با کاروان حسینی از مدینه تا مدینه ، جلد ۲
( دوران مكى قيام حسينى )

شیخ نجم الدین طبسی
مترجم : عبدالحسین بینش

- پى‏نوشت‏ها -
- ۱ -


1- و چـون بـه سوى [شهر] مدين رو نهاد [با خود] گفت : ((اميد استپروردگارم مرا به راه راست هدايت كند)) (قصص ، آيه 22).
2- الفتوح ، ج 6، ص 25؛ روضة الواعظين ، ص 172.
3- مقتل الحسين ، مقرم ، ص 141.
4- اعـلام الورى ، ص 223؛ البـدايه والنهايه ، ص 160؛ انسابالاشراف ،ج 3، ص 1297.
5- البدايه والنهايه ، ج 8 ، ص 153.
6- الارشاد، ص 223.
7- فصول المهمه ، ص 183.
8- ر.ك . الفتوح ، ج 5 ، ص 26؛ اعلام الورى ، ص 223.
9- حياة الامام الحسين (ع )، ج 2، ص 803 .
10- تـاريـخ الاسـلام ، حـوادث سـال 61، ص 8. 11- تـهـذيـبالكمال ، ج 4، ص 489.
12- تاريخ دمشق ، ج 14، ص 182.
13- الاخـبـار الطـوال ، ص 229؛ حـيـاة الامـام الحسين (ع )، ج 2، ص308.
14- شـايد عقيل اين كار را به رضايت يا احراز رضايت و نيابت ازسـوى بـنـى هـاشـم انـجـام داده بـود. زيـرا شـاءنعـقـيـل بـرتـر و مـنـزه تـر از آن اسـت كـه از غـصـبى با غصب ديگرجلوگيرى كند.
15- مغازى ، ج 2، ص 829 .
16- الدرجـات الرفـيـعـه ، ص 154؛ و ر.ك . الذريـعه ، ج 8 ، ص60 .
17- التبيان ، ج 9، ص 369؛ مجمع البيان ، ج 9، ص 147.
18- ر.ك . مـكـاتـيـب الائمـه ، ج 2، ص 48 بـهنقل از التوحيد، ص 90 و نيز سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 293.
19- اخـمـاس بـصـره : بـصـره بـه پـنـج بـخش تقسيم شده بود وريـاسـت هر بخش آن بر عهده يكى از اشراف بود (وقعة الطف ، ص104). بخش هاى پنجگانه بصره اينها بودند: يكم ، عاليه ؛ دوم ،بـكـر بـن وائل ؛ سـوم ، تـمـيم ؛ چهارم ، عبد القيس ؛ و پنجم ، اءزد(لسان العرب ، ماده خمس ، ج 6، ص 71).
20- نـظـر مـشـهـور و ثـابت همين است ، ولى شيخ محمد السماوى دركـتـاب ابـصار العين مى نويسد: اهل بصره از وضع كوفيان خبردارشدند و به دنبال آن شيعيان در خانه ماريه ، دختر منقذ عبدى ـ كه ازشيعيان بود ـ گرد آمدند و درباره كار امامت و وضعيت جارى به گفتو گو نشستند. برخى از آنها به بيرون رفتن نظر دادند و بيرونرفـتـنـد و بـرخـى ديـگـر نامه نوشتند و خواستار آمدن امام شدند...(ابصار العين ، ص 25).
ولى وى نگفته است كه چه كسانى نامه نوشتند و چه نوشتند، همانطور كه ماءخذ گفتارش را نيز ذكر نكرده است .
21- شيخ باقر شريف قرشى گويد: نامه امام حسين (ع ) نشان مىدهـد كـه چـگـونـه آن حـضـرت مـسـؤ وليـت خويش را مى شناسد و درراسـتـاى آن حـركـت مـى كـنـد. از اين رو، با آن كه مردم بصره مانندكـوفـيان به وى نامه ننوشتند و خواستار آمدنش نشدند، او خود بهآنـها نامه مى نويسد تا آنان را براى رويايى با وقايع آماده كند.دليـلش اين است كه تصميم آن حضرت براى به عهده گرفتن مسؤوليت دين و امت ، از اعماق روح و كنه ضميرش سرچشمه مى گرفت ؛و از حـركـت اهـل كـوفـه و دعوت از ايشان ناشى نمى شد (حياة الامامالحسين (ع )، ج 2، ص 322).
22- بعدى ندارد كه اين بخش از نامه ((آنها نيكى و اصلاح كردندو در جـسـت و جـوى حـق بـودنـد...))، از سـوى مـورخـاناهل سنت به اصل نامه افزوده شده باشد. يا آن كه امام براى الفتبـخـشـيـدن به قلب هاى مخاطبان و دفع شرشان و به ويژه براىجـلوگيرى از تفرقه ناچار به اين كار شده باشد. زيرا مى دانستكه بيشتر مخاطبان اين نامه از شيعيان وى نيستند.
23- تـاريـخ طـبـرى ، ج 3، ص 280؛ و ر.ك . الفتوح ، ج 5 ، ص42.
24- مثير الاحزان ، ص 27.
25- ر. ك . الغارات ، پانوشت ص 266 (از مرحوم عبد الزاهر خطيب).
26- تنقيح المقال ، ج 1، ص 103.
27- مستدركات علم الرجال ، ج 1، ص 520 .
28- قاموس الرجال ، ج 1، ص 691 .
29- تـاريـخ طـبـرى ، ج 6، ص 95؛ قـامـوسالرجال ، ج 1، ص 691 .
30- قاموس الرجال ، ج 1، ص 691 .
31- وقعة صفين ، ص 387.
32- قاموس الرجال ، ج 1، ص 691 .
33- معجم رجال الحديث ، ج 2، ص 372.
34- الغارات ، ص 263.
35- تاريخ طبرى ، ج 5 ، ص 505 .
36- همان .
37- همان ، ص 519 ، 522 و 525؛ وقعة الطف ، ص 106.
38- تاريخ طبرى ، ج 5 ، ص 369.
39- همان ، ص 172 و 209.
40- تاريخ طبرى ، ج 5، ص 172 و 209.
41- همان .
42- ر.ك . وقعة الطف ، ص 106.
43- نـهـج البلاغه (فيض الاسلام )، ص 1074، شماره 71؛ بحارالانوار، ج 33، ص 506 ، شماره 706.
44- نهج البلاغه (فيض الاسلام )، نامه شماره 71، ص 1075.
45- بحار الانوار، ج 34، ص 333؛ الغارات ، ص 357.
46- اللهوف ، ص 19.
47- ر.ك . ابصار العين ، ص 189ـ192.
48- ر.ك . تاريخ طبرى ، ج 3، ص 280.
49- اللهوف ، ص 19.
50- تاريخ طبرى ، ج 3 ص 280.
51- مثير الاحزان ، ص 27؛ لواعج الاشجان ، ص 36.
52- بـحـار، ج 101، ص 271. شايد سليمان بن عوف به دستورابن زياد او را به قتل رسانده است .
53- وقعة الطف ، ص 104.
54- إ بصار العين ، ص 94.
55- سـيـد عـبـدالمجيد شيرازى حايرى در كتاب ذخيرة الدارين خويشگـويـد:... ابـوعـلى در رجـال خـود گـفـته است : سليمان مُكَنّى بهابورزين ، غلام حسين بن على ، همراه وى كشته شد.
محقق استرآبادى در ((رجال )) خويش گفته است : ((سليمان بن ابىرزيـن ، غـلام حـسـين (ع )، همراه او كشته شد. از ظاهر كلام اين دو برمى آيد كه سليمان در واقعه طف همراه حسين (ع ) به شهادت رسيد وايـن با گفته مورخان و سيره نويسان مبنى بر اين كه او در بصرهبـه قتل رسيد مخالف است و در زيارت هم به اين اشاره نشده است .بلى ، مى توان سخن آن دو را حمل بر اين كرد كه كسانى كه در راهحسين (ع ) در كوفه يا بصره كشته شدند، حكم همان هايى را دارندكـه در كـربـلا بـه شـهـادت رسـيـدند، گرچه در حضور وى كشتهنـشـدنـد)). (ذخـيـرة الداريـن ، ص 172، مطبعة المرتضويه ، نجف ،1345 ه‍ . ق .)
56- الارشاد، ص 204.
57- بـعـيـد نيست كه اين تعبير از ابن اعثم كوفى ، صاحب الفتوحيا از نسخه بردار بوده باشد، زيرا طبق آنچه از ائمه (ع ) رسيدهاسـت ، آنـان از نـامـيـدن ديـگـران بـا ايـن لقـب ، بـهدليـل اخـتـصـاص آن بـه امـيـرالمـؤ مـنـيـن ، عـلى (ع )، خـوددارى مـىورزيدند. در حديث آمده است : ((مردى بر ابوعبدالله (ع ) وارد شد وگـفـت : السـلام عليك يا اميرالمؤ منين . حضرت (ع ) ايستاد و فرمود:لب فـرو بـند كه اين نام شايسته هيچ كسى جز اميرالمؤ منين ، على(ع ) نيست ...)) (مستدرك الوسائل ، ج 10، ص 100، حديث شماره 5).
58- در بخش هاى ديگر درباره زندگينامه كسانى كه به امام (ع )نامه نوشتند بحث خواهد شد.
59- الفتوح ، ج 5 ، ص 34.
60- صـاحـب كـتاب مناقب نوشته است كه امام حسين 7 اين نامه را بهوسـيـله مـسـلم بـن عـقـيـل براى اهل كوفه فرستاد و نه هانى و سعيد(مناقب آل ابى طالب ، ج 4، ص 90).
ولى مـامقانى بر اين باور است كه امام 7 نامه را پيش از مسلم ، بهوسيله هانى و سعيد براى كوفيان نوشت . وى مى گويد: ((اما اين ،پـسـر هـانـى بـن عـروه نيست ، چون پسر هانى بن عروه ، يحيى نامداشـت و در طـف بـه شـهـادت رسـيـد.)) (تـنـقـيـحالمقال ، ج 3، ص 290).
بـرعـكـس از سخنان مزّى درباره يحيى بن هانى چنين بر مى آيد كهيـحـيـى پس از پدرش زنده بوده است . گويد: ((او از اشراف عرببـود و پـدرش بـه خـاطـر حـسـيـن بن على 7 به دست عبيدالله زيادكـشـتـه شـد. شـعـبـه گـفـتـه اسـت كـه او سـروراهـل كـوفـه بـود و ابـوحـاتـم افـزوده اسـت : نـيـكـوكـارى بـود ازبزرگان اهل كوفه .)) (تهذيب الكمال ، ج 20، ص 246).
اما سعيد بن عبد الله حنفى در بالاترين درجه وثاقت و جلالت و ازشـهـداى بـلنـد مـرتـبه طف است . او همان كسى است كه در نماز ظهرعـاشـوراى مـولايـمـان حـسـيـن 7، جـان خـويـش را سـپر وجود مبارك آنحضرت ساخت . (مستدركات علم الرجال ، ج 4، ص 68).
بـراى تـاءيـيـد وثـاقـت و مـنـزلت والاى وى آنچه در زيارت ناحيهمقدسه در حق وى آمده است كافى است : ((سلام بر سعيد بن عبد اللهحنفى كه هنگام صدور اجازه بازگشت از سوى حسين 7 گفت : نه بهخـدا سـوگـنـد، تـو را رهـا نـمى كنيم تا خداوند بداند كه در غيابرسـول او حـرمـت تو را حفظ كرده ايم . به خدا سوگند اگر بدانمكـه كـشـتـه مى شوم سپس زنده مى گردم ، سپس مرا آتش مى زنند وخـاكـسـتـرم را دور مـى ريزند، و اين كار را هفتاد بار با من انجام مىدهند، از تو جدا نگردم تا آن كه در ركابت كشته شوم . چرا چنين كنمدر حـالى كـه مـرگ يـا كـشته شدن يك بار بيش نيست ؛ و پس از آنكـرامتى است كه هرگز پايان ندارد. تو كشته شدى و با امامت بهمـواسـات رفـتـار كـردى و در سراى هميشگى از سوى خداوند احترامديـدى ، خـداوند ما را با شما شهيدان محشور گرداند و در اعلاعليينبا شما همنشين سازد)).
هـمـچـنـيـن وى بـا حـفظ حسين 7 در هنگام نماز بر افتخاراتش افزود.طـبـرى نـقـل مـى كند كه چون حسين 7 نماز ظهر را نماز خوف خواند،پـس از نـيـمـروز طـرفـيـن بـه پـيـكـار بـرخـاسـتـند و جنگى شديددرگرفت . هنگامى كه حسين 7 در جاى خود ايستاده بود و دشمنان بهوى نزديك شدند، سعيد حنفى در برابر امام حسين 7 قرار گرفت وتـيـرهـاى دشـمن از چپ و راست به سوى او نشانه مى رفت . در همانحـال كـه او در حضور حسين 7 ايستاده بود تيرها گاه به صورت ،گـاه بـه سـيـنه و گاه به پهلوى او مى خورد؛ ولى اجازه نداد كههـيـچ تـيـرى بـه حـسـين 7 برسد تا آن كه سرانجام حنفى بر زمينافـتـاد و در آن حـال مى گفت : پروردگارا آنها را همانند عاد و ثمودلعنت كن ؛ پروردگارا سلام مرا به پيامبرت برسان و به او بگوكـه چـه دردى از زخـم هـا كـشيده ام . هدف من رسيدن به ثواب يارىپـيـامـبـرت بـود. آنـگـاه رو بـه حـسـيـن 7 كـرد و گـفت : اى فرزندرسـول خـدا، آيـا وفـا كـردم ؟ فرمود: آرى ، تو در بهشت پيشاپيشمـنـى . آنـگـاه روح پـاكـش بـه مـلكـوت اعـلى پـيـوسـت . (تـنـقـيـحالمقال ، ج 2، ص 28).
61- الارشـاد، ص 204؛ تـاريـخ طـبـرى ، ج 3، ص 278؛ اخـبـارالطـوال ، ص 231، در ايـن كـتـاب آمـده اسـت : ((تا كُنْه كار شما رابراى من روش سازد)).
62- زندگينامه وى در ادامه بحث خواهد آمد.
63- عمارة بن عبيدالله سلولى
نـمـازى گويد: ((عمارة بن عبدالله سلولى : از او ياد نكرده اند. اوحـامـل نـامه اهل كوفه به سرورمان حسين (ع ) است ؛ و همراه مسلم بهكـوفـه بـازگـشـت .)) (مـسـتـدركـات عـلمالرجال ، ج 6، ص 20).
شـوشـتـرى گـويد: ((عمارة بن عبيد سلولى : در طبرى آمده است كههـانـى بـيـمـار شـد و ابـن زيـاد بـه عيادتش آمد. عماره به او گفت :اجـتـمـاع و طـرح مـا بـراى كـشـتـن ايـن سـركـش اسـت .حـال كـه خـداونـد تـو را بـر وى چـيـره سـاخـتـه اسـت او را بـهقتل برسان ! هانى گفت : دوست نمى دارم كه در خانه ام كشته شود.
او (عـمـاره ) از گـروه مـيـانـه فـرسـتـادگـاناهـل كـوفـه نـزد حـسـيـن (ع ) بـود كـه هـمـراه وى و قـيـس بن مسهّر وعـبـدالرحـمـن ارحـبـى حـدود 350 نـامـه راارسال داشتند؛ چنان كه در طبرى نيز آمده است حسين (ع ) مسلم را همراهآنان فرستاد.)) (قاموس الرجال ، ج 8 ، ص 54).
64- عـبـدالله وعـبـدالرحـمـن ، پـسـران شـداد ارحـبى : غازى گويد:((عـبـدالرحـمـن بـن شـداد ارحـبـى : از او نام نبرده اند، او و برادرشعـبـدالله بـن شـداد، فـرسـتادگان اهل كوفه ، نزد سرورمان حسين ـصـلوات الله عـليه ـ بودند. سپس ‍ امام (ع )، چنان كه در ارشاد مفيدآمده است ، آن دو را همراه پسر عمويش ، مسلم ، به كوفه فرستاد.)).(مستدركات علم الرجال ، ج 4، ص 401).
شـوشـتـرى گـويـد: ((عـبـدالرحـمـن بـن عـبـدالله ارحـبـى : شـيخ دررجـال خـويـش وى را از يـاران حـسـيـن (ع ) بـر شـمـرده اسـت . سيرهنـويـسان گفته اند كه او يكى از چهار نفرى بود كه همراه پنجاه وچند نامه به مكه رفتند و دوازده شب مانده از ماه رمضان وارد آن شهرشـدنـد. او از كـسـانـى است كه حسين (ع ) وى را همراه مسلم فرستاد.پـس ‍ از شهادت مسلم او از كوفه نزد حسين (ع ) آمد، تا آن كه شهيدشد؛ و در زيارت ناحيه و رجبيه سلام بر وى وارد است .
آنـهـا گـروه دوّم فرستادگان اهل كوفه بودند و طبرى آنها را سهتـن دانـسـتـه اسـت (عـبـدالله ، قيس و عماره سلولى ) نه چهارتن ؛ وورودشـان در روزى كـه او گـفـتـه معلوم نيست . طبرى او را در شمارفـرسـتـادگـان نـخـستين ذكر كرده است ؛ و تاريخ ورودشان ده روزگـذشـتـه از رمـضـان بـود. اينان دو روز پس از گروه نخست روانهشدند. ولى روز رسيدنشان را ذكر نكرده است و اين كه هر دو گروهيكباره حركت كرده باشند معلوم نيست . طبرى نيز فرستادن اين سهتـن بـا مـسـلم را نـوشـتـه اسـت ، امـا بـر اين كه وى پيش يا پس ازقـتـل مـسـلم نـزد حـسـيـن (ع ) باز گشته باشد، واقف نيستم ؛ و هر دوزيـارتـنـامـه در بـر دارنـده سـلام بـر وى هـسـتـنـد. (قـامـوسالرجال ، ج 6، ص ‍ 123، شماره 4026).
سـمـاوى گويد: او عبدالرحمن بن عبدالله بن كدن بن ارحب است ... وبـنـى ارحـب تـيره اى از همدان هستند. عبدالرحمن از تابعان بزرگ ،شجاع و پيشگام بود.
سـيره نويسان گفته اند: ((مردم كوفه ، او را همراه قيس بن مسهّر وحـدود 53 نـامـه نـزد حـسـيـن (ع ) در مـكـه فرستادند. گروه او دومينگـروه بـود. بـه ايـن ترتيب كه گروه عبدالله بن سبع و عبداللهبـن وائل ، اول ؛ گـروه قـيـس ‍ و عـبـدالرحمن ، دوم و گروه سعيد بنعـبـدالله حـنـفـى و هانى بن هانى سبعى ، سوم بود. ابومخنف گفتهاسـت : هـنگامى كه حسين (ع ) مسلم را فراخواند و از سوى خويش بهكوفه فرستاد، قيس ، عبدالرحمن و عمارة بن عبيد سلولى را با وىهـمـراه سـاخـت و او از جـمـله افـراد گـروه هـاى اعـزامـى بـود. سـپـسعـبـدالرحـمن بازگشت و در شمار اصحاب امام درآمد. در روز دهم ، باديـدن اوضاع و احوال ، اجازه پيكار گرفت و حسين (ع ) به او اجازهفرمود. او پيش رفت و در حالى كه ميان مردم شمشير مى زد مى گفت:
صـبـرا عـلى الاسـيـاف والاسـنـه صـبـرا عـليـهـالدخول الجنة
بر شمشيرها و نيزه ها صبر مى كنم تا وارد بهشت شوم
او پيوسته در حال پيكار بود تا سرانجام كشته شد. رضوان اللهتعالى عليه . (ابصار العين ، ص 131 ـ 132).
مامقانى نيز بر اين باور است كه وى عبدالرحمن بن عبدالله بن كدنارحبى است و درباره اش گفته است : ((او از كسانى است كه حسين (ع) وى را هـمـراه مـسـلم فـرسـتاد. پس از بى وفايى كوفيان و كشتهشدن مسلم عبدالرحمن از كوفه بازگشت و آن حضرت را همراهى كردتـا بـه فـيـض شـهـادت رسـيـد و به سلام امام در دو زيارت ناحيهمـقـدسـه و رجـبـيـه مـفـتـخـر شـد.)) (تـنـقـيـحالمقال ، ج 2، ص 145).
65- الارشاد، ص 186.
66- الفتوح ، ج 5 ، ص 35؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 195ـ196.
67- همان ، ص 36؛ مقتل خوارزمى ، ج 1، ص 196.
68- مروج الذهب ، ج 2، ص 89 .
69- المـجـدى فى انساب الطالبيين ، ص 18؛ انساب الاشراف ، ج2، ص 830 .
70- بحار الانوار، ج 42، ص 93.
71- معجم رجال الحديث ، ج 18، ص 150.
72- تنقيح المقال ، ج 3، ص 214.
73- بـحـار الانـوار، ج 22، ص 288؛ بـهنقل از امالى صدوق ، ص 111، مجلس 27، حديث شماره 3.
74- نفس المهموم ، ص 111.
75- همان .
76- ر.ك . بحار الانوار، ج 44، ص 354.
77- همان ، ج 42، ص 116.
78- تـاريـخ الطـبـرى ، ج 3، ص 278؛ الارشاد، ص 204؛ الاخبارالطوال ، ص 230.
79- مسلم بن عقيل ، ص 138.
80- ر.ك . همان ماءخذ، ص 111ـ113.
81- معجم البلدان ، ج 2، ص 343.
82- انساب الاشراف ، ج 2، ص 836 .
83- حياة الامام الحسين ، ج 2، ص 343ـ344.
84- الفـتـوح ، ج 5 ، ص 36. 85- البـدايه والنهايه ، ج 3، ص279.
86- مـسـلم بـن عـوسـجـه اءسـدى : مـكـَنـّى بـه اءبـاحـجـل ، اسـدى سـعـدى . وى مـردى شـريـف و بـزرگـوار، پـارسا وپـرهـيـزگـار بـود. او صـحـابـه اى بـود كـهرسول خدا(ص ) را ديدار كرده بود. وى قهرمانى است شجاع كه درجـنـگ هـا و فـتـوحات اسلامى از او ياد مى شود. سيره نويسان گفتهانـد: او از كـوفه براى امام (ع ) نامه نوشت و بدان وفادار ماند؛ واز كـسـانـى اسـت كـه پـس از آمـدن مـسـلم بـنعقيل به كوفه براى آن حضرت بيعت گرفت .
پـس از ورود عـبـيـدالله بـه كـوفـه ، مـسـلم بـنعـقـيـل ـ پـس از شـنـيـدن ايـن خـبـر ـ بـه جـنگ وى برخاست ؛ و پرچمفرماندهى قبايل مذحج و اسد را به مسلم بن عوسجه داد، ... و با اوبـه مـقـابـله برخاستند و در كاخش زندانى كردند. سپس هنگامى كهرونـد حـوادث بـه خـلاف خـواسـت يـاران حـق رقـم خـورد و مـسـلم بـنعـقـيـل و هانى بن عروه دستگير شدند، مسلم بن عوسجه براى مدتىپنهان شد؛ و سپس همراه خانواده اش گريخت و در كربلا خود را بهامـام حسين رساند و جان خويش را فداى آن حضرت كرد. او كسى استكه پس از صدور اجازه بازگشت از سوى امام حسين (ع ) در شب دهم ،خـطـاب به آن حضرت گفت : آيا تو را رها كنيم در حالى كه براىاداى حـق تـو در پـيشگاه خداوند عذرى نداريم ؟! به خدا سوگند آنقـدر بـا آنـان مـى جـنـگـم كـه نـيزه ام در سينه هاشان بشكند، و تاقـبـضه شمشير در دستم باشد آنان را مى زنم ولى از تو جدا نمىشـوم ؛ و اگـر بـى سـلاح گردم ، بازهم دست برنمى دارم و پيششـمـا، آنـان را سـنـگـباران مى كنم تا آن كه همراه شما كشته شوم .براى شناخت بيشتر فضايل و تاريخ زندگى اين شهيد بزرگواربـه زنـدگـيـنـامـه او در كـتاب ابصارالعين فى انصار الحسين (ص107ـ111) مراجعه شود.
87- مـخـتـار بـن ابـى عـبـيـد بـن مـسـعـود ثـقـفـى : وى درسـال اوّل هـجـرت بـه دنيا آمد و در سيزده سالگى همراه پدرش درجـنـگ شـركـت جـسـت . او بـه سـوى صحنه پيكار هجوم مى برد ولىعـمـويـش مـانع مى شد. در نتيجه مختار پيشگام و شجاع بار آمد و ازهـيـچ چـيـز بـيـم نـداشـت ؛ و به كارهاى مهم اقدام مى كرد. او بسيارخـردمـنـد و حـاضـر جـواب بـود. صـفـاتـى بـرجـسته داشت و بسيارسخاوتمند بود.
او كـسـى است كه همه شريكان در خون حسين (ع ) و پسرانشان را درطـى حـكـومت هجده ماهه اش به قتل رساند و سرانجام خود در سن 67سالگى به دست مصعب بن زبير كشته شد.
روايـت هـا دربـاره وى گـونـاگـون است . برخى او را مى ستايند وبرخى ديگر نكوهش مى كنند. ولى روايت هايى كه وى را نكوهش مىكنند، يا ضعف سند دارند يا دلالتشان ناقص است و يا از روى تقيهصـادر شـده انـد. در مـقـابـل ، روايـت هـايى كه او را ستايش مى كنندروايت هايى ((صحيح )) اند.
ديـدگـاه هـا نـيـز دربـاره وى مـتـفـاوت است ؛ و ما در اينجا به بيانگفتار پنج تن از معاصران بسنده مى كنيم :
1ـ خـوئى : در حسن وضعيت مختار همين بس كه با كشتن قاتلان حسين(ع ) دل اهـل بـيـت (ع ) را شـادكـرد. ايـن خـدمـت بـزرگـى بـهاهـل بـيـت (ع ) بـود و از سوى آنان مستحق پاداش مى باشد. آيا ممكناسـت رسـول خـدا(ص ) و اهل بيت (ع ) كه معدن كرم و احسان هستند، ازايـن كـار چـشـم بـپـوشـند... روزى محمد حنفيه ميان چند تن از شيعياننـشـسـتـه بـود و مـخـتـار را بـه سـبـب تـاءخـيـر درقـتـل عمر سعد نكوهش مى كرد. هنوز سخن او به پايان نرسيده بودكه دو سر نزد وى حاضر شد. محمد به سجده افتاد و دست ها را بهآسـمـان بلند كرد و گفت : ((پروردگارا اين روز مختار را فراموشمـكن و از سوى اهل بيت پيامبرت ، محمد(ص )، نيكوترين پاداش ها رابـه وى عـنـايـت فـرما، به خدا سوگند كه از اين پس نكوهشى برمختار نيست ... . (معجم رجال الحديث ، ج 18، ص 100).
2ـ مـحـدث قـمـى : نـقل ها درباره مختار ثقفى گوناگون است . ولىقـدر مـسـلم ايـن اسـت كـه وى دل امـام زيـن العـابـديـن و بـلكـهدل هـمه سوگواران و يتيمانى را كه پدرانشان همراه حسين (ع ) بهشـهـادت رسـيـدنـد، شـاد كـرده اسـت . مـدت پـنـجسال ماتم و اندوه بر خانه هاى مصيبت زدگان خيمه افكنده بود و دراين مدت سرمه كشيده و يا خضاب كرده اى ديده نشد و دودى از خانههـايـشـان بـالانـيامد، تا آن كه سر عبيدالله زياد را ديدند و از عزابـيـرون آمـدند. علاوه بر آن ، مختار خانه هاى ويران شده را دوبارهبـنـا كـرد و بـراى سـتـمـديـدگـان عـطـا فـرسـتـاد. خـوشـا بـهحـال مختار كه با اين كار خويش دل هاى خاندان پاك پيامبر(ص ) راشادمان ساخت . (وقايع الايام ، ص ‍ 40).
3ـ نمازى : مختار، به معناى برگزيده ، همان كسى است كه خداونداو را بـراى خـونـخـواهـى بـرگـزيد. خداوند سينه هاى پاك را بهوسـيـله او آرامش بخشيد؛ و دل هاى نيكان را شاد كرد؛ و او به شفاعتسـرورمـان حـسـيـن ـ صـلوات الله عـليـه ـ از آتش جهنم رهايى خواهديافت ، خداوند از لطف بيكرانش او را پاداش نيك دهاد. (مستدركات علمالرجال ، ج 7، ص 385).
4ـ امـيـنـى : كـسـى كـه بـه تـاريـخ ، حـديـث و عـلمرجـال تـوجـه كـنـد و از ديـدى نافذ نيز برخوردار باشد، درخواهديـافـت كـه مـخـتار در صدر مردان دين و هدايت و اخلاص قرار دارد؛ وقـيـام ارزشمند وى جز براى اين كه با ريشه كن ساختن ملحدان و ازبـن كـنـدن سـتم اموى عدالت را به پاى دارد نبود. ساحت وى از مذهبكـيـسانى به دور است و همه دشنام ها و ياوه هايى كه به وى گفتهانـد از روى صـداقـت و حـقـيقت نبوده است ؛ و عالمان بزرگ مانند ابنطـاووس در ((رجـال )) عـلامـه در ((الخـلاصـه ))؛ ابـن داود در((الرجـال ))؛ ابـن نـمـاى فقيه در رساله اى كه اختصاصا براى اوتدوين كرده است ؛ محقق اردبيلى در ((حديقة الشيعه ))؛ صاحب معالمدر ((تحرير طاووسى ))؛ قاضى نورالله در ((مجالس المؤ منين ))؛و شيخ ابوعلى در ((منتهى المقال )) (ج 6 ، ص 240) و ديگران وىرا ستوده و بزرگ داشته اند. (الغدير، ج 1، ص 343).
5 ـ مـامقانى : در اسلام وى اشكالى نيست ، حتى در امامى مذهب بودنشهـم شـك نيست . عامه و خاصه بر شيعه بودنش اتفاق نظر دارند، وحقيقت اين است كه وى به امامت مولايمان حضرت سجاد(ع ) اعتقاد داشت... از مجموعه آنچه گفتيم چنين برداشت مى شود كه مختار مذهب امامىداشـت و حكومت او به اذن امام بود. وثاقتش ثابت نيست ، بلى او بهگونه اى ستايش شده است كه وى را در شمار افراد ((حسن )) قرارمى دهد (تنقيح المقال ، ج 3، ص 206).
مـجـلسـى دربـاره وى سكوت اختيار كرده و هيچ ستايش و نكوهشى ازوى نكرده است .
هـرگـاه بـه لحـاظ تـاريـخـى ثـابـت شـود كـه مـسـلم بـنعـقيل در خانه مختار فرود آمده است ـ چنان كه بسيارى از مورخان بهآن اشـاره كـرده انـد ـ اين خود دليل وثاقت اوست ؛ و بلكه ثابت مىكـنـد كـه وى مـوثـق ترين اهل كوفه بوده است . زيرا امام حسين (ع )بـه مـسـلم فرمان داد كه نزد موثق ترين مردم شهر فرود آيد؛ و اونـزد مـختار فرود آمد. اگر اين فرود آمدن به دستور مستقيم خود امامنباشد، دست كم مصداق سخن آن حضرت ، هست و خدا داناست .
شـايـد در انتخاب خانه مختار و نه ديگران براى مسلم ـ بر فرضثبوت اين مطلب ـ سبب ديگرى هم نهفته بود؛ و آن اين بود كه مختاردامـاد نـعمان بن بشير، حاكم وقت كوفه بود ـ يعنى دخترش عمرة رابـه زنـى داشـت ـ و در نتيجه تا هنگامى كه مسلم در خانه داماد والىكوفه بود، كسى متعرض او نمى شد.
88- ارشـاد، ص 205؛ تـاريـخ طـبـرى ، ج 3، ص 279 با اندكىتفاوت .
89- هـانـى بـن عـروه مـرادى : هانى از اشراف كوفه و بزرگان وسـران شـيـعـه و رئيـس و پـيشواى قبيله مراد بود. هنگام سوار شدنچـهـار هـزار زره پـوشـيـده و هشت هزار پياده او را همراهى مى كردند.نقل شده است كه وى حضور پيامبر(ص ) را درك كرد و شرف مصاحبتوى يـافـت . او در سـن 89 سـالگى به شهادت رسيد (ر.ك . سفينةالبـحـار، ج 8 ، ص 714 و قـامـوسالرجال ، ج 9، ص 292، چاپ قديم ).
گواه كمال و جلالت قدر و بزرگى مقام وى زيارتى است كه سيدبـن طـاووس بـراى او نـقـل كرده است : ((سلام و درود خداوند بزرگبر تو اى هانى بن عروه ، سلام بر تو اى بنده صالح و خيرخواهبه خاطر خدا و رسول و اميرالمؤ منين و حسن و حسين (ع ). گواهى مىدهـم تـو مـظـلوم كـشـتـه شـدى . خـداونـدقاتل تو و آن كس كه خونت را حلال شمرد لعنت كند؛ و قبرهاشان راپـر از آتـش كـنـد. گـواهى مى دهم كه تو در حالى خداوند را ديداركـردى كـه از كـار و نصيحتى كه كردى خشنود بود. گواهى مى دهمكـه تـو بـه درجـه شـهادت رسيدى و به خاطر كوششى كه در راهنـصـيـحت به خاطر خدا و رسول او به خرج دادى ، روح تو در زمرهارواح سـعـادتـمـنـدان درآمـد. تـو در راه خـدا و بـراى رضـاى اوبـذل جـان كـردى ، خـداونـد نـيـز تـو را رحمت كند و از تو خوشنودبـاشـد و تـو را بـا مـحـمـد و آل محمد محشور سازد و ما و شما را درسـراى نـعـمـت يـكجا گرد آورد وسلام و رحمت خداوند بر تو باد.))(بـحـار الانـوار، ج 100، ص 429، بـهنقل از مصباح الزائر والمزار الكبير و مزار الشهيد).
وى هـمـچـنـيـن در جنگ جمل در ركاب امير مؤ منان (ع ) شركت جست ؛ و ازشعر او در آن جنگ است :
يالك حربا حثها جمّالها
قائدة ينقصها ضلالها
هذا على حوله اءقيالها (بحار، ج 32، ص 181).
اى جنگى كه شتردار (عايشه ) آن را برانگيخت
آن رهبرى كه گمراهى اش از [ارج ] او مى كاهد
ايـن عـلى اسـت كـه سـركـرده هـايش (سران سپاه عايشه ) گردش راگرفته اند
چند انتقاد و پاسخ
با وجود جايگاه والاى هانى و فدا كردن جان پاكش در راه سفير امامحـسـيـن (ع )، ايـن شهيد قهرمان از اشكال و انتقاد مصون نمانده است ؛كه مهم ترين انتقادها به شرح زير مى باشد:
يـكم : دفاع هانى از مسلم نه از روى آگاهى دينى ، بلكه تنها بهخـاطـر تـعصب و حفظ پيمان و رعايت حق ميهمان بود. وى همانند مدلجبـن سـويـد طـائى است كه به وى مثل زده و گفته مى شود: احمى منمـجـيـر الجـراد (حـمـايـت كـنـنده تر از پناه دهنده به ملخ ). داستان اومـشـهـور و از اين قرار است كه مدلج روزى در خيمه اش تنها نشستهبـود. نـاگـاه گروهى از قبيله طى ء با ظرف هايشان سر رسيدند.گـفـت : چـه خبر است ؟ گفتند: ملخى به خانه تو پناه آورده و ما آمدهايم كه آن را بگيريم . او اسبش را سوار شد و نيزه اش را برداشتو گـفـت : بـه خدا هر يك از شما را كه متعرض او گردد خواهم كشت .آيا مى خواهيد ملخى را كه به من پناه آورده است بگيريد. او پيوستهاز ملخ حراست مى كرد تا آن كه بر اثر تابش آفتاب پرواز كرد؛و او گفت : شما را با او واگذاشتم ، او اينك از پناه من بيرون رفتهاسـت ! (ر.ك . مجمع الامثال ، ج 1، ص 393؛ الكنى والالقاب ، ج 3،ص 152).
در پاسخ به اين ايراد گفته شده است : همه اخبار متفقند بر اين كههـانـى مـسـلم را پـناه داد و در خانه اش از او حمايت كرد و به كار اوپرداخت و او را يارى داد و در سراهاى اطرافش براى او مرد جنگى وسـلاح گـردآورد. از تـسـليـم او به عبيدالله خوددارى ورزيد و بهشـدت بـا ايـن كـار مخالفت كرد و كشته شدن را به جاى تسليم اوبـرگـزيـد، تـا آنـجـا كـه به او توهين شد و او را زدند و شكنجهكـردنـد و بـه زنـدان انـداخـتند و به دست آن فاسق ملعون مظلومانهكـشـتـه شـد؛ و اين موارد براى حسن حال و عاقبت خوش و ورود وى درصـف يـاران و شـيـعـيـان حسين (ع ) كه در راه او به شهادت رسيدندكافى است ؛ و امور چندى اين موضوع را اثبات مى كند:
1ـ او خـطـاب به ابن زياد گفت : كسى آمده است كه از تو و اربابتشايسته تر است .
2ـ نـيـز گـفـتـه اسـت : اگـر پـايـم بـر روى كـودكـى از كـودكـاناهـل بـيـت بـاشد، آن را بر نمى دارم مگر آن كه قطع شود (مراد ايناست كه به هيچ قيمتى از حمايت اهل بيت دست بر نمى دارم ).
3ـ سـخـن امـام حـسـيـن (ع ) هـنـگـام شـنـيـدن خـبـرقـتـل او و مـسـلم : خـبـرى بـس نـاگـوار بـه مـا رسـيد، مسلم ، هانى وعبدالله بن يقطر كشته شدند.
4ـ حسين (ع ) پس از شنيدن خبر قتل مسلم و هانى اشك ريخت و فرمود:بـارپـروردگـارا براى ما و شيعيان ما جايگاهى والا قرار ده و ما رادر سراى رحمت خويش با يكديگر محشور فرما.
5 ـ زيـارت مـشـهـورى كـه اصحاب ما برايش ذكر كرده اند. (تنقيحالمقال ، ج 3، ص 289).
دلايـل ارائه شـده در ايـن پـاسـخ نشان مى دهد كه كار هانى از روىآگاهى دينى بوده است و نه صرف تعصب و حفظ پيمان و رعايت حقمهمان .
دوم : رفـتـن هـانى نزد ابن زياد، هنگام ورود وى به كوفه ، و آمد وشـدش هـمـراه بـا ديگر اعيان و اشراف نزد عبيد الله تا آمدن مسلم ،دال بر همدستى او با قدرت حاكمه است .
در پـاسخ به اين انتقاد گفته شده است : اين كار هانى نيز عيب بهشمار نمى آيد، زيرا بناى كار مسلم بر پوشيدگى و پنهان كارىبـود؛ و هـانـى مـرد مشهورى بود و ابن زياد او را مى شناخت و با اوبرخورد داشت ؛ و كناره گيرى مخالفت با وى تلقى مى شد؛ و اينبـه خـلاف پـنـهـان كـارى بـود. از اين رو براى دفع توهم نزد اورفـت و آمـد داشـت . هـنگامى كه مسلم به او پناهنده گشت ، از بيم باعبيدالله قطع رابطه كرد و براى آن كه عذرى تراشيده باشد خودرا به بيمارى زد ولى چيزهايى برايش پيش آمد كه در محاسبه هاىاو نگنجيده بود. (تنقيح المقال ، ج 3، ص 289).
سوم : هانى مسلم را از خروج عليه ابن زياد نهى كرد!
در پاسخ اين انتقاد گفته شده است : ((شايد او مصلحت را در تاءخيرمـى ديـد، بـراى آن كـه جـمـعـيـت مـردم بـيـشـتـر و بـيـعـتكـامل شود؛ و امام حسين (ع ) به كوفه برسد و كارش به سهولتپـيـش بـرود؛ و مـردم يـكـبـاره هـمـراه امـام بـجـنـگـنـد)). (تـنـقـيـحالمقال ، ج 3، ص 289).
چهارم : هانى مسلم را از كشتن ابن زياد در خانه اش منع كرد!
در پـاسـخ گفته شده است : روايت ها در اين باره گوناگون است .در بـرخـى از آنـهـا آمـده اسـت : ((ايـن هـانـى بـود كـه پـيـشـنـهـادقتل ابن زياد را داد و خود را به بيمارى زد تا عبيدالله به عيادتشبـيـايـد و مـسـلم او را بـكـشـد؛ و پـس از آن كـه زمـيـنـهقـتـل آسـان عـبيدالله فراهم شد و مسلم خوددارى ورزيد وى را نكوهشكـرد؛ و مـسـلم ، يـك بـار اصـرار و پـافـشـارى زن و گريه اش دربـرابـر وى و سوگند دادنش براى ترك اين تصميم را عذر آورد وبـار ديـگـر حـديـث قـتـل نـاگـهـانـى را كـه از او مـشهور است و سيدمـرتـضـى در تـنـزيـه الانـبـيـاء بـدان اشـاره كـرده است )). (تنقيحالمقال ، ج 3، ص 289).
دربـاره ايـن كـه پـيشنهاد دهنده قتل ابن زياد هانى بوده است ، ر.ك .شرح نهج البلاغه ، ابن ابى الحديد، ج 16، ص 102.
پنجم : اين سخن او به ابن زياد: به خدا سوگند من او را به خانهام دعـوت نـكرده بودم ؛ و از كار او چيزى نمى دانستم تا آن كه نزدمن آمد و تقاضا كرد كه در خانه ام فرود آيد؛ و من از ردّ تقاضاى اوشرم كردم و مرا در محذور قرار داد...
در اين باره پاسخ داده شده است : هانى اين سخن را براى رها شدناز چـنـگ عـبـيـدالله گفت و بعيد نيست كه مسلم نيز بدون وعده و قرارقـبـلى نـزد او رفـتـه بـاشـد؛ و در حـالى در پناه او قرار گرفتهباشد كه او نمى دانسته و او را نشناخته و آزمايش نكرده بود؛ و درايـن مـدت هـانـى ـ كه بزرگ و پيشواى شهر و بزرگ شيعه بود ـدربـاره اش چيزى نمى دانست ((تا آن كه مسلم ناگهانى بر او واردشـد و بـا ديـدار خـود يـكـبـاره غـافـلگـيـرش كـرد)). (تـنـقـيـحالمقال ، ج 3، ص 289).
شـشـم : نويسندگان كتاب هاى ((روضة الصفا)) و ((حبيب السير))،تـصريح كرده اند كه هنگام آمدن مسلم نزد هانى ، وى گفت : مرا بهرنج و زحمت انداختى و اگر به خانه ام وارد نشده بودى تو را بازمى گرداندم .
ولى ديـگـر كـتـاب هـاى مـعـتـبـر بـجـز ايـن دو تـن چـنـيـن سـخـنى رانقل نكرده اند و چنين چيزى ثابت نشده است .
هـفتم : شايد سخت ترين انتقاد وارده بر هانى اين باشد كه وى طبقآنـچه ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه آورده است ، در دورانمـعـاويـه تـرويـج كـنـنـده و مـبـلغ ولايـتـعهدى يزيد در كوفه بود.((گـروهـى از مـردم كـوفـه نـزد مـعـاويـه رفتند؛ هنگامى كه براىجـانشينى يزيد بعد از خود، خطبه مى خواند هانى بن عروه بود كهسـرور قـوم خـويـش بـه شـمـار مـى رفت . يك روز در مسجد دمشق درحـالى كـه مـردم پـيـرامـونش را گرفته بودند گفت : شگفت است ازمـعـاويـه كه مى خواهد ما را به زور به بيعت با يزيد وادار سازد؛در حـالى كـه وضع او معلوم است ، به خدا سوگند چنين چيزى امكاننـدارد. غـلامـى از قـريش كه ميان مردم نشسته بود، اين سخن را نزدمـعـاويـه بـرد. مـعـاويه گفت : تو خودت شنيدى كه هانى اين را مىگـويـد؟ گـفـت : آرى . گفت : برو و در مجلس او بنشين و هنگامى كهمـردم از گـردش پـراكنده شدند به او بگو: يا شيخ ، سخن تو رابـه مـعـاويـه رسـاندم ، بدان كه در دوران ابوبكر و عمر به سرنـمى برى دوست ندارم كه اين سخن را به زبان بياورى ، چرا كهاينها بنى اميه هستند، و تو از جسارت و شجاعتشان آگاهى ؛ و بگوكه اين سخنان را از روى خيرخواهى و دلسوزى به او مى گويى آنگـاه بـبـيـن كـه چه مى گويد و گفته هايش را برايم بياور. جوانبـه مـجـلس هانى رفت و چون مردم از گردش پراكنده شدند نزديكشد و آن سخن را بازگفت و خود را خيرخواه او قلمداد كرد. هانى گفت: بـه خـدا سـوگـنـد، اى بـرادرزاده ، آنچه مى شنوم سخن تو نيستايـنـهـا سخن معاويه است ، من با كلام او آشنايم . جوان گفت : مرا بامـعـاويـه چـه كـار! بـه خـدا او مـرا نـمـى شناسد. گفت : تو گناهىنـدارى . چـون بـا او ديدار كردى به او بگو: هانى مى گويد: بهخدا سوگند راهى براى اين كار وجود ندارد. برخيز اى برادرزاده ،موفق باشى . جوان برخاست و نزد معاويه رفت و او را آگاه ساخت. مـعـاويـه گـفـت : از خـداونـد عـليـه او يارى مى جويم چند روز بعدمـعـاويـه خطاب به كوفيان گفت : نيازهايتان را باز گوييد. هانىهـم كـه مـيـان آنـها بود نيازهايش را طى نامه اى به معاويه عرضهكرد. گفت : اى هانى ، مى بينم كه چيزى ننوشته اى ، اضافه كن .هـانـى بـرخـاسـت و هـمـه خواسته هايش را نوشت و سپس نامه را بهمـعـاويـه داد. او بـار ديـگـر گـفـت : مى بينم در بيان حاجت كوتاهىورزيـده اى ! اضـافـه كـن . هـانـى بـرخـاست و همه نيازهاى قبيله وشـهـرونـدانـش را نـوشـت ؛ و نـامـه را بـه مـعـاويه داد. گفت : چيزىننوشته اى ! اضافه كن . هانى گفت : يا اميرالمؤ منين تنها يك حاجتباقى مانده است . معاويه گفت : چه حاجتى !؟ گفت : اين كه گرفتنبـيـعت براى يزيد، پسر اميرالمؤ منين ، را در عراق به من بسپرى !گـفـت : چـنين مى كنم . تو هميشه شايسته چنين كارى بوده اى . هانىبه عراق كه رفت با همكارى مغيرة بن شعبه ، والى وقت عراق ، بهكار بيعت يزيد پرداخت )). (شرح نهج البلاغه ، ج 18، ص 408).
بـه ايـن انـتـقاد به چند طريق پاسخ داده شده است : ((نخست اين كهاين داستانى ((مرسل )) است و ناقل آن تنها ابن ابى الحديد است ؛ وبه خلاف روش جارى خود براى اين روايت ماءخذى ذكر نكرده است .دوم : دروغ از خـود متن آشكار است . چگونه مى شود كه هانى آشكارابه قوم خود و مردم شام بگويد: معاويه مى خواهد كه به زور ما رابه بيعت با يزيد وادار سازد؛ و آن گاه خود خواستار گرفتن بيعتبـراى يـزيـد شـود! سوم : پايان كار هانى و خوددارى وى از بيعتبـا يـزيد و برخاستن وى به يارى حسين (ع ) تا مرز كشته شدن ،همه گذشته وى را، اگر چيزى بوده است ، جبران مى كند. وضعيت اوبـسـيـار شـبـيه به حرّ است كه پس از انجام آن كارها توبه كرد وتـوبـه اش هم پذيرفته شد؛ و چون كار وى بدتر از هانى بود،در نـتـيـجـه تـوبـه هـانـى بـه قـبـول نـزديـك تـر است )). (تنقيحالمـقـال ، ج 3، ص 289؛ و ر.ك . الفـوائد، ج 4، ص 41؛ نـفـسالمهموم ، ص 115).
پـاسـخ ‌هـايـى كـه تـا ايـنـجـا از صـاحـب تـنـقـيـحالمقال نقل كرديم ، همه از سيد بحرالعلوم است .
هـشـتـم : ايـسـتـادن و اعـتراض وى در برابر على (ع ) هنگامى كه آنحـضـرت اشـعث بن قيس كندى را از رياست كنده خلع كرد و حسان بنمـخـدوج را بـه جـاى وى گـمـاشت . هانى برخاست و گفت : شايستهرياست كنده كسى است كه همانند او باشد. و حسّان مانند اشعث نيست .
در پـاسـخ ايـن انتقاد گفته شده است : اولا تنها او نبود كه اعتراضكـرد، بـلكـه اشـتـر و عدى بن حاتم نيز در زمره اعتراض كنندگانبودند. ثانيا: آنان حرف خود را پس گرفتند و همان گونه كه ازاخـبـار بـرمـى آيد به تصميم امير مؤ منان (ع ) رضايت دادند (وقعةصفين ، ص 137).
90- ر. ك . تـاريـخ ابـن عـسـاكـر (تـرجـمـة الامـام الحـسين )، تحقيقمحمودى ، ص 298، ح 256؛ البدايه والنهايه ، ج 8 ، ص 178.
91- تاريخ الاسلام ، حوادث سال 61، ص 9.
92- كـامـل الزيـارات ، ص 75، بـاب 24، حـديـث شـمـاره 15؛مثيرالاحزان ، ص 39، با اندكى تفاوت .
93- بصائر الدرجات ، ص 481، حديث شماره 5 ، محمد بن يعقوبكـليـنـى نـيـز ايـن روايـت را از امـام صـادق (ع )، در كـتـابالرسـائل نـقـل كرده است (ر.ك . بحار الانوار، ج 44، ص 330 و ج45، ص 84).
94- بحار الانوار، ج 42، ص 81 .
95- حياة الامام الحسين (ع )، ج 3، ص 45.
96- ر.ك . بـخـش نـخـسـت ايـن پـژوهـش ، مـقـاله ((در پـيـشـگاه شهيدپيروز)).
97- ر.ك . امـالى شـيخ طوسى ، ص 66؛ بحار الانوار، ج 45، ص77.
98- مقتل الحسين ، مقرم ، ص 66 .
99- نساء (4)، آيه 141.
100- مائده (5)، آيه 52 .
101- انفال (8)، آيه 19.
102- سجده (32)، آيه 28.
103- همان ، آيه 29.
104- فتح (48)، آيه 1.
105- همان ، آيه 18.
106- همان ، آيه 27.
107- شعراء (26)، آيه 118.
108- حديد (57)، آيه 10.
109- صف (61)، آيه 13.
110- نصر (110)، آيه 1.
111- ر.ك . مـجـمع البيان ، ج 3، ص 207؛ ج 4، ص 531؛ ج 8 ،ص 332؛ ج 9، ص 233؛ ج 10، ص 554 .
112- صف (61)، آيه 13.
113- تـفـسـيـر قـمـى ، ج 2، ص 366؛ تفسير صافى ، ج 5 ، ص171؛ نور الثقلين ، ج 5 ، ص 318؛ بحار، ج 51 ، ص 49.
114- سجده (32)، آيه 29.
115- همان ماءخذ، ج 5 ، ص 345، شماره 1782.
116- تذكرة الخواص ، ص 215 ـ 216.
117- يونس (10)، آيه 41.
118- الفتوح ، ج 5 ، ص 76.
119- ر.ك . تاريخ ابن عساكر، ج 14، ص 210.
120- ر.ك . مروج الذهب ، ج 2، ص 86؛ وقعة الطف ، ص 99.
121- تذكرة الخواص ، ص 220.
122- همان ماءخذ، ص 221.
123- در بـخـش هـاى پـيـشـيـن ايـن كـتـاب ،اصـل وقوع اين رويداد و جزئياتش را مورد مناقشه قرار داديم . بهنـظر مى رسد كه نويسنده ابصار العين با وجود باور به درستىاصـل واقـعـه ؛ ايـن را كه مسلم از امام خواست كه معافش دارد و يا اينكه امام مسلم را به ترس متهم ساخته است باور ندارد.
124- به ضم قاف و سكون طاء، جايى است بالاتر از قادسيه درراه كـسى كه از كوفه به شام مى رود. (ابصار العين ، ص 114).جـايى است نزديك كوفه از سوى خشكى در طف كه زندان نعمان بنمنذر در آن واقع بود. (معجم البلدان ، ج 4، ص 374).
125- بـه فـتـح لام و سـكـون عـيـن ، كـوهـى اسـت در بـالاى كوفه(ابصار العين ، ص 114)؛ و ر.ك معجم البلدان ، ج 5 ، ص 18.
126- شيخ طوسى در رجال خويش او را از ياران على (ع ) شمرده وگـفته است : فرستاده آن حضرت نزد معاويه ... و از ياران حسين (ع). طـرمـاح با حسين (ع ) همراه بود تا آن كه ميان كشتگان افتاد و درحـالى كـه رمـقـى در بـدن داشت ، خويشاوندانش او را بردند و مداواكـردنـد و بـهـبـود يـافت . اما شوشترى خلاف اين را عقيده دارد و مىگـويد: بلكه امام در راه به او برخورد و اجازه داد كه نزد خانوادهاش برود و بازگردد؛ ولى او در راه بازگشت ، خبر كشته شدن امام(ع ) را شـنـيـد. (قـامـوس الرجـال ، ج 5 ، ص 60، بـهنقل از طبرى ، ج 5 ، ص ‍ 440).
نمازى مى گويد: وى از ياران اميرالمؤ منين ، على (ع ) و حسين (ع ) وبـسـيـار بـزرگ و نجيب بود. او فرستاده امير مؤ منان على (ع ) نزدمـعـاويـه بـود؛ و چنان با زيبايى و ظرافت و فصاحت و بلاغت سخنگـفـت كه دنيا در چشمش تيره و تار شد. در ناسخ از شهادت وى دركربلا ياد شده است ؛ و از كلام مامقانى چنين بر مى آيد كه او زخمىشـد و در مـيان كشتگان افتاد. سپس خويشاوندانش وى را برداشتند وبـردنـد و مداوا كردند؛ تا بهبود يافت و سالم شد. (مستدركات علمالرجـال ، ج 4، ص 294؛ و ر.ك . مـعـجـمرجال الحديث ، ج 9، ص 261).
127- احزاب (33)، آيه 23.
128- ابصار العين ، ص 112ـ114.
129- ر.ك . تنقيح المقال ، ج 2، ص 34.
130- ر.ك . قـامـوس الرجـال ، ج 8 ، ص 550؛ بـحـار، ج 44، ص381ـ382.
131- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 277؛ ابصار العين ، ص 112.
132- مثير الاحزان ، ص 32.
133- اخبار الطوال ، ص 243.
134- ابصار العين ، ص 112.6- تفسير صفى ، ج 1، ص 7.
135- ارشاد، ص 204.
136- بقره (2)، آيه 249.
137- محمد بن مسلم گويد: از امام باقر و امام صادق (ع ) شنيدم كهمـى گـويـنـد: خـداونـد بـه عـوض شـهـادت حـسـيـن (ع )، امـامـت را درفرزندانش ، شفا را در تربتش و اجابت دعا را بر سر قبرش قرارداد؛ و روزهـاى آمـد و شد زائران وى از عمرشان محسوب نمى گردد.مـحـمـد بـن مـسـلم گـويـد: به امام صادق عرض كردم : اگر اينها ازقـِبـَل حـسـيـن بـه ديـگـران مـى رسـد، بـه خودش چه خواهد رسيد؟فرمود: خداى متعال او را به پيامبر(ص ) ملحق ساخته است و با او دريـك درجـه و مـنـزلت است ؛ آنگاه اين آيه شريفه را تلاوت فرمود:((وَالَّذِينَ آمَنُوا وَاتَّبَعَتْهُمْ ذُرِّيَّتُهُمْ بِإِيمَانٍ اءَلْحَقْنَا بِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ))(طـور، آيـه 21) (بـحـار، ج 44، ص 221). 138- روايـت ها در اينمـعـنـى فـراوان اسـت و جـويـنـدگان مى توانند آنها را در كتاب هاىتـاءليـف شـده در مـوضـوع غـيـبـت امـام زمـان (ع ) بـيابند؛ مانند غيبتطـوسـى ، غـيـبـت نـعـمـانـى ، كمال الدين صدوق و كتاب معجم احاديثالمهدى ، كه مجموعه اين احاديث را در بردارد.
139- مـعـالى السـبـطـيـن ، ج 1، ص 251، شـبـلنـجى آن را در نورالابـصـار نـقـل كـرده است . اما سخن صاحب معالى السبطين را كه مىگويد: ((و پس از آن اين خطبه را خواند))، نياورده است ؛ اربلى نيزآن را در كـشـف الغـمـه نـقـل كـرده اسـت ؛ و در صـفـحـه 178فصول المهمه نيز آمده است .
140- ارشاد، ص 218؛ تاريخ طبرى ، ج 3، ص 301 و 293.
141- تـهـذيـب الكـمـال ، ج 4، ص 493؛ تاريخ دمشق ، ج 14، ص212.
142- اللهوف ، ص 124.
143- تذكرة الخواص ، ص 217.
144- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 301.
145- البدايه والنهايه ، ج 8 ، ص 167؛ شرح الاخبار، ج 3، ص144؛ تاريخ دمشق ، ج 14، ص 204؛ ولى مفاد يك روايت ديگر بهنـقـل از ابـوسـعيد مقبرى (يا منقرى ) حاكى از آن است كه امام (ع ) درمـديـنـه مـنـوره و هـنـگـام ورود بـه مسجد پيامبر(ص ) به اين دو بيتمـثـل زد. ابوسعيد گويد: ((به خدا سوگند حسين را ديدم كه ميان دومـرد راه مـى رفت و يك بار به اين و بار ديگر به آن تكيه مى دادتـا آن كـه بـه مـسـجـد پـيـامـبـر (ص ) وارد شـد؛ و در آنحال شعرى را زمزمه مى كرد كه من دانستم او اندكى بيش درنگ نمىكـنـد و بـيرون مى رود؛ و مدتى نگذشت كه بيرون رفت تا به مكّهرسيد...)). (مختصر تاريخ دمشق ، ج 7، ص 136).
بـايـد گـفـت مـنـعـى نـدارد كـه امـام (ع ) در دو جـا بـه ايـن دو بـيـتمـثـل زده بـاشـد، چـنـان كـه قـاضى نعمان مصرى نيز پس ‍ از شرحمـفـردات دو بـيـت بـه ايـن مـوضـوع اشـاره كـرده اسـت ؛ آنجا كه مىگويد:
((السـوام : حـيـوان چـرنـده ، و بـيشتر به ويژه بر شتر اطلاق مىشـود. سائمه : حيوان علف چر است هنگام دوام يافتن چرايش و در اينصـورت آن را چـرنده گويند و چوپانان آن را مى چرانند. در روايتديـگـرى آمـده اسـت : امـام (ع ) در مـديـنـه مـنـوره بـه ايـن دو بـيـتمـثل زد؛ و اين دو بيت از ابن مفرغ حميرى است ... و ممكن است كه در هردو جا گفته باشد)). (شرح الاخبار، ج 3، ص 145).
روايـت ديـگـرى اسـت كـه شـيـخ عـبـاس قـمـى آن را چـنـيـننقل كرده است : از ابن عباس روايت شده است كه گفت : ((حسين (ع ) راديـدم كـه پـيـش از رفـتـن بـه عراق بر در كعبه ايستاده است و دستجـبـرئيـل را در دسـت دارد؛ و در ايـن حـالجـبـرئيـل فـريـاد مـى زنـد: بـشـتـابـيـد بـراى بـيـعـت بـا خـداىعزوجل )). (نفس المهموم ، ص 163).
بر خواننده دانا پوشيده نيست كه آنچه در اين روايت آمده است براىامـام دشـوار يـا بـعـيـد نـيـسـت ؛ زيـرا هـمـان طـور كه از زبان جدشنـقـل شـده اسـت ، او زيـنـت آسـمـان و زمـيـن اسـت وجـبـرئيـل و ديگر فرشتگان آسمان به خدمت وى مشرف مى شدند. امانكته قابل توجه در روايت ابن عباس اين است كه مى گويد: ((ديدم)). پـرسـش ‍ ايـنـجـاسـت كـه آيـا او نـيـز شـايـسـتـه ديـدنجـبـرئيـل بـوده اسـت ؟ يـا آن كـه در ايـن مـوردجـبـرئيـل را بـا اجـازه خـاص امـام ديـده اسـت ؟ يـا ايـن كـهجـبـرئيـل را بـه صـورت انسان ديده و بعد امام (ع ) به او فهماندهاست كه كسى را كه او ديده جبرئيل بوده است ؟
نـكـتـه قـابـل تـوجه ديگر اين كه آيا ابن عباس ، پس از مشاهده اينوضـعـيـت بـيـعـت كـرد؟ و اگر بيعت كرد چگونه ياراى سرپيچى ازپـيـوسـتـن بـه كاروان حسينى را در خود ديد؟ حتى اگر در اين موردمعذور هم بوده باشد.
نكته قابل توجه ديگر اين كه : آيا اين ديدن فقط براى ابن عباسحـاصـل شـد؟ يـا ايـن كـه ((بـشـتـابـيـد بـه سـوى بـيـعـت خـداىعزوجل )) حاكى از آن است كه خطاب متوجه ديگر مردم نيز بوده است؟ آيا اين ندا را شنيدند؟ و پاسخ چه بود؟ يا اين كه اين ديدار، درخـواب حـاصـل گـرديـد؟ و پـرسـش هـاى ديـگـرى از ايـنقبيل .
146- ر.ك . تاريخ طبرى ، ج 3، ص 296 و 300.
147- بحار الانوار، ج 45، ص 98ـ100.
148- قـضـيه آن طورى كه شيخ شوشترى مى گويد نيست ، بلكهبنى اميه ، حق و اهل آن يعنى محمد وآل محمد(ص ) را مى شناختند، اما ازروى حـسـادت بـه اهـل بيت به خاطر برترى اى كه خداوند آنان رابـر جـهـانـيـان بـخـشـيـده بـود، انـكـار كـردنـد ودل هـايـشـان بـه شـك افـتـاد. از اين رو با هر نيرنگ و نيرويى كهداشتند در صدد منع حق برآمدند.
149- خصائص الحسينيه ، ص 83 .
150- الفتوح ، ج 5 ، ص 22.
151- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 308.
152- مثير الاحزان ، ص 39ـ40.
153- اللهوف ، ص 27.
154- ر.ك . جلد اول اين كتاب ، گفتار در پيشگاه شهيد پيروز.
155- بـحـار الانـوار، ج 45، ص 96ـ98، بـهنقل از تنزيه الانبياء سيد مرتضى .
156- طـبـرسـى گويد: ((هنگامى كه حسين (ع ) آهنگ رفتن به عراقكـرد بـر گـرد خانه كعبه طواف نمود و سعى ميان صفا و مروه بهجـاى آورد و از احـرام بيرون آمد؛ و آن را عمره قرار داد. زيرا از بيمآن كـه در مـكـه دسـتگيرش كنند، نتوانست حج را به پايان برد...))(اعلام الورى ، ص 230).
ابـن فـتـال گـويـد: ((و از احـرام بـيـرون آمد و آن را به عمره مفردهتـبـديل كرد، زيرا نمى توانست حج را به پايان برد...)) (روضةالواعظين ، ص 177).
ظـاهر اين دو قول حاكى از آن است كه امام (ع ) نيت احرامش را از عمرهتمتع به مفرده تغيير داد.
امـا شـيـخ مفيد (ره ) در (ارشاد، ص 218) گويد: عبارت ((چون نمىتـوانـسـت حـج را كـامـل انـجام دهد)) به اين معنا نيست كه از احرام حجبيرون آمد.
يـكـى از پـژوهـشـگران معاصر ميان دو عبارت ((تمام )) و ((اتمام ))فـرق نـهاده و گفته است كه معناى اتمام آن است كه امام (ع ) لباساحـرام حـج پـوشـيـد. وى مى گويد: ((زيرا كلمه اتمام به معناى آناسـت كـه امـام (ع ) لبـاس احـرام حـج پـوشـيد، نه آن كه حج را بهپايان رساند)). (وقعة الطف ، ص 149).
157- شـيـخ بـاقـر شـريـف قرشى گويد: ((و اين ـ يعنى تغيير ـخـالى از تـاءمل نيست . طبق آنچه فقيهان گفته اند، كسى كه نتواندحـج بـه جـاى آورد بـا قربانى كردن از احرام بيرون مى آيد و نهبـه تـغـيير دادن حج به عمره ؛ و اين كار موجب بيرون آمدن از احرامحـج نـمـى گـردد)). (ر.ك . حياة الامام الحسين بن على (ع )، ج 3، ص50).
158- ر.ك . المـهـذّب ، ج 1، ص 272 ((كسى كه در ماه هاى حج بهقـصـد عـمره ـ و نه حج تمتع ـ برود و سپس تا روز ترويه در مكهاقامت گزيند، واجب است كه احرام حج ببندد و به منى برود...)).
159- ر.ك . جواهر الكلام ، ج 20، ص 461؛ و ر.ك . الدروس ج 1،ص 336.
160- كـافـى ، ج 4، ص 535 شـمـاره 3؛ و بـهنقل از كافى وسائل ، ج 14، ص 310، باب 7، حديث شماره 2 و ج10، ص 246.
161- مرآة العقول ، ج 18، ص 234.
162- التهذيب ، ج 5 ، ص 436، حديث شماره 162؛ الاستبصار، ج2، ص 327، شماره 1160.
163- ملاذ الاخيار، ج 8 ، ص 459.
164- الجواهر، ج 20، ص 461.
165- كـافـى ، ج 4، ص 535 ، حـديـث شـمـاره 4، بـاب ((العـمـرةالمـقـبـوله فـى اشـهـر الحـج ))؛ و بـهنـقـل از آن ؛ الوسـائل ، ج 14، ص 310، بـاب 7، حـديـث شـمـاره 3((بـاب انـه يـجـوز ان يـعتمر فى اشهر الحج عمرة مفردة ويذهب حيثشاء)).
166- ملاذ الاخيار، ج 8 ، ص 461؛ و شوشترى گويد: ((پس ملتزمشد كه احرامش را عمره مفرده قرار دهد و حج تمتع را ترك گويد.))(الخصائص الحسينيه ، ص 32).
167- بحار، ج 45، ص 99.
168- همان .
169- مستمسك عروة الوثقى ، ج 11، ص 192.
170- مهذب الاحكام ، ج 12، ص 349.
171- بـر خـلاف آنـچـه مـجـلسـى در مـرآةالعـقـول (ج 18، ص 234) احتمال داده است ؛ آنجا كه مى گويد: ((ودر روايـت عـمـر بـن زيـد آمـده اسـت كـه چـونهـلال ذى حـجـه را مـشـاهده كرد؛ و حمل بر استحباب مى شود، چرا كهحسين (ع ) پس از عمره اش ، در روز ترويه بيرون رفت ؛ و پاسخشاين است كه او ناچار بود.))
172- ذخيرة الصالحين ، ج 3، ص 124.
173- شـهـيـد اول گـويد: ((هرگاه دشمنى مُحرم را از پايان بردنمناسك باز دارد ـ چنان كه در المحصر گذشت ـ و راه ديگرى نداشتهبـاشـد قـربـانـيـش را سـر مـى بـرد يـا نـَحـر مـى كند؛ و به طوركامل از احرام بيرون مى آيد)) (الدروس ، ج 1، ص 478).
174- مسالك الافهام ، ج 2، ص 388.
175- ابصار العين ، ص 27.
176- اللهوف ، ص 126. 177- مثير الاحزان ، ص 41.
178- كشف الغمه ، ج 2، ص 241.
179- حياة الامام الحسين بن على ، ج 3، ص 47.
180- اخـبـار الطـوال ، ص 244؛ و ر.ك .الكـامـل فـى التـاريـخ ، ج 2، ص 547 . در ايـن كـتـاب آمـده است :((سـپـس ‍ حـسين در روز ترويه بيرون آمد؛ و فرستادگان عمرو بنسـعـيـد بـن عـاص متعرض وى شدند))؛ و در ج 3، ص ‍ 96 اين كتابآمـده اسـت : ((هـنگامى كه حسين از مكه بيرون آمد، فرستادگان عمروبـن سـعـيـد مـتـعـرض او گـشـتـنـد)). ولى ابن عبدربه (در كتاب عقدالفـريـد، ج 4، ص 377) نـقـل غـريبى را آورده كه خود در آن تنهااسـت : ((سـپس به سوى مكه رفت ـ يعنى عمرو بن سعيد ـ و يك روزپـيـش از روز تـرويـه بـه شـهـر درآمـد. مردم نزد حسين رفتند و مىگـفـتـند: اى ابا عبد الله ، كاش پيش مى ايستادى و با مردم نماز مىخواندى و آنان را در خانه خويش فرود مى آوردى . چون مؤ ذن نداىنماز داد، عمرو بن سعيد پيش رفت و تكبير گفت . آنگاه به حسين (ع) گفته شد: حال كه از پيش ايستادن خوددارى كردى بيرون رو. گفت: نـمـاز بـه جماعت افضل است . در ادامه مى گويد: امام نماز خواند وسپس بيرون رفت . چون عمرو بن سعيد از نماز فراغت يافت و شنيدكـه حـسـين بيرون رفته است گفت : او را بجوييد، هر شترى را ميانزمـيـن و آسمان سوار شويد و او را بجوييد. مردم از اين سخن او بهشگفت آمدند و در جست و جوى او برآمدند، اما وى را نيافتند.)).
اين روايت با بسيارى از حقايق تاريخى تعارض دارد. مهم ترينشانايـن اسـت كـه در هـيـچ يـك از تـاريـخ ‌هـاى مـوثـقنـقل نشده است كه امام حسين (ع ) پشت سر يكى از كارگزاران يزيدبـن مـعـاويـه نـمـاز خـوانـده بـاشـد. ايـننقل ، چونان خيال هاى كودكانه آشفته است . تصور كنيد كه امام (ع )از مـسـجد بيرون مى رود و هنگام بيرون رفتن از مكه كاروان بزرگحـسـينى را چنان پنهان مى سازد كه عمرو بن سعيد پس از فراغت ازنمازى كه امام نيز (بر طبق اين روايت ) در آن شركت دارد، از جلادانشمـى خـواهد كه سوار بر هر شترى ميان زمين و آسمان امام را بجويندولى به او نمى رسند!
علامه امينى در كتاب الغدير (ج 3، ص 78) مى نويسد: ((خواننده دروهـله نـخـسـت گـمـان مى كند كه عقد الفريد يك كتاب ادبى است نهدينى ؛ و نوعى بى طرفى را در آن مشاهده مى كند. اما هنگامى كه درمـسـائل مـذهبى وارد مى شود، نويسنده اش را ابلهى رام و دروغگويىگناهكار مى يابى )).
181- نـقل شده است كه عمرو بن سعيد بن عاص در روز ترويه باسپاهى انبوه به مكه رفت . يزيد به او دستور داده بود كه چنانچهحسين با وى از سر جنگ درآيد، اگر بتواند با او بجنگد؛ و حسين درروز تـرويـه بـيـرون آمـد.)) (نـفـس المهموم ، ص 163) بر طبق اينروايـت ملاحظه مى شود ـ با توجه به تاءكيدى كه بر وجود انبوهنيروى نظامى در نزد حكومت محلى مكه دارد ـ كه اين روايت يقين نداردكـه اين نيروى نظامى توان شكست دادن نيروى امام را دارا بود. بهايـن دليـل كـه مى گويد: اگر بتواند با او بجنگد. نيز اين روايتتاءكيد دارد بر اين كه حكومت اموى قصد مبارزه علنى با امام (ع ) رادر مـكـه نـداشـت ، مـگـر آن كـه نـاگـزيـر مـى شـد. بـه ايـندليل كه در آن آمده است : اگر امام (ع ) قصد نبرد داشت . دقت كنيد.
182- لهوف ، ص 128.
183- مدينة المعاجز، ج 3، ص 454.
184- بحار الانوار، ج 44، ص 331.
185- پـس از فـرمـايـش امـام بـه ابـن عـبـاس كـه ((ايـنان امانت هاىرسول خدا(ص ) هستند و من از هيچ كس بر آنان ايمن نيستم و آنان نيزحـاضـر بـه جـدا شدن از من نيستند))، ابن عباس ديد كه پشت سر اوبـانـويـى مـى گريد و مى گويد: اى پسر عباس ، آيا از سرور وآقـاى مـا مـى خـواهـى كـه مـا را اينجا بگذارد و خود تنها برود؟ مگرروزگـار كـسى را جز ما براى او باقى گذاشته است ؟ نه به خداسوگند، مرگ و زندگى ما تنها با اوست . (ر. ك . مدينة المعاجز، ج3، ص 454.)
186- حـيـاة الامـام الحـسـيـن بـن عـلى (ع )، ج 2، ص 30.نـقـل شـده است كه سيصد هزار زندانى زن و مرد از زندان حجاج آزادشـدنـد و پـنـجـاه هـزار مرد و سى هزار زن ، كه دوازده هزار تن آنهابـرهـنـه بودند، در زندان هاى او جان باختند. (حيوة الحيوان ، ج 1،ص 96 و 241).
187- محقق بزرگ ، مرحوم مقرم ، گويد: بهترين تفسير درباره اينكـه چـرا امـام حـسـيـن (ع ) با وجود آگاهى بر شهادت خويش زنان وكـودكـانـش را بـه همراه برد؟ اين است كه مى دانست چنانچه زبانىگـويـا و قلبى محكم قيام ايشان را ادامه ندهد و گمراهى سرجون وسـركـشـى عـبـيـدالله و سـتـمـى را كـه بـراهـل بـيـت عـصـمـت و طـهارت ـ به خاطر ايستادگى در برابر منكر وبدعت هايى كه در شرع مقدس پديد آورده اند ـ روا داشته اند، افشانكند، اين قيام به زودى از ميان خواهد رفت .
سـرور آزادگـان بـه خـوبـى مـى دانـسـت كـه بزرگان دين از بيمعـمـّال حـكـومت قدرت دم زدن ندارند و بسيارى از آنان در بند سلطهبـنـى امـيه هستند؛ و بهترين نمونه آن سكوت در برابر ستمى كهبر ابن عفيف روا داشتند مى باشد.
سـيـد الشـهـدا مـى دانـسـت كـه آزادگـان خـاندان رسالت با صبر وتـحـمـل فـراوان و دل هـاى مـحـكم و استوار خويش ‍ مى توانند بدونترس و واهمه مردم را از مفاسد و مظالم حكومت بنى اميه آگاه سازندو نيات فاسد آنان را در راه تحريف دين و تحريف حقايق و تبليغاتسـوء و زيـان آور روشن كنند. حضرت مى دانست كه آنان مى توانندنـيـات مـقـدس و اهـداف عـاليـه شـهـيـدان كـربلا را كه براى احياىشريعت مقدس جان دادند، براى مردم بازگو كنند.
پـرده نـشـيـنـان خـانـدان رسـالت ، در حـالى كـهدل شـان به آتش مصيبت مى سوخت و گرفتارى هاى پياپى آنان رارنـج مـى داد و حـزن و انـدوه بـر آنـها چيره شده بود با بردبارىفـراوان تـوانـسـتند از مقدسات دينى دفاع كنند و چهره واقعى نظامحاكم را نشان دهند.
در ميان آنان عقيله بنى هاشم ، زينب كبرى ، بود كه ذلت اسارت اورا نترساند و شهادت عزيزان و شماتت دشمنان و فرياد بيوه زنانو نـاله كـودكـان و بـيـمـاران او را از پـا درنـيـاورد. او بـاكـمـال شـهـامـت قضاياى كربلا را براى مردم شرح مى داد و در ميانغـوغـاى جـمـعـيـت ، بـدون لكنت زبان سخنان كوبنده اش را ايراد مىكـرد. آن حضرت ، در حالى كه هيچ يار و ياور و مردى جز امامى كهبـيـمـارى او را از پا انداخته بود كسى با خود نداشت ، در برابرابـن مرجانه ، آن مرد سنگدل و بى رحم ايستاد. زينب در ميان زنان ودخـتـران نالان و كودكانى كه از فرط تشنگى نفس هاشان تنگ شدهبـود قـرار داشـت و در آن حـال پـيشاپيش او سرهاى بريده برادر ويـاران و فـرزنـدان او را حـمـل مـى كـردنـد. بـدن قـطعه قطعه شدهبرادرش در ميان بيابان ها افكنده و زير آفتاب سوزان مانده بود؛و چندين مصيبت ديگرى كه انسان را از پاى در مى آورد و انديشه اشرا از كـار مـى انـدازد بـر دلش سـنـگـينى مى كرد. ولى با همه اينمصايب دختر حيدر كرار چنان آرامش و ثبات قدمى از خود نشان داد كههـمـگـان را به حيرت افكند. او چنان سخن گفت كه گويى با زبانپـدرش حـرف مـى زنـد؛ و گـفـتـار او دردل عـبـيـدالله از تـير بيش تر بود و چونان سنگ بر دهانش نشست .زيـنـب (س ) فـرمـود: ايـنـان گـروهـى بـودند كه خداوند شهادت رابـرايـشـان مـقـدر كـرده بود. از اين رو به سوى قتلگاه هاى خويششـتـافـتند خداوند به زودى تو را با آنان گرد مى آورد تا تو رابـه پـرسـش بـگيرند و از تو انتقام بكشند. اينك ببين در اين بارهرسـتـگـارى بـا چـه كـسـى خواهد بود. مادرت به عزايت بنشيند، اىپسر مرجانه !
حـضرت زينب مردم غفلت زده را بيدار ساخت و آنان را از باطن خبيث ونيات فاسد سردمداران حكومت آگاه ساخت و خطاب به جمعيت حيران وسرگردان كوفه فرمود: آنان هرگز نمى توانند دامن خويش را ازقتل فرزند پيامبر و معدن رسالت و سرور جوانان بهشت پاك كنند.تـلاش آنـان بيهوده گشته است و در معامله زيان ديده اند. آنان آتشغضب پروردگار را بر خود خريدند و در قيامت خوار و رسوا خواهندشد و عذاب الهى بزرگ تر است ، اگر مى دانستند.
پس از آن كه حضرت زينب از خطبه فراغت يافت ، فاطمه ، دختر امامحـسـيـن (ع )، رشـتـه سخن را به دست گرفت و با گفتارى روشن وقلبى آرام و آسايش خاطر خطبه خواند. خطبه وى مانند زخم نيزه بردل هـا اثـر گـذاشـت . در ايـن هـنـگـام مـردمدل از دسـت داده فـريـاد گـريـه و زارى بـلنـد كـردند؛ و به ميزانجـنـايت و شقاوت بزرگ خويش پى بردند و به آن حضرت گفتند:اى دختر پاكان سخن بس است كه دل هامان را آتش زدى و سينه ها راگداختى .
پـس از سـكـوت فاطمه ، ام كلثوم برخاست و جنايت بزرگ مردم رابـه آنـان گـوشـزد كـرد. فـريـاد آه و نـاله مـردم بـلنـد شـد و درطول سخنان وى بيش تر مردم مى گريستند.
آيـا مـى تـوان تـصـور كـرد كـه در آن روز تـرسـنـاك و روزى كـهشـمـشـيـرهـاى ستم كشيده بود، هر چند كه در ميان قبيله اش منزلتىبلند مى داشت ، بتواند يك كلام بر زبان جارى سازد. آيا كسى جزدختران اميرالمؤ منين (ع ) جراءت داشت كه از جنايات پسر هند و پسرمرجانه سخن به ميان آورد؟ هرگز!
بـر زبـان هـا بـنـد زده شـده بـود، دسـت هـا بـسـتـه بـود ودل ها مى سوخت .
188- علاوه بر آن امير المؤ منين على (ع )، زينب را از همه ماجراهايىكـه بـرايـش پـيـش مـى آيـد آگـاه سـاخـتـه بـود. (ر.ك .مقتل الحسينى ، ص 115 ـ 118).
189- الاحتجاج ، ج 2، ص 31.
190- كـامـل الزيـارات ، ص 259، بـاب 88 ،فضل كربلاء و زيارة الحسين (ع ).
191- نـعـمـان بـن بـشـيـر بـن سـعـد بـن ثـعـلبـه انصارى : او درسـال دوم هـجـرت ـ يـا در سـال هـجـرت ـ به دنيا آمد و از صحابيانخردسال به شمار مى آمد. بعدها از فرماندهان معاويه شد كه مدتىاو را ولايـت كـوفـه داد و سـپـس بـه قضاى دمشق گمارد و پس از آنامارت حمص را به او سپرد. گفته شده است پس از آن كه مردم حمصرا بـه بـيعت با ابن زبير فراخواند، وى را سر بريدند؛ و گفتهشـده اسـت كـه در روسـتاى بيرين ـ از توابع حمص ـ به دست خالدبـن خـلى ، پـس از حـادثـه مـرج راهـط در پـايـانسال 64 كشته شد. (ر.ك . سير اعلام النبلاء، ج 3، ص ‍ 412). هموبـود كه انگشتان قطع شده ((نائله )) و پيراهنى را كه عثمان در آنكـشته شده بود برداشت و به سوى معاويه در شام گريخت ؛ و درجـنـگ صـفـين ، از انصار كسى جز او و مسلمة بن مخلد انصارى حضورنـداشـت . (ر.ك . وقـعـة صـفـيـن : ص 445 و 448؛ مـسـتـدركـات عـلمالرجال ، ج 8، ص 79).
192- عبدالله بن مسلم بن سعيد حضرمى ، وى از كسانى بود كه درجـريـان قـتـل قهرمان شهيد، حجر بن عدى شركت داشت . (ر.ك . وقعةالطف : ص 101؛ تاريخ طبرى ، ج 5، ص 269).
193- وى بـرادر وليـد بـن عـقـبـة بن ابى معيط است كه به اتفاقبـرادرش بـه مـديـنـه آمدند و از رسول خدا(ص ) تقاضا كردند تاخـواهـرشـان ، ام كـلثـوم ، را كـه پس از صلح حديبيه مهاجرت كردهبود باز گرداند؛ ولى پيامبر(ص ) نپذيرفت . عماره و برادرش ،وليد، در ميدان كوفه بودند. دخترش ، ام ايوب ، را مغيرة بن شعبهبه زنى داشت و پس از مرگ مغيره زياد بن ابيه با او ازدواج كرد.عـمـاره هـمـان كـسـى اسـت كـه نـزد زيـاد از عـمـرو بـن حمق (رضى )بـدگـويـى كـرد؛ و در روز قـتل مسلم در كاخ حاضر بود؛ و در قياممسلم نيز از مختار نزد ابن زياد بدگويى كرد. (ر.ك . وقعة الطف ،ص 102). 194- عـمـر بـن سـعـد بـن ابـى وقاص زهرى مدنى ، درسال 23 هجرى ، روز مرگ عمر بن خطاب ، به دنيا آمد و در حادثهكـربـلاى سـال 61 هـجـرى ، 38 سـاله بود. او پدرش را به طمعانـداخت تا در جريان حكميت شركت كند و گفت : ((اى پدر تو نيز باآنـان شـركـت كن ، زيرا صحابى رسول خدا(ص ) و يكى از اعضاىشورا هستى . شركت كن چرا كه از همه مردم به خلافت سزاوارترى!)) او از كـسـانـى اسـت كـه عـليـه حـجـر بـن عدى شهادت دادند. وىوصـيـّتـى را كه مسلم به طور پنهانى با او كرد، براى ابن زيادفـاش ساخت ولى ابن زياد او را توبيخ كرد و گفت : ((امانتدار بهتـو خـيـانـت نـمى كند ولى گاهى خائن امانتدارى به خرج مى دهد.))ابـن اشـعـث خـواسـتـه بـود كـه پـس ازقتل ابن زياد به وى امارت كوفه دهد، اما بنى همدان با شمشيرهاىكـشـيـده ، در حـالى كـه زنـانـشـان بـراى حـسـين (ع ) مى گريستند،سـررسـيـدند. مختار ابا عمره را فرستاد كه عمر بن سعد را كشت وسـرش را آورد؛ و پـس از او پـسـرش ، حـفـص بـن عـمـر را نـيـز بهقـتـل رسـانـد. سـپـس مـخـتار گفت : به خدا سوگند، اگر سه چهارمقـريـش ‍ را هـم بـكـشـم به پاى انگشتى از انگشتان حسين (ع ) نمىرسد. آنگاه سر آن دو را نزد محمد بن حنفيه در مدينه فرستاد. (ر.ك. وقعة الطف ، ص 102؛ تاريخ طبرى ، ج 3، ص 465).
عـبـدالله بـن شـريك عامرى مى گويد: هنگامى كه عمر سعد از دربمـسـجـد وارد شـد، يـاران عـلى (ع ) گـفـتـنـد: ايـنقـاتـل حـسـيـن بـن على (ع ) است . ـ و اين واقعه اندكى پيش از كشتهشدن آن حضرت بود ـ. سالم بن ابى حفصه [روايت را چنين ادامه مىدهـد و] مـى گـويـد: عـمـر سعد به حسين (ع ) گفت : اى اباعبدالله ،بـرخـى مـردمـان نـابخرد نزد ما هستند كه مى پندارند من شما را مىكشم ! حسين (ع ) گفت : آنها نابخرد نيستند، بلكه بردبارند. ولىچشم من به اين روشن است كه ، پس از من ، جز اندكى از گندم عراقنـخـواهـى خـورد. (ارشـاد، ص 251؛ تـهـذيـبالكمال ، ج 14، ص 74).
اعمش نقل مى كند كه حسين بن على فرمود: به خدا سوگند، سركشانبـنـى امـيـه بـر كـشـتن من گرد مى آيند و عمر بن سعد در پيشاپيشآنـهـاسـت . ايـن سـخـن در دوران پـيـامـبـر(ص ) بـود و مـن گفتم : آيارسـول خـدا ايـن را بـه تـو خـبـر داده اسـت ؟ فـرمـود: نـه . مـن نـزدپـيـامـبـر(ص ) رفـتـم و مـوضـوع را بـه حـضرت خبر دادم . ((سپسفرمود: دانش ‍ من دانش او و دانش او دانش من است ؛ و ما همه شدنى ها راپـيـش از مـوجـود شـدنـشـان مـى دانـيـم )).(دلائل الامامه ، ص 75).
اصـبـغ بـن نـبـاتـه گـويـد: امـيرالمؤ منين (ع ) ضمن يك سخنرانىفرمود: پيش از آن كه مرا نيابيد از من بپرسيد. به خدا سوگند هرچـه از گـذشـتـه و آينده از من بپرسيد به شما خبر مى دهم . در اينهنگام سعد برخاست و گفت : اى اميرالمؤ منين ، بگو در سر و ريش منچـنـد تار مو هست ؟ فرمود: به خدا سوگند، از من چيزى را پرسيدىكه دوستم ، رسول خدا(ص )، خبرش را به من داده بود كه تو از منخواهى پرسيد. در سر و ريش تو مويى نيست ، مگر آن كه در بن آنشـيـطـانـى نـشسته است و در خانه ات بزغاله اى دارى كه فرزندمحـسـيـن ، را مـى كـشـد. (بـحـار، ج 44، ص 256 شـمـاره 5 بـهنقل از امالى صدوق ).
مـحـمـد بـن سـيـريـن گويد: على (ع ) به عمر سعد گفت : چه حالىخـواهـى داشـت ، آنـگـاه كـه در شـرايـط انـتـخاب بهشت و دوزخ قراربـگـيـرى ؛ و آتـش را اخـتـيـار كـنـى ! (تـهـذيـبالكمال ، ج 14، ص 74).
نهادِ عمر سعد بر ستم ، سنگدلى و بيدادگرى سرشته شده بود.ابـى مـنـذر كـوفـى گـويد: عمر بن سعد بن ابى وقاص ‍ جعبه اىداشـت كـه در آن پـنـجـاه نـوع شلاق را نگهدارى مى كرد و بر روىشلاق ها نوشته بود ده ، بيست ، سى و به همين ترتيب تا پانصد.پـدرش پـسـر خـوانـده اى داشـت كـه غـلامـش بـود و او رامـثـل پـسـر خودش مى دانست . عمر روزى به او فرمانى داد و او سربـرتـافت ، و او دست به جعبه برد و دستش به شلاق صد خورد وصـد تـازيـانـه بـه غلام زد. وى در حالى كه خون بر ساق پايشجارى بود مى گفت : مگر ديوانه شده اى ؟ و موضوع را به پدرشگـزارش داد. سـعـد گـفت : پروردگارا عمر را بكش و خونش را برسـاق هـايش جارى ساز! گويد: غلام مرد؛ و مختار عمر سعد را كشت .(تهذيب الكمال ، ج 14، ص 74)
فـلاس گويد: شنيدم از يحيى بن سعيد قطان ، و حديث كردند ما راشـعـبه و سفيان از ابى اسحاق از عيزار بن حريث ، از عمر سعد. دراين هنگام مردى در برابر قطان برخاست و گفت : آيا از خداوند نمىترسى كه از عمر بن سعد روايت مى كنى ؟ قطان گريست و گفت :از ايـن پـس هـرگـز از او حـديـث نـخـواهـم كـرد! (تـهـذيـبالكمال ، ج 14، ص 74).
آنـچـه جـاى تـاءسـف دارد ايـن اسـت كـه بـرخـى از عـلمـاىرجـال كـوردل و مـتـعـصـب اهـل تـسـنـن ، بـراى عـمـربـن سـعـد،قـاتـل حـسـيـن (ع )، نـيـز هـمـچـون يـك مـؤ مـن پـارسـاىاهل بهشت زندگينامه مى نويسند! ذهبى مى گويد: ابن سعد، فرماندهسـپـاهـى بود كه حسين را كشتند؛ و سپس خودش به دست مختار كشتهشـد. او شـجـاع و پـيشگام بود. نسائى درباره اش روايت كرده استكه او و دو پسرش مظلومانه كشته شدند! (سير اعلام النبلاء، ج 4،ص 350).
ابـن عـبـدون عـجـلى مـى گـويـد: ((عـمـر بـن سـعـد از پـدرشنـقل روايت مى كرد و مردم از او روايت مى كردند. او حسين را كشت و ازتـابـعـان ثـقـه بـود!)) (تـهـذيـب الكـمال ، ج 14، ص 73، شماره4828). ببينيد كه اين نابخرد كوردل چگونه كشنده سرور جوانانبهشت را موثق مى شمارد!
احـمـد بـن زهـيـر گويد: از ابن معين پرسيدم : آيا عمر بن سعد ثقهاسـت ؟ گـفـت : مـگـر قـاتـل حـسـيـن ثـقـه مـى شـود؟ (مـيـزانالاعتدال ، ج 3، ص 198؛ القاموس ، ج 8 ، ص 200).
195- تاريخ طبرى ، ج 3، 465؛ ر.ك . ارشاد، ص 205.
196- الا خبار الطوال ، ص 231.
197- محمد بن اشعث كندى : وى پسر اشعث بن قيس است كه يك باردر كـفـر و يـك بـار در اسـلام (مـنـافقانه ) به اسارت رفت . روزىاشعث سخن امير المؤ منين على (ع ) را مورد اعتراض قرار داد. امام (ع )چـشـم بـه او دوخت و فرمود: ((تو از كجا مى دانى كه چه چيزى بهسـود و چه چيزى به زيان من است ؟ خداوند و ديگر لعنت كنندگان ،تـو را لعـنـت كـنـنـد. جـولاى جـولازاده ! مـنـافـق پسر كافر! به خداسـوگـنـد كـه يـك بـار كفر تو را به اسارت گرفت و بار ديگراسـلام و در هـيـچ كـدام از ايـن دو بـار،مـال و حـسـب و نـسـب بـه تو سودى نبخشيد. مردى كه شمشير را بهسـوى مـردمش رهنمون شود و آنان را به كام مرگ فرستد، شايستهاسـت كـه نـزديـكـان با او دشمنى بورزند و دورتران به او اعتمادنـكـنـنـد!)) (نـهـج البـلاغـه ، ضـبط صبحى صالح ، ص 61 ـ 62،شـمـاره 19). ايـن اشعث لعين در توطئه هايى چند جانبه براى كشتناميرالمؤ منين ، على (ع )، شركت جست .
محمد بن اشعث ، برادر جَعْده ، دختر اشعث ، است كه به امام حسن (ع )زهـر خـورانـيـد؛ و او و بـرادرش ، قـيـس ، از كـسـانـى هـسـتند كه درقـتـل امـام حـسـيـن (ع ) سـمـت فـرمـانـدهـى داشـتـنـد؛ و مـحـمـد درقتل مسلم بن عقيل در كوفه نقش رهبرى كننده داشت .
نـقـل شـده است كه اميرالمؤ منين (ع ) فرمود: ((خداوند اقوامى را لعنتكرد و اين لعنت در ميان آيندگانشان جريان يافت . از جمله آنها اشعثاست ...)) (تنقيح المقال ، ج 2، ص 83).
مـحـمـد بـن اشـعـث ، مـردى بـود ضـعـيـف النـفـس كـه بـاكمال بى ادبى براى حاكم چاپلوسى مى كرد و خود را در معرض ‍اهـانـت قـرار مـى داد و هـيچ باكى ازاين كار نداشت . ((احنف بن قيس ومـحـمـدبن اشعث بر در خانه معاويه ايستاده بودند. نخست به احنف وسـپـس بـه ابـن اشـعث اجازه ورود داده شد؛ ولى او سريع تر حركتكـرد و پـيش از احنف وارد شد. معاويه هنگام ديدن احنف غمگين و دلتنگشد و خطاب به او گفت : به خدا سوگند، به او پيش ‍ از تو اجازهورود ندادم كه تو پيش از او داخل شوى ؛ و ما بر آدابتان نيز همانندكارهايتان ولايت داريم ؛ و هيچ كس بر سرعت گام هايش نمى افزايدمـگـر بـه سـبـب احـسـاس يك كاستى درونى (عقدالفريد، ج 1، ص ‍65).
عبيدالله زياد در ستايش محمد بن اشعث گفته است : ((مرحبا به كسىكه نه خيانت مى ورزد و نه متّهم است !)) (بحار، ج 44، ص 352).
و چـرا او را نـستايد! حال آن كه پسر اشعث در بيشتر جنايت هاى ابنزيـاد، مـانـنـد رويـارويـى بـا مـسـلم بـنعـقـيل و امام حسين (ع ) و با عبدالله بن عفيف و اَزْديانى كه از وى بهدفـاع بـرخـاسـتند؛ و در نيرنگ باختن با هانى بن عروه و بردن اونـزد ابـن زيـاد و در بالا بردن پرچم دروغين امان ابن زياد، پس ازقـيـام مسلم ، براى كسانى كه در كوفه نزدش بروند و پيش از آندر ماجراى دستگيرى حجر بن عدى (در دوران معاويه ) و موضعگيرىهاى ناپسند ديگر از اين قبيل ، بازوى راست او بود.
دربـاره مـرگ ايـن دشـمـن خـدا ـ كـه در كـربـلا فرمانده هزار تن ازسوارگان ابن سعد بود ـ گفته شده است كه در عاشورا خطاب بهامـام حـسـين (ع ) گفت : اى حسين ، اى پسر فاطمه ، تو كدام احترام رااز رسـول خـدا دارى كـه ديـگران ندارند؟! در اين هنگام حضرت (ع )آيـه شـريـفـه ((اِنَّ اللّ هَ اصطفى آدم ونوحا وآلَ اِبْر اهي مَ وآلَ عِمْرانَعـَلَى الْع الَمـي ن )) را تـلاوت كرد و سپس فرمود: به خدا سوگندكـه مـحـمـد از خـانـدان ابـراهـيـم اسـت و خـانـدان هـدايـتـگـر، ازآل مـحـمـد هـستند. آنگاه پرسيد: اين مرد كيست ؟ گفتند: محمد بن اشعثبـن قـيـس كـنـدى . امـام (ع ) سـر را بـه سـوى آسـمـان بـلند كرد وفـرمـود: بـارخدايا، محمد بن اشعث را امروز چنان خوار كن كه از اينپـس هرگز روى عزت نبيند. ناگاه ابن اشعث با احساس ناراحتى ازلشـكـر بـيـرون رفت تا قضاى حاجت كند. خداوند عقربى را گماردكـه او را نـيـش بـزنـد؛ و او بـا عورت باز مرد! (بحار، ج 44، ص317).
گفته اند كه ابن اشعث آمد و گفت : حسين كجاست ؟ فرمود: اينجا هستم. گفت : مژده باد تو را كه هم اينك به آتش درخواهى شد. فرمود: مناز پـروردگـار مهربان و شفيعى اطاعت شده مژده دارم . تو كيستى ؟گـفـت : مـن محمد بن اشعث هستم . فرمود: بارپروردگارا، اگر بندهات دروغـگـوسـت ، او را بـه آتـش درافـكـن ؛ و هـمين امروز او را مايهعبرت يارانش گردان ! چيزى نگذشت كه به محض كشيدن عنان اسب، حـيوان او را به زير افكند و پايش در ركاب گير كرد؛ و اسب آنقدر او را بر زمين كوفت كه قطعه قطعه شد و آلتش بر روى زمينافتاد... (بحار، ج 45، ص 31).
ولى بـيـشـتـر مـورخان بر اين باورند كه محمد بن اشعث تا پس ازقـيـام مـخـتـار زنده بود و از پيش وى گريخت و به مصعب بن زبيرپـيـوسـت و در رويـارويـى مـيـان سـپـاه مـصـعـب و سـپـاه مـخـتـار بـهقـتـل رسـيـد. (ر. ك . الكـامـل فـى التاريخ ، ج 3، ص 13؛ تاريخطـبـرى ، ج 3، ص 496؛ الاخـبـار الطوال ، ص 306؛ المعارف ، ص401).
چـنـيـن بـه نـظـر مـى رسـد كـه شـوشـتـرى ، صـاحـب قـامـوسالرجـال ، بـاور نـدارد كـه مـحمد بن اشعث در كربلا، در جنگ با امامحـسـيـن (ع ) شـركـت داشته است . او مى گويد: ((در خبر آمده است كهمـحمد بن اشعث در خون حسين شركت جست ؛ ولى اين خبر اعم از شركتوى در جنگ با آن حضرت است ، مورخان گفته اند كه برادرش ، قيسبن اشعث ، در جنگ با امام (ع ) شركت داشت ؛ ولى برادرش محمد بهمـسـلم امـان داد؛ كـه ابـن زيـاد آن را تـصـويـب نكرد و او نيز تسليمفـرمـان وى شـد. نـيـز گـفـته اند كه برادرش ، قيس بن سعد، روزعاشورا به امام حسين (ع ) گفت : آيا به فرمان عموزادگانت درنمىآيـى ؟ اينان جز آنچه دوست مى دارى بر تو نمى پسندند و از آنهابدى نخواهى ديد. حسين (ع ) فرمود: تو برادر برادرت هستى ، آيامـى خـواهـى كـه بـنى هاشم بيش از خون مسلم را از تو بخواهند...))(قاموس الرجال ، ج 9، ص 123).
عـلاوه بـر آن كـه دلايـل صـاحب قاموس در اين مساءله ، نظريه او رااثـبات نمى كند، ديدگاه وى با ظواهر و بلكه با صريح رواياتمخالف است .
198- انساب الاشراف ، ج 2، ص 836 .
199- حياة الامام الحسين بن على (ع )، ج 2، ص 345 ـ 346 .
200- ر.ك . حياة الامام الحسين بن على (ع )، ج 2، ص 350.
201- او و بـرادرش يـحـيـى ، پـس از زخـمـى شـدن در جـنـگجـمـل گـريـخـتـنـد و عـصـمـة بـن اءبـيـر بـراى مـدت يـكسال آنان را پناه داد. (ر.ك . تاريخ طبرى ، ج 3، ص 56).
202- حياة الامام الحسين بن على ، ج 2، ص 349.
203- ر.ك . همان ، ص 188ـ190.
204- ر.ك . همان ، ص 349.
205- نـعـمـان از آگـاهـى خـود نـسـبـت بـه مـوضـع مـعـاويـه درقبال كشتن امام حسين (ع )، در گفت و گويش با يزيد پرده برداشتهاست (چنان كه در روايت صفحه بعد مى آيد).
206- فاصله بين دوبار دوشيدن ناقه كه در طى آن بچه شتر راوادار به مكيدن پستان كنند تا دوباره شير آيد و بدوشند. [دهخدا].
207- شرح نهج البلاغه ، ج 18، ص 409.
208- الكامل فى التاريخ ، ج 2، ص 523 .
209- ر.ك . مقتل الحسين ، خوارزمى ، ج 2، ص 59ـ60.
210- سرجون بن منصور رومى (مسيحى ): وى دبير و رازدار معاويهبـود كـه پـس از مرگ او، به دبيرى و رازدارى يزيد رسيد (ر.ك .تـاريـخ طـبـرى ، ج 3، ص 275، 280 و 524؛الكـامـل فـى التـاريـخ ، ج 2، ص 535؛ العـقد الفريد، ج 4، ص168). ابـن كـثـيـر گـويد: او دبير و كاردار معاويه بود (البدايهوالنـهـايـه ، ج 8، ص 22 و 148). سـرجـون هـنـگـام شـرابخوارىيزيد، نديم او بود (الا غانى ، ج 16، ص 68).
بـنـابـر اين او در گناه نيز مستشار و رازدار و كاردار و نديم يزيدبـود؛ و هـمـه رجـال سـرشـنـاس شـاخـه مـنـافـقـاناهـل كـتـاب بـه هـمـيـن منوال در خدمت اهداف جريان نفاق بودند؛ و بهعـنـوان مـسـتـشـار و نـديـم در سـايـه ديـگـر شـاخـه هـاى نـفـاقمثل شاخه حزب سلطه و شاخه حزب اموى فعاليت مى كردند.
ابن عبدربه گويد: سرجون براى معاويه و پسرش يزيد و مروانحكم و عبدالملك مروان دبيرى كرد؛ تا آن كه عبدالملك كارى را بدوسـپـرد و او در آن كـار سـهـل انـگـارى كـرد. عـبـدالمـلك پس از مشاهدهسـسـتـى وى ، بـه سـليمان بن سعد دبير رو كرد و گفت : سرجونتوانش را به رخ ما مى كشد و گمان دارم كه وى نياز ما به خودش ‍را در مـحـاسـباتش مى گنجاند، آيا مى توانى براى كارش چاره اىبـيـنـديـشـى ؟ گـفـت : آرى ، اگـر بـخواهى ، حساب را از رومى بهعربى باز گردانم . گفت : چنين كن . گفت : مرا مهلت ده تا به اينكـار بـپردازم . گفت : هر چه بخواهى مهلت دارى . سپس او ديوان راتـغـيـيـر داد و عـبـدالمـلك هـمـه امـور ديـوان را بـه وى سپرد. (العقدالفريد، ج 4، زير عنوان : من نبل بالكتابة وكان خاملا).
211- تـاريـخ طـبـرى ، ج 3، ص 28؛ ارشـاد، ص 206 با اندكىتفاوت .
212- مسلم بن عمرو باهلى : وى همراه زياد بن ابيه در بصره بود.از بزرگان قبيله باهله به شمار مى رفت و در دوران زمامدارى زياددر سال 46 ه‍ رياست آنان را عهده دار بود (ر.ك . تاريخ طبرى ، ج5، ص 228). سـپـس ‍ در شـام سـكـونـت گزيد، در نتيجه بصرى وشـامى شد. او نامه يزيد به ابن زياد را از شام به بصره آورد وسپس ‍ همراه وى به كوفه رفت ؛ و هنگامى كه هانى بن عروه را نزدابـن زيـاد آوردنـد تا به تسليم مسلم رضايت دهد با او سخن گفت .وى كـسـى اسـت كـه چون مسلم را بر در كاخ آوردند و آب طلبيد بهوى دشـنـام داد. سـپـس با سالوسى به خدمت مصعب بن زبير درآمد وبـراى او حـكـم وزيـر را داشـت . او بـسـيـارمـال دوسـت بـود. مـصـعـب او را بـه جـنگ پسر حر فرستاد كه شكستخورد. (ر.ك . وقعة الطف ، ص 103، پانوشت ).
213- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 280.
214- تسلية المجالس ، ج 2، ص 180.
215- مقتل الامام الحسين ، شيخ محمدرضا طبسى ، (نسخه خطى )، ص137.
216- ر.ك . تذكرة الخواص ، ص 218.
217- ر.ك . تاريخ طبرى ، ج 2، ص 28.
218- ر.ك . الفتنة الكبرى ، ص 295.
219- الفـتـوح ، ج 4، ص 344؛ البـدايـه والنـهـايـه ، ج 8، ص126.
220- ر.ك . شرح نهج البلاغه ، ج 18، ص 409.
221- ايـن وصـيـت در مـنـابـع شـيعه و سنى با تفاوتى در الفاظنـقـل شـده اسـت . بـراى مـثـال ر.ك . تاريخ طبرى ، ج 3، ص 260؛الكـامل فى التاريخ ، ج 2، ص 523؛ و امالى صدوق ، ص 129،مجلس 30، حديث شماره 1.
222- ر.ك . ثـورة الحـسـيـن (ع )، ظـروفـهـا الاجـتـمـاعـيـه وآثـارهـاالانسانيه : ص 105ـ114.
223- تاريخ طبرى ، ج 3، ص 296.
224- اللهوف ، ص 121.
225- و گـفته شده است : وى ابوعبيد، غلام بنى علاج از ثقيف بود(نهج الحق و كشف الصدق ، ص 307).
226- بـراى تـفـصـيـل داسـتـان ر.ك . كـتـاب سـليـم بـن قـيس ، ص174ـ179.
227- اختيار معرفة الرجال ، ج 1، ص 252 ـ 259، شماره 99.
228- بـراى مثال به اهل بصره گفته است : ((... عثمان بن زياد بنابـى سفيان را جانشين خود ميان شما قرار دادم )) (تاريخ طبرى ، ج3، ص 281). 229- ر.ك . تاريخ طبرى ، ج 3، ص 246.
230- اسـوار: يكى از اقوام ايرانى ساكن بصره كه از روزگارانقـديم در آن سكونت گزيده بودند... و به سواركار جنگجوى شاناِسـوار يـا اَسـوار (ج : اسـاوره ) گـفـتـه مـى شـود... (ر. ك . لسانالعرب ، 4 / 388).
231- ر.ك . سـيـر اعـلام النبلاء، ج 3، ص 545؛ العقد الفريد، ج2، ص 477؛ الملحمة الحسينيه ، ج 3، ص 140.
232- ر.ك . تاريخ طبرى ، ج 3، ص 242 و 246.
233- همان .
234- شـايـد كـيـنـه يـزيـد نـسبت به عبيدالله (چنان كه در تذكرةالخواص ، ص 218 آمده است ) و يا خشم او نسبت به وى (آن طور كهدر تاريخ طبرى ، ج 3، ص 280 آمده است ) نتيجه كينه يزيد نسبتبـه زيـاد، پـدر عبيدالله ، بود. زيرا كه زياد، يزيد را به خاطرفـسـق و فـجـورش شـايـسـتـه خـلافـت نـمى دانست . او، معاويه را ازگرفتن بيعت براى يزيد منع مى كرد و نسبت به پيامدهاى اين كارهشدار مى داد.
235- عقد الفريد، ج 4، ص 382.
236- ر.ك . سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 549.
237- انساب الاشراف ، ج 5، ص 83.
238- مروج الذهب ، ج 2، ص 44؛ شايد اين شخص بزرگوار هانىبن عروه بوده است .
239- المحاسن والمساوى ء، ج 2، ص 165.
240- بلاغات النساء، ص 134؛ انساب الاشراف ، ج 5، ص 289.
241- الامامة والسياسه ، ج 2، ص 16.
242- الا غانى ، ج 18، ص 272.
243- انساب الاشراف ، ج 5، ص 86.
244- ر.ك . الفرج بعد الشدة ، ج 2، ص 101.
245- ابـن زيـاد در بـيـمـارى عـبـداللهمـغـفـل صـحابى به ديدارش رفت و گفت : آيا وصيتى دارى ؟ گفت :بـر مـن نماز مخوان و بر گور من ميا. (سير اعلام النبلاء، ج 3، ص549). مـادرش ، مـرجـانـه ، بـه او گـفـت : اى پـليـد، فـرزنـدرسـول خـدا(ص ) را كـشـتـى ، هـرگـز روى بـهـشـت را نـبـيـنـى !(الكامل فى التاريخ ، ج 3، ص 8).
برادرش عثمان ، در حالى كه او مى شنيد گفت : دوست داشتم كه بربـيـنـى هـمـه فـرزنـدان زياد تا روز قيامت حلقه اى مى بود و حسينكـشـتـه نـمـى شـد. (تـاريـخ طـبـرى ، ج 3، ص 342؛الكامل فى التاريخ ، ج 2، ص 582).
246- الكامل فى التاريخ ، ج 2، ص 612.
247- ر.ك . المعارف ، ص 347؛ سير اعلام النبلاء، ج 3، ص 549.
248- الكامل فى التاريخ ، ج 3، ص 8؛ ترمذى در باب ((المناقب)) سنن خويش آن را اخراج كرده است (ج 5، ص 660، شماره 2780)و گـفـته است : حسن و صحيح است . همان طور كه ذهبى در سير اعلامالنبلاء (ج 3، ص 549) آن را نقل كرده و صحيح دانسته است .
249-الكامل فى التاريخ ، ج 3، ص 8.
250- ر.ك . المعارف ، ص 347.
251- محمد(ص ) (47)، آيه 22 و 23.