کاروان شعر عاشورا

محمد علي مجاهدي

- ۴ -


منظومه‏هاى عاشورايى بدون نام سراينده در كتاب‏روضة الشهداء

ملا حسين واعظ كاشفى )متوفاى 910 ه . ق» از علماى بزرگ سده‏نهم و اوايل سده دهم هجرى در مقتل معروف خود »روضة الشهداء« به‏مناسبت اشعارى را بدون ذكر نام گوينده نقل مى‏كند كه احتمال مى‏رود بعضى‏از آنها از خود او باشد، و ممكن است از ديگران كه نام سراينده آنها رانمى‏دانسته است. به هر حال نقل اين اشعار ماتمى به خاطر قدمتى كه دارند وپيش از ظهور محتشم كاشانى )متوفاى 996 ه . ق» سروده شده‏اند داراى‏اهميت است كه بايستى در پيشينه شعر عاشورا در زبان فارسى مورد عنايت‏اهل ادب و تحقيق قرار گيرد. از همين روى نقل اين اشعار پراكنده را در اينجامناسب ديديم. اگرچه از سياق سخن پيدا است كه سراينده آنها بيش از يك‏شاعر است و داراى شيوه‏هاى بيانى متفاوت‏اند كه آگاهى از جنبه‏هاى‏ساختارى و محتوايى آنها خالى از لطف نيست:
دلشكن‏تر زين عزا هرگز عزايى كس نديد
در جهان زين صعب‏تر هرگز بلايى كس نديد
تا ز بى‏آبى، گل باغ نبى پژمرده شد
ابتلا انبياء و اولياء بسيار بود
ليك در عالم ازين سان ابتلايى كس نديد
چشم گردون چون نگريَد خون؟كه در دوران او
چون بلاى كربلا، كرب و بلايى كس نديد
در سراى دهر تا شد رسم ماتم آشكار
همچو دشت كربلا، ماتمسرايى كس نديد
بحر زلال آل محمد سراب شد
آه اين چه حالت است كه عالم خراب شد؟
سروى ز بوستان ولايت ز پا فتاد
برجى ز آسمان هدايت خراب شد
چون ذره، بيقرار از آنم كه كربلا
بيتُ الوبالِ كوكبه آفتاب شد
از ياد كربلا، دل ما بيقرار گشت‏
وز داغ ابتلا، جگر ما كباب شد
رويى چنان كه بوسه گه مصطفى بدى‏
در خاك شد فتاده و، از خون خضاب شد
* * *
هر شب برود زسينه آرام غريب‏
و زشربت غم، تلخ شود كام غريب‏
شك نيست كز آن بتر بود شام غريب
* * *
اندرين ماتم، ملايك دم به دم بگريسته‏
جن و انس و علوى و سفلى، زغم بگريسته‏
كرسى از جا رفته و، سدره در افتاده زپاى‏
عرش، نالان گشته و لوح و قلم بگريسته‏
مهر عالمتاب، با سوز جگر ناليده زار
پير گردون هر زمان با پشت خم بگريسته‏
زين عزا، بهررضاى خواجه ركن و مقام‏
ناله كرده زمزم و، بيت الحرام بگريسته‏
حور عين، بهررضاى فاطمه درباغ خلد
بر شهيد باديه با صد الم بگريسته
* * *
اى به جاى تو، من وفا كرده!
تو مكافاتِ آن جفا كرده‏
بوده بيگانه و، تو را با حق‏
به نصيحت من آشنا كرده‏
من، تو را چون به حشر تشنه شوى‏
وعده شربت صفا كرده‏
در مكافات تو، حسين مرا
به غم آب مبتلا كرده
آن حسينى كه جبرئيل او را
فاطمه، از براى تربيتش
صد سحرگاه، ربنا! كرده
* * *
رخى كه بوسه گه شاه انبيا باشد
به خاك و خون شده پنهان كجا روا باشد؟!
كسى كه چشمه كوثر، عطاى جدّ وى است‏
به دشت كرب و بلا تشنه لب چرا باشد؟
روا بود كه جگر گوشه رسول خداى‏
فتاده غرقه به خون، سرزتن جدا باشد؟
به مراد دل خود من ز سر قبر نبى‏
به سوى هيچ سفر، دان كه مقيد نروم‏
گر خزانى سويم از لعل و زبرجد آرند
من بدان لعل و زبرجد، زبرجد نروم‏
ليكن از جور اعادى زچنين جا و مقام‏
بايدم رفت، وليكن به دل خود نروم
* * *
گردون، همه اسباب غمم مى‏سازد
وزمن به كسى دگر نمى‏پردازد
از خاك در جد خودم، دور انداخت‏
چون باد به گرد عالمم مى‏تازد
* * *
دولت وصل تو دايم زخدا مى‏جستيم‏
كعبه كوى تو، از راه صفا مى‏جستيم‏
هر سحرگاه، به اخلاص تمام از سرصدق
دست بر داشته بوديم و تو را مى‏جستيم‏
طاق ابروى تو، كآن قبله مشتاقان است‏
گاه و بيگاه به محراب دعا مى‏جستيم
* * *
زتو، رايت دولت افراختن‏
زما، لشكرى بيكران ساختن‏
سپاهى چو آشفته پيلان مست
همه نيزه وگرز و خنجر به دست
چو با تيغ، آهنگ خون آورند
سر آسمان بر زمين آورند
دايم زجوى ديده ما آب مى‏رود
بهر نهال تشنه صحراى كربلا
اى دل! فغان برآر كه درمانده گشته است‏
شهزاده دو كون به غمهاى كربلا
* * *
نشسته به زين چون يكى اژدها
سربارگى كرده بر وى رها
نه اسبى، عقابى برانگيخته‏
* * *
عباس على است شيرغازى‏
از بيشه خسرو حجازى‏
آورده به زير ران‏و، در دست‏
آب يمنّى و، باد تازى‏
سر مى‏بازم، مگر بيابم‏
نزديك خداى، سرفرازى‏
بر آل نبى سپه كشيدن
كارى است كه نيست كار بازى‏
غافل مشويد از آن كه نبوَد
بيهوده سخن بدين درازى

اگر كاست دشمن زمن دست راست‏
ز دين و زمرديم، چيزى نكاست‏
زنم تيغ و، ننديشم از مرگ هيچ‏
كه بى آب برگشتن من خطاست‏
اگر آب يابم و گرنه، كنون‏
سر اندر سرآب كردن رواست

موج زن مى‏بينم از هر ديده توفان غمى‏
مى‏رسد در گوشم از هر لب صداى ماتمى‏
اهل عالم را نمى‏دانم چه كار افتاده است؟

هر صبح اگر نه تعزيت مفخر الهدى است‏
پيراهن كبود فلك غرق خون چراست؟
گر آفتاب شرع نه در آب مى‏رود
برقامت سپهر، چرا پيرهن قباست؟
گر در فراق آن رخ گلگون نسوخت زار
خورشيد را چرا رخ لعلى چو كهرباست؟
* * *
من قيس مُنبّه‏ام كه در جنگ
كيوان نرسد زدار و گيرم‏
گر رستم زال، زنده گردد
گردد به خم كمند، اسيرم‏
در دوستى حسين و آلش‏
باكى نبود اگر بميرم‏
امروز شوم شهيد و، فردا
در خلد برين بود سريرم
* * *
كوه خارا، سنگها بر سر زند گر بشنود
آنچه آن سنگين دلان با آل ياسين كرده‏اند
وه چرا در خاك ميدان غرق خون افتاده‏اند
شهسوارانى كه فتح قلعه دين كرده‏اند
زهى حسرت كه چون شاه شهيدان
مرا گفتا: قدم در نه به يارى‏
چرا همراه آن حضرت نرفتم‏
نورزيدم طريق حقگزارى‏
اگر در كربلا مى‏گشتم آن روز
شهيد راه او، در دوستداى‏
بسى بودى به فرداى قيامت‏
مرا از لطف حق، اميدوارى‏
كنون او رفت و، من از روى تقصير
بماندم در مقام شرمسارى‏
به صد زارى دمادم مى‏كشم آه‏
ولى سودى ندارد آه و زارى
* * *
گر نام اين زمين به يقين كربلا بود
اينجا نصيب ما همه كرب و بلا بود
اينجا بود كه تيغ بر آل نبى كشند
و اينجا بود كه ماتم آل عبا بود
ريزند در مصيبت من آب چشم خويش‏
هر مرغ و ماهيى كه در آب و هوا بود
* * *
فغان از عالم بالا برآمد
خروش از عرصه غبرا بر آمد
به بام قبه خضرا، برآمد
بسا دمهاى آتشبار، كز غم‏
به جاى موج از دريا برآمد
از آن زارى كه جان مرتضى كرد
غريو از مرقد زهرا، برآمد
ز بهر ماتم آل محمد
ز روح انبيا، غوغا برآمد
* * *
آدم در ين عزا به غم و غصه مبتلاست‏
كشتى نوح، غرقه توفان ابتلاست‏
رنگين چراست پيرهن موسوى زنيل‏
و زدست غصّه، جبّه عيسى چرا قباست؟
گويا براى ماتم سلطان دين حسين‏
چندين خروش و ولوله در خيل انبياست‏
اينها، غم از براى دل مصطفى خورند
آن خود چه حسرت است كه در جان مصطفى‏ست‏
گر مرتضى بگريد ازين غصه، درخور است‏
ور فاطمه بنالد از اين حالها، رواست‏
سوزش نه بر زمين بود و بس، كه بر سپهر
در هر كه بنگرى به همين داغ مبتلاست
* * *
خاك را، كز خون آن شهزاده رنگين كرده‏اند
گذر فتاد به سر وقت كشتگان غمت‏
هزار جان گرامى فداى هر قدمت‏
فكند سرِ وقدت بر من از كرم سايه‏
مباد از سر من دور سايه كرمت
* * *
چو درياى هيجا درآمد به جوش
زمردان جنگى برآمد خروش‏
زخون دليران و، گرد سپاه
زمين گشت سرخ و، هوا شد سياه
* * *
اى كوفيان! چو سر زتن من جدا كنيد
بارى تن مرا به سوى خاكدان بريد
چون كاروان به جانب مكه روان شود
پيراهن مرا سوى آن كاروان بريد
گوييد كز براى خدا، بهر يادگار
نزد حسين، جامه پرخون نشان بريد
رحمى بر آب چشم يتيمان من كنيد
آن دم كه ياد كشتن من بر زبان بريد
چون طفلكان من، خبر من طلب كنند
از من تحيتى سوى آن طفلكان بريد
ترجمه منظوم قسمتى از رجز امام حسين عليه‏السلام‏
جد من، خير الوَرى، فاضل‏ترين انبياست‏
آفتاب اوج عزت، شمع جمع اصفياست‏
منقبت‏هاى پدر گر برشمارم، دور نيست‏
دُرِّ دُرج »لافتى« و بدر برج »هل اتى« است‏
مادرم: خيرالنسا، فرزند خاص مصطفى‏
بركمال او، كلام »بضعةٌ منّى«گواست‏
از برادر گر بپرسى، هست شاه دين: حسن‏
آن كه سبط مصطفى و، نور چشم مرتضى است‏
هست عمّم: جعفر طيار كاندر باغ خلد
دائماً پرواز او تا آشيان كبرياست‏
حمزه: سرخيل شهيدان، باشدم عمّ پدر
اين چنين اصل و نسب در جمله عالم كراست؟
اى ستمكاران سنگين دل! كه اخلاق شما
بيوفايى و نفاق و حيله و جور و جفاست‏
جمله فرزندان و خويشان و عزيزان مرا
قتل كرديد، اين چه آيين است و اين طغيان چراست؟
وين زمان، بهر هلاك من كمر بر بسته‏ايد
كشتن من در كدامين مذهب و ملت رواست؟
تشنه لب رفتند ياران و، من از پى مى‏روم‏
در قيامت، حضرت حق حاكم ما و شماست
در وصف اسب و تيغ امام حسين عليه‏السلام‏
آتشى همرنگ آب و، آب رنگى آتشين‏
* * *
سويش به چوب كردن اشارت، كجا رواست؟
آن لب كه بوسه داد بر او بارها
در طشت زر نهاده به پيش تو كى سزاست؟
آن را كه بر كنار نبى داشته وطن
* * *
جواب چيست شمارا؟ اگر سؤال كند
محمد عربى از شما به روز جزا
كه: آن چه بود كه با اهل بيت من كرديد؟
چو من به ملك بقا رفتم از سراى فنا
جزاى آن كه شما را به حق نمودم راه‏
روا بود كه چنين‏ها به من رسد زشما؟!
* * *
اى ناكسان! به نسبت فرزند مصطفى‏
باشد به هيچ وجه روا اين چنين كنند؟!
برحلقِ تشنه شه دين، تيغ كين نهند
در خاك و خون، نهان رخ آن نازنين كنند؟
* * *
نه بازيچه‏ست ناحق سربريدن شهريارى را
كه بودى حضرت روح الامين گهواره جنبانش‏
نه سهل است از عطش پژمرده كردن نوبهارى را
نه آسان است كردن بر سر نيزه سرشاهى‏
كه دادى بوسه سلطان رسل بر روى رخشانش‏
به وقت قتلش، از هر ذره‏اى آواز مى‏آيد
كه: نفرين خدا بر شمر و بر انصار و اعوانش‏
* * *
اى اجل! باز اين چه غوغا در جهان انداختى؟
بار ديگر ماتمى در خاندان انداختى‏
ابر اندوهى بر آوردى ز درياى بلا
برق حسرت در زمين و آسمان انداختى
شورشى در روزگار انس و جان كردى پديد
آتشى در خرمن پيروجوان انداختى‏
* * *
فرياد كه بى مونس و غمخوار بمانديم‏
رفتند عزيزان و، زغم خوار بمانديم‏
آزاد شدند از غم اين دامگه‏و، ما
در مهلكه فتنه، گرفتار بمانديم‏
افكار شد از غم دل ايشان وبرفتند
ما ناله كنان با دل افكار بمانديم‏
در خاك بخفتند و، رخ از ما بنهفتند
افسوس كه در حسرت ديدار بمانديم‏
عيسى‏ نفسى بود طبيب همه دلها
بگذشت و، همه با دل بيمار بمانديم
عالمى را جان درين ماتم پريشان گشته است‏
آفتابى از مدينه رفته سوى كربلا
با بسى كرب و بلا در خاك، پنهان گشته است‏
چشم ما همچون رخش در خون دل گشته است غرق‏
حال ما، مانند گيسويش پريشان گشته است
* * *
ديده كز بهر شهيد كربلا شد اشكبار
يابد از نور سعادت روشنى، روز شمار
از عقيق تشنه شاه شهيدان ياد كن‏
گوهر اشكى زبحر ديده خونين ببار
هر كه او امروز گريان است از بهر حسين‏
با لب خندان بود فردا، به صدر اقتدار
* * *
تعجب است مرا از آن لعين كه از سر جهل‏
نداشت حرمت فرزند پاك مصطفوى‏
بريخت خون حسين و، هنوز مى‏دارد
طمع به لطف خدا و شفاعت نبوى!
* * *
اى جهان آفرين! به جان حسين‏
به غم و درد بيكران حسين‏
كه: رسانى ثواب آن شهدا
* * *
آدم درين عزا به غم و غصه مبتلاست
كشتى نوح، غرقه طوفان كربلاست‏
هان اى خليل! ز آتش نمرود دم مزن‏
اين شعله بين كه در جگر شاه اولياست
* * *
در بحر محيط، غوطه خواهم خوردن
يا غرقه شدن، ياگهرى آوردن‏
اين كار، مخاطره‏ست خواهم كردن‏
يا روى بدان سرخ كنم، يا گردن
* * *
پيرگردون زين مصيبت جامه جان چاك زد
خسرو انجم، كلاه سرورى برخاك زد
قامت گردون دو تا شد، چهره مه شد سياه
برق اين آتش مگر برقبّه افلاك زد
* * *
به رهگذار چو خاكم فتاده، هان اى بخت!
بدين طرف برسان نازنين سوار مرا
نمى‏برم زغم اين بار جان، براى خدا
خبر بريد زمن يار غمگسار مرا
* * *
اى عزيز پدر! كجا رفتى؟
وزكنار پدر، چرا رفتى؟
برنخورده زبوستان حيات
سوى كاشانه فنا رفتى‏
به كزين كلبه فنا رستى‏
به سراپرده بقا، رفتى‏
مصطفى، جد توست، مى‏دانم‏
كه به نزديك مصطفى رفتى‏
فرعِ زهرا و مصطفى بودى‏
سوى زهرا و مصطفى رفتى
* * *
اندرين غم نه همين ارض و سما بگريستند
كاهل عالم از ثريا تا ثرى‏ بگريستند
آفتاب و ماه و عرش و كرسى و لوح و قلم‏
در غم شاه شهيد كربلا بگريستند
در هواى آن لب محروم از آب فرات‏
ماهيان در آب و مرغان در هوا بگريستند
اوليا، گشتند بهر مرتضى زارى كنان‏
انبيا، بر اتفاق مصطفى بگريستند
در قصور جنّت الفردوس، حوران سر به سر
از براى خاطر خيرالنسا بگريستند
* * *
اى عزيزان! در غم سبط نبى، افغان كنيد
سينه را، از سوز شاه كربلا، بريان كنيد
از پىِ آن تشنه لب، برخاك ريزيد آب چشم‏
در ميان گريه، يار از آن لب خندان كنيد
چون زخاك و خون او ياد آوريد اى دوستان!
مى‏سزد گرچون سحاب از ديده خونباران كنيد
نخل قدّش را، زجوى ديده‏ها آبى دهيد
اندر آن ساعت كه گشت گلبن و بستان كنيد
در چمن چون روى گل بينيد از شوق رخش‏
با دل پردرد همچون بلبلان، افغان كنيد
گر رسد از سنبل سيراب بويى بر مشام‏
ياد آن جعد خوش وآن موى مشك‏افشان كنيد
* * *
بيابگرى كه عاشورست امروز
جهان، تاريك و بى نورست امروز
حسينى كو نبى را نور ديده‏ست‏
به دست خصم، مقهورست امروز
بريده حلق و تشنه لب، جگر خون‏
سراز تن، تن زسردورست امروز
رخ چون آفتابش اى دريغا!
به ميغ تيغ، مستورست امروز
* * *
روز عاشوراست، برداريد از سرتاج كبر
و اندرين ماتم، پلاس عجز درگردن كنيد
چاك سازيد از غم شاه شهيدان جيب جان
قطره‏هاى خون زجوى ديده در دامن كنيد
* * *
شهيدان را به‏چشم كم مبين كايشان به هر زخمى‏
كه اينجا يافتند، آنجا ز رحمت مرهمى دارند
اگر رفتند با درد و الم زين عالم ناخوش‏
به دارالخلد، بى درد و الم خوش عالمى دارند
* * *
زين ماتم ار سپهر به قانون گريستى
از چشم اختران همه شب خون گريستى
چون ابر، كاشكى همه تن چشم بودمى‏
تا من درين غم از همه افزون گريستى
* * *
درياى فتنه، موج زد و دشمنان چو سيل‏
خود را بر آن امام وفادار، ريختند
پرهاى بلبلان سخن گوى، سوختند
خون‏هاى طوطيان شكرخوار، ريختند
هر ميوه‏اى كه بود زبستان مرتضى‏
همچون شكوفه بر سر هر خار ريختند
حوران، سرشك بر گل رخسار ريختند
مرغان كربلا، ز پى ماتم حسين‏
خون بر لب فرات زمنقار ريختند
* * *
ما را قتال دشمن بدكِش، عادت است‏
با اهل بَغى، حرب نمودن سعادت است‏
تهديد ما، چرا به شهادت كند كسى‏
حقا كه آرزوى دل ما شهادت است
* * *
هر سال، تازه مى‏شود اين درد سينه سوز
سوزى كه كم نگردد و، دردى كه بيدواست‏
اندر شفق هلام مجرم ببين كه هست‏
چون نعل است شه كه به خون غرقه گشته راست‏
اى تشنه فرات! يكى ديده باز كن‏
كز آب ديده بر سر تو جويبارهاست‏
* * *
كوه از حسرت آن تشنه لبان مى‏گريد
بحر از غيرت آن خسته دلان مى‏جوشد
آه از آن سنگدل بيخبر تيره درون‏
كه زحسرت نكشد آه و غم نخروشد
* * *
گر به نسبت ابرنيسان همچو من بگريستى‏
چشم پروين بر سحاب قطره زن بگريستى
كاشكى صد ديده بودى مردم چشم مرا
تا به صد ديده بر آن فخر زَمن بگريستى‏
رشته موى حسين آغشته شد در خاك و خون‏
چشم شب كو تا بر آن مشكين رسن بگريستى؟
يوسف مصرىّ ما را جامه پرخون شد، كجا؟
ديده يعقوب تا بر پيرهن بگريستى
كوه را گر گوش بودى تا شنيدى ناله ام‏
با همه سنگين دلى، كوه از حزن بگريستى‏
طفل خرد شهربانو، تشنه لب شد آب كو؟
تا بدان لب تشنه شيرين دهن بگريستى‏
* * *
من، نور دو چشم مصطفايم‏
فرزند على مرتضايم‏
سردفتر خاندان شرعم‏
بگزيده حضرت خدايم‏
نى نى، كه غريب و مستمندم‏
مظلوم و شهيد كربلايم‏
* * *
آسمان از جبهه، اكليل مرصَّع برگرفت‏
ترك گردون، ماتم آن شاه را از سرگرفت‏
زهره همچون چنگ، گيسوهاى‏خود را باز كرد
* * *
گوهر او: تابناك و، آتش او: آبناك‏
آب و آتش، گشته يك جاهمقران و همقرين‏
كرده از خون دليران در صف ميدان جنگ‏
نعل خاراكوب اسبش، خاك را با خون عجين‏
تيزتك، چابك عنان، پولاد سم، خارا شكاف‏
خُرد سر، كوچك دهان، لاغرميان، فربه سرين‏
شير صولت، پيل پيكر، كوه كن، دريا گذار
رعد هيبت، برق سرعت، باد جنبش، تيز بين‏
اينت: مركب، اينت: راكب، اينت: تيغ و، اينت: مرد
اى هزاران آفرين بر جانت از جان آفرين!
* * *
بيا جانا! وداعم كن، به آبى آتشم بنشان‏
كه تيغ از استخوان بگذشت و آب از فرق و كار از جان‏
بياز آن پيش كزحلقم بريزد شمر ناكس، خون‏
شود مرغ دل پاكم، ز تاب كربلا بريان‏
كنارم گير، كز بويت شود جان حزين خرم‏
سخن گو تا زگفتارت دل غمگين شود شادان‏
* * *
اى همدمان مشفق و اى دوستان من!
ياد آوريد واقعه و داستان من‏
در جوى ديده، چشمه خونين روان كنيد
از بهر آب دادن سرو روان من
زد آسمان، عمامه خورشيد بر زمين‏
آن دم كه غرقه گشت به خون، طيلسان من
تا ديد غرق خون، رخ چون ارغوان من‏
آب فرات، كف به سرو، سر به سنگ زد
وقتى كه تشنه شد لب شكرفشان من‏
گرييد خون به تعزيت من، كه مى‏رسد
صدگونه فيض، جان شما را زجان من‏
* * *
لاابالى وار، دستى برجهان خواهم فشاند
هرچه دامن گيردم، دامن از آن خواهم فشاند
دامن آخر زمان دارد غبار حادثه‏
آستين بر دامن آخر زمان خواهم فشاند
پاى غيرت، بر سر كون و مكان خواهم نهاد
دست همت، بر رخ جان و جهان خواهم فشاند
از سر صدق و صفا چون صبح، دم خواهم زدن‏
و اندر آن دم در هواى دوست جان خواهم فشاند
زبان حال حبيب بن مظاهر
به بندگى حسين، افتخار خواهم كرد
براى نصرت او جان، نثار خواهم كرد
دليروار، به ميدان حرب خواهم رفت‏
به تيغ و گرز و سنان، كارزار خواهم كرد
درون معركه، شيران دشت هيجا را
به طعن نيزه بى‏جان، شكار خواهم كرد
فصل چهارم‏