از سده چهارم تا نيمه اول سده سيزدهم
1. كسائى مروزى »391 - 341)
زندگينامه
حكيم مجدالدين كسائى مروزى »391 - 341) با كنيه ابواسحاق از شعراىپرآوازه سده
چهارم كه در دوره سامانيان مىزيسته و با نوح بن منصورسامانى »387 - 366) و
سلطان محمود غزنوى »421 - 387) معاصر بوده و بهمنقبت آن دو پرداخته است.
رضا قلىخان هدايت در مجمع الفصحاء درباره تخلص او )= كسائى»مىنگارد:
»... سبب اين تخلص آن است كه كسوت زهد در برداشته و كلاه فقر برسرگذاشته... .«
آقاى دكتر ذبيحاللَّه صفا درباره او نوشتهاند:
»... پايان عمر اين شاعر در ندامت از مدح سلاطين و اشتغال به شعر و زهدو پند
گذشت، مذهبش تشيع بود و خود اشعارى دالّ بر اين اعتقاد دارد. ازاشعار موجود او
معلوم است كه در ابداع مضامين و بيان معانى نو و توصيفاترايع و ايراد تشبيهات
لطيف طبيعى مهارت بسيار و قدرت فراوانى داشت.توجهى كه در اواخر زندگى به موعظه
و حكمت يافته بود باعث شد كهناصرخسرو شاعر بزرگ قرن پنجم - كه آغاز عمرش با
پايان حيات كسائىگذشته بود - نام او را در اشعار خويش بياورد و بعضى از قصايدش
را استقبالكند و غالباً به مقايسه خود با او بپردازد... .«
نه تنها ناصرخسرو، بلكه شعراى پرآوازه ديگرى همانند: سوزنىسمرقندى، فرخى
سيستانى، عنصرى بلخى، غضائرى رازى، قطران تبريزى،مسعود سعد سلمان، امير معزى،
ظهير فاريابى، انورى ابيوردى، سعدىشيرازى و ديگر بزرگان شعر فارسى از قصيده
مشهور او كه چند بيتى از آنمانده استقبال كردهاند؛ مطلع اين قصيده چنين است:
به سيصد و چهل و يك رسيد نوبت سال
چهارشنبه و سه روز مانده از شوال
بيامدم به جهان تا چه گويم و چه خورم
سرود گويم و شادى كنم به نعمت و مال
سبك شعرى
كسائى مروزى از چهرههاى ممتاز شعر فارسى است و سبك شعرى او بهمعناى اخص كلمه
در حوزه سبكهاى مختلف شعرى كه به لحاظ خاستگاهخود معروف شدهاند نمىگنجد چرا
كه اين تقسيم بندىها از سده پنجم به بعدو به تدريج، در شعر فارسى اتفاق افتاده
است و اين به آن معنا نيست كه مثلاًسبك خراسانى از شيوه كلامى فردوسى طوسى،
كسائى مروزى، رودكىسمرقندى و ديگر پيشگامان شعر فارسى متأثر نبوده است.
دامنه تأثير شعر عاشورايى
بسيارى از تذكرهنويسان و پژوهشگران ادب پارسى، كسائى مروزى را بهعنوان اولين
شاعر فارسى زبان مىشناسند كه داراى شعر عاشورايى است.اين نظر از جهاتى با
مطالبى كه در متون متقن تاريخى وجود دارد، ناسازگاراست. براى نمونه مىتوان به
مطلبى كه ابوجعفر حسن بن محمد بن حسنقمى در تاريخ قم )نگاشته سال 387 ه . ق به
زبان عربى» آورده استناد كرد. ايناثر گرانسنگ كه از متون متقن تاريخى است به
سال 806 - 805 ه .ق توسطحسن بن على قمى به فارسى ترجمه شده است. وى دومين
انگيزه خود را ازتأليف تاريخ قم اين گونه توضيح مىدهد:
»... به كرات از ابوالفضل محمد بن الحسين العميد رحمةاللَّه شنيدم كه اوتعجب
مىنمود و مىگفت: سخت عجيب است كه اهل قم، اخبار قم... ترككردهاند و ايشان
را در آن كتابى نيست و همچنين شعرى از اشعار جعفر بنمحمد بن علىالعطار پيش
ايشان نيست، و پيش اوشعر ابىجعفر از بهترين شعرها بوده زيرا كه او در آن معانى
لطيفه اختراعكرده و بر نُظراى خود از رودكى و رازى بدان شعر فايق شده و
ابوالفضل درحق او فرموده كه: ابوجعفر در روزگار خود همچو امرء القيس است
درروزگار خود... .«
نظر ابن عميد درباره ابوجعفر قمى و شعر او را بايد جدى گرفت و حملبر تعارف
نكرد، چرا كه او همان اديب پرآوازهاى است كه صاحب بن عباد بهخاطر همصحبتى و
ملازمت وى به اين نام مشهور شده است. ابن عميد در»ادب« و »ترسل« چنان مهارتى
داشته كه به جاحظ دوم معروف گرديده وكسى در اين دو رشته علمى به پايه او در آن
روزگار )= تا سال 395 ه . ق كهمسلماً اگر پانزده باب از بيست باب تاريخ قم به
تاراج روزگاران نرفته بود،داورى امروز ما درباره اولين شاعر فارسى زبانى كه
داراى آثار منظوم عاشورايىبوده به گونهاى ديگر بود زيرا از سده يك تا چهارم
يكصد و سى نفر از شعراىآيينى و پرآوازه در قم مىزيستهاند كه به دو زبان
فارسى و عربى شعر مىگفتهاندولى متأسفانه امروز حتى يك بيت از آنان بر جاى
نمانده است.
بنابراين تنها مطلبى كه مىتوان درباره كسائى مروزى گفت اين است كهشايد
قديمىترين شعر مكتوب در پيشينه شعر عاشورا در زبان فارسى از اوباشد.
برگزيده آثار عاشورايى
در اين كه كسائى مروزى داراى مذهب شيعه بوده و به خاندان عصمت وطهارت از ژرفاى
جان ارادت داشته است، ترديدى وجود ندارد:
مدحت كن و بستاى كسى را كه پيمبر
بستود و ثنا كرد و بدو داد همه كار
آن كيست بدين حال؟ كه بودهست و كه باشد
جز شير خداوند جهان حيدركرار؟
اين دين هدى را به مثل دايرهاى دان
پيغمبر ما: مركز و، حيدر: خط پرگار
علم همه عالم به على داد پيمبر
چون ابر بهارى كه دهد سيل به گلزار
وى در اين قصيده مناقبى خود در فضايل امير مؤمنان على عليهالسلامضمن مورد
خطاب قرار دادن »نواصب« مىگويد:
فهم كن گر مؤمنى فضل اميرالمؤمنين
فضل حيدر، شير يزدان، مرتضاى پاكدين
فضل آنكس كز پيمبر بگذرى، فاضلتر اوست
فضل آن ركن مسلمانى، امام المتقين
فضل زين الاصفيا، داماد فخر انبيا
كآفريدش خالق خلق آفرين از آفرين
اى نواصب! گر ندانى فضل سر ذوالجلال
آيت »قُربى« نگهكن و آن »اصحاباليمين«
»قل تعالو انَدعُ« برخوان، ورندانى گوشدار
لعنت يزدان ببين از »نَبتهِل« تا »كاذبين«
»لافتى الا على« بر خوان و تفسيرش بدان
يا كه گفت و يا كه داند گفت جز روح الامين؟
آن نبى، و زانبيا كس نى به علم او را نظير
وين ولى. و زاوليا كس نى بهفضل اورا قرين
آن، چراغ عالم آمد وزهمه عالم بديع
وين، امام امت آمد وزهمه عالم گزين...
دامن اولاد حيدر گير و از توفان مترس
گرد كشتىگير و بنشان اين فزع اندر پسين...
بى تولّا بر على و آل او، دوزخ توراست
خوار و بىتسليمى از تسنيم و از خلد برين
هر كسى كاو دل به نقص مرتضى معيوب كرد
نيست آن كس بر دل پيغمبر كلى، مكين
اى به كرسى بر نشسته آية الكرسى به دست!
نيش زنبوران نگه كن پيش خوان انگبين
سجده كن كرسى گران را در نگارستان چين!
سيصدو هفتاد سال از وقت پيغمبر گذشت
سير شد منبر زنام و خوى سكّين و تكين
منبرى كآلوده گشت از پاى مروان و يزيد
حق صادق كى شناسد، و آن زين العابدين؟
مرتضى و آل او با ما چه كردند از جفا؟!
يا چه خلعت يافتيم از معتصم يا مستعين؟
كآنهمه، مقتول و مسموماند و مجروحاز جهان
وين همه، ميمون و منصورند، اميرالفاسقين؟
اى )كسائى»! هيچ منديش از نواصب، وزعدو
تا چنين گويى مناقب، دل چرا دارى حزين؟
از كسائى مروزى يك قصيده بر جاى مانده كه در نقل آن اختلافاتى وجوددارد. برخى
اين قصيده را بدون ابيات ماتمى او ذكر كردهاند و برخى اين ابيات رادر قصيده او
لحاظ نمودهاند. چون غير از اين قصيده، در اشعار ديگرى كه از اوبرجاى مانده و
حدوداً چهارصد بيت است، ذكرى از مراثى عاشورا و واقعه كربلابه ميان نيامده،
بنابراين قصيده ياد شده را از هر دو منبع نقل مىكنيم:
باد صبا درآمد، فردوس گشت صحرا
و آراست بوستان را، نيسان به فرش ديبا
آمد نسيم سنبل با مشك و با قرنفُل
و آورد نامه گل باد صبا به صهبا
آب كبود بوده چون آينهى زدوده
صندل
شده است سوده كرده به مىمُطَرّا
قمرى به ياسمن بر، برداشتند آوا
كهسار چون زمرد، نقطه زده به بُسَّد
در نعت او مشعبد
حيران شدهست و شيدا
...
عالم بهشت گشته، عنبر سرشت گشته
كاشانه زشت گشته، صحرا چو روى حورا
آن سبزه خجسته از دست برف جسته
آراسته، نشسته چون صورت مُهَنا
دانم كه پرنگارى، سيراب و آبدارى
چون نقش نوبهارى آزاده طبع و برنا
اين مشكبوى عالم، وين نوبهار خرم
برما چنان شد از غم چون گور تنگ و تنها
بيزارم از پياله، وز ارغوان و لاله
ما و خروش ناله، كنجى گرفته مأوا
هم نگذرم سوى تو، هم ننگرم سوى تو
دل ناورم سوى تو، اينك كنم تبّرا
دست از جهان بشويم، عز و شرف نجويم
مدح و غزل نگويم، مقتل كنم تقاضا
ميراث مصطفى را، فرزند مرتضى را
آن مير سربريده، در خاك خوابنيده
از آب ناچشيده، گشته اسير غوغا
تخم جهان بىبر، اين است و زاين فزونتر
كهتر: عدوى مهتر! نادان: عدوى دانا!
بر مقتل اى )كسائى»! برهان همى نمايى
گر هم بر اين بپايى، بى خارگشت خرما
تا زندهاى چنين كن، دلهاى ما حزين كن
پيوسته آفرين كن بر اهل بيت زهرا
هر چند ابيات پايانى اين قصيده كه جنبه ماتمى به خود گرفته از نظرساختارى و
استحكام لفظى، فاصله زيادى با ابيات پيشين خود دارد ولى از دوكلمه )تبرا» و
)تولاّ» و فضاى غمانگيزى كه پيش از ورود به مراثى كربلا برابيات آن حاكم است،
در انتساب آن به كسايى مروزى نمىتوان ترديد كردمضافاً اين كه شايد ابياتى از
اين قصيده به تاراج زمان رفته باشد كه نقش اصلىرا در صبغه ماتمى بخشيدن به اين
قصيده داشتهاند و يا حكم حلقه ارتباطى»تشبيب« با »موضوع ماتمى« را ايفا
مىكردهاند.
2. ابوالمفاخر رازى )سده پنجم و ششم»
زندگينامه
ابوالمفاخر رازى از اديبان و دانشمندان بنام سده پنجم و ششم هجرىاست و در
زمانه سلطان غياث الدين محمد سلجوقى »511 - 498) مىزيسته وبا خاقانى شروانى
»595 - 520) معاصر بوده و مراسلاتى در ميان اين دو مبادلهشده است.
از تاريخ تولد و درگذشت وى اطلاعى در دست نيست. مقتلسبك شعرى
آثار معدودى كه در زمينه مراثى عاشورا از وى به يادگار مانده با شيوهبيانى سبك
عراقى و سبك خراسانى قابل انطباق است. دولتشاه سمرقندى درتذكرة الشعراء او را
به بزرگى ياد مىكند و از او با عنوان »استاد الشعراء« ناممىبرد و مىنگارد:
»... در مناقب سلطان الاولياء و برهان الاتقياء امام الانس والجان ابوالحسنعلى
بن موسى الرضا عليه آلاف التحّيّة و الثّنا - چند قصيده دارد جمله مصنوعو
متين، اما آن چه شهرتى عظيم يافته و اكثر شعرا در تتبع و جواب آن اقدامنموده،
مطلعش اين است:
بال مرصّع بسوخت مرغ ملمّع بدن
اشك زليخا بريخت يوسف گل پيرهن...
»
دامنه تأثير آثار عاشورايى
متأسفانه به جز اشعار پراكندهاى كه ملاحسين واعظ كاشفى در روضةالشهداء از او
نقل مىكند، آثار منظوم ديگرى در زمينه مراثى عاشورا از وىدر دست نيست، و با
در نظر گرفتن تاريخ درگذشت مؤلف روضة الشهداء »=910 ه . ق» پيداست كه آثار
ماتمى ابوالمفاخر رازى در طول چهار سده بعد ازاو، مورد عنايت مورخان و
مقتلنويسان بوده است.
برگزيده آثار عاشورايى
با عنايت به مطالبى كه گذشت، اشعار پراكنده ماتمى او را كه در روضةالشهداء آمده
نقل مىكنيم: »ترجمه اشعار عربى عمر سعد«
مرا بخواند عبيداللَّه از ميان عرب
رسيد بر دلم از خواندنش هزار تعب
مرا امارت رى داد و گفت: حرب حسين
قبول كن كه ازو ملك راست شور و شغب
به ملك رى دل من مايل است و مىترسم
به كينه چون بكُشم پادشاه ملك ادب؟
چگونه تيغ كشم در رخ كسى كه وراست
شجاعت ونَسب وعلم و حلم و فضل و حسب؟
سزاى قاتل او دوزخ است و مىدانم
كه اين چنين عمل آرد خداى را به غضب
ولى چو در نگرم در رى و حكومت آن
همى رود ز دلم خوف نار ذات لَهب
* * *
منم شير دل حرّ مردم رباى
كمر بسته پيش ولىّ خداى
منم شير و، شمشير برّان به دست
كه دارد بر شير و شمشير پاى؟
* * *
خوشا حرّ فرزانه نامدار
كه جان كرده بر آل احمد نثار
ز رخش تكبرّ فرود آمده
شده بر بُراق شهادت سوار
بر آورده از جان دشمن دمار
* * *
من: بُرَير مكّى پر هُنرم
منم آن كس كه به مردى سمرم
بنده آلم و، برخارجيان
نيك ميدان كه زهر بد بترم
دست در دامن آنها زدهام
پرده بر دشمن اينها بدرم
* * *
اى نفس عزيز! ترك جان كن
ترتيب بهشت جاودان كن
از بهر شهود عرض اكبر
خود را به شهادت امتحان كن
وزشعله تيغ آسمان وَش
اطراف زمين چو ارغوان كن
در معركه، همچو شير مردان
سر، پيشكش خدايگان كن
ترجمه رجز حريره يا حرّه، غلام آزاد كرده ابوذر غفارى
چون من سوى ميدان شجاعت بخرامم
بس خصم كه بىجان شود از ضرب حسامم
بُگزيده مردانم، اگر چند سياهم
فردا به شهامت بود آسان همه كارم
و امروز برآيد به شهادت همه كامم
* * *
ترجمه قسمتى از رجزهاى غلام تركى
اى حسين! اى گهر روحانى!
نسخه مكرمت سبحانى
منم آن ترك كه سلطان باشم
گر توام هندوى حضرت خوانى
تيغ در دست من از معجز تو
بر سر خصم كند ثعبانى
چه شود گر تو به روى خوش خويش
سرخ روى ابدم گردانى
روى بر روىِ منِ غمگين نِه
چون كنم ترك سراى فانى
ترجمه رجز عون بن عبداللَّه
ماييم به قوّت عيانها
برخاسته از ره گمانها
در معرض رغبت شهادت
بر دست نهاده نقد جانها
چون اختر تيغ زن كشيده
در ديده اهرمن سنانها
اى قبله طراز دين تازى!
كز خدمت او ملول گرديم
ور زير و زِبر شود جهانها
يا بفروشيم، حاش للَّه
وصل تو به اصل خان و مانها
ترجمه رجز عبداللَّه بن حسن )عليهماالسلام»
خواجه هر دو جهان جد من است
جد ديگر، ولى ذوالمنن است
پدر محترم محتشمم
نور بينايى زهرا، حسن است
وين شهنشاه، گرانمايه: حسين
هادى راه حق و عمّ من است
نايب ذى المنن است اندر دين
آن كه امروز امام زَمن
است
طاير قدسم و، عمّ پدرم
شهره عمار مرصع بدن است
تو چو مرغى و، تو را خارجيان
روش و پرورش اندر چه فن است
حاصل عمر شما اهل نفاق
طاعت و پيروى اهرمن است
روز رفتن به سقر، كار شماست
جان ربودن زبدن كار من است
دل، خريدار جاه خواهم كرد
جان، فدا بهر شاه خواهم كرد
با اساس و لباس دامادى
عزم ترتيب راه خواهم كرد
به سُم مركب و سر نيزه
ماه و ماهى، تباه خواهم كرد
آب هندى و باد تازى را
به شهادت گواه خواهم كرد
بلبل آيين، به نغمههاى حزين
بانگ: واسيداه! خواهم كرد
كبريا را، كفيل خواهم ساخت
مصطفى را، پناه خواهم كرد
با بتول و على، شكايت قوم
در حريم اِله خواهم كرد
ترجمه قسمتى از رجز ابوبكر بن على عليهالسلام
شاه و برادر من است اختر آسمان دين
مهتر و بهتر زمان، قبله و قدوه زمين
لاله روضه صفا، گلبن باغ اصطفا
چشم و چراغ مصطفى، ميرو امام راستين
گوهر كان اجتبا، مهر سپهر اهتدى
طُرّه نشانِ »طا« و »ها«، چهرهگشاى »يا« و »سين«
من نه برادر وى ام، خادم و چاكر وى ام
در گذر مخاصمت، صاعقه اجل: كمان
بر فلك مقاومت، مشترى زُحل: كمين
تحفه جان و دل به كف آمدهام به درگهش
ديده و رخ بر آستان، تيغ و كفن در آستين
زبان حال حضرت على اكبر)ع»
ساقى كوثر، آب مىخواهد
مير مجلس، شراب مىخواهد!
بچه شير در طريق خطر
راه آب از كلاب
مىخواهد
كيست آن كو زفرطِ بى نمكى
دلِ زهرا، كباب مىخواهد
گيسوان سيه سفيد حسين
كيست كز خون خضاب مىخواهد
مؤمنان در بهشت و، منكر ما
سوى دوزخ شتاب مىخواهد
3. سنايى غزنوى )ف 545)
زندگينامه
حكيم سنايى غزنوى نامش مجدود، تخلص شعرىاش »سنايى« فرزندآدم از شعراى نامدار
سده ششم و از عرفاى بلند پايه و استاد مسلم سلوك وعرفان در قلمرو زبان فارسى
است.
بدرود حيات گفت و آرامگاه او هنوز زيارتگاه ارباب معرفت و بصيرتاست.
وى در اوان شاعرى به دربار غزنويان راه يافت و به ستايشگرى سلاطين اينسلسله
خصوصاً سلطان مسعود بن ابراهيم غزنوى »509 - 492) و پسرشبهرامشاه »548 - 511)
پرداخت، ولى با تحولى كه در برخورد با يكى از اولياىخدا در او پيدا شد، مسير
زندگى خود را تغيير داد وبه سير و سلوك پرداخت و از محضر عارف بزرگ آن روزگار
ابويوسفهمدانى استفادههاى بسيار برد و در ضمن مسافرت به شهرهاى مرو،
بلخ،هرات، سرخس و نيشابور، از محضر عرفاى بزرگ ديگر نيز بهرهمند شد و بهمقام
والايى در عرفان دست يافت كه جلالالدين مولوى خود را از پيروانسلوكى وى معرفى
مىكند:
عطار روح بود و، سنايى دو چشم او
ما از پى سنايى و عطار مىرويم
اين عارف جليل القدر و پرآوازه، شيعه بود و در جاى جاى ديوان اشعار اومىتوان
جلوههاى ارادت قلبى و بىشائبه او را به خاندان عصمت و طهارتعليهم السلام به
روشنى مشاهده كرد:
جانب هر كه با على نه نكوست
هركه گو باش، من ندارم دوست
دوستدار رسول و آل وىام
زآن كه پيوسته در نوال وى ام
به جز كليات اشعارش، چهار مثنوى بلند دارد كه هر كدام از آنها از منزلتادبى و
عرفانى و تاريخى والايى برخوردار است:
الف: طريق التحقيق، كه به سال 528 ه . ق آن را به پايان برده است.
ب: كارنامه بلخ، كه آن را به نام سلطان مسعودبن ابراهيم غزنوى سامانج:
حديقةالحقيقة يا الهىنامه، كه آن را به نام بهرامشاه نظم كرده و حاوى ده
هزاربيت مىباشد.
د: سيرالعباد، كه داراى پانصد بيت است.
سبك شعرى
قصايد بلند و شيواى حكيم سنايى از بهترين نمونههاى شعر فارسى درسبك خراسانى
است ولى شيوه بيانى او در قطعهها و مثنويهايش به سبكعراقى است.
حكيم سنايى در قالب قصيده و قطعه، داراى آثار ماندگار است كه صرفنظر از غناى
محتوايى از بافت محكم لفظى نيز برخوردار مىباشد. درمثنوىهاى او، معانى بر
الفاظ پيشى مىگيرد و سرشار از مفاهيم بلند عرفانىاست.
دامنه تأثير آثار عاشورايى
حكيم سنايى را بايد قافلهسالار شعر آيينى در زبان فارسى دانست، زيرادر موضوعات
مختلف شعر آيينى داراى آثار گرانسنگ و ماندگارى است ومنظومههاى بلند عرفانى او
از منزلت خاصى در عرفان و ادب فارسىبرخوردار مىباشد:
قطعه
منشين با بدان، كه صحبت بد
گرچه پاكى، تو را پليد كند
آفتابِ بدان بزرگى را
لكّهاى ابر، ناپديد كند
سنجر ملكشاهاز مذهب او پرس و جو مىكند، اين عارف نامدار شيعى، از »تقيه« به
عنوانسپر دفاعى استفاده نمىكند و با صراحت و قاطعيت تحسين برانگيزى بهدفاع
از كيان و آرمان مذهب تشيع مىپردازد و با استفاده از دلايل عقلى ونقلى مشروعيت
و حقانيت مذهب تشيع را اثبات مىكند و به گونهاى سخنمىگويد كه حاكى از
اعتقاد راسخ او به وصايت بلافصل امير مؤمنان)ع» وولايت تامه و شامله آن وجود
نازنين است. ابياتى از اين قصيده فاخر او رامرور مىكنيم:
من سلامت خانه نوح نبى بنمايمت
تا توانى خويشتن را ايمن از شر داشتن
شومدينهى علم را در جوى و،پس در وى خرام
تا كى آخر خويشتن چون حلقه بردر داشتن؟!
چون همى دانى كه شهر علم را حيدر در است
خوب نبود جز كه حيدر ميرو مهتر داشتن
مر مرا بارى نكو نايد ز روى اعتقاد
حقّ حيدر بردن و دين پيمبر داشتن
آن كه او را بر سر حيدر همى خوانى امير
كافرم گر مىتواند كفش قنبر داشتن
جز كتاب اللَّه و عترت ز احمد مرسل نماند
يادگارى، كآن توان تا روز محشر داشتن
از پس سلطان ملكْ شه
چون نمىدارى روا
تاج و تخت پادشاهى جز كه سنجر داشتن
جز على و عترتش محراب و منبر داشتن؟!
هشت بستان را كجا هرگز توانى يافتن
جز به حبِّ حيدر و شبّير و شبَّر داشتن؟
گر همى مؤمن شمارى خويشتن را، بايدت
مُهر زرّ جعفرى بر دين جعفر داشتن
بندگى كن آل ياسين را به جان تا روز حشر
همچو بى دينان نبايد روى اصفر
داشتن
براى پرهيز از اطاله كلام به نقل ابياتى از آثار منظوم او كه ارتباط تنگاتنگبا
سالار شهيدان و واقعه كربلا دارد، در اين مقام بسنده مىكنيم. پيداست كهاين
گونه آثار او با چه تأثيراتى به همراه بوده است:
تا همه آن بينى آنجا كِت
كند چشم، آرزو
تا همه آن يابى آنجا كِت كند راى، اقتضا
نى زقصد حاسدانت در بدايت، شهر تو
بر تو چونان بود چون بر آل ياسين، كربلا!؟
* * *
تا زسر، شادى برون ننهند مردان صفا
پاى نتوانند بردن بر بساط مصطفى
خرمى چون باشد اندر كوى دين؟ كز بهر ملك
خون روان كردند از خلق حسين در كربلا
تا ابد اندر دهد مرد بلى، تن در بلا
* * *
اى پسر! پاى درين بحر مزن ز آن كه تو را
معبر و پايگه قلزم بى پايان نيست
كاين طريق است كه در وى چو شوى، توشه تو را
جز فنا بودن - اگر بوذرى و سلمان نيست
اين عروسى است كه از حُسن رَخش با تن تو
گر حسينى همه، جز خنجر و جز پيكان نيست
* * *
پُر از زهرست كام من )سنايى»! خوش سخن رانم
قيامت، زهر بايد خورد گر دستم سخن گيرد!
ولى ميراث استادان ازين زيبا سخن دارم
حسينى بايد از معنى كه تاجاى حسن گيرد
* * *
اى )سنايى»! با سنايى هر زمان
چنگ در آل عبا خواهم زدن
* * *
برگِ بىبرگى ندارى، لاف درويشى مزن
رخ چو عياران ندارى، جان چو نامردان مكن
سر بر آر از گلشن تحقيق، تا در كوى دين
در يكى صف كشتگان بينى به تيغى چون: حسين
در دگر صف، خستگان بينى به زهرى چون: حسن
* * *
چند گويى زحال غير، كه قال
قالِ بيحال، عار باشد و شين
چون )سنايى» زخود نه منقطعى
چه حكايت كنى زحال حسين؟!
* * *
سراسر، جمله عالم پر زشير ست
ولى شيرى چو حيدر باسخا، كو؟
سراسر، جمله عالم پر زنانند
زنى چون فاطمه، خيرالنسا كو؟
سراسر، جمله عالم پر شهيدست
شهيدى چون حسين كربلا، كو؟
* * *
دين، حسين توست، آز و آرزو خوك و سگ است
تشنه، اينرا مىكشى، و آن هر دو را مىپرورى!
بريزيد و شمر ملعون، چون همى لعنت كنى؟
چون حسين خويش را شمر و يزيد ديگرى!
حكيم در مثنوى حديقة الحقيقه و شريعة الطريقه خود كه به الهى نامهنيز موسوم
است، بخش مستقلى را به امام حسين و جريان شهادت آنحضرت اختصاص داده كه به نقل
آن مىپردازيم:
ذكر الحسين يضىء العينين سلالة الانبياء و والد الاصفياء والاولياء والاوصياءو
شهيد الكربلا و قرة عين المصطفى و بضعة المرتضى و كبد فاطمة الزهرارضى اللَّه
تعالى عنه و عن والديه، قال اللَّه تعالى: الذّين يُؤذون اللَّه و رسوله
لعنهماللَّه فى الدنيا والآخرة. قال النبى صلّى اللَّه عليه وآله: كلام اللَّه
و عترتى:
پسر مرتضى: اميرحسين
كه چنويى نبود در كونين
قابل رازحق، رَزانت او
مهبط وحى حق، امانت او
باز داند همى بصيرت او
شجرهى هر يكى زسيرت او
در صوان هدى، صيانت او
دَنِ دُردىّ دين، ديانت او
عقل، در بند عقد و پيمانش
بوده جبريل، مهد جنبانش
بود او، سرو جويبار هدى
سرو با تاج و، با دواج ردا
منبت عز: نباهت شرفش
حشمت دين: نزاهت لطفش
مشرب دين: اصالت نسبش
منصب دين: نزاهت ادبش
اصل او، در زمين عليين
اصلها، ثابت از اشاره حق
سوى اين سرو،گفتمش مطلق
جگر گرم او، ز آب زلال
منع كردند اهل بَغى و ضلال
اصل و فرعش، همه وفا و عطا
عفو و خشمش، همه سكوت و رضا
خلق او، همچو خلق پاك پدر
خلق او، همچو خلق پيغمبر
كرده چون مصطفى ز اصل و كرم
شرف و عزّ و خلق، هر سه به هم
عشق او، اولى است بى آخر
راز او، باطنى است بى ظاهر
چشم ازو، اصل او ندارد خشم
او جگر گوشه پيمبر و چشم
شده عقل شريف با شرفش
سايه سايه ز آفتاب كفش
عاشق شكر او، پليد و ظريف
زاير جود او، وضيع و شريف
پيش چشمش، حقير بُد دنيا
نزد عقلش وجيه بُد عقبى
شاخى از بيخ شاخ مصطفوى
دُرّى از عقد حقّه نبوى
باد بر دوستان او رحمت
باد بر دشمنان او لعنت
يزيد عليه اللعنة و عبيد اللَّه بن زياد لعنه اللَّه و الملائكة و الناس
اجمعين:
دشمنان، قصد جان او كردند
تا دمار از تنش بر آوردند
عمروعاص، از فساد، رايى زد
شرع را، زود پشت پايى زد
بر يزيد پليد، بيعت كرد
تا كه از خاندان بر آرد گرد
شرم و آزرم، جملگى برداشت
جمعى از دشمنان بر او بگماشت
تا مر او را، به نامه و به حِيَل
از مدينه كشيد در منهل
كربلا، چون مقام و منزل ساخت
تا كه آل زياد، بر وى تاخت
ره آب فرات بر بستند
دل او، ز آن عنا و غم خستند
شمر و عبداللَّه زياد لعين
روحشان جفت باد با نفرين
بركشيدند تيغ، بى آزرم
نز خدا ترس و، نز خلايق شرم
سرش از تن، به تيغ ببريدند
و اندر آن فعل سوء، مىديدند
به دمشق اندر، آن يزيد پليد
منتظر بود، تا سرش برسيد
پيش بنهاد و، شادمانى كرد
سر برهنه بر اشتر و پالان
پيش ايشان ز درد دل نالان
عمر و عاص و يزيد و ابن زياد
همچو قوم ثمود و صالح و عاد
برجفا كرده هر يكى اصرار
رفته از حقد، برره انكار
هيچ ناورده، در ره بيداد
مصطفى را و مرتضى را، ياد
يك سو انداخته، مجامله را
زشت كرده، ره معامله را
كرده دوزخ براى خويش مُعَدّ
بوالحكم را، گزيده بر احمد!
ره آزم و شرم، بر بسته
عهد و پيمان شرع، بگسسته
صفة الكربلا و نسيم المشهد المعظم
حَبَّذا كربلا و آن تعظيم
كز بهشت آورد به خلق، نسيم
و آن تنِ سر بريده در گل و خاك
و آن عزيزان به تيغ، دلها چاك
و آن گزين همه جهان، كشته
در گل و خون، تنش بياغشته
و آن چنان ظالمان بد كردار
كرده بر ظلم خويشتن، اصرار
حرمت دين و، خاندان رسول
تيغها، لعل گون زخون حسين
چه بود در جهان بَتَر زين شين
تاج بر سر نهاده، بد كردار
كه از آن تاج خوبتر، منشار
زخم شمشير و نيزه و پيكان
بر سر نيزه، سر به جاى سنان
آل ياسين، بداده يكسر جان
عاجز و خوار و بيكس و عطشان
كافرانى، در اول پيكار
شده از زخم ذوالفقار، فكار
همه را بر دل از على صد داغ
شده يكسر قرين طاغى و باغ
كين دل بازخواسته زحسين
شده قانع بدين شماتت و شين
حكيم سنايى غزنوى پس از روايت داستان پير زنى در كوفه كه كودكانيتيم خود را به
بوييدن نسيم كربلا فرمان مىداد، آورده است:
من از اين ابن خال
، بيزارم
كز پدر
نيز هم، دلازارم
پس تو گويى يزيد مير من است
عمروعاص پليد، پيرمن است
آن كرا عمروعاص باشد پير
مستحق عذاب و نفرين است
بد ره و بدفعال و بد دين است
لعنت دادگر بر آن كس باد
كه مر او را كند به نيكى ياد
من نيم دوستدار شمر و يزيد
زآن قبيله منم به عهد، بعيد
از )سنايى» به جان ميرحسين
صد هزاران ثناست دايم دين
4. اوحدى مراغهاى »738 - 670)
زندگينامه
اوحدالدين و يا ركنالدين فرزند حسين اصفهانى، از عرفا و شعراى بنامنيمه اول
سده هشتم هجرى است. زادگاه و اقامت پدرش در اصفهان بوده ولىوى در مراغه به
دنيا آمده و پس از اقامت طولانى در همان شهر بدرود حياتگفته و مزارش نيز در
مراغه است.
وى در آغاز كار شاعرى، »صافى« تخلص مىكرده و بعدها آن را به اوحدىتغيير داده
است. او داراى مشرب عرفانى است و مثنوى جام جم وى كه آن رابه سال 733 ه . ق در
پنج هزار بيت به پايان برده، شاهد صادقى بر اينمدعاست.
اوحدى، مثنوى جام جم خود را بر وزن و شيوه حديقة الحقيقه حكيمسنايى غزنوى
سروده و سرشار از نكات اخلاقى و عرفانى است و از آثارماندگار عرفانى در پيشنيه
شعر فارسى به شمار مىرود.
حاوى حدود ششصد بيت است و در آن حالات بيدلانه دو دلداده را كه باهم مكاتباتى
داشتهاند به تصوير كشيده است.
غزليات وى بسيار شورانگيز و عاشقانه است و ديوان اشعار او كه افزوناز هشت هزار
بيت دارد، مشحون از شور و حال و نكات بديع عرفانى واخلاقى و پندآموز مىباشد.
سبك شعرى
وجه غالب شيوه شعرى او منطبق با ويژگيهاى سبك عراقى است، اگر چهدر قصيده از
شيوه متقدمين سود مىجويد و به سبك خراسانى نزديكمىشود و در مثنوى گاه از
شيوه شعرى حكيم سنايى غزنوى بهره مىگيرد وگاه سبك خاص خود را به كار مىبندد.
غزليات پرشور و بيدلانه اوحدى در ميان آثار منظومش منزلت والايىدارد و پس از
گذشت هفت قرن هنوز تازگى و بداعت خود را حفظ كردهاست.
دامنه تأثير آثار عاشورايى
در ديوان اين شاعر و عارف نامدار، به اشعار آيينى بسيارى بر مىخوريمروند
تكاملى شعر آيينى در زبان فارسى سهيم دانست كه شعر عاشورا يكى اززير مجموعههاى
آن به شمار مىرود.
برگزيده آثار عاشورايى
در ديوان اين شاعر بزرگ، قصيده شيوايى وجود دارد كه در منقبتحسينبن على
عليهالسلام سروده شده و داراى 44 بيت است.
چون اوحدى مراغهاى در اين چكامه رسا، رويكردى نيز به جنبههاىماتمى واقعه
عاشورا و مراثى سالار شهيدان دارد و پرده هايى از عظمتوجودى آن حضرت را در
نهايت زيبايى به تصوير كشيده است، آن را براىثبت در اين تذكره برگزيدهايم:
اين آسمان صدق و، در او اختر صفاست؟
يا روضه مقدس فرزند مصطفى ست؟
اين، داغ سينه اسداللَّه و فاطمه ست؟
يا باغ ميوه دل زهرا و مرتضى ست؟
اى ديده! خوابگاه حسين على ست اين؟
يا منزل معالى و، معموره علاست؟
اى تن! تويى و، اين: صدف درّ »لو كشف«؟
اى دل! تويى و، اين: گهر كانِ »هل اتى« ست؟
اى جسم! خاك شو كه بيابان محنت است
وى چشم! آب ريز كه صحراى كربلاست
سرها بر اين بساط، مگر كعبه دل است؟
رخها بر آستانه، مگر قبله دعاست
اى بركنار و دوش نبى بوده منزلت!
قنديل قبّه فلكى، خاك اين هواست
پيش تو همچو شمع بسوزد، درون راست
بر حالت تو رقت قنديل و سوز شمع
جاى شگفت نيست، نشانى ازين عزاست
قنديل، از ين دليل كه زردست و روشن است
كو را حرارت جگر، از ماتم شماست
هر سال، تازه مىشود اين درد سينه سوز
سوزى كه كم نگردد و، دردى كه بى دواست
كار قنوت، از دل و دست تو راست شد
اندر جهان بگوى كه: اين منزلت كراست؟
در آب و آتشيم چو قنديل بر سرت
آبى كه فيضش از مدد آتش عناست
قنديل اگر هواى تو جويد، بديع نيست
زيرا كه گوهر تو ز درياى »لافتى« ست
زرينه شمع، بر سر قبرت چو موم شد
ز آن آتشى كه از جگر مؤمنان بخاست
اى تشنه فرات! يكى ديده بازكن
كز آب ديده بر سر قبر تو، دجلههاست
آتش، عجب كه در دل گردون نيوفتاد
در ساعتى كه آن جگر تشنه، آب خواست
شمشير، تا زبدگهرى در تو دست برد
نامش هميشه هندو و سر تيز و بيوفاست
از بهر كشتن تو، به كشتن يزيد را
لايق نبود، كشتن او: لعنت خداست
آن پيرهن كه گشت به دست حسود چاك
فرزند، بر عداوت آبا پراكند
تخم خصومتى كه چنين لعنتش سزاست
گردى ست بر ضمير تو ز آن خاكسار و، ما
بر گورت، آب ديده فشانان ز چپ و راست
با دوستان خويشتن، از راه دشمنى
رويت: گرفته از چه و خاطر: دژم چراست؟
گردون ناسزا، ز شما عذر خواه شد
امروز اگر قبول كنى عذر او، سزاست
شاهان به پرسش تو، زهر كشور آمدند
و آن گه به بندگى تو را ضحا، گرت رضاست
حالت رسيدگان غمت را، گرفت شور
شورابه دو ديده يك يك، بر اين گواست
كار مخالف تو، برون افتد از نوا
چون در حجاز، ساز حسينى كنند راست
بر عودِ تربت تو، چو شكر بسوختيم
از شكرت بپرس كه: اين آتش از كجاست؟
چون كاه مىكشد به خود اين چهرههاى زرد
اين عود زرنگار، كه همرنگ كهرباست
عودى كه ميوه دل زهرا در او بوَد
نشگفت اگر شكوفه او، زهره سماست
صندوق تو زروى به زر در گرفته ايم
وين زرفشانى ار چه به روى است، بى رياست
روزى، ز سرگذشت تو ديدم حكايتى
ز آن روز، باز پيشه من نوحه و بكاست
تاريكى از دو چشم جهان بين من جداست
برتربت تو، وقف كنم كاسههاى چشم
زيرا كه كيسه زرم از سيم، بى نواست
تابوت تو زديده مرصّع كنم به لعل
وين كار، كردنى ست كه تابوت پادشاست
چشم ار زخون دل شودم تيره، باك نيست
در جيب و كيسه، خاك تو دارم كه توتياست
چون خاك عنبرين تو را نيست آهويى
مانندش ار به نافه چينى كنم، خطاست
قلب سياه و سيم تنم، زرّ ناب شد
زين خاك سرخ فام كه همرنگ كهرباست
كردم به حلّه روى ز پيشت به حيله ليك
پايم نمىرود كه مرا ديده از قفاست
ز آن چشم دوربين چه شود گر نظر كنى
در حال اوحدى كه بر اين آستان گداست
او را بس اين قدر كه بگويى ز روى لطف
با جد و با پدر كه: فلانى، غلام ماست
كردم وداع، اين سخن اينجا گذاشتم
بيگانه را مده سخن من كه آشناست
گر تن سفر گزيد ز پيشت، مگير عيب
دل را نگاه دار كه در خدمتت به پاست
زندگينامه
اميرفخرالدين محمود فريومدى معروف و متخلص به »ابن يمين« فرزنديمينالدين
طغرايى از شعرا و فضلاى مشهور سده هشتم هجرى است. بنابهنوشته مؤلف ريحانة
الادب، زادگاه وى فريومد، هم نام قريهاى است درسبزوار و هم نام قصبهاى است در
تركستان، ولى چون در خراسانى بودن ابنيمين ترديدى نيست بنابراين بايد قول اول
را در مورد زادگاه وى پذيرفت كهاكنون از توابع جوين به شمار مىرود.
ديوان اشعار وى در كشاكش ستيز سربداران )به سال 743 ه . ق» و جنگىكه در ميانه
اميروجيه الدين مسعود سربدارى و سلطان معزالدين حسين كرتدر خواف روى داده، از
ميان رفته است و علت اين امر، حضور ابن يمين دركنار سپاه سربداران در اين جنگ
بوده است و ابن يمين به ناچار از نو بهتدوين ديوان اشعار خود پرداخته و آنچه
از سابق به خاطر داشته و نيز بعداًسروده، در آن گرد آورده است.
ابن يمين در ستايش امرا و سلاطين سربدار قصايد شيوايى دارد ونمايانگر آن است كه
وى از بن دندان به مديحت آنان پرداخته است، چرا كهسربداران سرانجام توانستند
دست كم در منطقه خود، سپاه خونخوار مغول راشكست بدهند. از طرفى ديگر سربداران
در ترويج مذهب تشيع سعى بليغى ازخود نشان مىدادند، و اين امر به تنهايى قادر
بوده است كه نظر ابنيمينها رابه ستايش آنان معطوف سازد، خصوصاً آن كه وى در
دستگاه سربداران داراىعنوان ديوانى بوده و از مستوفيان به شمار مىرفته است.
وى سرانجام به سال769 ه . ق در سنين كهنسالى بدرود حيات مىگويد و در قريه
فريومد در كنارمزار پدرش به خاك سپرده مىشود.
مؤلف ريحانة الادب، به ذكر «9» اثر از آثار قلمى ابن يمين پرداخته كه دو اثرآن
تكرارى است:
مجموعة الغرائب و المرآت المفتوحه.
ديوان چاپى اشعار ابن يمين شامل قصايد در 3978 بيت، 324 غزل جمعاً1514 بيت، 894
قطعه جمعاً 4702 بيت و در ديگر قالبهاى شعرى: تركيببند، ترجيع بند، مسمط،
مخمّس، مستزاد و مثنوى 522 بيت و 671 رباعى در1342 بيت و مفردات در 6 بيت كه
كلاً بالغ بر 12064 بيت مىشود.
سبك شعرى
ابن يمين از شاخصترين چهرههاى شعر فارسى در سبك عراقى است.سرودههاى او
غالباً رسا، شيوا و دلنشين است خصوصاً در دو قالب »قطعه« و»رباعى« از نام آوران
شعر فارسى به شمار مىرود و در اشعار او مفاهيماخلاقى، تربيتى، اجتماعى و
عرفانى و دينى موج مىزند.
دامنه تأثير آثار عاشورايى
اگرچه ابن يمين در زمينههاى شعر آيينى داراى قصايد استوار و متينى استولى
بيشتر به عنوان آفريننده اشعار اخلاقى، پندآموز و عبرت آفرين شهرتدارد و شايد
پس از انورى ابيوردى )متوفاى 585 ه . ق» كسى در قالب شعرى»قطعه« آثارى همسنگ
ابن يمين نيافريده باشد.
با اينكه وى از شيعيان با اخلاص آل اللَّه بوده و در اشعار مناقبى او
مىتوانجلوههاى اين اخلاص و ارادت ديرپا را آشكارا مشاهده كرد، ولى وجه
غالبشعرى او صبغه حكمى، اخلاقى و اندرزى دارد.
در ديوان اشعار ابن يمين حكايت منظومى در قالب مثنوى وجود دارد كهعدل الهى به
تصوير كشيده كه از كشندگان دو نور ديدگان خود: امام حسن وامام حسين عليهما
السلام به پيشگاه خداوند شكوه مىبرد، و داراى بارعاطفى و ماتمى بالايى است.
ترديدى نيست كه چهرههاى شاخص شعر آيينى در سدههاى گذشته درشتاب بخشيدن به
روند تكاملى آن تا به امروز، سهيم بودهاند و ابن يمين درزمره همين چهرهها
است، و شعر عاشورا كه از زير مجموعههاى شعر آيينىاست از طيف تأثيرگذارى اين
گونه آثار - كه داراى مفاهيم ارزشىاند - به دورنمانده است.
برگزيده آثار عاشورايى
چون در قسمت پيشين از تنها مثنوى ماتمى ابن يمين ياد كرديم، براىپرهيز از
اطاله كلام از توضيح درباره آن پرهيز مىكنيم و با نقل آن شما را درجريان چند و
چون اين حكايت منظوم قرار مىدهيم:
شنيدم ز گفتار كار آگهان
بزرگان گيتى، كهان و مهان
كه: پيغمبر پاك والا نسب
محمد، سر سروران عرب
چنين گفت روزى به اصحاب خود
به خاصان درگاه و احباب خود
كه چون روز محشر درآيد همى
خلايق، سوى محشر آيد همى
منادى برآيد به هفت آسمان
كه: اى اهل محشر! كران تا كران
زن و مرد، چشمان به هم برنهيد
كه خاتون محشر، گذر مىكند
زآب مژه، خاكتر مىكند
يكى گفت كاى پاك بى كين و خشم!
زنان از كه پوشند بارى دو چشم؟!
جوابش چنين داد داراى دين
كه بر جان پاكش هزار آفرين
كه فردا، كه چون بگذرد فاطمه
زغم، جَيب جان بردرد فاطمه
ندارد كسى طاقت ديدنش
زبس گريه و سوز و ناليدنش
به يك دوش او بر: يكى پيرهن
به زهراب آلوده، بهر حسن
زخون حسينش، به دوش دگر
فروهشته آغشته دستار سر
بدين سان رودخسته تا پاى عرش
بنالد به درگاه داراى عرش
بگويد كه: خون دو والا گهر
از ين ظالمان هم تو خواهى مگر
ستم، كس نديدهست ازين بيشتر
بده دادمن، چون تويى دادگر
كند ياد سوگند، يزدان چنان
به دوزخ كنم بندشان جاودان
چه بد طالع آن ظالم زشت خوى
الا اى خردمند پاكيزه راى!
و زآن، تو زيزدان جان آفرين
بيابى جزايش بهشت برين
جز اين پند منيوش اگر مؤمنى
بدين راه رو، گرنه تردامنى
6. سلمان ساوجى )ف 778)
زندگينامه
نام و تخلّص شعرىاش سلمانملقب به جمالالدين كه در دهه اول سال709 ه . ق در
ساوه به دنيا آمد. پدرش به امور ديوانى اشتغال داشت و او نيز درمحاسبات ديوانى
دستى به تمام داشت، ولى هنر سخنورى را بر كار ديوانىبرگزيد و در زمينه فنون
ادبى به تحصيل پرداخت و از همگان برترى يافت.
سلمان ساوجى در آغاز به دربار سلطان ابو سعيد بهادر »736 - 716) راهيافت و به
مدح وى و وزيرش خواجه غياثالدين محمد )= پسر خواجهرشيدالدين فضلاللَّه»
پرداخت و پس از فروپاشى حكومت ايلخانيان درشمار مدحتگران ايلكانيان درآمد و به
مدّت چهل سال در خدمت بزرگان اينخاندان به سر برد و امير حسن بزرگ »775 - 736)
و فرزندش معزالدينسلطان اويس ايلكانى »776 - 775) و ديگر دولتمردان حكومتى را
ستود وسرانجام به مقام ملك الشعرايى برگزيده شد و به مال و منالى وافر
دستيافت.
سلمان در فنون ادب و رموز سخن از استادان مسلم زمانه خود به شمارمىرفت به طورى
كه لسان الغيب حافظ شيرازى او را »شهنشاه فضلا« و»پادشاه ملك سخن« معرّفى
مىكند:
سرآمد فضلاى زمانه دانى كيست
ز روى صدق و يقين نه ز روى كذب و گمان؟
شهنشه فضلا، پادشاه ملك سخن
جمال ملّت و دين خواجه زمان: سلمان
سلمان در انواع قالبهاى شعرى خصوصا قصيده و غزل آثار بسيارشيوايى دارد و علاوه
بر ديوان اشعار داراى دو منظومه مثنوى است: »جمشيدو خورشيد« كه آن را به سال
763 ه .ق سامان داده و فراقنامه كه در سال 770 ه .ق كار نظم آن را به پايان
برده است.
وى سالهاى پايانى عمر را به دليل ناتوانى و ضعف قوّه بينايى در زادگاهخود
گذرانيد و سرانجام در دوازدهم ماه صفر سال 778 ه . ق در آستانه هفتادسالگى
بدرود حيات گفت.
كليات سلمان ساوجى به تصحيح دكتر عباسعلى وفايى در سال 1376توسط انجمن آثار و
مفاخر فرهنگى چاپ و منتشر شده است.
سبك شعرى
شيوه شعرى سلمان ساوجى در قصيده آميزهاى از سبك عراقى و سبكخراسانى است، ولى
در ساير قالبهاى شعرى خصوصا قالب غزل از سبكعراقى سود مىجويد و غزليّات
پرشور و شيواى او از بهترين آثار منظومپارسى در اين سبك شعرى به شمار مىرود.
دامنه تاثير آثار عاشورايى
سلمان ساوجى در زمينه شعر آيينى داراى آثار فاخر و ممتازى است و درهر چند برخى
سعى كردهاند كه او را پير و اهل تسنن قلمداد كنند، ولى دركليات او به ابياتى
بر مىخوريم كه در شيعه بودن او نمىتوان ترديد كرد. وىدر تركيببند آيينى خود
منزلت اميرمؤمنان على )عليه السلام» را در نهايتشيوايى به تصوير مىكشد و بر
رهبرى بلامنازع آن حضرت پس از رحلترسول خدا )صلى اللَّه عليه و آله و سلم» پاى
فشارد:
اى برابر كرده ايزد با خليلت در وفا
آيت »يوفونَ بِالنَّذر« است بر حالت گوا
بوده با ايّوب همسر در گهِ صبر و شكيب
گشته با جبريل همره در ره خوف و رجا
نوح اگر در شكر او »عبداً شكورا« گفت، گفت:
از برايت »سَعيكم مشكور« اندر »هَل اَتى«...
مىكنم اقرار و دارم اعتقادِ آنكه نيست
در ره دين رهبرى همچون تو بعدِ مصطفى
وز زبان روح گفته با محمد، كردگار:
لافتى الاّ على لا سيف الاّ ذوالفقار
و در دنباله سخن، آن حضرت را »حجّت قاطع«، »امام حق« و»اميرالمومنين« معرّفى
مىكند و خود را حسّان خاندان مىشناسد كه به مرتبت»سلمانى« دست يافته است:
اين منم در بارگاه مقتداى انس و جان
با قصور عجز خود را منقبت خوان يافته
اين منم بر آستان فخر آل مصطفى
رتبت »حسّانى« و مقدار »سلمان« يافته
حجّت قاطع، امام حق، اميرالؤمنين
بحر دانش، كانِ مردى، لطف ربّ العالمين
ستايش كارگزاران حكومتى، »ريايى« و نادرست مىشناسد:
تا كه در درياى مدحت آشنايى مىكنم
هر چه نه مدّاحىِ توست، آن ريايى مىكنم
در كليات سلمان ساوجى يك قصيده 35 بيتى ماتمى در سوگ حضرتحسين بن على -عليه
السلام - وجود دارد كه از امّهات اشعار عاشورايى درزبان فارسى است كه در اثبات
شيعه بودن او همين ابيات كافى است.
وجود اين گونه آثار منظوم فاخر ماتمى در سده هشتم مسلّماً راهگشاىشعراى آيينى
در سدههاى بعد در آفرينش آثار پرشور ماتمى درباره رويدادكربلا بوده است و عظمت
مقام ادبى سلمان و پايگاه رفيعى كه در شعر فارسىدارد دامنه اين تأثيرگذارى را
بيشتر كرده است.
برگزيده آثار عاشورايى
با عنايت به مطالبى كه در بخش پيشين به آن اشاره كرديم، در اينجا به نقلقصيده
شيواى ماتمى سلمان ساوجى مىپردازيم:
در مصيبت كربلا
خاك، خون آغشته لب تشنگان كربلاست
آخر اى چشمبلابين! جوى خونبارتكجاست؟!
جز به چشم وچهره مسپر خاك اينراه كاين همه
نرگس چشم و گل رخسار آل مصطفى ست
اى دل بى صبر من! آرام گير اينجا دمى
كاندر اينجا منزل آرام جان مرتضى ست
اين سوادِ خوابگاه قُرَّةُ العين على ست
روضه پاك حسين ست اين كه مشك زلف حور
خويشتن را بسته بر جاروب اين جنت سراست
شمع عالمتاب عيسى را درين دير كهن
هر صباح از پرتو قنديل زرّينش ضياست
زآب چشم زائران روضهاش »طوبى لهم«
شاخ طوبى را به جنت قوّت نشو و نماست
مهبط انوار عزّت مظهر اسرار لطف
منزل آيات رحمت، مشهدِ آل عباست
اى كه زوّار ملايك را جنابت مقصد ست
وى كه مجموع خلايق را ضميرت پيشواست
نعل شبرنگ تو گوش عرشيان را گوشوار
گرد نعلين تو چشم روشنان را توتياست
صفحه تيغ زبانت عارى از عيب خلاف
روى مرآت ضميرت صافى از رنگ رياست
نارى از نور جبينت شمع تابان صباح
تارى از زلف سياهت خطّ مشكين مساست
ناسزايى كاتش قهر تو در وى شعله زد
تا قيامت هيمه دوزخ شد و انيش سزاست
بهره جز آتش چه دارد هر كه سر برّد به تيغ؟
خاصه شمعى را كه او چشم و چراغ انبياست
هر سگى كز روبهى با شير يزدان پنجه زد
گر خود او آهوى تاتارست، در اصلش خطاست
تا نهان شد آفتاب طلعت در زير خاك
هر سحر پيراهن شب در برِ گيتى قباست
هركجا فصلىدرين باب است در باب شماست
تا صبا از سرِّ خاك عنبرينت برد بوى
عاشق او شد بهصد دلزين سببنامشصباست
هر كس از باطل به جايى التجايى مىكند
ز آن ميان ما را جناب آل حيدر ملتجاست
كورىِ چشم مخالف، من: حسينى مذهبم
راه حق اين است و نتوانم نهفتن راه راست
اى چو دريا خشك لب! لب تشنگان رحمتيم
آبِ رويى ده به ما كآبِ همه عالم توراست
خواهشت: آب است و ما مىآوريم اينك به چشم
خاكسار آن كس كه با دريا به آبش ماجراست
بر لبِ رود على
، تا آب دلجوى فرات
بسته شد زآن روز باز افتاده آب از چشمهاست
جوهر آب فرات از خون پاكان گشت لعل
اين زمان آن آب خونين همچنان در چشم ماست
سنگها بر سينه كوبان، جامها در نيل غرق
مىرود نالان فرات آرى ازين غم در عزاست
آب كف برروى ازين غم مىزند ليكن چهسود؟
كف زدن بر سر كنون؟ كاندر كفش باد هواست!
يا امام المتّقين! ما مفلسان طاعتيم
يك قبولت صد چو ما را تا ابد برگ و نواست
يا شفيع المُذنبين! درخشكسال رحمتيم
يا اميرالمؤمنين! عام است خوان رحمتت
مستحقِّ بينوا را بر درت گوش صلاست
يا امام المسلمين! از ما عنايت وامگير
خود تو مىدانى كه )سلمان» بنده آل عباست
نسبت من با شما اكنون درين ابيات نيست
مصطفى فرمود: سلمان هم ز اهل بيت ماست
روضةات را من هوا دارم به جان قنديل وار
آتشين دل در برم دايم معلّق زين هواست
خدمتى لايق نمىآيد ز من بهر نثار
خُردهاى آوردهام و آن: دُرِّ منظوم ثناست
هر كسى را دست بر چيزى و ما را بر دعا
ردمكنچوندستايندرويشمسكينبردعاست
يا ابا عبداللَّه! از لطف تو حاجاتِ همه
چون روا شد حاجت ما گر برآيد هم رواست
7. ابن حسام خوسفى »875 - 783)
زندگينامه
نامش محمد فرزند حسامالدين حسن و با تخلص )ابن حسام» از شعراىبلندآوازه آيينى
در سده نهم هجرى است كه به سال 782 يا 873 ه .ق درخوسف واقع در 35 كيلومترى
جنوب غربى بيرجند به دنيا آمد.
وى در علوم متداول زمانه خود از قبيل: صرف، نحو، معانى و بيان، نجوم،تاريخ،
تفسير، حديث و علم رجال و انساب دستى به تمام داشته وحسامى واعظ در مزار نامه
خود او را از شاگردان امير سيد محمد شيرازىمعرّفى مىكند كه از استادش رخصت
حديث يافته و مرحوم سعيد نفيسى در»تاريخ نظم و نثر فارسى« وى را از اصحاب صدر
الدّين رواسى دانستهاند ومرحوم علىاكبر دهخدا در لغت نامه دهخدا، صدر الدين
رواسى را از خلفاىشيخ زينالدّين خوافى معرفى مىكند كه از علوم ظاهرى و باطنى
بهرهمندبوده است.
ابن حسام بنا به نوشته تذكره نويسان علاوه بر كمالات صورى بهوارستگى و زهد و
تقوا و قناعت و مناعت طبع نيز موصوف بوده و از راهكشاورزى امرار معاش مىكرده
و از مجالست با اهل زر و زور به دور بودهاست.
دولتشاه سمرقندى در تذكرة الشّعراء در شرح احوال او مىنويسد:
»... ملك الكلام مولانا محمد حسام الدين المشهور به ابن حسام -رحمةاللَّه عليه
- به غايت خوشگوست و با وجود شاعرى صاحب فضل بودهو قناعتى و انقطاعى از خلق
داشته. از خوسف است من اعمال قهستان و ازدهقنت نان حلال حاصل كردى و گاو بستى و
صباح كه به صحرا رفتى تا شاماشعار خود را بر دسته بيل نوشتى و بعضى او را »ولى
حق« شمردهاند، و درمنقبت گويى در عهد خود نظير نداشت و قصايد غرّا دارد...«
از ابن حسام علاوه بر ديوان اشعارش، منظومه مثنوى خاوراننامه شامل22500 بيت
در بحر متقارب و به تقليد از شاهنامه فردوسى درباره جنگهاىحضرت على و ياران آن
حضرت مانند: مالك اشتر، ابوالمحجن، عمرو بنمعدى كرب، عمرو بن امّيه با قباد )=
شاه خاوران» و با امراى بتپرست ديگرمانند تهماس شاه و صلصال شاه براى اشاعه
اسلام و برانداختن كفر در خاورزمين؛ و منظومه مثنوى نثر اللّالى حاوى ترجمه
منظوم كلمات قصاراميرمؤمنان على )عليه السلام» نيز دارد كه هنوز به زيور طبع
آراسته نشدهمطالب آن منشأ روايى و تاريخى ندارد.
ابن حسام سرانجام در سن 92 سالگى در زادگاهش چشم از جهان فروبست و هم اكنون
مرقد او كه بر روى تپّهاى سنگى معروف به »پايتخت« درخوسف قرار دارد، زيارتگاه
مردم آن سامان بوده و او را صاحب كرامتمىشناسند.
سبك شعرى
ابن حسام خوسفى اگر چه داراى شيوه بيانى خاصّ به خود نبوده ولى باپيروى از
متقدّمين توانسته است آثار فاخر و شيوايى را ارايه دهد كه ازممتازترين آثار
منظوم در سده نهم هجرى به شمار مىرود.
وى در قصيده از سبك خراسانى و در غزل و ديگر قالبهاى شعرى ازسبك عراقى سود
مىجويد و كلام او از رسايى و استوارى و غناى محتوايىبرخوردار است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى
ابن حسام در زمره شاعران انگشت شمار آيينى در زبان فارسى است كهآثارش سرشار از
مفاهيم ارزشى و معنوى با ساختار لفظى محكم و استوارمىباشد.
وى علاوه بر قصايد فاخر و ماندگار آيينى داراى سه تركيب بند بديع وزيباى مهدوى
در ستايش حضرت ولى عصر - ارواحنا فداه - دارد و موسومبه: مناقب هفت رنگ با
رديفهاى: سپيد، سرخ، زرد، سبز، كبود، بنفش وسياه؛ و مناقب هفت معدن با
رديفهاى: گوهر، لعل، ياقوت، عقيق، پيروزه،مرواريد و مرجان؛ و مناقب هفت گل با
رديفهاى: نرگس، لاله، گل، نيلوفر،مىروند.
همو قصايد مناقبى و ماتمى شيوايى در مرثيت و مديحت سالار شهيداندارد كه در
قسمت پايانى اين مقال خواهد آمد. بدون ترديد نقش ابنحسامخوسفى در بالندگى شعر
آيينى در زبان فارسى، نقشى تعيين كننده است چراكه جاذبههاى كلامى او را
نمىتوان ناديده گرفت و شيوه فاخر بيانى او نيز دربه تصوير كشيدن مقولههاى
ارزشى و تبيين عظمت وجودى حضراتمعصومين )عليهم السلام» مقبول اهل نظر و
شيفتگان ادب شيعى است.
برگزيده آثار عاشورايى
ابن حسام خوسفى داراى سه قصيده رسا و شيواى آيينى در مناقب و مراثىحضرت ابى
عبداللَّه الحسين )عليه السلام» است كه به خاطر اهميتى كه از نظرساختارى و
محتوايى دارند، به نقل آنها مىپردازيم:
قنديل آفتاب كزو عرش را ضياست
تاب شعاع روضه مظلوم كربلاست
انوار لامعات مصابيح مرقدش
چون پرتو لوامع مشكات كبرياست
در جنب آن، اشعّه انوار آفتاب
كمتر ز لمعهاى است كه آن ده يك سُهاست
از نكهت عمامه عنبر شمامهاش
باد بهشت، لخلخهآميز و عطر ساست
با اعتدال قامت آن سروِ خوش خرام
در باغ خلد، سدره و طوبى كم از گياست
با ابرويش، مقابله ماه نو كج است
با گيسويش حكايت مشك ختا، خطاست
بابش علىّ و، مادر او مفخر النّساست
جدّش محمدست، كه از موى و روى او
نعتى به شرح سوره »واللّيلُ و الضّحى« ست
معصوم زهر خورده زهرا، برادرش
كز بوى خلق او دل مجروح را شفاست
عَمّش كسى كه ذروه نشينان سدره را
در زير بال او طيران، غايتِ رجاست
گرد نثار موكب زوّار مرقدش
در هر دو كون روشنىِ، ديده عماست
روز وَغا كه رايت نصرت بلند كرد
ماه نواش نمونهاى از طرّه لواست
گر آفتاب سجده تعظيم او كند
شايد، كه آفتاب ورا شُقّه رداست
تيغش كه برق شعشعهاى از شرار اوست
همچون شرار شعشعه برق، جان رُباست
از موكب ستاره نشان كميت او
پشت زمين نگاشته چون روى دلرباست
طوف جناب اوست كه مرغان سده را
همچون كبوتران حريم، حرم هواست
دعوت بر آستان مزارش اجابت است
كان همچو آسمان به صفت قبله دعاست
تطهير اهل بيت به قرآن مبيّن است
آخر ببين كه پايه اين منزلت كراست؟
كرب و بلاى پرده نشينان اهل بيت
از خارجى بپرس كه با عترت رسول
بارى بيا بگو تورا ماجرا چراست؟
بر نرگس پر آب و لبِ تشنه حسين
دريا و كوه و انجم و افلاك در عزاست
بر گوشه جگر ز جگر گوشه، داغ و درد
و آن داغ بى مراهم و، آن درد بى دواست
هر صبحدم، به ماتم آن رشگ نوبهار
پيراهن حرير عروسان گل، قباست
از تاب آن دو سنبل جعد بنفشه بوى
پشت بنفشه بين كه چو زلف بتان دوتاست
پژمردگى، روا بود از دست تشنگى
خاصه گلى كه گلبنش از باغ مرتضىست
از اشكِ لاله رنگ كه چشم شفق فشاند
سرخى هنوز بر رخ گلگونه عشاست
جايى كه سنگ خاره بر او ناله مىكند
آب فرات ناله كنان گر رود، رواست
سقّاى ميغ، ناله كنان ديده اشكبار
زآن روزگار، باز پس پرده حياست
فردا كه هر كسى به جزاى عمل رسند
هر كس بيابد آن چه به كردار خود سزاست
لب تشنگان چو دست تظلّم برآورند
ترسم كه آب، خون شود از شرم باز خواست
ماييم و، آب چشم ز هر گوشهاى روان
لعنت بر آن كه با تو به درياش ماجراست
بس چشمههاى آب كه در چشمهاى ماست
اى آنكه از اشعّه انوار طلعتت
آيينه مشعشع خورشيد را صفاست
از بام قصرِ قد زجناب تو شرفهاى
است
اين خشت زرنگار كه بر گوشه سماست
فانوس چار شُقّه نُه پرده فلك
عكس فروغ روزنه روضه شماست
خوش لالهاى است عارضت اى نوبهار حسن
كان لاله، از بسلاله گلزار مصطفى است
با سروِ باغ نسبت قدّ تو، راست نيست
آرى به اعتدال قدت سرو نيست راست
گلگونه عذار تو، از روضه رسول
سروِ قد تو، از چمن باغ »لافتى« ست
روز قضا كه باب تو دعوىِّ خون كند
يك تار موى جعدِ تو را روضه، خونبهاست
)ابن حسام» اگر چه به حسّان نمىرسد
حسّان صفت به مدحتِ تو منقبت سُراست
شايد كه بر كتابه فردوس بركشند
رمزى كه در كتابت اين نظم دلگشاست
فى مقتل الشّهداء )عليهمالسّلام»
اى باد صبحدم! خبر يار من بيار
دانى چه خوش بود؟... خبر يار من، بيار!
تنگ است عيش من، خبرى ز آن دهن بيار
سوداى زلف يار، دماغم خراب كرد
طعم مزاج آن لبِ ياقوت فن بيار
افتاده در چهِ زنخش، يوسف دلم
ز آن جعد تاب داده مشكين رسن، بيار
گويى مراد در خم چوگان ما نماند
بارى حديث دلبر سيمين ذقن بيار
ز آن سنبل سياه كه چين در سوادِ اوست
جان را، عبير نافه مشك ختن بيار
سوداى خاطرم به جنون باز مىكشد
زنجيرِ آن دو طرّه عنبر شكن بيار
جانان برفت و، از پسِ او جان همى رود
بازش بيار و، جان مرا باز تن بيار
اى قاصد خجسته! پيامى ز ما ببر
و آن گه جواب از آن لبّ شكّر سخن بيار
چشم فراق ديده يعقوب شد سپيد
زآن غايب از نظر، خبر پيرهن بيار
آهنگ پرده دار حريم حجاز كن
عشّاقوار، بوى گلى ز آن چمن بيار
بر خوابگاه سيّدِ يثرب حرم، خرام
و آن گه به تحفه، بوى اويس قرَن بيار
بر مرقد امير نجف بگذراى نسيم!
زآن آستانه، سرمه چشم پرن بيار
بر بقعه بقيع، همانا گذشتهاى
از خاك كربلا كه بلا بر بلاست آن
تسكين درد و داغ دل پر حزن بيار
از خون حلق تشنه اولاد مصطفى
بوى گلاب و رنگ عقيق يمن بيار
از عارض و قد و رخ گلگونه حسين
رنگ عبير و لاله و سرو و سمن بيار
از طلعت شكفته چون نوبهار او
نسرين و ارغوان وگل نسترن بيار
از نزهت شمامه و عطر عمامهاش
بوى بنفشه و سمن و ياسمن بيار
ما منّت رياض و رياحين نمىكشيم
گردى ز خاك روضه او بى منن بيار
از رشگِ آن كه دُرّ عدن در عدن بماند
اى ديده از سرشگ، تو دُرِّ عدن بيار
لب تشنگان كرب و بلا را جگر بسوخت
سقّاى ميغ! آب فرات از عَطَن
بيار!
دُردى كشان بزم شهادت فتادهاند
ساقىِ قدس! باده صافى زدن بيار
تلخى كشيدگان مىِ جام عشق را
آب زلال و شهد و شراب و لبن بيار
آن سر كه بر سران جهان سر به سرسر است
باز آن سرِ بريده به سوى بدن بيار
اى پيك خوش خبر! خبرى از وطن بيار
اى چشم چشمهخيز! تو از اشك لاله گون
توفان ز ناوك مژه موج زن بيار
عالم چو شب سياه شد از جور شاميان
اى صبح عدل! مشعل زرّين لگن بيار
دجّاليان به فتنه و غوغا بر آمدند
مهدِ جلال مهدىِ دشمن فكن بيار
حق را به دست ظلم به باطل نهفتهاند
رمزى ز سرّ كاشف سرّ و علن بيار
ديوان طمع به ملك سليمان همى كنند
هان اى شهاب! صاعقه تيغ زن بيار
اى ديده! مردمى كن و خونى سرشك را
اين دم كه دم دم است دگر دم مزن بيار
)ابن حسام» خسته دل! از رهگذار چشم
اشكِ چو نار دانه به هر دم زدن بيار
و فى مناقب اميرالمؤمنين حسين )سلاماللَّه عليه»
دلم شكسته و مجروح و مبتلاى حسين
طواف كرد شبى گِرد كربلاى حسين
شكفته نرگس و نسرين و سنبلتر ديد
زچشم و جبهه و جعد گرهگشاى حسين
طراز طرّه مشكين عنبر افشانش
خضاب كرد به خون خصم بيوفاى حسين
كمند غاليه سيماى مشك ساى حسين
زحلق تشنه او رسته لاله سيراب
ز خون كه موج زد از جانب قفاى حسين
قدر چو واقعه كربلا مشاهده كرد
ز چشم خون راند بر قضاى حسين
سپهر شيشه شامى پر اشك ياقوتى
كه آب مىطلبد لعل جان فزاى حسين
نشسته بر سر خاكستر آفتاب مقيم
كبود پوش به سوگ از پىِ عزاى حسين
جمال روشن خورشيد را غبار گرفت
كه در غبار نهان شد مهِ لقاى حسين
به روز معركه چون پاى در ركاب آورد
سوار ابلق دوران نداشت پاى حسين
بسوخت شامى ملعون چو ديو از آتش نجم
ز برقِ صاعقه تيغ جان رباى حسين
در آن محل كه زبيداد، داد داده شود
سزاى خود ببرد خصم ناسزاى حسين
به روز واقعهاى ظالم خدا ناترس
بيا ببين كه چها كردهاى به جان حسين
خداى قاضى و پيغمبر از تو ناخشنود
چگونه مىدهى انصاف ماجراى حسين
حسين، جان گرامى فداى امّت كرد
سزاست امّت اگر جان كند فداى حسين
به روز حشر ببينى به دست پيغمبر
حسين را تو ندانى خداى مىداند
كمال منزلت و عزّت و علاى حسين
نكاح مادر او زير سايه طوبى
ببست با پدرش در ازل خداى حسين
غبار گَرد مناهى به دامنش نرسيد
ز عصمت گهر پاكِ پارساى حسين
هزار سجده كند آفتاب اگر روزى
به آفتاب رسد سايه رداى حسين
فروغ مشعله آفتاب را چه محل؟
به پيش پرتو قنديل پرضياى حسين
سراييان سرا بوستان روضه خلد
كنيزكان حريم حرمسراى حسين
چو ز ايران حرم، طايران سدره نشين
طواف كرب و بلا كرده بر هواى حسين
نه از خطاست كه بر مشك ناب طعنه زند
غبار غاليهآميز خاك پاى حسين
هزار تُكمه رومى بر اطلس شامى
قضا نهد كه بود ابره
قباى حسين
بدان اميد كه فيض عطاى او بنيد
سحاب قطره زنان از پىِ سخاى حسين
سحاب: قطره باران حسين: سربخشيد
عطاى ابر كجا و كجا عطاى حسين؟!
جز آن كه هست درين ورطه آشناى حسين
گداى حضرت او شو كه عاقبت روزى
به پادشاهى عقبى رسد گداى حسين
اگر رضاى خدا و رسول مىطلبى
متاب روى ارادت تو از رضاى حسين
مطيع راى تو رضوان بود اگر باشى
به اعتقاد چو رضوان مطيع راى حسين
ولايت دل خويشم از آن پسند آمد
كه شد ولايت او مسكن ولاى حسين
به باغ منقبت آل مصطفى، امروز
منم چو بلبل خوشخوان سخن سراى حسين
ز سدره در گذرد پايه معارج من
چو من مديح سگالم به منتهاى حسين
خموش )ابن حسام»؟! اين سخن نه لايق توست
ستايش تو كجا و كجا ثناى حسين؟!
هزار سال اگر از لامكان گذريابى
كجا رسيد توانى به كبرياى حسين
مُهيمنا! به دعايى كه خواند پيغمبر
كه ياد كرد درا و صفوت و صفاى حسين
به مادر و پدر اوى و جدّ اوى و بنيه
بدان برادر معصوم مجتباى حسين
كز آفتاب قيامت مرا پناهى ده
8. ابوالمؤيّد خوارزمى
از ابوالمؤيّد خوارزمى همين مقدارى مىدانيم كه مؤلف مقتل فارسىنورالائمه است
و ملا حسين واعظ كاشفى )متوفاى 910 ه . ق» در روضةالشّهداى خود به مناسبت در
چند جا از مقتل او نام مىبرد و ابياتى ازمرثيههاى عاشورايى وى را نقل مىكند.
چون به اين مقتل دسترسى نداريم وظاهراً در كشمكش حوادث از ميان رفته باشد
نمىتوانيم از تاريخ نگارش و ياكتابت آن سخنى به ميان آوريم و حدود سالهاى
زندگى اين شاعر گمنام رامشخص كنيم. ولى در قدمت مقتل فارسى نورالائمه او بر
روضة الشهداى ملاحسين واعظ كاشفى نمىتوان ترديد كرد و پيداست كه ابوالمؤيّد
خوارزمىپيش از سالهاى پايانى سده نهم مىزيسته و اى بسا كه در سدههاى پيشتر
ازآن زندگى مىكرده است.
سبك شعرى
از چند نمونه آثار ماتمى او كه در روضة الشهدا آمده پيدا است كه وى ازسبك
خراسانى و گاه از سبك عراقى در سرودن منظومههاى عاشورايى خودسود مىجسته است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى
به خاطر گمنام بودن اين شاعر آيينى و نيز دور از دسترس بودنسرودههاى ماتمى او
نمىتوان از دامنه تاثير آثار عاشورايى وى سخنى جزاين گفت كه مقتل فارسى او كه
به نظم و نثر فراهم آمده مورد عنايت موّرخانو مقتل نويسان قرار داشته و با از
ميان رفتن آن غبار فراموشى بر چهره اينشاعر و آثار منظوم او نشسته است.
برگزيده آثار عاشورايى
به جز اشعار پراكندهاى كه ملا حسين واعظ كاشفى در روضة الشهدا از ابوهمان
اشعار بسنده مىكنيم.
زبان حال منظوم امام حسين )عليه السلام»
اينك آمد نوبت من، الوداع
الوداع اى عترت من! الوداع
زود دلهاى شما خواهد شدن
سوز ناك از فرقت من الوداع
دم به دم خواهيد چون ابر بهار
گريه كرد از حسرت من، الوداع
زود دلهاى شما خواهد شدن
سوزناك از فرقت من، الواع
ترجمه منظوم قسمتى از رجز عبدالرّحمن بن عروه
چون من اندر عرب جوان نبَود
در عرب چه، كه در جهان نبَود
چون به دستانِ حرب آرم روى
رستم زال را امان نبَود
جان فداى حسين خواهم كرد
كه جز او راحت روان نبَود
ترجمه منظوم رجز محمد بن عبداللَّه بن جعفر
با شما، كارزار خواهم كرد
بر شما كار، زار خواهم كرد
وز براى دلِ حسين على
جان خود را نثار خواهم كرد
پا به حرب استوار خواهم كرد
كين خود از شما بخواهم خواست
سرِّ دل آشكار خواهم كرد
شِكوه در پيش جعفر طيّار
از شما بىشمار خواهم كرد
ترجمه منظوم قسمتى از رجز على بن حسين )عليه السلام»
منم علىِّ حسينِ على، كه خسرو مهر
فراز تخت فلك كمترين غلام من است
من از نژاد شهّىام كه قدر او مىگفت
كه: خطبه شرف سرمدى به نام من است
عنان ز معركه خصم بر نخواهم تافت
چرا كه توسن تَندِ سپهر، رام من است
9. بابافغانى )ف 925)
زندگينامه
بابافغانى شيرازى از غزلسرايان بنام و صاحب سبك دوره تيمورى است. نهتنها از
نام و تاريخ تولد اين شاعر نامآشناى زبان فارسى بلكه از شيوه زندگانى او
دراوان جوانى نيز اطلاعى در دست نيست.
در آغاز كار شاعرى از تخلّص )سكاكى» استفاده مىكرد و بعدها كهتخلّص )فغانى»
را برگزيد ظاهراً اشعار قبلى خود را نيز به همين تخلّصتغيير داد.
بابافغانى در حدود سى سالگى از زادگاه خود شيراز به هرات و خراسان وآذربايجان
اقامت گزيد و سرانجام به سال 925 ه . ق در مشهد بدرود حياتگفت.
بابافغانى در مدت اقامت خود در تبريز در سلك شعراى دربار سلطانيعقوب - از
امراى آق قويونلو - درآمد و به مرور زمان منزلت شايستهاى پيداكرد، ولى به خاطر
افراط در عيش و بىبند و بارى تا پايان عمر با تنگدستى دستدر آغوش بود و در
جريان يكى از جنگها كه ديوان شعر و اندوختههاى او بهغارت رفت با پريشان حالى
بيشترى روبه رو شد و طى نامهاى از تنها برادرخود كه در شيراز اقامت داشت خواست
آن چه از اشعار او در شيراز نزد افرادموجود است و يا در بياضها و كتابهاى آن
سامان يافت مىشود بنويسد وبراى او بفرستد.
ديوان بابافغانى بنا به نوشته تقىالدّين اوحدى پس از درگذشت وىتدوين شده و از
سرنوشت ديوانى كه شاعر در زمان حيات خود به تدريجفراهم آورده، اطلاعى در دست
نيست. نوشتهاند كه بابافغانى در روزهاىپايانى عمر روى به توبه آورده و از
اشراقات باطنى حضرت ثامن الائمّه )عليهالسلام» بهرهمند شده و مورد عنايت
كريمانه آن حضرت قرار گرفته است.
مؤلّف رياض العارفين در شرح احوال بابافغانى مىنويسد:
... روى نياز به درگاه ملايك پناه شمس الشّموس امام طوس آورد و در آنآستان
مجاورت اختيار كرد. گويند كه چون مُحرِم حضرت امام همام گرديده،قصيدهاى در
منقبت به سلك نظم كشيده و كارگزاران سر كارِ امامت مدار، درفكر سَجعى به جهت
مُهر مِهر آثار، كه در نوشتجات و ارقام، ضرور و در كاربود، بودند. شب يكى از
اهل صفا و متولّيان روضه رضا - عليه التّحية والثّناء -در واقعهاى
به خدمت حضرت فيض ياب شد. حضرت فرمودند كه صباحدر مدح ما گفته كه مَطلع آن به
جهت سَجع مُهر مبارك، مناسب است. حسبالامر، على الصّباح به استقبال رفته، بابا
را ديدند و شناختند و به عنايت بىغايتِ حضرت نواختند. داخل شهر شده مطلع قصيده
او را سجع مهر مبارككردند و بابا از بركت آن مجاورت از اهل ايمان و ايقان
شد... بالفعل )= سنه1087) كه سال تأليف لطايف الخيال است اين بيت نقش خاتمى
است كه درآن آستان ملايك پاسبان زيارت نامههاى زوّار به آن مزيّن مىگردد و آن
مطلعاين است:
خطى كه يك رقمش آبروى نُه چمن است
نشان خاتم سلطان دين، ابوالحسن است
»... اما در اين زمان كه معتكف آستان قدس بود پس از شصت و اندى عمربنا به قول
تقىالدّين اوحدى مفلوج شد... و كمكم پهلو بر بستر ناتوانى و مرگنهاد... و در
سال 925 ه .ق بدرود زندگانى گفت و در همان ارض اقدس بهخاكش سپردند، ليكن اكنون
محل مزار وى معلوم نيست«.
سبك شعرى
در اين كه بابافغانى شيوه بيانى نوينى را در شعر خود عرضه كرده استترديدى نيست
چرا كه همين شيوه بيانى است كه در دوره تيمورى مورد اقبالو تقليد شاعران سده
نهم و دهم قرار گرفته است.
در شعر بابافغانى خصوصاً غزليات او با هيچ غموض بيانى و محتوايى روبه رو
نمىشويم، بلكه تركيباتى دلنشين، بيانى ساده و صميمى و در عين حالپرشور و
معانى روشن و دلپذيرى را شاهديم كه به آسانى با آدمى ارتباطحسّى و عاطفى برقرار
مىكنند.
حكيم شفايى، عرفى شيرازى و محتشم كاشانى، از غزلسرايان بنامىهستند كه از شيوه
بيانى بابافغانى پيروى كردهاند و آثار پرشورى را در اينسبك بيانى آفريدهاند،
و شاعرانى نيز بودهاند كه در پيروى از اين سبك، بهتدريج از آن فاصله گرفته و
آن قدر كه به مضامين تازه و باريك مىانديشيدندبه جنبه ساختارى شعر
نمىپرداختند مانند: جلال اسير، خواجه حسين ثنايى،زلالى خوانسارى و شوكت بخارى.
شيوه بيانى بابافغانى به تدريج به ظهور سبك وقوع و سبك »واسوخت«در شعر فارسى
انجاميد كه ميرزا اشرف جهان قزوينى، لسانى شيرازى، باباشهيدى قمى وحشى بافقى را
از بانيان و پيشتازان اين دو سبك بيانىمىشناسند.
محتشم كاشانى كه در آغاز از شيوه بيانى بابا فغانى شيرازى پيروىمىكرد، بعدها
از طرفداران پرو پا قرص سبك وقوع درآمد و در رساله جلاليّهخود 64 غزل را در
همين سبك ارائه كرد.
گروهى ديگر از غزلسرايان كه در آغاز از شيوه بيانى بابا فغانى متأثر بودندبا
رويكرد جدّى خود به خلق مضامين بكر و دور از ذهن و نازك خيالىها،به تدريج سبك
اصفهانى را پايهريزى كردند و در اشاعه آن كوشيدند كهبراى نمونه مىتوان از
صائب تبريزى،كليم كاشانى، طالب آملى، ظهورىِ تُرشيزى و حزين لاهيجى نام برد.
اينسبك پس از حضور شبه قاره هند و اقبال بى سابقه شاعران آن سامان از اينشيوه
بيانى و نيز كوچ دهها تن از شاعران نامدارى كه در اين سبك طبع آزمايىبوده و
بالندگى اين سبك بيشتر مرهون تلاش بى امان غزلسرايان نام آشناىايرانى است.
دامنه تاثير آثار عاشورايى
بابا فغانى داراى قصايد بلند و شيواى آيينى است كه در ستايشاميرمؤمنان، امام
حسين، امام حسن، امام رضا و ساير ائمّه معصومين )عليهمالسلام» سروده است.
اين قصايد آيينى به خاطر شيوه بيانى نو و بيان ساده و صميمى و غناىمحتوايى در
شمار بهترين منظومههاى آيينى در زبان فارسى به شمارمىروند.
بابا فغانى در تركيب ماتمى و مناقبى 6 بندى خود در چهار بند اول آن بهمرثيت
سالار شهيدان و واگويى فضايل وجودى آن حضرت مىپردازد و دربند پنجم به منقبت
حضرت ولى عصر روى مىآورد و در بند پايانى از ائمّهاثنى عشر )عليهم السلام»
نام مىبرد و به ساحت آنان عرض ارادت مىكند.
هر چند آثار عاشورايى بابافغانى از نظر كمى معدود و تأثيرات چندانى رابه همراه
نداشته ولى اشعار آيينى او مسلّماً راهگشاى شعراى همزمان او بودهو در سخنوران
پس از او نيز بى تأثير نبوده است.
برگزيده آثار عاشورايى
پيش از آن كه تركيب بند بابافغانى شيرازى را در مرثيت و منقبت حضرتسيدالشّهداء
و ساير امامان معصوم نقل كنيم، براى آشنايى بيشتر شيفتگانادب شيعى با آثار
آيينى اين غزلپرداز تواناى زبان فارسى در سده نهم و دهمابيات برگزيدهاى از
قصيده مناقبى او را در ستايش و مرثيت امام حسن و امامحسين )عليهما السلام»
مرور مىكنيم:
تا به آيينه دل طوطى جان در سخن است
همدم جان و دلم ذكر حسين و حسن است
آن دو خورشيد جهانتاب كه از روى شرف
نور هر يك سبب روشنى جان و تن است
سبزه نار خليل است خط سبز حسن
كه رقم يافته بر صفحه برگ سمن است
لاله وادى طور است گل روى حسين
كه چراغ حرم شاه نجف در سخن است
قطره اشك يكى رخنهگر سدِّ بلاست
شعله آه يكى آفت ظلم و فتن است
تلخىِ زهر جگر گوشه زهرا ز ازل
تا ابد در دهن طوطى شكّر شكن است
در غم تشنگى غنچه سيراب حسين
داغها بر جگر لاله خونين كفن است
يا حسين! از الم لعل تو تا روز جزا
ديده اهل دل از خون جگر موج زن است
تركيب بند
1
صبح قيامت است صباح عشور
تو
اى تا صباح روز قيامت ظهور تو
اى روشنايى شجر وادى نجف
هر ريگ كربلا شده طورى ز نور تو
كشته چراغ ديده تو در حضور تو
بر فرق نازكت، الف قدِّ خارجى
از سرنوشت بود و نبود از قصور تو
اى طوطى فصيح ادب خانه رسول
حيف از اداى منطق و لحن ز بور تو
دامن به عزم ملك ابد برميان زدى
آه از هواى اين سفر و راه دور تو
حاشا كه جمع خورده شراب جهنّمى
مستى كنند بهر كباب تنور تو
آن را كه گِل به خَمر سرشتند كى رسد
فيض از زلال جرعه جام طهور تو
در طشت يافتى سر آن شاه تاج و تخت
اى چرخ! خاك بر سر تاجِ سمور تو
از تاج زر چو نقل شد آن سر به طشت زر
شد طشت زر مرصّع از آن دانه گهر
2
هر گل كه بردميد ز هامون كربلا
دارد نشان تازه مدفون كربلا
پروانه نجاتِ شهيدان محشر است
مهر طلا ببين شده گلگون كربلا
در جستجوى گوهر يكدانه نجف
كردم روان دورود به جيحون كربلا
در هر قبيله از قِبَل خوان اهل بيت
ماتم رسيدهاى شده مجنون كربلا
وقتِ طلوع اختر گردون كربلا
بردند داغ فتنه آخر زمان به خاك
مرغان زخم خورده مفتون كربلا
گرگان پير دامن پيراهن حسين
ناحق زدند در عرقِ خون كربلا
خونابه روانِ جگر پاره رسول
در هر ديار سرزده بيرون كربلا
اين خوان نه اندكى استكه پنهان كند كسى
شايد كزين مُكابره
توفان كند كسى
3
اى رفته در قضاى خدا ماجراى تو
غير خدا كه مىرسد اندر قضاى تو؟
اى رفته با دهان و لبِ تشنه از ميان
آب حيات در قدم جانفزاى تو
بيگانه از خدا و رسول است تا ابد
برگشته اخترى كه نشد آشناى تو
كردى چو در رضاى خدا و رسول كار
باشد يقين رضاى خدا در رضاى تو
چندين هزار جامه اطلس قبا شود
فردا كه آورند به محشر عباى تو
بربسته رخت كعبه و مانده قدم به راه
بهر زيارت حرم كربلاى تو
مفتاح هفت روضه جنّت عصاى تو
بخشى ز نور سرمه »مازاغ
» روشنى
بى ديده را كجا خبر از توتياى تو؟
ما را كه ديده در سرِ اين شور و شين شد
عزم زيارت حرمت، فرض عين شد
4
آه اين چه ميل داشتن ملك و تاج بود؟
اين خود چه برفراشتن تخت عاج بود؟
دردا كه رفت در سرِ كار زمينِ رى
آن سر كه خونبهاى جهانش خراج بود
در جانِ خارجى، زغم گنج كار كرد
زهرى كه خون پاك امامش علاج بود!
دردا كه از ملامت سنگين دلان شكست
دلهاى مؤمنان كه تُنُك
چون زجاج بود
يا رب! ز اقتران كدام اختر سيه
اسلام بى حمايت و دين بى رواج شد؟
شد در هواى گرم نجف همدم سموم
عودى كه اهل بيتِ نبى را سراج بود
پروده گشت خون يزيدى به شير سگ
اين خشم و نقض و كينه ازين امتزاج بود
قوم يزيد را كه به خاك احتياج بود!
اهل نفاق تخت و زر و تاج يافتند
اصحاب صفّه، دولت معراج يافتند
5
حاشا كه علمِ عالم جاهل كند قبول
ذاتى كه برترست ز انديشه عقول
حاشا كه در غبار حوادث نهان شود
آيينه قبول و چراغ دل رسول
فردا نظاره كن كه چو خارِ خزان زده
اجزاى خارِ خفته نهد روى در ذُبول
بهر عروج مهچه
رايات مهدوى
عيسى فراز طاق زبر جد كند نزول
قاضى القضات محكمه آخر الزّمان
دار القضا كند چمن دهر از عدول
بر لوح چار فصل به قانون شرع و دين
اشيا كنند بهر قرار جهان حصول
در چار سوى كوِنِ به پروانه رسول
يابد قرارِ »لم يَصلِ خارجى« وصول
نور دوازده مه تابان يكى شود
گيرد فروغ شمعِ سرا پرده رسول
چندان بود محاكمه فيل بندِ شاه
سُكّان هفت خطبه به آيين دور گشت
انشا كنند خطبه به نام چهار و هشت
6
اى دل! ثناى وحدت ذات اله كن
بر حال خويش، خيل ملك را گواه كن
از شرح دانههاى دُرِ شاهوار عرش
كلك از عطارد و، ورق از مهروماه كن
سوى بهشت آدم و آل عبا خرام
طوبى قدان روضه نشين را گواه كن
اى باقر! از كناره سجاده ورع
نورى فرست و چاره مشتى تباه كن
اى صبح صادق! از افق غيب كن طلوع
وزمهر، درّ سرّ علم پيشگاه كن
خلوتسراى موسى كاظم به ديده روب
اين بارگاه را، علم از شوق آه كن
سرگشته منازل شوقيم اى صبا!
بويى ز سبزه زار رضا، خضر راه كن
گردين درست خواهى و اسلام، اى صبا!
در يوزه از در تقى و بارگاه كن
فال تو سعد، اى نقى پاك اعتقاد !
از دين علم بر آورد و آهنگ جاه كن
اى عسكرى! به كوكبه خسروى درآى
آفاق، پرستاره زنعل سپاه كن
اى مهدى! آفتاب تو در چاه تا به كى؟
گلزار اهل بيت چو باغ ارم شكفت
اى عندليب دلشده! آهنگ راه كن
10. اهلى شيرازى »942 - 858)
زندگينامه
مولانا محمد اهلى شيرازى در شمار بزرگترين شاعران فارسى زباندر سده دهمهجرى
است كه در به كاربردن صنايع لفظى و معنوى در شعر از نوادر زمانهخودبهشمار
مىرود.
به سال 858 ه . ق در شيراز به دنيا آمد و پس از 84 سال زندگانى در زادگاهخود
به سال 942 ه . ق بدورد حيات گفت. آرامگاه اين شاعر تواناى شيعىدوازده امامى،
در جوار مزار لسان الغيب حافظ شيرازى، زيارتگاه اهل ادب وعرفان است.
برروى سنگ مزار او نگاشتهاند:
هوالباقى و كل شىءٍ هالك
له قدس سره:
دوش از غم عمر رفته در منزل خويش
در فكر فرو شدم دمى با دل خويش
از حاصل عمر در كفم هيچ نبود
شرمنده شدم زعمر بيحاصل خويش
فى تاريخه رحمه اللَّه:
در ميان فضلا و شعرا
پير با صدق و صفا بود اهلى
رفت با مهر على از عالم
پيرو آل عبا بود اهلى
سال فوتش زخرد جستم، گفت:
)پادشاه شعرا بود اهلى»
كه سال 942 - سال درگذشت اهلى - از آن به دست مىآيد.
وى با تأثير پذيرى از مجمع البحرين منظومه كاتبى شيرازى، مثنوى سحرحلال را سرود
كه حدود 528 بيت دارد و تمامى ابيات آن را مىتوان در دوبحر عروضى خواند. اين
مثنوى كه سرشار از آرايههاى لفظى و معنوى وصنعت تجنيس مىباشد شهرت بلامنازعى
را در ميان اهل ادب براى او فراهمآورده است:
پيرو حيدر شو و همرنگ آل
تا دمد از روى تو هم، رنگ آل
حيدر والا گهر آن سرفراز
كامده نور حقش از در، فراز
رهرو حق آمدو، همراه حق
هم حق ازو اظهر و هم راه حق
چون على اندر ره دين راهبر
نيست جز آل على، اين راه بر
مه: نبى و كوكب دين: اهل بيت
سايه وحى نبى: اين اهل بيت
پيرو ايشان شو و، در آن جهان
رخش دل اندر صف مردان جهان
حاجت او حاصل ازين خانه دان
وى با هلالى استرآبادى )ف 936 ه . ق» شهيد قمى )ف 936 ه . ق»، مكتبىشيرازى
)سده نهم و دهم»، هاتفى خرجردى )ف 927 ه . ق» اهلى خراسانى)سده دهم» و اميدى
تهرانى )ف 929 ه . ق» معاصر بوده است.
كليات اشعار اهلى شامل غزليات، قصايد، تركيب بندها، ترجيعبندها،قطعهها ماده
تاريخها، رباعيات، ساقى نامه، گنجفه، معميات، مثنوى سحرحلال، مثنوى شمع و
پروانه و قصايد مصنوع در سال 1344 ش به كوششآقاى حامد ربانى و توسط انتشارات
كتابخانه سنايى چاپ و منتشر شده است.
سبك شعرى
اهلى شيرازى در آفرينش آثار منظوم خود در قالبهاى مختلف شعرى ازسبك عراقى سود
جسته و در سرودن مثنوى شمع و پروانه تا اندازهاى متأثر ازشيوه حكيم نظامى
گنجوى بوده است.
دامنه تأثير آثار عاشورايى
اهلى شيرازى داراى اشعار آيينى رسا و شيوايى در ستايش حضراتمعصومين عليهم
السلام است كه حاكى از ارادت بى شايبه او به اين ذواتمقدس مىباشد، همو هفت
قصيده ماتمى در رثاى سالار شهيدان سروده كهاز نظر ساختارى و محتوايى در خور
توجه است.
عاشورا خصوصاً سهيم دانست، چرا كه حركت او و شاعران پيش ازظهور محتشم كاشانى،
امكان ادامه حيات و مجال خودنمايى را براى اين نوعاز شعر در گستره زبان فارسى
فراهم آورده است.
برگزيده آثار عاشورايى
چنان كه گفتيم از اهلى شيرازى هفت قصيده ماتمى در رثاى حسين بنعلى عليهالسلام
در كليات اشعار او موجود است كه آنها را مىتوان در شمارآثار موفق عاشورايى در
سده نهم و دهم هجرى قرار داد كه به نقل برگزيدهاىاز آنها بسنده مىكنيم:
چرخ از شفق نه صاعقه در خرمنش گرفت
خون حسين، تازه شد و دامنش گرفت
گردون كه سوخت ز آتش لب تشنگى حسين
آن آتش بلاست كه پيرامُنش گرفت
باداجل بكشت چراغى، كه بر فلك
قنديل مهر و مه ز دل روشنش گرفت
شب در عزاى اوست سيه پوش و صبحدم
گويى كه در گلو نفس از شيونش گرفت