعراء در شرح احوال وى مى‏نگارد:
»... آقا ميرزا على آدم معقول محجوب درست رفتارى بود... در اوايل عمراز تحصيل كوتاهى نكرده و در شاعرى و تحصيل علوم عروض و قوافى ازفيض خدمت مرحوم مبرور ميرزاى وصال )وصال شيرازى» فايده ديده و درجوانى »سامى« تخلص مى‏كرده و ديوانى مرتب داشته كه در غوغاى اهل‏شيراز... آن ديوان از بين رفت. بعد از آن گاهگاهى كه به طبع آزمايى شعرمى‏گفته »هشيار« تخلص مى‏كرده و آن ديوان ثانى از قصايد و غزليات وقطعات و مراثى زياده از چهار هزار بيت بود... .« .
سبك شعرى‏
)هشيار» شيرازى در قصيده بيشتر به شيوه متقدمين طبع آزمايى كرده وسبك خراسانى را مورد عنايت قرار داده، ولى در قالب غزل و نيز دو مرثيه‏اى‏از او در دست است از شيوه بيانى سبك عراقى متاثر بوده است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
با اين كه دو مرثيه عاشورايى كه از وى به يادگار مانده داراى ساختارمحكم لفظى و شيوه بيانى جالبى است ولى متاسفانه به خاطر از ميان رفتن‏اولين ديوان اشعار او و نيز عدم دسترسى به ديوان دوم وى، داورى در موردميزان تاثيرگذارى آثار ماتمى‏اش امكان‏پذير نيست.
برگزيده آثار عاشورايى‏
مؤلف تذكره حديقة الشعراء يك بند از تركيب بند عاشورايى )هشيار»شيرازى و نيز ابياتى از يك غزل ماتمى او را در رثاى سالار شهيدان آورده‏است كه به نقل آن مى‏پردازيم:
گردون به ماتمِ كه چنين در هم است باز؟
پشتش ز غصه كه بدين سان خم است باز؟
جن و ملك براى كه در ويله و خروش؟
چرخ و زمين ز بهر چه در ماتم است باز؟
آيا ز بهر بيكسى و ابتلاى كيست؟
هر ديده نديده نمى، چون يم است باز
گويا عزا عزاى حسين است كآسمان‏
خون جاى اشك بارد و الحق كم است باز
گويند: در زمانه غمى نيست بى نشاط
سال از هزار بيش كه او شد شهيد ليك‏
كم باشد ار به دل غم او هر دم است باز
وقفِ ولاست گر به جهان هر كجا بلاست‏
پس هر بلاست خاص سلطان كربلاست‏
* * *
اى به خون غرقه كه سركرده ارباب وفايى‏
به مكافات وفا كشته شمشير جفايى‏
وقت طوفان بلا جودى تمكين و ثباتى‏
گام ابرام قضا عالم تسليم و رضايى‏
ساقى كوثر و ممنوع لئيمان ز فراتى‏
سبط پيغمبر و مذبوح لعينان زقفايى‏
نينوا از تو نواخيز و نوان خلقى ازين غم‏
كه تولب تشنه در او خفته و عريان ز نوايى‏
فدك ار نيست، فِداك! اى ملك الملك شفاعت‏
بهر ما گفته بلى و هدف تير بلايى‏
ما سزاوار بلاييم و تو از روز نخستين‏
دولت از توست كه تو مالك اقليم بقايى
13. سيد يعقوب ماهيدشتى )ف 1292)
زندگينامه‏
سيد يعقوب ماهيدشتى فرزند سيد ويس از سادات قمشه ماهيدشت‏كرمانشاه، »سيدى عزيز و نجيب و زاهد و متقى بوده. بسيارى از مردم كمال‏بسيار مى‏گفته، ليكن همه به زبان كردى، و فارسى بسيار كم مى‏گفته مگر گاهى‏به گفتن رباعى اقدام مى‏كرد... رحلتش در كرمانشاهان در سال 1292 ه . ق بوده -رحمة اللَّه عليه...«
»... مذهب شيعه اثنى عشرى داشته و به عقيده نگارنده انتساب ايشان به‏سلسله »اهل حق« موردى ندارد، زيرا توجه به محل جغرافيايى زادگاه »سيد«اهالى آنجا همه شيعه هستند و غور در اشعارش به ما اين شناخت را مى‏دهد.
... ديوان سيد يعقوب ماهيدشتى شامل نمونه‏هايى از غزليات، قصايد،مسمّطات، معما، رباعيات و مثنويات توسط محمد على سلطانى به خطخوشنويس ارجمند خانم فريبا مقصودى در سال 1363 به چاپ رسيده‏است.«
سبك شعرى‏
وى در سرودن شعر به زبان فارسى از سبك عراقى سود مى‏جسته و بادقيقه‏هاى كلامى و فنون ادبى آشنايى كاملى داشته و در بديهه سرايى نيزمشهور بوده است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
متاسفانه به دليل دسترسى نداشتن به ديوان اشعار وى، سخن گفتن در اين‏زمينه دشوار است، ولى با عنايت به منزلت شاعر در بين مردم طبعاً آثار ماتمى‏او در آنان تاثير گذار بوده و از مرثيه عاشورايى او كه در باغ هزار گل آمده‏مى‏توان دريافت كه آثار ماتمى او از ساختار محكم و غناى محتوايى‏برخوردار بوده است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
در باغ هزار گل يك رباعى و يك بند از تركيب بند عاشورايى او آمده است‏كه عيناً نقل مى‏كنيم:
»... گويا در مجلسى كه به مناسبت عزاى سرور شهيدان حسين بن على -عليه السلام - برگزار شده، از سيد مى‏خواهند كه شعرى در خصوص آن‏مجلس بگويد. او نيز بداهه سرود:
رباعى‏
اين طرفه سماور كه به خود تاب دهد
مى‏جوشد و از دو ديده سيلاب دهد
در ماتم بيدستى عباس على‏
سقّاى حسينيه شده آب دهد! »
مرثيه عاشورايى‏
باز اين چه شورش است كه عالم پر آذرست؟
جن چون بشر چو مَلَك خاك بر سرست‏
باز اين چه شيون است؟ كه در خيل قدسيان‏
شور و نوا و غلغله در عرش اكبرست‏
زين رستخيز عام كه گرديده آشكار
گويى قيام عرصه ديوان محشرست‏
صاحب عزا: خدا و عزادار: ممكنات‏
ماتمزده امام و به ماتم پيمبرست‏
از اهل آسمان و زمين شرق تا به غرب‏
بر هر كسى كه مى‏نگرم ديده‏اش ترست‏
كو بر جهانيان و جهان جمله سرورست
سبط نبى و زينت آغوش فاطمه‏
سرو روان گلشن ساقى كوثرست‏
سلطان كشتگان بيابان ماريه‏
سردار سروران دو صد پاره پيكرست‏
بهر شفاعت اين همه خوارى به جان خريد
بر طاق عرش نام بلندش مصورست‏
خون خدا و بدر دُجى‏ مهر مشرقين‏
گلبرگ ناز گلبن خير النسا، حسين
14. حُزنى بروجردى )ف 1296 ه . ق»
زندگينامه‏
نامش ملا ابراهيم تخلص شعرى‏اش )حزنى» فرزند ملا محمد على ازشعراى دوره ناصرى است. مؤلف تذكره حسين حزين در شرح حال او نوشته‏است:
»حزنى، ملا ابراهيم فرزند ملا محمد على مردى دانشمند و اديب بود.چندى در ديار نهاوند زيستن گرفت سپس به شهر خود برگشت. او در حدودسال هزار و دويست و نود و شش در روزگار ناصر الدين شاه چشم از جهان‏پوشيده...«
سبك شعرى‏
آمده مى‏توان دريافت كه وى شاعرى فاضل، نكته سنج و اهل عرفان بوده‏و در سبك عراقى طبع آزمايى مى‏كرده و با روش بيانى عمان سامانى آشنا بوده‏است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
حزنى بروجردى را بايد از شعراى پيشگامى دانست كه با »قرائت عرفانى« از»فرهنگ عاشورا« آفاق جديدى را در قلمرو گسترده شعر عاشورا در زبان‏فارسى نشان داده‏اند. صفى اصفهانى در زبدة الاسرار خود و عمان سامانى درگنجينة الاسرارش همين خط فكرى را ترسيم كرده و به تبين عرفانى حادثه‏كربلا همت گماشته‏اند. اينان بر اين باورند كه بايد ريشه حادثه خون نگارعاشورا و آن چه را كه در عالم ناسوت به منصه ظهور و بروز در مى‏آيد در»عالم ذر« جستجو كرد و دست تواناى خداوندى و مشيت الهى را در صحنه‏صحنه كربلا به تماشا نشست.
اين حركت را بايد به عنوان يك حركت معرفتى در شعر عاشورا تلقى‏كنيم و پيشگامان اين حركت را بستاييم كه به قرائت تاريخى و اساطيرى وماتمى از فرهنگ عاشورا بسنده نكرده و با ديد عرفانى برخاسته از جهان‏بينى‏توحيدى نيز به اين واقعه بى‏نظير نگريسته‏اند و انگيزه‏هاى معرفتى والايى رادر تبيين عرفانى آن دنبال كرده‏اند.
برگزيده آثار عاشورايى‏
از حزنى بروجردى يك مثنوى عاشورايى بر جاى مانده و در آن جريان به‏ميدان رفتن حضرت سيد الشهداء را عارفانه و با لحنى حماسى به تصويركشيده است:
ساز كرد اندر بدن آلات جنگ‏
شعله آسا بر ميانش ذوالفقار
آفتابى بود در نصف النهار
بود شمشيرش عيان بر شكل »لا«
آيتى بود آن به نفى ماسوا
جوشنش از حلقه گيسوى حور
ظاهر از هر حلقه‏اش صوت زبور
بر كفش از شاخه طوبى‏ سنان‏
جسم سوز و چشم دوز و جان ستان‏
بود ظاهر در برو دوشش كمان‏
همچو قوس اللَّه اندر آسمان‏
ذوالجناح عشق را بنهاد زين‏
تنگ بر بستش ز زلف حور عين‏
موسى يى بر طور سينا شد عيان‏
يا چو نور كردگار لم يزل‏
يا كه نور كردگار لم يزل‏
در تجلى گشت باز اندر جبل‏
فاش گويم: شد عيان بى پرده يار
سرِّ »كنتُ كنز« گرديد آشكار
زمره سبّوحيان از خود خجل‏
جمله از »نحن نُسبِّح« منفعل‏
گشت سرّ »انّى اعلم« آشكار
كشف »ما لا تعلمون« از كردگار
جمله اندر قول »لا علم لنا«
»ربّنا الاّ بما علّمتنا«
فرشيان را لرزه بر پيكر همه‏
انبيا سرگرم از سوداى او
اوليا لا گشته از الاّى او
رفته از سر هوش و از دل‏شان قرار
كاين چه شورست و چه عشق است و چه كار؟
جذبه شوق ملاقات اِله‏
مى‏كشيدش تا ميان قتلگاه
15. سپهر كاشانى »1297 - 1217)
زندگينامه‏
نامش ميرزا محمد تقى خان تخلص شعرى‏اش )سپهر» ملقب به لسان‏الملك و زادگاهش كاشان است. از نويسندگان، اديبان و شاعران نامدار دوره‏فتحعلى شاه قاجار، محمد شاه قاجار و ناصر الدين شاه به شمار مى‏رود. به‏سال 1217 ه . ق در كاشان به دنيا آمد و در سال 1297 ه . ق در سن هشتادسالگى بدرود حيات گفت و جنازه‏اش در نجف اشرف به خاك سپرده شد.نسب خاندان وى از جانب پدر به ميرزا مهدى خان استر آبادى و از ناحيه مادربه سلاطين صفوى مى‏رسد. وى داراى دو پسر بوده به نام‏هاى: ميرزا هدايت‏و عباس قلى خان كه پس از درگذشت وى لقب لسان الملكى او به ميرزاهدايت و تخلص شعرى‏اش به عباس قلى خان رسيده است.
سپهر كاشانى داراى تأليف بسيارى بوده كه مهم ترين آنها: مجلدات ناسخ‏التواريخ )تا پايان شرح حال حسين بن على عليه السلام»، تاريخ قاجاريه در سرگذشت بزرگان سلاطين و امرا و حكما و قاضيان و خوشنويسان وشاعران»،اسرار الانوار فى مناقب ائمة الاطهار و امثله عرب است.
عباس قلى خان كه پس از درگذشت پدرش به تكميل مجلدات ناسخ‏التواريخ پرداخت، توفيق تاليفات آثار ارزنده ديگرى نيز داشته است ازجمله: خلاصه تاج المآثر مظفرى )كه تلخيصى است از تاج المآثر تأليف‏صدر الدين حسن نظامى»، سلوك المظفرى )در گفتار پادشاهان و حكيمان ودانشمندان» شامل التواريخ مظفرى )در تاريخ چنگيز و فرزندانش كه به سال‏1316 ه . ق پايان پذيرفته»، طراز المذهب مظفرى )در شرح احوال‏زينب‏كبرى - سلام‏اللَّه عليه - معروف به زينبيه - از مجلدات ناسخ التواريخ - »كتاب امام موسى‏بن جعفر در سه مجلد بزرگ، محمود التواريخ )پيرامون‏شرح حال سلطان محمود غزنوى» و تحفه مظفرى )حاوى اشعار گوناگون».
رضا قلى خان هدايت درباره سپهر نگاشته است:
»... بر سپهر سخن تير است و بر سپاه دانش مير. كلكش ابرى دُرَرْ بارست‏و طبعش بحرى گهرزاى. در نظم و نثر يگانه و در خُلق و خَلق وحيد زمانه.سالهاست كه با من صاحبى شفيق و مخدومى رفيق است. ديوانش حاضراست و مخزن مضامين خاصه و نوازد. در قصيده سرايى نظير عنصرى ومسعود است و در مسمطات و مثنويات قرين منوچهرى و سنايى... .
سبك شعرى‏
سپهر كاشانى به شيوه سخنوران نامى سده‏هاى چهارم و پنجم همانندمنوچهرى و عنصرى شعر مى‏سروده و به مدد طبع سرشار و تواناى خود باسخته‏اى را به دوستداران ادب پارسى عرضه كرده است. قصايد و مسمطات‏او نمونه‏هاى بارزى از طبع آزمايى‏هاى موفق وى در اين شيوه كلامى است.وى در قالب مثنوى نيز با استفاده از شيوه حماسى و سبك حكيم ابوالقاسم‏فردوسى داراى آثار ارزنده‏اى است كه براى نمونه مى‏توان از مثنوى موسوم‏به اسرار الانوار او نام برد كه در مناقب ائمه اطهار - سلام اللَّه عليهم اجمعين -سامان يافته كه با اشاراتى به مراثى آنان همراه است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
چون از سپهر كاشانى منظومه ماتمى مستقلى به نظر نرسيد و دسترسى به‏كليات اشعار او نيز امكان‏پذير نبود، از اين روى درباره آثار منظوم ماتمى وى‏و دامنه تاثيرى كه داشته است سخنى نمى‏توان گفت، ولى آثار مناقبى او بى‏بهره از جنبه‏هاى رثايى نيست و در هر كجا كه مقام سخن ايجاب كرده از اين‏مهم غافل نمانده است و شعر او كه به خاطر سختگى و پختگى مورد عنايت‏اهل ادب قرار دارد در روند تكاملى شعر آيينى تاثير گذار بوده است.
برگزيده آثار عاشورايى سپهر كاشانى‏
براى آشنايى دوستداران شعر عاشورا با آثار منظوم مناقبى و ماتمى سپهركاشانى و شيوه كلامى اين سخنور پر آوازه سده سيزدهم، به نقل يك قصيده ودو نمونه از مثنوى‏هاى آيينى او »در مديحت و مرثيه حضرت سيد الشهداء«بسنده مى‏كنيم:
مرد كو تاتن در اندازد به ميدان بلا
هر زمان مردانه گردد در بلايى مبتلا
رنج را داند چو راحت مرگ را گويد پزشك‏
زهر را خايد چو شكر درد را خواند دوا
تو به من آن سان نبينى كو به روى اهرمن‏
دردمندِ دوست با راحت نگيرد دوستى‏
آشناى عشق با شادى نگردد آشنا
ماه را ماند كه در فانى شدن يابد فروغ‏
شمع را ماند كه در گردن زدن يابد بقا
طاعت يزدان كند نفكنده چشم اندر بهشت‏
خدمت سلطان كند نابسته طَمْع اندر عطا
با كمند عشق بربندد همى بازوى عقل‏
با سمند فقر بسپارد همى ميدان لا
جان دهد بى آن‏كه بشناسد همى جان را ز جسم‏
سر دهد بى آن كه وا بيند همى سر را زپا
آب شمشيرش به كام اندر همى بخشد حيات‏
برق پيكانش به چشم اندر همى باشد ضيا
در مصاف عشق خونخواره به فتواى خرد
شاد و خندان اندر آيد چون حسين كربلا
قرّة العين بتول و دُرّة التاج رسول‏
چشم جان مجتبى و نور چشم مرتضى‏
علت هفت و چهار و مصدر هر دو گهر
سيّم هشت و چهار و پنجم آل عبا
آن كه مهد او در ايوان بود پرّ جبريل‏
آن كه رخش او به ميدان بود دوش مصطفى‏
ذره ذره اين جهان عضو تو و جسم تو است‏
نيست جز عضو تو جسم تو هرچ آن جز خدا
يا رب از جسم تو چون جسم تو را آمد جفا؟
خاك خون شد چرخ خون باريد چون خون تو ريخت‏
تن همانا در بلا افتد چو دل شد مبتلا
هم رضا و هم قضا گل‏هاى بستان تواند
چند ايماء و كنايت؟ هم رضاى هم قضا
صد هزاران جلوه گه دارى تو هر دم ز آن يكى‏
آن تن مردانه باشد كاندر آمد در غزا...
گفته تيرت شهاب است و بدانديش تو ديو
گفته تيغت شرار است و هم آوردت گيا
يك هزار و نهصد و پنجاه و شش زخم از عدو
بهره بردى و نديدى جز عنايت از خدا
در مناقب و مراثى حسنين )عليهما السلام»
از مثنوى اسرار الانوار
هر چه زاد از حسن، حسن باشد
پسر ابوالحسن حسن باشد
آينه‏ى روى آفتاب مه است‏
بچه شير و شاه شير و شه است‏
تابش روى شاهد ازلى‏
جگر مصطفى و جان على‏
مركب از دوش مصطفى كرده‏
ره به ميدان »لافتى« برده‏
مهد جنبان به كاخ جبريلش‏
علم او نقش عقل كل بندد
حلم او بر محيط پل بندد
ثقل اكبر خلاصه عِلمش‏
عرش اعظم سلاله حلمش‏
عرش را گوش و گوشواره ازوست‏
چرخ را نيز يار و ياره ازوست‏
خردش خرده بر فلك گيرد
مگسِ مُلك او ملك گيرد
بهر امت به جاى فوز و فلاح‏
صبر و صلح است در سداد و صلاح‏
صلح را چشم و چهره بر در اوست‏
جنگ را شير نر برادر اوست‏
جنگ را چون حسين شير نبود
هيچ شيرى چنو دلير نبود
شير كز پشت شير حق راند
بر همه شيرها سبق راند
دل و جان جز به سوى شاه نكرد
جان پى شاه داد و آه نكرد...
دوست را جمله در ترازو اوست‏
شمر را نيز زور بازو اوست‏
تن او در غزا چو خسته شدى‏
آفرينش همه شكسته شدى‏
زين زهر شى رگى ز هم بگشود
خون چو از حلق او به خاك چكيد
خون گرست آن يزيد و شمر پليد
گر چه در خون ز دشمن آغشته است‏
هم نگهدار دشمن او گشته است‏
هيچ ازين سان كريم نامد مرد
كه دوا مى‏نهد به كيفر درد
در عظمت وجودى حضرت سجاد )عليه السلام»
ثقل اصغر ستوده ثقلين‏
آن حسين را على، على را عين‏
شيمتش بود همچو جد و پدر
چه شود شبل شير؟ شرزه نر
بود او بعد باب و جد جليل‏
جبر را شكسته جبرائيل
مَلك از مُلك او خطر جستى‏
فَلك از فُلك او گذر جستى...
حكمتش حكم بر جهان مى‏كرد
هر چه مى‏خواست جمله آن مى‏كرد
پسر سعد با عبيد عنيد
شاه بود و ز بنده غم مى‏داشت‏
شير بود و زسگ ستم مى‏داشت‏
آب چشمش به ناودان گشتى‏
ناو بر آب چشم بگذشتى‏
هم به گردن حديد غل مى‏كرد
هم به گردون مجرّه پل مى‏كرد
16. وقار شيرازى »1298 - 1232)
زندگينامه‏
ميرزا احمد )وقار» شيرازى، فرزند ارشد وصال شيرازى »1262 - 1197)از شعراى نام آشناى سده سيزدهم هجرى است كه در محضر پدر خود فنون‏شعر و ادب و نيز هنر خوشنويسى را به كمال آموخت و از ديگر رشته‏هاى‏علوم نيز بهره‏مند بود.
وى سه سال پس از فوت پدرش به همراه برادر كوچك‏تر خود محمودحكيم راهى هند مى‏گردد و در همانجا مثنوى مولوى را به خط خوش نوشت‏و در بمبئى به چاپ رساند و مثنوى بهرام و نوروز را نيز به هنگام اقامتش در آن‏ديار سرود و پس از بازگشت به شيراز و مسافرت‏هايى به تهران و كربلاسرانجام در سن 66 سالگى بدرود حيات گفت و در حرم مطهر احمد بن‏موسى معروف به شاه چراغ در كنار پدرش به خاك سپرده شد.
رساله ناتمامى شرح احوال و سخنان او را گرد آورده است.
از وقار شيرازى آثار قلمى بسيارى به يادگار مانده كه معروف ترين آنهاعبارتند از:
انجمن دانش در سبك و سياق گلستان سعدى؛ رموز الاماره كه شرح و ترجمه‏فرمان تاريخى امام على به مالك اشتر نخعى است، مثنوى خضر و موسى، مثنوى‏قانون الصداره، مرغزار به سبك كليله و دمنه و انوار سهيلى، مجالس السنه و محافل‏الازمنه به طرز كشكول شيخ بهائى، عشره كامله در تاريخ واقعه كربلا، تاريخ‏چهاده معصوم و ديوان اشعارش كه بخش اول آن به اهتمام استاد ماهيار نوايى به‏كوشش دانشكده ادبيات تبريز در سال 1348 چاپ و منتشر شده است.
سبك شعرى‏
وقار شيرازى نيز ادامه دهنده سبك شعرى پيروان نهضت بازگشت بوده وقصايد خود را به سبك متقدمين مثنويات را به شيوه نظامى و جامى و غزليات‏مراثى خود را در سبك عراقى سروده است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
وقار شيرازى سهم به سزايى در ادامه روند تكاملى شعر عاشورا در زبان‏فارسى داشته و آثار ماتمى او الهام بخش شاعران آيينى بوده و هست.
برگزيده آثار عاشورايى‏
وقار شيرازى از چهره‏هاى آشناى شعر آيينى در سده سيزدهم هجرى‏است و داراى دو تركيب دوازده بند عاشورايى در رثاى سالار شهيدان وبه نقل آن خواهيم پرداخت. و ديگرى را در همان وزن ولى با كلمات رديف وقافيه‏اى متفاوت به رشته نظم كشيده است كه ما براى احتراز از دامنه‏دار شدن‏سخن به مرور مطلع هر بند آن اكتفا مى‏كنيم:
مطلع بند اول‏
يا رب! چه روى داده كه شهرى پر از عزاست؟
يا خود كه شد ز دست؟ كه اين تعزيت به پاست‏
مطلع بند دوم‏
شاهى كه داستان عزايش جهان گرفت‏
صد شعله در غمش به زمين و زمان گرفت‏
مطلع بند سوم‏
چون از حجاز گشت حسين عازم عراق‏
از كعبه بر سپهر شد افغان الفراق‏
مطلع بند چهارم‏
چون در جدال نوبت ياران به سر رسيد
وقت برادر آمد و روز پسر رسيد
مطلع بند پنجم‏
چون كشته شد سپاه سراسر به پيش شاه‏
تنها بماند شاه و بگرييد بر سپاه‏
مطلع بند ششم‏
شاه از پى جهاد چو پا در ركاب كرد
گر دل سنگ بود ز سختى كباب كرد
مطلع بند هفتم‏
آن شاه بى سپاه چو بنمود عزم جنگ‏
از چار سو مجال به دشمن نمود تنگ‏
از جور اهل شام چو شد كار شه تمام‏
صبح سپيد آل على تيره شد چو شام‏
مطلع بند نهم‏
زينب به خاك ديد چو آن جسم چاك چاك‏
زد جامه چاك و از شتر آمد به روى خاك‏
مطلع بند دهم‏
گردون چو پاى آل على در بلا كشيد
تا شهر كوفه‏شان زصف كربلا كشيد
مطلع بند يازدهم‏
آل نبى ز كوفه چو آهنگ شام كرد
گردون بناى جور و ستم را تمام كرد
مطلع بند دوازدهم‏
از كوفه‏شان حديث كنم يا ز شام شان؟
بسيار بود غم شمرم از كدام شان؟
دوازده بند
اى دل بنال زار كه هنگام ماتم است‏
وز ديده اشك بار كه ماه محرم است‏
هر جا كه بنگرى همه اوضاع اندُه است‏
هر سو كه بگذرى همه اسباب ماتم است‏
از سينه بر سپهر: خروش پياپى است‏
وز ديده بر كنار: سرشك دمادم است‏
اين خود چه ماجرا است كه از گفتگوى آن‏
يك شهر در مصيبت و يك ملك در غم است؟
اين خود چه اندُه است كه اجر جزيل او
گويند جاى غم نبوَد خُلد و زين عزا
يك دل گمان مدار كه در خلد خرم است‏
در اين عزا ز اشك پياپى مكن دريغ‏
كز ديده جاى اشك اگر خون رَوَد كم است‏
آدم در اندُه است در اين ماه و ناگزير
در اندُه است هر كه ز اولاد آدم است‏
عالم اگر بود به تزلزل بعيد نيست‏
كاين خود عزاى مايه ايجاد عالم است‏
شد كشته آن كه حجت حق بد به روزگار
كاوضاع روزگار پريشان و در هم است‏
سالار نشأتين و ضيابخش نيرين‏
سبط رسول و مظهر اسرار حق حسين‏
آن خضر رهنماى بيابان كربلا
و آن نوح غرقه گشته طوفان كربلا
مالك رقاب امت و سالار اهل بيت‏
فرمانرواى يثرب و سلطان كربلا
شاهى كه غير لخت دل و پاره جگر
نامد نصيب او به سر خوان كربلا
حقا كه كس به دشمن ناحق نكرده است‏
ظلمى كه رفت بر سر مهمان كربلا
دردا كه ديو شد به سر خوان زرنگار
عريان به خاك جسم سليمان كربلا
از زخمهاى پيكر زارش ز تير و تيغ‏
بس گل كه شد شكفته به بستان كربلا
افتاد خوار و زار به دامان كربلا
موج فرات سر زده تا اوج آسمان‏
لب تشنه كاروان بيابان كربلا
اين ظلم در زمين شد و طالع شود هنوز
خورشيد شرمناك بر ايوان كربلا
آن دم خزان به باغ نبى دستبرد يافت‏
كز پا فتاد سرو خرامان كربلا
بر خاك چون تپان تن او چون سپند شد
دود فغان ز مجمر دلها بلند شد
آنان كه گام در ره مهر و ولا زدند
اول قدم به عرصه رنج و بلا زدند
دادند چون نداى الست اهل خاك را
بر ميهمانسراى محبت صلا زدند
گفتند قرب حق به بلا ممكن است و بس‏
ز آن سو صلا زدند و ازين سو بلى‏ زدند
مردانه نى به فكر سرونى به ياد جان‏
لبيك اين ندا همگى بر ملا زدند
كردند ترك جان و سرو ملك خان و مان‏
و آن گه قدم به معركه ابتلا زدند
يزدان به قدر مهر و ولاشان بلا فزود
تا سنجد آن چه لاف ز بهر ولا زدند
كردند امتحان و پس آن گاه تاج قرب‏
بر فرق هر كه داشت دلى مبتلا زدند
زين خاكدان چو رشته الفت گسيخت‏
گفتند در بلاد بلا خسروى سزاست‏
اين سكه را به نام شه كربلا زدند
شاهى كه بود چرخ شرف را چو آفتاب‏
وز شرمش آفتاب فلك رفت در حجاب‏
اى چرخ سالهاست كه بيداد كرده‏اى‏
امروز اين طريقه نه بنياد كرده‏اى‏
نشنيده‏ام دلى كه زاندُه نخسته‏اى‏
يا خاطرى كه يك نفسش شاد كرده‏اى‏
ليك از هزار دل كه ببستى به بند غم‏
يكبار هم دلى زغم آزاد كرده‏اى‏
سالى شكسته بالى اگر برده‏اى زياد
بارى همش ز مهر و وفا ياد كرده‏اى‏
اما به دشت ماريه با عترت رسول‏
ظلمى كه شرح آن نتوان داد كرده‏اى‏
ويران نموده خانه ايمان و هر كجا
كز كفر بوده خانه‏اى آباد كرده‏اى‏
سيراب، كام خشك حسين را به كربلا
گر كرده‏اى، زچشمه فولاد كرده‏اى‏
ور غازه كرده‏اى به رخ نوعروس او
از خون حلق قاسم داماد كرده‏اى‏
در عيش او سرود بشارت زدى وز آن‏
آفاق پر زشيون و فرياد كرده‏اى‏
برداشتى ز خاك سر ناز پرورش‏
اما به نوك نيزه بيداد كرده‏اى‏
بس داورى كه از تو به داور بر آورند
آه از دمى كه آل نبى لب به هم زنند
گريان و دادخواه به محشر قدم زنند
آه از دمى كه فوج شهيدان كربلا
با جسم چاك چاك به محشر علم زنند
آه از دمى كه خيل اسيران راه شام‏
در پيش عرش داد ز اهل ستم زنند
آه از دمى كه كرده امت كنند شرح‏
وين فعل‏هاى زشت ملايك رقم زنند
امت نگر كه چون ز پس رحلت نبى‏
با هم شوند و دين نبى را به هم زنند
امت نگر كه نام شياطين انس را
آرند و گه به خطبه و گه بر درم زنند
نفرين بر آن گروه كه در يارى لئام‏
كوشند و تيغ بر رخ اهل كرم زنند
اسلام بين كه طوف حرم مى‏كنند و تيغ‏
بر صاحب مقام و به ركن و حرم زنند
هم خود مگر شفاعت امت كنند باز
كاين قوم روسيه نتوانند دم زنند
هم خود مگر كه دست خدايند و كلك صنع‏
بر كرده‏هاى امت ناكس قلم زنند
ترسم كه چون عتاب كند سيد جليل‏
بر كاينات خشم كند بهر اين قتيل‏
كاش آن زمان كه جسم وى از زين نگون شدى‏
كاش آن زمان كه تشنه لب آن خسته داد جان‏
چون قبطيان بر اهل زمين آب خون شدى‏
كاش آن زمان كه خيمه او بى ستون فتاد
نه خيمه سپهر برين بيستون شدى‏
كاش آن زمان كه شد به فلك آه اهل بيت‏
روى جهان زخشم خدا قيرگون شدى‏
كاش آن زمان كه از حركت ماند رخش او
اين توسن كبود فلك بى سكون شدى‏
كاش آن زمان كه دشمن او شد عنان گسل‏
از كف عنان هستى مردم برون شدى‏
در حيرتم كه كيفر اين فعل شوم را
گر حلم حق درنگ نمى‏كرد چون شدى‏
گر رحمت خدا نه به خشمش سبق گرفت‏
عالم تلف ز شومى آن قوم دون شدى‏
گر حجت خداى نبودى ميان خلق‏
روزى هزار بار جهان سرنگون شدى‏
اعداش را چو در صف محشر در آورند
ترسم خروش از صف محشر بر آورند
چون پشت او ز پشته زين بر زمين رسيد
از مرتبت زمين به سپهر برين رسيد
آه و فغان خلق زمين ز آسمان گذشت‏
تا پشت آسمان شرف بر زمين رسيد
چون هيچ كس نداشت به بالين او حضور
از بارگاه قدس رسول امين رسيد
آمد سنان به طعنه و شمر لعين رسيد
تيرش به دلنوازى و تيغش به سركشى‏
آن از يسار آمد و اين از يمين رسيد
هم دين تباه گشت و هم اسلام بى پناه‏
ز آن ضربتى كه بر گلوى شاه دين رسيد
مهر و مه و زمين و زمان گشت خون فشان‏
آن دم كه خون ناحق او بر زمين رسيد
كرّ و بيان تمام فتادند در گمان‏
كآثار حشر و واقعه واپسين رسيد
اجرام منكسف شد و اجسام مضطرب‏
بر حجت خداى چو ظلمى چنين رسيد
لرزيد عرش و كرسى و آثار انقلاب‏
تا قرب بارگاه جهان آفرين رسيد
جز ذات ذوالجلال كه ايمن شد از زوال‏
عالم تمام مضطرب آمد ازين ملال‏
چون رفت بر سنان سر آن شاه نامدار
وجه خدا زنوك سنان گشت آشكار
گفتى كه بود رُمْح سنان از درخت طور
كز وى مدام بود عيان نور كردگار
مسلم گمان نمود كه احمد رود به عرش‏
ترسا خيال كرد كه عيسى بود به دار
از هم بريخت مايه تركيب آب و خاك‏
هم كاخ بى ثبات زمين گشت بى سكون‏
هم چرخ كجمدار فلك ماند از مدار
هم تيره آفتاب بر آمد ز كوهسار
آن خيمه‏اى كه صاحب او بود جبرئيل‏
شد مشتعل ز كيد شياطين نابكار
چون چرخ پرستاره عيان گشت در نظر
آن خرگه رفيع ز آمد شد شرار
اطفال ناز پرور و نسوان محترم‏
گشتند بى‏جهاز به جمّازه‏ها سوار
گفتى كه عرصه عرفات است كربلا
احراميان برهنه قطار از پى قطار
آن محرمان نموده به بر جامه سياه‏
تا جانب منا شده يعنى به قتلگاه‏
چون راه بيكسان به سركشتگان فتاد
از نو خروش و غلغله در كن فكان فتاد
ز آن جسمهاى چاك اسيران زار را
ناگه نظر به باغ گل و ارغوان فتاد
يك فوج عندليب خوش آهنگ را گذر
نالان و نكته سنج در آن گلستان فتاد
يكباره ريختند ز مركب به روى خاك‏
چون برگ كز درخت ز باد خزان فتاد
هر سو فتاد از شترى سوخته دلى‏
همچون شهاب سوخته كز آسمان فتاد
هر خسته‏اى گرفت تن كشته‏اى به بر
چندان بخواند قصه خود كز زبان فتاد
آن يك به پيكر پسر نوجوان گريست‏
زينب چو تشنه‏اى كه نمايد سراغ آب‏
در جستجوى پيكر شاه زمان فتاد
چون پاره پاره ديد به خون پيكر حسين‏
از عقل و هوش رفت و زتاب و توان فتاد
او را كشيد در بر و زد آه و شد زهوش‏
آمد به هوش و باز به آه و فغان فتاد
لختى به او سرود چو حال دل ملول‏
با جد خويش شكوه كنان گفت كاى رسول‏
اين كشته نهان شده در خون حسين توست‏
وين جسمِ چاكِ ناشده مدفون حسين توست‏
اين تشنه فرات كه شد تشنه لب شهيد
وز ديده راند دجله و جيحون حسين توست‏
اين مردمان ديده كه مانند طفل اشك‏
آغشته گشته يك سره در خون حسين توست‏
اين خسته‏اى كه بر تنش از تير بال و پر
همچون فرشته آمده بيرون حسين توست‏
اين آسمان مجد كه از سوز تشنگى‏
دود دلش گذشته زگردون حسين توست‏
اين رهنماى با دل و دانش كه عقل پير
اندر مصيبتش شده مجنون حسين توست‏
اين بيكس غريب كه تنها جهاد كرد
با جيش اندك و غم افزون حسين توست‏
اين شاه بى سپاه كه با لشكر دغا
هر شب به چرخ برد شبيخون حسين توست‏
اين سرو ناز پرور موزون حسين توست‏
بى قيمت او فتاده چو اين خاك تيره رنگ‏
اين تابناك گوهر مكنون حسين توست‏
چندى چو با رسول سؤال و جواب كرد
رو در بقيع كرد و به مادر خطاب كرد
كاى مادر اضطرابِ دل زار ما ببين‏
اولاد خود اسير گروه دغا ببين‏
چون چشم خويش سينه پر خون ما نگر
چون موى خويش حال دل زار ما ببين‏
هر سو دلى زفرقت يارى زبون نگر
هر جا سرى زپيكر پاكى جدا ببين‏
بگشا چشم و تازه نهالان خويش را
بر خاك رهگذار سموم بلا ببين‏
آن گوهرى كه چون صدفش پروريده‏اى‏
بى آب مانده از ستم اشقيا، ببين‏
اين خستگان بيكس و بى خانمان نگر
و آن كشتگان بى سرو بى خونبها ببين‏
از خنجر و تپانچه بَنين و بنات را
نيلى عذار بنگرو گلگون قبا ببين‏
اطفال ناز پرور دامان خويش را
زين العباد بيكس و زارِ عليل را
زنجير ظلم و كينه به دست و به پا ببين‏
بر خيزاى شفيعه محشر! نگشته حشر
اوضاع حشر را به صف كربلا ببين‏
از ظلم و كينه فلكِ كجْ نهاد، داد!
از حق هزار لعن به پور زياد باد
خاموش كن )وقار» كه دلها كباب شد
سيل سرشك سرزد و عالم خراب شد
خاموش كن )وقار» كزين قوم هولناك‏
زهرا به تاب رفت و پيمبر ز تاب شد
وصف سرش به رمح و سنان بيش ازين مگوى‏
كز شرم آفتاب فلك در حجاب شد
از انقلاب ولوله كربلا مگوى‏
كآفاق پر ز ولوله و انقلاب شد
احوال اين قيامت كبرى مگو كز او
بر پا غريو محشر و هول حساب شد
تا دل شنيد قصّه بى يارى حسين‏
از اضطراب خون شد و از غصّه، آب شد
از حال تشنگان چه شمارى؟ كزين سخن‏
ماء معين به كام جهان زهر آب شد
مشمُر زبى حجابى اولاد فاطمه‏
هر نوجوان قصه اكبر چو گوش داد
افسرد و نااميد ز عهد شباب شد
خاموش كن )وقار» كه در ماتم حسين‏
قائل شكسته دل شد و سامع كباب شد
يا رب )وقار» فكر دم واپسين نكرد
كارى كه دستگير شود غير ازين نكرد
17. جوهرى سنندجى )سده سيزدهم هجرى»
زندگينامه‏
نامش خسرو بيگ فرزند محمد بيگ و تخلص شعرى‏اش »جوهرى«است. مؤلف گلزار شاعران كردستان درباره او مى‏نويسد:
»... مردى نيكو نهاد خوب سيرت و شخص درست اعتقاد پاكيزه فطرت‏كه نسلاً بعد نسل در خدمت وُلات كردستان صاحب مناصب بلند بوده‏اند.خود نيز در خدمت والى ناكام - خسرو خان - به شغل كتابدارى مفتخر بوده درفن شاعرى از ذوقى سليم برخوردار و در فصاحت سخن و متانت طبع‏پايدار...«
و چون در همين تذكره، در زندگينامه خسرو سنندجى آمده است كه وى‏بين سالهاى 1218 تا 1250 زندگى مى‏كرده، و ظاهراً مراد از والى ناكام كردستان‏همين خسرو سنندجى باشد، بايد جوهرى سنندجى را - كه معاصر و معاشر بااو بوده - از شعراى سده سيزدهم هجرى‏سبك شعرى‏
از تنها مرثيه منظومى كه از او در دست داريم پيدا است كه در سبك عراقى‏طبع آزمايى مى‏كرده و از طبع روانى برخوردار بوده است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
مسلماً جوهرى سنندجى داراى آثار آيينى بسيار بوده و اين مطلب رامى‏توان از پختگى كلام او در مرثيه عاشورايى‏اش دريافت، ولى متأسفانه به‏خاطر عدم دسترسى به آنها نمى‏توان از ميزان تاثير گذارى‏شان سخنى به ميان‏آورد هر چند شاعرانى همانند او در زادگاه خود مشهور بوده و مراثى آنان بااقبال اهالى روبه‏رو بوده است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
همان‏گونه كه اشارت رفت فقط يك مثمّن تركيب عاشورايى در چهار بنداز او در دست است كه آن را عينا نقل مى‏كنيم:
مثمّن تركيب عاشورايى‏
باز اين چه شيون است و چه زارى است در جهان؟
كز ديده سپهر بود جوى خون روان‏
باز اين چه ماتم است كه اندر ظهور او
در گريه چشم پير و به ناله دل جوان‏
باز اين چه شورش است و چه ماتم؟ كه صبح و شام‏
از مهر و ماه اشك فرو ريزد آسمان‏
باز اين چه نوحه و چه فغان و چه ماتم است؟
كز آب چشم چرخ روان رود كهكشان‏
شاه عرب امام عجم نور مشرقين‏
روزى كه شد به دهر چنين ظلم آشكار
در حيرتم كه چرخ چرا ماند پايدار؟
در ماتم حبيب خدا زاده بتول‏
اى سينه آه سر كن و اى ديده خون ببار
ريزد فلك ز ديده انجم سرشك خون‏
هر صبحدم ز كينه آن قوم نابكار
مهرى كه بود رونق افلاك دين ازو
شد منكسف به خاك زبيداد روزگار
اى چرخ پر ستيزه ز جور تو داد! داد!
صحبت چو شام زينب و زين العباد باد!
چون نخل قامت شه دين بر زمين افتاد
افغان و گريه در فلك هفتمين فتاد
از توسن سپهر مه و مهر شد نگون‏
آن ساعتى كه شاه شهيدان ز زين فتاد
از وحش و طير و انس صداى فغان و آه‏
بر خاست از زمين و به عرش برين فتاد
ايام بى سكون شد و افلاك بيقرار
چون چشم اهل بيت به سلطان دين فتاد
مهر و مه و ستاره همه گشت غرق خون‏
از ذوالجناح گشت چون آن شاه سرنگون‏
اندر عزاى آل نبى آسمان گريست‏
افلاك اشك ريخت زمين و زمان گريست‏
از شورش و فغان عزا دار اهل بيت‏
ديد آن شهيد را چو فتاده به خاك و خون‏
جبريل با معاشر كرّوبيان گريست‏
بر اهل بيت اين ستم از چرخ چون رسيد؟
مهر و مه و سپهر و مكين و مكان گريست‏
نبود دلى زغم كه نسوزد درين ملال‏
چشم سپهر كور و زبان هلال لال
18. آشوب آشتيانى )سده سيزدهم هجرى»
زندگينامه‏
آشوب آشتيانى، نامش عليخان فرزند ميرزا اسماعيل عماد لشكر آشتيانى‏از شعراى عصر ناصرى است. در فنون ادبى دستى به تمام داشته و در علوم‏متداول زمانه خود از قبيل حكمت، منطق، هيأت و رياضيات سرآمد همگنان‏خود بوده است.
در نثر و نظم به دو زبان عربى و فارسى آشنايى كامل داشته و در زمان‏ولايت عهدى مظفرالدين ميرزا، به خطاب »خانى« مخاطب بوده و در دارالانشاء تبريز به نگارش اشتغال داشته است. از تاريخ تولد و درگذشت اواطلاعى در دست نيست. در تذكره مدينة الادب تأليف محمدعلى مصاحبى‏نائينى )عبرت» ج 1، ص 204 تا 207 مختصرى از شرح احوال و آثار او آمده وآقاى محمود هدايت در گلزار جاويدان ج 1، ص 18 چند سطرى به شرح‏احوال و نمونه‏اى از آثار او اختصاص داده است.
سبك شعرى‏
چهارده بند عاشورايى خود از آميزه سبك عراقى و سبك خراسانى سودجسته است.
دامنه تأثير آثار عاشورايى‏
از آشوب آشتيانى يك تركيب چهارده بندى در رثاى خامس آل عبا در دست‏است كه در زمره آثارى موفق عاشورايى در دوره قاجاريه به شمار مى‏رود و همان‏گونه كه در اين تذكره بارها خاطرنشان ساخته‏ايم، اهتمام شعراى آيينى به آفرينش‏آثار ماتمى خصوصاً تركيب بندهاى عاشورايى، به تكامل تدريجى شعر عاشورادر زمانه ما انجاميده است و آشوب آشتيانى يكى از همين چهره‏هاى ناشناخته وگمنام است كه آثار آيينى او در نزد خواص داراى منزلتى در خور بوده است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
تنها يك تركيب بند عاشورايى از آشوب آشتيانى در رثاى سالار شهيدان‏در اختيار داريم. از اين تركيب چهارده بندى مى‏توان به توانايى او در آفرينش‏آثارى منسجم و فاخر پى برد.
چهارده بند
دى چون هلال ماه محرّم شد آشكار
پژمرده چون فلك زدگان، لاغر و نزار
گيتى برون نمود زتن، كسوت حرير
پوشيد جامه سيه و، گشت سوگوار
گردون فشاند خاك سيه بر سر و، رُبود
از فرق خويش و زد به زمين تاج زرنگار
بگريست در عزاى حسين آسمان و، ريخت‏
از ديده، ز اشك انجم بس درّ شاهوار
خون شفق زچهره فرو ريخت در كنار
از كهكشان به گردن خود چرخ در فكند
شال عزا و، گشت ز اندوه بيقرار
تب لرزه اوفتاد در اركان نه سپهر
پر شد ز انقلاب، همه روى روزگار
از بس كه شور و غلغله در كُن فكان فتاد
گفتا فلك: قيامت عظمى شد آشكار
پرسيدم از خرد كه: مگر نفخ صور شد
محشر به پا نمايد اين لحظه كردگار؟
گفتا: محرم است و، بود ماتم شهى‏
كاوشد شهيد و ماند عزايش به يادگار
لب تشنه شد شهيد ميان دو نهر آب‏
تنها نه او، كه هر كه بد او را معين و يار
گفتم كه: چيست نام وى و از نژاد كيست؟
گفت اين و، برد از دل بيتاب من قرار
مقتول اشك و كشته افغان، شهيد شين‏
نور و سرور چشم و دل فاطمه، حسين‏
2
از خانمان فتاده بيداد كربلا
كِش رفته خانمان همه بر بادِ كربلا
حقا كه داد كرب و بلا، داد ظلم را
در حقّ او، كه حق بدهد داد كربلا
اى روزگار! از چه نشد خانه‏ات خراب‏
چون كشته گشت در ستم آباد كربلا
زهرا، هر آن زمان كه كند ياد كربلا
پشت فلك خميد كه يا رب مباد راست!
چون خورد بر زمين قد شمشاد كربلا
چندان رسيد ظلم به آل نبى كه نيست‏
كس در ميان آل نبى، شاد كربلا
در ماتم حسين على، مى‏رسد مدام‏
بر گوش چرخ ناله و فرياد كربلا
داد از دمى كه بيكس و بى دادرس بماند
شاه شهيد، كشته بيداد كربلا
بر خاك، رخ نهاد و به دل داغ آب داشت‏
پر شعله، آتش دلش از باد كربلا
از شرم اين كه سبط نبى كشته شد در او
تا عرش مى‏رسد همه دم داد كربلا
گويى به خشت غصه و اندوه بنا نهاد
دست قضا، نهاد چو بنياد كربلا
شست آسمان حناى شفق آن زمان كه شد
از خون خضاب، گيسوى داماد كربلا
آن دم كشيد دست قضا رخت نيلگون‏
بر روى اين فراشته نُه حجله نگون‏
3
روز الست، چون كه به ميخانه قضا
پر كرد دست قدرت حق، جامى از بلا
فرمود تا منادى عشقش يكان يكان‏
ذرّات را به خوردن آن مى‏زند صلا
هر يك به قدر حوصله خوردند انبيا
نوشيد پور آزر از آن آب آتشين‏
تا اوفتد در آتش نمرود، بر ملا
ز آن باده، نوش كرد به قدرى كه در درخت‏
از فرق تا قدم، زكريا شود دو تا
نوشيد از آن شراب، ذبيح اللَّه آن قدر
كو، ناشده ذبيح به تيغ، آيدش فدا
القصه، زانبياو رسل هر يكى چشيد
روز الست، جرعه‏اى از ساغر بلا
نوبت رسيد چون كه به آل نبى، فتاد
لرزش به هفت ارض و، تزلزل به نُه سما
چون نوبت نبى و على و حسن گذشت‏
آمد گه چشيدن سلطان كربلا
بستد ز دوست جام بلا را و، نوش كرد
بر جان خريد درد و غم و رنج و ابتلا
جام بلا تهى شد و، آن شاه منتظر
تا ساغر دگردهدش دوست از وفا
ناليد عرش و گفت زدهشت كه: اى اله!
گرييد فرش و گفت زحيرت كه: اى خدا!
گر آن چه وعده كرد حسينت وفا كند
ما را و جمله عالميان را، فنا كند
4
دوران، بساط آل نبى چون كه در نوشت‏
ديدند آن چه شان ز ازل بود سرنوشت‏
بگذشت بر ذَرارى زهرا زمانه، ليك‏
گشت زمانه نيز ندانست چون گذشت؟
آن سرزمين كه آل نبى را، مقام شد
بوديش گويى از غم و اندوه، خاك و خشت‏
در مانده در مصائب‏شان عقل دوربين‏
گويى كه حق به آب بلا خاك‏شان سرشت‏
اهل حرم زبخت سيه، موى شان سپيد
گفتى كه دهر، پنبه نمود آن چه چرخ رشت‏
آن، سر به پاى شاه سر از تن جدا گذاشت‏
اين، لب به دست زاده دست خدا بِهِشت‏
كاى باغبان! ز آب چه غافل نشسته‏اى؟
كز تشنگى و آتش بيداد سوخت كِشت‏
گشت از چه رو حرام، غزالان كعبه را
آبى كه شد حلال به كفّار در كنشت؟
انصاف نيست تشنه حريم كسى كه حق‏
كوثر به دست او بسپرده‏ست در بهشت‏
اين قوم را، زشرم و مروت مگر خداى‏
يك ذرّه در ازل ننهاده‏ست در سرشت؟
چون تازه گلبنان حرم را بدان صفت‏
شه ديد، خار غصّه به باغ ضمير كِشت‏
تنها، مقابل سپه آمد زخيمه گاه‏
بنمود روى خوب بر آن كافرانِ زشت‏
ز آن سان كه خون زغصه دل آسمان نمود
5
كآخر من اى گروه! نه سبط پيمبرم؟
آخر نه پاره تن زهراى اطهرم؟
آخر نه مرتضى را، من نور ديده‏ام؟
آخر نه مجتبى را، يكتا برادرم؟
آخر نه از پيمبر و نَز مجتبى بَود
دُرّاعه تن من و، عمامه سرم؟
روح الامين به مهد مرا ذكر خواب گفت‏
پژمرده، خفته ليك به گهواره اصغرم!
حق، كاينات را به طفيل وجود من‏
خلقت نمود و ز آن همه، كس نيست ياورم!
آخر ترحمى بكنيد اى ستمگران!
بر اين لبان خشك و دو چشم زخون ترم‏
بشكسته، بال طايرم ارچه به چنگتان‏
ليكن ز نسر طاير در رتبه برترم‏
نورمه و فروغ خور، از پرتو من ست‏
گرچه ز دور چرخ، سيه گشت اخترم‏
كافر، روا نداشته بر كافر اين ستم‏
چون شد به من روا؟ كه زنسل پيمبرم‏
چون مى‏كشيد پيكر پاكم به خاك و خون؟
چون حنجرم ز خنجر بيداد مى‏بريد؟
آخر نه بوسه‏گاه نبى بود حنجرم؟
انصاف نيست تشنه عيال من و، بوَد
نهره فرات، در گروِ مهر مادرم‏
چون گفت و ز آن گروه جوابش كسى نداد
ناليد كاى فلك! از جفايت فغان و داد
6
ز اصحاب دين نماند چو كس گرد شاه دين‏
دادند سر به پاى وى و، جان به راه دين‏
درماند، بى پناه به چنگ سپاه كفر
شاهى كه آستانه او بُد پناه دين‏
از دست رفت عزت و جاه شهى كه بود
اندر پناه شوكت وى، عزّ و جاه دين‏
تاريك شد به چشم امامى جهان، كه تافت‏
از بام او ستاره ايمان و، ماه دين‏
سر داد زير تيغ و، دم تير تن نهاد
تا شد تمام بر سپه كين، گواه دين‏
با دشمنان دين چه كند شاه دين، كه تافت‏
روى از جهاد و گشت هزيمت سپاه دين‏
جز چند تن كه حرمت دين را به جان نگاه‏
مى‏داشتند و، بود بر آنان نگاه دين‏
كشتند اهل دين و، كسى ز آن ميان نگفت‏
ما را به دين چه كين و؟ چه باشد گناه دين؟
شه را كسى نكرد چو ز آن قوم همرهى‏
تر شد زمين تمام زسيل سرشك شاه‏
تاريك شد هوا همه از دود آه دين‏
ز آن قوم، رو سفيدى در دين كسى نخواست‏
آوخ زبخت خفته و بخت سياه دين!
گفتا چو حق دين همه ضايع گذاشتند
گيرد جزاى دين همه زايشان اله دين‏
و آن گه پى تسلى دل، با فغان و آه‏
از خيمه گاه كرد گذارى به قتلگاه‏
7
بر قتلگه چو شاه شهيدان نظر گشود
سيلاب خون به جاى سرشك از بصر گشود
بالين هر شهيد كه آمد، همى نظر
بر زخم تيغ و نيزه و تير و تبر گشود
گاهى زغم، به پاى برادر نهاد سر
گاهى به گريه، ديده به نعش پسر
چون ديده، باز كرد به خم سر پسر
زخم دلش ز ديدن آن زخم، سر گشود
با ناله، گه به پيكر قاسم نگاه كرد
با غصه، گاه بر تن جعفر نظر گشود
چون ديد كس نمانده زياران جز او به جاى‏
مرغ دلش ز عالم تن، بال و پر گشود
لب: خشك و ديده:تر، ز دل آهى چنان كشيد
كز سوز، خون زديده هر خشك وتر گشود
بهر گشايش دل غمديده، ديد اگر
بر كشته حبيب چو بگذشت، از دو چشم‏
بهر نثار اشك چو عقد گهر گشود
بر هر شهيد، كآن شه لب تشنه برگذشت‏
پيشش زجور خصم لب شكوه بر گشود
كآخر گشاى چشم و ببين كز ستيزه خصم‏
ره بست بر من و به رخم فتنه درگشود
از هر كه داشتم به جهان چشم ياورى‏
بستم كمر به كين وز مهرم كمر گشود
بگريست آن قدر كه جانش توان نماند
ناچار سوى لشكر اعدا كُمَيت راند
8
چون در برش چو چشم زره، سينه تنگ شد
بگشا دوست و، تيغ كشيد و، به جنگ شد
ز آن سان گرفت سخت بر اهل نفاق، كار
كآن عرصه فراخ بر آن قوم، تنگ شد
آن سرزمين كه هيچ به جز خار بُن نداشت‏
چون گلستان زخون عدولاله رنگ شد
بگريخت هر كرا كه برى ز آن گروه، نام‏
گفتى كه جنگ بر همه آن روز، ننگ شد
دست ستيز و، پاى گريز سپاه كفر
درگير و دار معركه، كوتاه و لنگ شد
از هر طرف، محيط اجل چون گرفت شان‏
هر سر كه تيغ شه به سوى آن شتاب كرد
غلتان زتن به روى زمين بيدرنگ شد
گرديد آب، ز آتش برَّنده تيغ او
جسم عدو، زسختى اگر همچو سنگ شد
صيقل چشيده، تيغ وى افكند سر زتن‏
آن را كه دل زكينه دين پر ز رنگ شد
آخر تنش كه بوسه گه مصطفى بُدى‏
از چار سو، نشانه تير خدنگ شد
ناگاه، ز آن ميانه جبين مُبين او
چون قرص مه، شكافته از زخم سنگ شد
چون تير بوالحنوق زنافش گذر نمود
غلتان به روى خاك ز بالاى خنگ شد
بنهاد روى صدق به خاك هواى دوست‏
يعنى: گذاشت سر ز ارادت به پاى دوست‏
9
سلطان دين به روى زمين چون ز زين فتاد
گفتى كه نه سپهر به روى زمين فتاد
آن كس كه بود پايه دين استوار ازو
از زين فتادو، لرزه به اركان دين فتاد
دين مبين زحادثه گفتى به باد رفت‏
بر خاك، چون كه جسم امام مبين فتاد
يكباره گشت روى زمين بى سكون چنان‏
از پشت ذوالجناح چو افتاد شه به خاك‏
در عرش، لرزه بر تن روح الامين فتاد
لرزش چنان گرفت فرا، كاينات را
كز سطوتش، تپش به سپهر برين فتاد
گردون چنان به لرزه در آمد، كه بر زمين‏
يكباره خاست عيسى گردون نشين، فتاد
شد تيره، چشم مهر و رخ ماه و زين الم‏
بر ابروان قوس قزح، سخت چين فتاد
بگسست ناف آهو و، ناب نهنگ ريخت‏
چنگ پلنگ و، پنجه شير عرين فتاد
هفتم زمين به لرزه درآمد، چنان چه زد
تب لرزو رعشه بر فلك هفتمين فتاد
اهريمنان به گردش چون حلقه نگين‏
گشتند، چون ز زين چو عقيق از نگين فتاد
آه از دمى كه غارت و سوزاندن خيام‏
آتش صفت به خاطر اصحاب كين فتاد
كردند ناگهان همه آن سنگدل سپاه‏
از راه بيحيايى، رو سوى خيمه گاه‏
10
آتش چو بر خيام امام زمان زدند
آتش زسوز، بر دل هفت آسمان زدند
آن خيمه‏اى كه بال ملك سايبان بُدش‏
از دود آن به فرق ملك سايبان زدند
آن خيمه‏اى كه رشته جانها بُدش طناب‏
دار الامان دين نبى بود و، آن گروه‏
آتش ز راه كفر به دارالامان زدند
كندند از زمين چون ستون خيام را
يكباره آن ستون به سر فرقدان زدند
چون سوختند خيمه آل نبى زكين‏
اندر جنان، نبى را آتش به جان زدند
آتش زدند چون زستم آن خيام را
بر جان مرتضى، شرر اندر جنان زدند
از ياد اهل بيت، برون شد خيال آب‏
از بس زبيم آتش سوزان، فغان زدند
آن قوم، اهل بيت نبى را به كتف و سر
گاهى به تازيانه و، گه با سنان زدند
چون سوختند خيمه بيمار كربلا
آتش به جان زندگى جاودان زدند
اطفال تشنه را عوض آب، بر دو رخ‏
خاكم به سر، كه سيلى آتش فشان زدند!
و آن گاه، چند محمل بى ستر و بى حجاب‏
از بهر آل طاها، بر اشتران زدند
كردند رو به كوفه پس آن گه ز كربلا
منزل: بلا و، توشه: بلا و سفر: بلا!
11
بر قتلگه چو آل نبى را فتاد راه‏
افتاد نخل ماريه، آن دم به سر زپاى‏
درماند نهر جاريه، آن دم به جاز راه‏
بى پرده اهل بيت نبى چون عيان شدند
خور، سر برهنه زد سرو، بى پرده گشت ماه‏
طوفان گرفت سطح زمين را، زسيل اشك‏
بنهفت ابر، روى هوا را ز دود آه‏
از خون، زمين معركه گلرنگ گشته بود
چونان كه لاله فرق نكردى كس از گياه‏
آوخ كه در ميان شهيدان نمانده بود
پيراهنى به پيكرى و، بر سرى كلاه‏
جز جسم پاره پاره نيامد به چشمشان‏
كردند هر چه اهل حرم هر طرف نگاه‏
تنهاى پاك، از دم شمشير: چاك چاك‏
غلتان به خاك و خون همه، بى جرم و بيگناه‏
از بيم تازيانه خصم، اهل بيت را
يك تن نبود غير تن كشتگان، پناه‏
بالاى هر شهيد، يكى ز آن زنان گشود
گه گيسوى سفيد و، گهى معجر سياه‏
زينب، به جستجوى برادر به هر طرف‏
گشتى ميانه شهدا گرد قتلگاه‏
ناگه فكند ديده به جسم امام دين‏
از سوز بركشيد ز دل بانگ وا اخاه!
پس ديده در عزاى برادر پر آب كرد
رو در مدينه، سوى پيمبر خطاب كرد
كاين سر نهاده در ره جانان، حسين توست‏
بگذشته در هواى وى از جان، حسين توست‏
اين شاه تشنه كام، كه از خون حلق او
سيراب گشته خاك بيابان، حسين توست‏
اين لاله گون بدن، كه گشاده در آفتاب‏
زخمش دهان چو غنچه خندان، حسين توست‏
اين ركن دين، كه از غم بنيان كنش سزد
گردد خراب، پايه ايمان حسين توست‏
اين نور چشم بانوى جنت، كه مرگ او
بنهاده داغ بر دل رضوان، حسين توست‏
اين مشترىِ جنس سعادت، كه در غمش‏
باريده خون زديده كيوان، حسين توست‏
اين ماه آسمان ولايت، كه زخم او
گرديده چون ستاره فراوان، حسين توست‏
اين آهوى حرم، كه تن او زچار سو
گشت از جفا نشانه پيكان، حسين توست‏
اين گوشوار عرش الهى، كه آسمان‏
در مرگ او دريده گريبان، حسين توست‏
اين ميوه دل تو، كه مى‏ريزى از غمش‏
خوناب دل زديده به دامان، حسين توست‏
اين كشته مِناى شهادت، كه چون ذبيح‏
گشته شهيد در ره يزدان، حسين توست‏
اين آفتاب دين تو، كانيك چو آفتاب‏
مانده تنش برهنه و عريان، حسين توست‏
پس روى در بقيع به سوى بتول كرد
13
كاى مادر يگانه! دمى به سوى ما نگر
پروردگان خويش، به غم مبتلا نگر
ما را، كه دست مادريت پرورانده بود
بگشاى چشم و، بسته دست بلانگر
ما را كه با جفا همه بيگانگى بُدى‏
اكنون به صد هزار جفا، آشنا نگر
ما را كه آفتاب بتابيدمان به رو
چون آفتاب در همه جا بر ملا نگر
ظلمى كه خود به هيچ مسلمان روا نبود
بر ما زكين فرقه كافر، روانگر
تنها، فكنده در شط خون بر زمين ببين‏
سرها بريده بر سر نى در هوا نگر
سيل بلا، به هر طرفى خانه كن ببين‏
كشتىّ ما، شكسته بحر فنا نگر
بر دودمان خويش، جفاى عدو ببين‏
از خانمان، ذرارى خود را جدا نگر
احفاد خويش را، همگى در به در ببين‏
اولاد خويش را، همگى بينوا نگر
قومى كه بود روح الامين پرده دارشان‏
بى پرده از تطاول قوم دغانگر
آغشته بين به خون، تن فرزند خويش را
بر اهل بيت او، ستم اشقيا نگر
بر نُه سپهر بر شده در نينوا نگر
يا بضعة الرسول! ز ابن زياد داد!
كز كينه، خاك هستى ما را به باد داد
14
)آشوب»! دم زماه محرم چه مى‏زنى؟!
از ماتم حسين على، دم چه مى‏زنى؟!
شرح از درون خسته پياپى چه مى‏دهى؟
دم از دل شكسته دمادم، چه مى‏زنى؟!
بنياد صبر عالم، از جا چه مى‏كنى؟
بنيان حال مردم، بر هم چه مى‏زنى؟!
در گوش جان، نواى مصيبت چه مى‏دمى؟!
در بام دل، صلاى محرم چه مى‏زنى؟!
خوناب محنت از خم اندُه چه مى‏چشى؟
درد الم زميكده غم چه مى‏زنى؟!
زنجير صبر ماتميان را چه مى‏درى؟
هر جا نشسته، حلقه ماتم چه مى‏زنى؟!
بار فسوس، بر دل مشعر چه مى‏نهى؟
آتش، به جان چشمه زمزم چه مى‏زنى؟!
تشويش جان موسى عمران چه مى‏شوى؟
ناوك، به جسم عيسى مريم چه مى‏زنى؟!
پيوند عيش، از همه عالم چه مى‏برى؟
خرگاه غم به طارم اعظم چه مى‏زنى؟!
سخت آه و ناله از دل محزون چه مى‏كشى؟
بر سينه، دست واقعه محكم چه مى‏زنى؟!
عالم به هم زسوز به يكدم چه مى‏زنى؟!
تاب و توان حيدر و زهرا چه مى‏برى؟
آتش به جان سيد خاتم چه مى‏زنى؟!
بس كن! كه زين مقال، دل قدسيان تپيد
خوناب دل زديده كرّوبيان چكيد
19. ميرزا على‏نقى خان )حكيم» )سده سيزدهم»
زندگينامه‏
ميرزا على نقى خان با تخلص »حكيم« و ملقب به حكيم الممالك، فرزند حاج‏آقا اسماعيل و از پزشكان فرهيخته دوره ناصرى است. وى از افراد فرنگ رفته وآشنا به علوم روز و نيز زبان‏هاى خارجه بود كه پس از داشتنِ مقامات ومنصب‏هاى گوناگون سرانجام در دربار ناصرى با سمت پيشخدمت باشى‏مشغول به كار شد. از تاريخ تولد و درگذشت وى اطلاعى در دست نيست.
سبك شعرى‏
سبك شعرى »حكيم« در غزل و قصيده سبك عراقى است و به سبك‏متقدمين طبع‏آزمايى مى‏كرده و با آرايه‏هاى لفظى و معنوى كاملاً آشنا بوده‏است.
دامنه تأثير آثار عاشورايى‏
با عنايت به مشاغل دولتى متعددِ وى و نيز تنها اثرى كه از او در دست‏حلقه‏اى از زنجيره طولانى شعر عاشورا در زبان فارسى به شمار مى‏رود.

برگزيده آثار عاشورايى‏
تنها قصيده عاشورايى كه از »حكيم« در دست است، با تشبيهى زيبا آغازمى‏شود و به مناقب و مراثى و فلسفه شهادت سالار شهيدان خاتمه پيدا مى‏كند.ابيات منتخبى از اين اثر را مرور مى‏كنيم:
در مصائب حضرت خامس آل عبا)ع»
ناله مرغ سحر مى‏دهد از صبح خبر
اختر صبح همانا ز افق بر زد سر
عطر ريزست به گل طرف چمن ژاله صبح‏
مشك بيزست هوا از نفس باد سحر
روى گل بشكفد از ناله بلبل به چمن‏
ناله را وقت سحر سخت عجيب است اثر...
لاله بگشوده دهان از پى حمدِ بارى‏
خيز تا بشنوى آواز هو الحق ز شجر...
وقت صبح است و صبوحى دهد آن يار شفيق‏
خنك آنان كه كشيدند ازين جام به سر
قطره‏اى داد به من ساقى و، دل مى‏طلبد
ز آن مىِ خاص دو جامى و سه جام ديگر
جرعه‏اى ز آن مى صافيم بنوشان ساقى!
كه كند مست و ز خود بيخبرم تا محشر...
عشق، بارى است كه جز مست نيارد بيرون‏
اُشتر مست ببايد كشد اين بار نه خر
در ره عشق بسى خار كه در پاى خليد
سهل پنداشتى اين عشق و، ندانى هيهات‏
عاشقى كار كسى نيست كه تن خواهد و سر...
عشقبازى حقيقى ز حسين بن على‏
بايد آموخت، بياموز تو اى مرغ سحر!
پور فرخنده پيغمبر ما، ختم رسل‏
آن جگر گوشه زهرا و سليل حيدر
پسر فاطمه و سبط رسول ثقلين‏
آن امام بن امام، آن وصى پيغمبر...
آن كه در مهد به جبريل همى گفت سخن‏
آن شبيرى كه قرين بود هميشه به شبر
منشأ علم ازل، عالم سر اللهى‏
كه ز آينده و هم رفته مراوار است جمر...
گفت پيغمبر مرسل كه: حسين است زمن‏
سنى و شيعه ازين قول بود مستحضر...
آن كه گر او نشدى كشته به راه اسلام‏
كس نمى‏داد ز اسلام و از اين شرع خبر...
آن كه در كرب و بلا، شاكر و صابر به بلا
از سر شوق فدا كرد عزيزان و پسر...
خشك لب گردد و، از آب نجويد قطره‏
گرچه در قدرت او كرد خدا ابر و مطر
در فرات آيد و، لعلى نكندتر از وى‏
آب نوشد ز سر نيزه و نوك خنجر
آن خليل بن خليلى كه به روز ميعاد
جاى يك فديه، فدا كرد ذبيحان يك سر
پسرى، شير ژيانى چو علىّ اكبر...
ابلهى گفت كه: در دهر نكرده عاقل‏
يك تنه جنگ به يك دشت سپاه و لشكر
گويش: اى بيخبر از سر شهادت به يقين‏
اى گرفتار شقاوت، همه افعال توشر
هر كه جز كشته شدن قصد ندارد به جهان‏
قاتل اريك بود ارصد، نكند هيچ حذر
آن كه تن عرضه شمشير كند از سر شوق‏
زخم شمشير جفا هر چه فزون‏تر، خوشتر
اين بدن جامه جان است و، خود اين جامه تنگ‏
نتوان كرد برون تا نشود چاك به بر
اين يكى نكته ز اسرار شهادت بشنو
كه دو صد نكته درين كار بُد از عالم زر
فديه‏اى خواست خداوند جهان ز ابراهيم‏
برد در كوى منا فديه چو پور آذر
گشت تقدير كه اين امر به تعويق افتد
باز بيند رخ زيباى پسر را، هاجر
ليك امرى كه شود صادر از آن مصدر كل‏
لاعلاج است كه مجرى شود آن امر و قدَر
ماند اين فديه يكى وام به اولاد خليل‏
اين پسر بود و ادا كرد به جان دين پدر
سر اين حادثه خواهى زحكيمان مى‏جوى‏
كه خود اين مسأله گويند تو را روشن‏تر
جهل يك سو نه، و از راه غرض بيرون شو
تا ببينى تو در آن وادى پرخوف و محن‏
بر سر مسند اجلال، شفيع محشر
هر شهيدى به صف حشر: شهى صاحب گاه‏
بر سر از تاج شفاعت، زجلالت افسر
يك طرف: صف رسولان، طرفى: صف فلك‏
از پى خدمت او بسته همه تنگ كمر
انبيا، مات ازين عزت و اجلال به حشر
شاد كه اين وعده پسر برد به سر
خودنگويى كه: حسين از پى اين جاه و جلال‏
به تن خويش خريد اين همه اضرار و خطر
بلبل باغ ابد بود و به زندان قفس‏
شادمان گشت چو بشكست قفس را بر و در...
هله‏اى معنى غيرت! پسر شير خدا!
شايد از لطف نوازى تو عبيد و چاكر
بنده خويشتنم دان كه كنم فخر به دهر
در بر خويشتنم خوان چو كنم رخت به در
سخت درمانده گرفتار جهان است )حكيم»
اى خداوند حكيمان! تو به سويش بنگر
من كه باشم كه كنم مدح تو اى شاه شهيد؟!
مات در وصف صفاتت همه افهام و فِكَر
تا خداوند خدايى كند اندر دو جهان‏
تا به فضلش همه محتاج، صغير و اكبر
دشمنانت همه در نار، مخلَّد به عذاب‏
دوستانت همه در جنت و جنب كوثر
قاتل و حاسد و بدخواه، مخلّد به سقر
20. هاشم شيرازى )سده سيزدهم هجرى»
زندگينامه‏
نامش محمد هاشم، تخلص شعرى‏اش »هاشم« و از شعراى سده سيزدهم‏هجرى است. از تاريخ تولد و درگذشت او اطلاعى نداريم.
شيخ مفيد )داور» در شرح حال او نگاشته است:
»هاشم شيرازى: الحاج شيخ محمد هاشم، برادر كهتر امام جمعه وجماعت: شيخ ابوتراب كه معروف هر ديار بوده، و خود شيخ مذكور نيزامامت جماعت مى‏نمود و در وقتى كه برادر مهتر او به تهران رفت، چندى به‏جاى برادر نماز جمعه مى‏كرد، و از اهل علم مى‏بود و اشعار در مراثى و غيرهادارد، و چون متصلب در امر به معروف و نهى از منكر بود، بعضى از اَجلاف‏اشعارى چند از زبان او ساخته و در جهان منتشر كردند... .«
سبك شعرى‏
هاشم شيرازى به دو زبان فارسى و عربى شعر مى‏سروده و در زمره‏شاعران ذواللسانين است. در تذكره مرآة الفصاحه نمونه‏هايى از شعر عربى وفارسى او آمده است، و از شيوه بيانى اشعار فارسى او پيدا است كه در سبك‏عراقى طبع‏آزمايى مى‏كرده.
دامنه تأثير آثار عاشورايى‏
ابيات منتخبى كه از مراثى منظوم او در تذكره مرآة الفصاحه آمده، گوياتركيب‏بند عاشورايى او باشد. اين ابيات برگزيده، در عين روانى از ساختارلفظى قابل قبولى برخوردارند. متأسفانه به خاطر عدم دستيابى به اشعارعاشورايى او نمى‏توان پيرامون ميزان تأثيرگذارى آنها سخنى گفت، ولى‏چون وى از روحانيان بنام زمان خود بوده و ازائمه معروف جماعات شيراز به شمار مى‏آمده، طبعاً آثار منظوم ماتمى او درميان علاقه‏مندان به وى و مردم متدين شيراز معروف بوده و بازتاب‏درخورى در زادگاه او داشته است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
اى پرتو جلال و جمال و بهاى حق‏
وى مظهر كمال و صفا و ضياى حق‏
اى تربت مقدس تو فتح كارها
وى مرقد منير تو، كوى صفاى حق‏
* * *
زينب چو ديد جسم برادر به خون تپان‏
گفتا: فدات جان من، اى جان مصطفى!
چون شد كه باد حادثه افكند بر زمين‏
اين نخل سر بلند ز بستان مصطفى؟
* * *
آن دم كه جسم پاك على اكبرش تپيد
در خاك و خون، به دامن صحراى كربلا
شد نااميد و گفت به حسرت به نعش او
بر اين سراى يا ولدى! بعدك العفا
* * *
فرياد العطش به سما مى‏رود هنوز
از دشت كربلا، به هزاران فغان و آه‏
سرهاى سروران، به سر نيزه جفا
وزسيلى خسان، گل رخسار ما سياه‏
آه از دمى كه عترت و اولاد مصطفى‏
كردند رو به مقتل سلطان كم سپاه‏
ديدند پيكر شهدا گشته چاك چاك‏
بى دست و پا و بى سر و بى افسر و كلاه
21. گلشن شيرازى )سده سيزدهم»
زندگينامه‏
نامش ميرزا محمد على، تخلص شعرى‏اش »گلشن« از طايفه زنگنه وزادگاهش شيراز است. از شعراى دوره قاجاريه است و در زمان فتحعلى شاه‏مى‏زيسته است.
حاج على‏اكبر نواب شيرازى متخلص به »بسمل« كه تذكره دلگشاى خودرا از سال 1237 تا 1240 ه . ق جمع‏آورى و تدوين كرده در بوستان دوم آن ازگلشن شيرازى ياد كرده و درباره او مى‏نويسد:
»... شاعرى است سخندان و ديوانش گلستانى مالامال از گلهاى الوان، و ازعلوم رسمى با بهره و در فن عروض شهره، قواعد شعرى را نيكو دانستى و دررياضيات بذل جهدش چندان كه توانستى اكثر با اصحاب معرفت نشستى...در مديح ائمه طاهرين قصايد رنگين گفته و در مصائب سيد شهدا درهاى‏گرانبها سفته دو دوازده بند: يكى بر نظم قوافى و رديف محتشم كاشى وديگرى بر قوافى ديگر از گلشن طبعش شكفته... اكثر با فقير جليس و درالموت، عالم فانى را بدرود نموده، صاحب ديوان است... .«
سبك شعرى‏
آثار معدودى كه از وى باقى مانده است، بر سبك عراقى استوار مى‏باشد ودر انواع قالب‏هاى شعرى از همين شيوه بيانى استفاده كرده است.
دامنه تأثير آثار عاشورايى‏
با اينكه گلشن شيرازى داراى دو دوازده بند ماتمى در رثاى سالار شهيدان بوده‏است، ولى به خاطر آن كه در دسترس قرار نداشته، مورد عنايت اهل فن قرارنگرفته است و در تذكره دلگشا نيز ابيات منتخبى از اين دو تركيب بند آمده و ازچند و چون اين دو اثر اطلاع چندانى به دست نداده است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
فرازهايى از چهار بند اثر ماتمى او را كه به اقتفاى محتشم كاشانى در رثاى‏سالار شهيدان سروده شده، عيناً از تذكره دلگشا نقل مى‏كنيم:
در عالم اين مصيبت عظمى چه ماتم است؟
كز فرش خاك، غلغله تا عرش اعظم است‏
چرخ بلند پايه به اين رفعت و شكوه‏
رويش چراست نيلى و پشتش چرا خم است؟
افتاد در زمانه عجب شورشى، مگر
يا از براى ماتم شاه جهانيان‏
در هر دلى زخلق جهان، صد جهان غم است‏
* * *
محشر به پاى خاست چو سبط نبى فتاد
از پشت ذوالجناح به ميدان كربلا
داد از دمى كه رفت ز بيداد ديو و دد
بر باد فتنه، تخت سليمان كربلا
* * *
كاش آن زمان كه گشت نگون شه ز ذوالجناح‏
از توسن فلك، شه خاور نگون شدى‏
كاش آن زمان كه خانه گردون اساس دين‏
ويران ز صَرصَرستم خصم دون شدى‏
يا چون زمين، اساس فلك آمدى به زير
يا چون فلك، اساس زمين واژگون شدى‏
* * *
اين بال زن هماى همايون، حسين توست‏
اين شاهباز پر زده در خون، حسين توست‏
اين شاه بى قرين كه زتيغ سپاه كين‏
رنگين زخون او شده هامون، حسين توست‏
اين شاخ گل كه از بدن چاك چاك او
پيكان چو غنچه آمده بيرون، حسين توست
زندگينامه‏
نامش حاجى ميرزا سيدعلى از فاميل سادات اخوى است. وى داراى طبع‏وقّاد و روانى بوده و معاصر و معاشر با مؤلف طرائق الحقايق است.
در شرح احوال حاجى ميرزا سيدعلى اخوى تهرانى آمده است:
»... و امروزه جناب... آقاى حاجى ميرزا سيدعلى سلّمه اللَّه تعالى... ميلاد ائمه‏عليهم‏السلام را در تكيه مخصوص سادات هميشه جشن شايان گرفته و درنيمه شعبان در باغ معلوم و موسوم به حجتيه يك روز و يك شب براى ميلادصاحب نور هنگامه‏اى است. با راقم، نهايت لطف دارد و بعضى از قصايد وغزليات آن جناب ذكر مى‏شود...«
سبك شعرى‏
آثار معدودى از وى كه در طرائق الحقائق آمده در سبك عراقى سروده‏شده و از ساختار محكم لفظى و غناى محتوايى آنها پيداست كه سراينده باوقوف كامل به آثار متقدمين و اطلاع از دقيقه‏هاى كلامى، طبع آزمايى‏مى‏كرده است.
دامنه تأثير آثار عاشورايى‏
وى از چهره‏هاى نامدار مذهبى در زمانه خود بوده و در تكيه مخصوص‏به خاندان خود ميلاد ائمه اطهار را جشن مى‏گرفته است؛ بنابراين مسلماً آثارمنظوم او توسط مديحه سرايان مورد استفاده قرار مى‏گرفته و طبعاً آثار ماتمى‏وى نيز با اقبال مواجه بوده است، ولى متأسفانه به خاطر عدم دسترسى به آثارمنظوم عاشورايى او، نمى‏توان بيش از اين در اين زمينه سخن گفت.
برگزيده آثار عاشورايى اخوى تهرانى‏
در طرائق الحقايق ابياتى از يك بند از تركيب بند عاشورايى او آمده است كه‏عيناً آن را نقل مى‏كنيم:
طاها به ناله آمد و ياسين به خود تپيد
ز اورنگ ناز تا كه امام مبين فتاد
با زين واژگون، گذر ذوالجناح چون‏
بر خيمه گاه زينب محنت قرين فتاد
آغشته ديد كاكلش از خون شاه دين‏
زد نعره‏اى كه لرزه به عرش برين فتاد
خورشيدوار از افق خيمه، بى حجاب‏
آمد برون و از پى آن مه جبين فتاد
همراه ماه گفتى پروين صفت به راه‏
جمعى ستارگان ز بنات و بنين فتاد
آمد پى برادر و، چشمش در آن ميان‏
بر خون تپيده پيكر آن نازنين فتاد
گفتا كه: اى مبارك توسن! برادرم‏
آمد چه بر سرش؟ به كجا بر زمين فتاد؟
تا بر سرش چه آمد آن دم كه چشم او
بر خنجر برهنه شمر لعين فتاد
گفتا: دريغ! كز ستم آخر، حسين‏من‏
از جان گذشت و در نفس واپسين فتاد
چون شد درين زمين؟ كه زخون برادرم‏
23. عندليب كاشانى )سده سيزدهم»
زندگينامه‏
نامش ميرتقى، فرزند حسين حسنى، زادگاهش كاشان، تخلص شعرى‏اش»عندليب« و »بلبل«، از شعراى دوره ناصرى است. از تاريخ تولد و درگذشت‏او بى‏اطلاعيم.
در مقدمه ديوان او آمده است.
»... ميرتقى بن حسين الحسنى از اجله سادات و از شعراى عهد قاجار بود.در آغاز جوانى در زمان سلطنت ناصرالدين شاه از زادگاه خويش عازم تهران‏گرديد... در عهد جوانى، شوقى در دل و شورى در سر داشت و عمر گرانمايه‏به خواندن و بررسى و تحقيق در اشعار و شعر مى‏گذراند و از مجالست ومصاحبت اهل ادب بهره‏مند بود و از محاورت و معاشرت ايشان لذت مى‏برد.نشست با سخن‏سرايان پرده از روى طبع شيواى او بر گرفت و طوطى طبعش‏ترانه‏ساز و نغمه‏پرداز آمد تا آنجا كه در قصيده و غزل سرآمد شد... وى پس ازدو سال اقامت در تهران به زادگاه خويش كاشان برگشت و پس از آن سفرى به‏شروان آغاز كرد و عازم آن سامان شد و پنج سال با الفت ظريفان و صحبت‏موزونان آن ديار سپرى كرد و با سخن سرايان آن شهر سر و رازى و سوز و سازى‏داشت... پس از پنج سال اقامت در شروان سفر داغستان در پيش گرفت و نزديك‏به سى سال از عمر را در آن ديار گذراند و از آن پس رهسپار گرجستان و ديگربلاد قفقاز گرديد.«
سبك شعرى‏
مثنويات، مخمس‏ها و رباعيات و مراثى در سال 1343 به‏اهتمام آقاى تيردادانديشه توسط انتشارات كاوه در قطع وزيرى و در 177 چاپ و منتشر شده است.اين اشعار على‏رغم قالب‏هاى متنوعى كه دارند غالباً در سبك‏عراقى سروده شده‏اند و مثنوى‏هاى ماتمى او لحنى حماسى دارند. عندليب‏كاشانى را بايد مبتكر نوعى سبك مرثيه سرايى دانست. او در شيوه: غزل - مثنوى‏ماتمى آثار بديعى دارد و نيز با استفاده از چند غزل كه داراى اوزان مختلف‏عروضى‏اند بى‏آنكه از قالب تركيب‏بند استفاده كند، زنجيره كلامى خود را همانندحلقه‏هاى زنجير مى‏آرايد و اين تنوع‏طلبى در مرثيه سرايى بى‏سابقه است.
دامنه تأثير آثار عاشورايى‏
متأسفانه در تذكره‏هايى كه در دوره قاجاريه تأليف شده نامى از او به ميان‏نيامده و شايد علت امر اقامت ديرپاى او در بلاد قفقاز و عدم حضور او درپايتخت بوده است. با اين كه اشعار ماتمى عندليب كشانى از نظر كمى و كيفى‏در خور عنايت و توجه است ولى به خاطر گمنامى وى و دور از دسترس‏بودن آثار منظومش، بازتابى در زمانه او نداشته است، ولى به طور حتم به‏روند تكاملى شعر عاشورا در قلمرو زبان فارسى شتاب بخشيده است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
در ديوان چاپ عندليب كاشانى مراثى فراوانى در قالب‏هاى مختلف شعرى‏ديده مى‏شود از قبيل: مثنوى‏هاى عاشورايى، غزل‏هاى عاشورايى و مخمسات‏عاشورايى - كه تضمين دو غزل سعدى است و هر يك از آنها داراى فضاهاى‏عاطفى و احساسى به خصوصى مى‏باشد. براى پرهيز از دامنه‏دار شدن سخن،به نقل چند اثر برگزيده عاشورايى او به اختصار مى‏پردازيم:
تضمين غزل سعدى‏
حر از قبول بدايت چو يافت راه هدايت‏
غلط نكرد پى و، شد به سوى شاه ولايت‏
به گريه گفت كه: جانم هزار باد فدايت!
»بيا كه موسم صلح است و دوستى و عنايت«
»به شرط آن كه نگوييم از گذشته حكايت«
اگرچه پيش يزيدم بود بلند مقامى‏
به پيشگاه تو، اقرار مى‏كنم به غلامى‏
چو نيست زندگى دهر را ثبات و دوامى‏
»مرا به دست تو خوشتر هلاك جان گرامى«
»هزار بار كه رفتن به ديگرى به حمايت«
خوشا كسى كه سرو جان كند به راه تو ايثار
به اين مراتب عالى رسيدن است چه دشوار
مگر كه لطف تو گردد درين معامله‏ام يار
»زحرص من چه گشايد، توده به خويشتنم بار«
»كه چشم سعى، ضعيف است بى‏چراغ هدايت«
مگر قبول تو زين ورطه‏ام به لطف رهاند
و گرنه خون دل از ديده‏ام عمل بچكاند
گريز از توبه عالم سعيد مى‏نتواند
»ملامت من مسكين كسى كند كه نداند«
»كه عشق تا به چه حد است و، حسن تا به چه غايت؟«
چو خدمتى نتوان در خور سزاى تو كردن‏
خوش است جان گرامى همى فداى تو كردن‏
عمل، خداى نگفته به جز رضا تو كردن‏
»به هيچ روى نشايد خلاف راى تو كردن«
»كجا برم گله از دست پادشاه ولايت؟«
نه در حضور جنابت منم به صدق ثناخوان‏
كه مدح و وصف تو كرده ست كردگار به قرآن‏
ز هر چه گفتم و گويم، تو برترى همه از آن‏
»مرا سخن به نهايت رسيد و، عمر به پايان«
»هنوز وصف كمالت نمى‏رسد به نهايت«
زجرم خاك سيه تا فضاى عالم بالا
پس از حضيض ثرى تا زبعد اوج ثريا
زچشم عقل نمودم به هر چه بود، تماشا
»به هيچ صورتى اندر، نباشد اين همه معنا«
»به هيچ سيرتى اندر، نباشد اين همه آيت«
زبس گرانى اين غم، قدم شده است چو لامى‏
به اين غمند مقيد زجنّ و انس، تمامى‏
»به هيچ گوش نيامد زعندليب، كلامى«
»كه دردى از سخنانش در او نكرد سرايت«
عندليب كاشانى در مراثى حضرت على اكبر منظومه‏هاى ماتمى زيبايى‏دارد كه به ارايه سه نمونه از آنها بسنده مى‏كنيم:
غزل عاشورايى‏
كه اين جوان نه محمد، زنسل اطهرش ست اين‏
بود سپهر امامت: حسين و، محورش ست اين‏
زبس كه كار بر او تنگ آمده ست، به ناچار
زجان گذشته و، اينك على اكبرش ست اين‏
گذشتن از سرجان، سهل‏تر زداغ جوانى‏
كسى كه مرگ جوان ديده است، باورش است اين‏
دگر نمانده علمدار و لشكرى به شه دين‏
دو بال قطع زپيكر شده برادرش ست اين‏
نه فضل ماند و نه جعفر، نه قاسمى و نه عونى‏
تمام كشته به ميدان فتاده، محضرش‏ست اين‏
كند نظاره به دنبال اكبر از سر حسرت‏
گواه صدق مقالم: دو ديده ترش‏ست اين‏
نه نامه‏هاى شما مى‏نمايد اين كه به دستش‏
كند حساب شهيدان خويش و، دفترش ست اين‏
مقام كوشش جنگ است، نى زمان تغافل‏
يزيد، جايزه داده است و كيسه زرش‏ست اين
غزل مرثيه‏
على اكبر! الا اى طرّه‏ات هر تار، زنجيرى‏
به اين مجنون سرگشته از آن زنجير، تدبيرى‏
تمناى مناى كربلا دارى به قربانى‏
نمى‏آيد فدا مادر! مكن تعجيل، تأخيرى...
به بالينت نخوابيدم چه شبها با دو صد زحمت‏
به اميدى كه در پيرى به عالم دست من‏گيرى‏
زدستم مى‏روى اكنون، نماند بر من دلخون‏
به جز يك جان پرحسرت، به غير آه شبگيرى..
كمند زلف تو در خواب ديدم دوش، دانستم‏
ندارد جز سيه بختى، پريشان خواب تعبيرى‏
سخن با من نمى‏گويى، دل زارم نمى‏جويى‏
زمادر اى پسر! گويا به تقصيرى تو دلگيرى!
نبستم حجله شادى، نچيدم بزم دامادى‏
براى چون تو شمشادى، جز اينم نيست تقصيرى...
سخن سركن دمى با من وگرنه بر كشم شيون‏
به آن آهى كه در آهن كند چون نار تأثيرى...
زدستم شد على اكبر، منم بيچاره و مضطر
ندارم ياورى ديگر، الا اى چرخ! تدبيرى‏
خزان از گلشن دين )عندليبا»! شد، مشو نوميد
كه باشد خرابى را، زپى البته تعميرى
مثنوى عاشورايى‏
چو آمد به جولانگه كار زار
عنان را كشيد از ره و، ايستاد
به آيين گردان زبان برگشاد
كه: اى فرقه ناكس و ناقبول!
نداريد شرم از خدا و رسول؟
به چشم شما نيست يك جو حيا
كه بستيد صف‏ها به روى خدا...
اَيا ناكسان زحق بيخبر!
كه خصميد با كيش خيرالبشر...
منم آن دليرى كه روز نبرد
دو صد پور دستان نگيرم به مرد...
يداللَّه، جدّ كبار من است‏
شجاعت ازو يادگار من است‏
چو بازو گشايم به پيكار و جنگ‏
كه آرد نمودن به پيشم درنگ؟
چو شير آيد از بيشه در مرغزار
به ناچار روبه نمايد فرار
سنان چون تكانم به هنگام جنگ‏
به بهرام گردون نماند درنگ...
چو بازو به گُرد افكنى خم كنم‏
زگيتى، تهى نام رستم كنم‏
بخندد چو تيغم به هنگام كين‏
بگريد زبيم، آسمان بر زمين...
به دستم چو تيغ است آتش فشان‏
چه باكم زخاشاك مشتى خسان؟...
گو آيد به ميدان كين اين زمان‏
كه گردد عيان مرد و نامرد كيست؟
به گاه هنر، مرد آور كيست؟
بكوشيم مردانه در كارزار
كه ماند به گيتى زما يادگار
24. محرم يزدى )سده سيزدهم»
زندگينامه‏
نامش ميرزا عبدالوهاب، تخلص شعرى‏اش »محرم«، فرزند ميرزا محمدو زادگاهش شهر يزد بوده است. رضا قلى خان هدايت در شرح حال اومى‏نگارد:
»... هم در صغر سن والدش )محرم» درگذشته. وى پس از تكميل علوم به‏اقتضاى طبع موزون تخلص پدر را به تجديد و تأييد وارث شده، مسافر سفرعتبات عرش درجات گرديده در كرمانشاهان توقف گزيد و بر كمالات افزود.پس به دارالخلافه تهران روى نمود و به مداحى‏خاقان مغفور محمدشاه زبان گشاد و مورد الطاف شاهنشاهى شد به ملك‏الشعرايى عراقين ملقب گشته... وقتى به تحصيل لغت و ترقيم خط فرانسه‏رغبت كرده و نيكو بياموخت چنان كه اكنون در مدرسه دارالفنون نوآموزان راآموزگار و خليفه اين خط و لغت دشوار است. چون روزگار به هوى و هوس‏بگذاشت از مشتهيات دنيوى دل برداشت به فكر خاتمت كار و فايدت طبع‏غوايت شعار افتاد و بهترين كارى كه كفاره مدايح ناواجب گذشته تواند بود، مدح‏و منقبت حضرت رسول)ص» و مرثيه امام والامقام سيدالشهدا و شهداى راه‏نگاشته خواهد شد. الحق طرزى تازه و بديع و اشعارش بلند و بيانش فصيح‏است... از تاريخ تولد و درگذشت او اطلاعى نداريم.
سبك شعرى‏
هرچند طبع محرم يزدى به سبك متقدمين مايل بوده و از اشعارى كه از اوبر جاى مانده مى‏توان به قدرت طبع و احاطه او به فنون شعرى و ارايه‏هاى‏لفظى و معنوى پى برد ولى در مراثى سالار شهيدان بيشتر از سبك عراقى سودجسته و اين شيوه بيانى را براى به تصوير كشيدن واقعه عاشورا برگزيده‏است.
دامنه تأثير آثار عاشورايى‏
مسمط عاشورايى محرم يزدى از آثار نسبتاً موفق عاشورايى به خاطررويكردى كه به شهداى كربلا دارد، به شمار مى‏رود ولى به جهت دور ازدسترس بودن اين اثر نمى‏توان از دامنه تأثير آن سخنى به ميان آورد.
برگزيده آثار عاشورايى‏
از محرم يزدى فقط يك مسمط عاشورايى بر جاى مانده كه به نقل آن‏مى‏پردازيم:
مسمط عاشورايى‏
چون شاه زيثرب هوس كرب و بلا كرد
در كرب و بلا، خيمه اجلال به پا كرد
بنمود به حق وعده و، بر وعده وفا كرد
در كشته شدن، حكم همايون به قضا كرد
هم كار شفاعت زپى قرب خدا كرد
قربى كه تو عاجز شوى از ترجمه آن‏
چون ترجمه اين عظمت قسمت ما شد
و اقبال مترجم بچه بر عرش علا شد
در تكيه دولت ز دم اهل صفا شد
هر كار شد، از همت مردان خدا شد
وز شيخ زجاجى، نظرى راهنما شد
كز نام غلامى به در شاه رضا شد
خوش آن كه به ميدان رضا داد سرو جان‏
اندر شب عاشور، فرمود شهنشه‏
كاى زمره اصحاب كه ما را شده همره‏
باشيد ز فرمان خدا يك سره آگه‏
كاندر ره پيمانِ خداوند منزّه‏
فردا همه آغشته به خونيم، على اللَّه‏
تا باز رود آن كه بود واقف درگه‏
كاين درگه عشق است و حقش حاجب و دربان‏
تا هست شب و بر سر دست است سياهى‏
از بيعت ما دست كشد يار و سپاهى‏
فردا، هنرى بايد با عهد الهى‏
در معركه عشق هنرمند پناهى‏
درد و الم شيعه شود نامتناهى‏
شمر از سرِ من دور كند افسر شاهى‏
هر كس سر خود گيرد، ز آزادى پيمان‏
هر كس كه مرا يار، پى سيم و زر آمد
صد حيف كه بس همت او مختصر آمد
تا باز رود، كابلَه و كوته نظر آمد
چون عيسى‏ام از صحبت احمق حذر آمد
اين رتبه كجا در خور هر بى‏هنر آمد؟
كآيين ره شاه پرستى دگر آمد
هر بلهوسى را نسزد دم زدن از آن‏
افسوس بر آن قوم كه پيمان بشكستند
پيمان بشكستند و، دل خستند
ز اخيار بريدند و به اشرار ببستند
گم كرده ره حق و، ره باطل جستند
وز پادشه خويش چنان عهد گسستند
اى واى بر آن كو شكند بيعت سلطان‏
آن حجت يزدان ز پى حجت مردم‏
چون بود زحق معدن احسان و ترحم‏
نى از روش عجز و نه از روى تظلم‏
بر زد به زمين نيزه و آمد به تكلم‏
كاى قوم دغا! حق پيمبر نشود گم‏
اى معنى اهريمن و اى صورت مردم!
مردود حق و، رانده درگاه سليمان!
آيا ز شما ديوان صاحبنظرى هست؟
بنياد شناسنده يزدان گهرى هست؟
آيا كه درين ظلمت، تابان قمرى هست؟
بر خشكى لعل لب ما، جزع‏ترى هست؟
فرموده يزدان را، آيا اثرى هست‏
در جان شما اهرمن بى دل و بى جان؟!
پس گفت ابا خويش كه: اى عبد جفاكار!
با زاده پيغمبر ما چيست تو را كار؟
كامروز حسين است به حق حجت دادار
مولا و شفيع است درين دار و در آن دار
از وسوسه اهرمن و، ديو غلط كار
حالى ز در توبه و آيين سِتِغفار
خاكى به دهن افكن و بر ديده شيطان
زد تيغ عدو و سوز به هر حمله چو خورشيد
و آن قوم سيه روى ز جان آمده نوميد
بس ضربت كارى كه زنامرد كسان ديد
در خون خود، آزاده و مردانه بغلتيد
وز هاتف غيبى علم اللَّه چو بشنيد
اشتافت ازين بقعه به سر منزل جاويد
خوش آن كه شتابد به سوى رحمت يزدان‏
افتاد چو از ضربت آن فرقه ناپاك‏
بر خاك، بهين پيكر آن شير غضبناك‏
جا كرد چو بر روى زمين آن بدن پاك‏
افزود سببى بر شرف و مرتبه خاك‏
آمد به سر كشته او سيد لولاك‏
خونى كه روان است هنوز از رگ شريان‏
رو كرد ظهير اسدى، زاده حسان‏
زى آن گله رو به چون ضيغم غژمان‏
مى‏گفت كه: امروز من و عرصه ميدان‏
من: فارس ميدانم، نى جالس ايوان‏
حالى كه ز سلطان به جهاد آمده فرمان‏
فرموده يزدان شمرم گفته سلطان‏
وزگفته سلطان، نگرم گفته سلطان‏
ناگاه بُحير، آن پسر اوس جفا كار
بنمود زكين حمله بر آن يك تنه سردار
وز هر طرف آمد به تنش ضربت بسيار
كآمد تن آن گُردِ سرافراز نگونسار
بس فخر همى كرد بُحير از درِ اين كار
گفتا خردش: وَيلَك ازين كرده و كردار!
و آن بى خرد از كرده همى گشت پشيمان‏
از بهر نمازش سوى حق روى نيازست‏
زى كند چهره و خود كعبه رازست‏
قربانِ نيازى كه از آن مايه نازست‏
سلطان عراق است و شهنشاه حجاز است‏
تا اوست در رحمت حق بر همه باز ست‏
]وين در به روى خلق جهان باز و فراز است ]
بل ذات رحيم است و بود معنى رحمان‏
ز اخبار رسيده است بدين گونه روايت‏
چون گريه كند شيعه ز آغاز حكايت‏
مروى است كه آن فرقه بى فهم و درايت‏
كافراشته در ظلم و ستم يك سره رايت‏
مهلت نه بدادند به سلطان ولايت‏
كز بهر نماز آن گهر بحر هدايت‏
همراز شود با گهر هادىِ ديّان‏
بشنو سخن از مرتبه و حشمت هاشم
درياست همى قطره‏اى از همت هاشم‏
غرق‏اند بزرگان همه در نعمت هاشم‏
در شاه پرستى زهى از خدمت هاشم‏
ما را، هله فيضى رسد از رحمت هاشم‏
داند كه به جز بار خدا قيمت هاشم؟
كز اهرمن آمد گهرى جفت سليمان‏
تعظيم كن از حشمت اين هاشم مرقال‏
آن هاشم مرقال نكو فرّ نكو فال‏
كاندر ره آل است و راه چهره به خون آل‏
زين گُرد تهمتن به پسر طعنه زند زال‏
پويان به ركابش چو ملك نصرت و اقبال‏
بسراى كه: طوبى لك ازين حشمت و اجلال‏
بر گوى: بناميزد ازين مرتبه و شان‏
فضل بن على در نظر فضل خداوند
بر بود سر از كيفر با فرّ خداوند
آن فرّ سليمان زتن اهرمنى چند
بر سوخت تهمتن ز پى چشم بد، اسپند
خون گريه كن از ماتم آن نخل برومند
گرپاى در آورد وِرا تيشه دوران‏
پس عابس فرخنده يلِ شاكرى از جاى‏
برجست و، رخش گشت پى شكر زمين ساى‏
با شوذب آزاده همى گفت: تو را راى‏
تا چيست پى خدمت شاهنشه يكتاى؟
ناليد كه: اى ميرمن، اى گرد صف آراى!
در پاى ملك سر دهد اين بى سرو بى پاى‏
كاو خسرو دين است و، بود بى سرو سامان‏
گفتا كه: مرا نيز گمان بر تو همين بود
بشتاب هلا خدمت شاهنشه ما زود
كز فرّ شهادت بر شه قدر تو افزود
ديباى سعادت را، هم تارى و هم پود
و زتوست خداوند و نبى راضى و خشنود
عقل تو درين كار، ره باديه پيمود
با عشق رخ كعبه خوشا خار مغيلان‏
چون كار چنين ديد خروشيد و بزد دست‏
خوش خوش زره و خود به‏هم برزد و بشكست‏
بسرود كه: من عاشق جانبازم و سرمست‏
عاشق نيم امروز اگر پيرهنى هست‏
با تيغ يلى كرد بسى را به زمين پست‏
در عين حيات است ولى كشته جانان‏
شير اوژن و نام آور و ضرغام و دلاور
دارنده فرخ علم لشكر داور
شيران همه در جوشن اين شبل غضنفر
كاو حمزه اول بود و، ثانى حيدر
چون شير خدا در صف كين، حيدر صفدر
در دوده هاشم لقبش: ماه منور
گرديد منوّر ز رخش عرصه ميدان‏
آن ماه بنى هاشم و، خورشيد علمدار
در شاه پرستى علم لشكر دادار
در خدمت شه، راضى ازو، احمد مختار
با حكم جهانداور و، با اذن جهاندار
غژمان شده شبل اسداللَّه، على وار
بر زد به صف لشكر چون حيدر كرار
هين قوت بازو نگر و، قدرت يزدان‏
عشق آمد و زد خيمه بر از طارم اخضر
كز خيمه چو خورشيد بر آمد على اكبر
معشوق و گرامى پسر عاشق داور
شبل اسداللَّه بود و، شبه پيمبر
بر دور پدر گشت پس از رخصت مادر
ناليد كه: اى خسرو بى ناصر و ياور!
ما ناصر حقيم و به حق ناصر ايمان‏
چون اهل حرم ناله شهزاده شنيدند
از خيمه برون آمده، زى شاه دويدند
يك باره سر انگشت تحير بگزيدند
گفتند سخن باوى و، پاسخ بشنيدند
وز فرقت شهزاده به تن جامه دريدند
سخت است بلى فرقت جان دورى جانان‏
افشاند يكى بر گل رخساره، گلابش‏
وزشانه، يك سنبل پر حلقه و تابش‏
آورد يك از پردگيان اسب عقابش‏
رخ سود به خاك قدم حضرت بابش‏
پرسيد بسى نكته و، شه داد جوابش‏
كز كار شفاعت چه رسد روز حسابش‏
در خدمت پيغمبر و، در حضرت رحمان‏
اى سلسله شيعه!بياييد بياييد
وزگيسوى او سلسله‏ها باز گشاييد
وز اشك روان گردِ ركابش بزداييد
گر ز آن كه شما مردم خورشيد ستاييد
خورشيد خدا را به خدايى بستاييد
و زمهر، نظر برمه رويش بنماييد
معشوق امام است و، بود عاشق يزدان‏
ديوانه شدم، حلقه و زنجير بياريد
سر پيچم ازين حلقه، اگر دير بياريد
سر رشته از آن زلف گره گير بياريد
يك رطل گران از كرم پير بياريد
صد حلقه كباب از جگر شير بياريد
چون قافيه صوتى به بم و زير بياريد
ديوانه‏ام از فكرت آن طرّه پرخم‏
زنجير من، آه زلف سياه است مسلم‏
زخم دل عاشق نشود طالب مرهم‏
زيرا دل عاشق طلبد زخم، دمادم‏
بى حلقه آن زلف، درين حلقه ماتم‏
ديوانه بود )محرم» در ماه محرّم‏
سنگى چه دريغ است زديوانه عريان؟!
من عاشق و ديوانه‏ام، اى خلق! بدانيد
زنهار مرا عاقل و فرزانه مخوانيد
با دل، سخن از گيسوى شهزاده مرانيد
دل را به پريشانى خود باز بمانيد
و زما بر عشاق سلامى برسانيد
كز گفته ما خون دل از ديده فشانيد
هنگام وداع است و، بود نوبت هجران‏
شهزاده اكبر، به خدا دست پيمبر
بوسيد و، على وار بزد بر صف لشكر
هر حمله او، آيتى از حمله حيدر
گفتى به صف رزم بود حيدر صفدر
اين شير دلاور كه بود شبل غضنفر
غژمان شد و بر زد به صف لشكر كافر
تا با صف گرگان چه كند ضيغم غژمان!
خورشيد ولايت به مه عارض فرزند
از مهر نظر كرد به آن نخل برومند
فرمود: درين كار، گواه است خداوند
انصار و مهاجر ز جمالش همه خرسند
چون شير رود جانب گرگ ستمى چند
تنها بود اين شير و سپه گرگ فراوان‏
هرگاه كسى شايق ديدار پيمبر
گشتى، نگرستى به رخ حضرت اكبر
خير و بركت دور ازين زمره كافر
هر سوى پراكنده شود قوم ستمگر
راضى نشود ز ايشان از كهتر و مهتر
خواندند كه: ماييم تو را ناصر و، ايدر
شمشير كشيدند پى كينه و عدوان!
شه، بانگ همى بر پسر سعد لعين زد
كاى زاده اهريمن و خواهر پسر دد
از ما چه همى خواهى اى كافر مرتد!
بادا به زمين نسل تو مقطوع، مؤبّد
اى قاتل خوبان! نبرى صرفه به جز بد
كار دو جهان بر تو مبارك نشود خَود
مردودِ خداوندى و از دوده شيطان...
فرمود: على بن حسين بن على را
بينيد همه طنطنه شير دلى را
خوانيد، چو بينيد مه روى على را
از چهر و لبش، ذكر خفى، ورد جلى را
فرّ ابدى، آيت لطف ازلى را
اكرامِ خداوند نبى راو، ولى را
اول زهمه خلق به پيغمبر يزدان...
از كوفى و شامى همه حيران جمالش‏
مندَك شده از شعشعه نور جلالش‏
اين گفت: به گيتى نبود شبه و مثالش‏
مانند پيمبر، قد و رخسار و مقالش‏
چون شير خدا يك سره شيرى است خصالش‏
خون من اگر ريزد، چون شير حلالش‏
شيرست و، برون تاخته از بيشه شيران...
تا كيست درين محنت و اندوه مرا يار
كز گريه كنم يارى پيغمبر مختار
زين درد كه سوزد جگر حيدر كرار
خود تا به كجا باز رسد خاتمتِ كار
اين اول زارى است به آهنگ دل زار
هين اسب عقاب آمده بى آن شه صفدار
رخ داده مگر حادثه‏اى در صف ميدان؟!
كاى اسب عقاب! آن خلف شيرخدا كو؟
معناى حق و صورت پيغمبر ما كو؟
آن ماه بنى هاشم خورشيد لقا، كو؟
در محفل سربازان، آن شمع هدى‏ كو؟
آن قبله حق، كعبه ارباب صفا كو؟
آن، صدق ذبح عظيم از شهدا، كو؟
كز فرّ »فَدَيناه« بود قابل قربان...
زندگينامه‏
محمد )جيحون» يزدى ملقب به تاج الشعراء به سال 1250 ه . ق در يزد به‏دنيا آمد و در سال 1302 ه . ق در كرمان بدرود حيات گفت.
وى تحصيلات متداوله زمانه خود در زادگاهش يزد فرا گرفت و به‏سبب آزردگى‏هايى كه از همشهريانش داشت ترك وطن كرد و چندى درشهرهاى استان آذربايجان، تهران،قم و اصفهان گذراند و سرانجام در كرمان اقامت گزيد و در 52 سالگى درهمين شهر درگذشت.
جيحون از شاعران نام آشناى دوره ناصرى است و منظومه‏هاى شيوايى‏كه از او به جاى مانده از قدرت طبع او حكايت دارد.
وى در اغلب قالب‏هاى شعرى طبع آزمايى كرده ولى در سرودن مسمط وقصيده قدرت هنرى و خلاقيت‏هاى ذوقى و كلامى خود را بيشتر آشكارساخته است.
ديوان كامل اين شاعر پر آوازه آيينى بارها به چاپ رسيده است. در آغازديوانش، »نمكدان« او به شيوه گلستان سعدى خودنمايى مى‏كند و خالى ازلطف نيست.
سبك شعرى‏
جيحون اگرچه در غزل از سبك عراقى پيروى مى‏كند، ولى وجهه غالب‏شعرى او از لحاظ سبك‏شناسى، در سبك خراسانى شكل مى‏گيرد، خصوصاًقصايد و مسمطات او كه نشان مى‏دهد سراينده آنها از ادامه دهندگان راه بانيان‏نهضت بازگشت ادبى است.
جيحون يزدى از شعراى پر آوازه آيينى در عصر ناصرى است و مسمطوى در منقبت اميرمؤمنان على)ع» كه باتشبيبى بسيار زيبا آغاز مى‏شود، ازبهترين آثار منظوم آيينى اوست.
جيحون چند مربع تركيب و مثنوى و مخمس عاشورايى دارد كه از زمانه‏او تاكنون مورد استفاده شيفتگان ادب عاشورا و ستايشگران آل اللَّه قرار داشته ونام او را زنده نگاه داشته است.
اشعار عاشورايى جيحون در شمار آثار فخيم و ممتاز آيينى دوره قاجاريه‏نيست، ولى فرازهايى از اشعار ماتمى او در رثاى سالار شهيدان و شهداى‏كربلا بسيار معروف و زبان زد عام و خاص بوده و هست.
برگزيده آثار عاشورايى‏
در اين قسمت به نقل چند نمونه منتخب از آثار جيحون بسنده مى‏كنيم وعلاقمندان اين گونه آثار را به مطالعه مراثى منظوم او و مراجعه به ديوانش فرامى‏خوانيم.
در شهادت حضرت على اصغر)ع»
اى حرم و كعبه ات زحلقه به گوشان!
وى دل داناى تو، زبان خموشان!
با توكه گفت از حسين، چشم بپوشان؟
خاصه در آن دم كه اهل بيت، خروشان‏
نزدش با اصغر آمدند، معجَّل‏
گفتند: اين طفل گو چو بحر نجوشد
نيست چو ما كز عطش به صبر بكوشد
اشك بپاشد چنان، كه خاك بپوشد
رخ بخراشد چنان، كه جان بخروشد
گاهى، ناخن زند به سينه مادر
گاهى، پيچان شود به دامن خواهر
بارى، از ما گذشته چاره اصغر
يا بنشانش شرار آه چو آذر
يا ببرش همرهت به جانب مقتل‏
شه زحرمخانه‏اش ربود و روان شد
پير خرد، همعنان بخت جوان شد
زين پدر و آن پسر به لرزه جهان شد
آمد و آورد و، هر طرف نگران شد
تا به كه سازد حقوق خويش مدلَّل؟
گفت كه: اى قوم! روح پيكرم اين است‏
ثانى حيدر، على اصغرم، اين است‏
آن همه اصغر بُدند، اكبرم اين است‏
حجت كبراى روز محشرم، اين است‏
رحمى! كش حال بر فناست محوَّل‏
او كه بدين كودكى گناه ندارد
يا كه سر رزم اين سپاه ندارد
ز آن كه بس افسرده است، آه ندارد
جاى دهيد آنكه را پناه ندارد
پيش كز ايزد بريد كيفر اكمل‏
ناگه آن قوم از سعادت محروم‏
حرمله‏اش، تير كينه راند به حلقوم‏
حلق وِرا خست و جست بر شه مظلوم‏
وز شه مظلوم، آن سه شعبه مسموم‏
* * *
در رثاى اهل بيت مطهر
اى فلك! تو با نيكان دايم از چه‏اى بدخواه؟
عترت نبى، و آن گه مجلس عبيداللَّه؟!
مجلسى كه اطرافش بسته ره ز نامحرم‏
اهل بيت پيغمبر چون در او گشايد راه؟
كودكان بى ياور، مادران بى فرزند
بسته كس بغل؟ اى داد! خسته كس به نى؟ اى‏آه!
زخم قوم پر نيرنگ، بر لب حسين از سنگ‏
غرق خون شوى اى مهر! سرنگون شوى اى ماه!
از تو حضرت سجاد آن قدر به رنج افتاد
كز نشست او مى‏داشت زاده زياد اكراه!
بلكه چون سخن فرمود، لب به كشتنش بگشود!
وز زنان بيكس خاست الخدر! و واغوثاه!
زينبى كه در يك روز داغ شش برادر ديد
مى‏برى اسيرش باز نزد دشمنى جانكاه؟!
از اسيرى اش بگذر، بر غريبى اش منگر
حكم قتل او از چيست؟ لا اله الا اللَّه!
از مراثى‏ات )جيحون»! شد دل ملايك خون‏
طبع تو بلند، اما زين فسانه كن كوتاه
در شهادت حضرت حرّ
چون طليعه ى صبح عاشورا دميد
ديد حر كز وضع جيش انگيختن‏
در دو سو، كار است بر خون ريختن‏
پس به خود گفتا كه: اى سرگشته حر!
از پى باطل زحق برگشته حر!
قند مى‏پختى، شرنگ آمد پديد
صلح مى‏جستىّ و، جنگ آمد پديد
به كه حال از كفر، زى ايمان شوى‏
اهرمن بنهى، سوى يزدان شوى‏
ز انقلابش، جيش گفتندى كه خير!
تو جز از حق، مى‏نترسيدى زغير
دشت كين، جنگ دليران ديده‏اى‏
كام اژدر، جنگ شيران ديده‏اى‏
چون شد اكنون كز غريبى كم سپاه‏
كوه اندامت ندارد وزن كاه؟
گفت: سير خلد و دوزخ مى‏كنم‏
عارفانه، طىّ برزخ مى‏كنم‏
يك طرف: پيغمبر و، يك سو: يزيد
»ادخلوها« جفت با »هل من مزيد«!
پس دو دست خود زغم بر سر گرفت‏
فطرتش هم، تيغ و قرآن برگرفت‏
گفت: اى دادار غفار الذنوب!
كاشف الاسرار و ستّار العيوب‏
گر دل خاصان تو بشكسته‏ام‏
باز، دل بر عفو عامت بسته‏ام‏
گفت: از حر، مر شهِ دين اسلام‏
كى گمان كردم كه كوفى بيوفاست؟
همچو نمرودش، سرجنگ خداست؟
توبه كردم، ليك توّابم تويى‏
عفو خواهم، ليك وهابم تويى‏
مهر تو، فرعون را موسى‏ كند
جذبه‏ات، دجال را عيسى كند
گر به قرآن بخشى ام، شرمنده ام‏
ور به تيغم سر ببرى، بنده ام‏
گر بخوانى، خيمه بر گردون زنم‏
ور برانى، غوطه اندر خون زنم‏
چاكرم، از لطف اگر بنوازى ام‏
شاكرم، از قهر اگر بگدازى‏ام‏
* * *
حر چو الطاف شه اندر خويش ديد
عشق واپس مانده را، در پيش ديد
پس زه شه جست اذن، گفتا خير باد!
شد به رزم و، جيش را آواز داد
كاى گروه دونِ دور از عافيت‏
بى نصيب از مبدا و از عاقبت‏
رفته‏ام گريان و، خندان آمدم‏
رفته‏ام مور و، سليمان آمدم‏
تن نهادم، پاى تا سرجان شدم‏
جان چه باشد؟ جملگى جانان شدم‏
از همه بيگانه، با حق آشنا
گرچه من رستم زجان، ليك اى سپاه‏
شرم داريد از رسول و از اله‏
اين بگفت و تيغ خصم افكن كشيد
برق مانا، رخت زى خرمن كشيد
خورد و زد تيغ سبك، گرز گران‏
رفت و آمد، گه كنار و گه ميان‏
ناگهانش اسب پى كردند و، وى‏
خود پياده رزم را افشرد پى‏
چون فتاد از پشت زين آن با شكوه‏
گفتى از پشت نسيم، افتاد كوه!
شد همى تيغى به جسمش جاى گير
همچو برق اندر دل ابر مَطير
بود او را نيمه جانى، كز امام‏
ديد بر بالين خود جانى تمام‏
زير لب، خندان سوى جنّات رفت‏
از صفت بگسست و، سوى ذات رفت‏
طبع )جيحون» تا كه حر را بنده شد
از مقالش، صفحه مشك آكنده شد
26. سلطانى كلهر كرمانشاهى »1303 - 1247)
زندگينامه‏
زادگاهش كرمانشاه و متخلص به »سلطانى« و از شعرا و نويسندگان بنام‏سده سيزدهم هجرى است.
سيد احمد ديوان بيگى شيرازى در شرح احوال او مى‏نگارد:
»... الحال كه سال هزار و دويست و نود و شش است، چهل و هفت سال ازعمرش گذشته و يكى از اعاجيب روزگار و علامات قدرت پروردگار است.زمانه سازى نمى‏دانم و عبارت‏پردازى نمى‏توانم، اما آن قدر مى‏بينم كه از هرعلمى سخن رود، آگاه است و به هر طريق كه مى‏پويى همراه. عرفا او را ازخود مى‏انگارند و علما عالمش مى‏پندارند و اهل‏ادب بر تقدمش اذعان دارندو شعرا از اساتيدش مى‏شمارند... مردى است افتاده و آرام و رفيق و انيس وشفيق و كليه اهل ادب را خير جليس... اما خاتمه حال خيريت مآل او اين كه‏در جمادى الاولى سنه يك هزار و سيصد و سه از كرمانشاه نوشته بودند كه‏خان سلطانى در ماه قبل به رحمت الهى واصل شد - رحمة اللَّه عليه - و اين‏فقير در ماده تاريخش گفته‏ام: »سلطان شهيد، يار با سلطانى‏ست« و »سلطان‏شهيدان شفيع سلطانى باد!«... در ماده تاريخ اول، مراد از سلطان شهيد،ناصرالدين شاه قاجار مى‏باشد.
در باغ هزار گل )تذكره سخنوران كرمانشاهان» آمده است:
»... او داراى حافظه‏اى بسيار قوى بود به طورى كه اگر مطلبى را يك بارمى‏خواند يا مى‏شنيد آن را به خاطر مى‏سپرد و بيش از چهل هزار بيت شعرعربى و فارسى را از بر داشت. در حسن خط نيز شهره بود و به طورى كه‏نوشته‏اند اشعارش در حدود هفتاد هزار بيت مى‏باشد. آثار منظوم و منثورسلطانى عبارتند از:
1. ضياء الفرقدين: مثنوى در بحر رمل در حدود 5 هزار بيت در مصيبت‏سيدالشهداء حسين بن على)ع».
2. حديقة الاعجاز: مثنوى در بحر خفيف مشتمل بر مناقب حضرت مولا3. هفت اورنگ: مثنوى در بحر خفيف در حدود 5 هزار بيت شامل هفت مجلس‏بهرام گور.
4. قصه عجيب و غريب: در داستان هزار و يكشب در حدود 9 هزار بيت دربحر تقارب.
5. غزليات، مثنويات و مراثى.
6. مثنوى مينوسر: در ذكر مصيبت امام حسين در بحر تقارب.
7. ليلى و مجنون: به طرز نظامى و اميرخسرو.
8. ديوان قصايد: در حدود بيست و پنج هزار بيت.
9. گلستان مراد: در مدايح دولتمردان.
10. بحر البكاء: در سوگ سرور آزادگان جهان حسين بن على)ع».
11. بدايع الوقايع: در تاريخ وقايع جهان.
12. طراز البيان: ترجمه تاريخ ابن خلّكان.
13. درّة السلطانيه: در تاريخ آل عثمان.
14. تصحيح ديوان اميرمعزى.
15. مناقب حساميه: در تاريخ حكومت كرمانشاه و كردستان.
16. قصايد سلطانيه: كه به سال 1337 ه . ق به چاپ رسيده.
سلطانى بنا به گفته صاحب حديقه در 1303 وفات يافته... و حال آن كه‏مرحوم باقر شاكرى در تذكره مختصر شعراى كرمانشاه 1250 را سال ولادت‏و1307 را سال وفات سلطانى دانسته‏اند...«
»بنا به نوشته مؤلف مجمع الفصحاء )ج 4، ص 342 تا 350) سلطانى داراى‏تأليفات ديگرى نيز بوده است: نجات الثقلين فى مقتل الحسين، مثنوى تمثال البديع‏به وزن مخزن الاسرار، شكرستان به وزن حديقه، مثنوى نور اليقين بر وزن رمل،گنج بادآور، كتابى در قواعد قافيه و عروض. تذكره موسوم به مطلع شعرى درذكر اشعار معاصرين.
سبك شعرى‏
سلطانى علاوه بر اشرافى كه بر دواوين شعرا، فنون ادبى و دقايقى كلامى‏داشته، از طبع بسيار توانايى نيز برخوردار بوده و به شيوه متقدمين طبع‏آزمايى مى‏كرده و طبعش بيشتر به سبك خراسانى متمايل بوده است.
دامنه تأثير آثار عاشورايى‏
متأسفانه مثنوى ماتمى ضياء الفرقدين، مثنوى عاشورايى مينوسر و ديوان‏قصايد و اشعار او را در اختيار نداريم تا در مورد آنها اظهار نظر كنيم. ازمطالبى كه در شرح احوال وى آمده است پيدا است كه محضر او براى شعراى‏همعصرش مغتنم و وجودش انجمن افروز اهل ادب بوده است و مسلماًمنظومه‏هاى شيواى عاشورايى او با تأثيرات دامنه‏دارى در شعرايى كه با اومعاشر بوده‏اند، همراه بوده است و كسانى كه توفيق مرور اين گونه آثار او راداشته‏اند از اين تأثيرپذيريها به دور نمانده‏اند.
برگزيده آثار عاشورايى‏
دو بند از تركيب بند حسينى او در تذكره حديقة الشعراء آمده است كه عيناًنقل مى‏كنيم:
1
اين منم بنهاده سر در سجده گاه راستين‏
اين منم چون آسمان خم كرده پشت بندگى‏
در حريمى كآسمان از حرمتش بوسد زمين‏
اين منم با زائران، گرد ضريحى در طواف‏
كش بود برتر شكوه از كرسى و عرش برين‏
اين منم بهر زيارت در مقام قرب دوست‏
با گروه قدسيان عالم بالا، قرين‏
اين منم كز فخر بر نه گنبد چرخم عروج‏
در رواق عرش طاق سبط خير المرسلين‏
اين منم در منزلت انباز با روح القدس‏
اين منم در مرتبت همراز با روح الامين‏
اين منم كز روزگارم بهره، اقبالى چنان‏
اين منم كز كردگارم يار، توفيقى چنين‏
مورم، اما دست بر ملك سليمان يافتم‏
ره چو بردرگاه شاهنشاه ايمان يافتم
2
كيست كش روى ضراعت سوى اين درگاه نيست؟
و آن كدامين كس‏كه در كوى تو او را راه نيست؟
نيست بر روى فقيران بسته هرگز باب تو
باز اگر باب كريمان گاه هست و، گاه نيست‏
شرط بذل نعمت، استحقاق مسكينان بود
ورنه تأخير و قصورى در عطاى شاه نيست‏
هم ازين معنى ز )حافظ» عرضه دارم يك دو بيت‏
»هرچه هست از قامت ناساز بى‏اندام ماست‏
ورنه تشريف تو بر بالاى كس كوتاه نيست‏
هر كه خواهد گو بيا و، هر كه خواهد گو برو
كبر و نازِ حاجب و دربان درين درگاه نيست«
طرفه نبود گر به )سلطانى» درين نظم متين‏
قدسيان عالم بالا سرايند: آفرين
27. وفائى شوشترى )متوفاى 1303 ه . ق»
زندگينامه‏
نامش ملا فتح‏اللَّه تخلص شعرى‏اش »وفايى« فرزند ملاحسن، از علما وعرفاى با تقواى سده سيزدهم هجرى است. پدرش از علماى بنام زمانه خود بوده‏و با مرحوم حاج‏شيخ جعفر شوشترى معاصر و معاشر بوده است. نياى‏بزرگوارش ملا رحيم شوشترى نيز از علماى مورد احترام عصر خود به شمارمى‏رفته.
در مقدمه ديوان چاپى او آمده است:
»... وفائى شوشترى به زيارت بيت‏اللَّه الحرام و مدينه منوره و ائمه بقيع‏عليهم‏السلام نايل و خدمت بسيارى از بزرگان عرفا و فقرا رسيده و از محضرمبارك شان كسب فيض نموده و سرانجام خود شاگردانى شايسته و دانشمندتربيت كرده است. وفائى شوشترى با اين كه از اجله عرفا و علماى زمان خودبوده و به دقايق و ظرايف فقر و عرفان آگاهى كامل داشته است، اما به مصداق»العلم حجاب الاكبر« هرگز به معلومات ظاهرى توجه نداشته و تنها به‏دوستى و محبت مولى الموحدين اميرالمؤمنين و اولاد معصومين آن‏اشعار وفايى شوشترى. 2. سراج المحتاج در سير و سلوك. 3. الجبر والاختيار 4.اطباق الذهب. 5. شهاب ثاقب در رد صوفيه به امر آيت‏اللَّه حاج شيخ جعفرمجتهد شوشترى تأليف كرده است. سرانجام اين شاعر و مداح با اخلاص درماه رجب المرجب 1303 ه . ق دعوت حق را لبيك گفت و در جوار بارگاه‏ملكوتى اربابش اميرالمؤمنين)ع» به خاك سپرده شد... . لازم به تذكر است چون‏در حاشيه بعضى از نسخه‏هاى ديوان وفائى شوشترى اشعارى با تخلص)مداح» شوشترى به چاپ رسيده است، اين امر بعضى از بزرگان و صاحبان‏تذكره را به اشتباه انداخته و آن دو را يكى پنداشته‏اند و حال اين كه مداح‏شوشترى نامش ميرزا عبدالرسول فرزند ملا عبداللَّه مى‏باشد... .«
سبك شعرى‏
وفائى شوشترى طبع بسيار توانا و وقادى داشته و در انواع اوزان عروضى‏خصوصاً اوزان مطنطن و دامنه‏دار آثار بسيار پر شور و بديعى را به گنجينه‏شعر آيينى در زبان فارسى افزوده كه جلوه‏هاى معرفتى در آنها موج مى‏زند.وى در سبك عراقى و به سبك بزرگان سخن پارسى طبع آزمايى كرده و اين‏شيوه بيانى را براى به تصوير كشيدن مفاهيمى كه در ذهن خود داشته برگزيده‏است.
دامنه تأثير آثار عاشورايى‏
وفائى شوشترى از چهره‏هاى ممتاز و شاخص شعر آيينى در سده‏سيزدهم هجرى است، ولى متأسفانه به جز خواص از اهل ادب، با آثار اوآشنايى چندانى ندارند و نام اين شاعر با اخلاص و تواناى آيينى و آثار منظوم پرشور او را هاله‏اى از گمنامى فرا گرفته است و آن چه از آثار او مورد استفاده‏مؤمنان)ع» مى‏باشد و مراثى رسا و شيواى او به دست فراموشى سپرده شده‏است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
مرحوم وفائى شوشترى داراى آثار ماتمى پرشورى در انواع قالب‏هاى‏شعرى است و تركيب 23 بندى او نيز در ميان مراثى منظوم وى داراى منزلت‏خاصى مى‏باشد. وى در اشعار خود، از صنعت مبالغه، فراوان بهره برده است.مثنوى عاشورايى وى، نمونه بارز مبالغه و حتى غلوّ است كه نشان از علاقه‏فراوان وى به شهيد كربلا دارد. براى تيمّن و تبرّك، برگزيده‏اى از آثار منظوم‏عاشورايى او را براى ثبت در اين تذكره انتخاب كرده‏ايم:
در حماسه شهادت حضرت عباس)ع»
عباس اگر كه دست به شمشير بر زند
يك باره شعله بر همه خشك وتر زند
از تيغ آبدارش اگر يك شراره‏اى‏
گردد عيان، به خرمن هستى شرر زند
از قتل خود خبر نشود تا به روز حشر
بر فرق هر كه تيغ بلا بيخبر زند
از بس كه هست چابك و چالاك و تند و تيز
شمشير نارسيده به مغفر، به سر زند!
سازد دونيم پيكر او، بى زياد و كم‏
از خشم هر كرا كه به سر يا كمر زند...
گر يك شرر ز شعله تيغش رسد به خصم‏
تا روز حشر نعره: هذا السَقَر زند...
ما را زبان به وصف تو قاصر بود، ولى‏
تا شد به مدحت تو )وفائى» سخن سراى‏
نطقش هزار طعنه به قند و شكر زند
سقا نديدم و نشنيدم به روزگار
از سوز تشنگى، شررش بر جگر زند
در حماسه جانبازى حضرت على اكبر)ع»
خواهد اگر به جلوه آن روى منور آورد
آينه جمال خورشيد، مكدّر آورد
جز رخ و زلف و قامت معتدلش درين جهان‏
كس نشنيده سرو را سنبل و گل، بر آورد
برگذرد به هر زمين با قد و قامتى چنين‏
تا به قيامت از زمين، سرو و صنوبر آورد
گيسوى چون كمندش افكنده ز دوش تا كمر
تا به كمند و بند خورشيد به چنبر آورد
وه چه على اكبرى! آن كه چو مهر خاورى‏
بر گذرد ز چرخ، اگر هى به تكاورآورد
بر گذرد ز چرخ و از سمّ سمند تيز تك‏
شكل هلال و اختر و ماه مصور آورد
در گه رزم، رمحش از رامح چرخ بگذرد
نيزه او شكست بر گنبد اخضر آورد
الحذر!الحذر! به گردون رسد از نبرد او
بانگ امان و الامان، گوش جهان كر آورد
العجل! العجل! زتيغش به قتال دشمنان‏
در صف كارزار با شوكت و سطوت نبى‏
بر همه ظاهر و عيان صولت حيدر آورد
شور شهادتش به سر بود وگرنه كى توان‏
تيغ به تاركش فرو منقذ كافر آورد؟
بهر طراز نيزه مى‏خواست كه بر سر سنان‏
كاكل غرقه خون و، آن جعد معنبر آورد
خواهد اگر رقم كند قصه تشنه كامى اش‏
كلك )وفائى» از غمش شعله آذر آورد
تركيب‏بند عاشورايى‏
1
در كربلا چو محشر كبرى شد آشكار
گشتند دوزخى و بهشتى به هم دچار
بودند خيل دوزخى آن روز شاد كام‏
اما بهشتيان، همه لب تشنه و فكار
اهل بهشت را جگر از قحط آب، آب‏
در كام اهل دوزخ و نار، آب خوشگوار
آن ساقيان كوثر و آن شافعان حشر
گشتند تشنه، طعمه شمشير آبدار
آتش به خيمه گاه زدند، اين روا نبود
كز دوزخى به كاخ بهشتى فتد شرار...
زينب چو ديد پيكر صد پاره حسين‏
غلتان به خاك ماريه با قلب داغدار...
نوعى، كه زد به خرمن هفت آسمان شرار
گفتا: تويى برادر زينب، تويى حسين؟!
آيا تويى كه از تو مرا بود اعتبار؟...
پس روى خويش سوى نجف كرد و، بازگفت‏
كاى باب تاجدار من! اى شير كردگار!
آخر مگر نه ما همه، ذريه توايم‏
در چنگ خصم همچو اسيران زنگبار؟
آخر مگر نه اين تن بى سر حسين توست؟
كافتاده پاره پاره درين دشت فتنه بار
يك دم بزن به قايمه ذوالفقار دست‏
بر كش پى تلافى، ازين قوم دون دمار
در نظم و نثر مرثيه ات گر مدد كنند
مزدت همين بس است )وفائى»! به روزگار
2
ميزان حسن و عشق چو با هم قرين فتاد
سهم بلاى او به امام مبين فتاد
عشقش عنان كشيد زيثرب به كربلا
كوشيد تا كه كار به عين اليقين فتاد
در دشت عشق تاخت سمند آن قدر كه كار
از عشق درگذشت و، به عشق آفرين فتاد
از تاب تشنه كامى اطفال شد چنان‏
كز تاب، پيچ و تاب به حبل المتين فتاد
از بهر سجده، شكركنان بر زمين فتاد
ساكن شد آسمان و، زمين گشت بى سكون‏
از زين چو بر زمين شه دنيا و دين فتاد...
از كينه گشت سر به سر نيزه‏اش بلند
عريان به خاك آن بدن نازنين فتاد
خاتم برفت از كفش آن سان كه جبرييل‏
بر زدفغان: ز دست سليمان، نگين فتاد...
يك سر، حريم او چو اسيران زنگبار
هر يك چو آفتاب به جمّازه‏اى سوار
5
بر زخمهاى پيكرت ار اشك مرهم است‏
پس گريه تا به حشر بر آن زخمها، كم است‏
ز آن ناوكى كه بر دلت آمد زشست كين‏
خون دل از دو ديده روانم دمادم است‏
ز آن تيغ كين به فرق تو، تا حشر خاك غم‏
بر فرق ما همين نه، كه بر فرق عالم است‏
از پيچ و تاب تشنگى ات بر لب فرات‏
چشم جهانيان همه چون دجله و يم است‏
تنها همين فرات نشد از خجالت، آب‏
از روى تو فرو به زمين رفته، زمزم است‏
اى تشنه‏اى كه از اثر اشك ماتمت‏
تا روز حشر، گلشن دين سبز و خرم است‏
بر ممكنات، جمله چو دريا و شبنم است‏
از بس مصيبت تو عظيم او فتاده است‏
نام تو و شكسته دلى هر دو با هم است...
شادى به ما همين نه محرم حرام كرد
هر مه به ياد روى تو ما را محرم است‏
گويند: در بهشت برين، جاى گريه نيست‏
گر نيست گريه بر تو، مرا جاى ماتم است‏
هر جا كه ماتمت بود، آنجا بهشت ماست‏
جايى كه نيست ماتمت، آنجا جهنم است‏
عهدى كه با تو بسته )وفايى» به عهد خويش‏
صد شكر كز وفاى تو آن عهد، محكم است‏
بر عهده وفاى تو باشد اميدوار
كآيى زلطف بر سر او، گاه احتضار
8
چون شهسوار عشق به دشت بلا رسيد
بر وى ز دوست تهنيت و مرحبا رسيد
كرد از نشاط، هر وله با يك جهان صفا
از مروه وفا چو به كوى صفا رسيد
تذكار عهد پيش و، بلاى الست شد
آمد بشارتش كه: زمان وفا، رسيد
چون در ازل به جان تو خريدار ما شدى‏
اكنون بيا كه وقت اداى بها رسيد
ما خود به عهد، ثابت و بر وعده، صادقيم‏
با جان شتاب كن كه زمان لقا رسيد
جان ده به كام دل، كه نخواهد »بدا« رسيد...
بشكفت غنچه دلش از شوق همچو گل‏
از گلشن وفا چو به وى اين ندا رسيد
خون از زمين به جوش و، به گردون شدى خروش‏
بر روى خاك تيره چو خون خدا رسيد...
دلهاى اهل بيت در آن سرزمين شكست‏
چون كشتى نجات به درياى خون نشست
11
اى خاك كربلا! تو بهشت برين شدى‏
ز آن رو كه جاى خسرو دنيا و دين شدى‏
نازى اگر به كعبه و، بالى اگر به عرش‏
زيبد، چو جاى آن بدن نازنين شدى‏
هستى زمين و، قدر تو از آسمان گذشت‏
يا حبّذا! زمين كه به از هر زمين شدى‏
خوابيده بس كه سبز خطان در تو گلعذار
يك باغ پر زنسترن و ياسمين شدى‏
از نافه‏هاى خون زغزالان هاشمى‏
باللَّه خطاست گويمت ارمشك چين شدى‏
جان جهان چو در تو نهان شد به روزگار
ز آن جان پاك، منظر جان آفرين شدى‏
بگزيده جاى در تو چو آن شاهباز عرش‏
تا روز حشر، مهبد روح الامين شدى‏
ز آن شد كه كعبه دل اهل يقين شدى‏
خورشيد اگر كند زتو پيوسته كسب نور
ز آن رو بود كه مطلع انوار دين شدى‏
بوى بهشت از تو رسد بر مشام جان‏
اى خاك تا به نكهت سيبش قرين شدى‏
از عرش چون فتاده به فرش تو گوشوار
زيبد اگر به چرخ زنى چتر افتخار
18
آن كشته‏اى كه نيست جزايى براى او
غير از خداى او كه بود خونبهاى او؟
آن كشته‏اى كه حيدر و زهرا و مصطفى‏
دارند صبح و شام به جنت عزاى او
آن كشته‏اى كه شمه‏اى از شرح ماتمش‏
خواند از براى موسى عمران، خداى او
آن كشته‏اى كه ساخت خداوند كردگار
سر تا به سر جهان همه ماتمسراى او
آن كشته جفا كه جز او هيچ كشته‏اى‏
هرگز نشد جدا سر او از قفاى او...
از سر چو شد عمامه و، از دوش او ردا
گرديد كبرياى خدا، رداى او
كاش آن زمان كه در ره جانان شد او فدا
جان جهانيان همه مى‏شد فداى او...
معراج آخرش: زِهر انديشه برتر است‏
28. روشن اردستانى اصفهانى )ف 1305 ه . ق»
زندگينامه‏
ملا محمد صادق )روشن» اردستانى فرزند محمد طاهر از شعراى بلندپايه دوره ناصرى است. رضا قلى خان هدايت در شرح احوال او مى‏نگارد:
»روشن اصفهانى، اسمش ملا محمد صادق و از معارف شعراى معاصرين‏است. به قدر كفاف تحصيل اخلاق و اوصاف پسنديده كرده، مردى عاشق‏پيشه، صافى انديشه، با ذوق و صفاست و خاطرش مايل به صحبت فضلا وعرفاست. از فنون حرفت به مكسب وراقى ميل كرده و در صحافى با قدرتى‏وافى است«، وفات روشن را به سال 1305 ق نوشته‏اند.
سبك شعرى روشن اردستانى‏
روشن اردستانى، شيوه بيانى خود را وامدار سبك عراقى است و غزليات‏پر شور و شيواى او را نه تنها بايد در شمار بهترين غزليات دوره قاجاريه به‏حساب آورد بلكه برخى از غزليات او در زمره بهترين غزليات زبان فارسى‏است. براى نمونه به اين غزل او توجه كنيد:
به در كعبه، سحرگه من و دل دست زديم‏
به اميدى كه درين خانه كسى هست، زديم‏
لاجرم دست ارادت به در پيرمغان‏
خادم كعبه چو در بر رخ ما بست زديم‏
تا نگيرند پى خون كسى دامن مان‏
خويش را، بر صف پرهيزكنان مست زديم‏
لب ساقى به لب جام چو پيوست، زديم‏
زير و بالا همه چون جلوه گه طلعت اوست‏
گه سراپرده به بالا و گهى پست زديم‏
فال بى‏دولتى و، قرعه بدبختى خويش‏
رشته الفت ما دوست چو بگسست، زديم‏
آسمان كرد سيه روز و پريشان ما را
كه چرا در خم گيسوى بتان دست زديم؟
بنده سرو چو از راه تو برخاست شديم‏
گردن شمع چو در پيش تو بنشست زديم‏
من و )روشن» اگر از خويش نرسيتم، ولى‏
دست در دامن آن كس كه زخود رست زديم
دامنه تأثير آثار عاشورايى‏
متأسفانه روشن اردستانى همانند تنى چند از شعراى نامدار دوره قاجاريه‏كه به خاطر آزادگى و مناعت طبع حاضر به مداحى سلاطين قاجار نشده‏اند، درهاله‏اى گمنامى قرار گرفته و اغلب تذكره‏نويسان اين دوره از پرداختن به شرح‏احوال و آثار او خوددارى كرده‏اند، ولى جاذبه‏هاى شعرى روشن اردستانى به‏حدى است كه خواص اهل ادب با چشم احترام به وى مى‏نگرند و شيفتگان‏ادب عاشورا نيز از ديرباز با اشعار پرشور و بلند عاشورايى او ارتباطى تنگاتنگ‏دارند.
برگزيده آثار عاشورايى‏
روشن اردستانى علاوه بر اشعار بنلد آيينى كه در مناقب حضرات معصومين‏ماتمى در زبان فارسى به‏شمار مى‏رود.
تركيب 27 بندى او در مراثى سالار شهيدان و شهداى كربلا كه هر بند آن‏داراى يازده بيت است در شمار شيواترين و موفق‏ترين تركيب بندهاى‏عاشورايى است، علاوه بر آن تركيب‏بند ماتمى ديگرى دارد در 13 بند به‏استقبال از محتشم كاشانى و چند قصيده و مثنوى عاشورايى ديگر كه هر كدام‏از منزلت ادبى خاصى برخوردارند و ما به نقل نمونه‏هايى از آثار عاشورايى‏اين شاعر بزرگ آيينى در سده سيزدهم بسنده مى‏كنيم:
شاهى كه برگزيده زكونين داورش‏
بر صدر قدر كرده به عزت مصدّرش‏
در عهد مهد، خدمت او كرده جبرئيل‏
پرورده در كنار به حرمت پيمبرش‏
بيرون ز درك و وهم و گمان است طينتش‏
خارج ز بحر كون و مكان است گوهرش‏
فردوس، قلعه‏اى است ز شاداب گلشنش‏
كونين، بقعه‏اى است ز آباد كشورش‏
بحرى است جاه او، كه بود عرش ساحلش‏
فلكى است قدر او، كه بود چرخ لنگرش‏
فرسوده قبه‏اى بود از خرگه جلال‏
اين گوى تابناك منير مدوّرش...
در بدو آفرينش عالم كه امر كن‏
مى بست نقش گنبد نه توى اخضرش‏
دست قضا به خامه قدرت نوشته بود
توقيع »سيد الشهدايى« به محضرش...
پيوسته مى‏كشيد در آغوش، احمدش‏
مى‏گفت: از من است حسين‏و، من از حسين‏
مى‏داد بوسه بر لب و دندان، مكررش...
هر روزه بهر كسب شرف، قدسيان عرش‏
گردند گرد قبه به سان كبوترش‏
خواندند از براى هدايت به سوى خويش‏
گمراه كوفيان ستمكار ابترش‏
در رفتن به كوفه، نمودند ناگزير
از نامه‏هاى محكم بيحد و بيمرش...
آورد از مدينه چو رو در ديارشان‏
بستند راه رجعت و، خستند خاطرش!....
جويد به هر دو كون، توسل به آن جناب‏
)روشن» كه هست نامه زقطران سيه ترش‏
دارد اميد آن كه رهاند زفيض عام‏
از تنگناى دوزخ و سوزنده آذرش
پنجمين بند از تركيب 27 بندى او
اى اشك و آه! نوبت امداد و يارى است‏
اى ناله! وقت نوحه و فرياد و زارى است‏
اى ديده! خون ببار كه گاه گرستن است‏
اى سينه! چاك شو كه گه سوگوارى است‏
اى جان! به لب نيامده‏اى، انتظار چيست؟!
وقت درنگ نيست، گه بيقرارى است‏
اى دل! هنوز خون نشدى، غيرتت كجاست؟!
تنها برهنه ماند و نگفتى: چه ذلت است؟!
سرها به نيزه رفت و نپرسى: چه خوارى است؟!
هنگامه عزاى جگر گوشه رسول‏
شد گرم و، اشك از مژه خلق جارى است‏
آفاق، از مصايب او مى‏دهد خبر
حاجت كجا دگر به مصيبت نگارى است؟
زخم خدنگ ماتم مظلوم كربلا
مرهم‏پذير نيست، كه بسيار كارى است‏
هر ديده‏اى كه از غم او اشكبار نيست‏
روز جزا، ذخيره او: شرمسارى است‏
ماه محرم است و، بهار مصيبت است‏
بازت مگر به كار عزا انتظارى است؟
برخيز و ساز قافله اشك و آه كن‏
وز دود آه، روى جهان را سياه كن
9
بستند چون به سرور دين رهگذارها
كافر پيادگان و، ستمگر سوارها
آماده شهيد شدن گشت و، باز كرد
از پشت اشتران سبك سير، بارها
پس خيمه‏ها زدند به پهلوى يك دگر
شد هر يكى: قرارگه بيقرارها
انصار حق، ستاده در اطراف خيمه گه‏
گفتا به همرهان كه: درين دشت فتنه خيز
از خون من شكفته شود لاله زارها
هر كس كه نيست مرد شهادت، برون برد
رخت حيات خويش ازين گير و دارها
بى غيرتان، نموده بر آن شهريار پشت‏
كردند رو به جانب شهر و ديارها
يك يك، شكسته بيعت و برتافته عنان‏
تازان به دشتها و، گريزان به غارها
تن پروران، طريق سلامت گرفته پيش‏
ماندند گرد سرور دين، جان نثارها
شد آتش قتال، فروزان و اندر آن‏
شمشيرها زبانه زنان چون شرارها
قربانيان چو عازم قربان شدن، شدند
هر يك براى دادن جان، قرعه‏اى زدند
11
آمد چو سوى معركه آن شير ذوالجلال‏
شد جلوه گاه نور خدا، عرصه جدال‏
ز آن پيش كز نيام بر آرد زبان تيغ‏
رفت اين حديث بر لب او با زبان حال‏
كاى كوفيان كافر و، اى شاميان شوم!
تا كى فشرده‏ايد قدم در ره ضلال؟
داريد بر نبى اگر اى قوم! اعتقاد
ماييم در زمانه نبى را عيال و آل‏
آب حلال گشته به ما، از چه رو حرام؟
باز و گشاد و بست زبان، تيغ بركشيد
نشنيد چون جوابى از ايشان درين سؤال‏
از برق تيغ و، حمله آن شير بچه گشت‏
يك سرزمين ماريه از كشته مال مال‏
آخر زتشنه كامى و، سنگينى زره‏
يك باره تنگ گشت بر او، عرصه مجال‏
آورد رو به سوى پدر با دهان خشك‏
و زچشم‏تر فشاند به رخ رشته لئال‏
حال پسر چو شاه شهيدان نظاره كرد
با صد هزار انده و رنج و غم و ملال‏
مانند جان كشيد در آغوش محكمش‏
بنهاد بر لبش لب و، در كام خاتمش
16
گفت: اى گزيده از همه عالم، خداى‏تان‏
بالاى عرش، برشده صيتِ وفاى‏تان‏
از رحمت خداى جهان گشت بى نصيب‏
سنگين دلى كه كشت به تيغ جفاى تان‏
خوردند دشمنان خدا خون تان، ولى‏
باشد خداى‏تان بخدا خونبهاى تان‏
لب تشنه كشت دشمن و، جارى نمود دوست‏
صد جوى خون ز چشمه چشم از براى‏تان‏
زين غم كه مانده پيكرتان بى كفن به خاك‏
داديد بر قضاى الهى رضا و، داد
خطى قضاكه سر نكشد از رضاى تان‏
گرديده در عداوت من دشمنان دلير
تا روزگار ساخته از من جداى تان‏
جان مى‏رود ز پيكرم، اما نمى‏رود
از خاطرم: محبت و، از سر: هواى تان‏
كرديد ترك جان و، گذشتيد از جهان‏
بادا جهان و جان جهانى فداى تان‏
تنها نمى‏گذارم تان اندرين سفر
مى‏آيم از طريق وفا، از قفاى تان‏
با كشتگان نمود چو اين گفتگو تمام‏
با سوز دل به اهل وطن داد اين پيام
19
چون بر زمين قرار ز زين، شاه دين گرفت‏
عرش برين، قرار به روى زمين گرفت‏
نمرود عهد خويش كه بادا عذاب بيش!
خنجر به قصد قتل جهان آفرين گرفت‏
گم كرد در سپهر چهارم، ره آفتاب‏
تا راه قتلگاه به پيش آن لعين گرفت‏
بالا چو كرد از پى آن كار، آستين‏
روح الامين ز شرم به رخ آستين گرفت‏
ديوانه گشت عالم و، انگشت بر دهان‏
بر حلق شه چو دشنه فولاد، بوسه داد
جا در ميان جان رسول امين گرفت‏
از تن جدا نمود سر مهر افسرش‏
ديگر چه گويمت كه چنان يا چنين گرفت‏
سلطان دين چو با جگر تشنه جان سپرد
آتش زغصه در دل ماء معين گرفت‏
پيكان آه پردگيان شه انام‏
از خيمه گاه، راه سپهر برين گرفت‏
شد قيرگون چو روى جهان از ظلام شب‏
اهريمنى ز دست سليمان، نگين گرفت‏
انگشترى، همين نه به سوداى دوست داد
انگشت نيز بر سر انگشترى نهاد؟
21
اى روزگار! خانه ظلمت خراب باد!
رويت سياه و تيره چو پرّ غراب باد!
اركان دين چو از ستمت گشت منقلب‏
دايم، مدار كار تو بر انقلاب باد!
آتش چو در سرادق سلطان دين زدى‏
كارت هميشه سوختن و التهاب باد!
از گردشت چو زورق آل على شكست‏
بنياد هستى تو چو كشتى بر آب باد!
آلوده‏اى به خون خدا دست و آستين‏
كرده به اهل بيت نبى، ظلم بيحساب‏
شرمت ز روى شافع يوم الحساب باد!
كشتى كنار آب روان تشنه كام شان‏
خشكيده باد نهرت و، رودت سراب باد!
كندى ز باد حادثه بنيادشان زجاى‏
بنيادت از هجوم حوادث خراب باد!
دادى عزيز فاطمه را جاى بر تراب‏
خصم تو: مصطفى و، عدو: بوتراب باد!
بردى به كوفه، پردگيانش چو بى‏حجاب‏
پيوسته آفتاب و مهت در حجاب باد!
گرديد جسم جان جهان از تو بى روان‏
هم خسته باد جسمت و، هم آتشت به جان!
27
)روشن»! بس است، دم دگر از اين خبر مزن‏
بگذار اين حديث و به عالم شرر مزن‏
افلاك را، زناله آتش فشان مسوز
آفاق را، به يك دگر از چشم‏تر مزن‏
چندين نمك به زخم سماواتيان مپاش‏
آتش به جان جن و بشر اين قدر مزن‏
جارى ز چشم مستمعان گشت جوى خون‏
زين بيش بر جراحت شان نيشتر مزن‏
تهمت به روزگار و قضا و قدر مزن‏
ديگر مگو كه: سوخت عدو خيمه گاه شان‏
بر جان خلق، آتش ازين بيشتر مزن‏
ديگر مگو چه كرد عبيداللَّه زياد؟
بگذر ز كوفه، گام در آن بوم و بر مزن‏
از چوب خيزران و لب شاه دين مپرس‏
حرف از سر بريده و از طشت زر مزن‏
طرح تنور خولى بى آبرو مريز
آتش ازين مكالمه برخشك وتر مزن‏
بنياد صبر تعزيه داران زجا مبر
يعنى: دم از خرابه بى بام و در مزن‏
چون عاجزى زنوحه سرايى، خموش باش‏
بربند لب گفتن و، يك چند گوش باش
بند ششم از تركيب دوازده بندى‏
صدر امم به خاك چو از صدر زين رسيد
از خاكيان خروش به عرش برين رسيد
شد منقلب زمانه و، شد مضطرب زمان‏
تا تيركين به قلب امام مبين رسيد
گردى كه آفرينش از آن تيره گشت و تار
ز آن سرزمين به عرش جهان آفرين رسيد
دستار عقل، از سر روح القدس فتاد
تا پيكر مقدس او بر زمين رسيد
توفان آن به عيسى گردون نشين رسيد
دست ستم زبس كه شد از شش جهت بلند
زين خاك توده بر فلك هفتمين رسيد
تاريك گشت روى جهان از غبار كفر
خنجر چو بر گلوى خداوند دين رسيد
كفر يزيد داشت اگر شبهه‏اى، ازو
سرزد چو اين عمل، به كمال يقين رسيد
دشوار شد تحمل بار امانتش‏
آن دم كه اين خبر به رسول امين رسيد
از هم گسست رشته تأليف كاينات‏
تا كار شاه بر نفس واپسين رسيد
صاحب عزا چو هست خداوند ذوالجلال‏
طوبى كسى كه نيست دلش خالى از ملال
13
)روشن»! بس است، عالم امكان خراب شد
جارى ز چشم عالميان، خون ناب شد
)روشن»! بس است، گريه گلوى جهان گرفت‏
جانها به لب رسيد و، جگرها كباب شد
)روشن»! بس است، بر فلك افتاد رخنه ها
پيكان آه بس كه بر اين نه حجاب شد
)روشن»! بس است، از اثر دود آه خلق‏
تاريك، روى ماه و رخ آفتاب شد
سرمايه سوز زندگى شيخ و شاب شد
)روشن»! بس است، دل سخنت سنگ را گداخت‏
فولاد را جگر ز رثاى تو آب شد
)روشن»! بس است بس كه ز دلها خروش خاست‏
اين طشت باژگونه پر از انقلاب شد
)روشن»! بس است، سوز دل و آب ديده‏ات‏
نيكوترين ذخيره روز حساب شد
)روشن»! بس است، بر سر اولاد بوالبشر
خاك، از شهادت خلف بوتراب شد
)روشن»! بس است، از غم آن شاه تشنه لب‏
صحرا، گرفت آتش و دريا، سراب شد
ظلمى چنين، زمانه به كس پيش ازين نكرد
ديگر جفا نداشت، از آن بيش ازين نكرد
قصيده عاشورايى‏
فلك! اين قوم كه زد غوطه به خون محرم شان‏
مى‏زنى زخم ستم چند به دل هر دم شان؟
بانوان حرمى را كه ملك محرم نيست‏
مى‏برى خوار چرا در بر نامحرم شان؟
گشته مهمان زجفاى تو به آب دم تيغ!
خسروانى كه طفيلى است همه عالم شان‏
تشنه آب فرات‏اند ز جور تو و، هست‏
تشنه خاك قدمگاه به جان زمزم شان‏
بست از كينه به يك رشته عدو محكم شان‏
زد قضا عقده غم بر دل زهراى بتول‏
از پريشانى گيسوى خم اندر خم شان‏
پسران پدرش را چون به خون زينب زار
غوطه ور ديد در آن دشت ز بيش و كم شان‏
برد با خود به سر نعش برادر به خروش‏
كودكان را، همه با ناله زير و بم شان‏
گفت: اينك زبرت مى‏روم و، با دل ريش‏
دختران را، كه نبينم پس ازين خرم شان‏
مى‏برم همره شان از سر نعش توبه شام‏
عمر كو تا به سر خاك تو باز آرم شان‏
از عطش گشته اگرچه لب شان خشك، ولى‏
ديده‏اى هست ز بيداد فلك پر نم‏شان‏
نوجوانان كه در اطراف تو غلتيده به خون‏
تا قيامت نرود از دل تنگم غم شان‏
تا دگر با دل شان سيل سرشكم چه كند؟
گلرخانى كه شد آزرده، تن از شبنم شان‏
خفته احباب تو با پيكر صد چاك به خاك‏
فرصتم نيست كه بر زخم نهم مرهم شان‏
وه كه اين كوردلان چشم كنيزى دارند
از حريمى كه بود جاريه مريم شان!
نتوان كرد بيان حال گروهى )روشن»!
29. عنقاى اصفهانى »1308 - 1260)
زندگينامه‏
و زادگاهش اصفهان و بزرگ‏ترين فرزند هماى شيرازى از شعراى پرآوازه سده سيزدهم هجرى است و طرب اصفهانى و سُهاى اصفهانى دو برادراويند.
عنقا در محضر پدر اديب و دانشمندش )هما» به تحصيل علوم و فنون وخوشنويسى پرداخت و به خاطر طبع آزاده و خصلت درويشى و وسعت مشربى‏كه داشت، غالباً با شعرا و عرفا و اهل سير و سلوك و قلندران معاشر بود و از مردم‏دو رنگ و ظاهرپرست و دنيادار پرهيز مى‏كرد.
شادروان استاد جلال‏الدين همايى )سنا» در مقدمه برگزيده ديوان سه‏شاعر اصفهان شرح مبسوطى درباره او نگاشته‏اند.
سبك شعرى عنقاى اصفهانى‏
طبع عنقاى اصفهانى در قصيده متأثر از شيوه متقدمين بوده و غالباً درسبك خراسانى طبع آزمايى مى‏كرده ولى در غزل و مراثى به سبك عراقى‏متمايل بوده است. آثار منظوم وى از رسايى و شيوايى و ساختار محكم لفظى‏و غناى محتوايى برخوردار مى‏باشد.
دامنه تأثير آثار عاشورايى عنقاى اصفهانى‏
در سده سيزدهم هجرى شعراى آيينى بسيارى به آفرينش آثار منظوم‏عاشورايى پرداخته‏اند كه نام و ياد آنان براى هميشه در خاطر شيفتگان ادب‏عاشورا زنده خواهد ماند و عنقاى اصفهانى در زمره اين شاعران آيينى است.همت تحسين برانگيز اين شاعران و رويكرد جدى آنان به احياى فرهنگ‏عاشورا موجبات استمرار روند تكاملى شعر عاشورا را در قلمرو زبان‏فارسى فراهم آورده است.
شادروان استاد جلال‏الدين همايى )سنا» برگزيده‏اى از آثار منظوم عنقاى‏اصفهانى را به همراه آثار دو تن ديگر از شعراى اصفهان در يك مجموعه‏ارايه كرده‏اند و ما به نقل منتخبى از آثار ماتمى عنقا براى ثبت در اين تذكره‏بسنده مى‏كنيم:
غزل مرثيه كربلا
اى باد صبا!نافه گشا بلكه تو باشى‏
پيغامبر كرب و بلا بلكه تو باشى‏
بر گونه، به خمِ زلف على اكبر ناشاد
غارتگر چين، شور ختا بلكه تو باشى‏
با شبه پيمبر على اكبر شه دين گفت:
مقصود خدا از شهدا بلكه تو باشى‏
جامى است لباب زبلا، وز كف ساقى‏
نو شنده آن جام بلا بلكه تو باشى‏
ليلا به خم زلف على دست زدو گفت:
سر حلقه ارباب وفا بلكه تو باشى‏
با شور حسينى به نوا گفت سكينه:
كاى عمه!پناه اسرا بلكه تو باشى‏
در كرب و بلا گفت به شاه شهدا، عشق:
در مرتبه، شاه شهدا بلكه تو باشى‏
گفتا به جوابش شه بى يار كه: اى عشق!
در كوى وفا، راهنما بلكه تو باشى‏
هر شب زغمت ناله و فرياد بر آريم‏
فرياد رس روز جزابلكه تو باشى‏
در ماتمت امروز همى زار بناليم‏
)عنقا»! بسرا نوحه دلسوز جگر كاه‏
مقبول حسين از شعرا، بلكه تو باشى
مرثيه شهداى كربلا
آمد محرم و باز چون ابر نو بهارى‏
از چشم مردمان شد سيل سرشك جارى‏
جاى سرشك، توفان آن به كنيم جارى‏
از ديده بر شهيدان چون ابر نو بهارى‏
بر حال سوگواران، خون جگر چو باران‏
آن به چو غمگساران اى دل! زديده بارى‏
دلهاى داغداران اى باغبان! به ياد آر
در ساحت گلستان گر لاله‏اى بكارى‏
اى باد عنبرين بو! مجروح قاسم و، تو
از نافه‏هاى آهو در جيب مشك دارى؟!
با اكبر دلارا با ناله گفت ليلا:
تو در ميان اعدا چون گل ميان خارى‏
در كربلا گذركن، بر قتلگه نظر كن‏
رو ترك جان و سر كن كاين است شرط يارى‏
بر گنج علم يزدان بنشست شمرو، برخاست‏
از اهل بيت اطهار، افغان و آه و زارى‏
در خاك و خون سكينه غلتان چو ديد شه را
گفتا: پدر! ز جا خيز بنشين به شهر يارى‏
بنگر كه شمرو خولى، از تيغ و از تازيانه‏
جا داشت شاه مظلوم گويد به طفل معصوم‏
كاى داغدار محروم! خو كن به سوگوارى‏
چندان گريست زينب بر كشته برادر
كز شش جهت فراتى شد از سرشك جارى‏
كلثوم، اشكباران گفتا زداغ ياران‏
كاى چرخ بر اسيران وقت است رحمت آرى‏
)عنقا» نه من ننالم از شور راست‏
نالان درين گلستان چون من بود هزارى‏
اى پشت دين احمد! پر شد ز كفر، عالم‏
وقت است دست غيرت از آستين بر آرى
30. محمود خان صباى كاشانى »1311 - 1228)
زندگينامه‏
محمود خان صباى كاشانى فرزند محمد حسين خان )عندليب» كاشانى،نوه فتعلى خان صبا از قصيده سرايان بنام دوره ناصرى است. وى در تهران به‏دنيا آمد و در همان شهر نيز در سن 83 سالگى بدرود حيات گفت. نياكان او ازطايفه دنبلى آذربايجان بودند كه در زمان كريم خان زند به عراق مهاجرت‏كردند.
چون زادگاه جد او - فتحعلى خان صبا - در كاشان بوده از اين روى به‏كاشانى معروف شده است. وى علوم متداول زمانه خود را در محضر عموى‏دانشمندش - محمد قاسم خان فروغ به كمال آموخت و در اواخر سلطنت‏محمد شاه قاجار »1264 - 1250) به سمت پيشكارى اللَّه‏قلى‏خان ايلخانى،دربار ناصرالدين شاه »1313 - 1264) راه يافت و به لقب )ملك الشعرايى»پدر و جد خود موسوم شد.
محمود خان صبا در هنر پيكر تراشى، نقاشى، منبت كارى، خوشنويسى وموسيقى نيز از نوادر عصر خود به شمار مى‏رفت و هم‏اكنون نمونه‏هايى ازتابلوهاى نقاشى او در موزه كاخ گلستان موجود مى‏باشد.
اغلب ديوان اشعار او كه حاوى 2600 بيت مى‏باشد، قصايدى است كه درستايش سلاطين و حكام زمانه سروده شده اوست.
سبك شعرى‏
وى از پيروان نهضت بازگشت ادبى بوده و قصايد خود را در سبك‏خراسانى سامان داده و شيوه سخنش به سبك فرخى سيستانى، عنصرى ومنوچهرى دامغانى نزديك است. قصايد او، سخته و پخته و در نهايت‏استوارى است.
دامنه تأثير آثار عاشورايى‏
صرف نظر از آثار معدود آيينى محمود خان صبا، تركيب چهارده بندعاشورايى او از آثارموفق ماتمى در عصر قاجاريه به شمار مى‏رود و رويكردامثال وى به واقعه كربلا، به روند مرثيه سرايى براى شهداى كربلا استمراربخشيده است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
محمود خان صبا با تأثيرپذيرى از دوازده بند محتشم كاشانى، تركيب‏بندى دارد در چهارده بند كه هر بند آن سواى ابيات ارتباطى ما بين آنها، داراى‏چهارده بند عاشورايى‏
باز از افق، هلال محرم شد آشكار
و ز غم نشست بر دل پيرو جوان غبار
باز آتشى ز روى زمين گشت شعله ور
كافتاد از آن به خرمن هفت آسمان شرار
برخاست از زمين و زمان، شور رستخيز
وز هر طرف، علامت محشر شد آشكار
گفتى رسيده وقت كه زير و زبر شود
يكسر بناى محكم اين نيلگون حصار
چون كشتى شكسته به درياى موج زن‏
روى زمين زغلغله شد باز بيقرار
كردند خاكيان همه از آه آتشين‏
تيرى، كه ترد از نه فلك گذار
از حربگاه، اسب شهنشاه دين مگر
برگشت سوى خيمه دگر باره بى سوار؟!
پيرايه بخش چهره صبرو رضا: حسين‏
سرمايه شفاعت روز جزا: حسين‏
روزى كه دست خويش قضا بر قلم نهاد
بر آل مصطفى‏، ز شهادت رقم نهاد
بر عترت رسول، پس از رحلت رسول‏
كرد آن چه كرد، آن كه بناى ستم نهاد
بنياد بارگاه سليمان به باد داد
ديو پليد، پاى چو بر تخت جم نهاد
بس آسمان ز واقعه سبط مصطفى‏
بر قبه فلك، غم و اندوه زد علم‏
روزى كه او به دست برادر علم نهاد
آتش ز سوز اهل حرم در جهان گرفت‏
چون رخ گه وداع به سوى حرم نهاد
رفت از هجوم غم، قدم آسمان ز جاى‏
تنها چو او به عرصه ميدان قدم نهاد
اى كاش دل شدى ز غم او چو بحر خون‏
وز ديده، قطره قطره به حسرت شدى برون‏
در كربلا چو وقت جهاد و غزا رسيد
دور طرب سر آمد و، روز عزارسيد
از كوفه، خيل فتنه گروه از پس گروه‏
بر قصد كينه خلف مرتضى رسيد
لبريز كرد ساقى دوران پياله را
چون دور غم به خامس آل عبا رسيد
از عاشقان نگفت كسى در گه الست‏
چون او) بلى» چو وقت قبول بلا رسيد
در خيمه حرم ز جفا آتشى زدند
كز صحن ارض، دود به سقف سما رسيد
فرياد الغياث حريمش ز خيمه گاه‏
تا پيش پرده حرم كبريا رسيد
از غم رسيد ناله يثرب به كربلا
چون سوى يثرب اين خبر از كربلا رسيد
آه از دمى كه با غم دل، شهريار دين‏
گفتا به خواهر، ار ره مهر و وفا چنين‏
اى خواهر! از برت چو به فردا جدا شوم‏
در خون خويش، غرقه به دشت بلا شوم‏
چون گل مكن ز دورى من چاك، پيرهن‏
چون از برت روانه چو باد صبا شوم‏
مخراش روى خويش و مكن موى خود، كه من‏
شرمنده پيش بارگه كبريا شوم‏
روشن شود دو چشم پيمبر به روز حشر
گر زير سم اسب عدو، توتيا شوم‏
ترسم ز سوى عرش رسد آيت بدا
بگذار تا به كام دل خود فدا شوم‏
گرد آر كودكان مرا نزد خود، چو من‏
فردا ززين اسب به ميدان جدا شوم‏
رفتند مادر و پدر و جد من زپيش‏
من هم پى زيارت‏شان از قفا شوم‏
زينب چو اين شنيد به سر بر فشاند خاك‏
از دست و كرد بر تن خود جامه چاك چاك‏
چون شاه دين به عزم شهادت سوار شد
چشم ملك به عرش برين اشكبار شد
خورشيد همچوطشت پر از خون طلوع كرد
هول قيامت از همه سو آشكار شد
ابر بلا بر آمد و، بر خاك خون گريست‏
باد فنا وزيد و،هوا پر غبار شد
حورا چو گل به خلد برين، جامه بر دريد
رضوان، دلش چو لاله ز غم داغدار شد
و ز خون، زمين ماريه چون لاله زار شد
گويا زپرده، دختر زهرا برون دويد
زهرا به خلد، از غم دل بيقرار شد
اسبى كه بود سبط پيمبر بر او سوار
ناگاه سوى خيمه روان، بى سوار شد
آمد به سوى خيمه چو با زين واژگون‏
از ديده سپهر ز اندُه چكيد خون‏
چون شاه دين به خاك در آمد زپشت زين‏
بنهاد روى خويش به شكرانه بر زمين‏
ابرى نديد بر سر آن دشت، غير تيغ!
قصدى نيافت در دل آن قوم، غير كين‏
هر جا فكنده ديد، گلى ياسمين عذار
هر سو فتاده يافت، مهى مشترى جبين‏
بر صبر او، ز جمله كرّوبيان قدس‏
برخاست در صوامع افلاك، آفرين‏
خاكى كه غرقه گشت به خون گلوى او
بردند بهر غاليه موى حور عين‏
از داس كوفيان جفا پيشه، شد تهى‏
باغ نبى ز لاله و شمشاد و ياسمين‏
بگريست وحش و طير بر آن جم، كزو ربود
ديو پليد شوم، هم انگشت و هم نگين‏
گفتى رسيده وقت كه عالم شود خراب‏
وز باد قهر، كشته شود شمع آفتاب‏
چون اهل كوفه دامن كين بر ميان زدند
چون هاله، گرد ماه به يكباره اهل بيت‏
صف حلقه وار گرد امام زمان زدند
از كوفيان چو آب طلب كرد،در جواب‏
تير سه شعبه‏اش ز جفا بر دهان زدند
كردند حلق كودك او را، نشان تير
تير جفا چگونه ببين بر نشان زدند!
خستند بوسه گاه نبى را به تيغ تيز
وز كين، سر مبارك او بر سنان زدند
در خيمه‏اش به كينه زدند آتشى چنان‏
كز او شرر به خرمن هفت آسمان زدند
آواز الفراق بر آمد ز كشتگان‏
چون بانگ الرحيل بر آن كاروان زدند
بود از نفاق، چون كه سرشت و نهادشان‏
گفتى كه نيست نام پيمبر به يادشان!
بگذشت سوى معركه چون خواهر حسين‏
در بر كشيد غرقه به خون پيكر حسين‏
زد نعره‏اى، كزو جگر آسمان شكافت‏
از مهر لب نهاد بر حنجر حسين‏
پس گفت: اى گروه! چه گوييد در جواب‏
خواهد چو داد ما ز شما داور حسين؟!
جنبان شود زمين قيامت ز اضطراب‏
گيرد چو ساق عرش علا، مادر حسين‏
گريان شود ز جن و ملك چون به روز حشر
گيرد به گريه دامن جد، دختر حسين‏
گرديد پس جد از چه از تن سر حسين؟
داغى بنا شد اين كه رود سوز او برون‏
تاروز حشر، از جگر خواهر حسين‏
بگذشت آن چه بر دل زينب ز درد و غم‏
بگذشتى ار به كوه، فرو ريختى ز هم‏
در دشت كين، سكينه چو بر شاه دين گريست‏
برخاست شورشى كه‏زمان و زمين گريست‏
گريان شدند يكسره‏كروبيان قدس‏
كرسى به لرزه آمد و، عرش برين گريست‏
ابليس شد ز كرده پشيمان و شرمناك‏
جبريل ناله كردو، رسول امين گريست‏
بر آسمان، فرشته ز غم جامه چاك كرد
وز سوز دل به خلد برين حور عين گريست‏
اسبان به زير زين و، ستوران به زير بار
از درد هر كه بود در آن دشت كين، گريست‏
از تاب خشم، آتش دوزخ زبانه زد
بر خود، جهان ز بيم جهان آفرين گريست‏
شد لاله رنگ، روى زمين چون گه وداع‏
از سوز دل بر آن تن چون ياسمين گريست‏
پس گفت: اى پدر! زچه در خاك خفته‏اى؟
بى سر به خاك، با تن صد چاك خفته‏اى؟
آن تن كه بود دامن زهراش، جايى خواب‏
عريان فتاده بود سه روز اندر آفتاب‏
ز آن لعل لب، كه آب حيات رسول بود
چون آب، بهر كودك بى‏شير خويش خواست‏
از كينه جز به تير ندادش كسى جواب‏
روزى كه خلق، جمله بر آرند سر ز خاك‏
بر دستها گرفته ز اعمال خود، كتاب‏
سيماب وار، لرزه به عرش برين فتد
چون از پس سرادق عزت رسد خطاب‏
افكنده انبيا همه از بيم سر به زير
در كوه و دشت، زلزله از هيبت عتاب‏
با نامه سيه چه بود عذر آن گروه‏
آيند سر افكنده چو در موقف حساب؟
ترسم كه دست خويش چو زهرا به سر زند
دوزخ به خشم آيد و، بر خشك و تر زند
چون سوى شام، قافله كربلا شدند
گفتى ز شهر غم به ديار بلا شدند
فرياد الوداع، بر آمد ز اهل بيت‏
در قتلگاه از شهدا چون جدا شدند
سرها زتن شدند به فرسنگها جدا
بر عزم ره، روانه چو قوم دغا شدند
سرها، مسافر سفر عسقلان و شام‏
تنها، مجاور حرم كربلا شدند
سرها زپيش و، پرده نشينان احمدى‏
بر ناقه برهنه، روان از قفا شدند
طفلان، كه نازشان پدر از مهر مى‏كشيد
لرزان، ز تازيانه اهل جفا شدند
خونين جگر ز طعنه هر ناسزا شدند
از جور شام، خرمن ايمان به باد رفت‏
يكباره، دين احمد مرسل ز ياد رفت‏
چون زد سموم كين به گلستان مصطفى‏
بر خاك ريخت، لاله و ريحان مصطفى‏
تاريك ماند محفل ايمان، چو كشته شد
از باد كينه، شمع شبستان مصطفى‏
دادند اجر و مزد نبى را به تيغ تيز
كردند خوش تلافى احسان مصطفى!
داس عناد و، تيشه بيداد ناكسان‏
نگذاشت سرو و گل به گلستان مصطفى‏
كردند اين معامله با عترت از چه روى؟
با امت اين نبود چو پيمان مصطفى‏
ترسم كه دست خلق‏به يكباره زين گناه‏
گردد جدا ز گوشه دامان مصطفى‏
تا بود اين جهان، به جهان اين بلا نبود
درد و غمى، چو درد و غم كربلا نبود
در موقف حساب، چو وقت جزا شود
در پيشگاه عدل ندانم چها شود؟!
آه از دمى كه پيش ترازوى عدل و داد
روز نشور، عرض صواب و خطا شود
دوزخ شود ز آتش غيرت چو حمله ور
زهرا چو داد خواه شود، تا به پاى عرش‏
روى زمين چو لجه خون از بكا شود
بر پا دوباره، واقعه كربلا شود!
ترسم كه روز حشر به يكباره زاين گناه‏
دست جهان ز دامن رحمت جدا شود
محشر به هم بر آيد، از هيبت عتاب‏
جبريل، بهر چاره سوى مصطفى شود
آيا جواب چيست در آن روز پر بلا؟
پرسند چون ز خون شهيدان كربلا
گر در زمانه، واقعه كربلا نبود
معلوم، عيار رضا نبود
سبطى چنين براى فدا گر نبى نداشت‏
آسان به او شفاعت روز جزا نبود
بر صابران چو عرض بلا شد، به غير او
كس را قبول. واقعه كربلا نبود
غير از درون قبه او، جايى از شرف‏
مخصوص از براى قبول دعا نبود
زينب نمى‏كشيد اگر ناله از جگر
در گنبد سپهر برين اين صدا نبود
حقا كه اين معامله با عترت رسول‏
از اين و آن ز بعد پيمبر، روا نبود
كى بر فلك درخت شقاوت كشيد سر؟
گر زير خاك، تخم جفا ز ابتدا نبود
آيد كجا ز عهده اين درد و غم برون؟
31. نير تبريزى »1312 - 1248)
ميرزا محمدتقى )نير» تبريزى معروف به حجةالاسلام از شعراى توانمندو پرآوازه آيينى در سده اخير به شمار مى‏رود. در سال 1248 ه . ق در تبريز به‏دنيا آمده تحصيلات مقدماتى را در زادگاهش به پايان برد و سپس براى‏تكميل آموخته‏هاى خويش رهسپار نجف شد.
وى در شعر و ادب عربى و فارسى و نيز فقه و اصول و حكمت و نجوم ازسرآمدان زمانه خود بود و به سه زبان فارسى، عربى و تركى در قالب‏هاى‏مختلف شعر مى‏سرود.
در انواع خط، خصوصاً خط شكسته نستعليق استادى بنام بود و با دست‏چپ به مهارت و توانايى دست راست خط مى‏نوشت.
وى از علماى بزرگ تبريز به شمار مى‏رفت و در زمانه خود به اقامه نمازجمعه و جماعت مى‏پرداخت و از مقبوليت مردمى برخوردار بود و درمحضر او ادبا و فضلا حاضر مى‏شدند.
آثار مكتوب او را «9» جلد نوشته‏اند كه معروف‏ترين آنها: مجموعه اشعارمناقبى و ماتمى و غزليات وى موسوم به آتشكده، منظومه الفيه به زبان عربى، ومنظومه صحيفة الابرار است.
نامه‏هاى دوستانه و إخوانيّات وى با اديب الممالك فراهانى متخلص به)اميرى» »1336 - 1277) معروف است. وى سرانجام به سال 1312 ه . ق درسن 64 سالگى در زادگاهش تبريز بدرود حيات گفت و در جوار امامزاده سيدابراهيم به خاك سپرده شد.
سبك شعرى‏
نيّر تبريزى اشراف كاملى به دواوين شعرى اساتيد سخن داشت و احاطه‏بود.
وى در سبك عراقى طبع آزمايى مى‏كرد و به سعدى و حافظ عشق‏مى‏ورزيد و به استقبال غزليات آنان مى‏رفت.
در غزلسرايى و مرثيه گويى استاد بود و آثار پرشورى كه از او به يادگارمانده، شاهد صادقى بر اثبات اين مدعا است.
دامنه تأثير آثار عاشورايى‏
اشعار آيينى نيّر تبريزى در زمره بهترين آثار مذهبى در يكصد ساله اخيراست و تركيب بند عاشورايى او از زمان خود شاعر تاكنون ورد زبانها است واز شور و حال خاصى برخورد است. در اين كه نيّر تبريزى از پرچمداران‏شعر عاشورا در سده گذشته است، ترديدى وجود ندارد و اهتمام اين شاعرتواناى روحانى را در بالندگى اين نخل تناور بايستى پاس داشت.
برگزيده آثار عاشورايى‏
هر چند نير تبريزى داراى آثار ماتمى فراوانى است ولى تركيب 17 بندى‏او در مراثى سالار شهيدان و رويداد كربلا از منزلت ديگرى برخوردار است‏به طورى كه بعضى از بندهاى آن به خاطر استحكام لفظى، غناى محتوايى وفضاى تصويرى و روحانى براى هميشه در خاطر شيفتگان حسينى ثبت وضبط شده است:
تركيب‏بند عاشورايى‏
1
چون كرد خور زتوسن زرين، تهى ركاب‏
افتاد در ثوابت و سياره، انقلاب‏
غارتگران شام به يغما گشود دست‏
بگسيخت از سرادق زر تار خود طناب‏
باريد از ستاره به رخسار خون خضاب‏
كردند سر زپرده برون دختران نعش
با گيسوى بريده، سراسيمه، بى نقاب‏
گفتى شكست مجمر گردون و، از شفق‏
آتش گرفته دامن اين نيلگون قباب‏
از كِلّه شفق، به در آورد سر: هلال‏
چون كودكى تپيده به خون در كنار آب‏
يا گوشواره‏اى كه به يغما كشيده خصم‏
بيرون، زگوش پرده نشينى چو آفتاب‏
يا گشته زين توسن شاهنشهى نگون‏
برگشته‏با سوار سوى خيمه با شتاب‏
گفتم: مگر قيامت موعود اعظم است؟
آمدند از عرش كه: ماه محرم است!
2
گلگون سوار وادى خونخوار كربلا
بى سر فتاده در صف پيكار كربلا
چشم فلك، نشسته به، خون شفق هنوز
از دود خيمه‏هاى نگونسار كربلا
فرياد بانوان سراپرده عفاف‏
آيد هنوز از در و ديوار كربلا
بر چرخ مى‏رود ز فراز سنان هنوز
صوت تلاوت سر سردار كربلا
در خواب رفته، قافله سالار كربلا
شد يوسف عزيز به زندان غم اسير
در هم شكست رونق بازار كربلا
بس گل كه برد بهر خسى تحفه، سوى شام‏
گلچين روزگار، ز گلزار كربلا
فرياد از آن زمان كه سپاه عدو چو سيل‏
آورد و به خيمه سالار كربلا
مهلت گرفت آن شب از آن قوم بى حجاب‏
پس شد به برج سعد، درخشنده آفتاب‏
3
گفت: اى گروه هر كه ندارد هواى ما
سر گيرد و، برون رود از كربلاى ما
ناداده تن به خوارى و، ناكرده ترك سر
نتوان نهاد پاى به خلوتسراى ما
تادست و رو نشست به خون، مى‏نيافت كس‏
راه طواف بر حرم كبرياى ما
اين عرصه نيست جلوه گه رو به و گراز
شير افكن است باديه ابتلاى ما
همراز بزم ما، نبود طالبان جاه‏
بيگانه بايد از دو جهان آشناى ما
برگردد آن كه با هوس كشور آمده‏
سرناورد به افسر شاهى، گداى ما
ما را هواى سلطنت ملك ديگرست‏
كاين عرصه نيست در خور فرّ هماى ما
آراسته ست بزم ضيافت براى ما
برگشت هر كه طاقت تير و سنان نداشت‏
چون شاه تشنه، كار به شمر و سنان نداشت‏
4
چون زد سر از سرادق جلباب نيلگون.
صبح قيامتى، نتوان گفتنش كه: چون؟
صبحى، ولى چو شام ستمديدگان سياه‏
روزى، ولى چو روز دل افسردگان زبون‏
ترك فلك زجيش شب از بس بريد سر
لبريز شد زخون شفق، طشت آبگون‏
گفتى زهم گسيخته، آشوب رستخيز
شيرازه صحيفه اوراق كاف و نون‏
آسيمه سر نمود رخ از پرده شفق‏
خور، چون سربريده يحيى زطشت خون‏
ليلاى شب، دريده گريبان بريده مو
بگرفت راه باديه، زين خرگه نگون‏
دست فلك نمود گريبان صبح، چاك‏
باريد از ستاره به بر، اشك لاله گون‏
افتاد شور و غلغله در طاق نه رواق‏
چون آفتاب دين، قدم از خيمه زد برون‏
گردون به كف زپرده نيلى، علم گرفت‏
5
شد آفتاب دين چو روان سوى رزمگاه‏
از دود آه پردگيان، شد جهان سياه‏
در خون و خاك، خفته همه ياوران قوم‏
وزخيل اشك و آه، زپى: يك جهان سپاه!
سرگشته بانوان سراپرده عفاف‏
زد حلقه، گرد او همه چون هاله گرد ماه‏
آن سر زنان به ناله كه: شد حال ما زبون‏
وين موكنان به گريه كه: شد روز ما تباه‏
پس با دل شكسته، جگر گوشه رسول‏
از دل كشيد ناله و افغان كه: يا اخاه!
لختى عنان بدار كه گردم به دور تو
وز پات، ز آب ديده نشانم غبار راه‏
من: يك تن غريبم و، دشتى پر از هراس‏
وين پرشكستگان ستمديده، بى پناه‏
گفتم: تو درد من به نگاهى رواكنى‏
رفتى و، ماند در دلم آن حسرت نگاه‏
چون شاه تشنه داد تسلى بر اهل بيت‏
بر تافت سوى لشكر عدوان سر كميت
6
استاد در برابر آن لشكر عبوس‏
چون شاه نيمروز ، بر آن اشهب شموس
تابيده بر سجنجل صبح ازل، عكوس
بر درگه جلال من، ارواح انبيا
بنهاده بر سجود سر، از بهر خاكبوس‏
مرسل منم به آدم و آدم مرا رسول‏
سايس منم به عالم و، عالم مرا مسوس
سلطان چرخ را كه مدار جهان بر اوست‏
من داده‏ام جلوس بر اين تخت آبنوس‏
در عرصه گاه كين كه زبرق شهاب تير
ديو فلك گزد ز تحير لب فسوس‏
گردد زخون، بسيط زمين معدن عقيق‏
گيرد زگرد، روى هوا رنگ سندروس
افتد زبيم، لرزه بر اركان كن فكان‏
آرم چو حيدرانه بر اورنگ زين، جلوس‏
بر خاك پاى توسن گردون مسير من‏
ناكرده تيغ راست، سجود آورد رؤوس‏
ليكن نموده شوق لقاى حريم دوست‏
سيرم ز زندگانى اين دهر چاپلوس‏
نى در هواى شامم و، نى در خيال طوس‏
تسليم حكم عهد ازل را، چه احتياج‏
غوغاتى عام و جنبش لشكر، غريو كوس؟!
درگاه عشق، حاجت تير و خدنگ نيست‏
آنجا كه دوست جان طلبد، جاى جنگ نيست‏
7
لختى نمود با سپه كينه، زين خطاب‏
جز تيرجان شكار، ندادش كسى جواب‏
از غنچه‏هاى زخم تن نازنين او
آراست گلشنى فلك، اما نداد آب!
باللَّه كه جز دهان نبى آبخور نداشت‏
گردون، گلى كه چيد زبستان بوتراب‏
چون پرگشود در تن او تير جان شكار
با مرغ جان نمود به صد ذوق دل خطاب‏
پيك پيام دوست به در حلقه مى‏زند
اى جان بر لب آمده! لختى به در شتاب‏
چون تيركين، عنان قرارش زكف ربود
كرد از سمند باديه پيما تهى، ركاب‏
آمدند از پرده غيبش به گوش جان‏
كاى داده آب نخل بلا را زخون ناب!
مقصود ما زخلق جهان، جلوه تو بود
بعد از تو خاك بر سراين عالم خراب!
گر سفلگان به بستر خون داد جاى تو
خوش باش و غم مخور،كه: منم خونبهاى تو
تيرى كه بر دل شه گلگون قبا رسيد
اندر نجف، به مرقد شير خدا رسيد
چون در نجف ز سينه شير خدا گذشت‏
اندر مدينه، بر جگر مصطفى رسيد
ز آن پس كه پرده جگر مصطفى دريد
داند خدا كه چون شد از آن پس؟ كجا رسيد؟
هر ناوك بلا كه فلك در كمان نهاد
پر بست و بر هدف، همه در كربلا رسيد
يكباره از فلاخن آن دشت كينه، خاست‏
آن سنگهاى طعنه كه بر انبيا رسيد
با خيل عاشقان چو در آن دشت، پا نهاد
قربانى خليل، به كوه منا رسيد
آراست گلشنى ز جوانان گلعذار
آبش نداده، بادِ خزان از قفا رسيد
از تشنگى ز پا چو درآمد، به سر دويد
چون بر وفاى عهد الستش ندا رسيد
از پشت زين قدم چو به روى زمين نهاد
افتاد و، سر به سجده جان آفرين نهاد
9
گفت: اى حبيب دادگر! اى كردگار من!
امروز بود در همه عمر انتظار من‏
اين خنجر كشيده و، اين خنجر حسين‏
سر كاو نه بهر توست، نيايد به كار من‏
گو تارهاى طره اكبر به باد رو!
گو بر سر عروس شهادت، نثار شو
درى كه بود پرورشش در كنار من‏
خضر ار زجوى شير چشيد آب زندگى‏
خون است آب زندگى جويبار من!
عيسى اگر ز دار بلا زنده برد جان‏
اين نقد جان به دست: سر نيزه دارمن!
در گلشن جنان به خليل اى صبا! بگو:
بگذر به كربلا و ببين لاله زار من‏
در خاك و خون به جاى ذبيح مناى خويش‏
بين نوجوان سرو قد گلعذار من‏
پس دختر عقيله ناموس كردگار
نالان زخيمه تاخت به ميدان كارزار
10
كاى رايت هدى! تو چرا سرنگون شدى؟
در موج خون چگونه فتادى و، چون شدى؟
اى دست حق! كه علت ايجاد عالمى‏
علت چه شد كه در كف دو نان، زبون شدى؟
امروز در ممالك جان، دست دست توست‏
اللَّه چگونه دستخوش خصم دون شدى؟
كاش آن زمان كه خصم به روى تو بست آب‏
اين خاكدان غم، همه درياى خون شدى‏
اى چرخ كجمدار! كمانت شكسته باد!
زين تيرها كه بر تن او رهنمون شدى‏
آن سينه‏اى كه پرده اسرار غيب بود
گشتى به كام دشمن و، كشتى به خيره دوست!
اى گردش فلك! تو چرا واژگون شدى؟
اى خور! چو شد به نيزه سر شاه مشرقين‏
شرمت نشد كه باز زمشرق برون شدى؟!
اى چرخ سفله! داد ازين دور واژگون‏
عرش خداى ذوالمنن و پاى شمر دون؟!
11
چون شاه تشنه، ظلمت ناسوت كرد طى‏
بر آب زندگانى جاويد برد پى‏
در راه حق، فنا به بقا كرد اختيار
تا گشت وجه باقى حق، بعد كل شيى‏
زد پا، به هرچه جز وى و سر داد و شد روان‏
تا كوى دوست، بر اثر كشتگان حى‏
چون گشت جلوه گر سر او بر سنان‏
شد پر نواى زمزمه طور ناى و نى‏
شور از عراق گشت بلند آن چنان، كه برد
كافر دلان زياد، تمناى ملك رى‏
پاشيد آن قلاده درهاى شاهوار
از هم، چو برگهاى خزان از سموم دى‏
گفتى رها نمود زكف، دختران نعش
از انقلاب دور فلك، دامن جدى
و آن يك كشيد در حرم افغان كه: يا اخى‏
رفتى و، يافت بى تو به ما روزگار دست‏
اى دست داد حق! زگريبان بر آر دست‏
12
آه از دمى كه از ستم چرخ كجمدار
آتش گرفت خيمه و، بر باد شد ديار
بانگ رحيل، غلغله در كاروان فكند
شد بانوان پرده عصمت، شتر سوار
خور، شد فرو به مغرب و تابنده اختران‏
بستند باد شام، قطار از پى قطار
غارتگران كوفه، ز شاهنشه حجاز
نگذاشتند در يتيمى به گنج بار
گردون به در نثارى بزم خديو شام‏
عقدى به رشته بست ز درهاى شاهوار
گنجينه‏هاى گوهر يكدانه، شد نهان‏
از حلقه‏هاى سلسله در آهنين حصار
آمد به لرزه عرش ز فرياد اهل بيت‏
در قتلگه چو قافله غم فكند بار
ناگه فتاده ديد جگر گوشه رسول‏
نعشى به خون تپيده، به ميدان كارزار
پس دست حسرت، آن شرف دوده بتول‏
بر سر نهاد و گفت: جزاك اللَّه اى رسول!
13
اين گوهر به خون شده غلتان حسين توست‏
اين يوسفى كه بر تن خود كرده پيرهن‏
از تار، زلف‏هاى پريشان، حسين توست‏
اين از غبار تيره هامون نهفته رو
در پرده آفتاب درخشان، حسين توست‏
اين خضر تشنه كام كه سرچشمه حيات‏
بدرود كرده با لب عطشان، حسين توست‏
اين پيكرى كه كرده نسيمش كفن به بر
از پرنيان ريگ بيابان، حسين توست‏
اين لاله شكفته كه زهرا ز داغ او
چون گل نموده چاك گريبان، حسين توست‏
اين شمع كشته از اثر تند باد جور
كش بى چراغ مانده شبستان، حسين توست‏
اين شاهباز اوج سعادت، كه كرده باز
شهپر به سوى عرش زپيكان! حسين توست‏
آن گه زجورِ دور فلك، با دل غمين‏
رو در بقيع كرد كه: اى مام بيقرين!
14
داد آسمان به باد ستم خانمان من‏
تا از كدام باديه پرسى نشان من؟
دور از تو، از تطاول گلچين روزگار
شد آشيان زاغ و زغن، گلستان من‏
گردون، به انتقام قتيلان روز بدر
نگذاشت يك ستاره به هفت آسمان من‏
زد آتشى به پرده ناموس من، فلك‏
بيخود درين چمن نكشم ناله‏هاى زار
آن طايرم كه سوخت فلك آشيان من‏
آن سرو قامتى كه تو ديدى، زغم خميد
ديدى كه چون كشيد غم آخر كمان من؟!
رفت آن كه بود بر سر من سايه هماى‏
شد دست خاك بيزكنون سايبان من‏
گفتم زصد يكى به تو از حال كوفه، باش‏
كز بارگاه شام بر آيد فغان من‏
پس رو به سوى پيكر آن محتشم گرفت‏
گفت اين حديث و، طاقت اهل حرم گرفت:
15
اندر جهان، عيان شده غوغاى رستخيز
اى قامت تو شور قيامت! به پاى خيز
زينب، برت بضاعت مزجاة، جان به كف‏
آورده، با ترانه: يا ايها العزيز!
هر كس به مقصدى، ره صحرا گرفته پيش‏
من، روى در تو و دگران روى در حجيز
بگشا ز خواب، ديده و بنگر كه از عراق‏
چونم به شام مى‏برد اين قوم بى تميز!
محمل: شكسته، ناله: حُدى، ساربان: سنان‏
ره: بيكران و، بند: گران، ناقه: بى جهيز
خرگاه: دود آه و، نقابم: غبار راه‏
گاهم ز طعن نيزه به زانو: سر حجاب‏
گاهم ز تازيانه به سر: دستِ احتِريز!
يك كارزار دشمن و، من يك تن غريب!
تو خفته خوش به بستر و، اين دشت: فتنه خيز
گفتم دو صد حديث و، ندادى مرا جواب‏
معذورى اى ز تير جفا خسته، خوش بخواب!
16
اى چرخ سفله! تير تو را صيد، كم نبود
گيرم عزيز فاطمه، صيد حرم نبود
حلقى كه بوسه گاه نبى بود روز و شب‏
جاى سنان و، خنجر اهل ستم نبود
انگشت او، به خيره بريدى پى نگين!
ديوى، سزاى سلطنت ملك رى نبود
كى هيچ سفله بست به مهمان خوانده، آب؟
گيرم تو را سجيه اهل كرم نبود
داغ غمى كزو جگر كوه آب شد
بيمار را تحمل آن داغ غم، نبود
پاى سرير زاده هند و، سر حسين!
در كيش كفر، سفله چنين محترم نبود
اى زاده زياد! كه دين از تو شد به باد
آن خيمه‏هاى سوخته، بيت الصنم نبود!
دستت بريده باد! نشان بر خطا زدى‏
17
زين غم كه آه اهل زمين ز آسمان گذشت‏
با عترت رسول ندانم چسان گذشت‏
نمرود، ناوكى كه سوى آسمان گشاد
در سينه سليل خليل از نشان گذشت!
در حيرتم كه آب چرا خون نشد چو نيل‏
ز آن تشنه‏اى كه بر لب آب روان گذشت؟
آورد خنجر، آب زلالش ولى دريغ‏
كآب از گلو نرفته فرو، از جهان گذشت!
شد آسمان ز كرده پشيمان درين عمل‏
ليك آن زمان كه تير خطا از كمان گذشت!
اللَّه چه شعله بود كه انگيخت آسمان‏
كز وى كبوتران حرم ز آشيان گذشت؟
در موقفى كه عرص صواب و خطا كنند
كارى نكرده چرخ كه از وى توان گذشت‏
خاموش )نيرا» كه زبان، سوخت خامه را
خون شد مداد و، قصه ز شرح بيان گذشت‏
فيروز، بخت من نهدار سر خط قبول‏
بر دفتر چكامه من، بضعه رسول
كه به نقل بيت آغازين و بيت رابط هر بند از آن بسنده مى‏كنيم:
مطلع بند اول‏
چون تير عشق، جا به كمان بلا كند
اول، نشست بر دل اهل ولا كند
بيت رابط بند اول‏
باللَّه اگر نبود خدا خونبهاى او
عالم نبود در خور نعلين پاى او
مطلع بند دوم‏
عنقاى قاف را، هوس آشيانه بود
غوغاى نينوا، همه در ره بهانه بود
بيت رابط بند دوم‏
نى نى‏كه وجه باقى حق را هلاك نيست‏
صورت به جاست، آينه گر رفت باك نيست‏
مطلع بند سوم‏
اى خرگه عزاى تو اين طارم كبود
لبريز خون زداغ تو، پيمانه وجود
بيت رابط بند سوم‏
پايان سير بندگى آمد سجود تو
بر گير سر، كه او همه خود شد وجود تو
مطلع بند چهارم‏
ثار اللهى كه سر اناالحق نشان دهد
دنيا نگر كه در دل خونش مكان دهد
مقتول عشق، فارغ ازين تيره گلخن است‏
كآن شاهباز را به دل شه نشيمن است‏
مطلع بند پنجم‏
دانى چه روز دختر زهرا اسير شد؟
روزى كه طرح بيعت: در منا امير شد
بيت رابط بند پنجم‏
تغييرى اى سپهر! كه بس واژگونه‏اى‏
شور قيامت از حركاتت، نمونه‏اى‏
مطلع بند ششم‏
اى در غم تو ارض و سما خون گريسته‏
ماهى در آب و، وحش به هامون گريسته‏
بيت رابط بند ششم‏
گر از ازل تو را سر اين داستان نبود
اندر جهان، ز آدم و حوا نشان نبود
مطلع بند هفتم‏
بى شاه دين چه روز جهان خراب را؟
اى آسمان! دريچه ببند آفتاب را
بيت رابط بند هفتم‏
تنها نه زين قضيه، دل بوتراب سوخت‏
موسى در آتش غم و، يونس در آب سوخت‏
مطلع بند هشتم‏
قتل شهيد عشق نه كار خدنگ بود
دنيا براى شاه جهاندار، تنگ بود
بيت رابط بند هشتم‏
از تير كين چو كرد تهى شاه دين ركاب‏
آمد فرا به گوش وى از پرده اين خطاب‏
مطلع بند نهم‏
كاى شهسوار باديه ابتلاى ما!
باز آ، كز آن توست حريم لقاى ما
بيت رابط بند نهم‏
زينب چو ديد پيكر آن شه به روى خاك‏
از دل كشيد ناله به صد درد سوزناك‏
مطلع بند دهم‏
كاى خفته خوش به بستر خون! ديده باز كن‏
احوال ما ببين و، سپس خواب ناز كن‏
بيت رابط بند دهم‏
پس چشمه سار ديده، پر از خون ناب كرد
با چرخ كجمدار به زارى خطاب كرد
مطلع بند يازدهم‏
كاى چرخ سفله! داد ازين سرگرانيا
كردى عزيز فاطمه خوار و، ندانيا!
بيت رابط بند يازدهم‏
آتش شو اى درون و بسوزان زبان من‏
اى خاك بر سر من و اين داستان من!
32. ناصرالدين شاه قاجار )مقتول به سال 1313 ه . ق»
وى پس از پدرش محمد شاه با كاردانى ميرزا تقى خان اميركبير در سال‏1264 ه . ق به سلطنت رسيد. ولى اين پادشاه خودكامه و جوان بر اثر سعايت‏خود خلع و به فين كاشان تبعيد كرد و پس از گذشت چهل روز به قتل وى‏فرمان داد و بارقه اميدى كه در دل ملت براى آبادانى و ترقى كشور پديد آمده‏بود به خاموشى گراييد. وى به شعر و نقاشى علاقه‏مند بوده و به رسم تفنن دراين دو مقوله هنرى آثارى پديد آورده است كه چندان اوجى ندارد. وى درهفدهم ذيقعده سال 1313 توسط ميرزا رضا كرمانى كشته شد.
سبك شعرى او
آثار منظوم معدودى كه از وى در تذكره‏هاى فارسى آمده است عموماً درسبك عراقى سروده شده و از ضوابط اين سبك شعرى پيروى مى‏كند.
دامنه تأثير آثار عاشورايى وى‏
به جز مثنوى ماتمى او در رثاى حضرت على اصغر)ع» كه بازتاب نسبتاًفراگيرى داشته است، اثر منظوم ديگرى از او به ثبت نرسيده و در زمينه شعرمناقبى نيز آثار درخور توجهى ندارد. تذكره نويسان اين رباعى را به او نسبت‏داده‏اند كه به هنگام تشرف به حرم مطهر حسينى بالبداهه سروده است:
اسكندر و من، اى شه معبود صفات‏
در سير جهان صرف نموديم اوقات‏
بر همت من كجا رسد همت او؟
من خاك درت جستم و او آب حيات
رويكرد امثال او كه در رأس هرم قدرت و حكومت قرار داشته‏اند به‏مقوله‏هاى آيينى، موجب پديد آمدن آثار منظوم بسيارى در دو زمينه ماتمى ومناقبى شده و در طول دوره ناصرى نيز )حدود 50 سال» اشعار آيينى فراوانى‏برگزيده آثار عاشورايى او
تنها مرثيه عاشورايى كه از وى در اختيار داريم، مثنوى كوتاهى است كه‏در رثاى حضرت على اصغر)ع» سروده شده كه داراى صبغه بيدلانه و عرفانى‏است:
عشقبازى كار هر شياد نيست‏
اين شكار دام هر صياد نيست‏
عاشقى را قابليت لازم است‏
طالب حق را، حقيقت لازم است‏
عشق از معشوق اول سر زند
تا به عاشق جلوه ديگر كند
تا به حدى كه برد هستى از او
سر زند صد شورش و مستى از او
شاهد اين مدعا خواهى اگر
بر حسين و حالت او كن نظر
روز عاشورا در آن ميدان عشق‏
كرد رو را جانب سلطان عشق‏
بار الها! اين سرم، اين پيكرم‏
اين علمدار رشيد، اين اكبرم‏
اين سكينه، اين رقيه، اين رباب‏
اين عروس دست و پا در خون خضاب‏
اين من و اين ذكر يا رب يا ربم‏
اين من و اين ناله‏هاى زينبم‏
پس خطاب آمد ز حق كاى شاه عشق‏
گر تو بر من عاشقى اى محترم‏
پرده بر كش من به تو عاشق ترم‏
غم مخور كه من خريدار تو ام‏
مشترى بر جنس بازار توام‏
هر چه بودت داده‏اى در راه ما
مرحبا صد مرحبا خود هم بيا
خود بيا كه مى‏كشم من ناز تو
عرش و فرشم جمله پا انداز تو
ليك خود تنها ميا در بزم يار
خود بيا و اصغرت را هم بيار
خوش بود در بزم ياران بلبلى‏
خاصه در منقار او برگ گلى‏
خود تو: بلبل، گل: على اصغرت‏
زودتر بشتاب سوى داورت‏
33. صفائى جندقى »1314 - 1236)
زندگينامه‏
احمد )صفائى» جندقى دومين فرزند يغماى جندقى »1196 - 1276) است كه‏در سال 1236 ه . ق در خور مركز منطقه جندق و بيابانك به دنيا آمده است.مادر او هما سلطان از اهالى كاشان و از بستگان حاج ملا احمد نراقى - مجتهدجليل‏القدر و پرآوازه شيعى - دومين همسر يغماى جندقى است.
چون در زندگينامه يغماى جندقى از فرزندان او - برادران صفائى جندقى- و هنرهايى كه داشته‏اند ياد كرده‏ايم، در اينجا براى پرهيز از دامنه دار شدن‏سخن از نقل آن پرهيز مى‏كنيم.
پدر اديب و برادر دانشمندش - ميرزا اسماعيل هنر - به تكميل معلومات‏خود پرداخت.
صفائى جندقى پس از سفرهايى به سمنان و تهران، روستاى جندق رابراى اقامت برگزيد و تا پايان عمر در همان جا از راه كشاورزى و دامدارى به‏امرار معاش پرداخت. جندق از منطقه خور و بيابانك تقريباً صد كيلومترفاصله دارد و در شمال غربى خور -مركز بخش - قرار گرفته است.
صفائى جندقى در مدت حيات خود چهار همسر برگزيد و از آنان داراى‏20 فرزند شد كه برخى از آنان اهل ادب و هنر بودند: محمدحسن كيوان ملقب به‏عماد الشعراء »1325 - 1260)، ميرزا محمدحسين متخلص به »فرهنگ« ومتولد 1269 ه . ق، ميرزا ابوالقاسم وفائى )متولد 1283 ه . ق» اديب وخوشنويس و ميرزا عبدالكريم )متولد 1296 ه . ق» كه داراى ذوق ادبى و خطنسبتاً خوش و خوانايى بوده و اغلب نسخه‏هاى ديوان صفائى جندقى به خطاوست. محمدحسن كيوان، فرزند ارشد صفائى جندقى از جانب ظل السلطان- حاكم اصفهان - به عماد الشعراء ملقب شده و در شعر از تخلص »خرد«استفاده مى‏كرده و منظومه هزار و يكشب او حاوى داستان‏هاى نو و ابتكارى‏است و همو در شمار نخستين شاعرانى است كه براى كودكان نيز شعرمى‏سروده است. فرزند او ميرزا فتح‏الله مشهور به كيوان ثانى )متوفاى 1332ه . ق» از شاعران منطقه بيابانك بوده و در شعر »پرويز« تخلص مى‏كرده‏است.
صفائى جندقى از شعراى آيينى مطرح در سده سيزدهم و اوايل سده‏چهاردهم هجرى است و ديوان چاپى او شامل غزليات، انابت نامه، رباعيات‏انابيّه، رباعيات عاشقانه، مادّه تاريخها، مراثى عاشورايى در 14 بند، مثنوى‏على آل داود توسط چاپ و انتشارات آفرينش در سال 1370 چاپ و منتشرشده است.
سبك شعرى‏
صفايى جندقى در سبك عراقى طبع آزمايى كرده و اشعارش ساده ودلنشين و عارى از پيچيدگى‏هاى لفظى و معنوى است. در ميان آثار منظوم‏وى تركيب بند عاشورايى او كه در 114 بند به تعداد سوره‏هاى قرآن كريم‏سامان يافته، مشهور است و باقى اشعار او چندان اوج و منزلتى ندارد.»انابت‏نامه« او كه حاوى نثر و نظم است حال و هواى نيايشى دارد و خواندنى‏است و برخى از غزليات عاشورايى وى نيز شور و حال خاصى دارد.
دامنه تأثير آثار عاشورايى‏
صفائى جندقى شهرت ادبى خود را مرهون تركيب 114 بندى خود است‏كه در مراثى سالار شهيدان سروده است. تركيب‏بند عاشورايى صفائى‏جندقى على رغم جاذبه‏هايى كه دارد، يكدست نيست، ولى داراى بندهاى‏ممتازى است كه از ديرباز مورد عنايت شيفتگان ادب عاشورا قرار داشته‏است. خصوصاً اولين و بيست و نهمين بند آن كه از آثار فخيم و ماندگار شعرعاشورا در زبان فارسى به شمار مى‏رود و الهام بخش شاعران آيينى درسرودن اشعار ماتمى است، و نوحه‏هاى عاشورايى او نيز رهگشاى نوحه‏سرايان حسينى بوده و هست.
برگزيده آثار عاشورايى‏
در اين قسمت برگزيده‏هايى از اشعار ماتمى صفائى جندقى را ارايه‏مى‏كنيم و مشتاقان ديگر آثار عاشورايى او را به مطالعه ديوان اشعارش فرااولين بند از تركيب 114 بندى‏
اى از ازل به ماتم تو در بسيط خاك‏
گيسوى شام باز و، گريبان صبح چاك‏
خود نام آسمان و زمين، آن چه اندر او
از نامه وجود چه باك ار كنند چاك؟
تا جسم چاك چاك تو عريان به روى دشت‏
جان جهانيان همه زيبد به زير خاك‏
ارواح، شايد ار همه قالب تهى كنند
تا رفت جان پاك تو از جسم تابناك...
تخت زمين به جنبش اگر اوفتد، چه بيم؟
رخش سپهر از حركت ايستد چه باك؟
هم، آه سفليان به فلك خيزد از زمين‏
هم، اشك علويان به سمك ريزد از سماك‏
خون تو آمده است امان بخش خون خلق‏
خون را به خون كه گفته نشايد نمود پاك؟!
تن‏ها مقيم بارگهت، قلبنا لديك!
سرها نثار خاك رهت، روحنا فداك!...
خاك سيه به فرق قدح خواره‏اى، كه فرق‏
نشناخت خون پاك تو از شير دخت تاك...
خوناب دل ز ديده )صفائى» بيا ببار
شرحى ز سرگذشت شهيدان كن آشكار
2
باز از افق هلال محرم شد آشكار
بر چهر چرخ، ناخن ماتم شد آشكار
نى!نى! به قتل تشنه لبان از نيام چرخ‏
خون ريز خنجرى است كه كم كم شد آشكار
يا بر فراشت رايت ماتم دگر سپهر
و اينك طراز طره پرچم، شد آشكار
يا از براى زخم شهيدان تشنه لب‏
از جيب مهر، نسخه مرهم شد آشكار...
دلها گشايد از مژه سيلاب لعل رنگ‏
از نوك ناوكى كه درين دم شد آشكار
اين ماه نيست، نعل مصيبت در آتش است‏
كز بهر داغ دوده آدم شد آشكار
صبح نشاط دشمن و، شام عزاى دوست‏
اين سور ماتمى است كه با هم شد آشكار
باز از نهاد نوحه سرايان، فراز و پست‏
آشوب رستخيز به عالم شد آشكار
آهم به چرخ رفت و، سرشكم به خاك ريخت‏
اكنون نتيجه دل پرغم شد آشكار
ز افغان سينه، ابر پياپى پديد گشت‏
ز امواج ديده، سيل دمادم شد آشكار
آهم: شراره خيز و، سر شكم: ستاره ريز
اين آب و آتشى است كه توام شد آشكار
نظم ستارگان مگر از يكدگر گسيخت!
4
بست آسمان كمر چو به آزار اهل بيت‏
بگشود در زمين بلا، بار اهل بيت‏
بر يثرب و حرم دو جهان سوخت، تا فتاد
با كربلا و كوفه سروكار اهل بيت‏
روزى لواى آل على شد نگون، كه زد
خرگه به صحن ماريه، سردار اهل بيت‏
ز آن كاروان جز آتش حسرت به جا نماند
چون كوچ كرد قافله سالار اهل بيت‏
لب تشنه جان سپرد، مگر برد دجله را
سيل سرشك ديده خونبار اهل بيت؟
دشمن ندانم آتش كين در خيام زد؟
يا درگرفت ز آه شرر بار اهل بيت؟!
گردون چرا نگون نشد آن دم كه از حرم‏
شد بر سپهر، ناله زنهار اهل بيت؟
از آتش سموم مخالف به كربلا
يك گل نماند در همه گلزار اهل بيت‏
بعد از برادران و عزيزان و همرهان‏
حسرت: سپاه و، آه: علمدار اهل بيت!
تشويش و خوف و واهمه: غمخوار بيكسان!
اندوه و رنج و حسرت و غم: يار اهل بيت!
زنجير و غل و بند: نگهدار پور و دخت!
شمشير و تازيانه: پرستار اهل بيت!
خاشاك دشت: مرهم اعضاى كشتگان!
خوناب چشم: شربت بيمار اهل بيت!
جز خواب مرگ، ديديده بيدار اهل بيت‏
نگذاشت خصم سفله حجابى به هيچ وجه‏
جز گرد ماتم تو به رخسار اهل بيت!
اين جور از سلاله آدم، زياد بود
عُشرى از آن هم، از همه عالم زياد بود
5
تنها نه خاكيان به تو جيحون گريستند
در ماتم تو، جن و ملك خون گريستند
خاكم به سر، بر آر سر از خاك و در نگر
تا بر تو آسمان و زمين چون گريستند
چون سيل خون نشست زمين را؟ كه عرش و فرش‏
از حد و نظم و ضابطه ، بيرون گريستند
تا از عطش كبود شدت لب، فرات و نيل‏
از رود ديده سيل جگر گون گريستند
تا بر سنان، سرت سوى گردون بلند شد
بر فرشيان، ملايك گردون گريستند
هر چند خود ز اهل زمين سر زد اين عمل‏
افلاكيان بر اهل زمين خون گريستند...
بر تشنگان كشته كوى تو، كاينات‏
از زخم كشتگان تو افزون گريستند
شد جيب روزگار به خون رشك لاله زار
خلقى زبس به پهنه هامون گريستند...
هشيار و مست و عاقل و مجنون گريستند...
سوزند آفرينش اگر در غمت، سزاست‏
بر داغ ابتلاى تو اين سوختن به جاست
15
يك تير از كمان حوادث برون نشد
كآن را قدر به سينه او رهنمون نشد!
در حيرتم كه با همه سنگينى دلى، سپهر
از تاب آتش جگرش آب چون نشد؟
آبى كه بسته ماند بر اسباط مصطفى‏
در كام قبطيان ظلوم از چه خون نشد؟...
معمار هشت روضه مينو ز دست رفت‏
اين طاق نه رواق چرا بيستون نشد؟...
با آن كه موج خون شهيدان به چرخ رفت‏
ياللعجب كه روى فلك لاله گون نشد!...
گردون دون نگر، كه به ميدان كفر و دين‏
جز بر مراد مردم بيدين دون نشد
ظلمى كه شد بر آل پيمبر، به هيچ كس‏
از ابتداى خلق جهان تا كنون، نشد
سرى نهفته‏اند درين، ورنه ز انبيا
يك تن به صد هزار بلا آزمون نشد...
در حق يك تن، اين همه جور و ستم چرا؟
بر روى يك دل، اين همه اندوه غم چرا؟
در داد تن به مرگ، چو كارش زجان گذشت‏
بگذاشت پاى بر سر جان، و زجهان گذشت‏
آمد به حربگاه و، به هر گام ز اهل بيت‏
صد رستخيز عام بر آن ناتوان گذشت‏
چندان به كشتگان خود از چشم و دل گريست‏
كآب از ركاب پر شد و خون از عنان گذشت...
دشمن، زشق كمانى خود دست برنداشت‏
هر چند تير ناله وى ز آسمان گذشت‏
از تاب زخم و، كوشش حرب و، غم حريم‏
جان ناگذشته از سر تن، تن زجان گذشت!
و آن گه به روى خاك در افتاد و، كار او
از گرز و تيغ و دشنه و تير و سنان گذشت‏
در موج اشك و خون گلو، تشنه جان سپرد
وزپيش چشمش آن دو سه نهر روان گذشت‏
برق ستيزه، خشك و ترش برگ و بار سوخت‏
بر يك بهار گلشن او، صد خزان گذشت...
مردان به خاك و خون همه خفتند تشنه كام‏
با آن كه موج اشك زنان از ميان گذشت‏
تنها به راه دوست نه دست از حرم كشيد
بفشرد پاى و، بر سر خود هم قلم كشيد
29
بيمار كربلا، به تن از تب توان نداشت‏
گر تشنگى ز پا نفكندش، غريب نيست‏
آب آن قدر كه دست بشويد ز جان نداشت‏
در كربلا كشيد بلايى، كه پيش وَهْم‏
عرش عظيم طاقت نيمى از آن نداشت‏
ز آمدْ شدِ غم اُسرا در سراى دل‏
جايى براى حسرت آن كشتگان نداشت‏
جامى به كام تفته طفلان از آن نريخت‏
كاو غير اشك در نظر آبى روان نداشت‏
در دشت فتنه خيز، كز آن سروران تنى‏
جز زير تيغ و سايه خنجر امان نداشت؛
اين صيد هم كه ماند نه از باب رحم بود
ديگر سپهر، تير جفا در كمان نداشت‏
يا كور شد جهان، كه نشانى ازو نديد
يا كاست او چنان، كه زهستى نشان نداشت...
از بهر دوستان وطن، غير داغ و درد
مى‏رفت سوى يثرب و، هيچ ارمغان نداشت‏
تا شام هم، ز كوفه در آن آفتاب گرم‏
بر فرق جز سر شهدا، سايبان نداشت‏
از يك شرار آه، چرا چرخ را نسوخت؟
در سينه، آتش غم خود گر نهان نداشت...
چون مرغ سر بريده و، چون صيد خورده تير
جان از حيات: سرد و، دل از زندگيش: سير
در شرح اين ستم كه نگفتم يك از هزار
چون نامه: روسياهم و چون خامه: شرمسار
آن داستان كجا و، كجا اين بيان سست؟
از گفت خويش آمدم اينك به اعتذار
اين امر ناصواب كه شد وضع در زمين‏
تغيير يافت تا ابد اوضاع روزگار
هر صبح و شام گه ز فلق، گاه از شفق‏
گردون به بر لباس غضب پوشد آشكار
روح القدس، هر آينه با صد هزار چشم‏
تا حشر گريد از غم اين كشته، زار زار
در سوگ اين ستم زده، فرزند مام دهر
هر شام گيسوان كند از مويه تار تار
دهقان، به فرق سنبل و ريحان بهار و دى‏
خاك سياه ريزد ازين غصه بار بار...
كاش، آبيار ابر به دامان دشت و كوه‏
سيلاب خون روانكند از چشم جويبار...
هر شب به فرق اهل عزا تا سحر، سپهر
انجم به جاى دامن گوهر كند نثار
يك نم، به چشم دجله و شط آب شرم نيست‏
خشكيدى ادنه ز آتش خجلت سراب وار
آمد خزان، بهار جوانان هاشمى‏
يا رب دگر مباد خزان را ز پى بهار!
آويزدت به دامن دل خارهاى غم‏
روزى اگر به خاك شهيدان كنى گذار
از كين مهر شكوه كنم يا ستيز ماه؟
80
گيتى پس از تو دايره‏اش بى مدار باد
افلاك: با درنگ و، زمين: بيقرار باد
تا تلخ شد زبان به دهان تو از عطش‏
شهد و شكر به كام جهان ناگوار باد
از حسرت تو، شربت تسنيم و سلسبيل‏
غلمان و حور را به دهان زهر مار باد
با وصف تشنه كامى‏ات اندر كنار شط
جارى به دجله، خون دل از چشمه سار باد..
تا پود و تار جسم تو، پامال پهنه گشت‏
موجود را، گسسته زهم پود و تار باد
رفع عطش چو از تو نشد، جاودان چه سود
كز اشك ديده دامن ما جويبار باد...
ز انديشه حديث تو هر دل كه وارهيد
محصور حكم حادثه روزگار باد
بر هرتنى كه سوگ تو ناسازگار شد
فرسوده زمانه ناسازگار باد
گر در غمت نديده )صفائى» دوام عيش‏
مفتون اين سراچه ناپايدار باد
چشم شفاعت ار ز تو دارد به ديگرى‏
دور از جوار رحمت پروردگار باد
در حشرم، از شفاعت خود سرفراز خواه
103
در سوگ اين ستم زدگان بحر و برگريست‏
هرچَ اندر آسمان و زمين، خشك وتر گريست‏
آن شب، زمين به خوارى‏شان سخت‏تر گداخت‏
آن شب، زمان به زارى شان زارتر گريست‏
كاندر خرابه، دختر خردش رقيه نام‏
چون شمع صبح، از سر شب تا سحر گريست‏
از شور گريه‏اش، همه بينا و كور سوخت‏
از سوز ناله‏اش، همه شنوا و كر گريست...
شمعى به بزم ماتميان، همچو او نسوخت‏
چندان كه غرق اشك فتد تا كمر، گريست‏
چون مرغ نيم كشته گم كرده آشيان‏
بر پاى دام حادثه، سر زير پر گريست...
نَز زخم ناى و آبله پاى و طعن نى‏
نز رنج راه و سختى طول سفر گريست‏
بهر پدر نه در به درى‏هاى خويش بود
هرچَ اندر آن خرابه بى بام و در گريست‏
ز انديشه مدارِ وى، آن روز شمس سوخت‏
در فكرت حيات وى، آن شب قمرگريست‏
دردا كه اين قضيه هنوز است ناتمام‏
تضمين غزل سعدى‏
آه كزين سفر نشد جز تب و تاب حاصلم‏
داد ز سعد روشنم! واى زِ بختِ مقبلم‏
رخت كجا كشم؟ كزين غايله خيز منزلم‏
)بار فراق دوستان بس كه نشسته بر دلم»
)مى‏رود و نمى‏رود ناقه به زير محملم»
كى خبرش زحال من پاى نرفته در گلى؟
لطمه موج غم بود رنج فزاى هر دلى‏
عيش كند چو آدمى، رخت كشد به ساحلى‏
)بار بيفكند شتر چون برسد به منزلى»
)بار دل است همچنان، ور به هزار منزلم!»
حسرت زلف قاسم ام برد زتاب تن، گرو
سنبل جعد اكبرم، حسرت كهنه ساخت نو
دل كه اسير سلسله، تن نرود به تاز و دو
)اى كه مهار مى‏كشى! صبر كن و سبك مرو»
)كز طرفى، تو مى‏كشى وز طرفى سلاسلم»
اى زسپهر سخت كين، تشنه دشت ابتلا
وى ز زمين سست پى، غرقه قلزم فنا
)بار كشيده جفا، پرده دريده وفا»
)راه ز پيش و، دل زپس، واقعه‏اى است مشكلم!»
در غمت، آه سينه را اين تب و تاب كى شود؟
ديده اشكبار را، لجّه: سراب كى شود؟
رفتم و، طلعت تو را هجر نقاب كى شود؟
)معرفت قديم را، بعد: حجاب كى شود؟»
)گرچه به شخص غايبى، در نظرى مقابلم»
در طلب تو، از ازل چشم و دلم به چار سو
گشته زبان به گفتگو، رفته نظر به جستجو
تا ابدم نهان و فاش از پى توست راى و رو
)آخر قصد من تويى، غايت جهد و آرزو»
)تا نرسم، ز دامنت دست اميد نگسلم»
تا سر تو جدا ز تن، سر به بدن: و بال من‏
بعد تو انتساب جان، موجب انفعال من‏
ياد تو از روان من، نام تو از مقال من‏
)ذكر تو از زبان من، فكر تو از خيال من»
)چون برود؟ كه رفته‏اى در رگ و در مفاصلم»
اى كه فتاده در غمت نظم شكيبم از نسق‏
گر نظرى كنى به من، بر گذرم ز نُه طبق‏
)ور گذرى كنى، كند كشته صبر من ورق»
)ور نكنى، چه بر دهد بيخ اميد باطلم؟»
جنبش مهر را همى ديگ سكون جدا پزم‏
آتش هجر را جدا دست به لب فراگزم‏
يك دل و داغ چند تن؟! آه چنين كجا سزم‏
)داروى درد شوق را با همه علم، عاجزم»
)چاره كار عشق را با همه عقل، جاهلم»
چند )صفايى» از غمش دست ملال بر دلى؟
وز مژه محيط زا، پاى نشاط در گلى؟
گويى اگر چه حاصلى نيست مرا ازين، ولى‏
)سنت عشق )سعديا!» ترك نمى‏كنم، بلى»
)كى ز دلم بدر رود خوى سرشته در گلم؟»
تضمين غزل سعدى‏
ديدى آخر كه فلك ريخت چه خاكى بر سرم؟
كز سر نعش تو بايد نگران در گذرم‏
اينك از كوى تو پيش آمده راه سفرم‏
)مى‏روم، وز سر حسرت به قفا مى‏نگرم»
چون روم من كه زغم جان و دلم مى‏پيچد
چون سليم اين تن طاقت گسلم، مى‏پيچد
وز سرشك مژگان پا به گلم مى‏پيچد
)پاى مى‏پيچم و، چون پاى دلم مى‏پيچد»
)بار مى‏بندم و، از بار فرو بسته ترم»
گاه صد لجّه خون ز اشك غم اندوز كنم‏
گاه صد مشعله از ناله دلدوز كنم‏
صبح: خون گريم و شام: آه فلك سوز كنم‏
)وه كه گر بر سر كوى تو شبى روز كنم»
)غلغل اندر ملكوت افتد از آه سحرم»
دل به جان آمد و، تن در غم هجران اجل‏
خرّم آن دم كه زنم چنگ به دامان اجل‏
شايد ار بعدِ تو باشم همه، جويانِ اجل‏
)چه كنم؟ دست ندارم به گريبان اجل»
)تا به تن در غم تو پيرهن جان بدرم»
چشم، يك چشم زد ار جانب ما باز كنى‏
با اسيران همه يك لحظه سخن ساز كنى‏
و آن گه از حالت من پرسشى آغاز كنى‏
)هر نوردى كه زطومار غمم باز كنى»
)حرف‏ها بينى آلوده به خون جگرم»
ناقه را پا به گل، از قطره دريا زايم‏
باز دشمن برد از كوى توام، چون پايم!
روى در راه و، به بالين تو محكم رايم‏
)به قدم رفتم و، ناچار به سر، باز آيم»
)گر به دامن نرسد دست قضا و قَدرم»
برد تا ذلّ غياب تو ز دل عزّ شهود
داد بر باد عدم ياد توام خاك وجود
حسرت وصل نشاندم همه در آتش و دود
)آتش هجر ببرد آب من خاك آلود»
)بعد ازين، باد به گوش تو رساند خبرم»
تا تو را غنچه كام از دم پيكان بر رُست‏
همه اسباب شكست دل ما، گشت درست‏
رشته زندگى از مرگ تو، سخت آمد سست‏
)خاك من، زنده به تأثير هواى لب توست»
)سازگارى نكند آب و هواى دگرم»
سوخت در آتش دل، ياد برت خرمن من‏
نخل بالاى تو، انگيخته گرد از تن من‏
)خار سوداى تو، آويخته در دامن من»
)شرمم آيد كه به اطراف گلستان نگرم»
گر بدين ديده ز ديدار تو وا خواهم ماند
ليك دل بر سر خاك تو به جا خواهم ماند
چون )صفائى» كى ات از قيد رها خواهم ماند؟
)گر به دورىّ سفر، از تو جدا خواهم ماند»
)تو چنان دان كه همان سعدى كوته نظرم»
34. جلوه اصفهانى »1314 - 1238 ق.»
زندگينامه‏
ميرزا ابوالحسن طباطبائى متخلص به )جلوه» زادگاهش احمدآباد ازتوابع گجرات واقع در هند بوده ولى اصالتاً نايينى است. پدرش مير سيدمحمد طباطبائى متخلص به )مظهر» در اوان جوانى از راه قندهار و كابل به‏حيدرآباد هند مى‏رود و در همان جا ازدواج مى‏كند، اما بر اثر حوادثى كه پيش‏مى‏آيد، بعد از چند سال به ايران بازمى‏گردد و در اواخر عمر به زندگى درزواره قناعت مى‏كند و سرانجام در همان شهر بدرود حيات مى‏گويد و)جلوه» ناگزير مى‏شود با تنگدستى در مدرسه كاسه‏گران شهر اصفهان به‏تحصيل بپردازد.
وى پس از آموختن مقدمات به تحصيل علوم عقلى و الهيات مى‏پردازد وحكمت متعاليه - معروف به اسفار - و اشعار جلال‏الدين مولوى مى‏پردازد.
وى كه از چهره‏هاى ممتاز فلسفه و حكمت زمانه خود به شمار مى‏رفت‏در تمام عمر با زندگى مجردانه ساخت و همسرى برنگزيد و سرانجام درذيقعده سال 1314 ه . ق در تهران بدورد حيات گفت و در ابن بابويه به خاك‏سپرده شد. ديوان اشعار اين حكيم بزرگ به اهتمام آقاى على عبدالرسولى و بامقدمه آقاى احمد سهيلى خوانسارى به چاپ رسيده است.
سبك شعرى‏
جلوه اصفهانى بيشتر در قالب قصيده طبع‏آزمايى كرده و به شيوه متقدمين‏از سبك خراسانى بهره برده است.
قصايد او، سخته، و پخته و داراى ساختار محكم لفظى و غناى محتوايى‏است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
به خاطر عدم چاپ ديوان اشعار جلوه اصفهانى در زمان حيات او و نيزكناره‏گيرى وى از معاشرت و هم صحبتى و زندگى مجردانه‏اى كه داشته است‏فقط تنى چند از خاصان كه با او مراوده داشته‏اند، اشعار او را به خاطر سپرده واز آن لذت مى‏برده‏اند، از همين روى نمى‏توان از تأثير دامنه‏دار آثار منظوم‏وى خصوصاً مراثى عاشورايى‏اش سخنى گفت جز اين كه خواص از اهل‏ادب و معرفت با تأثيرپذيرى از اشعار حكيمانه او به آفرينش آثار منظوم‏آيينى پرداخته باشند.
جلوه اصفهانى به خاطر ابتلاى به درد چشم و رنج فراوانى كه از بيمارى‏چشم خود كشيده و از مداوا بهره‏اى نگرفته است، براى طلب شفا به سالارشهيدان توسل مى‏جويد و بهبود بيمارى چشم خود را از آن حضرت‏مى‏خواهد.
وى در چندين قصيده رسا و شيواى خود، به ابتلاى خود اشاره دارد وضمن توسل به خامس آل عبا به مرثيه آن حضرت مى‏پردازد كه به ارايه‏نمونه‏هايى از آن بسنده مى‏كنيم:
بر من آمد آن ماه وى به حال خراب‏
ز ديده داشت روان اشك چون مُطَرَّز سحاب‏
مگر تو گفتى چشمش رهى به دريا داشت‏
كه نيست ممكن آيد ز ديده اين همه آب‏
برفت از برم آن آفتاب و از گريه‏
تن چو نقره خامش به لرزه چون سيماب‏
به حال زار همى رفت و خلقى از دنبال‏
همه به حسرت كاين حال را كجاست مآب ؟
شنيد آن كه چو زين جا برفت خانه نرفت‏
برفت مسجد و افكند خويش در محراب‏
ميان گريه با صد هزار سوز بكرد
دعا و آمين گفتند جمعى از احباب‏
پى شفاى من آن ماه من توسل جست‏
به سيد الشهدا آن شفيع روز حساب‏
چه گفت؟ گفت: خدايا به حق اين مظلوم‏
حسين آنكه عنايات بى حدود و حصرش‏
به كارخانه آمرزش آمده دولاب‏
شهى كه ماند در آن دشت فرد تا گفتند
گه سوار شدن زينب‏اش گرفت ركاب‏
سواره يك تنه زد خود به لشكرى انبوه‏
كه ديد ساز شفاعت به نغمه زين مضراب‏
ز كشته پشته همى كرد اندر آن صحرا
ز زخم تشنگى‏اش تا نماند طاقت و تاب‏
فرود آمد و با شوق كرد اجابت زود
هر آن چه در حق او كرده بود حق ايجاب‏
عيان چو ديد كه اين عالم ست تنگ بر او
از آن به سوى شهادت به شوق كرد شتاب‏
بسوختند همه خيمه‏ها، و دخت و زنان‏
به حال زار بماندند بى حفاظ و نقاب‏
چه قُبّه‏ها كه شد افراشته به آمرزش‏
اگر چه سوخته شد خيمه و گسسته طناب‏
چو فارغ آمد زين كار رفت خانه و نيز
بدان امام توسل بجست با آداب‏
نرفت جز دو سه روزى كه چشم من شد به‏
عجب مكن كه نه اينجاست جاى استعجاب‏
از آن كه قدرت حق است و هر چه در امكان‏
رهين قدرت و نبود ز قدرت اين اعجاب
چو ديدگان من نگرفتند اعتبار
در خونِ‏شان كشيده از آن دست روزگار
چشم از براى عبرت و كسب سعادت است‏
اين دو گرت نباشد از ديده خون ببار
چشم آفرين مگر كند و اولياى او
دفع گزند دشمن ازين خسته نزار
من خسته و نزارم ليكن به گرد خويش‏
بينم به چشم غيب يكى آهنين حصار
آن آهنين حصار چه گريه است بر حسين‏
آن گوهرى كه گشت به دوش نبى سوار
چونين سوار با شرف و عز و سرورى‏
آخر پياده ماند در آن دشت كارزار
تنها و فرد ماند به غير از خدا نديد
هرچ او نگاه سوى يمين كرد يا يسار
چون روى دوست ديدعيان بى درنگ و خوف‏
مشغول شد به رزم و فرو شد به گيرو دار
با قدرتى كه داشت همه عجز بود و بس‏
يعنى كه: عجز نيكو در عين اقتدار
گويند: جفت غم شد و فرد از تبار و قوم‏
دل گويد: اين سخن را باور همى مدار
او صرف عشق گشت و ندارد امير عشق‏
غير از بلا و رنج دگر طايفه تبار
زان ناله‏ها ز زخم و عطش از چه رو نشد
اين كارگاه گيتى گسسته پود و تار
گويى به گوش بشنوم آن ناله‏هاى زار
مى‏خواست حق كه صبر مجسم كند پديد
كرد آن خجسته ذات همايونش آشكار
بر جورها نكردى اگر صبر پس نبود
والا وجود او را از صبر پود و تار
بودند منتظر همه قدسيان به شوق‏
تا زين ديار رخت كشى سوى آن ديار
از رفتن تو شاها زين تيره تنگ جاى‏
با شوق نز كراهت از روى اختيار
از جنت مثالى تا بارگاه قدس‏
يكبارگى بر ستند از رنج انتظار
اى عاشق خداى سزاوار جاه توست‏
اى بيش ز آفرينش و كم ز آفريدگار
از تو شفا همى طلبم با حنين و آه‏
كاكنون نيم به جز تو من از كس اميدوار
35. قدرت قمى »1316 - 1271)
زندگينامه‏
نامش سيد على از سادات رضوى قم متخلص به »قدرت« و فرزند ميرزاسيد عزيز از عرفاى شاعر پيشينه دوره ناصرى است. برادر بزرگ او نيز حاج‏سيد حسن مجتهد )مير ابوالفتح رضوى» صاحب نهاية المامول در شرح كفايةآرامگاه قدرت در رواق آيينه حضرت معصومه - عليها السلام - مقبره آل ابوالفتح‏قرار دارد.
سبك شعرى‏
قدرت قمى در اغلب انواع قالب‏هاى شعرى طبع آزمايى كرده و به شيوه‏بيانى متقدمين عنايت داشته است. دو مرثيه منظومى كه در سوگ سالارشهيدان از او بر جاى مانده در سبك عراقى سروده شده است. اشعار قدرت‏قمى سرشار از اصطلاحات عرفانى و حكمى و سلوكى است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
همان‏گونه كه اشارت رفت بيش از دو غزل مرثيه عاشورايى از قدرت‏قمى بر جاى نمانده است و براى اين دو اثر ماتمى نمى‏توان طيف تاثيرچندانى را در نظر گرفت.
برگزيده آثار عاشورايى‏
در ديوان چاپى قدرت قمى دو مرثيه عاشورايى در قالب غزل وجود داردكه يكى از آن دو را نقل مى‏كنيم.
زنده شد دين، كشته شد در راه امت تا حسين‏
جان به قربان تو و قربانيانت يا حسين‏
يك دو تن از مردگان را كرد احيا گر مسيح‏
جان به قربانش كه عالم را نمود احياء حسين‏
فانى فى اللَّه بود و باقى بِالذّات شد
وه چه خوش اتمام حجت كرد بر اعدا حسين‏
گر چه اظهار عطش مى‏كرد ليك از شوق وصل‏
اصغر از گهواره خود را برفكند و زد خروش‏
يعنى: اين سُو ران كه بيكس نيستى بابا حسين‏
معنى: من كان فى المهد صبيّا را به شرح‏
خواست تا بر اكبر و اصغر كند افشا حسين‏
بر فراز دست پس بگرفت آن جرم ثقيل‏
آشكار كرد تفسير يد بيضا حسين‏
تا حسين‏ات دست گيرد )قدرتا»! لاينقطع‏
سينه را بخراش و خوش بخروش و برگو يا حسين
36. صفى اصفهانى »1316 - 1215)
زندگينامه‏
نامش ميرزا حسن ملقب به صفى على شاه، متخلص به )صفى» وزادگاهش اصفهان، از عرفا و شعراى صوفى مشرب سده سيزدهم و اوايل‏سده چهاردهم هجرى است.
مولف سخنوران نامى معاصر ايران در شرح احوال وى آورده است:
»... پدرش از بازرگانان بود و در كودكى به اتفاق پدر به يزد رفت و تا سن‏بيست سالگى در آن شهر بزيست و به كسب دانش پرداخت و با عرفان وصاحبدلان در آميخت. حاج ميرزا حسن پس از فراغت از تحصيل به سير وسياحت پرداخت و به هندوستان و حجاز سفر كرد و بيشتر با مشايخ اهل‏طريقت آن ديار در آميزش بود. از آن پس سفرهايى به نقاط ايران كرد تاسرانجام به شيراز رفت و به صفى على شاه ملقب گرديد. پس از آن به تهران‏آمد و رحل اقامت افكند تا آن كه در بيست و چهارم ذيقعده سال 1316 قمرى‏على شاه ساخته‏اند.
صفى‏على شاه مردى اديب و شاعرى سخن سنج بود و در نظم انواع شعرتوانا و استاد بود. از تأليفات اوست: 1. زبدة الاسرار 2. عرفان الحق 3. بحرالحقايق 4. ميزان المعرفة5. تفسير منظوم قرآن )كه در حقيقت بزرگ‏ترين و مهم‏ترين اثر او به شمارمى‏رود»6. ديوان اشعار...«
سبك شعرى‏
طبع صفى اصفهانى بيشتر به قالب مثنوى متمايل بوده و آثار منظوم خودرا در سبك عراقى سامان داده است. آثار منظوم وى به سبب احاطه‏اى كه به‏مقولات عرفانى حكمى و سلوكى داشته سرشار از مفاهيم بلند عرفانى ومعرفتى است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى صفى اصفهانى‏
صفى اصفهانى در منظومه عاشورايى زبدة الاسرار خود اين حادثه خون‏نگار را از بعد عرفانى و معرفتى مورد تجزيه و تحليل قرار داده و با قرائت‏عرفانى از فرهنگ عاشورا، آغازگر حركتى نو در قلمرو شعر عاشورا به شمارمى‏رود. هر چند پيش از او نيز تنى چند از عرفاى شاعر در اين زمينه آثارى به‏دست داده‏اند، ولى منظومه مستقلى همانند او در تبيين عرفانى اين حركت‏الهى نيافريده‏اند و عمان سامانى كه شهرت بلامنازع خود را مرهون منظومه‏عاشورايى‏اش موسوم به گنجينة الاسرار است با تأثيرپذيرى از منظومه زبدةعروضى توفيق يافته و به خاطر جاذبه‏هاى بيانى خود گوى سبقت را از اوربوده است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
از منظومه عرفانى زبدة الاسرار او ابيات منتجى از قسمت‏هاى مختلف آن‏را مرور مى‏كنيم:
در شهادت حضرت على اصغر)ع»
بانگ زد كاى ساقى بزم الست‏
شيرخوار از كودكى شد مى‏پرست‏
شيرخوار عشق از امداد پير
شد زبوى باده مست و شيرگير
شيرخوارم گر چه من شير حقم‏
زهره شيران بدرّد ابلقم‏
اندكى گر شير جانم هى كند
شير گردون شير جان را قى كند
شيرخوارم ليك شيرم مست شد
چرخ در ميدان عزمم پست شد
صيد معنى شد شكار پنجه‏ام‏
هين بيا كز زخم هجران رنجه‏ام‏
عزم كوى دوست چون دارى بيا
ارمغانى بر به درگاه خدا
قابل شه ارمغان كوچك ست‏
كو به قيمت بيش و در وزن اندك است‏
مختصرتر تحفه به يار تو را
مى‏كند سنگين نه او بار تو را
كه توان بگرفت پيش شه به دست‏
گوهرى بر پيش آن شاه ارمغان‏
كو سبك وزن است و در قيمت گران‏
ارمغان اين لوءلوء شهوار بر
نزد خسرو زرّ دست افشار بر
شاهباز وحدتم من در نشست‏
عيب نبود شاهم ارگيرد به دست...
نيست دست از بهر دفع دشمنت‏
دست آن دارم كه گيرم دامنت‏
گر كه نتوانم به ميدان تاختن‏
سوى ميدان جان توانم باختن‏
گر ندارم گردن شمشير جو
تير عشقت را سپر سازم گلو...
در شهادت حضرت عباس)ع»
قبله اهل وفا شمشير حق‏
فارس ميدان قدرت، شير حق‏
حضرت عباس كآمد ما صَدَق‏
بر »يد اللَّه فوق ايديهم« زحق‏
بر حسين از يك صداى العطش‏
دست و سر را كرد با هم پيشكش...
ديد عباس آن كه شد دين را پناه‏
گشته قحط آب اندر خيمه گاه‏
آمد اندر نزد شاه انس و جان‏
كاى شه بى مثل و بى انباز و يار
گشته‏ام در راه عشقت دست و بار
ز ابر عشقت بر سرم بارش گرفت‏
كشتزار هستى‏ام آتش گرفت‏
شاه فرمود: اى علمدار سپاه‏
آفرينش را تويى پشت و پناه‏
رشته ايجاد اندر دست توست‏
شش تعيّن كسر لوح شست توست‏
رشته امكان تو را باشد به مشت‏
مر مرا خود هم تو يارى هم تو پشت‏
گفت: از غير تو دل برداشتم‏
هر دو عالم را زكف بگذاشتم‏
بر تن من دست و بر دستم علم‏
العطش و آن گه به پاز اهل حرم؟!
دست عباس ار نباشد صف شكن‏
بهر يارى تو نبوَد گو به تن‏
گر علم باشد مرا زين پس به دست‏
مرعلم را نام من باشد شكست‏
گرفتد دست علمدار چه غم؟
گو نيايد مر شكستى بر علم‏
نك علم را جانب ميدان زنم‏
گر شوم بى دست بر كيوان زنم‏
سوى ميدان بلا تازم سمند
مرتوان بردن ز يُمن بيرقت‏
گوى نام از عاشقان مطلقت‏
در ميان عاشقان پاكباز
چون علم گردم به عالم سرفراز
خوش ز خون خويش از ميدان جنگ‏
باز گردانم علم را سرخ رنگ‏
سرخ رنگى مر علم را آبروست‏
هر ظفر يابد به جنگ او سرخ روست‏
چون علم گرديد از خون سرخ رنگ‏
رو سفيد آيد علمدارت ز جنگ‏
سرخ رويى علتش منصورى‏ست‏
رنگ زرد آثارى از رنجورى‏ست‏
در فلك شمس است سرخ و با شكوه‏
زرد رو گردد، نشيند چون به كوه‏
تا مرا دست علم بگرفتن‏ست‏
مر علم را ننگ از دست من‏ست‏
چون فتد دست علمگير از تنم‏
خود به منصورى علم را ضامنم‏
سرخ رو بر گردم از ميدان جنگ‏
هم علم را سازم از خون سرخ رنگ‏
گر نيفتد از بدن در عشق يار
دست باشد در بدن بهر چه كار؟
سر كه در عشقت نگردد پيش جنگ‏
سر مخوانش هست بر تن بارننگ‏
سينه نبود آن حصير كهنه‏اى است‏
رفتم اينك همتى خواهم ز شاه‏
بلكه آرم آبى اندر خيمه گاه‏
يعنى: آيد آبم از عشقت به روى‏
ريزد ار آبم نريزد آبروى‏
اين بگفت و بحر جانش كرد جوش‏
شد به ميدان مشك بى آبى به دوش
37. محيط قمى )متوفاى 1317 ه . ق»
زندگينامه‏
نامش ميرزا محمد، تخلص شعرى‏اش )محيط»، زادگاهش قم و ملقب به‏شمس الفصحاء از شعراى پرآوازه آيينى در نيمه دوم سده سيزدهم و اوايل‏سده چهاردهم هجرى است.
در مقدمه ديوان چاپى او آمده است:
»... محيط دوران كودكى و ايام جوانى را در قم و اصفهان به تحصيل علوم‏عقلى و نقلى و كسب معارف ادبى گذارنيد و آن گاه روانه تهران شد و پس ازمدتى چند به جانشينى پدر و برادر خويش - كه زندگى را بدرود گفته بودند -در دستگاه دوست على خان )معير الممالك» كه در شمار وزراء و مقربان‏حكومت بود به كار تعليم دوست محمد خان - فرزند وى - گماشته شد. ميرزاحيدر ثريا معروف به مجد الادباء - كه پدر همسر )محيط» بود و پس از مرگ)محيط» به گردآورى و تدوين اشعار پراكنده او پرداخته است درباره )محيط»مى‏نويسد:
لطيفش فصحاء و بلغا را افسر سخن، دوست و دشمن به فصاحت وبلاغت او معترف بودند. شعر و شاعرى و صفات حميده ديگرش رامى‏ستودند. خيلى سليم العقيده بود و درويش وضع و فقير دوست و بيچاره‏نواز و سخىّ الطّبع و بهيّى الرّاءى و ذكىّ الذهن. مسلكى خوش داشت و مشربى‏بى‏غش. حالش همه جا محبوب بود و مقالش همه را مطلوب. هيچ‏گاه بدگويى‏نداشت بدخويى هم. هميشه حق‏گويى مى‏نمود حق جويى هم.« )محيط» درتاريخ سوم ماه صفر سال 1317هجرى قمرى رخت از اين جهان بربست. وى‏را در مزار شيخان قم به خاك سپرده‏اند...«
سبك شعرى‏
محيط قمى با پيروى از سبك شعرى و سياق كلامى لسان الغيب حافظشيرازى و سعدى، در شعر آيينى سده اخير شيوه بديعى را بنياد نهاده و غالب‏غزليات رسا و شيواى خود را به منقبت يكى از حضرات معصومين - عليهم‏السلام - زينت داده و ابيات پايانى آن‏ها را به اين مهم اختصاص داده است.شعر )محيط» ضمن رسايى و شيوايى كلام با شيوه بيانى متين و فخيم وآرايه‏هاى لفظى و معنوى زينت يافته و برخى از غزليات او در شمار بهترين‏غزليات سده اخير در زبان فارسى قرار گرفته است.
براى نمونه، غزل متين و محكمى از او را كه با مديحت حضرت جوادالائمه زينت يافته زيب اين دفتر مى‏كنيم:
كجاست زنده دلى كاملى مسيح دمى‏
كه فيض صحبتش از دل برد غبار غمى؟
خليل بت شكنى كو كه نفس دون شكند؟
كه نيست در حرم دل به غير او صنمى‏
كه نيست ساقى ايام را سر كرمى‏
زمانه، خرمن دانش نمى‏خرد به جوِى‏
بهاى گنج هنر را نمى‏دهد درمى‏
مباد آن كه شود سفله خوى، كامروا
كه هر زمان كند آغاز فتنه و ستمى‏
گذشت عمرو دريغا نداد ما را دست‏
حضور نيمشبى و صفاى صبحدمى‏
قسم به جان عزيزان به وصل دوست رسى‏
اگر ازين تن خاكى برون نهى قدمى‏
خلاف گوشه نشينانِ دلشكسته مجو
كه نيست جز دل اين قوم دوست را جرمى‏
غم زمانه مخور اى رفيق باده بنوش‏
كه دور چرخ نه جامى گذاشته نه جمى‏
ز بينوايى و دولت غمين و شاد مباش‏
كه در زمانه نماند گدا و محتشمى‏
ز اشتياق بلند آستان شه هر شب‏
فراز عرش فرازم ز آه خود علمى‏
به خلق آن چه رسد فيض ز آشكار و نهان‏
ز بحر جود شه دين - جواد - هست نمى‏
محمد بن على تاسع الائمه تقى‏
كه بحر همت او هست بيكرانه يمى‏
بدان خداى كه باشد زكلك قدرت او
نقوش دفتر هستى ماسوا رقمى‏
كه: با ولاى شفيعان حشر، احمد و آل‏
شهان كشور نظميم ما ثنا گويان‏
اساس سلطنت ماست دفتر و قلمى‏
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
محيط قمى از پر آوازه‏ترين شعراى آيينى در يك صد ساله اخير است وآثار مناقبى و ماتمى او به خاطر رسايى و شيوايى كلام و نيز ساختار محكم‏لفظى و غناى محتوايى مورد عنايت اهل ادب و عرفان قرار داشته است.مسلما عنايت سخنوران بزرگى همانند محيط قمى به مقوله‏هاى مذهبى وعرفانى و اخلاقى در روند تكاملى شعر آيينى در سده اخير تاثير گذار بوده‏است و آثار ماتمى او نيز از اين امر مستثنى نمى‏باشند.
برگزيده آثار عاشورايى‏
در ديوان چاپى محيط قمى سه اثر منظوم عاشورايى وجود دارد كه با نقل‏آنها اوراق اين دفتر را زينت مى‏بخشيم:
در رثاى حضرت عباس )عليه السلام»
آن قوى پنجه كه آزردن دلهاست فنش‏
الفتى هست نهان با دل غمگين منش‏
جان رسيده به لب از دورى جانبخش لبش‏
دل به تنگ آمده از حسرت نوشين دهنش‏
آن كه مى‏گفت بود حاصل ايام دمى‏
گشت ز انفاس خوش دوست مبرهن سخنش‏
هر كه دارد چو تو زيبا رخ و نيكو قامت‏
نيست حاجت به گل گلشن و سرو چمنش‏
گر به فردوس برندش غم غربت دارد
نيكبختى كه سر كوى تو باشد وطنش‏
نوبهار آمد و افزود غمم ز آمدنش‏
باغ ماند به صف ماره و لاله و گل‏
به شهيدان به خون غرقه گلگون كفنش‏
ابر در ماتم سقاى شهيدان گريد
كه همه عمر بود ديده گريان چو منش‏
نور حق ماه بنى هاشم عباس كه هست‏
مهر او: شمع و دل جمع محبان لگنش‏
زور بازوى يداللَّه ابوالفضل كه هست‏
چنگ ضرغام قضا پنجه دشمن شكنش‏
حامل رايت و مير سپه عشق كه داشت‏
قوت سيل اجل همت بنياد كنش‏
دستش از تن كه بريدند، به كف محكم بود
رشته بندگى و مهر امام زمنش‏
گفت در ماتم او شاه شهيدان گريان‏
ديد افتاده چو در معركه پر خون بدنش‏
شد كنون قطع اميد من و پشتم بشكست‏
بعد ازين، واى به حال دل و رنج و محنش‏
از خيال تو بشد خواب ز چشم من و، خفت‏
آن كه از بيم تو بيدارى شب بود فنش‏
يادم آمد لب خشكيده و چشمان ترش‏
جگر سوخته از غم دل خون از حزنش‏
به فرات آمد تا آب برد سوى خيام‏
بهر ياران جگر سوخته ممتحنش‏
كرد كف ز آب پر و برد به نزديك دهان‏
جلوه گر گشت لب خشك برادر بر او
تازه شد اندوه ديرينه و رنج كهنش‏
ريخت آب از كف و لب تشنه برون شد
سخنى گفت كه آتش زده در جان سخنش‏
گفت:اين شرط وفا نيست كه من آب خورم‏
سوخته، زاده زهرا زعطش جان و تنش‏
ز آن نبردش شه دين سوى شهيدان ديگر
كه ميسّر نشد از معركه بر داشتنش‏
بر گرفتن نتوان پيكر آن كشته ز خاك‏
كه نه تن مانده به جا و نه به تن پيرهنش‏
هر كه در ماتم عباس بگريد چو )محيط»
هست اميد شفاعت ز حسين و حسنش
در منقبت و مرثيت حضرت على اكبر)ع»
اى لعبت فرخ رخِ فرخنده شمايل‏
دلها به تو مشتاق و روانها به تو مايل‏
افتاده تير نگهت: عارف و عامى‏
دلداده چشمِ سيهت عالم و جاهل‏
بر پاى دل از سلسله موى تو زنجير
بر گردن جان از سر زلف تو سلاسل‏
از جور غم هجر تو دست همه بر سر
در خاك سر كوى تو پاى همه در گل‏
در حلّ يكى عقده ز موى تو بمانديم‏
بگشا لب جانبخش كه ما سنگدلان را
در نقطه موهوم شده مساله مشكل‏
مجموعه خوبى شده‏اى زآن كه وجودت‏
پر گشته ز مهر شه فرخنده خصايل‏
مرآت جمال ازلى، شبه پيمبر
مصباح هدى نور خدا شمس قبايل‏
مقتول نخستين ز سليل شه لولاك‏
كآمد غم او ناسخ غمهاى اوايل‏
فرزانه ذبيحى كه به ميدان محبت‏
پيش از همه ياران شده در جستن قاتل‏
محبوب خليلى كه نموده به ره حق‏
يك مرتبه هفتاد و دو قربانى قابل‏
از خويش تهى گشته و سرشار ز معشوق‏
گرديده زجان دور و به جانان شده واصل‏
بودى على اكبر شاه شهدا را
نور بصر و راحت جان و ثمر دل‏
ز آن رو شه دين گفت پس از وى كه نباشم‏
اى راحت جان بى تو به جان راغب و مايل‏
رفتى تو و فارغ شدى از اندوه عالم‏
من ماندم و غم بى تو درين غمكده منزل‏
در بحر جهان آل على كشتى توحيد
مستمسك اين فُلك بَرد رخت به ساحل‏
ز انوار على بن حسين بن على شد
از عرصه دل ظلمت هر وسوسه زايل‏
از زلزله حشر نگردد متزلزل
در رثاى حضرت على اصغر )عليه السلام»
ز زنگ هستى خود ساده ساز لوح ضمير
گرت هواست كه گردد زغيب نقش پذير
به راه پر خطر عشق پامنه، كآن جا
گذار بر دم تيغ است و راه بر سر تير
به زندگانى عشّاق دل مرا سوزد
كه هست ياورشان درد و غم معين و ظهير
از آن به حال مجانين عشق رشگ برم‏
كه هست سلسله زلف يارشان زنجير
به عالمى نفر و شم غمت كه كس ندهد
چنين نفيس متاعى بدين بهاى حقير
كرا كه محنت و غم شد ز خوان غيب نصيب‏
نشاط و عيش نگردد ميّسر از تدبير
همان حكايت صعوه است و چنگل شهباز
حديث نيروى تدبير و قوت تقدير
توان نمودن هر درد سخت را درمان‏
به غير درد جدايى كه نيست چاره پذير
خطا سرودم، مرگ است چاره هجران‏
گرت خلاصى نَدْهَد ز قيد هجر، بمير
تو را ز سرّ حقيقت چو نيست آگاهى‏
ز جهل نكته به شور ديدگان عشق مگير
براى آن كه شود در كمند عشق اسير
خداى هر دم تقصير من زياد كناد
اگر محبت خاصان حق بود تقصير
گواه صدق مقال حق اين كه نيست مرا
به جز محبت عشّاق كربلا به ضمير
حديث محنت آن تشنگان غرقه به خون‏
حكايتى است كه نتوان نمودنش تقرير
عجب‏تر از همه شرح غم على اصغر
كه گر جوان شنود، از ملال گردد پير
به دشت ماريه چون دود آه اختر سوز
شد از درون جگر تشنگان به چرخ اثير
على اصغر خود را نهاد بر كف دست‏
خديو دين ملك العشق شاه عرش سرير
ميان معركه آمد بر سپاه عدو
ستاد و از دل پر درد بر كشيد نفير
سرود: هست گنه گر مرا به كيش شما
به هيچ كيش ندارد گناه طفل صغير
دهيد جرعه آبى بدين صغير كه سوخت‏
درون سينه دل نازكش ز قحطى شير
جواب مقصد شير را كمان گشود زبان‏
رساند آب به حلقوم اصغرش با تير
بريد حنجر او گوش تا به گوش و نشست‏
به بازوى شه دين نوك تير خصم شرير
گلوى خشكش گرديد تر ولى از خون‏
تبسّمى به رخ شاه كرد و رفت ز دست‏
به بزم قدس زدندش ز بام عرش صفير
كشيد تير ز حلقوم او شه شهداء
ز ديده اشك فرو ريخت همچو ابر مطير
فشاند خون گلويش به سوى چرخ برين‏
به گريه گفت كه: اى ايزد سميع و بصير
فصيل ناقه صالح به رتبه برتر نيست‏
ازين صغير كه گرديد كشته بى تقصير
)محيط» شرح غمى را چسان تواند گفت‏
كه از شگفتى نتوان نمودنش تقرير
38. عمّان سامانى »1322 - 1258)
زندگينامه‏
نامش ميرزا نوراللَّه تخلص شعرى‏اش »عمّان« زادگاهش سامان، وملقب به »تاج الشعراء« از شعراى پر آوازه و عرفانى مشرب نيمه دوم سده‏چهاردهم و اوايل سده چهاردهم هجرى است.
در خاندان عمّان، چهره‏هاى ادبى فراوانى را مى‏شناسيم كه هر يك درزمانه خود در ميان اهل شعر و فرهنگ مطرح بوده‏اند. ولى اشتهار هيچ كدام به‏عمّانى نمى‏رسد. پدرش مرحوم ميرزا عبداللَّه متخلص به »ذرّه« مؤلّف جامع‏الانساب، جدش مرحوم ميرزا عبدالوهاب متخلص به »قطره«، عمويش‏مرحوم ميرزا لطف‏اللَّه متخلص به »دريا« و فرزندش محيط سامانى »1355- 1290) از چهره‏هاى سرشناس و معروف آن سامان‏اند.
امروزه مركز بخش لار )رار» استان چهار محال و بختيارى است. اين‏استان همان گونه كه از اسمش پيدا است داراى چهارمحال مى‏باشد: لار، كيار،گندمان و ميزدج.
اهالى لار بدون آن كه لهجه خاص آذرى داشته باشند به دو زبان تركى وفارسى صحبت مى‏كنند و شعراى اين خطه نيز اغلب ذواللسانين‏اند.
سامان على رغم محدوده كوچكى كه از نظر جغرافيايى دارد از دير زمان‏تاكنون مركز علم و ادب و هنر و عرفان بوده و سخنوران بزرگى را در دامن‏خود پرورش داده است از قبيل: عمان، دريا، قطره، محيط، قلزم، جيحون،سحاب، نيسان، خورشيد، ذرّه، افلاكى، كيهان، دهقان، تبيان، عرفان وحشمت.
عمان سامانى از اعضاى اصلى انجمن ابو الفقراى اصفهان به شمارمى‏رفته كه همه هفته در روزهاى جمعه به رياست ملا محمد باقر فرزندمحمد تقى كزى اصفهانى معروف به »ابوالفقراء« تشكيل مى‏شده و تا سنه‏1286 ه . ق - كه در تاريخ فوت ابوالفقراء است - به حيات ادبى خود زير نظراين مرد اديب و عارف ادامه داده است. قصيده انجمنيّه عمان سامانى كه حاوى‏58 بيت است 34 بيت آن در معرفى و تعريف اين انجمن و شعراى عضو آن‏سروده شده و نمايانگر اهميتى است كه در آن مقطع زمانى از نظر ادبى داشته‏است. عمان سامانى در اين قصيده از: ابوالفقراء، مسكين، پرتو، افسر، عنقا،سرگشته؛ آشفته، فرّخ، ساغر، پروين، دهقان، شعرى، و جوزا به نيكى وبزرگى ياد مى‏كند.
پس از درگذشت ابوالفقراء، جلسات انجمن ادبى اصفهان در منزل ملك‏الشعراء )عنقا» تشكيل مى‏شده و قصيده انجمنيه حاج محمد كاظم قالب‏تراش اصفهانى متخلص به »چاووش« و به روايتى »خاموش«، دليلى بر اثبات‏اين مدّعا است. اين قصيده كه به شيوه »براعت استهلال« سروده شده، اسامى‏يكى از آنهاست:
ز هجر يار تو را ديده رود »جيحون« شد
به بحر طبع گهرزا چو بحر »عماّن« باش‏
مرحوم استاد فرزانه همائى )سنا» در مقدمه ديوان طرب نگاشته‏اند:
»تاج الشعراء شهاب لويى اصفهانى، عمان سامانى، ساغر، سيد محمد بقا وبيضاى جونقانى، هر پنج نفر صاحب ديوان‏اند كه نسخ خطى آن را نگارنده‏ديده‏ام و هيچ كدام تاامروز چاپ نشده است...«
مرحوم عمانى سامانى به جز ديوان اشعارش آثار ديگرى نيز دارد:
مثنوى آيينى معراج‏نامه، مثنوى عاشورايى گنجينة الاسرار و نيز مخزن الدّوركه ظاهراً تذكره شعراى اصفهان است.
مرحوم ميرزا عبداللَّه »ذره« تاريخ تولد فرزندش عمانى سامانى را شب‏شنبه نوزدهم ذى‏الحجة سنه 1258 ه . ق ثبت كرده است و تاريخ در گذشت وى‏را در شب سه شنبه دوازدهم شوال سال 1322 ه . ق نوشته‏اند. جنازه عمان‏سامانى بنا به وصيّت او به رسم امانت در مسجد جامع سامان به خاك سپرده‏مى‏شود و بعد طبق وصيت او به نجف اشرف منتقل مى‏گردد.
سبك شعرى‏
عمان سامانى در آفرينش آثار منظوم خود از سبك عراقى سود جسته ومطالب بلند سلوكى و عرفانى را به مدد طبع توانا و وقّاد خود به زيبايى به‏تصوير كشيده است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
بدون ترديد عمان سامانى شاخص‏ترين چهره شعر عاشورا در زبان‏پرداخته و منظومه عاشورايى گنجينة الاسرار او در قالب مثنوى در شمارشاهكارهاى شعر آيينى به شمار مى‏رود.
هر چند پيش از او صفى اصفهانى در مثنوى زبدة الاسرار خود در تبيين‏عرفانى اين حادثه خون‏نگار كوشيده است؛ ولى شيوه بيانى عمان جاذبه‏هايى‏دارد كه آن را تحت الشعاع خود قرار داده است و با اين كه گنجينة الاسراربراى هميشه نام و ياد او را در خاطر شيفتگان ادب شيعى زنده نگاه خواهدداشت.
اين اثر ماندگار عاشورايى بيش از يك سده است كه الهام بخش شاعران‏آيينى فارسى زبان بوده و هست و آثار فاخرى كه پس از او در مقوله‏هاى‏عرفانى قيام كربلا و قرائت معرفتى و عرفانى از فرهنگ عاشورا آفريده شده‏شاهد صادقى براى اثبات اين مدعاست.
در اين كه عمان سامانى بر تركيب نادرست »گنجينة الاسرار« آگاهى داشته‏و مى‏توانسته گنجينه اسرار را جايگزين آن سازد ترديدى نيست، ولى انگيزه‏اين عدم جايگزينى مشخص نمى‏باشد. شايد مشرب ملامتى عمان اين امر رااقتضا كرده باشد تا اگر هر از گاه از سرودن اين مثنوى ماندگار عاشورايى درخود احساس غرور كند، اين تركيب نادرست به يارى او بشتابد و سر انگشت‏عيب‏جويان، حباب غرور او را بشكند و او را از آفات آن در امان دارد! واللَّه اعلم.
اين قبيل سنت‏شكنى‏ها در ادب پارسى پيشينه كهنى دارد كه پرداختن به‏آن از موضوع اين مقال بيرون است و در حوصله تنگ آن نمى‏گنجد. در شعرسعدى، قاآنى، صائب و ديگران مى‏توان موارد بارزى از اين سنت شكنى‏ها رانشان داد كه بررسى آن را به فرصت ديگرى موكول مى‏كنيم.
برگزيده آثار عاشورايى عمان سامانى‏
عمان سامانى منظومه گنجينه خود را به سال 1305 ه . ق در اصفهان به‏نام مى‏برد - در طول يك سال آفريده است. با در نظر گرفتن سال تولد او »=1258 ه . ق» نتيجه مى‏گيريم كه عمان سامانى به هنگام آفرينش اين اثرماندگار»47 »660 و 48 ساله بوده و حدود هفده سال پس از آن نيز در قيد حيات‏بوده است.
گنجينه عمان، يك اثر برگزيده است و انتخاب قسمت‏هايى از اين منظومه‏ماندگار عاشورايى امرى بس دشوار مى‏نمايد با اين همه براى رعايت‏شيوه‏اى كه در تنظيم اين تذكره به كار رفته به نقل قسمت‏هايى از آن بسنده‏مى‏كنيم:
كيست اين پنهان مرا در جان و تن‏
كز زبان من همى گويد سخن؟
اين كه گويد از لب من راز كيست؟
بنگريد اين صاحب آواز كيست؟
در من اين سان خود نمايى مى‏كند
ادّعاى آشنايى مى‏كند
* * *
پرده‏اى كاندر برابر داشتند
وقت آمد پرده را برداشتند
ساقيى با ساغرى چون آفتاب‏
آمد و عشق اندر آن ساغر شراب‏
پس ندا داد او - نه پنهان - بر ملا
كالصّلا اى باده خواران الصّلا! ...
باز ساقى بر كشيد از دل خروش‏
گفت: اى صافى دلانِ دُرد نوش‏
مرد خواهم همتى عالى كند
ساغر ما را زمى خالى كند
انبيا و اوليا را با نياز
شد به ساغر گردن خواهش دراز
جمله را، دل در طلب چون خم به جوش‏
ليك آن سرخيل مخموران خموش‏
سر به بالا، يك سر از برنا و پير
ليك آن منظور ساقى سر به زير
هر يك از جان همتى بگما شتند
جرعه‏اى از آن قدح بر داشتند
باز بود آن جام عشق ذوالجلال‏
همچنان در دست ساقى مال مال‏
جام بر كف منتظر ساقى هنوز
اللَّه اللَّه غيرت آمد غير سوز...
اى حريف لا ابالى سر برآر
اى قدح پيما درآ هويى بزن‏
گوى چوگانت سرم گويى بزن‏
چون به موقع ساقى‏اش درخواست كرد
پير ميخواران ز جا قد راست كرد
زينت افزاى بساط نشأتين‏
سرور و سرخيل مخموران حسين‏
گفت: آن كس را كه مى‏جويى منم‏
باده خوارى را كه مى‏گويى منم‏
شرطهايش را يكايك گوش كرد
ساغر مى را تمامى نوش كرد
باز گفت: از اين شراب خوشگوار
ديگرت گر هست يك ساغر بيار!...
ديگر از ساقى نشان باقى نبود
ز آن كه آن ميخواره جز ساقى نبود
خود به معنى باده بود و جام بود
گر به صورت رند دُرد آشام بود ...
كرد بر وى باز درهاى بلا
تا كشانيدش به دشت كربلا
داد مستان شقاوت را خبر
كانيك آمد آن حريف در بدر...
يافت چون سر خيل مخموران خمر
خواند يك سر همرهان خويش را
خواست هم بيگانه و هم خويش را
گفتشان اى مردم دنيا طلب‏
اهل مصر و كوفه و شام و حلب‏
مغزتان را شور شهوت غالب‏ست‏
نفستان جاه و رياست طالب‏ست‏
اى اسيران قضا در اين سفر
غير تسليم و رضااَينَ المَفر؟
همره ما را هواى خانه نيست‏
هر كه جست از سوختن پروانه نيست‏
نيست در اين راه غير از تير و تيغ‏
گو ميا هركس زجان دارد دريغ‏
جاى پا بايد به سر بشتافتن‏
نيست شرط راه رو بر تافتن...
ماجراى شب عاشورا
هر كه بيرونى بُد از مجلس گريخت‏
رشته الفت زهمراهان گسيخت‏
دور شد از شكّر ستانش مگس‏
وز گلستان مرادش خار و خس‏
خلوت از اغيار شد پرداخته‏
وز رقيبان خانه خالى ساخته‏
پير ميخواران به صدر اندر نشست‏
احتياط خانه كرد و در ببست‏
محرمان راز خود را خواند پيش‏
با لب خود گوشِ شان انباز كرد
در زصندوق حقيقت باز كرد
جمله را كرد از شراب عشق مست‏
يادشان آورد آن عهد الست‏
گفت: شاباش اين دل آزادتان‏
باده خورده ستيد بادا يادتان‏
يادتان باد اى به دل تان شور مى‏
آن اشارت‏هاى ساقى پى ز پى‏
اينك از هر گوشه‏اى جمّ غفير
مر شما را مى‏زند ساقى صفير
كاين خمار آن باده را بُد در قفا
هان و هان آن وعده را بايد وفا
گوشه چشمى مى‏نمايد گاه گاه‏
سوى مستان مى‏كند خوش خوش نگاه ...
سرّى اندر گوش هر يك باز گفت‏
باز گفت: اين راز را بايد نهفت‏
با مخالف پرده ديگر گون زنيد
با منافق نعل را وارون زنيد
خوش ببنيد از يسار و از يمين‏
ز آن كه دزدان‏اند ما را در كمين‏
بيخبر زين راه نگردد تا خبر
اى رفيقان پانهيد آهسته‏تر
هر كه نقش پاى دارد گو مياى‏
كس مباداره بدين مستى برد
پى بدين مطلب به تردستى برد
در كف نامحرم افتد راز ما
بشنود گوش خران آواز ما
راز عارف بر لب عام اوفتد
طشت اهل معنى از بام اوفتد
عارفان را قصه با عامى كشد
كار اهل دل به بد نامى كشد
اين وصيت كرد با اصحاب خويش‏
تا بكلى پرده بر گيرد ز پيش‏
گفتشان كاى سرخوشان مى پرست‏
خورده مى از جام ساقى الست‏
اينك آن ساغر به كف ساقى منم‏
جمله اشيا فانى و باقى منم‏
در فناى من شما هم باقى ايد
مژده‏اى مستان كه مست ساقى‏ايد ...
لب چو بر بست آن شه دلدادگان‏
)حُر» ز جا جست آن سرِ آزادگان‏
گفت كاى صورتگر ارض و سما
اى دلت آيينه ايزد نما
اول اين آيينه از من يافت زنگ‏
بايد اول از پى دفع گله‏
من بجنبانم سر اين سلسله‏
شورش اندر مغز مستان آورم‏
مى به ياد مى پرستان آورم‏
پاسخش را از دو مرجان ريخت دُر
گفت: احسنت انتَ فى الدّارين حر
قصد جانان كرد و جان بر باد داد
رسم آزادى به مردان ياد داد ...
در جانبازى حضرت عباس)ع»
باز ليلى زد به گلسيو شانه را
سلسله جنبان شد اين ديوانه را
سنگ بر داريد اى فرزانگان‏
اى هجوم آرنده بر ديوانگان‏
از چه بر ديوانه‏تان آهنگ نيست؟
او مهيا شد شما را سنگ نيست؟!
عقل را با عشق تاب جنگ كو؟
اندرين جا سنگ بايد سنگ كو؟
باز دل افراشت از مستى علم‏
شد سپهدار علم جفَّ القلم‏
گشته با شور حسينى نغمه گر
كسوت عباّسيان كرده به بر
جانب اصحاب تازان با خروش‏
كرده از شطّ يقيق آن مشك پر
مست و عطشان همچو آب آور شتر
تشنه آبش حريفان سر به سر
خود ز مجموع حريفان تشنه‏تر
چرخ ز استسقاى آبش در طپش‏
برده او بر چرخ بانگ العطش‏
اى ز شط سوى محيط آورده آب‏
آب خود را ريختى وا پس شتاب‏
آب آرى سوى بحر موج خيز
پيش ازين آبت مريز آبت بريز ...
لاجرم آن قدوه اهل نياز
آن به ميدان محبت يكه تاز
آن قوى پشت خدا بينان ازو
و آن مشوش حال بيدينان ازو
موسى توحيد را هارون عهد
از مريدان جمله كامل تر به جهد
طالبان راه حق را بُد دليل‏
رهنماى جمله بر شاه جليل‏
بُد به عشّاق حسينى پيشرو
پاك خاطر آى و پاك انديش رو
مى‏گرفتى از شط توحيد آب‏
تشنگان را مى‏رساندى با شتاب‏
رهروان را رونق بازار ازو
روز عاشورا به چشم پر زخون‏
مشك بر دوش آمد از شط چون برون‏
شد به سوى تشنه كامان رهسپر
تير باران بلا را شد سپر
پس فرو باريد بر وى تير تيز
مشك شد بر حالت او اشك ريز
اشك چندان ريخت بروى چشم مشك‏
تا كه چشم مشك خالى شد ز اشك‏
تا قيامت تشنه كامان ثواب‏
مى‏خورد از رشحه آن مشك آب‏
بر زمين آب تعلق پاك ريخت‏
هز تعيّن بر سر آن خاك ريخت‏
هستى‏اش را دست از مستى فشاند
جز حسين اندر ميان چيزى نماند ...
در جانبازى حضرت على اكبر)ع»
بازم اندر هر قدم در ذكر شاه‏
از تعلق گردى آيد سد راه‏
پيش مطلب سد بابى مى‏شود
چهر مقصد را حجابى مى‏شود
ساقى اى منظور جان افروز من‏
اى تو آن پير تعلّق سوز من‏
خوش به آبى برنشان اين گرد را
تا كه ذكر شاه جانبازان كنم‏
روى دل با خانه پردازان كنم‏
آن به رتبت موجد لوح و قلم‏
و آن به جانبازى ز جانبازان علم‏
بر هدف تير مراد خود نشاند
گرد هستى را به كلى بر فشاند
كرد ايثار آن چه گرد آورده بود
سوخت هرچ آن آرزو را پرده بود
از تعلق پرده‏اى ديگر نماند
سد راهى جز على اكبر نماند
اجتهادى داش از اندازه بيش‏
كآن يكى را نيز بر دارد ز پيش‏
تا كه اكبر، با رخى افروخته‏
خرمن آزادگان را سوخته‏
ماه رويش كرده از غيرت عرق‏
همچو شبنم صبحدم بر گل ورق‏
بر رخ افشان كرده زلف پر گره‏
لاله را پوشيده از سنبل زره‏
نرگسش سر مست در غارتگرى‏
سوده مشك تر به گلبرگ ترى‏
آمد و افتاد از ره با شتاب‏
همچو طفل اشك در دامان باب‏
كاى پدر جان همرهان بستند بار
هر يك از احباب سر خوش در قصور
وز طرب پيچان سر زلفين حور
گام زن در سايه طوبى همه‏
جام زن با يار كرّوبى همه‏
قاسم و عبداللَّه و عباس و عون‏
آستين افشان ز رفعت بر دوكون‏
از سپهرم غايت دلتنگى ست‏
كاسب اكبر را چه جاى لنگى ست‏
دير شد هنگام رفتن اى پدر
رخصتى گر هست بارى زودتر ...
در جواب از تنگ شكر قند ريخت‏
شكرّ از لب‏هاى شكر خند ريخت‏
گفت كاى فرزند مقبل آمدى‏
آفت جان رهزن دل آمدى‏
كرده‏اى از حق تجلى اى پسر
زين تجلى فتنه‏ها دارى به سر
راست بهر فتنه قامت كرده‏اى‏
وه كزين قامت قيامت كرده‏اى‏
نرگست با لاله در طنّازى ست‏
سنبلت با ارغوان در بازى ست‏
از رخت مست غرورم مى‏كنى‏
از مراد خويش دورم مى‏كنى‏
رو كه در يك دل نمى‏گنجد دو دوست ...
خوش نباشد از تو شمشير آختن‏
بلكه خوش باشد سپر انداختن‏
مهر پيش آور رها كن قهر را
طاقت قهر تو نبود دهر را
بر فنايش گر بيفشارى قدم‏
از وجودش اندر آرى در عدم‏
مژده دارى احتياج تير نيست‏
پيش ابروى كجت شمشير چيست؟ ...
تير مهرى بر دل دشمن بزن‏
تير قهرى گر بود بر من بزن‏
از فنا مقصود ماعين بقاست‏
ميل آن رخسار و شوق آن لقاست‏
شوق اين غم از پى آن شادى ست‏
اين خرابى بهر آن آبادى ست ...
مر مرا ندر امور نفع و ضر
نيست شغلى مانع شغل دگر
نيستم محتاج و با لذّاتم غنى‏
هست فرع احتياج اين دشمنى‏
دشمنى باشد مرا با جهل شان‏
كز چه رو كرد اين چنين نا اهل شان؟
دفع تيغ آن به ديگر اسپرست‏
رو سپر مى‏باش و شمشيرى مكن‏
در نبرد روبهان شيرى مكن‏
بازويت را رنجه گشتن شرط نيست‏
با قضا هم پنجه گشتن شرط نيست‏
بوسه زن بر حنجر خنجر كشان‏
تير كآيد گيرو در پهلو نشان ...
اكبر آمد العطش گويان ز راه‏
از ميان رزمگه تا پيش شاه‏
كاى پدر جان از عطش افسرده‏ام‏
مى‏ندانم زنده‏ام يا مرده‏ام؟!
اين عطش رمزست و عارف واقف است‏
سرّ حق است اين و عشتقش كاشف است‏
ديد شاه دين كه سلطان هدى است‏
اكبر خود را كه لبريز از خداست‏
عشق پاكش را بناى سركشى است‏
آب و خاكش را هواى آتشى ست‏
شورش صهباى عشقش در سرست‏
مستى‏اش از ديگران افزون ترست‏
اينك از مجلس جدايى مى‏كند
فاش دعوىّ خدايى مى‏كند
مغز بر خود مى‏شكافد پوست را
محكمى در اصل او از فرع اوست‏
ليك عنوانش خلاف شرع اوست‏
پس سليمان بر دهانش بوسه داد
اندك اندك خاتمش بر لب نهاد
مهر آن لبهاى گوهر پاش كرد
تا نيارد سرّ حق را فاش كرد
»هر كرا اسرار حق آموختند«
»مهر كردند و دهانش دوختند«
در عنانگيرى حضرت زينب)س»
خواهرش بر سينه و بر سر زنان‏
رفت تا گيرد برادر را عنان‏
سيل اشكش بست بر شه راه را
دود آهش كرد حيران شاه را
در قفاى شاه رفتى هر زمان‏
بانگ مهلا مهلاش بر آسمان‏
كاى سوار سرگران كم كن شتاب‏
جان من لختى سبك ترزن ركاب‏
تا ببوسم آن رخ دلجوى تو
تا ببويم آن شكنج موى تو
شه سرا پا گرم و شوق و مست ناز
گوشه چشمى به آن سو كرد باز
ديد مشكين مويى از جنس زنان‏
زن مگو مرد آفرين روزگار
زن مگو بنت الجلال اخت الوقار
زن مگو خاك درش نقش جبين‏
زن مگو دست خدا در آستين ...
پس ز جان بر خواهر استقبال كرد
تا رخش بوسد الف را دال كرد
همچو جان خود در آغوشش كشيد
اين سخن آهسته در كوشش كشيد
كاى عنانگير من آيا زينبى؟
يا كه آه دردمندان در شبى؟
پيش پاى شوق زنجيرى مكن‏
راه عشق است اين عنانگيرى مكن‏
با تو هستم جان خواهر همسفر
تو به پا اين راه كوبى من به سر...
هست بر من ناگوار و ناپسند
از تو زينب گر صدا گردد بلند
هر چه باشد تو على را دخترى‏
ماده شيرا كى كم از شير نرى؟
با زبان زينبى شاه آن چه گفت‏
با حسينى گوش زينب مى‏شنفت‏
با حسينى لب هر آنچ او كرد راز
شه به گوش زينبى بشنيد باز
فهم عشق آرى بيان خواهد ز عشق‏
با زبان ديگر اين آواز نيست‏
گوش ديگر محرم اين راز نيست‏
اى سخنگو لحظه‏اى خاموش باش‏
اى زبان از پاى تا سر گوش باش‏
نت ببينم از سر صدق و صواب‏
شاه را زينب چه مى‏گويد جواب؟
گفت زينب در جواب آن شاه را
كاى فروزان كرده مهر و ماه را
عشق را از يك مشيمه زاده‏ايم‏
لب به يك مشيمه زاده‏ايم‏
تربيت بوده ست بر يك دوش مان‏
پر ورش در جيب يك آغوشِ مان‏
تا كنيم اين راه را مستانه طى‏
هر دو از يك جام خورد ستيم مى‏
هر دو در انجام طاعت كامليم‏
هر كى امر دگر را حامليم‏
تو شهادت جستى‏اى سبط رسول‏
من اسيرى را به جان كردم قبول ...
قابل اسرار ديد آن سينه را
مستعدِّ جلوه آن آيينه را
خيمه زد در ملك جانش شاه غيب‏
معنى خود را به چشم خويش ديد
صورت آينده را از پيش ديد
آفتابى كرد در زينب ظهور
ذّره‏اى ز آن آتش وادىِ‏
شد عيان در جانش رايتى‏
»خَرَّ موسى صعقا« ز آن آيتى‏
عين زينب ديد زينب را به عين‏
بلكه با عين حسين عين حسين‏
طلعت جان را به چشم جسم ديد
در سراپاى مسمىّ اسم ديد...
ديد تابى در خود و بيتاب شد
ديده خورشيد بين پر آب شد
صورت حالش پريشانى گرفت‏
دست بيتابى به پيشانى گرفت‏
خواست تا بر خرمن جنس زنان‏
آتش اندازد آنا الاعلى زنان‏
ديد شه لب را به دندان مى‏گزد
كز تو اينجا پرده دارى مى‏سزد...
از تجلى‏هاى آن سرو سهى‏
خواست تا زينب كند قالب تهى‏
سايه سان بر پاى آن پاك اوفتاد
صيحه زن غش كرد و بر خاك اوفتاد
پاى خالى كن كه زينب شد ز دست‏
شد پياده بر زمين زانو نهاد
بر سر زانو سر بانو نهاد
پس در آغوشش نشانيد و نشست‏
دست بر دل زد آوردش به دست‏
گفتگو كردند با هم متصل‏
اين به آن و آن به اين از راه حل‏
ديگر اينجا گفتگو را راه نيست‏
پرده افكندند و كس آگاه نيست
39. حاج شيخ على تهرانى )سده 13 و 14)
زندگينامه‏
مرحوم آيت‏اللَّه حاج شيخ على تهرانى از علماى نام آشناى دوره ناصرى‏است. پدر بزرگوارش مرحوم شيخ عبدالحسين تهرانى معروف به شيخ‏العراقين، از علماى بزرگ و فقهاى نامدار سده سيزدهم هجرى و از شاگردان‏بنام صاحب جواهر است.
از مرحوم حاج شيخ على تهرانى مقتل منظومى حاوى حدود 2100 بيت‏در دست است كه به معراج المحبّة موسوم مى‏باشد. اين مقتل منظوم ترجمه‏فارسى مقتل معروف لهوف تأليف‏سيد بن طاوس)ره» است كه از مقاتل معتبر به شمار مى‏رود. از تارخ تولد وفوت اين عالم بزرگوار اطلاعى به دست نياورديم.
اين اثر منظوم عاشورايى كه در قالب مثنوى سروده شده با اين سه بيت به‏هزاران شكر خلاّق جهان را
كه گويا كرد اين الكن زبان را
رسيد اين غم فزا دفتر به اتمام‏
به معراج محبّت كردمش نام‏
به محشر آرزو باشد همينم‏
كه باشد اين كتاب اندر يمينم‏
اين مقتل منظوم در سال 1317 ه . ق به همت مرحوم حاج شيخ على‏محلاتى ساكن بمبئى در هند به چاپ رسيده و در سال 1399 ه . ق مطابق سال‏1357 ه . ش توسط شاعر آل‏اللَّه، مرحوم محمدعلى انصارى عيناً افست و به‏ضميمه لهوف منتشر شده است. وى در مقدّمه كوتاه خود بر اين مقتل منظوم‏مى‏نويسد:
آقا شيخ على شيخ العراقين فرزند آقا شيخ عبدالحسين شيخ العراقين -رضوان اللَّه عليهما - كه يكى از علماى رشيد اوايل زمان ناصر الدين شاه قاجاراست و حدود 130 سال قبل كتاب لهوف را با اشعارى بسيار عارفانه و اديبانه‏و شور انگيز به رشته نظم دركشيده است و علت اين اقدام اين است كه آقاشيخ على شبى پدر بزرگوارش را در خواب ديد از اوضاع عالم آخرت‏پرسيد. پدر به فرزند گفت: اين طبقه شعرا و مدّاحين مخصوصاً مرثيه‏سرايان، اينجا وضعشان خوب است و مقامشان عالى و من اينجا خازن اشعاراين طبقه هستم، بكوش تا خود را در شمار اين دسته در آورى. آقا شيخ على‏كه تا آن زمان شعرى نسروده بود و چون لهوف را از لحاظ اعتبار و شخصيت‏مولّف معتبر مى‏دانست آن را حدود سه هزار شعر به رشته نظم در آورد والحق بسيار شيرين و مليح سرود و آن را معراج المحّبة ناميد... .
سبك شعرى‏
مثنوى و در سبك عراقى به رشته نظم كشيده كه گاه به شيوه بيانى حماسى‏نزديك مى‏شود و از آرايه‏هاى لفظى و معنوى اصطلاحات ادبى، نجومى وعلمى به كار رفته در آن مى‏توان به آشنايى سراينده آن با علوم و فنون مختلف‏پى برد. در اين مقتل منظوم فارسى كمتر به پيچيدگى لفظى و معنوى‏برمى‏خوريم و از شيوه ساده بيانى برخوردار است ولى با اين همه خالى از حشوو زوايد نيست.
دامنه تاثير مثنوى معراج المحّبة
چون سراينده اين مقتل منظوم فارسى از شخصيّت‏هاى نام آشنا و ممتازعصر ناصرى است، طبعاً رويكرد جدّى او به آفرينش چنين اثر منظومى‏درباره وقايع كربلا، در شاعران آيينى همزمان با او تاثيرگذار بوده است وانگيزه‏هاى معنوى را در سرودن اين گونه آثار ماتمى در آنان به وجود آورده واقبال شيفتگان ادب شيعى را از اين اثر به همراه داشته است.
برگزيده‏هايى از مقتل منظوم معراج المحّبة
اين مثنوى عاشورايى پس از ابياتى در خطاب به حضرت ولى عصر)عج»و توحيد و ستايش خداوند و نعت رسول گرامى اسلام)ص» و اميرمؤمنان‏على)ع» با داستان مرگ معاويه و خلافت يزيد آغاز مى‏گردد و با بيان وروداهل بيت عصمت و طهارت - عليهم السلام - به مدينه پايان مى‏پذيرد و دراينجا به نقل ابيات برگزيده‏اى از آن بسنده مى‏كنيم:
چو زد بهرام خون آشام خون ريز
بر اين سركش سمند دهر مهميز
سوارى شد عيان زرّينه جوشن‏
جهان از پرتوش گرديده روشن‏
وز آن سو عشق زد كوس انا الحق‏
به پا شد خسرو بى مثل و مانند
بفرمودى كه اى خيل خداوند
نشينيداين زمان بر پشت باره‏
شويد اين دم سوى جنّت سواره...
سلاح جنگ از اهل حرم خواست‏
به ميراث نبّوت تن بياراست‏
سپر از حمزه و تيغ از پدر داشت‏
كُلَه خود از رسول تا جور داشت
* * *
چو بگذشتند شيران حجازى‏
على را شد هواى تيغ بازى‏
زصف آمد برون آن شاه صفدر
ستاده در بر سالار محشر
ستاره ريخت از نرگس به خورشيد
هلال آسا ركاب شاه بوسيد
بگفت اى بهترين فرزند آدم‏
جلال كبريايى در تو مُدغم‏
تمنا دارم اى سلطان پيروز
كه آل اللَّه را باشم قلاوز
چنين فرمود كاى شبه پيمبر
برو بدرود كن اهل حرم را
كه بينى روى سلطان قِدم را
چو رخصت يافت از آن شاه ذى جود
روان شد سوى خرگه بهر بدرود...
شه عشاق خلاق محاسن‏
به كف بگرفت آن نيكو محاسن‏
به آه و ناله گفت اى داور من‏
سوى ميدان كين شد اكبر من...
چو تابان گشت نور رويش از دور
مخالف را روان گرديد پر شور
گمان كردند قوم كينه پرور
كه باشد اين مجاهد خود پيمبر...
بفرمود اى پرستاران ابليس‏
كه باشد كارتان افسون و تلبيس‏
منم ز اين اهل بيت برگزيده‏
شه عشق آفرين را نور ديده‏
بگفت و بركشيد آن تيغ را زود
بر آورد از نهاد دشمنان دود
گروهى را به تيغ آن شير يزدان‏
همى جا داد در آتش ز ميدان‏
روان شد سوى شاه دلشكسته‏
بگفت اى داور بالا و پستى‏
كه چون حق باشى اندر ملك هستى‏
شد از سوز عطش وز ثقل آهن‏
توانايى زجان و طاقت از تن‏
در آن خرگه كه بودى آب ناياب‏
ز خجلت شد شه آب آفرين آب‏
نگين خاتم آن سلطان سرمد
نهاد اندر دهان شبه احمد
چو آن سرچشمه جود الهى‏
مكيد آن خاتم ختمى پناهى‏
توانايى شدش بر تن دوباره‏
سوى ميدان كين افكند باره
* * *
سوى خرگاه شد سالار با شاه‏
كه بدرود آورد با لشكر آه‏
پس از بدرود اطفال جگر ريش‏
طلب كردند آب از ساقى خويش‏
جواب ساقى لب تشنگان را
ندانم چون ندارم آب زبان را...
شه بى لشكر و سالار بى يار
روان شد سوى ميدان بهر پيكار
على: عباس و پيغمبر: حسين است‏
ز جا شد كنده آن انبوه لشكر
نه سر پيدا ز پا نه پاى از سر...
چو شد ميدان كين خالى ز لشكر
شه آب آفرين گفت اى برادر
روان شو سوى آب اى نازنين يار
براى كودكان آبى به دست آر
به سوى آب شد سقاى محشر
به رزم اندر بدى سبط پيمبر...
يم رحمت چو در نم شد شناور
خميده از پشت خنگ كوه پيكر
كف كافيش پر بنمود از آب‏
كه سازد لعل خشك از آب سيراب‏
به ياد تشنگان وادى غم‏
فراتش در نظر شد بحرى از سم‏
به خود مى‏گفت باشد از ادب دور
كه من سيراب و شه از آب مهجور
يكى خشكيده مشكى داشت با خويش‏
در آب افكند با امّيد و تشويش‏
ز جور چرخ بدرفتار كجرو
ز اشك چشم مشكش گشت مملو
چو عزم خيمه كرد آن مير صفدر
نهنگ آسا شناور شد تكاور
به سر سوداى وصل عشق مى‏يافت‏
* * *
چو از ميدان گردون چتر خورشيد
نگون چون رايت عباس گرديد
به چترى نيلى اين زال مجدّر
كشيد از بهر ستر آل حيدر
بتول دومين ام المصائب‏
چو خود را ديد بى سالار و صاحب‏
بر ايتام برادر مادرى كرد
بناتُ النّعش را جمع آورى كرد
40. الهامى كرمانشاهى »1325 - 1264)
زندگينامه‏
ميرزا احمد )الهامى» كرمانشاهى »1325 - 1264) ملقب به فردوسى‏حسينى، اصالتاً بهبهانى، زادگاه وى تويسركان و سكونت وى در كرمانشاه‏بوده است.
وى از معدود شعراى آيينى پارسى زبان است كه داراى مثنوى حماسى‏عاشورا به سبك شاهنامه فردوسى در بحر تقارب است و آن را در چهارخيابان )= بخش» تدوين كرده و به همين دليل به فردوسى حسينى ملقب شده‏است. اشعار وى غالباً برگرفته از روايات صحيح السند و كتب معتبر تاريخى‏و مقاتل مستند مى‏باشد. اصل اين مثنوى حماسى بنا بر گفته اديب فرهيخته‏دكتر پرويز داكانى تمامى وقايع عاشورا را از آغاز تا به انجام شامل مى‏شود كه‏متأسفانه به نقل قسمت‏هايى از آن در ديوان وى بسنده شده است.
از آثار ديگرى كه از اين شاعر نامدار آيينى در سده سيزدهم و اوايل سده‏چهاردهم بر جاى مانده مى‏توان از فتح‏نامه حسام الملك، قصائد الهاميّه فى مدائح‏الحساميّه، حديث كساء، حسينيه و نصايح امير نظام نام برد.
استادش حسين قلى خان متخلص به »سلطانى«، تخلص »الهامى« را براى‏خود برگزيد.
در ابتداى مجموعه شعر عاشورايى باغ فردوس به فردوسى آل احمد از اوياد شده است:
رباعى‏
اين نامه كه هست )باغ فردوسش» نام‏
فردوسى آل احمدش، داد انجام‏
در گفتن اين طرفه كتاب، )الهامى»
الحق ز سروش غيبش آمد الهام‏
عموم تذكره نويسان بر اين نكته پاى فشرده‏اند كه وى مردى عامى بوده وحتى معانى برخى از لغاتى را كه در شعر خود مى‏آورده نمى‏دانسته و ازديگران معانى آنها را مى‏پرسيده و عجيب‏تر آنكه به درستى از واژه‏ها استفاده‏مى‏كرده است!
در عظمت اثر منظومى كه الهامى در وقايع كربلا آفريده است همين بس‏كه شاعران نامدارى چون: ميرزا محمد صادق اديب الممالك فراهانى، ميرزامحمد كاظم نورى )الفت»، محمد باقر ميرزا خسروى، ميرزا اللَّه دوست‏كرمانشاهى )سالك»، حسين قلى خان سلطانى كلهر، شباب )جواد»، ميرزاعلى محمد اصفهانى )عشرت» و ميرزا حسين عشقى، اشعارى در توصيف‏مثنوى حماسى و عاشورايى باغ فردوس وى سروده‏اند، كه براى پرهيز ازالهامى از سال 1295 تا 1302 ه . ق سرگرم سرودن منظومه باغ فردوس بوده‏و آن‏را در بيش از شانزده هزار بيت فراهم آورده است و داراى چهار خيابان‏مى‏باشد.در جاى ديگرى از ديوان الهامى تعداد ابيات مثنوى باغ فردوس قريب به سى‏هزار بيت نوشته شده است:
خيابان اول، در توحيد و نيايش خداوند، ستايش حضرت رسالت پناهى،در منقبت شاه ولايت على )عليه السلام» در ستايش صديقه كبرى -عليه‏السلام - در تمجيد حسام السلطنه سلطان مراد ميرزا، در شرح خواب‏ديدن ناظم و نظم كتاب، در ستايش سخن و مدح فردوسى، در خطاب به‏ساقى حقيقى و استدعاى باده حقيقت، در ستايش حسين قلى خان سلطانى )=استاد خود»، در مرگ معاويه و سلطنت يزيد، در هجرت امام حسين -عليه‏السلام - از مدينه پيغمبر - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - تا آخر وقايع‏عاشورا.
خيابان دوم، در ستايش خدا و پيامبر و امام على و امام زمان - عليهماالسلام - وقايع روز عاشورا را از صبح تا انقضاى شهادت آن حضرت.
خيابان سوم، در ستايش خدا و رسول و ائمّه هدى - عليهم السلام - درستايش شمس المشرقين امام حسين، در وقايع پس از شهادت آن حضرت واسيرى اهل بيت تا ورود آنان به مدينه طيّبه.
خيابان چهارم، در ستايش حضرت پروردگار و نعت حضرت ختمى‏مرتبت - صلى اللَّه عليه و آله و سلم - و منقبت حضرت على - عليه السلام - وديوان چاپى الهامى كرمانشاهى شامل پنج قسمت است:
2. غزلها شامل 9 غزل در 68 بيت.
3. قصيده‏ها شامل 14 قصيده در 420 بيت، داراى مناقب آيينى و اشخاص‏مختلف.
4. مثنوى حسن منظر در 64 بيت شامل 5 مثنوى آيينى.
5. مثنوى بستان ماتم در 124 بيت شامل پنج مثنوى ماتمى.
ديوان چاپى وى كلاّ در پنج بخش ياد شده حاوى 3040 بيت است درحالى كه تنها مثنوى حماسى او 16,000 بيت و به قولى سى هزار بيت دارد كه‏فقط 2368 بيت آن در ديوان چاپى الهامى آمده است و مابقى ابيات آن فعلا دردسترس عموم شيفتگان شعر عاشورا قرار ندارد و همت ارباب تحقيق ومعرفت را مى‏طلبد كه در چاپ و نشر آن اهتمام ورزند.
سبك شعرى‏
مثنوى باغ فردوس او كه به شيوه شاهنامه فردوسى سروده شده از سبك‏خراسانى پيروى مى‏كند و مشخصه‏هاى آغازين اين سبك را دارا است ازقبيل استعمال: »ايدون« و »ايدر« در معانى: در چنين، اين چنين، و اينك واينجا و آوردن واو عاطفه در اول مصراع‏ها - كه امروزه مورد علاقه خاص‏غزلسراهاى جوان ماست - به كار بردن ابا و ابَرَ در معانى: »به، با و بر« استفاده ازالف اطلاق در پايان حروف قافيه، استعمال مر در غير مفعول صريح كه‏معمولا به منظور تاكيد قبل از مفعول صريح مى‏آيد، به كارگيرى صورت‏جمع »اسم معنى« بر خلاف قياس و مواردى از اين قبيل.
قصايد و غزلهاى الهامى در سبك عراقى است و در سرودن مثنوى‏هاى‏حسن منظر و بستان ماتم به شيوه حكيم نظامى گنجوى عنايت داشته است.
بسيارى ديده مى‏شود از قبيل: استعاره، اسناد مجازى، تشبيه، اشتقاق،جناس، ردّ القافيه، ردّ المطلع، ارسال المثل، اقتباس، تلميح، مراعات نظير وغيره.
دامنه تاثير مثنوى‏هاى عاشورايى‏
از اشعارى كه شعراى معاصر با الهامى در ستايش مثنوى حماسى باغ‏فردوس او سروده‏اند - و ما پيش از اين از آنان ياد كرديم - پيدا است كه شعر او دردسترس آنان قرار داشته و مورد پسندشان قرار گرفته است. نسخه اساس آقاى‏اميد اسلام پناه در تدوين ديوان الهامى كرمانشاهى - كه از آن با حروف‏اختصارى »مج« ياد مى‏كنند - نسخه‏اى است خطى حاوى گزيده‏هاى آثارمنظوم الهامى كه به خط همو تحرير يافته و براى سپهر فرستاده است تا در تذكره‏ناصرى مورد استفاده قرار دهد، و اين خود نشانگر آن است كه شهرت الهامى درزمانه خود او از محدوده كرمانشاهان فراتر رفته و نظر اديبان بلند آوازه عصرناصرى را در پايتخت به خود جلب كرده است.
در اين كه آيا سرايندگان ديگر حماسه‏هاى منظوم آيينى در زبان فارسى‏پس از الهامى از شيوه شعرى او و يا نگاهى كه به وقايع كربلا داشته است،متأثر بوده‏اند يا نه، بحثى است كه نياز به تحقيق و تأمّل دارد و در مجال تنگ‏اين مقال نمى‏گنجد. براى نمونه مى‏توان از منظومه داستان على اكبر در احوال‏حضرت على اكبر و قاسم بن حسن - عليه السلام - از محمد بن ابو طالب نام‏برد كه به سال 1298 ه . ق آن را به پايان برده است.
شادروان خانبابا مشار در فهرست كتابهاى چاپى فارسى، ج 1، )الف - ت»از نسخه چاپى باغ فردوس سروده سيد احمد بن رستم ملقب به فردوسى‏كرمانشاه به سال 1327 ه . ش در قطع رحلى و چاپ سربى و در 244 صفحه‏چاپ و منتشر شده است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
الهامى كرمانشاهى، غير از مثنوى حماسى باغ فردوس، مجموعه شعرديگرى نيز دارد به نام »حسينيه« كه در قالب غزل و قطعه سروده شده و درباره‏حادثه خونبار حضرت سيد الشهداء - عليه السلام - است كه متاسفانه فعلا دردسترس ما قرار ندارد و به ناگزير بايد قسمت‏هايى از مثنوى حماسى او را دررابطه با واقعه كربلا كه در ديوان چاپى او آمده است انتخاب كنيم.
صرف نظر از مقدمه منظوم مثنوى باغ فردوس كه در 13 قسمت تدوين‏شده، متن اصلى اين منظومه حماسى ماندگار كه در ديوان چاپى الهامى‏كرمانشاهى آمده است در رابطه با حضرت مسلم بن عقيل - عليه السلام - 405بيت در 14 عنوان، در مبارزت و منقبت حضرت قاسم بن حسن - عليه السلام- در 608 بيت حاوى 11 عنوان، و قسمت پايانى آن اختصاص دارد به جريان‏ميدان رفتن و شهادت علمدار كربلا - عليه السلام - كه حاوى 1086 بيت و در17 عنوان تنظيم شده است و ما به نقل ابياتى از اين سه قسمت بسنده مى‏كنيم:
درباره حضرت مسلم بن عقيل )عليه‏السلام»
چو شد تيغ خورشيد زريّن حُسام
نهان در نيام شَبَه گونِ شام‏
جهان يلى، آسمان وفا
پسر عمّ فرخنده مصطفى‏
به تنهايى خويش لختى گريست‏
همى گفت با خود كه گشت اى دريغ‏
نهان، آفتاب اميدم به ميغ
سپهر بلندم بيفكند پست‏
ز دامان شاهم جدا كرد دست‏
دريغا كه دور از ديار آمدم‏
درين مرز بى غمگسار آمدم‏
نكوخواه: كم، بدسگالان: فزون‏
نه يك چاره ساز و نه يك رهنمون‏
نه راه شتاب و نه جاى درنگ‏
مبادا كسى را چون من كار تنگ‏
پناه از كه جويم؟ كجا رو نهم؟
كرا آگهى از غم دل دهم؟
همى گفت گريان و ره مى‏بريد
كه بر وى درِ خانه‏اى شد پديد
دلش سوى آن خانه بنمود راى‏
بدان در شد و ماند لختى به پاى‏
* * *
بدو طوعه با يك جهان شرم گفت‏
كه‏اى مرد بارنج و انديشه جفت!
ستاده بدين در چرا ايدرى؟
به گرداب غم از چهُ رو اندرى؟
نپايند در كوى بيگانگان‏
بگفت اين چنين تا سه نوبت بدوى‏
نفرمود پاسخ به وى نامجوى‏
به فرجام ناچار با او گفت‏
كه‏اى زن! چه پرسى ز راز نهفت؟
مرا خانه‏اى نيست در اين ديار
كه گيرم زمانى در آنجا قرار
غريب و دل افگار و بى ياورم‏
بلا بارد از آسمان بر سرم‏
يك امشب مرا گر پناهى دهى‏
به كاشانه خويش راهى دهى‏
به پاداش اين كار روز شمار
جزاى نكو بينى از كردگار
بدو پاسخ آورد آن نيك زن‏
كه اى مرد فرزانه تيغ زن‏
كدامت بود شهر و نام تو چيست؟
نژاد تو از گوهر پاك كيست؟
مرا سوختى دل بدين گفتگوى‏
مينديش و راز نهان باز گوى‏
سپهبد بدو گفت: خوش گوهرم‏
ز هاشم نژادانِ نام آورم‏
بود مسلمم نام و بابم عقيل‏
چو از مرد نام آور پاك راى‏
شنيد اين سخن آن زن پارساى‏
ببوسيد پاى دلير جوان‏
به مژگان همى رفت خاك رهش‏
ز برزن بياورد در بُنگهش‏
بدو گفت: صبح اميدم دميد
كه خورشيدم اندر سراى آرميد
درخشنده گشت از رخت خانه‏ام‏
فروغ جنان يافت كاشانه‏ام‏
فراوان بدين سان چو بنواختش‏
به گنجينه خانه، بنشاختش‏
يكى خوان بياراست اندر زمان‏
كه بودى سزوار آن ميهمان‏
جز اندك نخورد آن يل بيهمال‏
از آن خوردنى‏هاى خوان نوال‏
وز آن پس به آسودگى در سراى‏
خداوند را شد ستايش سراى‏
* * *
مر آن نيك زن را يكى پور بود
كه جانش برِ ديو مزدور بود
بلالش بُدى نام و ليكن بلال‏
زهمناميش در جهان پرملال‏
برِ مادر آمد شبانگاه و گفت‏
كه رازت ز فرزند نتوان نهفت‏
درين شب تو دارى زشبهاى پيش‏
بدين گونه آمد شدت بهر چيست؟
بدان فتنه جو پور، فرمود مام‏
كزين كار بر گو تو را چيست كام؟
برو زين سخن دست كوتاه كن‏
كزين راز با تو نرانم سخن‏
مگر آنكه با من تو پيمان كنى‏
كه از هر كس اين راز پنهان كنى‏
بسى خورد سوگند آن حيله ساز
كه پوشيده خواهم تو را داشت راز
به مادر چو ابرام بسيار كرد
ورا نيك زن آگاه از كار كرد
چو شب رفت و آمد سپيده فراز
به پا خاست مسلم براى نماز
سبك طوعه آورد با آب و تاب‏
بر مرد فرزانه جامى پر آب‏
بدو گفت: امشب نخفتى تو هيچ‏
به دل با شدت مرخيال بسيج؟
سپهدار درج گهر بر گشود
كه لختى درين شب چو خوابم ربود
بديدم جمال پيمبر به خواب‏
دگر حيدر و بابِ آن كامياب‏
دگر جعفر و حمزه تيغ زن‏
عقيل سرافراز و فرّخ حسن‏
مرا ز آن ميان، شير پروردگار
به برخواند و فرمود كاى نامدار؟
چنينت به سر پاك دلاور نوشت‏
يقين دانم اى مادر مهربان‏
همين روز گردم به مينو روان‏
چو اين نيك زن زآن دلاور شنود
به رخ بر زچشم اشك خونين گشود
الهامى در ادامه ماجراى مسلم بن عقيل - عليه السلام - هنگامى كه به‏رويارويى وى با سپاهيان امير كوفه مى‏پردازد بُعد حماسى سروده‏هاى وى‏بيشتر نمايان مى‏شود و ما در اين قسمت با نقل چند بيت از اين صحنه به سراغ‏بخش ديگرى از مثنوى باغ فردوس او مى‏رويم:
بر آهيخت برّنده تيغ از نيام‏
چو تندر خروشيد و برگفت نام‏
كه: مسلم منم مرگ هر بدگهر
علىِّ ولى را برادر پسر
نبى دوده و هاشمى گوهرم‏
خدا را، يكى تيغ پر جوهرم‏
منم ناوك شست پروردگار
رها گشته از دست پروردگار
بود مرگ را دشنه من دليل‏
بُرَد گردن شير و خرطوم فيل‏
رها سازم از شست خمّ كمند
برِ ترك گردون در آرم به بند
چو من مرد نبود درين روزگار
بگفت اين و زد بر سپاه گران‏
به جنگ اندر آويخت با كافران‏
چنان آستين برزد از روى خشم‏
چنان سوى دشمن بيفكند چشم‏
چنان سر فكند و چنان تن بخست‏
چنان پاى بفشرد و بگشاد دست‏
كه: يا زنده ذوالفقار دو سر
به هر جنگ با خيل پرخاشگر
شدى هر كجا برق تيغش علم‏
چو اژدر گروهى كشيدى به دم‏
زدى هر كرا بر ميان تيغ كين‏
دو نيمش فكندى به روى زمين‏
تنى را كه شمشير او سود فرق‏
برون جستى از تنگ اسبش چو برق‏
ز بس تن به خون اندر آغشته كرد
زمين تا لب بام پر كشته كرد
همى گفت دادار جان آفرين‏
بدان دست و تيغ: آفرين! آفرين!
سروشان، بدو ديده بگماشتند
به تحسينش آوا بر افراشتند
كه: اين نامور شير شمشير زن‏
مگر با شدش ز آهن و روى تن؟
كه جويد بدين گونه تنها نبرد
در ميدان رفتن حضرت قاسم بن حسن )عليه‏السلام»
چو زد قرعه سوگ چرخ كهن‏
به نام گل گلستان حسن‏
خم آورد بالا برِ شاه دين‏
چو حيدر برِ سيد المرسلين‏
بموييد و زد بوسه بر خاك و گفت‏
كه: اى داور آشكار و نهفت!
به مرگ برادر دلم گشت خون‏
روانم بفرسود و تن شد زبون‏
بفرما: بِدان سو كه او بار بست‏
بتازم من اى شاه بالا و پست‏
تو تنها برادر به خون خفته زار
خروشان بد انديش در كار زار
چرا من چنين سخت جانى كنم؟
ازين پس چسان زندگانى كنم؟
زگفتار او شاه بگريست زار
ببوسيد رويش برون از شمار
همى اين بر آن آن بر اين مى‏گريست‏
بدان دو، سپهر و زمين مى‏گريست‏
بدو گفت شاه: اى برادر پسر !
به مردانگى يادگار از پدر
چه دارى به پيكار چندين شتاب؟
ندانى كه بى‏تو مرا نيست تاب؟
روان چون پسندم رود از تنم؟
نخواهم فرستادنت سوى جنگ‏
برو زى سرا پرده، منما درنگ‏
چون قاسم بن حسن موفق به كسب اجازه از امام نمى‏شود، مادر خود راواسطه‏قرار مى‏دهد و چون از اين طريق هم نتيجه‏اى نمى‏گيرد به هنگام رجزخوانى دشمن، قرار از كف داده آماده رزم مى‏شود و امام كه نظاره‏گر اين‏اشتياق زايد الوصف است او را راهى ميدان مى‏سازد.
در اين قسمت، الهامى كرمانشاهى ابيات بسيار دلنشينى را صرف به‏تصوير كشيدن مراسم دامادى حضرت قاسم و وداع او با عروس - كه دخترسالار شهيدان است - كرده‏كه به خاطر بى‏اعتبارى اين مساله در نزد پژوهشگران و مورّخان اسلامى ازنقل آن‏صرف نظر مى‏كنيم.
در شجاعت و شهادت حضرت ابوالفضل العباس )عليه‏السلام»
الهامى كرمانشاهى پس از ابياتى در عظمت علمدار كربلا - عليه السلام - به‏ترجمه منظوم روايت ابوحمزه ثمالى در فضيلت حضرت عباس - عليه‏السلام - مى‏پردازد كه به نقل چند بيت از اين دو قسمت بسنده مى‏كنيم:
چه عباس! مهر سپهر يلى‏
به مردى بهين يادگار على‏
سپهدار عشّاق پروردگار
تهى از خود و پر ز اسرار يار
دو گيتى سبك در ترازوى او
* * *
خدا زاير است و ستايشگرش‏
پر جبرئيل است فرش درش‏
بيايند هر شب در آن انجمن‏
نبّى و علىّ و حسين و حسن‏
همان پاك دخت رسول خدا
ابا كشتگانِ سر از تن جدا
نمايند هر يك چو دادار او
به رحمت نظر سوى زوّار او
* * *
برِ پاك دادار پيروز گر
ابوالفضل را هست جاه دگر
خدايا! مرا زومكن شرمسار
به مهرش دل مرده‏ام زنده دار
بكن ديده‏ام روشن از روى او
سرو پيكرم خاك در كوى او
همو در »خطاب ثانى« خود به آن وجود نازنين و استمداد از آن حضرت،كلام حماسى‏اش شور بيشترى مى‏گيرد:
دليرا! هژبرا! سرا! سرورا!
گرانمايه اسپهبدا! صفدرا!
فرا زنده رايت پر دلى!
تناور درخت قوى شاخ دين‏
به كيوان فرا زنده كاخ دين‏
علمدار عشّاق جان آفرين‏
نمودار قهر جهان آفرين‏
خداوند جوشن! خداوند خود
دلاورتر از هر دليرى كه بود
گزين ياور اهل بيت رسول‏
فروغ جهان بين شوى بتول‏
ايا جوهر ذوالفقار پدر
به مردانگى يادگار پدر
ايا در گهت كعبه راستين‏
تو را دست دادار در آستين‏
مراد همه خلق در مشت توست‏
كليد حوايج سر انگشت توست
الهامى، صحنه‏هاى بديع ديگرى از جانب علمدار كربلا را در نهايت‏شيوايى و زيبايى به تصوير كشيده است كه به انتخاب ابياتى از قسمت‏هاى‏مختلف آن اكتفا مى‏كنيم:
سپهداد فرّخ رخ تابناك‏
بساييد پيش برادر به خاك‏
پس آن گه بر آمد به زين خدنگ‏
به فرمان روان شد سوى دشت جنگ‏
به دست اندرش آسمانى درفش‏
كمندى چو ثعبان و تيغى چو برق‏
سرا پا به درياى پولاد غرق‏
به زين تافتى چهره آن جناب‏
چو از تيغ كوه بلند آفتاب
* * *
چو آمد به نزديك رود روان‏
سپه ديد آنجا كران تا كران‏
باستاد لختى به ميدان كين‏
نگه كرد بر آن سپه خشمگين‏
زمين كرد از سنگ اويال خم‏
دل گاو و ماهى ز غم شد دژم‏
تو گفتى به كف تيغ آن بى همال‏
به درياست افتاده عكس هلال‏
بگفتند: يا رب چه بالاست اين‏
چه فرخنده سيماى والاست اين‏
چه بازوى و دست بلندست اين‏
كدامين يل ارجمندست اين؟!
بديديم ما نامداران بسى‏
نديديم با فرّه اين كسى‏
همانا كه اين: نامور حيدر است‏
صف نينوا وادى خيبر است‏
به دست اندرش تيغ دشمن شكار
چو ديدند او را دليران ز دور
جهان گشت در چشمشان تنگ گور
سپهدار چون شرزه شير دژم‏
بغرّيد و گفتا به اهل ستم‏
كه: اى قوم! عباس نام من است‏
حَرون توسنِ چرخ رام من است‏
سپهدار شاه شهيدان منم‏
فداى ره اوست جان و تنم‏
پىِ يارى آن شه تاجدار
به شمشير هندى كنم كارزار
منم وارث مردى مرتضى‏
منم فارس پهنه كربلا
همان زور خيبر شكن با من است‏
كرا تاب نيروى من در تن است‏
دم تيغ من كام نر اژدهاست
سر نيزه‏ام افعى جانگزاست‏
ببينيد دست بلند مرا
پرند و كمان و كند مرا
ازو شد به كوفى سپه كارتنگ‏
ز پس: آتش تيغ و از پيش: آب‏
گسسته عنانها، بريده ركاب‏
نمودند هر يك به سويى فرار
تهى شد از ايشان لب رود بار
سپهبد هيون تاخت در رود زود
شگفتا كه دريا بگنجد به رود
چو بر آب رود روان بنگريست‏
ز لب تشنگان ياد كرد و گريست‏
همى گفت كاى آب شيرين گوار
ز آب آفرين شاه شرمى بدار
روانى تو بر خاك و سنگ زمين‏
لب شتنه آلِ رسول امين‏
پس از تشنه كامان هاشم نژاد
به كامى تو را خوشگوارى مباد
نگردد دگر تشنه‏اى از تو سير
همه چشمه سار تو گردد كوير
چنان از عطش بود در التهاب‏
كه گفتى: زره در برش گردد آب‏
نفس چون كشيدى همى تيره دود
شدى از لبش سوى چرخ كبود
كفى آب بر داشت تا نوشدا
كه كمتر دلش از عطش جوشدا
به خود گفت: اين آب بادت حرام‏
ره يارى اين نيست آزرم دار
ز روى برادر يكى شرم دار
ننوشيد يك قطره ز آن آب سرد
شكيبش سرِ چرخ را خيره كرد
چو از دست آن آب را برفشاند
ملك از فلك بروى احسنت خواند
همى چند نوبت چنين رزم جست‏
به خون يلان دست و شمشير شست‏
وليكن نبودش به دل راى جنگ‏
نمى‏خواست كآرد در آنجا درنگ‏
ابوالفضل اگر راى پيكار داشت‏
وگر دل به مرد افكنى مى‏گماشت‏
نماندى در آن پهنه يك تن سوار
كه با شاه جويد دگر كارزار
41. طرب اصفهانى »1330 - 1276)
زندگينامه‏
نامش ميرزا ابوالقاسم محمد نصير تخلص شعرى‏اش »طرب« زادگاهش‏اصفهان و كوچك‏ترين فرزند محمد رضا قلى خان شيرازى متخلص به»هما« است.
در سال 1276 ه . ق در اصفهان به دنيا آمد و به سال 1330 ه . ق در سن 54سپرده شد.
طرب در خاندانى ادب پرور نشو و نما پيدا كرد. پدرش هماى شيرازى»1290 - 1212) و برادرانش ميرزا محمدحسين »عنقا« »1308 - 1260) ومحى‏الدين محمد »سها« »1338 - 1262)از چهره‏هاى ممتاز شعر و ادب در سده سيزدهم و اوايل سده چهاردهم به‏شمار مى‏رفتند.
مرحوم استاد جلال‏الدين همايى )سنا» در مقدمه ديوان طرب نگاشته‏اند:
»... طرب در كودكى و اوايل عهد جوانى اكثر اوقات پيش »عنقا« به درس ومشق اشتغال داشته و به دستور و انتخاب او نمونه‏هاى برگزيده نظم و نثرفارسى و عربى شعرا و نويسندگان بزرگ قديم و معاصر را براى خودمى‏نوشته و از بر مى‏كرده و دقايق معانى ولطايف و اشارات آن را به خاطر مى‏سپرده است... دومين برادر بزرگتر»طرب« كه از اساتيد مسلم شعر و ادب بود... ميرزا محمد )سها» است.... او نيزدر سهم خود از وظايف بزرگترى و تعليم رموز و دقايق شعر و شاعرى‏درباره طرب كوتاهى نكرده بود؛ مراتب صدق و صفا ومودّت و يگانگى او مخصوصاً بعد از وفات »طرب« بروز كرد كه درسرپرستى و تربيت و تكفّل معيشت بازماندگان و اولاد صغار او كه از آن‏جمله خود اين حقير است )= جلال‏الدين همايى» انصافاً پدرى و بزرگوارى‏فرمود... از جمله يادگارهاى خطوط ايام كودكى )طرب» بخشى است از چهارمقاله عروضى و چند صفحه از اواخر كتاب انيس العشّاق از حسن بن محمد رامى‏تأليف سنه 826 ق در تشبيهات شاعرانه... . طرب در خوشنويسى خطنستعليق استاد يگانه مسلم عهد خود در اصفهان بود و در اين فن از شيوه‏ميرعماد حسنى معروف )مقتول 1024 ق» و محمد صالح - كه بزرگ‏ترين‏خوشنويس عهد شاه سليمان و شاه سلطان حسين صفوى بوده و بهترين‏عالى قاپو اصفهان موجود است - پيروى مى‏نمود... نمونه كتيبه‏نويسى‏هاى اودر مسجد ركن الملك تخت فولاد و مسجد آخوند ملا محمدحسين كرمانى‏در محله گلبهار و سراى ملك در بازار شاه اصفهان به يادگار مانده... طرب درخط، ارشد شاگردان ميرزا عبدالرحيم )افسر» اصفهانى شاعر خوشنويس‏معروف است كه وفاتش على التحقيق بعد از سنه 1308 و به بعض احتمالات‏در سال 1315 قمرى است... . »
سبك شعرى‏
»طرب« در غزل از شيوه بانيان نهضت بازگشت ادبى پيروى مى‏كرد و درسبك عراقى‏غزل مى‏سرود ولى بعدها كه به قصيده سرايى روى آورد از شيوه متقدمان‏در اين قالب شعرى بهره مى‏گرفت و به سبك خراسانى طبع آزمايى مى‏كردودر قالب مثنوى به شيوه حكيم ابوالقاسم فردوسى شعر مى‏سروده و درمراثى عاشورايى، سبك محتشم كاشانى را به كار مى‏گرفت.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
طرب اصفهانى را بايد از ادامه دهندگان شيوه محتشم كاشانى در مرثيه‏سرايى دانست و هفت بند او كه در مراثى سالار شهيدان و واقعه كربلا سروده‏شده متاثر از دوازده‏بند محتشم كاشانى است و به اقتضاى او سخن گفته است.وى از چهره‏هاى ممتاز شعر آيينى در سده اخير به شمار مى‏رود و اشعارمناقبى او در قالب‏هاى متنوع شعرى در مناقب ائمه اطهار و خاندان عصمت وطهارت - عليهم السلام - خصوصا كريمه اهل بيت حضرت معصومه - سلام‏اللَّه عليها - در شمار آثار ممتاز آيينى به شمار مى‏رود و رويكرد جدى او به‏بى تاثير نبوده است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
طرب اصفهانى هفت بندى در مرثيه خامس آل عبا دارد كه اقتفا گونه‏اى‏است از دوازده بند محتشم كاشانى و در زمره آثار منظوم و موفق عاشورايى‏در سده اخير به شمار مى‏رود:
هفت بند عاشورايى‏
اى دل! به ناله كوش كه ماه محرم است‏
آفاق باژگونه و ايام در هم است‏
شد خواب و خور حرام به سكان روزگار
گويا دوباره نوبت ماه محرم است‏
تنها نه فرشيان به عزايش علم زدند
از اين الم، علم به سر عرش اعظم است‏
از ديو سيرت آدميان بس جفا كه ديد
آن خسروى كه فخر بنى نوع آدم است‏
آوخ كه خوار شد به سر رهگذار شام‏
شاهنشهى كه بوالبشر از وى مكرم است‏
از بدترين عالميان بس ستم كشيد
شاهى كه بهترين همه اهل عالم است‏
ذرّات كن فكان همه در غم نشته اند
تنها مرانه دل زعزايش پر از غم است‏
تنها نه خاكيان كه زغم در عزاى او
در طاق عرش روح الامين جفت ماتم است‏
شد ختم تشنگى به على اكبر حسين‏
انگشت داده همره انگشترى به خصم‏
شاهى كه نقش نامش بر خاتم جم است‏
عيسى صفت چها ز يهودان كوفه ديد
آن عيسى‏يى كه حضرت زهراش مريم است‏
آن سر كه بود دوش بنى متّكاى او
خاكستر تنور شد اى و اى جان او
داد از تو اى سپهر كه بيداد كرده‏اى‏
باز اين چه فتنه‏اى است كه بنياد كرده‏اى؟
غمگين نموده‏اى تو دل دوستان حق‏
و آن گاه جان دشمنِ شان شاد كرده‏اى‏
كُشتى شه حجازى و سلطان شام را
در جام، باده تا خط بغداد كرده‏اى‏
كردى خراب عاقبت از كين مدينه را
پس شام شوم را زنو آباد كرده‏اى‏
جاى نگار دست عروس فكار را
رنگين ز خون تارك دامان كرده‏اى‏
اى سست مهر سخت دل آزار اهل بيت‏
گاهى به شام و گه با سناباد كرده‏اى‏
آبى كه داده‏اى تو بر اطفال تشنه لب‏
سر چشمه‏اش ز دشنه فولاد كرده‏اى‏
اى سرو ذكر قامت اكبر نموده‏اى‏
زين قصه پا به گل قد شمشاد كرده‏اى‏
آنان كه بود صد چو سليمان غلامِ‏شان‏
بنياد عمرشان همه بر باد كرده‏اى‏
خردى چو آب از لب او ياد كرده‏اى‏
حاصل به غير باد ندارى چونى )طرب»!
از جور چرخ هر چه تو فرياد كرده‏اى‏
داد از تو و جفاى تو اى آسمان دون‏
يك باره زين الم نشدى از چه واژگون‏
چو شد گهِ شهادت سلطان كربلا
افتاد شور و لرزه در اركان كربلا
توفان غم رسيد چو بر كشتىِ حسين‏
خون گريه كرد نوح به توفان كربلا
چوگان زلف چون على اكبر زهم گشود
بس سر چو گو فتاد به ميدان كربلا
برخاست چون جرس ز پىِ كاروان شام‏
افغان كودكان ز بيابان كربلا
آوخ ز تير حرمله افتاد از نوا
اصغر كه بود بلبل دستان كربلا
از خون پاك تازه جوانان هاشمى‏
شد گلشنى عيان به گلستان كربلا
از تند باد حادثه دهر اى عجب!
شد سوسنى خموش به بستان كربلا
ايوان كربلا شدى اى كاش سرنگون‏
چون شد شهيد خسرو ايوان كربلا
چون ديو خاتم از كف او در ربود خصم‏
بنشست بر سرير سليمان كربلا
شيران خشمناك ز زخم سنان و تير
دردا! ز ريشه كنده شد از تيشه ستم‏
اكبر كه بود سرو خرامان كربلا
ناگاه از فراز سنان سنان دون‏
خورشيد سر زدى ز گريبان كربلا
آوخ كه شد به نيزه همان سر كه مصطفى‏
مى‏گفت بارهاش كه: روحى‏ لَكَ الفِدا
از زين چو پشت شاه زمان بر زمين رسيد
بگذشت خون ز زين و به عرش برين رسيد
تا حشر سر به زير بود آسمان ز شرم‏
ز آن ظلم‏ها كه بر سر سلطان دين رسيد
چون دايه بود روح الامين آن جناب را
زين داغ تا چه بر دل روح الامين رسيد
ياسين به دور صفحه امكان قلم كشيد
آيات نيز چون به امام مبين رسيد
خون از زمين رسيد به چرخ برين زكين‏
چون پيكر امام زمان بر زمين رسيد
كو آن زبان كه شرح دهم تا چه از جفا
بر آل مصطفى ز يزيد لعين رسيد
كو آن زبان كه گويمت از ظلم كوفيان‏
بر عترت رسول چنان و چنين رسيد
افتاد حور عين ز سر تخت بر زمين‏
چون اين خبر به خلد سوى حور عين رسيد
بر اهل بيت پاك نبى بيش ازين رسيد
هرگه كه از يسار و يمين شه نظر فكند
شمر از يسار و مالك يسر از يمين رسيد
خوش بود روز قاسم داماد و نو عروس‏
ناگام شام فرقت شان از كمين رسيد
مادر مگر نبود كه بس ناله سر كند
تا بيندش چه در نفس واپسين رسيد
آن ظلم‏ها كه چرخ به آل رسول كرد
جان رسول تا به قيامت ملول كرد
روز ازل بر اهل ولا چو صلا زدند
فال به نام شه كربلا زدند
چون پهن گشت خوان شهادت نخست روز
اول به خاندان نبى اين صلا زدند
كس بر صلاى غم به جز از وى بلى نگفت‏
روز ازل صلا چو بر اهل ولا زدند
كرد آسمان ز بار شهادت اِبا و ليك‏
اين قرعه را به طالع آل عبا زدند
چون شد لواى تعزيت شاه دين بلند
كرّ وبيان به عرش برين اين لوا زدند
زينب ز بس كه جور و جفا ديد و صبر كرد
آتش به جان صبر ازين ماجرا زدند
گشتند شير گير همه روبهانِ شام‏
زنجير ظلم شير خدا را به پا زدند
سيلى و تازيانه بر اطفال بيگناه‏
پنهان هزار نامه نوشتند عاقبت‏
بر نى سرِ مطهر او بر ملا زدند
در كربلا صلاى بلا دارد چون حسين‏
مستان عشق نعره قالوا بلى زدند
خرگاه آسمان شدى اى كاش واژگون‏
خرگاه شاه دين چو به كرب و بلا زدند
آتش زدند چون به سرا پرده حسين‏
افتاد در زمين و زمان بانگ شور و شين‏
اين آتش از كجاست كه ما را به جان فتاد
كز شعله‏اش شراره به كون و مكان فتاد
باز اين چه فتنه‏اى است ندانم كه در جهان‏
از جور آسمان به زمين ناگهان فتاد
تنها نسوخت جان من از غم شراره‏اش‏
زين غم شراره بر دل پير و جوان فتاد
در حيرتم چگونه زمين و زمان به پاست؟
چون بر زمين ز اسب، امامِ زمان فتاد!
آوخ از آن دمى كه سكينه به اشك و آه‏
چون طفل اشك از عقب كاروان فتاد
خورشيد ديگرى ز سنان ديده جلوه گر
زينب چو چشم او به فراز سنان فتاد
مى‏خواست شمع از دل زينب سخن كند
بنگر چگونه آتشش اندر زبان فتاد؟
رخهاى سرخ‏تر ز گل، از تاب تشنگى‏
بر خاك راه، زرد چو برگ خزان فتاد
آن شاه را گذر چو به ديار مغان فتاد
خورشيد آسمان نبى چون افول يافت‏
از شش جهت خروش به هفت آسمان فتاد
اى كربلا ز شور تو اشكم رود ز چشم‏
اى نينوا ز سوز تو سوزم به جان فتاد
تنها نه ديده )طرب» از غصّه خون گريست‏
بنگر كه خون ز چشم شفق چرخ چون گريست‏
از ياد تشنگان دل ريشم كباب شد
اى ديده خون ببار اگرت قطع آب شد
اى روزگار از ازل اين داشتى بنا
كآباد از تو شام و مدينه خراب شد
تنها نسوخت جان من از اين غم اى عجب‏
زين غم كباب جانِ همه شيخ و شاب شد
باد صبا ز كاكل اكبر گذر نمود
در چين گذشت و چين همه پر مشك ناب شد
رنگين نمود گيسوى مشكين به خون عروس‏
داماد را چو ديد كف از خون خضاب شد
شد منقلب چو حالت اطفال تشنه لب‏
اركان روزگار پر از انقلاب شد
چون آفتاب تا به سنان شد سر حسين‏
زين غم سياه و تيره رخ آفتاب شد
پژمرده ديد چون زعطش روى گلرخان‏
زينب ز اشك دامن او پر گلاب شد
نيلى رخ سكينه ز سيلى شمر شد
در خواب جز دو طفل كه مردند از عطش‏
هرگز شنيده‏اى مُتَعطِّش به خواب شد؟
هر كار را حساب بود جز كه از يزيد
بر اهل بيت ظلم برون از حساب شد
داد از جفاى چرخ كه بر آل بوتراب‏
جز آب تيغ، تشنه لبان را نداد آب
42. صامت بروجردى »1331 - 1260)
زندگينامه‏
نامش ميرزا محمدباقر، فرزند پنجشنبه، تخلص شعرى‏اش »صامت«،زادگاهش بروجرد، از شعراى پرآوازه آيينى در سده سيزدهم و چهاردهم‏هجرى است. منظومه گلشن زهرا و كتاب رياض الشّهاده از اوست.
در تذكره حسين حزين آمده است:
»... در حدود هزار و دويست و شصت ديده به جهان گشود. او مردى‏فاضل و پرهيزگار و معتقد بود. درگذر حاج سهراب از پيشه سَقَط فروشى‏]خرده فروشى‏[ امرار معاش مى‏كرد. صفات اخلاقى و خصايص نفسانى اوبين خاص و عام مشهور. فن شعر را از ميرزا عبد المجيد نوائى فرا گرفت وكتاب رياض الشّهاده را تشكيل داد. آن كتاب مكررّ به چاپ رسيده. او پنجشنبه‏شانزدهم محرم سال هزار و سيصد و سى و يك قمرى درگذشت و درگورستان كوى صوفيان آرميد هنوز قبرش پيدا است. دو تاريخ از ميرزاحاجب بر سنگ لحد اوست«: )داده يزدان جاى )صامت» سوى جنّات نعيم».
)جنان گرديده مأوى محمدباقر صامت»
صامت بروجردى داراى طبعى رسا و توانا بوده و رويكرد جدّى او به‏مقوله‏هايى كه در شعر آيينى مطرح است آثار منظوم او را منزلتى خاص‏بخشيده است و مراثى و مناقب او از دير باز مورد عنايت شيفتگان آل اللَّه وستايشگران اهل بيت عصمت و طهارت بوده است. وى از شيوه كلامى سبك‏عراقى در سرودن آثارش سود جسته است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
منظومه‏هاى آيينى صامت بروجردى خصوصا مراثى عاشورايى او درسده اخير بازتاب چشمگيرى در محافل دينى و هيأت‏هاى مذهبى داشته وستايشگران آل اللَّه با قرائت آثار ماتمى او نام و يادش را زنده نگاه داشته‏اند.صامت بروجردى را بايد از پيشگامان شعر آيينى در يك صد ساله اخيردانست.
برگزيده آثار عاشورايى‏
كلّيات صامت بروجردى بارها به چاپ رسيده و حاوى انواع قالب‏هاى‏شعرى در موضوعات آيينى است. غزليات او نيز حال و هواى خاص به خوددارد. براى نمونه منتخبى از آثار ماتمى او را مرور مى‏كنيم:
مديحه مرثيه‏
گر على بعد از نبى بر مؤمنان مولا نبود
اسمى از اسلام و از اسلاميان بر جا نبود...
آنكه را »لولا على« بُد عمده اسباب كار
در خلافت لايق اين دعوى بيجا نبود
اى پناه بى‏پناهان يا على، در كربلا
گر تو بودى در برِ دشمن، حسين تنها نبود...
خود گرفتم آب مهر مادرش زهرا نبود
كى كند رأس مسلمان را مسلمان بر سنان‏
در برِ گبر و نصارا اين عمل زيبا نبود
آن تن نازك كه شد از نعل اسبان توتيا
زيب آغوش نبى و سيد بطحا نبود؟!
آن كه از شمشير خود پيشانى اكبر شكافت‏
آگه از حال حسين و ناله ليلا نبود
آن سرى كاندر برِ حق بود دايم در سجود
روى خاكستر به كنج مطبخ او را جا نبود
آل طاها را كشيدن جانب بزم شراب‏
خوش‏نما در پيش چشم كافر و ترسا نبود
آن لبى كزوى صداى صوت قرآن شد بلند
در خورِ چوب يزيد شوم بى پروا نبود
ماند گر اين ماتم عظمى به عالم ناتمام‏
بيش ازين ديگر به )صامت» طاقت انشا نبود
مديحه‏سرايى‏
روز ايجاد كه حق خلقت دنيا مى‏كرد
در پسِ پرده على بود و تماشا مى‏كرد
بلكه از آينه »كنتُ نبيّا« چو نبى‏
سير در آب و گل آدم و حّوا مى‏كرد
بود سر منزل آدم به شبستان عدم‏
كه دو تا قدِّ رسا در بر يكتا مى‏كرد...
يك زمانى به صف كرب و بلا جا مى‏كرد...
يا على! ساقى كوثر تو و، از شمر، حسين‏
قطره آبى به لب تشنه تمنّا مى‏كرد!...
شمر خنجر به گلوى شه لب تشنه نهاد
زينب غمزده با گريه تماشا مى‏كرد
آن يكى سوختن خيمه او داشت هوس‏
و آن دگر آتش بيداد مهيا مى‏كرد
هر يتيمى شرر شعله‏اش اندر دامن‏
روى از خيمه سراسيمه به صحرا مى‏كرد
چادر آن يك ز سر زينب بيكس مى‏برد
و آن دگر رو به حرم از پى يغما مى‏كرد
كرد خولى چو سر خسرو دين زيب تنور
كاش از دود دل فاطمه پروا مى‏كرد
برد سيلاب فنا خرمن صبر )صامت»
اندر آن روز كه اين مرثيه انشا مى‏كرد
زبان حال حضرت سكينه )عليها السلام»
دريغ و درد كه نگذاشتند جان پدر
تن مباركت از آفتاب بردارم‏
نداد شمر امان كز رخت نگاهى سير
براى توشه شام خراب بردارم‏
اگر به خواب رود بى تو ديده‏ام امشب‏
دگر به روز جزايش ز خواب بردارم‏
چگونه از سر آتش كباب بردارم؟
براى گريه اگر كوفيان مجال دهند
بناى عالم امكان ز آب بردارم‏
اگر به شام، يزيدم به بزم خود طلبد
چگونه پا سوى بزم شراب بردارم؟
كنم حكايت چوب و لب حسين )صامت»!
به روز حشر چو سر از تراب بردارم
مرثيه عاشورايى‏
شنيده‏اى كه حسين جا به كربلايى داشت‏
نديده‏اى كه چه رنج و چه ابتلايى داشت‏
شنيده‏اى كه لبش‏تر نشد ز آب فرات‏
نديده‏اى كه چه آه شرر فزايى داشت‏
شنيده‏اى كه گلستان دين خزان گرديد
نديده‏اى كه چه گلهاى با صفايى داشت...
شنيده‏اى كه حسين شد قدش كمان اما
نديده‏اى كه چه گلبانگ وا اَخايى داشت‏
شنيده‏اى كه على اكبرش ز زين افتاد
نديده‏اى كه چه فرياد وا اَبايى داشت...
شنيده‏اى كه نبودش به دهر نوحه گرى‏
نديده‏اى كه چو )صامت» سخن سرايى داشت
در واقعه عاشورا
نه چنان گشت خزان گلشن ايمان چمنش‏
هر زمان پيك غمى مى‏رسد از كرب و بلا
كه رسد بوى ملالى به مشام از سخنش‏
محشر آن روز به پاگشت كه از ملك حجاز
پسر فاطمه در كرب و بلا شد وطنش‏
خون كنم گريه ز ناكامى نو دامادش‏
يا بسوزم زغم اكبر گل پيرهنش‏
خاك شد بر سر اسلام چو بر خاك افتاد
قد عباس غضنفر فر لشكر شكنش‏
آن كه بد زينت آغوش نبى پيكر او
ماند آخر به سر خاك تن بى كفنش‏
اى كه گفتى ننهادند كفن بر تن او
مگر از ضرب سم اسب به جا بود تنش‏
بعد تاراج از آن شاه سليمان دربان‏
ماند يك خاتمى آن هم به كف اهرمنش‏
)صامت» از زندگى خود به جهان دارد ننگ‏
بس كه شد عرصه به جان تنگ ز درد و محنش
غزل مرثيه‏
چرا لباس عزا، دوستان! به بر نكنيد؟
ز ناله عالم ايجاد را خبر نكنيد
چرا دو دست براى حسين به سر نزنيد؟
ز گريه رخنه به بنياد خشك وتر نكنيد
بود بهاى جنان روز حشر گوهر اشك‏
شكسته شد پر و بال كبوتران حرم‏
چرا چو جغد سر خود به زير پر نكنيد...
فكنده شال عزا بوالبشر به گردن خويش‏
چرا ز داغ پسر يارى پدر نكنيد؟
به خاك ماريه افتاد جسم شاه شهيد
چرا به پيكر صد پاره‏اش گذر نكنيد
براى حبّ وطن گر ز كربلا دوريد
زدل چرا به سوى كربلا سفر نكنيد
گذشت از سر جان شاه دين براى شما
شما چرا به رهش ترك جان و سر نكنيد؟
بهار عمر على اكبرش خزان گرديد
چرا هواى گلستان ز سر به در نكنيد؟
به شام زينب دلخون بود خرابه نشين‏
فغان چرا از غمش شام تا سحر نكنيد
به بوسه گاه نبى مى‏زند به چوب يزيد
چرا شكايت او را به دادگر نكنيد؟
به پا نموده قيامت ز شعر خود )صامت»
ازين قيامت عظمى چرا حذر نكنيد؟!
43. عنقاى طالقانى »1333 - 1266)
زندگينامه‏
نامش جلال‏الدين ابوالفضل، فرزند على بن هاشم طالقانى، تخلص‏سالگى در زادگاه خود به آموختن علوم مقدماتى پرداخت و سپس رهسپارتهران شد. علوم معقول را در محضر سيد رضى حكيم الهى و آقا على مدرس)فرزند آقا عبداللَّه مدّرس زنوزى» آموخت و علوم نقلى را از آقا سيد على)صاحب حاشيه و تعليقه بر قوانين» شيخ محمد صادق )فرزند شهيد ثالث‏برغانى، شاگرد صاحب جواهر» آخوند ملا على خيارجى قزوينى، حاج ملاهادى مدرّس )شاگرد صاحب جواهر» و علوم غريبه را از آقا سيد على‏قزوينى معروف به علاقه‏بند فرا گرفت و در محضر بزرگانى چون آقا سيدقزوينى، آقا ميرزا عبدالقادر تاجر جهرمى به كسب معرفت پرداخت.
از آثار او است: عقايد حقّه در اصل دين و مذهب، رساله در اثبات نبوت خاصّه‏و ولايت خاصّه، مثنوى انوار قلوب السّالكين كه ترجمه چهل حديث نبوى وحاوى دستورهاى سلوكى است، حقايق المناقب - در مدايح اهل بيت - اشارات‏الحسينيه بر وزن صيقل الارواح عارف رومى و در رثاى خامس آل عبا، رساله‏آئينه جهانبانى در آيين جهاندارى، و ديوان اشعار.
وى سرانجام در سن 67 سالگى در تهران بدرود حيات گفت و در ضلع‏غربى بقعه ابن بابويه به خاك سپرده شد. سال فوت او 1301 و 1302 ه . ق‏ثبت شده كه اشتباه است.
سبك شعرى‏
عنقاى طالقانى در قصيده از سبك خراسانى و در ديگر قالبهاى شعرى ازسبك عراقى سود مى‏جويد و آثارش سرشار از مفاهيم عرفانى و نكات‏روحانى است.
متأسفانه به خاطر عدم دسترسى كامل به مثنوى اشارات الحسينيه او كه دررثاى خامس آل عبا سروده شده است، اظهار نظرى پيرامون ميزان‏تاثيرگذارى اشعار عاشورايى وى نمى‏توان كرد، ولى به خاطر قرائت عرفانى‏او از فرهنگ عاشورا بايد از آثار ممتازى باشد كه در اواخر سده سيزدهم واوايل سده چهاردهم آفريده شده است.
از عنقاى طالقانى يك ترجيع بند مهدوى در چهارده بند، و چند قصيده‏آيينى در توحيد و مديحت حضرت زهرا - سلام اللَّه عليها - و در ميلاد رسول‏گرامى، امام حسن، امام حسين، حضرت سجاد - عليهم السلام - و درباره عيدغدير باقى مانده كه از نظر محتوايى بسيار غنى است و منظومه غنچه باز او درشرح گلشن راز نيز آموزنده و خواندنى مى‏باشد.
برگزيده آثار عاشورايى‏
ابياتى از مثنوى اشارات الحسينيه او - در سوگ سالار شهيدان و شهداى‏كربلا - در تذكره مدينة الادب آمده است كه به نقل قسمت‏هايى از آن بسنده‏مى‏كنيم:
داستان عشق را پايان كجاست؟
عشق خود از ابتدا بى انتهاست‏
واسطه‏ى ايجاد نبود غير عشق‏
رابطه‏ى ايجاد نبود غير عشق‏
گرنه پاى عشق بود اندر ميان‏
جزو و كل بودند بى نام و نشان‏
بُد صفات حق چو ذاتش مختفى‏
عشق بر دلهاى آگه مى‏زند
چون دم از انّى انا اللَّه مى‏زند
آگهىِ عشق، در بى‏آگهى‏ست‏
در دلى سر بر زند كز خود تهى ست‏
وحدت مطلق از آن عشق بسيط
گوهر احمد گزيد و شد محيط
آن احد شد در تجلى و ظهور
شخص احمد، اين بود: اللَّهُ نور
صادر اول بود بى واسطه‏
گاه مبدأ خوانيش گه رابطه‏
دست قدرت اوست كآمد ز آستين‏
آشكارا بهر خلق ماء و طين‏
يك هزارش نام باشد از نخست‏
تو، به هر نامش كه خوانى آنِ توست‏
آفتاب است آن شهنشه مستقر
در ده و دو برج يزدانى اثر
خير محض و محض خيرات آن رسول‏
كز شناساييش مانند اين عقول‏
* * *
چون به ميدان شد على بن الحسين‏
آشكارا شد شه بدر و حنين‏
با جمال احمدى آن كامكار
گشت در ميدان به لشكر آشكار
مهر رويش شد فروزان از تُتُق‏
ساخت گلشن عكس رويش خاك را
كرد روشن تابشش افلاك را
روى او: سرمايه شمس ضحى‏
موى او: پيرايه ليل سجى‏
آن مشعشع نور پاك ايزدى‏
بر روان تيره دلها مى‏زدى‏
دشمنان دين حق ماتش شدند
واله اندر نفى و اثباتش شدند
عارف سالك چنين ره طى كند
جز به كوى دوست منزل كى كند؟
اى حسين اى آبروى خاكيان‏
اى پناه و ملجأ افلاكيان‏
اى نخستين جلوه سلطان عشق‏
اى ربوده گوى با چوگان عشق‏
از تو بر پا قبله اسلام ماند
هم ز تو از دين ايزد نام ماند
بنده، )عنقاى» حزين رو سياه‏
بر در فيض تو دارد تكيه گاه‏
از عنايت همّتش همراه ساز
جايگاه او در آن درگاه ساز
44. اميرى فراهانى »1336 - 1277)
زندگينامه‏
به سال 1277 ه . ق در گازران از توابع فراهان به دنيا آمده است. وى دراوان شاعرى »پروانه« تخلص مى‏كرد، ولى بعدها كه به امير الشّعرايى برگزيده‏شد، تخلص »اميرى« را براى خود انتخاب كرد.
وى از قصيده‏سرايان طراز اول نيمه اوّل سده چهاردهم هجرى است و درسرودن شعر در انواع قالبهاى سنتى توانا و شهره بوده است. او در لغت‏فارسى و تازى دستى به تمام داشته و از فنون ادبى، حكمت، رياضى و نجوم‏بهره كافى برده و با زبان‏هاى روسى و تركى و فرانسه و انگليسى آشنا بوده‏است.
ديوان اشعار او كه حدود 22,000 بيت است سرشار از مسائل سياسى واجتماعى و تاريخى زمانه اوست و او را بايد از شاعران آگاه به مسائل روز به‏شمار آورد، چرا كه اغلب اشعارش آيينه آلام و مصايب اجتماعى و فرهنگى‏روزگار اوست.
اديب الممالك فراهانى در سال 1316 به نشر روزنامه ادب در تبريز همت‏گماشت و سپس آن را به سال 1320 در مشهد منتشر كرد. ضميمه فارسى‏روزنامه ارشاد بادكوبه نيز به قلم وى انتشار مى‏يافت و بعدها سردبيرى‏روزنامه مجلس را در تهران بر عهده گرفت و مقالات و اشعار خود را در آن به‏چاپ مى‏رسانيد. وى در پايان عمر به استخدام وزارت عدليّه در آمده بود.
او در سال 1335 در شهر يزد به علت سكته ناقص بسترى شد و پس ازعزيمت به تهران در سن 58 سالگى بدرود حيات گفت و در جوار امامزاده‏عبدالعظيم به خاك سپرده شد.
تابش مهر، فلك مشحون، تحفةُ الولى در عروض، مقامات اميرى، رشحات الاقلام‏و رساله در عقد انامل كه اغلب آنها از ميان رفته است.
سبك شعرى‏
در مقدمه ديوان او آمده است:
»اديب الممالك بر تمام معاصرين خود بدون استثنا در شعر و شاعرى‏مقدم و نسبت آنان با وى نسبت قطره به دريا و ثرى با ثريّا است، بلكه در دوره‏تجديد حيات ادبى كه از نشاط اصفهانى آغاز و به اديب الممالك ختم‏مى‏شود، پس از حكيم قاآنى و سروش و يكى دو نفر ديگر، بر تمام شعرابرترى و تفّوق دارد. بعلاوه تصادف وى با عصر مشروطيت و انقلاب و دچارشدن در كشمكش سياسى، ميدان نبوغ و عبقريّتى به دست او مى‏دهد كه دردست احدى از شعراى سلف از باستان تاكنون نبوده و به همين سبب ديوان‏اين استاد بعد از دواوين ستّه يا سبعه اساتيد باستان بر اغلب دواوين رجحان‏دارد.«
اديب الممالك فراهانى از احياگران سبك خراسانى در سده چهاردهم‏هجرى به شمار مى‏رود و در شمار ممتازترين چهره‏هاى اين سبك در چندسده اخير است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
مى‏توان اديب الممالك فراهانى را از نام‏آورترين شعراى آيينى از عصرمشروطيت‏تاكنون معرفى كرد. مسمط ماندگار او در ولادت رسول گرامى اسلام ازو مطالب تاريخى و متون مذهبى نشان مى‏دهد.
چهارده بند عاشورايى او نيز در زمره آثار موفق ماتمى است و توانايى اورا در آفرينش آثار منظوم در قالب‏هاى مختلف شعرى نشان مى‏دهد.
برگزيده آثار عاشورايى‏
نقش شعراى توانا و پر آوازه‏اى چون اديب الممالك فراهانى در بالندگى‏شعر آيينى و ادامه حضور شعر عاشورا در قلمرو زبان فارسى، نقشى تعيين‏كننده است. با مرورى بر تركيب بند عاشورايى او حسن ختام اين مقال را رقم‏مى‏زنيم:
1
باد خزان وزيد به بستان مصطفى‏
پژمرد غنچه‏هاى گلستان مصطفى‏
در هم شكست قائمه عرش ايزدى‏
خاموش شد چراغ شبستان مصطفى‏
دور از بدن به دامن خاك سيه فتاد
آن سر كه بود زينت دامان مصطفى‏
انگشت بهر بردن انگشترى بريد
ديو دغل ز دست سليمان مصطفى‏
بيجاده‏گون شد از تف گرما و تشنگى‏
ياقوت و لعل و لؤلؤ و مرجان مصطفى‏
تا چوب كينه خورد به دندان شاه دين‏
از ياد شد شكستن دندان مصطفى‏
زد چاك دست غم به گريبان مصطفى‏
دار السلام خلد كه دار السرور بود
شد زين قضيه كلبه احزان مصطفى‏
يكباره آب كوثر و تسنيم و سلسبيل‏
خون شد ز اشك ديده گريان مصطفى‏
طوبى خميد و حور پريشان نمود موى‏
از آه سرد و حال پريشان مصطفى‏
در موقع »دنى فتدلى« كه شد دراز
دست خدا به بستن پيمان مصطفى‏
پيمانه‏اى ز خون جگر بر نهاد حق‏
بعد از قبول پيمان بر خوان مصطفى‏
يعنى: بنوش خون كه شب و روزت اين غذا ست‏
خون خور همى‏كه خون تو را خونبها خدا است‏
2
چون مصطفى قدح ز كف دوست نوش كرد
اندرز پير عشق به جان بند گوش كرد
زان باده ساغرى به كف مرتضى نهاد
او را هم از شراب محبت خموش كرد
ساقىِّ كوثر از مىِ خمخانه بلا
جامى كشيد و جا به در ميفروش كرد
بوسيد دست پير دبستان عشق تا
شاگرديش به مكتب دانش سروش كرد
بر داشت پرده از رخ معشوق لَم يزل‏
با تارك شكافته در مسجد او فتاد
فوّاره سان زجبهت پاكش ز جاى تيغ‏
جوشيد خون و قلب جهان پر زجوش كرد
زد چاك پيرهن حسن و شد حسين به تاب‏
كلثوم در فغان شد و زينب خروش كرد
آن يك به گريه گفت كه: هوشم ز سر پريد
كز جوهر نخست كه تاراج هوش كرد؟
گفت آن دگر كه: ساقى تسنيم و سلسبيل‏
اين باده را، ز دستِ كه امروز نوش كرد؟
شه در ميانه پرتو رخسار يار ديد
جان را فداى جلوه روى نكوش كرد
خرگه برون ز خلوت آن جمع بر نهاد
پروانه بود و جان به سر شمع بر نهاد
3
آمد به يادم از غم زهرا و ماتمش‏
آن محنت پياپى و رنج دمادمش‏
آن ديده پر آبش و آن آه آتشين‏
آن قلب پر حسرت و آن حال درهمش‏
آن دست پر زآبله و آن شانه كبود
آن پهلوى شكسته و آن قامت خمش‏
دردى كه بود داغ پدر آخر الدّواش‏
زخمى كه تازيانه همى بود مرهمش‏
از ديده‏اى سرشك فشان در غم پدر
يك سو سرير و تخت سليمان دين تهى‏
يك سو به دست اهرمن افتاده خاتمش‏
توحيد را بديد خراب است كشورش‏
اسلام را بديد نگون است پرچمش‏
مصحف ذليل و تالى مصحف اسير غم‏
منسوخ نصِّ واضح و آيات محكمش‏
گه ياد كردى از حسن و هفتم صفر
گه از حسين و عاشر ماه محرّمش‏
آتش زدى به جان سماعيل و هاجرش‏
خون ريختى ز ديده عيسى و مريمش‏
از گريه‏اش ملايك گردون گريستند
كرّوبيان به ماتم او خون گريستند
4
آه از مصيبت حسن و حال مضطرش‏
احشاى پاره پاره و قلب مكدّرش‏
آن دردها كه در دل غمگين نهفته داشت‏
و آن زهرها كه در جگر افروخت آذرش‏
آن طعنه‏ها كه خورد ز دشمن به زندگى‏
و آن تيرها كه زد پس مردن به پيكرش‏
يك لحظه ساغرش نشد از خون دل تهى‏
بعد از شهادت پدر و فوت مادرش‏
نگشود چهره شاهد دولت به خلوتش‏
ننهاد پا عقيله صحّت به بسترش‏
اللَّه اكبر از لب آبى كه نيمشب‏
ز الماس سوده رنگ زمرّد گرفت سيم‏
ياقوت كرد جزع و، چو بيجاده گوهرش‏
آهى كشيد و، طشت طلب كرد و، خون دل‏
در طشت ريخت نزد ستم ديده خواهرش‏
زينب چو ديد طشت پر از خون فغان كشيد
گويى به خاطر آمد از آن طشت ديگرش‏
چندان كشيد آه كه آتش گرفت چرخ‏
چندان گريست خون كه گذشت آب از سرش‏
طشت زر و حضور يزيدش آمدش به ياد
از دست شد شكيبش و از پا در اوفتاد
5
گر سر كنم مصيبتى از شاه كربلا
ترسم شرر به عرش زند آه كربلا
لزرد زمين ز كثرت اندوه اهل بيت‏
سوزد فلك زناله جانكاه كربلا
اى بس شبان تيره كه باليد بر فلك‏
خاك از فروغ مشترى و ماه كربلا
گر يوسفى فتاد به كنعان دورن چاه‏
صد يوسف است گمشده در چاه كربلا
اى ساربان به كعبه مقصود محملم‏
گر مى‏برى بران شتر از راه كربلا
وى رهنماى قافله اين كاروان بكش‏
تا پايه سرير شهنشاه كربلا
شايد كه من به كام دل خود مشام جان‏
اى كعبه معظمّه فرق است از زمين‏
تا آسمان ز جاه تو تا جاه كربلا
آه از دمى كه آتش بيداد شعله زد
بر آسمان ز خيمه و خرگاه كربلا
گوش كليم طور ولا از درخت عشق‏
بشنيد بانگ »انّى انا اللَّه« كربلا
پرتو فكند مهر تجلّى ز شرق عشق‏
موساى عقل خيره شد از نور برق عشق‏
6
آه از دمى كه در حرم عترت خليل‏
برخاست از دراى شتر بانگ الرّحيل‏
كردند از حجاز، بسيج ره عراق‏
گفتند »حَسبىَ اللَّه ربّى هو الوكيل«
با صد هزار آرزو و ميل و اشتياق‏
مى‏تاختند سوى بلا از هزار ميل‏
غم: توشه، رنج: راحله شان، مرگ: بدرقه‏
بخت سياه: همره و، پيك اجل: دليل‏
تير سه شعبه: منتظر حلق شير خوار
زنجير كين: در آرزوى گردن عليل‏
مى‏زد فرات موج پياپى ز اشتياق‏
مى‏گفت و داشت ديده پر از خون چو رود نيل‏
كاى قوم مهر فاطمه را كى سزد دريغ‏
از جانشين ساقى تسنيم و سلسبيل‏
مى‏گفت خاك باديه كربلا، ز دور
باز آكه مهد پيكر صد پاره‏ات منم‏
اى خسروى كه مهد تو جنبانده جبرئيل‏
روز ازل مقدمة الجيش اين سپاه‏
شد نايب امام زمان مسلم عقيل‏
آن سالك سليل محبت، كه مرد وار
در كف گرفت جان و نمود از وفا سبيل‏
روزى كه از مدينه روان سوى كوفه شد
آن روز نخل عشرت او بى شكوفه شد
7
القصه چون به كوفه رسيد از صف حجاز
جادوى چرخ شعبده تازه كرد ساز
هر چند كار بدرقه در كوفه نيك نيست‏
اما نخست خوب شدندش به پيشباز
كرد آن يكى غبار رهش: توتياى چشم‏
برد آن دگر به بوسه پايش دهان فراز
گفت آن يكى: مرا به درِ خويش بنده گير
گفت آن دگر: مرا به عطاياى خود نواز
گفت آن: مرا به خدمت خود ساز مفتخر
گفت آن: مرا زمقدم خود دار سرفراز
اما چوآن غريب به مسجد روانه شد
بهر اداى طاعت دادار بى نياز
از صد هزار تن كه ستادند در پى اش‏
يك تن نمانده بود چو فارغ شد از نماز
ديد آن كسان كه لاف هواداريش زدند
و آنان كه دامنش بگرفتند با دو دست‏
سازند دست كين به گريبان او دراز
بدخواه در كمين و اجل تير در كمان‏
نه چاره‏اى پديد و نه باب نجات باز
خود را غريب ديد و فغان از جگر كشيد
چون نى به ناله در شد و چون شمع در گداز
گفت: اى صبا ز جانب مسلم ببر پيام‏
هر جا رسى به كوى حسين از ره حجاز
كاى شه! ميا به كوفه و سوى حجاز گرد
من آمدم، فداى تو گشتم تو باز گرد
8
در كوفه از وفا و محبت نشانه نيست‏
وز مهر و آشتى سخنى در ميانه نيست‏
كردار جز نفاق و عمل جز خلاف نه‏
گفتار جز دروغ و سخن جز فسانه نيست‏
يا كوفيان نيافته‏اند از وفا نشان‏
يا هيچ از وفا اثرى در زمانه نيست‏
اى شه! ميا به كوفه كه اين ورطه هلاك‏
گرداب هايلى است كه هيچش كرانه نيست‏
اين مردم منافقِ زشتِ دو رويه را
خوف از خداى واحد فرد يگانه نيست‏
دارند تيرها به كمان بر نهاده ليك‏
جز پيكر تو ناوكِ شان را نشانه نيست‏
بهر گلوى اصغر تو تير كينه هست‏
هشدار اى كبوتر بام حرم كه بس‏
دام است در طريق و اثر ز آب و دانه نيست‏
بس عذرها به كشتنت آراستند ليك‏
جز كينه تو در دل ايشان بهانه نيست‏
جانم فداى خاك قدوم تو شد ولى‏
مسكين سرم كه بر درِ آن آستانه نيست‏
اين گفت و مستِ جرعه صهباى وصل شد
عكس فروغ دوست بدو سوى اصل شد
9
چون كاروان غصه به گيتى نزول كرد
اول سراغ خانه آل رسول كرد
مهمان مصطفى شد و هر دم حكايتى‏
با مرتضى و با حسين و بتول كرد
از عترت رسول خدا هر كرا شناخت‏
افسانه‏اى سرود كه او را ملول كرد
تا نوبت ملال شه تشنه لب رسيد
آه شاه را به باختن جان عجول كرد
در صدر دفتر شهدا آمد از نخست‏
امضاى خود نوشت و شهادت قبول كرد
بار امانتى كه فلك ز آن ابا نمود
برداشت تا شفاعت مشتى جهول كرد
آن تن كه داشت بر كتف مصطفى صعود
برخاك قتلگاه ز بالا نزول كرد
و آن گاه به خط و خاتم مستوفى قضا
آه از دمى كه تاخت ز ميدان به خيمه گاه‏
وز خيمه باز جانب ميدان عدول كرد
درشأن خويش و مرتبت خود به نزد حق‏
گفت آن چه هيچ كس نتواند نكول كرد
اتمام حجت ازلى را به صد زبان‏
با آن گروه بيخرد بوالفضول كرد
چندى ميان معركه »هل من مغيث » گفت‏
چندى به فصل خود ز پيمبر حديث گفت‏
10
چندان كز اين مقوله بر آن قوم بى ادب‏
برخواند آن ستوده شهِ ابطحى نسب‏
يك تن نداد پاسخ وى را وز اين قبيل‏
آزرده گشت خاطر شاهنشه عرب‏
آمد به قتلگاه به بالين كشتگان‏
فرياد كرد به جگرى خسته از تعب‏
كاى دوستان محرم و ياران محترم‏
اى همرهان نيك و رفيقان منتخب‏
اى اكبر جوانم و عباس صف شكن‏
اى مسلم بن عوسجه اى حر و اى وهب‏
رفتيد جمله در كنَف رحمت خدا
خورديد نوشداروى غفران ز فيض رب‏
من مانده‏ام غريب درين دشت پر بلا
خيزيد و برغريبى من رحمتى كنيد
كامروز گشته صبح اميد چو تيره شب‏
كشتند ياوران مرا جمله بيگناه‏
خستند كودكان مرا جمله بى سبب‏
پژمرده از عطش گل رخسار شير خوار
بيمار را ز تشنگى افزوده تاب و تب‏
چون ديد پاسخى نرسيدش به گوش جان‏
ز آن دوستان صادق و ياران با ادب‏
آهى كشيد و گفت: خدا باد يارتان‏
خوش رفته‏ايد آيمِ‏تان من هم از عقب‏
باد اين خبر به سوى حرم برد در نهفت‏
به گاهواره فغان بر كشيد و گفت:
11
لبيّك اى پدر! كه منَت يار و ياورم‏
در يارى تو نايب عباس و اكبرم‏
مدهوش باده خم ميخانه غمم‏
مشتاق ديدن رخ عمّ و برادرم‏
آب ار نمى‏رسد به لب لعل نازكم‏
شير ار نمانده در رگ پستان مادرم‏
در آرزوى ناوك تير سه شعبه ام‏
در حسرت زلال روان بخش كوثرم‏
در شوق آن دقيقه كه صيّاد روزگار
با ناوك كمان قضا بشكند پرم‏
خواهم به شاخ سدره نهم آشيان فراز
هر چند جثّه: كوچك و تن: لاغر است ليك‏
از دولتت هواى بزرگى است در سرم‏
آن قطره‏ام كه سالك درياى قلزمم‏
آن ذرّه‏ام كه عاشق خورشيد انورم‏
با دستهاى كوچك خود جان خسته را
در كف گرفته‏ام كه به پاى تو بسپرم‏
آغوش برگشاى و مرا گير در بغل‏
تا گوى استباق ز ميدان به در برم‏
شاه شهيد در طرب از اين ترانه شد
او را به برگرفت و به ميدان روانه شد
12
آمد ميان معركه گفت: اى گروه دون‏
كز راه حق شديد به يكبارگى برون‏
از جورتان تپيد به خون اكبر جوان‏
وز ظلمتان لواى ابى الفضل شد نگون‏
ديگر بس است ظلم كه شد از حساب بيش‏
ديگر بس است جور كه گشت از شمر فزون‏
اين طفل شير خواره سه روزست كز عطش‏
نوشد به جاى شير ز پستان غصه، خون‏
رنگ بنفشه يافته رخسار چون گلشن‏
بيجاده فام كرده لب لعل لاله گون‏
اين بيگنه خلاف نكرده‏ست تاكنون‏
كاندر دلش شكيب نه و اندر تنش سكون‏
گفتار شه هنوز به پايان نرفته بود
كآن طفل ناله‏اى زجگر زد چو ارغنون
و آن گاه خنده‏اى به رخ شه نمود و خفت‏
ديگر ز من مپرس كه شد اين قضيه چون؟
اين قاصد اجل ز كجا بود ناگهان؟
و آن را به حلق تشنه كه بوده ست رهنمون؟
شد پاره حلق اصغر بى شير و تازه گشت‏
ز خم دل حسين جگر خسته از درون‏
نظّاره كرد شاه به رخسار آن صغير
با ناله گفت: »نحن الى اللَّه راجعون«
اى آهوى حرم به خدا مى‏سپارمت‏
در حيرتم كه چون به سوى خيمه آرمت؟!
13
آه از حسين و داغ فزون از شماره اش‏
و آن دردها كه نتوانست چاره اش‏
فريادهاى العطش آل و عترتش‏
تبخال‏هاى لعل لب شيرخواره اش‏
آن اكبرى كه گشت به خون غرقه عارضش‏
آن اصغرى كه ماند تهى گاهواره اش‏
آن جبهه شكسته و حلق بريده اش‏
آن ريش خون چكان و تن پاره پاره اش‏
آن آسمان كه زخم بدن بُد ستاره‏اش‏
آن سر كه بر فراز نى از كوفه تا به شام‏
بردند با تبيره و كوس و نقاره‏اش‏
آن نو عروس حجله حسرت كه دست كين‏
تاراج كرد زيور و خلخال و ياره اش‏
آن كودكى كه در گهِ يغماى خيمه گاه‏
از گوش برد دست ستم گوشواره اش‏
آن بانوى حريم جلالت كه چشم خصم‏
مى‏كرد با نگاه حقارت نظاره‏اش‏
آن خسته عليل كه با بند آهنين‏
بردند گه پياده و گاهى سواره‏اش‏
آن دست بسته طفل يتيمى كه خسته گشت‏
پاى برهنه از اثر خار و خاره‏اش‏
داغى كه كهنه شد به يقين بى اثر شود
وين داغ هر زمان اثرش بيشتر شود!
742)14)
45. شيداى گراشى »1338 - 1296)
نامش محمد جعفر خان تخلص شعرى‏اش »شيدا« ملقب به مقتدرالممالك كه در سال 1296 ه . ق در گراش لارستان واقع در استان فارس به‏دنيا آمد و در سن 42 سالگى در جريان يك جنگ محلى به سال 1338 ه . ق‏در بلوك صحراى باغ لارستان كشته شد. نام پدرش حاج رستم خان گراشى‏و نام نيايش فتحعلى‏خان گراشى، بيگلر بيگى لارستان و بنادر بوده است.
در مقدمه ديوان چاپى وى آمده است:
»... مرحوم شيداى گراشى خود نوحه مى‏سروده و در روزهاى‏عزادارى خود سرو پا برهنه در ميان مردم گراش به سينه زنى و نوحه خوانى مى‏پرداخته و خودنوحه‏خوانى براى دسته‏هاى سينه زنى را با اشعار خود به عهده مى‏گرفته‏است و مردمان گراش با سروده و نوحه‏ها و نواهاى او آشنا بوده‏اند. در ايام‏سوگوارى خانه‏اش و خانه دامادش - مرحوم قهرمان خان اقتدارى - درگراش محل روضه خوانى بوده است و دسته‏هاى سينه زنى‏را اطعام مى‏كرده است. شيدا مردى آشنا به موسيقى بوده... شيدا در اخلاق وآداب اجتماعى، مردمى خليق و مهربان بوده و با دلسوزى به حال مردم وحراست آنها و نگهدارى حقوق مردم و شركت در غم و شادى مردمان نهايت‏علاقه‏مندى به آنها را نشان مى‏داده است... .«
و در جايى ديگر از مقدمه ديوان وى در سرگذشت ديوان شيدا آمده است:
»... نوحه‏هاى سروده خويش را با نواى حزينى مى‏خوانده و مى‏گريسته وعزاداران را به گريستن مى‏آورده و سر و پا برهنه عاشق شيداى حسينى در ايام‏سوگوارى بوده است. نديمان او و دوستان و كسان نزديكش مى‏گفتند كاتب وسبك شعرى‏
طبع آزمايى مى‏كرده ولى به سرودن غزل علاقه بيشترى داشته است وغزليات پر شور او از بخش‏هاى خواندنى ديوان اوست. وى با پيروى از سبك‏عراقى و شيوه بيانى ساده و عارى از غموضى كه داشته، موفق به آفرينش‏آثارى شده است كه مطالعه آنها براى اهل ادب مغتنم مى‏باشد.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
همان گونه كه در شرح حال وى آمد سروده‏هاى ماتمى او همراه با آواى‏حزين وى مخاطبان بسيارى داشته و مردم زادگاهش از علاقه‏مندان آثارماتمى او بوده‏اند. صفا و اخلاص و ارادت بى‏شايبه شيداى گراشى به ساحت‏سالار شهيدان و شهداى كربلا و بيقرارى‏هاى او در ايام سوگوارى وهمراهى‏اش با مردم عزادار از وجود او چهره‏اى مردمى و دوست داشتنى درخاطر مردم زادگاهش باقى گذارده است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
ديوان چاپى شيداى گراشى در هفت بخش تدوين يافته است: غزليات،مراثى و نوحه، قصايد و مدايح، ترجيع بند، تركيب بند، قطعات و پند و اندرز.دو بخش مربوط به مراثى و مدايح آن، از بخش‏هاى خواندنى ديوان اوست ومراثى پر شورى كه درباره واقعه كربلا و شهداى عاشورا دارد از آثار موفق‏عاشورايى در سده اخير به شمار مى‏رود. براى نمونه به نقل منتخبى از آثارماتمى او بسنده مى‏كنيم:
مرثيه عاشورايى به شيوه قاآنى‏
گريد كه؟ شيعه، بهر كه؟ مظلوم كربلا
نور خدا شفيع اُمم، شاه اوليا
جدّش كه بُد؟ رسول خدا، مام؟ فاطمه‏
مقصود حق، شهيد عدو، سومين امام‏
بابش كه بُد؟ على ولى، شاه لافتى‏
چون شد بگو؟ شهيد بشد او چه رو؟ زكين‏
بر حكم كه؟ يزيد مرآن نطفه زنا
آوخ كجا شهيد بشد؟ دشت ماريه‏
پنهان شهيد گشت؟ نه واللَّه برملا
همراه داشت او سپه و جيش و لشكرى؟
آرى كه بود؟ قاسم و اصحاب و اقربا
ديگر برادر و پسرى داشتى؟ بلى‏
عباس و عون و اكبر و عثمان باوفا
همراه او بُدند به دشت بلا؟ نعم‏
بر جانِ‏شان بگو كه كسى رحم كرد؟ لا
پس چون شدند؟ راست بگو خاك بر سرم:
گشتند جمله كشته به شمشير اشقيا
چون كشته شد؟ چه وقت؟ كه او كشت؟ وقت ظهر
ببريد شمر رأس همايونش از قفا
ديگر پسر نداشت؟ چرا داشتى، دو تن‏
اصغر كه خورد آب ز سر چشمه فنا
ديگر كه بود؟ سيد سجاد، آن كه بود
غمديده و عليل و به هر رنج مبتلا
بر جاى تعزيت غُلِ جامع به گردنش‏
بنهاد شمر آن سگ بر گشته از خدا
كس سر سلامتيش به سوگ پدر بگفت؟
آرى كه گفت؟ خولىِ بيدين بيحيا
بعد از عمر كه؟ شمر ستمكار پر جفا
گفتند سر سلامتى؟ آرى، چسان؟ بگو:
آتش زدند خيمه سلطان نينوا
در كربلا بماند؟ نه واللَّه ابن سعد
بر سوى شام برد اسيرانه از جفا
ديگر كسى اسير نشد غير او؟ چرا
هشتاد و چار زن همه بانوحه و بُكا
ديگر كه بود همرهش؟ اطفال خردسال‏
ديگر كه بود؟ زينب و كلثوم بينوا
بردندشان به كوفه اسيرانه و غريب‏
نزدِ كه؟ نزد زاده مرجانه دغا
)شيدا» تو خون ببار ز چشمان و دم مزن‏
كآنش فتاد بر همه اركان ما سوا
به مناسبت تقارن ماه محرم با نوروز
اين چه شادى است كه با درد و غم آميخته‏اند
روز نوروز به ماه الم آميخته‏اند
حاليا اى دل شوريده چه واقع شده است‏
غم و شادى ز چه اين سان به هم آميخته‏اند؟...
باد نوروز بُدى تلخى دى را ترياق‏
از چه امساله به ترياق سم آميخته‏اند؟...
جاى تبريك چنين روز، چرا خلق همه‏
شعله آه به هم دم به دم آميخته‏اند...
ديده خلق زحسرت بدنم آميخته اند
قمرى و سار و چكاوك ز چه امساله چنين‏
ناله‏هاى الم از زير و بم آميخته‏اند...
به دل لاله چرا داغ گرفته است زغم؟
چشم نرگس ز چه اين سان دژم آميخته‏اند؟
صور ماتم بدميده است مگر؟ كاين نوروز
ماتمش از نفس صبحدم آميخته‏اند...
مگر اين عيد خبر داشته از قتل حسين؟
كه چنين روز و شبش را به غم آميخته‏اند...
لب فرو بند تو )شيدا» سپس دم در كش‏
كه به عالم ز جهان مدح و ذم آميخته‏اند...
قصيده عاشورايى‏
باز اين چه شيون است كه در دور عالم است؟
هر محفلى كه مى‏روى اسباب ماتم است‏
باز اين چه شورش است؟ كه اركان ماسوا
روز و شبان به ناله و فرياد همدم است...
غوغا و شور و ولوله بر عرش اكبر است‏
فرياد و آه و غلغله بر هفت طارم است‏
عالم چرا ز غلغله چون روز محشر است؟
خاك غم از چه بر سر اولاد آدم است؟...
نوحه كنان به كوچه دوان مرد و زن به هم‏
گيسوىِ‏شان تمام پريشان و درهم است...
روزى كه وعده كرد به حق گويى اين دم است...
گويا كه روز عمر على اكبر است ختم‏
كاندر دهان اكبر ناشاد خاتم است...
گويا كه روز بيكسى شاه عالم است‏
گويا كه روز تشنگى فخر زمزم است‏
گويا كه عيش قاسم ناشاد شد عزا
كاسباب درد و غم به همه‏جا فراهم است‏
گويا هلال نوبدميده است در جهان‏
كز دل فغان برآمده كاين مه محرم است...
)شيدا» بنال در غم اولاد مصطفى‏
كاين ناله‏ها نعيم بهشتش مسلم است...
غزل مرثيه كربلا
خون شو دلا ز داغ جوانان كربلا
غربت گزيدگان بيابان كربلا
در حيرتم كه با چه زبانى كنم بيان‏
حال سهى قدان گلستان كربلا...
خورشيد سر برهنه شد از خاوران پديد
تا ديد سر برهنه اسيران كربلا...
تاج تقرّب از سر خود بر گرفت زار
روح الامين شنيد چو افغان...
آه از دمى كه رفت سرِ نعشِ اكبرش‏
ليلاى غم پژوهِ پريشان كربلا...
اصغر چو آب خورد ز پيكان كربلا
چون بركشيد ناله هل ناصر از جگر
گلگون قباى عرصه ميدان كربلا
جنّ و ملك وحوش طيور آمدند جمع‏
لبيّك گوبه خسروِ خوبان كربلا
)شيدا» به اين مراثى جانسوز روز حشر
مى‏كن شفيع خويش تو سلطان كربلا
46. فرصت شيرازى »1339 - 1271)
زندگينامه‏
نامش ميرزا محمد نصير، تخلص شعرى‏اش »فرصت« ملقب به فرصت‏الدّوله فرزند ميرزا جعفر متخلص به »بهجت« و زادگاهش شيراز ازسخنوران و دانشمندان به نام نيمه دوم سده سيزدهم و نيمه اوّل سده‏چهاردهم هجرى است.
مؤلّف سخنوران نامى معاصر ايران در شرح احوال وى نوشته‏است:
»... علوم ادبيّه و عربيّه را از اساتيد عصر فرا گرفت و بيش از ديگر اساتيداز شيخ مفيد متخلص به »داور« دانش آموخت و بينش اندوخت و »فرصت«نيز در اشعارش چندين مورد از وى به بزرگى و دانش ياد كرد و استاد نيز رشدشاگرد را تحسين كرد و بر وى آفرين خواند... فرصت در شمار اساتيد شعر وادب قرن اخير محسوب مى‏شد و گذشته از فنون عقليّه و نقليّه به زبان‏انگليسى و فرانسه و پهلوى نيز آشنا بود و از فنّ نقاشى و موسيقى بهره‏اى به‏سزا داشت. فرصت از آن پس كه از تحصيل علوم فراغت يافت چندى به‏و سياحت پرداخت و در هندوستان و عراق به سير آفاق و انفس گذرانيد وهنگام بازگشت به شيراز، شعاع السطنه حكومت فارس را داشت و به اتفاق‏او به تهران آمد و به حضور مظفر الدين شاه قاجار رسيد و لقب فرصت‏الدوله يافت. فرصت در اوان مشروطيت به سمت نخستين رئيس معارف واوقاف فارس منصوب گرديد و به اصلاح امور فرهنگى زادگاه خود پرداخت‏و تا پايان عمر نيز مجرد زيست و در سال 1339 قمرى بدرود حيات گفت ودر جوار مدفن حافظ به خاك رفت. از آثار اوست: 1. درياى كبير. 2. اشكال‏الميزان. 3. بحور الالحان. 4. منشآت )نثر». 5. رساله شطرنجيّه. 6. مثنوى‏هجر نامه. 7. مقالات سياسى و علمى از زبان شيخ مجعول. 8. آثار عجم. 9.رساله‏اى در صرف و نحو و خطّ ميخى.10. رساله‏اى در هيأت. 11. ديوان شعر...«
سبك شعرى‏
فرصت شيرازى داراى طبعى توانا بوده و با احاطه كاملى كه به فنون‏شعرى و دقايق كلامى داشته اشعار خود را به انواع آرايه‏هاى لفظى و معنوى‏زينت داده و در انواع قالب‏هاى شعرى طبع آزمايى كرده ولى غزليات او ازشور و حال و روانى و شيوايى خاصّى برخوردار است. وى در آفرينش آثارمنظوم خود از سبك عراقى بهره جسته و با استفاده از شيوه بيانى اين سبك‏روانى و شيوايى جالبى را به آثار خود بخشيده است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى فرصت شيرازى‏
شايد آثار ماتمى فرصت شيرازى در سوگ سالار شهيدان و شهداى كربلاكيفى مورد عنايت اهل ادب قرار دارد و ترجيع بند عاشورايى او در شماربهترين آثار عاشورايى در اين قالب شعرى است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
فرصت شيرازى آثار عاشورايى معدود خود را در قالب‏هاى قصيده، غزل‏و ترجيع بند سامان داده است و در اينجا به نقل آنها مى‏پردازيم:
مرثيه عاشورايى‏
دلا دمى نما گذر به سوى مكتب ولا
به حرف ابجدى نگر اشارتى ز كربلا
»الف« كنايه از ازل كه شاه دين به صد امل‏
به بزمگاه لم يزل ببست عهد با خدا
ز »با« اشارت آن كه او بلا نمود آرزو
ز »تا« كنايت آن كه خو كند به تير اشقيا
ز »ثا« ثبات در قدم كه بايدش به دشت غم‏
ز »جيم« جور دمبدم كشد به عرصه بلا
ز»حا« حُسام جان ستان ز»خا« خدنگِ دل نشان‏
كه زخم اين وضرب آن رسد به جسمش از قضا
ز »دال« داغ اكبرش رسد به قلب انورش‏
ز »ذال« ذبح اصغرش كند به غّصه مبتلا
ز »را« شود روانه خون ورا ز جسم لاله گون‏
ز »زا« شود ز زين نگون كند ز خاك متّكا
ز »سين« سرِ امام دين اشاره‏اى ز شمر: »شين«
كه مى‏كند جدا ز كين سر منيرش از قفا
ز »صاد« صبر آل او محرم و عيال او
ز »طا« طپانچه هر كسى سكينه را زند بسى‏
ز »ظا« رسد ز هر خسى هزار ظلم برملا
ز »عين« اشاره از عطش،كنايه »غين« شد ز غش‏
به طفل‏هاى ماه وش رسد ز گرمى هوا
ز »فا« فدا چو كرد سر به راه حقِ دادگر
ز »قاف« قرب بيشتر شدش ز جمله اوصيا
ز »كاف« آن كه كعبِ نى زنان خورند پى ز پى‏
ز »لام« آن كه لعل وى به چوب گردد آشنا
ز »ميم« مى‏شود مكان خرابه بهر كودكان‏
ز »نون« نوا يكان يكان كنند از غم و عنا
ز »واو« وعده ازل وفا نمود و زين عمل‏
شد از خداى لم يزل شفيع جمله ماسوا
ز »ها« هجوم غم به دل ازين جفاست متّصل‏
ز »لا« است لال و منفعل زبان به شرح اين عزا
ز »يا« اشاره: يوم دين كه آن امام راستين‏
كند ز )فرصت» حزين شفاعتى به منتها
در مراثى اهل بيت )عليهم السلام»
شاه شهيد مى چو ز جام بلا كشيد
رخت از مدينه جانب كرب و بلا كشيد
در دشت نينوا ز وفا چون نهاد پاى‏
دست اميد از همه ماسوا كشيد
ز اصحاب او هر آن كه وفا را به سر نبرد
كردند جمله سينه بى كينه را سپر
در قتلشان زمانه چو تيغ جفا كشيد
عباس را زپيكر صد پاره شد جدا
دستى كه در ركاب برادر لوا كشيد
اكبر شهيد گشت چو در دشت نينوا
ليلاى بينوا چونى از دل نوا كشيد
عيش عروس گشت عزا و به خاك و خون‏
گيسو به مرگ قاسم پا در حنا كشيد
آمد به حلق اصغر مظلوم شيرخوار
تير از كمان كينه كه دست قضا كشيد
آه از دمى كه شاه شهيدان به قتلگاه‏
آهى ز بيكسى و غم اقربا كشيد
افتاد نور چشم نبى چون به روى خاك‏
در چشم خود زمينش چون توتيا كشيد
مى‏خواست شاه تشنه لب آبى، زدند سنگ‏
بر چشمه‏اى كز آن خضر آب بقا كشيد
وا حسرتا! كه شمر چو بر سينه‏اش نشست‏
از دل خروش و نعره واحسرتا كشيد
بر حنجرش نهاد و نكرد از خدا حيا
آن خنجرى كه از كمر آن بيحيا كشيد
خنجر به حنجر شه دين كارگر نگشت‏
كار جدا نمودن سر بر قفا كشيد
پا مال سُمّ اسب شد آن تن كه بارها
در بر چو جان به ناز، رسول خدا كشيد
كآن نار شعله تا حرم كبريا كشيد
)فرصت» ز جور و كينه اعدا هر آن چه گفت‏
خجلت بسى ز حضرت خير النّسا كشيد
ترجيع‏بند عاشورايى‏
1
دارم از كينه سپهر برين‏
زخمها بر دل و همه خونين‏
بارم از ديده اشكهاى روان‏
كشم از سينه ناله‏هاى حزين‏
همه جانها به حسرت و غم جفت‏
همه دلها به درد و غصّه قرين‏
تا به دامان زده گريبان چاك‏
خلق در ماتم امام مبين‏
از زمين است نوحه تا به سپهر
از سپهر است ناله تا به زمين‏
بر همه اهل ارض در همه رو
اين ندا داده جبرئيل امين:
كُلُّ يَوم كَيَوم عاشوراء
كربلا، كُلُّ عَرصَةِ الغَبراء
2
چون حسينِ على امام اُمم‏
در زمين بلا نهاد قدم‏
دل به حق بست و رست از عالم‏
پا نهاد از ولا به دشت بلا
سر نهاد از رضا به تيغ ستم‏
آتش ظلم آن گروهِ شرير
زد به جان جهان شراره غم‏
نوحه گر در عزاى او شب و روز
ملك و ديو ودد بنى آدم‏
زين شهادت به هر زمان غوغاست‏
زين مصيبت به هر زمين ماتم‏
كُلُّ يَوم كَيَوم عاشوراء
كربلا، كُلُّ عَرصَةِ الغَبراء
3
مى‏كنم ياد از برادر او
آن كه بودى به جان برابر او
رايت افراز: حضرت عباس‏
كه همى بود يار و ياور او
از پىِ آب رفت با لب خشك‏
تيرى آمد به ديده تر او
تيغ كين آختند و افكندند
مشركين دستها ز پيكر او
ناگه از تيشه ستم افتاد
بر زمين سروِ ناز پرور او
در غمش سال و ماه در همه جا
گفت كلثوم زار خواهر او
كربلا، كُلُّ عَرصَةِ الغَبراء
4
يادم از اكبر جوان آمد
كه سوى رزمگه دوان آمد
هر كه ديد آن جمال را مى‏گفت:
نبىِ آخرُ الزّمان آمد
تيغ بگرفت و حمله كرد و بكشت‏
كز عدو بانگِ الامان آمد
آه از آن دم كه از جفاى سپهر
بر سرش تيغ جان ستان آمد
از سرِ زين فتاد بر سر خاك‏
چون از آن زخم ناتوان آمد
در همه عمر مادرش: ليلا
گفت، هر جا كه در فغان آمد:
كُلُّ يَوم كَيَوم عاشوراء
كربلا، كُلُّ عَرصَةِ الغَبراء
5
يادم آمد ز قاسم ناشاد
كه در آن دشت تازه شد داماد
كرد در حجله با عروس وداع‏
خواست از عمّ خويش اذن جهاد
رفت و از آن عدو بكشت بسى‏
شورشى در ميان قوم افتاد
سوى او با سنان و خنجر و تيغ‏
بر زمين ناگه آمد از سرِ زين‏
نخل قدَّش ز تيشه بيداد
مادر از داغ او به مدت عمر
همه جا گفت با دو صد فرياد:
كُلُّ يَوم كَيَوم عاشوراء
كربلا، كُلُّ عَرصَةِ الغَبراء
6
يادم آمد از آن رضيع صغير
طفل شش ماهه اصغر بى شير
برد آن طفل را امام مبين‏
از حرم سوى آن گروه شرير
گفت: گيرم كه من گنهكارم‏
نيست اين كودكِ مرا تقصير
برسانيد بر گلويش آب‏
كه ز بى شيرى‏اش رخ است چو قير
آوخ آوخ كه از كمان قضا
بر گلوى لطيفش آمد تير
زين مصيبت به هر زمان و مكان‏
همه گويند از صغير و كبير:
كُلُّ يَوم كَيَوم عاشوراء
كربلا، كُلُّ عَرصَةِ الغَبراء
7
كرد شاه شهيد با دل ريش‏
تكيه از بى‏كسى به نيزه خويش‏
كه نه يارم به جاى ماند و نه خويش‏
بوالحنوق‏اش جواب داد و فكند
سوى او ناوكى كه داشت به كيش
شاه از صدر زين به خاك افتاد
با دلِ پر ز ريش و حال پريش‏
همچو تيرش سنان رسيد به سر
رو به پهلويش از سنان سرِ نيش‏
يك زمان بى فغان نبايد بود
زين ستم‏هاى قومِ كافر كيش‏
كُلُّ يَوم كَيَوم عاشوراء
كربلا، كُلُّ عَرصَةِ الغَبراء
8
آه از آن دم كه شمرِ زشت سِيَر
شد به بالين شاه تشنه جگر
پاى بر سينه‏اش نهاد ز كين‏
دست برد از جفا سوى خنجر
برد خنجر به سوى حنجر او
كرد خنجر حيا از آن حنجر
شه دين را بريد سر ز قفا
شرم ننمود او ز پيغمبر
)فرصتا»! لب ببند و شو خاموش‏
زين جگر سوز قصّه هين بگذر
گريه كن در عزاى آن سرور
كُلُّ يَوم كَيَوم عاشوراء
كربلا، كُلُّ عَرصَةِ الغَبراء
47. صبورى اصفهانى »1353 - 1279)
زندگينامه‏
نامش ميرزا نصراللَّه با تخلّص )صبورى» فرزند ميرزا ابوطالب خان عادل،به سال 1279 ه . ق در اصفهان به دنيا آمد.
بنا به نوشته مؤلّف تذكره مدينة الادب، سلسله نسب وى از طرف پدر به‏انوشيروان و از طرف مادر به جابربن عبداللَّه انصارى منتهى مى‏گردد. وى درسن ده سالگى عازم تهران مى‏شود و تحت كفالت برادر بزرگتر از خود ميرزامحمدحسين خان ملقب به فخيم الملك قرار مى‏گيرد و به تحصيل علوم‏مقدماتى مى‏پردازد و خطّ نستعليق را نيز از خوشنويسِ بنام، ميرزا ابراهيم‏ساوجى ملقب به نايب الصّدر و متخلص به »خليل« مى‏آموزد و در رشته شعرو ادب از محضر حضورى و محيط سود مى‏جويد.
وى به خاطر گشاده دستى و سفره دارى غالبا با تنگدستى دست به گريبان‏بوده است. روزى در محفلى كه براى مير سيد على اخوى، ميرزا احمد خان‏اشترى متخلص به »يكتا« و محمدعلى مصاحبى نائينى متخلص به »عبرت«ترتيب مى‏دهد، به آنان پيشنهاد مى‏كند او را ملك الادب خطاب كنند و آنان‏مى‏پذيرند و از آن زمان به اين لقب موسوم مى‏گردد.
در زمان حكومت شعاع السّلطنه به شيراز و در دستگاه كمال السّلطنه -پيشكار شعاع السّلطنه - به مدت دو سال مشغول به كار مى‏شود و در همان ايام‏با شوريده شيرازى آشنا مى‏شود و اخوانيّاتى در ميانه آنان ردّ و بدل مى‏گردد.
»مصدّقى« مشغول به كار مى‏شود و تا پايان عمر با حقوق ناچيزى كه‏دريافت مى‏كند به امرار معاش مى‏پردازد و سرانجام در سن 74 سالگى بدرودحيات مى‏گويد.
سبك شعرى‏
از نمونه آثارى كه از وى به يادگار مانده قدرت طبع وى آشكار است. درقصيده از سبك خراسانى و در مثنوى و غزل از سبك عراقى سود مى‏جسته وطبعاً انسانى شاعر پيشه بوده است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
از صبورى اصفهانى قصايد آيينى شيوايى در مناقب اميرمؤمنان وحضرت ولىّ عصر و ديگر معصومين - عليهم السلام - بر جاى مانده كه‏نمايانگر احاطه او بر لغات و تركيبات و آرايه‏هاى شعرى است.
مثنوى عاشورايى 265 بيتى او نيز كه به ذكر خيرى از مرحوم مير سيد على‏اخوى از زبدگان خاندان علوى انجاميده است، شور و حال خاصّى راداراست و از ارادت ريشه دار او به ساحت قدس سالار شهيدان حكايت دارد.
به هر روى اهتمام شاعرانى چون او به آفرينش آثار عاشورايى دراستمرار حيات و اشاعه شعر عاشورا بى تاثير نبوده است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
صبورى اصفهانى داراى آثار منظوم ماتمى و مناقبى بسيارى است و ما درپايان اين مقال ابيات برگزيده‏اى از يك مثنوى عاشورايى او را كه - پيشتردرباره آن سخن گفتيم - مرور مى‏كنيم و با غزل مرثيه‏اى از او سخن را به پايان‏شاهد عشّاق چو شمشير آخت‏
شوق سر از پا نتواند شناخت‏
موج زند چشمه حبلُ الوريد
رقص كنان خون به گلوى شهيد
آه مِنَ العشق وَ حالاتهِ‏
اَحرَق قلبى بحراراتهِ‏
پرده عشّاق شد آهنگ ساز
شور حسينى به نواى حجاز
جان به درِ بارگه دل رسيد
قافله عشق به منزل رسيد
عشق الهى چو شود ميهمان‏
غير حسين‏اش كه شود ميزبان؟
در صفِ صفّين كه ز حق پى زدند
مُصحفِ صامت به سرِ نى زدند
دشت بلا داغ على تازه كرد
مُصحف ناطق زِ نى آوازه كرد
شور قيامت به جهان شد پديد
قامت خورشيد به يك نى رسيد
آتش كين شعله برافروخته‏
خيمگى و خيمه به هم سوخته‏
زير و زِبر گشت مگر كن فكان؟
يا به زمين خورد بلند آسمان؟
گر چه همه همنفس و همدمند
همنفس و همدم نامحرمند
كو رود از كرب و بلا تا به شام‏
عصمت اگر عصمت آل اللَّه است‏
دست بد از دامنشان كوته است‏
* * *
گر چه همه كار جهان با خداست‏
كرده عشق از همه كارى جداست‏
ما همه در عهد و وفاى توييم‏
منتظر دست و دعاى توييم‏
عهد تو بسته ست وفايى بكن‏
دست تو بازست دعايى بكن‏
گر چه خرد را نرسد ردّ عشق‏
كار گذشته‏ست ز سرحدّ عشق‏
عشق حسينى چو بجنبد زجاى‏
كيست كه معشوق شود جز خداى؟
ذرّه او رتبه خورشيد يافت‏
كشته او دولت جاويد يافت‏
خون حسين قيمت خون خداست‏
چون نفشاند؟ كه خدا خونبهاست‏
شوق لب از واقعه عشق دوخت‏
گفت )صبورى» و زبانش سوخت‏
آه مِنَ العشق وَ حالاتهِ‏
اَحرَق قلبى بحراراتهِ
اگر تو پرده بگيرى ز رخ به دلدارى‏
ز هر كه روى تو بيند دلى به دست آرى‏
كسى كه يوسف مصرى به هر چه داشت خريد
تو را به يوسف مصرى كند خريدارى‏
نظر چو از رخ شاهد به خانه روشن شد
دريغ باشد بر شاهدان بازارى‏
به گرد روى تو شب خيمه زد ز مشك و رواست‏
از آن كه زهره جبينى و ماه رخسارى‏
چه شعبده‏ست كه چشمت به غمزه مى‏بازد؟
كه درد با من و در چشم توست بيمارى‏
كشد چو خسرو خوبان زخيل عشق سپاه‏
مسلّم است تو را در سپاه سالارى‏
به همّتى كه تو دارى رواست سقّايى‏
به قامتى كه تو دارى سزد علمدارى‏
هزار چشمه ز چشمان كودكان جارى‏ست‏
كجا تو با لب عطشان روى كه آب آرى؟
روان تشنه برآسايد از كنار فرات‏
تو از فرات چرا كام تشنه باز آرى؟!
اگر نبود شهادتْ مراد حضرت تو
به اشتياق ملاقات حضرت بارى‏
ز برق تيغ در كربلا ز خون عدو
هنوز بودى سيلاب‏هاى خون جارى‏
تو را زقدّ علمدار و زلف عبّاسى‏
شناختم كه تو عباسى و علمدارى‏
چنين بود ره و رسم برادرى آرى!
عدو به تيغ، تو را دست از بدن برداشت‏
كه دامن شه خوبان ز دست بگذارى‏
دريغ از آن كه ندانست كز برادر خويش‏
تو آن نيى كه به شمشير دست بردارى‏
جراحتى كه زهر ضربه بر تو وارد شد
مگر تو در قلم آرى و خود تو بشمارى‏
كجا شمرده شود زخمهاى آن جسدى‏
كه از زمين نتوانى درست بردارى؟!
چه پايه شوق شهادت مگر به جان تو بود
كه تن به خاك و به خون پاره پاره بسپارى
48. فؤاد كرمانى »1358 - 1268)
زندگينامه‏
آقا فتح‏اللَّه قدسى فرزند سلطان على متخلّص به فؤاد »1358 - 1268 ق» ازشعراى نامدار آيينى در سده چهاردهم است.
ديوان فؤاد كرمانى موسوم به »شمع جمع« كه شاعر آن را به سال 1322 به‏پايان برده و مادّه تاريخى كه خود او به همين مناسبت سروده است همين سال‏را نشان مى‏دهد.
اين ديوان حاوى 6876 بيت به شرح زير است:
الف. 26 قصيده در 1162 بيت‏
ب. 60 غزل در 803 بيت‏
د. 539 رباعى در 1078 بيت‏
ه . 12 مسمّط در 875 بيت‏
و. 5 ترجيح بند در 755 بيت‏
ز. 2 مثنوى در 2181 بيت
فؤاد كرمانى از شعراى نادر سده چهاردهم است كه علاوه بر ملكات‏اخلاقى و فضايل علمى، در مسير سلوك و محبت آل‏اللَّه سير مى‏كرده و با دوبال علم و عمل به پروازى نايل آمده كه مورد غبطه هم‏عصران خود بوده‏است.
مسمّطات او در بيان عظمت وجودى اميرمؤمنان على - عليه السلام - ازممتازترين آثار منظوم آيينى است و از جهت محتوايى بى‏نظير.
فؤاد در مراثى عاشورايى خود به قرائت ارزشى از مكتب عاشورا عنايت‏تام و تمام داشته و همانند شاعران همزمان خود به جنبه‏هاى عاطفى و ماتمى‏كربلا بسنده نكرده است.
اين شاعر بلند آوازه آيينى در طنزپردازى نيز يد طولايى داشته و چهره‏زشت فقر زمانه خود را ضمن نكوهش ستمگران مال‏اندوز در اين گونه آثارخود به تصوير كشيده و با مخالفان نهضت مشروطه نيز ميانه خوشى نداشته‏است.
وى با دستگاههاى موسيقى ايرانى آشنايى داشته است و شايد به همين‏آشنايى باشد كه در اوزان مطنطن عروضى آثار پر شورى آفريده است كه‏ديگر شاعران كمتر پيرامون اين گونه اوزان بلند مى‏گردند.
فؤاد در سن نود سالگى بدرود حيات مى‏گويد و در گورستانِ »سيدسالهاى اخير باز سازى شده و زيارتگاه اهل ادب و بصيرت است.
سبك شعرى‏
فؤاد از سبك عراقى پيروى مى‏كند و اگر در شعر او هر از گاه غموضى‏ديده مى‏شود به خاطر حضور اصطلاحات علمى و عرفانى است.
وى مثنوى‏هاى خود را با اقتباس و تضمين‏هاى مكرر از مثنوى ماندگارجلال‏الدين مولوى صبغه عرفانى بخشيده و در انواع قالب‏هاى شعرى‏خصوصاً غزل و قصيده و ترجيع‏بند آثار منظومى در استقبال از سعدى،حافظ، هاتف، اصفهانى و قاآنى شيرازى آفريده است.
دامنه تأثير مرثيه‏هاى عاشورايى‏
اشعار عاشورايى فؤاد كرمانى از زمان خود او تاكنون مورد استفاده‏شيفتگان فارسى زبان ادب عاشورا و نيز ستايشگران اهل بيت عصمت وطهارت قرار گرفته و به خاطر عنايتى كه اين شاعر نامدار و با اخلاص آيينى به‏مقوله‏هاى ارزشى فرهنگ عاشورا داشته قهراً اشعار ارزشى او در دگرگونى‏فكرى و تغيير نگرش شعراى آيينى پس از او در ارتباط با غناى كيفى مراثى‏عاشورايى سهم به سزايى داشته است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
اگر آثار منظوم عاشورايى فؤاد كرمانى از نظر كمى معدود است ولى ازنظر كيفى در خور تأمّل مى‏باشد:
سه رباعى‏
اى سيف خدا! شهيد سر مستِ خدا!
وى هست خدا! فانى در هستِ خدا!
ما را به يكى شفاعت از دست مده‏
* * *
اى چشم خدا! جمال بيچون خدا!
اى گنج خدا و دُرِّ مخزون خدا!
غلتان شدنت به خون جگر خونم كرد
اى خون خدا! اى پسر خون خدا!
* * *
مردى كه حَسن خُلق و حسين آيين است‏
با هستى خويشتن مدامش كين است‏
سرمشقِ تو را خطّ فنا داد حسين‏
رو مشق فنا كن كه شفاعت اين است
در سوگ امام حسين )عليه السلام»
بينش اهل حقيقت چو حقيقت بين است‏
در تو بينند كه حقيقت اين است‏
نيست چشم دگران سوى حقيقت نگران‏
ورنه آن راست حقيقت كه چنين آيين است‏
من اگر جاهل گمراهم اگر شيخ طريق‏
قبله‏ام روى حسين است و همينم دين است‏
بوده پيش از گل من سر خوش جامش دل من‏
مستى ما به حقيقت زمى ديرين است‏
نه همين روى تو در خواب چراغ دل ماست‏
هر شبم نور تو شمعى است كه بربالين است‏
ماسوا عاشق رنگ اند سواى تو حسين‏
خردَلى بار غمت را دل عالم نكشد
آه ازين بار امانت كه عجب سنگين است‏
فرقتِ روى تو از خلق جهان شادى برد
هركرا ديده بنياست دل غمگين است‏
پيكرت مظهر آيات شد از ناوك تير
بدنت مصحف و سيمات مگر ياسين است‏
يادم از پيكر مجروح تو آيد همه شب‏
تا دم صبح كه چشمم به رخ پروين است‏
در ضميرم سر سيمين تو در طشت طلاست‏
تا به كأس نظرم طشت فلك زرّين است‏
باغ عشق است مگر معركه كرب و بلا
كه ز خونين كفنان غرق گل نسرين است‏
بوسه زد خسرو دين بر دهن اصغر و گفت:
دهنت باز ببوسم كه لبت شيرين است‏
شير دل آب كند بيند اگر كودك شير
جاى شيرش به گلو آب دمِ زوبين است‏
از قفا دشمن و اطفال تو هر سو به فرار
چون كبوتر كه به قهر از پى او شاهين است‏
در خم طرّه اكبر دل ليلا مى‏گفت:
سفرم جانب شام و وطنم در چين است‏
دخترى را به كه گويم كه سر نعش پدر
تسليت: سيلى شمر و، سرِ نى: تسكين است‏
اين جفا بر نبى از امّت بى تمكين است‏
گر )فؤاد» از غم عشق تو غنى شد چه عجب؟
عشقِ سلطانِ غنى گنج دل مسكين است
در منقبت و مرثيت سيد الشهداء )عليه السلام»
زنده در هر دو جهان نيست به جز كشته دوست‏
كشته‏ام كشته او را كه جهان زنده به اوست‏
از درِ دوست درآ، جلوه گه دوست ببين‏
كه رخ دوست نبينى مگر از ديده دوست‏
خضر ما تشنه دريا شد و ما تشنه وى‏
وين زلال از دل درياست كه ما را به سبوست‏
گفتم از سرّ دهانش به لب آرم سخنى‏
حكمتش بست زبانم كه درين سرِّ مگوست‏
چشمه‏ها، چشم مرا هر سر مو از غم توست‏
اى كه در باغ تنت چشمه خون هر سر موست‏
بر سر كوى تو بازى سر و جان باختن است‏
آن‏چه بازى است درآخر همه بر اين سر كوست‏
ما كه باشيم كه در پاى تو از جان گذريم‏
كاوليا را سر و دل در خم چوگان تو، گوست‏
پيش ما از همه سو قبله به جز روى تو نيست‏
وجهِ اللّهى و روى تو عيان از همه سوست‏
چهره نغز تو در پرده مغز من و، من‏
مى‏درم پوست كه مغز آمده در پرده پوست‏
سوى حق روى دولت از همه و از همه سوست‏
گشت از خون تنت كرب و بلا دشت ختن‏
اينك از تربت او صورت من غاليه بوست‏
سجده بر خاك تو شايسته بود وقت نماز
اى كه از خون جبينت به جبين آب وضوست‏
هر كريمى نشود كشته بر آزادى خلق‏
جز تو اى زنده! كه جود و كرمت عادت و خوست‏
بر لب خشك تو جيحون رود از چشم ترم‏
هر كجا رهگذرم بر لب بحر و لب جوست‏
زخم شمشير نديدم كه بدوزند به تير
جز جراحات عروق تو كه اين گونه رفوست‏
تشنه اطفال تو در باديه مردند و هنوز
خضر بر چشمه خضراى لبت باديه پوست‏
ناوكم بر دهن آيد كه نگويم به كسى‏
اصغرت را ز كمان تير سه پهلو به گلوست‏
تيغ فولاد كجا روى لطيف تو كجا؟
دل بر اين روى نگريد اگر از آهن و روست
فى ثناء الحسين )عليه السلام»
قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست‏
با قضا گفت مشيّت كه: قيامت برخاست‏
راستى شور قيامت ز قيامت خبرى است‏
بنگرد زاهد كج بين اگر از ديده راست‏
ماسوا در چه مقيم اندو مقام تو كجاست؟
هر طرف مى‏نگرم روى دلم جانب توست‏
عارفم بيت خدا را كه دلم قبله نماست‏
زنده در قبر دل ما بدن كشته توست‏
جان مايى و تو را قبر - حقيقت - دل ماست‏
دشمنت كشت ولى نور تو خاموش نگشت‏
آرى آن جلوه كه فانى نشود نور خداست‏
بيرق سلطنت افتاد كيان را زكيان‏
سلطنت، سلطنت توست كه پاينده لواست‏
نه بقا كرد ستمگر، نه به جا ماند ستم‏
ظالم از دست شد و پايه مظلوم به جاست‏
زنده را، زنده نخوانند كه مرگ از پى اوست‏
بلكه زنده است شهيدى كه حياتش ز قفاست‏
دولت آن يافت كه در پاى تو سر داد ولى‏
اين قبا راست نه بر قامت هر بى سرو پاست‏
ما فقيريم و گدا بر سر كوى تو ولى‏
پادشاه است فقيرى كه درين كوچه گداست‏
تو در اول سر و جان باختى اندر ره عشق‏
تا بدانند خلايق كه فنا شرط بقاست‏
از خودى خواست خدا نقش تو را محو كند
خواست چون روى تو را آينه بر طلعت خواست‏
تا ندا كرد ولاى تو در اقليم الست‏
بهر لبّيكِ ندايت، دو جهان پر ز صداست‏
رفت بر عرشه نى تا سرت اى عرش خدا
مُنكسِف گشت چو خورشيد حقيقت به جمال‏
گر بگريند ز غم، ديده ذرّات رواست‏
گريه بر زخم تنت چون نكند چشم )فؤاد»؟
اى شه تشنه كه بر زخم تنت گريه دواست
49. كمپانى نجفى اصفهانى )مفتقر» »1361 - 1296)
زندگينامه‏
مرحوم محمدعلى مدرس مؤلّف ريحانة الادب در شرح احوال و آثاروى مى‏نگارد:
»شيخ محمد حسين ابن شيخ محمد حسن نجفى اصفهانى معروف به‏كمپانى، از فحول و متبحّرين علماى اماميّه قرن حاضر چهاردهم هجرى‏مى‏باشد كه حاوى فروع و اصول جامع و معقول و منقول، در هر يك از فقه واصول و حديث و تفسير و كلام و حكمت و تاريخ و اخلاق و عرفان و ديگرعلوم عقليّه و نقليّه، بحرى بوده موّاج و بى پايان، در فنون شعرى هم قريحه‏وقّاد و طبعى نقّاد داشته، به هر دو زبان عربى و فارسى اشعار طريفه مشتمله برمعانى لطيفه در كمال سلاست مى‏گفت، اشعارش مشحون از لآلى فلسفه وحكمت و لطايف معانى بوده و مصداق: »اِنَّ مِن الشِعرَ لِحكمةً« مى‏باشد.صاحب ترجمه فنون فلسفه را از حاج ميرزا محمد باقر اصطهباناتى اخذ كردو مراتب فقه و اصول را هم از سيّد محمد فشاركى و آخوند ملا محمد كاظم‏خراسانى و آقا رضا همدانى و ديگر اكابر وقت تكميل و مرجع تقليد جمعى‏وافر از شيعه شد. علاوه بر مراتب عاليه علميّه، داراى ملكات فاضله و اخلاق‏كماليّه بود. علاوه بر مجالس معمولى درسى، در ديگر مجالس و محاورات‏خرمن كمالات وى بوده‏اند. هوَ البَحر مِن اَىِّ النّواحى اَتَيتَهُ و بهتر اين است كه‏از اين مرحله در گذشته و به ذكر تأليفات و آثار قلمى طريفه‏اش بپردازيم:
1. الاجارة. 2. الاجتهاد والتقليد والعدالة. 3. اخذ الاجرة على الواجبات. 4.اربع قواعد فقهية. 5. انوار القدسيّه )كه حاوى 24 قصيده در تاريخ حيات‏حضرت رسالت و اعمام آن بزرگوار و دوازده امام معصوم - عليهم‏السلام - وبعضى از اولاد ايشان است». 6. تحفة الحكيم )كه منظومه‏اى است درفلسفه...»، 7. حاشيه حجّية قطع رسائل شيخ مرتضى انصارى.8. حاشيه مكاسب شيخ انصارى. 9. الحقيقة الشّرعية. 10. ديوان شعر فارسى)در مدايح ومراثى خانواده عصمت». 11. ديوان غزلّيات حكميّه و عرفانيّه.12. الشّرط المتأخّر.13. الصّحيح والاعم. 14. صلاة الجماعة. 15. صلاة المسافر. 16. الطّلب والاراده. 17. علائم الحقيقة والمجاز. 18. المشتق. 19. المعاد. 20. موضوع‏العلم. 21. نهاية الدّراية فى‏شرح الكفاية. 22. الوسيلة فى اهمّ ابواب الفقه... . در پنجم ذى حجّه سال‏1361 هجرت در نجف اشرف وفات يافت.«
سبك شعرى مرحوم كمپانى‏
سبك شعرى مرحوم كمپانى متخلص به »مفتقر«، سبك عراقى است وغزليّات پرشور اين عالم و حكيم عاليقدر شيعى نمونه بارزى از اين شيوه‏بيانى در زبان فارسى است. اشعار آيينى اين علاّمه نستوه نيز در همين سبك‏بيانى ارايه شده ولى به خاطر حضور اصطلاحات حكمى، فلسفى و عرفانى به‏صورت فراوان در آنها از درك عمومى فاصله گرفته و اغلب مورد استفاده‏دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
بر خلاف اشعار مناقبى مرحوم كمپانى )مفتقر» كه غالباً با اصطلاحات ومفاهيم حكمى، فلسفى و عرفانى آميخته است و درك اين گونه آثار او را براى‏غير اهل فن دشوار مى‏سازد، اشعار ماتمى اين عالم بزرگوار سرشار از فضاى‏عاطفى است و شور و حال مرثيه‏هاى منظوم او همگان را تحت تأثير قرارمى‏دهد. اشعار عاشورايى اين محقق عاليقدر سالها است كه مورد استفاده‏فراگير ذاكرين آل اللَّه قرار مى‏گيرد و نوحه‏هاى عاشورايى او نيز شور افزاى‏محافل مذهبى بوده و هست.
برگزيده آثار عاشورايى‏
مرحوم كمپانى در زمينه آفرينش مراثى منظوم واقعه كربلا از پركارترين‏و موفق‏ترين شعراى آيينى فارسى زبان در سده اخير به شمار مى‏رود.
وى مراثى جانسوزى در قالب‏هاى قصيده، مثنوى، مستزاد، مخمّس وتركيب بند در رثاى سالار شهيدان، شهداى كربلا و اسراى كربلا دارد كه‏پرداختن به تمامى آنها از حوصله اين مقال بيرون است، لذا براى تيمّن وتبرّك، تركيب 13 بند عاشورايى او را كه به استثناى بند آخرين آن به اقتفاى‏دوازده بند محتشم كاشانى سروده شده نقل مى‏كنيم و از تركيب شانزده بندى وى‏نيز به ذكر مطلع و بيت رابط هر بند آن بسنده خواهيم كرد:
سيزده بند
1
باز اين چه آتش است كه بر جان عالم است؟
باز اين چه شعله غم و اندوه و ماتم است؟
باز اين حديث حادثه جانگداز چيست؟
اين آه جانگزاست كه در ملك دل به پاست؟
يا لشكر عزاست كه در كشور غم است؟
آفاق پر ز شعله برق و خروش رعد؟
يا ناله پياپى و آه دمادم است؟
چون چشمه، چشم مادر گيتى ز طفل اشك‏
روى جهان چو روى پدر مرده در هم است‏
زين قصه سر به چاك گريبان كروبيان‏
در زير بار غصّه قدِ قدسيان خم است‏
گلزار دهر گشته خزان از سموم قهر
گويا ربيع ماتم و ماه محرم است‏
ماه تجلّى مه خوبان بود به عشق‏
روز بروز جذبه جانباز عالم است‏
مشكوة نور و كوكب دُرّىِ نشأتين‏
مصباح سالكان طريق وفا، حسين‏
2
گلگون قباى عرصه ميدان كربلا
زينت فزاى مسند ايوان كربلا
لب تشنه فرات، روانبخش كائنات‏
خضرِ زلالِ چشمه حيوان كربلا
سر مست جام ذوق و جگر سوز نار شوق‏
غوّاص بحر وحدت و عطشان كربلا
سرباز كوى دوست كه در عشق روى دوست‏
افكنده سر چو گوى به چوگان كربلا
در سعى شد ز مكّه به عنوان كربلا
روى رضا به سوى بيابان كربلا
چون نقطه در محيط بلا ثابتُ القدم‏
گردون نهاد بر خط فرمان كربلا
بر ما سواىِ دوست، سرِ آستين فشاند
آسوده سر نهاد به دامان كربلا
سر بر زمين گذاشت كه تا سر بلند شد
وز خود گذشت تا ز خدا بهره‏مند شد
3
ارباب عشق را چو صلاى بلا زدند
اول به نام عقل نخستين صلا زدند
جام بلا به كام »بلى گو« شد از الست‏
سنگِ بلى به جانب كرب و بلا زدند
تاج مصيبتى كه فلك تاب آن نداشت‏
بر فرقِ فَرقَدان شهِ »لافتى« زدند
پس بر حجاب اكبر ناموس كبريا
آتش ز كينه‏هاى نهان، بر ملا زدند
شد لعل دُر فشان حقيقت زمرّدين‏
الماس كين چو بر جگر زدند
پس در قلمرو غم و اندوه و ابتلا
كوس بلا به نام شهِ زدند
فرمانِ نو خطان ركابش كه خطّ محو
بر نقش ماسوا ز كمال صفا زدند
بر هر دو عالم از ره تحقيق پا زدند
در قلزم محبّتِ آن شاه چو حباب‏
افراشتند خيمه هستى به روى آب‏
4
ترسم كه بر صحيفه امكان قلم زنند
گر ماجراى كرب و بلا را رقم زنند
گوش فلك شود كرو هوش ملك ز سر
گر نغمه‏اى ز حال امام اُمَم زنند
زان نقطه وجود، حديثى اگر كنند
خط عدم به ربطِ حدوث و قدم زنند
آن رهبر عقول كه صد همچو عقل پير
در وادى غمش نتوان يك قدم زنند
ماء معين چو زهر شود در مذاق دهر
گر از لبان تشنه او لب به هم زنند
وز شعله سرادقِ گردون قبابِ او
بر قبّه سرداق گردون علم زنند
سيل سرشك و اشك دمادم روان كنند
گر ز اشك چشم سيّد سجّاد دم زنند
تا حشر دل شود به كمند غمش اسير
گر ز اهل بيت او سخن از بيش و كم زنند
كلك قضاست از رقم اين عزا، كليل‏
لوح قدر فرو زده رخساره را به نيل‏
5
سهم قدَر ز قوس قضا دلنشين رسيد
كرد آن سه شعبه نقطه توحيد را دونيم‏
وز شش جهت فغان به سپهر برين رسيد
سرّ مصون ز مَكمَن غيب آشكار شد
ز آن ناوكى كه بر دل حقِّ مبين رسيد
بازوى كفر و طعنه كفّار شد قوى‏
ز آن طعنِ نيزه‏اى كه به پهلوى دين رسيد
از تاب رفت شاهد سلطان معرفت‏
ز آن سوز و سازها كه به شمع يقين رسيد
آمد به قصد كعبه مقصود پيل مست‏
ديو لعين به قهبط روح الامين رسيد
افعى صفت، گرفت سر از گنج معرفت‏
بدگوهرى به مخزن دُرِّ ثمين رسيد
آن نفس مطمئنّه حياتى ز سر گرفت‏
ز آن نفخه‏اى كه در نفس آخرين رسيد
مستغرق جمال ازل گشت لايزال‏
نوشيد از زلال لقا، شربت وصال‏
6
شد نوكِ نى چو نقطه ايجاد را، مدار
از دور مانده، دائرةُ اللّيل و النّهار
سر زد چو ماه معرفت از مشرق سنان‏
از مغرب، آفتاب قيامت شد آشكار
شيرازه صحيفه هستى ز هم گسيخت‏
كلك ازل ز نقش ابد تا ابد بماند
لوح قدر فتاد چو كلك قضا زكار
در گنبد بلند فلك، ناله ملك‏
افكند در صوامع لاهوتيان شرار
عقل نخست نقش جهان را به گريه شست‏
و اندر عقول زد شرار از آه شعله بار
يكباره سوخت همچو سپند از غمش خليل‏
آمد دوباره نوح به توفان غم دچار
در طور غم، كليم شد از غصّه: دل دو نيم‏
و اندر فلك مسيح چنان شد كه روى دار
سر حلقه عقول، چو بر نى مقام كرد
قوس صعود عشق، ظهورى تمام كرد
7
در ناكسان چو قافله بيكسان فتاد
يك بوستان ز لاله، به دست خسان فتاد
يك رشته‏اى زدُرّ يتيم گرانبها
در دست ظلم سنگدلان، رايگان فتاد
يك حلقه‏اى ز منطقه چرخ معدات‏
در حلقه اسيرى و جور زمان فتاد
ز آن پس، گذار دسته دستان دلستان‏
در بوستان سرو و گل و ارغوان فتاد
هر بلبلى به ياد گلى در فغان فتاد
ناموس حق ز جلوه طاووس كبريا
گشت آن چنان، كه مرغ دلش زآشيان فتاد
قمرى صفت، بر آن گل گلزار معرفت‏
ناليد آن قدر كه زتاب و توان فتاد
ياقوت خون ز جزع يمانى بر او فشاند
يادش چو ز آن عقيق لبِ دُر فشان فتاد
پس كرد روى خويش سوى روضه رسول‏
كاى جدِّ تاجبخش من! اى رهبر عقول:
8
اين لؤلوتر و دُرِ گلگون، حسين توست‏
وين خشك لعلِ غرقه در خون، حسين توست‏
اين مركز محيط شهادت، كه موج خون‏
افشانده تا به دامن گردون، حسين توست‏
اين نيّرى كه كرده به درياى خون غروب‏
وز شرقِ نيزه، سر زده بيرون حسين توست‏
اين مصحفِ حروف مقطّع، كه ريخته‏
اجزاى او به صفحه هامون، حسين توست‏
اين مظهر تجلّى بى چند و چون، كه هست‏
از چند و چون جراحتش افزون، حسين توست‏
اين گوهر ثمين كه به خاك است و خون، دفين‏
مانند اسم اعظم مخزون، حسين توست‏
اين هادى عقول، كه در وادى غمش‏
عقل جهانيان شده مجنون، حسين توست‏
اوضاع دهر كرده دگرگون، حسين توست‏
آن گاه رو به خلوت اُمُّ المُصاب كرد
وز سوز دل به مادر دلخون خطاب كرد
9
اى بانوى حجاز! مرا بينوا ببين‏
چون نى، نواكنان ز غم نينوا ببين‏
اى كعبه حيا به مناى وفا، بيا
قربانيان خويش به كوه صفا ببين‏
نورستگان خويش، سراسر بريده سر
وز خونِ نو خطان به سراپا حنا ببين‏
در خاك و خون تپان مهِ رخسار شه نگر
رنگ جفا بر آينه حق نما ببين‏
بر نخل طور سرِّ انا اللَّه را نگر
وز روى نى، تجلّى ربُّ العُلى ببين‏
اى خفته نهفته اندر حجاب قدس‏
برخيز و بى حجابى ما برملا ببين‏
زنجير جور و سلسله عدل را قرين!
توحيد را به حلقه شرك، آشنا ببين!
پرگار كفر، نقطه اسلام را محيط
دين را، مدار دايره اشقيا ببين‏
اى مادر! از يزيد و، از ابن زياد داد
از آن، كه اين اساس ستم را نهاد داد!
10
كاش آن زمان سراى طبيعت نگون شدى‏
كاش آن زمان كه كشتى ايمان به خون نشست‏
فُلك و فلك ز موج غمش غرق خون شدى‏
كاش آن زمان كه رايت دين بر زمين فتاد
زرين لواى چرخ برين، واژه‏گون شدى‏
كاش آن زمان كه عين عيان شد به خون تپان‏
سيلاب خون روان ز عيون عيون شدى‏
كاش آن زمان كه گشت روان كاروان غم‏
ملك وجود را به عدم رهنمون شدى‏
كاش آن زمان ز سلسله خيل بيكسان‏
يك حلقه، بندِ گردن گردونِ دون شدى‏
كاش آن زمان كه زد مهِ يثرب به شام، سر
چون شام، صبح روى جهان تيره گون شدى‏
كاش از حديث بزم يزيد و، شه شهيد
دل؛ خون شدى، ز ديده حسرت برون شدى‏
گر شور شام را، به حكايت در آورند
آشوب بامداد قيامت، برآورند
11
اى چرخ! تا درين ستم آباد، كرده‏اى‏
پيوسته خانه ستم، آباد كرده‏اى!
بنياد عدل و داد، بسى داده‏اى به باد
زين پايه ستم كه تو بنياد كرده‏اى‏
تا داده‏اى، به دشمن دين كام داده‏اى‏
از روده معاويه و، زاده زياد
تا كرده‏اى، به عيش و طرب ياد كرده‏اى‏
آبى، نصيب حنجر سرچشمه حيات‏
از چشمه سار خنجر فولاد كرده‏اى!
سر حلقه ملوك جهان را به عدل و داد
در بند ظلم و، حلقه بيداد كرده‏اى‏
اى كج روش، به پرورش هر خسى، بسى‏
جور و جفا به شاخه شمشاد كرده‏اى‏
تا برق كين به گلشن ايمان و دين زدى‏
آفاق را، چو رعد پر از داد كرده‏اى‏
چون شكوه تو را به درِ داور آورند
دود، از نهاد امكان بر آورند
12
خاموش )مفتقر»! كه دلِ دهر آب شد
و زسيل اشك، عالم خراب شد
خاموش )مفتقر»! كه از اين شعر شعله بار
آتش به جان مرد و زن و شيخ و شاب شد
خاموش )مفتقر»! كه ازين راز دل گداز
صاحبدلى نماند مگر دل كباب شد
خاموش )مفتقر»! كه ز برق نفير خلق‏
دود فلك بر آمد و خَرقِ حجاب شد
خاموش )مفتقر»! كه بسيط زمين ز غم‏
غرق محيط خون شد و، در اضطراب شد
خاموش )مفتقر»! كه ز بيتابىِ ملك‏
خاموش )مفتقر»! كه ز دود دل مسيح‏
خورشيد را به چرخ چهارم، نقاب شد
خاموش )مفتقر»! كه درين ماتم عظيم‏
آدم به تاب آمد و، خاتم ز تاب شد
كس جز شهيد عشق، وفايى چنين نكرد
وز دل قبول بار جفايى چنين، نكرد
13
مصباح نور، جلوه‏گر اندر تنور بود
يا در تنور، آيه »اللَّه نور«، بود
گاهى به اوج نيزه، گهى در حضيض خاك‏
از غايت خفاء كمال ظهور بود
گاهى، مدار دايره سوز و ساز شد
گاهى چو نقطه، مركز شورِ نُشور بود
يا شمع جمعِ انجمن آه و ناله شد
يا شاهد بساط نشاط و سرور بود
گاهى چو نقطه، بر درِ سر حلقه فساد
رأس الفخار بر درِ رأس الفجور بود
آخر به بزم باده مست و غرور رفت‏
لعل لبى كه عين شراب طهور بود
يا للعجب! كه نقطه توحيد، آشنا
با چوب خيزرانِ اثيم كفور بود
داود بود و، نغمه سُراى زبور بود
تورات، زد به سينه چو از كينه شد خموش‏
صوت اَنَا اللَّهى كه ز سيناى بود
انجيل، خون گريست چو آزرده بنگريست‏
لعلى كه روحبخش و شفاى صدور بود
مرحوم كمپانى تركيب بند ديگرى در شانزده بند دارد كه به نقل مطلع وبيت رابط هر بند از آن اكتفا مى‏كنيم:
مطلع بند اول‏
بسيط روى زمين، باز بساط غم است‏
محيط عرش برين، دايره ماتم است‏
بيت رابط بند اول‏
خزان گلزار دين، ماه محرم بود
در او بهار عزا، هماره خرّم بود!
مطلع بند دوم‏
چو نوبت كارزار، به نوجوانان رسيد
محنت اين كارزار به جان جانان رسيد
بيت رابط دوم‏
رسيد پير خرد، بر سر آن نوجوان‏
به ناله، چون بلبل و شاخ گلِ ارغوان‏
مطلع بند سوم‏
كاى قد و بالاى تو، شاخه شمشاد من‏
وى به كند غمت خاطر آزاد من‏
پس از تو اى نوجوان! شدم زمينگير تو
خدا ترحّم كند بر پدر پيرِ تو
مطلع بند چهارم‏
چو اكبرِ نوجوان، به نوجوانى گذشت‏
به ماتمش، عقل پير ز زندگانى گذشت‏
بيت رابط بند چهارم‏
كوكب اقبال شاه، شد از نظر ناپديد
روى فلك: شد سياه، ديده انجم: سفيد
مطلع بند پنجم‏
گوهر يكتاى عشق، دُرّ يتيم حسن‏
خلعت زيباى عشق كرد چو در بر فكن‏
بيت رابط بند پنجم‏
چو شمع در سوز و ساز، لاله باغ حسن‏
خداست داناى راز، ز سوز داغ حسن‏
مطلع بند ششم‏
چو نو خط شاه رفت به حجله قتلگاه‏
ساز مصيبت رسيد تا افق مهر و ماه‏
بيت رابط بند ششم‏
قيامتى شد به پا، به گِرد آن سروِ ناز
عراق شد پر زشور، ز بانوان حجاز
مطلع بند هفتم‏
چو اصغر شيرخوار، نشانه تير شد
مادر گيتى ز غم، به ماتمش پير شد
بيت رابط بند هفتم‏
ديده گردون بر آن، غنچه خندان گريست‏
مادر بيچاره‏اش هزار چندان گريست‏
مطلع بند هشتم‏
ناله بر آورد كاى شاخه ريحان من‏
وى گل نورُسته گلشن دامان من‏
بيت رابط مطلع هشتم‏
گلِ گلوى تو را، طاقتِ ناوك نبود
لايق آن تير سخت، گلوى نازك نبود
مطلع بند نهم‏
كاش شدى واژگون، رايتِ گردونِ دون‏
چون علم شاه عشق شد به زمين سرنگون‏
بيت رابط بند نهم‏
مرا به مرگ تو سرگشته و بيچاره كرد
پردگيانِ مرا، اسير و آواره كرد
مطلع بند دهم‏
اى به محيط وفا، نقطه ثابت قدم‏
نسخه صدق و صفا، دفتر جود و كرم‏
بيت رابط بند دهم‏
پس از تو اى جان من! جهان فانى مباد!
بى تو مرا يك نفس ز زندگانى، مبادا!
مطلع بند يازدهم‏
چو شهسوار وجود، بست ميان بهر جنگ‏
شد به عدم رهسپار، فرقه بى نام و ننگ‏
بيت رابط بند يازدهم‏
به تن، توانايى از خدنگ كارى نماند
خسروِ دين را دگر تاب سوارى، نماند
مطلع بند دوازدهم‏
چو ز آتش تير كين، جان و تن شاه سوخت‏
ز دود آه حرم، خيمه و خرگاه سوخت‏
بيت رابط بند دوازدهم‏
دو ديده فَرقَدان، ز غصّه خونبار شد
دمى كه بانوى حق به ناله زار شد
مطلع بند سيزدهم‏
كاى شه لب تشنگان! كنار آب روان‏
زنده لعل لبت، خضرِ ره رهروان‏
بيت رابط بند سيزدهم‏
سايه لطف تو رفت از سرِ ما بيكسان‏
سوخت گلستان دين ز سوز قهر خسان‏
مطلع بند چهاردهم‏
جلوه روى تو بود طور، مناجات ما
كعبه كوى تو بود، قبله حاجات ما
بيت رابط بند چهاردهم‏
بى تو نشايد كه ما بار به منزل بريم‏
يا كه به سختى مگر بار غم دل بريم‏
مطلع بند پانزدهم‏
تا تو شدى كشته، ما بى سرو سامان شديم‏
يكسره، سرگشته كوه و بيابان شديم‏
بيت رابط بند پانزدهم‏
چو ساربان عزا، نواخت بانگ رحيل‏
سر تو شد روى نى، گمشدگان را دليل‏
مطلع بند شانزدهم‏
چو نيزه شد سر بلند از سرِ سرِّ وجود
شمع صفت جلوه كرد شاهد بزم شهود
بيت رابط بند شانزدهم‏
كاش دل )مفتقر» درين عزا خون شدى‏
در عوض اشك كاش، ز ديده بيرون شدى‏
50. شباب شوشترى )سده سيزده و چهاردهم هجرى»
زندگينامه‏
متأسفانه به خاطر عدم دسترسى به كلّيات اشعار شباب شوشترى، چاپ‏بمبئى سال 1215 ه . ق و مقدّمه‏اى كه محمد بن كريم بن محمد شوشترى بر آن‏نگاشته است، از زندگينامه اين شاعر پرآوازه آيينى مطلبى به دست نياورديم جزاينكه با ملاّ فتح‏اللَّه )وفائى» شوشترى )متوفاى 1303 ه . ق» معاصر و معاشر بوده‏است و نامش را ملاّ عباس و تخلّص شعرى‏اش را )شباب» ذكر كرده‏اند.
در مقدمه كه بر نمونه هايى از اشعار او نوشته‏اند آمده است:
»... مرحوم ملا عباس شوشترى كه در حدود سال‏هاى 1300 هجرى درشوشتر مى‏زيسته، از دوران جوانى بلكه از طفوليّت به گفتن شعر مسلّط بوده‏است به طورى كه در مقدّمه ديوان او -چاپ بمبئى - نوشته شده شاعرى جوان‏مؤدب و بى‏آلايش، دانشمند و به تمام فنون شعر آگاه بوده است. اجداد اوتماما از تجّار و بازرگانان شوشتر محسوب مى‏شدند ولى خود او به شغل‏است اين همه اشعار و قصايد طولانى و در عين حال عرفانى و بى عيب‏سروده است كه اكثراً درباره اهل بيت - عليهم السلام - و مقدارى هم درباره‏بزرگان آن زمان سروده...«
سبك شعرى‏
از آثار معدودى كه از او در دسترس ما قرار دارد مى‏توان به قدرت طبع واحاطه وى به فنون شعرى و دقايق كلامى پى برد. در قصيده از سبك متقدّمين‏پيروى مى‏كند و از سبك خراسانى سود مى‏جويد و در ديگر انواع قالب‏هاى‏شعرى، گوشه چشمى نيز به سبك عراقى دارد.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
شباب شوشترى نيز همانند وفايى شوشترى از شعراى مطرح و تواناى‏آيينى در زمانه خود بوده و آثار مناقبى و ماتمى او در زادگاهش شوشتر وشهرهاى مجاور با آن بازتاب در خورى داشته است. برخى از اشعار مناقبى اودر مناقب اميرمؤمنان على - عليه السلام - از دير باز مورد عنايت اهل ادب‏بوده است.
برگزيده‏هاى آثار عاشورايى‏
از آثار معدود ماتمى او در مناقب و مراثى سالار شهيدان و شهداى كربلاقسمت‏هايى را براى ثبت در اين تذكره برگزيده‏ايم:
منتخبى از شش بند عاشورايى او
1
بستند چون ز ماريه، بار از پىِ رحيل‏
يك دودمان به سلسله زاده زياد
از خاندان احمد و ز نخبه خليل‏
فوجى جگر گداخته، در قيد غم دچار
جمعى ستاره سوخته، در چنگ كين ذليل‏
اينان به قيد سلسله، عدوان به هلهله‏
وينان به شور و ولوله، دشمن به قال و قيل‏
آن يك، به نيمه ره شده از خستگى ستوه‏
و آن يك، به ظالمى شده از تشنگى دخيل...
پايى ز ره پر آبله، دستى حجابِ رو
چشمى ز خون چو دجله وجسمى ز غم عليل...
نيلى ز ضرب سيلى و، آبى ز قحط آب‏
رويش كه رشگ، مه لبش آشوب سلسبيل‏
بخت سيه، معاون و لخت جگر، غذا
همراه با مصيبت و، دمساز با عزا
2
زينب چو پاره پاره به خون ديد قامتى‏
بنشست و خاست ز آه و فغانش قيامتى‏
بر حنجرش نهاد رخ، آن گه به ناله گفت:
وقت است اگر ز خصم توانى حمايتى!
برخيز حال زار يتيمان خود بپرس‏
كز غصّه هر كراست دل پر شكايتى‏
در هر مصيبتى، به نهايت نرفت صبر
الّا درين بلا، كه ندارد نهايتى‏
اى كوكب مراد من! از خاك سر برآر
از دست دشمن تو شكايت كجا برم؟
اى مونس كسان! كه تو شاه ولايتى‏
در هجر، از هزار حكايت نمى‏شود
تا بامداد حشر، اداى حكايتى‏
خاكم به سر كه ناله اهل و عيال تو
آخر نكرد در دل دشمن سرايتى‏
آتش به جان شمر بيفتد، چرا نكرد
بر حلق تشنه تو به آبى، رعايتى؟
از بهر شست و شوى تنِ چاك چاك تو
جز آب ديده نيست در آبى كفايتى‏
ناگه به شمر دون نظرش ز آن ميان فتاد
زد صيحه‏اى، كه رعشه به هفت آسمان فتاد
3
گفت: اى لعين، بيا و زخشم خدا بترس‏
بر ما ترحّمى كن و، از مصطفى بترس‏
دست جفا، ز دامن آل على بدار
وز تاب آه و ناله خير النّسا بترس‏
ظلم اين قدر بر آل پيمبر روا مدار
اى ظالم! از تظلّم آل عبا بترس‏
گيرم حميّت عرب اندر جهان نماند
از بيم طعنه عجم اى بيحيا! بترس...
آتش به خيمه گاه شه كربلا مزن‏
وز شعله‏هاى سينه بريان، ما بترس‏
آب روان مكن ز لبِ تشنگان دريغ‏
چندى چو شكوه از دل خونين ادا نمود
رو در مدينه كرد و، قيامت به پا نمود...
4
كاى باب نامدار! ببين حال زار ما
وز كين، هزار پاره تن تاجدار ما
اى بوتراب! سر به در آر از تراب و بين‏
بر جان بيقرار و دل داغدار ما
اطفال ما ز تشنه لبى مرده، وين عجب‏
كز ديدگان، دو جوىِ روان در كنار ما!
آخر لباس تيره ز سر دوخت تا به پاى‏
بختِ سياه روزتر از روزگار ما...
بر حال ما مصيبت خود نشمرى به هيچ‏
گر بنگرى شمارِ غم بيشمار ما
بگسته باد سلسله نظم روزگار
كز هم گسست سلسله اعتبار ما...
دور است راه، خدا را بيا ز مهر
بر كن سفارش اطفال زار ما
ننشست چون ز شرح تظلّم دلش ز جوش‏
رو در بقيع كرد و، كشيد از جگر خروش‏
5
كاى مادر! اين ضياى دو چشم پر آب توست‏
اين ماهىِ تپيده به خون، آفتاب توست‏
اين گوهرى كه سفته شد از صد هزار جاى‏
با نوك تير و نيزه، عقيق خوشاب توست‏
پيكان كين ز شست شياطين شهاب توست‏
اين شهسوار عرصه غم كز ركاب جان‏
پاى ظفر كشيده، شهيد ركاب توست‏
اين تاجدار كشور غربت كه متّكى است‏
بر تخت خاك و خون، شه مالك رقاب توست‏
اين جسم پاره پاره كه در ملك نيستى‏
خرگه كشيده، خسروِ عالى جناب توست‏
اين سبزه كز سموم حوادث فسرده است‏
ريحان دست پرور گلزار باب توست...
اين سوز ناله كز جگر شعله ناك طبع‏
در ماتم حسينِ تو دارد، )شباب» توست
در مديح و رثاى حضرت عباس )عليه‏السلام»
مرد عاشق بى سرو سودا و سامان بايدا
در طريق سهل و سختى هر دو يكسان بايدا...
بوستان راحتش را در بهارستان تن‏
ناله: رعد و، ديده: ابرو، گريه: باران بايدا...
ز انبيا، از بوالبشر بگرفته تا خير البشر
هر كرا شربى زجام قرب يزدان بايدا...
خسروِ كرب و بلا، اندر ديار كربلا
سر به نوك نيزه، تن در خاك غلتان بايدا
اندر آن وادى كه موج فتنه خيزد فوج فوج‏
همچو عباسى، رهينِ پاسِ فرمان بايدا
آسمانش، آستانِ خيل دربان بايدا
كشتى نوح محبّت، خضر ميدان بلا
موسىِ همت كه از بيضاش، ثعبان بايدا
نفس معراج شهادت، ليلة الاسراى قرب‏
مصطفى شأنى كه حسّانش ثناخوان بايدا
صفدر كرّار منصب، حيدر عمران نسب‏
كِش به صفّين جلالت چرخ ميدان بايدا
معنىِ خُلق حَسن، مصداق: انّى مِن‏
لِوَحشَ الثدّه كه درين معنيش برهان بايدا
آن كه گر شمشير قهر آرد برون در روز رزم‏
آفرينش را سراسر ترك امكان بايدا
آن كه هستى ز التهاب تيغ تيزش در ستيز
توده خاكستر اندر شعله پنهان بايدا...
چون بر آرى دست احسان روز جود از آستين‏
نهرى از عمّان فيضت بحر عمّان بايدا...
طفل اجلالت چو دست آرد به چوگان جلال‏
از حقارت چرخ گردون كوى ميدان بايدا...
با چنين شوكت نمى‏دانم چرا جسمت ز كين‏
چاك چاك از خنجر و شمشير و پيكان بايدا
پيكرى كز نازكى از لاله پهلو مى‏گرفت‏
يا رب! اندر خون چرا چون لاله غلتان بايدا؟...
بهر آبى آن‏كه جان از دست و، دست از تن بداد
با چه جُرم آغشته در خون زار و عطشان بايدا؟
زينب، آن خورشيد عفّت را - كه جاريه است -
گر كسى با چشم انصاف اين مصيبت بنگرد
همچو من از ديدگان تا حشر گريان بايدا...
روزگارا! خانه‏ها ويران نمودى، لاجرم‏
زين ستم بر خاندانت خانه ويران بايدا
در گلستان مصيبت، بلبلى همچون )شباب»
در عزاى شاه مظلومان، غزلخوان بايدا...
تا جهان را ز اقتضاى دور گردون پى ز پى‏
نور و ظلمت، رنج و راحت، وصل و هجران بايدا:
وقتِ احباب تو همچون گل قرين خرّمى‏
بخت اعداى تو چون سنبل پريشان بايدا
51. مدّاح شوشترى )سده چهاردهم»
زندگينامه‏
از زندگينامه مداح شوشترى اطلاعى در اختيار نداريم جز اين كه قسمتى‏از اشعار او در حاشيه ديوان وفائى شوشترى )متوفاى 1303 ه . ق» به چاپ‏رسيده است. نامش ميرزا عبدالرّسول، نام پدرش ملا عبداللَّه و تخلّص‏شعرى‏اش »مداح« بوده و از تخلّص او پيدا است كه در زمينه مقولات آيينى ومناقب و مراثى حضرات معصومين - علهيم السلام - طبع آزمايى مى‏كرده واحتمالا در سده چهاردهم مى‏زيسته است.
سبك شعرى‏
از آثار معدود آيينى كه از او در اختيار داريم پيدا است كه او در سبك‏مى‏گرفته است.
دامنه تأثير آثار عاشورايى‏
گروه بسيارى از شاعران فارسى زبان به خاطر اقامت هميشگى خود درزادگاهشان گمنام مانده‏اند و شهرت آنان از محدوده‏اى كه زندگى مى‏كردندتجاوز نكرده است، مداح شوشترى را بايد از همين گروه از شاعران شناخت‏كه به رغم شهرتى كه در زادگاه خود - شوشتر - و شهرهاى مجاور با آن داشته،نام و آثارش براى اهل ادب ناشناخته مانده و تذكره‏هاى معروفى كه در دوره‏قاجاريه تأليف شده است از نام و ياد او خالى است و از همين روى نمى‏توان‏در مورد تأثيرات آثار عاشورايى او چندان گفت و در اين مورد مى‏توان به اين‏مطلب اشاره كرد كه آثار شاعرانى چون او در ميان همشهريانش با اقبال روبه‏رو بوده است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
در ميان اشعارى كه از مداح شوشترى در پايان ديوان چاپى وفائى‏شوشترى آمده، چند اثر ماتمى وجود دارد كه ما به نقل يك تضمين و يك‏مخمّس ماتمى از او بسنده مى‏كنيم:
اى فلك! از تو حسين كشته عدوان گرديد
كفن اندر برِ او، خاك بيابان گرديد
عاقبت تخت نشين، زاده سفيان گرديد
بر زمين ريخته تا خون جوانان گرديد
كربلا پر ز گل و لاله و ريحان گرديد
شمر بگرفت چو بر كف ز ره كين خنجر
لاجرم خاك سيه ريخت جهان را بر سر
در جنان، سينه زنان فاطمه شد با حيدر
زين الم، بيت الحزن روضه رضوان گرديد
رأس سلطان حجازى به سنان شد، از تو
نعش او، زير سُم اسبِ خسان شد از تو
قامت زينب دلخسته، كمان شد از تو
غارت زينت و خلخالِ زنان شد از تو
غُل و زنجير جفا، زيور طفلان گرديد
اى فلك! دختر زهرا ز تو شد ناقه سوار
از جفاى تو روان گشت به هر شهر و ديار
بسته بند ستم همچو اسيرانِ تتار
گه به صحرا و گهى كوچه و گاهى بازار
غمگسار دلِ پر درد يتيمان گرديد
اى فلك! حرمت اولاد على رفت به باد
تا زكين پرده نشين شد حرم آل زياد
باز كاين دير خراب است دريغا آباد
چرخِ سرگشته چنين ظلم ندارد در ياد
روز و شب آن چه درين دوره و دوران گرديد
شد چو بر تخت، يزيد از ره كين مست شراب‏
گشت آن لحظه، دل زينب مظلومه كباب‏
در فغان، سينه زنان عابد و كلثوم و رباب‏
چوب بگرفت و، به لبهاى حسين كرد خطاب‏
اى كه ظاهر ز رخت معنى قرآن گرديد
ديدى آخر كه ز قتل تو، روا گشتم كام‏
شام من، صبح شد و روز تو شد تيره چو شام‏
كه ز شمشيرم، بگرفت همه دهر نظام‏
اهل بيت تو، همه بى سر و سامان گرديد
آتشم بر جگر افتاد كنون تا به ممات‏
كه به كامم شده چون سمِّ اجل، آب حيات‏
لال گردم كه ز كفّار چه سرزد حركات‏
دخترِ فاطمه، نسبت به كنيزى هيهات!
ز آن غلامى كه به اين زمره مسلمان گرديد
ظلم شاهين فلك بين كه شدش از چنگال‏
طايران حرم مصطفوى، بى پرو بال‏
گر چه شد ديده‏ام از خون جگر مالامال‏
جغد آسا به جهان بندم ز آن لب ز مقال‏
كآشيانِ همه در گوشه ويران گرديد
)مادح»! از خلق جفا پيشه، وفا هيچ مجو
رو بهانند بسا رفته به جلدِ آهو
باش خاموش، كزين بيخردان بدخو
باده عيش تو خونابه دل شد به سبو
روزى‏ات بِه كه ز لخت جگر، امكان گرديد
تضمين غزل چاووش اصفهانى‏
اگر بينى كه من در كنج ويرانى مكان دارم‏
از اين ويران سراى دل، شكايت بر زبان دارم‏
)ز آبادى دلم خون شد به ويران رو از آن دارم‏
به خاطر، مختصر اى دوستان! اين داستان دارم»
شنيدم اين سخن از نكته سنجى، از ره يارى‏
كه كارى در جهان نبوَد بتَر از مردم آزارى‏
يكى روزى ز بهرِ آن كه او را رو دهد خوارى‏
)به جغدى بلبلى گفتا: تو در ويرانه جا دارى‏
من اندر باغ گل بر شاخِ سروى آشيان دارم»
مكش از دل دگر افغان، بهل اين مكر و اين دستان‏
به بستان با لب خندان بكن رو همچو سرمستان‏
به ويران با دل سوزان نشايد برد سر اين سان‏
)بگردان رو ازين ويران، بيا با من سوى بستان‏
ببين چندان هزاران سرو وكاج و ارغوان دارم»
بيا اى جغد! اندر باغ، همچون من بكن مسكن‏
ببين از هرطرف شمشاد و كاج و سرو و نسترون‏
چنين در كنج تنهايى نشستن، نيست مستحسن‏
)به پاسخ جغد گفت: اى بلبل! ارزانى به تو گلشن‏
مرا اين بس كه در ويرانه مأوا و مكان دارم»
مرا بر سر نمى‏باشد هواى باغ چون مستان‏
سزاوار است سير باغ و بستان بر زبردستان‏
چو من هر كس ز دنيا دل بريد، از قيد غم رست آن‏
)نه روى رفتن باغ و، نه روى رفتن بستان‏
نه عزم ديدن باغ و، نه ميل گلستان دارم»
تو روز و شب به بستانى ز عشق روى گل، گويا
تو را بلبل سخن گويند و، مى‏باشى هزار آوا
تو آن مرغى كه دارى با طرب بر شاخ گل مأوا
)بنالد هر كجا مرغى است در فصل بهار، اما
من آن مرغم كه شور و ناله درفصل خزان دارم»
نمى‏باشد سرى بر باغ و بستان، شخص شيدا را
به تنهايى بود شاد و، نبيند جور تنها را
نديدى همچو من گويا تو اين ظلم غم افزا را
)از آن روزى كه زد باد خزان، گلزار زهرا را
بهارم شد خزان شيون منِ بى خانمان دارم»
مرا باشد به روز عيش و شادى، ناله و ماتم‏
مرا قد گشته از بار غم شاه شهيدان، خم‏
مرا از اين غم جانسوز باشد ديده‏اى پر نَم‏
)درين فصل بهار و عيد نوروز و دل خرّم‏
من وكنج خموشى، يك دل و صد داستان دارم»
نمى‏دانى چها آمد ز اعدا بر سر زينب‏
به خاك و خون كشيدند آن كه بودى ياور زينب‏
خبر نبوَد كسى را از دل غمپرور زينب‏
)نخواهد شد فراموشم دلِ پر آذر زينب‏
كه در هر لحظه صد بار از غم او الامان دارم»
به دشت كربلا شد غرقه در خون، نو گل زهرا
حريم او شدند از كين، اسير قوم بى پروا
چه گويم از جفاى ظالمان، وز آن غم عظمى‏
)به طفلان حسين شد ظلمها از كوفيان، اما
دلى پر غم ز دست دختران شاميان دارم»
تو اندر باغ، اى بلبل به شاخ گل وطن دارى‏
تو عشق گل به سر، بر لب نواهاى حسن دارى‏
تو دل، فارغ ز درد و غصّه و رنج و محن دارى‏
)تو در سر شورش شمشاد و ياس و نسترن دارى‏
من اندر سينه و دل، داغ عباس جوان دارم»
تو شور عشق گل بر سر به بستان دارى اى بلبل!
تو اندر باغ جا، مانند مستان دارى اى بلبل!
)تو شادى با عروسان در گلستان دارى اى بلبل!
من ازدامادىِ قاسم، دو چشم خون‏فشان دارم»
تو را از عشق گل باشد فغان در كوى و در برزن‏
تو را بر شاخ گل باشد به شادى منزل و مسكن‏
من از قتل حسين بن على، از دل كشم شيون‏
)ز جور شمر و خولى دارم از غم شكوه‏ها، ليكن‏
شكايت‏هاى پى در پى ز جور ساربان دارم»
حديث: اكرِمُ الضَّيف از نبى، آن پاك آيين است‏
به هر دفتر، رقم ز آن شاه ايمان، سرو دين است‏
مرا، دامان ازين ماتم ز خون ديده رنگين است‏
)ز مهماندارى خولى، دلم بسيار خونين است‏
تعجّب ز آن تنور و ميهمان و ميزبان دارم»
مرا )چاووش»! مى‏باشد يقين شور نجف بر سر
كه، ز آن، منزلى اندر دو عالم نامده خوشتر
نمى‏دانم چرا كرده بيان آن شخص دانشور:
)نخواهم آشيان و يار، جز ويرانه شوشتر
روم آن‏جا كه چون »مدّاح« يارى مهربان دارم»
فصل ششم‏