با کاروان حسینی از مدینه تا مدینه ، جلد ۲
( دوران مكى قيام حسينى )

شیخ نجم الدین طبسی
مترجم : عبدالحسین بینش

- ۲ -


سفير امام حسين (ع ) به كوفه

حـسـيـن (ع ) مـسـلم بـن عـقـيـل را فراخواند و او را همراه قيس بن مسهرصيداوى (62)، عمارة بن عبدالله سلولى (63)،عـبـدالله و عـبـدالرحمن ، پسران شداد ارحبى (64)، روانهكـوفـه كرد؛ او را به تقوا، پنهان كارى و مدارا فرمان داد چنانچهديـد كـه مـردم مـتـحـد و هـمـراءى هـسـتـنـد، ايـن را بـا شـتاب برايش ‍بنويسد.(65)

پـنـهان كارى در اين جا به چه معناست ؟ آيا معنايش اين است كه مسلمبـن عـقـيـل تـا رسـيـدن بـه كـوفـه مـوضـوع سـفـارتـش را، درطـول راه پنهان نگه دارد؟ يا كه در سازماندهى كوفيان براى قيامهـمـراه امـام از شـيوه هاى پنهانى استفاده كند؟ يا معنايش اين است كهمـوضـوع مـكـان و زمـان تـحركاتش و اسلحه خانه ها و فرماندهان وافراد مورد اعتماد و رمز آغاز عملياتش را پوشيده نگهدارد؟ يا چيزىجز اين ؟

مـدارا به چه معنا است ؟ آيا منظور مداراى با مردم است ؛ كه از اخلاقاسـلامـى است ؟ يا به معناى عدم رويارويى مسلحانه با حكومت محلىامـوى در كـوفـه تـا هـنگام رسيدن امام (ع ) و يا دريافت اجازه از آنحضرت است ؟

آيـا مـاءمـوريـت مـسلم بن عقيل ـ طبق اين روايت ـ به شناخت آراى عمومىكوفيان و صداقتشان در آنچه به امام نوشته اند منحصر است ؟

يـك روايـت ديـگـر حـاكـى از آن اسـت كـه نـامـه امـام (ع ) بـهاهل كوفه ، حاوى عبارت زير نيز بوده است :

((مـن ، بـرادر و پـسـر عـمـويـم ، مـسـلم بـنعـقـيـل بـن ابى طالب را نزد شما فرستاده به او فرمان داده ام كهوضـعـيـت و خـبـر و راءى شما و نيز نظر خردمندان و بزرگانتان رابـرايـم بنويسد. او به سوى شما رهسپار است . ان شاء الله ، و لاقوة الاّ باللّه ، اگر چنان كه فرستادگان شما گفته اند و در نامههـايـتان نوشته ايد هستيد، همراه پسرعمويم بپاخيزيد و با او بيعتكـنـيـد و او را وامـگـذاريـد. بـه جـانـم سـوگـنـد، امـامعـامـل به كتاب و برپاى دارنده عدالت ، با كسى كه به ناحق حكممى كند و به راهى هدايت نمى كند برابر نيست ...))(66)

از ايـن عـبـارات روشـن مـى شـود كـه مـاءمـوريـت مـسـلم بـنعقيل در كوفه ، به شناسايى آراى عمومى مردم و آگاهى به حقيقت وواقـعيت جهت گيرى هاى ساكنان اين شهر نبوده است . بلكه ماءموريتاصـلى وى قـيـام عـليـه حـكومت محلى اموى همراه مردم كوفه و فراهمسـاخـتـن زمـيـنـه پـايـان دادن بـه كـل حـكـومـت امـوى بـوده اسـت .دليل اين مدعا سخن امام (ع ) است كه مى فرمايد: ((همراه پسرعمويمبپاخيزيد؛ با او بيعت كنيد و او را وا مگذاريد...)).

ابـن اعـثـم كوفى در ادامه نقل تاريخى اش مى گويد: آنگاه نامه راپـيـچـيـد و مـهر زد و مسلم بن عقيل را فرا خواند و آن را بدو سپرد وفرمود:

مـن تـو را به سوى مردم كوفه مى فرستم و خداوند كار تو را آنگـونـه كـه دوسـت مـى دارد و خـشـنـود اسـت بـه پـايان خواهد برد.امـيـدوارم كـه مـن و تـو در درجـه شـهـيدان باشيم . پس به بركت ويـارى خـداونـد بـرو تـا به كوفه درآيى . چون وارد شهر شدى ،نزد موثق ترين مردمش فرود آى و آنان را به اطاعت من فرابخوان .چـنـانـچـه مـردم را بـر بـيـعـت بـا من يكدل ديدى خبرش را با شتاببـرايم بنويس تا به حساب آن رفتار كنم ـ ان شاء الله تعالى .آنـگـاه حسين (ع ) او را در آغوش كشيد و با او خداحافظى كرد؛ و همهگريستند.))(67)

از اين روايت استفاده مى شود كه ((رازدارى )) در روايت نخست به اينمـعـنـا نـيـسـت كـه مسلم بن عقيل در دعوت به فرمانبردارى از امام ، ازشـيـوه پـنـهـان كـارى پـيـروى كـنـد. زيـرا از ظاهر سخن امام كه مىفـرمـايـد ((و مـردم را بـه اطـاعـت مـن فـرابـخـوان ))، آشـكـاراعـمـل كـردن بـرمـى آيـد. بـلى ، لازمـه كار اين است كه از دوستان وافـراد مـورد اعـتـمـاد آغـاز شـود؛ و ايـن چـيزى است كه فرمايش امام ،((چـون وارد شـهر شدى ، نزد موثق ترين مردمش فرود آى ))، بداناشعار دارد.

همچنين از اين روايت استفاده مى شود كه امام (ع ) با اين سخن خويش ،((و مـن امـيـدوارم كـه مـن و تـو در درجـه شـهيدان باشيم ))؛ به مسلمفهماند يا به او خبر داد كه سرانجام كارش ، رستگارى با شهادتاسـت ؛ و آن گـاه كه قضيه به يكى از مصالح عالى اسلام مربوطبـاشـد، آگـاهـى به اين كه سرنوشت فرد كشته شدن است ، مانعاداى تـكـليـف نـيـسـت . از جـمـله چـيـزهايى كه دلالت دارد بر اين كهدريافت مسلم بن عقيل از سخن امام (ع ) اين بود كه به سوى شهادتمى رود و اين آخرين ديدار وى با پسر عمويش ، حسين (ع )، است ، ايناسـت كـه يـكـديـگر را در آغوش گرفتند و خداحافظى كردند و همهگريستند.

يـك روايـت تـاريـخـى مـى گـويـد: ((مسلم در نيمه ماه رمضان از مكهبـيـرون آمـد و پـنـج روز مـانـده از شـوال بـه كـوفـهرسيد...)).(68)

مسلم بن عقيل كيست ؟

مسلم بن عقيل بن ابى طالب ، از ياران على (ع )، حسن (ع ) وحسين (ع) اسـت . وى بـا رقـيـه ،(69) دخـتـر امـام على (ع )، ازدواجكـرد؛ و در جـنـگ صـفـيـن ، هـمـراه حسن و حسين (ع ) و عبدالله بن جعفرفـرمـانـدهـى جـنـاح راسـت سـپـاه امـيـرمـؤ مـنـان (ع ) را عـهـده داربود.(70)

خـويـى گـويـد: ((بـزرگـى و عـظـمـت مـسـلم بـنعـقـيـل بـالاتـر از آن اسـت كـه بـه وصـف درآيـد. وى در جـنـگ صـفينفـرمـانـده جـنـاح راسـت سـپـاه امـيـرمـؤ مـنـان (ع ) بـوده اسـت...)).(71)

بر اين اساس ، بعيد مى نمايد آن طورى كه مامقانى مى گويد، عمرشـريـف وى هـنـگـام رفـتـن بـه سـفـارت كـوفـه 28سـال بـوده بـاشـد.(72) زيـرا جـنـگ صـفـيـن درسال 37 هجرى روى داد و معنايش اين است كه وى در آن هنگام كمتر ازده سال داشته است !

از سوى ديگر پيامبر اكرم (ص ) به على (ع ) خبر داد كه مسلم (ع )در راه مـحبت حسين (ع ) كشته خواهد شد. صدوق در كتاب امالى خويشچـنـيـن نـقـل كـرده اسـت : ((عـلى (ع ) بـهرسـول خـدا(ص ) گـفـت : يـا رسـول الله ، آيـاعقيل را دوست مى دارى ؟ فرمود: آرى به خدا سوگند، من او را دو باردوسـت مـى دارم : يـكـى بـه خاطر خودش و ديگرى به خاطر دوستىابوطالب نسبت به او؛ و فرزندش در راه محبت فرزند تو كشته مىشـود؛ و اشك ديده مؤ منان بر او مى ريزد و فرشتگان مقرب درگاهخـداونـد بـر او درود مـى فـرسـتـنـد. آنـگـاهرسـول خـدا(ص ) گـريـسـت به طورى كه اشك بر سينه اش جارىشـد؛ و سـپـس فـرمود: خدايا، از آنچه پس از من بر سر خاندانم مىآيد به تو شكايت مى كنم .))(73)

مـسـلم الگـوى والاى اخلاق اسلامى ، به ويژه در شجاعت ، دلاورى وقـدرت بـود. نمونه اش ‍ حماسه اى بود كه در كوفه آفريد؛ بهطـورى كـه دشـمـن وى يـعنى محمد بن اشعث هنگام توصيف وى براىابـن زيـاد گـفـت : ((اى امـير، آيا نمى دانى كه مرا به سوى شيرىژيان و شمشيرى برنده در كف قهرمانى بلند همت از خاندان بهترينانسان ها فرستاده اى ؟))(74)

در بـرخـى كـتاب هاى مناقب آمده است كه مسلم همانند شير بود. نشاننـيـرومـنـديش اين كه مردى را با دست مى گرفت و بر پشت بام مىانداخت .(75)

در جـاى ديـگـر آمـده اسـت : حـسـيـن (ع )، مـسـلم بـنعـقـيـل را بـه سـوى كـوفـه فـرسـتـاد و او هـمـانـنـد شـيـربود.(76)

از جـاهـايـى كـه نـشان دهنده شجاعت بى مانند هاشمى وى مى باشد،مـوضـعگيرى او در برابر معاويه است كه در دوران زمامدارى اش ازوى خـواست تا مال را بازپس دهد و زمين را بگيرد؛ و مسلم در پاسخگفت : تا سرت را با شمشير نزده ام ، دست بردار!(77)

آيا مسلم خواستار معافيت از سفارت شد؟

طبرى در تاريخ خود و شيخ مفيد در كتاب ارشاد نوشته اند كه مسلمبـن عـقـيـل در اثـنـاى حـركـت به سوى كوفه يكى را نزد حسين (ع )فـرسـتـاد و از آن حـضـرت خـواسـت كـه وى را از مـاءمـوريت سفارتكوفه معاف سازد. متن داستان به روايت طبرى از اين قرار است :

مـسـلم پـيـش رفـت تـا بـه مـديـنـه رسـيـد. آنـگـاه در مـسـجـدرسول خدا(ص ) نماز گزارد؛ و با خاندان محبوب خويش خداحافظىكـرد. سپس دو راهنما از قبيله قيس اجير كرد. آن دو وى را پيش بردندتا آن كه راه را گم كردند و منحرف گشته به شدت تشنه شدند.راهـنـمـايـان گـفتند: اين راه را در پيش بگير تا به آب برسى ؛ ونـزديـك بود كه خود از عطش ‍ جان بدهند (طبق روايت ارشاد دو راهنمااز تـشـنـگـى مـردنـد). آنـگاه مسلم بن عقيل نامه زير را همراه قيس بنمـسهر صيداوى براى حسين (ع ) فرستاد؛ و اين در تنگه بطن خُبيت(و به روايت ارشاد در بطن خبت ) بود:

مـن از مـديـنـه هـمـراه دو راهـنـما به راه افتادم ، اما آنان از راه منحرفگـشـتـه و گـم شـدنـد. تـشـنـگـى شديد چنان بر ما غلبه كرد كهنـزديـك بود دو راهنما جان بسپارند. رفتيم تا آن كه نفس آخرمان رابـه آب رسـانديم . اين آب در جايى به نام تنگه بطن خُبيت واقعاست . من اين پيش آمد را به فال بد گرفتم ، اگر صلاح مى دانيد،مرا معاف داريد و ديگرى را به سفارت بفرستيد. والسلام .

حسين (ع ) در پاسخ او نوشت :

بـيـم آن دارم كـه انـگـيـزه تـو از نـوشتن نامه و تقاضاى استعفا ازماءموريتى كه به تو داده ام چيزى جز ترس ‍ نباشد. بنابراين بهسويى كه تو را فرستاده ام رهسپار شو. والسلام .

مـسـلم بـه خـوانـنـده نامه (و به روايت ارشاد، پس از خواندن نامه )گفت : ((من اين سخن را از بيم جان خودم نگفتم ...)).(78)

هـر كـس زنـدگـى نـامـه مـسـلم را ـ هـر چـنـد كـه در كتاب ها به طورخـلاصـه آمـده اسـت ـ مـورد مـطـالعـه قـرار دهـد و بـا عـرف عـرب آنروزگار و به ويژه با اوصاف بنى هاشم اندكى آشنا باشد، شكنـخـواهـد كـرد كـه ايـن داسـتـان سـاخـتـه دسـت دشـمـنـاناهـل بـيـت (ع ) و بـراى مشوّه جلوه دادن سيما و آوازه اين سفير بزرگاست .

مـسـلم از فـرمـاندهان جناح راست سپاه امير مؤ منان (ع ) بود. او كسىاسـت كـه مـعـاويـه ، حـاكـم مـطـلق العنان آن روز جهان اسلام را موردخطاب قرار داد و گفت : ((ساكت شو! تا سرت را با شمشير نزده ام، دسـت بـردار!)) او كـسـى اسـت كـه پـس از شـنـيـدن ايـن سـخـن امـام((امـيـدوارم ، مـن و تو در درجه شهيدان باشيم ))، تعيين كرد كه بهسـوى شـهـادت مـى رود و بـا آن حـضـرت چـنان خداحافظى كرد كهگويى وعده ديدارشان بهشت است .

آيـا نـفـس مطمئن به سعادت بازهم مى ترسد؟ و آيا كسى كه مشتاقلقـاى پـروردگار و ديدار با رسول خدا و دوستان گذشته خود ازاهـل بـيـت اسـت ، قـرار گـرفـتـن در آسـتـانـه مـرگ را بـهفـال بـد مى گيرد؟ آيا آرامش يك لحظه از وجود مسلم جدا شده است ؟سـيره آن حضرت در كوفه گواه ثبات قدم و آرامش ناشى از ايمانوى بـه كـار خـويـش اسـت ؛ كه در اين زمينه كسى جز امام معصوم نهبـه پـايـش مـى رسـد و نـه از او برتر است . آيا به باور انسانآگـاه و انـديـشـمـنـد مـى گـنجد كه حسين (ع ) اين سفارت مهم را بهفردى ترسو، كه پديده هاى عادى همه مسافران در چنان روزهايىرا به فال بد مى گيرد، واگذار كند؟ سرانجام اين كه آيا با ادبحسينى سازگار است كه پسرعمويش ، مسلم را اين گونه خطاب كندو به ترس متهم گرداند؟

آقـاى مـقرم گويد: ((كسى كه در سند ولايت سيد الشهدا براى مسلمبـن عقيل تاءمّل بورزد، به ثبات ، آرامش ، بى باكى و نترسى اواز مـرگ اذعـان خواهد كرد. مگر چيزى جز كشته شدن و شهادت در راهخدا مى تواند برازنده خاندان ابوطالب باشد؟ چنانچه مسلم در جنگهـا تـرسو مى بود، سيد الشهدا افتخار سفارت خويش را كه لازمهآن ، همه اين امور است به او نمى بخشيد.

ايـن سـخـنـى كـه راويـان نـقـل كـرده انـد و ابن جرير نيز به خاطركـاستن مقام والاى مسلم ثبت كرده است ، كاملا سست و بى پايه است .در حـالى كـه اهـل بـيـت و كـسـانـى كـه در سايه تعاليم آنها هدايتيـافـتـه انـد، بـه فـال بد زدن اعتقادى ندارند و براى آن ارزشىقائل نيستند، چگونه چنين چيزى مى تواند درست باشد.

ايـن كـه طـبـرى چنين مطلبى را براى مشوّه ساختن مقام شهيد كوفه ـچنان كه عادت وى درباره اعضاى خاندان علوى است ـ بنويسد شگفتنيست . شگفت اينجاست كه چگونه اين موضوع بر يك صاحبنظر دقيقپـوشـيـده مـانـده و در حـالى كـه پـيـوسـتـه از بـدگـويـىامـثـال آنـهـا دم مـى زند و معتقد است كه اين گونه روايات از ساختههـاى آل زبـيـر و پـيـروان آنـهـاسـت ، بـاز هـم آن را در كـتاب خويشنقل كرده است .)).(79)

بـه نـظـر مـى رسـد كـه مـقـرم اصـل رويداد و مرگ دو راهنما و نامهنـوشـتـن پـسـر عـقيل براى امام حسين (ع ) و پاسخ حضرت به او راقـبـول دارد، اما انتساب زدن فال بد و ترس به مسلم را ساختگى وبى پايه مى داند.(80)

ولى شـيـخ بـاقـر قـرشـى اصـل نـامـه و پـاسـخ آن راقبول ندارد و ساختگى مى داند. او مى گويد:

((1 ـ تـنـگه خَبَت كه مسلم از آنجا براى امام (ع ) نامه نوشت ، طبقگـفـتـه حـمـوى مـيـان مـكـّه و مـديـنـه واقـع اسـت . در حالى كه روايتتـصـريح دارد كه مسلم دو راهنما را در يثرب اجير كرد؛ و به سوىعـراق بـيرون رفتند و راه را گم كردند و مردند. بنابر اين طبيعىاست كه اين حادثه ميان مدينه و عراق روى داده باشد، نه ميان مكه ومدينه .(81)

2ـ چـنـانچه ميان يثرب و عراق جايى كه حموى از آن نام نبرده وجودداشـتـه بـاشـد، رفـت و آمـد از آنـجـا تـا مـكـه بـيـش از ده روزطـول مـى كـشـد. در حـالى كـه مورخان زمان مسافرت مسلم از مكه تاكـوفـه را تـعيين كرده و گفته اند: وى روز پانزدهم رمضان از مكهحـركـت كرد و در روز پنجم شوال به كوفه رسيد؛ كه مجموع مدتمـسـافرتش بيست روز مى شود واين بسيار كوتاه تر از مدتى استكـه مـسـافـر از مكه به مدينه (و سپس كوفه ) طى مى كند. چنانچهمـدت سـفـر فـرستاده مسلم از اين مكان و بازگشت او را استثنا كنيم ،مـدت سـفـر او از مـكـه تا كوفه كمتر از ده روز مى شود؛ و پيمودنچنين مسافتى در اين مدت عادتا محال است .

3ـ امـام (ع ) ـ در ايـن نـامه ـ مسلم را به ترس متهم كرده است ؛ و اينمـوضـوع بـا مـوثـق شـمـردن مـسـلم و اين كه او شخص مورد اعتماد وبـزرگ اهـل بـيت اوست و فضيلتى بيش از ديگران دارد در تعارضاست . چگونه ممكن است كه امام بااين اوصاف بازهم او را به ترسمتهم كند.

4ـ تـرسـو خـوانـدن مـسلم با سيره عملى وى تناقض دارد. زيرا اينقـهرمان بزرگ ، دلاورى و شجاعتى خيره كننده از خود نشان داد و درهـنگام حمله گروه هاى كوفى ، بى آن كه كسى او را يارى دهد و ياپشتيبانى كند، يك تنه با آنها به مقابله پرداخت . وى شمار زيادىاز آن سپاه انبوه را كشت و آنها را وحشتزده و بيمناك ساخت . هنگامى همكـه او را اسـيـر گـرفـتـه نـزد ابـن زيـاد بردند، اثرى از ذلت وشـكـسـت در وى ديـده نـشده بلاذرى درباره مسلم مى گويد: او شجاعتـريـن و سـرسـخـت تـريـن مـردان بـنـىعـقـيـل بـود(82)؛ و بـلكـه پس از ائمه (ع ) شجاع ترينهاشمى تاريخ است .

ايـن حـديـث افترايى است كه براى كاستن از ارج و مقام اين فرماندهبـزرگ كـه از مـفـاخر امت عربى و اسلامى به شمار مى آيد ساختهشده است )).(83)

از ايـن رو ما در اين باره ، نظر قرشى را بر نظر مقرم ترجيح مىدهـيـم ، و بـر اين باوريم كه اصل نامه و پاسخش صحت ندارند؛ وبه گمان قوى اصل حادثه نيز درست نيست . مسلم در كوفه

چـنان كه گذشت ، امام حسين (ع ) به مسلم سفارش كرد كه در كوفه، نـزد مـورد اعـتـمـادتـريـن مـردم شـهـر بـرود و فرمود: ((چون واردشـهـرشـدى نـزد مـوثق ترين ساكنانش فرود آى )).(84)چـرا كـه لازمـه طـبيعى آغاز عمل سياسى ـ انقلابى مسلم براى دعوتمـردم بـه فـرمـانـبـردارى از امـام و بـسـيج آنان براى قيام همراه آنحـضـرت ، و دسـت بـرداشتن از آل ابى سفيان ، اين بود كه پايگاهوى مـنـزلى بـاشـد كـه صـاحـب آن دوسـتـداراهل بيت (ع ) و موثق ترين فرد كوفه باشد.

ابـن كـثـير مى نويسد:(85) هنگامى كه وارد كوفه شد درخانه مردى به نام مسلم بن عوسجه اسدى (86) فرود آمد.بـه قـولى ديـگـر وى درخـانـه مـخـتـار بـن ابـى عـبـيـد ثـقـفـى(87) فرود آمد. شيخ مفيد گويد: ((... آنگاه مسلم پيش رفتتـا بـه كـوفـه وارد شد و در خانه مختار بن ابى عبيده ـ كه امروزخـانـه مـسلم بن مسيب خوانده مى شود ـ درآمد. پس از آن شيعه نزد وىبـه آمـد و شـد پرداختند و چون مردم نزد وى آمدند و شمارشان زيادشـد، نـامـه حـسـيـن (ع ) را برايشان مى خواند و آنان مى گريستند.هجده هزار تن از مردم با مسلم بيعت كردند؛ و او اين موضوع را براىحـسـيـن (ع ) نـوشـت و از او خـواسـت كـه بـه كـوفـهبيايد...))(88)

اما پس از ورود عبيدالله زياد به كوفه ، به عنوان والى شهر، ازسـوى يـزيـد و حصول تحولات سريع و پى در پى نوع فعاليتمسلم نيز تغيير كرد و به خود شكل پنهانى گرفت . وى ناچار شدكـه مـحـل اسـتـقـرارش را تـغـيـيـر دهـد و بـه خـانـه هـانـى بـن عروه،(89) رئيس و بزرگ قبيله مراد برود. هانى از اشراف وبزرگان شيعه در كوفه بود.

نامه امام (ع ) به محمد حنفيه و بنى هاشم

ابن عساكر و ابن كثير نقل كرده اند كه امام (ع ) (هنگام حضور در مكه) بـه مـدينه پيغام داد و از بنى هاشم خواست كه نزد وى بشتابند.به دنبال آن گروهى از آنان نزد وى آمدند و محمد بن حنفيه نيز بهآنـهـا پـيـوست . ولى نام افراد بنى هاشم ، در اين روايت ذكر نشدهاست .(90)

ذهـبـى گـويد: حسين (ع ) به مدينه [پيغام ] فرستاد و شمارى اندكاز بـنـى عـبـدالمـطـلب نـزد وى آمـدنـد. ايـنـان زن و مـرد نـوزده تـنبودند.(91)

مفهوم روايت اين است كه بنى هاشم از مدينه همراه حسين (ع ) نيامدند.بـلكـه پـس از دعـوتـى كـه بـه وسـيـله ايـن نـامـه از آنـان بـهعمل آمد، در مكه به وى پيوستند.

ولى بنابر منابع تاريخى شيعه امام حسين (ع ) از مكه براى محمدحنفيه و بنى هاشمى كه در مدينه نزد وى بودند نامه اى فرستاد؛كه در عين اختصار، معانى بسيار بلندى را در خود جاى داده است و ازباشكوه ترين نامه هاى امام (ع ) به شمار مى آيد.

در روايتى از امام باقر(ع ) آمده است كه امام حسين (ع ) نامه اى را ازمكه فرستاد؛ كه متن آن چنين است :

((بسم الله الرحمن الرحيم

از حـسـين بن على به محمد حنفيه و كسانى از بنى هاشم كه نزد وىهستند.

هـر كـس بـه مـن بـپـيـونـدد بـه شهادت مى رسد؛ و هر كس نپيوندد،پيروزى را درك نخواهد كرد. والسلام .))(92)

مـتـن ايـن نـامـه ، بـا انـدكـى تـفـاوت از امـام صـادق (ع ) نـيـزنقل شده است و از ظاهر آن چنين برمى آيد كه امام حسين (ع ) آن را پساز خروج از مكه نوشته است .(93)

مفهوم نامه : علامه مجلسى در توضيح مفهوم اين نامه مى نويسد: بهپـيـروزى نـمى رسد، يعنى به پيروزى هاى دنيوى نمى رسد و ازآنـهـا بهره مند نمى شود. از ظاهر اين پاسخ نكوهش كسانى كه بهامـام نـپـيـوسـتـند برمى آيد. شايد هم معنايش اين باشد كه امام (ع )آنـان را مـخـيـر گـذاشـتـه است ؛ و بنابر اين هر كس تخلف ورزيدهگناه نكرده است .(94)

بـنـابـرايـن ، عـلامـه مـجلسى پيروزى را به معناى برخوردارى ازمـنـافـع پـيـروزى هـاى دنـيـوى گـرفـتـه اسـت ، هـمـان گـونـه كهاحـتـمـال مـى دهـد، امـام (ع ) بـنـى هـاشـم را در پـيوستن به خود آزادگذاشته است . و بنابر اين كسانى كه تخلف ورزيده و به ايشاننپيوسته اند گناهكار محسوب نمى شوند.

ولى قـرشـى آن را بـه چـنان نوعى از پيروزى تفسير كرده است ،كـه تـا بـرپـايـى رسـتـخـيـز جـز بـراى امـام حـسـيـن (ع )حـاصـل نشده است . او مى گويد: ((حضرت به خاندان نبوى خبر دادكه هر كس به وى بپيوندد به زودى با شهادت ظفرمند مى شود؛ وهر كس به او نپيوندد به پيروزى نخواهد رسيد؛ آيا پيروزى موردنظر امام (ع ) كدام است ؟

پـيـروزى مـورد نـظـر سـيدالشهدا، آن پيروزى است كه هيچ كدام ازرهـبران جهان و قهرمانان تاريخ بدان دست نيافته اند. چرا كه (درواقـعـه كـربـلا) اصـول و ارزش هـاى امـام (ع ) پـيـروز شـد و بـافـداكـارى خـويـش دنـيـا را فـروزان سـاخت و نام او رمز حق و عدالتگـرديـد. شخصيت والاى آن حضرت متعلق به يك ملت نيست بلكه ازآنِ همه انسانيت است .

كـدام فـتـحـى از ايـن بـزرگ تـر و كـدام ظـفـرى از ايـنبرتر؟))(95)

ايـن پـيـروزى بـه گونه ديگرى هم تفسير شده است ؛ و مراد از آنتـحـولات و دگـرگـونـى هـاى سـرنـوشـت سازى است كه بر اثرشهادت امام حسين (ع ) در دوران خود او و در دوره هاى پس از آن براىاسـلام حـاصـل شد؛ تا آنگاه كه امام مهدى قيام كند؛ كسى كه قيام اوفـصـل پـايانى قيام جدش حسين است ؛ و ظهور او در پهنه زمين ، بهمـفـهـوم پـيروزى دين محمدى بر همه اديان مى باشد؛ و آخرين ثمرهنهضت عاشورا به شمار مى آيد.(96)

شـايد مرحوم مقرم به برخى از مفاد اين معنى پى برده است ، آن جاكه مى گويد: امام حسين (ع ) در نهضت خويش معتقد بود كه فاتح وپـيـروزمـنـد اسـت ، چـرا كـه شـهـادت او ديـنرسـول خدا(ص ) را احيا مى كند، بدعت ها را از ميان مى برد، كارهاىمـخـالفـان را رسـوا مـى سـازد؛ و بـه امـت مـى فـهـمـانـد كـهاهل بيت از ديگران به خلافت سزاوار ترند و در نامه خود به بنىهـاشـم نـيـز به همين موضوع اشاره مى كند و مى فرمايد: هر كس ازشـمـا كـه بـه مـا بـپـيـونـدد بـه شـهـادت مى رسد و هر كس تخلفبورزد، به پيروزى نخواهد رسيد.

مـقـصود امام (ع ) از پيروزى جز آثار مترتب بر قيام و فداكارى آنحـضـرت يـعنى فرو ريختن پايه هاى گمراهى ، پاك شدن خارهاىبـاطـل از راه پـاك شريعت و برپايى ستون هاى عدالت و توحيد وتبيين وجوب ايستادن در برابر منكر براى امت چيز ديگرى نبود.

اين همان معناى سخن امام زين العابدين (ع ) به ابراهيم بن طلحة بنعـبـيـدالله اسـت كـه در هـنـگـام بـازگشت از مدينه از ايشان پرسيد:پيروز چه كسى است ؟ و امام فرمود:

((هـنـگـام نماز كه فرا رسيد، اذان و اقامه بگو، آنگاه پيروز را مىشناسى )).(97)

امـام زيـن العـابـديـن (ع ) در ايـن گـفـتـار بـه تحقق آرمان هايى كهسيدالشهدا جانش را براى آنها فدا كرد و شكست تلاشهاى يزيد رابـراى خـامـوش سـاخـتن نور خداوند و نيز خواست پدرش را در خنثىسـازى مـجـاهـدت هـاى رسـول خـدا(ص ) و از مـيان بردن شهادت بهپـيـامـبـرى آن حـضـرت ، كـه بر امت اسلامى واجب است تا آن را پنجنوبت اعلام دارند، اشاره مى كند.(98)

واژه فتح در دوازده جاى قرآن به شرح زير آمده است :

1ـ ((فـَإِنْ كـَانَ لَكـُمْ فـَتـْحٌ مـِنَ اللّهِ قـَالُوا اءَلَمْ نـَكـُنـْمَعَكُمْ...))(99)

پـس اگـر از جانب خدا براى شما فتحى برسد، مى گويند: مگر مابا شما نبوديم .

2ـ ((فـَعـَسـَى اللّهَُ اءَنْ يـَاءْتـِىَ بـِالْفـَتـْحِ اءَوْ اءَمـْرٍ مـِنـْعِنْدِهِ...))(100)

اميد است خدا از جانب خود فتح يا امر ديگرى را پيش آورد.

3ـ ((إِنْ تَسْتَفْتِحُوا فَقَدْ جَاءَكُمُ الْفَتْحُ))(101)

[اى مـشـركـان ] اگر شما پيروزى [حق ] را مى طلبيد، اينك پيروزىبه سراغ شما آمد [و اسلام پيروز شد].

4ـ ((وَ يـَقـُولُونَ مـَتـَى هـَذَا الْفـَتـْحُ إِنْ كـُنـْتـُمـْصَادِقِينَ))(102)

و مـى پـرسند: ((اگر راست مى گوييد، اين پيروزى [شما] چه وقتاست ؟)).

5 ـ ((قـُلْ يـَوْمَ الْفـَتـْحِ لاَ يـَنـفـَعُ الَّذِيـنَ كـَفـَرُواإِيمَانُهُمْ))(103)

بـگـو: ((روز پيروزى ، ايمان كسانى كه كافر شده اند سود نمىبخشد)).

6ـ ((إِنَّا فَتَحْنَا لَكَ فَتْحا مُبِينا))(104)

ما تو را پيروزى بخشيديم [چه ] پيروزى درخشانى !

7ـ ((فـَاءَنـْزَلَ السَّكـِيـنـَةَ عـَلَيـْهـِمْ وَاءَثـَابـَهـُمْ فـَتـْحـاقَرِيبا))(105)

و بر آنان آرامش فرو فرستاد و پيروزى نزديكى به آنها پاداشداد.

8 ـ ((فـَعـَلِمَ مـَا لَمْ تـَعـْلَمـُوا فـَجـَعـَلَ مـِنْ دُونِ ذَلِكَ فـَتـْحـاقَرِيبا))(106)

خدا آنچه را كه نمى دانستيد دانست ، و غير از اين ، پيروزى نزديكى[براى شما] قرار داد.

9ـ ((فـَافـْتـَحْ بـَيـْنـِى وَ بـَيـْنـَهـُمْ فـَتْحا وَ نَجِّنِى وَ مَنْ مَعِىَ مِنْالْمُؤْمِنِينَ))(107)

مـيـان مـن و آنـان فيصله ده ، و من و هر كس از مؤ منان را كه با من استنجات بخش .

10ـ ((لاَ يـَسـْتـَوِي مـِنـْكـُمْ مـَنْ اءَنـْفـَقَ مـِنْ قـَبـْلِ الْفـَتـْحِ وَقَاتَلَ))(108)

كـسـانـى از شـمـا كـه پيش از فتح [مكه ] انفاق و جهاد كرده اند [باديگران ] يكسان نيستند.

11ـ ((وَ اءُخـْرَى تـُحـِبُّونـَهـَا نـَصـْرٌ مـِنَ اللّهِ وَ فـَتـْحـٌقَرِيبٌ))(109)

و [رحمتى ] ديگر كه آن را دوست داريد: يارى و پيروزى نزديكى ازجانب خداست .

12ـ ((إِذَا جَاءَ نَصْرُ اللّهِ وَالْفَتْحُ))(110)

چون يارى خدا و پيروزى فرا رسد.

پـيـروزى در مـوارد يـاد شـده بـه مـعـانـى زير است : فتح مكه ، ياگـشـوده شـدن سـرزمين مشركان ، پيروزى الهى و پيامبر(ص ) برهـمـه بـنـدگـان ؛ يـارى شـدن مـحـمـد؛ يـارى شدن به وسيله محمد؛قـضـاوت و داورى عـذاب شـدن مـشـركان در دنيا؛ و پاداش و كيفر درروز قيامت .(111)

در تـفسير قمى در باره آيه شريفه ((وَاءُخْرَى تُحِبُّونَهَا نَصْرٌ مِنَاللّهِ وَفـَتـْحٌ قـَرِيـبٌ))(112) آمـده اسـت : يعنى در دنيا باپيروزى قائم و نيز گفته است : فتح مكه .(113)

در كـتـاب تـاءويـل الايـات از امام صادق درباره آيه شريفه : ((قُلْيـَوْمَ الْفـَتـْحِ لاَ يـَنـفـَعُ الَّذِيـنَ كـَفـَرُوا إِيـمـَانـُهـُمْ وَ لا هـُمـْيُنْظَرُونَ))(114) آمده است :

روز فـتـح روزى اسـت كـه دنـيـا بر قائم گشوده مى شود، و ايمانآوردن كـسـانـى كـه پـيـش از آن مـؤ مـن نبوده و اين پيروزى را باورنـداشـتـه انـد سـودى نـدارد. كـسـى كـه ازقبل ايمان آورده باشد، ايمان او سود دارد و در نزد خداوند از قدر ومـنـزلت بـرخـوردار اسـت و روز قيامت باغ هايش مزين است و از آتشجهنم به دور است و اين پاداش دوستداران امير مؤ منان و خاندان پاكاو ـ كه درود خداوند بر آنان باد ـ است .(115)

تـاءمـل در اين باره نشان مى دهد كه واژه فتح در نامه امام حسين (ع )به هر كدام از معانى قرآنى كه باشد، با اعتقاد علامه مجلسى مبنىبـر ايـن كـه مـراد آرزوى بـهـره مـنـد شدن از فتوحات دنيوى است ،سازگارى ندارد.

نامه اى ديگر از امام حسين (ع )

صاحب الفتوح نقل كرده است كه يزيد از شام نامه اى به قريش وبـنـى هـاشـم سـاكـن مـدينه نوشت ؛ و چند بيت شعر نيز با آن همراهسـاخت كه مخاطب اصلى وى در آن اشعار امام حسين (ع ) بود. از سياقروايـت ابن اعثم چنين فهميده مى شود كه هنگام حضور امام در مكه ، آننـامـه بـه مـديـنـه رسـيـد. و گـفـتـار ابـن اعـثـم پـس ازنـقـل آن اشعار نيز اين گمان را تقويت مى كند. او مى گويد: ((مردممـديـنـه پـس از ديـدن اشـعـار آنـهـا را هـمـراهاصل نامه براى حسين بن على (ع ) فرستادند.))

اشعار يزيد اينهاست :

يا اءيّها الراكب الغادى لطيّته

على عذافرة فى سيره قحم

اءبلغ قريشا على ناءى المزاربها

بينى وبين الحسين اللّه والرحمُ

وموقف بفناء البيت ينشده

عهد الا له وما توفى به الذمم

غنيتم قومكم فخرا باءمّكم

اءم لعمرى حصان برة كرمُ

هى التى لا يدانى فضلها احدٌ

بنت الرسول وخير الناس قد علموا

وفضلها لكم فضل وغيركم

من يومكم لهم فى فضلها قسم

إ نى لا علم حقا غير ما كذب

والطرف يصدق احيانا ويقتصم

اءن سوف يدرككم ما تدّعون بها

قتلى تهاداكم العقبان والرخم

يا قومنا لا تشبّوا الحرب إ ذ سكنت

تمسكوا بحبال الخير واعتصموا

قد غرت الحرب من كان قبلكُم

من القرون وقد بادت بها الا ممُ

فَاءنْصِفوا قَوْمَكُم لا تهلكوا بذخا

فرب ذى بذخ زلت به قدم (116)

اى سوارى كه با مدادان حركت مى كنى ، بر شترى نيرومند كه عناناز دست صاحبش ‍ گرفته است ؛

چون به قريش رسيدى به آنان بگو كه با وجود دورى بسيار ميانما، ميان من و حسين خداوند و رحم (خويشاوندى ) است ؛

و جـايـگـاهـى در پـيـرامون خانه خداوند كه او را به پيمان الهى وپيمان هاى وفا شده سوگند مى دهد؛

شـمـا را افتخار وجود مادرتان نسبت به قومتان بس است ، مادرى كهبه جانم سوگند نجيب و نيكوكار و بزرگوار است ؛

او كـسـى است كه هيچ كس به پاى فضيلت او نمى رسد، و مردم مىدانند كه او دختر رسول خدا و بهترين مردم است ؛

فـضـيـلت او بـراى شـمـا فـضيلت است ؛ و ديگران نيز از امروز ازفضيلت او سهمى دارند ؛

مـن بـه حق و راستى مى دانم و حال آنكه چشم گاه راست مى گويد وگاه خطا مى كند؛

ايـنـكه به زودى آنچه ادعا مى كنيد به شما مى رسد؛ كشتگانى كهعقابان و كركسان به شما هديه مى كنند؛

اى قـوم مـا جـنـگ آرام شـده را دوبـاره آغـاز مكنيد و به ريسمان خير ونـيـكـى چـنـگ بـزنـيـد جـنـگ ملت هاى پيش از شما را فريفت و امت هاىبسيارى را نابود ساخت ؛

با قوم خويش انصاف دهيد و با تكبر، خويش را هلاك مكنيد، چه بسامتكبرى كه پايش ‍ لغزيده است .

در روايت آمده است كه چون امام حسين (ع ) در نامه نگريست ، دانست كهاز يزيد بن معاويه است و در پاسخ آن نوشت :

بـسـم الله الرحـمـن الرحـيـم ((وَإِنْ كـَذَّبـُوكَ فـَقـُلْ لِي عَمَلِي وَلَكُمْعـَمـَلُكـُمْ اءَنـْتـُمْ بـَرِيـئُونَ مـِمَّا اءَعـْمـَلُ وَ اءَنـَا بـَرِى ءٌ مـِمَّاتَعْمَلُونَ))(117)

و اگـر تـو را تـكـذيـب كـردنـد، بـگـو:عـمل من به من اختصاص دارد، و عمل شما به شما اختصاص دارد. شمااز آنـچـه مـن انجام مى دهم غير مسؤ وليد، و من از آنچه شما انجام مىدهيد غير مسؤ ولم . والسلام .(118)

از ظـاهـر ايـن روايـت نـمـى تـوان يـقـيـنحـاصـل كـرد كـه امـام (ع ) پـاسـخ نـامه را به خود يزيد نوشت يابراى او فرستادند. هر چند كه مخاطب نامه خود اوست ، ممكن است امام(ع ) پـاسـخ را بـراى اهـل مـديـنـه ، كـه نـامـه و اشـعـار را نزد وىفـرسـتـادنـد، نـوشـتـه بـاشـد؛ و آنـهـااصل يا مضمون نامه امام را به يزيد رسانده باشند.

دربـاره ايـن كه قريش و بنى هاشم ساكن مدينه ـ كه يزيد نامه رابراى آنها نوشت ـ چه كسانى بودند در اين روايت چيزى نيامده است. ولى ابـن عـسـاكـر مـى نـويـسد: ((يزيد نامه را براى عبدالله بنعـبـاس فـرسـتـاد)). وى اشـعـار را نـيـز بـا انـدكـى تـفـاوتنقل كرده است .(119)

تـاءمل در ابيات يزيد و پاسخ امام (ع ) نشان دهنده تكرار سنت هاىالهـى در رويارويى ميان انسان هاى خدايى و طاغوتيان است . يزيددر اشـعـار خـود بـا مـنـطـق طـاغـوت ، امـام (ع ) را بـه فـشـار وقتل دنيوى يعنى نهايت كارى كه از طاغوتيان برمى آيد تهديد مىكـنـد. ولى امـام (ع ) بـا مـنـطـق انـسـانى خدايى به عدم ارتباط ميانرفتار هدايت شدگان و گمراهان و بيزارى اين دو گروه از يكديگرتاءكيد مى كند: تاءكيد بر كيفرى اخروى ، آن هم با عذاب پيوستهو بى وقفه الهى براى گمراهان .

پاسخ امام براى يزيد تحقيرآميز است ، زيرا نه از او نام مى بردو نه به او لقبى مى دهد؛ و حتى بر او سلام هم نمى كند؛ و اين خودنـشـان آن اسـت كـه يـزيـد مـلعـون مـصـداقكامل تكذيب كنندگان دين و پيامبران و اوصياست .