کاروان شعر عاشورا

محمد علي مجاهدي

- ۷ -


چهره‏هاى نام‏آشناى شعر عاشورا (شعراى معاصر)

. آذر حقيقى، غلامرضا )آذر»
حاج غلامرضا آذر حقيقى فرزند محمد ولى و تخلّصش »آذر« است كه به‏سال 1280 شمسى در قريه كاهو از دهات كوهپايه مشهد متولد شد. وى پس‏از آموختن خواندن و نوشتن به سرودن شعر و نوحه‏هاى سينه‏زنى - كه دردستجات مى‏خواندند - پرداخت... . وى سالها در مشهد به تعليم و تربيت‏مدّاحان اهتمام ورزيد و شيوه نوحه‏خوانى را به علاقمندان آموخت و اين‏سنّت پسنديده را از انحصار بيرون آورد و گسترش داد. متانت، بردبارى،تواضع و اخلاص او زبانزد خاص و عام بود. او پس از عمرى عرض ارادت به‏ساحت مقدس اهل بيت عصمت و طهارت در سال 1358 دار فانى را وداع‏گفته... و در صحن نو در جوار امام على بن موسى الرضا)ع» به خاك سپرده‏شد. مجموعه اشعار و نوحه‏هاى آن مرحوم در 5 جلد منتشر و بارها تجديدچاپ شده است... .
ازوست:
سفير كوفه‏
به زير تيغم و اين آخرين سلام من است‏
عزيز فاطمه! سوى تو اين پيام من است‏
به كوى عشق، نخستين فدايى تو منم‏
هزار شكر كه سربازى ات مرام من است‏
لبم به ذكر تو گوياست تا توان دارم‏
كه عشق روى تو كارِ علَى الدّوام من است‏
به جرم يارى دين گر شوم شهيد چه غم‏
كه اين عقيده و اين علت قيام من است‏
به راه عشق تو جان مى‏دهم ولى شادم‏
از اين كه قرعه جان باختن به نام من است
شِبه احمد)ص»
بر زمين شيرازه امّ الكتاب افتاده است‏
يا كه شبه احمد از پشت »عقاب« افتاده است؟
اين علىِّ اكبر است افتاده در درياى خون‏
يا كه عكسِ ماهِ غرق خون در آب افتاده است؟
رو عقابا در حرم آهسته با ليلا بگو:
قرص ماهت در ميانِ آفتاب افتاده است‏
سرور لب تشنگان از داغ جانسوز پسر
در سراپاى وجودش انقلاب افتاده است‏
گشت ظاهر در رُخَش آثار پيرى تا كه ديد
نو خطش از پا در ايام شباب افتاده است‏
بر سرش بنشست و بر زانو نهاد از غم سرش‏
خم شد و صورت به صورت، لب به لب بنهاد و گفت:
آتش داغت على! بر جانِ باب افتاده است‏
يا على! بعد از تو بادا خاك بر فرق جهان‏
بى تو شهد زندگانى در سراب افتاده است
. آزادگان، محمد )واصل»
»محمد آزادگان متخلص به )واصل» فرزند حسين در سال 1300 هجرى‏شمسى در شهر قم قدم به عرصه حيات گذاشت. تحصيلات خود را تا ششم‏ابتدايى بيشتر نتوانست ادامه دهد و از تحصيل بازماند و به شغل آزاد پرداخت‏و به درودگرى و مبل‏سازى اشتغال ورزيد و مدت دو سال در اين حرفه كاركرد و مهارت يافت و در ضمن كار روزانه به فرا گرفتن مقدمات عربى‏پرداخت و پس از خدمات نظام به همان كار مشغول شد و در حال حاضر باچوب، كارهاى ظريف و هنرى مى‏سازد. )واصل» در 38 سالگلى ذوق وقريحه شعرى در او بيدار گشت و با شركت در انجمن‏هاى ادبى طبع شعرش‏شكوفايى يافت. وى در انواع شعر طبع آزمايى مى‏كند و بيشتر اشعارش درمدايح و مراثى ائمّه اطهار)ع» است و غزلياتش جنبه اخلاقى و پندآميزدارد.«
وى مردى است به معناى واقعى كلمه متدين و متعهد به مبانى اسلام وانقلاب و در اشعار آيينى او مفاهيم ارزشى موج مى‏زند. »خون‏هايى كه تارستاخيز مى‏جوشد« از مجموعه شعرهايى است كه تا كنون از او چاپ ومنتشر شده است. واصل را بايد از پيش كسوتان شعر آيينى معاصر به شمارآورد اگرچه در شعر مقاومت نيز داراى تجربه‏هاى موفّقى است.
فكر تو واژگونه و پندار تو خطاست‏
كرده عبادت بت و پنداشتى خداست‏
تو بنده هوى‏ و حسين عاشق خدا
آزادگى، عزيز من! از بندگى جداست‏
از نهضت حسين بخوان مقصد حسين‏
كان رادمرد را چه ازين كار مدّعاست‏
جان داد و، تن نداد به ذلّت كه تا ابد
اين نكته را بداند هر كس به هر كجاست:
تن دادنِ به ذلت و تعظيم زور و زر
از دين ما جدا و به آيين ما خطاست‏
تكريم طاغيان و پرستش به غير حق‏
معمول جاهليّت و خود سير قهقراست‏
در بندِ بندگى و كشى بارِ ظلم و زور
فرياد يا حسين كشى كاين حسين ماست!
خود مى‏كُشى مرام حسين و، همى زنى‏
زنجير و طبل و بوق كه مقتول اشقياست...
از آن بزرگ نهضت و از اين مهين قيام‏
مقصود شاه دين نه همين ماتم و عزاست‏
آرى حسين زاده آزاده على‏ست‏
آرى حسين مقصد و منظور مصطفى‏ست‏
در راه راحت بشر از يوغ بندگى‏
شاهنشهى كه رأس شريفش به نيزه هاست‏
بگذشت زان چه بود سِوى اللَّه و، زد علَم‏
آنجا كه از مقام علا فوق ماسواست...
از شعله زبان تو هم آتشى به پاست
. آقاسى، محمدرضا
آقاسى از چهره‏هاى نام‏آشناى شعر آيينى به شمار مى‏رفت و حضور او درمراسم آيينى با اقبال چشمگيرى رو به رو بود.
با آنكه تحصيلات كلاسيك آقاسى در پايان دوره راهنمايى متوقّف شد،ولى شركت فعال او در كانون‏هاى ادبى و جلسات شعرخوانى و نيز مصاحبتى‏كه با تنى چند از نام‏آوران شعر معاصر داشت، اين فرصت را در اختيار او قرارداد تا به مدد استعداد خدادادى به تكميل معلومات ادبى خود بپردازد.
او بارها بر اين نكته پاى مى‏فشرد كه زندگى‏اش در آغاز جوانى به رشته‏گره‏خورده‏اى مى‏مانست كه اميدى به گشودن آن نداشت تا آن كه با هدايت‏يكى از شاعران آل اللّه)ع» دست نياز و توسل به دامان كريمه اهل بيت‏حضرت فاطمه معصومه)س» زد و در حرم نورانى آن حضرت با خداى خودصادقانه پيمان بست كه از آن پس جز در مسير ولايت و محبّت اهل بيت)ع»گام برندارد و استعداد ذاتى خود را در قلمرو شعر آيينى و مناقب و مراثى‏ذوات مقدس حضرات معصومين)ع» به كار گيرد، و از آن تاريخ به بعد بود كه‏شاهد جهش ناگهانى و تحسين برانگيز او در عرصه شعر آيينى و دفاع مقدس‏بوديم و زندگى او نيز در سايه عنايت كريمانه و گره‏گشاى آن بانوى بزرگوارسامان نسبتاً درخورى يافت.
آقاسى به سال 1384 بر اثر بيمارى قلبى درگذشت و دوستداران آثار خودرا به سوك نشاند. او ساده شعر مى‏گفت و ساده زندگى مى‏كرد و از تكلّف‏ها به‏دور بود. خدايش بيامرزاد و با اولياء خود محشورش كناد!
او را از نوار پياده كرديم و براى ثبت در اين اوراق برگزيديم:
آن شب كه بتان نماز خواندند
ما را به حريم راز خواندند
بر كف دف و بر لبانِ شان كف‏
از دلبر دلنواز خواندند
دستى به درِ نياز برديم‏
با غمزه خود به ناز خواندند
مطرب به ره عراق مى‏زد
در گوشه‏اى از حجاز خواندند:
ما شيعه آل مصطفاييم‏
آيينه كربلا نماييم‏
اى تشنهْ شهيد سربريده‏
دل از سر و از پسر بريده‏
در ظهر عطش مگر چه ديدى‏
كز جان و جهان نظر بريدى‏
اى آب حيات دين احمد)ص»
وى كشتى امّت محمد)ص»
تو نوح تمام ماسوايى‏
تاج سرِ عرش كبريايى‏
حُبّ تو، اقامه نمازست‏
ذكر تو هماره دلنوازست‏
اى ناز تو بهترين سرآغاز
چشمى به نياز ما بينداز
يك چشمه نگر نماز ما را
چشم تو شرابخانه ماست‏
اين مستى و مى‏بهانه ماست‏
از روز ازل نيازمنديم‏
بر جام لب تو آزمنديم‏
اى لعل تو گوهر تبسّم‏
بگشاى لب از سر تبسّم‏
اى راهنماى رهنوردان‏
ما را خس و خار ره مگردان‏
سوگند تو را به لن ترانى‏
كاين قافله را ز خود مرانى‏
تيريم كه بسته بر كمانيم‏
لطفى، كه به چلّه در نمانيم‏
لنگيم، فتاده در تَف طور
وز لخطه ديدن تو مسرور
گفتيم كه: شعله شجر كو؟
گفتى كه: گدازه جگر كو؟
آن كس كه ز خود عبور دارد
آيينه به شمع طور دارد
ماييم غريب و غرق درديم‏
دنبال تو در كجا بگرديم؟
در رهگذر اميد و بيميم‏
در حسرت يك تپش نسيميم‏
اى زمزمه نسيم برخيز
ما را به هواى خود برانگيز
موج نفس تو، نوح پرور
ماييم و هزار موج سركش‏
دريا دريا خروش و آتش‏
ما شعله پيچ و تاب داريم‏
كز داغ تو التهاب داريم‏
اين شعله، هجوم ناله ماست‏
آبى‏ست كه در پياله ماست‏
روزى كه به ما پياله دادى‏
تعليم فغان و ناله دادى‏
جايى كه به ما نواله كردى‏
ما را به غمت حواله كردى...
غم غربت‏
زهره منظومه زهرا، حسين‏
كشته افتاده به صحرا، حسين‏
دست صبا زلف تو را شانه كرد
بر سر نى خنده مستانه كرد
چيست لب خشك و ترك خورده‏ات‏
چشمه‏اى از زخم نمك خورده‏ات‏
روشنى خلوت شب‏هاى من‏
بوسه بزن بر تب لب‏هاى من‏
تا ز غم غربت تو تب كنم‏
ياد پريشانى زينب كنم‏
* * *
آه از آن لحظه كه بر سينه‏ات‏
آه از آن لحظه كه بر پيكرت‏
زخم كشيدند به شمشيرها
آه از آن لحظه كه اصغر شكفت‏
در هدف چشم كمانگيرها
آه از آن لحظه كه سجاد شد
همنفس ناله زنجيرها
* * *
قومِ به حج رفته، به حج رفته‏اند
بى تو درين باديه كج رفته‏اند
كعبه تويى، كعبه به جز سنگ نيست‏
آينه‏اى مثل تو بيرنگ نيست‏
آينه رهگذر صوفيان‏
سنگْ نصيب گذر كوفيان‏
كوفه دم از مهر و وفا مى‏زد
شام، تو را سنگ جفا مى‏زند
كوفه اگر آينه‏ات را شكست‏
شام ازين واقعه طرفى نبست‏
كوفه اگر تيغ و تبرزين شود
شام اگر يك سره آذين شود
مرگ اگر اسب مرا زين كند
خون مرا، تيغ تو تضمين كند
آتش پرهيز نبرَّد مرا
بى سر و سامان توام يا حسين‏
دست به دامان توام يا حسين‏
جان على سلسله بندم مكن‏
گردم، از خاك بلندم مكن‏
عاقبت اين عشق هلاكم كند
در گذر كوى تو، خاكم كند
تربت تو، بوى خدا مى‏دهد
بوى حضور شهدا مى‏دهد
ساقى لب تشنه! لبى باز كن‏
سفره نان و رطبى باز كن‏
شمّه‏اى از درد دلت بازگو
نكته‏اى از نقطه آغاز گو
قومِ به حج رفته چو بازآمدند
بر سر نعشت به نماز آمدند
قومِ به حج رفته تو را كشته‏اند
پنجه به خوناب تو آغشته‏اند
سامريان، شعبده بازى مى‏كنند
نفىِ رسولان حجازى كنند
مشعر حق! عزم منا كرده‏اى‏
كعبه شش گوشه بنا كرده‏اى‏
تير، تنت را به مصاف آمده است‏
تيغ، سرت را به طواف آمده‏ست‏
چيست شفابخش دل ريش ما
مرهم زخم و غم و تشويش ما
سجده به محراب دو ابروى تو
بر سرِ نى، زلف رها كرده‏اى‏
با جگر شيعه چها كرده‏اى؟!
باز كه هنگامه برانگيختى‏
بر جگر شيعه نمك ريختى‏
كو كفنى تا كه بپوشم تنت‏
تا گيرم دامنه دامنت‏
حجّ تو هر چند كه تأخير داشت‏
لكن هفتاد و دو تكبير داشت‏
آرى هفتاد و دو لبّيك گو
عزم وضو كرده به خون گلو
اينان هفتاد و دو قربانى‏اند
كز اثر باده تو، فانى‏اند
همنفسان! حجّ حسينى كنيد
پيروى از راه خمينى كنيد
حجّ حسينى، سفرى سرخ بود
احرامش، بال و پرى سرخ بود
حجّ حسينى، سفر كربلاست‏
نيّت آن غربت و رنج و بلاست‏
* * *
جنگ! كجايى؟ كه دلم تنگ توست‏
رقص جنون تشنه آهنگ توست‏
جنگ! كجايى؟ كه دلم خون شده‏ست‏
زاده ليلاى تو، مجنون شده‏ست‏
ناله جانسوز تو، خاموش شد
فصل تو، فصل دل و آواز بود
فصل رها گشتن و پرواز بود
ذهن من و خاطره خاكْ ريز
موشك و خمپاره و جنگ و گريز
خاطره خنده، كمين و كمين‏
تشنگى و سفره ميدان مين...
. آقايارى، خسرو
زادگاهش تهران و در سال 1337 به دنيا آمده است. كارشناس ادبيات‏فارسى است و تاكنون عهده‏دار مسئوليت‏ها و مشاغل زير بوده است:كارشناس و مسئول فعاليت‏هاى ادبى و دبير كانون شاعران و نويسندگان‏وزارت آموزش و پرورش )از سال 1362)، مدير مركز آفرينش‏هاى ادبى‏كانون پرورش فكرى، دبير ماهنامه ادبيات كودك و نوجوان.
او نويسنده‏اى است متعهد و درد آشنا و داراى آثارى چون: افسانه باغ‏آرزوها )داستان»، عاشيق محمد )داستان»، مردى ديگر )داستان»، دلقك وپهلوان )نمايشنامه»، حماسه‏هاى پهلوانى )در چهار مجلّد» است.
در حاشيه كار نويسندگى، گاهى از سر تفنّن شعر مى‏گويد و به معيارهاى‏شعرى كاملاً آشناست و در نقد شعر نيز دستى دارد. ازوست:
در عزاى گل‏
باز هم آفتاب مى‏تابد
بر عطشناك تربت ياران‏
شعر اَمَّن يُجيب مى‏خواند
تشنگى‏هاى خاطر باران‏
باز جوشنده از دل سنگ‏ست‏
آب از بهر تشنه كامى ما
آه مردم! مگر كه تشنه شديد
بعدِ گلهاى پَرپر زهرا؟
آسمان، داغدار مى‏گريد
در عزاى گلى كه بى كفن‏ست‏
كفن امّا كجا نشان داريد
بهر آن كس كه پارهْ پاره تن‏ست؟
باد هم باز در ركاب آورد
پاى بيتابى و قرارش را
سوگوارست، نوحه مى‏خواند
تا زيارت كند مزارش را
آفتاب‏ست اينكه بيتاب‏ست‏
تشنگانى كه در پى آبيد!
روح كوثر فتاده بر صحرا
آه اى مردمان! مگر خوابيد؟
آفتاب‏ست اينكه مى‏تابد
هُرم داغى‏ست آه پُر شررش‏
اشك مى‏جوشد از دو چشم ترش‏
آفتاب، عاشقانه مى‏گريد
بر زمين، نعش شاه دين افتاد
آسمان تا زمين فرو غلتيد
ديده او چو بر زمين افتاد
. آل ياسين، سيد رضا )همايون»
»سيد رضا آل ياسين متخلص به )همايون» در سال 1307 هجرى شمسى‏در شهر كاشان ديده به جهان گشود. پدرش مرحوم نظام الدين آل ياسين ازعلما و روحانيون كاشان بود كه در سال 1319 بدرود حيات گفت. وى ازنواده‏هاى حاج سيد محمد تقى حسينى پشت مشهدى است كه از مراجع‏روحانى شيعه به شمار مى‏رفت، و نيز پدر بزرگ مادرى‏اش مشرقى غفارى)محتاج عليشاه» شاعر شهير قرن سيزدهم هجرى است.
... سيد رضا آل ياسين از سال 1318 به شعر و شاعرى پرداخت و آثارش‏در روزنامه محلّى كاشان به چاپ مى‏رسيد... وى از سال 1365 شروع به نظم‏نهج البلاغه كرد كه در آبان ماه 1370 كار نظم آن پايان يافت و نيز كتابى‏طنزآميز به نام »تفسير اللّغات« تأليف كرد.«
ترجمه منظوم او از نهج البلاغه با عنوان »كلام على با نغمه همايون« چاپ‏و منتشر شده است. و »منظومه شهيدان كربلا« اثر بزرگ عاشورايى اوست كه‏زندگينامه حضرت امام حسين)ع» را از دوران كودكى تا لحظه شهادت به نظم‏بيدلانه كرده و اين سفرنامه تاريخى را با بيانى حماسى به تصوير كشيده است.كوشش‏هاى او در احياى مفاهيم ارزشى فرهنگ عاشورا مشكور باد!
ورود اهل بيت پيمبر)ص» به يثرب‏
به يثرب نمودند ز آنجا گذار
دل و جان آل نبى داغدار
چو در راه گرديد يثرب عيان‏
به زينب همى گفت خواهر نوان‏
كه »نعمان« به ما نيكويى كرده است‏
به خوبى بدين شهر آورده است‏
به پاداش بايدشْ احسان كنيم‏
به اِنعامِ آن كرده، جبران كنيم‏
گشودند خلخال‏ها را ز پا
زر و زيور از دست كردند وا
به »نعمان« بفرمود دخت بتول‏
تو ناچيز هديه ز ما كن قبول‏
بِدو گفت »نعمان« به راه خدا
نموديم خدمت براى شما
چو هستيد آل نبى در جهان‏
نخواهيم مزد از شما بى گمان‏
به يثرب چو آن كاروان ره بريد
درافتاد نفرين به جان يزيد
ز هر خانه برخاست بانگ عزا
نشستند در سوگ آل عبا
به هر شهر آمد عيان شور و شين‏
چراغ حسينى پر از نور شد
همه ديده دشمنان كور شد
به ايران به پا شد عزاخانه‏ها
حسينيّه‏ها گشت هر جا به پا
گزارش نوشتند سوى يزيد
كه غوغا بود در مدينه پديد
نشستند مردم به سوگ امام‏
زبانه كشد شعله انتقام‏
دگر نيز در كوفه، آن مردمان‏
نشستند گريان و بر سر زنان‏
به خواهش نمودند زينب روان‏
سوى مصر، نالان و آزرده جان‏
خليفه ز يك زن شد انديشناك‏
فرستاد بر مصر آن جان پاك‏
خفيف‏ست پيوسته بيدادگر
به خوارى شود بر جهانِ دگر
. آهى، حسين‏
آهى از سخنوران فاضل، درد آشنا و تواناى روزگار ماست. مردى است‏فروتن و خاكسار و داراى مشرب عرفانى. وى در سال 1332 در تهران به دنياآمد و پس از تحصيل در مقاطع ابتدايى و متوسطه و آموزش عالى، به آموختن‏زبان‏هاى عربى، انگليسى و آلمانى پرداخت.
بحور عروضى زبانْزد اهل ادب است.
از وى تا كنون بيش از بيست اثر تحقيقى به چاپ رسيده و تلاش پيگير اودر احياى متون منظوم و منثور پارسى ستودنى است. از اوست:
خون خدا
مى‏خواست كفر افكند از جوش، كعبه را
تا اهل دين كنند فراموش، كعبه را
بگرفت جا به دامن كرب و بلا، حسين‏
با درد و غم نمود هماغوش، كعبه را
شد زنده دين حق زقيامش،اگرچه كرد
اندر عزاى خويش، سپه پوش كعبه را
خون خدا به كرب و بلا موج مى‏زند
بينم و ليك ساكت و خاموش كعبه را
بوى خوشى كه مى‏وزد از تربت حسين‏
گويى كه برده تا ابد از هوش، كعبه را
بنگر مقام و رتبه، كه در پيش كربلا
شد حلقه ارادت در گوش، كعبه را
از بس كه اشك ريخته در ماتم حسين‏
چون زمزم است، چشمه، پر جوش كعبه را
يا نيست جز خيال شه كربلا به سر
يا خاطرم نموده فراموش كعبه را
. احتشامى هونه‏گانى، خسرو
على‏رغم آنكه او از چهره‏هاى نام آشناى غزل معاصر است، جز اينكه در سال‏ديگرى به دست نياورديم.
شعر »زين نقره واژگون« او با حجم كمى كه دارد، حاوى آثار بلند و گاه‏ماندگارى است كه مى‏تواند رهگشاى شاعران جوانى باشد كه دوست دارنددر فضاى شعر آيينى تنفّس كنند.
شيوه بيانى او، آميزه‏اى از سبك عراقى و اصفهانى )هندى» است ورگه‏هاى تيره و روشنى كه در بافت كلام او حضور دارد شعر او را از سايه‏روشن عاطفه و خيال سرشار كرده است. استفاده كارآمد و به هنگام ازآرايه‏هاى لفظى و معنوى، آفرينش تركيب‏هاى ناب و بديع، خلق مضامين‏رنگين، نگاه تازه به آفاق شعر آيينى و كلام فاخر او، احتشامى را در شمارشاعران موفق روزگار ما قرار داده است و غزل مرثيه‏هاى عاشورايى او، درزمره بهترين اشعار ماتمى زمانه ماست.
شمشيرهاى برهنه‏
از هُرم آفتاب، زمين در نفير بود
هستى گداز سينه گرم كوير بود
نه شاخه از شكوفه سپيداب مى‏نُمود
نه قامت درخت نشسته به شير بود
جاى نسيم، باد تب آلود مى‏وزيد
نه نكهت بهار، نه بوى عبير بود
خورشيد، در نهايت بيداد مى‏گداخت‏
صحرا، به ژرفناى حرارت اسير بود
ره مى‏سپرد قافله عشق و راستى‏
بر كاروانيان، گل آتش حرير بود
تا بر حريم ميكده دوست سر نهند
جانها در آن مقام به گلبانگ پير بود
پيرى كه در كمال طريقت چراغ داشت‏
قامتْ قصيده‏اى كه به ديباچه وجود
از خويشتن گزير و، ز حق ناگزير بود
مشتى درشت بر دهن ديوسيرتان‏
سروى سترگ در گذر زمهرير بود
در عاشقى، يگانه دنياى نيستى‏
در دوستى، ز جاه و زر و مال سير بود
»ما در پياله عكس رخ يار ديده‏ايم«
سيمرغ قاف آينه‏ها را صفير بود
آيينه‏هاى خون، كه به ظهر ضميرشان‏
بر نيزه‏ها شكفته شدن دلپذير بود
آيينه نه، تسلسل حريّت حَرا
آيينه نه، تداوم روز غدير بود
با ساز صولت اسد الله دشت عشق‏
نيزار نينوا، شرفْ آهنگ شير بود
افتاده در محاق خدايان زور و زر
ماهى كه در سپهر فتوت منير بود
دانست تيغ مرگ بِهْ از بندِ بندگى‏ست‏
افراشت قامتى كه نه ذلّت‏پذير بود
شمشيرها! برهنه طواف تنم كنيد
راز حماسه كارى مردى دلير بود
مردى كه مى‏نوشت خط سرنوشت را
مردى كه چون خداى جهان بى‏نظير بود
بر مُنجيان خفته عالم بشير بود
در موج خيز حادثه، در ساحل فرات‏
آنجا كه حق به پنجه باطل اسير بود
»اِستاده‏ام چو شمع، مترسان ز آتشم«
پاسخ گزار خنجر و شمشير و تير بود
شطّ شقايق‏
گيسوى خورشيد مى‏لغزيد روى خيمه‏ها
خون و آتش مى‏تراويد از سبوى خيمه‏ها
آبِ پاى تپّه‏ها مى‏شست زخم دشت را
از شرار تشنگى پر بود جوى خيمه‏ها
آسمان، آرام در شطّ شقايق مى‏نشست‏
ارغوان مى‏ريخت در جام وضوى خيمه‏ها
شهريار عشق در گرم بيابان خفته بود
اسب با زين تهى مى‏رفت سوى خيمه‏ها
گرد را سر تا به پا آغوش استقبال كرد
آفتابى شعله پوش از رو به روى خيمه‏ها
شيهه‏اى خونين شنيد و از حرم بيرون دويد
شوق را عرشىْ غزالِ آيهْ بوى خيمه‏ها
اسب رنگين يال و تنها بود، تنهاتر ز كوه‏
خاك شد با گام رجعت آرزوى خيمه‏ها
ساربانان در جرس زنگ اسارت داشتند
بال مى‏زد بغض غيرت در گلوى خيمه‏ها
نخل سبز بى‏سرى در جستجوى خيمه‏ها
برگريز عشق‏
سرخِ غروب بود و حريق خيام بود
آغاز زنگ قافله در راه شام بود
سرخِ غروب بود و شهيدان و هُرم خاك‏
روز نبرد نور و سياهى تمام بود
سرخ غروب بود و سكوت سوارها
اسب امير آينه‏ها بى لگام بود
سرخ غروب بود و، عطش آه مى‏كشيد
در ديده، خوابِ آب هم آنجا حرام بود
سرخ غروب بود و، چو آغوش آسمان‏
ماه و ستاره بر سرِ نى در خرام بود
سرخ غروب بود و، زمان گنگ مى‏گذشت‏
در برگريز عشق نه جاى كلام بود
سرخِ غروب بود و، زمين مانده بود مات‏
تا در ميانه، لاله زهرا كدام بود؟
عاشق‏ترين سوار
مى‏رفت باره شب و، بار گناه داشت‏
مى‏آمد آفتاب و، غمى در نگاه داشت‏
پيراهن سپيده، سياهى گرفته بود
خورشيد، داغ شرم ز پير پگاه داشت‏
تا دوردست، نيزه پسِ نيزه مى‏دميد
اين سو، حيات آينه بى آب مى‏شكست‏
آن سو، فراتْ خنده به لب قاه قاه داشت‏
در رزمگاه نور كه ايزدْ سرشت بود
اهريمن ضلالت و ظلمت سپاه داشت‏
توفان تيغ بازى مستانه مى‏وزيد
از پهنه‏اى كه خون خدا بارگاه داشت‏
در نيمروز عشق كه عاشق‏ترين سوار
بر مِهر دوست حاجت مُهر گواه داشت‏
آورد حجّتى كه ز گهواره تا مصاف‏
زنجير شيون و، زِره اشك و آه داشت‏
بر دوش صلحْ پوش امامت نشانه رفت‏
تير قضا، كه تا حرم وحى راه داشت‏
آواز خون سرود و به خواب عدم غُنود
مرغى كه بر درخت ولايت پناه داشت‏
هر دشنه‏اى، علامت سرخ سؤال داشت‏
هر خنجرى خميد كه: آيا گناه داشت؟!
يك گوش و يك گوشواره!
خورشيد، خورشيد، خورشيد، آيينه‏اى پاره پاره‏
شمشير، شمشير، شمشير، رنگين ز خون ستاره‏
خورشيد، خورشيد، خورشيد، آيينه آتش گرفته‏
مى‏بارد از آسمان: آه، مى‏جوشد از شن: شراره‏
خورشيد، خورشيد، خورشيد، آيينه بيتاب و آب‏ست‏
خورشيد، خورشيد، خورشيد، آيينه مى‏سوزد از داغ‏
خون مى‏چكد قطرهْ قطره از جنبش گاهواره‏
خورشيد، خورشيد، خورشيد، آيينه مى‏بارد آن دور
قاموس قرآن پياده، اَشباح شيطان سواره‏
خورشيد، خورشيد، خورشيد، آيينه در كاروان‏ست‏
گويى تراشيده ابليس اين مردمان را ز خاره‏
خورشيد، خورشيد، خورشيد، آيينه مى‏خواند ازدوست‏
تقدير، تقدير، تقدير، از اين سفر نيست چاره‏
خورشيد، خورشيد، خورشيد، آيينه چشم انتظارست‏
از پاى خارى تراود اشكى ز برق اشاره‏
خورشيد، خورشيد، خورشيد، آيينه طاقت ندارد
مردى نهان كرده در مشت يك گوش و يك گوشواره!
آفتابى پشت زين‏
نخلها ديدند او را فتح بابى پشت زين‏
اوجْ گردى، عرشْ پروازى، عقابى پشت زين‏
نخلها ديدند او را بر بلنداى شكوه‏
مُلتقاى قلّه‏اى با آفتابى پشت زين‏
نخلها ديدند او را در غبار رزمگاه‏
چون چراغ صبح از پشت سحابى، پشت زين‏
نخلها ديدند او را روح دريا در خرام‏
با كمال تشنگى، موج شتابى پشت زين‏
نخلها ديدند او را خونْ چكان و خشكْ لب‏
نخلها ديدند او را دست شسته از دو دست‏
داشت با داور دعاى مستجابى، پشت زين‏
نخلها ديدند مثل كوه بر خاك اوفتاد
آن علمدارى كه مى‏شد بوترابى پشت زين‏
نخلها ديدند اى افسوس از اين نخلها
سوگواران غروبِ ماهتابى پشت زين
مى‏وزيد مرگ: سرخ، سرخ، سرخ‏
مى‏وزيد مرگ: سرخ، سرخ، سرخ مى‏گذشت روز: زرد، زرد، زرد
آتش گناه: گرم، گرم، گرم، شعله نگاه: سرد، سرد، سرد
سينه كوير: داغ، داغ، داغ، نه خيال گل، نه هواى باغ‏
خاك و آفتاب، تابش و سراب، باد، باد، باد، گرد، گرد، گرد
خادمان مال: گنگ، مات، لال، قيل، قيل، قيل، قال، قال، قال‏
برده هوا: خيل، خيل، خيل، بنده هوس: فرد، فرد، فرد
راهيان كفر بسته راه شط، پر نمى‏زند در فرات بط
فكر كودكان: آب، آب، آب، ذكر هر زبان: درد، درد، درد
ناگهان كشيد روى ماسه‏ها، دست كوچكى مشك خشك را
هر چه درد دل، هر چه آرزو: گفت، گفت، گفت، كرد، كرد، كرد
لحظه‏اى دگر تيغ ذوالفقار، آسمان شكن، آسمان گداز
پشت مى‏شكست: كوه، كوه، كوه، جار مى‏كشيد: مرد، مرد، مرد
گرگهاى هار، روبهان پير، نعره مى‏زدند: شير، شير، شير
در گريز ازو سخت ناگزير، خالى از خروش، خسته از نبرد
با گل غروب، آن دو دست پاك، اوفتاده بود بر فراز خاك‏
در عظمت وجودى علمدار كربلا
اى بسته بر زيارت قدّ تو قامت، آب‏
شرمنده محبّت تو تا قيامت، آب‏
افتاد سايه‏اى ز سمند تو در فرات‏
پيچيد و رنگ باخت ز شور شهامت، آب‏
دستت به موج، داغ حباب طلب گذاشت‏
اوج گذشت ديد و كمال كرامت، آب‏
بر دفتر زلالىِ شط خطّ »لا« نوشت‏
لعلى كه خورده بود ز جام امامت آب‏
لب‏تر نكردى از ادب اى روح تشنگى!
آموخت درس عاشقى و استقامت، آب‏
ترجيع درد را - ز گريزى كه از تو داشت -
سر مى‏زند هنوز به سنگ ندامت، آب‏
از نقش سجده كرده نخل بلند تو
آيينه‏اى است خفته در آه سلامت، آب‏
سوگ تو را ز صخره چكد قطره قطره، رود
زين بيشتر سزاست به اشك غرامت آب‏
از ساغر سقايت فضلت قلم چشيد
گسترد تا حريم تعزّل زعامت، آب‏
زينب، حسين را به گل سرخ خون شناخت‏
بر تربت تو بود نشان و علامت: آب!
از جوهر شفاعت تيغت بعيد نيست‏
گر بگذرد ز آتش دوزخ سلامت، آب‏
آمد به آستان تو گريان و عذرخواه‏
مى‏خوانمت به نام ابوالفضل و، شوق را
در ديدگان منتظرم بسته قامت، آب
. اخوان ارمكى، على‏
متولّد 1359 در كاشان، و اكنون دانشجوى رشته زبان و ادبيات فارسى و ازاعضاى انجمن شاعران جوان كاشان است. اگر چه در قلمرو شعر آيينى آثارمعدودى دارد ولى نگاه تازه او به مقوله‏هاى مذهبى ستودنى است و آشنايى‏وى با شگردهاى بيانى كاملاً محسوس.
وقتى خدا تابيد در آيينه‏هاى تو
پر شد ز آهنگ رهايى نينواى تو
در اين كويرستان شكوه ديگر دارد
آبى‏ترين لحنى كه مى‏خواند صداى تو
آن آيه‏هايى را كه روى نيزه مى‏خواندى‏
جبريل را آورد سمت كربلاى تو
افسوس! ما از كربلا چيزى نفهميديم‏
جز گريه و جز اشك حسرت در عزاى تو
اصلاً نفهميديم معناى شهادت را
آغاز و پايانى ندارد ماجراى تو
تنها پيام كربلا نخل و علامت نيست‏
بايد كه شعر ديگرى گفت از براى تو
. اخوان كاشانى، حسين )تائب»
حسين اخوان متخلّص به »تائب« در سال 1328 در فين كاشان به دنيا آمد وحوزه علميه قم به تحصيل علوم حوزوى پرداخت و تا سطح خارج به‏تحصيلات خود ادامه داد. به هنگام اقامت در قم به مدت ده سال با روزنامه‏نداى حق همكارى كرد و آثارش در اين روزنامه و مجله هفتگى جوانان درج‏مى‏شد. او جلد اوّل از كتاب »محجّة البيضاء« علامه ملامحسن فيض كاشانى‏را از عربى به فارسى ترجمه كرده و در ادبيات عرب نيز دستى دارد.
»تائب« از اعضاى اصلى »انجمن ادبى صبا« در كاشان به شمار مى‏رود وغزليات او از شور و حال خاصى برخوردار است، در زمينه شعر آيينى نيزصاحبنظر و صاحب‏اثر است. ازوست:
كبوتران حرم )نذر حضرت زينب)س» »
به زخم‏هاى تنت چون اشاره مى‏كردم‏
به دامن از مژه جارى، ستاره مى‏كردم‏
براى رفتنِ تا كوفه، داشتم ترديد
به مصحفِ بدنت استخاره مى‏كردم‏
ز سيل گريه لرزان خويش در كوفه‏
خراب، پايه دارالاماره مى‏كردم‏
كبوتران حريم تو را به هر منزل‏
به قصد منزل ديگر، شماره مى‏كردم‏
شبى كه يك تن از آنان ميان ره گم شد
به سينه پيرهن صبر، پاره مى‏كردم‏
به طشت زر، به لبت چوب خيزران مى‏زد
يزيد و، من به تحيّر نظاره مى‏كردم‏
به سينه چنگ زنان خيره مى‏شدم به »رباب«
چو ياد تشنگى شيرخواره مى‏كردم‏
به قطرهْ قطره اشكم در اين سفر »تائب«!
. اسرافيلى، حسين‏
حسين اسرافيلى از چهره‏هاى شاخص شعر زمانه ماست. لحن حماسى‏سروده‏هاى وى و ساختار متين لفظى و غناى محتوايى كلامش او را ازهمگنان خود ممتاز ساخته است.
وى به سال 1331 ش در تبريز چشم به جهان گشود و تحصيلات ابتدايى‏و متوسطه را در مراغه و تهران و دزفول به پايان برد و در سال 1349 به‏استخدام نيروى هوايى در آمد ولى در آبان 1357 استعفا داد و در بخش‏خصوصى به فعاليت پرداخت. رويكرد اسرافيلى به مقوله‏هاى دينى ازارادت بى‏شايبه وى به خاندان عصمت و طهارت نشأت مى‏گيرد و از زمره‏شاعران متعهد و ولايى است كه در اشعار آيينى او، باورهاى زلال وآسمانى‏اش را مى‏توان به تماشا نشست. وى در حوزه شعر مقاومت نيزتجربه‏هاى موفقى دارد و از اعضاى مطرح شوراى شعر نيروهاى مسلح‏وابسته به بنياد حفظ آثار و ارزش‏هاى دفاع مقدس به شمار مى‏رود.
حضور جدّى وى در شب‏هاى شعر دفاع مقدس و همايش‏هاى سراسرى‏شعر آيينى ستودنى است.
تولد در ميدان، آتش در خيمه‏ها، عبور از صاعقه و مردان آتش نهاد، ازآثار منتشر شده اوست. از ميان آثار عاشورايى وى برگزيده‏اى از مثنوى -غزل پرشور »شكوه آفرينش« او را براى ثبت در اين دفتر برگزيده‏ايم:
شُكوه آفرينش‏
اى حضور آسمان در جان خاك‏
يا حسين بن على، روحى فداك‏
اى نماز عشق را تكبير سرخ‏
آيت تطهير را، تفسير سرخ‏
معنى پوشيده در زيتون و تين‏
اى به طور موسوى، روى حكيم‏
قبله عرفان، صراط المستقيم‏
اى شكوه آفرينش، اى يقين‏
آبروى مكتب، اى سالار دين‏
اى امام لاله‏هاى نينوا
آفتاب غرق خون در كربلا
اى شكوه عشق، فخر كاينات‏
اى خجل از نام توشطّ فرات‏
اى جلال هر چه غيرت، هر چه مرد
قوّت بازوى قرآن در نبرد
وارث تيغ دو لب، خيبر گشا
يادگار فاطمه، وقت دعا
اى حضور شور خون در مستى‏ام‏
شوكت شيرين باغ هستى‏ام‏
قوس محرابم، خم ابروى توست‏
خطّ »اَنْعَمْتَ عليهم« كوى توست‏
آب‏ها وقتى كه توفان مى‏كنند
ياد آن لب‏هاى عطشان مى‏كنند
گرچه باغت برگريز از دشمن‏ست‏
خواهرى دارى كه روح گلشن‏ست‏
خواهرى دارى فراتر از شكوه‏
در مديح او، زبانم الكن‏ست‏
چون به نامش مى‏رسيم، درمانده‏ام‏
زينجا دارى كه چون تيغ على‏
خطبه‏اش حيرت فزاى دشمن‏ست‏
زينبى دارى ستون خيمه‏ها
عالمى در سايه سارش ايمن‏ست...
. اكبرزاده، امير
متولد سال 1359 و زادگاهش شهر مذهبى قم است. وى پس ازتحصيلات دوره متوسطه در رشته علوم تجربى از سال 1375 در عرصه هنرقدم نهاد و در حال حاضر مسئول واحد برادران انجمن شعر و قصه استان قم‏مى‏باشد. وى از چهره‏هاى جوان و بااستعدادى است كه در شب شعرها ومسابقات كشورى مى‏درخشد. ازوست:
رباعى‏
او منتظر وقت سفر بود، نبود؟
مشتاق گذشتن از خطر بود، نبود؟
تا لحظه آخر به خودش فكر نكرد
شش ماهه كفن پوش پدر بود، نبود؟
افتاده روى خاك تن دريا )به حضرت ابوفاضل)ع» »
دنبال ردّ پاىِ كه مى‏گردد بر خاك‏هاى تب زده صحرا؟
دنبال بى نشانِ نشان كيست مجنون گمشده؟! نه خودِ ليلا!
افتاده به شماره نفس‏هايش، پژمرده است باغ لبان او
افتاده است لرزه به زانويش، چيزى نمانده است كه او از پا...
با چشم‏هاى مضطربش دارد از عمق زخم حادثه مى‏گويد
از ظهر خشكسالىِ باغى سبز، يك عصر قبل از آنكه رسد فردا
دنبال ردّ پاى نگاهش رفت، بغضى شكفت گوشه چشمانش‏
آتش زبانه مى‏كشد از سينه‏ش، هُرم عطش گرفته گلويش را
پشت سرش هر آنچه كه بود و بود هجده گل سپيد كه قرمز شد
پژمرده است باغ ميان خون، خشكيده است باغ لب دريا
از باغ مانده دسته گلى پرپر، هجده گلى كه هديه به يك تن شد
يك دسته گل به نيّت يك مادر، يك دسته گل به خاطر يك زهرا
امّا نگاه او به كجا مى‏رفت تنها به سمت غربت نخلستان؟
آنجا كنار رود چه مى‏خواهد؟ بوى گلى شنيده مگر آنجا؟
بر خاك داغ قدم‏هايش هر گوشه مى‏روند، مگر يابند
نام و نشان گمشده‏اى از عشق، تعبير عاشقانه يك معنا
مى‏بيند از دريچه چشمى خيس - باور ندارد آنچه كه مى‏بيند -
افتاده قرص ماه ميان خون، افتاده روى خاك تن دريا
دنبال ردّ پاىِ... نمى‏گردد، افتاده روى خاك دو دست آب‏
افتاده روى خاك، كنار مشك، دستان آب‏آور يك سقا!
. اكرامى، محمود )خزان»
وى به سال 1338 ه . ش در جوشقان از توابع اسفراين خراسان به دنيا آمد وتحصيلات ابتدايى و متوسطه را به پايان برد و تحصيلات عالى خود را دررشته مردم‏شناسى پى‏گرفت و به دريافت مدرك كارشناسى در اين رشته نايل‏آمد.
وى از زمان دانشجويى به سرودن شعر پرداخت و از تخلص خزان سودمى‏جست و اشعارش در مجلات مختلف به صورت پراكنده چاپ مى‏شد. »ازآن همه آسمان« و شماره 32 از گزيده ادبيات معاصر انتشارات نيستان دومجموعه شعرى مستقل اويند.
اى حسين! اى ماه قربانى شده‏
صبح سُكرانگيز توفانى شده‏
اى تمام شهر در سكوت سياه‏
آب‏هاى نهر، در سوگت سياه‏
اى سرِ خورشيد روى دامنت‏
شعله شعله زخم در پيراهنت‏
اى درختان پيش رويت سر به زير
هفت اقيانوس در چشمت اسير
جز تو كس در عاشقى استاد نيست‏
تشنه كام هر چه باداباد، نيست‏
جز تو كس فرياد بيدارى نشد
تشنه از خويشتن جارى نشد
غصّه‏ها، پشت مرا خم مى‏كنند
گريه‏ها، عمر مرا كم مى‏كنند
آه از آن ساعت كه در آن دشت پير
ذوالجناحى بود و زينى سر به زير
آفتاب از صدر زين افتاده بود
آسمان، روى زمين افتاده بود
هيچ كس خورشيد را يارى نكرد
هيچ كس از گل طرفدارى نكرد
جمله سرها، گريبانى شدند
دشمنِ آن نوح توفانى شدند...
آسمان در آسمان، بارانى‏ام‏
گردبادم، در خودم زندانى‏ام‏
آتشى، گل كرده در پيراهنم...
آسمان، گريان و دريا تشنه است‏
در ميان دجله، دريا تشنه است‏
دست در شط بر دو دريا مست شد
آسمان تا بى‏نهايت، دست شد
»با دل خونين، لب خندان...« كه ديد؟
تشنه، مشكِ آب بر دندان كه ديد؟
. امين‏پور، قيصر
قيصر امين‏پور از چهره‏هاى نامدار و ماندگار شعر فارسى در روزگارماست. او به سال 1338 در شهر دزفول به دنيا آمد و پس از طى تحصيلات‏دوره ابتدايى و متوسطه، در دانشكده ادبيات دانشگاه تهران به ادامه تحصيل‏پرداخت و به اخذ درجه دكترى در رشته ادبيات فارسى نايل آمد.
آقاى دكتر مصطفى اوليائى در شرح حال او مى‏نويسد:
»ترديدى نيست كه تا قلّه‏هاى فرهنگ پيش خواهد رفت. قيصر يكى ازشاعران انقلاب اسلامى است كه چهره رباعى را دگرگون كرده و در كناردوست صميمى خويش حسن حسينى بر قلّه رباعى پايگاهى رفيع براى خودساخت، تاريخ آينده قضاوت خواهد كرد. همچنان كه حماسه به نام‏فردوسى، غزل به نام سعدى و حافظ و مثنوى عرفانى به نام مولوى ثبت شده،رباعى متكامل نيز به نام قيصر و حسينى ثبت خواهد شد. بايد گفت نهضت‏اخير روى آوردن به رباعى مرهون استعداد و پشت كار حسينى و قيصر است‏اگر چه چيزى براى ديگران باقى نگذاشته‏اند. وى از جمله بنيانگذاران حوزه‏قيصر امين‏پور نه تنها در قالب رباعى، بلكه در سرودن غزل دستى به تمام داردتجربه‏هاى موفقى دارد و آثار او الهام‏بخش شعراى جوان بوده و هست.ازوست:
نى نامه‏
خوشا از دل نم اشكى فشاندن‏
به آبى، آتش دل را نشاندن‏
خوشا زان عشقبازان ياد كردن‏
زبان را، زخمه فرياد كردن‏
خوشا از نى، خوشا از سر سرودن‏
خوشا نى نامه‏اى ديگر سرودن‏
نواى نى، نوايى آتشين‏ست‏
بگو از سر بگيرد، دلنشين‏ست‏
نواى نى، نواى بى نوايى‏ست‏
هواى ناله‏هايش نينوايى‏ست‏
نواى نى، دواى هر دل تنگ‏
شفاى خواب گل، بيدارى سنگ‏
قلم، تصوير جانكاهى‏ست از نى‏
عَلم، تمثيل كوتاهى‏ست از نى‏
خدا چون دست بر لوح و قلم زد
سرِ او را به خطّ نى رقم زد
دل نى، ناله‏ها دارد از آن روز
از آن روزست نى را ناله پرسوز
چه رفت آن روز در انديشه نى‏
كه اين سان شد پريشان بيشه نى؟
سرى سرمست شور و بى قرارى‏
پر از عشق نيستان سينه او
غم غربت، غم ديرينه او
غم نى، بند بند پيكر اوست‏
هواى آن نيستان در سر اوست‏
دلش را با غريبى، آشنايى‏ست‏
به هم اعضاى او وصل از جدايى‏ست‏
سرش بر نى، تنش در قعر گودال‏
ادب را گه الف گرديد، گه دال‏
ره نى، پيچ و خم بسيار دارد
نوايش زير و بم، بسيار دارد
سرى بر نيزه‏اى، منزل به منزل‏
به همراهش هزاران كاروان دل‏
چگونه پا زِ گل بردارد اشتر
كه با خود بارى از سر دارد اشتر؟
گران بارى به محمل بود بر نى‏
نه از سر، بارى از دل بود بر نى‏
چو از جان، پيش پاى عشق سرداد
سرش بر نى، نواى عشق سرداد
به روى نيزه و شيرين زبانى!
عجب نبود ز نى شكّرفشانى‏
اگر نى پرده‏اى ديگر بخواند
نيستان را به آتش مى‏كشاند
سزد گر چشم‏ها در خون نشينند
چو دريا را به روى نيزه بينند
به روى نيزه، سرگردانى عشق!
ز دست عشق در عالم هياهوست‏
تمام فتنه‏ها زير سر اوست!
. انسانى، على‏
در سال 1326 در شهر كاشان به دنيا آمد و در سال 1333 همراه با افرادخانواده خود به تهران عزيمت كرد و تحصيلات ابتدايى و متوسطه را درهمين شهر به پايان برد و با حضور مستمر خود در محافل ادبى و مذهبى ازمحضر اساتيد فن بهره‏ها برد. از اوان جوانى با شيوه ستايشگرى آل اللّه وآفرينش آثار آيينى آشنا شد و به تدريج با تجربه‏هايى كه در اين دومقوله كسب كرد، توانست در انجمن‏هاى ادبى و محافل آيينى حضورموفقى داشته باشدتا جايى كه امروز از چهره‏هاى ممتاز و برتر جامعه مدّاحان و از شعراى مطرح‏و نام‏آشناى آيينى به شمار مى‏رود.
او اهل مطالعه است و به »حسن انتخاب« و »دقت نظر« مشهور است.آثار قلمى او عبارتند از:
1. تصحيح و مقابله منظومه حماسى عاشورايى »چهار خيابان باغ‏فردوس« سروده الهامى كرمانشاهى از شعراى تواناى دوره قاجاريّه. 2)مجموعه »چراغ صاعقه« حاوى اشعار برگزيده عاشورايى شاعران. 3) مجموعه‏شعرى »يك عمر« حاوى غزلهاى برگزيده صائب تبريزى در زمينه‏هاى‏اخلاقى، عرفانى و مذهبى، و نيز استقبال‏هاى او از برخى از غزليات لسان‏الغيب حافظ شيرازى. 4) مجموعه شعر )دل سنگ آب شد» حاوى اشعار آيينى‏و آماده چاپ مى‏باشد.
على انسانى طبعاً به سبك اصفهانى )هندى» متمايل است و شيوه بيانى اوغالباً آميزه‏اى از دو سبك اصفهانى و عراقى است. ازوست:
رانده خوانده‏
اگر بر آستان خوانى مرا، خاك درت گردم‏
وگر از در برانى، خاك پاى لشكرت گردم‏
به دامانت غبارآسا نشستم، برنمى‏خيزم‏
وگر بفشانى‏ام، خيزم ولى گرد سرت گردم‏
على - شير خدا، باب تو - شير خود به قاتل داد
تويى دلبند او مپسند بى فيض از درت گردم‏
دل و جانم ز تاب شرم همچون شمع مى‏سوزد
بده پروانه، تا پروانه سان خاكسترت گردم‏
به دربارت اگر بارى دهى بارم، زهى عزّت‏
وليكن با چه رويى رو به رو با خواهرت گردم؟
ببين از كرده خود سر به پيشم، سربلندم كن‏
مرا رخصت بده تا پيشْ مرگِ اكبرت گردم‏
اگر باشد به دستم اختيارى، بعدِ سر دادن‏
سرم گيرم به دست و، باز بر گرد سرت گردم‏
وضو گيرم ز آب كوثر و نامش به لب آرم‏
كه شايد رستگار از فيض نام مادرت گردم‏
اگر بر جانفشانى نيستم قابل، اجازت بخش‏
به خيمه مهدْ جنبانِ علىِ اصغرت گردم
بيا از خاك بردار و به دامانت سرم بگذار
به پيش چشم دشمن، پاى بر چشم ترم بگذار
اگر چشمم پر از خونست و جايى بهر پايت نيست‏
بيا چشم انتظارم، پا به چشم ديگرم بگذار
مرا در كودكى مادر بلاگرد تو گردانيد
به پاداش خلوصش منّتى بر مادرم بگذار
به شكر اينكه گشتم كشته‏ات، بر سجده افتادم‏
بيا و مُهر مِهرت بر نماز آخرم بگذار
سجود عشق، طولانى‏ست من سر بر نمى‏دارم‏
اگر خواهى سرافرازم، بيا پا بر سرم بگذار
علَم افتاده سويى، مشك سويى، دستها سويى‏
ز هم پاشيده شد، شيرازه‏اى بر دفترم بگذار
به دوش خود، عَلم آسا نهادم بار عشقت را
پس از من همچو بار غم به دوش خواهرم بگذار
بيا پروانه پروانه را اى شمع امضا كن‏
سرافرازم كن و، پا بر سر خاكسترم بگذار
دشت شراره‏
بيش از ستاره زخم و، فلك در نظاره بود
دامان آسمان ز غمش پرستاره بود
لازم نبود آتش سوزان به خيمه‏ها
دشتى ز سوز سينه زينب شراره بود
مى‏خواست تا ببوسد و برگيردش ز خاك‏
يك خيمه نيم سوخته، شد جاى صد اسير
چيزى كه ره نداشت در آن خيمه، چاره بود
. باباجانى، على‏
متولد 1352، زادگاهش اراك، و تحصيلاتش در سطح ديپلم است. يك‏مجموعه شعر با عنوان: »يك آسمان فرشته« و يك سفرنامه را با نام »آنجا كه‏دلم جا ماند« در دست چاپ دارد. چند سالى است كه در زمينه »شعر كودك«قلم مى‏زند و سروده‏هاى عاشورايى او ساده و صميمى است. ازوست:
تير سه شعله!
نگاه نازنينش خواب مى‏خواست‏
عطش، آن غنچه را بيتاب مى‏خواست‏
چرا تير سه شعله؟ آى آتش!
علىِّ اصغر من آب مى‏خواست!
نذر حضرت زينب)س»
تو شيونِ ناى نينوايى، زينب!
با صحبت سَرخم آشنايى زينب!
بعد از من و اين حماسه خونين رنگ‏
گلبانگ بلند كربلايى زينب!
* * *
زينب، خبر خون خدا را مى‏برد
يك آينه از دشت بلا را مى‏برد
در سينه، غم برادر و در دستش‏
خاكستر سرخ خيمه‏ها را مى‏برد
* * *
شدم ابرى و پيش شب نشستم‏
و تشنه در كوير تب نشستم‏
دلم شد كربلاى اشك و آتش‏
كنار غربت زينب نشستم‏
ماه سبز
آبرو دادى زمين را، دستِ آب آورترين!
آسمان را شستى از شب، ماه جارى در زمين!
پر كشيد آن دست و، لبريز از گل خورشيد شد
تا بچيند سايه‏ها را، سايه‏هاى در كمين‏
قصّه دنباله‏دار مشك تو اى ماه سبز!
ريشهْ ريشه مى‏شود جارى به نامت در زمين‏
آن تبسّم‏هاى مسمومى كه در تو زخم كاشت‏
نيزه نيزه مى‏شود خونْ گريه در فصل يقين‏
باورم كن! دستهاى تشنه‏ام پر مى‏كشند
سوى دستان شما از اين قفس، از آستين‏
. براتى‏پور، عباسعلى‏
براتى‏پور در سال 1322 در تهران به دنيا آمد و تحصيلات ابتدايى ومتوسطه را در زادگاهش به پايان برد و به اخذ ديپلم رياضى نايل شد. وى درسال 1341 به استخدام نيروى هوايى درآمد و پس از طىّ دوره‏هاى تخصصى‏در داخل و خارج از كشور در سالهاى اخير با درجه سرهنگى به افتخاربازنشستگى نايل آمد.
مطالعه دواوين شعرا پرداخت و به خاطر ارادت ديرپايى كه به ذوات‏مقدس حضرات معصومين)ع» داشت از ستايش آل الله غافل نماند. او درحال حاضر از چهره‏هاى نام آشناى شعر آيينى معاصر است و سالها است كه‏در واحد ادبيات حوزه هنرى سازمان تبليغات اسلامى - شعبه تهران - منشأخدمات شايان فرهنگى است. از آثار قلمى اوست: »بهت نگاه«، »چشم‏بيمار«، »بر تربت خورشيد«، »غم دلدار« »زمزمه مستى«، »وعده ديدار« و »ماه‏در فرات«.
از عطش لبريز
تو را با گل برابر آفريدند
ز بويت نافه تر آفريدند
براى خاطر نازكْ خيالت‏
نسيم روح پرور آفريدند
جهان شد روشن از برق نگاهت‏
تو را مهر منوّر آفريدند
براى كشور حُسن و ملاحت‏
اميرى ماهْ منظر آفريدند
شجاعت تا به عالم اوج گيرد
تو را آيين و مظهر آفريدند
سپاه عاشقان كربلا را
سپهسالار لشكر آفريدند
براى روز عاشوراى خونبار
علمدارِ دلاور آفريدند
تويى سرچشمه ايمان و ايثار
تو را از روح، پيكر آفريدند
كه چون بازوى حيدر آفريدند
به جاى دستهاى باوفايت‏
به رنگ ارغوان، پر آفريدند
تو را كام از عطش لبريز كردند
برايت حوض كوثر آفريدند
تو را باب الحوائج نام كردند
به عالم سَرور و سر آفريدند
فرات، افسوس مى‏نوشد شب و روز
روانش را مكدّر آفريدند
تو را اى شافع بشكسته بالان‏
براى روز محشر آفريدند
ماه نو
چو آتش ستم خصم دون زبانه گرفت‏
تو را نشان بلا ديد و در ميانه گرفت‏
شرار كين چو فتاد از جفا به خرمن دين‏
شرر به سينه اهل وفا زبانه گرفت‏
شميم پاك پيامت به هر كرانه رسيد
چمن نسيم كلام تو را، ترانه گرفت‏
به شَست خصم اگر تير جان شكارى بود
جهيد و از همه عالم تو را نشانه گرفت‏
شنيد نغمه »هَلْ مِنْ مُعين؟« چو غنچه ز گل‏
چو مرغ سوخته دل پر ز آشيانه گرفت‏
وليك تشنگى خويش را بهانه گرفت‏
به عرش سينه تو ماه نو گرفت قرار
ولى ز سوز عطش سر به روى شانه گرفت‏
ز ديدگان فلك، سيل اشك شد جارى‏
گلوى خشك وِرا تا عدو نشانه گرفت‏
به خون نشسته چو ماهى به روى دوش پدر
ز دوست، جام شهادت چه عاشقانه گرفت‏
ز دست سبط نبى شد به عرشْ خون گلوش‏
شفق ز خون على رنگ جاودانه گرفت‏
نخفت ديده شب تا سحر به سان سحاب‏
ز بس كه در غم او گريه شبانه گرفت‏
كبوتران حرم سر به كوه و دشت زدند
به كف چو خصم فرومايه تازيانه گرفت
. بلخى، سيد محمداسماعيل‏
از روحانيون مبارز شيعى و از شاعران بلند آوازه افغانستان است. در سال‏1307 همراه پدرش به مشهد رفت و در آن شهر نزد اساتيد بزرگى همانند:اديب نيشابورى، حاج احمد مدرسى، ميرزا مهدى اصفهانى و شيخ عباس‏قمى به تحصيل علوم متداول پرداخت و به صف مبارزان سياسى - اسلامى‏پيوست. پس از سركوبى قيام مسجد گوهرشاد توسط ايادى رضاخانى )سال‏1314) ناگزير به هرات رفت و در روشنگرى و بيدارى مردم آن سامان نقش‏به‏سزايى داشت و سازمانى به نام »مجتمع اسلامى« بنيان نهاد. »1323 - 1322)ايادى استكبار فزونى بخشيد و در سال 1329 به اتهام طراح نقشه براندازى‏حكومت وقت افغانستان دستگير شد و به زندان افتاد و پس از 14 سال اززندان آزاد شد.
وى به سال 1346 سفرى به ايران و عراق كرد و سرانجام بر اثر توطئه‏حكومت افغانستان به شهادت رسيد. مجموعه اشعار او به 75000 بيت‏مى‏رسد كه بيشتر آنها را در زندان سروده است ولى متاسّفانه امروز فقط به‏مقدارى از آنها دسترسى داريم.
مجموعه‏اى از اشعار اين روحانى مبارز شيعى در سال 1363 با عنوان:»مشعل توحيد« به همت مركز مطالعات و تحقيقات اسلامى در ايران به چاپ‏رسيده است. حجم قابل توجّهى از آثار منظوم شهيد بلخى داراى صبغه‏آيينى، اجتماعى و سياسى است و در عرصه ادب دينى آثار ممتازى دارد.
سبك شعرى او، آميزه‏اى از شيوه هندى و عراقى است و اشعارش سرشاراز مفاهيم عرفانى مى‏باشد.
لب تشنه بازگشت‏
عباس! اى كه زيب گرفت از تو نام مرد
بادا فداى همچو تو مردى، تمام مرد!
بزم وفاى عهد كه ميدان كربلاست‏
دادى به نوع مرد تو درس مرام مرد
تو زنده‏اى وگرنه سزد آنكه فاش گفت:
روز شهادت تو بود قتل عام مرد
عزم خرام كرد چو قدّت، سپهر گفت:
تنگ‏ست ملك كون بر اين نيم گام مرد
خون جاى اشك ريخت ز مژگان مرد راه‏
پيچيد دود آه كه گرديد نام مرد...
آرى كه روزگار نگردد به كام مرد
مبتلاى عشق )در سوگ سقاى كربلا)ع» »
اى مبتلاى عشق تو را ابتلا بلند
با »لا« ى نفى، نفى تو بالا بلا، بلند
رمزى‏ست در نداى الستت كه تا ابد
ذرات را بلاى تو از لابه لا بلند
از قطره‏هاى خون شهيدان مسلكت‏
قالوا بلى به كرب و بلا زان بلا بلند
گرديد حق به سايه نخلت مكين چو شد
سروِ قدت ز دوش رسول خدا بلند
از حلق كشتگان رهت اى وفا شعار!
تا روز حشر بانگ شعار وفا بلند
. بيابانكى، سعيد
سعيد بيابانكى از شعراى نام آشناى زمانه ماست. به سال 1347 ه . ش درخمينى شهر به دنيا آمد و در خانواده‏اى متدين پرورش يافت و پس از طىّ‏تحصيلات ابتدايى و متوسطه به دانشگاه راه يافت و در رشته مهندسى‏كامپيوتر فارغ التحصيل شد.
وى از 16 سالگى به سرودن شعر پرداخت و با حضور در انجمن‏هاى ادبى‏سروش و صائب و ديگر تشكل‏هاى ادبى، استعدادهاى ادبى و هنرى اوشكوفا شد و اشعار او به روزنامه‏ها و مجلاّت راه يافت.
بيابانكى در اغلب همايش‏هاى سراسرى شعر آيينى و مقاومت حضورپيكر خورشيد
دشت مى‏بلعيد كم كم، پيكر خورشيد را
بر فراز نيزه مى‏ديدم سرِ خورشيد را
آسمان گو تا بشويد با گلاب اشك‏ها
گيسوان خفته در خاكستر خورشيد را
بوريايى نيست در اين رشته تا پنهان كند
پيكرِ از بوريا عريان‏ترِ خورشيد را
چشم‏هاى خفته در خون شفق را وا كنيد
تا ببيند كهكشان پَرپر خورشيد را
نيمى از خورشيد، در سيلاب خون افتاده بود
كاروان مى‏برد نيم ديگر خورشيد را
كاروان بود و گلوى زخمى زنگوله‏ها
ساربان دزديده بود انگشتر خورشيد را
آه اشترها چه غمگين و پريشان مى‏روند
برفراز نيزه مى‏بينم سرِ خورشيد را
. بينش، سيد حكيم‏
در سال 1355 در شهر باميان افغانستان به دنيا آمد. دوران كودكى‏اش رادر فضاى خون‏و دود و باروت پشت سر گذاشت و در سال 1364 با خانواده خود عازم‏ايران شد و درشهر مشهد اقامت كرد. وى پس اخذ ديپلم در رشته رياضى و فيزيك ازدبيرستانهاى مشهد، وارد دانشگاه شد و در سال 1380 در رشته شيمى ازشعر او سرشار از درون مايه‏هاى دينى و مكتبى است و بيشتر در قالبهاى‏ماه كه شهيد شد )براى بانوى كربلا حضرت زينب)س» »
رو در روى فاجعه‏
آسمان سعه صدر تو بود
هاجرِ نگاهت تا فرات‏
با شتاب مى‏دويد
و فرات سرابى بيش نبود
آن طرف‏تر از نخلستان فولادين‏
اسماعيلت را به كوه سپردى‏
از گلوگاهش زمزم سرخ جارى گشت‏
و كوه شرمنده‏ات بود
ماه كه شهيد شد
درفش را بر پا نگاه داشتى‏
خيمه‏گاه بيستون مى‏سوخت‏
از دلت چه كسى خبر داشت؟!
عاشورا با اسارتت تكثير شد .
. پژمان بختيارى، حسين )پژمان»
حسين پژمان فرزند على‏مراد امير پنجه بختيارى و مادرش خانم عالمتاج‏متخلّص به »ژاله« از دودمان ميرزا ابوالقاسم قائم مقام فراهانى است. وى درسال 1279 ه.ش در تهران به دنيا آمد و پس از طى تحصيلات مرسوم درمدارس آن روزگار، به فراگيرى زبان عربى و فرانسه پرداخت و از محضراساتيد شعر و ادب بهره‏مند شد، سپس به استخدام وزارت پست و تلگراف‏وى كار سرودن شعر را از هجده سالگى آغاز كرد و ديرى نپاييد كه در شمارغزلسرايان مطرح كشور درآمد و بعضى از غزليات او شهره عام و خاص شد.از آثار اوست:
منتخبى از اشعار شعراى فارسى زبان با عنوان »بهترين اشعار«، مجموعه‏شعر »خاشاك«، تصحيح ديوان حافظ و خمسه حكيم نظامى. وى دو اثر»وفاى زن« اثر بنيامين كنستانت، و »آتالاورنه« اثر شاتوبريان را نيز به فارسى‏برگردانده است.
وى به سال 1353 در سن 74 سالگى بدرود حيات گفت و ديوان اشعارش‏در سال 1368 توسط انتشارات پارسا چاپ و منتشر شد. از آثار اوست:
مكتب حسين)ع»
اين ماه، ماه ماتم سبط پيمبرست؟
يا ماه سربلندى فرزند حيدرست؟
شير اوژَنى كه بر تن و فرق مباركش‏
از زخم تيرْ جوشن و از تيغْ مغفرست‏
آن كو نهال دين محمد ز خون او
سيراب گشت و سايه فكن گشت و بَروَرست‏
در ظاهر ار شكسته شد آن شير دل منال‏
كز آن شكست باده فتحش به ساغرست‏
سر لوح فتحْ نامه او شد شكستِ او
مرد حق ار شكسته شود، هم مظفّرست‏
امروز عيد فتح حسين است و آل او
زارى مكن كه خسته شمشير و خنجرست‏
او كشته گشت و ملت اسلام زنده شد
وين كشته از هزار جهان زنده، برترست‏
فرخنده، رفتنى كه چنين هستى‏آورست‏
او كشته نيست، زنده اعصار و قرن هاست‏
كِش نام نيك تا به ابد زيب دفترست‏
از خونِ آن حسين، حسينى دگر بزاد
وين نقش جاودانه از آن روى و منظرست‏
مرگ از براى ماست نه در خوردِ او، كه ما
ترسان ز محشريم و، وى آن سوىِ محشرست‏
چندين ز تشنه كامى و مظلومى‏اش مگوى‏
كو شَهْم و قادرست، نه مسكين و مضطرست‏
خوارىّ و سرشكستگى آرد قبول ظلم‏
او تا جهان به جاست عزيزست و سَرورست‏
آن آهنينْ جگر كه ز تصوير تيغ او
تبْ لرزه مر سپاه عدو را به پيكرست‏
مظلوم نيست، خانه برانداز ظالم‏ست‏
لبْ تشنه نيست، ساقى تسنيم و كوثرست‏
مظلومْ نى، كه رايت پيروزمند او
پيوسته بر بسيط زمين سايه گسترست‏
آن كس كه بى سپاه زند بر سپاه خصم‏
درياى لشكرست، نه محتاج لشكرست‏
آن كو به پاى خويشتن آيد به قتلگاه‏
مرگ ستمگرست، نه مرد ستَمْبَرست‏
چون كودكان گمشده گريان مباش از آنك‏
بر ابن سعد و ابن زيادست و بر يزيد
ار گريه جايزست، وگر نوحه در خورست‏
كآن جمع تيره بخت پليد جهول را
دنيا نماند و، كيفر عقبى‏ مقررست‏
او كشته شد كه دين نبى جاودان شود
جان جهان فداش كه بى مثلْ گوهرست‏
زارى مكن به ماتم سلطان دين از آنك‏
در سوگ مرد، شيوه مردانه خوشترست‏
رو كسب فخر و فيض كن از مكتب حسين‏
كان مكتبت به دولت جاويد رهبرست‏
در راه حفظ ميهن و آيين و دين و داد
باش آن چنان كه زاده زهراى اطهرست‏
آيين سربلندى و هنجار نام و ننگ‏
در مكتب حسين، نه در جاى ديگرست‏
تسخير كاخ عزّت و طىّ طريق حق‏
صعب است و پرمخاطره، امّا ميسّرست‏
ديندار باش و عدلْ گزين باش و مرد باش‏
كاين مكتبِ گزيده سبط پيمبرست‏
در راه دوست تكيه به شمشير تيز كن‏
كارى كه كرد شاه شهيدان، تو نيز كن
. تابش، قنبرعلى‏
به دنيا آمد و پس از پايان تحصيلات ابتدايى در زادگاهش، به سال 1365 به‏ايران مهاجرت كرد و در مدرسه علميه ذوالفقار اصفهان به تحصيل علوم‏متعارف حوزوى پرداخت و در سال 1370 به قم رفت و ادامه تحصيلات‏خود را در حوزه علميه قم پى گرفت.
تابش از چهره‏هاى نام‏آشنا و مطرح شعر امروز افغانستان است و آثار اودر زمينه‏هاى‏
آيينى و اجتماعى مورد قبول اهل نظر قرار گرفته است.
مجموعه شعرى از او با عنوان »دورتر از چشم اقيانوس« توسط حوزه‏هنرى سازمان تبليغات اسلامى به چاپ رسيده است.
خون خدا
خون خدا شتَك زده، جوشيد از تنور
خورشيد سر بريده، درخشيد از تنور
خولى به پاى آينه افتاد، سنگ شد
چون قد كشيد قامت توحيد از تنور
شب، گُر گرفت و بستر تاريك شمر سوخت‏
چون زخمهاى سوخته شوريد از تنور
هر زخم تازه‏اى كه در آتش گرفت جان‏
خونين‏تر از ستاره، تراويد از تنور
خورشيد را ميان طبق حبس كرده بود
ناگاه، بال و پر زد و تابيد از تنور
باران‏
تا در گلوى تشنه خنجر صدا جارى‏ست‏
خون گلويت كربلا در كربلا جارى‏ست‏
يا چون نسيم صبحِ تابستان گندمْ‏زار
تا آسمان كوفه پابرجاست، مى‏دانم‏
خون تو در اين خاك چون آب و هوا جارى‏ست‏
تا قطرهْ آبى از فرات و دجله مى‏لغزد
باران نبضت در گلوى ابرها جارى‏ست‏
خون تو را در آسمان شعر پاشيدم‏
نامت ازين پس تا فراسوى صدا جارى‏ست
. توحيدى، سيد محمود )ارفع»
از زندگينامه اين شاعر تواناى كرمانى جز اين نمى‏دانيم كه در سال 1322در كرمان به دنيا آمده و به سال 1379 در 57 سالگى بدرود حيات گفته است.آقاى سيد محمد على گلاب‏زاده در مقدمه مجموعه شعرى او »ياس‏ها وداس‏ها« مى‏نويسد:
»... آنچه شعر )ارفع» را از ساير شاعران معاصر متمايز مى‏سازد اين است‏كه او همان قدر به زيبايى كلام اهميت مى‏دهد كه به محتوى و معانى. به‏عبارت ديگر وى آن چنان در تلفيق اين دو توفيق داشت كه حتى اهل نظرمى‏ماندند كه او در سرايش آن شعر، اولويّت را به زيبايى كلام و هماغوشى‏دلنشين و شيرين واژه‏ها داده، يا به صلابت و سنگينى و محتوايى‏مولاناگون؟«. و خانم پروين سلاجقه درباره او مى‏نگارد:
»تأثير غزل پيشينيان به ويژه نزديكى به زبان سعدى در عاشقانه‏ها، مولانادر عارفانه‏ها، بيدل و صائب در مضمون‏پردازى، تعبيرات و تركيبات شاعرانه‏در آثار او مشهود است ولى در نهايت مى‏توان گفت كه سبك شخصىِ اوست‏معاصر حرف اوّل را مى‏زند، همچنين واژگان و فضاى نمادين اشعار به‏بسيارى از غزلها، خاصيّتى »فرا زَمانى« بخشيده و چاشنى عشق و عرفان دراين ميان بر غناى محتوايى اشعار او افزوده است. شعر )ارفع» آينه‏اى است كه‏در صداقت خويش، زشتى و زيبايى را آن گونه كه هست مى‏نماياند و درژرفْ ساختِ خود عالمى عارى از دورنگى و پليدى را به نمايش بگذارد،عالمى كه جلوه‏هاى معشوق ازلى در هر گوشه آن پديدار است«.
در اين غزل ناب و پرشور عاشورايى كه سرشار از جلوه‏هاى بديع خيال ولبريز از فضاى زيباى تصويرى است، توانايى‏هاى اين شاعر غزلسراى‏كرمانى را مى‏توان به تماشا نشست و بر اين حقيقت تلخ اعتراف كرد كه درگوشه و كنار اين خاك پهناور سخنوران بزرگى زندگى مى‏كنند كه آثارشان ازآثار مطرح شعراى پرآوازه روزگار ما چيزى كم ندارد و تنها گناه‏شان اين‏است كه در تهران زندگى نمى‏كنند و نامشان بر سر زبانها نيست!
سرخيل عشّاق‏
مهتاب ديشب رنگ و بويى آشنا داشت‏
سُكر دعا، شوق لقا، عطر خدا داشت‏
آرام همچون خلسه در دامانِ اشراق‏
سير و سلوكى تند، اما بى صدا داشت‏
مهتاب ديشب حرف از خورشيد مى‏زد
گويا خبر از كهكشان نينوا داشت‏
گفتم: چه آمد بر سرِ سر خيل عشاق؟
گفتا: بپرس از نيزه، پرسيدم، حيا داشت!
گفتم: تبسّم زد گلوى غنچه بر خون‏
گفتم: به نخل تشنه بر دريا، چه آمد؟
گفتا: عطش بر همتش صد مرحبا داشت‏
آبى كه ميراب از كنار لب به شط ريخت‏
يك شط نشان از مردى و جود و سخا داشت‏
گفتم: گلى افتاده زير بوته‏اى خار
گفتا: به يادت هست روزى جا كجا داشت؟
گفتم: سرى بر نيزه رو بر كاروان كرد
گفتا: يتيمى دادِ »اُنْظُرْ يا اَبا« داشت‏
گفتم: چرا خون مى‏چكيد از چوب محمل؟
سر كوفت بر ديوار و از گفتن ابا داشت‏
مهتاب ديشب تا طلوع صبح )ارفع»!
واكربلا! واكربلا! واكربلا داشت
چاپ اوّل مجموعه شعرى ارفع كرمانى، با عنوان »در شهر قصه هيچ‏عجيبى عجيب نيست« در سال 1378 و چاپ دوم آن با الحاق تعدادى ازغزلهاى جديد او به مناسبت سالگرد درگذشت وى به نام »ياس‏ها و داس‏ها«به سال 1380 چاپ و منتشر شده است.
. جعفرى، بيت‏الله‏
در سال 1332 در روستاى لوربالاجوق از توابع روضه چاى اروميّه به دنياآمد. پس از اخذ ديپلم طبيعى و فوق ديپلم علوم انسانى عازم تهران شد و درمدرسه عالى ترجمه در رشته ادبيات عرب سرگرم تحصيل شد و در اواخرسال 1357 پيش از پايان دوره ليسانس به صفوف انقلابيون پيوست. پس ازدر رشته زبان عربى به زادگاهش برگشت و به عنوان سخنگوى شوراى شهرانتخاب شد. در سال 1367 به عنوان نماينده اروميه به مجلس شوراى اسلامى‏راه يافت و در سال 1370 نيز مجدّداً به مجلس چهارم رفت و اكنون ضمن‏تدريس و تحصيل در دوره كارشناسى ارشد علوم سياسى در دانشگاه آزاداسلامى به عنوان مشاور رئيس ديوان محاسبات كشور در امور مجلس‏مشغول خدمت است. او از ديرباز با محافل مذهبى آشناست و در مسير شعرآيينى ره مى‏سپارد. ازوست:
بوسه‏هاى عاشورا
آن گلويى را كه لبهاى پيمبر بوسه زد
روز عاشورا عطش سوزاند و، خنجر بوسه زد
سرّ عشق‏ست اين، نمى‏دانم كه در محراب خون‏
حنجرش بر دشنه، يا خنجر به حنجر بوسه زد؟
مادرش زهرا به زينبْ خود وصيت كرده بود
بر گلويش گر در آن ديدار آخر بوسه زد
روى دست آفتابى، ماه شد آماج تير
بر لب اصغر چو آن پور پيمبر بوسه زد
كاش مى‏شد با »ربابِ« خسته دل همناله شد
تا كه تير حرمله بر حلق اصغر بوسه زد
لحظه پايان شهيد عشق، آن باب المراد
بر قدمگاه مراد خود برادر، بوسه زد
شد حديث عشق را تيرى سه پر حُسنِ ختام‏
تا به قلب خون آن مولا و سرور بوسه زد
بر جنونش خنده مى‏زد عشق روزى كز وفا
ليلى شوريده بر رخسار اكبر بوسه زد
بر تراب كربلا هر كس مكرر بوسه زد
»جعفرى«! بر آن لب و دندان جهنم شد حرام‏
كه بر آن شش گوشه قبر پاك و اطهر بوسه زد
. جواهرى، غلامحسين )وجدى»
وجدى در سال 1303 ه.ش در شهر قم به دنيا آمد و تحصيلات ابتدايى ومتوسطه را در تهران به پايان برد ولى به خاطر درگذشت پدرش، از ادامه‏تحصيل بازماند و به امر تجارت و كشاورزى روى آورد، ولى طبع حساس اونتوانست اين شرايط را تحمل كند و به استخدام فرهنگ درآمد و به امرتدريس پرداخت.
وجدى از غزلسرايان مطرح و نام‏آشناى روزگار ماست و اخوانيات ومطايبات منظوم او نيز از در شمار بهترين‏هاى اين گونه آثار قرار دارد. وى بانام مستعار »خروس بى محل« با روزنامه فكاهى »توفيق« همكارى مى‏كرد.»گلهاى جاويدان«، »در آسمان سخن«، »تصحيح كليات شيخ بهايى«،»تصحيح ديوان عرفى شيرازى«، »تصحيح ديوان نظيرى نيشابورى«،»نمونه‏هاى طنز فارسى«، »نگارش پارسى« »على در شعر و ستايش«،»تصحيح ديوان سلطان قاجار« و »تصحيح ديوان قصّاب كاشانى« از كارهاى‏تحقيقى اوست و مجموعه شعر او به نام »ديدار« در سال 1369 چاپ و منتشرشده است.
وى در اقتفاى مرثيه دوازده بند محتشم كاشانى، تركيب دوازده‏بندى داردكه به نقل دو بند آن بسنده مى‏كنيم:
بند ششم‏
تنها نه بر تو مردم دنيا گريستند
كرّوبيان عالم بالا گريستند
مرغ هوا و ماهى دريا گريستند
پروانه‏وار گِرد خيام تو كودكان‏
چون شمع سوختند و سراپا گريستند
شد عرش و فرش لجّه خون از هجوم اشك‏
در ماتم تو خيل ملك تا گريستند
تنها نشد به سوك تو اسلام داغدار
بر ماتم تو راهب و ترسا گريستند
آن كس كه در عزاى تو گريان نشد، كه بود؟
چشمش چو چشم من گهرافشان نشد، كه بود؟
بند هشتم‏
من كيستم؟ فروغ سپهر امامتم‏
نور خدا و معنى سرّ ولايتم‏
هرجا كه عشق جلوه كند، حسن يوسفم‏
هرجا عفاف پرده كشد، راز خلوتم‏
در بارگاه قدس نبرده‏ست هيچ كس‏
حتّى فرشته ره به حريم جلالتم‏
از جلوه عفاف به گردون نديده است‏
حتى ستاره پرتوى از رنگ عفّتم‏
خوارم مبين يزيد به بزمت از آنكه هست‏
ذرات كاينات گواه اصالتم‏
من زينبم، سلاله زهراى اطهرم‏
دخت امام و، زاده پاك پيمبرم
داراى 72 بيت مى‏باشد.
. جودى، عبدالجواد
نامش عبدالجواد متخلّص به »جودى« از مردم »عَنبران« - سه فرسخى‏مشهد - است... . به طورى كه در ديباچه چاپ دوم كتاب »جودى« كه در سال‏1303 قمرى در مشهد به طبع رسيده، نوشته‏اند: نخستين بار ديوان »جودى«به امر ناصرالدين شاه چاپ شد، ميرزا سعيد خان وزير معروف امور خارجه‏كه آن وقت نيابت توليت آستان قدس را داشته در چاپخانه سنگى متعلّق به‏آستان قدس چاپ كرده است و گويا اولين كتابى بوده كه در آن چاپخانه طبع‏شده است و آن به خطّ »ميرزا شفيع اعتماد التوليه« در سال 1299 قمرى بوده‏است. بارى »جودى« در سال 1301 قمرى درگذشته و در اتاقى از صحن نو،كنار مقبره شيخ بهايى مدفون گرديده و اختر طوسى قطعه‏اى در رثاى وى‏سروده كه اين مصراع: »كند حسين بروز جزا شفاعت جودى« مادّه تاريخ آن‏است... . دكان قنادى »جودى« نزديك سه راه بازار سرشور مشهد بوده و تاآخر عمر از همين مَمَر، امرار معاش مى‏كرده و با آنكه سواد خواندن و نوشتن‏درستى نداشته، طبعش روان، شعرش نيكو و ارادتش به آل الله زبانزد خاص‏و عام بوده است و در عين حال شاعرى بوده بذله گو و نكته سنج و ديوان‏مراثى او بالغ بر سه هزار بيت مى‏شود كه بارها به چاپ رسيده است.
از اوست:
داغ پسر
داغى كه حسين از غم اكبر به جگر داشت‏
جز خالق اكبر ز دل او كه خبر داشت؟
او ديده حسرت به سوى نعش پسر داشت‏
مى‏سوخت خود از تشنگى و، تا دم مردن‏
از سوز لب خشك پسر ديده تر داشت‏
مجنون شدى و سر به بيابان بنهادى‏
ليلاى جگرخون گر ازين قصّه خبر داشت‏
داشتن سر عجب است!
عاشقان را سر شوريده به پيكر عجب است‏
دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است!
اوفتد گر دلش از ديده به دامن نه عجب‏
دل به برداشتن و دورى دلبر عجب است‏
تيغ بارد اگر آنجا كه بود جلوه دوست‏
تن ندادن ز وفا در دم خنجر عجب است‏
تشنه لب، جان به لب آب سپردن سهل است‏
تشنه وصل كند ياد ز كوثر عجب است‏
تنِ بى سر عجبى نيست گر افتد روى خاك‏
سرِ سرباز ره عشق به پيكر عجب است‏
چون شود امشب؟!
بس بانگ غم و ناله به گردون شود امشب‏
گردون عجبى نيست كه وارون شود امشب‏
لرزد فلك از ماتم و گريد مَلك از غم‏
در حيرتم اوضاع فلك چون شود امشب؟!
از خوف شبيخون زدن لشكر دشمن‏
در خيمه دلِ اهل حرم خون شود امشب‏
در دشت بلا از اثر كشتن اكبر
. جهان‏آرايى، جواد )جهان آرا»
»جواد جهان‏آرايى در سال 1334 هجرى شمسى در يك خانواده مذهبى‏در كاشان به دنيا آمد. پدرش مرحوم حاج حيدر على فردى مؤمن و با تقوا بودو به شغل رنگرزى و قالى‏بافى اشتغال داشت... جهان‏آرايى تحصيلات‏ابتدايى را در دبستان ملى خيام )مدرس» به انجام رسانيد و دوره دبيرستان راتا سوم متوسطه ادامه داد و پس از آن به هنرستان نسّاجى كاشان رفت و ديپلم‏خود را از آنجا اخذ كرد و در سال 1352 به تهران رهسپار شد و به تحصيل‏ادامه داد و تا اخذ فوق ديپلم پيش رفت و پس از انجام خدمت سربازى به‏استخدام كارخانه كاشى اصفهان درآمد و تا سال 1360 در همين شغل باقى‏بود. آن‏گاه به زادگاهش بازگشت و به شغل آزاد روى آورد«.
جهان‏آرايى مردى است كريم الطّبع و شاعرى است نكته‏ياب و نكته‏سنج‏و در ميان اعضاى انجمن‏هاى ادبى كاشان منزلت خاصّى دارد و در انواع‏قالب‏هاى شعر فارسى طبع‏آزمايى مى‏كند ولى طبعاً شاعرى است غزلسرا.طبعش روان و ساختار شعرى‏اش محكم و استوار است. ازوست:
برادر! آب‏
آن كه را بود مهر مادر، آب‏
ديده مى‏دوخت تشنه لب بر آب‏
كربلا بود و جنگ و هُرم عطش‏
داشت آنجا بهاى گوهر، آب‏
چنگ مى‏زد )رباب» بر دل ريش‏
كه: خدا! كى رسد به اصغر آب؟
مانده حيران درين ميان چه كند؟
برد او را پدر به عرصه رزم‏
تا دهد جاى شير مادر، آب‏
وه كه سيراب شد ز جرعه تير
نرسيد آه بر لبش گر آب‏
ديد تا كودكان تشنه، حسين‏
گفت از سوز جان: برادر! آب‏
اى بهين آبيار گلشن عشق‏
بهر اين غنچه‏ها بياور آب‏
رفت آن مير عشق سوى فرات‏
تا كه بنهاد پاى جان بر آب‏
كفى از آب برگرفت و، شگفت‏
ديد تصوير كودكان در آب‏
تشنه لب بود و لب بر آب نزد
تا بنوشد ز حوض كوثر آب‏
خواست تا نوشد از فرات، امّا
بر دلش زد شرر چو آذر، آب‏
مشك را پر ز آب كرد و شتافت‏
تا دهد باغ را سراسر آب‏
تيرها سوى او روانه شدند
گاه در چشم رفت و گه در آب!
تا تهى، مشك شد ز آب افسوس‏
گشت از شرم، پور حيدر، آب
. چايچيان، حبيب )حسان»
سال تولدش 1302، زادگاهش تبريز و تخلص شعرى‏اش »حسان« است.وى در خانواده‏اى مذهبى پرورش يافت و تحصيلات دوره متوسطه خود رادر »مدرسه ايران و آلمان« به پايان برد و به استخدام بانك ملى درآمد و پس ازسال‏ها خدمت، بازنشسته شد.
»حسان« از چهره‏هاى مطرح و نام آشناى محافل و هيأت‏هاى مذهبى‏است و از پيشكسوتان شعر آيينى به شمار مى‏رود و از آثار مناقبى و ماتمى اواستقبال مى‏شود. آثار منثور و منظوم فراوانى دارد كه براى نمونه مى‏توان از:گلهاى پرپر، خزان گلريز، باغستان عشق، سايه‏هاى غم، اى اشكها بريزيد،خلوتگاه راز، بنال اى نى!، زينب بانوى قهرمان كربلا )ترجمه»، اللّه اكبر نداى‏برتر، فاطمة الزّهرا)س» )تقريرات مرحوم علّامه امينى» و چهل حديث‏جالب از على بن ابيطالب)ع» نام برد. از آثار اوست:
بلاگردان تو )زبان حال حضرت ابوالفضل)ع» در شب عاشورا»
دوست دارم شمع باشم تا كه خود تنها بسوزم‏
بر سر بالينت امشب از غم فردا بسوزم‏
دوست دارم هاله باشم تا ببوسم روى ماهت‏
يا شوم پروانه، از شوق تو بى پروا بسوزم‏
دوست دارم ماه باشم، تا سحر بيدار باشم‏
تا چو مشعل بر سر راهت درين صحرا بسوزم‏
دوست دارم سايه باشم تا در آغوشم بخوابى‏
چشم دوزم بر جمالت، ز آن رخ گيرا بسوزم‏
دوست دارم لاله باشم بر سر راهت نشينم‏
تا نهى پا بر سرم، وز شوق سر تا پا بسوزم‏
دوست دارم خال باشم بر رخ مهر آفرينت‏
دوست دارم خار باشم دامن وصلت بگيرم‏
تا ز مهر آتشينت اى گل زهرا بسوزم‏
دوست دارم ژاله باشم من به خاك پايت افتم‏
تا چو گل شاداب باشى و من از گرما بسوزم‏
دوست دارم خادمت باشم، كنم دربانى‏ات را
دل نهم در بوته عشقت شها، يكجا بسوزم‏
دوست دارم اشك ريزم تا مگر از اشك چشمم‏
تو شوى سيراب و من خود جاى آن لبها بسوزم‏
دوست دارم كام عطشان تو را سيراب سازم‏
گرچه خود از تشنه كامى بر لب دريا بسوزم‏
دوست دارم دستم افتد تا مگر دستم بگيرى‏
لحظه‏اى پيشم نشينى تا سپندآسا بسوزم‏
دوست دارم در دلم افزون شود مهرش »حسانا«!
تا ز داغ حسرت آن تشنهْ لب سقا، بسوزم‏
. حاجتيان فومنى، على‏
زادگاهش تهران، اقامتگاهش شهر رى و متولّد 1351 است. در رشته زبان‏و ادبيات فارسى تحصيل كرده و در كانون پرورش فكرى كودكان كار مى‏كند.حضور صميمى او در شبهاى شعر عاشوراى شيراز حاكى از ارادت بى‏شايبه‏وى به سالار شهيدان و شهداى كربلاست.
رگه‏هاى عاطفى و درون مايه‏هاى شعر عاشورايى او سرشار از تصاويرزيبا و مفاهيم دوست داشتنى است. از اوست:
عصر عاشورا
به غير دشت كه از لاله‏ها گل افشان‏ست‏
به پاست آتش و، پرپر كنند گلها را
كه گل رسيده و فصل گلابگيران‏ست‏
گرفته‏اند گلاب و، هنوز در جانها
شميم معرفت عاشقانه پنهان‏ست‏
ز داغ اوست كه پشت جهان كمانى شد
ز داغ اوست اگر ابرْ خيسِ باران‏ست‏
به پيش آمد در ظهر قحطىِ انسان‏
به پيش آمد مردى كه فخر انسان‏ست‏
به پيش آمد و، برداشت مشك خالى را
به خويش گفت كه: سقّا، اميد طفلان‏ست‏
دو بال ماه شكست و عطش فرو ننشست‏
عطش كه در تپش حسرتى نمايان‏ست‏
فرات، موج زنان، روىْ زرد، شرم‏آگين‏
از اينكه بوسه نزد بر لبش، پشيمان‏ست‏
در سوگ قمر بنى هاشم)ع»
شط، رنج دارد به جانش، مى‏پيچد و درد دارد
در پيچش دردناكش، چشمى به آن مرد دارد
مردى كه بر دوش مهرش مشك عطش تاب مى‏خورد
مردى كه با تشنگى‏ها آهنگِ آورد دارد
از شدت زخم خوردن زردست روى دلاور
حجّت تمام‏ست بر رود تا چهره را زرد دارد
خورشيد! رخ را بپوشان، رخت عزا را به تن كن‏
دنيا مگر از همين دست چندين جوانمرد دارد؟!
چهل روز و چهل شب داغها تكثير خواهد شد
سپس آيات سرخ نينوا تفسير خواهد شد
چهل منزل اسارت، بيكسى، تحقير و توهين آه!
اگر لب واكند، اين فتنه بى‏تأثير خواهد شد
دو دستى كه سر خورشيد را بر نيزه مى‏كارد
ميان آسمانها تا ابد تكفير خواهد شد
چهل منزل غُل و زنجير، زينب را چه مى‏دانى؟!
كه با اين داغ، ذرهْ ذرهْ ذره پير خواهد شد
جهان در التهاب خطبه‏هاى حيدر آهنگش‏
به يك جام از شراب كوثر آنك سير خواهد شد
زمين در گير و دار وحشت و ظلمت نمى‏ماند
و روزى خوابهاى آسمان تعبير خواهد شد
مى‏آيد تكسوارى منتقم، آن وقت آهنها
به يُمن گردش چشمان او شمشير خواهد شد
رباعى‏
وقتى كه همه به ننگ عادت كردند
در پيله عافيت اقامت كردند
از صفحه كربلا ملايك آن روز
هفتاد و دو آيه را تلاوت كردند
. حسينجانى، ابوالقاسم‏
وى از شعراى نام آشناى معاصر است. به سال 1328 در بندر انزلى به دنياآمد و پس از طى دوره‏هاى مختلف تحصيلى، سرانجام به دريافت مدرك‏كارشناسى ارشد در رشته مهندسى برق نايل آمد.
انجمن‏هاى ادبى، استعدادهاى ذاتى خود را شكوفا كرد.
آثار وى اعمّ از قطعه‏هاى ادبى و شعر در مطبوعات كشور به چاپ مى‏رسد.نگاه تازه‏اى كه او به مقوله‏هاى ذوقى، عاطفى و اجتماعى دارد، آثار او را ازطراوت و شادابى سرشار كرده است.
بى‏مرگ مثل صنوبر، مقدمه‏اى بر شيطان، اگر شهادت نبود، حسين)ع»احياگر آدم، در اقليم خويش، چفيه‏هاى چاك چاك، از آثار اويند.
حسينجانى در انواع شعر آيينى خصوصاً شعر عاشورا تجربه‏هاى موفقى‏دارد. ازوست:
بيا تا برويم‏
جاده و اسب مهياست، بيا تا برويم‏
كربلا، منتظر ماست، بيا تا برويم‏
ايستاده ست به تفسير قيامت زينب‏
آن سوى واقعه پيداست، بيا تا برويم‏
خاك در خون خدا مى‏شكفد، مى‏بالد
آسمان، غرق تماشاست بيا تا برويم‏
تيغ در معركه مى‏افتد و برمى‏خيزد
رقص شمشير چه زيباست! بيا تا برويم‏
از سراشيبى ترديد اگر برگرديم‏
عرش، زير قدم ماست بيا تا برويم‏
دست عباس به خونخواهى آب آمده است‏
آتش معركه بر پاست، بيا تا برويم‏
زِره از موج بپوشيم و، ردا از توفان‏
راه ما از دل درياست، بيا تا برويم‏
كاش! اى كاش كه دنياى عطش مى‏فهميد
چيزى از راه نمانده‏ست، چرا برگرديم؟!
آخر راه، همين جاست بيا تا برويم‏
فرصتى باشد اگر باز در اين آمد و رفت‏
تا همين امشب و فرداست، بيا تا برويم‏
. حسينى، سيد حسن‏
در سال 1335 در تهران به دنيا آمد و به سال 1383 در 48 سالگى‏درگذشت. وى‏تحصيلات خود را در زادگاهش به پايان برد و به مدرك دكترا در رشته زبان‏و ادبيات فارسى دست يافت. از وى تا كنون آثار ارزشمندى در دو زمينه نثرو نظم منتشر شده كه‏از آن جمله است:
»همصدا با حلق اسماعيل«، »بُراده‏ها«، »گنجشك و جبرئيل«، »بيدل،سپهرى و سبك هندى« و چند ترجمه از عربى به فارسى. دكتر سيد حسن‏حسينى ضمن تدريس در دانشگاه به كار تحقيق و ترجمه مى‏پرداخت. وى ازچهره‏هاى نام‏آشنا و مطرح در شعر معاصر است و در شعر عاشورايى زمانه ماتأثيرگذار.
طنطنه حماسه گونه، فضاى سرشار از عاطفه و تصوير، انديشه ژرف وغناى محتوايى، سروده‏هاى سپيد عاشورايى او را امتياز خاصى بخشيده واز آثار ديگر او ممتاز كرده است. از اوست:
سفرنامه خيزران
پرچينى از صدف ناب‏
ديوارى از سپيده‏
آن سوى ديوار
آهنگ دلنشين قافله مى‏آمد
بانگ دراى قافله:
هيهاى جبرئيل‏
در انتهاى راه‏
رحلى شكسته بود
از لحن سوگوارش‏
خون مُبينِ حنجره‏اى تازه مى‏چكيد
آن رحل خون چكان‏
گويا به شكل خاتم انگشت وحى...
نايم بريده باد!
تا بامداد حشر
هنگام نشر تازه اين داغ بندْ بند -
اندوهِ خيزرانى من‏
بى كرانه باد!
»حديث متواتر باران«
سلسله اين صدا
تكرار اين تبلور روشن‏
در طنين كدام حنجره‏
تاريخى شد؟
* * *
تنِ رود
در برهوت‏
بسترى بود
طبيب سنّتىِ ابر
به بازى تازه‏اى نمى‏گرفت‏
و تراخم تبخير
چشم اقيانوسها را
از تباهى مى‏انباشت‏
كسى به تفسير كوير
برنمى‏خاست‏
تقصير از كدام گلو بود؟
وقتى‏
كنار شريعه پولاد
خطاب تاريخ -
گلويى تازه‏تر مى‏شد
و خيمه گاهى بلند
در حريق دامنه‏دار سكوت‏
به غارت مى‏رفت...
* * *
سلسله اين صدا
به كجا مى‏رسد
سلسله اين تكاور فرياد
كه در وسعتى شگفت -
حديث يال باران را
بر گرده باغ‏
متواتر كرد...
سلسله اين صدا
به كجا مى‏رسد؟
اى شطّ شرحهْ شرحه‏
تمام دريا از توست‏
و تو از تماميت دريايى!
خونبها
از اين گونه مى‏گذريد
با لبانى در شُرُف لبخند:
براقى سرخ‏
با برگستوان فاخرى از خون‏
و بادى ملايم‏
رو به دروازه‏هاى عروج:
خروج از خويش‏
و دست ردى‏
به سينه تشويش...
با من بگوييد
تكليف لفظ ناتوان »حماسه«
غير از سكوت‏
در قبال ملكوت نام شما چيست؟
امّا من‏
دل به شما سپرده‏ام‏
به آفتابى‏
كه از خاكتان برگرفت‏
و به صولت صدايى صاف‏
كه پيشانى شما را
در جبهه‏ها
دل به شما سپرده‏ام‏
به آفتابى‏
كه از خاكتان برگرفت‏
و به غزلى ازلى‏
كه به جانتان‏
جلاى جاودانه عطا كرد
* * *
دريا
كرانهْ كرانه‏
ميزبان شماست‏
و آسمان‏
خونبهاى لبخندى‏
كه مرگ از لبانتان چيد!
. خسرونژاد، سيد محمد )خسرو»
سيد محمد خسرونژاد فرزند سيد عبدالله و تخلص شعرى‏اش )خسرو»،در سال 1311 در شهر مقدس مشهد و در خانواده‏اى مذهبى به دنيا آمد.تحصيلات ابتدايى را در زادگاهش به پايان برد و سپس به پيشه نجّارى روى‏آورد و از فرصت‏هايى كه در خلال كار روزانه‏پيش آمد استفاده كرد و دوره متوسطه را نيز گذرانيد و به اخذ ديپلم ادبى نايل‏آمد و در هنرستان مشغول به كار شد و تا پايان عمر به خدمت خود در اين نهادفرهنگى ادامه داد.
خسرو به خاطر علاقه وافر به خاندان رسالت، از طبع روان خود درآل الله سود مى‏جست و از چهره‏هاى مطرح شعر آيينى در استان خراسان به‏شمار مى‏آمد. وى سرانجام به سال 1379 در 68 سالگى دعوت حق را لبيك‏گفت و در جوار رحمت حضرت ثامن الائمّه على بن موسى الرضا)ع»آرميد. شاعرى بود اهل مطالعه با طبعى وقّاد و ذهنى جستجوگر و با منش‏مردمى. خدايش بيامرزاد!
»چراغ لاله« و »لاله عشق« عناوين دو مجموعه شعرى اوست كه بارهاتجديد چاپ شده است. از اوست:
شهيد عشق‏
اى كشته‏اى كه نام تو جاويد زنده است‏
از همت تو، مكتب توحيد زنده است‏
جانم فداى جان تو اى آنكه در جهان‏
دين نبى ز سعى تو جاويد زنده است‏
خورشيد آسمان حياتى تو يا حسين‏
بر هر دلى كه مهر تو تابيد، زنده است‏
رمز بقاى آب بقايى كه تا ابد
آنكو شهيد عشق تو گرديد، زنده است‏
هر كس كه از ولاى تو شد دور، مرده است‏
آن كس كه آستان تو بوسيد، زنده است‏
از ما مگير سايه مهرت كه ذى حيات‏
هر جا بود، ز پرتو خورشيد زنده است‏
گر نيك و گر بدم به تو هستم اميدوار
زيرا بشر هميشه به امّيد زنده است‏
اى كشته‏اى كه نام تو جاويد زنده است
توبه حُر
نادم و دلخسته و زار و پريشان آمدم‏
يا حسين از كرده‏هاى خود پشيمان آمدم‏
تا كنى بر من ترحّم اى عزيز فاطمه‏
در حضور حضرتت با چشم گريان آمدم‏
دردمندم، اى مرا خاك درت كُحل بصر
بر درِ دار الشّفايت بهر درمان آمدم‏
اين خطا كار پشيمان را مران از درگهت‏
چون كه با امّيد عفو و لطف و احسان آمدم‏
يا بُكش اى حكم تو حكم خدا، يا عفو كن‏
چون به درگاهت به امّيد فراوان آمدم‏
ميهمانم كن به يك لبخندِ بخشش اى كريم‏
گر درين مهمان سرا ناخوانده مهمان آمدم‏
خارم و، در گلشن قدس تو رو آورده‏ام‏
مورم و، بر درگه جود سليمان آمدم‏
سدِّ راهت گرچه من اول شدم از گمرهى‏
حاليا با شرمسارى بهر جبران آمدم‏
گرچه آزردم دل اهل حريمت را، كنون‏
تا بسازم جان خود بهر تو قربان، آمدم‏
بنده‏ام، حرِّ پشيمانم، تويى مولاى من‏
حكم فرما، كز پىِ اجراى فرمان آمدم‏
تا كنم جان را فدا در راه جانان، آمدم‏
كمترم از قطره خسرو! رو به دريا كرده‏ام‏
ذره‏ام، در پيشگاه مهر تابان آمدم

. خوش‏عمل، عباس‏
در سال 1337 در شهر كاشان به دنيا آمد و پس از پايان تحصيلات دوره‏ابتدايى و متوسطه، در سال 1360 به استخدام مؤسسه اطلاعات درآمد و درقسمت ويرايش مجلّه جوانان همان مؤسسه به كار مشغول شد.
خوش عمل از چهره‏هاى نام‏آشناى شعر آيينى معاصر است. وى از چهارده‏سالگى به سرودن شعر پرداخته و با حضور در محافل ادبى كاشان از محضرشعراى بزرگ آن سامان: شادروان مصطفى فيضى، حاج عباس حداد و على شريف‏بهره برده است. چندى نيز با نام مستعار »شاطر حسين« با هفته‏نامه »گل‏آقا«همكارى داشته و در زمينه طنزپردازى تجربه‏هاى موفقى كسب كرده است. »درپگاه ترنّم« و »گدازه‏هاى دل« عناوين دو مجموعه شعرى اين شاعردردآشناست.ازوست:
در غم آل عبا)ع»
چندان كه ديده در غم آل عبا گريست‏
يا خون دل به دامن ما كرد يا گريست‏
دل، مبتلاى آتش غم گشت تا كه سوخت‏
شد ديده بى فروغ، ز اندوه تا گريست‏
گه سينه در رثاى نبى ناله كرد زار
از داغ سينه سوز حبيبان كردگار
خيل ملك به بارگه كبريا گريست‏
حوّا كنار مريم و هاجر، به سينه كوفت‏
آسيّه با خديجه و خير النّسا گريست‏
تنها نه جنّ و انس، پريشان گريستند
روح الامين به عرش ازين ماجرا گريست‏
بيگانه زين مصيبت عظمى‏ست بيقرار
آنجا كه با تمام وجود آشنا گريست‏
آرى خزان گلشن آل رسول شد
چون ابر نوبهار اگر چشمها گريست
ظهر عاشورا
ظهر عاشورا حسين بن على ياور نداشت‏
ياورى ديگر از آن ياران نام‏آور نداشت‏
بهر جانبازى، نشان از قاسم و جعفر نبود
خسرو دين، عون و عباس و على اكبر نداشت‏
بانگِ هَلْ مِن ناصرش را هيچ كس پاسخ نگفت‏
ناصر دين پيمبر، ناصرى ديگر نداشت‏
با دلى سرشار غم قنداقه اصغر گرفت‏
سبط احمد، ياورى غير على اصغر نداشت‏
تا فدا سازد به راه دوست در ميدان عشق‏
هديه‏اى از كودك شش ماهه قابل‏تر نداشت‏
جان فداى پادشاه خطّه مردانگى‏
كوفيان بردند هنگام شهادت از تنش‏
گرچه غير از كهنه پيراهن كفن در بر نداشت‏
از قفا تا بوسه‏گاه پاك احمد را دريد
شرم گويى خنجر از پيغمبر و حنجر نداشت‏
خون، دل زهراى اطهر زين مصيبت شد كه ديد
دست فرزندش به تن انگشت و انگشتر نداشت‏
)خوش عمل»! چشم شفاعت روز محشر از حسين‏
گو ندارد آنكه گامى در ره او بر نداشت
. دولتيان، على‏
وى به سال 1334 در سمنان به دنيا آمد و پس از اتمام تحصيلات دوره‏متوسطه، مدرك كارشناسى خود را در رشته فرهنگ اسلامى از دانشگاه‏فردوسى مشهد گرفت. دولتيان در استخدام وزارت آموزش و پرورش است‏و در حال حاضر دبير انجمن شعر و ادب اداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامى‏استان سمنان، عضو كانون شاعران و نويسندگان سازمان آموزش و پرورش‏استان و مسئول كانون شاعران شهرستان سمنان است و آثار قلمى او سالهااست كه در روزنامه‏ها و مجلّات به چاپ مى‏رسد.
چلچراغ‏
كشيده‏ام طناب را، دوباره آه مى‏كشم‏
و آب ديده على ز عمق چاه مى‏كشم‏
فرات گم نمى‏شود ميان چشمه‏هاى عشق‏
به چاه نقب مى‏زنم، شبانه راه مى‏كشم‏
شكاف كعبه، قبله نماز نينوا بود
اذان ظهر كربلا به صبح كوفه گفته شد
نگو چرا ستاره را بدون ماه مى‏كشم؟
تمام اين ستاره‏ها از آسمان كوثرند
نگو نگو كه راه را من اشتباه مى‏كشم‏
شعاع نور سبزشان به شهر ما رسيده است‏
چه چلچراغ روشنى شب سياه مى‏كشم‏
دوباره مرد خيبرى اذان صبح گفته است‏
بخواب اى برادرم! نگو كه آه مى‏كشم‏
دريا
كدام واژه تو را وصف مى‏كند؟ دريا!
كه پاى آن دل و جان را فدا كنم يكجا
كوير را به نگاهى تو زنده مى‏سازى‏
هزار معجزه دارى، نگويمت عيسى؟
سبدْ سبد گل ارديبهشت آوردى‏
در ابتداى خزان غنچه مى‏كنى حتّى‏
تمام چلچله‏ها يك صدا تو را خواندند
تو را به نام بلندت، سپيده يلدا!
هميشه در دل ما جاودانه مى‏مانى‏
بهار سبزتر از تو نمى‏شود پيدا
بگو: براى چه گلهاى عشق پژمردند؟
بخوان سرود محرّم به ياد عاشورا

. دِه‏بزرگى، احد
در سال 1328 در شيراز و در خانواده‏اى شيفته اهل بيت عصمت ومطالعه آثار ادبى باز نمانده است. هنوز شش يا هفت ساله بود كه در پاى طبقى‏كه طبق سنّت عزادارى در ايام محرم ساخته و پرداخته‏بودند، اين دمِ عاشورايى را سرود:
گهواره خالى، قنداقه خونين‏
لايى لايى از سفر برگشته رودم‏
در سالهاى سياه ستمشاهى، انجمن ادبى حافظ را تشكيل داد كه پس ازپيروزى انقلاب با عنوان »انجمن ادبى شاعران انقلاب اسلامى« با فعّاليتى به‏مراتب گسترده‏تر به حيات ادبى خود ادامه داده است.
وى عضو كانون شعرا و نويسندگان، مسئول و داورِ واحد شعر آموزش وپرورش است و در برنامه‏هاى سراسرى شركت فعال دارد. آثارى كه تا كنون‏از او به چاپ رسيده عبارتند از:
نماز سرخ خون )سال 1359)، از كربلا تا كربلا )سال 1364)، در آيينه‏شقايق )سال 1367)، روايت نور )سال 1368)، قصّه گرگ و آهو )سال‏1369)، نى‏نواى نينوا، پنجره‏نور )سال 1370)، آيات سبز در سه جلد )سال 1365)، سرود سحر، خطبه‏خون )سال 1373)، آرزوى كربلا )سال 1374)، لحظه‏هاى رنگين )سال‏1374)، كشتى زيباى نجات )سال 1374)، مرغ سحر )سال 828).»1375) تلاش‏بى‏وقفه او در گسترش دامنه شعر عاشورا ستودنى است.
گل‏
به صحراى سحر غارتگر گل‏
چو شد فرمانرواى كشور گل‏
سياهى بست راه روشنايى‏
خزان بر باد سركش داد فرمان‏
كه از پيكر جدا سازد سر گل‏
ز كينه بهر قتل سرخ گلها
كمر بربست خصم اَبْتَرِ گل‏
غمى سنگين و مبهم موج مى‏زد
به فصل سرد شب در منظر گل‏
نَفَس در ناى، بلبل شد گلوگير
نمى‏گرديد گِردِ محور گل‏
ز وحشت در چمن پروانه ديگر
چو شد آشفته روى احمر گل‏
ز بس جادوگرى سر زد ز خُفّاش‏
پريد از ذهن بلبل، باور گل‏
چو شد محكوم، قانون الهى‏
چو شد محصور، دينِ داورِ گل‏
پِى دفع شب بيداد برخاست‏
امام شب شكن از خاور گل‏
به عزم كشت بذر سرخ لاله‏
قدم در دشت دل زد سَروَرِ گل‏
چنان گل گل به گلى روييد از گل‏
كه گويى گشت برپا محشر گل‏
چو نرگس در رواق صحن گردون‏
زرافشان شد عروس زرگر گل‏
به وجد آورد هوش مرغ جان را
طنين نغمه رامشگر گل‏
سليمان سبا شب، معجر گل‏
چو ابراهيم آذر بلبل مست‏
غزلخوان شد ميان مُجمَر گل‏
علم بر دوش با ذكر هُوَ العشق‏
قيامت كرد پير لشكر گل‏
به حكم عشق اسماعيل دل را
به مسلخ كرد راهى هاجر گل‏
ز پشت ابر خيمه همچو خورشيد
عيان شد روى شِبل حيدر گل‏
ز نو شق‏القمر تكرار گرديد
چو مُنشَق گشت فرق اكبر گل‏
تن صد چاك قاسم زير شمشير
ورق مى‏خورد همچون دفتر گل‏
چو نخل از تيشه بيداد افتاد
كنار عَلقَمِه آب‏آور گل‏
به دشت داغ جانسوز شقايق‏
فسرد از تشنه كامى، دختر گل‏
بِناگه بوسه زد تير سه شعبه‏
به حلق غنچه سيسمبر گل‏
به روى شاخه سبز ولايت‏
فَلَق سر زد ز حلق اصغر گل‏
به جاى آنكه گِريَد، با تبسّم‏
چو بلبل بُرد سر، زير پر گل‏
ز ياقوت مذاب چشم ساقى‏
ميان گيرودار خنجر و خون‏
شكوفا شد لب جانپرور گل‏
كه‏اى نامردم بيداد پيشه‏
حسينم! من عزيز داور گل‏
منم خورشيد بزم آفرينش‏
منم در رگ رگ گل، جوهر گل‏
منم آزاد مرد ملك هستى‏
منم قانونگذار كشور گل‏
منم ويرانگر كاخ ستمگر
منم روح عدالت گستر گل‏
به گوش چرخ چون خورشيد پيچيد
پيام تابناكِ آخر گل‏
كه گل هرگز نبندد با خزان عهد
خزان هرگز نگردد ياور گل‏
نشايد كرد بيعت با شب انديش‏
نشايد شد مطيعِ كافر گل‏
به گلشن پيش خار هرزه هرگز
نگردد خم سَرِ مِهر افسر گل‏
نبندد عهد با آتش سرشتان‏
رَوَد بر باد اگر خاكستر گل‏
بِناگه چرخِ چرخ از چرخش افتاد
جهان شد سرخ، در چشم تَرِ گل‏
نماز عاشقى را بست قامت‏
سَرِ سجاده خون رهبر گل‏
غبارى قيرگون در سنگر گل‏
غروب غربت گُل بود و بلبل‏
شب بيداد و فصل پَرپَر گل‏
زِرِه از لاله دل كرد بر تن‏
به دشت داغ، خون برزيگر گل‏
چنان خورشيد بال و پر درآورد
به زير تير و خنجر، پيكر گل‏
ز بس زوبين فرو باريد گردون‏
به خون آغشته شد، بال و پر گل‏
ز سنگ فتنه چون آئينه صبح‏
مُشجّر شد تنِ سيمين برِ گل‏
چو ماهى در ميان قُلزُم خون‏
شناور شد وجود اطهر گل‏
ز جَذر و مد دريا شد معطر
فضاى عالم از عطر تَرِ گل‏
زمين سرشار از خون خدا شد
چو خنجر بوسه زد بر حنجر گل‏
شبى تاريك بود و شب نژادى‏
بريد انگشت و بُرد انگشتر گل‏
خزان شد گلشن و باد خزانى‏
حرير پيرهن بُرد از برِ گل‏
نهان در شط خون شد مهر و چون ماه‏
عَلَم شد بر فراز نِى سَرِ گل‏
اسير عشق جانان همچو بلبل‏
ز دشت عشق تا شام بلا رفت‏
پى خونخواهى گل، خواهر گل‏
اَلا پروانه شمعِ شريعت‏
اَلا اى پير و پيغمبرِ گل‏
ز نو تاريخ گل تكرار گرديد
شد ايران كربلاى ديگر گل‏
به لعل پير پيروز جماران‏
شكوفا شد پيام رهبر گل‏
حماسه‏ساز عاشورا به پا خيز
مَهِل بر خاك افتد مِغفَرِ گل‏
به ميدان شرف با تير تكبير
بگير از دشمن گل، كيفر گل‏
ز نو »هيهاتَ مِنّا الذلة« گل كرد
ز خونِ جارىِ روشنگر گل‏
درو كُن خار و خسهاى زمان را
بسيجى، اى يل رزم‏آور گل‏
اَلا رزم‏آفرينِ جبهه نور
بزن بر قلب ظلمت، خنجر گل‏
ز خون اختران خفته در خاك‏
زمين شد آسمان و بستر گل‏
ز عزم گل سرشتانِ گل آيين‏
سراسر دشت دل شد محضر گل‏
»اَحَد« با خامه مژگان رقم زد
سرود سرخ دل در دفتر گل‏
. رجب‏زاده، كريم‏
وى به سال 1326 ه . ش در لاهيجان به دنيا آمد و تحصيلات ابتدايى ومتوسطه را در همان شهر و لنگرود به پايان برد و سپس به تهران عزيمت كردو با حضور در انجمن‏هاى ادبى به تكميل معلومات ادبى خود پرداخت.
رجب‏زاده، هم در سبك كلاسيك و هم شيوه نيمايى طبع آزمايى مى‏كند واز چهره‏هاى نام‏آشناى معاصر به شمار مى‏رود.
مجموعه شعرهاى: شرق خون، آواز خوانى بى‏زبان، از زخم زيتون،قرارمان پاى همين شعر، و راز غريب ارغوان از آثار منتشر شده رجب‏زاده‏است. ازوست:
در تن پوشى از شمشير
به ميدان مى‏برم از شوق سربازى، سرِ خود را
تو هم آماده كن اى عشق! كم كم خنجر خود را
مرا گر آرزويى هست باور كن به جز اين نيست‏
كه در تن پوشى از شمشير بينم پيكر خود را
هواى پر زدن از عالم خاكى به سر دارم‏
خوشا روزى كه بينم بى‏قفس، بال و پر خود را
ز دل تاريكى باد خزان تا پرده بردارم‏
به روى دست مى‏گيرم گل نيلوفر خود را
من از ايمان خود يك ذره حتّى، برنمى‏گردم‏
تلاوت مى‏كنم در گوش نى هم باور خود را
. رسا، قاسم‏
»دكتر قاسم رسا فرزند شيخ محمد حسن، در سال 1290 هجرى شمسى‏در تهران قدم به عرصه حيات گذاشت. ده ساله بود كه به اتفاق خانواده‏اش به‏خراسانى شناخته و مشهور گشت. قاسم رسا تحصيلات ابتدايى و متوسطه رادر مشهد به پايان رسانيد و چندى نيز به تحصيل علوم ادبيه‏و عربيه پرداخت و با فنون شعر و رموز آن آشنا گشت... رسا در سال 1309براى ادامه تحصيل به تهران عزيمت كرد ودر دانشكده پزشكى به تحصيل‏پرداخت و در سال 1315 فارغ التحصيل گرديد و نشان اول پزشكى گرفت. ازآن پس به استخدام وزارت بهدارى درآمده و به استان خراسان اعزام گرديد.
دكتر رسا دارى حافظه‏اى نيرومند بود... و در بديهه‏سرايى استاد، و تا زمان‏حيات عنوان ملك الشعرايى آستان قدس رضوى را داشت... وى در سال‏1356 شمسى در سن 66 سالگى چشم از جهان فرو بست.«
ديوان دكتر قاسم رسا در سال 1340 به چاپ رسيد و بعد از آن بارهاتجديد چاپ شد. رسا داراى طبعى روان و بيانى ساده و صميمى است واشعار آيينى او زينت‏بخش محافل مذهبى مى‏باشد.
بستان حسينى‏
اى برده گل رويت رونق ز گلستانها
وى قامت دلجويت پيرايه بستانها
بستان حسينى را غرق گل و ريحان بين‏
آنجا كه كند مستت بوى گل و ريحانها
پيمانه دلها شد لبريز ز مهر تو
كز روز ازل بستيم با عشق تو پيمانها
در محفل مشتاقان گر چهره برافروزى‏
بر شمع رخت سوزند پروانه صفت جانها
عشقت ز دل عاشق هرگز نرود بيرون‏
آن دل كه تو را جويد دست از همه جا شويد
دل از تو چسان گيرند اين بى سر و سامانها؟
اصحاب وفادارت در عرصه جانبازى‏
افكنده همه چون گوى سر در خم چوگانها
گلگون كفنان يك سو غلتيده به خاك و خون‏
خونين جگران يك سر افتاده به ميدانها
در محفل مشتاقان اى ماه تجلّى كن‏
كز دورى رخسارت شد پاره گريبانها
تا دوست نهد مرهم بر زخم تنت هر دم‏
سر، ديده چه محنت‏ها، تن خورده چه پيكانها
ليلى ز پى اكبر در باديه بى معجر
بنهاده چو مجنون سر در كوه و بيابانها
ناموس خدا زينب در ظلمت شب گويى‏
شمعى است كه گرد او جمعند پريشانها
از چهره تابانش، افروخته محفل‏ها
وز خطبه سوزانش انگيخته توفانها
ما را ز درِ احسان اى شاه مران هرگز
اى خاك صفا نخشت سرچشمه احسانها
ماه بنى‏هاشم)ع»
آمد آن ماه كه خوانند مه انجمنش‏
جلوه‏گر نور خدا از رخ پرتوفكنش‏
آيت صولت و مردانگى و شرم و وقار
ز جوانمردى و سقايى و پرچمدارى‏
جامه‏اى دوخته خياط ازل بر بدنش‏
آنكه آثار حيا جلوه‏گر از هر نگهش‏
وآنكه الفاظ ادب تعبيه در هر سخنش‏
ميوه باغ ولايت به سخن لب چو گشود
خم فلك گشت كه تا بوسه زند بر دهنش‏
كوكب صبح جوانيش نتابيده هنوز
كه شد از خار اجل چاك چو گل پيرهنش‏
آن چنان تاخت به ميدان شهادت كه فلك‏
آفرين گفت به آن بازوى لشكر شكنش‏
همچو پروانه دلباخته از شوق وصال‏
آن چنان سوخت كه شد بى خبر از خويشتنش‏
خواست دستش كه رسد زود به دامان وصال‏
شد جدا زودتر از ساير اعضا ز تنش‏
ز ادب چهره بر آن قبله حاجات بنه‏
كه شود زنده مسيحا ز نسيم چمنش‏
كوته از دامنت اى شاه مكن دست »رسا«
از كرم پاك كن از چهره غبار محنش
گل باغ حَسن)ع»
چون گل باغ حسن از خيمه‏گاه آمد برون‏
از ميان ابر گفتى قرص ماه آمد برون‏
تا ببيند وقت رفتن روى ماهش را تمام‏
زينب غمديده بهر ديدن خورشيد و ماه‏
از حرم با ناله و فرياد و آه آمد برون‏
سوى ميدان تاخت قاسم، چون صداى العطش‏
از خيام كودكان بى گناه آمد برون‏
از پى نوشيدن جام شهادت آن يتيم‏
چون دُرِ خونين ز درياى سپاه آمد برون
. رسول‏زاده، جعفر )آشفته»
جعفر رسول‏زاده متخلّص به »آشفته« به سال 1331 در شهر كاشان و درخانواده‏اى مذهبى و معتقد به دنيا آمد. تحصيلات خود را تا اوّل دبيرستان‏ادامه داد و سپس به كار آزاد روى آورد. رسول آزاده از اوان جوانى علاقه‏وافرى به شعر داشت و با حضور در محافل ادبى صبا، پانزده خرداد و محيطدر كاشان، تهران و قم، استعداد او شكوفا شد و به جرگه شاعران معاصرپيوست.
وى مردى صميمى، شاعرى دلسوخته و هنرمندى نقش‏آفرين است وصبغه غالب سروده‏هاى او، آيينى و داراى رگه‏هاى دلپذير عاطفى است.
رسول‏زاده در سرودن نوحه و سرودهاى مذهبى دستى به تمام دارد و تاكنون بيش از ده‏ها مجموعه از آثار مناقبى و ماتمى شعراى آل اللّه را گردآورى‏و به طبع رسانيده است. ازوست:
باور داشت‏
مى‏آمد و، آفتاب را باور داشت‏
مفهوم حضور آب را، باور داشت‏
ايمان به شكوه عشق در جانش بود
مانند سپيده‏
آيينه شدند و تابناك افتادند
مانند سپيده، سينه چاك افتادند
در پيش نگاه مهربان خورشيد
هفتاد و دو آسمان به خاك افتادند
شطِّ عطش سوز
روزى كه ز درياى لبش دُر مى‏رفت‏
نهر كلماتش از عطش پر مى‏رفت‏
يك جوى از آن شطّ عطشْ سوز زلال‏
آهسته به آبيارى حُر مى‏رفت
طناب و تيغ بياريد! )نذر حضرت مسلم»
طناب و تيغ بياريد، عيد قربان‏ست‏
دلم هوايى ديدار روى جانان‏ست‏
ميان جمعم و از روشنايى نگهت‏
فضاى خلوت چشمان من چراغان‏ست‏
شكسته بالى و، پرواز تا حوالى عشق‏
بريدن از قفس تنگ تن چه آسان‏ست‏
تمام غربتم اين‏ست كز تو بيخبرم‏
هواى ابرى چشمم به ياد باران‏ست‏
اسير دشمنم اينجا و سرسپرده دوست‏
خليل عشقم و آتش مرا گلستان‏ست‏
به جرم عشق تو در چنگ دشمنم امروز
فراز بامَم و، از دورْدست مى‏شنوَم‏
دراى قافله‏ات را كه در بيابان‏ست
. رسولى، امير
متولّد 1359 و ساكن زنجان است. از 8 سالگى سرودن اشعار مذهبى راآغاز كرده و نشو و نماى او در خانواده‏اى متدين و شيفته اهل بيت)ع» بوده‏است و تحصيلاتش در رشته عمران مى‏باشد. حضور عناصر »عاطفه« و»خيال« در شعر او حاكى از نگاه تازه‏اى است كه به محيط اطراف خود دارد.
در رثاى علمدار كربلا)ع»
لبش به آب نخورد و، وقار آب شكست‏
ز اوج همت او، پشت آفتاب شكست‏
فداى اشكِ به رخ حجله بسته مردى‏
كه قطرهْ قطره آن قيمت گلاب شكست‏
نگاه ملتمس آب بر دو دستش بود
ولى بلور تمنّاش چون حباب شكست‏
به قاب باور او، نقش آب و اصغر بود
چه جاى شكوه اگر تير خورد و قاب شكست؟
ز التهاب بپرسيد: اين چه سرّى داشت‏
كه تير خورد به مشك و دل رباب شكست؟
به نازم آنكه به جان غيرت على را داشت‏
سرش هم از سر غيرت چو بوتراب شكست‏
خورشيد در قنوت‏
تكبير گل هنوز به ياد نماز توست‏
خورشيد در قنوت به شوق نياز توست‏
نازم به ركعتى كه تو خواندى به نوك نى‏
گه در تنور و، گاه به نى سوز و ساز توست‏
معشوق، خود كه بر همگان ناز مى‏فروخت‏
اينك نظاره كن كه خريدار ناز توست‏
چشمم سروده تك غزلى با رديف اشك‏
در راه عشق منتظر پيشوا ز توست‏
هر شب نماز آينه با نيّت قضاست‏
زين رو كه زير خاك رخ دلنواز توست‏
. رسولى، حسين‏
در سال 1361 در شهر زنجان به دنيا آمد و در خانواده‏اى مذهبى و شيفته‏آل اللّه پرورش يافت و تحصيلات خود را تا پايان دوره متوسطه در زادگاهش‏ادامه داد. به خاطر گرايشى كه به مقوله‏هاى مذهبى دارد غالب سروده‏هايش‏صبغه آيينى گرفته است. از اوست:
اگر چو خاطره از شهر قصه‏ها باشى‏
به كوچه‏هاى تخيّل رفيق ما باشى‏
اگر ز بند حصار گلو برون آيى‏
روا بود كه چو فرياد من رها باشى‏
و يا چو اشك فرو ريزى از دو چشمه چشم‏
كه در زمانه چو فرياد بى صدا باشى‏
تو هم به داغ غم ما رسيده‏اى، شايد
كه از قبيله عشاق كربلا باشى‏
حسين من! كه تو از لاله‏ها لطيف‏ترى‏
روا نبود كفن پوش بوريا باشى‏
چرا به خواب در آغوش نيزه‏ها رفتى؟
تويى كه حسرت آغوش لاله‏ها باشى‏
. رياضى يزدى، سيد محمدعلى )رياضى»
سيد محمد على رياضى در سال 1290 در شهر يزد به دنيا آمد و در سال‏1362 به ديار باقى شتافت؛ وى پس از پايان تحصيلات ابتدايى به آموختن‏علوم دينى پرداخت، سپس دوره متوسطه را در اصفهان و تهران به پايان بردو پس از اخذ مدرك ليسانس در رشته علوم تربيتى از دانشسراى عالى‏تهران، در رشته معقول و منقول به تحصيل پرداخت و به دريافت ليسانس‏در اين رشته توفيق يافت، و در دانشگاه تهران با پايه دبيرى مشغول به كار شد.وى در آغاز كار، »قضايى« تخلّص مى‏كرد ولى بعدها آن را به »رياضى« تغييرداد.
رياضى از پيشكسوتان شعر آيينى در روزگار ما بود و اشعار مذهبى او به‏محافل دينى رونق به سزايى مى‏داد. سروده‏هاى آيينى او به خاطر روانى وغناى محتوايى در شمار بهترين آثار در زمانه ما به شمار مى‏رود و شيوه‏شعرى او براى بسيارى از شعراى آيينى راهگشا بوده است.
رياضى، ملك الشّعراى آستان قدس رضوى و كريمه اهل بيت)ع» بود وديوان اشعارش به اهتمام مهدى آصفى و با مقدمه و حواشى حسين آهى درسال 1371 توسط انتشارات جمهورى )اسدى» چاپ و منتشر شد.
از اوست:
قنديل ماه‏
سلامِ ايزد منان، سلامِ جبرائيل‏
سلامِ شاه شهيدان به مسلم بن عقيل‏
بِدان نيابت عظماى سيد الشهدا
بِدان جلال خدايى، بِدان جمال جميل‏
شهيد عشق كه سر در مناى دوست نهاد
به پيش پاى خليل خدا چو اسماعيل‏
بر آسمان درش، آفتاب سايه‏نشين‏
به بام بقعه او، ماه آسمان: قنديل‏
زهى مقام كه فرش حريم حرمت او
شكنج طرّه حورست و، بال ميكائيل‏
سلام بر تو! كه دارد زيارت حَرمت‏
ثواب گفتن تسبيح و خواندن تهليل‏
هواى گلشن مهرت: نسيم پاك بهشت‏
شرار آتش قهرت: حجاره سجيل‏
تو بر حقى و مرام تو حق، امام تو حق‏
به آيهْ آيه قرآن و مصحف و انجيل‏
ببين دنائت دنيا كه از تو بيعت خواست‏
كسى كه پيش جلال تو بنده‏اى‏ست ذليل‏
محيط كوفه تو را كوچك‏ست و روحْ بزرگ‏
از آن به بام شدى كشته اى سليل خليل!
فراز بام، سلام امام گفتى و داد
ميان بركه‏اى از خون، جوابْ شاه قتيل‏
به پاى دوست فكندى سر از بلندىِ بام‏
كه نقد جان برِ جانان بود متاع قليل‏
به نطق زينب كبرى به شام شد تكميل‏
مكتب عشق )در رثاى حضرت ابوالفضل)ع» »
اى حَرمت قبله حاجات ما
ياد تو تسبيح و مناجات ما
تاج شهيدان همه عالمى‏
دست على، ماه بنى هاشمى‏
ماه كجا، روى دلاراى تو؟
سرو كجا، قامت رعناى تو؟
ماه درخشنده‏تر از آفتاب‏
مطلع تو، جان و تن بوتراب‏
همقدم قافله سالار عشق‏
ساقى عشّاق و، علمدار عشق‏
سرور و سالار سپاه حسين‏
داده سر و دست به راه حسين‏
عَمِّ امام و، أخ و ابن امام‏
حضرت عباس )عليه السّلام»
اى عَلم كفر نگون ساخته!
پرچم اسلام برافراخته!
مكتب تو، مكتب عشق و وفاست‏
درس الفباى تو، صدق و صفاست‏
مكتب جانبازى و سربازى‏ست‏
بى سرى، آنگاه سرافرازى‏ست‏
شمع شده، آب شده، سوخته‏
روح ادب را، ادب آموخته‏
موج زند اشك به چشم فرات‏
ياد حسين و لب عطشان او
وآن لب خشكيده طفلان او
تشنه برون آمدى از موج آب‏
اى جگر آب برايت كباب‏
ساقى كوثر، پدرت مرتضى‏ست‏
كار تو، سقّايى كرب و بلاست‏
مشكِ پر از آب حياتت به دوش‏
طفل حقيقت ز كفَت آب نوش‏
درگه والاى تو در نشأتين‏
هست درِ رحمت و باب حسين‏
هر كه به دردى، به غمى شد دچار
گويد اگر يكصد و سى و سه بار:
اى علَم افروخته در عالمَين‏
اِكْشِف يا كاشفَ كرْبِ الحسين‏
از كرم و لطف جوابش دهى‏
تشنه اگر آمده، آبش دهى‏
چون نُهم ماه محرم رسيد
كار بِدان جا كه نبايد كشيد
از عقبِ خيمه صدر جهان‏
شاهِ فلكْ جاهِ ملكْ پاسبان‏
»شمر« به آواز تو را زد صدا
گفت: كجاييد بَنُو اُخْتَنا؟!
تا برهانند ز هنگامه‏ات‏
رنگ پريد از رخ زيباى تو
لرزه بيفتاد بر اعضاى تو:
من به امان باشم و، جان جهان‏
از دم شمشير و سنان، بى امان؟!
دست تو نگرفت امان نامه را
تا كه شد از پيكر پاكت جدا
مزد تو زين سوختن و ساختن‏
دست سپر كردن و سر باختن:
دست تو، شد دست شه لا فتى‏
خطّ تو، شد خطّ امام خدا
پنج امامى كه تو را ديده‏اند
دست علَم گير تو بوسيده‏اند
طفل بُدى، مادر والا گهر
بردت تا ساحت قدس پدر
چشم خداوند چو دست تو ديد
بوسه زد و اشك ز چشمش چكيد
با لبِ آغشته به زهر جفا
بوسه به دست تو بزد مجتبى‏
ديد چو در كرب و بلا شاه دين‏
دست تو افتاده به روى زمين‏
خم شد و بگذاشت سرِ ديده‏اش‏
بوسه بزد با لب خشكيده‏اش‏
حضرت سجاد هم، آن دست پاك‏
بوسه زد و كرد نهان زير خاك‏
بوسه به دست تو بزد بارها
كاى تو به اطفال حرم غمگسار
جان ز عطش در تب و، دلْ بيقرار
* * *
مَطلع شعبانِ همايونْ اثر
بر ادب توست دليلى دگر
سوم اين ماه چو نور اميد
شعشعه صبح حسينى دميد
چارمِ اين مه كه پر از عطر و بوست‏
نوبت ميلاد علمدار اوست‏
شد به هم آميخته از مشرقين‏
نور ابوالفضل و شعاع حسين‏
وقت ولادت، قدمى پشت سر
وقت شهادت، قدمى پيشتر
اى به فداى سر و جان و تنت‏
وين ادب آمدن و رفتنت‏
مدح تو اين بس كه شهِ ملك جان‏
شاه شهيدان و امام زمان‏
گفت به تو گوهر والا نژاد:
جان برادر به فداى تو باد!
شه چو به قربان برادر رود
كيست )رياضى» كه فدايت شود؟
. زارعى، مهدى‏
مهدى زارعى متولد سال 1356، زادگاهش تهران و ليسانسه زبان و ادبيات‏فارسى است. نگاهى تازه به اشياء پيرامون خود دارد كه گاه با »كشف« همراه‏است. استفاده به هنگام‏از عنصر خيال، شعر او را در فضايى سرشار از تصوير شناور كرده است وزبان ساده و بيان صميمى از شاخصه‏هاى ديگر شعرى اوست. داورى نهايى‏درباره آثار او نياز به گذشت زمان دارد. از اوست:
رُمان - تراژدى‏
شب تبانىِ پنهانىِ »قضا« و »قدر«
شب قطار زمان روى ريل‏هاى خطر
صداى سرفه خِشدار ساعتى مسلول‏
)و چند قطره خون روى ميز، پنجره، در»
قلم بلند شد و واژه‏ها رديف شدند
)رمان، تراژِدىِ» قتل يك... نه! چند نفر
تمام مغز نويسنده لب به لب از مرگ!
اتاق خوابش لبريز از تب و بستر!
و چند مرتبه كابوس، شعله، دود، عطش‏
و چند مرتبه هم آب و قرص خواب‏آور!
و روح »تشنه« او شمع شد، زبانه گرفت‏
و شمع »آب« شد و مرد، سوخت تا آخر
و شعلهْ شعله به متن رُمان رسيد آتش‏
و سطرْ سطرِ رُمان، واژهْ واژه خاكستر...!
به جز سه چار خط از چند سطر پايانى‏
كه مى‏رسيد به خون، خيمه، تير، نيزه، سپر
سپاه قرمز: )عصيان، هجوم، فاجعه، شر»
عطش )شبيه به يك جفت دست خون آلود»
كشيده بود تن هر چه تشنه را در بر
و ماه )مشك به دندان» از آسمان افتاد
و مشك )مثل خودِ ماه» پر شد از خنجر
رسيد متن به مردى كه بين دستانش‏
گل شكفته شش ماهه شد گلى پرپر
و بوسه زد به گلوگاه آسمان، خورشيد
)و فكر كرد به راز وصيّت مادر»
زمان به اوج خودش مى‏رسيد، جايى كه‏
پريد و پر زد از آنجا پرنده‏اى بى سر
به خنده لشكر شيطان به گوش هم گفتند:
»چه روز خوب و قشنگى‏ست، گوش شيطان كر!«
زمين مچاله شد آن لحظه كه رسيد به هم‏
سرِ بريده بابا و دامن دختر
و شب، نمايش معكوسى از »حقيقت« و »وهْم«
)شب شيوع »مسلمان« و قحطى‏ »كافر«!»
و روز، روز عبث بود و ساعت عصيان‏
و سال شصت و يكِ كشتنِ حقوقِ بشر
رُمان به نيمه... ولى ساعت از نفس افتاد
)و چند قطره خون روى ميز، پنجره، در»
قلم، شهيد شد و خون مشكى‏اش ماسيد
رُمان: تمام، قلم: سوخت، دود شد: دفتر
»در سال 1329 ه . ش در روستاى چتاب - بيست كليومترى ميانه - درآذربايجان شرقى قدم به عرصه حيات نهاد. زيادى تحصيلات ابتداى ومتوسطه را در تهران به پايان رسانيد. از آن پس وارد رشته فنى نيروى هوايى‏شد و بعد از گذراندن دوره مذكور به دريافت گواهينامه فوق ديپلم توفيق‏يافت«. و سرانجام بر اثر ابتلا به يك بيمارى مهلك در سال 1381 درگذشت.
وى اهل درد بود و با ارادتى كه به سالار شهيدان داشت در ايام محرم سر ازپا نمى‏شناخت و از آتش عشق حسينى شعله‏ور مى‏شد و در فضاى روحانى‏كربلا نفس مى‏كشيد.
در شعر آيينى دستى داشت و از هيچ كوششى در اوج بخشيدن به آثارعاشورايى خود فرو نمى‏گذاشت و سعى بليغ و اهتمام او در به سامان رساندن‏شماره‏هاى »گزيده ادبيات معاصر« در قسمت شعر از منشورات انتشارات‏نيستان بر اهل ادب پوشيده نيست.
»بر مدار صبح«، »خون فرات«، »مشق نور« و شماره 8 »گزيده ادبيات‏معاصر« از آثار قلمى اوست و حاوى بخشى از سروده هايش در قالبهاى‏متنوع و موضوعات مختلف.
از اوست:
كار عشق‏
به شرحهْ شرحه شدن بى بهانه بايد رفت‏
به وصل دوست به سر عاشقانه بايد رفت‏
به نام حضرت حق در ولاى عاشورا
ميان آتش و خون بى بهانه بايد رفت‏
كه تا زمينه شب محو گردد از گردون‏
مراد مكتب ما اوست تا به ميعادش‏
به شاخ و برگ و به ساق و جوانه بايد رفت‏
به رقص خون به صف راهيان خطه گل‏
به چشم دوست كران تا كرانه بايد رفت‏
ز طوف خانه به شوق طواف چشمانش‏
چنان حسين به ره عاشقانه بايد رفت
رهسپاران ره حق‏
رهسپاران ره حق! هر چه داريم از شماست‏
قصه‏اى يا گر كه شعرى مى‏نگاريم، از شماست‏
در شب ظلمانى دنياى لال و كور و كر
دستها را گر به وحدت مى‏فشاريم، از شماست‏
خونتان خون حسين و، راهتان راه حسين‏
گر به اميد شهادت دم شماريم، از شماست‏
لطف حقّ است اينكه در نام شما گل كرده است‏
لطف حق را گر به عالم پاسداريم، از شماست‏
گر رهايى يافتيم از نوع جهل و ريب و رنگ‏
در وصال دوست بى صبر و قراريم، از شماست‏
با سرود خنده‏هاتان شاد و با غمها غمين‏
شاد و خندانيم، ور سرد و فگاريم از شماست‏
گه به فرياد حسين و گه طريق القدس و گه...
گر طلسم حصر شب را ذوالفقاريم از شماست‏
غرّش تكبيرمان بركنده بيخ و بن ز ظلم‏
در زمين خسته و پائيز روى زندگى‏
شوق پيداى گل و باغ و بهاريم، از شماست‏
شاخه‏هاى خشك در توفان شب را بى‏ريا
گر اميد سبز شوق برگ و باريم، از شماست‏
راهتان پاينده، دست حق نگهدار شما
راهيان حق! كه هر چه هست و داريم از شماست
. سازگار، غلامرضا )ميثم»
غلامرضا سازگار به سال 1321 در شهر مذهبى قم به دنيا آمد و درخانواده‏اى معتقد و مذهبى پرورش يافت. وى از كودكى به خاطر علاقه زايدالوصفى كه به خاندان رسالت داشت در تكايا، حسينيّه‏ها و محافل مذهبى‏حضور مى‏يافت و به تدريج كه بزرگتر مى‏شد آتش عشق حسينى را در كانون‏وجود خويش شعله‏ورتر مى‏ديد و با زلال گوارايى كه در اين جلسات نصيب‏او مى‏شد رفع عطش مى‏كرد. با فراگيرى فنون مدّآحى از محضر اساتيد فن و بابهره‏مندى از حافظه قوى و استعداد فطرى و ازبر كردن اشعار آيينى درموضوعات مختلف و حضور مستمر در مجالس منقبت خوانى و مرثيه‏سرايى توانست در ميان شيفتگان فرهنگ عاشورا به منزلتى در خور دست‏يابد. وى با عزيمت به تهران و اداره جلسات مختلف مذهبى و سرودن مناقب‏و مراثى موقعيت خود را استحكام بخشيد و اكنون از چهره‏هاى معروف ومطرح جامعه ستايشگران آل الله به شمار مى‏رود و از احترام خاصّى درمحافل مذهبى برخوردار است.
سازگار اولين سروده‏هاى خود را با تخلص »سازش« سر و سامان مى‏دادو روانى از پايگاه مردمى برخوردار است و اغلب مداحان از سروده‏هاى او درمناسبت‏هاى مختلف استفاده مى‏كنند. در پايان مقدمه مفصلى كه بر مجموعه‏اشعار او نوشته‏ام درباره او و خصلت‏هاى مردمى وى سخن گفته‏ام و در اينجالزومى به تكرار آنها نمى‏بينم. وى در سرودن سرودهاى مذهبى و انواع‏نوحه‏ها دستى به تمام دارد و از چهره‏هاى شاخص در اين دو مقوله است.سازگار را بايد در شمار شاعران پرشعر به حساب آورد كه قسمتى از آنها راتحت عنوان »نخل ميثم« در دو مجلّد به چاپ رسيده و مجلد سوم آن درشرف انتشار است. ازوست:
قلزم خون‏
شادى هر دو جهان بى تو مرا جز غم نيست‏
جنّتِ بى تو عذابش ز جهنّم كم نيست‏
در دم مرگ اگر پا به سرم بگذارى‏
عمر جاويد به شيرينى آن يك دم نيست‏
حرم قرب خدا را كه دل عاشق توست‏
طرفه بيتى است كه روح القُدسش مَحرم نيست...
تا خدايّى خدا هست لواى تو به پاست‏
زانكه جز دست خدا حافظ اين پرچم نيست‏
هم خدا داند و هم عالم و آدم دانند
كه به جز رايت عشق تو درين عالم نيست‏
دوزخ، ارزانى آنان كه ندارند غمت‏
با غمت هيچ مرا ز آتش دوزخ غم نيست‏
ملك هستى همه ماتمكده توست حسين‏
گوهر اشك عزاى تو به هر كس ندهند
اهرمن را شرف داشتن خاتم نيست‏
گريه بر پيكر مجروح تو بايد همه دم‏
كه جراحات تنت را بِهْ ازين مرهم نيست...
دادِ مظلومى تو ملك جهان را پر كرد
عالمى نيست كه با ياد غمت دَرهم نيست‏
سينه كردى هدف تير كه مى‏دانستى‏
زنده بى مرگ تو دين نبىِ اكرم نيست‏
هيچ مظلوم همانند تو در قلزم خون‏
سر جدا با گلوى تشنه كنار يَم نيست‏
گو ببرّند سرِ دار زبان در كامش‏
غير مدح تو ثنايى به لب )ميثم» نيست
پرچمدار دين‏
سدره و طوبى‏ به دامان زمين افتاده بود
يا ز پيكر آن دو دست نازنين افتاده بود؟
سرنگون گرديد خورشيد از فراز آسمان‏
يا كه ماه مرتضى از صدر زين افتاده بود؟
جلوه مى‏كرد از كنار علقمه ختم رسل‏
يا به موج خون اميرالمؤمنين افتاده بود؟
خون دل مى‏ريخت از چشم بنات فاطمه‏
يا گلى از دامن امّ البنين افتاده بود؟
غرقه در خون، جعفر طيارِ دشت كربلا
با دهان خشك، سقّا بر لب درياى آب‏
از سرشك تشنه كامان شرمگين افتاده بود
قطعهْ قطعه پيكر نورانى‏اش در آفتاب‏
همچنان اوراق قرآن مبين افتاده بود
كوه غم، پشت ولىّ اللّه اعظم را شكست‏
در يَم خون جسم پرچمدار دين افتاده بود
)ميثم» آن روزى كه شرح اين مصيبت مى‏سرود
ناله‏اش چون شعله در عرش برين افتاده بود
يك بند از ترجيع عاشورايى‏
باز اى چون على تو را شمشير
حمله بردى به خصم با شمشير
خصم از بيم جان ز پا افتاد
برگرفتى به دست تا شمشير
هر كه از دور ديده سويت دوخت‏
ديد در دست مصطفى شمشير
مى‏شدى همچو مصطفى ظاهر
مى‏زدى همچو مرتضى شمشير
آمد از يك اشاره دستت‏
با دل چرخ، آشنا شمشير
ريخت از چشم كفر خون جگر
كرد در قلب خصم جا شمشير
همه ديدند چون على به اُحد
پدر از دور با تبسّم گفت:
آفرين! خوش بود تو را شمشير
جان ز اهل خطا ستان كه به رزم‏
نكند در كَفت خطا، شمشير
تو فكن بر دل عدو آتش‏
تو بزن در صف غزا شمشير
تا به دست تو نفى كفر كند
زد به اجسام نقش لا، شمشير
آه‏اى ماه برج يكتايى!
كرد فرق تو را دو تا شمشير
حمله‏ور گشت خصم بر بدنت‏
گاه با نيزه، گاه با شمشير
كرد در پيش ديدگان پدر
عضوْ عضوت زهم جدا شمشير
هيچ كس باورش نبود چنين‏
كه تو را افكند ز پا شمشير
تو به حقى، چه غم گرت آيد
تير دشمن به سينه، يا شمشير
بود از اول به جرم حق‏گويى‏
بر شما خاندان سزا شمشير
دين حق را، بقا ز مكتب توست‏
»اَوَلَسْنا عَلَى الحق؟« از لب توست
كيست اين طفل؟ كه پير بشرش بايد گفت‏
پسر و، بر همه هستى پدرش بايد گفت‏
شمسه شمس ولا، كُفوِ شه كرب و بلا
اخترى زاده كه رشك قمرش بايد گفت‏
اين پسر، خون خدا و پسر خون خداست‏
كه به تعبير حسينِ دگرش بايد گفت‏
اين يگانه دُرِ نابى است خدا مى‏داند
كه به هفتاد و دو دريا گهرش بايد گفت‏
به نظر كوچك و در سير بزرگان جهان‏
تا ابد رهبر صاحبنظرش بايد گفت‏
هر كجا كرب و بلا يا شب عاشورايى است‏
بين عشاق چراغ سحرش بايد گفت‏
اين همان طرفه نهال است ز گلزار حسين‏
كه به سيناى شهادت شجرش بايد گفت‏
اين شهيدى است كه بر خون امام شهدا
تا صف محشر، پيغامبرش بايد گفت‏
طفلِ شير است ولى با پسر شير خدا
تا خدا همقدم و همسفرش بايد گفت...
گرچه بعد از شهدا جام شهادت نوشيد
از تمام شهدا پيشترش بايد گفت‏
هم به هفتاد و دو رضوانْ گلِ آغشته به خون‏
هم به هفتاد و دو طبى ثمرش بايد گفت...
گرچه از دوش پدر بال زد و رفت به عرش‏
باز هم طاير بشكسته پرش بايد گفت‏
تا صف حشر انيس پدرش بايد گفت‏
اصغر است اين كه به اثبات شفاعت فردا
سندِ مستندِ و معتبرش بايد گفت‏
شعر )ميثم» شررى بود كه از دل برخاست‏
آتش سينه و داغ جگرش بايد گفت
. سخنيار كوپايى، حسين )مسرور»
نامش حسين، نام خانوادگى‏اش سخنيار، زادگاهش كوپا )از توابع استان‏اصفهان» و تخلّص شعرى‏اش »مسرور« بود و در ميان اهل ادب به حسين‏مسرور شهرت داشت.
او در سال 1269 به دنيا آمد و به سال 1347 شمسى در سنّ 79 سالگى‏بدرود حيات گفت و در گورستان ظهير الدوله شميران به خاك سپرده شد.
وى از استادان مسلم زبان فارسى به شمار مى‏رفت و در دو رشته نظم و نثرآثار ماندگارى را از خود به يادگار گذاشت. ده نفر قزلباش، گوشه‏اى از زندگى‏لطفعلى‏خان زند، نى زنِ بيابان، امثال سائره، فرهنگ زبان و داستان تاريخى‏محمود افغان از آثار قلمى او به شمار مى‏رود و »يادگار سخنيار« و »راز الهام«عنوان دو مجموعه اشعار اوست.
مسرور علاوه بر زبان‏هاى فرانسه و انگليسى با خطّ ميخى و زبان باستانى‏ايران نيز آشنايى داشت و از محضر بسيارى از بزرگان از جمله فرصت‏الدوله‏شيرازى »1339 - 1271 ق» بهره‏ها برده بود.
اين مثنوى كوتاه حسين مسرور از بهترين نمونه‏هاى شعر عاشورايى‏تصوير كشيده است:
بزمگاه شهيدان‏
نكوتر بتاب امشب اى روى ماه‏
كه روشن كنى روى اين بزمگاه‏
بسا شمع رخشنده تابناك‏
ز باد حوادث فرو مرده پاك‏
حريفان به يكديگر آميخته‏
صراحى شكسته، قدح ريخته‏
به يك سوى، ساقى برفته ز دست‏
به سوى دگر مطرب افتاده مست‏
بتاب امشب اى مه كه افلاكيان‏
ببينند جانبازى خاكيان‏
مگر نوح بيند كزين موج خون‏
چسان كشتى آورد بايد برون‏
ببيند خليل خداوندگار
ز قربانى خود شود شرمسار
كند جامه موسى به تن چاك چاك‏
عصا بشكند بر سر آب و خاك‏
مسيحا اگر بيند اين رستخيز
صليب و سُلُب را كند ريز ريز
محمد سر از غرفه آرد برون‏
ببيند جگر گوشه را غرق خون
»قاسم سرويها متخلص به »سروى« فرزند حاجى على در سال 1304 ه .ش در مشهد مقدس چشم به جهان هستى گشود. پس از پايان تحصيلات ابتدايى‏در سال 1318 به كمك پدر شتافت‏و يار و مددكارش در كسب معيشت شد. در خلال تلاش معاش به كلاس‏شبانه راه يافت و در سال 1344 ديپلم ادبى را گرفت. از آن پس به دانشكده‏الهيات مشهد راه يافت و در سال 1348 به دريافت ليسانس نايل آمد و دردبيرستانهاى شهر خود به تدريس پرداخت... . »سروى« در سال 1367 نخستين‏مجموعه شعرش را به نام »سروِستان« طبع و نشر كرد... بيشتر اشعارش در مدح‏و مرثيه ائمّه اطهار)ع» است و در دوران جنگ نيز درباره جنگ و رزمندگان‏اشعارى سرود.«
از اوست:
گنج در ويرانه‏
زينب آمد شام را يكباره ويران كرد و رفت‏
اهل عالم را ز كار خويش حيران كرد و رفت‏
در ره شام بلا، آن دلْ غمين از كربلا
هر كجا بنهاد پا، فتح نمايان كرد و رفت‏
با لسان مرتضى از ماجراى نينوا
خطبه‏اى جانسوز اندر كوفه عنوان كرد و رفت‏
فاش مى‏گويم كه آن بانوى عظماى دلير
از بيان خويش دشمن را پشيمان كرد و رفت‏
با فداكارى و جانبازى به راه كردگار
دين جَدّ خويش را مشهور دوران كرد و رفت‏
عالمى را دوستدار اصل ايمان كرد و رفت‏
بر فراز نى چو آن قرآن ناطق را بديد
با عمل آن بى‏قرين تفسير قرآن كرد و رفت‏
خطبه‏اى غَرّا بيان فرمود در كاخ يزيد
كاخ استبداد را از ريشه ويران كرد و رفت...
چون رقيّه شد شهيد او را همان جا دفن كرد
گنج را در گوشه ويرانه پنهان كرد و رفت‏
ز آتش دل بر مزار دختر سلطان دين‏
در وداع آخرين شمعى فروزان كرد و رفت...
. سعيدى، محمّدشريف‏
وى در سال 1346 در روستاى الميتوى جاغورى از نواحى استان غزنه‏افغانستان به دنيا آمد و آموزش‏هاى ابتدايى را در مكتب‏خانه و سپس درمدارس علميه زادگاهش آموخت.
سعيدى در سال 1360 به ايران آمد و در مدرسه ذوالفقار اصفهان به‏تحصيل علوم دينى پرداخت و در سال 1369 به قم عزيمت كرد و در حوزه‏علميه و دانشگاه مفيد اين شهر سرگرم تحصيل شد و اينك چند سالى است كه‏در خارج از كشور اقامت دارد.
»وقتى كبوتر نيست« نام مجموعه شعرى اوست كه در سال 1374 منتشرشده است. او از چهره‏هاى مطرح شعر امروز افغانستان است و در سرودن‏غزل به سبك هندى تواناست.
اسبى در باد
مى‏دود اسبى با يال پريشان، در باد
پشت زين خشم دگر دارد توفان در باد
مرد اگر داد زند صاعقه آسا، اينك‏
از تب حنجره‏اش سوزد ميدان در باد
تيغ اگر در كف اين كوه نباشد اينك‏
مى‏رود سبزترين جنگل ايمان در باد
از شرار نفس سوخته‏اش چون خورشيد
شعله مى‏گيرد گيسوى بيابان در باد
مى‏رود، از جگر معركه برمى‏گردد
بى سوار امّا آن سوخته يكران در باد
تا نشيند عطش معركه، اينك زينب‏
كوه ابرى‏ست كه مى‏بارد باران در باد
خيمه مى‏سوزد و، طفلى كه سراپا عطش‏ست‏
مى‏دود تلخ و برافروخته دامان در باد
رودها مرثيه مى‏خوانند از دلتنگى‏
آسمان نيز دريده‏ست گريبان در باد
مرقدش، مشرق گلهاى فروزان بادا
آنكه جان داد چو فانوس فروزان در باد . سمنانى، سيد وحيد
زادگاهش تهران، متولد 1360 و ديپلمه علوم انسانى است. وى عضوانجمن ادبى »نسل مرواريد« است و داراى مجموعه غزل: »چند ردّ پا از من«.كوفه اگر چه سنگ...
دستى شكفت، بال شد، افتاد بر زمين‏
آن روز، آسمان شده بودى مگر زمين؟
آن روز، روى نيزه »خدا« خواند آسمان‏
در گوش سنگْ مانده اين گُنك و كر - زمين -
كوفه اگر چه سنگ بماند، اگر چه ننگ...
اما براى آينه‏ها سر به سر، زمين‏
جايى براى رويش يك بال تازه است‏
جايى شبيه آينه اوج، هر زمين‏
حقّ‏ست اينكه گيج بمانى و، چرخْ چرخ‏
پيوسته دور محور خود در به در، زمين!
از بعد كوچ قافله عشق، آفتاب‏
پاشيده بود آينه و بال بر زمين‏
يعنى بهشت، پنجره‏اى سبز مى‏نوشت‏
بر خيمه‏ها و آتش اين سرخْ سرزمين‏
فصل پرواز )براى چهلمين برگ عاشورا - اربعين - »
باز شد پنجره‏اى سمت زمستان، در باد
فصل سرما شد و، پايان درختان در باد
گرد باد غزلى در نفسم مى‏پيچد
بايد از بال بگويم كه چه آسان در باد...
آسمان بود و كبوتر، و قفس پشت قفس‏
پرچم تشنگى و خيمه، هراسان در باد
دستى از شطّ عطش آينه برداشت، شكست‏
آسمان هم نتوانست كه جارى باشد
سرخ شد، شرم شد از كشته باران در باد
فصل پروازِ ابابيل كه تكرار نشد
نبض تاريخ رها ماند پشيمان در باد
دختر قافله از داغ شكفتن پر شد
تا چهل بار ورق خورد پريشان در باد
. شاهرخى، محمود )جذبه»
استاد محمود شاهرخى در سال 1306 در شهر بم از توابع كرمان به دنياآمد و پس از گذراندن تحصيلات دوره ابتدايى و متوسطه در كرمان، به منظورتحصيل علوم حوزوى به عتبات مهاجرت كرد. وى در مدرسه آخوندخراسانى در شهر نجف به فراگيرى علوم‏دينى پرداخت و از محضر اساتيد بزرگ نجف استفاده‏ها برد، ولى به خاطرنامساعد بودن آب و هواى عراق و ابتلاى به بيمارى ريه ناگزير به ايران‏مراجعت كرد و سالها در مدرسه فيضيه شهر قم به تكميل تحصيلات‏حوزوى خود پرداخت. امّا سرانجام به خاطر تنگى معيشت تركِ كسوت‏طلبگى كرد و در بخش خصوصى به تحصيل معاش سرگرم شد، ولى هيچ‏گاه‏از مطالعه فاصله نگرفت و ارتباط خود را با كانون‏هاى علمى و ادبى حفظكرد.پس از پيروزى انقلاب اسلامى به جرگه شعراى نام‏آشناى انقلاب پيوست‏و با صدا و سيماى جمهورى اسلامى ايران همكارى تنگاتنگ خود را آغازكرد و در برنامه‏هاى:»تا به خلوتگاه خورشيد«، »تا به سرمنزل عنقا«، »سيرى به پاى دل« و »نواى‏نى« مشاركت جدى داشت.
افروخته‏اى به‏نام سيد محمد متخلص به »مجذوب« گرفت و بعدها به‏افتخار دامادى اين مرد ميدان سير و سلوك نايل آمد. استاد شاهرخى ازچهره‏هاى ماندگار شعر فارسى و از چهره‏هاى شاخص شعر آيينى در روزگارماست. رفتار فروتنانه اين استاد فرهيخته مى‏تواند الگوى بسيار خوبى براى‏اهل شعر و ادب باشد و منش اخلاقى او به عنوان يك شيوه سلوكى موفق وكارآمد مورد اقبال جامعه هنرى كشور قرار گيرد.
»در غبار كاروان«، »تجلّى عشق« و »گزيده ادبيات معاصر، شماره 21» ازآثار به چاپ رسيده اوست و »خلوتگاه عشق« خود را كه منظومه عاشورايى‏او در قالب مثنوى و حاوى 1077 بيت است، به پيشگاه سالار شهيدان‏حضرت امام حسين)ع» تقديم داشته و آن را به سبك و سياق گنجينه اسرارعمان سامانى سامان داده است.
تركيب‏بند عاشورايى‏
1
آزاده‏اى كه كعبه دلهاست كوى او
دارند چشم، اهل دو عالم به سوى او
صاحبدلان كنند به شكرانه جان نثار
در مقدم صبا به نسيمى ز كوى او
اى جان فداى همت آن عاشقى كه بود
در راه دوست كشته شدن آرزوى او
دلداده‏اى كه بود به محراب وصل دوست‏
از جويبار خون همه غسل و وضوى او
كردند جان نثار چو عقد نماز بست‏
ز آزادگان عشق دو تن پيش روى او
لب تشنه جان سپرد به جانان كسى كه بود
در خون تپيد آنكه دو عالم حقير بود
در من يزيد عشق، به يك تار موى او
در ساحل فرات چو لب تشنه شد شهيد
سيراب گشت مزرع دين ز آبروى او
فرّى دوباره يافت حقيقت ز فيض وى‏
آبى دوباره جست شريعت ز جوى او
هستى به جنبش آمد و عالم ز جاى شد
هَلْ مِنْ مُغيث شد چو بلند از گلوى او
خونين شفق به دامن اين نيلگون سپهر
آيينه‏اى است كرده در آن جلوه روى او
اين كيست خيره مانده در او چشم عالمين؟
شمع حقيقت است و چراغ هُدى‏ حسين‏
2
اى توتياى اهل نظر خاك پاى تو
اكسير عشق، تربتِ چون كيمياى تو
پيوند جان زنده دلان است و عاشقان‏
هر نفحه‏اى كه مى‏وزد از كربلاى تو
شور آفرينِ محفل احرار عالم است‏
هر نغمه‏اى كه بر شود از نينواى تو
كردى به كوى عشق سر و جان فداى حق‏
اى جان رهروان حقيقت فداى تو
بوده‏ست خوابگاه تو آغوش فاطمه‏
دردا كه گشت خاك سيه متّكاى تو
گردون فشاند اشك به دامن ز اختران‏
سوزد روان كوثر و تسنيم و سلسبيل‏
اى تشنه لب ز حسرت آب بقاى تو
صد چون ذبيح از دل و جان رشگ مى‏برد
بر كشتگان غرقه به خونِ مناى تو
خون تو زد صحيفه توحيد را رقم‏
حقّا كه نيست غير خدا خونبهاى تو
تا هست مهر، مشعله افروز آسمان‏
نام تو بر سپهر جلال است جاودان‏
3
اى آنكه در عزاى تو چشم جهان گريست‏
وز درد جانگزاى تو هفت آسمان گريست‏
تنها نه آدمى ز غمت خون ز ديده راند
در ماتم تو عرش و زمين و زمان گريست‏
هر كو حديث داغ جگر سوز تو شنيد
لرزان چو شمع با دل آتشفشان گريست‏
از محنت تو شور به جنّ و ملك فتاد
وز ماتم تو ديده پير و جوان گريست‏
ماهى ز حسرت لب خشكت در آب سوخت‏
مرغ از حديث درد تو در آشيان گريست‏
خير النّسا به چهره ز اندوه لطمه زد
خير البشر به ناله و آه و فغان گريست‏
زين داغ، مرتضى به بهشت برين گداخت‏
زين درد، مجتبى‏ به رياض جنان گريست‏
گريد چگونه ابر بهارى به باغ و راغ‏
آن سان كنار نعش تو بگريست زار زار
كز سوز آن مُحبّ و مُعاند شد اشكبار
4
اى پشت چرخ خم ز عزاى تو يا حسين‏
وى ناى دهر پر ز نواى تو يا حسين‏
روح الامين ملول و غمين در حريم قدس‏
چون نوحه‏گر سروده رثاى تو يا حسين‏
بر انبيا به حسرت و اندوه و درد و داغ‏
خوانده حديث كرب و بلاى تو يا حسين‏
هم آدم صفى به دريغت فشانده اشك‏
هم نوح كرده نوحه براى تو يا حسين‏
كس را چه پايه تا كه كند تعزيت به پا
صاحب عزاى توست خداى تو يا حسين‏
آن آيت جلال و جمالى كه نطق حق‏
لال است در بيان ثناى تو يا حسين‏
دست قَدر به حكم ازل بر فراشته‏ست‏
برتر ز نُه سپهر لواى تو يا حسين‏
كلك قضا به امر مشيّت رقم زده‏ست‏
بر لوح دهر نقش بقاى تو يا حسين‏
گر منهدم شود همه اركان كاينات‏
نبوَد خلل‏پذير بناى تو يا حسين‏
آيد هنوز از دل اين نيلگون رواق‏
در گوش هوش بانگ رساى تو يا حسين‏
كآزاده تن به پستى و ذلت نمى‏دهد
5
كوى اميد و كعبه احرار، كربلاست‏
معراج عشق و مطلع انوار، كربلاست‏
باد صبا! ز من به كليم اين خبر ببر
با او بگو كه موقف ديدار: كربلاست‏
گر طالب تجلّى انوار سرمدى‏
بشتاب، زانكه جلوه‏گه يار، كربلاست‏
آنجا كه با شئون جلال و جمال خويش‏
سلطان غيب گشته پديدار، كربلاست‏
اى خسته از تطاول هجران! بهوش باش‏
ميعاد وصل و منزل دلدار، كربلاست‏
خواهى اگر كه محرم سرّ ازل شوى‏
در نِه قدم كه خلوت اسرار، كربلاست‏
مصداق عزم و آيت ايمان بود حسين‏
مَجلاى عشق و مظهر ايثار كربلاست‏
تا در جهان نشانه ز دادست و مردمى‏
كوى مراد و قبله ابرار كربلاست‏
اى باد! خاك من به سوى آن ديار بر
آبى بر آتشم زن و، اشكم نثار بر
6
اى دل بنال زار كه جان تَفته از غم است‏
اى ديده! خون ببار كه هنگام ماتم است‏
زين غم كه مُنخَسِف رخ آن بَدْر عالم است‏
آن مظهر جلال كه از غايت كمال‏
خون خدا و مَفخر اولاد آدم است‏
در كام او شرنگ بلايا، پياپى است‏
در جام او شراب مصائب، دمادم است‏
گر بر جراحتش كه فزون است از شمار
دل شرحهْ شرحه گردد و جان بى‏سكون، كم است‏
خشكيد غنچه لب آن نازنين گلى‏
كز خون او حديقه توحيد خرّم است‏
از برج زين ز ضعف خم آورد بر زمين‏
ماهى كه پشت چرخ به تعظيم او خم است‏
در خاك و خون تپيد شهى كآستانه‏اش‏
برتر زقدر و مرتبه از عرش اعظم است‏
خست از سنان و تير، تنِ آن‏كه نام وى‏
بر زخم بستگان بلا ديده، مرهم است‏
بر دردمند خسته درون، تربتش دواست‏
در زير قبّه‏اش به اجابت قرين، دعاست
7
اى فتنه بر جهان شده، لختى در آن نگر
بگشاى چشم عقل و به كار جهان نگر
خواهى اگر ز راز فلك با خبر شوى‏
چون ديده‏ور به گردش دور زمان نگر
محصول جور، خوارى و لعن و هَوان نگر
جز مرد حق كسى به جهان پايدار نيست‏
چشم خرد گشاى و درين خاكدان نگر
بى نام و بى نشان و رهينِ مغاكِ گور
بس مير و شاه و خسروِ صاحبقران نگر
پامال مرگ، قيصر و دارا و اردوان‏
محو از زمان، سكندر گيتى‏ستان نگر
نسل اميّة را، همه بدنام روزگار
فرّ و شكوه آل على جاودان نگر
نفرين و طعَنِ زاده مرجانه و يزيد
در هر ديار بشنو و بر هر زبان نگر
نام شكوهمند حسين و درود او
بر هر زبان به عرصه گيتى، روان نگر
مى‏خواست خصم تا كه نماند نشان ازو
هر جا به يمن دولت حق زاو نشان نگر
شاهى كه بُد برهنه تن او به روى خاك‏
از طاق عرش بر سر او سايبان نگر
ماهى كه مى‏تپيد چو ماهى به موج خون‏
برتر جلال مرقدش از فرقَدان نگر
هيچ اعتماد )جذبه»! بر اين روزگار نيست‏
در سال 1360 در شهر قم به دنيا آمد. و تحصيلات دوره متوسطه را به‏پايان برد و هم‏اكنون در حوزه علميه قم به تحصيل علوم دينى اشتغال دارد.وى از چهره‏هاى جوان و با استعداد شعر آيينى است. و آينده روشنى را از هم‏اكنون مى‏توان براى او پيش بينى كرد.
شب عاشورا
پريشانم وَ مى‏دانم برادر!
كه فردا بى تو مى‏مانم، برادر!
تيمّم مى‏كنم بر خاك راهت‏
نماز صبر مى‏خوانم برادر!
شام عاشورا
مى‏سوخت دلش، وَ پيكرش مى‏لرزيد
در آتش كينه، خيمه‏ها را مى‏ديد
شب بود، ولى از آسمان چشمش‏
خورشيدترين ستاره‏ها را مى‏چيد
زبان حال حضرت سكينه)س» با حضرت علىّ اصغر)ع»
گفتم به عمو: برو كمى آب بياور
يك جرعه از آن جارى ناياب بياور
او رفته كه با مشكِ پر از آب بيايد
لب تشنه من! فقط كمى تاب بياور
نذر حضرت ابوالفضل)ع»
اى جان تو در نهايت شيدايى‏
شيدايى تو، در اوج بيهمتايى‏
خوانده‏ست به كودكى برايت مادر
با نام حسين بن على، لالايى‏
در آه كودكان گم مى‏شد آهت‏
كنار شط قدم مى‏زد نگاهت‏
و جارى بود اى زيباى غمگين‏
غزلْ مرثيّه در چشم سياهت‏
. شرمى كاشانى، محمّد )شرمى»
حاج محمد شرمى كاشانى از چهره‏هاى نام‏آشناى محافل مذهبى كاشان‏بود و عمر خود را در تعظيم از شعائر اسلامى به پايان برد و حاصل يك عمردلدادگى و شيفتگى او به سالار شهيدان و شهداى كربلا)ع» سوگسروده‏هايى‏است كه از او به جاى مانده و در مجموعه‏هاى اشعار آيينى او به چاپ رسيده‏است.
او در سال 1372 بدرود حيات گفت و به لقاى حق شتافت، رحمة اللّه‏عليه.
از دوازده بند عاشورايى او، يك بند را جهت درج در اين تذكره عاشورايى‏برگزيده‏ايم:
در سوگ سالار شهيدان)ع»
در خاك و خون چو آن بدن نازنين فتاد
بى اختيار، زلزله در ماء و طين فتاد
تاريك شد ز ابر اَلَم قرص آفتاب‏
چون نيّر سپهر امامت زِ زين فتاد
آن سان زمين به لرزه درآمد كه در سَما
يكباره در ملايكه بانگ اَنين فتاد
يا روى خاك، قُرطه عرش برين فتاد
هم ز آن بُروز، محور هفت آسمان تپيد
هم ز آن ظهور، رعشه به هفتم زمين فتاد
بر تن دريد جامه غم، حضرت مسيح‏
زآن غلغله كه در كره چارمين فتاد
از دود حلق تشنه او، نهر سلسبيل‏
آمد به جوش و، دود به ماء مَعين فتاد
پس خاك و خون ز طاق دو محراب، پاك كرد
از خون وضو گرفت و، تيمّم به خاك كرد
. شمسى‏پور، نعمت‏الله )فاكر»
در سال 1341 در شهر رامسر به دنيا آمد و پس از طى تحصيلات در مقطع‏دبستان و دبيرستان در حوزه علميّه قم به تحصيل علوم دينى پرداخت. وى‏از اعضاى انجمن ادبى محيط )قم» به شمار مى‏رود و )فاكر» تخلص مى‏كند.سروده‏هايش غالباً رنگ آيينى و عرفانى دارد.اگر استعداد شگرف او مجال بيشترى براى شكفتن پيدا كند، شاهد آثاردلنشين‏ترى‏از او خواهيم بود.
اوج شكوه‏
بر تربت عشق، سينه چاك افتادند
آيينه شدند و، شعله ناك افتادند
تا اوج شكوه بيكرانش ديدند
هفتاد و دو آسمان به خاك افتادند
نغمه داود
آفتابى، نورافشان بود روى نيزه‏ها
وز تجلّيها نمى‏آسود روى نيزه‏ها
در نگاهش چشمهْ چشمه نور بود و روشنى‏
بود جارى عطر صدها رود روى نيزه‏ها
در سكوت تلخ آن وادى گل افشانى گرفت‏
سبزتر از نغمه داود، روى نيزه‏ها
وقت قرآن خواندنش، يك عرش از حور و پرى‏
پرزنان در رفت و آمد بود روى نيزه‏ها
هيچ كس چون او در آن صحراى زرد بى غزل‏
آسمان را سرخ‏تر نسرود روى نيزه‏ها
عشقبازى را تماشا كن كه در دشت عطش‏
بود در اوج بلا خشنود، روى نيزه‏ها
با گلوى سرخ منشور شهادت را سرود
در ميان خون و اشك و دود، روى نيزه‏ها
چشم تنگ عقل بود و وسعت ميدان عشق‏
التقاى شاهد و مشهود روى نيزه‏ها
جبرئيل آن روز در بهت تماشا، ديده بود
روح ابراهيم، عيسى، هود روى نيزه‏ها
اى معمّاى پريدنهاى دور از دست! چيست‏
تا ننوشى جرعه‏اى از آن همه آيينگى‏
راه او را كى توان پيمود روى نيزه‏ها؟
. شهريار، محمدحسين‏
استاد محمدحسين شهريار فرزند حاج ميرزا آقا خشكنابى در سال 1285ه . ش در تبريز به دنيا آمد و پس از 60 سال قدم زدن در قلمرو شعر و ادب وآفرينش آثار ماندگار سرانجام در سن 82 سالگى و به سال 1367 دربيمارستان مهر تهران بدرود حيات گفت و پيكر بى‏جانش پس از انتقال به‏تبريز، در مقبرة الشعراى اين شهر به خاك سپرده شد.
شهريار علوم مقدماتى و دوره اوّل متوسطه و زبان فرانسه را در زادگاه‏خود فراگرفت و پس از فراگرفتن ادبيات عرب در مدرسه طالبيّه تبريز، درسال 1339 رهسپار تهران شد و در مدرسه دارالفنون به تكميل تحصيلات‏دوره متوسطه پرداخت و سپس در رشته طب به تحصيل پرداخت ولى به‏خاطر دلدادگى‏ها نتوانست به تحصيلات خود در اين رشته ادامه دهد وناگزير شد براى امرار معاش به استخدام دولت درآيد و از سال 1310 ه.ش‏در اداره ثبت اسناد و بعد در شهردارى و بهدارى تهران سرگرم خدمت شد وسرانجام به بانك كشاورزى منتقل شد.
مثنوى )روح پروانه» نخستين منظومه شهريار بود كه توجّه صاحبنظران‏و محافل ادبى را به جانب خود معطوف ساخت و بخشى از اشعار او در سال‏1310 و دوبار با مقدمه ملك‏الشعراى بهار و سعيد نفيسى چاپ و منتشر شد.
ملك الشعراى بهار در مقدّمه كتاب )صداى خدا» نوشت:
شهريار نه تنها افتخار ايران، بلكه افتخار شرق است.
شهريار پس از سال‏ها دورى به زادگاه خود برگشت و مدتى نيز درادبى خود را به زبان آذرى آفريد كه عنوانش منظومه )حيدربابا يه سلام» بود.اين منظومه تا كنون چندين بار به چاپ رسيده و به چند زبان ترجمه و منتشرشده است.
شور و حال خاصى كه در اشعار شهريار خصوصاً غزليات او موج مى‏زند،او را به عنوان چهره ممتاز شعر معاصر معرّفى كرده است.
كليات اشعار شهريار بارها به چاپ رسيده و در سال 1371 نيز در چهارمجلّدتوسط كنگره بزرگداشت سيد محمدحسين شهريار چاپ و منتشر شد كه‏بالغ برپانزده هزار بيت است.
شهريار در انواع قالب‏هاى شعرى آثار فاخر و ممتازى دارد ولى‏شگردهاى هنرى و توانايى‏هاى ادبى او بيشتر در قالب غزل مجال عرض‏اندام پيدا كرده است.
مى‏گويند شهريار در آخرين لحظات زندگى اين دو بيت را خطاب به مرادروحانى خود اميرمؤمنان على)ع» زمزمه كرد تا جان سپرد:
اى مظهر جمال و جلال خدا، على‏
يا مظهر العجايب و يا مرتضى على‏
از شهريار پيرِ زمين‏گير دست گير
اى دستگير مردم بى‏دست و پا على‏
از آثار عاشورايى اوست:
كاروان كربلا
شيعيان! ديگر هواى نينوا دارد حسين‏
روى دل با كاروان كربلا دارد حسين‏
از حريم كعبه جدّش به اشكى شست دست‏
مى‏برد در كربلا هفتاد و دو ذبح عظيم‏
بيش ازين‏ها حرمت كوى منا دارد حسين‏
پيش رو راه ديار نيستى كافيش نيست‏
اشك و آه عالمى هم در قفا دارد حسين‏
بس كه محمل‏ها رود منزل به منزل با شتاب‏
كس نمى‏داند عروسى يا عزا دارد حسين‏
رخت و ديباج حرم چون گل به تاراجش برند
تا به جايى كه كفن از بوريا دارد حسين‏
بردن اهل حرم دستور بود و سرّ غيب‏
ورنه اين بى‏حرمتى‏ها كى روا دارد حسين‏
سروران، پروانگان شمع رخسارش ولى‏
چون سحر روشن كه سر از تن جدا دارد حسين‏
سر به قاچ زين نهاده، راه‏پيماى عراق‏
مى‏نُمايد خود كه عهدى با خدا دارد حسين‏
او وفاى عهد را با سر كند سودا ولى‏
خون به دل از كوفيان بيوفا دارد حسين‏
دشمنانش بى‏امان و، دوستانش بيوفا
با كدامين سر كند؟ مشكل دو تا دارد حسين‏
سيرت آل على با سرنوشت كربلاست‏
هر زمان از ما يكى صورت نما دارد حسين‏
آب خود با دشمنان تشنه قسمت مى‏كند
عزّت و آزادگى بين تا كجا دارد حسين‏
دشمنش هم آب مى‏بندد به روى اهل بيت‏
داورى بين با چه قومى بى حيا دارد حسين‏
دل تماشا كن چه رنگين سينما دارد حسين!
ساز عشق‏ست و به دل هر زخم پيكان زخمه‏اى‏
گوش كن عالم پر از شور و نوا دارد حسين‏
دست آخر كز همه بيگانه شد، ديدم هنوز
با دم خنجر نگاهى آشنا دارد حسين‏
شمر گويد گوش كردم تا چه خواهد از خدا
جاى نفرين هم به لب ديدم دعا دارد حسين‏
اشك خونين گو بيا بنشين به چشم )شهريار»
كاندرين گوشه عزايى بى‏ريا دارد حسين
داغ حسين)ع»
محرّم آمد و نو كرد درد و داغ حسين‏
گريست ابر خزان هم به باغ و راغ حسين‏
هزار و سيصد و اندى گذشت سال و هنوز
چو لاله بر دل خونين شيعه، داغ حسين‏
به هر چمن كه بتازد سموم باد خزان‏
زمانه ياد كند از خزان باغ حسين‏
هنوز ساقى عطشان كربلا گويى‏
كنار علقمه افتاده با اياغ حسين‏
اگر چراغ حسينى به خيمه شد خاموش‏
منوّرست مساجد به چلچراغ حسين‏
خدا به نافه خلدش دماغ جان پرداشت‏
كه بوى خون نكند رخنه در دماغ حسين‏
خداى را چه فروغى‏ست در فراغ حسين‏
يزيد كو كه ببيند به ناله قافله‏ها
گرفته از همه سوى جهان سراغ حسين
متأسفانه آثار عاشورايى استاد شهريار در مقايسه با ديگر آثار فاخر وماندگار او ازفخامت كمترى برخوردارند و از نظر ساختارى و محتوايى چندان استوار وبلند به نظر نمى‏رسند.
. صائم كاشانى، على‏اصغر )صائم»
نامش على‏اصغر، زادگاهش كاشان و متولد سال 1331 است. وى‏تحصيلات دوره ابتدايى و متوسطه را در كاشان به پايان برد و از اوان نوجوانى‏به سرودن شعر پرداخت و ديرى نپاييد كه از چهره‏هاى مطرح شعر كاشان درآمد. در سال 1364 به تأسيس »انجمن ادبى سخن« در كاشان همت گماشت وبه تربيت استعدادهاى شاعران جوان پرداخت. در حال حاضر مسئوليت‏بانك مخمل و ابريشم كاشان را بر عهده دارد.
وى شاعرى است سختكوش، آشنا با معيارهاى شعر سنّتى و در انتخاب‏واژه‏ها و تركيبات تازه موفق. طبع او از ميان قالب‏هاى سنّتى شعر به غزل‏گرايش بيشترى دارد و غزليات او سرشار از عاطفه و تصوير است. از آثارى‏كه تا كنون منتشر كرده است مى‏توان از »خورشيدسرايان يا شاعران‏عاشورايى كاشان« و سه مجموعه شعرى با عناوين: »بلور اشك« و »شكارستاره« و »ديوان عشق« نام برد. ازوست:
درياى عطش‏
درياى عطش، لبان پر گوهر تو
هنگام غروب بود و مى‏كرد طلوع‏
از مشرق نيزه آفتاب سر تو
لوح فلق‏
تا لوح فلق، نقش به نام تو گرفت‏
خورشيد، فروغ از پيام تو گرفت‏
اى خون تو جارى به رگ سرخ حيات!
اسلام، قوام از قيام تو گرفت‏
خون خدا
اى آفتاب! زخم تنت را شماره نيست‏
در كهكشانِ جسم تو غير از ستاره نيست‏
ما را به زخمهاى تنتِ از سپهر چشم‏
غير از ستاره ريختن اى ماه! چاره نيست‏
اى آسمان! چگونه تو را دل ز غم نسوخت‏
در سوگ مهر؟ گر دلت از سنگ خاره نيست‏
محمل ببست سوى عراق از حجاز و، گفت:
»در كار خير، حاجت هيچ استخاره نيست«
جان را سپرد دست خدا، ناخداى عشق‏
جز وصل يار، بحر وفا را كناره نيست‏
»صائم«! عروس باور و انديشه تو را
غير از ولاى خون خدا طوق و ياره نيست‏
خورشيد عاشورا
بار ديگر شد به ياد داستان كربلا
اشك غم جارى ز چشم عاشقان كربلا
عاشق صادق اگر از خون دل شويد رواست‏
چشم گردون گشت حيران‏تر ز چشم روزگار
بر سنان تا ديد سرهاى كربلا
ناوك خونريز تا بر حنجر اصغر نشست‏
شد شفق آيينه‏دار آسمان سران كربلا
جانفشانى‏هاى عباس‏ست در عالم، عَلم‏
نازم اين سردار و سروِ بوستان كربلا
رفت تا اكبر به ميدان، گفت با حسرت حسين:
اى دريغا شد روان از تن، روان كربلا
لاله‏ها پرپر ميان خون و، دارد بر جگر
داغها در دشت حرمان، باغبان كربلا
دست آخر، دست مى‏شويد ز جان سلطان عشق‏
تا كند رنگين ز خون خويش خوان كربلا
قامت خورشيد عاشورا شناور شد به خون‏
شد قيامت از قيام ميهمان كربلا
كودكان حيران و زينب اشكريزان همچو شمع‏
يك جهان اندوه و تنها قهرمان كربلا
غصه‏ها و قصه‏ها از زينب و خون خداست‏
شيعيان را تا قيامت ارمغان كربلا
دوستان! در بوستان شعر »صائم« بشنويد
داستان جانگدار راستان كربلا
. صاحبكار، ذبيح‏الله )سهى»
در شعر برگزيده است در سال 1313 هجرى شمسى در روستاى‏دولت‏آباد - سى كيلومترى شرق تربت حيدريه - ديده به جهان گشود.صاحبكار، دروس ابتديى را در همان زادگاهش فرا گرفت، از آن پس به تربت‏حيدريه رفت و به تحصيل علوم دينيه در حوزه علميه آن شهر پرداخت و پس‏از مهاجرت به مشهد در مدرسه نوّاب به تحصيل ادامه داد و از محضر افاضل‏آن شهر كسب دانش كرد. صاحبكار در سال 1342 شمسى به استخدام وزارت‏آموزش و پرورش درآمد و در مشهد به تدريس در آموزشگاه‏هاى آن سامان‏پرداخت.«
صاحبكار از چهره‏هاى مطرح و پرآوازه انجمن‏هاى ادبى خراسان به‏شمار مى‏رفتن و از ميان قالب‏هاى شعر سنّتى به غزل علاقه وافرى داشت وبرخى از غزل‏هاى او در شمار بهترين غزليات فارسى در زمانه ما به شمارمى‏رود. سبك بيانى او شيوه اصفهانى )هندى» بود و در اين سبك از سرآمدان‏روزگار خود به حساب مى‏آمد. مردى بود فاضل، متدين، متعهد و پرهيزگار وبا طبع روان، حافظه قوى و مطالعات وسيعى كه در زمينه ادب پارسى داشت ازمنزلت خاصى در جمع سخنوران معاصر برخوردار بود.
پژوهش محقّقانه او پيرامون شرح احوال و آثار حزين لاهيجى »1180- 1103) و دقّتى كه در مقابله و تصحيح ديوان اشعار اين شاعر پرآوازه سبك‏اصفهانى )هندى» سده دوازدهم هجرى به كار برده حاكى از توانايى‏هاى‏علمى و ادبى اوست. اين اثر به سال 1374 همزمان با برگزارى كنگره‏بزرگداشت حزين لاهيجى توسط دفتر ميراث مكتوب منتشر شد و در اختيارجامعه ادبى كشور قرار گرفت.
تركيب‏بند عاشورايى او را از ميان آثار ماتمى‏اش جهت نقل در اين تذكره‏1
نمى‏دانم چه شورى بُوَد از عشق تو در سرها
كه دلها مى‏زند پر در هوايت چون كبوترها
اگر هر منبر از وصف تو زينت يافت، جا دارد
كه از عشق تو پا بر جاى شد محراب و منبرها
بنازم همرهانت را كه افتادند چون از پا
طريق عشق را مردانه پيمودند با سرها
نمى‏دانم چه آيينى است دنياى مَحبت را
كه خواهرها نمى‏گريند بر مرگ برادرها
نظر كن خوارى خصم و نگر فرّ حسينى را
كه اين پيروزى خون است بر شمشير و خنجرها
پدرها شسته دست از جان به اشك ديده طفلان‏
خضاب از خون فرزندان خود كردند مادرها
فداى پرچم سرخ تو اى سردار مظلومان‏
كه مى‏لرزد ز بيمش تا ابد كاخ ستمگرها
اگر خود تشنه لب جان بر لب آب روان دادى‏
جهانى را ز فيض خون پاك خويش جان دادى‏
2
شهيد عشق را نازم كه گاهِ بذل و ايثارش‏
فلك را پشت لرزيد از نهيب رزم و پيكارش‏
نشد سدّ ره او در طريق عشق و جانبازى‏
نه آه سرد طفلانش، نه اشك چشم بيمارش‏
دلم بر ماتم آن باغبان چون شمع مى‏سوزد
كه در يك روز پر پر شد همه گل‏هاى بى‏خارش‏
به سر پيمود ]از جان‏[ چون ز پاى افتاد رهوارش
ز رنگ خون به دامان شفق نقشى‏است جاويدان‏
ز خون پاك هفتاد و دو تن يار وفادارش‏
گلستان ولايت را نگر كز تشنه‏كامى‏ها
لب آب روان پژمرده شد گل‏هاى ]بسيارش ]
ز مرگ سرخ او ملك فضيلت جاودانى شد
ستم رفت و ستمگر رفت، كاخ ظلم فانى شد
3
خوش آن سرهاكه بگذشتند در راهت ز سامانها
خوش آن تن‏ها كه بخشيدند اندر مقدمت جانها
سعادت، يار آن اسطوره‏هاى عشق و جانبازى‏
كه بند از بندشان بگسست و نگسستند پيمانها
هوسْ پرورده كى دارد خبر از شوق جانبازى؟
چه داند عافيتْ جو لذّت آغوش توفانها؟
فداى همت آن تشنگان كاندر لب دريا
ننوشيدند جز آب از دم شمشير و پيكانها
گلى از گلشن عصمت فتاد از پا ز بى آبى‏
كه بر تن چاك كردند از غمش گل‏ها گريبانها
هُژَبران خفته در خون، خيمه‏ها در شعله آتش‏
غزالان حرم آواره دشت و بيابانها
ببارد آسمان گر تا ابد از ديده بارانها
به ياد ماتم آن كودكان تشنه جا دارد
اگر دل‏ها همه خون گردد و ريزد ز مژگانها
به عالم داد درس جانفشانى از قيام خود
نوشت از خون خود بر صفحه گيتى پيام خود
4
چو خالى شد ز ياران گِرد آن سردار بى لشكر
به سوى خيمه آمد با تنى خونين و چشم تر
نظر افكند سوى خيمه هر يك ز همراهان‏
تهى ديد آشيان‏ها را از آن مرغان خونين پر
يقين بودش كه تا لختى دگر از آتش دشمن‏
نخواهد ماند زين ]خرگاه ] جز مشتى ز خاكستر
به عزم آخرين ديدار فرزندان و خواهرها
فرود آمد ز مركب آن سپهسالار بى ياور
پياپى كودكان را از محبّت بوسه زد بر رخ‏
يكايك خواهران را سود دست مرحمت بر سر
به خواهر گفت كاى باليدهْ سروِ گلشن عصمت‏
مرا منزل به پايان مى‏رسد تا لحظه‏اى ديگر
مبادا لطمه بر صورت زنى، ناخن به رخ سايى‏
غم مرگ برادر گر چه دشوار است بر خواهر
بود خصم تو را اين فتح، آغاز سيه روزى‏
ولى باشد شكست ما نخستين گام پيروزى‏
بر اين صحراى پر بيم و هراس اى مه متاب امشب‏
كه دامانت نسوزد از لهيب اضطراب امشب‏
سزد گر چهره پنهان مى‏كنى در هاله حسرت‏
كه اصغر را نمى‏يابى در آغوش رباب امشب‏
نهان شد چهره خورشيد يثرب در نقاب خون‏
جهان شد بزم ماتم در عزاى آفتاب امشب‏
بر اين تن‏ها كه هر يك رنگ گل‏هاى جنان دارد
ببار اى آسمان از چشم اخترها گلاب امشب‏
جدا شد ساقىِ اين كاروان را دست از پيكر
بده اين كودكان را اى فلك از ديده آب امشب‏
اگر ديشب نخفتى از عطش در دامن مادر
بخواب اى كودك شيرين زبان، راحت بخواب امشب‏
سر از خاك نجف بردار اى غمخوار مظلومان‏
براى دستگيرى زاين اسيران، كن شتاب امشب‏
بيا وَز اهل بيت خويش امشب پاسدارى كن‏
گرفتاران غم را از محبت غمگسارى كن‏
6
ز غم در دل گره شد ناله‏ام اى اشك! توفانى‏
دلم لبريز خون شد اى شب اندوه! پايانى‏
چنان اهريمن آتش زد گلستان حسينى را
كه مرغان بهشتى را نه سر ماند و نه سامانى‏
در آن دشت پر از وحشت ز بيم حمله گرگان‏
گريزان است از هر سو غزالى در بيابانى‏
گر از حال يتيمان لحظه‏اى غافل شود زينب‏
مگر شويى غبار بيكسى از چهره طفلان‏
بيفشان اى فلك اشكى، ببار اى ابر بارانى‏
بر اين جانبازى و ايثار و اين صبر و شكيبايى‏
به كيوان، ديده هر اخترى شد چشم حيرانى‏
گمانم مرغكى گم كرده امشب آشيانش را
بگرد اى باغبان! شايد به دست آرى نشانش را
7
ز حسرت، لاله ز اين غم داغ ماتم بر جگر دارد
كه زينب سوى شام و كوفه آهنگ سفر دارد
روان شد كاروان و ماند اندر پى دلِ ليلا
كجا مادر تواند ديده از فرزند بردارد؟
كنار هر اسيرى، بر فراز نى سرى چون گل‏
به پاى هر گلى، مرغى سر اندر زير پر دارد
مباد اهريمنى سيلى زند بر چهره طفلى‏
كه اين سر، سوى طفلانش نظر با چشم تر دارد
يكى خون بارد از مژگان، يكى از دل كند فغان‏
يكى سوك پسر دارد، يكى داغ پدر دارد
مران اى ساربان محمل كه از دامان اين صحرا
به حسرت شيرخوارى در پى مادر نظر دارد
رهى در پيش دارد كاروان آل پيغمبر
كه در هر گام، گردون فتنه‏اى در زير سر دارد
فتد از آه مظلومان شرر در خرمن ظالم‏
كجا اهريمن از فرجام كار خود خبر دارد
هر آن اشكى كه از مژگان طفلى تلخْ كام افتد
8
گل باغ ولايت را كه جان‏ها بَرخىِ نامش‏
عجب دارم كه جا دادند در ويرانه شامش‏
به زنجير ستم بستند بازوى عزيزى را
كه پوشيده‏ست ايزد جامه عصمت بر اندامش‏
به جاى آنكه شويند از رخش با اشك، گرد غم‏
نظر كردند با چشم عداوت از در و بامش‏
در آن ويرانه پر پر شد گلى از گلشن طاها
كه پشت باغبان خم شد ز مرگ نا به هنگامش‏
ز فرزند ابوسفيان چه باقى ماند جز عبرت؟
ببين آغاز باطل را، تماشا كن سرانجامش‏
فتاد از نغمه امشب مرغِ بى بال و پر زينب‏
مگر شوق گل روى پدر كرده‏ست آرامش؟!
به دست آورده گويى دامن گم كرده خود را
تسلّى مى‏دهد از غم دل افسرده خود را
9
به يثرب كاروانى بى سپهسالار مى‏آيد
كز آهنگِ دَرايش ناله‏هاى زار مى‏آيد
چه پيغامى مگر زين كاروان آورده پيك غم‏
كه آواى مصيبت از در و ديوار مى‏آيد
رسان اى ناله پيغامى به سوى تربت زهرا
كه زينب از سفر با ديده خونبار مى‏آيد
ز راه دور با شوق مزار پاك پيغمبر
مسيحى سوى اين دار الشّفا، بيمار مى‏آيد
طبيب دردمندان با تن تبدار مى‏آيد
گلستان ولايت را كه شد در نينوا غارت‏
كنون يك غنچه پژمرده ز آن گلزار مى‏آيد
ازين كوه گران غم كه در عالم نمى‏گنجد
به چشم اهل يثرب زندگى دشوار مى‏آيد
)سُهى»! اين ماتم جانسوز در دفتر نمى‏گنجد
نه در دفتر، كه در دنياى پهناور نمى‏گنجد
. صالحى، بهمن )صالح»
بهمن صالحى متخلص به »صالح« در سال 1316 هجرى شمسى در شهررشت به دنيا آمد و تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در شهر زادگاهش به پايان‏برد. وى از سال 1333 به كار شاعرى پرداخت و به خاطر ذوق سرشار و طبع‏سليمى كه داشت در زمره شعراى پرآوازه خطّه گيلان درآمد و اينك ازشعراى مطرح معاصر به شمار مى‏رود.
وى علاوه بر تجربه‏هاى موفقى كه در شعر كلاسيك دارد، در زمينه شعرنو نيز طبع‏آزمايى مى‏كند و مجموعه »افق سياه‏تر« حاوى اشعار نيمايى‏اوست.
از ديگر آثار اوست: »باد سرد شمال«، »كسوف طوفانى«، »نخل سرخ«،»ميراث عاشقان«، »بانوى آب« و »زخم زيباى عشق«.
شعر صالحى داراى غناى محتوايى و ساختار محكم لفظى است و با نگاه‏تازه‏اى كه به اشياء پيرامون خود دارد، سروده‏هايش سرشار از تصاوير بديع وزيباست. ازاوست:
ذوالجناح‏
بر زمين كوبيد سُم، امّا سوارش برنخاست‏
شعله‏ور شد در جنون خشم و بُهتِ خود ولى‏
راكبش، آن مهربان، آن غمگسارش برنخاست‏
منتظر اِستاد در هُرم حريق خيمه‏ها
برق امّيدى ز چشم سوگوارش برنخاست‏
پيكرش شد جنگلى از شاخسار نيزه آه!
جز گُلِ زخم دمادم از بهارش برنخاست‏
لحظه‏اى آسود در خواب چمن‏زار بهشت‏
كركس درد از تنِ گلگون ز خارش برنخاست‏
مثل يك ابر سپيد امّا سترون در افق‏
هيچ جز آهى ز جان دردبارش برنخاست‏
جوى رگ‏هايش تهى چون گشت، زير پاى مرد
زانوان خم كرد و، ديگر...
. صغير اصفهانى، محمدحسين )صغير»
محمدحسين )صغير» اصفهانى در سال 1274 در اصفهان به دنيا آمد و به‏سال 1349 در 75سالگى در زادگاهش بدورد حيات گفت و در ميدان قدس‏معروف به فلكه طوقچى جنب مقام مطهّر رأس الرضا)ع» در اصفهان به خاك‏سپرده شد و آرامگاه او امروز زيارتگاه ارباب نظر و اصحاب شعر و قلم‏است.
مرحوم صغير اصفهانى، در ميان شعراى آيينى روزگار ما از منزلت ووجاهت خاصى برخوردار بود و برخى از آثار ستايشى و ماتمى او با ساختارمحكم و لفظى و غناى محتوايى در شمار اشعار خوب آيينى معاصر قراردارد.
او در گسترش فرهنگ ولايى و شيعى و پايمردى‏هاى او در تربيت وپرورش مداحان آل اللّه و شاعران آيينى، براى هميشه در حافظه شيفتگان‏مكتب اهل بيت عصمت و طهارت ثبت است و چهره نورانى او هنوزروشنى‏بخش اغلب محافل روحانى و مجالس منقبت‏خوانى و مرثيه‏سرايى‏است.
وسعت مشرب، مناعت طبع، فروتنى و خاكسارى، عشق و محبّت ومعرفت به خاندان عصمت و طهارت، و طبع وقاد و روان و مضمون‏ياب ازامتيازات وجودى او بود و از كرامت نفس وى حكايت داشت. خدايش‏بيامرزد و با اولياى خود محشورش كناد!
ازاوست:
داغ جگرسوز
شاهى كه بود ساقى كوثر پدر او
افغان كه بريدند لبِ تشنه، سرِ او
خم قامت او گشت ز بار غم و اندوه‏
افتاد چو بر نعش برادر گذر او
داغ پسر لاله عذارش على اكبر
داغى است كه تا حشر بوَد بر جگر او
صد آه از آن لحظه كه افتاد به ميدان‏
بر پيكر صد پاره اكبر، نظر او
بنشست و، به زانو بنهادش سر و، از غم‏
گرديد روان سيل سرشك از بصر او
مجنون، دل ليلاى حزين گشت چو آمد
در خيمه، روانسوز و غم‏افزا خبر او
نامد ز چه از خيمه برون غمزده ليلا؟
گويا نبُدش روح به تن تا كه بيايد
بيند پسر و جسمِ به خون غوطه‏ور او
خاموش كن اين آتش جانسوز )صغيرا»!
ترسم كه بسوزد دو جهان از شرر او
آخرين بند از تركيب 12 بند عاشورايى‏
ويران شوى كه ترك وفا كردى اى فلك!
بيرون ز حدّ خويش جفا كردى اى فلك!
هر چند ظلم و جور و عداوت كه داشتى‏
ظاهر به حقّ آل عبا كردى اى فلك!
شرم از خدا نكردى و كشتى حسين را
اين ظلم با عزيز خدا كردى اى فلك!
زخمش هزار و نهصد و پنجاه و يك به تن‏
با يك تن ضعيف چها كردى اى فلك؟!
دستت بريده باد كه دست برادرش‏
از پيكر شريف جدا كردى اى فلك!
ناكام كُشتى اكبرِ او را ز راه كين‏
از »اِبنِ مَرّه« كام روا كردى اى فلك!
عيشت عزا، كه عشرت نو كدخداى او
از جور بيشمار، عزا كردى اى فلك!
آن عترتى كه مَحرم ايشان مَلك نبود
حاضر به بزم آل زنا كردى اى فلك!
آن سر كه بود زينت آغوش مصطفى‏
بس كن )صغير»! جان ملايك بسوختى‏
زين آتشى كه از سخنت برفروختى
بندهايى از يك مربّعْ تركيب عاشورايى‏
ديدم آزرده دلى، شيفته حالى از عشق‏
كردم از او پى تعليم، سؤالى از عشق‏
كه: بَتَر يافته‏اى هيچ ملالى از عشق؟!
زد براى منِ غمديده مثالى از عشق‏
گفت: جانسوزتر از عشق، فراق است فراق‏
آتش افروزتر از عشق، فراق است فراق‏
گفتمش: رهرو اين راه خطربار كه بود؟
اهل اين قافله را، قاله‏سالار كه بود؟
آنكه شد سخت به اين درد گرفتار، كه بود؟
صاحب درد فراق و تن بيمار كه بود؟
تا كنم شرح غمش، نام ورا اِنشا كن‏
گفت: رو شرح غم فاطمه صغرى‏ كن...
روز و شب ديده ز خوناب جگر،تر دارم‏
چشم اميد به راه على اكبر دارم‏
هوس بوسه به رخساره اصغر دارم‏
گاه ازين غم به دل غمزده آذر دارم‏
كه مبادا اجل آيد به سرِ بالينم‏
ندهد دست كه ديدار عزيزان بينم...
بگو اى مرغ! پريشانى احوال تو چيست؟
از كجا مى‏رسى و خستگى حال تو چيست؟
چون دل من اثر خون به پر و بال تو چيست؟
گفت: اى فاطمه! اين خون بود از حلق امام‏
كشته كرب و بلا از ستم لشكر شام...
. صلح‏خواه، على‏اكبر )خوشدل»
على‏اكبر صلح‏خواه متخلّص به »خوشدل« و معروف به »خوشدل‏تهرانى« در سال‏1293 ه . ش در تهران به دنيا آمد. پدرش مرحوم حاج رحيم فرزند مهدى‏بيك كرمانشاهى از ايل مبارز سنجابى و مادرش از خاندان شريف كاشان، واز اين روى خوشدل به اين‏دو شهر عشق مى‏ورزيد:
گرچه تهران مسقط الرأسِ رهى‏ست‏
مادرم كاشى، پدر كرمانشهى‏ست‏
وى تحصيلات خود را تا سطح ديپلم در دبيرستان »ثروت« تهران ادامه‏داد و سپس در مدرسه »مَروى« به تحصيل ادبيات عرب پرداخت و مُغنى ومطوَّل را در خدمت مرحوم حاج شيخ على رشتى آموخت و چندى هم دراصفهان و شيراز به تكميل ادبيات و منطق و فلسفه پرداخت و سرانجام در 72سالگى به سال 1365 در تهران بدرود حيات گفت.
استاد »خوشدل« از چهره‏هاى نامدار و ماندگار شعر آيينى در روزگارماست و رويكرد جدّى او در دوران خفقان ستمشاهى به مقوله‏هاى ارزشى‏فرهنگ عاشورا زمينه بيدارى و آگاهى را در سطح وسيعى از محافل مذهبى‏آن روزگار به وجود آورد و از اين روى بايد او را از پيشقراولان شعر انقلاب‏به شمار آورد.
مضمون‏ياب و كلامى فاخر و استوار بود و از ميان سبك‏هاى مختلف‏ادبى، بيشتر به شيوه اصفهانى )هندى» گرايش داشت و غزليات وى در اين‏سبك در شمار بهترين آثار در زمانه ماست.ازوست:
فلسفه بزرگ نهضت حسين)ع»
بزرگْ فلسفه نهضت حسين اين است‏
كه: مرگ سرخ بِه از زندگىّ ننگين است‏
حسين، مظهر آزادگىّ و آزادى است‏
خوشا كسى كه چينش مرام و آيين است‏
نه ظلم كن به كسى، نى به زير ظلم برو
كه اين مرام حسين است و منطق دين است‏
همين نه گريه بر آن شاه تشنه لب كافى است‏
اگر چه گريه به آلام قلب، تسكين است‏
ببين كه مقصد عالىّ نهضت او چيست‏
كه درك آن سبب عزّ و جاه و تمكين است‏
فراز نى سرِ وى گر رود، نباشد باك‏
كه سرفرازى طاها و آل ياسين است‏
اگرچه داغ جوان تلخْ كام كردش، گفت‏
كه: مرگ در ره حفظ شرف چه شيرين است‏
ز خاك مردم آزاده بوى خون آيد
نشان سَرورى و راه رهبرى اين است‏
ز خون سرخ شهيدان كربلا )خوشدل»!
هدف حسين)ع»
مرد آزاده حسين است كه بود اين هدفش‏
عوضِ آب زر، از خون سر اين جمله نوشت:
اى خوش آن كو نكند بستر راحت تلفش‏
امتحان كرد ز اصحاب در آخرْ شب عمر
تا به جز مردم آزاده نماند به صفش‏
درس غيرت ز وى آموز كه تا در دم مرگ‏
ديده سوى حرم و حفظ زنان بُد هدفش‏
برفشاندى به سوى چرخ كه اين هديه ماست‏
گشت از خون سر آن لحظه كه لبريز كفش‏
سوخت كام ستم پور معاويه به شام‏
آتشين خطبه زينب كه زدل بود تَنَش‏
زيب گوش دو جهان آن دُرِ عصمت گرديد
كه بُدى دامن صدّيقه كبرى‏ صدفش‏
هر زمين كرب و بلا باشد و روز عاشورا
در جدال حق و باطل كه بوَد تا طرفش؟
)خوشدل»! اين منزلتى نيست كه هر كس يابد
كه جهان ناقد و، ماييم چو دُرّ و خزَفش
. طهماسبى، قادر )فريد»
فريد اهل اصفهان است و داراى مدرك ليسانس در رشته زبان و ادبيات‏فارسى و عضو هيأت داوران حوزه هنرى سازمان تبليغات اسلامى در بخش‏چاپ و نشر.
وى على رغم شهرتى كه در محافل ادبى دارد به گريزپايى مشهور است وشايد روحيات وى - كه شاعرى طبعاً درون‏گراست - عدم تمايل او را به مطرح‏سبك اصفهانى )هندى» گوشه چشمى دارد و در آثار او مى‏توان نمونه‏هاى‏بسيارى از طبع مضمونْ‏گراى او ارايه داد.
وى شهرت اوّليه خود را مديون يك غزل مهدوى است با عنوان»بهشت مجسّم«و با اين مطلع:
بتى كه راز جمالش هنوز سر بسته است‏
به غارت دل سودائيان كمر بسته است‏
و انتظار مى‏رفت با تلاش در مسير اين شيوه فاخر بيانى به آفرينش آثارماندگار ديگرى در زمينه‏هاى آيينى توفيق يابد ولى با تغييرى كه بعدها درسبك شعرى او پيدا شد، انتظار شيفتگان شعر آيينى كاملاً برآورده نگشت.
فريد، فطرتى شاعرانه دارد و با آشفته حالى‏ها و بى سر و سامانى‏ها آشنااست و گروهى از دوستان بر اين عقيده‏اند كه او نظم دلخواه خود را دربى‏نظمى‏ها يافته است! آثار فخيم و دردآلود او در ارتباط با هشت سال دفاع‏مقدس از حسرت ديرپايى حكايت دارد كه چرا از فيض شهادت و بال‏گشودن در فضاى روحانى دلخواه خود باز مانده است؟ و هنوز حال و هواى‏روزهاى جنگ، ذهن جستجوگر او را رها نكرده است. ازوست:
چشمه فرياد
سرّ نى در نينوا مى‏ماند اگر زينب نبود
كربلا، در كربلا مى‏ماند اگر زينب نبود
چهره سرخ حقيقت بعد از آن طوفان رنگ‏
پشت ابرى از ريا، مى‏ماند اگر زينب نبود
چشمه فرياد مظلوميتِ لبْ تشنگان‏
در كوير تَفته جا مى‏ماند، اگر زينب نبود
زخمه زخمى‏ترين فرياد در چنگ سكوت‏
در طلوع داغ اصغر، استخوان اشك سرخ‏
در گلوى چشمها مى‏ماند، اگر زينب نبود
ذوالجناح دادخواهى، بى سوار و بى لگام‏
در بيابان‏ها رها مى‏ماند، اگر زينب نبود
در عبور از بستر تاريخ، سيل انقلاب
پشت كوه فتنه‏ها مى‏ماند، اگر زينب نبود
كليد كوچك‏
گل سرخ و سپيد كوچك ما
اصغر ما، شهيد كوچك ما
ارتفاع حماسه را تيغ است‏
جنگجوى رشيد كوچك ما
در عروق بهشت جارى شد
جويبار سپيد كوچك ما
زندگى در عذاب وجدان سوخت‏
با غروب اميد كوچك ما
قصّه تلخى از شقاوت گفت‏
داس با شنبليد كوچك ما
ميخ در چشم ظالمان كوبيد
ميخك برگ بيد كوچك ما
درِ گلخانه شهادت را
مى‏گشايد كليد كوچك ما
از پيامى بزرگ سرشار است‏
. عابد تبريزى، محمد )عابد»
استاد محمد عابد به سال 1313 در شهر تبريز به دنيا آمد و در خانواده‏اى‏فرهنگ‏دوست و اهل شعر و ادب پرورش يافت. پدرش مرحوم تاج الشعرا»مولانا يتيم« از شعراى وارسته، عارف مشرب و دلسوخته آل اللّه خطه‏آذربايجان به شمار مى‏رفت و شادروان محمد على )فتى‏» كه به نگارنده اين‏سطور چشم عنايتى داشت و شاعرى توانا و قوى‏پنجه در ميدان غزل به شمارمى‏رفت خود را وامدار آن بزرگوار مى‏دانست و از منش كريمانه و خوى‏اديبانه او حكايتها داشت. خداىِ‏شان بيامرزد!
عابد تحصيلات مقدماتى را در زادگاهش به پايان برد و بعدها به استخدام‏بانك تجارت درآمد و چند سالى است كه دوره بازنشستگى را تجربه مى‏كند.
عابد، شاعرى است آزاده و توانا و داراى مناعت طبع و عزّت نفس كه درپژوهش و بررسى آثار بزرگان ادب فارسى دستى دارد و طبعاً درون‏گرا و فارغ ازدنياى پرآشوب شهرت؛با اين همه در ميان شعراى معاصر جايگاه خاص خود را دارد و سروده‏هايش‏از استحكام‏لفظى و غناى محتوايى سرشار مى‏باشد. با اين كه قالب دلخواه شعرى او غزل‏است ولى در ساير قالب‏هاى شعرى نيز داراى تجربه‏هاى موفقى است واشعار آيينى او نيز در شمار آثار فاخر معاصر به شمار مى‏رود. ازوست:
كشته محبّت‏
به قتلگه ز سر شوق گفت شاه حجاز:
منم كه ديده به ديدار دوست كردم باز
چه شكر گويمت اى كارساز بنده نواز
ز شاهراه سعادت چو بگذرى اى دوست‏
بسا كه بر رخ دولت كنى كرشمه و ناز
به خون، وضو نكند گر قتيل راه وفا
به قول مفتى عشقش درست نيست نماز
به آستان جلالت جبين به عجز نهم‏
كه كيمياى مراد است خاك كوى نياز
سرم به عرش سنان بِهْ، تنم به فرش تراب‏
كه مرد راه نينديشد از نشيب و فراز
ازل به گوش دلم پير ميفروشان گفت:
درين سراچه بازيچه، غير عشق مباز
به جز خيال تو، اسرار دل كرا گويم؟
چو سروِ راست درين باغ نيست محرم راز
به عشق دوست قسم، هر بلا رود به سرم‏
من آن نيَم كه ازين عشقبازى، آيم باز
چه جاى گفته ناجورِ چون تويى )عابد»!
در آن مقام كه »حافظ« برآورد آواز
گفتگوى بيدلانه حضرت زينب)س»
ز درد دل بگويم يا غم دلدار، يا هر دو؟
ز جور خصم نالم يا فراق يار، يا هر دو؟
به خون دل نمى‏دانم ز دامان گرد غم شويم‏
برادر! يا به اشك ديده خونبار، يا هر دو؟
ز هجر گل بنالم يا جفاى خار، يا هر دو؟
ز بخت بد ندانم اين چنين بى‏خانمان گشتم‏
و يا از گردش گردون كجْ رفتار، يا هر دو؟
صبورى بر غم مرگ حبيبان سخت‏تر باشد
تحمّل يا به جور و طعنه اغيار، يا هر دو؟
چو ابر نوبهارى حاليا در حيرتم، گريم‏
به حال خويش يا اطفال بى‏غمخوار، يا هر دو؟
شكايت پيش پيغمبر برم، مبهوت و حيرانم‏
ز بيداد مسلمانان و يا كفار، يا هر دو؟
به روى صفحه از درياى طبع پرگهر )عابد»
فشاند لؤلؤ تر يا دُرِ شهوار يا هر دو؟
. عادلى، محمدصادق‏
در سال 1348 در شهر غزنه افغانستان به دنيا آمد و در نوجوانى در مدرسه‏علميه زادگاهش به تحصيل علوم دينى پرداخت و پس از آغاز جنگ و تجاوزارتش سرخ روسيه به خاك ميهنش، ابتدا به پاكستان و بعد به ايران مهاجرت‏كرد. چندى در شهر اصفهان به تحصيلات حوزوى خود ادامه داد و سپس‏راهى شهر قم گرديد و در حوزه علميه اين شهر سرگرم تكميل آموخته‏هاى‏دينى خود شد.
عادلى را، شاعرى غزلسرا مى‏شناسند و رويكرد جدى او به مقوله‏هاى‏دينى و عرفانى، به سروده‏هايش رنگ ديگرى بخشيده است. غزل مرثيه او درسوگ سالار شهيدان)ع» خواندنى است.
آه اى عطش! ز وسعت صحرا بزرگتر!
موجى، ولى ز باور دريا بزرگتر
روشن‏ترين ستاره در آسمان عشق!
اى روشنى، ز عالم بالا بزرگتر!
از پرتو صداقتت آيينه، سبز شد
نورى به ذهن آينه، امّا بزرگتر
آتش گرفت آب از آن داغ ملتهب‏
داغى كه از تمامى غمها بزرگتر
ننگى كه بر جبين تماشا نشسته است‏
ننگى‏ست از تمامى دنيا بزرگتر
عالم به رغمِ آنكه دلش مرد، زنده شد
چون چشمه زلال عطش، يا بزرگتر
. عاصى، عبدالقهّار
اين شاعر و نويسنده افغانى در سال 1335 در درّه »پنجشير« به دنيا آمد وتحصيلات خود را در كابل به پايان برد و موفّق به اخذ دانشنامه در رشته‏گياه‏شناسى از دانشگاه كابل شد.
تا كنون شش مجموعه شعر از او منتشر شده است با عناوين: »لالايى براى‏مليمه«، »مقامه گل سورى«، »ديوان عاشقانه باغ«، »غزل من و غم من«، »تنهاولى هميشه« و »جزيره خون«.
ضمناً برگزيده‏اى از اشعار او با نام: »از ترانه و آهن« و نيز مجموعه‏خاطرات او از آخرين روزهاى سقوط رژيم كمونيستى افغانستان به همت‏غزل مرثيه »خون امام« نمونه‏اى از آثار عاشورايى اوست و داراى مطلع‏رنگينى است:
خون امام‏
تا ريخت خون مرد به دامان كربلا
سجاده شد تمام بيابان كربلا
بر مسلمين طليعه نو باز شد ز حق‏
در رهگذار نشئه ميدان كربلا
خون پيمبرست كه گلگونه كرده است‏
خاك سياه و خار مغيلان كربلا
الگوى زندگى‏ست، وَراه مقاومت‏
طرح قيام آل مسلمان كربلا
دست يزيديان چه تواند كند به خلق؟
خون امام ماست نگهبان كربلا
آنك حضور شمر، كه بر باد مى‏رود
در پيشگاه سيد و سلطان كربلا
پا در ركاب باد چه مى‏بندى اى رفيق‏
پر باز كن به دولت ايمان كربلا
آزادگى‏ست آن چه كه تسجيل مى‏شود
بر برگْ برگِ دفتر و ديوان كربلا
. عاملى، امير
از خوشنويسان بنام و از شعراى مطرح قزوين است. اكثر سروده‏هاى اوارزشمندى است:
نمونه‏اى از غزلها و مثنوى‏هاى عاشورايى او با عنوان: »نيزه بر يزيد!« درسال 1376 به همت مؤسسه فرهنگى آفرينه منتشر شده، و »حسرت پرواز«مجموعه‏اى از اشعار ديگر اوست و در قالب‏هاى مختلف كه شماره 159 ازسلسله مجموعه‏هاى »گزيده ادبيات معاصر« را به خود اختصاص داده و درسال 1381 توسط كتاب نيستان به چاپ رسيده است. ازو است:
مرا ببخش!
بخوان حماسه مردان سخت باور را
بگو حكايت آيينه‏هاى حيدر را
در آن ميانه كه پاى حسين در كارست‏
نگه چگونه توان داشت عاشقانْ! سر را؟
»حضور مجلس انس‏ست و دوستان جمعند«
بريز باده گلگون تمام ساغر را
چه حكمت‏ست كه خون حماسه مى‏جوشد
ميان كرب و بلا لاله‏هاى پرپر را
مرا ببخش اگر زنده‏ام، ولى بى تو
ستاده‏ام كه نشانم نفير كافر را
* * *
... كربلا، مأواى شيران خداست‏
رقص شمشير شهيدان بلاست‏
كربلا، سير و سلوك بى سرست‏
عرصه جولان تيغ حيدرست‏
معنى انسان، امام كربلاست...
* * *
حيف امّا مى‏برند از يادمان‏
زرپرستان، هيبت فريادمان‏
بيم دارم ساربان ديگرى‏
باز هم دزدى كند انگشترى‏
باز هم دزدان دين خاتم برند
آبروى حضرت آدم برند
هوش داريد اى رفيقان طريق!
خيمه خواهد سوخت از هُرم حريق‏
ماندن و مرداب را تن داده‏ايد؟
آب را در دست دشمن داده‏ايد؟
خواب يعنى مرگ، بيدارى چه شد؟
كربلا را خفتگان! يارى چه شد؟
پير ما درداد آوازى حزين:
عاشقان نينوا! هَل مِن معين؟
* * *
تير آمد، خيمه‏ها آتش گرفت‏
خيمه خون خدا آتش گرفت‏
كودكان از خيمه بيرون آمدند
نخلهاى تشنه، مجنون آمدند...
بشنو از نى، نى نوازد درد را
كودكانِ خسته از نامرد را...
نى ز آدم يادگارى مانده است‏
نى، رفيق شور مردان خداست‏
نى، نواى ناله‏هاى آشناست...
ياد بادا خيرزان و كربلا
نيزه و خورشيد و قرآن خدا
. عطائى، سيّد على‏
در سال 1351 در شهر مزار شريف افغانستان به دنيا آمد و دوران‏كودكى‏اش را در شهر مولانا جلال الدين مولوى گذرانيد و بعدها پس ازشهادت پدرش به صف مبارزان پيوست و با متجاوزان روسى به نبردپرداخت و سرانجام به ايران آمد و در شهر مقدس مشهد ساكن شد وتحصيلات خود را در رشته پزشكى دانشگاه مشهد به پايان برد.
آثار اين شاعر نام آشناى افغانستانى به صورت پراكنده در مطبوعات ايران‏و افغانستان به چاپ رسيده است. وى از انواع قالب‏هاى شعرى به قالب غزل‏گرايش خاصى دارد و از سبك »سايه روشن هندى« پيروى مى‏كند.
از غزل مرثيه »عطش« او پيداست كه در شكار مضامين ناب و رنگين،ايجاد فضاى عاطفى و تصويرى و آفرينش تركيبات بديع، دستى دارد.
عطش‏
سرخيم، بيا زخم بزن پيكر ما را
آيينه كن اى عشق! منِ ديگر ما را
ما را پس ازين موج عطش! تشنه بميران‏
تا زنده كنى غيرت آب آور ما را
در حسرت تا اوجْ رسى‏هاى تو هستيم‏
تيرى بنشان بر تب حلقوم و، بريزان‏
خون عطش آلود على اصغر ما را
ما و سر تسليم به تيغ تو، دگر هيچ‏
گر حكم تو اينست، جدا كن سر ما را
. غفورزاده، محمدجواد )شفق»
محمدجواد غفورزاده متخلّص به )شفق» فرزند محمد حسين در سال‏1322 در شهر مقدس مشهد به دنيا آمد. وى پس از پايان تحصيلات دوره‏ابتدايى و متوسطه، در سال 1346 به استخدام وزارت دادگسترى درآمد و درسال 1360 به اداره كل فرهنگ و ارشاد اسلامى استان‏خراسان منتقل شد.
وى از اوان جوانى به مطالعه ادبيات و سرودن شعر سرگرم بوده ولى‏مشغله عمده هنرى او پرداختن به شعر آيينى و به تصوير كشيدن مقوله‏هاى‏مطرح در فرهنگ ارزشى آل اللّه مى‏باشد.
شفق در آفرينش غزل مرثيه دستى به تمام دارد و در انواع قالب‏هاى شعرنيز داراى تجربه‏هاى موفّقى است. اشعار فاخر آيينى او به خاطر حضور فعّال‏عنصر »خيال« در فضاى تصويرى شناور است و از لحاظ عاطفى نيز در حدّقابل قبول قرار دارد و به خاطر رويكرد جدّى به مفاهيم ارزشى در شمار آثارخوب آيينى معاصر است. وجه غالب سروده‏هاى او مايه‏هاى مذهبى است‏اگرچه در ساير موضوعات نيز طبع آزمايى‏هايى دارد. شعر او به خاطرساختار محكم لفظى، غناى محتوايى و فضاى عاطفى در ميان اشعار آيينى‏شعراى خراسان مى‏درخشد و در ميانه آثار آيينى معاصر نيز جايگاه مطلوبى‏گلبن توحيد
عشق سر در قدم ماست اگر بگذارند
عاشقان را سرِ سود است، اگر بگذارند
ما و اين كشتى توفان زده در پنجه موج‏
ساحل ما دل درياست، اگر بگذارند
دشت از هُرم عطش سوخته و چتر ملال‏
سايبان گل زهراست، اگر بگذارند
آب بر آتش لبهاى عطشناك زدن‏
آرزوى من و سقّاست اگر بگذارند
دوش در گلشن ما بلبل شيدا مى‏گفت:
باغ گل وقف تماشاست، اگر بگذارند
گل اين باغ به تاراج خزان رفت و كنون‏
وقت دلجويى گلهاست، اگر بگذارند
طفل شش ماهه من زينت آغوش من است‏
جاى اين غنچه همين جاست، اگر بگذارند
اين به خون خفته كه عالم ز غمش مجنون است‏
تشنه بوسه ليلاست، اگر بگذارند
گرچه سرمست فتاده‏ست به ميخانه عشق‏
دست در گردن ميناست اگر بگذارند
اين گل سرخ كه از گلبن توحيد شكفت‏
آبروى چمن ماست، اگر بگذارند
در عقيق لب من موج زند خاصيتى‏
كه شفابخش مسيحاست، اگر بگذارند
يوسف مصر وجودم من وَاين پيراهن‏
خيمه عشق اگر طعمه آتش گردد
راهى از خيمه به صحراست، اگر بگذارند
ريشه در خون و شرف نهضت ما دارد و بس‏
سند روشن فرداست، اگر بگذارند
تفسير آفتاب‏
الا كه مَقدم تو مژده سعادت داشت‏
به خاكبوسى راهت فرشته عادت داشت‏
سلام بر تو كه ماه جمادى الاوّل‏
ز جلوه تو به رخ هاله مسرت داشت‏
سلام بر تو كه اُمُّ المصائبت خوانند
تويى كه غم ز ازل در دلت اقامت داشت‏
سلام بر تو و بر هر زنى كه از آغاز
به پاس پيروى‏ات، از حجاب زينت داشت‏
تو از همان شجر پاك عصمت آمده‏اى‏
كه ريشه در دل قرآن و جان عترت داشت‏
تو دستْ پرور آن مادر گرانقدرى‏
كه قلب پاك پيمبر به او ارادت داشت‏
تو سر بر آينه سينه‏اى گذاشته‏اى‏
كه بوسه‏گاه نبى بود و عطر جنّت داشت‏
تو زير سايه آن گلبنى بزرگ شدى‏
كه هر چه داشت شكوفايى، از نبوّت داشت‏
نديده ديده تاريخ بانويى چون تو
چه بانويى كه پس از دختر رسول الله‏
به هر زنى كه تصور كنى شرافت داشت‏
چه بانويى كه ز فيض هدايت معصوم‏
مقام و منزلتى هم طراز عصمت داشت‏
چه بانويى كه صبورى نمود چون زهرا
چه بانويى كه به قدر على شهامت داشت‏
چه بانويى كه به بال مجاهدت، پرواز
ز دشت ماريه تا اوج بينهايت داشت‏
چه بانويى كه به حدّ كمال در همه حال‏
اراده داشت، وفا داشت، عزم و همت داشت‏
چه بانويى كه به هنگامه اسارت هم‏
وقار داشت، حيا داشت، شرم و عفت داشت‏
چه بانويى كه همه عمر در نيايشِ شب‏
هزار بار ز خود تا خداى، هجرت داشت‏
چه بانويى كه به همراه يك مدينه صفا
گلاب گريه و يك كربلا مصيبت داشت‏
چه بانويى كه به خورشيدِ خون گرفته عشق‏
به قدر وسعت هفت آسمان محبّت داشت‏
دل تو بود پر از شور و اشتياق حسين‏
كه لحظهْ لحظه عمرت ازين حكايت داشت‏
حسين نيز به شايستگى، نثار تو كرد
هر آن چه عاطفه و التفات و رأفت داشت‏
نبود حاجت بوسيدنِ گلوى حسين‏
حسين از تو جدايى نداشت در هر حال‏
مگر به خاطر اُنسى كه با شهادت داشت‏
چراغ آخرتش باد شاعرى كه سرود
سه بيت ناب كه دنيايى از طراوت داشت‏
»نه ذوالجناح دگر تاب استقامت داشت«
»نه سيدالشهدا بر جدال، طاقت داشت«
»هوا ز جور مخالف چو نيلگون گرديد«
»عزيز فاطمه از اسب سرنگون گرديد«
»بلندْ مرتبه شاهى ز صدر زين افتاد«
»اگر غلط نكنم عرش بر زمين افتاد«
ستاره سحر تو كه روى خاك افتاد
هزار و نهصد و پنجاه و يك جراحت داشت‏
من و مكارم اخلاق زينبى؟ هيهات!
كجا برابر خورشيد، ذرّه جرأت داشت؟
تو آن يگانه اسيرى كه در چهل منزل‏
به دوش خسته خود كوهى از رسالت داشت‏
تو آفتاب حقيقت شدى به بزم يزيد
كه سعى بيهده در محو واقعيّت داشت‏
تو خطبه خواندى و برهم زدى اساس ستم‏
ستمگر از سخنت جا به خاك ذلّت داشت‏
تو خطبه خواندى و سوزاندى و مجسّم شد
على، كه در سخنش گرمى فصاحت داشت‏
پيام خون و شرف را به شام و كوفه رساند
صلاى روح نوازت كه رنگ محنت داشت‏
كلام روح فزايت كه رنج غربت داشت‏
هلال يكشبه‏ات جلوه كرد از سرِ نى‏
كه با تو سوخته دل اشتياق صحبت داشت‏
پس از زيارت خون سر تو از محمل‏
)شفق» طلوع نمى‏كرد اگر مروّت داشت
. فتى‏ تبريزى، محمدعلى )فتى‏»
استاد محمدعلى فتى‏ به سال 1301 ه . ش در شهر تبريز و در خانواده‏اى‏مذهبى )معروف به دوزدوزانى» به دنيا آمد و در سال 1365 ه . ش در سنّ 64سالگى در اثر ابتلاء به سرطان ريه در تهران درگذشت.
وى پس از طى تحصيلات مقدماتى به استخدام وزارت راه و ترابرى‏درآمد و در شهرهاى مختلفِ: تهران، كرمان، بندرعباس، شيراز، اصفهان، يزدو اروميّه با صداقت و امانت انجام وظيفه كرد و ره‏آورد سفرهاى او آشنايى باچهره‏هاى مطرح ادبى در گوشه و كنار كشور بود. او به راستى اسم با مسمّايى‏داشت و اسوه محبّت و جوانمردى و گذشت بود. علوم و فنون ادبى را در اوان‏جوانى از محضر مولانا يتيم - شاعر پرآوازه آذربايجان - فرا گرفت و پس ازاقامت در تهران از محضر استاد مسلم ادب پارسى، شادروان محمد على‏ناصح بهره‏ها برد و بر معلومات ادبى خود افزود و از اعضاى برجسته‏انجمن‏هاى ادبى ايران، حافظ، آذرابادگان، صائب، دانشوران و اهلم قلم به‏شمار مى‏رفت. در سرودن غزل خصوصاً با رديف‏هاى دشوار بسيار توانا بودو در نقد شعر دستى به تمام داشت. در اواخر عمر به مقوله‏هاى دينى‏رويكردى جدّى داشت و اغلب اشعار آيينى او يادگار همين دوره از زندگانى‏استادى بر گردن نگارنده اين سطور دارد و اگر در آفرينش آثار منظوم آيينى‏توفيقى داشته‏ام او را در اين توفيق سهيم مى‏دانم. متأسفانه كار تدوين و چاپ‏اشعار اين شاعر بزرگ كه قرار بود بنابر وصيّت او توسط اينجانب صورت‏پذيرد به جهت بروز پاره‏اى از مشكلات انجام نشد و فرزندان آن مرحوم نيزتا كنون توفيق اين خدمت را نيافته‏اند. تنها اثرى كه از او بر جاى مانده، »تحفه‏سرمدى« است حاوى مدايح و مراثى برگزيده خاندان عصمت و طهارت كه‏در سال 1347 زير نظر اين جانب در قم به چاپ رسيد و در اختيار شيفتگان‏مكتب آل‏اللَّه قرار گرفت. ازوست:
درود بر حسين)ع»
درود بر حسين و بر وفاى او
كه سر نهند سروران به پاى او
نشُست دست اين چنين به راه دين‏
ز مال و جاه و سر، كسى سواى او
چُنو فداى دين كسى نكرد جان‏
كه باد جان عالمى فداى او
مگو كه خون او هدر شد و كسى‏
طلب نكرد خونبها براى او
شهيد حق چه خونبها طلب كند؟
كه خونبهاى او بود خداى او
چو نى، نوا كند دل حزين من‏
چو آورم به ياد، نينواى او
به جاى اشك، خون رود ز ديده‏ام‏
به ياد كشتگان كربلاى او
چو مرغ حق، مدام نوحه سر كند
بسوختى روان مرتضى‏ دلا
ببند لب ز شرح ماجراى او
كنون كه جشن‏ها به پاست در جهان‏
به نام او، وَ بهر اعتلاى او
بهِل حديث نينوا و كربلا
دگر سخن مگوى در رثاى او
به صد نوا چو عندليب ساز كن‏
چكامه در مديح و در ثناى او
دوباره سركن اين سرود و بازگو
درود بر حسين و بر وفاى او
الا كه طالب سعادتى، بيا
به چنگ آر دامن ولاى او
نرفتى از ميان ما نفاق و كين‏
اگر نبود در ميانه پاى او
ز دين حق نبود در جهان اثر
نبود اگر قيام بر ملاى او
شگرفْ رونقى گرفت دين حق‏
ز همت بلند و عزم وراى او
دلا اگر رضاى حق طلب كنى‏
بيا به صدق دل بجو رضاى او
گدايى اختيار كن به كوى او
كه فخر بر شهان كند گداى او
مرا به عرش سود از شرف كُله‏
فكند سايه تا به سر لواى او
من و غلامى درِ سراى او
به روز حشر، دست ما و دامنش‏
كه نيست دستگير ما، سواى او
تضمين غزل اقبال لاهورى‏
مُلك دين، مالك والا گهرى پيدا كرد
شاه دانا دل و صاحبنظرى پيدا كرد
چرخ عزّ و شرف امشب قمرى پيدا كرد
)آسمان، طالع فرّخ سيرى پيدا كرد»
)طاير عشق، عجب بال و پرى پيدا كرد»
سالها بود پر از فتنه و شر، روى زمين‏
حق پرستان همه بودند دل افگار و غمين‏
كفر و ايمان به هم آن روز همى بود قرين‏
)رنجها ديد از اولاد ابوسفيان، دين»
)حالى اسلام مبارك پسرى پيدا كرد»
هاتف غيب به گوش دلم اين نكته بگفت:
خيزاى غافل و ديگر منشين با غم جفت‏بايد امروز همه گفت گل و گل بشنفت‏
)گل پيوند نبوّت به ولايت بشكفت»
)باغ دين لطف و صفاى دگرى پيدا كرد»
منشين اى دل نوميد! پريشان و ملول‏
زانكه آن آيت رحمت به جهان كرد نزول‏
شادمانند ازين امر همه آل رسول‏
)مصطفى گشت سرافراز كه زهراى بتول»
)چون حسين از على اكنون پسرى پيدا كرد»
آنكه ويران شد ازو خانه بيداد، آمد
آن كزو كشور توحيد شد آباد، آمد
رهبر راهروان از پى ارشاد آمد
)نيوا همچو نى از شوق به فرياد آمد»
)كه حسين آمد و ره، راهبرى پيدا كرد»
آنكه بر كشور تقوى‏ و شهامت شه بود
آنكه خود پيرو حق، رهبر هر گمره بود
آنكه نور بصر حيدر و، ثار اللَّه بود
)بر سر كوى وفا خيمه زد و آگه بود»
)كه چرا پر خطر اين سان گذرى پيدا كرد»
آنكه با دوست بود دوست به جان خصم عدوست‏
هست فرمانبر حق، رسم و رهش جمله نكوست‏
هستى خويش فدا كرد همه در ره دوست‏
)رسم آزادگى و شيوه جانبازى ازوست»
)بيشه عشق عجب شير نرى پيدا كرد»
جز نبى گر نشناسييش نظيرى، شايد
كه محال است چنو مادر گيتى زايد
پرده آن ماه چو مى‏خواست ز رخ بگشايد
)شوق لرزيد كه سر باخته‏اى مى‏آيد»
عشق خنديد كه ره رهسپرى پيدا كرد»
اى به جان خواسته از دوست بلا روز الست‏
دست شسته به رهش يك سره از هر چه كه هست‏
جان ياران تو از بند غم امروز برست‏
)روز ميلاد تو دل، غرقه بحر شوق است»
)كز ولاى تو به فردوس درى پيدا كرد»
. فخّارزاده جهرمى، محمّد
او در دى ماه 1357 در شهر آبادان به دنيا آمد. تحصيلات دوره راهنمايى ودبيرستان را در مركز پرورش استعدادهاى درخشان )شيراز» به پايان برد.اكنون ضمن آنكه دانشجوى دوره دكتراى مهندسى برق است به عنوان عضوهيأت علمى دانشگاه شهيد چمران اهواز به تدريس اشتغال دارد.
وى در رشته‏هاى علمى و هنرى رتبه‏هاى ممتازى را در سطح كشور به‏دست آورده و گردآورى مجموعه شعر »آواى نينوا« ويژه اشعار دانشجويان واين ذبح عظيم‏
اينكه دلباخته تا مرز عدم مى‏آيد
آفتابى‏ست كه از سمت حرم مى‏آيد
سدّى از بال ملايك بگذاريد كه او
بيخبر از وزش تيغ ستم مى‏آيد
او چه ديده‏ست در آن سرخى ميدان كه مدام‏
به زمين مى‏خورد و چند قدم، مى‏آيد
گرچه آن شير علمدار به خاك افتاده‏ست‏
رزم برپاست كه از خيمه علَم مى‏آيد
تازه اين اوّل بيتابى و بى خوابى توست‏
صبر كن، واقعه در واقعه غم مى‏آيد
اسب بر پيكر آيينه گذر خواهد كرد
ديو با حسرت انگشتر جم مى‏آيد
زير اين بغض جگر سوز، گلوى منِ زار
راه تنگى‏ست كه يك روز به هم مى‏آيد
كمكم كن كه به وصف تو كمر راست كنم‏
شعر در منقبت ذات تو كم مى‏آيد
طبل توفان تو را كوفته اين ذبح عظيم‏
موج آيينه ازين تيغ دو دم مى‏آيد
چه شكوهى‏ست درين خيمه؟
گرچه تا غارت اين باغ نمانده‏ست بسى‏
بوى گل مى‏رسد از خيمه خاموش كسى‏
چه شكوهى‏ست درين خيمه كه صد قافله دل‏
مى‏نوازند به امّيد رسيدن، جرسى‏
جز پرستارى درد تو ندارد هوسى‏
اى صفاى سحرى جمع به پيشانى تو
باد پايم وَ به گردت نرسيده‏ست كسى‏
بر سرِ دار تمناى تو، گل كرد مسيح‏
يافت از شعله ادراك تو موسى، قبسى‏
راهى‏ام كن به تماشاى جمالت، بگذار
بر سر سفره سيمرغ نشيند مگسى‏
چه صميمى‏ست خدايى كه تو يادم دادى!
لطف محض‏ست اگر نيست جز او دادرسى‏
باز شب آمد و من ماندم و اين گريه و، نيست‏
جز ابوحمزه تو فانىِ تو همنفسى‏
. فراهى كاشانى، عزيزالله )فراهى»
از پيرغلامان درگاه حسينى بود و افزون از 50 سال در عرصه شعر آيينى‏قلم زد. شاعرى بود با اخلاص و صادق و به آنچه كه مى‏سرود ايمان داشت.»خوشه‏اى از خرمن ادب« حاوى بخشى از سروده‏هاى مذهبى اوست. وى‏سرانجام به سال 1363 و در سنّ هفتاد سالگى در زادگاهش كاشان بدرودحيات گفت. عاشَ سعيداً و مات سعيداً. ازوست:
گلهاى كربلا
كربلا، گلهاى خوشبويى به بار آورده است‏
كز شميم خوش، معطّر روزگار آورده است‏
بر مشام جان رسد بوى بهشت از كربلا
چون جوانان جنان را در كنار آورده است‏
بهر دين تا روز محشر نوبهار آورده است‏
سرمه چشم ملك باشد غبار آن زمين‏
كز برايش كاروان جان، غبار آورده است‏
خاك پاكش بس به خون گلرخان آغشته است‏
آن بيابان را بِه از صد لاله‏زار آورده است‏
نهضت خونين شاه كربلا در راه حق‏
حق‏پرستان را برون از انتظار آورده است‏
بيقراريهاى زينب بر سر نعش حسين‏
از براى دين درين عالم قرار آورده است‏
خطبه‏هاى او به شهر كوفه و شام خراب‏
خوارى از بهر يزيد بد شعار آورده است‏
روى منبر، خطبه غَرّاى زين العابدين‏
از براى خصم، رسوايى به بار آورده است‏
ناله مظلومى آن كودك ويران نشين‏
ظالمان را از روان بيرون دمار آورده است‏
قلزم طبع »فراهى« در رثاى شاه عشق‏
گوهر ارزنده، دُرّ شاهوار آورده است
. فرجى، مهدى‏
در بهمن ماه 1358 در تهران به دنيا آمد ولى نشو و نماى او در كاشان بوده‏است. تحصيلات خود را تا پايان دوره متوسطه ادامه داد و در حال حاضر به‏شغل آزاد اشتغال دارد.
خورده« و »چشمهاى تو باران« و مجموعه ديگرى در زمينه شعر انتظاردر دست چاپ دارد.
فرجى، زبان و سبك بيانى خود را در شعر آيينى پيدا كرده و با ذهنى‏جستجوگر و طبعى ناآرام و بيقرار به آفرينش آثارى مى‏پردازد كه از نظرساختار بيرونى منسجم و از لحاظ درون‏مايه‏هاى عاطفى پربار است. رويكرداو نيز به جنبه‏هاى ارزشى و مفاهيم بلند و ماندگار فرهنگ عاشورا به آثارماتمى او غنا بخشيده است.
فصل گمشده تاريخ‏
امروز فصل گمشده تاريخ، خواب‏ست در تمامى ساعتها
اكنون شراره‏هاى حقيقت را پوشانده است پرده عادتها
وقتى تو خون پاك خدا هستى، وقتى تو سيد الشّهدا هستى‏
وصف تمام آن چه كه بايد را مقدور نيست حدّ بلاغتها
تو حاجى حريم خداوندى، هر چند حجّ خانه رها كردى‏
در كربلا تمام نشد راهت، سينه به سينه مانده روايتها
بعد از تو زينب‏ست پيام‏آور، آن وقت در شهادتت آغازى‏ست‏
پس چشم شام و گوش كرِ كوفه وا مى‏شود به نقل شهامتها
لبّيك لا شريك لك لبّيك، لبّيك لا شريك لك لبّيك‏
راه تو چون خليل و محمد بود وقتى كه بت شدند جهالتها
مولا! تو را كه مثل على بودى در پاكى و سخاوت و بيباكى‏
يا زير نخلهاى عزا ديديم، يا در سطور ذكر مصيبتها
خون خدا! تو زنده‏اى و امروز خون تو در رگان زمان جارى‏ست‏
اين روزها به يُمن شعار تو خوابى پريده از سر ساعتها
غيرت برادرى‏
جواب رد دادى خاندان مادرى‏ات را
كه آشكار كنى غيرت برادرى‏ات را
عمو تو باشى و اهل حرم جواب نگيرند؟!
فرات، منتظرست اقتدار حيدرى‏ات را
كسى نديد، كه يك لحظه هم بروز ندادى‏
در آن شكوه عقابى دلِ كبوترى‏ات را
اگر چه كينه آن قوم خون پاك تو را ريخت‏
زبان گشود ولى قصّه دلاورى‏ات را
چنان حسين ز پاكان هاشمى‏ست نژادت‏
اگر قبول نكردى دمى برابرى‏ات را
تو ماه، ماه بنى هاشمى كه دختر خورشيد
همان نخست پذيرفته بود مادرى‏ات را
. قاسمى، محمّد ضياء
اين شاعر جوان و با استعداد افغانستانى به سال 1355 در استان وردك به‏دنيا آمد و كار سرودن شعر را از دوران دانش‏آموزى شروع كرد و چندين باردر مسابقات سراسرى شعر دانش آموزى مقام نخست را به دست آورد. وى‏پس از اخذ ديپلم و فارغ التحصيل شدن در رشته فيلم‏سازى، به عنوان‏دانشجو در دانشكده صدا و سيما مشغول به تحصيل شده است.
مجموعه شعر او، يكى از شماره‏هاى »گزيده ادبيات معاصر« را به خوداختصاص داده و توسط نشر نيستان به چاپ رسيده است.
شعله‏ور در خون‏
بيابانت كفن شد تا بمانى شعله‏ور در خون‏
گلستانى شوى در لامكانى شعله‏ور در خون‏
كه بر پا كرده‏اى آتشفشانى شعله‏ور در خون‏
تو نوحى، مى‏برى هر روز هفتاد و دو دريا را
به سمت عاشقى، با بادبانى شعله‏ور در خون‏
دو بال سرخ افتادند از ماه و، علَم خم شد
كنار رود جا ماند آسمانى شعله‏ور در خون‏
نگاهت بوى باران داشت تا خواند آيه گل را
سرت بالاى نى چون كهكشانى شعله‏ور در خون‏
و قبله در نگاه تيغ جارى شد، كه با حلقت‏
نماز آخرينت را بخوانى شعله‏ور در خون‏
خودت را ريختى اى مرد در حلقوم آهن‏ها
غزل خواندى در آتش با زبانى شعله‏ور در خون
. قدرتى، نسترن‏
زادگاهش سمنان و داراى مدرك كارشناسى در رشته‏هاى‏جامعه‏شناسى و مشاوره‏و راهنمايى است. تا كنون چهار مجموعه از آثار خود را به دست چاپ سپرده‏است:
1. حريم سبز عشق 2. بانوى آفتاب 3. عطر ولايت 4. عطر حضور
و دو مجموعه ديگر نيز در دست چاپ دارد.
وى در سبك سنّتى طبع آزمايى مى‏كند و غالب آثارش داراى صبغه آيينى‏است و تلاش او در آفرينش اين گونه آثار ستودنى است.
سرزمين نور )در ورود سالار شهيدان)ع» به كربلا»
كربلا، اى تشنه‏كام سالها!
اى عطش نوش غريب، اى نينوا!
آمدم، با عشق جانان آمدم‏
كربلا! از شهر ايمان آمدم‏
آيه‏اى ز آيات سبز باورم‏
روشناى ديده پيغمبرم‏
عطر پيغام رهايى با من‏ست‏
مژده‏هاى آشنايى با من‏ست‏
آمدم، بيدارِ بيدارت كنم‏
از گل و آيينه، سرشارت كنم‏
پايگاه باور من كربلاست‏
خطّ پروازم به سمت اوج‏هاست‏
كار عاشق، از خوديها رستن‏ست‏
از خودى رستن به او پيوستن‏ست‏
مى‏رسم از دوردست آرزو
در هواى وصل، وصل روى او
راهى‏ام تا سرزمين سبز نور
با دلى سرشار از عطر حضور
آمدم تا عشق را يارى كنم‏
بوى گل را در تنت جارى كنم‏
گل بكارم جاىْ جاى دامنت‏
تا بگيرد بوى گل پيراهنت‏
راهم از نور هدايت روشن‏ست‏
مژده‏هاى سرفرازى با من‏ست‏
قبله اهل يقينت مى‏كنم‏
حديث غربت‏
بنال اى نى به آهنگ جدايى‏
بكن با ناله من همنوايى‏
نواى بينوايى باز سر كن‏
ز داغ ما، جهانى را خبر كن‏
بنال از سوز دل در ماتم عشق‏
كه بى صبر و قرارم از غم عشق‏
بيا با ناله من همنوا شو
بيا و چارهْ‏ساز دردها شو
بزن آتش به جان بيقرارم‏
كه تاب گريه گل را ندارم‏
بنال آن سان كه آتش‏خيز باشد
شررآميز و شورانگيز باشد
نوايى جانگداز و آتش‏افروز
كه در جان افكند داغى نهان سوز
بيا با اشك، غم از دل بشوييم‏
حديث غربت گل را بگوييم‏
حديث لحظه‏هاى بيقرارى‏
حديث ناله و شب زنده‏دارى‏
حديث لاله‏هاى باغ خون را
حديث اشكهاى لاله‏گون را
تو ديدى دشت را در ماتم و درد
تو ديدى شعله با گلها چه مى‏كرد
پرستوها، پريشان پر كشيدند
گره از بغض چندين ساله وا كن‏
غريبم، غربتم را برملا كن‏
بى‏قراريهاى حضرت مهدى)عج» در سوگ شهيدان كربلا )با الهام از زيارت‏ناحيه مقدّسه»
در هوايت روز و شب با خويش نجوا مى‏كنم‏
رازهاى غربت خود را هويدا مى‏كنم‏
دم به دم مى‏گريم و از بيقراريهاى دل‏
عقده‏هاى اين دل آشفته را وا مى‏كنم‏
كو مرا صبر و قرارى از فراق لاله‏ها؟
چاره‏اى كى بر غم ديرينه پيدا مى‏كنم؟
گريه‏هاى بى امانم ترجمان عاشقى‏ست‏
عشق را در هاىْ‏هاى گريه معنا مى‏كنم‏
غم به آتش مى‏كشد جان پريشان مرا
گريه‏ها در ماتم گلهاى زهرا مى‏كنم‏
سر به زانو مى‏گذارم، وز غريبى‏هاى تو
جان و دل را در هوايت ناشكيبا مى‏كنم‏
با خيال لاله‏هاى تشنه‏كام پرپرت‏
لاله‏هاى سرخ صحرا را تماشا مى‏كنم‏
مى‏چكد از چشم گردون اشك حسرت اى دريغ‏
تا شكايت از غم جانسوز گلها مى‏كنم‏
همنواى زينبم مولا! قسم بر خون عشق‏
همدلى با زينب غمگين تنها مى‏كنم‏
مى‏گدازد آتش ماتم سراپاى مرا
من غريب لحظه‏هاى درد و داغ اكبرم‏
ديده را از ماتمش هر لحظه دريا مى‏كنم‏
كربلا، ميراث خون تشنگان عاشق‏ست‏
خويش را از بهر خونخواهى مهيّا مى‏كنم‏
. قدسى، سيد فضل‏الله‏
اين شاعر و نويسنده مطرح افغانستانى به سال 1342 در شهر بلخ به دنياآمد و از سال 1355 در حوزه علميه بلخ به تحصيل علوم دينى پرداخت. وى‏در سال 1364 به ايران آمد و تحصيلات خود را در حوزه علميه خراسان ادامه‏داد و در سال 1376 در رشته الهيّات از دانشگاه علوم اسلامى رضوى فارغ‏التحصيل شد.
وى از سال 1360 به سرايش شعر روى آورد و نخستين شاعر افغانستانى‏بود كه در محافل ادبى و مطبوعاتى ايران درخشيد.
قدسى از چهره‏هاى نام‏آشنا و پرآوازه شعر معاصر افغانستان است.نخستين مجموعه از سروده‏هاى وى در دفترى با نام »خاكستر صدا« در سال‏1357 به همت حوزه هنرى سازمان تبليغات اسلامى منتشر شده است. شيوه‏بيانى او، »سبك سايه روشن هندى« را تداعى مى‏كند و حضور رگه‏هايى ازانديشه و عاطفه و خيال، شعر او را جاذبه‏اى در خور بخشيده‏و به گونه‏اى كه نظر برخى از چهره‏هاى جوان شعر افغانستان را به خودمعطوف داشته است. از اوست:
... و عرش از كربلا تصوير كم رنگى‏ست‏
چه مى‏شد پيش از آن كه كشته بودم باور خود را
چه خواهد شد خدايا! باغبان در پنجه طوفان‏
ببيند آخرين گل از بهار پرپر خود را؟
نخواهد ماند خالى بعد از اين مشك وفا، زيرا
به دريا وام دادم بازوى آب‏آور خود را
جنون برقى زد امشب، تا به رنگ آب پاشيدم‏
كنار حجله پيش از سوختن خاكستر خود را
و عرش از كربلا تصوير كم رنگى‏ست، هان اى عشق!
دگر پرواز لازم نيست، بر گردان پر خود را
. قزوه، عليرضا
»در سال 1342 خورشيدى در گرمسار ديده به جهان گشود. قزوه ازشاعرانى است كه بعد از انقلاب اسلامى نشو و نماى يافت. اكثر آثارش درقالبهاى آزاد و غزل است. تا به حال دو مجموعه شعر به نامهاى: »از نخلستان‏تا خيابان« و »شبلى و آتش« از او به چاپ رسيده. اخيراً نيز مجموعه‏اى ازغزلهاى معاصر را از شاعران انقلاب انتشار داده است. قزوه داراى ليسانس‏حقوق قضايى است و در روزنامه اطلاعات مشغول به كار است«.
نگاه تازه، تركيبات بديع و دلنشين، زبان ساده و صميمى، فضاى عاطفى وتصويرى، و غناى محتوايى از شاخصه‏هاى اشعار عاشورايى اوست ورويكرد جدّى وى در به تصوير كشيدن مفاهيم ارزشى و كليدى فرهنگ‏عاشورا، ستودنى است. قزوه در شعر آيينى دستى به تمام دارد و اين غزل‏ظهر دردآلود
نخستين كس كه در مدح تو شعرى گفت، آدم بود
شروع عشق و آغاز غزل شايد همان دم بود
نخستين اتّفاق تلخ‏تر از تلخ در تاريخ‏
- كه پشت عرش را خم كرد - يك ظهر محرّم بود
مدينه نه، كه حتّى مكّه ديگر جاى امنى نيست‏
تمام كربلا و كوفه غرق ابن ملجم بود
فتاد از پا كنار رود، در آن ظهر دردآلود
كسى كه عطر نامش آبروى آب زمزم بود
دلش مى‏خواست مى‏شد آب شد از شرم، امّا حيف!
دلش مى‏خواست صد جان داشت، اما باز هم كم بود
اگر در كربلا طوفان نمى‏شد، كس نمى‏فهميد
چرا يك عمر پشت ذوالفقار مرتضى‏ خم بود؟
تركيب هفده‏بندى او با عنوان )با كاروان نيزه» نيز جايگاه درخورى درميان سروده‏هايى از اين دست در زمانه ما دارد.
. كافى، غلامرضا
در سال 1347 در شهرستان كويرى شهر بابك از توابع استان كرمان به دنياآمد. پس از تحصيلات مقدماتى براى ادامه تحصيل به شيراز رفت وتحصيلات خود را در دانشگاه شيراز تا مقطع دكترا ادامه داد و در همين شهرمقيم شد.
كافى در سال 1369 مسئوليت انجمن شعر جهاد دانشگاهى فارس را برعهده گرفت و اين در حالى بود كه تنها سه سال از كار شاعرى وى مى‏گذشت،و با اين همه اين انجمن شعر يكى از معتبرترين محافل ادبى استان فارس‏غزل و مثنوى عمده‏ترين قالب‏هاى شعرى او به حساب مى‏آيند كه بامضمون‏هاى آيينى و درون‏مايه‏هاى شعر دفاع مقدس آرايه يافته‏اند. همچنين‏به شيوه جديدى با عنوان »ترانَك« روى آورده و آثارش در اين زمينه موردتوجه قرار گرفته است.
بهار در برهوت )سال 1378)، تيغ و ترانه )سال 1378)، رواق خونىِ‏سنگر )سال 1377)، زخم كبود كبوتر )سال 1379)، سردار هور )سال 1380)،گزيده اشعار )سال 1381)، دستى بر آتش شِناخت شعر جنگ )سال 1381)،فرشته و انجير، مجموعه مشترك با همسرش پروانه نجاتى )سال 1381)،عناوين مجموعه‏هاى شعرى اوست.
يه قصّه كوچولو )نذر حضرت رقيه)س» »
يواش يواش دلم داره بد مى‏شه‏
پيش چِشام مثل قيامت مى‏شه‏
اَشكاى غم، گل مى‏زنه تو چشمام‏
يك نفرى زُل مى‏زنه تو چشمام‏
اگر برات قصّه مى‏گم، گوش نكن‏
امّا يه اسمى رو فراموش نكن‏
اسم مقدّسى كه مى‏گم، چيه؟!
اون كه مى‏گم دلش بزرگه، كيه؟!
قصّه ما »به سر رسيد« نداره‏
قهرمونى به جز شهيد نداره‏
يه دخترى بود و دلش بزرگ بود
يه روز اسير چند تا گلّه گرگ بود
پوشيده بود مثلى كه ماه تو هاله‏
سنِّ شو تو خوب مى‏دونى، سه ساله‏
بابا، مامان، داداش كوچكى داشت‏
عشق و مى‏گن خداييه، راس مى‏گن‏
دختر مى‏گن باباييه، راس مى‏گن‏
عشقِ باباش توى دلش به جوش بود
يه مرد خوش قد و بالا عموش بود
هر دو براش مثل گل و نور بودن‏
مى‏مرد اگر يه روز ازِش دور بودن‏
چه كار كنه؟ تاب صبورى نداشت‏
بچّه بود و، طاقت دورى نداشت‏
سه ساله بود، اما موهاش سفيد شد
وقتى باباش پيش چِشاش شهيد شد
غريبه )نذر حضرت مسلم)ع» »
چقدر آشنا مى‏نُمايى غريبه!
بگو از كجا، از كجايى غريبه؟
درين شهر و اين شب چه بى سر پناهى!
ندارى مگر آشنايى غريبه؟!
دل نخلها، تازه شد از عبورت‏
مگر تو ولىِّ خدايى غريبه؟
تو در آسمان نگاهت چه دارى؟
كه كردى دلم را هوايى، غريبه!
غبار كدامين سفر بر تو مانده‏ست؟
كه گرد از دلم مى‏زدايى غريبه؟
تن شهر، بوى تو را مى‏دهد آه!
تو جان كدام آشنايى غريبه؟!
تو همرنگ خون خدايى غريبه!
كمين‏گاه ديوَست اين شهر، اين شب‏
مگر در دل من درآيى غريبه!
تو رفتى و مانده‏ست در كوچه شهر
نشان از توام ردِّپايى، غريبه!
قصّه باغ شفقِ پرپر
كاروان ره مى‏سپرد، اما دل و جان سوخته‏
اشك، دريا مى‏نُمود امّا بيابان سوخته!
باد از باغ شفق - پرپر چه زخمى مى‏گذشت‏
دامنش امّا ز گُلداغ شهيدان سوخته‏
آه از آن شام غريبانى كه بر عالم گذشت‏
دشت و دريا غرق خون، پيدا و پنهان سوخته‏
ديدم آن شب بر زمين خاكستر پروانه را
شمع را ديدم ولى سر در گريبان، سوخته‏
خاك را، باران تير و نيزه‏ها سيراب كرد
»گلشن زهرا« ولى در زير باران سوخته‏
كاروان مى‏رفت و بيرق از سر خورشيد داشت‏
بود بر بالاى نى برگى ز قرآن سوخته‏
كاروان مى‏برد زينب را به سوى سرنوشت‏
داشت در صحرا ولى جامانده‏اى، آن سوخته‏
لاله‏اند آن زخم بر دوشانِ خونين پيرهن؟
يا زمين از آتش داغ عزيزان سوخته؟
كيست تا در پاره‏اى از بوريا پنهان كند
جسم صد چاكى كه بر ريگ بيابان سوخته؟
. كى‏منش، عباس )مشفق»
عباس كى‏منش متولد كاشان و تخلّص شعرى‏اش »مشفق« است. در سال‏1304 به دنيا آمد و تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در زادگاه خود به پايان برد و به‏استخدام وزارت آموزش و پرورش درآمد. تحصيلات خود را ضمن خدمات‏آموزشى دنبال كرد و سرانجام در رشته علوم بازرگانى‏و حسابدارى به دريافت فوق ليسانس از دانشگاه تهران نايل آمد. مشفق ازغزلسرايان طراز اوّل روزگار ماست و در زمينه شعر آيينى نيز داراى آثار بلند وماندگارى است و منظومه »صلاى غم« اين استاد گرانقدر و فرهيخته در ميان آثارعاشورايى زمانه ما از منزلت خاصّى برخوردار است.
آثار قلمى بسيارى تا كنون از استاد مشفق منتشر شده و مورد اقبال جامعه‏ادبى كشور قرار گرفته است. شباهنگ، خاطرات جوانى، شراب آفتاب، سرودزندگى، آذرخش، آيينه خيال، سرود سرخ بهار، هفت بند التهاب و پنجره‏اى‏رو به آفتاب نمونه‏اى از آنهاست.
استاد مشفق كاشانى با هميارى استاد محمود شاهرخى، برگزيده‏هايى ازاشعار آيينى در زبان فارسى را با عناوين مختلف در مدايح و مراثى اهل بيت‏عصمت و طهارت)ع» توسط انتشارات اسوه به چاپ رسانيده كه مورداستفاده علاقمندان به شعر و ادب شيعى قرار گرفته است و تلاش مبارك‏ايشان در نشر معارف آل اللّه ستودنى است.
استاد مشفق تضمين ماندگارى از تركيب‏بند بلند عاشورايى محتشم‏كاشانى دارد كه بارها با عناوين »زينة المراثى« و »صلاى غم« به زيور طبع‏آراسته شده و مورد اقبال شيفتگان فرهنگ عاشورا قرار گرفته است اين اثر به‏تنهايى مى‏تواند براى هميشه نام و ياد استاد را زنده نگاه داشته و هرخواننده‏اى را به خاطر قدرت طبع و ارادت قلبى‏اش به سالار شهيدان حسين‏بن على)ع» به تحسين وادارد.
صلاى غم‏
1
از موج فتنه چشم جهان غيرت يم است‏
وز تند باد حادثه پشت فلك خم است‏
صبح اميد چون شب تاريك مظلم است‏
)باز اين چه شورش است كه در خلق عالم است»
)باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است»
هر جا نشان محنت و مردم بغم قرين‏
افكنده‏اند غلغله تا چرخ هفتمين‏
گردون فكنده بس گره از درد بر جبين‏
)باز اين چه رستخيز عظيم است كز زمين»
)بى نفخ صور خاسته تا عرش اعظم است»
از لوح سينه رفته چرا نقش آرزو
فريادها شكسته ز اندوه در گلو
خورشيد برده سر بگريبان غم فرو
)اين صبح تيره باز دميد از كجا كزو»
)كار جهان و خلق جهان جمله در هم‏ست»
هرجا بگوش ميرسد آواى انقلاب‏
جان در تلاطم آمده دل را نمانده تاب‏
)گويا طلوع مى‏كند از مغرب آفتاب»
)كآشوب در تمامى ذرّات عالم است»
روشن به راه ديده چراغ اميد نيست‏
كس را هواى شادى و گفت و شنيد نيست‏
زين ابر تيره اختر شادى پديد نيست‏
)گر خوانمش قيامت دنيا بعيد نيست»
)اين رستخيز عام كه نامش محرّم است»
شورى بسر افتاده كه جاى مقال نيست‏
جز غم نصيب مردم شوريده حال نيست‏
باغ حيات را پس ازين اعتدال نيست‏
)در بارگاه قدس كه جاى ملال نيست»
)سرهاى قدسيان همه بر زانوى غم است»
خلق جهان ز سوز نهان نوحه مى‏كنند
از دست داده تاب و توان نوحه مى‏كنند
هر جا ز ديده اشك فشان نوحه مى‏كنند
)جن و ملك بر آدميان نوحه مى‏كنند»
)گويا عزاى اشرفِ اولاد آدم است»
بابش علىّ و فاطمه را هست نور عين‏
از شرم روى او به حجابند نيّرين‏
)خورشيد آسمان و زمين نور مشرقين»
)پرورده كنار رسول خدا حسين)ع» »
2
كردند كوفيان همه دامان كربلا
گلگون ز خون پاك شهيدان كربلا
خون موج زد ز بحر خروشان كربلا
)كشتى شكست خورده طوفان كربلا»
)در خاك و خون فتاده بميدان كربلا»
كس در زمانه نيست كزين غم فسرده نيست‏
آنكو كه دل شكسته ازين درد نيست كيست‏
هر چند كار چرخ فسونگر ستمگريست‏
)گر چشم روزگار بر او فاش مى‏گريست»
)خون مى‏گذشت از سر ايوان كربلا»
در نينوا نبود چو آبى به غير اشك‏
چشم فلك نديد سرابى به غير اشك‏
اطفال را نبود جوابى بغير اشك‏
)نگرفت دست دهر گلابى به غير اشك»
)ز آن گل كه شد شكفته به بستان كربلا»
با آنكه بود شاه بر آن قوم ميهمان‏
بر قتل او كمر همه بستند بر ميان‏
كى اين ستم رسيده به همان ز ميزبان‏
)از آب هم مضايقه كردند كوفيان»
)خوش داشتند حرمت مهمان كربلا»
باد خزان به گلشن آل على وزيد
از عرش زين چو شاه بروى زمين رسيد
آندم كه تشنه لب، لب شط مى‏شدى شهيد
)بودند ديو و دد همه سيراب و مى‏مكيد»
)خاتم ز قحط آب سليمان كربلا»
داغى نشسته بر رخ گردون كه تا ابد
زين جانگداز واقعه هرگز نمى‏رود
دلها درون سينه ز اندوه مى‏تپد
)ز آن تشنگان هنوز به عيوق مى‏رسد»
)فرياد اَلعطش ز بيابان كربلا»
دون همّتان ز حىّ توانا نكرده شرم‏
از اهل بيت و عترت طه نكرده شرم‏
ز آن تشنه كشته بر لب دريا نكرده شرم‏
)آه از دمى كه لشكر اعدا، نكرده شرم»
لشكر چو در خيام شه ارجمند شد
در باغ خلد خاطر زهرا نژند شد
احمد گريست زار و على دردمند شد
)آندم فلك بر آتش غيرت سپند شد»
)كز خوف خصم در حرم افغان بلند شد»
3
بيداد خصم تيره دل از حدّ فزون شدى‏
زين ماجرا ز ديده روان سيل خون شدى‏
همچون سپهر روى زمين نيلگون شدى‏
)كاش آن زمان سرادق گردون نگون شدى»
)وين خرگه بلندْ ستون بى ستون شدى»
آمد زمانه زين غم جانسوز در ستوه‏
تا شد شهيد خنجر كين شاه با شكوه‏
رفتند سوى خيمه چو آن بى حيا گروه‏
)كاش آن زمان درآمدى از كوه تا بكوه»
)سيل سيه كه روى زمين قيرگون شدى»
خاموش شد چو شمع شب افروز اهل بيت‏
دنيا گرفت آه غم اندوز اهل بيت‏
گرديد همچو شام سيه روز اهل بيت‏
)كاش آن زمان ز آه جگر سوز اهل بيت»
نشنيده گوش چرخ چنين تلخْ داستان‏
ناديده چشم دهر چو اين ظلم در جهان‏
پشت زمانه خم شده زين محنت گران‏
)كاش آن زمان كه اين حركت كرد آسمان»
)سيماب وار گوى زمين بى سكون شدى»
دردا كه از جفاى فلك آن وجود پاك‏
افتاد همچو گوهرِ تابنده در مغاك‏
با آن دل شكسته و با جسم چاك چاك‏
)كاش آن زمان كه پيكر او شد درون خاك»
)جان جهانيان همه از تن برون شدى»
بگذشت چون بخاطر او وعده الست‏
در كشتى شهادت، چون نوح برنشست‏
در موج خيز حادثه خوش داد جان ز دست‏
)كاش آن زمان كه كشتى آل نبى شكست»
)عالم تمام غرقه درياى خون شدى»
پيدا شود چو روز قيامت فروز حشر
گيرند مزد خويشتن اعداى او زحشر
)اين انتقام گر نفتادى به روز حشر»
)با اين عمل معامله دهر چون شدى»
ميزان عدل و داد چو در محشر آورند
آنگاه خيل قوم ستم گستر آورند
پس داورى ز كرده سوى داور آورند
)آل على چو دست تظلّم برآورند»
)اركان عرش را به تلاطم درآورند»
4
در كارگاه هستى، تا نقش ما زدند
آزادگان به كوى محبت لوا زدند
از عالم وجود قدم در فنا زدند
)بر خوان غم چو عالميان را صلا زدند»
)اوّل صلا به سلسله انبيا زدند»
بار بلاى عشق هر آنكس به جان خريد
از جام مهر دوست مى عاشقى چشيد
در كار عشق پا و سر و تن به خون كشيد
)نوبت به اوليا كه رسيد آسمان طپيد»
)ز آن ضربتى كه بر سر شير خدا زدند»
دوران چو داشت در سر فكر ستيزها
مشتى دغل نشاند به جاى عزيزها
تا عاقبت به دست همان بى تميزها
)پس آتشى ز اخگر الماس ريزها»
)افروختند و در حسن مجتبى‏ زدند»
مى‏خواست چرخ فتنه گر، اين گنبد كبود
رنگين به خون ديده كند عالم وجود
دردى به دردهاى دل مصطفى فزود
)وانگه سرادقى كه ملك محرمش نبود»
)كندند از مدينه و در كربلا زدند»
از موج حادثات به صحراى بيكران‏
دريا به جنبش آمد و شد سيل خون روان‏
باران مرگ كرد گلستان دين خزان‏
)وز تيشه ستيزه در آن دشت، كوفيان»
)بس نخلها ز گلشن آل عبا زدند»
از تيغ و تيرِ لشگر دون‏پرور يزيد
آل على شدند چو در كربلا شهيد
بس نونهال تازه كه در خاك و خون طپيد
)پس، ضربتى كز آن جگر مصطفى دريد»
)بر حلق تشنه خلف مرتضى زدند»
ناكرده شرم يكسره آن قوم كينه‏جوى‏
كردند همچو سيل به سوى خيام روى‏
از خيمه تا بلند شد از خصم‏هاى و هوى‏
)اهل حرم دريده گريبان، گشوده موى»
)فرياد بر در حرم كبريا زدند»
افتاد در ملايك افلاك اضطراب‏
كز ظلم و جور و كينه نكردند اجتناب‏
بر حال اهل بيت، دلِ سنگ مى‏شد آب‏
)روح الامين نهاده بزانو سر حجاب»
)تاريك شد ز ديدن آن چشم آفتاب»
. لاهوتى، حسين‏
حسين لاهوتى متخلص به »صفا« و مشهور به صفاى لاهوتى در سال‏1306 ه.ش در كاشان به دنيا آمد و به سال 1378 ه . ش در هفتاد و دو سالگى‏در تهران بدرود حيات گفت.
وى پس از پايان تحصيلات متوسطه از زادگاه خود به تهران رفت و در بانك‏صنعتى و سپس در سازمان ريشه كنى مالاريا به كار مشغول شد و به سال 1345 به‏افتخار بازنشستگى نايل آمد.
وى پس از پيروزى انقلاب، به عنوان دبير شوراى شعر وزارت فرهنگ وارشاد اسلامى انتخاب شد. لاهوتى در طول هشت سال دفاع مقدس، بارها دراسلام را به پايدارى در برابر دشمن فراخواند.
مردى بود ساده و بى‏پيرايه، خاكى نهاد و فروتن و دوست داشتنى، منظومه»ساغر و سامان«، تضمين ترجيع بند توحيدى هاتف اصفهانى، تدوين وتصحيح ديوان نورالدين محمد نجيب كاشانى از آثار چاپى اوست و ديوان‏اشعار وى نيز به سال 1379 يك سال پس از مرگش توسط انتشارات آفرينش‏چاپ و منتشر شد.
ازوست:
اى برادر! كيميا دانى كه چيست؟
كيميا، عشق ست غير از عشق نيست‏
كيمياگر، عاشق دلسوخته ست‏
شمع جان از نور حق افروخته ست‏
عاشق آن باشد كه در ميدان عشق‏
جان شيرين مى‏كند قربان عشق‏
نيست بين عاشقان باصفا
پاكبازى چون شهيد كربلا...
بود معشوقش خداوند كريم‏
خالق يكتاى رحمان و رحيم‏
وصف اين معشوق و عاشق كى توان‏
شرح كردن، با نوشتن، با بيان؟!...
تا فتاد از خانه زين بر زمين‏
ولوله افتاد بر عرش برين‏
زين مصيبت در عزا گردون نشست‏
كربلا، يك سر به موج خون نشست‏
از جفا و جور و ظلم خاكيان‏
قدسيان زين ماجرا جبران شدند
سر به زانو برده و، گريان شدند
اى حسين! اى زيب دامان بتول!
اى حسين! اى نور چشمان رسول!
اى ز تو دين محمّد پايدار
و ز تو اركان شريعت استوار
اى ز تو نخل عدالت پر ثمر
كاخ بيداد و ستم زير و زبر
اى شفيع روز محشر، يا حسين!
شيعيان را يار و ياور، يا حسين!
. مجاهدى، محمدعلى )پروانه»
در سال 1322 در خانواده‏اى مذهبى در شهر قم به دنيا آمدم. پدرم مرحوم‏آيت‏الله آقاميرزا محمد مجاهدى تبريزى از اساتيد طراز اوّل حوزه علميه قم،جدّ پدرى‏ام مرحوم حجت‏الاسلام والمسلمين حاج ميرزا على‏اكبر مجاهدقرجه‏داغى از پيشقراولان نهضت مشروطيت در آذربايجان، و نياى مادرى‏ام‏مرحوم آيت‏الله العظمى حاج سيد حاج آقا ميلانى از مراجع تقليد روزگارخود به شمار مى‏رفتند.
تحصيلاتى ابتدايى و متوسطه را در شهر زادگاهم به پايان بردم و پس ازاستخدام‏در وزارت آموزش و پرورش به تحصيلات خود ادامه دادم و به مدت سه‏سال به تحصيل ادبيات عرب پرداختم و بعداً با ورود به مدرسه عالى قضائى‏قم، در رشته حقوق قضايى فارغ التحصيل شدم.
از سنّ 18 سالگى به سرودن شعر پرداختم و با حضور در انجمن ادبى قم وانجمن ادبى ايران و استاد محمد على فتى تبريزى بهره‏ها بردم.
سال‏هاست كه جلسات هفتگى »انجمن ادبى محيط« در منزل اين جانب‏برگزار مى‏گردد و مديريت انجمن شعر و قصه استان قم را به مدت هشت‏سال عهده‏دار بوده‏ام. آثارى كه تاكنون از اين جانب چاپ و منتشر شده‏عبارتند از:
1. تصحيح، مقابله و تحشيه »گنجينة الاسرار« عمان سامانى به انضمام‏غزلياتِ وحدت كرمانشاهى.
2. مقابله، تصحيح و مقدمه ديوان حسينعلى بيك شرر بيگدلى قمى با نام»فغان دل«.
3. تذكره علماى شاعر يا در محفل روحانيان.
4. تذكره سخنوران قم، ج 1.
5. مقابله، تصحيح و تحشيه ديوان حافظ.
6. شكوه شعر عاشورا در زبان فارسى )اثر برگزيده هيأت داوران كنگره‏شعر عاشورا در سال 1380).
7. سيماى مهدى موعود)عج» در آينيه شعر فارسى )اثر ممتاز و برگزيده‏هيأت داوران كتاب سال ولايت در سال 1381).
8. سيرى در تاريخ زندگى و برگزيده غزليات حافظ شيرازى.
9. خوشه‏هاى طلايى )مجموعه شعر مهدوى»: گردآورى.
10. آه عاشقان )مجموعه شعر مهدوى»: گردآورى.
11. ياس كبود )مجموعه شعر فاطمى»: گردآورى.
12. يك قطره از دريا )مجموعه شعر علوى»: گردآورى.
13. گريه اشك )مجموعه شعر عاشورايى»: گردآورى.
14. بال سرخ قنوت )مجموعه شعر عاشورايى» گردآورى.
15. درياى شعله‏ور )مجموعه شعر عاشورايى»: گردآورى.
17. مجموعه شعر بقيع: گردآورى.
18. سيرى در ملكوت )مجموعه شعر، حاوى بخشى از سروده‏هاى‏آيينى‏ام».
19. يك صحرا جنون )مجموعه شعر، حاوى بخشى از غزليات و اشعارمذهبى‏ام».
20. گزيده ادبيات معاصر، شماره 112، )حاوى تعدادى از غزلها وسوگسروده‏هايم».
21. آسمانيها )حاوى بخش ديگرى از آثار منظوم آيينى‏ام».
22. يك دريا عطش )حاوى بخشى از آثار منظوم عاشورايى‏ام».
23. ترجمه ساده و روان صحيفه سجّاديه.
24. سيرى در تاريخ زندگى و برگزيده خمسه حكيم نظامى.
25. ترجمه ثواب الاعمال.
26. يك بغل غزل )حاوى بخش ديگرى از غزليات مؤلّف».
27. در محضر لاهوتيان، در دو جلد.
28. كاروان شعر عاشورا.
آثارى كه آماده چاپ است:
1. پژوهشى در مقتل‏هاى فارسى.
2. تصحيح و تعليق ديوان پروين اعتصامى.
3. مقابله و تحشيه گلستان سعدى.
4. كند و كاوى پيرامون شعر نبوى در زبان فارسى‏
سفركرده )نذر حضرت رقيه)س» »
روح بزرگش دميده‏ست جان در تن كوچك من‏
سرگرم گفت و شنودست او با منِ كوچك من‏
وقتى كه شب‏هاى تارم در انتظار سپيده‏ست‏
يك لحظه از من جدا نيست باباى خوبم، ببينيد
دستان خود حلقه كرده‏ست بر گردن كوچك من‏
مى‏خواستم از يتيمى، از غربت خود بنالم‏
ديدم سر خود نهاده‏ست بر دامن كوچك من‏
مى‏خواستم بلكه پوشم عريانى اش را، ولى آه‏
بر قامتش قد نمى‏داد پيراهن كوچك من‏
در اين خزان محبت دارم دلى داغ پرور
هفتاد و دو لاله رُسته‏ست از گلشن كوچك من‏
اين جاده‏هاى تب آلود، طومار داغى بزرگند
با ردّ پايى كه دارند از دشمن كوچك من‏
دنيا چه بى‏اعتبارست در پيش چشمى كه ديده‏ست‏
دارالامان جهان را در مأمن كوچك من‏
آنان كه بر سينه دارند داغ سفر كرده‏اى را
شاخ گلى مى‏گذارند بر مدفن كوچك من‏
رجعت سرخ‏
كربلا را مى‏سرود اين بار روى نيزه‏ها
با دو صد ايهام معنى دار، روى نيزه‏ها
نينوايىْ شعر او از ناى هفتاد و دو نى‏
مثل يك ترجيع شد تكرار روى نيزه‏ها
چوب خشك نى به هفتاد و دو گل آذين شده‏ست‏
لاله‏ها را سر به سر بشمار روى نيزه‏ها
زخمىِ داغند اين گلهاى پرپر اى نسيم‏
پاى خود آرام‏تر بگذار روى نيزه‏ها
يا بر اين نيزار خون امشب متاب اى ماهتاب‏
قافله در رجعت سرخ است و جاده فتنه جوش‏
چشم مير كاروان بيدار روى نيزه‏ها
زنگيان آيينه مى‏بندند بر نى يا خدا
پرده برمى‏دارد از رخسار روى نيزه‏ها؟
صوت قرآن‏ست اين؟ يا با خدا در گفتگوست‏
رو به رو، بى پرده، در انظار روى نيزه‏ها؟
ياد دارى آسمان! با اختران خورشيد گفت‏
وعده ديدارمان اين بار روى نيزه‏ها؟
با برادر گفت زينب راه دين هموار شد
گرچه راه توست ناهموار روى نيزه‏ها
درد را، بر چون محمل زد سر خود را كه آه‏
تيره‏تر بادا ز شام تا، روى نيزه‏ها!
اى دليل كاروان! لختى بران از كوچه‏ها
بلكه افتد سايه ديوار روى نيزه‏ها
صحنه اوج و عروج‏ست و طلوع و روشنى‏
سير كن، سير تجلّى‏زار روى نيزه‏ها
چشم ما آيينه آسا غرق حيرت شد چو ديد
آن همه خورشيدِ اختربار روى نيزه‏ها
فتنه خاكسترى‏
آتش چقدر رنگ پريده‏ست در تنور
امشب مگر سپيده دميده‏ست در تنور؟!
اين ردّ پاى قافله داغ لاله‏هاست؟
يا خون آفتاب چكيده‏ست در تنور؟
شيپور رستخيز دميده‏ست در تنور؟
چون جسم پارهْ پاره در خون تپيده‏اش‏
فرياد او بريدهْ بريده‏ست در تنور
از دودمان فتنه خاكسترى، خسى‏
خورشيد را به شعله كشيده‏ست در تنور
جز آسمان ابرىِ اين شام كوفه سوز
خورشيدِ سر بريده كه ديده‏ست در تنور
دنبال طفل گمشده انگار بارها
با آن سرِ بريده دويده‏ست در تنور!
امشب چو گل شكفته‏اى از هم، مگر گلى‏
گلبوسه از لبان تو چيده‏ست در تنور؟
در بوسه‏هاى خواهر تو جان نهفته بود
جانى كه بر لب تو رسيده‏ست در تنور
آن شب كه ماهتابْ تو را مى‏گريست زار
ديدم كه رنگ شعله پريده‏ست در تنور
خورشيد بى‏غروب‏
آن شب كه آسمان خدا بى ستاره بود
مردى، حضور فاجعه را در نظاره بود
در سوك خيمه‏هاى عطش، زار مى‏گريست‏
مشكى كه در كنار تنى پاره پاره بود
سهم كبوتران حرم از حراميان‏
بال شكسته، زخم فزون از شماره بود
زخمى كه تا هميشه به ناى »رباب« ماند
چيز كه برد قافله با خود زكربلا
چشم به خون نشسته، دلى پرشراره بود
مى‏دوخت چشم حسرت خود را به قتلگاه‏
انگشترى كه همسفر گوشواره بود
راهى كه كوچه كوچه به بن بست مى‏رسيد
در طول اين مسير فقط راه چاره بود!
از كوچه‏هاى شب زده كوفه مى‏گذشت‏
پيكى روان به جانب دار الاماره بود
از دشت لاله پوش خبرهاى تازه داشت‏
مردى كه نعل مركب او خونْ نگاره بود
فرياد زد: امير! در آن گرمگاه خون‏
آيينه در محاصره سنگ خاره بود
خون بود و شعله بود و عطش بود و، خيمه‏ها
در معرض هجوم هزاران سواره بود
خورشيدِ سر بريده غروبى نمى‏شناخت‏
بر اوج نيزه، گرم طلوعى دوباره بود
دريايى از گدازه سيّال، موجْ موج‏
در عمق خاك منتظر يك اشاره بود
روزى كه رفت اين خبر شوم تا به شام‏
چشم فرشتگاه خدا پر ستاره بود
بانگ اذان بلند نمى‏شد ز مأذنى‏
آن روز شهر، شاهد بغض ستاره بود
فرياد »ياحسين« بلند از نقاره بود
راه گريز اغلب »قاضى شرح«ها
آن روز در بد آمدن استخاره، بود
شهر فريب و وسوسه تا ديرگاه شب‏
ميدان پايكوبى هر باده خواره بود
يك لحظه از ترنّم شادى تهى نماند
گويى كه در تدارك عيشى هماره بود!
تعداد زخم گرچه ز هفتاد مى‏گذشت‏
امّا شمار زخم زبان بى‏شماره بود!
وقتى رسيد قافله كربلا به شام‏
آغاز برگزارى يك جشنواره بود!
. محبّت، محمدجواد
در سال 1322 در كرمانشاه به دنيا آمد و پس از طى مراحل تحصيل به‏استخدام وزارت آموزش و پرورش درآمد. محبّت، از پيشكسوتان شعرآيينى در زمانه ماست و ارادت قلبى او به حضرات معصومين)ع» رنگ و بوى‏ديگرى به آثار مذهبى‏اش بخشيده است.
زبان ساده، بيان صميمى، نگاه تازه و فضاى عاطفى و تصويرى ازمشخّصه‏هاى بارز شعرى اوست و رويكرد جدّى وى به مفاهيم بلند وگرانسنگ فرهنگ آل الله، شعر او را غنايى در خور بخشيده است.
آثارش از ديرباز در مطبوعات كشور به چاپ رسيده و شعرهاى »دو كاج«و »نماز« او به كتابهاى درسىِ آموزش و پرورش راه يافته است. ازوست:
رباعى‏هاى عاشورايى‏
آن سو، همه برق نيزه و جوشن بود
اين سو دلى از فروغ حق روشن، بود
بود آنچه شهامت و شهادت مى‏خواست‏
چيزى كه نبود بيمى از دشمن بود
* * *
هر آينه‏اى شكست، جانى پر زد
تقدير، رقم به صفحه ديگر زد
يك عشق ميان راه سرگردان بود
بر خانه »حُر« فرود آمد، در زد
* * *
دل با غم و اشك و آرزو همراه‏ست‏
از حرمت روز اربعين آگاه‏ست‏
گريانْ گريان به تربت پاك حسين‏
همسايه جابربن عبداللّه‏ست‏
* * *
خورشيدِ سعادت قمرى لازم داشت‏
آيينه در برابرى، لازم داشت‏
در علمِ على نبود پنهان كه حسين‏
هنگام خطر برادرى لازم داشت‏
* * *
كجايى گريه دلْ‏ناصبوران؟!
عزيزان! روز عاشوراست امروز
جهانى غرق در غوغاست امروز
مصيبت‏هاىِ كوه از پاى افكن‏
به چشمِ آنكه جانش با حسين‏ست‏
دگرگون كردن دنياست، امروز
نه تنها اين مصيبت شيعيان راست‏
قيامت وارى از فرداست امروز
* * *
جوانمردى به حق، را دست عباس‏
اميد روز اِمدادست عباس‏
به ظاهر مادرش اُمّ البنين‏ست‏
به باطن فاطمى زادست عباس‏
چه توصيف آورم از قامت او؟
صنوبر، سرو، شمشادست عباس‏
ز رأفت نرمخو با كودكان‏ست‏
ز مردى كوه پولادست عباس‏
برادر را اگر آقاى خود خواند
ادب را، مهرْ بنيادست عباس‏
منوّر با شريعت جان پاكش‏
كه در اين دانش استادست عباس‏
بپرس از آب روشن تا بدانى‏
ز قيد نفس آزادست عباس‏
برادر جان! برادرجان! كجايى؟!
خداوندا! به فريادست عباس‏
عجيب نيست!
در محضر كريم، كرامت عجب نيست‏
با روشناى ذهن، ذكاوت عجيب نيست‏
بخشد اگر به روح سخاوت، عجيب نيست‏
راهى چو روز روشن و، جانى چو نور پاك‏
بر رهروان خفته، ملامت عجيب نيست‏
گوش دلست و هاله نور و كتاب حق‏
در جذبه كلام، حلاوت عجيب نيست‏
وقتى براى اوست تن و جان و هر چه هست‏
از حنجر بريده تلاوت عجيب نيست
. محدثى، جواد
جواد محدثى به سال 1331 در شهر سراب به دنيا آمد و در دوران كودكى‏به همراه خانواده به قم عزيمت كرد و به تحصيل علوم كلاسيك و حوزوى‏پرداخت.
محدثى از شعرا و نويسندگان نام آشناى معاصر است و از محبوبيت‏خاصى در ميان اهل قلم برخوردار مى‏باشند.
از وى تاكنون بيش از چهل اثر در موضوعات مختلف دينى، ادبى و هنرچاپ و منتشر شده است كه از آن ميان مى‏توان به: آشنايى با اسوه‏ها، آشنايى باسوره‏ها، آشنايى با علوم قرآن، آشنايى با معارف »الغدير«، آينه على‏نما، بااصحاب قلم، چهل حديث، فرهنگ عاشورا، فرهنگ‏نامه عاشورا، و هنر درقلمرو مكتب اشاره كرد.
ازوست:
شب عاشورا
در شب پرشور عاشورا به دشت كربلا
تا سحر بيدار و شادانند اصحاب حسين‏
روشنايى بخش ايشان، نور مهتاب حسين‏
* * *
گفت با ياران و با اصحاب خود آن شب امام‏
چون كه فردا رو به رو با لشكر دشمن شوم‏
جز شهادت نيست راه ديگرى در اين قيام‏
دوست دارم كشته در اين راه تنها من شوم‏
* * *
هر كه مى‏ترسد ز جان خود درين جنگ شديد
خيزد و در پرده شب گيرد اكنون راه خويش‏
هر كه مى‏خواهد كه فردا همرهم گردد شهيد
عهد بندد با خدايش در دل آگاه خويش‏
* * *
يكزبان گفتند هر يك: اى عزيز فاطمه!
كى تو را تنها واگذاريم و ازين صحرا رويم‏
نيست ما را اى حسين از اين شهادت واهمه‏
اى خوشا با روسپيدى ما ازين دنيا رويم...
* * *
يكزبان گفتند كى امشب به پايان مى‏رسد؟
كى شود فردا كه جان در يارى قرآن دهيم؟
حال ما بعد از شهادت چون به پاكان مى‏رسد
كى شود پيش امام خود خدايا جان دهيم؟...
. محمدى، سيد رضا
در سال 1357 در استان غزنين به دنيا آمد و در ده سالگى با افراد خانواده‏اش به‏ايران مهاجرت كرد و در شهر مقدس مشهد ساكن شد. دوره دبستان و دبيرستان‏محمدى شاعرى است با استعداد و خوش ذوق و در شعر معاصر افغانستان‏حضورى پيگير و موفق دارد و آثار او سرشار از شور و شيدايى است. اشعاربسيارى كه از او در روزنامه‏ها و مجله‏هاى ايران و افغانستان به چاپ رسيده،موجبات شهرت زودهنگام وى را فراهم آورده است.
شيوه بيانى او متمايل به سبك هندى است كه بارگه‏هايى از ويژگى‏هاى‏بارز سبك عراقى همراه است.
بافت ساختار بيرونى شعر او محكم و درون مايه‏هاى كلام او نيز ستودنى‏است.
غناى چمن معرفت )در سوگ و ستايش سالار شهيدان)ع» »
اى برشده از حدّ زمانها و مكانها
آيينه اندوه تو جانها و جهانها
خورشيد، دليلى ز خروشيدن خونت‏
انجم، ز غم داغ غروب تو نشانها
تو قامتى از حسنى و، حسن‏ست كه مانده‏ست‏
در سيطره گشتِ زمان ورد زبانها
آيينه‏اى از لطف ملاحات غم توست‏
هر دم كه دميده‏ست خدا در مژِگانها
آرى كه غناى چمن معرفت آهى‏ست‏
كافتاده ز تلواسه سوز تو به جانها
* * *
اينك تو چراغى شده‏اى غربت ما را
در راهنما باشىِ‏مان در جَريانها
اينك تو يكى كشتى نوحى كه به سيلاب‏
شرع نبوى را بكشانى به كرانها
بى وقفه به هر دوره بگيرد فَورانها
با خون خدا آن فوَران سايه لطفى‏ست‏
گسترده شده بر صفه روح و روانها
گو دست علمدار تو بر خاك بيفتد
گرد عَلَمت را به همه دور و زمانها
شأن تو عزا نيست، عزاى تو حماسه‏ست‏
نى مرتبه كاسبىِ مرثيه خوانها
يا خون خدا! روى بگردان به چه حالند
اصحاب گرفتار تو در فاجعه دانها
اى لعن بر آن قوم كه خوارت بنمايند
تا بيش گشايند برِ خلق دكانها
مباد پرچم سرسبزمان فتد در خون )براى شهيدان عاشورا»
ستاره دشنه شد و مشت آسمان لرزيد
زمين گريست ز غم، پشت آسمان لرزيد
زمين گريست ز غم، آدم از بهشت آمد
و آسمان به زمين پشت سرنوشت آمد
زمين گريست، وَ حوا دوباره گندم خورد
و ماه را ز پس آفتاب، كژدم خورد
زمين گريست وَ عيساى ما يهودا ماند
و نوح بود كه از كشتى خودش جا ماند
زمين گريست، وَ گل كرد يك علَم در دشت‏
و طرح زخمى هفتاد و دو قدم در دشت‏
زمين گريست، وَ يك دست بر زمين افتاد
و روى چهره طفلان خسته چين افتاد
هزار مرتبه عريان سرخ را ديديم‏
زمين گريست، محرّم به قوم نازل شد
طلسم خواب زمين مُهر قهر باطل شد
و عشق غنچه شد و، سرخ شد، بهارى شد
و عشق پشت زمستان درد جارى شد
* * *
و رفت سبز تشيّع شكوفه زد در خون‏
و نام شيعه از آن ماند تا ابد در خون‏
حسين من! نظرى كن به دشت، مى‏بينى‏
چگونه عاطفه‏ها سبز مى‏رود در خون

. محمودى، سهيل‏
سيد حسن ثابت محمودى معروف به سهيل محمودى از چهره‏هاى‏مطرح شعر معاصر و از مجريان فاضل و تواناى برنامه‏هاى ادبى و فرهنگى‏است.
وى در رشته‏هاى قصه‏نويسى براى كودكان و نوجوانان، داستان‏هاى‏كوتاه، روزنامه‏نگارى، موسيقى و تصنيف نيز دستى به تمام دارد و ازهنرمندان جامع الاطراف زمانه ما به شمار مى‏رود.
سهيل محمودى صرف نظر از شخصيت ادبى و هنرى، انسانى است‏وارسته و فروتن و بسيار متواضع و به خاطر صميمت و صفاى باطنى كه دارداز محبوبيت خاصى در ميان هنرمندان برخوردار است.
»دريا در غدير«، »فصلى از عاشقانه‏ها«، »عشق ناتمام«، »مى‏خواهم‏و »عاشقانه در پاييز« عناوين مجموعه‏هاى شعرى اوست كه تاكنون مجال‏چاپ و نشر يافته‏اند، و »دخترى كه مى‏خواست پرنده باشد«، »اولين روزبهار« و »شادى ستاره‏ها« عناوين داستان‏هاى منتشر شده اويند.
وى در انواع شعر آيينى تجربه‏هاى موفقى دارد كه در اين مجال كوتاه به‏نقل نمونه‏اى از آثار عاشورايى او بسنده مى‏كنيم:
اوج عطش‏
تو با تنهايى‏ات از خود فرا رفتى به تنهايى‏
ولى در خود فرومانديم ما جمع تماشايى‏
تو در اندازه‏هاى ناگزير ما نمى‏گنجى‏
تو را هم با تو مى‏سنجيم در عزم و شكيبايى‏
از اوّل، آخر كرب و بلايت را چنين ديدم‏
تو و هفت آسمان غريت، تو و يك دشت تنهايى‏
نواى گريه باران درين شب‏هاى بى‏پايان‏
به سوگ توست با ما عاشقان گرم هما وايى‏
از آن روزى كه خونت بر زمين باريده، گرديده‏
تمام خاك لبريز از شقايق‏هاى صحرايى‏
كسى مثل تو لفظ عشق را معنا نخواهد كرد
كسى مثل تو، مثل تو، به اين ايجاز و شيوايى‏
زلالى‏هاى ياران تو را تصوير ازين بهتر
كه جان دادند در اوج عطش دل‏هاى دريايى؟
به جان تو كه از تو غير تو هرگز نخواهم خواست‏
ولى دستى تهى دارم، مگر بر من ببخشايى‏
. مرادى، محمد
زادگاهش به پايان برد و اكنون در رشته زبان و ادبيات فارسى دانشگاه‏شيراز مشغول به تحصيل است.
او به شعر سپيد و از ميان قالب‏هاى شعر سنّتى به غزل و رباعى و مثنوى‏علاقه دارد و شعرهاى عاشورايى‏اش از سادگى و صميميّت خاصى‏برخوردار است.
سرباز كوچك )تقديم به حضرت علىّ اصغر)ع» »
هر چند او شجاع و دلاور بود
امّا دلش شقايقِ پرپر بود
يك مرد بود و كوفه نامردى‏
اين پرده نمايش حيدر بود
شمشير هم به جنگ خدا مى‏رفت‏
اين سوء استفاده خنجر بود
مى‏ديد مرد دامن صحرا را
كز جويبارِ جوى جنون تر بود
چشمش به طفل كوچك خود افتاد
طفلى كه غم‏ترين غمِ مادر بود
راهى نمانده بود براى او
راهى كه با عروج برابر بود
قنداقه را گرفت در آغوشش‏
اين تير استغاثه آخر بود
لبخند طفل، كار خودش را كرد
فرمان رسيد، نوبت اصغر بود
عروسك )تقديم به حضرت رقيّه)س» »
حق ندارد بهانه بگيرد، دخترى كه عروسك ندارد
دخترم! »خسته‏ام« چند بخش‏ست؟ باز هم كفرِ بابا درآمد
او نمى‏فهمد اين حرفها را، او كه يك قلب كوچك ندارد
ياد روز نمايش كه افتاد، باز هم صورتش سرخ‏تر شد
»من بيايم؟ اجازه؟ اجازه؟« نه! لباس تو پولك ندارد
راديو، قبض برق و اجاره، »ماه لالا و، خورشيد لالا«
برق آمد، وَ او خواب مى‏ديد باز برنامه كودك ندارد
صبح فردا، خيابان، بهانه، »بچّه بد! تو ديگر بزرگى‏
لج نكن، اَه ببين آن يكى هم مثل تو باد بادك ندارد«
آب، بابا، خرابه، شب بعد دزدَكى رفت و چادر به سر كرد
جا نمازِ پر از اَخمِ بى بى، و خدايى كه سمعك ندارد
»شايد از او عروسك بگيرم، بايد اين را بخواهم« ولى نه‏
توىِ گوشش يكى گفت: »مادر، چند سال‏ست عينك ندارد«

دخترم! خسته‏ام چند بخش‏ست؟ هجى كن: »به قرآن نه دارم«
نقطه. اى آسمان سه ساله! بى تو اينجا چكاوك ندارد
لاى لالا اميدِ برادر! گريه! نه نه تو بايد بخوابى‏
در مزار غريبى كه ديگر شيشه‏هاى مشبّك ندارد
اين طرف: پله‏هاى سياست، آن طرف: ميزهاى رياست‏
وَ پدر كه به من گفته: »حتّى پول يك نان سنگك ندارد«
بايد او بشكند قلّكش را، تا براى پدر گل بگيرد
چند شب بعد، بابا كه آمد، يادش آمد كه قلّك ندارد
عمّه! بيدار هستى، عزيزم: »لاى لالاى، لالاى، لالا«
. مردانى، محمدعلى‏
محمدعلى مردانى در سال 1301 در قريه آشميسان سادات از توابع شهرخمين در خانواده‏اى كشاورز و معتقد به خاندان طهارت به دنيا آمد.تحصيلات ابتدايى و متوسطه را در زادگاهش به پايان برد و سپس به اراك‏عزيمت كرد و مدتى به تحصيل صرف و نحو زبان عربى پرداخت و از محضردانشمند بنام و روشندل استاد محمد خزائلى بهره‏ها برد. وى از كودكى درمراسم سوگوارى سالار شهيدان شركت مى‏كرد و از ده سالگى به مرثيه‏سرايى‏پرداخت و به تدريج آثار ماتمى او مورد استفاده مداحان در مراسم سوگوارى‏قرار گرفت.
مردانى، شاعرى بود آزاده و معتقد و مبارز و به همين جهت نتوانست درخمين به فعاليت‏هاى مذهبى خود ادامه دهد و در سال 1331 به تهران متوارى‏شد و از سال 1335 به تشكيل انجمن مداحان همت گماشت اين انجمن كه‏جلسات آن به صورت سيار در منازل برگزار مى‏شد از سال 1350 شكل ثابتى‏به خود گرفت و به نام »انجمن نغمه‏سرايان مذهبى شرق تهران« موسوم شد.
مردانى پس از پيروزى انقلاب به عضويت شوراى شعر وزارت فرهنگ‏و ارشاد اسلامى و واحد ادبيات حوزه هنرى سازمان تبليغات اسلامى درآمدو با شروع جنگ تحميلى حدود چهار سال در جبهه‏هاى جنگ حضور داشت‏و با سروده‏هاى خود به رزمندگان اسلام روحيه و نيرو مى‏بخشيد.
»... مردانى قلبى مهربان، طبعى روان و روحى سرشار از محبت دارد.ذره‏اى منيّت را در وى راه نيست. از نظر اعتقادات مذهبى وضعى خاص دارد،با توسل به معصومين هر غير ممكنى را براى خود ممكن مى‏سازد. چند سال‏رمضان با توسل به مولاى خويش حضرت على)ع» سلامت خود را باز مى‏يابد.مردانىِ جبهه‏ها، بارها در مسابقات شعر انقلاب اسلامى برنده شده است. آثارمنتشر شده و انتشار نايافته او بسيار است، تنها عيب شاعر ميليونى ما اين‏است كه به واسطه روانى طبع و تواضع ذاتى چندان توجّهى به حكّ و اصلاح‏آثار خويش نشان نمى‏دهد«.
مردانى از چهره‏هاى مطرح و نامدار شعر آيينى معاصر به شمار مى‏رفت وبه خاطر تلاش بى امانى كه در تربيت مداحان و شاعران مذهبى از خود نشان‏مى‏داد، از احترام خاصى در محافل مذهبى برخوردار بود. خدايش بيامرزد!اين شاعر پرتلاش و پر اثر سرانجام به سال 1378 در سنّ 77 سالگى بدرودحيات گفت و جنازه او با حضور هيأت‏هاى مذهبى و مشتاقان فرهنگ اهل‏بيت با شكوه خاصى تشييع و به خاك سپرده شد.
از آثار اوست:
»جنگ جنگ«، »دو درياى رحمت«، »فروغ ايمان«، »يوسف دل«، »درمعبر نور«، »راهيان عاشورا«، »زمزمه‏هاى نيايش«، »مجموعه آفتاب«، »پرتوى‏از خورشيد«، »ضيافت عشق«، »حريم عشق«، »سربداران عشق«، »حضرت‏زينب)س»«، »عصر انتظار«، »صلاى عاشقان«، »حضرت ابوالفضل)ع»«، »امام‏حسين)ع»«، »چهار باب ارادت«، »خلوت دل«، »رباعيات ائمّه معصومين«،»طلوع خورشيدها«، »مهتابى در غبار«، »حريم سبز عشق« و »گلزار فروزان«. ازوست:
خون خدا
تو كيستى كه كند مرغ دل هواى تو را
مگر ز گلشن جان بشنود نواى تو را
كنند كُحل بصر خاك زير پاى تو را
تو كيستى كه به مژگان كشد امين خدا
به افتخار، غبار درِ سراى تو را
نه خضرى و نه مسيحا كه‏اى كه خلق جهان‏
كشند حسرت روح فرح فزاى تو را
نبى نبيى تو، ولى آن كسى كه ختم رسل‏
همى به »لَحْمِكَ لَحْمى« كند ثناى تو را
تو آن حسين عزيزى كه كردگار غفور
به نام خون خدا خوانده خونبهاى تو را
تو آن حسين عزيزى كه داده حىّ قديم‏
مقام خلد برين، ارض كربلاى تو را
تو آن حسين عزيزى كه تا به روز جزا
زمين ماريه دارد غم رثاى تو را
تو آن حسين عزيزى كه بعد كشته شدن‏
ميان لجّه خون داده‏اند جاى تو را
تويى خليل و، ذبيحت علىّ اكبر توست‏
شرف ز كعبه فزون‏تر بود مناى تو را
تو آن حسين عزيزى كه مير لشكر تو
بداد دست و، نداد از كفَش لواى تو را
تو آن حسين عزيزى كه برده‏اند به شام‏
زنان بيكس و اطفال بينواى تو را
فغان و آه از آن دم كه روى نيزه شنيد
حزينهْ خواهر غمپرورت صداى تو را
سر از دريچه محمل برون كشيد و بديد
كشيد ناله و سر زد به چوب محمل و گفت:
چو خواهرت نخرد كس به جان بلاى تو را
حسين من! به محبان و دوستان حزين‏
بگو چگونه دهم شرح ماجراى تو را؟
ايا عزيزْ برادر! به دشت كرب و بلا
امان نبود كه برپا كنم عزاى تو را
به گرد شمع رخت تا فدا كند سرو جان‏
بود محبت پروانه، آشناى تو را
چو نى، نوا كند از سوز سينه )مردانى»
كه بشمرد غم جانسوز كربلاى تو را
. مردانى، نصراللّه )ناصر»
»نصرالله مردانى )ناصر» به سال 1326 در سرزمين كهن و باستانى كازرون‏ديده به جهان گشود و از دوران كودكى شعر گفتن را آغاز كرد و خيلى زودتوانست در مطبوعات جايى براى خود باز كند. به غزل بيشتر از ساير قوالب‏شعر پارسى گرايش دارد، در اين باره )خود» مى‏گويد: »... و اين صد البتّه بى‏دليل نيست، زيرا به تصور من غزلسرايى حساسيت و ذهنيّتى وسيع و تخيّلى‏قوى مى‏طلبد. اگر خون تعزّل در رگهاى شاعر جريان داشته باشد غزل، شعرهميشه روزگاران خواهد بود.«
»نصرالله مردانى كارمند بانك ملى است... خيال در ساختار مضامين بديع‏شعر مردانى نقشى اساسى دارد. بدون ترديد مى‏توان او را از جمله سى چهل‏سال شاعرى دانست كه آثار ارزنده‏اى داشته‏اند و در تاريخ خواهند ماند. زيرانصرالله مردانى طبعى روان دارد، كم شعر مى‏گويد و سعى مى‏كند كارش بى‏نقص باشد.«
نصرالله مردانى مدتها بود كه از بيمارى سرطان رنج مى‏برد و سرانجام درسال 1383 پس از تشرّف به آستان ملكوتى سالار شهيدان - كه منتهاى‏آرزويش بود - در كربلا بدرود حيات گفت و با قلبى سرشار از اميد به ديدارمحبوب روحانى خود شتافت. مردانى در مقطعى از حيات ادبى خود خوش‏درخشيد و اغلب آثار ماندگار او يادگار همين دوره از عمر اوست.
مردانى، شاعرى اهل مطالعه و پژوهش بود و در سال 1382 به عنوان يكى‏از چهره‏هاى ماندگار شعر فارسى معرّفى شد. از آثار اوست: »قيام نور«،»خون نامه خاك«، »آتش نى«، »ستيغ سخن« كه تذكره منظومى است با معرفى‏كوتاه از حدود 2000 شاعر فارسى زبان و بيش از 150 تذكره شعر فارسى،»سمند صاعقه«، »قانون عشق« و شماره 11 از سرى منشورات گزيده ادبيات‏معاصر كه به نمونه‏هايى از آثار او اختصاص يافته است.
آب از سر افلاك گذشت‏
آن چه در سوگ تو اى پاكتر از پاك گذشت‏
نتوان گفت كه هر لحظه چه غمناك گذشت‏
چشم تاريخ در آن حادثه تلخ چه ديد
كه زمان مويه كنان از گذر خاك گذشت‏
سر خورشيد بر آن نيزه خونين مى‏گفت‏
كه چه‏ها بر سر آن پيكر صد چاك گذشت‏
جلوه روح خدا در افق خون تو ديد
آنكه با پاى دل از قلّه ادراك گذشت‏
هر كجا ديد نشانى ز تو چالاك گذشت‏
حرِّ آزاده، شد از چشمه مهرت سيراب‏
كه به ميدان عطش پاك شد و پاك گذشت‏
آب، شرمنده ايثار علمدار تو شد
رود بيتاب كنار تو عطشناك گذشت‏
بر تو بستند اگر آب سواران سراب‏
دشت، دريا شد و آب از سر افلاك گذشت‏
با حديثى كه ملايك ز ازل آوردند
سخن از قصّه عشق تو ز لولاك گذشت‏
فرات اشك‏
بخوان حماسه خونين كربلا با ما
كه شد بسيط زمين جمله همصدا با ما
سرِ بريده به ميدان عشق مى‏گويد
حديث خون شهيدان نينوا، با ما
دوباره پيكر صد چاك لاله آوردند
به داغگاه بهشتى، فرشته‏ها با ما
فرات اشك ز چشمان خاك مى‏جوشد
به سوگوارى گلهاى كربلا با ما
به دشت‏هاى شقايق نشان ما جوييد
كه سرخ روىِ چمن مى‏كند صبا با ما
به پاىْ بوسى ما آفتاب مى‏نازد
به نام عشق بخوانند انبيا با ما
ز موج خيز خطر فاتحانه مى‏گذريم‏
كه هست معجز موسايى و عصا با ما
به روز حادثه باشد اگر خدا با ما
اگر جهان همه دشمن شود، ظفر يابيم‏
به عرصه‏اى كه بود تيغ مرتضى با ما
پى سلامت سردار عاشقان، ديديم‏
كه دست غيب بلند است در دعا با ما
درياى وقار
زينب! اى بانوى اسلام سلام‏
اى پيام آور خونين قيام‏
زينب اى اسوه ايثار و خروش‏
بيرقِ داد گرفتى تو به دوش‏
زينب اى شير زن كرب و بلا
جوش با خون تو زد خون خدا
زينب اى آينه روشن حق‏
خرّم از اشك تو شد گلشن حق‏
زينب اى زاده زهراى بتول‏
از تو پاينده بود دين رسول‏
زينب اى عصمت تو شوكتِ زن‏
وارثى، وارث هفتاد و دو تن‏
زينب اى گوهر درياى وقار
صبر از صبر تو بى صبر و قرار
زينب اى خواهر آزاد حسين‏
بود فرياد تو، فرياد حسين‏
بر لبت بود سخن‏هاى على‏
زينب اى پاكتر از چشمه نور
كس نيامد به جهان چون تو صبور
سينه‏ات سوخته از داغ حسن‏
سرخ از اشك تو گلهاى چمن‏
خطبه‏ات، رونق بيداد شكست‏
كاخ بيداد ز بنياد شكست
هفتاد و دو آذرخش‏
هفتاد و دو كوكب فروزان‏
تابنده در آسمان اسلام‏
رفتند زلال عشق نوشند
از چشمه تابناك الهام‏
* * *
هفتاد و دو آذرخش سوزان‏
از دامن ابر خاك رستند
رفتند به سوى چشمه نور
تا دور زمانه هست، هستند
* * *
هفتاد و دو آفتاب تابان‏
بر بام سپيده سركشيدند
قُقْنوس صفت ميان آتش‏
در گلشن شعله پر كشيدند
در سوگ حسينيان عاشق‏
گل، خيمه به وادى عدم زد
بر طارم بيكران هستى‏
منظومه ما درفش غم زد
* * *
بر بام بلند روشنايى‏
خورشيد، برهنه سر برآمد
بر لشكريان شب خروشيد
خون از نَفس سحر برآمد
* * *
رفتند و به دشت تيره شب‏
تخم گل آفتاب كِشتند
معناى چگونه زيستن را
با سرخى خون خود نوشتند
. مصفّا، مظاهر
دكتر مظاهر مصفا در سال 1307 در شهر اراك ديده به جهان گشود. وى‏تحصيلات خود را تا سال پنجم متوسطه در شهر قم به انجام رسانيد و سپس‏راهى تهران شد و سال ششم دبيرستان را در مدرسه دارالفنون به پايان برد وتحصيلات دانشگاهى خود را در رشته زبان و ادبيات فارسى تا دوره دكترا دردانشكده ادبيات دانشگاه تهران پى گرفت.
وى پس از پايان تحصيلات به استخدام وزارت آموزش و پرورش درآمد وو چندى نيز رياست آموزش و پرورش قم را برعهده داشت، سپس از طرف‏دانشگاه تهران به عنوان استاد زبان و ادبيات فارسى به خدمت فراخوانده شدو چندى نيز ضمن تدريس، رياست مدرسه عالى قضايى قم را عهده‏دار بود واكنون علاوه بر تدريس در دانشگاهها، به كار تحقيق و تأليف و همكارى باهيأت امناى دايرة المعارف اسلامى سرگرم است.
دكر مصفّا، كار شاعرى را از دوران تحصيل شروع كرد و در آغاز كار»يادگار« و بعد »توفان« و »آتش« تخلص مى‏كرد و سرانجام تخلّص »مصفّا« رابراى خود برگزيد ولى در اشعار خود كمتر از تخلص شعرى استفاده مى‏كند.وى شاعرى است توانا و فرهيخته و در اكثر قالبهاى شعرى داراى آثارماندگار و ارزشمند ولى در امر قصيده‏سرايى آن هم به شيوه اساتيد بلندآوازه‏خراسان اهتمام بيشترى مى‏ورزد و در اين قالب شعرى استادى و مهارت‏كاملى دارد، نثر او نيز شيوا و سخته و رساست.
دكتر مصفا داراى تأليفات بسيارى است و در متون منثور و منظوم پارسى‏تحقيقات دامنه‏دارى انجام داده است كه براى نمونه مى‏توان از: »پاسداران‏سخن«، »قند پارسى«، »تصحيح و تنقيح تذكره مجمع الفصحاء«، »ديوان‏سنايى غزنوى«، »ديوان حكيم صفاى اصفهانى« نام برد.
اين قصيده بلند عاشورايى ازوست:
يا حسين)ع»
ايران زمين به ماه محرم چو كربلاست‏
سرتا سر وطن همه در كرب و در بلاست‏
از دوردست بحر خزر تا خليج فارس‏
فرياد سوگواران پيچيده در فضاست‏
از هيرمند غمزده تا دجله غريب‏
از يا حسينِ خلق عزادار، غم‏فزاست‏
گردان به كوى و برزن هر شهر و روستاست‏
در بقعه كريمه موسى به قم، فغان‏
آشوب و شور و ولوله در مشهد رضاست‏
پير و جوان و عارف و عامى به زارى‏اند
»بر هر كه بنگرى به همين درد مبتلاست«
در دير و خانقاه و كليسا و در كنشت‏
هر جا روى، مصيبت فرزند مرتضى‏ست‏
پير مغان به دير مغان بهر ميكشان‏
با ذكر يا حسين به صد نوحه و نواست‏
خون حسين، آتش جاويد موبدست‏
موبد درين مصيبت خون، مرثيت سُراست‏
دارد ز يادگار زريران ترنّمى‏
زارى كنان به ياد شهيدان كربلاست‏
»كيخسرو و سياوش و كاوس و كيقباد«
داغ از سرود سوك سياوش درين عزاست‏
خون گريد از دو ديده كه فرزند مرتضى‏
اى اهل حق! حقيقت جام جهان نماست‏
زين پير سبزْ خيمه فرزندكُش - سپهر
سهراب كربلا به يم خون در آشناست‏
چرخ كبودْ جامه جادو چو بى درفش‏
زوبين پىِ زريركشى ساخته چراست؟
گويى به خون سرخ شهيدان بيگناه‏
از ديرگاه، گردش اين سبزْ آسياست‏
آن لعل لب كه عاقبت از تشنگى شكست‏
صد چون قيام بابك و يعقوب و مازيار
ملْهَم ز خون پاك شهيدان بيرياست‏
بومسلمى درست شد از مسلم عقيل‏
حُرّى ز استقامت حُر آمده‏ست راست‏
حبّ از حبيب و عشق ز عباس شد قويم‏
آزادگى ز سرور آزادگان به پاست‏
رادى، ز رادمردىِ رادان كربلا
مردانگى، ز مردىِ مردان حق به جاست‏
در راه حق، فضيلت بوالفضل كن قياس‏
جان داد بى امان و، امان‏نامه‏اى نخواست‏
بر جسم زخمناك على اكبرِ حسين‏
هر زخم را تبسّمى از شادى لقاست‏
بر كف زبور آل محمد، به آه و درد
سجادِ خسته، بر سر سجّاده دعاست‏
»قاسم«، قسيم قسمت صدق و صفا به شوق‏
بر كف گرفته جام شهادت چو مجتبى‏ست‏
»قارب« قريب قرب ولايت ازين هوا
»مُنجِح« نَجيح قربت مولا ازين ولاست‏
»عابس« فكند خود و زِره كند و حرب كرد
در عشق دوست بى سر و بى تن شدن سزاست‏
از علقمه چه غم؟ كه به جز حنظلى نخاست‏
مولاى اين ولى‏ست »سليمان« درين قتال‏
سربازِ اين شهنشه »سلمان« درين وَغاست
گر تو گداى آب بقا چون سكندرى‏
با پادشاه تشنه لبان چشمه بقاست‏
زر كن مس وجود ازين خاك خون سرشت‏
بهر مسِ وجود تو اين خاك، كيمياست‏
شد دستگير اين همه از پافتادگان‏
دستى كه در وفاى حسين از بدن جداست‏
خيزد به پايمردىِ از دست رفتگان‏
پايى كه زخم خورده پيكان اشقياست‏
ذبح عظيم فديه پير مغان حسين‏
معناى آن ندامت كه با شيخ انبياست‏
بشنو دراى قافله بانگ رحيل زد
»يا ناقتى سُراى« طَرِمّاح با حُدى‏ست‏
آمد ز كعبه خون خدا، سوى كربلا
خون خداى را دَم اين كعبه، خونبهاست‏
اينجاست خاك پايه معراج آنكه گفت:
با اهل بَغْى و ظلم كه شان ديوْ پيشواست‏
آزاده بود بايد و، مردانگى نمود
دين خدا و راه خدا گرنه مقتداست؟
ذلت از آستانم دورست و دور باد
عين سعادت‏ست مرا مرگ در نظر
با ظالمان به ديده من زندگى عناست‏
جز صبر و شكر نيست مرا در بلاى دوست‏
يعنى: رضاى خالق بيچون مرا رضاست‏
خواهد قتيل ديد مرا كردگار من‏
عشق قتيلى‏ست مرا هيچ اگر هواست‏
گر نيست استقامت دين جز به خون من‏
خون من اى سيوف! همى تشنه شماست‏
معبود من سواى تو يارب! نبود و نيست‏
توحيد ذات، بهره‏ام از ترك ماسواست‏
خوفم ز بى پناهى طفلان خُرد نيست‏
بر رحمت عميم و عظيم توام رجاست‏
از بهر كاروان اسيران اهل بيت‏
بر درگه حفاظ توام دست التجاست‏
در مجلس يزيد، ز دلهاى داغدار
تيغ زبان زينب كبرى‏ گره‏گشاست‏
خوش روضه‏اى‏ست قبر حسين از رياض خلد
خرّم دلى كه از دم اين روضه باصفاست‏
هر صبحدم به بوى نسيمى ز تربتش‏
با اشك و آه، دست من و دامن صباست‏
بر خلق، غير تربت مسعود كربلا
ناجايزست خوردن هر خاك و نارواست‏
مرهم، به زخم مخلص مجروح دلشده‏
اين خاكدان مَحَطّ ركاب كروبيان‏
مِهراق خون منتهيانِ ز خود رهاست‏
جولانگه دوباره شمشير ذوالفقار
ميدانگه فتوّت سلطان لافتى‏ست‏
هر چند كار عالم بالاش خوانده‏اند
سيناى كربلا، حرم خاص كبرياست‏
ميعاد اهل عشق، مصلّاى عاشقان‏
مهرابه محبّت حق، موضع وفاست‏
گر خود نوايح‏ست گر از كرب و از بلا
صحراى امتحان خدا جاى ابتلاست‏
باب خداست يا حرم اللّه محرمش‏
نور دل ولىّ خدا، شاه اولياست‏
مدهوش شد ز رايحه‏اش جابر ضرير
كاين بوى مشك از دم آن آهوى ختاست‏
بست آب گر خليفه جائر برين مزار
حائر شد آب و، دور زد و، از ادب نكاست‏
در ماتم عظيم تو اى نخل مكرمت‏
شد ديده‏ام پياله خون، قامتم دوتاست‏
از دست ظلم چرخ كه با عترت تو رفت‏
تا آفتابت آن سر خونين به نيزه ديد
در طشت خون نشسته به هر صبح و هر مساست‏
گريد به درد، ماهى يونس به نيوا
كاى مه بگو مصيبت ازين صعب‏تر كراست؟
خيزد ز ناى شيرىِ شير خدا چو خون‏
خونريزْ راه شيرى بر خاك نينواست‏
خون تو نيست قصّه توفان باد و آب‏
توفان آتش‏ست كه از خاك بر سماست‏
از مكّه زى مدينه، نبى رفت يا حسين‏
زى مكّه از مدينه روى، اين چه ماجراست؟
وز مكّه روز تَرويه روى از چه تافتى؟
اى دوست در هواى كه‏اى؟ مقصدت كجاست؟
از خانه سوى صاحب خانه همى روى‏
خانه، نه انتهاست تو را خانه ابتداست‏
تو كشتى نجات و، چراغ هدايتى‏
از تو به پاى، دين فرستاده خداست‏
تو گوهر يگانه درياى كوثرى‏
توحيد تو، نهنگ كمر بسته همچو لاست‏
قربانىِ تو كرد بِراهيم و، زين سبب‏
در حقّ تو مديحت محمود مرحباست‏
بپذير هديه خون محبّان خويش را
گر عَمرو نوجوان بود و جَون اگر سياست‏
تا هست روز و هشت شب و هست صبح و شام‏
از يا حسين گنبد گردون پر از صداست‏
نفرين به كار كوفىِ بدعهد بيحياست‏
در صد هزار مرد، يكى مردِ مرد نيست‏
بر اين گواه: كوفه دنياى عهد ماست‏
خلق خدا هميشه سرازادِ قدرت‏اند
»در روز جنگ، تكيه به خلق خدا خطاست«
نه مارچوبه مار، نه نسناس ناس شد
مردمْ گيانه مردم و، گندم نه گندناست‏
كس چون حسين نيست، يزيدست بيشمار
گيتى پر از سَبُع صفت آدمى نماست‏
گردون خرِف شده سفله‏پرورست‏
در كاسه شكسته گردون همان اَباست
گرچه مرا به مدح و رثا وقت شاعرى‏
با »فرّخى« مجادله، با »انورى« مِراست
پيش مقام و مرتبت بى همال تو
ناشاد ازين مديحم و، شرمم ازين رثاست‏
. معلم سمنانى، على‏
على معلم از چهره‏هاى ماندگار معاصر در شعر و ادب پارسى است وتجربه‏هاى بسيار موفّق او در قالب مثنوى سرايى الهام‏بخش بسيارى ازشعراى جوان و با استعداد در كشورهاى فارسى زبان بوده و هست.
معلم، با انديشه‏اى ژرف و كلامى فاخر به آفرينش آثار منظومى توفيق‏يافته است كه اعجاب اهل سخن را برانگيخته و با اِشراف كاملى كه به راز وخاصى را در ميان اهل ادب به خود اختصاص داده است.
او به سال 1330 ه . ش در شهر دامغان به دنيا آمد و پس از پايان تحصيلات‏دوره ابتدايى و متوسطه، گاهى در دانشكده ادبيات و گاهى در دانشكده حقوق‏دانشگاه تهران به ادامه تحصيل پرداخت و سرانجام، از دانشكده الهيات فارغ‏التحصيل شد.
او سالها مديريت شوراى شعر و موسيقى سازمان صدا و سيماى‏جمهورى اسلامى را عهده‏دار بود. وى در زمينه ترانه‏سرايى دستى به تمام‏دارد، ولى با اين همه از مطالعه و تحقيق و ارايه برنامه‏هاى آموزشى بازنمى‏ماند. »رجعت سرخ ستاره« عنوان مجموعه شعرى اوست.
در مثنوى بلند عاشورايى وى، حماسه و شور موج مى‏زند و از دردهاى‏مزمن اجتماعى و تاريخى كه از ديرباز گريبانگير امّت اسلامى بوده، پرده‏برمى‏دارد و علّت وقوع حادثه كربلا را در همين راستا كنكاش مى‏كند:
گل كرد خورشيد!
روزى كه در جام شفق، مُل كرد خورشيد
بر خشكْ چوب نيزه‏ها گل كرد خورشيد
شيد و شفق را چون صدف در آب ديدم‏
خورشيد را بر نيزه، گويى خواب ديدم!
خورشيد را بر نيزه؟، آرى اين چنين است‏
خورشيد را بر نيزه ديدن سهمگين‏ست‏
بر سخره، از سيب زنخ بر مى‏توان ديد
خورشيد را بر نيزه كمتر مى‏توان ديد
در جام من مى پيشتر كن ساقى امشب‏
با من مدارا بيشتر كن ساقى امشب‏
بر آبخورد، آخر مقدم تشنگان‏اند
اين تازه رويان، كهنه رندان زمين‏اند
با ناشكيبايان صبورى را قرين‏اند
من صحبت شب تا سحورى كى توانم؟
من زخم دارم، من صبورى كى توانم؟
تسكين ظلمت، شهر كوران را مبارك!
ساقى! سلامت اين صبوران را مبارك!
من زخم‏هاى كهنه دارم، بى شكيبم‏
من گرچه اينجا آشيان دارم، غريبم‏
من با صبورى كينه ديرينه دارم‏
من زخم داغ آدم اندر سينه دارم‏
من زخمدار تيغ قابيلم، برادر!
ميراث خوار رنج هابيلم برادر!
يوسف مرا فرزند مادر بود در چاه‏
يحيى، مرا يحيى‏ برادر بود در چاه‏
از نيل با موسى بيابانگرد بودم‏
بردار، با عيسى شريك درد بودم‏
من با محمد از يتيمى عهد كردم‏
با عاشقى ميثاق خون در مهد كردم‏
بر ثور شب، با عنكبوتان مى‏تنيدم‏
در چاه كوفه واىِ حيدر مى‏شنيدم‏
بر ريگ صحرا با ابوذر پويه كردم‏
عمّاروَش چون ابر و دريا مويه كردم‏
تاوان مستى همچو اشتر باز راندم‏
با ميثم از معراج دار آواز خواندم‏
صفراى رنج مجتبى در كام دارم‏
من زخم خوردم، صبر كردم، دير كردم‏
من با حسين از كربلا شبگير كردم‏
آن روز در جام شفق مُل كرد خورشيد
بر خشكْ چوب نيزه‏ها، گل كرد خورشيد
فريادهاى خسته، سر بر اوج مى‏زد
وادى به وادى خون پاكان موج مى‏زد
بيدرد مردم، ما خدا بيدرد مردم‏
نامرد مردم ما خدا، نامرد مردم‏
از پا حسين افتاد و ما بر پاى بوديم!
زينب اسيرى رفت و ما بر جاى بوديم!
از دست ما بر ريگ صحرا نطع كردند
دست علمدار خدا را قطع كردند
نوباوگان مصطفى را سر بريدند
مرغان بستان خدا را، پر بريدند
در برگريز باغ زهرا، برگ كرديم!
زنجير خاييديم و صبر مرگ كرديم!
چون بيوگان، ننگ سلامت ماند برما
تاوانِ اين خون تا قيامت ماند برما
روزى كه در جام شفق مُل كرد خورشيد
بر خشكْ چوب نيزه‏ها، گل كرد خورشيد
استاد حميد سبزوارى به سال 1304 ه . ش در شهر سبزوار به دنيا آمد و درخانواده‏اى ادب‏دوست پرورش يافت. وى پس از اخذ ديپلم، به خاطر نابينايى‏پدرش ناگزير به ترك تحصيل شد و به استخدام وزارت فرهنگ درآمد ولى‏دوره خدمت او به جهت فعاليت‏هاى سياسى چندان دوام نيافت و ناگزيرجذب بازار كار شد.
استاد سبزوارى برجسته‏ترين چهره شعر انقلاب به شمار مى‏رود و در انواع‏قالب‏هاى شعرى خصوصاً قصيده مهارتى تام و تمام دارد و بيشتر در سبك‏خراسانى طبع‏آزمايى مى‏كند.
سرودهاى انقلابى او زبانْزد همه مردم است و سروده‏هاى او درباره وقايع‏انقلاب اسلامى در حافظه تاريخى شعر معاصر براى هميشه خواهد ماند.
استاد سبزوارى، مردى است خليق و خدوم و متعهد به مبانى انقلابى‏باورهاى دينى او در ژرفاى وجودش ريشه دوانيده و در برابر كژتابى‏ها وكژفهمى‏ها و كج‏روى‏ها شيوه‏اى ثابت و استوار دارد. در آثار اجتماعى -سياسى او مى‏توان حضور دردمندانه‏اش را در متن حوادث به تماشا نشست وگلخروش او را به گوش جان شنيد.
از وى تاكنون دو مجموعه شعر با عناوين »سرود درد« و »سرود سپيده«توسط مؤسسه كيهان چاپ و منتشر شده است.
لاله خونين كربلا
لالهْ خونين سر زد از دامان خاك‏
شرمگين شد چهر مهر تابناك‏
صبح بر روى شقايق خنده زد
نقش خون بر رفته و آينده زد
آفتابى سرخ از يثرب دميد
نينوا را دامن اندر خون كشيد
شهر سرخ و كوچه سرخ و طاق سرخ‏
فرش را امواج خون در بر گرفت‏
عرش از معراج خون زيور گرفت‏
مصطفى گلبوسه بر آن لاله زد
ز آتش شوقش به لب تبخاله زد
مرتضى خندان به چهرش بنگريست‏
كاين گل محراب خونين على‏ست‏
شادمان زهرا شد از ديدار او
بوسه زد بر حنجر و رخسار او
در ملك افتاد شور و همهمه‏
بوسه زد بر حنجرش چون فاطمه‏
لرزه در نُه طاق افلاك اوفتاد
نقش ثار اللّه چو بر خاك اوفتاد
يثرب آن شب كربلا زاييده بود
تكسوار دشت »لا« زاييده بود
زاده شد در دامن يثرب، حسين‏
پاسدار خندق و بَدْر و حُنَين
جاودانه‏
تا گردش زمانه و ليل و نهار هست‏
نام حسين هست و حسينىْ شعار هست‏
اين نام پرشكوه بر اوراق روزگار
تا در دلى ز شوق حقيقت زبانه‏اى‏ست‏
زين حق پرست در همه جا حقگزار هست‏
تا موج مى‏خروشد و تا بحر مى‏تپد
ياد از خورش او به صف كارزار هست‏
تا سر زند سپيده و تا بشكفد سحر
خورشيد روى او به جهان آشكار هست‏
تا عدل هست، رايتِ او هر طرف به پاست‏
تا ظلم هست، نهضت او استوار هست‏
تا در زمانه رسم يزيدست برقرار
سوداى دادخواهى او برقرار هست‏
تا لاله سر زند ز گريبان كوهسار
دلها ز داغ اصغر او، داغدار هست‏
اى برترين شهيد كه هر كس خداى را
با چشم دل شناخت تو را دوستدار هست‏
هرگز مباد خاطر ما خالى از غمت‏
تا گردش زمانه و ليل و نهار هست
. منشى كاشانى، محمود )منشى»
استاد محمود منشى كاشانى فرزند ميرزا حسينعلى منشى كاشانى ازقصيده‏سرايان نامدار در زمانه ما به شمار مى‏رفت و در فنّ نويسندگى نيزسرآمد بود. وى به سال 1302 در كاشان به دنيا آمد و در سال 1364 در سنّ 62سالگى بدرود حيات گفت و در آرامگاه خانوادگى خود در مزار دشت افروزتالار كتاب به چاپ رسيده است و كتاب »سلام بر حسين)ع»« او نمايانگراحاطه اين اديب نامور به آداب فصاحت و بلاغت و شگردهاى نوشتارى‏است.
اشعار آيينى وى به لحاظ ساختارى در نهايت استحكام و از نظر محتوايى‏بسيار غنى است. ابياتى از قصيده شيوا و فاخر او را در مرثيت سالارشهيدان)ع» مرور مى‏كنيم. ابيات پايانى اين چكامه به مناقب امام على بن‏موسى الرضا)ع» زيور يافته است كه به خاطر عدم ارتباط موضوعى از نقل آن‏پرهيز كرديم.
موج خون‏
كاش از روز نخست اين چار مام و هفت باب
وا نمى‏كردند هرگز ديده خود را ز خواب‏
كاش بر اين خاكدان تيره، از صبح ازل‏
گيسوى زرين نمى‏افشاند هرگز آفتاب‏
كاش مى‏شد شمس در دامان ظلمت ناپديد
همچو زرين بيضه‏اى در زير پرهاى غُراب
كاش چون صبحِ نخستين، چهره‏پرداز وجود
زودتر اين چهره را مى‏كرد پنهان در نقاب‏
كاش يزدان بر كتاب »كُن فَكان« مى‏زد رقم‏
از سر ديباچه، امّا بعد: قَدْتَمَّ الكتاب
چون نگشتى بر سرِ اين بقعه ننگين خراب‏
روز عاشورا نشستى بر تماشا اى سپهر!
تا چه برخيزى بر اين در مَوقف روز حساب؟
داس كين چون خرمن آل محمد را درود
باز هم گشتى به كام خويشين چون آسياب!
واى ازين شنعَت كه بهر ميهمان تشنه كام‏
ناوَك پيكان فرستادند و زوبين ، جاى آب!
ناسپاسى بين كه نامردمْ سپاه كوفه، داد
با زبان نيزه »هَل مِنْ ناصرِ« شه را جواب!
از خدنگى موج خون بر عارض سلطان دويد
ريخت بر گلبرگ سورى رشته لعل مذاب
ماهْ صورتْ كودكى شش ماهه در آغوش شاه‏
بود از تاب عطش چون ماهى اندر پيچ وتاب‏
خواست ز آن بى آبرويان شهر يار آبى، مگر
وا رهاند تشنه بيتاب را از التهاب‏
آب شد پيكان زهرآلود و آمد، تا نشست‏
بر گلوى كودك لبْ تشنه در آغوش باب‏
وين چنين شنعت نخواند هيچ كس در هيچ باب‏
تيشه بيداد آن حق ناشناسان اى دريغ‏
بر تراب افكند نخل بوستان بوتراب‏
شرزهْ شيرى، شد قتيل حيله جمعى شغال‏
شاهبازى، شد شكار فتنه مشتى ذُباب
در عزاى مرگ او آيد به گوش جان هنوز
ناله زينب، نواى جان و دل سوز »رُباب«
سيّأ اولاد آدم، شهريار دين، حسين‏
امتياز نسل آدم، يادگار جَدّ و باب‏
در جواب قوم مى‏كوشيد و، قوم ناسپاس‏
ماند اين سان از صلاح و، ماند اين سان از صواب‏
شهريارا! اى خوش آنان كز سرِ يارى به شوق‏
جان، نثار مقدمت كردند در پاى ركاب‏
ما كنون در حسرت »يا لَيْتَنا كُنّا مَعك«
و آن گروه، آسوده »طوبى‏ لَهُم حُسْنُ مَآب«
چون به خاك آستانت نيست ما را دسترس‏
جان فدايت! »بوى گل را از كه جوييم؟ از گلاب«
كربلا را، چشم جان روشن كنيم از خاك طوس‏
در حدود سال‏هاى 1338 و 1339 در قريه قورق ولايت بلخ افغانستان به‏دنيا آمد. تحصيلاتش عمدتاً در دو شهر مذهبى نجف و قم بوده و دوره خارج‏فقه و اصول را در حوزه علميه قم به پايان برده است. از دهه 1360فعاليت‏هاى فرهنگى خود را شروع كرد و چند سال عضو هيأت تحريريه‏مجلّه »حبل اللّه« و مدير مسئول و سردبير آن بود. هفته‏نامه »حرم« را درولايت بلخ منتشر كرد و سالها مسئوليت اين هفته‏نامه فرهنگى را بر عهده‏داشت.
وى قصيده بلندى كه درباره زادگاهش »قورق« سروده است فضاى‏معنوى و روحانى آن را به تصوير كشيده و با نفحات جانپرور اهل بيت‏عصمت و طهارت و شهداى كربلا آن را معطر ساخته است و ما به نقل ابياتى‏از آن بسنده مى‏كنيم:
وقتى ايل بهار لشكر مى‏ريخت‏
از سنگ و ستاره، قند و شكّر مى‏ريخت‏
با هر نفس بهشتىِ »قورق« من‏
خورشيد به پاى ما زرتر مى‏ريخت...
آيينه، شهاب، آب در »روضه« ما
چون زاير مى‏به ناى ونى، پر مى‏ريخت...
يك شاخه گل محمدى بود اين كوى‏
از جوى و جرَش گلاب قمصر مى‏ريخت‏
از مأذنه‏هاى آسمانيش مدام‏
مسجد، گل و مُل به جام منبر مى‏ريخت‏
حاجى بودند و كربلايى مردم‏
از بس اين نخل بارآور مى‏ريخت...
از بس كه پر از جوش و جلا بود اين بزم‏
اين شاپركستان قشنگم هر روز
بر جان من آيينه محشر مى‏ريخت‏
اردوى پرندگان قدسى، شب و روز
بر اين ملكوت بال گستر مى‏ريخت...
از جنس تبسّم على، دست خدا
بر گردن اين عروس، زيور مى‏ريخت‏
از ذكر لب فاطمه، بر اين لمعات‏
دستى از غيب مشك و عنبر مى‏ريخت...
هر غنچه، همان چراغ بسم اللّه بود
كاتش به رگ و ريشه كافر مى‏ريخت‏
گل، سوره والشّمسِ شكوفايى را
بر خوشه آيات تناور مى‏ريخت‏
از شعشعه سپيد داران بليغ‏
شمشاد قد علىِّ اكبر مى‏ريخت‏
از عصمت هر پندك لبخند به لب‏
شهد دهن علىِّ اصغر مى‏ريخت‏
عباسِ على به چشمه ماه، شبان‏
با دَبْدبه و كبكبه، لنگر مى‏ريخت‏
اين قربه درست عين قرآن مبين‏
بر ذايقه حيات نوبر مى‏ريخت‏
آميزه‏اى از تبسم و لطف خدا
بر شادى و شوق ما، مكرر مى‏ريخت...
. موحدى‏نيا، سعيد
به سال 1357 در شهر مذهبى قم به دنيا آمد و تحصيلات ابتدايى ومتوسطه را در زادگاهش به پايان برد. و از سال 1377 با حضور در جلسات»انجمن ادبى محيط« و »انجمن شعر و قصه« استان قم به تكميل معلومات‏ادبى خود پرداخت. در سروده‏هاى عاشورايى او شور و عاطفه موج مى‏زند.
كنار ستاره‏ها
خورشيد مى‏نشست كنار ستاره‏ها
غمگين، گرفته است، كنار ستاره‏ها
تك تك، جنازه گل و پروانه را غريب‏
مى‏برد روى دست، كنار ستاره‏ها
افتاد ماه روى زمين، بعد آفتاب‏
آمد دخيل بست كنار ستاره‏ها
تاراج كرده بود خزان شهر عشق را
افتاده بود مست كنار ستاره‏ها
فرياد العطش ز سراخيمه مى‏وزيد
سقا ز پا نشست كنار ستاره‏ها
خورشيد مى‏نشست به بالين ماه، آه‏
خالى‏ست جاى دست كنار ستاره‏ها!
... گريه كرد
آب در مقابلش قد كشيد و گريه كرد
ماجراى ديگرى آفريد و، گريه كرد
خسته بود روح عشق از حصار زندگى‏
شد كبوترى رها، پر كشيد و گريه كرد
طاقت و توان نداشت، مثل موج بيقرار
آفتاب بعد او، تيره شد، سياه شد
چشم ماه خسته شد بس كه ديد و گريه كرد
مرد عشق آمد و، بر هزار گل نشست‏
از بهار آخرين دل بريد و گريه كرد
. موسوى آرانى، سيد شهاب )موسوى»
در سال 1304 در آران كاشان به دنيا آمد و در سال 1368 درگذشت و درزادگاه خود به خاك سپرده شد. او در شعر »موسوى« تخلص مى‏كرد و اشعاراو بيشتر صبغه آيينى داشت. ازوست:
قبله عشاق‏
عارف و عامى به جستجوى حسين‏ست‏
خلق جهانى در آرزوى حسين‏ست‏
گرچه به جز كعبه قبله‏اى نشناسم‏
قبله عشاق، خاك كوى حسين‏ست‏
آيه »تطهير« در نُبى‏ست به شأنش‏
سوره »واللَّيل« وصف روى حسين‏ست‏
معنى هر آيه‏اى ز سوره »وَالشَّمس«
شمه‏اى از صورت نكوى حسين‏ست‏
لطف بهشت و صفاى روضه رضوان‏
طُرفه نشانى ز خُلق و خوى حسين‏ست‏
آنچه رهاند تو را ز آتش دوزخ‏
هست يقينم كه آبروى حسين‏ست‏
گفت محمّد كه: دشمن‏ست خدا را
هر كه عدوى من و عدوى حسين‏ست‏
باز به هر گوشه گفتگوى حسين‏ست‏
آب روان را كه مَهر فاطمه خوانند
بسته ندانم چرا به روى حسين‏ست؟!
وااَسفا! در زمين ماريه گويى‏
خون خدا جارى از گلوى حسين‏ست‏
در صف محشر همه به فكر بهشت‏اند
»موسوى« آنجا به جستجوى حسين‏ست
. موسوى گرمارودى، سيد على‏
به سال 1320 در شهر قم به دنيا آمد و در خانواده‏اى روحانى پرورش‏يافت و پدرش آيت‏الله سيد محمدعلى موسوى از عالمان به نام در حوزه علم‏كلام و فلسفه به شمار مى‏رفت.
گرمارودى تحصيلات ابتدايى و متوسطه خود را در دبستان باقريّه ودبيرستان دين و دانش به پايان برد. سپس به همراه پدر به مشهد عزيمت كرد وبه تحصيل علوم عربى و ادبى پرداخت و از محضر اساتيدى چون‏فردوسى‏پور، واعظ طبسى، اديب نيشابورى دوم و مرحوم نهنگ بهره‏ها بردو سرانجام در سال 1345 به اخذ مدرك ليسانس در رشته حقوق نايل آمد. وى‏در سال 1352 به خاطر فعاليت‏هاى سياسى مرارت چهار سال زندان را به جان‏خريد و پس از آزادى از زندان به مبارزات خود ادامه داد و همزمان با شروع‏انقلاب به اتفاق خانم طاهره صفارزاده، كانون فرهنگى نهضت اسلامى رابنيان نهاد و به عنوان دبير اوّل كانون انتخاب شد.
گرمارودى پس از پيروزى انقلاب يك سال تمام مجلّه گلچرخ را به‏عنوان ضميمه مستقلّ ادبى اطلاعات منتشر كرد و سپس به تحصيلات خوددر دو زمينه نثر و نظم آثار برگزيده و گرانسنگى دارد.
»سرود رگبار«، »در سايه‏سار نخل ولايت«، »در فصل مردن سرخ«، »چمن‏لاله«، »خطّ خون« و دستچين از مجموعه‏هاى شعرى اوست و از آثار منثور اوبه عنوان نمونه مى‏توان از »در مسلخ عشق«، »با تاريخ«، »شرح زندگى بافقى«،»شرح و تلخيص شاهنامه«، »جوشش و كوشش در شعر حافظ« و »بررسى‏ادبيات معاصر« نام برد.
گرمارودى از چهره‏هاى مطرح و نامدار شعر آيينى در روزگار ماست وشعر آزاد و بلند »خطّ خون« او از آثار ماندگار شعر عاشورايى معاصر به شمارمى‏رود.
خطّ خون‏
درختان را دوست مى‏دارم‏
كه به احترام تو قيام كرده‏اند
و آب را
كه مَهر مادر توست،
خون تو شرف را سرخ گون كرده است:
شفق، آينه‏دار نجابتت،
و فلق محرابى‏
كه تو در آن‏
نماز صبح شهادت گزارده‏اى‏
در فكر گودالم‏
كه خون تو را مكيده است‏
هيچ گودالى چنين رفيع نديده بودم‏
در حضيض هم مى‏توان عزيز بود
شمشيرى كه بر گلوى تو آمد
هر چيز و همه چيز را در كاينات‏
به دو پاره كرد:
هر چه در سوى تو، حسينى شد
و ديگر سو، يزيدى‏
اينك ماييم و سنگ‏ها
ماييم و آب‏ها
درختان، كوهساران، جويباران، بيشه‏زاران‏
كه برخى يزيدى‏
وگرنه حسينى‏اند
خونى كه از گلوى تو تراويد
همه چيز و هر چيز را دو پاره كرد
درنگ!
اينك هر چيز: يا سرخ است‏
يا حسينى نيست!
آه‏اى مرگ تو معيار!
مرگت چنان زندگى را به سُخره گرفت‏
و آن را بى قدر كرد
كه مردنى چنان‏
غبطه بزرگ زندگانى شد!
با خونبهاى حقيقت‏
در يك تَراز ايستاد
و عزمت، ضامن دوام جهان شد
- كه جهان با دروغ مى‏پاشد -
و خون تو، امضاء »راستى« است‏
تو را بايد در راستى ديد
و در گياه‏
هنگامى كه مى‏رويد
در آب،
وقتى كه مى‏نوشاند
در سنگ،
- چون ايستادگى‏ست‏
در شمشير،
آن زمان كه مى‏شكافد
و در شير
كه مى‏خروشد؛
در شفق كه گلگون است‏
در فلق كه خنده خون است‏
درخواستن‏
برخاستن؛
تو را بايد در شقايق ديد
در گل بوييد
تو را بايد از خورشيد خواست‏
از شب شكوفاند
با بذر پاشاند
با باد پاشيد
در خوشه‏ها چيد
تو را بايد تنها در خدا ديد
هر كس، هرگاه، دست خويش‏
از گريبان حقيقت بيرون آورَد
خون تو از شر انگشتانش تراواست‏
ابديّت، آينه‏اى‏ست‏
پيش روى قامت رساى تو در عزم‏
آفتاب، لايق نيست‏
وگرنه مى‏گفتم‏
جرقّه نگاه توست‏
تو تنهاتر از شجاعت‏
در گوشه روشن وجدان تاريخ‏
ايستاده‏اى‏
به پاسدارى از حقيقت‏
و صداقت‏
شيرين‏ترين لبخند
بر لبان اراده توست‏
چندان تناورى و بلند
كه به هنگام تماشا
بر تالابى از خون خويش‏
در گذرگه تاريخ، ايستاده‏اى‏
با جامى از فرهنگ‏
و بشريت رهگذار را مى‏آشامانى‏
- هر كس را كه تشنه شهادت است -
نام تو، خواب را برهم مى‏زند
آب را، طوفان مى‏كند
كلامت، قانون است‏
خرَد، در مصاف عزم تو،
جنون‏
تنها واژه تو خون است، خون‏
اى خداگون!
مرگ در پنجه تو
زبون‏تر از مگسى‏ست‏
كه كودكان به شيطنت‏
در مشت مى‏گيرند
و يزيد، بهانه‏اى،
دستمال كثيفى‏
كه خِلط ستم را در آن تُف كردند
و در زباله تاريخ افكندند
يزيد، كلمه نبود
دروغ بود
كه اكسيژن هوا را مى‏مكيد
مُخَنَّثى كه تهمت مردى بود
بوزينه‏اى با گناه درشت‏
»سرقت نام انسان«
و سلام بر تو
كه مظلوم‏ترينى‏
نه از آن جهت كه عطشانت شهيد كردند
بَل از اين رو كه دشمنت اين است‏
مرگ سرخت‏
تنها نه نام يزيد را شكست‏
و كلمه ستم را بى سيرت كرد
كه فوج كلام را نيز درهم مى‏شكند
هيچ كلام بشرى نيست‏
كه در مصاف تو نشكند
اى شير شكن!
خون تو بر كلمه افزون است‏
خون تو در بسترى از آن سوى كلام‏
فراسوى تاريخ‏
بيرون از راستاى زمان‏
مى‏گذرد
خون تو در متن خدا جارى‏ست‏
يا ذبيح اللّه‏
و رؤياى به حقيقت پيوسته ابراهيم‏
كربلا ميقات توست‏
مُحرم ميعاد عشق‏
و تو نخستين كس‏
كه ايام حج را
به چهل روز كشاندى‏
وَاتْمَمْناها بِعَشْر
آه،
در حسرت فهم اين نكته خواهم سوخت‏
كه حجّ نيمه تمام را
در استلام حجر وانهادى‏
و در كربلا
با بوسه بر خنجر، تمام كردى‏
مرگ تو،
مبدأ تاريخ عشق‏
آغاز رنگ سرخ‏
معيار زندگى‏ست‏
خط با خون تو آغاز مى‏شود:
از آن زمان كه تو ايستادى‏
دين، راه افتاد
و چون فرو افتادى‏
حق برخاست‏
و »راستى« درست شد
و از روانه خون تو
بنياد ستم سست شد
در پاييزِ مرگ تو
بهارى جاودانه زاييد
گياه روييد
درخت باليد
و هيچ شاخه نيست‏
كه شكوفه‏اى سرخ ندارد
و اگر ندارد
شاخه نيست‏
هيزمى‏ست ناروا بر درخت مانده!
تو، راز مرگ را گشودى‏
كدام گروه، با ناخن عزم تو وانشد؟
شرف، به دنبال تو
لابه كنان مى‏دود
تو، فراتر از حميَّتى‏
نمازى، نيّتى‏
يگانه‏اى، وحدتى‏
آه اى سبز!
آه اى سبزِ سرخ!
اى شريف‏تر از پاكى‏
نجيب‏تر از هر خاكى‏
اى سختِ شيرين!
بازوى حديد!
شاهين ميزان!
مفهوم كتاب، معناى قرآن!
نگاهت سلسله تفاسير
گام هايت وزنه خاك‏
و پشتوانه افلاك‏
كجاى خدا در تو جارى‏ست‏
كز لبانت آيه مى‏تراود؟
عجبا!
عجبا از تو، عجبا!
حيرانى مرا با تو پايانى نيست‏
چگونه با انگشتانه‏اى
از كلمات‏
اقيانوسى را مى‏توان پيمانه كرد
بگذار بگريم‏
خون تو در اشك ما تداوم يافت‏
و اشك ما، صيقل گرفت‏
شمشير شد
و در چشمخانه ستم نشست‏
تو قرآن سرخى‏
»خونْ آيه«هاى دلاوريت را
و نوشتارها
مزرعه‏اى شد
با خوشه‏هاى سرخ‏
و جهان يك مزرعه شد
با خوشه، خوشه، خون‏
و هر ساقه:
دستى و داسى و شمشيرى‏
و ريشه ستم را وجين كرد
و اينك‏
و هماره‏
مزرعه سرخ است‏
يا ثار اللّه‏
آن باغ مينَوى‏
كه تو در صحراى تَفته كاشتى‏
با ميوه‏هاى سرخ‏
با نهرهاى جارىِ خوناب‏
با بوته‏هاى سرخ شهادت‏
وان سروهاى سبز دلاور؛
باغى‏ست كه بايد با چشم عشق ديد
اكبر را
صنوبر را
بو فضايل را
و نخل‏هاى سرخ كامل را
حُر، شخص نيست‏
فضيلتى‏ست،
از توشه بار كاروان مهر جا مانده‏
آن سوى رود پيوستن‏
و كالم و نگاه تو
پلى‏ست‏
كه آدمى را به خويش باز مى‏گرداند
و توشه را به كاروان‏
جمجمه‏هاى عاريه را
در حسرت پناه يافتن‏
مشتعل مى‏كند؛
از غبطه سرِ گلگون حُر
كه بر دامن توست‏
اى قتيل!
بعد از تو
»خوبى« سرخ است‏
و گريه سوك‏
خنجر
و غمت توشه سفر
به ناكجا آباد
و ردِّ خونت‏
راهى‏
كه راست به خانه خدا مى‏رود...
تو، از قبيله خونى‏
و ما از تبار جنون‏
خون تو در شن فرو شد
و از سنگ جوشيد
اى باغ بينش‏
ستم، دشمنى زيباتر از تو ندارد
و مظلوم، ياورى آشناتر از تو
تو كلاس فشرده تاريخى‏
كربلاى تو،
مصاف نيست‏
منظومه بزرگ هستى‏ست،
طواف است.
پايان سخن‏
پايان من است‏
تو انتها ندارى....
. مؤيّد، سيّد رضا
سيد رضا مؤيد فرزند سيد محمد متخلص به )مؤيّد» در سال 1321 درشهر مقدس مشهد به دنيا آمد و در خانواده‏اى مذهبى و معتقد به آل اللّه‏پرورش يافت. وى از اوان جوانى‏ديرپايى كه‏به خاندان عصمت و طهارت دارد صبغه قريب به اتّفاق سروده‏هايش به‏رنگ مايه‏هاى مذهبى است.
مؤيّد در شمار شاعران با اخلاصى است كه از صميم دل و ژرفاى جان به‏ستايشگرى آل‏اللّه مى‏پردازد و در اغلب محافل مذهبى شعر او حضوردارد. وى از چهره‏هاى نام‏آشناى شعر آيينى روزگار ما به شمار مى‏رود وسروده‏هايش عارى از غموض بيانى‏و پيچيدگى‏هاى محتوايى است و از همين روى مورد اقبال مردم كوچه وبازار قرارگرفته و اغلب مدّاحان در مجالس مذهبى از اشعار او استفاده مى‏كنند.»گلهاى اشك«، »جلوه‏هاى رسالت«، »نغمه‏هاى ولايت« و »سفينه‏هاى نور«.
از آثار اوست:
يادگار پيغمبر)ص»
آفتابى كز تجلّى بى قرينش يافتم‏
در فلك مى‏جستم، اما در زمينش يافتم‏
ماه من تا پرده از رخسار نورانى گشود
مهر را شرمنده نور جبينش يافتم‏
خرمن گيسو پريشان كرد و من عشّاق را
چنگ زن بر تار زلف عنبرينش يافتم‏
كيست اين محبوب دل، آرام جان، روح روان‏
كافرينش را به ذكر آفرينَش يافتم‏
اين محمّد صورت و سيرت علىِّ اكبر است‏
آنكه حق را در جمال نازنينش يافتم‏
جان پيغمبر: حسين و، او بود: جان حسين‏
زاده ليلا و، مجنونش دل هر عاقلى است‏
وارث طاها، سليل يا و سينش يافتم‏
گرچه نامش در شمار چارده معصوم نيست‏
ليك در انگشتر عصمت نگينش يافتم‏
در وجاهت، در بلاغت، در ملاحت، در كمال‏
يادگار رحمةً لِلْعالمينش يافتم‏
در شجاعت چون على و، در سخاوت چون حسن‏
در عبادت همچو زين العابدينش يافتم‏
هاشمىّ و، در جلالت بى نظيرش ديده‏ام‏
فاطمىّ و، با امامت همنشينش يافتم‏
گر نبود او را شهادت، بود امامت را سزا
كز ولايت چون اميرالمؤمنينش يافتم‏
چون ادب پرورده دامان علم و حكمت است‏
با علوم اولين و آخرينش يافتم‏
كيست موسى در حضورش؟ بنده خدمتگزار
كيست عيسى اندر آنجا؟ خوشه‏چينش يافتم‏
مى‏ستايد دشمنش بر همت و آزادگى‏
همّت او را ز عزم آهنينش يافتم‏
از نبرد كربلايش با چنانِ استادگى‏
دست و شمشير على در آستينش يافتم‏
در مسير كربلا كز »لانُبالى« گل فشاند
پاى تا سر عشق و، سر تا پا يقينش يافتم‏
از اذانش صبح عاشورا براى اهل بيت‏
موج تسكين در صداى دلنشينش يافتم‏
با چنان لبْ تشنگى ماء مَعينش يافتم‏
شد روان بر رزم و با او شد روان روح حسين‏
اين حقيقت در وداع آخرينش يافتم‏
من كه سر تا پا گناهم، دست حاجت مى‏برم‏
در حضورش، چون شفيعُ المُذْنبينش يافتم‏
من كجا و مدح آن مولا؟ كه در توصيف او
اين همه گفتم ولى بهتر ازينش يافتم‏
اى )مؤيّد»! عزّت و آزادى و اخلاص را
از رسول اللّه و آل طاهرينش يافتم
مسافران كربلا
از حريم كعبه آهنگ سفر داريم ما
مقصدى بالاتر از اين در نظر داريم ما
رهسپاريم از حريم كعبه سوى كربلا
كاين چنين حكم از خداى دادگر داريم ما
چون خدا خواهد ببيند جسم ما را غرقه‏خون‏
نى ز مرگ انديشه، نى خوف از خطر داريم ما
از سرِ قبر پيمبر گرچه هجرت مى‏كنيم‏
گوش جان بر گفته خير البشر داريم ما
تا كنيم اتمام، حجّ ناتمام خويش را
اندر آن ميقات سعى بيشتر داريم ما
مانع از اين ره نخواهد گشت ما را هيچ چيز
كز ازل شور شهادت را به سر داريم ما
در ره ترويج دين قصدى دگر داريم ما
گام نگذاريم نادانسته اندر اين طريق‏
بر سر ما زآنچه مى‏آيد خبر داريم ما
دشمن دين گر به روى ما ببندد آب را
آب و نان از اشك و از لخت جگر داريم ما
دين حق گر جز به قتل ما نگردد جاودان‏
پيش تير و تيغ دشمن دست و سر داريم ما
قامت مردى برافرازيم در پيش يزيد
تا ز عالم رسم استبداد برداريم ما
از مرام ما هر آنكو چون )مؤيّد» دم زند
خدمتش را هر چه باشد، در نظر داريم ما
گوهر خرابه شام‏
جهان و دور زمانش خرابه‏ها ديده‏ست‏
خرابه‏اى و جهانى صفا كجا ديده‏ست؟!
حريم اهل محبت خرابه شام است‏
در آن حرم، دل ما جلوه خدا ديده‏ست‏
خرابه‏اى كه گرفته در آن رقيّه مقام‏
خرابه نيست، بهشت است ديده تا ديه‏ست‏
رقيّه كرد به اشك اين خرابه را آباد
ز سعى اوست كه اين بوستان صفا ديه‏ست‏
قرارگاه محبّان و قبله دلهاست‏
چنين خرابه كسى كى شنيده يا ديده‏ست؟
كرامتى كه ازين خانه، ديده‏ها ديه‏ست‏
خراب كردن كاخ يزيد از اينجا بود
بزرگْ معجزه اين است آنكه را ديده‏ست‏
به ناز خفته در آنجا عزيزِ جان حسين‏
سه ساله‏اى كه كران تا كران بلا ديده‏ست‏
سلام باد بر آن گوهر خرابه نشين‏
كه رنج شام و ستم‏هاى كربلا ديده‏ست‏
به باغ حادثه سينه سوز عاشورا
شكفتن گلِ سرها به نيزه‏ها ديده‏ست
. مهدى‏خانى، غلامعلى )مجرّد»
در 1315 در شهر اراك به دنيا آمد و سالها بعد ساكن شيراز شد. در سرودن‏شعر سپيد دستى دارد ولى بيشتر در قالب كلاسيك خصوصاً غزل طبع‏آزمايى‏مى‏كند و اشعار عاشورايى او از عاطفه‏اى سرشار و تصاويرى بديع برخورداراست. ازوست:
ماه مى‏رفت و مى‏سوخت پروين‏
دجله از نوك انگشت عباس، چون گل تشنه مى‏ريخت پايين‏
برگ گل بوسه مى‏زد بر امواج، بوسه بر موجِ از گريه رنگين‏
آن طرف: زخم و شمشير و دشمن، اين طرف: آتش و خون و شيون‏
كودكان را رمق رفته از تن، اين چه مهمانى‏ست و چه آيين؟
كربلا، شام قوم حبش بود خيمه‏ها مست بوى عطش بود
طفل شش ماهه در حال غَش بود، مى‏چكيد آب از نوك زوبين‏
سُم نه، باره به خون زد به مُل زد، دست و پا بر تن باغ گل زد
شب كمين بود و نامردِ پستى، تير سرخى رها شد ز شستى‏
پاره شد مشك و افتاد دستى، شاخه سروِ از خون گل آذين‏
منتظر مانده، ميرش دهد آب، آيد از دجله سيرش دهد آب‏
اى دريغا به تيرش دهد آب، حرمله ناجوانمرد بيدين‏
از عطش گفتم امّا دلم سوخت، مجمر سينه حاشا! دلم سوخت‏
آتشين شد غزل تا دلم سوخت، آتش افتاد بر اين مضامين‏
با فرات آخر او كرد بِدرود، با دو دست و سر او كرد بِدرود
با لب اصغر او كرد بِدرود، ماه مى‏رفت و مى‏سوخت پروين‏
آسمان كوكبش را بغل كرد، بوسه نذر جمال زُحل كرد
در دلش آرزوى اجل كرد، كاين چنين داغ داغى‏ست سنگين‏
كربلا گر نبوديم عباس! كربلايى سروديم عباس!
از فرات اين شنوديم عباس: جان سپردى لب آب شيرين‏
در وجود هر انسان )مجرّد»! شعله افكندى آسان )مجرّد»!
دفترت را بسوزان )مجرّد»! از شرار همين شعر غمگين‏
. ميرشكّاك، يوسفعلى‏
به سال 1338 ه . ش در بخش لرستان خوزستان و از توابع شوش دانيال به‏دنيا آمد، و پس از پايان تحصيلات ابتدايى و متوسطه رهسپار تهران شد و ازسال 1358 همكارى خود را با رسانه‏هاى خصوصى و عمومى آغاز كرد و درروزنامه جمهورى اسلامى ستونى را با عنوان: »صداى سرخ شاعران‏مسلمان« به معرفى شاعران انقلاب اختصاص داد كه اين حركت به انسجام هرچه بيشتر تشكّل‏هاى ادبى و انقلابى انجاميد.
وى ضمن همكارى با نهادهاى مختلف ادبى و مراكز فرهنگى كشور به‏نگارش مقاله‏هاى نقدآميزى پرداخت كه فطرت دشمن ستيزى، غيرت دينى‏مقدس خصلت آشتى ناپذيرى خود را با آشنايان بيگانه‏خو و بى‏دردان‏عافيت‏جو نشان داد.
از زبان يك ياغى، قلندران خليج، از چشم اژدها، ماه و كتان و شماره‏چهارم گزيده ادبيات معاصر از مجموعه‏هاى شعرى منتشر شده اويند ومجموعه مقالات با عنوان ستيز با خويشتن‏و جهان، غفلت و رسانه‏هاى فراگير، توسعه و اباحه و در سايه سيمرغ، و از آثارتحقيقى او مى‏توان از غزليات بيدل در دو مجلد، مثنوى محيط اعظم بيدل‏دهلوى، و اجمال و تفصيل نام برد.
از اوست:
دور عاشقان آمد
خيز و جامهْ نيلى كن، روزگار ماتم شد
دور عاشقان آمد، نوبت محرّم شد
نبض جاده بيدار از بوى خون خورشيدست‏
كوفه رفتن »مُسْلم« گوييا مسلَّم شد
ماه خون گواه آمد، جوش اشك و آه آمد
رايت سپاه آمد، كربلا مجسّم شد
پاى خون دل وا كن، دست موج پيدا كن‏
رو به سوى دريا كن، ساحلى فراهم شد
گريه كن، گلاب افشان، گل به خاك مى‏افتد
باد مهرگان آمد، قامت على خم شد
قاسم و تپيدن‏ها، لاله و دميدن‏ها
مجتبى‏ و چيدن‏ها، گل دوباره خرّم شد
تشنه، اضطراب آورد آب مى‏شود عباس‏
گو فراتْ خيبر شو، مرتضى‏ مصمّم شد
در قدم مؤخَّر بود، از وفا مقدّم شد
نوبت حسين آمد، كاوَرد به ميدان رو
نُه فلك به جوش آمد، منقلب دو عالم شد
چرخ در خروش آمد، خاك شعله پوش آمد
آسمان به جوش آمد، كشته اسم اعظم شد
بر سر از غم زهرا خاك مى‏كند مريم‏
با مصيبت خاتم تازه داغ آدم شد
گرچه عقده دل بود، آبروى بيدل بود
كز هجوم فرصت‏ها اين فغان فراهم شد
. نجاتى، پروانه‏
تابستان سال 1348 بود كه در بهبهان چشم به جهان گشود. تحصيلات‏مقدماتى و متوسطه را در همان شهر به پايان برد و براى ادامه تحصيل راهى‏شهر شيراز شد و در رشته زبان و ادبيات انگليسى از دانشگاه شيراز ليسانس‏گرفت.
او سالها است كه در عرصه شعر آيينى قلم مى‏زند و از سال 1374 تاكنون‏مسئوليت انجمن شعر پروين را در شهر شيراز بر عهده دارد. مقوله‏هاى شعرآيينى، مفاهيم فرهنگ عاشورايى و موضوعات دفاع مقدس عمده‏ترين دل‏مشغولى‏ها و جانْ‏مايه‏هاى شعرى او به حساب مى‏آيند.
از نجاتى تا كنون 5 مجموعه شعر با عناوين زير منتشر شده است:
خاكستر پروانه سال 1379)، شرح پرواز سال 1380، ضريح نقره كوب‏اشك سال 1379، فرشته و انجير مجموعه مشترك با همسرشان آقاى‏غلامرضا كافى، سال 1381، و قنارى‏ترين پرواز سال 1381.
اغلب غزل مرثيه‏هاى عاشورايى او در شمار آثار ممتاز آيينى در زمانه‏شعر او رنگ و بويى تازه و دوست داشتنى بخشيده است.
لالايى )نذر حضرت علىّ اصغر)ع» »
امشب به خواب رفته نگاه ستاره‏ها
افتاده از تپش، نفس گاهواره‏ها
فردا، كنار علقمه تصوير مى‏شود
طرح شگفت حادثه خون نگاره‏ها
شب، ناله‏اى غريب درين دشت لاله‏خيز
آشفته خواب سنگى اين سنگواره‏ها
لالاىْ لاى رودك لبْ تشنه‏ام بخواب‏
اى غنچه! - گل - شكفته دشت شراره‏ها
مادر! بخواب تا رود از ياد نازكت‏
آواى جانگداز گلو پارهْ پاره‏ها
دنيا به خواب رفته، تو هم لحظه‏اى بخواب‏
بنگر به خواب رفته نگاه ستاره‏ها!
عقيله طاها )نذر حضرت زينب)س» »
كيست اين زن ز دور مى‏آيد
با نگاهى صبور مى‏آيد
آبله پا و خسته و مجروح‏
جسم او راه مى‏رود يا روح؟!
كيست اين زن كه جامه‏اش نيلى‏ست‏
گلْ گل صورتش ردِ سيلى‏ست‏
هر طرف واىْ واى و همهمه است‏
عجب اين زن شبيه فاطمه است!
رنگ و بوى حسين دارد او
مردم! اين زينب عزيزم نيست؟!
مَحرم چشم اشكريزم نيست؟!
زينب من كه قد خميده نبود
اين قَدر رنگ و رو پريده نبود
مردم! اين را كه خوب مى‏دانيد
زينب من بلانديده نبود
از كدامين بلا شكسته چنين؟
قامتش اين قَدر تكيده نبود
واىِ من! روى او خراشيده‏ست‏
چه كس اين بذر فتنه پاشيده‏ست؟
زينب من كه قد خميده نبود
اين قَدر رنگ و رو پريده نبود
* * *
آفتاب قبيله طاها!
زينب من! عقيله طاها!
دختر آسمانى زهرا!
ميوه زندگانى زهرا!
آمدى، آمدى غرور على!
وارث سينه صبور على!
تو كه محبوبه خدا بودى‏
زينت دوش مصطفى بودى‏
آمدى زينبم، شكسته چرا؟!
اين همه خستهْ خستهْ خستهْ چرا؟
آه زينب! چقدر تنهايى‏
ز چه هستى؟ ز سنگ يا آهن؟
اى كبوداىِ تازيانه من!
. وفا آرانى، نظام‏
استاد نظام وفا از چهره‏هاى مطرح و نام آشنا در عرصه شعر و نثر معاصربود و نيما يوشيج از شاگردان او به شمار مى‏رفت. نَسب او به صباحى بيدگلى‏قصيده سراى بلندآوازه كاشان مى‏رسد و مادر وى نيز در شعر و ادب دستى‏داشت و »حيا« تخلص مى‏كرد و خود او تخلص »نظام« را برگزيده بود.
وى سالها به تحصيل علوم ادبى در زبان فارسى و عربى همت گماشت وپس از فراگيرى فقه و اصول و كلام و فلسفه نزد اساتيد فن، به تحصيل طب‏پرداخت و از آموختن زبان فرانسه نيز غافل نماند.
نظام وفا در طول زندگى پر از فراز و نشيب و مالامال از آلام خود به انتشارمجلّه »وفا« و نگارش نمايشنامه‏هاى: »ستاره و فروغ«، »فروز و فرزانه« و»بهرام و ناهيد« اهتمام ورزيد و »تا چهل سالگى«، »يادگار اروپا«، »پيوندهاى‏دل«، »معراج روح«، »گذشته‏ها« و »غزليات« از ديگر آثار قلمى اوست. وى كه‏در سال 1266 در آران كاشان به دنيا آمده بود در سال 1343 در سنّ 77 سالگى‏در تهران بدرود حيات گفت.
او در شعر آيينى دستى به تمام داشت و برخى از اشعار مذهبى او هنوز درزبانها است. ازوست:
افلاك عشق )در رثاى حضرت علىّ اكبر)ع» »
با جمالى برتر از خورشيد و ماه‏
آمد و بوسيد خاك پاى شاه‏
نيستم در دل دگر تا بندگى‏
شاه چون جان تنگ بگرفتش به بر
گفت: اى از رفتنت دل شعله‏ور!
سست پيمانى برِ عشاق نيست‏
سخت جانى، شيوه مشتاق نيست‏
تا نباشد غير حق در دل دگر
از تو هم برداشتم دل اى پسر!
شاهزاده تاخت در ميدان جنگ‏
روى گيتى شد ز تيغش لعل رنگ‏
گفت: هستم من علىّ بن الحسين‏
شاه شرق و غرب و، شمس خافقين‏
من دفاع از حقّ و از آيين كنم‏
پيروى از رهبران دين كنم‏
هر طرف رو كرد بر هم ريخت صف‏
لشكر از بيمش گريزان هر طرف‏
تشنگى شد چيره بر وى ناگهان‏
برد از دست شكيبايى عنان‏
تشنه بود آرى وليكن بيشتر
تشنه بودش دل به ديدار پدر
رو ز لشكر كرد سوى خيمه‏گاه‏
تا ببيند بار ديگر روى شاه‏
گفت: بابا! از عطش بگداختم‏
شه زبان خود نهادش در دهان‏
از يم عشقش بزد آبى به جان‏
گفت: هان! آهنگ رفتن ساز كن‏
بار ديگر كارزار آغاز كن‏
جَدّ تو، ديده به سويت بسته است
منتظر در راه تو بنشسته است‏
تا كند سيرابت اى پژمرده جان‏
كو بود ساقىّ بزم عاشقان‏
جان به كف، سرمست عشق و گرم راز
زد به قلب آن گروه كينه ساز
پيش تيغ و تير با شوق و شعف‏
سينه و دل ساخت آماج و هدف‏
ناگهان شمشيرى آمد بر سرش‏
رفت ديگر تاب و طاقت از بَرش‏
روى خاك افتاد آن افلاك عشق‏
گشت از افلاك برتر، خاك عشق
البته اين مثنوى عاشورايى مرحوم نظام وفا در قياس با ديگر اشعار آيينى‏او، تجربه چندان موفقى نيست.
. نظمى تبريزى، على )نظمى»
به سال 1306 در شهر تبريز به دنيا آمد، وى به خاطر مشكلات زندگى‏نتوانست از تحصيلات دوره ابتدايى به بعد را دنبال كند، ولى به خاطر اشتياقى‏نحو زبان عربى به مطالعه متون كهن پارسى پرداخت و به مدت شش سال نيزفنون ادبى عربى را در نزد اساتيد فن فرا گرفت.
نظمى در سرودن شعر در قالب‏هاى مختلف شعرى خصوصاً غزل دستى‏به تمام دارد و احاطه او در فنون »ماده تاريخ سازى« زبانزد خَواصِ اهل ادب‏است و در اين زمينه در ميان معاصران شايد كم نظير باشد و تذكره منظوم وى‏با عنوان »دويست سخنور« شاهد صادقى بر اين مدّعاست.
»هفت شهر« و »ديوان نظمى تبريزى« دو مجموعه از آثار منظوم اوست‏كه تا كنون چاپ و منتشر شده است. ازوست:
گفتگوى راهب با سر مبارك حضرت سيدالشهداء)ع»
در فكر گلى بودم و گلزار خريدم‏
گل خواست دلم، خرمن و خروار خريدم‏
در گلشن فردوسِ برين هم نفروشند
اين طرفه گلى را كه من از خار خريدم‏
ديدم كه به كف مايه و مقدار ندارم‏
بهر دو جهان مايه و مقدار خريدم‏
ديگر نكشم ناز طبيبان جهان را
زيرا كه دواى دل بيمار خريدم‏
تا جلوه فروشد به جهان گوشه ديرم‏
باذره، مهين مطلع انوار خريدم‏
در جلوه گرى غيرت خورشيد سپهرست‏
ماهى كه من از كوچه و بازار خريدم‏
حيف‏ست كه با دِرهم و دينار بسنجم‏
خاك دو جهان بر سر صرّاف فلك باد!
سر بود كه با قيمت دستار خريدم‏
سودايى از اين گونه كه ديده‏ست به عالم؟
كم دادم و اين دولت بسيار خريدم‏
خلق دو جهان گر نخورد غبطه عجب نيست‏
چيزى كه خدا بود خريدار، خريدم‏
شايد كه چو من راهبى اسلام بيارد
چون رأس حسين از كف كُفّار خريدم‏
در ماتمش از ديده چرا خون نفشانم؟
آخر سرِ يارست و ز اغيار خريدم‏
ديگر نكنم واهمه حشر، كه اين سر
شمعى‏ست كه از بهر شب تار خريدم‏
از سرّ حقيقت مگر آگه شوم امشب‏
زر دادم و گنجينه اسرار خريدم‏
اى ديده! تو را گر سر و سوداى تماشاست‏
آيينه صد عزّت و ايثار خريدم‏
دوزخ دگرى راست كه در بستهْ بهشتى‏
امشب من ازين لشكر خونخوار خريدم‏
)نظمى»! ز هنر هر چه به بازار جهان بود
سنجيدم و اين طبع گهربار خريدم
. نگارنده، عبدالعلى‏
حيات گذاشت و در همان شهر به كسب دانش پرداخت و از محضربزرگان شعر و ادب بهره‏مند شد. آن‏گاه براى تحصيل به بين النّهرين رفت و درآنجا به كسب علوم ادبيت و عربيت پرداخت و زبان عربى را آموخت و با زبان‏فرانسه نيز آشنايى يافت. از آن پس به ايران بازگشت و به خدمت ارتش درآمدو پس از سى سال خدمت صادقانه در سال 1336 با درجه سرگردى بازنشسته‏گرديد.
نگارنده سالها مقيم مشهد بود، از اين روى به شاعر خراسانى شناخته شدو در سال 1326 به تأسيس »انجمن ادبى فردوسى« همت گماشت و اين‏انجمن يكى از پربارترين انجمن‏هاى ادبى خراسان بود تا جايى كه شعرايى كه‏از نقاط مختلف ايران به مشهد مى‏آمدند در اين انجمن شركت مى‏كردند و ازراهنمايى‏هاى او بهره‏مند مى‏شدند. نگارنده تا زنده بود، اين انجمن را دايرنگاه داشت. وى غير از مجموعه »شرار انديشه« - كه در سال 1344 به چاپ‏رسيد - دو رساله ديگر دارد به نامهاى: »الفباى شعر« و »آيين من« كه اوّلى‏درباره شعر و شاعرى و تحقيق درباره اوزان عروضى است و دومى رساله‏اى‏آميخته از نظم و نثر درباره پاره‏اى از مباحث اعتقادى. نگارنده در آغازشاعرى »سرباز« تخلص مى‏كرد و بعد نام خانوادگى‏اش را تخلص خود قرارداد و سرانجام در سال 1346 چشم از جهان فروبست و در ابن بابويه تهران‏مدفون گرديد.
نگارنده در بالندگى نخل شعر آيينى استان خراسان اهتمام تامّ و تمام‏گماشت و در شكوفه‏بارى اين بوستان هميشه سرسبز سهم به سزايى داشت.سبك شعرى او شيوه عراقى بود و اشعار او در عين صراحت و سادگى ازجزالت و فصاحت سرشار. رويكرد نگارنده را به مفاهيم ارزشى فرهنگ‏قيام حسينى‏
به ملّتى كه مرامش بود مرام حسين‏
من احترام گذارم، به احترام حسين‏
از آن جهت شده ديوان كربلا دل ما
كه افتتاح شده از ازل به نام حسين‏
هنوز تشنه بگريد چو آب مى‏نوشد
هنوز مى‏شنود گوش دل پيام حسين‏
زبان به موعظه بگشود و من نمى‏گويم‏
چه روى داد و چرا قطع شد كلام حسين‏
به باغ، سروِ خرامان به خاك و خون مى‏ريخت‏
فتاد چون به زمين سروِ خوش خرام حسين‏
نه چون حسين كسى سجده كرد در عالم‏
نه كس قيام نموده‏ست چون قيام حسين‏
حسين بس كه مقامش بلند مرتبه است‏
به جز خداى نداند كسى مقام حسين‏
اميد هست )نگارنده» را كه در محشر
خداش بنده خود خواند و غلام حسين
بِاَبى اَنْتَ و اُمّى‏
همه جسميم و تويى جان بابى انت و امّى‏
همه درديم و تو درمان، بابى انت واُمّى‏
بابى انت واُمّى كه ز پيمان تو با حق‏
همه گريان و، تو خندان بابى انت واُمّى‏
در همه عالم امكان، بابى انت واُمّى‏
جان فدايت كه شد از روز نخستين ولادت‏
كربلاى تو نمايان، بابى انت واُمّى‏
تو حسينى، تو حسينى، تو سراپا همه حسنى‏
معدن جودى و احسان، بابى انت واُمّى‏
آنكه ديوانه تو، سر به بيابان بگذارد
بگذرد از سر و سامان، باَبى انت و امّى‏
خِرَد اى خسرو خوبان كه بود شاخص انسان‏
مانده در كار تو حيران، بابى انت واُمّى‏
سرِ آن كشته بنازم كه دم مرگ ببيند
تو گرفتيش به دامان، بابى انت واُمّى‏
چون )نگارنده» به آن كاو شده در ظلّ لوايت‏
دادن جان بود آسان، بابى انت واُمّى
سرآورده‏اى؟!
به خولى بگفت آن زن پارسا
كرا باز از پا درآورده‏اى؟
كه در اين دل شب چو غارتگران‏
برايم زر و زيور آورده‏اى‏
به همراهت امشب چه بوى خوشى است!
مگر بارِ مشكِ‏تر آورده‏اى؟
چنان كوفتى در كه پنداشتم‏
ز ميدان جنگى، سر آورده‏اى؟
كه مهمانِ بى پيكر آورده‏اى
چو بشناخت سر را بگفت: اى عجب‏
سرى با شكوه و فر آورده‏اى‏
بميرم درين نيمه شب از كجا
سرِ سبط پيغمبر آورده‏اى؟!
چه حقّى شده در ميان پايمال‏
كه تو رفته‏اى داور آورده‏اى؟
گل آتش است اين كه از كوه طور
تو با خاك و خاكستر آورده‏اى‏
)نگارنده»! با گفتن اين رثا
خروش از مِلايك برآورده‏اى
. وارسته كاشانى، محمد )وارسته»
به سال 1300 در كاشان چشم به جهان هستى گشود و در سال 1375 چشم‏از جهان فرو بست. او از چهره‏هاى شاخص محافل ادبى كاشان به شمارمى‏رفت و در حقّ نويسنده اين سطور عنايتها داشت. شاعرى بود توانا،مضمون ياب و نازك انديش و در سبك اصفهانى )هندى» دستى به تمام‏داشت و غزلهاى او در اين سبك شعرى سرشار از مضامين بديع و دلنشين‏بود و برخى از شعراى همشهرى‏اش او را تالى تِلْوِ كليم كاشانى مى‏دانستند.خدايش بيامرزد و او را با اولياى خود محشور كناد! ازوست:
اكسير زندگى‏
نيست عاقل هر آنكه مجنون نيست‏
آستان بوست اى حسين شهيد!
گردنش خم به پيش گردون نيست‏
طفل ابجدنويس مكتب تو
حكمتش كمتر از فلاطون نيست‏
نيست بر ذو الجناح تو لايق‏
ماه نو، غير نعل وارون نيست‏
چون بود خاك راه تو اكسير
ديده ما به سوى قارون نيست‏
تا زخوان تو استخوان نخورد
پر و بال هما، همايون نيست‏
لب و دندان هر كه مدح تو خواند
كم ز ياقوت و دُرّ مكنون نيست‏
مهره گِل بود دلِ بى مهر
كز عزاى تو لُجّه خون نيست‏
نور عرفان ز ديدگانى دور
كه سرشكش روان چو جيحون نيست‏
تا قيامت به خواب غفلت باد
هر دلى كز غم تو محزون نيست‏
مرد وارسته در جهان، چو حسين‏
زن چو زينب به رُبْع مسكون نيست
شاعرى است با استعداد و پرتلاش، با زبانى ساده و صميمى كه در سال‏1350 در شهر زنجان به دنيا آمده و داراى مدرك كارشناسى در رشته زبان وادبيات فارسى است.
بايد تجربه‏هاى او را در عرصه شعر آيينى پاس داشت و نگاه تازه وماورائى او را به گستره آفاق هميشه آبى مقوله‏هاى دينى، سرآغاز يك حركت‏پويا و اثرگذار دانست.
»آفتاب‏ترين انتخاب« عنوان مجموعه شعرى اوست كه به همت نشرفائزون در سال 1379 انتشار يافته است.
صلابت دريا )براى بانوى آسمانىِ حضرت امام حسين)ع» »
اى رباب! اى خلاصه پاكى‏
وى سرشتت سرشت افلاكى‏
اى شكوه صلابت دريا
وى زلال نجابت دريا
بحر مواج، آسمانىِ پاك‏
بهره‏ها برده‏اى تو از »لولاك«
اى تو شب را سپيده‏اى در راه‏
وارث آفتاب، وارث ماه‏
كِسوَت آسمان به تن دارى‏
جامه قدسيان به تن دارى‏
ناله‏اى عارفانه در نىِ توست‏
كهكشانى ستاره در پى توست‏
عطر عصمت گرفته دامن تو
در سرشت تو، نور پاشيدند
نور سبز حضور پاشيدند
پاى بر شانه فلك دارى‏
رتبه‏اى برتر از ملك دارى‏
اى رباب، اى گل اهورايى‏
وى بهار شكوه و زيبايى‏
ريشه دارى تو در زلالى‏ها
داده‏اى گل به خشكسالى‏ها
ناله‏اى عارفانه در نى توست‏
شيونى عاشقانه در پى توست‏
شانه ات بار بيكران دارد
دل تو، داغ جاودان دارد
ناله‏ات اى خزانه غم و درد
آسمان را به لرزه مى‏آورد
آفتاب هميشه‏
كربلا! اى دريچه توحيد
آينه در برابر خورشيد
اى ستاره! ستاره ازلى‏
آفتاب هميشه، لم يزلى!
كربلا! اى زلال آيينه‏
غربت راز دار آيينه‏
اى شكوه تمام آينه‏ها
وى حريم امام آينه‏ها
كربلا! اى رهاترين فرياد
اى صداى هميشه در پژواك‏
از زمين تا فراسوى افلاك‏
كربلا! اى نهايت عرفان‏
معنىِ عاشقانه انسان‏
اى هبوط فرشتگان در تو
عشق را تا هميشه جان در تو
كعبه آسمانى ملكوت‏
قبله گاه اهالى جبروت‏
مى‏وزد عاشقانه در تو نسيم‏
زاير تو مسيح و نوح و كليم‏
كربلا! اى شميم شورانگيز
گل سرخ بهار در پاييز
چشمه‏ها در كوير جوشانده‏
خويش را از بهار پوشانده‏
لاله‏هاى شكفتنى دارى‏
رازهاى نگفتنى دارى‏
خاك تو، بوى آسمان دارد
عطر گل، عطر ارغوان دارد
شعر پر استعاره دارى تو
آسمانى ستاره، دارى تو
جاىْ جاى تو مرقد شهداست‏
گل سرخ بهاره دارى تو
تير خورده كبوترى زخمى‏
حنجر پاره پاره دارى تو
بحر خون بى كناره دارى تو
تنِ با سنگريزه‏ها يكسان‏
زير سُمّ سواره دارى تو
با ستم، سنگ و تير باراندند
باره‏ها بر جنازه‏ها راندند
عاشقى، سخت امتحان مى‏داد
عاشقانه به عشق جان مى‏داد
زخم‏هايش اگر چه كثرت داشت‏
نفسش، عطر باغ وحدت داشت‏
هر نفس، خون زخمها جارى‏
تربت قتلگاه، گلنارى‏
برو دوشش ز نيزه‏ها خسته‏
آينه، ريزْ ريز بشكسته‏
قتلگه، تربتى الهى داشت‏
آينه، صورتى الهى داشت‏
* * *
آن همايى كه بر فلك پر زد
پر زخمى به عرش داور زد
آسمان را به زير پا بگذاشت‏
بيرق عاشقى به عرش افراشت‏
زخمهايش، هنوز تازه‏ترند
دردها، شلعه‏اى گدازه ترند
. وليئى، قربان‏
در سال 1346 در صحنه كرمانشاه به دنيا آمد و پس از پايان تحصيلات‏دوره متوسطه وارد دانشگاه شد و به اخذ مدرك فوق ليسانس در رشته زبان وادبيات فارسى نايل آمد. آثارى كه تا كنون از او منتشر شده عبارتند از:
گزيده غزلهاى مولوى )نشر همراه، سال 76)، گزيده غزلهاى سعدى)نشر همراه،سال 80)، گزيده اشعار پروين اعتصامى )نشر همراه سال 77)، گزيده شعرنو )نشر همراه سال 78)، مجموعه غزل شماره از سرى گزيده ادبيات‏معاصر )نشر نيستان، سال 79). مجموعه غزل: گفتم به لحظه نام تو را، جاودانه‏شد )نشر آفاق، سال 82) و اى بى نشان محض)انتشارات اسوه، سال 82). وليئى در شمار شاعران با استعدادى است كه زبان‏خود را در شعر پيدا كرده و در زمينه شعر آيينى نيز داراى تجربه‏هاى‏ارزشمندى است. ساختار لفظى شعر او محكم و متين و شاكله محتوايى‏سروده‏هايش قويم و رنگين است.
اين خون كيست...؟
اين خون كيست روى زمين موج مى‏زند؟
در آن ستاره‏هاى يقين موج مى‏زند؟
قطعاً گلوى تشنه دريا بريده است‏
ورنه چرا؟ چگونه چنين موج مى‏زند؟
وحى‏ست اين، گلوى كرا تيغ بوسه زد؟
هر سوى، سوره‏هاى مبين موج مى‏زند
مى‏بينم اين دقيقه تو گويى سوار را
خورشيد را، كه بر سرِ زين موج مى‏زند
در خواب‏هاى درهم هر شام كوفيان‏
بعد از هزار سال سياه اين چه چشمه‏اى‏ست‏
از چشم‏هاى سرخ حَزين موج مى‏زند؟
تنها دو واژه‏
مى‏بينمت به روشنى آفتاب‏ها
قرآنِ شرحهْ شرحه هر شام خواب‏ها
گيج اند از تلاطم خون تو، رودها
مستند از تلفظ نامت، شراب‏ها
هر شب برين صحيفه گسترده تا ابد
سرگرم مشق نام بلندت شهاب‏ها
آن پرسشى كه ظهر عطش بر لبت دميد
همواره مى‏خروشد و دارد جواب‏ها
بر روى خاك تب زده، از شرم جارى‏اند
بعد از تو آبرو كه ندارند آب‏ها
رؤياىِ شان به كام عطش آب گشتن‏ست‏
بر هم زده‏ست حلق تو خواب سراب‏ها
دلها، كتيبه‏هاى عطشنامه تواند
ناممكن‏ست شعله خون در كتاب‏ها
تنها دو واژه - خون خداوند - شرح توست‏
مستغنى‏ست وصف تو از پيچ و تاب‏ها
ستاره فردا
بلند قامت زينب، قيامت كبراست‏
كه در زمينِ زمان سوز كربلا برپاست‏
به وصف روح بلندش چه مى‏توانم گفت؟
بهار ناز تعزّل، قصيده غرّاست‏
همان كه خاك عطشناك كربلا مى‏خواست‏
پيمبرى كه پيامش، تداوم توفان‏
دلاورى، كه رسول قيام عاشوراست‏
به هر فروغ تجلّى، به نور مصطفوى‏
جمال مرتضوى را دوباره مى‏آراست‏
غرور كاذب نامردمان در آتش سوخت‏
شرار آتش قهرش چو بى امان برخاست‏
چگونه تيغ زبانش نهفته مى‏ماند؟
شكوه روح على در كلام او پيداست‏
به كهكشان شهيدان، ستاره مى‏افزود
اگر چه بدْرِ جمالش كمانْ كمان مى‏كاست‏
پس از غروب هزاران ستاره، مبهوتم‏
ستون خيمه هستى چگونه پا برجاست؟
چراغ خلوت روحانيان نمى‏ميرد
قسم به روح بلندش، ستاره فرداست
. هاشمى، نيّره سادات‏
در شهريور ماه 1354 در شهر مادرى‏اش مشهد به دنيا آمد ولى زادگاهش‏به هنگام صدور شناسنامه، شهر رى - زادگاه پدرى‏اش - رقم خورد. او درخانواده‏اى مذهبى و هنرپرور بزرگ شد و از راهنمايى‏هاى عزيزانى چون‏احد ده‏بزرگى، على دامغانى، خسرو آقايارى‏و قيصر امين‏پور در كار شعر بهره‏ها برد و استعداد فطرى خود را در آفرينش‏وى در دفتر شعر جوان، كانون شاعران و نويسندگان وزارت آموزش وپرورش، شعر عاشورا، فرزدق و خانه شاعران ايران عضويت دارد و در حال‏حاضر در كانون پرورش فكرى كودكان سرگرم كار است.
آثارى كه تا كنون در دو زمينه شعر و داستان از او منتشر شده، عبارتند از:
تنديس باران )گزيده ادبيات معاصر شماره 163)، با آسمان بگو، كوچهْ‏كوچه آسمان، مشق آبى، پشت پرچين آفتاب، كوچه رنگين كمان و در باوربهار، جُنگ عاشورايى »تشنگى‏هاى آفتاب« را در 5 مجموعه در دست چاپ‏دارد.
وى در شعر آيينى داراى تجربه‏هاى موفقى است و اشعار عاشورايى او به‏لحاظ زبان ساده، صميميت بيان، و حضور عناصر عاطفه و تصوير، زيبا وگيراست. ازوست:
توفان )نذر حضرت علىّ اكبر)ع»
يادش جهانى را به توفان مى‏كشاند
دلهاى ابرى را به باران مى‏كشاند
بر آسمان سينه‏ها، نام بلندش‏
خورشيد را گويى به نقصان مى‏كشاند
بر چشم دلها مى‏رود رو سوى ميدان‏
صد قافله دل را به ميدان مى‏كشاند
او مى‏رود قامت ببندد تا شهادت‏
بر نام دنيا خطّ بطلان مى‏كشاند
با بوسه هر تيغ بر جان سپيدش‏
از قلب سرد تيغها، جان مى‏كشاند
خونش، زمين و آسمان را مى‏شكافد
انگار دنيا را به پايان مى‏كشاند
قسم به حرمت نامت كه تا ابد زنده‏ست‏
صلاى دختر خورشيد را پراكنده‏ست‏
درخت معجزه‏ها، در هواى ياد تو سبز
شكوفه كرده و از عطر نور آكنده‏ست‏
هميشه از سر و دستى كبود مى‏گويند
كسى نگفت ز قلبى كه سبز و تابنده‏ست‏
غرور سركش تاريخ در تجسّم تو
شكسته است و به قاموس خود سرافكنده‏ست‏
تويى كه ماه منير هميشه تنهايى‏
شب از نجابت چشم تو سخت شرمنده‏ست‏
درين زمانه كه نسل يزيد بسيارند
دلِ شكسته ما نزد تو پناهنده‏ست‏
وارث آدم‏
خورشيد مى‏شويم، ولى آسمان كم‏ست‏
در حجم سرخ، وسعت تابش مقدم‏ست‏
وقتى درخت حادثه‏ها سبز مى‏شود
زيباترين شكوفه از آنِ محرّم‏ست‏
شايد خروش غيرت يحيى‏ست بر زمين!
با فصل سرخ هجرت عيسى بن مريم‏ست!
قابيل، در تفكّر پوشالىِ يزيد
هابيل، در نگاه حسينى مجسّم‏ست‏
اين رستخيز خون و غزل در فرات عشق‏
شرحى ز تشنه كامى سقاى اعظم‏ست‏
گفتند: اين علَم به زمين خورد، پس شكست!
حال و هواى منقبض آسمان سرخ‏
تفسير تشنه كامى صحراى ماتم‏ست‏
ديديم آسمان و زمين جا به جا شدند
تعبير خوابهاى پريشان عالم‏ست‏
. يعقوبى، حسن‏
در سال 1354 در شهر سرخه از توابع استان سمنان به دنيا آمد. داراى‏مدرك كاردانى در رشته متالوژى است و در حال حاضر در رشته ادبيات‏فارسى سرگرم تحصيل مى‏باشد. در غزل مرثيه‏هاى عاشورايى او »شور« و»صداقت« و »صميميّت« موج مى‏زند.
خيمه خورشيد
امشب چقدر شعله‏ورم، دف بيار دف‏
انگار كرده روح من آهنگ دشت طف‏
گويا رسيده‏ام به همان ظهر سرخپوش‏
پيغام آه مى‏وزد از جانب نجف‏
جارى‏ست عطر پاك بهشت از كدام سوى؟
اين سايه كيست؟ اين كه جدا مى‏شود ز صف‏
اين مرد خسته كيست كه آرام و سر به زير
روحش گرفته خيمه خورشيد را هدف‏
»مولا! سلام« ساكت و شرمنده ايستاد
خورشيد مى‏وزيد صميمانه آن طرف‏
لبخند مى‏زد آينه، يعنى: خوش آمدى!
بوى بهشت مى‏دهى اى »حُرِّ« باشرف!
شام غريبان‏
آسمان، تكيه به دستان تو دارد عبّاس!
در حريمت نه فقط دلشدگان حيرانند
عشق هم، دست به دامان تو دارد عبّاس!
شب از آن روز كه شد چشم تو خاموش، يقين‏
رنگ گيسوى پريشان تو دارد عبّاس!
ابر، هر گاه كه مى‏بارد از انبوهىِ بغض‏
شرم از تشنگى جان تو دارد عباس!
خيمه‏ها، تشنه آبند ولى مشك تهى‏
صحبت از شام غريبان تو دارد، عباس!