کاروان شعر عاشورا

محمد علي مجاهدي

- ۵ -


چهره‏هاى نام آشناى شعر عاشورا

از سده چهارم تا نيمه اول سده سيزدهم
1. كسائى مروزى »391 - 341)
زندگينامه‏
حكيم مجدالدين كسائى مروزى »391 - 341) با كنيه ابواسحاق از شعراى‏پرآوازه سده چهارم كه در دوره سامانيان مى‏زيسته و با نوح بن منصورسامانى »387 - 366) و سلطان محمود غزنوى »421 - 387) معاصر بوده و به‏منقبت آن دو پرداخته است.
رضا قلى‏خان هدايت در مجمع الفصحاء درباره تخلص او )= كسائى»مى‏نگارد:
»... سبب اين تخلص آن است كه كسوت زهد در برداشته و كلاه فقر برسرگذاشته... .« آقاى دكتر ذبيح‏اللَّه صفا درباره او نوشته‏اند:
»... پايان عمر اين شاعر در ندامت از مدح سلاطين و اشتغال به شعر و زهدو پند گذشت، مذهبش تشيع بود و خود اشعارى دالّ بر اين اعتقاد دارد. ازاشعار موجود او معلوم است كه در ابداع مضامين و بيان معانى نو و توصيفات‏رايع و ايراد تشبيهات لطيف طبيعى مهارت بسيار و قدرت فراوانى داشت.توجهى كه در اواخر زندگى به موعظه و حكمت يافته بود باعث شد كه‏ناصرخسرو شاعر بزرگ قرن پنجم - كه آغاز عمرش با پايان حيات كسائى‏گذشته بود - نام او را در اشعار خويش بياورد و بعضى از قصايدش را استقبال‏كند و غالباً به مقايسه خود با او بپردازد... .«
نه تنها ناصرخسرو، بلكه شعراى پرآوازه ديگرى همانند: سوزنى‏سمرقندى، فرخى سيستانى، عنصرى بلخى، غضائرى رازى، قطران تبريزى،مسعود سعد سلمان، امير معزى، ظهير فاريابى، انورى ابيوردى، سعدى‏شيرازى و ديگر بزرگان شعر فارسى از قصيده مشهور او كه چند بيتى از آن‏مانده استقبال كرده‏اند؛ مطلع اين قصيده چنين است:
به سيصد و چهل و يك رسيد نوبت سال‏
چهارشنبه و سه روز مانده از شوال‏
بيامدم به جهان تا چه گويم و چه خورم‏
سرود گويم و شادى كنم به نعمت و مال
سبك شعرى‏
كسائى مروزى از چهره‏هاى ممتاز شعر فارسى است و سبك شعرى او به‏معناى اخص كلمه در حوزه سبكهاى مختلف شعرى كه به لحاظ خاستگاه‏خود معروف شده‏اند نمى‏گنجد چرا كه اين تقسيم بندى‏ها از سده پنجم به بعدو به تدريج، در شعر فارسى اتفاق افتاده است و اين به آن معنا نيست كه مثلاًسبك خراسانى از شيوه كلامى فردوسى طوسى، كسائى مروزى، رودكى‏سمرقندى و ديگر پيشگامان شعر فارسى متأثر نبوده است.
دامنه تأثير شعر عاشورايى‏
بسيارى از تذكره‏نويسان و پژوهشگران ادب پارسى، كسائى مروزى را به‏عنوان اولين شاعر فارسى زبان مى‏شناسند كه داراى شعر عاشورايى است.اين نظر از جهاتى با مطالبى كه در متون متقن تاريخى وجود دارد، ناسازگاراست. براى نمونه مى‏توان به مطلبى كه ابوجعفر حسن بن محمد بن حسن‏قمى در تاريخ قم )نگاشته سال 387 ه . ق به زبان عربى» آورده استناد كرد. اين‏اثر گرانسنگ كه از متون متقن تاريخى است به سال 806 - 805 ه .ق توسطحسن بن على قمى به فارسى ترجمه شده است. وى دومين انگيزه خود را ازتأليف تاريخ قم اين گونه توضيح مى‏دهد:
»... به كرات از ابوالفضل محمد بن الحسين العميد رحمةاللَّه شنيدم كه اوتعجب مى‏نمود و مى‏گفت: سخت عجيب است كه اهل قم، اخبار قم... ترك‏كرده‏اند و ايشان را در آن كتابى نيست و همچنين شعرى از اشعار جعفر بن‏محمد بن على‏العطار پيش ايشان نيست، و پيش اوشعر ابى‏جعفر از بهترين شعرها بوده زيرا كه او در آن معانى لطيفه اختراع‏كرده و بر نُظراى خود از رودكى و رازى بدان شعر فايق شده و ابوالفضل درحق او فرموده كه: ابوجعفر در روزگار خود همچو امرء القيس است درروزگار خود... .«
نظر ابن عميد درباره ابوجعفر قمى و شعر او را بايد جدى گرفت و حمل‏بر تعارف نكرد، چرا كه او همان اديب پرآوازه‏اى است كه صاحب بن عباد به‏خاطر همصحبتى و ملازمت وى به اين نام مشهور شده است. ابن عميد در»ادب« و »ترسل« چنان مهارتى داشته كه به جاحظ دوم معروف گرديده وكسى در اين دو رشته علمى به پايه او در آن روزگار )= تا سال 395 ه . ق كه‏مسلماً اگر پانزده باب از بيست باب تاريخ قم به تاراج روزگاران نرفته بود،داورى امروز ما درباره اولين شاعر فارسى زبانى كه داراى آثار منظوم عاشورايى‏بوده به گونه‏اى ديگر بود زيرا از سده يك تا چهارم يكصد و سى نفر از شعراى‏آيينى و پرآوازه در قم مى‏زيسته‏اند كه به دو زبان فارسى و عربى شعر مى‏گفته‏اندولى متأسفانه امروز حتى يك بيت از آنان بر جاى نمانده است.
بنابراين تنها مطلبى كه مى‏توان درباره كسائى مروزى گفت اين است كه‏شايد قديمى‏ترين شعر مكتوب در پيشينه شعر عاشورا در زبان فارسى از اوباشد.
برگزيده آثار عاشورايى‏
در اين كه كسائى مروزى داراى مذهب شيعه بوده و به خاندان عصمت وطهارت از ژرفاى جان ارادت داشته است، ترديدى وجود ندارد:
مدحت كن و بستاى كسى را كه پيمبر
بستود و ثنا كرد و بدو داد همه كار
آن كيست بدين حال؟ كه بوده‏ست و كه باشد
جز شير خداوند جهان حيدركرار؟
اين دين هدى‏ را به مثل دايره‏اى دان‏
پيغمبر ما: مركز و، حيدر: خط پرگار
علم همه عالم به على داد پيمبر
چون ابر بهارى كه دهد سيل به گلزار
وى در اين قصيده مناقبى خود در فضايل امير مؤمنان على عليه‏السلام‏ضمن مورد خطاب قرار دادن »نواصب« مى‏گويد:
فهم كن گر مؤمنى فضل اميرالمؤمنين‏
فضل حيدر، شير يزدان، مرتضاى پاكدين‏
فضل آن‏كس كز پيمبر بگذرى، فاضلتر اوست‏
فضل آن ركن مسلمانى، امام المتقين‏
فضل زين الاصفيا، داماد فخر انبيا
كآفريدش خالق خلق آفرين از آفرين‏
اى نواصب! گر ندانى فضل سر ذوالجلال‏
آيت »قُربى« نگه‏كن و آن »اصحاب‏اليمين«
»قل تعالو انَدعُ« برخوان، ورندانى گوش‏دار
لعنت يزدان ببين از »نَبتهِل« تا »كاذبين«
»لافتى‏ الا على« بر خوان و تفسيرش بدان‏
يا كه گفت و يا كه داند گفت جز روح الامين؟
آن نبى، و زانبيا كس نى به علم او را نظير
وين ولى. و زاوليا كس نى به‏فضل اورا قرين‏
آن، چراغ عالم آمد وزهمه عالم بديع‏
وين، امام امت آمد وزهمه عالم گزين...
دامن اولاد حيدر گير و از توفان مترس‏
گرد كشتى‏گير و بنشان اين فزع اندر پسين...
بى تولّا بر على و آل او، دوزخ توراست‏
خوار و بى‏تسليمى از تسنيم و از خلد برين‏
هر كسى كاو دل به نقص مرتضى معيوب كرد
نيست آن كس بر دل پيغمبر كلى، مكين‏
اى به كرسى بر نشسته آية الكرسى به دست!
نيش زنبوران نگه كن پيش خوان انگبين‏
سجده كن كرسى گران را در نگارستان چين!
سيصدو هفتاد سال از وقت پيغمبر گذشت‏
سير شد منبر زنام و خوى سكّين و تكين‏
منبرى كآلوده گشت از پاى مروان و يزيد
حق صادق كى شناسد، و آن زين العابدين؟
مرتضى و آل او با ما چه كردند از جفا؟!
يا چه خلعت يافتيم از معتصم يا مستعين؟
كآن‏همه، مقتول و مسموم‏اند و مجروح‏از جهان‏
وين همه، ميمون و منصورند، اميرالفاسقين؟
اى )كسائى»! هيچ منديش از نواصب، وزعدو
تا چنين گويى مناقب، دل چرا دارى حزين؟
از كسائى مروزى يك قصيده بر جاى مانده كه در نقل آن اختلافاتى وجوددارد. برخى اين قصيده را بدون ابيات ماتمى او ذكر كرده‏اند و برخى اين ابيات رادر قصيده او لحاظ نموده‏اند. چون غير از اين قصيده، در اشعار ديگرى كه از اوبرجاى مانده و حدوداً چهارصد بيت است، ذكرى از مراثى عاشورا و واقعه كربلابه ميان نيامده، بنابراين قصيده ياد شده را از هر دو منبع نقل مى‏كنيم:
باد صبا درآمد، فردوس گشت صحرا
و آراست بوستان را، نيسان به فرش ديبا
آمد نسيم سنبل با مشك و با قرنفُل‏
و آورد نامه گل باد صبا به صهبا
آب كبود بوده چون آينه‏ى زدوده‏
صندل شده است سوده كرده به مى‏مُطَرّا
قمرى به ياسمن بر، برداشتند آوا
كهسار چون زمرد، نقطه زده به بُسَّد
در نعت او مشعبد حيران شده‏ست و شيدا
...
عالم بهشت گشته، عنبر سرشت گشته‏
كاشانه زشت گشته، صحرا چو روى حورا
آن سبزه خجسته از دست برف جسته‏
آراسته، نشسته چون صورت مُهَنا
دانم كه پرنگارى، سيراب و آبدارى‏
چون نقش نوبهارى آزاده طبع و برنا
اين مشكبوى عالم، وين نوبهار خرم‏
برما چنان شد از غم چون گور تنگ و تنها
بيزارم از پياله، وز ارغوان و لاله
ما و خروش ناله، كنجى گرفته مأوا
هم نگذرم سوى تو، هم ننگرم سوى تو
دل ناورم سوى تو، اينك كنم تبّرا
دست از جهان بشويم، عز و شرف نجويم‏
مدح و غزل نگويم، مقتل كنم تقاضا
ميراث مصطفى را، فرزند مرتضى را
آن مير سربريده، در خاك خوابنيده‏
از آب ناچشيده، گشته اسير غوغا
تخم جهان بى‏بر، اين است و زاين فزون‏تر
كهتر: عدوى مهتر! نادان: عدوى دانا!
بر مقتل اى )كسائى»! برهان همى نمايى‏
گر هم بر اين بپايى، بى خارگشت خرما
تا زنده‏اى چنين كن، دل‏هاى ما حزين كن‏
پيوسته آفرين كن بر اهل بيت زهرا
هر چند ابيات پايانى اين قصيده كه جنبه ماتمى به خود گرفته از نظرساختارى و استحكام لفظى، فاصله زيادى با ابيات پيشين خود دارد ولى از دوكلمه )تبرا» و )تولاّ» و فضاى غم‏انگيزى كه پيش از ورود به مراثى كربلا برابيات آن حاكم است، در انتساب آن به كسايى مروزى نمى‏توان ترديد كردمضافاً اين كه شايد ابياتى از اين قصيده به تاراج زمان رفته باشد كه نقش اصلى‏را در صبغه ماتمى بخشيدن به اين قصيده داشته‏اند و يا حكم حلقه ارتباطى»تشبيب« با »موضوع ماتمى« را ايفا مى‏كرده‏اند.
2. ابوالمفاخر رازى )سده پنجم و ششم»
زندگينامه‏
ابوالمفاخر رازى از اديبان و دانشمندان بنام سده پنجم و ششم هجرى‏است و در زمانه سلطان غياث الدين محمد سلجوقى »511 - 498) مى‏زيسته وبا خاقانى شروانى »595 - 520) معاصر بوده و مراسلاتى در ميان اين دو مبادله‏شده است. از تاريخ تولد و درگذشت وى اطلاعى در دست نيست. مقتل‏سبك شعرى‏
آثار معدودى كه در زمينه مراثى عاشورا از وى به يادگار مانده با شيوه‏بيانى سبك عراقى و سبك خراسانى قابل انطباق است. دولتشاه سمرقندى درتذكرة الشعراء او را به بزرگى ياد مى‏كند و از او با عنوان »استاد الشعراء« نام‏مى‏برد و مى‏نگارد:
»... در مناقب سلطان الاولياء و برهان الاتقياء امام الانس والجان ابوالحسن‏على بن موسى الرضا عليه آلاف التحّيّة و الثّنا - چند قصيده دارد جمله مصنوع‏و متين، اما آن چه شهرتى عظيم يافته و اكثر شعرا در تتبع و جواب آن اقدام‏نموده، مطلعش اين است:
بال مرصّع بسوخت مرغ ملمّع بدن‏
اشك زليخا بريخت يوسف گل پيرهن... »
دامنه تأثير آثار عاشورايى‏
متأسفانه به جز اشعار پراكنده‏اى كه ملاحسين واعظ كاشفى در روضةالشهداء از او نقل مى‏كند، آثار منظوم ديگرى در زمينه مراثى عاشورا از وى‏در دست نيست، و با در نظر گرفتن تاريخ درگذشت مؤلف روضة الشهداء »=910 ه . ق» پيداست كه آثار ماتمى ابوالمفاخر رازى در طول چهار سده بعد ازاو، مورد عنايت مورخان و مقتل‏نويسان بوده است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
با عنايت به مطالبى كه گذشت، اشعار پراكنده ماتمى او را كه در روضةالشهداء آمده نقل مى‏كنيم: »ترجمه اشعار عربى عمر سعد«
مرا بخواند عبيداللَّه از ميان عرب‏
رسيد بر دلم از خواندنش هزار تعب‏
مرا امارت رى داد و گفت: حرب حسين‏
قبول كن كه ازو ملك راست شور و شغب‏
به ملك رى دل من مايل است و مى‏ترسم‏
به كينه چون بكُشم پادشاه ملك ادب؟
چگونه تيغ كشم در رخ كسى كه وراست‏
شجاعت ونَسب وعلم و حلم و فضل و حسب؟
سزاى قاتل او دوزخ است و مى‏دانم‏
كه اين چنين عمل آرد خداى را به غضب‏
ولى چو در نگرم در رى و حكومت آن‏
همى رود ز دلم خوف نار ذات لَهب
* * *
منم شير دل حرّ مردم رباى
كمر بسته پيش ولىّ خداى‏
منم شير و، شمشير برّان به دست‏
كه دارد بر شير و شمشير پاى؟
* * *
خوشا حرّ فرزانه نامدار
كه جان كرده بر آل احمد نثار
ز رخش تكبرّ فرود آمده‏
شده بر بُراق شهادت سوار
بر آورده از جان دشمن دمار
* * *
من: بُرَير مكّى پر هُنرم‏
منم آن كس كه به مردى سمرم‏
بنده آلم و، برخارجيان‏
نيك ميدان كه زهر بد بترم‏
دست در دامن آنها زده‏ام‏
پرده بر دشمن اينها بدرم
* * *
اى نفس عزيز! ترك جان كن‏
ترتيب بهشت جاودان كن‏
از بهر شهود عرض اكبر
خود را به شهادت امتحان كن‏
وزشعله تيغ آسمان وَش‏
اطراف زمين چو ارغوان كن‏
در معركه، همچو شير مردان‏
سر، پيشكش خدايگان كن
ترجمه رجز حريره يا حرّه، غلام آزاد كرده ابوذر غفارى‏
چون من سوى ميدان شجاعت بخرامم‏
بس خصم كه بى‏جان شود از ضرب حسامم‏
بُگزيده مردانم، اگر چند سياهم
فردا به شهامت بود آسان همه كارم‏
و امروز برآيد به شهادت همه كامم
* * *
ترجمه قسمتى از رجزهاى غلام تركى‏
اى حسين! اى گهر روحانى!
نسخه مكرمت سبحانى‏
منم آن ترك كه سلطان باشم‏
گر توام هندوى حضرت خوانى‏
تيغ در دست من از معجز تو
بر سر خصم كند ثعبانى‏
چه شود گر تو به روى خوش خويش‏
سرخ روى ابدم گردانى‏
روى بر روىِ منِ غمگين نِه‏
چون كنم ترك سراى فانى
ترجمه رجز عون بن عبداللَّه‏
ماييم به قوّت عيانها
برخاسته از ره گمانها
در معرض رغبت شهادت‏
بر دست نهاده نقد جانها
چون اختر تيغ زن كشيده‏
در ديده اهرمن سنانها
اى قبله طراز دين تازى!
كز خدمت او ملول گرديم‏
ور زير و زِبر شود جهانها
يا بفروشيم، حاش للَّه‏
وصل تو به اصل خان و مانها
ترجمه رجز عبداللَّه بن حسن )عليهماالسلام»
خواجه هر دو جهان جد من است‏
جد ديگر، ولى ذوالمنن است‏
پدر محترم محتشمم‏
نور بينايى زهرا، حسن است‏
وين شهنشاه، گرانمايه: حسين‏
هادى راه حق و عمّ من است‏
نايب ذى المنن است اندر دين‏
آن كه امروز امام زَمن است‏
طاير قدسم و، عمّ پدرم‏
شهره عمار مرصع بدن است‏
تو چو مرغى و، تو را خارجيان‏
روش و پرورش اندر چه فن است‏
حاصل عمر شما اهل نفاق‏
طاعت و پيروى اهرمن است‏
روز رفتن به سقر، كار شماست‏
جان ربودن زبدن كار من است
دل، خريدار جاه خواهم كرد
جان، فدا بهر شاه خواهم كرد
با اساس و لباس دامادى‏
عزم ترتيب راه خواهم كرد
به سُم مركب و سر نيزه‏
ماه و ماهى، تباه خواهم كرد
آب هندى و باد تازى را
به شهادت گواه خواهم كرد
بلبل آيين، به نغمه‏هاى حزين‏
بانگ: واسيداه! خواهم كرد
كبريا را، كفيل خواهم ساخت‏
مصطفى را، پناه خواهم كرد
با بتول و على، شكايت قوم‏
در حريم اِله خواهم كرد
ترجمه قسمتى از رجز ابوبكر بن على عليه‏السلام‏
شاه و برادر من است اختر آسمان دين‏
مهتر و بهتر زمان، قبله و قدوه زمين‏
لاله روضه صفا، گلبن باغ اصطفا
چشم و چراغ مصطفى، ميرو امام راستين‏
گوهر كان اجتبا، مهر سپهر اهتدى‏
طُرّه نشانِ »طا« و »ها«، چهره‏گشاى »يا« و »سين«
من نه برادر وى ام، خادم و چاكر وى ام‏
در گذر مخاصمت، صاعقه اجل: كمان‏
بر فلك مقاومت، مشترى زُحل: كمين‏
تحفه جان و دل به كف آمده‏ام به درگهش‏
ديده و رخ بر آستان، تيغ و كفن در آستين
زبان حال حضرت على اكبر)ع»
ساقى كوثر، آب مى‏خواهد
مير مجلس، شراب مى‏خواهد!
بچه شير در طريق خطر
راه آب از كلاب مى‏خواهد
كيست آن كو زفرطِ بى نمكى‏
دلِ زهرا، كباب مى‏خواهد
گيسوان سيه سفيد حسين‏
كيست كز خون خضاب مى‏خواهد
مؤمنان در بهشت و، منكر ما
سوى دوزخ شتاب مى‏خواهد
3. سنايى غزنوى )ف 545)
زندگينامه‏
حكيم سنايى غزنوى نامش مجدود، تخلص شعرى‏اش »سنايى« فرزندآدم از شعراى نامدار سده ششم و از عرفاى بلند پايه و استاد مسلم سلوك وعرفان در قلمرو زبان فارسى است.
بدرود حيات گفت و آرامگاه او هنوز زيارتگاه ارباب معرفت و بصيرت‏است.
وى در اوان شاعرى به دربار غزنويان راه يافت و به ستايشگرى سلاطين اين‏سلسله خصوصاً سلطان مسعود بن ابراهيم غزنوى »509 - 492) و پسرش‏بهرامشاه »548 - 511) پرداخت، ولى با تحولى كه در برخورد با يكى از اولياى‏خدا در او پيدا شد، مسير زندگى خود را تغيير داد وبه سير و سلوك پرداخت و از محضر عارف بزرگ آن روزگار ابويوسف‏همدانى استفاده‏هاى بسيار برد و در ضمن مسافرت به شهرهاى مرو، بلخ،هرات، سرخس و نيشابور، از محضر عرفاى بزرگ ديگر نيز بهره‏مند شد و به‏مقام والايى در عرفان دست يافت كه جلال‏الدين مولوى خود را از پيروان‏سلوكى وى معرفى مى‏كند:
عطار روح بود و، سنايى دو چشم او
ما از پى سنايى و عطار مى‏رويم‏
اين عارف جليل القدر و پرآوازه، شيعه بود و در جاى جاى ديوان اشعار اومى‏توان جلوه‏هاى ارادت قلبى و بى‏شائبه او را به خاندان عصمت و طهارت‏عليهم السلام به روشنى مشاهده كرد:
جانب هر كه با على نه نكوست‏
هركه گو باش، من ندارم دوست‏
دوستدار رسول و آل وى‏ام‏
زآن كه پيوسته در نوال وى ام‏
به جز كليات اشعارش، چهار مثنوى بلند دارد كه هر كدام از آنها از منزلت‏ادبى و عرفانى و تاريخى والايى برخوردار است:
الف: طريق التحقيق، كه به سال 528 ه . ق آن را به پايان برده است.
ب: كارنامه بلخ، كه آن را به نام سلطان مسعودبن ابراهيم غزنوى سامان‏ج: حديقةالحقيقة يا الهى‏نامه، كه آن را به نام بهرامشاه نظم كرده و حاوى ده هزاربيت مى‏باشد.
د: سيرالعباد، كه داراى پانصد بيت است.
سبك شعرى‏
قصايد بلند و شيواى حكيم سنايى از بهترين نمونه‏هاى شعر فارسى درسبك خراسانى است ولى شيوه بيانى او در قطعه‏ها و مثنويهايش به سبك‏عراقى است.
حكيم سنايى در قالب قصيده و قطعه، داراى آثار ماندگار است كه صرف‏نظر از غناى محتوايى از بافت محكم لفظى نيز برخوردار مى‏باشد. درمثنوى‏هاى او، معانى بر الفاظ پيشى مى‏گيرد و سرشار از مفاهيم بلند عرفانى‏است.
دامنه تأثير آثار عاشورايى‏
حكيم سنايى را بايد قافله‏سالار شعر آيينى در زبان فارسى دانست، زيرادر موضوعات مختلف شعر آيينى داراى آثار گرانسنگ و ماندگارى است ومنظومه‏هاى بلند عرفانى او از منزلت خاصى در عرفان و ادب فارسى‏برخوردار مى‏باشد:
قطعه‏
منشين با بدان، كه صحبت بد
گرچه پاكى، تو را پليد كند
آفتابِ بدان بزرگى را
لكّه‏اى ابر، ناپديد كند
سنجر ملكشاه‏از مذهب او پرس و جو مى‏كند، اين عارف نامدار شيعى، از »تقيه« به عنوان‏سپر دفاعى استفاده نمى‏كند و با صراحت و قاطعيت تحسين برانگيزى به‏دفاع از كيان و آرمان مذهب تشيع مى‏پردازد و با استفاده از دلايل عقلى ونقلى مشروعيت و حقانيت مذهب تشيع را اثبات مى‏كند و به گونه‏اى سخن‏مى‏گويد كه حاكى از اعتقاد راسخ او به وصايت بلافصل امير مؤمنان)ع» وولايت تامه و شامله آن وجود نازنين است. ابياتى از اين قصيده فاخر او رامرور مى‏كنيم:
من سلامت خانه نوح نبى بنمايمت‏
تا توانى خويشتن را ايمن از شر داشتن‏
شومدينه‏ى علم را در جوى و،پس در وى خرام‏
تا كى آخر خويشتن چون حلقه بردر داشتن؟!
چون همى دانى كه شهر علم را حيدر در است‏
خوب نبود جز كه حيدر ميرو مهتر داشتن‏
مر مرا بارى نكو نايد ز روى اعتقاد
حقّ حيدر بردن و دين پيمبر داشتن‏
آن كه او را بر سر حيدر همى خوانى امير
كافرم گر مى‏تواند كفش قنبر داشتن‏
جز كتاب اللَّه و عترت ز احمد مرسل نماند
يادگارى، كآن توان تا روز محشر داشتن‏
از پس سلطان ملكْ شه چون نمى‏دارى روا
تاج و تخت پادشاهى جز كه سنجر داشتن
جز على و عترتش محراب و منبر داشتن؟!
هشت بستان را كجا هرگز توانى يافتن‏
جز به حبِّ حيدر و شبّير و شبَّر داشتن؟
گر همى مؤمن شمارى خويشتن را، بايدت
مُهر زرّ جعفرى بر دين جعفر داشتن‏
بندگى كن آل ياسين را به جان تا روز حشر
همچو بى دينان نبايد روى اصفر داشتن
براى پرهيز از اطاله كلام به نقل ابياتى از آثار منظوم او كه ارتباط تنگاتنگ‏با سالار شهيدان و واقعه كربلا دارد، در اين مقام بسنده مى‏كنيم. پيداست كه‏اين گونه آثار او با چه تأثيراتى به همراه بوده است:
تا همه آن بينى آنجا كِت كند چشم، آرزو
تا همه آن يابى آنجا كِت كند راى، اقتضا
نى زقصد حاسدانت در بدايت، شهر تو
بر تو چونان بود چون بر آل ياسين، كربلا!؟
* * *
تا زسر، شادى برون ننهند مردان صفا
پاى نتوانند بردن بر بساط مصطفى‏
خرمى چون باشد اندر كوى دين؟ كز بهر ملك‏
خون روان كردند از خلق حسين در كربلا
تا ابد اندر دهد مرد بلى، تن در بلا
* * *
اى پسر! پاى درين بحر مزن ز آن كه تو را
معبر و پايگه قلزم بى پايان نيست‏
كاين طريق است كه در وى چو شوى، توشه تو را
جز فنا بودن - اگر بوذرى و سلمان نيست‏
اين عروسى است كه از حُسن رَخش با تن تو
گر حسينى همه، جز خنجر و جز پيكان نيست
* * *
پُر از زهرست كام من )سنايى»! خوش سخن رانم‏
قيامت، زهر بايد خورد گر دستم سخن گيرد!
ولى ميراث استادان ازين زيبا سخن دارم‏
حسينى بايد از معنى كه تاجاى حسن گيرد
* * *
اى )سنايى»! با سنايى هر زمان‏
چنگ در آل عبا خواهم زدن
* * *
برگِ بى‏برگى ندارى، لاف درويشى مزن‏
رخ چو عياران ندارى، جان چو نامردان مكن‏
سر بر آر از گلشن تحقيق، تا در كوى دين‏
در يكى صف كشتگان بينى به تيغى چون: حسين‏
در دگر صف، خستگان بينى به زهرى چون: حسن
* * *
چند گويى زحال غير، كه قال‏
قالِ بيحال، عار باشد و شين‏
چون )سنايى» زخود نه منقطعى‏
چه حكايت كنى زحال حسين؟!
* * *
سراسر، جمله عالم پر زشير ست‏
ولى شيرى چو حيدر باسخا، كو؟
سراسر، جمله عالم پر زنانند
زنى چون فاطمه، خيرالنسا كو؟
سراسر، جمله عالم پر شهيدست‏
شهيدى چون حسين كربلا، كو؟
* * *
دين، حسين توست، آز و آرزو خوك و سگ است‏
تشنه، اين‏را مى‏كشى، و آن هر دو را مى‏پرورى!
بريزيد و شمر ملعون، چون همى لعنت كنى؟
چون حسين خويش را شمر و يزيد ديگرى!
حكيم در مثنوى حديقة الحقيقه و شريعة الطريقه خود كه به الهى نامه‏نيز موسوم است، بخش مستقلى را به امام حسين و جريان شهادت آن‏حضرت اختصاص داده كه به نقل آن مى‏پردازيم:
ذكر الحسين يضى‏ء العينين سلالة الانبياء و والد الاصفياء والاولياء والاوصياءو شهيد الكربلا و قرة عين المصطفى و بضعة المرتضى و كبد فاطمة الزهرارضى اللَّه تعالى عنه و عن والديه، قال اللَّه تعالى: الذّين يُؤذون اللَّه و رسوله لعنهم‏اللَّه فى الدنيا والآخرة. قال النبى صلّى اللَّه عليه وآله: كلام اللَّه و عترتى:
پسر مرتضى: اميرحسين‏
كه چنويى نبود در كونين‏
قابل رازحق، رَزانت او
مهبط وحى حق، امانت او
باز داند همى بصيرت او
شجره‏ى هر يكى زسيرت او
در صوان هدى‏، صيانت او
دَنِ دُردىّ دين، ديانت او
عقل، در بند عقد و پيمانش‏
بوده جبريل، مهد جنبانش‏
بود او، سرو جويبار هدى‏
سرو با تاج و، با دواج ردا
منبت عز: نباهت شرفش‏
حشمت دين: نزاهت لطفش‏
مشرب دين: اصالت نسبش‏
منصب دين: نزاهت ادبش‏
اصل او، در زمين عليين‏
اصلها، ثابت از اشاره حق‏
سوى اين سرو،گفتمش مطلق‏
جگر گرم او، ز آب زلال‏
منع كردند اهل بَغى و ضلال‏
اصل و فرعش، همه وفا و عطا
عفو و خشمش، همه سكوت و رضا
خلق او، همچو خلق پاك پدر
خلق او، همچو خلق پيغمبر
كرده چون مصطفى ز اصل و كرم‏
شرف و عزّ و خلق، هر سه به هم‏
عشق او، اولى است بى آخر
راز او، باطنى است بى ظاهر
چشم ازو، اصل او ندارد خشم‏
او جگر گوشه پيمبر و چشم‏
شده عقل شريف با شرفش‏
سايه سايه ز آفتاب كفش‏
عاشق شكر او، پليد و ظريف‏
زاير جود او، وضيع و شريف‏
پيش چشمش، حقير بُد دنيا
نزد عقلش وجيه بُد عقبى‏
شاخى از بيخ شاخ مصطفوى‏
دُرّى از عقد حقّه نبوى‏
باد بر دوستان او رحمت‏
باد بر دشمنان او لعنت‏
يزيد عليه اللعنة و عبيد اللَّه بن زياد لعنه اللَّه و الملائكة و الناس اجمعين:
دشمنان، قصد جان او كردند
تا دمار از تنش بر آوردند
عمروعاص، از فساد، رايى زد
شرع را، زود پشت پايى زد
بر يزيد پليد، بيعت كرد
تا كه از خاندان بر آرد گرد
شرم و آزرم، جملگى برداشت‏
جمعى از دشمنان بر او بگماشت
تا مر او را، به نامه و به حِيَل‏
از مدينه كشيد در منهل‏
كربلا، چون مقام و منزل ساخت‏
تا كه آل زياد، بر وى تاخت‏
ره آب فرات بر بستند
دل او، ز آن عنا و غم خستند
شمر و عبداللَّه زياد لعين‏
روحشان جفت باد با نفرين‏
بركشيدند تيغ، بى آزرم‏
نز خدا ترس و، نز خلايق شرم‏
سرش از تن، به تيغ ببريدند
و اندر آن فعل سوء، مى‏ديدند
به دمشق اندر، آن يزيد پليد
منتظر بود، تا سرش برسيد
پيش بنهاد و، شادمانى كرد
سر برهنه بر اشتر و پالان‏
پيش ايشان ز درد دل نالان‏
عمر و عاص و يزيد و ابن زياد
همچو قوم ثمود و صالح و عاد
برجفا كرده هر يكى اصرار
رفته از حقد، برره انكار
هيچ ناورده، در ره بيداد
مصطفى را و مرتضى را، ياد
يك سو انداخته، مجامله را
زشت كرده، ره معامله را
كرده دوزخ براى خويش مُعَدّ
بوالحكم را، گزيده بر احمد!
ره آزم و شرم، بر بسته‏
عهد و پيمان شرع، بگسسته‏
صفة الكربلا و نسيم المشهد المعظم‏
حَبَّذا كربلا و آن تعظيم‏
كز بهشت آورد به خلق، نسيم‏
و آن تنِ سر بريده در گل و خاك‏
و آن عزيزان به تيغ، دلها چاك‏
و آن گزين همه جهان، كشته‏
در گل و خون، تنش بياغشته‏
و آن چنان ظالمان بد كردار
كرده بر ظلم خويشتن، اصرار
حرمت دين و، خاندان رسول‏
تيغها، لعل گون زخون حسين‏
چه بود در جهان بَتَر زين شين‏
تاج بر سر نهاده، بد كردار
كه از آن تاج خوبتر، منشار
زخم شمشير و نيزه و پيكان‏
بر سر نيزه، سر به جاى سنان‏
آل ياسين، بداده يكسر جان‏
عاجز و خوار و بيكس و عطشان‏
كافرانى، در اول پيكار
شده از زخم ذوالفقار، فكار
همه را بر دل از على صد داغ‏
شده يكسر قرين طاغى و باغ‏
كين دل بازخواسته زحسين‏
شده قانع بدين شماتت و شين‏
حكيم سنايى غزنوى پس از روايت داستان پير زنى در كوفه كه كودكان‏يتيم خود را به بوييدن نسيم كربلا فرمان مى‏داد، آورده است:
من از اين ابن خال ، بيزارم‏
كز پدر نيز هم، دلازارم‏
پس تو گويى يزيد مير من است‏
عمروعاص پليد، پيرمن است‏
آن كرا عمروعاص باشد پير
مستحق عذاب و نفرين است
بد ره و بدفعال و بد دين است‏
لعنت دادگر بر آن كس باد
كه مر او را كند به نيكى ياد
من نيم دوستدار شمر و يزيد
زآن قبيله منم به عهد، بعيد
از )سنايى» به جان ميرحسين‏
صد هزاران ثناست دايم دين
4. اوحدى مراغه‏اى »738 - 670)
زندگينامه‏
اوحدالدين و يا ركن‏الدين فرزند حسين اصفهانى، از عرفا و شعراى بنام‏نيمه اول سده هشتم هجرى است. زادگاه و اقامت پدرش در اصفهان بوده ولى‏وى در مراغه به دنيا آمده و پس از اقامت طولانى در همان شهر بدرود حيات‏گفته و مزارش نيز در مراغه است.
وى در آغاز كار شاعرى، »صافى« تخلص مى‏كرده و بعدها آن را به اوحدى‏تغيير داده است. او داراى مشرب عرفانى است و مثنوى جام جم وى كه آن رابه سال 733 ه . ق در پنج هزار بيت به پايان برده، شاهد صادقى بر اين‏مدعاست.
اوحدى، مثنوى جام جم خود را بر وزن و شيوه حديقة الحقيقه حكيم‏سنايى غزنوى سروده و سرشار از نكات اخلاقى و عرفانى است و از آثارماندگار عرفانى در پيشنيه شعر فارسى به شمار مى‏رود.
حاوى حدود ششصد بيت است و در آن حالات بيدلانه دو دلداده را كه باهم مكاتباتى داشته‏اند به تصوير كشيده است.
غزليات وى بسيار شورانگيز و عاشقانه است و ديوان اشعار او كه افزون‏از هشت هزار بيت دارد، مشحون از شور و حال و نكات بديع عرفانى واخلاقى و پندآموز مى‏باشد.
سبك شعرى‏
وجه غالب شيوه شعرى او منطبق با ويژگيهاى سبك عراقى است، اگر چه‏در قصيده از شيوه متقدمين سود مى‏جويد و به سبك خراسانى نزديك‏مى‏شود و در مثنوى گاه از شيوه شعرى حكيم سنايى غزنوى بهره مى‏گيرد وگاه سبك خاص خود را به كار مى‏بندد.
غزليات پرشور و بيدلانه اوحدى در ميان آثار منظومش منزلت والايى‏دارد و پس از گذشت هفت قرن هنوز تازگى و بداعت خود را حفظ كرده‏است.
دامنه تأثير آثار عاشورايى‏
در ديوان اين شاعر و عارف نامدار، به اشعار آيينى بسيارى بر مى‏خوريم‏روند تكاملى شعر آيينى در زبان فارسى سهيم دانست كه شعر عاشورا يكى اززير مجموعه‏هاى آن به شمار مى‏رود.
برگزيده آثار عاشورايى‏
در ديوان اين شاعر بزرگ، قصيده شيوايى وجود دارد كه در منقبت‏حسين‏بن على عليه‏السلام سروده شده و داراى 44 بيت است.
چون اوحدى مراغه‏اى در اين چكامه رسا، رويكردى نيز به جنبه‏هاى‏ماتمى واقعه عاشورا و مراثى سالار شهيدان دارد و پرده هايى از عظمت‏وجودى آن حضرت را در نهايت زيبايى به تصوير كشيده است، آن را براى‏ثبت در اين تذكره برگزيده‏ايم:
اين آسمان صدق و، در او اختر صفاست؟
يا روضه مقدس فرزند مصطفى ست؟
اين، داغ سينه اسداللَّه و فاطمه ست؟
يا باغ ميوه دل زهرا و مرتضى ست؟
اى ديده! خوابگاه حسين على ست اين؟
يا منزل معالى و، معموره علاست؟
اى تن! تويى و، اين: صدف درّ »لو كشف«؟
اى دل! تويى و، اين: گهر كانِ »هل اتى« ست؟
اى جسم! خاك شو كه بيابان محنت است‏
وى چشم! آب ريز كه صحراى كربلاست‏
سرها بر اين بساط، مگر كعبه دل است؟
رخها بر آستانه، مگر قبله دعاست
اى بركنار و دوش نبى بوده منزلت!
قنديل قبّه فلكى، خاك اين هواست‏
پيش تو همچو شمع بسوزد، درون راست‏
بر حالت تو رقت قنديل و سوز شمع‏
جاى شگفت نيست، نشانى ازين عزاست‏
قنديل، از ين دليل كه زردست و روشن است‏
كو را حرارت جگر، از ماتم شماست‏
هر سال، تازه مى‏شود اين درد سينه سوز
سوزى كه كم نگردد و، دردى كه بى دواست‏
كار قنوت، از دل و دست تو راست شد
اندر جهان بگوى كه: اين منزلت كراست؟
در آب و آتشيم چو قنديل بر سرت‏
آبى كه فيضش از مدد آتش عناست‏
قنديل اگر هواى تو جويد، بديع نيست‏
زيرا كه گوهر تو ز درياى »لافتى« ست‏
زرينه شمع، بر سر قبرت چو موم شد
ز آن آتشى كه از جگر مؤمنان بخاست‏
اى تشنه فرات! يكى ديده بازكن
كز آب ديده بر سر قبر تو، دجله‏هاست‏
آتش، عجب كه در دل گردون نيوفتاد
در ساعتى كه آن جگر تشنه، آب خواست‏
شمشير، تا زبدگهرى در تو دست برد
نامش هميشه هندو و سر تيز و بيوفاست‏
از بهر كشتن تو، به كشتن يزيد را
لايق نبود، كشتن او: لعنت خداست‏
آن پيرهن كه گشت به دست حسود چاك‏
فرزند، بر عداوت آبا پراكند
تخم خصومتى كه چنين لعنتش سزاست‏
گردى ست بر ضمير تو ز آن خاكسار و، ما
بر گورت، آب ديده فشانان ز چپ و راست‏
با دوستان خويشتن، از راه دشمنى‏
رويت: گرفته از چه و خاطر: دژم چراست؟
گردون ناسزا، ز شما عذر خواه شد
امروز اگر قبول كنى عذر او، سزاست‏
شاهان به پرسش تو، زهر كشور آمدند
و آن گه به بندگى تو را ضحا، گرت رضاست‏
حالت رسيدگان غمت را، گرفت شور
شورابه دو ديده يك يك، بر اين گواست‏
كار مخالف تو، برون افتد از نوا
چون در حجاز، ساز حسينى كنند راست‏
بر عودِ تربت تو، چو شكر بسوختيم‏
از شكرت بپرس كه: اين آتش از كجاست؟
چون كاه مى‏كشد به خود اين چهره‏هاى زرد
اين عود زرنگار، كه همرنگ كهرباست‏
عودى كه ميوه دل زهرا در او بوَد
نشگفت اگر شكوفه او، زهره سماست‏
صندوق تو زروى به زر در گرفته ايم‏
وين زرفشانى ار چه به روى است، بى رياست‏
روزى، ز سرگذشت تو ديدم حكايتى‏
ز آن روز، باز پيشه من نوحه و بكاست‏
تاريكى از دو چشم جهان بين من جداست‏
برتربت تو، وقف كنم كاسه‏هاى چشم‏
زيرا كه كيسه زرم از سيم، بى نواست‏
تابوت تو زديده مرصّع كنم به لعل‏
وين كار، كردنى ست كه تابوت پادشاست‏
چشم ار زخون دل شودم تيره، باك نيست‏
در جيب و كيسه، خاك تو دارم كه توتياست‏
چون خاك عنبرين تو را نيست آهويى‏
مانندش ار به نافه چينى كنم، خطاست‏
قلب سياه و سيم تنم، زرّ ناب شد
زين خاك سرخ فام كه همرنگ كهرباست‏
كردم به حلّه روى ز پيشت به حيله ليك‏
پايم نمى‏رود كه مرا ديده از قفاست‏
ز آن چشم دوربين چه شود گر نظر كنى‏
در حال اوحدى كه بر اين آستان گداست‏
او را بس اين قدر كه بگويى ز روى لطف‏
با جد و با پدر كه: فلانى، غلام ماست‏
كردم وداع، اين سخن اينجا گذاشتم‏
بيگانه را مده سخن من كه آشناست‏
گر تن سفر گزيد ز پيشت، مگير عيب‏
دل را نگاه دار كه در خدمتت به پاست
زندگينامه‏
اميرفخرالدين محمود فريومدى معروف و متخلص به »ابن يمين« فرزنديمين‏الدين طغرايى از شعرا و فضلاى مشهور سده هشتم هجرى است. بنابه‏نوشته مؤلف ريحانة الادب، زادگاه وى فريومد، هم نام قريه‏اى است درسبزوار و هم نام قصبه‏اى است در تركستان، ولى چون در خراسانى بودن ابن‏يمين ترديدى نيست بنابراين بايد قول اول را در مورد زادگاه وى پذيرفت كه‏اكنون از توابع جوين به شمار مى‏رود.
ديوان اشعار وى در كشاكش ستيز سربداران )به سال 743 ه . ق» و جنگى‏كه در ميانه اميروجيه الدين مسعود سربدارى و سلطان معزالدين حسين كرت‏در خواف روى داده، از ميان رفته است و علت اين امر، حضور ابن يمين دركنار سپاه سربداران در اين جنگ بوده است و ابن يمين به ناچار از نو به‏تدوين ديوان اشعار خود پرداخته و آنچه از سابق به خاطر داشته و نيز بعداًسروده، در آن گرد آورده است.
ابن يمين در ستايش امرا و سلاطين سربدار قصايد شيوايى دارد ونمايانگر آن است كه وى از بن دندان به مديحت آنان پرداخته است، چرا كه‏سربداران سرانجام توانستند دست كم در منطقه خود، سپاه خونخوار مغول راشكست بدهند. از طرفى ديگر سربداران در ترويج مذهب تشيع سعى بليغى ازخود نشان مى‏دادند، و اين امر به تنهايى قادر بوده است كه نظر ابن‏يمين‏ها رابه ستايش آنان معطوف سازد، خصوصاً آن كه وى در دستگاه سربداران داراى‏عنوان ديوانى بوده و از مستوفيان به شمار مى‏رفته است. وى سرانجام به سال‏769 ه . ق در سنين كهنسالى بدرود حيات مى‏گويد و در قريه فريومد در كنارمزار پدرش به خاك سپرده مى‏شود.
مؤلف ريحانة الادب، به ذكر «9» اثر از آثار قلمى ابن يمين پرداخته كه دو اثرآن تكرارى است:
مجموعة الغرائب و المرآت المفتوحه.
ديوان چاپى اشعار ابن يمين شامل قصايد در 3978 بيت، 324 غزل جمعاً1514 بيت، 894 قطعه جمعاً 4702 بيت و در ديگر قالب‏هاى شعرى: تركيب‏بند، ترجيع بند، مسمط، مخمّس، مستزاد و مثنوى 522 بيت و 671 رباعى در1342 بيت و مفردات در 6 بيت كه كلاً بالغ بر 12064 بيت مى‏شود.
سبك شعرى‏
ابن يمين از شاخص‏ترين چهره‏هاى شعر فارسى در سبك عراقى است.سروده‏هاى او غالباً رسا، شيوا و دلنشين است خصوصاً در دو قالب »قطعه« و»رباعى« از نام آوران شعر فارسى به شمار مى‏رود و در اشعار او مفاهيم‏اخلاقى، تربيتى، اجتماعى و عرفانى و دينى موج مى‏زند.
دامنه تأثير آثار عاشورايى‏
اگرچه ابن يمين در زمينه‏هاى شعر آيينى داراى قصايد استوار و متينى است‏ولى بيشتر به عنوان آفريننده اشعار اخلاقى، پندآموز و عبرت آفرين شهرت‏دارد و شايد پس از انورى ابيوردى )متوفاى 585 ه . ق» كسى در قالب شعرى»قطعه« آثارى همسنگ ابن يمين نيافريده باشد.
با اينكه وى از شيعيان با اخلاص آل اللَّه بوده و در اشعار مناقبى او مى‏توان‏جلوه‏هاى اين اخلاص و ارادت ديرپا را آشكارا مشاهده كرد، ولى وجه غالب‏شعرى او صبغه حكمى، اخلاقى و اندرزى دارد.
در ديوان اشعار ابن يمين حكايت منظومى در قالب مثنوى وجود دارد كه‏عدل الهى به تصوير كشيده كه از كشندگان دو نور ديدگان خود: امام حسن وامام حسين عليهما السلام به پيشگاه خداوند شكوه مى‏برد، و داراى بارعاطفى و ماتمى بالايى است.
ترديدى نيست كه چهره‏هاى شاخص شعر آيينى در سده‏هاى گذشته درشتاب بخشيدن به روند تكاملى آن تا به امروز، سهيم بوده‏اند و ابن يمين درزمره همين چهره‏ها است، و شعر عاشورا كه از زير مجموعه‏هاى شعر آيينى‏است از طيف تأثيرگذارى اين گونه آثار - كه داراى مفاهيم ارزشى‏اند - به دورنمانده است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
چون در قسمت پيشين از تنها مثنوى ماتمى ابن يمين ياد كرديم، براى‏پرهيز از اطاله كلام از توضيح درباره آن پرهيز مى‏كنيم و با نقل آن شما را درجريان چند و چون اين حكايت منظوم قرار مى‏دهيم:
شنيدم ز گفتار كار آگهان‏
بزرگان گيتى، كهان و مهان‏
كه: پيغمبر پاك والا نسب‏
محمد، سر سروران عرب‏
چنين گفت روزى به اصحاب خود
به خاصان درگاه و احباب خود
كه چون روز محشر درآيد همى‏
خلايق، سوى محشر آيد همى‏
منادى برآيد به هفت آسمان‏
كه: اى اهل محشر! كران تا كران‏
زن و مرد، چشمان به هم برنهيد
كه خاتون محشر، گذر مى‏كند
زآب مژه، خاك‏تر مى‏كند
يكى گفت كاى پاك بى كين و خشم!
زنان از كه پوشند بارى دو چشم؟!
جوابش چنين داد داراى دين‏
كه بر جان پاكش هزار آفرين‏
كه فردا، كه چون بگذرد فاطمه‏
زغم، جَيب جان بردرد فاطمه‏
ندارد كسى طاقت ديدنش‏
زبس گريه و سوز و ناليدنش‏
به يك دوش او بر: يكى پيرهن‏
به زهراب آلوده، بهر حسن‏
زخون حسينش، به دوش دگر
فروهشته آغشته دستار سر
بدين سان رودخسته تا پاى عرش‏
بنالد به درگاه داراى عرش‏
بگويد كه: خون دو والا گهر
از ين ظالمان هم تو خواهى مگر
ستم، كس نديده‏ست ازين بيشتر
بده دادمن، چون تويى دادگر
كند ياد سوگند، يزدان چنان‏
به دوزخ كنم بندشان جاودان‏
چه بد طالع آن ظالم زشت خوى‏
الا اى خردمند پاكيزه راى!
و زآن، تو زيزدان جان آفرين‏
بيابى جزايش بهشت برين‏
جز اين پند منيوش اگر مؤمنى
بدين راه رو، گرنه تردامنى
6. سلمان ساوجى )ف 778)
زندگينامه‏
نام و تخلّص شعرى‏اش سلمان‏ملقب به جمال‏الدين كه در دهه اول سال‏709 ه . ق در ساوه به دنيا آمد. پدرش به امور ديوانى اشتغال داشت و او نيز درمحاسبات ديوانى دستى به تمام داشت، ولى هنر سخنورى را بر كار ديوانى‏برگزيد و در زمينه فنون ادبى به تحصيل پرداخت و از همگان برترى يافت.
سلمان ساوجى در آغاز به دربار سلطان ابو سعيد بهادر »736 - 716) راه‏يافت و به مدح وى و وزيرش خواجه غياث‏الدين محمد )= پسر خواجه‏رشيدالدين فضل‏اللَّه» پرداخت و پس از فروپاشى حكومت ايلخانيان درشمار مدحتگران ايلكانيان درآمد و به مدّت چهل سال در خدمت بزرگان اين‏خاندان به سر برد و امير حسن بزرگ »775 - 736) و فرزندش معزالدين‏سلطان اويس ايلكانى »776 - 775) و ديگر دولتمردان حكومتى را ستود وسرانجام به مقام ملك الشعرايى برگزيده شد و به مال و منالى وافر دست‏يافت.
سلمان در فنون ادب و رموز سخن از استادان مسلم زمانه خود به شمارمى‏رفت به طورى كه لسان الغيب حافظ شيرازى او را »شهنشاه فضلا« و»پادشاه ملك سخن« معرّفى مى‏كند:
سرآمد فضلاى زمانه دانى كيست‏
ز روى صدق و يقين نه ز روى كذب و گمان؟
شهنشه فضلا، پادشاه ملك سخن‏
جمال ملّت و دين خواجه زمان: سلمان‏
سلمان در انواع قالب‏هاى شعرى خصوصا قصيده و غزل آثار بسيارشيوايى دارد و علاوه بر ديوان اشعار داراى دو منظومه مثنوى است: »جمشيدو خورشيد« كه آن را به سال 763 ه .ق سامان داده و فراقنامه كه در سال 770 ه .ق كار نظم آن را به پايان برده است.
وى سال‏هاى پايانى عمر را به دليل ناتوانى و ضعف قوّه بينايى در زادگاه‏خود گذرانيد و سرانجام در دوازدهم ماه صفر سال 778 ه . ق در آستانه هفتادسالگى بدرود حيات گفت.
كليات سلمان ساوجى به تصحيح دكتر عباسعلى وفايى در سال 1376توسط انجمن آثار و مفاخر فرهنگى چاپ و منتشر شده است.
سبك شعرى‏
شيوه شعرى سلمان ساوجى در قصيده آميزه‏اى از سبك عراقى و سبك‏خراسانى است، ولى در ساير قالب‏هاى شعرى خصوصا قالب غزل از سبك‏عراقى سود مى‏جويد و غزليّات پرشور و شيواى او از بهترين آثار منظوم‏پارسى در اين سبك شعرى به شمار مى‏رود.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
سلمان ساوجى در زمينه شعر آيينى داراى آثار فاخر و ممتازى است و درهر چند برخى سعى كرده‏اند كه او را پير و اهل تسنن قلمداد كنند، ولى دركليات او به ابياتى بر مى‏خوريم كه در شيعه بودن او نمى‏توان ترديد كرد. وى‏در تركيب‏بند آيينى خود منزلت اميرمؤمنان على )عليه السلام» را در نهايت‏شيوايى به تصوير مى‏كشد و بر رهبرى بلامنازع آن حضرت پس از رحلت‏رسول خدا )صلى اللَّه عليه و آله و سلم» پاى فشارد:
اى برابر كرده ايزد با خليلت در وفا
آيت »يوفونَ بِالنَّذر« است بر حالت گوا
بوده با ايّوب همسر در گهِ صبر و شكيب‏
گشته با جبريل همره در ره خوف و رجا
نوح اگر در شكر او »عبداً شكورا« گفت، گفت:
از برايت »سَعيكم مشكور« اندر »هَل اَتى«...
مى‏كنم اقرار و دارم اعتقادِ آنكه نيست‏
در ره دين رهبرى همچون تو بعدِ مصطفى‏
وز زبان روح گفته با محمد، كردگار:
لافتى الاّ على لا سيف الاّ ذوالفقار
و در دنباله سخن، آن حضرت را »حجّت قاطع«، »امام حق« و»اميرالمومنين« معرّفى مى‏كند و خود را حسّان خاندان مى‏شناسد كه به مرتبت»سلمانى« دست يافته است:
اين منم در بارگاه مقتداى انس و جان‏
با قصور عجز خود را منقبت خوان يافته‏
اين منم بر آستان فخر آل مصطفى‏
رتبت »حسّانى« و مقدار »سلمان« يافته‏
حجّت قاطع، امام حق، اميرالؤمنين‏
بحر دانش، كانِ مردى، لطف ربّ العالمين‏
ستايش كارگزاران حكومتى، »ريايى« و نادرست مى‏شناسد:
تا كه در درياى مدحت آشنايى مى‏كنم‏
هر چه نه مدّاحىِ توست، آن ريايى مى‏كنم
در كليات سلمان ساوجى يك قصيده 35 بيتى ماتمى در سوگ حضرت‏حسين بن على -عليه السلام - وجود دارد كه از امّهات اشعار عاشورايى درزبان فارسى است كه در اثبات شيعه بودن او همين ابيات كافى است.
وجود اين گونه آثار منظوم فاخر ماتمى در سده هشتم مسلّماً راهگشاى‏شعراى آيينى در سده‏هاى بعد در آفرينش آثار پرشور ماتمى درباره رويدادكربلا بوده است و عظمت مقام ادبى سلمان و پايگاه رفيعى كه در شعر فارسى‏دارد دامنه اين تأثيرگذارى را بيشتر كرده است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
با عنايت به مطالبى كه در بخش پيشين به آن اشاره كرديم، در اينجا به نقل‏قصيده شيواى ماتمى سلمان ساوجى مى‏پردازيم:
در مصيبت كربلا
خاك، خون آغشته لب تشنگان كربلاست‏
آخر اى چشم‏بلابين! جوى خونبارت‏كجاست؟!
جز به چشم وچهره مسپر خاك اين‏راه كاين همه‏
نرگس چشم و گل رخسار آل مصطفى ست‏
اى دل بى صبر من! آرام گير اينجا دمى‏
كاندر اينجا منزل آرام جان مرتضى ست‏
اين سوادِ خوابگاه قُرَّةُ العين على ست‏
روضه پاك حسين ست اين كه مشك زلف حور
خويشتن را بسته بر جاروب اين جنت سراست‏
شمع عالمتاب عيسى را درين دير كهن‏
هر صباح از پرتو قنديل زرّينش ضياست‏
زآب چشم زائران روضه‏اش »طوبى لهم«
شاخ طوبى را به جنت قوّت نشو و نماست‏
مهبط انوار عزّت مظهر اسرار لطف‏
منزل آيات رحمت، مشهدِ آل عباست‏
اى كه زوّار ملايك را جنابت مقصد ست‏
وى كه مجموع خلايق را ضميرت پيشواست‏
نعل شبرنگ تو گوش عرشيان را گوشوار
گرد نعلين تو چشم روشنان را توتياست‏
صفحه تيغ زبانت عارى از عيب خلاف‏
روى مرآت ضميرت صافى از رنگ رياست‏
نارى از نور جبينت شمع تابان صباح‏
تارى از زلف سياهت خطّ مشكين مساست‏
ناسزايى كاتش قهر تو در وى شعله زد
تا قيامت هيمه دوزخ شد و انيش سزاست‏
بهره جز آتش چه دارد هر كه سر برّد به تيغ؟
خاصه شمعى را كه او چشم و چراغ انبياست‏
هر سگى كز روبهى با شير يزدان پنجه زد
گر خود او آهوى تاتارست، در اصلش خطاست‏
تا نهان شد آفتاب طلعت در زير خاك‏
هر سحر پيراهن شب در برِ گيتى قباست‏
هركجا فصلى‏درين باب است در باب شماست‏
تا صبا از سرِّ خاك عنبرينت برد بوى‏
عاشق او شد به‏صد دل‏زين سبب‏نامش‏صباست‏
هر كس از باطل به جايى التجايى مى‏كند
ز آن ميان ما را جناب آل حيدر ملتجاست‏
كورىِ چشم مخالف، من: حسينى مذهبم‏
راه حق اين است و نتوانم نهفتن راه راست‏
اى چو دريا خشك لب! لب تشنگان رحمتيم‏
آبِ رويى ده به ما كآبِ همه عالم توراست‏
خواهشت: آب است و ما مى‏آوريم اينك به چشم‏
خاكسار آن كس كه با دريا به آبش ماجراست‏
بر لبِ رود على ، تا آب دلجوى فرات‏
بسته شد زآن روز باز افتاده آب از چشم‏هاست‏
جوهر آب فرات از خون پاكان گشت لعل‏
اين زمان آن آب خونين همچنان در چشم ماست‏
سنگها بر سينه كوبان، جامها در نيل غرق‏
مى‏رود نالان فرات آرى ازين غم در عزاست‏
آب كف برروى ازين غم مى‏زند ليكن چه‏سود؟
كف زدن بر سر كنون؟ كاندر كفش باد هواست!
يا امام المتّقين! ما مفلسان طاعتيم‏
يك قبولت صد چو ما را تا ابد برگ و نواست‏
يا شفيع المُذنبين! درخشكسال رحمتيم‏
يا اميرالمؤمنين! عام است خوان رحمتت‏
مستحقِّ بينوا را بر درت گوش صلاست‏
يا امام المسلمين! از ما عنايت وامگير
خود تو مى‏دانى كه )سلمان» بنده آل عباست‏
نسبت من با شما اكنون درين ابيات نيست‏
مصطفى فرمود: سلمان هم ز اهل بيت ماست‏
روضةات را من هوا دارم به جان قنديل وار
آتشين دل در برم دايم معلّق زين هواست‏
خدمتى لايق نمى‏آيد ز من بهر نثار
خُرده‏اى آورده‏ام و آن: دُرِّ منظوم ثناست‏
هر كسى را دست بر چيزى و ما را بر دعا
ردمكن‏چون‏دست‏اين‏درويش‏مسكين‏بردعاست‏
يا ابا عبداللَّه! از لطف تو حاجاتِ همه‏
چون روا شد حاجت ما گر برآيد هم رواست
7. ابن حسام خوسفى »875 - 783)
زندگينامه‏
نامش محمد فرزند حسام‏الدين حسن و با تخلص )ابن حسام» از شعراى‏بلندآوازه آيينى در سده نهم هجرى است كه به سال 782 يا 873 ه .ق درخوسف واقع در 35 كيلومترى جنوب غربى بيرجند به دنيا آمد.
وى در علوم متداول زمانه خود از قبيل: صرف، نحو، معانى و بيان، نجوم،تاريخ، تفسير، حديث و علم رجال و انساب دستى به تمام داشته وحسامى واعظ در مزار نامه خود او را از شاگردان امير سيد محمد شيرازى‏معرّفى مى‏كند كه از استادش رخصت حديث يافته و مرحوم سعيد نفيسى در»تاريخ نظم و نثر فارسى« وى را از اصحاب صدر الدّين رواسى دانسته‏اند ومرحوم على‏اكبر دهخدا در لغت نامه دهخدا، صدر الدين رواسى را از خلفاى‏شيخ زين‏الدّين خوافى معرفى مى‏كند كه از علوم ظاهرى و باطنى بهره‏مندبوده است.
ابن حسام بنا به نوشته تذكره نويسان علاوه بر كمالات صورى به‏وارستگى و زهد و تقوا و قناعت و مناعت طبع نيز موصوف بوده و از راه‏كشاورزى امرار معاش مى‏كرده و از مجالست با اهل زر و زور به دور بوده‏است.
دولتشاه سمرقندى در تذكرة الشّعراء در شرح احوال او مى‏نويسد:
»... ملك الكلام مولانا محمد حسام الدين المشهور به ابن حسام -رحمةاللَّه عليه - به غايت خوشگوست و با وجود شاعرى صاحب فضل بوده‏و قناعتى و انقطاعى از خلق داشته. از خوسف است من اعمال قهستان و ازدهقنت نان حلال حاصل كردى و گاو بستى و صباح كه به صحرا رفتى تا شام‏اشعار خود را بر دسته بيل نوشتى و بعضى او را »ولى حق« شمرده‏اند، و درمنقبت گويى در عهد خود نظير نداشت و قصايد غرّا دارد...«
از ابن حسام علاوه بر ديوان اشعارش، منظومه مثنوى خاوران‏نامه شامل‏22500 بيت در بحر متقارب و به تقليد از شاهنامه فردوسى درباره جنگهاى‏حضرت على و ياران آن حضرت مانند: مالك اشتر، ابوالمحجن، عمرو بن‏معدى كرب، عمرو بن امّيه با قباد )= شاه خاوران» و با امراى بت‏پرست ديگرمانند تهماس شاه و صلصال شاه براى اشاعه اسلام و برانداختن كفر در خاورزمين؛ و منظومه مثنوى نثر اللّالى حاوى ترجمه منظوم كلمات قصاراميرمؤمنان على )عليه السلام» نيز دارد كه هنوز به زيور طبع آراسته نشده‏مطالب آن منشأ روايى و تاريخى ندارد.
ابن حسام سرانجام در سن 92 سالگى در زادگاهش چشم از جهان فروبست و هم اكنون مرقد او كه بر روى تپّه‏اى سنگى معروف به »پايتخت« درخوسف قرار دارد، زيارتگاه مردم آن سامان بوده و او را صاحب كرامت‏مى‏شناسند.
سبك شعرى‏
ابن حسام خوسفى اگر چه داراى شيوه بيانى خاصّ به خود نبوده ولى باپيروى از متقدّمين توانسته است آثار فاخر و شيوايى را ارايه دهد كه ازممتازترين آثار منظوم در سده نهم هجرى به شمار مى‏رود.
وى در قصيده از سبك خراسانى و در غزل و ديگر قالب‏هاى شعرى ازسبك عراقى سود مى‏جويد و كلام او از رسايى و استوارى و غناى محتوايى‏برخوردار است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
ابن حسام در زمره شاعران انگشت شمار آيينى در زبان فارسى است كه‏آثارش سرشار از مفاهيم ارزشى و معنوى با ساختار لفظى محكم و استوارمى‏باشد.
وى علاوه بر قصايد فاخر و ماندگار آيينى داراى سه تركيب بند بديع وزيباى مهدوى در ستايش حضرت ولى عصر - ارواحنا فداه - دارد و موسوم‏به: مناقب هفت رنگ با رديف‏هاى: سپيد، سرخ، زرد، سبز، كبود، بنفش وسياه؛ و مناقب هفت معدن با رديف‏هاى: گوهر، لعل، ياقوت، عقيق، پيروزه،مرواريد و مرجان؛ و مناقب هفت گل با رديف‏هاى: نرگس، لاله، گل، نيلوفر،مى‏روند.
همو قصايد مناقبى و ماتمى شيوايى در مرثيت و مديحت سالار شهيدان‏دارد كه در قسمت پايانى اين مقال خواهد آمد. بدون ترديد نقش ابن‏حسام‏خوسفى در بالندگى شعر آيينى در زبان فارسى، نقشى تعيين كننده است چراكه جاذبه‏هاى كلامى او را نمى‏توان ناديده گرفت و شيوه فاخر بيانى او نيز دربه تصوير كشيدن مقوله‏هاى ارزشى و تبيين عظمت وجودى حضرات‏معصومين )عليهم السلام» مقبول اهل نظر و شيفتگان ادب شيعى است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
ابن حسام خوسفى داراى سه قصيده رسا و شيواى آيينى در مناقب و مراثى‏حضرت ابى عبداللَّه الحسين )عليه السلام» است كه به خاطر اهميتى كه از نظرساختارى و محتوايى دارند، به نقل آنها مى‏پردازيم:
قنديل آفتاب كزو عرش را ضياست‏
تاب شعاع روضه مظلوم كربلاست‏
انوار لامعات مصابيح مرقدش‏
چون پرتو لوامع مشكات كبرياست‏
در جنب آن، اشعّه انوار آفتاب‏
كمتر ز لمعه‏اى است كه آن ده يك سُهاست‏
از نكهت عمامه عنبر شمامه‏اش‏
باد بهشت، لخلخه‏آميز و عطر ساست‏
با اعتدال قامت آن سروِ خوش خرام‏
در باغ خلد، سدره و طوبى كم از گياست‏
با ابرويش، مقابله ماه نو كج است‏
با گيسويش حكايت مشك ختا، خطاست‏
بابش علىّ و، مادر او مفخر النّساست‏
جدّش محمدست، كه از موى و روى او
نعتى به شرح سوره »واللّيلُ و الضّحى« ست‏
معصوم زهر خورده زهرا، برادرش‏
كز بوى خلق او دل مجروح را شفاست‏
عَمّش كسى كه ذروه نشينان سدره را
در زير بال او طيران، غايتِ رجاست‏
گرد نثار موكب زوّار مرقدش‏
در هر دو كون روشنىِ، ديده عماست‏
روز وَغا كه رايت نصرت بلند كرد
ماه نواش نمونه‏اى از طرّه لواست‏
گر آفتاب سجده تعظيم او كند
شايد، كه آفتاب ورا شُقّه رداست‏
تيغش كه برق شعشعه‏اى از شرار اوست‏
همچون شرار شعشعه برق، جان رُباست‏
از موكب ستاره نشان كميت او
پشت زمين نگاشته چون روى دلرباست‏
طوف جناب اوست كه مرغان سده را
همچون كبوتران حريم، حرم هواست‏
دعوت بر آستان مزارش اجابت است‏
كان همچو آسمان به صفت قبله دعاست‏
تطهير اهل بيت به قرآن مبيّن است‏
آخر ببين كه پايه اين منزلت كراست؟
كرب و بلاى پرده نشينان اهل بيت‏
از خارجى بپرس كه با عترت رسول‏
بارى بيا بگو تورا ماجرا چراست؟
بر نرگس پر آب و لبِ تشنه حسين‏
دريا و كوه و انجم و افلاك در عزاست‏
بر گوشه جگر ز جگر گوشه، داغ و درد
و آن داغ بى مراهم و، آن درد بى دواست‏
هر صبحدم، به ماتم آن رشگ نوبهار
پيراهن حرير عروسان گل، قباست‏
از تاب آن دو سنبل جعد بنفشه بوى‏
پشت بنفشه بين كه چو زلف بتان دوتاست‏
پژمردگى، روا بود از دست تشنگى‏
خاصه گلى كه گلبنش از باغ مرتضى‏ست‏
از اشكِ لاله رنگ كه چشم شفق فشاند
سرخى هنوز بر رخ گلگونه عشاست‏
جايى كه سنگ خاره بر او ناله مى‏كند
آب فرات ناله كنان گر رود، رواست‏
سقّاى ميغ، ناله كنان ديده اشكبار
زآن روزگار، باز پس پرده حياست‏
فردا كه هر كسى به جزاى عمل رسند
هر كس بيابد آن چه به كردار خود سزاست‏
لب تشنگان چو دست تظلّم برآورند
ترسم كه آب، خون شود از شرم باز خواست‏
ماييم و، آب چشم ز هر گوشه‏اى روان‏
لعنت بر آن كه با تو به درياش ماجراست‏
بس چشمه‏هاى آب كه در چشم‏هاى ماست‏
اى آنكه از اشعّه انوار طلعتت‏
آيينه مشعشع خورشيد را صفاست‏
از بام قصرِ قد زجناب تو شرفه‏اى است‏
اين خشت زرنگار كه بر گوشه سماست‏
فانوس چار شُقّه نُه پرده فلك‏
عكس فروغ روزنه روضه شماست‏
خوش لاله‏اى است عارضت اى نوبهار حسن‏
كان لاله، از بسلاله گلزار مصطفى است‏
با سروِ باغ نسبت قدّ تو، راست نيست‏
آرى به اعتدال قدت سرو نيست راست‏
گلگونه عذار تو، از روضه رسول‏
سروِ قد تو، از چمن باغ »لافتى« ست‏
روز قضا كه باب تو دعوىِّ خون كند
يك تار موى جعدِ تو را روضه، خونبهاست‏
)ابن حسام» اگر چه به حسّان نمى‏رسد
حسّان صفت به مدحتِ تو منقبت سُراست‏
شايد كه بر كتابه فردوس بركشند
رمزى كه در كتابت اين نظم دلگشاست
فى مقتل الشّهداء )عليهم‏السّلام»
اى باد صبحدم! خبر يار من بيار
دانى چه خوش بود؟... خبر يار من، بيار!
تنگ است عيش من، خبرى ز آن دهن بيار
سوداى زلف يار، دماغم خراب كرد
طعم مزاج آن لبِ ياقوت فن بيار
افتاده در چهِ زنخش، يوسف دلم‏
ز آن جعد تاب داده مشكين رسن، بيار
گويى مراد در خم چوگان ما نماند
بارى حديث دلبر سيمين ذقن بيار
ز آن سنبل سياه كه چين در سوادِ اوست‏
جان را، عبير نافه مشك ختن بيار
سوداى خاطرم به جنون باز مى‏كشد
زنجيرِ آن دو طرّه عنبر شكن بيار
جانان برفت و، از پسِ او جان همى رود
بازش بيار و، جان مرا باز تن بيار
اى قاصد خجسته! پيامى ز ما ببر
و آن گه جواب از آن لبّ شكّر سخن بيار
چشم فراق ديده يعقوب شد سپيد
زآن غايب از نظر، خبر پيرهن بيار
آهنگ پرده دار حريم حجاز كن‏
عشّاق‏وار، بوى گلى ز آن چمن بيار
بر خوابگاه سيّدِ يثرب حرم، خرام‏
و آن گه به تحفه، بوى اويس قرَن بيار
بر مرقد امير نجف بگذراى نسيم!
زآن آستانه، سرمه چشم پرن بيار
بر بقعه بقيع، همانا گذشته‏اى‏
از خاك كربلا كه بلا بر بلاست آن‏
تسكين درد و داغ دل پر حزن بيار
از خون حلق تشنه اولاد مصطفى‏
بوى گلاب و رنگ عقيق يمن بيار
از عارض و قد و رخ گلگونه حسين‏
رنگ عبير و لاله و سرو و سمن بيار
از طلعت شكفته چون نوبهار او
نسرين و ارغوان وگل نسترن بيار
از نزهت شمامه و عطر عمامه‏اش‏
بوى بنفشه و سمن و ياسمن بيار
ما منّت رياض و رياحين نمى‏كشيم‏
گردى ز خاك روضه او بى منن بيار
از رشگِ آن كه دُرّ عدن در عدن بماند
اى ديده از سرشگ، تو دُرِّ عدن بيار
لب تشنگان كرب و بلا را جگر بسوخت‏
سقّاى ميغ! آب فرات از عَطَن بيار!
دُردى كشان بزم شهادت فتاده‏اند
ساقىِ قدس! باده صافى زدن بيار
تلخى كشيدگان مىِ جام عشق را
آب زلال و شهد و شراب و لبن بيار
آن سر كه بر سران جهان سر به سرسر است‏
باز آن سرِ بريده به سوى بدن بيار
اى پيك خوش خبر! خبرى از وطن بيار
اى چشم چشمه‏خيز! تو از اشك لاله گون‏
توفان ز ناوك مژه موج زن بيار
عالم چو شب سياه شد از جور شاميان‏
اى صبح عدل! مشعل زرّين لگن بيار
دجّاليان به فتنه و غوغا بر آمدند
مهدِ جلال مهدىِ دشمن فكن بيار
حق را به دست ظلم به باطل نهفته‏اند
رمزى ز سرّ كاشف سرّ و علن بيار
ديوان طمع به ملك سليمان همى كنند
هان اى شهاب! صاعقه تيغ زن بيار
اى ديده! مردمى كن و خونى سرشك را
اين دم كه دم دم است دگر دم مزن بيار
)ابن حسام» خسته دل! از رهگذار چشم‏
اشكِ چو نار دانه به هر دم زدن بيار
و فى مناقب اميرالمؤمنين حسين )سلام‏اللَّه عليه»
دلم شكسته و مجروح و مبتلاى حسين‏
طواف كرد شبى گِرد كربلاى حسين‏
شكفته نرگس و نسرين و سنبل‏تر ديد
زچشم و جبهه و جعد گره‏گشاى حسين‏
طراز طرّه مشكين عنبر افشانش‏
خضاب كرد به خون خصم بيوفاى حسين‏
كمند غاليه سيماى مشك ساى حسين‏
زحلق تشنه او رسته لاله سيراب‏
ز خون كه موج زد از جانب قفاى حسين‏
قدر چو واقعه كربلا مشاهده كرد
ز چشم خون راند بر قضاى حسين‏
سپهر شيشه شامى پر اشك ياقوتى‏
كه آب مى‏طلبد لعل جان فزاى حسين‏
نشسته بر سر خاكستر آفتاب مقيم‏
كبود پوش به سوگ از پىِ عزاى حسين‏
جمال روشن خورشيد را غبار گرفت‏
كه در غبار نهان شد مهِ لقاى حسين‏
به روز معركه چون پاى در ركاب آورد
سوار ابلق دوران نداشت پاى حسين‏
بسوخت شامى ملعون چو ديو از آتش نجم‏
ز برقِ صاعقه تيغ جان رباى حسين‏
در آن محل كه زبيداد، داد داده شود
سزاى خود ببرد خصم ناسزاى حسين‏
به روز واقعه‏اى ظالم خدا ناترس‏
بيا ببين كه چها كرده‏اى به جان حسين‏
خداى قاضى و پيغمبر از تو ناخشنود
چگونه مى‏دهى انصاف ماجراى حسين‏
حسين، جان گرامى فداى امّت كرد
سزاست امّت اگر جان كند فداى حسين‏
به روز حشر ببينى به دست پيغمبر
حسين را تو ندانى خداى مى‏داند
كمال منزلت و عزّت و علاى حسين‏
نكاح مادر او زير سايه طوبى‏
ببست با پدرش در ازل خداى حسين‏
غبار گَرد مناهى به دامنش نرسيد
ز عصمت گهر پاكِ پارساى حسين‏
هزار سجده كند آفتاب اگر روزى‏
به آفتاب رسد سايه رداى حسين‏
فروغ مشعله آفتاب را چه محل؟
به پيش پرتو قنديل پرضياى حسين‏
سراييان سرا بوستان روضه خلد
كنيزكان حريم حرمسراى حسين‏
چو ز ايران حرم، طايران سدره نشين‏
طواف كرب و بلا كرده بر هواى حسين‏
نه از خطاست كه بر مشك ناب طعنه زند
غبار غاليه‏آميز خاك پاى حسين‏
هزار تُكمه رومى بر اطلس شامى‏
قضا نهد كه بود ابره قباى حسين‏
بدان اميد كه فيض عطاى او بنيد
سحاب قطره زنان از پىِ سخاى حسين‏
سحاب: قطره باران حسين: سربخشيد
عطاى ابر كجا و كجا عطاى حسين؟!
جز آن كه هست درين ورطه آشناى حسين‏
گداى حضرت او شو كه عاقبت روزى‏
به پادشاهى عقبى رسد گداى حسين‏
اگر رضاى خدا و رسول مى‏طلبى‏
متاب روى ارادت تو از رضاى حسين‏
مطيع راى تو رضوان بود اگر باشى‏
به اعتقاد چو رضوان مطيع راى حسين‏
ولايت دل خويشم از آن پسند آمد
كه شد ولايت او مسكن ولاى حسين‏
به باغ منقبت آل مصطفى، امروز
منم چو بلبل خوشخوان سخن سراى حسين‏
ز سدره در گذرد پايه معارج من‏
چو من مديح سگالم به منتهاى حسين‏
خموش )ابن حسام»؟! اين سخن نه لايق توست‏
ستايش تو كجا و كجا ثناى حسين؟!
هزار سال اگر از لامكان گذريابى‏
كجا رسيد توانى به كبرياى حسين‏
مُهيمنا! به دعايى كه خواند پيغمبر
كه ياد كرد درا و صفوت و صفاى حسين‏
به مادر و پدر اوى و جدّ اوى و بنيه‏
بدان برادر معصوم مجتباى حسين‏
كز آفتاب قيامت مرا پناهى ده‏
8. ابوالمؤيّد خوارزمى‏
از ابوالمؤيّد خوارزمى همين مقدارى مى‏دانيم كه مؤلف مقتل فارسى‏نورالائمه است و ملا حسين واعظ كاشفى )متوفاى 910 ه . ق» در روضةالشّهداى خود به مناسبت در چند جا از مقتل او نام مى‏برد و ابياتى ازمرثيه‏هاى عاشورايى وى را نقل مى‏كند. چون به اين مقتل دسترسى نداريم وظاهراً در كشمكش حوادث از ميان رفته باشد نمى‏توانيم از تاريخ نگارش و ياكتابت آن سخنى به ميان آوريم و حدود سال‏هاى زندگى اين شاعر گمنام رامشخص كنيم. ولى در قدمت مقتل فارسى نورالائمه او بر روضة الشهداى ملاحسين واعظ كاشفى نمى‏توان ترديد كرد و پيداست كه ابوالمؤيّد خوارزمى‏پيش از سال‏هاى پايانى سده نهم مى‏زيسته و اى بسا كه در سده‏هاى پيشتر ازآن زندگى مى‏كرده است.
سبك شعرى‏
از چند نمونه آثار ماتمى او كه در روضة الشهدا آمده پيدا است كه وى ازسبك خراسانى و گاه از سبك عراقى در سرودن منظومه‏هاى عاشورايى خودسود مى‏جسته است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
به خاطر گمنام بودن اين شاعر آيينى و نيز دور از دسترس بودن‏سروده‏هاى ماتمى او نمى‏توان از دامنه تاثير آثار عاشورايى وى سخنى جزاين گفت كه مقتل فارسى او كه به نظم و نثر فراهم آمده مورد عنايت موّرخان‏و مقتل نويسان قرار داشته و با از ميان رفتن آن غبار فراموشى بر چهره اين‏شاعر و آثار منظوم او نشسته است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
به جز اشعار پراكنده‏اى كه ملا حسين واعظ كاشفى در روضة الشهدا از ابوهمان اشعار بسنده مى‏كنيم.
زبان حال منظوم امام حسين )عليه السلام»
اينك آمد نوبت من، الوداع‏
الوداع اى عترت من! الوداع‏
زود دل‏هاى شما خواهد شدن‏
سوز ناك از فرقت من الوداع‏
دم به دم خواهيد چون ابر بهار
گريه كرد از حسرت من، الوداع
زود دل‏هاى شما خواهد شدن‏
سوزناك از فرقت من، الواع‏
ترجمه منظوم قسمتى از رجز عبدالرّحمن بن عروه‏
چون من اندر عرب جوان نبَود
در عرب چه، كه در جهان نبَود
چون به دستانِ حرب آرم روى‏
رستم زال را امان نبَود
جان فداى حسين خواهم كرد
كه جز او راحت روان نبَود
ترجمه منظوم رجز محمد بن عبداللَّه بن جعفر
با شما، كارزار خواهم كرد
بر شما كار، زار خواهم كرد
وز براى دلِ حسين على‏
جان خود را نثار خواهم كرد
پا به حرب استوار خواهم كرد
كين خود از شما بخواهم خواست‏
سرِّ دل آشكار خواهم كرد
شِكوه در پيش جعفر طيّار
از شما بى‏شمار خواهم كرد
ترجمه منظوم قسمتى از رجز على بن حسين )عليه السلام»
منم علىِّ حسينِ على، كه خسرو مهر
فراز تخت فلك كمترين غلام من است‏
من از نژاد شهّى‏ام كه قدر او مى‏گفت‏
كه: خطبه شرف سرمدى به نام من است‏
عنان ز معركه خصم بر نخواهم تافت‏
چرا كه توسن تَندِ سپهر، رام من است
9. بابافغانى )ف 925)
زندگينامه‏
بابافغانى شيرازى از غزلسرايان بنام و صاحب سبك دوره تيمورى است. نه‏تنها از نام و تاريخ تولد اين شاعر نام‏آشناى زبان فارسى بلكه از شيوه زندگانى او دراوان جوانى نيز اطلاعى در دست نيست.
در آغاز كار شاعرى از تخلّص )سكاكى» استفاده مى‏كرد و بعدها كه‏تخلّص )فغانى» را برگزيد ظاهراً اشعار قبلى خود را نيز به همين تخلّص‏تغيير داد.
بابافغانى در حدود سى سالگى از زادگاه خود شيراز به هرات و خراسان وآذربايجان اقامت گزيد و سرانجام به سال 925 ه . ق در مشهد بدرود حيات‏گفت.
بابافغانى در مدت اقامت خود در تبريز در سلك شعراى دربار سلطان‏يعقوب - از امراى آق قويونلو - درآمد و به مرور زمان منزلت شايسته‏اى پيداكرد، ولى به خاطر افراط در عيش و بى‏بند و بارى تا پايان عمر با تنگدستى دست‏در آغوش بود و در جريان يكى از جنگها كه ديوان شعر و اندوخته‏هاى او به‏غارت رفت با پريشان حالى بيشترى روبه رو شد و طى نامه‏اى از تنها برادرخود كه در شيراز اقامت داشت خواست آن چه از اشعار او در شيراز نزد افرادموجود است و يا در بياض‏ها و كتابهاى آن سامان يافت مى‏شود بنويسد وبراى او بفرستد.
ديوان بابافغانى بنا به نوشته تقى‏الدّين اوحدى پس از درگذشت وى‏تدوين شده و از سرنوشت ديوانى كه شاعر در زمان حيات خود به تدريج‏فراهم آورده، اطلاعى در دست نيست. نوشته‏اند كه بابافغانى در روزهاى‏پايانى عمر روى به توبه آورده و از اشراقات باطنى حضرت ثامن الائمّه )عليه‏السلام» بهره‏مند شده و مورد عنايت كريمانه آن حضرت قرار گرفته است.
مؤلّف رياض العارفين در شرح احوال بابافغانى مى‏نويسد:
... روى نياز به درگاه ملايك پناه شمس الشّموس امام طوس آورد و در آن‏آستان مجاورت اختيار كرد. گويند كه چون مُحرِم حضرت امام همام گرديده،قصيده‏اى در منقبت به سلك نظم كشيده و كارگزاران سر كارِ امامت مدار، درفكر سَجعى به جهت مُهر مِهر آثار، كه در نوشتجات و ارقام، ضرور و در كاربود، بودند. شب يكى از اهل صفا و متولّيان روضه رضا - عليه التّحية والثّناء -در واقعه‏اى به خدمت حضرت فيض ياب شد. حضرت فرمودند كه صباح‏در مدح ما گفته كه مَطلع آن به جهت سَجع مُهر مبارك، مناسب است. حسب‏الامر، على الصّباح به استقبال رفته، بابا را ديدند و شناختند و به عنايت بى‏غايتِ حضرت نواختند. داخل شهر شده مطلع قصيده او را سجع مهر مبارك‏كردند و بابا از بركت آن مجاورت از اهل ايمان و ايقان شد... بالفعل )= سنه‏1087) كه سال تأليف لطايف الخيال است اين بيت نقش خاتمى است كه درآن آستان ملايك پاسبان زيارت نامه‏هاى زوّار به آن مزيّن مى‏گردد و آن مطلع‏اين است:
خطى كه يك رقمش آبروى نُه چمن است‏
نشان خاتم سلطان دين، ابوالحسن است
»... اما در اين زمان كه معتكف آستان قدس بود پس از شصت و اندى عمربنا به قول تقى‏الدّين اوحدى مفلوج شد... و كم‏كم پهلو بر بستر ناتوانى و مرگ‏نهاد... و در سال 925 ه .ق بدرود زندگانى گفت و در همان ارض اقدس به‏خاكش سپردند، ليكن اكنون محل مزار وى معلوم نيست«.
سبك شعرى‏
در اين كه بابافغانى شيوه بيانى نوينى را در شعر خود عرضه كرده است‏ترديدى نيست چرا كه همين شيوه بيانى است كه در دوره تيمورى مورد اقبال‏و تقليد شاعران سده نهم و دهم قرار گرفته است.
در شعر بابافغانى خصوصاً غزليات او با هيچ غموض بيانى و محتوايى روبه رو نمى‏شويم، بلكه تركيباتى دلنشين، بيانى ساده و صميمى و در عين حال‏پرشور و معانى روشن و دلپذيرى را شاهديم كه به آسانى با آدمى ارتباطحسّى و عاطفى برقرار مى‏كنند.
حكيم شفايى، عرفى شيرازى و محتشم كاشانى، از غزلسرايان بنامى‏هستند كه از شيوه بيانى بابافغانى پيروى كرده‏اند و آثار پرشورى را در اين‏سبك بيانى آفريده‏اند، و شاعرانى نيز بوده‏اند كه در پيروى از اين سبك، به‏تدريج از آن فاصله گرفته و آن قدر كه به مضامين تازه و باريك مى‏انديشيدندبه جنبه ساختارى شعر نمى‏پرداختند مانند: جلال اسير، خواجه حسين ثنايى،زلالى خوانسارى و شوكت بخارى.
شيوه بيانى بابافغانى به تدريج به ظهور سبك وقوع و سبك »واسوخت«در شعر فارسى انجاميد كه ميرزا اشرف جهان قزوينى، لسانى شيرازى، باباشهيدى قمى وحشى بافقى را از بانيان و پيشتازان اين دو سبك بيانى‏مى‏شناسند.
محتشم كاشانى كه در آغاز از شيوه بيانى بابا فغانى شيرازى پيروى‏مى‏كرد، بعدها از طرفداران پرو پا قرص سبك وقوع درآمد و در رساله جلاليّه‏خود 64 غزل را در همين سبك ارائه كرد.
گروهى ديگر از غزلسرايان كه در آغاز از شيوه بيانى بابا فغانى متأثر بودندبا رويكرد جدّى خود به خلق مضامين بكر و دور از ذهن و نازك خيالى‏ها،به تدريج سبك اصفهانى را پايه‏ريزى كردند و در اشاعه آن كوشيدند كه‏براى نمونه مى‏توان از صائب تبريزى،كليم كاشانى، طالب آملى، ظهورىِ تُرشيزى و حزين لاهيجى نام برد. اين‏سبك پس از حضور شبه قاره هند و اقبال بى سابقه شاعران آن سامان از اين‏شيوه بيانى و نيز كوچ دهها تن از شاعران نامدارى كه در اين سبك طبع آزمايى‏بوده و بالندگى اين سبك بيشتر مرهون تلاش بى امان غزلسرايان نام آشناى‏ايرانى است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى‏
بابا فغانى داراى قصايد بلند و شيواى آيينى است كه در ستايش‏اميرمؤمنان، امام حسين، امام حسن، امام رضا و ساير ائمّه معصومين )عليهم‏السلام» سروده است.
اين قصايد آيينى به خاطر شيوه بيانى نو و بيان ساده و صميمى و غناى‏محتوايى در شمار بهترين منظومه‏هاى آيينى در زبان فارسى به شمارمى‏روند.
بابا فغانى در تركيب ماتمى و مناقبى 6 بندى خود در چهار بند اول آن به‏مرثيت سالار شهيدان و واگويى فضايل وجودى آن حضرت مى‏پردازد و دربند پنجم به منقبت حضرت ولى عصر روى مى‏آورد و در بند پايانى از ائمّه‏اثنى عشر )عليهم السلام» نام مى‏برد و به ساحت آنان عرض ارادت مى‏كند.
هر چند آثار عاشورايى بابافغانى از نظر كمى معدود و تأثيرات چندانى رابه همراه نداشته ولى اشعار آيينى او مسلّماً راهگشاى شعراى همزمان او بوده‏و در سخنوران پس از او نيز بى تأثير نبوده است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
پيش از آن كه تركيب بند بابافغانى شيرازى را در مرثيت و منقبت حضرت‏سيدالشّهداء و ساير امامان معصوم نقل كنيم، براى آشنايى بيشتر شيفتگان‏ادب شيعى با آثار آيينى اين غزلپرداز تواناى زبان فارسى در سده نهم و دهم‏ابيات برگزيده‏اى از قصيده مناقبى او را در ستايش و مرثيت امام حسن و امام‏حسين )عليهما السلام» مرور مى‏كنيم:
تا به آيينه دل طوطى جان در سخن است‏
همدم جان و دلم ذكر حسين و حسن است‏
آن دو خورشيد جهانتاب كه از روى شرف‏
نور هر يك سبب روشنى جان و تن است‏
سبزه نار خليل است خط سبز حسن‏
كه رقم يافته بر صفحه برگ سمن است‏
لاله وادى طور است گل روى حسين‏
كه چراغ حرم شاه نجف در سخن است‏
قطره اشك يكى رخنه‏گر سدِّ بلاست‏
شعله آه يكى آفت ظلم و فتن است‏
تلخىِ زهر جگر گوشه زهرا ز ازل
تا ابد در دهن طوطى شكّر شكن است‏
در غم تشنگى غنچه سيراب حسين‏
داغها بر جگر لاله خونين كفن است‏
يا حسين! از الم لعل تو تا روز جزا
ديده اهل دل از خون جگر موج زن است
تركيب بند
1
صبح قيامت است صباح عشور تو
اى تا صباح روز قيامت ظهور تو
اى روشنايى شجر وادى نجف‏
هر ريگ كربلا شده طورى ز نور تو
كشته چراغ ديده تو در حضور تو
بر فرق نازكت، الف قدِّ خارجى‏
از سرنوشت بود و نبود از قصور تو
اى طوطى فصيح ادب خانه رسول‏
حيف از اداى منطق و لحن ز بور تو
دامن به عزم ملك ابد برميان زدى‏
آه از هواى اين سفر و راه دور تو
حاشا كه جمع خورده شراب جهنّمى‏
مستى كنند بهر كباب تنور تو
آن را كه گِل به خَمر سرشتند كى رسد
فيض از زلال جرعه جام طهور تو
در طشت يافتى سر آن شاه تاج و تخت‏
اى چرخ! خاك بر سر تاجِ سمور تو
از تاج زر چو نقل شد آن سر به طشت زر
شد طشت زر مرصّع از آن دانه گهر
2
هر گل كه بردميد ز هامون كربلا
دارد نشان تازه مدفون كربلا
پروانه نجاتِ شهيدان محشر است‏
مهر طلا ببين شده گلگون كربلا
در جستجوى گوهر يكدانه نجف‏
كردم روان دورود به جيحون كربلا
در هر قبيله از قِبَل خوان اهل بيت‏
ماتم رسيده‏اى شده مجنون كربلا
وقتِ طلوع اختر گردون كربلا
بردند داغ فتنه آخر زمان به خاك‏
مرغان زخم خورده مفتون كربلا
گرگان پير دامن پيراهن حسين‏
ناحق زدند در عرقِ خون كربلا
خونابه روانِ جگر پاره رسول‏
در هر ديار سرزده بيرون كربلا
اين خوان نه اندكى است‏كه پنهان كند كسى‏
شايد كزين مُكابره توفان كند كسى‏
3
اى رفته در قضاى خدا ماجراى تو
غير خدا كه مى‏رسد اندر قضاى تو؟
اى رفته با دهان و لبِ تشنه از ميان‏
آب حيات در قدم جانفزاى تو
بيگانه از خدا و رسول است تا ابد
برگشته اخترى كه نشد آشناى تو
كردى چو در رضاى خدا و رسول كار
باشد يقين رضاى خدا در رضاى تو
چندين هزار جامه اطلس قبا شود
فردا كه آورند به محشر عباى تو
بربسته رخت كعبه و مانده قدم به راه‏
بهر زيارت حرم كربلاى تو
مفتاح هفت روضه جنّت عصاى تو
بخشى ز نور سرمه »مازاغ » روشنى‏
بى ديده را كجا خبر از توتياى تو؟
ما را كه ديده در سرِ اين شور و شين شد
عزم زيارت حرمت، فرض عين شد
4
آه اين چه ميل داشتن ملك و تاج بود؟
اين خود چه برفراشتن تخت عاج بود؟
دردا كه رفت در سرِ كار زمينِ رى‏
آن سر كه خونبهاى جهانش خراج بود
در جانِ خارجى، زغم گنج كار كرد
زهرى كه خون پاك امامش علاج بود!
دردا كه از ملامت سنگين دلان شكست‏
دلهاى مؤمنان كه تُنُك چون زجاج بود
يا رب! ز اقتران كدام اختر سيه‏
اسلام بى حمايت و دين بى رواج شد؟
شد در هواى گرم نجف همدم سموم
عودى كه اهل بيتِ نبى را سراج بود
پروده گشت خون يزيدى به شير سگ‏
اين خشم و نقض و كينه ازين امتزاج بود
قوم يزيد را كه به خاك احتياج بود!
اهل نفاق تخت و زر و تاج يافتند
اصحاب صفّه، دولت معراج يافتند
5
حاشا كه علمِ عالم جاهل كند قبول‏
ذاتى كه برترست ز انديشه عقول‏
حاشا كه در غبار حوادث نهان شود
آيينه قبول و چراغ دل رسول‏
فردا نظاره كن كه چو خارِ خزان زده‏
اجزاى خارِ خفته نهد روى در ذُبول
بهر عروج مهچه رايات مهدوى‏
عيسى فراز طاق زبر جد كند نزول‏
قاضى القضات محكمه آخر الزّمان‏
دار القضا كند چمن دهر از عدول‏
بر لوح چار فصل به قانون شرع و دين‏
اشيا كنند بهر قرار جهان حصول
در چار سوى كوِنِ به پروانه رسول‏
يابد قرارِ »لم يَصلِ خارجى« وصول‏
نور دوازده مه تابان يكى شود
گيرد فروغ شمعِ سرا پرده رسول‏
چندان بود محاكمه فيل بندِ شاه‏
سُكّان هفت خطبه به آيين دور گشت‏
انشا كنند خطبه به نام چهار و هشت‏
6
اى دل! ثناى وحدت ذات اله كن‏
بر حال خويش، خيل ملك را گواه كن‏
از شرح دانه‏هاى دُرِ شاهوار عرش‏
كلك از عطارد و، ورق از مهروماه كن‏
سوى بهشت آدم و آل عبا خرام‏
طوبى قدان روضه نشين را گواه كن‏
اى باقر! از كناره سجاده ورع
نورى فرست و چاره مشتى تباه كن‏
اى صبح صادق! از افق غيب كن طلوع‏
وزمهر، درّ سرّ علم پيشگاه كن‏
خلوتسراى موسى كاظم به ديده روب‏
اين بارگاه را، علم از شوق آه كن‏
سرگشته منازل شوقيم اى صبا!
بويى ز سبزه زار رضا، خضر راه كن‏
گردين درست خواهى و اسلام، اى صبا!
در يوزه از در تقى و بارگاه كن‏
فال تو سعد، اى نقى پاك اعتقاد !
از دين علم بر آورد و آهنگ جاه كن‏
اى عسكرى! به كوكبه خسروى درآى‏
آفاق، پرستاره زنعل سپاه كن‏
اى مهدى! آفتاب تو در چاه تا به كى؟
گلزار اهل بيت چو باغ ارم شكفت‏
اى عندليب دلشده! آهنگ راه كن
10. اهلى شيرازى »942 - 858)
زندگينامه‏
مولانا محمد اهلى شيرازى در شمار بزرگ‏ترين شاعران فارسى زبان‏در سده دهم‏هجرى است كه در به كاربردن صنايع لفظى و معنوى در شعر از نوادر زمانه‏خودبه‏شمار مى‏رود.
به سال 858 ه . ق در شيراز به دنيا آمد و پس از 84 سال زندگانى در زادگاه‏خود به سال 942 ه . ق بدورد حيات گفت. آرامگاه اين شاعر تواناى شيعى‏دوازده امامى، در جوار مزار لسان الغيب حافظ شيرازى، زيارتگاه اهل ادب وعرفان است.
برروى سنگ مزار او نگاشته‏اند:
هوالباقى و كل شى‏ءٍ هالك‏
له قدس سره:
دوش از غم عمر رفته در منزل خويش‏
در فكر فرو شدم دمى با دل خويش‏
از حاصل عمر در كفم هيچ نبود
شرمنده شدم زعمر بيحاصل خويش‏
فى تاريخه رحمه اللَّه:
در ميان فضلا و شعرا
پير با صدق و صفا بود اهلى‏
رفت با مهر على از عالم‏
پيرو آل عبا بود اهلى‏
سال فوتش زخرد جستم، گفت:
)پادشاه شعرا بود اهلى»
كه سال 942 - سال درگذشت اهلى - از آن به دست مى‏آيد.
وى با تأثير پذيرى از مجمع البحرين منظومه كاتبى شيرازى، مثنوى سحرحلال را سرود كه حدود 528 بيت دارد و تمامى ابيات آن را مى‏توان در دوبحر عروضى خواند. اين مثنوى كه سرشار از آرايه‏هاى لفظى و معنوى وصنعت تجنيس مى‏باشد شهرت بلامنازعى را در ميان اهل ادب براى او فراهم‏آورده است:
پيرو حيدر شو و همرنگ آل‏
تا دمد از روى تو هم، رنگ آل‏
حيدر والا گهر آن سرفراز
كامده نور حقش از در، فراز
رهرو حق آمدو، همراه حق‏
هم حق ازو اظهر و هم راه حق‏
چون على اندر ره دين راهبر
نيست جز آل على، اين راه بر
مه: نبى و كوكب دين: اهل بيت‏
سايه وحى نبى: اين اهل بيت‏
پيرو ايشان شو و، در آن جهان
رخش دل اندر صف مردان جهان‏
حاجت او حاصل ازين خانه دان‏
وى با هلالى استرآبادى )ف 936 ه . ق» شهيد قمى )ف 936 ه . ق»، مكتبى‏شيرازى )سده نهم و دهم»، هاتفى خرجردى )ف 927 ه . ق» اهلى خراسانى)سده دهم» و اميدى تهرانى )ف 929 ه . ق» معاصر بوده است.
كليات اشعار اهلى شامل غزليات، قصايد، تركيب بندها، ترجيع‏بندها،قطعه‏ها ماده تاريخها، رباعيات، ساقى نامه، گنجفه، معميات، مثنوى سحرحلال، مثنوى شمع و پروانه و قصايد مصنوع در سال 1344 ش به كوشش‏آقاى حامد ربانى و توسط انتشارات كتابخانه سنايى چاپ و منتشر شده است.
سبك شعرى‏
اهلى شيرازى در آفرينش آثار منظوم خود در قالب‏هاى مختلف شعرى ازسبك عراقى سود جسته و در سرودن مثنوى شمع و پروانه تا اندازه‏اى متأثر ازشيوه حكيم نظامى گنجوى بوده است.
دامنه تأثير آثار عاشورايى‏
اهلى شيرازى داراى اشعار آيينى رسا و شيوايى در ستايش حضرات‏معصومين عليهم السلام است كه حاكى از ارادت بى شايبه او به اين ذوات‏مقدس مى‏باشد، همو هفت قصيده ماتمى در رثاى سالار شهيدان سروده كه‏از نظر ساختارى و محتوايى در خور توجه است.
عاشورا خصوصاً سهيم دانست، چرا كه حركت او و شاعران پيش ازظهور محتشم كاشانى، امكان ادامه حيات و مجال خودنمايى را براى اين نوع‏از شعر در گستره زبان فارسى فراهم آورده است.
برگزيده آثار عاشورايى‏
چنان كه گفتيم از اهلى شيرازى هفت قصيده ماتمى در رثاى حسين بن‏على عليه‏السلام در كليات اشعار او موجود است كه آنها را مى‏توان در شمارآثار موفق عاشورايى در سده نهم و دهم هجرى قرار داد كه به نقل برگزيده‏اى‏از آنها بسنده مى‏كنيم:
چرخ از شفق نه صاعقه در خرمنش گرفت‏
خون حسين، تازه شد و دامنش گرفت‏
گردون كه سوخت ز آتش لب تشنگى حسين‏
آن آتش بلاست كه پيرامُنش گرفت‏
باداجل بكشت چراغى، كه بر فلك‏
قنديل مهر و مه ز دل روشنش گرفت‏
شب در عزاى اوست سيه پوش و صبحدم‏
گويى كه در گلو نفس از شيونش گرفت‏