با کاروان حسینی از مدینه تا مدینه ، جلد ۲
( دوران مكى قيام حسينى )

شیخ نجم الدین طبسی
مترجم : عبدالحسین بینش

- ۵ -


حركت حكومت محلى اموى در كوفه

هـنـگـام ورود مـسـلم بـن عـقـيـل بـه كـوفـه ، والى شـهـر نـعـمـانبـشـيـر(191) بـود. وى بـا مـشـاهـدهاسـتـقـبـال بـاشكوه كوفيان از مسلم و احترام فراوان نسبت به وى وهـمـكـارى شگفت آورى كه با او به عمل آوردند، به مسجد رفت و طىخـطـابه اى مردم را از ايجاد فتنه و آشوب و تفرقه افكنى در ميانامت برحذر داشت .

طـبـرى مـى نويسد: ((ابى وداك گويد: نعمان بن بشير نزد ما آمد ومنبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى گفت : اما بعد، اى بندگان خدا،تـقـواى الهى پيشه كنيد و به سوى آشوب و تفرقه مشتابيد، چراكـه ايـن كـار مـوجـب كـشـته شدن مردان ، ريخته شدن خون ها و غصبامـوال مـى گـردد. او كه مردى بردبار، پارسا و راحت طلب بود درادامه گفت :

مـن بـا كـسـى كه با من سر جنگ ندارد نمى جنگم ، و تا كسى به منحـمـله نـكـنـد، بـه او حـمله نمى كنم . من شما را ناسزا نمى گويم ،تـحريكتان نمى كنم و به سعايت و گمان و تهمت اعتبار نمى نهم ،ولى اگـر بـاطـنـتـان را آشـكـار كـنيد و بيعت خويش را بشكنيد و باپيشوايتان مخالفت بورزيد به خدايى كه شريك ندارد، تا هنگامىكـه قـبـضه شمشير در كفم باشد، با آن به شما ضربت مى زنم ،هر چند كه ميان شما تنها و بى ياور باشم . من اميدوارم در ميان شماكـسـانـى كـه بـه حـق پـايـبـنـد هـسـتـنـد، از آنـهـايـى كـهباطل به هلاكشان مى كشاند بيشتر باشند.))

گـويـد: عـبدالله بن مسلم حضرمى ـ هم پيمان بنى اميه ـ برخاست وگفت : ((آنچه را كه مى بينى ، جز سختگيرى به سامان نمى آورد؛و اين رفتارى كه تو با دشمنانت در پيش ‍ گرفته اى كار ضعيفاناست )).

نـعـمـان گفت : ((اين كه در اطاعت خدا از ضعيفان باشم ، بهتر از آناسـت كـه در مـعصيت وى از نيرومندان باشم ))؛ و سپس از منبر پايينآمد.

عـبـدالله بن مسلم (192) رفت و به يزيد بن معاويه چنيننـوشـت : امـا بـعـد، مسلم بن عقيل به كوفه آمده است و شيعيان براىحـسـيـن بـن عـلى بـا وى بيعت كرده اند. اگر به كوفه نياز دارى ،مـردى نـيـرومـند را به اين شهر فرست كه فرمان تو را اجرا و بادشـمـنـان تـو چون خودت رفتار كند؛ چرا كه نعمان بن بشير مردىضعيف است يا خود را ضعيف وانمود مى كند.

او نـخـسـتين كسى بود كه به يزيد نامه نوشت و پس از او كسانىهـمـچـون عـمـارة بـن عـقـبه (193) و عمر بن سعد بن ابىوقـاص (194) نـيـز نـامـه هـايـى بـه هـمـيـن مـضـمـونارسال داشتند.))(195)

در روايـت ديـنـورى آمـده اسـت كـه چـون مـسـلم بـنعقيل به كوفه رسيد، در خانه مختار فرود آمد. شيعيان نزد وى آمد وشـد مـى كـردنـد و او نـامـه امـام حـسـيـن (ع ) را بـرايشان مى خواند.مـوضـوع در كوفه پيچيد تا به گوش فرماندار شهر، نعمان بنبـشـيـر رسيد؛ و او گفت : ((من با كسى كه با من سرجنگ ندارد نمىجـنـگـم و تـا كـسى به من حمله نكند به او حمله نمى كنم . من شما رانـاسـزا نـمـى گويم ، تحريكتان نمى كنم و به سعايت و گمان وتـهـمـت اعـتـبـار نـمى نهم ، ولى اگر باطنتان را آشكار كنيد و بيعتبشكنيد، تا هنگامى كه قبضه شمشير در كفم باشد، با آن به شماضـربـت مـى زنـم ، هر چند كه ميان شما تنها و بى ياور باشم .))وى مردى عافيت طلب بود و سلامت را غنيمت مى شمرد.

سـپـس مسلم بن سعيد حضرمى و عمارة بن عقبه ـ جاسوسان يزيد بنمـعـاويـه ـ بـه وى گـزارش دادنـد كـه مـسـلم بـنعقيل به كوفه آمده و به نفع حسين بن على دعوت مى كند؛ و مردم رانـسـبت به تو بددل كرده است چنانچه به سلطنت خود نيازى دارى ،كسى را بفرست تا فرمانت را درباره او به اجرا درآورد و نسبت بهدشمنان تو مانند خودت عمل كند؛ زيرا كه نعمان بن بشير مردى استضـعـيـف و يـا آن كـه خـودش را ضـعـيـف وانـمـود مـى كـنـد. والسـلام.))(196)

بلاذرى در روايت خويش گفته است : بزرگان كوفه مانند عمر بنسعد بن ابى وقاص ‍ زهرى ، محمد بن اشعث كندى (197)و ديگران به يزيد نوشتند كه حسين بن على مسلم را پيشاپيش بهكـوفـه فـرسـتاده است ؛ و نيز ضعف و ناتوانى و سستى اى را كهنـعـمـان بـن بـشـيـر در كـار خـود نـشـان داده بـود بـه او گـزارشدادند.(198)

درنگ و نگرش

1 ـ آرامش قبل از طوفان در كوفه

ورود مـسـلم بـه كوفه ، به عنوان دعوتگر امام حسين (ع )، زندگىسـيـاسى اين شهر را دستخوش تحولى شگفت ساخت . ((شيعيان بهسـوى مـسـلم هـجـوم مـى آوردنـد و بـراى حسين با او بيعت مى كردند،صيغه بيعت ، دعوت به كتاب خدا و سنت پيامبر(ص )، يعنى جهاد باسـتـمـگـران ، دفـاع از مـسـتضعفان و بخشيدن به بينوايان ، تقسيممـسـاوى غـنـايـم مـيـان مـسـلمـانـان ، بـازگـردانـدنامـوال غـصـب شـده بـه صـاحـبـانـشـان ، يـارىاهـل بـيـت و در صـلح بـودن بـا دوسـتـان و دشـمـنـى بـا دشمنانشانبـود.(199) شـمـار بـيـعـت كـنـنـدگـان از هـجـده تـاچهل هزار نفر برآورد شده است .

گـويـى ـ بـا ايـن دگـرگـونـى ظاهرى ـ كوفه از نظر سياسى ونظامى ، به دست سفير امام حسين (ع ) در آستانه سقوط قرار گرفت؛ و براى عملى شدن اين سقوط، تنها منتظر وزيدن طوفان انقلاب ودگـرگـون شـدن بـا فـرمـان مـسـلم بـود. ولى پـايـبندى مسلم بهاختياراتى كه امام براى وى تعيين كرده بود، مانع تندبادى شد كهمـى تـوانـسـت كـوفـه را از چـنگ حكومت اموى بيرون آورد. كوفه اينروزها را در آرامشى به سر مى برد كه هر لحظه ممكن بود بر اثرعاملى دور از انتظار، دستخوش طوفانى سهمگين گردد.

2 ـ ((بيدادگرى ))، راه بيرون آمدن امويان از بحران هاى بزرگ!:

امويان و مزدوران و جاسوسانشان از همراهى مردم كوفه با مسلم بنعـقـيـل سـرآسـيـمـه شـدنـد؛ و دريافتند كه حكومت محلى كوفه بايدتـدابـيـر لازم را بـراى بـاز گـردانـدن اوضـاع بـهحـال پـيـشـيـن بـه عـمـل آورد و از سـقـوط شـهـر بـه دست انقلابيونجـلوگـيـرى كند؛ وگرنه طولى نخواهد كشيد كه زمام امور به دستاينان خواهد افتاد.

امـويـان بـا آگـاهـى از ((ويژگى هاى روحى كوفيان )) و تجربهفـراوانـى كـه در بـرخورد با آنان داشتند، به اين نتيجه رسيدندكه بيرون آمدن از اين بحران بزرگ راهى جز بيدادگرى ندارد؛ وحـكـومـت كـوفـه بـايـد بـه دست چنان كسى باشد كه از هر گونهسـتـمى بر مردم باك نداشته باشد و هر چه را بخواهد به زور ازآنان بستاند.

آنـان مى خواستند كه آن حاكم ستمگر نعمان بن بشير باشد كه دررفـتـار بـا اهـل بـيـت پـيـشـينه اى بد دارد؛ و پس از گوشزد كردنسـسـتـى وى در بـرخـورد بـا حـوادث جـديـد(200)، از اوخواستند كه كوفيان را بترساند و سركوب كند.

امـا پـس از سـخنرانى وى براى كوفيان ضعفش آشكار گشت و مردمسـازمـانـدهـى و آمادگى خود را براى انقلاب استمرار بخشيدند. درنـتـيـجه اموى ها و مزدورانشان از او احساس ‍ نوميدى كردند و از بيمحـوادث بـد روزگـار، بـه فـرسـتـادن گـزارش هـايشان به حكومتمـركـزى مـبـادرت ورزيـدنـد؛ و طى آنها از يزيد خواستند كه هر چهزودتـر نـعـمـان بـن بـشـيـر را از كـار بـركنار كند و حاكم ستمگرديـگـرى را بـه جاى او بگمارد تا براى سركوب مردم كوفه بههر نيرنگ و نيرو و قدرتى دست بيازد.

3 ـ موضع گيرى ضعيف نعمان بن بشير:

نـعـمـان بـن بـشـيـر بن سعد خزرجى و پدرش ، بشير، در كمك بهجريان نفاق ، پس از وفات رسول خدا(ص )، پيشينه اى دراز و سياهدارند. پدرش ، بشير بن سعد خزرجى ، به سبب حسادتى كه نسبتبه موقعيت ممتاز سعد بن عباده ميان مسلمانان ، به ويژه انصار، داشت؛ و نيز كينه اى كه نسبت به اهل بيت مى ورزيد، نخستين كس بود كهدر سقيفه به ابوبكر دست بيعت داد؛ و در شمار دوستان حزب سلطهو دشـمنان خاندان نبوت درآمد. پسرش ، نعمان ، به وسيله معاويه ،پـس از عبدالرحمن بن حكم (201) ولايت كوفه يافت . وىطرفدار عثمان بود و آشكارا با على دشمنى مى ورزيد و از وى بدمـى گـفـت . در جـنـگ هـاى جـمـل و صفين با آن حضرت جنگيد؛ و در راهاسـتـوارى بـنـيـاد حـكـومـت مـعـاويـه از جـان ودل مى كوشيد؛ و در يك نوبت ، فرماندهى گروهى را بر عهده داشتكه با حمله به عراق مردم را به وحشت انداخته بودند. پژوهشگرانمـى گـويـنـد: ((او بـا يـزيـد دشـمـن بـود و آرزوىزوال حكومتش را داشت ، ولى به شرط آن كه خلافت به خاندان على(ع ) باز نگردد...))(202)

گـويـنـد: سـبب دشمنى او با يزيد اين بود كه يزيد به شدت باانصار دشمنى مى ورزيد و شاعران را به هَجوْ آنان ترغيب مى كرد.ايـن مـوضوع خشم نعمان بن بشير را برانگيخت و از معاويه خواستتـا زبـان اخـطـل ، شـاعـر مسيحى ، را كه هجوشان كرده بود ببرد.مـعـاويـه تـقـاضـايـش را پـذيـرفـت ، ولى يـزيـد ازاخـطـل نزد پدرش شفاعت كرد و به او پناه داد و معاويه هم با ادعاىايـن كـه ((راهـى بـر پـنـاه ابـى خـالد ـ يـعنى يزيد ـ نيست )) از اودرگـذشـت . ايـن مـوضوع بر نعمان گران آمد و پيوسته با يزيددشمنى مى ورزيد.(203)

در تـاريـخ آمـده اسـت كـه عمرة ، دختر نعمان بن بشير زن مختار بنابـى عـبـيـده ثـقـفى بود كه مسلم بن عقيل بر او وارد شد. برخى ازپـژوهشگران بر اين باورند كه علاوه بر آن سبب مهم ، يعنى كينهاى كـه از يـزيـد بـه دل داشـت ، ايـن پـيـوند نيز در سستى موضعنعمان نسبت به انقلابيون مؤ ثر بود.(204)

در ايـنـجـا مـى تـوان يـك عـامـل ديـگـر را نـيـز بـهعـوامـل سستى موضع نعمان بن بشير نسبت به انقلابيون افزود؛ وآن ايـن اسـت كـه نـعـمـان بـا وجـود انـصارى بودن ، يكى از اعضاىجـريـان نـفـاق بـود. مـشـهـور است كه وى به عثمان گرايش داشت وشـيـفـتـه بـنى اميه بود و به طور كامل از سياست معاويه در رهبرىجـريـان نـفـاق پـيـروى مـى كـرد. از جـمـلهاصـول ايـن سياست پرهيز معاويه از رويارويى آشكار با امام حسين(ع ) بـود؛ و ايـده اش ايـن بـود كه چنانچه روزى ناچار شد كه باامـام (ع ) بـجـنگد و در آن جنگ پيروزى نصيب او گردد از آن حضرت(ع ) درگـذرد. ايـن نه به خاطر دوستى با امام (ع )، بلكه به ايندليل بود كه معاويه ـ اين نابغه سياست هاى پليد و شيطانى ـ مىدانـسـت كـه ريـخـتـن آشـكاراى خون امام ، با آن قداست والايى كه دردل امـت اسـلامى دارد، موجب خواهد شد كه امويت از اسلام جدا گردد؛ وهمه تلاش هاى جريان نفاق به ويژه حزب اموى و از آن ميان تلاشهـايى كه شخص معاويه در به هم آميختن امويت و اسلام در انديشه واحـسـاسـات امـت بـه خـرج داده بود به باد رود. اين به هم آميختگىچـنـان بـود كـه مـردم جـز اسـلام امـوى را نـمى شناختند و تفكيك مياناسلام و امويت چنان دشوار شده بود، كه جز با ريختن خون مقدس امامحسين (ع ) به دست حكومت اموى امكان پذير نبود.(205)

معاويه به روشنى اين موضوع را بيان مى داشت و حتى يك بار بهشـخـص امـام حسين (ع ) گفت : ((... اى برادرزاده ، گمان كردم كه درسـر انديشه بد مى پرورى ! من دوست دارم كه اين كار در روزگارمن باشد كه قدر تو را بشناسم و از آن درگذرم . ولى بيم آن دارمگرفتار كسى شوى كه به اندازه فواق (206) شتر همتو را مهلت ندهد.))(207)

او در سفارشى خطاب به پسرش يزيد درباره امام حسين (ع ) گفت :عراقيان او را وانخواهند گذاشت تا خروج كند. چنانچه او قيام كرد وبـر او پيروز شدى ، از او درگذر كه او خويشاوندى نزديك است وحقى بزرگ دارد و از نزديكان محمد(ص ) است .(208)

نعمان بن بشير به درستى نظريه معاويه در اين باره ايمان داشتو مـى خـواسـت كـه اين موضوع را خود به يزيد يادآور شود. از اينرو هنگامى كه پس از قتل امام حسين (ع ) و نصب سر مبارك آن حضرتدر دمشق وى را به كاخ فراخواند؛ پرسيد: كار عبيدالله بن زياد راچـگـونه ديدى ؟ نعمان گفت : [پيروزى در] جنگ نوبتى است ! يزيدگـفـت : خـداى را سپاس كه او را كشت ! گفت : اميرالمؤ منين ـ معاويه ـبه كشتن او راضى نبود.(209)

بـدون شك معاويه ـ چنان كه گفتيم ـ راضى به كشتن امام حسين (ع )در يـك رويـارويى آشكار نبود. ولى چه بسيار كسانى كه پنهانىبـه دسـت وى مـسـمـوم يـا تـرور شـدنـد،مـثـل امـام حـسن مجتبى (ع ). بنابر اين اگر احساس ضرورت مى كردبـه انـدازه سـرسـوزنـى در مـسـمـوم سـاخـتـن يـاقتل پنهانى امام حسين (ع ) نيز ترديدى به خود راه نمى داد.

از آنـچـه گـذشـت چـنين استنباط مى شود كه موضع نعمان بن بشيرنـسـبـت بـه انقلابيون ، در آغاز نهضت ، به ظاهر نرم و مسامحه آميزبـود. دليـلش هـم ايـن بـود كـه طـبـق نـظـريه معاويه معتقد بود كهرويارويى آشكار با امام حسين (ع ) به نفع حكومت اموى نيست .

بـنـابـر ايـن نـعـمـان بـن بـشير ناتوان نبود، بلكه او سر نيرنگبـازى و حـيله گرى خود را ناتوان وانمود مى كرد؛ و معتقد بود كهبـايـد بـراى پـايـان دادن انـقـلاب و رهـا شـدن از دسـت مـسـلم بـنعـقيل و حتى شخص امام حسين (ع )، از شيوه هاى پنهانى و نيرنگ آميزبهره گرفت .

نـعـمان نه آن طور كه طبرى مى گويد بردبار و پارسا و آسايشطـلب بـود و نـه چـنـان كه دينورى مى گويد ((عافيت طلب و سلامتخواه )). بلكه شيطانى بود كه گام جاى گام معاويه مى نهاد ـ هموكـه تـرسـيم نقشه هاى نيرنگ آميز را به اينان آموخته بود ـ ولى ،چـنـان كه از گزارش هاى ارسالى مزدوران و جاسوسان حكومت اموىبـرمى آيد، اين بار در محاسباتش اشتباه كرد. زيرا در آن هنگام كهزمـانـه بـه نـفـع نـهـضت حسينى در جريان بود، نعمان ناچار بايدعزل مى گشت و كارگزارى بيدادگر، چون عبيدالله زياد، بر سركار مى آمد تا اقدام هاى لازم را براى تغيير روند رويدادها را هر چهزودتر به نفع حكومت اموى به اجرا درآورد؛ و او به خوبى از عهدهاين كار برآمد.

بـا وجـود اين ، منكر تاءثير دشمنى نعمان با يزيد و وجود پيوندخـويـشـاونـدى مـيـان او و مـخـتار در موضعگيرى وى عليه انقلابيوننـيـسـتـيـم ؛ ولى آنـچـه را كـه در ايـنـجـا بـيـان كرديم ، مهم ترينعامل مى دانيم .

تلاش حكومت مركزى بنى اميه در شام

ايـنك روند حوادث را به حسب توالى تاريخى آنها پى مى گيريمتـا بـبـيـنيم گزارش هايى كه از كوفه به وسيله اموى هايى چونعـمـارة بـن عـقـبـه و مـزدورانـى چون عمر بن سعد بن ابى وقاص وجـاسـوسـانـى چـون عبدالله بن مسلم بن سعيد حضرمى براى يزيدفرستادند، در دمشق چه بازتابى داشت .

طـبـرى در ادامه نقل داستان مى گويد: چون نامه ها به يزيد رسيد،مـيـان نـامـه هـاشـان بـيـش از دو روز فـاصـله نـبـود. وى سـرجـون،(210) غلام معاويه را فراخواند و گفت : چه نظر دارى ،حـسـيـن رهـسـپـار كـوفـه شـده اسـت و مـسـلم بـنعـقـيـل در آن شهر برايش از مردم بيعت مى گيرد. از نعمان بن بشيرسستى در كار و سخنان ناروا شنيده ام ـ و نامه ها را داد تا بخواند ـچـه بـايد كرد؟ چه كسى را بر كوفه بگمارم ؟ اين در حالى بودكه يزيد از عبيدالله دل خوشى نداشت و به او بد مى گفت .

سرجون گفت : آيا اگر معاويه زنده بود نظرش را مى پذيرفتى ؟

گفت : آرى .

گفت : پس فرمان ولايتدارى كوفه را براى عبيدالله زياد بنويس ؛و در ادامه پيمان معاويه را [از لباس خود] بيرون كشيد و گفت : ايننـظـر مـعاويه است كه در هنگام مرگ به نوشتن چنين نامه اى فرمانداد. يزيد نيز نظر او را پذيرفت و هر دو شهر را به عبيدالله داد؛فرمان ولايت كوفه را براى او ارسال داشت .(211)

آنـگـاه طـبـرى در ادامـه روايـت مـى نويسد: سپس مسلم بن عمرو باهلى(212) را كـه در نـزدش بـود طـلبيد و او را همراه فرمانخـويـش بـه بـصـره نـزد عبيدالله فرستاد و به او چنين نوشت : امابـعـد، طـرفـدارانـم از كـوفـه گـزارش داده انـد كـه ابـنعـقـيـل در كـوفـه سـرگرم جمع آورى مردم براى ايجاد تفرقه ميانمـسلمانان است . همين كه نامه ام را خواندى ، به سوى او رهسپار شوتا نزد كوفيان برسى ؛ آنگاه چنان كه دانه هاى تسبيح را از درونخـاك مـى جـويـنـد او را بـجوى و دستگير كن و سپس زندانى ساز يابكش يا تبعيد كن ، والسلام .

مسلم بن عمرو رفت تا در بصره نزد عبيدالله رسيد. وى فرمان آمادهبـاش صـادر كـرد و فـرداى آن روز رهـسـپـار كـوفـهشد.(213)

مـوسـوى كـركـى نـيـز در كـتاب ((تسلية المجالس )) خويش ، نامهيـزيـد بـه ابـن زيـاد را نـقـل كـرده است كه با روايت طبرى بسيارتفاوت دارد؛ و متن آن چنين است :

سـلام عليك ، اما بعد: آن كه ستايش مى شود روزى دشنام مى شنود؛و آن كه دشنام مى شنود روزى ستايش مى گردد. سود و زيان تو ازآن خـودت ، تـو بـه هـمه منصب هاى دلخواه خويش رسيده اى چنان كهپيشينيان گفته اند:

رُفِعْتَ فَج اوزْتَ السحاب برفعة

فما لك الامقعد الشمس مقعد

[بالا رفتى و از ابرها گذشتى ، سزاوار كسى چون تو جز جايگاهخورشيد نيست ]

روزگـار تـو از مـيـان روزگـاران و سرزمين تو از ميان سرزمين ها،بـه وسـيـله حـسـيـن گـرفـتـار آزمايش شدند. طرفدارانم در كوفهگـزارش داده انـد كـه مـسـلم بـن عقيل در آن شهر سرگرم جمع آورىمردم براى ايجاد تفرقه ميان مسلمانان است و شمار زيادى از شيعيانابوتراب بر او گرد آمده اند. همين كه نامه ام به تو رسيد و آن راخـواندى به كوفه برو و مرا از كارش ‍ آسوده خاطر ساز كه من آنشـهـر را بـه تـو دادم و بـر قـلمـرو تـو افـزودم . پـس مـسـلم بـنعـقـيـل را همانند دانه تسبيح بجوى [از زير خاك ] و چون بر او دستيـافـتـى از او بيعت بگير و اگر بيعت نكرد وى را بكش ؛ و بدان ،در انجام ماءموريتى كه به تو داده ام هيچ بهانه اى پذيرفته نيست. پس ، عجله ، عجله ، شتاب ، شتاب ، والسلام .))(214)

پدرم در كتاب ((مقتل الامام الحسين )) خويش از كتاب ناسخ التواريخنـقـل مـى كـند كه يزيد در نامه اش خطاب به ابن زياد چنين نوشت :شـنـيـده ام كـه كـوفـيـان براى بيعت با حسين گرد آمده اند. نامه اىبرايت نوشته ام تا به كار او بپردازى ، زيرا من تيرى بى باكتـر از تو براى پرتاب به سوى دشمنانم نمى يابم . چون ايننامه را خواندى بى درنگ و بدون هر گونه كندى و سستى رهسپارو دسـت بـه كـار شـو و از نسل على بن ابى طالب يك تن را باقىمـگـذار. مـسـلم بـن عـقـيـل را بـجـوى و سـرش را نـزد مـن بـفـرسـت.(215)

درنگ و نگرش

1 ـ سرجون مسيحى ... و پيشنهاد مورد انتظار:

شـاخـه مـنـافـقـان اهـل كـتـاب ـ پـس از وفـاترسول خدا(ص ) ـ در چارچوب جريان نفاق دريافتند كه علت وجودىو سـبـب تـاءسـيـس شـان ، پـشـتـيـبـانـى كـردن از خـط انـحـراف درمـقـابـل اهـل بـيـت (ع ) اسـت . نظرى گذرا بر روش كسانى چون كعبالاحـبـار؛ تـميم دارى ؛ وهب بن منبه ؛ نافع بن سرجس ، غلام عبداللهبن عمر؛ سرجون ، مشاور معاويه و يزيد؛ و ابى زبيد مشاور وليدبن عقبه ، دليلى روشن بر روش خصومت آميز اين شاخه در رفتار وبرخورد با اهل بيت (ع ) است .

بـا تـوجـه بـه پيشينه عبيدالله و آگاهى سرجون از روحيات وى ،بسيار مورد انتظار بود كه سرجون براى آرام ساختن كوفه ، او رابـه عـنـوان فـرمـاندار آن شهر به جاى نعمان بن بشير به يزيدپـيـشـنـهـاد كـند. وى از كينه و دشمنى شديد عبيدالله زياد نسبت بهاهـل بـيـت آگـاه بـود؛ و ايـن بـزرگ تـريـن مـزيـت عبيدالله در نظرسـرجـون بـه شمار مى رفت . او همچنين مى دانست كه عبيدالله مردىاست بيدادگر كه دست از هيچ ظلم و قتلى باز نمى دارد و مديريت اوبـر پـايـه فـريب و نيرنگ استوار است ؛ و در آن شرايط پيچيده واسـتـثـنـايـى ، از هـر كس ديگرى براى اداره امور كوفه سزاوارتراست .

ولى سـرجـون ايـن را نـيـز مـى دانـسـت كـه مـمـكـن اسـت يـزيـد بـهدليـل دشـمنى شديد(216) يا خشمگينى (217)نـسـبـت بـه عـبـيـدالله ايـن پـيـشنهاد را نپذيرد. از اين رو به منظورتـقـويـت ايـن پـيـشـنـهـاد از نـامه اى كه معاويه اندكى پيش از مرگدسـتـور نـوشتن آن را داده بود ـ مبنى بر گماردن عبيدالله بن زيادبـر كـوفه ـ كمك گرفت ؛ و تاءكيد كرد كه نظر او در اين مساءلهبر نظر معاويه منطبق است (يا بر عكس ).

سـرجـون ، نماينده شاخه منافقان اهل كتاب در دربار اموى بود و درايـن مـسـاءله بـدون نظر نبود. بلكه ـ به طور غير مستقيم ـ پيشنهادخـود را در چـارچـوب نـظـر مـعـاويـه ارائه داد. چـه مى دانيم ، شايداصل پيشنهاد نوشتن آن نامه به معاويه را هم او داد و مورد پذيرشقـرار گـرفـت ، سـپـس در هـنـگـام مناسب به عنوان اين كه نظر پدريزيد است به وى ارائه داد؛ خداوند بهتر مى داند!

2 ـ چرا معاويه عبيدالله را بر كوفه گماشت ؟

معاويه اندكى پيش از مرگ احساس كرد كوفيان عليه بنى اميه آمادهشـورش انـد. زيـرا عـمـوم اهـل عـراق به گونه اى خاص ، بر اثربـيـداد فراوانى كه از سوى امويان بر آنان رفته بود كينه بنىامـيـه و دوسـتـى اهـل بـيـت (ع ) را بـه مـنـزله ديـن خـويـش قـرار دادهبودند.(218)

بنابر اين لازم بود زمام امور كوفه به دست مديرى توانا باشد:چـيـزى كـه نـعـمـان بـن بشير، والى وقت ، موفق به انجامش نگشت .مـعـاويـه از رويـدادهـا پـيـشـى گـرفـت و واليـگـرى كـوفه را بهعـبـيدالله زياد سپرد تا سررشته كارها را به دست گيرد، اما پيشاز به اجرا درآوردن اين تصميم از دنيا رفت و نامه در دست مشاورش، سـرجـون ، كـه شايد خود او معاويه را بر گرفتن چنين تصميمىوادار كرده بود، باقى ماند.

يـك نـظـريـه ديـگـر مـى گـويـد كـه تـصـمـيم معاويه ـ با مشورتسـرجـون ـ مـبـنـى بـر تـعـيـين عبيدالله زياد به واليگرى كوفه ،نـخـستين گام عملى در راستاى كشتن امام حسين (ع ) به شمار مى آيد؛زيـرا مـعـاويـه مـى دانـسـت كـه امام (ع ) ـ پس از مرگ او ـ هرگز بايـزيـد بـيـعـت نـمـى كـنـد؛ و بـه نـاچـار قـيام مى كند و مردم كوفهناگزير او را تاءييد و از او دعوت مى كنند. بنابر اين رويارويىآشكار با امام (ع ) اجتناب ناپذير است .

مـعـاويـه مـى دانـسـت كـه يـزيـد و عـبـيـدالله زيـاد بـهدليـل كـيـنـه شديد نسبت به اهل بيت و روش ‍ بيدادگرانه اى كه درپـيـشـبـرد امـور دارنـد و نـيـز بـه دليل نابخردى و نداشتن هوش وشـكـيـبـايـى كـافـى ، بـه زودى اقـدام بـهقـتـل امـام حـسين خواهند كرد. حتى او در يكى از نامه هايش به امام اينموضوع را گوشزد كرده بود.(219)

بـنـابـر ايـن مـعـاويـه از مـتـهـمـان اصـلى وفعال شهادت امام حسين (ع ) است .

نگاهى به حوادث بعدى نيز اين موضوع را تاءييد مى كند. معاويهدر دوران زنـدگـى خـود بـه اين موضوع پى برده بود، از اين روبراى گرفتن بيعت ولايتعهدى براى يزيد پاى فشرد و روشن استكـه گـمـاردن وى بـر سرزمين هاى اسلام ، از گماردن عبيدالله بركوفه مهم تر است . معاويه مى دانست كه يزيد ـ جنايتى را كه خوداز انـجـام آن پرهيز كرد ـ به زودى پس ‍ از وى مرتكب خواهد شد. اومـى دانست كه كشتن امام (ع ) در يك رويارويى آشكار، به زودى بهحـكـومـت امـويـان و هـمـه تـلاش هـاى جـريـان نـفـاق از هـنـگـام وفاترسـول خـدا(ص ) تـا مـرگ مـعـاويـه پايان خواهد بخشيد. از اين روهـنـگـام انديشه به پايان كار خويش بر ناتوانى خود در برابراحـسـاس و تـمـايـل خـود نسبت به يزيد حسرت مى خورد و مى گفت :((اگـر تـمـايل به يزيد نبود، هدايت خويش را در مى يافتم و هدفخويش را مى شناختم ...))(220)

مـعـاويـه پـيـش از مـرگ احـتـيـاط لازم را بـهعـمـل آورد تـا از حـمـاقـت يـزيـد بـراى كـشـتـن امـام حـسين (ع ) در يكرويـارويـى آشكار جلوگيرى كند؛ و سفارش هاى لازم را نيز به اوكـرد.(221) ولى بـا آن كـه از چـنـدين راه اين موضوع رامورد تاءييد قرار داد، تلاش او سودى نبخشيد!

3 ـ سلاح يزيد

مـعـاويـه در راسـتـاى تـثـبيت حكومتش و نيز براى ترسانيدن مردم وبـرحذر داشتن و سست كردن آنان در قيام عليه خود احاديث فراوانىرا از زبـان رسـول خـدا(ص ) بـه نـفـع خـودش ‍جـعـل كـرد. مـزدورانـى كـه وى را در ايـن راه يارى دادند، صحابه وتابعانى بودند كه به نفاق مشهور بودند و دينشان را به دنياىاو فـروخـتـه بودند؛ مانند ابوهريره ، عمرو بن عاص ، عبدالله بنعـمر، مغيرة بن شعبه ، سمرة بن جندب و ديگر سودجويانى كه بادروغ هاى گوناگون ، امت اسلامى را به شكيبايى در برابر ستمحـاكـم و فـرمـانـبـردارى از او و نيز پرهيز از قيام عليه او فرا مىخـوانـدنـد. براى نمونه پسر عمر از زبان پيامبر(ص ) چنين روايتمى كند:

((هر كس قصد تفرقه افكنى ميان اين امت متحد را داشته باشد، او رابـا شمشير بزنيد، هر چه بادا باد!)) و مى گويد: ((هر كس از اميرخويش امرى ناخوشايند ببيند بايد بر آن شكيبايى ورزد، پس ، هركـس بـه انـدازه وجـبـى از جـمـاعت فاصله بگيرد و بميرد، به مرگجـاهـليت مرده است !)) و ((حق حكمرانان را به آنها بپردازيد و حق خودرا از خـداونـد بـطـلبـيـد.))(222) وامثال آن .

يزيد هنگام ارسال نامه به عبيد الله همين نغمه را ساز مى كند و مىگـويـد: ((طـرفـداران مـن در كـوفـه گـزارش داده انـد كـه مسلم بنعقيل مردم را گرد مى آورد تا ميان امت تفرقه بيفكند.)) گويى يزيدمى خواهد به ابن زياد يادآور شود كه در مبارزه تبليغاتى با مسلم، تـهمت ((تفرقه افكنى ميان مسلمانان )) را به كار گيرد؛ و به اوبـفـهـماند كه كيفر تفرقه افكنى مرگ است و روشن است هر اتهامىكه ازسوى امويان بر مسلم وارد آيد، ناگزير بر سرورش ، حسين(ع )، نـيـز وارد اسـت . هـنـگـامـى هـم كـه قـصـد داشتند امام (ع ) را ازبيرون آمدن از مكه باز دارند و آن حضرت نپذيرفت نيز، همين اتهامرا بـر او وارد ساختند و گفتند: ((اى حسين ، از خدا پروا نمى كنى ؟از جـمـاعـت بـيـرون مـى روى و مـيـان مـسـلمـانـان تـفـرقـه مى اندازى؟!))(223)

ابـن زيـاد بـراى تـبـليـغ عـليـه مـسـلم بـنعقيل و انقلابيون كوفه و براى آن كه مردم را از گردشان پراكندهسـازد، از ايـن تـهـمـت فـراوان اسـتـفـاده كـرد؛ و بـلافاصله پس ازدستگيرى مسلم و آوردن او به كاخ خطاب به وى گفت : اى نافرمان، اى تـفـرقـه افكن ، تو بر پيشواى خود شوريدى و ميان مسلمانانتـفـرقـه افـكـنـدى و بـذر فـتـنـه افـشـانـدى !)) ولى مـسـلم بـنعـقـيـل آن مرد شجاع و قهرمان در پاسخش گفت : اى پسر زياد، دروغگـفـتـى . آنـهاكه ميان مسلمانان تفرقه افكندند، معاويه و پسرش ،يـزيـد، بـودنـد و بـذر فـتـنـه را هـم تـو و پـدرت ، زيـاد،افشانديد...))(224)