شاعرانى كه در مديحت و يا مرثيت سالار شهيدان و شهداى كربلا)عليهم السلام» به
استقلال سخن گفتهاند و يا در پيشينه شعر فارسى آثارمنظومى از آنان در همين
ارتباط به ثبت رسيده است فراواناند، اما گروهديگرى از شاعران فارسى زبان
بىآنكه اثر مستقلى در اين رابطه داشته باشند،گاهى به مناسبت و يا در جايى كه
مقام سخن اقتضا كرده است، از وجود نازنينسالار شهيدان به عنوان يك نماد تاريخى
- مذهبى كه اسطوره آزادگى،مردانگى و ستمستيزى است، بهره بردهاند و گاهى نيز
در اثناى سخن بهصورت كوتاه و بسيار گذرا از قافله سالار كربلا ياد كردهاند و
در مظلوميت،حقانيت و يا عظمت وجودى آن حضرت سخن گفتهاند، از همين روى
لازمديديم در طليعه اين تذكره، از اين گروه شاعران نيز ياد كنيم.
1. ابوزيد محمّد غضائرى رازى كه در اوايل سده پنجم مىزيسته، از
مادحانبهاءالدوله ديلمى است و با عنصرى )متوفاى 431 ه . ق» معاصر بوده و به
جز219 بيت از اشعار شامل دو قصيده بلند، چند قطعه و ابيات پراكنده از او دردست
نيست غضائرى رازى در قطعه شعرى سه بيتى به مديحت پنج تن آلعبا پرداخته است:
مرا شفاعت اين پنج تن بسنده بود
كه روز حشر بدين پنج تن، رهانم تن
بهين خلق و برادْرش و دختر و دو پسر:
محمد و على و فاطمه، حسين و حسن
اَيا كسى كه شدى معتصم به آل رسول
زهى سعادت تو، لا تخف و لا تحزن
2. قطران تبريزى ملقب به فخر الشعراء و مُكنّى به ابومنصور فرزندمنصور گيلانى
است، ولى خود وى در ده شادى آباد واقع در شش كيلومترىجنوب شرقى تبريز به دنيا
آمده است. او در سبك خراسانى شعر مىسروده وتعداد اشعارش را حدود دوازده هزار
بيت نوشتهاند كه اغلب در قالب قصيدهبوده است. وى در سال 466 ه . ق به بيمارى
نقرس در تبريز بدرود حياتگفته و در مقبرة الشعراى سرخاب به خاك سپرده شده است.
همو علاوه بر ديوان شعر، لغت نامهاى نيز داشته به نام تفاسير فى لغة الفرسكه
فعلاً نسخهاى از آن در دست نيست.
سروده، به هنگام دعا، دشمنان او را همانند فرعونيان و همچون كفاركربلا مرده
مىخواهد:
تا وصف غرقه گشتن فرعونيان بوَد
تا نعت كربلا بود و آن همه بلا
بادند دشمنانْت چو فرعونيان غريق
خصمانْت گشته مرده چو كفار كربلا
و در رثاى ممدوحى ديگر، تشنه جان دادن او را با شهيد كربلا مقايسهكرده است!
رفتى زجهان به تشنگى بيرون
مانند شهيد كربلا بودى
همو در قصيده مناقبى ديگرى درباره ممدوحى ديگر و نتيجه كارزارى كهبا دشمن
داشته است مىگويد:
گشت چون زهر هلاهل، نوش در كام عدو
چون شدى در جنگ و، گفتى جنگجويان را هلا
آن بلا كآوردهاى در جان بدخواهان ملك
فاش گشت اندر جهان همچون حديث كربلا
3. حكيم ناصرخسرو قباديانى »481 - 394) مكنّى به ابومعين و ملقب ومتخلص به
»حجت« فرزند خسرو قباديانى، از پرآوازهترين سخنوران و سنهشتاد و هفت سالگى در
قصبه يمگان از ولايت بدخشان بدرود حيات گفت.
ديوان ناصرخسرو داراى يازده هزار بيت است كه در دو قالب قصيده وقطعه سروده شده،
و دو مثنوى پندآموز او به اسامى روشنايىنامه و سعادتنامهموسوم است.
معروفترين آثار وى عبارتند از: وجه دين، الاكسير الاعظم درحكمت، زاد المسافرين
در بيان عقايد اسماعيليه، سفرنامه كه شرح مسافرتهاىعديده اوست و خوان اخوان در
تبليغ عقايد دينى خود.
وى در عمر خود، ثناى كسى را نگفت و جز در مناقب آل اللَّه شعر مناقبىنسرود.
شيوه شعرى او سبك خراسانى است و آثار او از متانت، استوارى وسختگى خاصى
برخوردار است.
وى در مذمت حاكمان عشرت طلب و محتسبان شرابخواره عصر خويشمىگويد:
حاكم، در جلوه خوبان به روز
نيمشبان، محتسب اندر شراب
خون حسين، آن بچشد در صبوح!
وين بخورد ز اشتر صالح، كباب
!
ناصر خسرو در قصيده مناقبى خود در ستايش رسول گرامى اسلام صلىاللَّهعليه و
آله و سلم از امام حسن و امام حسين عليهما السلام به بزرگى ياد مىكندو ارادت
قلبى خود را نسبت به آنان ابراز مىدارد:
قرين محمد كه بود؟ آن كه جفتش
نبودى مگر حور عين محمد
حسين و حسن، شين و سين محمد
حسين و حسن را شناسم حقيقت
به دو جْهان، گل و ياسمين محمد
چنين ياسمين و گل اندر دو عالم
كجا رُست جز در زمين محمد؟
نيارم گزيدن همى مر كسى را
بر اين هر دوان نازنين محمد
و در قصيده سخته ديگرى، اين دو وجود نازنين را سرور جوانان بهشتمعرفى مىكند و
در بيان اين امر از كلام رسول خدا سود مىجويد:
جوانى ستوده است، مدحت مر او را
بس است و جز اين نيستش هيچ مفخر
كه: سادات جمع جوانان جنت
نبى گفت: هستند شُبَّير
و شُبَّر
همو در قصيدهاى شيوا، از غاصبان حقوق آلاللَّه سخن مىگويد:
بر منبر حق شدهست دجّال
خامش بنشين به زير منبر
اول به مراد عام نادان
بر رفت به منبر پيمبر
گفتا كه: منم امام و، ميراث
بستد زنبيرگان و دختر
روى وى، اگر سپيد باشد
ور مىبروى تو با امامى
كاين فعل شده ست زو مُشهَّر
من با تونيَم، كه شرم دارم
از فاطمه و شُبَير و شُبَّر
حكيم ناصر خسرو در قصيدهاى ديگر از جريان غدير سخن مىگويد ومنكران اين واقعيت
را به راه راست مىخواند:
بنگر كه خلق را به كه داد و چگونه گفت
روزى كه خطبه كرد نبى بر سر غدير
دست على گرفت و، بدو داد جاى خويش
گر دست او گرفت، جز از دست او مگير
اى ناصبى! اگر تو مُقرّى به دين خويش
حيدر امام توست، شُبَر آن گهى شبير
ور منكرى وصيت او را به جهل خويش
پس خود پس از رسول ببايد همى سفير
علم على، نه قال و مقال است عن فلان
بل علم او چو درّ يتيم است بى نظير
و در اين قصيده از »سرّ يزدان« سخن به ميان مىآورد كه همان »علم لَدُنى«است كه
رسول خدا جانشين خود اميرمؤمنان را از آن بهرهور ساخته و سايرائمه اطهار -
علهيم السلام - نيز بهترتيب از آن برخوردار شدهاند:
بدين پرده اندر، كسى ره نداند
جز آن كس كه ره را بجويد ز رهبر
پيمبر به كه سپرد اين سِر؟! به حيدر
اگر تو مُقرّى، زمن خواه پاسخ
و گر منكرى، پس تو پاسخ بياور
زخانه ى مهين و كهين و كبرتر
جوابم بياور از آنها مفَسَّر
بگو: از دو خواهر زن و دو برادر
كدامند فرزندشان ماده و نر؟
بيان كن كه از چيست تركيب عالم؟
جوابم ده از خشك اين شعر، وَزتر
نداند بحق خدا و، نداند
نداند كسى جز كه شبَّير و شبَّر
ناصرخسرو در قصيدهاى غير مردَّف ولى با قافيه موصوله، به مرفّهان بىدرد و
سرخوش از شراب عشرت نهيب مىزند و عذر خود را از عدمهمراهى با آنان توضيح
مىدهد:
اى همه ساله دَنان
به گرد دِنان
در!
من نه به گرد دِنانم و نه دَنانم
من كه زخون حسين پر غم و دردم
شاد چگونه كنند خون رَزانم؟
اين قصيدهسراى پرآوازه، هنگامى كه پاى دفاع از آلاللَّه در ميان است،سخنش
عريانى بيشترى پيدا مىكند و به متجاوزان به حقوق اهل بيت و بههمو در اثبات
امامت بلافصل ائمه اطهار و جانشينى محرز اميرمؤمنان، باناصبيان زمانه خود گفتگو
دارد و از اين كه ديگران را بر خاندان رسولبرگزيدهاند، سرزنش مىكند.
و در قصيده مناقبى ديگر مردَّف به نام مبارك على همين احتجاج را دنبالمىكند:
نبود اختيار على: سيم و زر
كه دين بود و علم: اختيار على
گزين و بهين زنان جهان
كجا بود جز در كنار على؟
حسين و حسن: يادگار رسول
نبودند جز يادگار على
4. اديب صابر ترمذى )متوفاى 538 ه . ق» فرزند اسماعيل ترمذى ملقب بهشهابالدين
از شعراى چيره دست سده ششم هجرى و در قصيده سرايى يدطولايى داشته و از شيوه
فرخى پيروى مىكرده است. اصل و زادگاهش ترمذواقع در شمال بلخ بوده ولى غالباً
در مرو و بلخ و خوارزم به سر مىبرده.
ديوان اشعار وى حاوى شش هزار بيت به چاپ رسيده است.
اديب صابر در لُغَز منظومى كه در مورد »آب« سروده، آورده است:
به كربلا چو دهان حسين ازو نچشيد
همى دهند زبانها يزيد را دشنام
اگر به زير ركاب حسين، او بودى
همو ضمن ستايش ممدوح خود، در قصيدهاى ديگر مىگويد:
دانى كه بر على و حسين و حسن چه كرد
عهد بد زمانه، چه در سر چه در علن؟
و باز در مديحت ممدوحى ديگر، در مبالغه بسيار اغراق كرده است:
زهى به خلد روان كرده بر ثنات زبان
روان فاطمه و حيدر و حسين و حسن
و در قصيدهاى ديگر، ممدوح خود را در »خُلق« و »خَلق« با امام دوم وسوم
مقايسهكرده است!
بنياد حسن و قبله احسان: ابوالحسن
در خُلق و خلق، مثل حسين و حسن شده
و در هجران محبوب خود در غزلى هفت بيتى آورده است:
تا تو بشدى، بشد قرارم
معلوم نمىشود كجا شد؟
هجران تو، دشت كربلا بود!
زو حصّه من همه بلا شد
و زخون دوديده، رويم اينك
چون حلق شهيد كربلا شد!
زين گونه شود كه من شدستم
هر دل كه به عشق مبتلا شد
ابومحمد و مشهور به اشرف از چهرههاى شاخص سبك خراسانى درشعر فارسى است. وى
همانند شعراى سلف، در ستايش ممدوحان خود نهتنها روى به اغراق آورده بلكه در
مرثيت آنان نيز حتى از مقدسات مايهگذاشته است:
اى بيوفا زمانه! چه خواهى دگر؟ مگير
وى تندرو سپهر! چه دارى دگر؟ بيار
واللَّه كه ماتم شرف الدين بوعلى
از ماتم حسين على هست يادگار!
همو ضمن ستايش ممدوحى ديگر مىگويد:
گاه آن است كه طفلان چمن
اندر آيند چو عيسى به سخن
گه گشايند دهان، از لاله
گه نُمايند زبان، از سوسن
لاله غرقه به خون همچو حسين
سوسن زنده نفس همچو حسن
6. انورى ابيوردى )متوفاى 585 ه . ق» ملقب به اوحد الدّين در شمارنامدارترين
قصيدهسرايان فارسى است كه طبع و قادّ خود را صرف سرودناشعار مناقبى در مديحت
امرا و سلاطين همعصر خود كرده است. انورى، اصولاًاز اسامى مقدس به عنوان نماد
تاريخى و مذهبى سود مىجويد و در مديحتممدوحان خود به كار مىگيرد و تن به
قياس معالفارق مىدهد:
اى جهان را جمال و، جاه تو زين
حسام دولت و دين، اى خداى داده تو را
جمال احمد و، جود على و، نام حسين!
...
از زمين تا به آسمان، ما بين
به من از كُربت و بلا آورد
كه نياورد كربلا به حسين!
7. خاقانى شروانى »595 - 520) نامش ابراهيم، كنيهاش ابوبديل لقبشافضلالدّين
و حسّانالعجم است. بسيارى از سخن شناسان او را بزرگترينقصيده سرا در زبان
فارسى مىشناسند.
وى در قصيده آيينى خود - در توحيد و موعظه و مدح حضرت رسولاكرمصلّىاللَّه
عليه وآله - از شروان و اهالى آن شكوه سر مىدهد خود را حسينزمان! و روزگار
خود را عاشورا و دشمنانش را يزيد و شمر معرفى مىكند:
من حسين وقت و نا اهلان يزيد و شمر من
روزگارم جمله عاشورا و شروان كربلا!
8. عطار نيشابورى »618 - 540) نامش: محمد ملقب به فريد الدين و مكنىبه ابوحامد
از عرفاى نامدار و شاعر سده ششم هجرى است و در عرفاناسلامى از چهرههاى شاخص و
ماندگار مىباشد. در قريه كدكن از توابعنيشابور به دنيا آمد، و پس از پدر
شغلاو را در پيش گرفت و دارو فروش شدو به امر طبابت نيز مىپرداخت. در همين
ايام به تأليف دو منظومه مصيبتنامهو الهىنامه همت گماشت، و سپس به سير و
سلوك روى آورد و به مصر،خود را دريافت.
آثار منظوم او را حاوى يكصد هزار بيت دانستهاند و تأليفاتش را تا 114جلد
نوشتهاند اما به عقيده شادروان سعيد نفيسى در تعليقات لباب الالباب -آن چه
قطعاً از عطار نيشابورى است، عبارت است از:
تذكرة الاولياء، اسرارنامه، الهىنامه، پندنامه، خسرونامه، مختارنامه،
مصيبتنامه،مفتاح الفتوح، منطقالطير، نزهة الاحباب، يا ديوان اشعار.
عطار پس از عمرى طولانى و پر فراز و نشيب به سال 618 ه . ق درنيشابور به دست
يكى از سپاهيان مغول كشته شد و اينك آرامگاه او در اينشهر، زيارتگاه اهل معرفت
و بصيرت است. ازوست:
كيست حق را و پيمبر را، ولى؟
آن حسن سيرت، حسين بن على
آفتاب آسمان معرفت
آن محمد صورت و حيدر صفت
نه فلك را، تا ابد مخدوم بود
ز آن كه او سلطان ده معصوم بود
قرّة العين امام مجتبى
شاهد زهرا، شهيد كربلا
آن چنان سَر، خود كه برَّد بى دريغ؟
كآفتاب از درد آن، شد زير ميغ
گيسوى او، تا به خون آلوده شد
خون گردون از شفق پالوده شد
كى كنند اين كافران با اين همه
صد هزاران جان پاك انبيا
صف زده بينم به خاك كربلا
در تَموز
كربلا، تشنه جگر
سربريدنش، چه باشد زين بَتَر؟
با جگر گوشه ى پيمبر اين كنند
و آن گهى دعوى داد و دين كنند!
كفرم آيد، هر كه اين را دين شمرد
قطع باد از بن زفانى
كاين شمرد!
البته برخى از اهل تحقيق در انتساب اين مثنوى به عطار نيشابورى ترديدكردهاند و
آقاى دكتر شفيعى كدكنى از اين زمرهاند.
9. شيخ مصلحالدين سعدى شيرازى )متوفاى 691 ه . ق» بزرگترينغزلسراى فارسى
زبان، در اوايل سده هفتم در شيراز به دنيا آمد و پس از پايانتحصيلات مقدماتى
در زادگاه خود، به بغداد رفت و در مدرسه نظاميهمشغول به تحصيل شد. سپس به سير
آفاق و انفس پرداخت و پس از سى سالبه شيراز بازگشت و دو اثر جاويدان خود
گلستان و بوستان را نوشت.
كليات اشعار او بارها به چاپ رسيده و بوستان و گلستان او از ديرباز موردعنايت
ادبدوستان قرار داشته و دارد. از اوست:
فردا كه هر كسى به شفيعى زنند دست
ماييم و دست و دامن معصوم مرتضى
يا رب! به خون پاك شهيدان كربلا
يا رب! به صدق سينه پيران راستگوى
يا رب! به آب ديده مردان آشنا
دلهاى خسته را به كرم مرهمى فرست
اى نام اعظمت در گنجينه شفا!
10. جلالالدين محمد مولوى بلخى »672 - 604) معروف به ملاى رومىفرزند بهاء
الدين محمد، چهرهاى نيست كه براى اهل شعر و عرفان ناشناختهباشد. حكيم سنايى
)متوفاى 545 ه . ق» و عطار نيشابورى »627 - 530) وملاى رومى سه ضلع مثلثى را
تشكيل مىدهند كه قلمرو وسيع شعر و عرفاندر سدههاى ششم و هفتم در اختيار
آنهاست. هر يك از آنان به نوبت در اينقلمرو كران ناپيدا به آفرينش آثار منظومى
در عرصه زبان فارسى توفيقيافتهاند كه جلوههاى بديعى از انديشههاى عرفانى را
در آيينه شعر پارسى درمعرض تماشا قرار داده است كه هنوز از مشتاقان شعر و عرفان
دل مىربايد ودر كار آنان دلبريها مىكند.
ملاى رومى در دفتر ششم مثنوى معنوى خود، به عزادارى شيعيان اهلحلب در سوگ
سالار شهيدان اشاره مىكند و ماجراى شاعر غريبى را بهتصوير مىكشد كه در
دروازه انطاكيه شاهد اين عزاداريها است و هنگامى كهاز سبب اين عزاداريها جويا
مىشود، پاسخى مىشنود كه براى او پرسشآفرين است و در حقيقت اين مولوى بلخى
است كه از زبان اين شاعر،ناشناخته و غريب سخن مىگويد و بر اهل حلب نهيب مىزند
كه نصيب شمااز واقعه عاشورا چيست؟ و درسى كه از قيام كربلا گرفتهايد، كدام
است؟ وشاهدان شهيد به مقام و منزلتى كه مىخواستند رسيدهاند، و ماييم كه در
كورهراه زندگى بىآنكه رسم و راه آنان چراغ راهمان باشد، ره مىسپريم و
سالهااست كه با اين غفلت دامنگير كنار آمدهايم:
روز عاشورا، همه اهل حلب
باب انطاكيه اندر، تا به شب
گرد آيد مرد و زن، جمعى عظيم
ماتم آن خاندان دارد، مقيم
ناله و نوحه كنند اندر بكا
شيعه، عاشورا براى كربلا
بشمرند آن ظلمها و امتحان
كز يزيد و شمر ديد آن خاندان
نعره هاشان مىرود در ويل وَشت
پر همى گردد همه صحرا و دشت
يك غريبى، شاعرى، از ره رسيد
روز عاشورا و، آن افغان شنيد
شهر را بگذاشت، و آن سوداى كرد
قصد جست و جوى آن هيهاى كرد
پرس پرسان مىشد اندر اقتفاد
چيست اين غم؟ بر كه اين ماتم فتاد؟
اين رئيسِ زفت باشد كه بمرد
اين چنين مجمع، نباشد كار خرد
نام او، و القاب او، شرحم دهيد
كه غريبم من، شما اهل دهيد
چيست نام و پيشه و اوصاف او؟
مرثيه سازم كه مرد شاعرم
تا از اينجا، برگ و لالِنگى
برم
آن يكى گفتش كه: هى! ديوانهاى
تو نيى شيعه، عدوّ خانهاى
روز عاشورا نمىدانى كه هست
ماتم جانى كه از قرنى به است؟
پيش مؤمن كى بود اين غصه، خوار
قدر عشق گوش؟ عشق گوشوار
پيش مؤمن، ماتم آن پاك روح
شهرهتر باشد ز صد طوفان نوح
گفت: آرى، ليك كو دَور يزيد؟
كى بُدست اين غم؟ چه دير اينجا رسيد!
چشم كوران، آن خسارت را بديد
گوش كرّان، آن حكايت را شنيد
خفته بودستيد تا اكنون شما؟!
كه كنون جامه دريديت از عزا!
پس عزا بر خود كنيد اى خفتگان!
زآن كه بدمرگى است اين خواب گران!
روح سلطانى، ز زندانى بجست
جامه چه دْرانيم و؟ چون خاييم دست؟
چون كه ايشان، خسرو دين بوده اند
وقت شادى شد، چو بشكستند بند
كنده و زنجير را، انداختند
روز ملك است و گَش
شاهنشهى
گر تو يك ذره از ايشان آگهى
ورنيى آگه، برو بر خود گِرى!
ز آن كه در انكار نقل و محشرى
بر دل و دين خرابت نوحه كن
كه نمىبيند جز اين خاك كُهن
ورهمى بيند، چرا نبود دلير؟
پشتدار و جان سپار و چشمْ سير؟
در رخت، كو از مىِ دين فرّخى؟
گر بديدى بحر، كو كفّ سخى؟!
آن كه جُو ديد، آب را نكْنَد دريغ
خاصه آن، كو ديد آن دريا و ميغ
و در اينجا با نقل غزل پرشور و معروف عاشورايى جلالالدين مولوىبلخى حسن ختام
اين مقال را رقم مىزنيم:
كجاييد اى شهيدان خدايى؟
بلاجويان دشت كربلايى
كجاييد اى سبك روحان عاشق؟
پرندهتر ز مرغان هوايى
كجاييد اى شهان آسمانى؟
كجاييد اى ز جان و جا رهيده؟
كسى مرعقل را گويد: »كجايى؟!«
كجاييد اى درِ زندان شكسته؟
بداده وامداران را رهايى
كجاييد اى در مخزن گشاده؟
كجاييد اى نواى بينوايى؟
در آن بحريد كاين عالم كف اوست
زمانى بيش داريد آشنايى
كف درياست صورتهاى عالم
ز كف بگذر، اگر اهل صفايى
دلم كف كرد، كاين نقش سخن شد
بهل نقش و به دل رو گر زمايى
11. خواجوى كرمانى ملقب به كمالالدين و مكنّى به ابوالعطاء »753 - 679)در شمار
بهترين غزلسرايان سده هشتم هجرى است. وى علاوه بر ديواناشعارش كه حاوى حدود
بيست هزار بيت مىباشد پنج منظومه در قالبمثنوى دارد كه به تقليد از حكيم
نظامى سروده است.
مزار وى در نزديكى دروازه قرآن شهر شيراز، زيارتگاه صاحبدلان وشفيتگان ادب
پارسى است. وى در بندى از تركيب بند خود كه در توحيد ومناقب خلفا سروده، از
سالار شهيدان بدين گونه ياد كرده است:
آن گوشوار عرش كه گردون جوهرى
درويش ملك بخش و جهاندار خرقه پوش
خسرو نشان صوفى و سلطان حيدرى
در صورتش معين و، در سيرتش مبين
انوار ايزدى و، صفات پيمبرى
در بحر شرع، لؤلؤى شهوار و همچو بحر
در خويش غرقه گشته ز پاكيزه گوهرى
اقرار كرده حر يزيدش
به بندگى
خط باز داده روح امينش به چاكرى
لبْ خشك و ديدهتر، شده از تشنگى هلاك
و آنگه طفيل خاك درش خشكى و ترى
از كربلا بِدو همه كرب و بلا رسيد
آرى همين نتيجه دهد ملك پرورى
گلگون هنوز چنگ پلنگان كوهسار
از خون حمزه، شاه شهيدان روزگار
همو در تركيب هفدهبندى خود در نعت »سلطان الانبيا و مناقب الائمةاثنى عشر«
عليهمالسلام بند هفتم آن را به سالار شهيدان اختصاص داده است:
به حلق تشنه آن رشگ غنچه سيراب
كه رخ به خون جگر شويد از غمش عنّاب
شه دو مملكت و شهسوار نه مضمار
مهِ دوازده برج و، امام شش محراب
فروغ جان رسول و، چراغ چشم بتول
بهار عترت و، نوباوه دل اصحاب
شود ز خون دل، اجزاى او عقيق مذاب
وگر سپهر برد نام آتش جگرش
كند به اشك چو پروين ستارگان را آب
به كربلا شد و، كربوبلا به جان بخريد
گشود بال و، ازين تيره خاكدان بپريد
و در مثنوى هماى و همايون خود نيز در مقام تشبيه از عطش و استغناىوجودى آن
حضرت ياد مىكند:
جگر تشنه شسته دست از حيات
سوى كربلا برده آب فرات
12. قاسم انوار تبريزى »837 -757) ملقب به معينالدين از شعراى عارفمشرب و
پرآوازه سده هشتم و نهم هجرى است. زادگاهش در روستاىسراب از توابع تبريز و در
گذشتش در قصبه خرجرد واقع در دو فرسخى تربتجام اتفاق افتاده و در همانجا به
خاك سپرده شده است.
در شعر از سه تخلص: قاسم، قاسمى و شاه قاسم بهره مىبرد و ديوانچاپى اشعارش
داراى 6505 بيت مىباشد و داراى ده قسمت است كه 27 بيتآن شامل مراثى مىشود.
قاسم انوار از شيفتگان آل الله خصوصاً جمال مرتضوى است:
با همه انبياء آمدهاى در خفا
لحمكَ لحمى نبى گفت تو را اى ولى
سرور مردان على، شاه! سلام عليك
درج دُر »لافتى« برج مدد »هل اتى«
»انتَ وَلىّ الورى« شاه سلام عليك
باب شبير و شبَر، خسرو والا گهر
مرشد اهل هنر، شاه! سلام عليك
و در هشدار به رهروان صراط توحيد مىگويد:
از عيان گر واقفى، بگذر زعين
اَينَ تَمشى؟ اَينَ تَمشى؟ اَينَ اَين؟
»نحنُ اَقرب« گفت »من حَبلِ الوريد«
مقصد عالم تويى در نشأتين
تا تو را جهل جبلّى غالب است
واندانى شين را هرگز ز زَين
سخت محرومى و، بس بى بهرهاى
چون مسلط شد يزيدت بر حسين
13. عصمت بخارائى )متوفاى 840 ه . ق» معروف به خواجه عصمت فرزندخواجه مسعود از
شعراى گران پايه سده نهم هجرى است كه در سرودن انواعقالبهاى شعرى خصوصاً غزل
بسيار توانا بوده و گاه سخنش به كلام لسانالغيب حافظ شيرازى بسيار نزديك
مىشود، و در شعر غالباً )عصمت»تخلص مىكند. و گاه نيز از تخلص )نصيرى» بهره
مىبرد. همو در قصيدهاىو سالار شهيدان نشان مىدهد:
دست در فتراك آل مصطفى بايد زدن
هر دو عالم را به همت، پشت پا بايد زدن
تا بنوشى شربت شهد شهادت چون حسن
جام زهر از دست ساقىّ رضا بايد زدن
در صف آل على خواهى كه باشى سرخ روى
چنگ در ذيل شهيد كربلا بايد زدن
در وفاى خاك و خون آغشتگان كربلا
تا قيامت خيمه بر راه بلا بايد زدن
پاى در ميدان دعوى مىنهى مردانه وار
رهنوردان بلا را، مرحبا بايد زدن
14. عبدالرحمن جامى »898 - 817) ملقب به نورالدين فرزند نظام الديناحمد جامى
از شعرا و فضلاى پر آوازه سده نهم هجرى است. زادگاهشخرجرد جام خراسان و با
عارف نامى شيخ احمد جامى همزادگاه بوده و درسن 81 سالگى در هرات بدرود حيات
گفته است.
وى در طول زندگانى مورد احترام طبقات مختلف مردم خصوصاًدانشمندان و شاعران
زمانه خود بوده و با اعزاز تام به سر مىبرده است. تعدادآثار قلمى او را بالغ
بر پنجاه جلد نوشتهاند كه از مهمترين آنها است:
نفحات الانس، بهارستان به شيوه گلستان سعدى، مثنوى هفت اورنگ كهداراى هفت
منظومه به شيوه خمسه نظامى است، شواهد النبوة، لوايح، مثنوىاگرچه جامى را به
عنوان دشمن سرسخت رافضيان مىشناسند، ولى واقعيتاز معتقدان صميمى خاندان عصمت
و طهارت است و او با شيعيان مخلصاهل بيت هيچ مشكلى ندارد، ولى با كسانى كه به
انواع بدعتها آلودهاند، كنارنمىآيد.
جامى در اورنگ يكم از مثنوى سلسلة الذهب خود در نود بيت جريانفرزدق و هشام بن
عبدالملك را به رشته نظم كشيده و در عظمت وجودى امامزين العابدين يادگار
ماندگار كربلا داد سخن داده است كه به نقل ابياتمعدودى از آن بسنده مىكنيم:
پور عبدالملك به نام هشام
در حرم بود با اهالى شام
مىزد اندر طواف كعبه قدم
ليكن از ازدحام اهل حرم
استلام حجر، ندادش دست
بهر نظّاره، گوشهاى بنشست
ناگهان، نخبه نبى و ولى
زين عبّاد، بِن حسين على
در كساء بها
و حله نور
بر حريم حرم فكند عبور
هر طرف مىگذشت بهر طواف
در صف خلق، مىفتاد شكاف
زد قدم بهر استلام حجر
گشت خالى زخلق، راه و گذر
شاميى كرد از هشام سؤال
از جهالت، در آن تعلل كرد
وزشناسايىاش تجاهل
كرد.
گفت: نشناسمش! ندانم كيست!
مدنى يا يمانى يا مكّى است!
بوفراس، آن سخنور نادر
بود در جمع شاميان حاضر
گفت: من مىشناسمش نيكو
زو چه پرسى؟! به سوى من كن رو
آن كس است اين، كه: مكه و بطحا
زمزم و بوقبيس و خيف و منا
حرم و حِلّ و بيت و ركن حطيم
ناودان و، مقام ابراهيم
مروه، مسعى، صفا، حجر، عرفات
طيبه و كوفه، كربلا و فرات
هر يك آمد به قدر او عارف
بر علوِّ مقام او، واقف
قرّة العينِ سيدالشهدا است
غنچه شاخ دوحه زهراست
ميوه باغ احمد مختار
لاله داغ حيدر كرار
چون كند جاى در ميان قريش
رود از فخر،تر زبان قريش
به نهايت رسيد فضل و كرم
گر بپرسد ز آسمان بالفرض
سايلى: مَن خيارَ اهل الارض
؟
به زبان كواكب و انجم
هيچ لفظى نيايد الاّ: »هُم«
و سپس خشم هشام را از اشعارى كه ابوفراس )معروف به فرزدق»بالبداهة در پاسدارى
از مقام امام زين العابدين عليهالسلام سروده بود، بهتصوير مىكشد و ماجراى
زندانى شدن فرزدق وصله دوازده هزار درمى كهامام براى او مىفرستند، در نهايت
رسايى روايت مىكند و در پايان اينحكايت مىگويد:
مادح اهل بيت، در معنى
مدحت خويشتن كند يعنى
مؤمنم، موقنم، خداى شناس
وزخدايم بود اميد و هراس
از كجىها در اعتقاد من پاك
نيست از طعن كج نهادم، باك
دوستدار رسول و آل ويم
دشمن خصم بدسگال ويم
مست عشقند عاشقان دايم
لايخافون لومَةُ اللائم
اين نه رفض است محض ايمان است
رفض اگر هست حبّ آل نبى
رفض
، فرض است بر ذكىّ
و غبى
15. هلالى جغتايى )مقتول به سال 936 ه . ق» از غزلسرايان ممتاز سده نهمو نيمه
اول سده دهم هجرى است. از تركان جغتايى است كه در استرآباد بهدنيا آمده و نشو
و نما پيدا كرده و به تحصيل علوم متداول زمان پرداخته است.
در ايام جوانى به هرات سفر مىكند و مورد عنايت سلطان حسين ميرزاقرار مىگيرد و
در شمار ملازمان اميرعلى شير نوايى در مىآيد.
تذكرهنويسان در شرح حال وى آوردهاند هنگامى كه مطلع زير را براىامير على
شيرنوايى خواند:
چنان از پا فكند امروز آن رفتار و قامت هم
كه فردا برنخيزم، بلكه فرداى قيامت هم!
از تخلص او پرسيد، جواب داد: هلالى، و امير گفت: بَدرى، بَدرى.
در نام او اختلاف است، برخى از او به نام نورالدين ياد كردهاند و بعضى ناماو
را بدرالدين دانستهاند. در مورد كشته شدن وى سه قول وجود دارد:
قول اول اين كه به دستور عبيداللَّه خان ازبك و به جرم تشيّع به دستشخصى به
نام سيفاللَّه به شهادت رسيد؛ و قول دوم حاكى از اين است كه دريورش عبيداللَّه
خان ازبك به نواحى خراسان در چهار سوق هرات به دستسپاهيان ازبك كشته شده است؛
و قول سوم مبنى بر اين تصور است كه وى درقالب يك رباعى، خان ازبك را هجو كرد و
بر سر همين شعر سر خود را به بادماده تاريخ قتل او را در جمله »سيفاللَّه كشت«
يافتهاند كه با سال 936 ه . قشادروان سعيد نفيسى نيز آن را پس از مقابله و
تصحيح همراه مثنوى شاه ودرويش و مثنوى صفات العاشقين او توسط انتشارات كتابخانه
سنائى به سال1337 چاپ و منتشر كرده است.
وى در قطعه رسا و شيوايى، حديث معروف نبوى را: »انا مدينة العلم وعلىٌّ بابها«
استادانه به رشته نظم كشيده است:
قطعه
محمد عربى، آبروى هر دو سرا
كسى كه خاك درش نيست، خاك بر سر او
شنيدهام كه تكلم نمود همچو مسيح
بدين حديث، لب لعل روحپرور او
كه: من مدينه علمم، على در است مرا
عجب خجسته حديثى است، من سگ در او
همو در مثنوىِ »شاه و درويش« ضمن وصف معراج رسول گرامىاسلامى و اصحاب
بزرگواران آن حضرت، مىگويد:
آفتابى و، پرتوند همه
پيشوايى تو، پيروند همه
چار يار تو در مقام نياز
هر يكى: شاه چار بالشِ ناز
چار طاق طرب سراى وجود
چار باغ فضاى گلشن جود
من سگ با وفاى اين هر چار
هر دو چشمم براى ايشان چار
على و فاطمه، حسين، حسن
بنده كمترين توست: بلال
بلبل باغ دين توست: بلال
بر فلك، غلغل بلال تو باد
آسمان، منزل بلال تو باد
نسبت من اگر كنى به بلال
به هلالى علم شوم، مه و سال
و اين قصيده آيينى هلالى جغتايى در ستايش امام حسن و امام حسينعليهماالسلام از
امهات قصايد آيينى در زبان فارسى است:
تخت مرصّع گرفت شاه ملمّع بدن
جيب مرقّع دريد، شاهد گل پيرهن
ساغر سيمين شكست، ساقى زرين قدح
پيكر پروانه سوخت، شمع زمرّد لگن
آتش مجنون گرفت در كمر كوهسار
شعله به گردون رسانده آه دل كوهكن
حضرت خضر فلك، خلعت خضرا گرفت
يافت به عمر دراز، چشمه ظلمت وطن
شمع فلك را نشاند شعشعه آفتاب
شعله در انجم فكند مشعل آن انجمن
ارقم طاق فلك، شمع جهانتاب را
تيغ زبان تيز كرد، گرم شد اندر سخن
شعبده باز سپهر، زآتش پنهان مهر
خاتم زرّينه داد دست سليمان پناه
صبح به صحرا فتاد از بغل اهرمن
گفت فلك: نيست اين، بلكه در ايوان عرش
چتر سعادت زدند بهر حسين و حسن
مهر و مه از دست آن: لعل و دُر مهر و كان
سرو وگل از آب اين: جان و دل مرد و زن
هر دو بر اوج كمال، همچو مه و آفتاب
هر دو به باغ جمال، چون سمن و ياسمن
هر دو شه يك بساط، هر دو دُر يك صدف
هر دو مه يك فلك، هر دو گل يك چمن
شيفته باغ آن: غنچه خضرا لباس
سوخته داغ اين: لاله خونين كفن
بنده آهوى آن: افسر ترك و ختا
صيد سگ كوى اين: آهوى دشت ختن
سرْ علَم عهد آن: بيضه بيضا فروغ
مهره كش مهد اين: زهره زهرا بدن
والدايشان: قريش، مولّد ايشان: حجاز
منبع ايشان: فرات، معدن ايشان عدَن
ناقه ايشان: حليم، چون دل سلمى سليم
مهره دل در مهار، رشته جان در رسن
خار خور و باركش، نرم رو و سخت كوش
گرگْ در و شير گير، كرگدن پيلتن
لعل طراز جُلَش، حضرت سلمان فارس
شانه كش كاكلش: حضرت ويس قرَن
همچو طلوع سهيل، از سر كوه يمن
صحن چراگاه او، خاك رفيعى كه هست
خار و خس آن زمين، رشگ گل نسترن
كاش زخاك هرات بر لب آب فرات
بُختى بخت افكند رخت من و بخت من
يافكند بر سرم سايه، هماى حجاز
تا شود اين استخوان طعمه زاغ و زغن
ماه جمال حسن گفت و كمال حسين
نظم )هلالى» گرفت حُسن كلام حسن
رفته فروغ بصر، مرده چراغ نظر
كرده دلم را حزين گوشه بيت الحزن
چشم و چراغ منيد، گر نظرى افكنيد
باز شود اين چراغ در نظرم شعله زن
چند بود در بلا، خاطر من مبتلا؟
چند بود در محن، سينه من ممتحن؟
نفس دغل از درون، گام نه و دام نه
ديو دنى از برون، راهزن و چاه كن
رشته جان تاب زد، آتش دل سر كشيد
شمع صفت سوختم، مردم ازين سوختن!
برفكنم جامه را، درشكنم خامه را
ختم كنم بر دعا، مهر نهم بر دهن
ظلِّ شما بستهام، نور شما برده ام
جان شما غرق نور، نور شما در حضور
تا فتد از ابر فيض سايه به خار و سمن
16. ابوالحسن فراهانى از شعرا و فضلاى نامدار سده يازدهم هجرى، ازسادات حسينى
فراهان و معاصر با امام قلى خان والى فارس بوده است.
وى در انواع علوم عقلى و نقلى دستى به تمام داشته و در فنون ادب نيز،شهره زمان
خود بوده است. اثر ماندگار و گرانسنگ او: شرح قصايد انورى، ازمتون ارزشمند ادب
پارسى است و در نزد اهل تحقيق و صاحبنظران سخنشناس منزلت والايى دارد.
وى در اثر سعايت بدخواهان به دستور امام قلى خان در فارس به قتلمىرسد، و چيزى
نمىگذرد كه امامقلى خان و فرزندانش به دستور شاهصفى بهسال 1043 از دم شمشير
مىگذرند!
ديدى كه خونِ ناحق پروانه، شمع را
چندان امان نداد كه شب را سحر كند
از قصايد مناقبى ابوالحسن فقط چند بيت آن را در مديحت سالار شهيدانبراى ثبت در
اين تذكره برگزيدهايم:
زبس كه ريختم از ديده، خون دل بيرون
كنون، برونم از خون پر است همچو درون
گرَم برون چو درون پر زخون بود، شايد
كه عاشقان را يكسان بود درون و برون
ز مدح شاه شهيدان نمىدمم افسون
شهى كه هر سحر از شرم روى انور او
گرفته پنجه خورشيد، دامن گردون
مرا چه باك زتاريكى لحد ديگر؟
كه با ضميرى زين گونه مىشوم مدفون
به اختيار، جدا نيستم زخاك درت
كه داردم فلك دون به دست غم مرهون
همين توقع دارم كه همچو خاك درت
گذر كند زسرشك روان من جيحون
به پارههاى دل خون فشان من نگرى
كه رقعههاست به اخلاص دوستى مشحون
در تذكرهها و منابع تاريخى، گاه به اسامى شعرايى بر مىخوريم كه داراىآثار
فاخرى در مقولههاى مناقبى و ماتمى خصوصاً واقعه كربلا بودهاند ولىمتأسفانه
در پيشينه شعر آيينى به ثبت نرسيده و امروزه ما به اين گونه آثاردسترسى نداريم:
17. مولانا محمد شريف وقوعى تبريزى )متوفاى 1018 ه ق» فرزند مولاناحدادى، كه در
سبك وقوع طبع آزمايى مىكرده و تخلص شعرى خود را ازهمين سبك بر گزيده است،
هنگامى كه به مجاورت در عتبات نايل مىگردد ودر سلك خادمان حرم حسينى در
مىآيد، اشعار شيوايى در مناقب آنحضرت مىسرايد كه فقط دو بيت از دو قصيده
مناقبى او در تذكرهها آمدهاست:
دلم زمحنت دورى بسى به جان آمد
به جان رسيد كه سوى تو دلستان آمد
امروز هر كرا سر اطاعت برين درست
ايمن زشرمسارى فرداى محشر است
18. نورالدين محمد ظهورى ترشيزى )متوفاى 1024 ه . ق» داماد مولاناملكمحمد قمى
)متوفاى 1024 ه . ق» از غزلسرايان نازكانديش وچيرهدست سبك اصفهانى در نيمه
دوم سده دهم و اوايل سده يازدهم هجرىاست كه ديوان اشعارش تاكنون به چاپ نرسيده
است. اين هر دو غزلسراىزبر دست در بيجاپورهند و در يكسال بدرود حيات گفتهاند
»1024 ه . ق». درساقى نامه 925 بيتى خود، ظهورى ترشيزى در قسمت »قسَميه« از خون
بهناحق ريخته سالار شهيدان در كربلا ياد مىكند:
به خويى، كه آتش به عالم زند
به خونى، كه از كربلا دم زند
به قدّى، كه طوبى عبارت از وست
به چشمى كه در شهر، غارت از وست
به نازى، كه صد كشته را خونبهاست
به قهرى كه با آشتى، آشناست
به بيرحمى چاره ساز كسى
به عجز )ظهورى»، به ناز كسى
كه: ديگر مكن بر نگاهت جفا
19. مولانا محمد خرده كاشانى از شعراى سده يازدهم هجرى و به تصريحكه به مدت دو
سال در عتبات مجاور بوده و اشعارى آبدار در مدح ابا عبداللَّهالحسين سروده كه
در حال حاضر حتى بيتى از اين اشعار مناقبى را در اختيارنداريم و به جز ابيات
پراكنده و يك ساقى نامه 192 بيتى از ديوان دوازده هزاربيتى اين شاعر بلند
آوازه، در تذكرهها به ثبت نرسيده است.
20. ملانقى بروجردى فرزند شيخ احمد از علما و شعراى بروجرد در سدهدوازدهم هجرى
است. در شرح حال وى آمده است:
»... فاصل، محدث، اديب، شاعر. مسافرتها كرد. چندى در ديار كاشانزيستن گرفت و
كتابى در مقتل به نام عين البكاء تأليف كرد به تاريخ هزار ويكصد و نود و نه، در
اواخر زنديه، و اما صاحب الذّريعه نوشته: »اَلَّفَهُ 1099»اما درست همان است كه
من نوشتهام
...» از اوست:
قضا، نهاد به ره آن خدنگ و گفت: خموش!
قَدر كشيد كمان بر نشانه، دوش به دوش
رسيد تير جفا و نشست تا دم پر
به حلق نازك طفل حسين، على اصغر
گذر نمود ز بازوى شاه تشنه لبان
قضانگر كه به يك تير مىزند دو نشان!
زسوز سينه خود، راه گريه را گم كرد
به جاى گريه، به روى پدر تبسّم كرد
نظر به روى پدر كرد و آه سرد كشيد
نهاد سر به سر سينه حسين، خوابيد
21. غالب دهلوى )متولد1212 ه . ق» نامش ميرزا اسداللَّه خان و زادگاهشآگره از
شهرهاى هند و مذهبش تشيع، از غزلسرايان ممتاز زمانه خود بهشمار مىرفته و
داراى اشعار آيينى گرانسنگى است. آثارى كه از وى به زبانفارسى به جاى مانده در
نظم: ميخانه آرزو، سبد چين، سبد باغ دو در، دعاءالصباح و رساله فنّ بانگ و در
نثر: پنج آهنگ، مهر نيمروز، دستنبو، قاطعبرهان، درفش كاويانى، مآثر غالب و
متفرقات غالب، نمايانگر احاطه او درانواع علوم متداول زمانه خود و مهارت وى در
نثر و نظم فارسى است.
وى در يكى از غزليات نيايشى و توحيدى خود، نواى ساز هستى را پر اززير و بم
واقعه كربلا مىبيند:
اى به خلاء و ملا،
خوى تو هنگامه زا
با همه در گفتگو، بى همه با ما چرا!
بزم تو را شمع و گل، خستگى بوتراب
ساز تو را زير و بم، واقعه كربلا
* * *
به خون تپيدن گلهانشان يكرنگى است
چمن عزاى شهيدان كربلا دارد
22. لطفعلى بيك بيگدلى )آذر» قمى »1195 - 1123) ماده تاريخى براىبناى آب
انبارى در كاشان به همت شخصى به نام حاجى ابوالحسن، سروده كهقطعه
فخر زمانه، حضرت حاجى ابوالحسن
كو راست صفوت صفى و، خُلَّت خليل
...
ياد آمدش چو از شه لب تشنگان حسين
كرد از براى تشنه لبان، بركهاى سبيل
شيرين و صاف و سرد و گوارا و مشكبوى
چون زنده رود و دجله و جيحون، فرات و نيل
...
تاريخ خواستند ز خيل سخنوران
اتمام بركه را، كه بود ظلّ او ظليل
برداشت )آذر» آب و، به تاريخ آن نوشت:
)اين بركه بر حسين شد از بوالحسن، سبيل»
كه سال 1189 ه . ق را نشان مىدهد و آذر اين مادّه تاريخ را، شش سالپيش از در
گذشتش سروده است.
اين رباعى نيز از اوست:
آه از حَسنين كز جهان شيون و شين
سر زد زغم دو امام كونين
اى واى از آن زمان كه خورد آب، حسن!
در سده سيزدهم هجرى است:
»... شيخمحمد مشهور به شيخمفيد، امامجمعه وجماعت، ملقب به زاهد، كه ازاوايل
سن تكليف جز لباس خشن نپوشيد و لقمه چرب و شربت شيرين ننوشيد.اگر مالى داشتى بر
فقرا و درويشان ايثار كردى و در سال هزار و دويست و بيست ونه در شيراز به رحمت
ايزدى پيوست...«
از اوست:
صبح قيامت است و دميد آفتاب ازو
يا شام ماتم است و هلال محرم است؟
اين ماتم و مصيبت و اين شور رستخيز
گر خوانمش قيامت عظمى، بسى كم است
فرياد از ستيزه اين چرخ روى سخت
كرده چها زكينه به شاهان نيكبخت
سلطان اوليا، على و زوجهاش بتول
بستند با حسين و حسن زين سراى رخت
پهلو شكسته، فرق به ناحق شكافته
سر از قفا بريده، جگر گشته لختْ لخت
فرياد از فلك كه زامداد و يارىاش
قتل حسين كرده يزيد سياه بخت
بر خاك تيرهاش زجفا سرجدا فكند
با آن كه بود وارث شاهى و تاج و تخت
آويخت بر درخت سرى را كه مىشنيد
موسى كلام حق ز زبان وى از درخت
24. مولانا عبدالقادر دهلوى )بيدل» »1130 - 1054) پرآوازهترين شاعرشبه قاره
هند، در غزلى بلند و پرشور ارادت بى شايبه خود را به سالارشهيدان و شهداى كربلا
نشان مىدهد و تجلىگاه »عشق غيور« را در كربلاجستجو مىكند:
سايه دستى اگر ضامن احوال ماست
خاك رهِ بىكسى است كز سرِ ما برنخاست...
داغ معاش خوديم، غفلت فاش خوديم
غير تراش خوديم، آينه از ما جداست...
معبد حُسن قبول، آينه زارست و بس
عِرض اجابت مبر، بى نفسىها دعاست
كيست درين انجمن محرم عشق غيور؟
ما همه بى غيرتيم، آينه در كربلا است
)بيدل»! اگر محرمى رنج تك و دو مبر
در عرق سعى حرص خفّت آب بقاست
25. ميرزا محمد )نامى» كرمانشاهى )متوفاى 1238 ه . ق» از احفاد ميرزامهدى خان،
منشى نادرشاه افشار و از شعراى نام آشنا و تواناى كرمانشاه درسده دوازدهم و
سيزدهم هجرى است. مؤلف حديقة الشعراء درباره او نوشتهاست:
»... از شعرا و ادبا بل اساتيد عصر خود است. در حكومت محمد علىميرزاى
دولتشاه... در حدود عراق و كرمانشاهان بالاستحقاق مرجع و ملجأ ورئيس ادبا و
شعرا بل فضلا بوده. اما اشعارش همه خوب و حُسن عمدهاشاوست:
اين بارگاه كيست كه بر بام او قياس
ننهاده پايه، سُلَّم
ده پايه حواس
چون ديد خشت و گنبد او، وَهم دوربين
افتاد بر دو مهر و دو گردون در التباس
گِرد حريم او، به طواف است آسمان
بيهوده نيست كاين همه گردد به سان آس
پرسيدم از خيال كه اين قصر، كعبه است؟
زد پير عقل بانگ كه: اى پايه ناشناس!
اين بارگاه جاه حسينِ على بود
كآيد ملك به درگهش از عرش بهر پاس
26. ولايت اللَّهآبادى نامش ميرشاه ولايت از شعراى سده سيزدهم هجرىاست. اين
رباعى از اوست:
رباعى
بر اوج سپهر كبريا، ماه: حسين
در مملكت قدس، شهنشاه: حسين
برخاست كمر بسته پى دعوى حق
انگشت شهادت يداللَّه: حسين
27. علىاكبر )بسمل» شيرازى »1263 - 1187) از دانشمندان و شاعرانسلسله مدرسين
شيراز است. عمّش آقا بزرگ مدرس مدرسه حكيم و پدرشآقا على نقيب و خودش ملقب به
نواب است. در خدمت خاقان مرحوم وفرمانفرماى مبرور نهايت عزت و احترام داشته، در
مراتب علمى هم اغلبطلبه شيراز از مدرس ايشان استفاضه مىكردهاند و هنوز بدان
مفتخرند كه ازتلاميذ نواباند. در فنون علم بهره كامل داشته و بيشتر همت به
تأليف وتدريس مىگماشته. از مشاهير تأليفاتش نورالدّرايه و شرح سى فصل
خواجهنصير است و حاشيه بر مدارك و حاشيه بر تفسير قاضى بيضاوى و تذكرهدلگشا
مشتمل بر نظم و نثر... و بحر اللآلى كه بنيان چهارده مجلد گذاشته، هرجلدى مشتمل
بر حال يكى از معصومين سلام اللَّه عليهم - و تا حال حضرترضا عليهالسلام را
تمام كرده، باقى را موفق به اتمام آن نشده است. رحلتايشان در سال هزار و دويست
و شصت و سه و مدفنشان حسب الوصية دربقعه جناب امير سيد محمد عليهالسلام در
پايين پاى مبارك است.
در شب عاشورا
شبى چون شب هجر، پرتاب و تب
چو شام پدر مردگان، با تعب
كواكب، سراسر ز شب تا سحر
ز سوز جگر آمده نوحه گر
بنات از سر قطب در پيچ و تاب
روان تا سحر كرده از ديده آب
به مغرب، شه اختران مانده مات
شده بر سرنعش گريان بنات
سيه جامه، كيوان ز دور سپهر
28. منصف قاجار »1264 - 1227) نامش محمد زمان فرزند فضلىعلىخان قاجار از
طايفه قوانلو و متخلص به )منصف» است. رضا قلى خانهدايت مؤلف مجمع الفصحاء در
شرح احوال وى مىنگارد:
»... جوانى خجسته آداب است، نيك ذات و نيكو صفات... پيوسته به تهذيباخلاق و
تكميل نفس، ساعى و شايق است و وارسته از قيود علايق. از كمالاتصورى و معنوى با
بهره وافى است و نصيبى كافى، خط شكسته را درست وخوش مىنويسد... انواع شعر را
خوب مىگويد و اقسامسخن را پسنديده و مطلوب... همواره تمجيد ائمه هدى كند و
تعريف اهلصفا نگارد... .«
وى قصيده شيوايى به سبك خراسانى در مناقب سالار شهيدان دارد كهتشبيب زيبا و
آغازين آن، بهاريهاى دلانگيز است. ابيات منتخبى از اين چكامهرا مرور
مىكنيم:
بهار است و هنگام گلگشت صحرا
كز ابر مُطير ست گيتى مطرّا
همه داغ از ژاله چون چشم وامق
همه باغ از لاله چون چهر عذرا...
نشاط از گلستان همى جست بايد
كه آنجا مهيا ست عيش مُهنّا...
به پاسخ سرودم كه: اى در نكويى
به رشك از تو غلمان، به شرم از تو حورا
چه بس سخت گفتارى و سست پيمان
چه بسيار خشمى و اندك مدارا...
برو جامه در نيل ماتم فرو كن
به ما تاختن آورد خيل ماتم
به ماه محرم، پس از عيد اضحى
چه ماتم ز شاهى كه گفتى پيمبر
كه: ما خود ازوييم و اوى است از ما
حسين، مهر سوم به چرخ ولايت
مهين سبط احمد، گزين پور زهرا
بدو احتياج فقير و توانگر
بدو افتخار ضعيف و توانا
رواقش، مطاف خردمند و جاهل
جنابش، پناه مسلمان و ترسا
به در، حضرتش را شرف جسته گردون
هم از دست جودش عطا برده دريا
كه: چرخ شرف راست سيار و ثابت
كه: بحر كرم راست اركان و اجزا...
ازو تا نه درخواست همت سليمان
از و تا نه پَذْرُفت رخصت مسيحا
نبُد در كف راد آن، حكم خاتم
نشد از دم پاك اين، مرده احيا...
زهى بر تو از آفرينش، ستايش
خهى بر تو از آفريننده، افرا
به بستان جنت، رضاى تو: دربان
به فرمان رحمت، ولاى تو: طغرا
به روزى كه نالند ناجى و هالك
به روزى كه گريند ارواح و اعضا...
نه در كف مرا جز ولاى تو كالا...
نگويم كه فردا مرا ياورى كن
به خود وامدارم به دنيا و عقبى...
29. محمدكاظم )آشفته» شيرازى )متوفاى 1288 ه . ق» از شعراى دورهناصرى است:
»... دنيا در نظرش چندان وقعى نداشت و بيشتر به رعايت فقرا و ضعفاهمت مىگماشت.
عقايدش صحيح و اغلب ايام سال را مشغول تعزيه دارىجناب خامس آل عبا عليه آلاف
التحية و الثنا - بود و هر چه از املاك موقوفهاجداد و مكسب خودش تحصيل مىكرد
صرف تعزيه داران مىنمود وبسيارى از مراثى او مشهور و بر السنه ذاكرين مذكور
است و مقاطع تمامغزلياتش به نام مبارك حضرت مولى الموالى... ديوانش از قصايد و
غزليات ومراثى و متفرقات قريب سى هزار بيت مىشود و مراثىاش مرغوبتر ازهمه،
چون نسخهاش منحصر است و وارث قابلى هم كه نگاهدارى نمايد يااستكتاب كند ندارد،
اگر در تذكار اشعارش اكثارى مىشود، معذور دارند....«
از مراثى اوست:
نه دل فاطمه را قتل حسين تنها سوخت
نه همين ارض و سما، عالم و ما فيها سوخت
»ساكنان حرم ستر و عفاف ملكوت«
همه را، دل به غريبى شه بطحا سوخت
تا زدند آتش عدوان به خيام حرمش
30. علىاكبر )ناظم» بروجردى از شعراى سده سيزدهم هجرى است:
»... پيشهاش كوزهگرى، او همه كلاماللَّه را با ترجمه و تفسير در سينهداشت.
معاصر ناصرالدين شاه است. مقدارى سوگوارى از او در ميان هست واز عيب شايگان تهى
نيست...
»از او است:
غلتيده به خون پيكر نوباوه ياسين
قرآن حكيم است، شد از ترجمه رنگين
اى كشته صد پاره ز »انسان لفى خسر«
اى خيمه به غارت شده از حزب شياطين
اى خلعت »بالحقِّ تواصَوا« به تو زيبا
وى شربت »بالصَّبر تَواصَوا« زتو شيرين
باللَّه كه رئيس تو نبى، نور سماوات
تَا اللَّه كه زمين از حَرمت كعبه ارضين
توقيع »الى ربّكَ فَارغب« به تو نازل
تو باديه پيماى »الى ربّ سَيَهدين«
حقا حَجر كفش كنت: قبله عالم
چون تربت پاك تو كه مسجود مصلّين
يا مَن دَمُه غسل قليل العَبَراتى
حُزنى وَ بكائى بكَ يا ملجأ عاصين
اى قائل »عمداً سَحِقونى« بِابى انت
يا ليتَ لكَ الفديَة آباء محبّين
تو كوكب دُرّى، شهدا دور تو پروين
در سايه »طوبى وَ لَهُم حُسن مآب« است
در صحن تو گر خاك شود )ناظم» مسكين
لاغيرك مقصود مرادى، دم مردن
لابَعدكَ محبوب فؤادى، سربالين
چون بر سرنى شد سر نوباوه طاها
جبريل ندا داد كه: »والشّمس و ضحيها«
امروز زنم سينه زبى دستى عباس
يَبكون لِعبّاس »منَ الجنّة و النّاس«
حتّى كه »تكاد يَتَفطّرنَ سموات«
بس نوحه گرى كرد حسين بر سر عباس
»الانَ اخى! اِنكَسَرَ ظَهرى« ازين غم
كوچاره به جز صبر »اَعوذُ بربِ
الناس«
امروز شده قطع »يدا جعفر عمّى«
امروز حسن كشته شد از سوده الماس
آمد كمرِخم شه دين جانب خيمه
زانو به كف و وا اَسفا گو علىَالعباس
شد در حرم آشوب »اذا زلزلتِ الارض«
از خوف اسيرى، همه افتاده به وسواس؟
ناظم »فقد استمسكَ بالعُروة وثقى«
زين منصب شاهانه كه دادت مَلكُ الناس
مردى اديب و فاضل بوده و جريان مسافرت خود را به عتبات عاليات درقالب يك تركيب
بند به تصوير كشيده است. وى صاحب ديوان است ومزارش درگورستان كوى صوفيان در شهر
زادگاهش بروجرد قرار دارد. ايندو بيت ماتمى از اوست:
گفت زينب كه: مرا ديده تر مىبايد
گريه بر خويش به هر شام و سحر مىبايد
بهر بى برگى اولاد على در ره شام
توشه از خون دل و لخت جگر مىبايد
32. محىالدين محمد )سها» اصفهانى »1338 - 1262) فرزند هماى شيرازى»1290 -
1212) و برادرانش: ميرزا محمد حسين )عنقا» اصفهانى »1308-1260) و ميرزا
ابوالقاسم محمد نصير )طرب» اصفهانى »1330 - 1276)، ازشعراى پرآوازه نيمه دوم
سده سيزدهم و نيمه اول سده چهاردهم هجرىاست. وى قصيدهاى دارد به مناسبت ولادت
خامس آل عبا كه به نقل ابياتى ازآن بسنده مىكنيم:
رسيد عيد همايون سيدالشهدا
به سوم مه شعبان، زمهر بارْ خدا
امام سوم، سبط دوم، وجود نخست
كه هست خسرو ايجاد و شاه هر دو سرا
شفيع روز جزا، قبله گاه جنّ و بشر
امام مُلك و مَلك، دادخواه شاه و گدا
مهى كه دامن زهرا است خانه شرفش
شهى كه قابلهاش آمد از جنان لعيا
چو ذات يكتا، ذات وى است بى همتا
رسول نيست، وليكن بود رسولْ صفات
خداى نيست، وليكن بود خداى نما
لقاى حضرت بارى كه هيچ ديده نديد
پديد گشت چو خورشيد ز آن خجسته لقا...
جمال ياسين، شمس يقين، امام مبين
فروغ يزدان، مرآت حق، ولى خدا
قفا نكرد به دشمن، اگر چه خصم شرير
زكين نمود سرانورش جدا از قفا
به شهرْ بند رضا تا نهاد پاى شكيب
شد از رضاى خدا، شاه شهرْ بند رضا
غزا چو كرد به راه خدا، به يارى دين
در آن غزا، قدَر آمد مطيع او چو قضا
ز مدح آن شه، اين بنده كم از ذرّه
چو آفتاب بود در ميانه شعرا
اگر كه شعر )سها» بر درش شود مقبول
شود به روشنى آفتاب، شعر )سها»
گاهى نيز، شعراى فارسى زبان در قالب »ماده تاريخ« ارادت قلبى خود رابه سالار
شهيدان ابراز كرده و انزجار قلبى خويش از دشمنان آن حضرتاعلام داشتهاند كه
نمونههايى از آن در ادامه مىآيد.
33. ميرزا يحيى )ناطق» بروجردى فرزند ملامحمدصادق )مداح» قدرگذشت و در دهكده
ميلاب به خاك سپرده شد. پارهاى از عمر خود را بهصنعت چيت سازى و پارهاى ديگر
را به شبيه گردانى گذرانيد.
ديوان اشعاراو به چاپ رسيده ولى در دسترس نگارنده اين سطور قرار نگرفت. از
اوست:
اى شمر! ساخت تشنگى امروز كار دل
آخرنشان زجرعه آبى شرار دل
من يك تنم زبهر شهادت درين زمين
يك دل براى كشتن من شد هزار دل!
كس با خبر نشد ز دل پر شرار من
جز نيزه و سنان كه خبر شد زكار دل
خنجر مكش به كشتن من، مىكشد مرا
داغى كه گشت از غم اكبر دچار دل
34. شباب يكى از شعراى معاصر با فرهاد ميرزا - معتمد الدوله در تاريخ بناىبركه
كاظمين در »باب المراد« كه توسط وى احداث شده است، طى قصيدهاىماده تاريخ بناى
مذكور را بدون افزايش و كاستى در مصراعى گنجانيده است:
در مجمعى ز سال بنا كرد چون سؤال
برخاست ز آن ميانه يكى مؤمن سعيد
پر كرد جام و داد، روان گشت و گفت و رفت:
)آبى بنوش و لعنت حق گوى بر يزيد»
كه سال 1304 ه . ق را نشان مىدهد و باور زلال شاعر را در خاطر آدمىجلوهگر
مىسازد.
ق ساخته مىشود و شاعرى كه نامش مشخص نيست ماده تاريخ سال احداثآن را در
مصراعى استخراج مىكند و بر روى سنگ مرمرى بر سر در آب انبارنقش مىبندد:
بهر تاريخ اين خجسته مقام
مصرعى خواستم دهم انجام
آمد از غيب، اين نداى جلى:
)لعن بر قاتل حسينِ على»
كه از نظر حروف ابجدى با عدد 1121 برابر است و سال احداث آب انبار مذكوررا نشان
مىدهد.
35. الفت هندى »از راجههاى هنود است. در صبح گلشن مىنويسد كهراجه الفت راى
بهار فرزند راجه لالجى، بهادر قوم كاتيهه لكنهوى است كهپدرش در سلطنت لكنهو به
عهده بخشيگرى رياست ممتاز بود. بعد از آنراجه الفت در سلطنت واجد على شاه قائم
مقام پدر شد و چون موزون طبعبود، مولوى انامى تربيتش مىنمود و او به حكم:
النّاس على دين ملوكهم، باوجود بتپرستى مايل به تشيع بود و اهتمام در
تعزيهدارى و ترتيب مجالسعزاى سيدالشهداء)ع» داشت، و هفت بند محتشم كاشى را
تخميس نموده وبعضى از مخمس آن را مرقوم داشته و اينهاست:
السلام اى مدح تو آيات قرآن مبين
السلام اى ذات پاكت كعبه علم و يقين
السلام اى پايهات تاج سر عرش برين
)السلام اى سايهات خورشيد رب العالمين»
ابر نيسان از كف جود تو گوهر يافته
كوه از فيض نگاهت لعل احمر يافته
آسمان از مهر مهرت زيب ديگر يافته
)اى سپهر عصمت از فرّ تو زيور يافته»
)آفتاب از سايه چتر تو افسر يافته»
فصل دوم