کاروان شعر عاشورا

محمد علي مجاهدي

- ۲ -


سيماى امام حسين عليه‏السلام در شعر فارسى‏

شاعرانى كه در مديحت و يا مرثيت سالار شهيدان و شهداى كربلا)عليهم السلام» به استقلال سخن گفته‏اند و يا در پيشينه شعر فارسى آثارمنظومى از آنان در همين ارتباط به ثبت رسيده است فراوان‏اند، اما گروه‏ديگرى از شاعران فارسى زبان بى‏آنكه اثر مستقلى در اين رابطه داشته باشند،گاهى به مناسبت و يا در جايى كه مقام سخن اقتضا كرده است، از وجود نازنين‏سالار شهيدان به عنوان يك نماد تاريخى - مذهبى كه اسطوره آزادگى،مردانگى و ستم‏ستيزى است، بهره برده‏اند و گاهى نيز در اثناى سخن به‏صورت كوتاه و بسيار گذرا از قافله سالار كربلا ياد كرده‏اند و در مظلوميت،حقانيت و يا عظمت وجودى آن حضرت سخن گفته‏اند، از همين روى لازم‏ديديم در طليعه اين تذكره، از اين گروه شاعران نيز ياد كنيم.
1. ابوزيد محمّد غضائرى رازى كه در اوايل سده پنجم مى‏زيسته، از مادحان‏بهاءالدوله ديلمى است و با عنصرى )متوفاى 431 ه . ق» معاصر بوده و به جز219 بيت از اشعار شامل دو قصيده بلند، چند قطعه و ابيات پراكنده از او دردست نيست غضائرى رازى در قطعه شعرى سه بيتى به مديحت پنج تن آل‏عبا پرداخته است:
مرا شفاعت اين پنج تن بسنده بود
كه روز حشر بدين پنج تن، رهانم تن‏
بهين خلق و برادْرش و دختر و دو پسر:
محمد و على و فاطمه، حسين و حسن‏
اَيا كسى كه شدى معتصم به آل رسول
زهى سعادت تو، لا تخف و لا تحزن
2. قطران تبريزى ملقب به فخر الشعراء و مُكنّى به ابومنصور فرزندمنصور گيلانى است، ولى خود وى در ده شادى آباد واقع در شش كيلومترى‏جنوب شرقى تبريز به دنيا آمده است. او در سبك خراسانى شعر مى‏سروده وتعداد اشعارش را حدود دوازده هزار بيت نوشته‏اند كه اغلب در قالب قصيده‏بوده است. وى در سال 466 ه . ق به بيمارى نقرس در تبريز بدرود حيات‏گفته و در مقبرة الشعراى سرخاب به خاك سپرده شده است.
همو علاوه بر ديوان شعر، لغت نامه‏اى نيز داشته به نام تفاسير فى لغة الفرس‏كه فعلاً نسخه‏اى از آن در دست نيست.
سروده، به هنگام دعا، دشمنان او را همانند فرعونيان و همچون كفاركربلا مرده مى‏خواهد:
تا وصف غرقه گشتن فرعونيان بوَد
تا نعت كربلا بود و آن همه بلا
بادند دشمنانْت چو فرعونيان غريق‏
خصمانْت گشته مرده چو كفار كربلا
و در رثاى ممدوحى ديگر، تشنه جان دادن او را با شهيد كربلا مقايسه‏كرده است!
رفتى زجهان به تشنگى بيرون‏
مانند شهيد كربلا بودى
همو در قصيده مناقبى ديگرى درباره ممدوحى ديگر و نتيجه كارزارى كه‏با دشمن داشته است مى‏گويد:
گشت چون زهر هلاهل، نوش در كام عدو
چون شدى در جنگ و، گفتى جنگجويان را هلا
آن بلا كآورده‏اى در جان بدخواهان ملك‏
فاش گشت اندر جهان همچون حديث كربلا
3. حكيم ناصرخسرو قباديانى »481 - 394) مكنّى به ابومعين و ملقب ومتخلص به »حجت« فرزند خسرو قباديانى، از پرآوازه‏ترين سخنوران و سن‏هشتاد و هفت سالگى در قصبه يمگان از ولايت بدخشان بدرود حيات گفت.
ديوان ناصرخسرو داراى يازده هزار بيت است كه در دو قالب قصيده وقطعه سروده شده، و دو مثنوى پندآموز او به اسامى روشنايى‏نامه و سعادت‏نامه‏موسوم است. معروف‏ترين آثار وى عبارتند از: وجه دين، الاكسير الاعظم درحكمت، زاد المسافرين در بيان عقايد اسماعيليه، سفرنامه كه شرح مسافرتهاى‏عديده اوست و خوان اخوان در تبليغ عقايد دينى خود.
وى در عمر خود، ثناى كسى را نگفت و جز در مناقب آل اللَّه شعر مناقبى‏نسرود. شيوه شعرى او سبك خراسانى است و آثار او از متانت، استوارى وسختگى خاصى برخوردار است.
وى در مذمت حاكمان عشرت طلب و محتسبان شرابخواره عصر خويش‏مى‏گويد:
حاكم، در جلوه خوبان به روز
نيمشبان، محتسب اندر شراب‏
خون حسين، آن بچشد در صبوح!
وين بخورد ز اشتر صالح، كباب !
ناصر خسرو در قصيده مناقبى خود در ستايش رسول گرامى اسلام صلى‏اللَّه‏عليه و آله و سلم از امام حسن و امام حسين عليهما السلام به بزرگى ياد مى‏كندو ارادت قلبى خود را نسبت به آنان ابراز مى‏دارد:
قرين محمد كه بود؟ آن كه جفتش‏
نبودى مگر حور عين محمد
حسين و حسن، شين و سين محمد
حسين و حسن را شناسم حقيقت‏
به دو جْهان، گل و ياسمين محمد
چنين ياسمين و گل اندر دو عالم‏
كجا رُست جز در زمين محمد؟
نيارم گزيدن همى مر كسى را
بر اين هر دوان نازنين محمد
و در قصيده سخته ديگرى، اين دو وجود نازنين را سرور جوانان بهشت‏معرفى مى‏كند و در بيان اين امر از كلام رسول خدا سود مى‏جويد:
جوانى ستوده است، مدحت مر او را
بس است و جز اين نيستش هيچ مفخر
كه: سادات جمع جوانان جنت‏
نبى گفت: هستند شُبَّير و شُبَّر
همو در قصيده‏اى شيوا، از غاصبان حقوق آل‏اللَّه سخن مى‏گويد:
بر منبر حق شده‏ست دجّال‏
خامش بنشين به زير منبر
اول به مراد عام نادان‏
بر رفت به منبر پيمبر
گفتا كه: منم امام و، ميراث‏
بستد زنبيرگان و دختر
روى وى، اگر سپيد باشد
ور مى‏بروى تو با امامى‏
كاين فعل شده ست زو مُشهَّر
من با تونيَم، كه شرم دارم‏
از فاطمه و شُبَير و شُبَّر
حكيم ناصر خسرو در قصيده‏اى ديگر از جريان غدير سخن مى‏گويد ومنكران اين واقعيت را به راه راست مى‏خواند:
بنگر كه خلق را به كه داد و چگونه گفت‏
روزى كه خطبه كرد نبى بر سر غدير
دست على گرفت و، بدو داد جاى خويش‏
گر دست او گرفت، جز از دست او مگير
اى ناصبى! اگر تو مُقرّى به دين خويش‏
حيدر امام توست، شُبَر آن گهى شبير
ور منكرى وصيت او را به جهل خويش‏
پس خود پس از رسول ببايد همى سفير
علم على، نه قال و مقال است عن فلان‏
بل علم او چو درّ يتيم است بى نظير
و در اين قصيده از »سرّ يزدان« سخن به ميان مى‏آورد كه همان »علم لَدُنى«است كه رسول خدا جانشين خود اميرمؤمنان را از آن بهره‏ور ساخته و سايرائمه اطهار - علهيم السلام - نيز به‏ترتيب از آن برخوردار شده‏اند:
بدين پرده اندر، كسى ره نداند
جز آن كس كه ره را بجويد ز رهبر
پيمبر به كه سپرد اين سِر؟! به حيدر
اگر تو مُقرّى، زمن خواه پاسخ‏
و گر منكرى، پس تو پاسخ بياور
زخانه ى مهين و كهين و كبرتر
جوابم بياور از آنها مفَسَّر
بگو: از دو خواهر زن و دو برادر
كدامند فرزندشان ماده و نر؟
بيان كن كه از چيست تركيب عالم؟
جوابم ده از خشك اين شعر، وَزتر
نداند بحق خدا و، نداند
نداند كسى جز كه شبَّير و شبَّر
ناصرخسرو در قصيده‏اى غير مردَّف ولى با قافيه موصوله، به مرفّهان بى‏درد و سرخوش از شراب عشرت نهيب مى‏زند و عذر خود را از عدم‏همراهى با آنان توضيح مى‏دهد:
اى همه ساله دَنان به گرد دِنان در!
من نه به گرد دِنانم و نه دَنانم‏
من كه زخون حسين پر غم و دردم‏
شاد چگونه كنند خون رَزانم؟
اين قصيده‏سراى پرآوازه، هنگامى كه پاى دفاع از آل‏اللَّه در ميان است،سخنش عريانى بيشترى پيدا مى‏كند و به متجاوزان به حقوق اهل بيت و به‏همو در اثبات امامت بلافصل ائمه اطهار و جانشينى محرز اميرمؤمنان، باناصبيان زمانه خود گفتگو دارد و از اين كه ديگران را بر خاندان رسول‏برگزيده‏اند، سرزنش مى‏كند.
و در قصيده مناقبى ديگر مردَّف به نام مبارك على همين احتجاج را دنبال‏مى‏كند:
نبود اختيار على: سيم و زر
كه دين بود و علم: اختيار على‏
گزين و بهين زنان جهان‏
كجا بود جز در كنار على؟
حسين و حسن: يادگار رسول‏
نبودند جز يادگار على
4. اديب صابر ترمذى )متوفاى 538 ه . ق» فرزند اسماعيل ترمذى ملقب به‏شهاب‏الدين از شعراى چيره دست سده ششم هجرى و در قصيده سرايى يدطولايى داشته و از شيوه فرخى پيروى مى‏كرده است. اصل و زادگاهش ترمذواقع در شمال بلخ بوده ولى غالباً در مرو و بلخ و خوارزم به سر مى‏برده.
ديوان اشعار وى حاوى شش هزار بيت به چاپ رسيده است.
اديب صابر در لُغَز منظومى كه در مورد »آب« سروده، آورده است:
به كربلا چو دهان حسين ازو نچشيد
همى دهند زبانها يزيد را دشنام‏
اگر به زير ركاب حسين، او بودى‏
همو ضمن ستايش ممدوح خود، در قصيده‏اى ديگر مى‏گويد:
دانى كه بر على و حسين و حسن چه كرد
عهد بد زمانه، چه در سر چه در علن؟
و باز در مديحت ممدوحى ديگر، در مبالغه بسيار اغراق كرده است:
زهى به خلد روان كرده بر ثنات زبان‏
روان فاطمه و حيدر و حسين و حسن
و در قصيده‏اى ديگر، ممدوح خود را در »خُلق« و »خَلق« با امام دوم وسوم مقايسه‏كرده است!
بنياد حسن و قبله احسان: ابوالحسن‏
در خُلق و خلق، مثل حسين و حسن شده‏
و در هجران محبوب خود در غزلى هفت بيتى آورده است:
تا تو بشدى، بشد قرارم‏
معلوم نمى‏شود كجا شد؟
هجران تو، دشت كربلا بود!
زو حصّه من همه بلا شد
و زخون دوديده، رويم اينك
چون حلق شهيد كربلا شد!
زين گونه شود كه من شدستم‏
هر دل كه به عشق مبتلا شد
ابومحمد و مشهور به اشرف از چهره‏هاى شاخص سبك خراسانى درشعر فارسى است. وى همانند شعراى سلف، در ستايش ممدوحان خود نه‏تنها روى به اغراق آورده بلكه در مرثيت آنان نيز حتى از مقدسات مايه‏گذاشته است:
اى بيوفا زمانه! چه خواهى دگر؟ مگير
وى تندرو سپهر! چه دارى دگر؟ بيار
واللَّه كه ماتم شرف الدين بوعلى‏
از ماتم حسين على هست يادگار!
همو ضمن ستايش ممدوحى ديگر مى‏گويد:
گاه آن است كه طفلان چمن‏
اندر آيند چو عيسى به سخن‏
گه گشايند دهان، از لاله‏
گه نُمايند زبان، از سوسن‏
لاله غرقه به خون همچو حسين‏
سوسن زنده نفس همچو حسن
6. انورى ابيوردى )متوفاى 585 ه . ق» ملقب به اوحد الدّين در شمارنامدارترين قصيده‏سرايان فارسى است كه طبع و قادّ خود را صرف سرودن‏اشعار مناقبى در مديحت امرا و سلاطين هم‏عصر خود كرده است. انورى، اصولاًاز اسامى مقدس به عنوان نماد تاريخى و مذهبى سود مى‏جويد و در مديحت‏ممدوحان خود به كار مى‏گيرد و تن به قياس مع‏الفارق مى‏دهد:
اى جهان را جمال و، جاه تو زين‏
حسام دولت و دين، اى خداى داده تو را
جمال احمد و، جود على و، نام حسين!
...
از زمين تا به آسمان، ما بين‏
به من از كُربت و بلا آورد
كه نياورد كربلا به حسين!
7. خاقانى شروانى »595 - 520) نامش ابراهيم، كنيه‏اش ابوبديل لقبش‏افضل‏الدّين و حسّان‏العجم است. بسيارى از سخن شناسان او را بزرگ‏ترين‏قصيده سرا در زبان فارسى مى‏شناسند.
وى در قصيده آيينى خود - در توحيد و موعظه و مدح حضرت رسول‏اكرم‏صلّى‏اللَّه عليه وآله - از شروان و اهالى آن شكوه سر مى‏دهد خود را حسين‏زمان! و روزگار خود را عاشورا و دشمنانش را يزيد و شمر معرفى مى‏كند:
من حسين وقت و نا اهلان يزيد و شمر من‏
روزگارم جمله عاشورا و شروان كربلا!
8. عطار نيشابورى »618 - 540) نامش: محمد ملقب به فريد الدين و مكنى‏به ابوحامد از عرفاى نامدار و شاعر سده ششم هجرى است و در عرفان‏اسلامى از چهره‏هاى شاخص و ماندگار مى‏باشد. در قريه كدكن از توابع‏نيشابور به دنيا آمد، و پس از پدر شغل‏او را در پيش گرفت و دارو فروش شدو به امر طبابت نيز مى‏پرداخت. در همين ايام به تأليف دو منظومه مصيبت‏نامه‏و الهى‏نامه همت گماشت، و سپس به سير و سلوك روى آورد و به مصر،خود را دريافت.
آثار منظوم او را حاوى يكصد هزار بيت دانسته‏اند و تأليفاتش را تا 114جلد نوشته‏اند اما به عقيده شادروان سعيد نفيسى در تعليقات لباب الالباب -آن چه قطعاً از عطار نيشابورى است، عبارت است از:
تذكرة الاولياء، اسرارنامه، الهى‏نامه، پندنامه، خسرونامه، مختارنامه، مصيبت‏نامه،مفتاح الفتوح، منطق‏الطير، نزهة الاحباب، يا ديوان اشعار.
عطار پس از عمرى طولانى و پر فراز و نشيب به سال 618 ه . ق درنيشابور به دست يكى از سپاهيان مغول كشته شد و اينك آرامگاه او در اين‏شهر، زيارتگاه اهل معرفت و بصيرت است. ازوست:
كيست حق را و پيمبر را، ولى؟
آن حسن سيرت، حسين بن على‏
آفتاب آسمان معرفت‏
آن محمد صورت و حيدر صفت‏
نه فلك را، تا ابد مخدوم بود
ز آن كه او سلطان ده معصوم بود
قرّة العين امام مجتبى‏
شاهد زهرا، شهيد كربلا
آن چنان سَر، خود كه برَّد بى دريغ؟
كآفتاب از درد آن، شد زير ميغ
گيسوى او، تا به خون آلوده شد
خون گردون از شفق پالوده شد
كى كنند اين كافران با اين همه‏
صد هزاران جان پاك انبيا
صف زده بينم به خاك كربلا
در تَموز كربلا، تشنه جگر
سربريدنش، چه باشد زين بَتَر؟
با جگر گوشه ى پيمبر اين كنند
و آن گهى دعوى داد و دين كنند!
كفرم آيد، هر كه اين را دين شمرد
قطع باد از بن زفانى كاين شمرد!
البته برخى از اهل تحقيق در انتساب اين مثنوى به عطار نيشابورى ترديدكرده‏اند و آقاى دكتر شفيعى كدكنى از اين زمره‏اند.
9. شيخ مصلح‏الدين سعدى شيرازى )متوفاى 691 ه . ق» بزرگ‏ترين‏غزلسراى فارسى زبان، در اوايل سده هفتم در شيراز به دنيا آمد و پس از پايان‏تحصيلات مقدماتى در زادگاه خود، به بغداد رفت و در مدرسه نظاميه‏مشغول به تحصيل شد. سپس به سير آفاق و انفس پرداخت و پس از سى سال‏به شيراز بازگشت و دو اثر جاويدان خود گلستان و بوستان را نوشت.
كليات اشعار او بارها به چاپ رسيده و بوستان و گلستان او از ديرباز موردعنايت ادب‏دوستان قرار داشته و دارد. از اوست:
فردا كه هر كسى به شفيعى زنند دست‏
ماييم و دست و دامن معصوم مرتضى‏
يا رب! به خون پاك شهيدان كربلا
يا رب! به صدق سينه پيران راستگوى‏
يا رب! به آب ديده مردان آشنا
دلهاى خسته را به كرم مرهمى فرست‏
اى نام اعظمت در گنجينه شفا!
10. جلال‏الدين محمد مولوى بلخى »672 - 604) معروف به ملاى رومى‏فرزند بهاء الدين محمد، چهره‏اى نيست كه براى اهل شعر و عرفان ناشناخته‏باشد. حكيم سنايى )متوفاى 545 ه . ق» و عطار نيشابورى »627 - 530) وملاى رومى سه ضلع مثلثى را تشكيل مى‏دهند كه قلمرو وسيع شعر و عرفان‏در سده‏هاى ششم و هفتم در اختيار آنهاست. هر يك از آنان به نوبت در اين‏قلمرو كران ناپيدا به آفرينش آثار منظومى در عرصه زبان فارسى توفيق‏يافته‏اند كه جلوه‏هاى بديعى از انديشه‏هاى عرفانى را در آيينه شعر پارسى درمعرض تماشا قرار داده است كه هنوز از مشتاقان شعر و عرفان دل مى‏ربايد ودر كار آنان دلبريها مى‏كند.
ملاى رومى در دفتر ششم مثنوى معنوى خود، به عزادارى شيعيان اهل‏حلب در سوگ سالار شهيدان اشاره مى‏كند و ماجراى شاعر غريبى را به‏تصوير مى‏كشد كه در دروازه انطاكيه شاهد اين عزاداريها است و هنگامى كه‏از سبب اين عزاداريها جويا مى‏شود، پاسخى مى‏شنود كه براى او پرسش‏آفرين است و در حقيقت اين مولوى بلخى است كه از زبان اين شاعر،ناشناخته و غريب سخن مى‏گويد و بر اهل حلب نهيب مى‏زند كه نصيب شمااز واقعه عاشورا چيست؟ و درسى كه از قيام كربلا گرفته‏ايد، كدام است؟ وشاهدان شهيد به مقام و منزلتى كه مى‏خواستند رسيده‏اند، و ماييم كه در كوره‏راه زندگى بى‏آنكه رسم و راه آنان چراغ راهمان باشد، ره مى‏سپريم و سالهااست كه با اين غفلت دامنگير كنار آمده‏ايم:
روز عاشورا، همه اهل حلب‏
باب انطاكيه اندر، تا به شب‏
گرد آيد مرد و زن، جمعى عظيم‏
ماتم آن خاندان دارد، مقيم‏
ناله و نوحه كنند اندر بكا
شيعه، عاشورا براى كربلا
بشمرند آن ظلمها و امتحان‏
كز يزيد و شمر ديد آن خاندان‏
نعره هاشان مى‏رود در ويل وَشت‏
پر همى گردد همه صحرا و دشت‏
يك غريبى، شاعرى، از ره رسيد
روز عاشورا و، آن افغان شنيد
شهر را بگذاشت، و آن سوداى كرد
قصد جست و جوى آن هيهاى كرد
پرس پرسان مى‏شد اندر اقتفاد
چيست اين غم؟ بر كه اين ماتم فتاد؟
اين رئيسِ زفت باشد كه بمرد
اين چنين مجمع، نباشد كار خرد
نام او، و القاب او، شرحم دهيد
كه غريبم من، شما اهل دهيد
چيست نام و پيشه و اوصاف او؟
مرثيه سازم كه مرد شاعرم‏
تا از اينجا، برگ و لالِنگى برم‏
آن يكى گفتش كه: هى! ديوانه‏اى
تو نيى شيعه، عدوّ خانه‏اى
روز عاشورا نمى‏دانى كه هست‏
ماتم جانى كه از قرنى به است؟
پيش مؤمن كى بود اين غصه، خوار
قدر عشق گوش؟ عشق گوشوار
پيش مؤمن، ماتم آن پاك روح‏
شهره‏تر باشد ز صد طوفان نوح‏
گفت: آرى، ليك كو دَور يزيد؟
كى بُدست اين غم؟ چه دير اينجا رسيد!
چشم كوران، آن خسارت را بديد
گوش كرّان، آن حكايت را شنيد
خفته بودستيد تا اكنون شما؟!
كه كنون جامه دريديت از عزا!
پس عزا بر خود كنيد اى خفتگان!
زآن كه بدمرگى است اين خواب گران!
روح سلطانى، ز زندانى بجست‏
جامه چه دْرانيم و؟ چون خاييم دست؟
چون كه ايشان، خسرو دين بوده اند
وقت شادى شد، چو بشكستند بند
كنده و زنجير را، انداختند
روز ملك است و گَش شاهنشهى‏
گر تو يك ذره از ايشان آگهى‏
ورنيى آگه، برو بر خود گِرى!
ز آن كه در انكار نقل و محشرى‏
بر دل و دين خرابت نوحه كن‏
كه نمى‏بيند جز اين خاك كُهن‏
ورهمى بيند، چرا نبود دلير؟
پشتدار و جان سپار و چشمْ سير؟
در رخت، كو از مىِ دين فرّخى؟
گر بديدى بحر، كو كفّ سخى؟!
آن كه جُو ديد، آب را نكْنَد دريغ‏
خاصه آن، كو ديد آن دريا و ميغ
و در اينجا با نقل غزل پرشور و معروف عاشورايى جلال‏الدين مولوى‏بلخى حسن ختام اين مقال را رقم مى‏زنيم:
كجاييد اى شهيدان خدايى؟
بلاجويان دشت كربلايى‏
كجاييد اى سبك روحان عاشق؟
پرنده‏تر ز مرغان هوايى‏
كجاييد اى شهان آسمانى؟
كجاييد اى ز جان و جا رهيده؟
كسى مرعقل را گويد: »كجايى؟!«
كجاييد اى درِ زندان شكسته؟
بداده وامداران را رهايى‏
كجاييد اى در مخزن گشاده؟
كجاييد اى نواى بينوايى؟
در آن بحريد كاين عالم كف اوست‏
زمانى بيش داريد آشنايى‏
كف درياست صورت‏هاى عالم‏
ز كف بگذر، اگر اهل صفايى‏
دلم كف كرد، كاين نقش سخن شد
بهل نقش و به دل رو گر زمايى
11. خواجوى كرمانى ملقب به كمال‏الدين و مكنّى به ابوالعطاء »753 - 679)در شمار بهترين غزلسرايان سده هشتم هجرى است. وى علاوه بر ديوان‏اشعارش كه حاوى حدود بيست هزار بيت مى‏باشد پنج منظومه در قالب‏مثنوى دارد كه به تقليد از حكيم نظامى سروده است.
مزار وى در نزديكى دروازه قرآن شهر شيراز، زيارتگاه صاحبدلان وشفيتگان ادب پارسى است. وى در بندى از تركيب بند خود كه در توحيد ومناقب خلفا سروده، از سالار شهيدان بدين گونه ياد كرده است:
آن گوشوار عرش كه گردون جوهرى‏
درويش ملك بخش و جهاندار خرقه پوش‏
خسرو نشان صوفى و سلطان حيدرى‏
در صورتش معين و، در سيرتش مبين‏
انوار ايزدى و، صفات پيمبرى‏
در بحر شرع، لؤلؤى شهوار و همچو بحر
در خويش غرقه گشته ز پاكيزه گوهرى‏
اقرار كرده حر يزيدش به بندگى‏
خط باز داده روح امينش به چاكرى‏
لبْ خشك و ديده‏تر، شده از تشنگى هلاك‏
و آنگه طفيل خاك درش خشكى و ترى‏
از كربلا بِدو همه كرب و بلا رسيد
آرى همين نتيجه دهد ملك پرورى‏
گلگون هنوز چنگ پلنگان كوهسار
از خون حمزه، شاه شهيدان روزگار
همو در تركيب هفده‏بندى خود در نعت »سلطان الانبيا و مناقب الائمةاثنى عشر« عليهم‏السلام بند هفتم آن را به سالار شهيدان اختصاص داده است:
به حلق تشنه آن رشگ غنچه سيراب‏
كه رخ به خون جگر شويد از غمش عنّاب‏
شه دو مملكت و شهسوار نه مضمار
مهِ دوازده برج و، امام شش محراب‏
فروغ جان رسول و، چراغ چشم بتول‏
بهار عترت و، نوباوه دل اصحاب‏
شود ز خون دل، اجزاى او عقيق مذاب‏
وگر سپهر برد نام آتش جگرش‏
كند به اشك چو پروين ستارگان را آب‏
به كربلا شد و، كرب‏وبلا به جان بخريد
گشود بال و، ازين تيره خاكدان بپريد
و در مثنوى هماى و همايون خود نيز در مقام تشبيه از عطش و استغناى‏وجودى آن حضرت ياد مى‏كند:
جگر تشنه شسته دست از حيات‏
سوى كربلا برده آب فرات
12. قاسم انوار تبريزى »837 -757) ملقب به معين‏الدين از شعراى عارف‏مشرب و پرآوازه سده هشتم و نهم هجرى است. زادگاهش در روستاى‏سراب از توابع تبريز و در گذشتش در قصبه خرجرد واقع در دو فرسخى تربت‏جام اتفاق افتاده و در همان‏جا به خاك سپرده شده است.
در شعر از سه تخلص: قاسم، قاسمى و شاه قاسم بهره مى‏برد و ديوان‏چاپى اشعارش داراى 6505 بيت مى‏باشد و داراى ده قسمت است كه 27 بيت‏آن شامل مراثى مى‏شود.
قاسم انوار از شيفتگان آل الله خصوصاً جمال مرتضوى است:
با همه انبياء آمده‏اى در خفا
لحمكَ لحمى نبى گفت تو را اى ولى‏
سرور مردان على، شاه! سلام عليك‏
درج دُر »لافتى« برج مدد »هل اتى«
»انتَ وَلىّ الورى‏« شاه سلام عليك‏
باب شبير و شبَر، خسرو والا گهر
مرشد اهل هنر، شاه! سلام عليك
و در هشدار به رهروان صراط توحيد مى‏گويد:
از عيان گر واقفى، بگذر زعين‏
اَينَ تَمشى؟ اَينَ تَمشى؟ اَينَ اَين؟
»نحنُ اَقرب« گفت »من حَبلِ الوريد«
مقصد عالم تويى در نشأتين‏
تا تو را جهل جبلّى غالب است‏
واندانى شين را هرگز ز زَين‏
سخت محرومى و، بس بى بهره‏اى
چون مسلط شد يزيدت بر حسين
13. عصمت بخارائى )متوفاى 840 ه . ق» معروف به خواجه عصمت فرزندخواجه مسعود از شعراى گران پايه سده نهم هجرى است كه در سرودن انواع‏قالب‏هاى شعرى خصوصاً غزل بسيار توانا بوده و گاه سخنش به كلام لسان‏الغيب حافظ شيرازى بسيار نزديك مى‏شود، و در شعر غالباً )عصمت»تخلص مى‏كند. و گاه نيز از تخلص )نصيرى» بهره مى‏برد. همو در قصيده‏اى‏و سالار شهيدان نشان مى‏دهد:
دست در فتراك آل مصطفى بايد زدن‏
هر دو عالم را به همت، پشت پا بايد زدن‏
تا بنوشى شربت شهد شهادت چون حسن‏
جام زهر از دست ساقىّ رضا بايد زدن‏
در صف آل على خواهى كه باشى سرخ روى‏
چنگ در ذيل شهيد كربلا بايد زدن‏
در وفاى خاك و خون آغشتگان كربلا
تا قيامت خيمه بر راه بلا بايد زدن‏
پاى در ميدان دعوى مى‏نهى مردانه وار
رهنوردان بلا را، مرحبا بايد زدن
14. عبدالرحمن جامى »898 - 817) ملقب به نورالدين فرزند نظام الدين‏احمد جامى از شعرا و فضلاى پر آوازه سده نهم هجرى است. زادگاهش‏خرجرد جام خراسان و با عارف نامى شيخ احمد جامى همزادگاه بوده و درسن 81 سالگى در هرات بدرود حيات گفته است.
وى در طول زندگانى مورد احترام طبقات مختلف مردم خصوصاًدانشمندان و شاعران زمانه خود بوده و با اعزاز تام به سر مى‏برده است. تعدادآثار قلمى او را بالغ بر پنجاه جلد نوشته‏اند كه از مهم‏ترين آنها است:
نفحات الانس، بهارستان به شيوه گلستان سعدى، مثنوى هفت اورنگ كه‏داراى هفت منظومه به شيوه خمسه نظامى است، شواهد النبوة، لوايح، مثنوى‏اگرچه جامى را به عنوان دشمن سرسخت رافضيان مى‏شناسند، ولى واقعيت‏از معتقدان صميمى خاندان عصمت و طهارت است و او با شيعيان مخلص‏اهل بيت هيچ مشكلى ندارد، ولى با كسانى كه به انواع بدعتها آلوده‏اند، كنارنمى‏آيد.
جامى در اورنگ يكم از مثنوى سلسلة الذهب خود در نود بيت جريان‏فرزدق و هشام بن عبدالملك را به رشته نظم كشيده و در عظمت وجودى امام‏زين العابدين يادگار ماندگار كربلا داد سخن داده است كه به نقل ابيات‏معدودى از آن بسنده مى‏كنيم:
پور عبدالملك به نام هشام‏
در حرم بود با اهالى شام‏
مى‏زد اندر طواف كعبه قدم‏
ليكن از ازدحام اهل حرم‏
استلام حجر، ندادش دست‏
بهر نظّاره، گوشه‏اى بنشست
ناگهان، نخبه نبى و ولى‏
زين عبّاد، بِن حسين على‏
در كساء بها و حله نور
بر حريم حرم فكند عبور
هر طرف مى‏گذشت بهر طواف
در صف خلق، مى‏فتاد شكاف‏
زد قدم بهر استلام حجر
گشت خالى زخلق، راه و گذر
شاميى كرد از هشام سؤال‏
از جهالت، در آن تعلل كرد
وزشناسايى‏اش تجاهل كرد.
گفت: نشناسمش! ندانم كيست!
مدنى يا يمانى يا مكّى است!
بوفراس، آن سخنور نادر
بود در جمع شاميان حاضر
گفت: من مى‏شناسمش نيكو
زو چه پرسى؟! به سوى من كن رو
آن كس است اين، كه: مكه و بطحا
زمزم و بوقبيس و خيف و منا
حرم و حِلّ و بيت و ركن حطيم‏
ناودان و، مقام ابراهيم‏
مروه، مسعى‏، صفا، حجر، عرفات‏
طيبه و كوفه، كربلا و فرات‏
هر يك آمد به قدر او عارف‏
بر علوِّ مقام او، واقف‏
قرّة العينِ سيدالشهدا است‏
غنچه شاخ دوحه زهراست‏
ميوه باغ احمد مختار
لاله داغ حيدر كرار
چون كند جاى در ميان قريش
رود از فخر،تر زبان قريش‏
به نهايت رسيد فضل و كرم‏
گر بپرسد ز آسمان بالفرض‏
سايلى: مَن خيارَ اهل الارض ؟
به زبان كواكب و انجم‏
هيچ لفظى نيايد الاّ: »هُم«
و سپس خشم هشام را از اشعارى كه ابوفراس )معروف به فرزدق»بالبداهة در پاسدارى از مقام امام زين العابدين عليه‏السلام سروده بود، به‏تصوير مى‏كشد و ماجراى زندانى شدن فرزدق وصله دوازده هزار درمى كه‏امام براى او مى‏فرستند، در نهايت رسايى روايت مى‏كند و در پايان اين‏حكايت مى‏گويد:
مادح اهل بيت، در معنى‏
مدحت خويشتن كند يعنى‏
مؤمنم، موقنم، خداى شناس‏
وزخدايم بود اميد و هراس‏
از كجى‏ها در اعتقاد من پاك‏
نيست از طعن كج نهادم، باك‏
دوستدار رسول و آل ويم‏
دشمن خصم بدسگال ويم‏
مست عشقند عاشقان دايم‏
لايخافون لومَةُ اللائم
اين نه رفض است محض ايمان است‏
رفض اگر هست حبّ آل نبى‏
رفض ، فرض است بر ذكىّ و غبى
15. هلالى جغتايى )مقتول به سال 936 ه . ق» از غزلسرايان ممتاز سده نهم‏و نيمه اول سده دهم هجرى است. از تركان جغتايى است كه در استرآباد به‏دنيا آمده و نشو و نما پيدا كرده و به تحصيل علوم متداول زمان پرداخته است.
در ايام جوانى به هرات سفر مى‏كند و مورد عنايت سلطان حسين ميرزاقرار مى‏گيرد و در شمار ملازمان اميرعلى شير نوايى در مى‏آيد.
تذكره‏نويسان در شرح حال وى آورده‏اند هنگامى كه مطلع زير را براى‏امير على شيرنوايى خواند:
چنان از پا فكند امروز آن رفتار و قامت هم‏
كه فردا برنخيزم، بلكه فرداى قيامت هم!
از تخلص او پرسيد، جواب داد: هلالى، و امير گفت: بَدرى، بَدرى.
در نام او اختلاف است، برخى از او به نام نورالدين ياد كرده‏اند و بعضى نام‏او را بدرالدين دانسته‏اند. در مورد كشته شدن وى سه قول وجود دارد:
قول اول اين كه به دستور عبيداللَّه خان ازبك و به جرم تشيّع به دست‏شخصى به نام سيف‏اللَّه به شهادت رسيد؛ و قول دوم حاكى از اين است كه دريورش عبيداللَّه خان ازبك به نواحى خراسان در چهار سوق هرات به دست‏سپاهيان ازبك كشته شده است؛ و قول سوم مبنى بر اين تصور است كه وى درقالب يك رباعى، خان ازبك را هجو كرد و بر سر همين شعر سر خود را به بادماده تاريخ قتل او را در جمله »سيف‏اللَّه كشت« يافته‏اند كه با سال 936 ه . ق‏شادروان سعيد نفيسى نيز آن را پس از مقابله و تصحيح همراه مثنوى شاه ودرويش و مثنوى صفات العاشقين او توسط انتشارات كتابخانه سنائى به سال‏1337 چاپ و منتشر كرده است.
وى در قطعه رسا و شيوايى، حديث معروف نبوى را: »انا مدينة العلم وعلىٌّ بابها« استادانه به رشته نظم كشيده است:
قطعه‏
محمد عربى، آبروى هر دو سرا
كسى كه خاك درش نيست، خاك بر سر او
شنيده‏ام كه تكلم نمود همچو مسيح‏
بدين حديث، لب لعل روح‏پرور او
كه: من مدينه علمم، على در است مرا
عجب خجسته حديثى است، من سگ در او
همو در مثنوىِ »شاه و درويش« ضمن وصف معراج رسول گرامى‏اسلامى و اصحاب بزرگواران آن حضرت، مى‏گويد:
آفتابى و، پرتوند همه‏
پيشوايى تو، پيروند همه‏
چار يار تو در مقام نياز
هر يكى: شاه چار بالشِ ناز
چار طاق طرب سراى وجود
چار باغ فضاى گلشن جود
من سگ با وفاى اين هر چار
هر دو چشمم براى ايشان چار
على و فاطمه، حسين، حسن‏
بنده كمترين توست: بلال‏
بلبل باغ دين توست: بلال‏
بر فلك، غلغل بلال تو باد
آسمان، منزل بلال تو باد
نسبت من اگر كنى به بلال‏
به هلالى علم شوم، مه و سال
و اين قصيده آيينى هلالى جغتايى در ستايش امام حسن و امام حسين‏عليهماالسلام از امهات قصايد آيينى در زبان فارسى است:
تخت مرصّع گرفت شاه ملمّع بدن‏
جيب مرقّع دريد، شاهد گل پيرهن‏
ساغر سيمين شكست، ساقى زرين قدح‏
پيكر پروانه سوخت، شمع زمرّد لگن‏
آتش مجنون گرفت در كمر كوهسار
شعله به گردون رسانده آه دل كوهكن‏
حضرت خضر فلك، خلعت خضرا گرفت‏
يافت به عمر دراز، چشمه ظلمت وطن‏
شمع فلك را نشاند شعشعه آفتاب‏
شعله در انجم فكند مشعل آن انجمن‏
ارقم طاق فلك، شمع جهانتاب را
تيغ زبان تيز كرد، گرم شد اندر سخن‏
شعبده باز سپهر، زآتش پنهان مهر
خاتم زرّينه داد دست سليمان پناه‏
صبح به صحرا فتاد از بغل اهرمن‏
گفت فلك: نيست اين، بلكه در ايوان عرش‏
چتر سعادت زدند بهر حسين و حسن‏
مهر و مه از دست آن: لعل و دُر مهر و كان‏
سرو وگل از آب اين: جان و دل مرد و زن‏
هر دو بر اوج كمال، همچو مه و آفتاب‏
هر دو به باغ جمال، چون سمن و ياسمن‏
هر دو شه يك بساط، هر دو دُر يك صدف‏
هر دو مه يك فلك، هر دو گل يك چمن‏
شيفته باغ آن: غنچه خضرا لباس‏
سوخته داغ اين: لاله خونين كفن‏
بنده آهوى آن: افسر ترك و ختا
صيد سگ كوى اين: آهوى دشت ختن‏
سرْ علَم عهد آن: بيضه بيضا فروغ
مهره كش مهد اين: زهره زهرا بدن‏
والدايشان: قريش، مولّد ايشان: حجاز
منبع ايشان: فرات، معدن ايشان عدَن‏
ناقه ايشان: حليم، چون دل سلمى‏ سليم‏
مهره دل در مهار، رشته جان در رسن‏
خار خور و باركش، نرم رو و سخت كوش‏
گرگْ در و شير گير، كرگدن پيلتن‏
لعل طراز جُلَش، حضرت سلمان فارس‏
شانه كش كاكلش: حضرت ويس قرَن‏
همچو طلوع سهيل، از سر كوه يمن‏
صحن چراگاه او، خاك رفيعى كه هست‏
خار و خس آن زمين، رشگ گل نسترن‏
كاش زخاك هرات بر لب آب فرات‏
بُختى بخت افكند رخت من و بخت من‏
يافكند بر سرم سايه، هماى حجاز
تا شود اين استخوان طعمه زاغ و زغن‏
ماه جمال حسن گفت و كمال حسين‏
نظم )هلالى» گرفت حُسن كلام حسن‏
رفته فروغ بصر، مرده چراغ نظر
كرده دلم را حزين گوشه بيت الحزن‏
چشم و چراغ منيد، گر نظرى افكنيد
باز شود اين چراغ در نظرم شعله زن‏
چند بود در بلا، خاطر من مبتلا؟
چند بود در محن، سينه من ممتحن؟
نفس دغل از درون، گام نه و دام نه‏
ديو دنى از برون، راهزن و چاه كن‏
رشته جان تاب زد، آتش دل سر كشيد
شمع صفت سوختم، مردم ازين سوختن!
برفكنم جامه را، درشكنم خامه را
ختم كنم بر دعا، مهر نهم بر دهن‏
ظلِّ شما بسته‏ام، نور شما برده ام‏
جان شما غرق نور، نور شما در حضور
تا فتد از ابر فيض سايه به خار و سمن
16. ابوالحسن فراهانى از شعرا و فضلاى نامدار سده يازدهم هجرى، ازسادات حسينى فراهان و معاصر با امام قلى خان والى فارس بوده است.
وى در انواع علوم عقلى و نقلى دستى به تمام داشته و در فنون ادب نيز،شهره زمان خود بوده است. اثر ماندگار و گرانسنگ او: شرح قصايد انورى، ازمتون ارزشمند ادب پارسى است و در نزد اهل تحقيق و صاحبنظران سخن‏شناس منزلت والايى دارد.
وى در اثر سعايت بدخواهان به دستور امام قلى خان در فارس به قتل‏مى‏رسد، و چيزى نمى‏گذرد كه امام‏قلى خان و فرزندانش به دستور شاه‏صفى به‏سال 1043 از دم شمشير مى‏گذرند!
ديدى كه خونِ ناحق پروانه، شمع را
چندان امان نداد كه شب را سحر كند
از قصايد مناقبى ابوالحسن فقط چند بيت آن را در مديحت سالار شهيدان‏براى ثبت در اين تذكره برگزيده‏ايم:
زبس كه ريختم از ديده، خون دل بيرون‏
كنون، برونم از خون پر است همچو درون‏
گرَم برون چو درون پر زخون بود، شايد
كه عاشقان را يكسان بود درون و برون‏
ز مدح شاه شهيدان نمى‏دمم افسون‏
شهى كه هر سحر از شرم روى انور او
گرفته پنجه خورشيد، دامن گردون‏
مرا چه باك زتاريكى لحد ديگر؟
كه با ضميرى زين گونه مى‏شوم مدفون‏
به اختيار، جدا نيستم زخاك درت‏
كه داردم فلك دون به دست غم مرهون‏
همين توقع دارم كه همچو خاك درت‏
گذر كند زسرشك روان من جيحون‏
به پاره‏هاى دل خون فشان من نگرى‏
كه رقعه‏هاست به اخلاص دوستى مشحون
در تذكره‏ها و منابع تاريخى، گاه به اسامى شعرايى بر مى‏خوريم كه داراى‏آثار فاخرى در مقوله‏هاى مناقبى و ماتمى خصوصاً واقعه كربلا بوده‏اند ولى‏متأسفانه در پيشينه شعر آيينى به ثبت نرسيده و امروزه ما به اين گونه آثاردسترسى نداريم:
17. مولانا محمد شريف وقوعى تبريزى )متوفاى 1018 ه ق» فرزند مولاناحدادى، كه در سبك وقوع طبع آزمايى مى‏كرده و تخلص شعرى خود را ازهمين سبك بر گزيده است، هنگامى كه به مجاورت در عتبات نايل مى‏گردد ودر سلك خادمان حرم حسينى در مى‏آيد، اشعار شيوايى در مناقب آن‏حضرت مى‏سرايد كه فقط دو بيت از دو قصيده مناقبى او در تذكره‏ها آمده‏است:
دلم زمحنت دورى بسى به جان آمد
به جان رسيد كه سوى تو دلستان آمد
امروز هر كرا سر اطاعت برين درست‏
ايمن زشرمسارى فرداى محشر است
18. نورالدين محمد ظهورى ترشيزى )متوفاى 1024 ه . ق» داماد مولاناملك‏محمد قمى )متوفاى 1024 ه . ق» از غزلسرايان نازك‏انديش وچيره‏دست سبك اصفهانى در نيمه دوم سده دهم و اوايل سده يازدهم هجرى‏است كه ديوان اشعارش تاكنون به چاپ نرسيده است. اين هر دو غزلسراى‏زبر دست در بيجاپورهند و در يكسال بدرود حيات گفته‏اند »1024 ه . ق». درساقى نامه 925 بيتى خود، ظهورى ترشيزى در قسمت »قسَميه« از خون به‏ناحق ريخته سالار شهيدان در كربلا ياد مى‏كند:
به خويى، كه آتش به عالم زند
به خونى، كه از كربلا دم زند
به قدّى، كه طوبى‏ عبارت از وست‏
به چشمى كه در شهر، غارت از وست‏
به نازى، كه صد كشته را خونبهاست‏
به قهرى كه با آشتى، آشناست‏
به بيرحمى چاره ساز كسى‏
به عجز )ظهورى»، به ناز كسى‏
كه: ديگر مكن بر نگاهت جفا
19. مولانا محمد خرده كاشانى از شعراى سده يازدهم هجرى و به تصريح‏كه به مدت دو سال در عتبات مجاور بوده و اشعارى آبدار در مدح ابا عبداللَّه‏الحسين سروده كه در حال حاضر حتى بيتى از اين اشعار مناقبى را در اختيارنداريم و به جز ابيات پراكنده و يك ساقى نامه 192 بيتى از ديوان دوازده هزاربيتى اين شاعر بلند آوازه، در تذكره‏ها به ثبت نرسيده است.
20. ملانقى بروجردى فرزند شيخ احمد از علما و شعراى بروجرد در سده‏دوازدهم هجرى است. در شرح حال وى آمده است:
»... فاصل، محدث، اديب، شاعر. مسافرت‏ها كرد. چندى در ديار كاشان‏زيستن گرفت و كتابى در مقتل به نام عين البكاء تأليف كرد به تاريخ هزار ويكصد و نود و نه، در اواخر زنديه، و اما صاحب الذّريعه نوشته: »اَلَّفَهُ 1099»اما درست همان است كه من نوشته‏ام ...» از اوست:
قضا، نهاد به ره آن خدنگ و گفت: خموش!
قَدر كشيد كمان بر نشانه، دوش به دوش‏
رسيد تير جفا و نشست تا دم پر
به حلق نازك طفل حسين، على اصغر
گذر نمود ز بازوى شاه تشنه لبان‏
قضانگر كه به يك تير مى‏زند دو نشان!
زسوز سينه خود، راه گريه را گم كرد
به جاى گريه، به روى پدر تبسّم كرد
نظر به روى پدر كرد و آه سرد كشيد
نهاد سر به سر سينه حسين، خوابيد
21. غالب دهلوى )متولد1212 ه . ق» نامش ميرزا اسداللَّه خان و زادگاهش‏آگره از شهرهاى هند و مذهبش تشيع، از غزلسرايان ممتاز زمانه خود به‏شمار مى‏رفته و داراى اشعار آيينى گرانسنگى است. آثارى كه از وى به زبان‏فارسى به جاى مانده در نظم: ميخانه آرزو، سبد چين، سبد باغ دو در، دعاءالصباح و رساله فنّ بانگ و در نثر: پنج آهنگ، مهر نيمروز، دستنبو، قاطع‏برهان، درفش كاويانى، مآثر غالب و متفرقات غالب، نمايانگر احاطه او درانواع علوم متداول زمانه خود و مهارت وى در نثر و نظم فارسى است.
وى در يكى از غزليات نيايشى و توحيدى خود، نواى ساز هستى را پر اززير و بم واقعه كربلا مى‏بيند:
اى به خلاء و ملا، خوى تو هنگامه زا
با همه در گفتگو، بى همه با ما چرا!
بزم تو را شمع و گل، خستگى بوتراب‏
ساز تو را زير و بم، واقعه كربلا
* * *
به خون تپيدن گلهانشان يكرنگى است‏
چمن عزاى شهيدان كربلا دارد
22. لطفعلى بيك بيگدلى )آذر» قمى »1195 - 1123) ماده تاريخى براى‏بناى آب انبارى در كاشان به همت شخصى به نام حاجى ابوالحسن، سروده كه‏قطعه‏
فخر زمانه، حضرت حاجى ابوالحسن‏
كو راست صفوت صفى و، خُلَّت خليل‏
...
ياد آمدش چو از شه لب تشنگان حسين‏
كرد از براى تشنه لبان، بركه‏اى سبيل‏
شيرين و صاف و سرد و گوارا و مشكبوى‏
چون زنده رود و دجله و جيحون، فرات و نيل‏
...
تاريخ خواستند ز خيل سخنوران‏
اتمام بركه را، كه بود ظلّ او ظليل‏
برداشت )آذر» آب و، به تاريخ آن نوشت:
)اين بركه بر حسين شد از بوالحسن، سبيل»
كه سال 1189 ه . ق را نشان مى‏دهد و آذر اين مادّه تاريخ را، شش سال‏پيش از در گذشتش سروده است.
اين رباعى نيز از اوست:
آه از حَسنين كز جهان شيون و شين‏
سر زد زغم دو امام كونين‏
اى واى از آن زمان كه خورد آب، حسن!
در سده سيزدهم هجرى است:
»... شيخ‏محمد مشهور به شيخ‏مفيد، امام‏جمعه وجماعت، ملقب به زاهد، كه ازاوايل سن تكليف جز لباس خشن نپوشيد و لقمه چرب و شربت شيرين ننوشيد.اگر مالى داشتى بر فقرا و درويشان ايثار كردى و در سال هزار و دويست و بيست ونه در شيراز به رحمت ايزدى پيوست...« از اوست:
صبح قيامت است و دميد آفتاب ازو
يا شام ماتم است و هلال محرم است؟
اين ماتم و مصيبت و اين شور رستخيز
گر خوانمش قيامت عظمى، بسى كم است‏
فرياد از ستيزه اين چرخ روى سخت‏
كرده چها زكينه به شاهان نيكبخت‏
سلطان اوليا، على و زوجه‏اش بتول‏
بستند با حسين و حسن زين سراى رخت‏
پهلو شكسته، فرق به ناحق شكافته‏
سر از قفا بريده، جگر گشته لختْ لخت‏
فرياد از فلك كه زامداد و يارى‏اش‏
قتل حسين كرده يزيد سياه بخت‏
بر خاك تيره‏اش زجفا سرجدا فكند
با آن كه بود وارث شاهى و تاج و تخت‏
آويخت بر درخت سرى را كه مى‏شنيد
موسى كلام حق ز زبان وى از درخت
24. مولانا عبدالقادر دهلوى )بيدل» »1130 - 1054) پرآوازه‏ترين شاعرشبه قاره هند، در غزلى بلند و پرشور ارادت بى شايبه خود را به سالارشهيدان و شهداى كربلا نشان مى‏دهد و تجلى‏گاه »عشق غيور« را در كربلاجستجو مى‏كند:
سايه دستى اگر ضامن احوال ماست‏
خاك رهِ بى‏كسى است كز سرِ ما برنخاست...
داغ معاش خوديم، غفلت فاش خوديم‏
غير تراش خوديم، آينه از ما جداست...
معبد حُسن قبول، آينه زارست و بس‏
عِرض اجابت مبر، بى نفسى‏ها دعاست‏
كيست درين انجمن محرم عشق غيور؟
ما همه بى غيرتيم، آينه در كربلا است‏
)بيدل»! اگر محرمى رنج تك و دو مبر
در عرق سعى حرص خفّت آب بقاست
25. ميرزا محمد )نامى» كرمانشاهى )متوفاى 1238 ه . ق» از احفاد ميرزامهدى خان، منشى نادرشاه افشار و از شعراى نام آشنا و تواناى كرمانشاه درسده دوازدهم و سيزدهم هجرى است. مؤلف حديقة الشعراء درباره او نوشته‏است:
»... از شعرا و ادبا بل اساتيد عصر خود است. در حكومت محمد على‏ميرزاى دولتشاه... در حدود عراق و كرمانشاهان بالاستحقاق مرجع و ملجأ ورئيس ادبا و شعرا بل فضلا بوده. اما اشعارش همه خوب و حُسن عمده‏اش‏اوست:
اين بارگاه كيست كه بر بام او قياس‏
ننهاده پايه، سُلَّم ده پايه حواس‏
چون ديد خشت و گنبد او، وَهم دوربين
افتاد بر دو مهر و دو گردون در التباس‏
گِرد حريم او، به طواف است آسمان‏
بيهوده نيست كاين همه گردد به سان آس
پرسيدم از خيال كه اين قصر، كعبه است؟
زد پير عقل بانگ كه: اى پايه ناشناس!
اين بارگاه جاه حسينِ على بود
كآيد ملك به درگهش از عرش بهر پاس
26. ولايت اللَّه‏آبادى نامش ميرشاه ولايت از شعراى سده سيزدهم هجرى‏است. اين رباعى از اوست:
رباعى‏
بر اوج سپهر كبريا، ماه: حسين‏
در مملكت قدس، شهنشاه: حسين‏
برخاست كمر بسته پى دعوى حق‏
انگشت شهادت يداللَّه: حسين
27. على‏اكبر )بسمل» شيرازى »1263 - 1187) از دانشمندان و شاعران‏سلسله مدرسين شيراز است. عمّش آقا بزرگ مدرس مدرسه حكيم و پدرش‏آقا على نقيب و خودش ملقب به نواب است. در خدمت خاقان مرحوم وفرمانفرماى مبرور نهايت عزت و احترام داشته، در مراتب علمى هم اغلب‏طلبه شيراز از مدرس ايشان استفاضه مى‏كرده‏اند و هنوز بدان مفتخرند كه ازتلاميذ نواب‏اند. در فنون علم بهره كامل داشته و بيشتر همت به تأليف وتدريس مى‏گماشته. از مشاهير تأليفاتش نورالدّرايه و شرح سى فصل خواجه‏نصير است و حاشيه بر مدارك و حاشيه بر تفسير قاضى بيضاوى و تذكره‏دلگشا مشتمل بر نظم و نثر... و بحر اللآلى كه بنيان چهارده مجلد گذاشته، هرجلدى مشتمل بر حال يكى از معصومين سلام اللَّه عليهم - و تا حال حضرت‏رضا عليه‏السلام را تمام كرده، باقى را موفق به اتمام آن نشده است. رحلت‏ايشان در سال هزار و دويست و شصت و سه و مدفن‏شان حسب الوصية دربقعه جناب امير سيد محمد عليه‏السلام در پايين پاى مبارك است.
در شب عاشورا
شبى چون شب هجر، پرتاب و تب‏
چو شام پدر مردگان، با تعب‏
كواكب، سراسر ز شب تا سحر
ز سوز جگر آمده نوحه گر
بنات از سر قطب در پيچ و تاب‏
روان تا سحر كرده از ديده آب
به مغرب، شه اختران مانده مات‏
شده بر سرنعش گريان بنات‏
سيه جامه، كيوان ز دور سپهر
28. منصف قاجار »1264 - 1227) نامش محمد زمان فرزند فضلى‏على‏خان قاجار از طايفه قوانلو و متخلص به )منصف» است. رضا قلى خان‏هدايت مؤلف مجمع الفصحاء در شرح احوال وى مى‏نگارد:
»... جوانى خجسته آداب است، نيك ذات و نيكو صفات... پيوسته به تهذيب‏اخلاق و تكميل نفس، ساعى و شايق است و وارسته از قيود علايق. از كمالات‏صورى و معنوى با بهره وافى است و نصيبى كافى، خط شكسته را درست وخوش مى‏نويسد... انواع شعر را خوب مى‏گويد و اقسام‏سخن را پسنديده و مطلوب... همواره تمجيد ائمه هدى‏ كند و تعريف اهل‏صفا نگارد... .«
وى قصيده شيوايى به سبك خراسانى در مناقب سالار شهيدان دارد كه‏تشبيب زيبا و آغازين آن، بهاريه‏اى دل‏انگيز است. ابيات منتخبى از اين چكامه‏را مرور مى‏كنيم:
بهار است و هنگام گلگشت صحرا
كز ابر مُطير ست گيتى مطرّا
همه داغ از ژاله چون چشم وامق‏
همه باغ از لاله چون چهر عذرا...
نشاط از گلستان همى جست بايد
كه آنجا مهيا ست عيش مُهنّا...
به پاسخ سرودم كه: اى در نكويى‏
به رشك از تو غلمان، به شرم از تو حورا
چه بس سخت گفتارى و سست پيمان
چه بسيار خشمى و اندك مدارا...
برو جامه در نيل ماتم فرو كن‏
به ما تاختن آورد خيل ماتم‏
به ماه محرم، پس از عيد اضحى‏
چه ماتم ز شاهى كه گفتى پيمبر
كه: ما خود ازوييم و اوى است از ما
حسين، مهر سوم به چرخ ولايت‏
مهين سبط احمد، گزين پور زهرا
بدو احتياج فقير و توانگر
بدو افتخار ضعيف و توانا
رواقش، مطاف خردمند و جاهل‏
جنابش، پناه مسلمان و ترسا
به در، حضرتش را شرف جسته گردون‏
هم از دست جودش عطا برده دريا
كه: چرخ شرف راست سيار و ثابت‏
كه: بحر كرم راست اركان و اجزا...
ازو تا نه درخواست همت سليمان
از و تا نه پَذْرُفت رخصت مسيحا
نبُد در كف راد آن، حكم خاتم‏
نشد از دم پاك اين، مرده احيا...
زهى بر تو از آفرينش، ستايش‏
خهى بر تو از آفريننده، افرا
به بستان جنت، رضاى تو: دربان‏
به فرمان رحمت، ولاى تو: طغرا
به روزى كه نالند ناجى و هالك‏
به روزى كه گريند ارواح و اعضا...
نه در كف مرا جز ولاى تو كالا...
نگويم كه فردا مرا ياورى كن‏
به خود وامدارم به دنيا و عقبى...
29. محمدكاظم )آشفته» شيرازى )متوفاى 1288 ه . ق» از شعراى دوره‏ناصرى است:
»... دنيا در نظرش چندان وقعى نداشت و بيشتر به رعايت فقرا و ضعفاهمت مى‏گماشت. عقايدش صحيح و اغلب ايام سال را مشغول تعزيه دارى‏جناب خامس آل عبا عليه آلاف التحية و الثنا - بود و هر چه از املاك موقوفه‏اجداد و مكسب خودش تحصيل مى‏كرد صرف تعزيه داران مى‏نمود وبسيارى از مراثى او مشهور و بر السنه ذاكرين مذكور است و مقاطع تمام‏غزلياتش به نام مبارك حضرت مولى الموالى... ديوانش از قصايد و غزليات ومراثى و متفرقات قريب سى هزار بيت مى‏شود و مراثى‏اش مرغوب‏تر ازهمه، چون نسخه‏اش منحصر است و وارث قابلى هم كه نگاهدارى نمايد يااستكتاب كند ندارد، اگر در تذكار اشعارش اكثارى مى‏شود، معذور دارند....«
از مراثى اوست:
نه دل فاطمه را قتل حسين تنها سوخت‏
نه همين ارض و سما، عالم و ما فيها سوخت‏
»ساكنان حرم ستر و عفاف ملكوت«
همه را، دل به غريبى شه بطحا سوخت‏
تا زدند آتش عدوان به خيام حرمش‏
30. على‏اكبر )ناظم» بروجردى از شعراى سده سيزدهم هجرى است:
»... پيشه‏اش كوزه‏گرى، او همه كلام‏اللَّه را با ترجمه و تفسير در سينه‏داشت. معاصر ناصرالدين شاه است. مقدارى سوگوارى از او در ميان هست واز عيب شايگان تهى نيست... »از او است:
غلتيده به خون پيكر نوباوه ياسين‏
قرآن حكيم است، شد از ترجمه رنگين‏
اى كشته صد پاره ز »انسان لفى خسر«
اى خيمه به غارت شده از حزب شياطين‏
اى خلعت »بالحقِّ تواصَوا« به تو زيبا
وى شربت »بالصَّبر تَواصَوا« زتو شيرين‏
باللَّه كه رئيس تو نبى، نور سماوات‏
تَا اللَّه كه زمين از حَرمت كعبه ارضين
توقيع »الى ربّكَ فَارغب« به تو نازل
تو باديه پيماى »الى ربّ سَيَهدين«
حقا حَجر كفش كنت: قبله عالم‏
چون تربت پاك تو كه مسجود مصلّين‏
يا مَن دَمُه غسل قليل العَبَراتى‏
حُزنى وَ بكائى بكَ يا ملجأ عاصين‏
اى قائل »عمداً سَحِقونى« بِابى انت‏
يا ليتَ لكَ الفديَة آباء محبّين‏
تو كوكب دُرّى، شهدا دور تو پروين‏
در سايه »طوبى وَ لَهُم حُسن مآب« است‏
در صحن تو گر خاك شود )ناظم» مسكين‏
لاغيرك مقصود مرادى، دم مردن‏
لابَعدكَ محبوب فؤادى، سربالين‏
چون بر سرنى شد سر نوباوه طاها
جبريل ندا داد كه: »والشّمس و ضحيها«
امروز زنم سينه زبى دستى عباس‏
يَبكون لِعبّاس »منَ الجنّة و النّاس«
حتّى كه »تكاد يَتَفطّرنَ سموات«
بس نوحه گرى كرد حسين بر سر عباس‏
»الانَ اخى! اِنكَسَرَ ظَهرى« ازين غم‏
كوچاره به جز صبر »اَعوذُ بربِ الناس«
امروز شده قطع »يدا جعفر عمّى«
امروز حسن كشته شد از سوده الماس‏
آمد كمرِخم شه دين جانب خيمه‏
زانو به كف و وا اَسفا گو علىَ‏العباس‏
شد در حرم آشوب »اذا زلزلتِ الارض«
از خوف اسيرى، همه افتاده به وسواس؟
ناظم »فقد استمسكَ بالعُروة وثقى«
زين منصب شاهانه كه دادت مَلكُ الناس
مردى اديب و فاضل بوده و جريان مسافرت خود را به عتبات عاليات درقالب يك تركيب بند به تصوير كشيده است. وى صاحب ديوان است ومزارش درگورستان كوى صوفيان در شهر زادگاهش بروجرد قرار دارد. اين‏دو بيت ماتمى از اوست:
گفت زينب كه: مرا ديده تر مى‏بايد
گريه بر خويش به هر شام و سحر مى‏بايد
بهر بى برگى اولاد على در ره شام‏
توشه از خون دل و لخت جگر مى‏بايد
32. محى‏الدين محمد )سها» اصفهانى »1338 - 1262) فرزند هماى شيرازى»1290 - 1212) و برادرانش: ميرزا محمد حسين )عنقا» اصفهانى »1308-1260) و ميرزا ابوالقاسم محمد نصير )طرب» اصفهانى »1330 - 1276)، ازشعراى پرآوازه نيمه دوم سده سيزدهم و نيمه اول سده چهاردهم هجرى‏است. وى قصيده‏اى دارد به مناسبت ولادت خامس آل عبا كه به نقل ابياتى ازآن بسنده مى‏كنيم:
رسيد عيد همايون سيدالشهدا
به سوم مه شعبان، زمهر بارْ خدا
امام سوم، سبط دوم، وجود نخست‏
كه هست خسرو ايجاد و شاه هر دو سرا
شفيع روز جزا، قبله گاه جنّ و بشر
امام مُلك و مَلك، دادخواه شاه و گدا
مهى كه دامن زهرا است خانه شرفش‏
شهى كه قابله‏اش آمد از جنان لعيا
چو ذات يكتا، ذات وى است بى همتا
رسول نيست، وليكن بود رسولْ صفات‏
خداى نيست، وليكن بود خداى نما
لقاى حضرت بارى كه هيچ ديده نديد
پديد گشت چو خورشيد ز آن خجسته لقا...
جمال ياسين، شمس يقين، امام مبين‏
فروغ يزدان، مرآت حق، ولى خدا
قفا نكرد به دشمن، اگر چه خصم شرير
زكين نمود سرانورش جدا از قفا
به شهرْ بند رضا تا نهاد پاى شكيب‏
شد از رضاى خدا، شاه شهرْ بند رضا
غزا چو كرد به راه خدا، به يارى دين
در آن غزا، قدَر آمد مطيع او چو قضا
ز مدح آن شه، اين بنده كم از ذرّه‏
چو آفتاب بود در ميانه شعرا
اگر كه شعر )سها» بر درش شود مقبول‏
شود به روشنى آفتاب، شعر )سها»
گاهى نيز، شعراى فارسى زبان در قالب »ماده تاريخ« ارادت قلبى خود رابه سالار شهيدان ابراز كرده و انزجار قلبى خويش از دشمنان آن حضرت‏اعلام داشته‏اند كه نمونه‏هايى از آن در ادامه مى‏آيد.
33. ميرزا يحيى )ناطق» بروجردى فرزند ملامحمدصادق )مداح» ق‏درگذشت و در دهكده ميلاب به خاك سپرده شد. پاره‏اى از عمر خود را به‏صنعت چيت سازى و پاره‏اى ديگر را به شبيه گردانى گذرانيد. ديوان اشعاراو به چاپ رسيده ولى در دسترس نگارنده اين سطور قرار نگرفت. از اوست:
اى شمر! ساخت تشنگى امروز كار دل‏
آخرنشان زجرعه آبى شرار دل‏
من يك تنم زبهر شهادت درين زمين‏
يك دل براى كشتن من شد هزار دل!
كس با خبر نشد ز دل پر شرار من‏
جز نيزه و سنان كه خبر شد زكار دل‏
خنجر مكش به كشتن من، مى‏كشد مرا
داغى كه گشت از غم اكبر دچار دل
34. شباب يكى از شعراى معاصر با فرهاد ميرزا - معتمد الدوله در تاريخ بناى‏بركه كاظمين در »باب المراد« كه توسط وى احداث شده است، طى قصيده‏اى‏ماده تاريخ بناى مذكور را بدون افزايش و كاستى در مصراعى گنجانيده است:
در مجمعى ز سال بنا كرد چون سؤال‏
برخاست ز آن ميانه يكى مؤمن سعيد
پر كرد جام و داد، روان گشت و گفت و رفت:
)آبى بنوش و لعنت حق گوى بر يزيد»
كه سال 1304 ه . ق را نشان مى‏دهد و باور زلال شاعر را در خاطر آدمى‏جلوه‏گر مى‏سازد.
ق ساخته مى‏شود و شاعرى كه نامش مشخص نيست ماده تاريخ سال احداث‏آن را در مصراعى استخراج مى‏كند و بر روى سنگ مرمرى بر سر در آب انبارنقش مى‏بندد:
بهر تاريخ اين خجسته مقام‏
مصرعى خواستم دهم انجام‏
آمد از غيب، اين نداى جلى:
)لعن بر قاتل حسينِ على»
كه از نظر حروف ابجدى با عدد 1121 برابر است و سال احداث آب انبار مذكوررا نشان مى‏دهد.
35. الفت هندى »از راجه‏هاى هنود است. در صبح گلشن مى‏نويسد كه‏راجه الفت راى بهار فرزند راجه لالجى، بهادر قوم كاتيهه لكنهوى است كه‏پدرش در سلطنت لكنهو به عهده بخشيگرى رياست ممتاز بود. بعد از آن‏راجه الفت در سلطنت واجد على شاه قائم مقام پدر شد و چون موزون طبع‏بود، مولوى انامى تربيتش مى‏نمود و او به حكم: النّاس على دين ملوكهم، باوجود بت‏پرستى مايل به تشيع بود و اهتمام در تعزيه‏دارى و ترتيب مجالس‏عزاى سيدالشهداء)ع» داشت، و هفت بند محتشم كاشى را تخميس نموده وبعضى از مخمس آن را مرقوم داشته و اينهاست:
السلام اى مدح تو آيات قرآن مبين‏
السلام اى ذات پاكت كعبه علم و يقين‏
السلام اى پايه‏ات تاج سر عرش برين‏
)السلام اى سايه‏ات خورشيد رب العالمين»
ابر نيسان از كف جود تو گوهر يافته‏
كوه از فيض نگاهت لعل احمر يافته‏
آسمان از مهر مهرت زيب ديگر يافته‏
)اى سپهر عصمت از فرّ تو زيور يافته»
)آفتاب از سايه چتر تو افسر يافته»
فصل دوم‏