با کاروان حسینی از مدینه تا مدینه ، جلد ۲
( دوران مكى قيام حسينى )

شیخ نجم الدین طبسی
مترجم : عبدالحسین بینش

- ۸ -


جستجو براى يافتن جاى رهبرى انقلاب

مـسـلم بـن عـقـيل (ع )، پس از آگاهى بر انجام اقدام هاى تهديدآميز وسـريـع از سـوى عـبيدالله بن زياد و رفتارى كه مهتران و مردم درپـيـش گـرفته اند، از خانه مختار بيرون آمد و به سراى هانى بنعـروه رفـت . شـيعيان پنهانى و دور از چشم عبيدالله به خانه هانىآمد و شد داشتند و يكديگر را به پنهان كارى سفارش مى كردند. ازآن سـوى ابـن زياد غلامى به نام معقل را فراخواند و گفت : اين سههـزار درهـم را بـگـيـر و مـسلم بن عقيل را بجوى ، با يارانش ارتباطبرقرار كن ؛ و چون شخص يا گروهى از آنان را يافتى ، اين سههـزار درهـم را بـده و بـگـو كـه از ايـنپول براى جنگ با دشمنانشان استفاده كنند و چنين وانمود كن كه تونـيـز از آنـهايى . چون اين پول را به آنان بدهى به تواطمينان واعـتماد پيدا مى كنند و كار و اخبارشان را از تو پنهان نخواهند كرد.سـپـس بـامـداد و شام نزدشان رفت و آمد كن تا آن كه جايگاه مسلم راشناسايى كنى و نزد او بروى .

او چـنـيـن كـرد و رفـت و در مسجد اعظم ، كنار مسلم بن عوسجه كه درحال خواندن نماز بود نشست ؛ و از طريق گروهى دريافته بود كهمـسـلم بـراى حـسـيـن (ع ) بـيـعـت مـى گـيـرد. در پـايـان نـماز مسلم ،مـعـقـل نـشـسـت . گـفـت : ((اى بـنـده خـدا، مـن مـردى ازاهـل شـام هـسـتم كه خداوند دوستى اهل بيت و دوستى دوستدارانشان رابـه من ارزانى فرموده است ))؛ و خود را به گريه زد و گفت : سههـزار درهـم بـه هـمـراه دارم و مـى خـواهـم مـردى از شيعيان را كه بهكـوفـه آمـده اسـت تـا بـراى پـسـر دخـتـررسـول خـدا(ص ) بـيعت بگيرد ديدار كنم . اما هنوز كسى كه مرا بهسـويـى راهـنـمايى كند نيافته ام و جاى او را نمى شناسم . اينك درمـسـجـد نـشـسته بودم كه از چند مؤ من شنيدم كه مى گفتند: ((اين مردنـسـبـت بـه اهـل بـيـت آگـاه اسـت ))؛ و آمـدم تـا ايـنمـال را بـه تـو دهـم تـا مـرا نـزد سرور خود ببرى . من از برادرانشـمـايـم بـه من اعتماد كنيد؛ و اگر بخواهى پيش از ديدار با او مىتوانى از من بيعت بگيرى .

مـسلم بن عوسجه گفت : خداى را سپاسگزارم كه با من ديداركردى ،بسيار خشنود شدم و به آنچه دوست مى دارى خواهى رسيد؛ و خداوندخـانـدان پيامبرش را به وسيله تو يارى خواهد داد. ولى نمى خواهمكه پيش از به انجام رسيدن كار، مردم مرا بشناسند، زيرا از قدرتاين سركش بيمناكم .

معقل گفت : جز خير پيش نخواهد آمد، از من بيعت بگير!

مـسـلم از او بـيـعـت و پيمان گرفت كه خيرخواه و رازدار باشد، و اونيز همه خواسته هاى او را پذيرفت . آنگاه مسلم گفت : چند روزى درخـانـه نـزد مـن بـيا تا اجازه رفتن نزد سرورمان را برايت بگيرم .مـعـقـل هـمـراه مردم رفت و آمد مى كرد و مسلم بن عوسجه برايش اجازهگـرفـت . ابـن عـقـيـل نـيـز اجـازه داد. مـسـلم بـنعقيل پس از گرفتن بيعت از ابوثمامه صائدى از وى خواست كه آنمـال را از مـعـقـل بـگـيـرد. ابـوثـمـامـه كـسـى بـود كـهامـوال و ديـگر كمك هاى مردم را مى گرفت و با آن اسلحه مى خريد.او فـردى آگـاه و از شـجـاعـان عـرب و بـزرگـان شـيـعـه بـود.مـعـقـل هـمچنان نزدشان در رفت و آمد بود او نخستين كس بود كه واردمـى شـد و پـس از همه بيرون مى آمد. او اطلاعات مورد نياز ابن زيادرا بـه دسـت مـى آورد و روزانـه بـه او گـزارش مـىداد.(338)

زندانى شدن هانى بن عروه

پـس از افـزايـش رفـت و آمـد مـردم كـوفـه نـزد مـسـلم بـنعقيل در خانه هانى بن عروه ، وى بيمناك شد و از عبيدالله زياد برجـان خـويش ترسيد؛ و از حضور در مجلس او خوددارى ورزيد؛ و خودرا بـه بيمارى زد. ابن زياد به اطرافيانش گفت : چه شده است كههـانـى را نـمـى بـيـنـم ؟! گـفتند: بيمار است . گفت : اگر اين را مىدانستم به عيادتش مى رفتم .

ابن زياد، محمد بن اشعث ، اسماء بن خارجه ، عمرو بن حجاج زبيدىـ كه دخترش زن هانى بود و هانى يحيى را از وى داشت ـ فراخواندو گـفت : چرا هانى بن عروه نزد ما نمى آيد؟ گفتند: نمى دانيم ، مىگويند كه بيمار است . گفت : شنيده ام كه بهبود يافته است و بردر خـانـه اش مى نشيند. با او ديدار كنيد و از او بخواهيد كه از اداىحـق ما كوتاهى نكند؛ چرا كه دوست ندارم بزرگ عربى چون او نزدمن تباه شود.

آنـان رفـتـنـد و شـامـگـاهـى كـه بـر در خـانـه اش نـشـسته بود، دربرابرش ايستادند؛ و گفتند: چرا با امير ديدار نمى كنى ، زيرا ازتـو نـام بـرده و گفته است كه اگر بيمار باشى از تو ديدار مىكـنـد. گـفـت : بيمارى مرا باز مى دارد. گفتند: شنيده است كه تو هرشـامـگـاه بـر در خـانـه ات مـى نـشـيـنـى . او تـو راكـاهل يافته است و سلطان تحمل كاهلى و غفلت ندارد. تو را سوگندمى دهيم كه هم اينك سوار شوى و با ما بيايى .

هـانـى جـامـه خـواست و پوشيد و آنگاه سوار بر استر رفت تا بهكـاخ رسـيـد و در ايـن حـال گويى كه شمه اى از اوضاع را احساسكرده بود.

سـپـس بـه حسان بن اسماء بن خارجه گفت : اى برادرزاده ، به خداسوگند من از اين مرد بيمناكم . نظر تو چيست ؟

گـفـت : اى عمو، دليلى براى ترس تو نمى بينم . چيزى به دلتراه مـده . ايـن در حـالى بـود كـه حـسـّان نـمى دانست عبيدالله به چهمنظور پى هانى فرستاده است .

در حـالى كـه مـردم نزد عبيدالله بودند، هانى بر او وارد شد. چوندر مـقـابـل عـبـيـدالله ظـاهر شد، عبيدالله گفت : خائن با پاى خويشآمـد!(339) چـون نـزديـك عـبـيـدالله رسـيـد ـ در حـالى كهشـريـح قـاضـى (340) نيز نزد او نشسته بود ـ رو بههانى كرد و گفت :

اريد حياته و يريد قتلى

عذيرك من خليلك من مراد

مـن زنـده ماندن او را مى خواهم و او آهنگ كشتن مرا دارد، يارى دهنده تواز قبيله دوست تو [يعنى ] مراد.

چـون پيش از آن ، هرگاه هانى نزد ابن زياد مى آمد او را گرامى مىداشـت ، گـفـت : اين چه رفتارى است ، اى امير؟ گفت : پسر عروه بساسـت ! ايـن چـه امـورى است كه در خانه ات عليه اميرالمؤ منين و عامهمـسـلمـانـان در جـريـان اسـت ؟ مـسـلم بـنعـقـيـل را آورده اى و در خانه خود جاى داده اى و در خانه هاى پيرامونخـويـش بـراى او سلاح و مرد جنگى گرد مى آورى و گمان كرده اىكه اينها بر من پوشيده مى ماند؟ گفت : من چنين كارى نكرده ام و مسلمپـيش من نيست . گفت : چرا، انجام داده اى . چون گفت و گوى ميان آنهابـه درازا كـشـيد و هانى بر انكار خويش پاى مى فشرد، ابن زياد،مـعـقـل جاسوس را فراخواند. وى آمد و در برابرش ايستاد. ابن زيادگفت : آيا او را مى شناسى ؟ گفت : آرى .

هـانـى فـهـمـيد كه معقل جاسوس عبيدالله بوده و همه اخبار را به اوگـزارش داده اسـت . او لحظه اى در خود فرو رفت ؛ و چون به خودآمـد گـفـت : حـرفـم را بـشـنـو و سخنم را راست بشمار زيرا به خداسوگند به تو دروغ نمى گويم . به خداى يگانه سوگند كه مناو را به خانه ام دعوت نكرده ام و از كارش اطلاع نداشتم تا اين كهنـزد من آمد و از من خواست كه به خانه ام بيايد و من از راندنش شرمكردم و در محذور اخلاقى قرار گرفتم . سپس او را به خانه بردمو از او پـذيـرايـى كـردم و دنـبـاله كـارش هـمـان اسـت كـه بـه تـوگـزارش داده شـده اسـت . حـال اگـر مـى خـواهـى بـه تـوقول استوار و اطمينان خاطر مى دهم كه هيچ زيانى به تو نرسانم. مـن مـى آيم و دست در دست تو مى نهم و اگر بخواهى كسى را بهگـروگـان نـزد تـو مى گذارم كه باز گردم ؛ من نزد او مى روم وبه او فرمان مى دهم كه از خانه ام بيرون شود و هر كجاى زمين كهبخواهد برود و از همسايگى و پناهندگى من خارج شود.

ابـن زيـاد گفت : به خدا سوگند، از من جدا نخواهى شد، مگر آن كهاو را بياورى و تحويل من بدهى . گفت : به خدا سوگند كه نخواهمآورد، آيـا مـيـهـمـانـم را بـياورم كه تو او را بكشى ؟ گفت : به خداسـوگـنـد كـه بـايـد او را بـيـاورى . هانى گفت : به خدا سوگند،نخواهم آورد.

چـون دوبـاره گـفت و گوى ميان آن دو به درازا كشيد. مسلم بن عمروبـاهـلى ـ كـه شـامـى و بـصـرى اى جز او در كوفه حضور نداشت ـبـرخـاست و گفت : خداوند كار امير را راست گرداند، مرا با او تنهابـگـذار تـا با وى سخن بگويم . سپس برخاست و دور از ابن زيادبـا او خـلوت كـرد، بـه طـورى كـه وى آن دو را مـى ديـد و چـونصدايشان را بلند مى كردند، گفته هايشان را مى شنيد.

مسلم بن عمرو به او گفت : اى هانى ، تو را به خدا سوگند خود رابـه كـشـتـن مـده و بـراى قـبـيـله ات گـرفـتـارى درست مكن . به خداسـوگـنـد، حـيـفـم مـى آيـد كـه تـو كـشـتـه شـوى . اين مرد [مسلم بنعـقـيـل ] عـمـوزاده ايـن مـردم اسـت . نه كسى او را مى كشد و نه به اوزيـانـى مى رساند. او را تسليم كن ؛ كه اين كار دون شاءن و موجبكاستى تو نخواهد بود، چرا كه او را به حاكم مى سپارى !

هانى گفت : به خدا سوگند، تحويل دادن او مايه ننگ و عار من است .زيـرا پـنـاهـنـده و مـيـهـمـانـم را در حـالىتـحـويـل مـى دهـم كـه زنـده و تـنـدرسـتـم ، مـى بـيـنم و مى شنوم ،بـازوانـى نـيـرومـنـد و يارانى فراوان دارم . به خدا سوگند اگرتـنـهـا بـودم و هـيـچ يـاورى نـداشـتـم ، او راتحويل نمى دادم مگر آن كه در دفاع از او جان مى سپردم !

مـسـلم پـيـوسـتـه هـانـى را سـوگـنـد مـى داد و او مـى گفت : به خداسوگند، هرگز او را تحويل نخواهم داد.

ابن زياد با شنيدن اين سخن گفت : او را نزد من بياوريد. چون او رانـزديـك بردند، گفت : به خدا سوگند، يا او را نزد من مى آورى ياگردنت را مى زنم .

هـانـى گـفت : در آن صورت شمشيرهاى فراوانى پيرامون خانه اتخواهد درخشيد!

ابـن زياد گفت : براى تو بسيار متاءسفم ، آيا مرا از برق شمشيرمى ترسانى ؟ هانى تصور مى كرد كه خويشاوندانش از وى دفاعخـواهـنـد كـرد. آنـگاه ابن زياد گفت : او را پيش ‍ بياوريد. چون او رانـزديـك بـردنـد، با چوبدستى آن قدر بر سر و صورت هانى زدكـه بـيـنـى اش شكست و خون بر صورت و محاسنش جارى گشت ؛ وگـوشـت گـونـه و پـيـشـانـى اش بر محاسنش چسبيد؛ و چوبدستىشكست . هانى دست به شمشير يكى از نگهبانان برد، ولى مرد آن رامحكم گرفت و اجازه حركت به هانى نداد.

عـبـيـدالله گفت : آيا در روز روشن حرورى (خارجى ) شده اى ؟ خونتبر ما حلال گشت ؛ او را بكشيد!. آنگاه هانى را در يكى از اتاق هاىكاخ انداختند و در را به رويش بستند.

ابـن زيـاد گـفـت : بـر او نـگـهـبـان بـگـمـاريـد؛ و چـنـيـنكردند.(341)

نيرنگ مشترك طرفداران حكومت

در داسـتـان زندانى شدن هانى بن عروه ، نقش ترديدآميزى از عمروبـن حـجـاج ديـده مـى شـود. وى بـا آن كـه هانى دامادش بود، خود رافداى فرمان هاى ابن زياد و ابن سعد در كربلا ساخته بود.

چـنـان كـه از داسـتـان حـبس هانى برمى آيد، عمرو بن حجاج يكى ازكـسـانـى بـود كـه بر در خانه هانى آمدند و از او خواستند كه نزدعـبـيـدالله بـرود. چـنـين به نظر مى رسد كه او شاهد ماجراى ديدارهـانـى و عـبـيـدالله نـيـز بـوده اسـت . ولى سـيـاق دنـبـاله روايـتقـابـل تـوجـه اسـت ، آنـجا كه مى گويد: ((به عمرو بن حجاج خبررسيد كه هانى كشته شده است . او با شمار زيادى آمد و قصر را درمـحـاصـره گـرفـت و فـريـاد زد: مـن عـمـرو بن حجاج هستم ؛ و اينانشـجـاعـان و بزرگان مذحج اند، ما نه سر از فرمان برتافته نهاز جـمـاعـت جـدا گـشته ايم . اين مردم شنيده اند كه سرورشان كشتهشده و اين امر بر آنها گران آمده است .

به عبيدالله گفته شد كه قبيله مذحج بر در كاخ تجمع كرده است .او رو بـه شريح قاضى كرد و گفت : برو و با رئيس اينان ديداركن . آنگاه برو و به آنها بگو كه او زنده است و كشته نشده است !

شـريـح رفت و او را ديد. هانى با ديدن شريح فرياد برآورد: اىخـدا، اى مـسـلمـانـان ! آيـا قـبـيـله ام نـابـود شـده انـد؟ كـجـايـنـداهـل ديـن ؟ كـجـايـنـد اهـل شـهـر؟ ـ در ايـنحـال كـه خـون نـيـز از محاسن او جارى بود، صداى همهمه اى بر دركـاخ شـنـيـد ـ و گـفـت : گـمـان مـى كـنـم كه صداى مذحج و مسلمانانطـرفـدار مـن بـاشـد، اگـر ده نـفـر وارد شـونـد، آزاد مـى شـوم!(342) شريح پس از شنيدن سخن هانى نزد مردم رفت وگفت : امير پس از شنيدن خبر اجتماع و سخنان شما، به من فرمان دادتـا بـروم و هانى را ببينم . من نيز رفتم و او را ديدم . آنگاه به منفرمان داد تا با شما ديدار و از زنده بودنش آگاهتان كنم ؛ و آنچهدرباره قتل او شنيده ايد دروغ است !

عـمـرو بـن حجاج و يارانش گفتند: چنانچه كشته نشده است ، خداى راسپاس ؛ و آنگاه بازگشتند.(343)

تـاءمـل در ايـن روايـت در نـقـش موذيانه شريح قاضى هيچ ترديدىبـاقـى نـمى گذارد. او با گفتار دو پهلوى خويش چنين وانمود كردكه گويى خود هانى بن عروه او را فرمان داده تا برود و به مذحجخـبر دهد كه او زنده است و مشكلى ندارد. نقش مثبت عمرو بن حجاج نيزتـرديـدآمـيـز اسـت . زيـرا چـنان كه از سياق روايت نخست استفاده مىشـود. بـه احـتـمـال زيـاد شاهد برخورد عبيدالله با هانى در قصربوده است .

عمرو بن حجاج كى از قصر بيرون شد؟ چگونه فرماندهى مذحج راتصدى كرد و در مدتى نسبتا كوتاه آنان را بر در قصر آورد؟ چرابه گفتار شريح بسنده كرد ـ و با آن كه از مقرّبان ابن زياد بودـ بـه قـصـر نـرفـت ، تا خود هانى را ببيند و به واقعيت آنچه برسرش ‍ آمده پى ببرد؟!

استمرار دوستى عمرو بن حجاج زبيدى نسبت به ابن زياد، حتى پساز قـتـل هـانـى بـن عـروه ايـن ترديد را تقويت مى كند كه اين مرد ازروى عمد فرماندهى بنى مذحج معترض ‍ به حبس هانى بر در كاخ رابـر عـهده گرفت تا بر امواج اين حركت سوار گردد. آنگاه آنان رابـفـريـبـد و از بـيرون آوردن هانى از قصر با زور اسلحه منصرفكـنـد. در حـقـيـقـت او بـا عـبـيـدالله بن زياد و شريح قاضى توطئهمشتركى را براى گمراه ساختن مذحج به اجرا درآورد.

بهره بردارى از اشراف براى دست كشيدن مردم از مسلم

حضرت مسلم ، پس از آگاهى بر زندانى شدن هانى ، بر ضد ابنزيـاد در كـوفـه قـيـام كـرد و آغـاز انقلاب را اعلام داشت . او با همهكـوفـيان طرفدار خويش كاخ را به محاصره درآورد. ابن زياد دربكـاخ را بر روى خود و ديگر حاضران در قصر از اشراف ، شرطه، خـانـواده و غـلامـانـش بـست و در حالى كه نزديك بود بند دلش ازتـرس پـاره شـود و از رويـارويى با مسلم به شدت بيمناك بود،هـمـراه يـارانـش در گـوشـه اى خـزيـد. طبرى گويد: چون كثير بنشـهـاب و محمد ابن اشعث و قعقاع ـ از مشاوران عبيدالله ـ همراه افرادزيـر فـرمـانشان نزد عبيدالله آمدند، كثير گفت : خداوند كار امير راراسـت گـرداند، شمار زيادى از اشراف ، شرطه ، خانواده و غلاماندر كـاخ حـضـور دارنـد، ما را به سوى آنان بفرست ، ولى عبيداللهنپذيرفت ...(344)

ولى در هـمـان سـاعـت هـاى ترس و وحشت به بهره بردارى از وجوداشـراف پـرداخت و به آنها فرمان داد تا مردم را به دست كشيدن ازمسلم وادار سازند. تاريخ مى نويسد: عبيدالله اشراف را نزد خويشفـراخـوانـد و گـفـت : نـزد مـردم بـرويـد و بـه فرمانبرداران وعدهزيادت و كرامت بدهيد و نافرمانان را از محروميت و كيفر بترسانيد.و به آنها اطلاع دهيد كه سپاه شام به سوى آنان در راه است .

يـكـى از شاهدان عينى همراه با مردم در بيرون از كاخ يعنى عبداللهبن حازم ، از اَزْدْ از بنى كبير گويد: اشراف نزد ما آمدند و نخستينكـس كـثـير بن شهاب بود كه از بامداد تا غروب آفتاب با ما سخنگفت . او مى گفت : اى مردم به خانواده هايتان بپيونديد و به سوىشـرّ مـشـتـابـيـد و خود را به كشتن مدهيد. اينك سپاهيان اميرالمؤ منين ،يـزيـد در راهـنـد. امـير عهد كرده است كه چنانچه به جنگ با او ادامهدهيد و همين امشب به خانه هايتان باز نگرديد، فرزندانتان را از عطامـحـروم سـازد و جـنـگـجـويـانـتان را بدون مزد همراه شاميان به جنگبفرستد و بى گناه را به جرم گناهكار بگيرد، تا آن كه هيچ كسدر مـيـان شـمـا نماند مگر آن كه كيفر عملش را بچشد. ديگر اشرافنـيـز هـمـين گونه سخن گفتند و مردم با شنيدن گفتار آنها پراكندهشده بازگشتند.(345)

بازرسى خانه به خانه كوفه براى يافتن مسلم

پـس از آن كه مسلم بن عقيل تنها ماند و مخفى شد، گروه هاى كوفىاز گـردش پـراكـنـده گـشـتـند. از آن سو، عبيدالله زياد نيز پس ازحـصـول اطـمـيـنـان دربـاره پراكنده شدن مردم و خالى شدن مسجد ازيـاران مـسـلم ، فـرمـان داد تا درب بزرگ مسجد را گشودند و همراهيـارانـش از كـاخ بـه مـسجد آمد و منبر رفت . او از يارانش خواست تاپيش از نماز عشا بنشينند و به عمرو بن نافع فرمان داد تا فريادبـزنـد: آگـاه بـاشـيـد هـركـس از شـرطـه هـا، مـهـتـران ، سـرانقـبـايل و جنگجويان كه در مسجد نماز نخواند، از پناه حكومت بيروناسـت . سـاعـتـى نـگـذشـت كه مسجد از مردم پر شد. سپس منادى نداىنـمـاز داد و او نـمـاز را اقـامـه كـرد. در ايـنحـال بـه نـگـهـبـانان فرمان داد تا پشت سرش بايستند، مبادا كسىنـاگـهـانـى وى را به قتل برساند. آنگاه منبر رفت و پس از حمد وثـنـاى خـداونـد گـفـت : هـمـان طـور كـه ديـديـد پـسـرعـقـيـل راه اختلاف و جدايى را در پيش گرفت . هر كسى كه وى را درخـانـه اش بـبـينيم از پناه خداوند بيرون است و هر كس او را بياوردسـربـهـايـش از آن اوسـت . اى بـنـدگان خدا از خدا پروا كنيد و بهبـيعت و فرمانبريتان پايبند باشيد. و خود را در معرض خطر قرارمدهيد.

اى حـصـيـن بـن نـمـيـر، مـادر به عزايت بنشيند اگر راهى از راه هاىكـوفـه را فـرامـوش كـنـى و يـا ايـن مـرد بيرون رود و او را نزد مننـيـاورى ! تـو حـق دارى كـه هـمـه خانه هاى كوفه را بگردى . برساكنان راه ها نگهبان بگذار و بامداد فردا همه خانه ها را جست و جوكن تا اين مرد را نزد من بياورى ...(346)

بستن مرزها و فرستادن مرزداران به جنگ حسين (ع )

از تصميم هاى مهم و بزرگى كه به وسيله ابن زياد گرفته شدايـن بـود كـه شـمـار بـسيارى از سربازان را به جاى اعزام براىحـفـاظت از مرزها، به جنگ با امام حسين (ع ) فرستاد. طبرى از شهاببـن خـراش از مـردى از قبيله اش نقل مى كند! من در زمره سپاهى بودمكه ابن زياد براى جنگ با حسين فرستاد. آنان چهار هزار تن بودندو قـصـد ديـلم داشـتند كه ابن زياد آنان را به سوى حسين (ع ) بازگرداند.(347)

تحرك سلطه محلى اموى در مكه مكرمه

نگرانى والى از حضور امام (ع ) در مكه

عمرو بن سعيد بن عاص (اشدق )(348)، والى وقت مكه ازورود و حـضـور امـام حـسين (ع ) در مكه و پى در پى آمدن گروه ها وگرد آمدن مردم بر گرد آن حضرت به وحشت افتاد. او تاب نياوردو چـاره اى جـز ايـن نديد كه راز آمدن امام حسين (ع ) به مكه را جوياشـود؛ و امام (ع ) در پاسخ وى كه از تصميم ايشان پرسيد، گفت :((به خداوند و اين خانه پناه آورده ام )).(349)

پاسخ امام (ع ) به روشنى دلالت دارد بر اين كه حكومت بنى اميه ،در مـديـنـه نـسـبـت بـه امـام (ع ) قـصـد سـوء داشـت .مـثـل ايـن كـه مى خواست حضرت را وادار به اقامت اجبارى گرداند يانـاگهان او را بكشد يا وى را دستگير كند و نزد يزيد بفرستد. ازايـن رو امـام (ع ) بـا تـرس و بـيـم شهر را ترك گفت . پيش از ايناشاره كرديم كه گرچه بيم جان ، يكى از اسباب خروج آن حضرتاز مـديـنـه بود، ولى در طولِ عامل مهم تر، يعنى بيم از محدود شدنانـقـلاب در مـحـدوده مـديـنه و يا خفه شدن در نطفه پيش از شعله ورشدن و رسيدن شعله هاى آن به جاهاى مورد نظر بود. علاوه بر اينامـام (ع ) نـهـايـت تـلاش را بـه خـرج مـى داد تـا حـرمـت حـرمرسول خدا(ص ) با قتل وى شكسته نشود.

سفر اشدق به مدينه منوره و تهديد مردم

بسيارى از روايت هاى تاريخى از رسيدن عمرو بن سعيد اشدق بهمدينه منوره در ماه رمضان سال شصت هجرى سخن مى گويند. گوياسـفـر ايـن سـركـش بـه مـديـنـه ، پـس ازعـزل وليـد بـن عـتـبـه از منصب واليگرى شهر در همان ماه بود. بهاحـتـمـال بسيار زياد اين سركش ‍ اموى از مكه به مدينه رفته است ؛زيـرا بـيـشتر مورخان نوشته اند كه اوهنگام مرگ معاويه والى مكهبود و پس از عزل وليد، ولايت مدينه نيز بر قلمروش افزوده شد.

چـون عـمـرو بـن سـعـيـد بـن عـاص اشـدق وارد مـديـنه شد، بر منبررسـول خـدا(ص ) رفت و بر آن نشست و چشمان خويش را بست ؛ و دراين حال جبه ، ردا و عمامه اى سرخ ‌رنگ پوشيده بود. مردم مدينه باشـگفتى به لباس هايش نگاه مى كردند. آنگاه چشمانش را گشود وچون ديد كه مردم به او نگاه مى كنند، گفت : شما را چه شده است اىمـردم مـديـنـه كـه بـه مـن چـشـم دوخته ايد. گويا مى خواهيد ما را باشـمـشـيـرهـايـتـان بـزنـيـد. آيـا رفتار پيشينتان و بخشش ما شما رافـريـفـتـه است ! اگر براى رفتار نخست شما را تنبيه مى كردند،دومـى بـه كـار نبود! شما گول اين را خورديد كه عثمان را كشتيد وخـونـخـواهـان بـر شـمـا سـخت نگرفتند؛ كه خشم او از ميان رفته وبردبارى او به جاى مانده بود! جان خود را غنيمت بشمريد. به خداسـوگـنـد جـوانـى نـورس [يـزيـد] را بـر شـمـا حـكومت داده ايم كهآرزوهايى بلند و عمرى دراز دارد. تازه دوران كودكى را طى كرده وپـا بـه بزرگى نهاده است . بردبارى آهنين ، نرمخويى سختگير،رقيقى تيره و مهربانى خشن . آنگاه كه استخوانش محكم شد و جسمشمـعـتـدل گـرديـد و روزگـار ديـد او را بـالا برد و به تمامى از اواسـتـقـبـال كـرد، اگـر گـاز بـگيرد مى كند و اگر اسب سر از مهاربردارد، سنگريزه ها تكان نمى خورد، و عصا برايش ‍ شكسته نمىشـود و هـوا حـركـت نـمـى كـنـد. گـويـد: يـزيـد از آن پـس جـز سـهسال باقى نماند، تا آن كه خداوند او را خرد كرد!(350)

او در سـخـنرانى اش از ابن زبير ياد كرد و گفت : به خدا سوگندبـا او مـى جـنـگـيم ؛ و اگر داخل كعبه هم برود، به رغم خواست همهمخالفان ، آن را بر سرش آتش مى زنيم .

اشدق بر منبر خون دماغ شد. مردى دستارى انداخت و او خونش را پاككـرد. در ايـن هنگام مردى از خثعم گفت : خونى بر منبر در عمامه اى !بـه خـداى كـعـبـه سـوگـنـد، نـشـان فـتـنـه اى اسـت بـلنـد آوازه.(351)

از رسول خدا(ص ) نقل شده است كه فرمود: ((ستمگرى از ستمگرانبنى اميه بر منبر من خون دماغ مى شود به طورى كه خون جارى مىگردد.))(352)

ابـن عـبـدربه اندلسى گويد: عمرو بن سعيد به عنوان امير مدينهبـه حـج رفـت و وليـد را عـزل كـرد. چون منبر رفت ، خون دماغ شد.مـردى عرب گفت : منتظر باشيد، براى ما خون آورد! مردى عمامه اشرا به او داد، گفت : منتظر باشيد! به خدا سوگند كه دامن همه مردمرا گـرفـت : چـون بـراى خـوانـدن خـطـبـه بـرخـاسـت ، مردى به اوعـصـايـى دوشـاخـه داد؛ و او گـفـت : بـه خـدا سـوگند كه ميان مردمتفرقه افكند.(353)

نكته شايان توجه در اينجا اين است كه اشدق در اين خطبه ، پس ازتـهـديـد و تـرسـانـدن مـردم مـديـنـه (354) و يـادآورىمـظـلومـانـه ريـخـتـه شـدن خـون عثمان ـ كه به دست صحابه كشتهشـد(355) ـ و پـس از مـدح و ثـناى يزيد و بيم دادن مردممدينه از قدرت او، به طور مستقيم هيچ اشاره اى به قضيه امام حسين(ع ) نـمى كند. هر چند كه تهديد مردم مدينه ، كاشف از ترس وى ازپـشـتـيـبانى از مخالفان به طور عام و از امام به ويژه بود. شايددليل اصلى اشاره نكردن وى به قضيه امام (ع ) شناخت او از جايگاهو قداست امام در دل هاى امت بود. در نتيجه بيم آن داشت كه احساساتمـردم عـليـه حـكـومـت بـنـى امـيـه تـحـريـك شـود؛ و آنـان را درعمل گرد وجود امام (ع ) متحد سازد.

بـاز مـى بـيـنـيـم كـه اشـدق بـه صـراحـتكامل اعلام مى دارد كه حكومت ، قصد كشتن ابن زبير را دارد. شايد آنعاملى كه وى را وادار به چنين تهديدى كرد اين بود كه مى دانست ،ابـن زبـيـر جـايـگـاه و مـنـزلت مردمى امام حسين (ع ) را ندارد. اما مىبـيـنيم كه اين ستمگر اموى بى باكانه و بدون توجه به منزلتوالاى كـعـبـه ، در مـيـان مردم تهديد مى كند كه خانه خدا را به رغمخـواسـت هـمـگـان بـه آتـش خـواهد كشيد؛ و اين خود نشان بارز ضعفروحـى امـت اسـلامـى اسـت كـه بـا وجود جريحه دار شدن احساساتشعليه چنين ستمگرى قيام نمى كند.

اجـراى فـرمـان يـزيـد مـبـنـى بـر دسـتـگـيـرى يـاقتل امام در مكه

پيش از اين در مباحث مربوط به تحرك حكومت مركزى اموى در شام ،زير عنوان ((نقشه كشتن ناگهانى يا دستگيرى امام در مكه ))، گفتيمكـه ايـن نـقـشه از واقعيات مسلم تاريخى است و تقريبا همه مورخانبر آن اتفاق نظر دارند. در آنجا عواملى را كه امام (ع ) ناچار شد درروز تـرويـه مـكـه را تـرك بـگـويـد، و نـيـز ديـگـرعـوامـل روشـنـى را كـه در راسـتـاى ايـنعامل قرار مى گيرد بيان كرديم .

آنـچـه در پى جويى تحرك حكومت محلى اموى مكه براى ما اهميت داردايـن اسـت كـه بـدانـيـم ، ميزان مسؤ وليت حكومت محلى در اجراى نقشهحـكـومـت مـركزى براى ناگهان كشتن امام يا دستگيرى آن حضرت درمكه مكرمه چه اندازه بوده است .

تاءمّل در سخنان منقول از خود امام (ع ) در اين باره نشان مى دهد كهآن حـضـرت مـسـؤ وليـت ايـن نقشه را متوجه نظام اموى به عنوان يككـل و نـيـز شـخـص يزيد مى داند؛ چنان كه به برادرش محمد حنفيهفرمود: برادرجان ، از آن ترسيدم كه يزيد بن معاويه ناگهان مرادر حـرم بـكـشـد و مـن كـسـى بـاشـم كه حرمت اين خانه به وسيله اوشـكـسـتـه شـود؛(356) و به فرزدق فرمود: اگر شتابنـمـى كـردم مـرا مـى گـرفـتـنـد؛(357) و بـه ابـن زبيرفرمود: اگر در دو وجبى بيرون مكه كشته شوم ، دوست تر مى دارمتـا يـك وجـبـى آن ؛ و بـه خـدا سـوگـنـد، اگـر در لانـه هـر يـك ازجـنـبندگان روى زمين پنهان مى شدم ، مرا بيرون مى كشيدند تا بهمراد خود برسند.(358)

ولى برخى متون ديگر تاريخى تصريح دارند بر اين كه ماءمورو نـاظـر اجـراى ايـن نـقـشـه در مكه ، والى اين شهر، يعنى عمرو بنسـعـيـد بـن عـاص (اشـدق ) بـوده اسـت . طـريـحـى دربـارهدلايـل نـاتـمـام مـانـدن حـج امـام حسين (ع ) مى نويسد:... زيرا يزيد،عـمـرو بـن سـعـيـد بـن عـاص ‍ را بـا لشـكـرى بـزرگگـسـيل داشت و امارت مراسم حج و همه حاجيان را به او سپرد و از اوخـواسـت كـه چـنـانـچـه نـتـوانـد حـسـين را ناگهانى بكشد، به طورپـنـهـانـى او را دسـتـگـيـر كـنـد. سـپـس آن مـلعـون ، در هـمـيـنسال ، سى تن از ابليس هاى بنى اميه را در ميان حجاج ماءموريت دادكه هر طور بشود حسين را بكشند.(359)

پـيـش از او سـيـد بن طاووس نيز با اشاره به اين موضوع نوشتهاست : چون روز ترويه فرا رسيد، عمر بن سعد بن ابى وقاص باسـپـاهـى انـبـوه بـه مـكـه رفت ؛ و فرمان داد كه چنانچه حسين قصددرگيرى يا پيكار داشت با او مبارزه كند، ولى حسين در روز ترويهبيرون رفت .(360)

بـدون شـك ضـبـط عـمـر بن سعد بن ابى وقاص به جاى عمرو بنسعيد بن عاص در برخى نسخه هاى كتاب سيد بن طاوس ، چيزى جزتـصـحـيـف سهوى نَسّاخان نيست ؛ زيرا از نظر تاريخى مشهور استكـه در دوران حـضـور امام (ع ) در مكه مكرمه عمر سعد در كوفه بهسر مى برد.(361)

اسـتـاد مـقرم مى نويسد: يزيد، عمرو بن سعيد بن عاص را در راءسسپاهى گسيل داشت و امارت حج و رياست اجراى مراسم را به او داد واز او خـواسـت كـه هـر كـجـا حـسـيـن را ديـد بـهقتل رساند...(362)

از آنـچـه گذشت روشن مى شود كه عمرو بن سعيد بن عاص (اشدق)، والى وقـت مـكـه ، مـاءمـوريـت داشـت تـا نـقـشـه كشتن ناگهانى يادسـتـگـيـرى آن حـضـرت را پـنـهـانـى و يا در يك رويارويى آشكارنظامى به اجرا درآورد.

ولى درباره اين متون تاريخى دو نكته را بايد به خاطر داشت .

1ـ از ديـگـر مـتـون تاريخى چنين برمى آيد كه از همان نخستين روزورود امـام حـسـيـن (ع ) بـه مـكـه ، اشـدق در آن شـهـربـود؛(363) چـون از روزگـار مـعـاويه واليگرى آنجا راداشـت . ايـن نـظـريه اى است كه همه مورخان بر آن اتفاق دارند. درهـيچ تاريخى نيامده است كه اشدق نخست به شام سفر كرده و سپسدر دوران حضور امام (ع ) در مكه به آن شهر باز گشته است .

از ايـن رو گـزارش طـريـحـى مـبـنـى بـرگـسـيل شدن عمرو بن سعيد از سوى يزيد را بايد بر فرمان بهوى حـمـل كـرد. آنـچه در نقل سيد بن طاوس مبنى بر رسيدن عمرو درروز تـرويـه بـه مـكـه آمـده اسـت ، بايد بر بازگشت وى از مدينهبـراى تـرسـانـدن مردم حمل كرد. بنابر اين بسيار بعيد مى نمايدكـه اشـدق در مدت طولانى كه امام در شهر حضور دارد و گروه هاىگـونـاگـون نـزد وى آمـد و شد مى كنند، آن شهر را ترك گويد وتنها در روز ترويه باز گردد.

2ـ در برخى متون تاريخى آمده است كه يزيد عمرو بن سعيد را درراءس لشـكـرى بـزرگ يـا انـبوه گسيل داشت . ولى از برخى متونتـاريـخـى ديـگـر چـنـين بر مى آيد كه اشدق ، والى مكه ، لشكرىچنان انبوه دراختيار نداشته است . بلكه گروهى از نيروهاى نظامىو شـرطه در اختيار وى بودند كه بيش از تكافوى اداره امور داخلىمـكـه ، تـنـظـيـم حركت حاجيان و نگهبانى از حاكم را نمى كردند. دربـررسـى موضوع تلاش عمرو بن سعيد اشدق براى جلوگيرى ازخـروج امام (ع ) از مكه به برخى از اين متون تاريخى اشاره خواهدشد.

مـؤ يـد گـفـتار ما اين است كه اشدق نه امام را در مكه دستگير كرد ونه پنهانى يا رودررو به قتلش رساند!

شـايـد كـسـى بـگـويد كه برخوردارى امام (ع ) از حمايت كافى درهـنگام ورود به مكه ، موجب شد كه اشدق موفق به اجراى ماءموريتشنگردد! اين خود اعترافى است به اينكه در مكه نيروى كافى براىاين كار نداشتند. يا بگويد كه اشدق از كشتن امام در يك رويارويىآشـكـار طـفـره رفـت ، زيـرا بـيـم آن داشـت كه با توجه به حضورشـمـارى فـراوان از حـاجـيـانـى كـه قـلبـشـانمـالامـال از عـشـق و مـحـبت امام حسين بود، اوضاع به زيان حكومت اموىرقم بخورد.

روشـن اسـت كه چنانچه تاءكيدهاى فراوان يزيد درباره اجراى اينفـرمـان و نـيـز تـهـديـد اشـدق سـتمگر و بى باك در برابر مردممـديـنـه ـ كـه بـدون تـوجـه بـه احترام كعبه اعلام كرد چنانچه ابنزبير به كعبه هم پناه ببرد به هر قيمتى كه بشود آن را به آتشخواهيد كشيد ـ نمى بود، اين سخن درست بود.

مـؤ يـد ديـگـر ما نقل ابن طاوس است كه مى گويد، يزيد به اشدقفـرمـان داد كـه بـا حـسـين (ع ) درگير شود (اگر او درگير شد) و(اگر توانست ) با او بجنگد؛ و اين خود نشان ترس يزيد از بسندهنبودن قدرت امويان است ؛ و آن لشكر بزرگ و سپاه انبوه در اينجاديده نمى شوند.

در ايـنـجـا يـك نكته را نيز بايد مورد تاءكيد قرار داد و آن اين استكـه آنـچـه تـا كـنـون گـفـتـيـم ، بـا ايـن مـوضـوع كـهعـامـل اصـلى مـبـادرت امام (ع ) بر خروج از مكه در روز ترويه هميننـقـشـه تـوطـئه آمـيـز بـوده اسـت مـنافاتى ندارد. زيرا دستياران ومزدوران حكومت مى توانستند هنگامى كه امام و يارانش و ديگر حاجيانبـدون سـلاح بـودنـد، آن حـضـرت را نـاگـهـانـى بـهقتل رسانند.