با کاروان حسيني جلد ۱

علي الشاوي

- ۲۱ -


از ديـگـر رخـدادهـايـى كـه تـاريـخ از راه مـديـنـه ـ مـكـّه نـقـل مـى كـنـد، پـيـوسـتـن گـروهـى از اعـراب بـه كـاروان حـسـيـنـى ، هـنـگـام گـذر امام (ع) بر منزل گاه هاى آنان است . از جمله اين منازل ، منازل جهينه (آب هاى جهينه ) است . شمارى از ساكنان آن جـا به امام (ع) پيوستند. از جمله سه مرد بودند كه پس از پراكنده شدن اعراب از گرد امام هـمـچـنـان بـاقـى مـانـدنـد و پـيـوسـته با حضرت همراه بودند و از او جدا نشدند تا آن كه به بـالاتـريـن مـراتـب شـرافـت دنيا و آخرت دست يافتند و در روز عاشورا در سرزمين كربلا و در حضور آن حضرت به شهادت رسيدند. اين سه تن اين هايند:

1ـ مجمع بن زياد بن عمرو جهنى .

2ـ عبّاد بن مهاجر بن ابى مهاجر جهنى .

3ـ عقبة بن صلت جهنى .(619)

آيا ابن عباس و ابن عمر در راه مكّه با امام ديدار كردند؟

ابن اثير گفته است كه پسر عمر همراه پسر عباس در مكّه بود، پس به مدينه بازگشتند در راه بـا حـسـيـن و ابـن زبـيـر برخوردند كه از آن ها پرسيدند: چه خبر؟ گفتند: مرگ معاويه و بيعت يزيد! ابن عمر گفت : از جماعت مسلمانان جدا مشويد.(620)

امـا طـبرى مى گويد: (واقدى پنداشته است هنگامى كه خبر مرگ معاويه و بيعت يزيد به وليد رسيد، ابن عمر در مدينه نبود؛ و چون ابن زبير و حسين به بيعت فراخوانده شدند، نپذيرفتند و هـمـان شـب بـه مـكـّه رفـتـنـد. ابـن عـبـاس و ابـن عـمـر كـه در حـال آمـدن از مكّه بودند به آن دو برخوردند و پرسيدند: از مدينه چه خبر...)(621) تا پايان گزارش ابن اثير با اندكى تفاوت .

امـا ابـن كـثـيـر در تـاريـخ خـويـش مى نويسد:(622) (واقدى گويد:...) و سپس همان روايت طبرى را با اندكى تفاوت نقل مى كند.

چـنـيـن بـه نـظـر مـى رسـد كـه ايـن روايـت را، هـيچ كدام از مورخان ، جز اين سه تن و واقدى كه دوتايشان از او نقل مى كنند، نقل نكرده است .

گفته ابن اثير در صدر اين روايت : (و گفته شده است ) و سخن طبرى : (واقدى پنداشته است )ناظر بر عدم اطمينان آنان به اين پندار است و موجب تضعيف اين روايت مى گردد. به ويژه آن كـه آن هـا هـر دو در تـاريخ ‌هايشان نقل كرده اند كه پيش از خروج امام حسين از مدينه عبدالله بن عمر در آن جا بود.(623)

هـمـچـنـين اين روايت با نقل مشهورى كه به ويژه حاكى از حضور عبدالله بن عباس هنگام ورود امام حـسـيـن بـه مـكـّه در آن شـهـر اسـت ، مـخـالفـت دارد. از روايـت هـاى مـشـهـور نقل دينورى در اخبار الطوال است كه مى گويد: (اما عبدالله بن عباس ، چند روز پيش از اين به مـكـّه رفـته بود).(624) ابن اعثم به نقل از خوارزمى گويد: حسين (ع) باقيمانده ماه شـعـبـان و ماه هاى رمضان ، شوال و ذى قعده را در مكّه ماند؛ و عبدالله بن عباس و عبدالله بن عمر نيز در اين هنگام در مكّه بودند.(625)

از ايـن گـذشته ، اين روايت با اعتقاد بيش تر مورخان دو مذهب مبنى بر اين كه عبدالله بن زبير پـيـش از امـام حـسـيـن (ع) به مكّه رفت مخالف است . چرا كه ابن زبير در تاريكى همان شبى كه وليـد بـن عـتـبـه خـواسـتار بيعت وى با يزيد شد، از شهر بيرون رفت . ميان بيرون رفتن او و بـيـرون رفـتـن امـام حـسـيـن (ع) دو شـب فـاصـله است . از اين گذشته ابن زبير از شاهراه كناره گـرفـت ، در حالى كه امام حسين (ع) بر پيمودن آن پاى فشرد. اين خود دلالت دارد بر اين كه ايـن دو در هـيـچ يـك از منزل هاى ميان راه باهم يك جا جمع نشده اند. به ويژه آن كه ابن زبير راه مـكـّه را هـمـانـنـد فـراريـان پـيـمـود، بـه طـورى كـه 81 سـوار از غـلامـان بـنـى امـيـه او را دنبال كردند ولى به او نرسيدند و باز گشتند.(626)

بـنـابـراين ، چگونه اين روايت كه مى گويد آن دو با هم بودند تا آن كه ابن عباس و ابن عمر با آنان ديدار كردند، مى تواند درست باشد؟

بنابراين ، روايت ياد شده گذشته از مرسل و ضعيف بودنش (627) با حقيقت تاريخى نيز مخالف است . ابن عساكر در تاريخ خويش مى نويسد: (حسين و عبدالله بن زبير شبانه به مـكـّه رهـسـپـار شـدنـد. بـامـدادان كـه مـردم بـراى بـيعت رفتند، به جست و جوى حسين و ابن زبير برآمدند ولى آنان را نيافتند. ...عبدالله بن عمر و عبدالله بن عياش بن ابى ربيعه كه از عمره باز مى گشتند آن دو را در ابواء ديدند. در اين هنگام ابن عمر به آنان گفت : از خدا پروا كنيد و بـاز گرديد و به مردم بپيونديد آن گاه بنگريد، اگر مردم بر يزيد گرد آمدند شما نيز از آنان جدا مشويد و اگر بر او اختلاف كردند، همان مى شود كه شما مى خواهيد... ابن عياش به او گفت :(628) اى پسر فاطمه ، آهنگ كجا را دارى ؟ گفت : عراق و شيعيانم . گفت : من اين را براى تو نمى پسندم ، آيا سوى مردمى مى روى كه پدرت را كشتند و برادرت را خنجر زدند تـا آن كـه خـشـمـگـيـنـانـه و مـلول آنان را ترك گفت ؟ از خدا پروا كنيد، مبادا كه فريب بخورى ...)(629)

ايـن روايت نيز در پرتو مناقشه تاريخى اى كه در رد روايت نخست ارائه داديم ، مانند آن روايت بـا حـقـيقت تاريخى سازگار نيست . از اين گذشته ، سندش نيز دست كم به واسطه جويرة بن اسـمـاء ضـعـيف مى باشد، چرا كه امام صادق (ع) درباره اش فرموده است : (اما جويره زنديقى است كه هرگز رستگار نمى شود).(630)

چـنـانچه درستى وقوع گفت و گوى اخير در روايت ابن عساكر ميان ابن عياش (631) و امـام (ع) را بـپذيريم ، دلايل تاريخى حاكى از آن است كه مانند چنين گفت و گويى كه امام به صراحت از عزم خويش مبنى بر رفتن به عراق و نزد شيعيان خود در آن جا سخن گفته باشد، جز در اثـنـاى اقـامـتـشان در مكّه يا اندكى پيش از خروج از آن شهر روى نداده است . چرا كه امام (ع) آهـنـگ خـويـش مـبـنـى بـر رفتن به عراق را با كسانى كه در مكّه با وى گفت و گو كردند فاش نـسـاخـت . در مـديـنـه و از آن جـا تـا مـكـّه نـيـز تـنـهـا بـا بـرخـى از افـراد مـورد اعـتـمـاد مثل ام سلمه و محمد بن حنفيه از اين نيت پرده برداشتند، ولى با كسانى چون عبدالله مطيع عدوى و امثال او تنها همين اندازه گفتند كه به مكّه مى روند.

عـبـدالله بـن عـيّاش ياد شده نيز نه با اهل بيت قرابتى دارد و نه دوستى اى ، بلكه از ظاهر متن گـفت و گويى كه ابن عساكر نقل كرده است ـ بر فرض انجام شدن آن ـ چنين بر مى آيد كه اين عـبـدالله حتى رعايت ادب را هم نسبت به امام (ع) نمى كند، تا چه رسد به آگاهى نسبت به امامت آن حـضرت ، آن جا كه مى گويد: از خدا پروا كنيد مبادا فريب بخورى ). در نتيجه او نيز مانند عـبـدالله بـن مطيع عدوى و بلكه بدتر از او است . چرا كه وى در گفت و گوى با امام (ع) دست كم ادب و دوستى را نسبت به آن حضرت رعايت مى كرد.

ديدار با عبدالله بن مطيع عدوى

تـاريـخ دو ديدار را از عبدالله بن مطيع عدوى با امام حسين (ع) براى ما گزارش مى كند. نخست در راه مدينه ـ مكّه و دوم بر طبق روايت مفيد، در ارشاد، هنگامى كه امام (ع) از حاجز به سوى عراق مى رفت و به يكى از آب هاى عرب رسيد.(632)

آنـچـه در ايـن مـقطع از تاريخ حركت كاروان حسينى براى ما اهميت دارد، ماجراى ديدار نخست است . روايت تاريخى در پى گيرى جريان حركت امام حسين (ع) در راه مدينه ـ مكّه مى گويد: همان طور كـه امـام حـسـيـن (ع) مـيـان مـديـنـه ـ مـكـّه در حـركـت بـود، عـبـدالله بـن مـطـيـع عـدوى از ايـشـان استقبال كرد و گفت : اى اباعبدالله ، خداوند مرا فدايت گرداند، آهنگ كجا دارى ؟

فـرمود: اينك آهنگ مكّه دارم ؛ و چون به آن جا رفتم ، آن گاه در كار خويش از خداوند طلب خير مى كنم .

عـبدالله بن مطيع گفت : اى پسر دختر رسول خدا، در كارى كه قصدش راكرده اى خداوند برايت خـيـر بـخـواهـد، ولى مـن پـيـشـنـهادى دارم كه مى خواهم آن را از من بپذيرى ! حسين (ع) گفت : چه پيشنهادى ؟ اى پسر مطيع !

گـفـت : چـون به مكّه درآمدى ، از فريب كوفيان برحذر باش . چرا كه پدرت در اين شهر كشته شـد، بـرادرت را خـنجر زدند كه نزديك بود جان بسپارد. از اين رو در حرم بمان كه تو در اين دوران سـرور عـرب هـستى . به خدا سوگند كه اگر تو هلاك گردى ، خاندانت نيز با تو هلاك خواهند شد. والسلام .

گويد: امام حسين (ع) او را وداع گفت و برايش دعاى خير كرد.(633)

در روايـت ديـنورى در اخبار الطوال آمده است كه عبدالله بن مطيع به امام (ع) گفت : چون به مكّه رسيدى و خواستى از آن شهر به شهر ديگرى بروى ، از كوفه برحذر باش . چرا كه شهرى اسـت شـوم و پـدرت در ايـن شـهـر كـشته شد. برادرت را تنها گذاشتند و او را ناگهانى خنجر زدنـد كـه نـزديك بود جان سپارد. در حرم بمان ، چون مردم حجاز هچ كس را با تو برابر نمى دانند و سپس شيعيانت را از همه جا دعوت كن كه همگان نزد تو خواهند آمد.

امام (ع) فرمود: خداوند آنچه را كه دوست بدارد مقدر مى كند.(634)

امـا ابـن عـسـاكـر مـاجـراى ايـن ديـدار را بـه صـورت زيـر نقل مى كند:

هـنگامى كه حسين بن على از مدينه بيرون آمد و آهنگ مكّه داشت ، بر ابن مطيع گذشت كه سرگرم كندن چاهش بود؛ و به حضرت گفت : پدر و مادرم فدايت ، كجا؟ گفت : آهنگ مكّه دارم ؛ و يادآور شد كه شيعيانش در آن جا به وى نامه نوشته اند.

پـسر مطيع گفت : پدر و مادرم فدايت ، كجا؟ ما را از وجود خويش بهره مند فرما و نزد آنان مرو! ولى حـسـيـن نپذيرفت . آن گاه ابن مطيع گفت : اين چاه را آماده كرده ام و امروز براى نخستين بار به دلو ما آب آمده است . چه مى شد كه شما به درگاه خداوند دعا مى كرديد و برايش بركت مى خـواسـتـيـد. فـرمـود: قـدرى از آبـش بياور عبدالله دلوى آب آورد و امام از آن نوشيد، سپس آن را مضمضه كرد و در چاه ريخت . پس از آن ، آب چاه گوارا و فراوان گشت .(635)

عبدالله بن مطيع عدوى كيست ؟

اينك ما در محضر امام حسين (ع) در راه مكّه به مخاطبى از نوع ديگر برمى خوريم و او عبدالله بن مـطـيـع عـدوى اسـت . مـردى از قريش عافيت طلب و سودپرست . اهتمام او بر حفظ منزلت قريش و عـرب بـيـش از اهـتـمـام او بـه حـفـظ اسـلام اسـت . او نـه جـويـاى حـق اسـت و نـه اهـل يـارى و دفـاع از آن . در ادعـاى دوسـتـى اهـل بـيت ، با آن كه نسبت به منزلت ويژه آنان نزد خـداونـد تـعـالى آگـاهـى دارد، دروغـگـوسـت ؛ و امـام حـسـيـن (ع) وى را بـه طـور كامل مى شناسد!

از ايـن رو از كـنارش بزرگوارانه مى گذرد و به او توجّه نمى كند و در موضوع نهضت با او بـه صـراحـت سـخـن نـمـى گـويـد و آن طـور كـه بـه عـنـوان مـثال براى ام سلمه ، محمد بن حنفيه ، فرشتگان و مؤ منان جن ، جزئيات آينده نهضت را آشكار مى سازد، با او چيزى نمى گويد. بلكه تنها از هدف مقطعى خود يعنى مكّه برايش سخن مى گويد و از آن پس جز اين كه (چون به آن جا رفتم ، آن گاه در كار خويش از خداوند طلب خير مى كنم )يا (خداوند آنچه را كه دوست بدارد مقدر مى كند)، چيزى نمى گويد.

در گـفـت و گـويـش بـا امام (ع) در ديدار دوم (طبق روايت ارشاد) مى بينيم كه بيش ترين كوشش ابـن مـطيع اين است كه (حرمت عرب و حرمت قريش ) شكسته نشود؛ و مى بينيم كه خطاب به امام (ع) مـى گـويـد: (تـو در ايـن دوران سـرور هـمه عرب هستى )، كه نشان شدّت گرايش نژادى (قومى ) در عقل و جان اوست .

نـيز مى بينيم كه با وجود آگاهى به منزلت امام در اسلام و در ميان امّت و آگاهى از حقانيت قيام امـام (ع)، به ياريش برنمى خيزد و به او نمى پيوندد، بلكه همه توجّه او در اين خلاصه مى شود كه چگونه آب چاهش فراوان و شيرين شود، آن هم به بركت امام (ع).

عـافـيـت طـلبـى و سـودپـرسـتـى ذاتـى ، فـرصـت بـى مـانـنـدى را كـه در طـول زنـدگـى بـا گـذشـتـن امام بر عبدالله نصيب وى شد، از دست داد. در حالى كه بايد آن را غـنـيـمـت مى شمرد و به امام مى پيوست و با شهيد شدن در حضور آن حضرت دنيا و آخرت را به دست مى آورد، همت خود را تا آن جا پايين آورد كه در فراوانى و گوارايى آب چاهش خلاصه شد.

دروغ بودن ادعاى ابن مطيع مبنى بر دوستى امام (ع) هنگامى آشكار شد كه پس از شهادت امام (ع)بـه ابـن زبير پيوست و والى كوفه گرديد؛ و به جست و جوى شيعيان پرداخت و آنان را مى تـرسـانـد.(636) در رويارويى با قيام مختار نيز با شيعيان جنگيد و از خود قاتلان امـام حـسـيـن (ع) مـانـنـد شـمـر بن ذى الجوشن و شبث بن ربعى و ديگران عليه آنان كمك گرفت .(637)

در نـخـسـتـين خطبه اش در كوفه تصميم خود را بر اجراى فرمان ابن زبير مبنى بر رفتار با اهـل كـوفـه بـه سـيـره عـمـر بـن خـطـاب و عـثمان بن عفان اعلام داشت . اما پس از آن كه كوفيان خـواسـتار عمل به سيره على (ع) شدند از پذيرش ديگر سيره ها سرباز زدند، غافلگير شد. سـائب بـن مـالك اشـعـرى در برابر وى ايستاد و گفت : اما درباره بردن غنايم ما با رضايت ما، همه گواهى مى دهيم كه راضى نيستيم زيادى آن را از پيش ما ببرند، و ميان ما تقسيم نكنند و جز با سيره على بن ابى طالب كه تا دم مرگ در آن سرزمين با آن رفتار كرد، با ما رفتار نشود. ما نيازى نداريم كه درباره غنايم ما و خود به سيره عثمان يا عمر رفتار شود، هر چند كه براى ما آسان تر هم باشد...(638)

آيا در آستانه كوچ امام از مدينه نامه اى به ايشان رسيد؟

ايـن كـه در دوران مـعـاويـه مـيـان امـام حـسـين (ع) و شيعيانش در عراق و حجاز و ديگر سرزمين هاى اسلامى آن روزگار نامه هايى رد و بدل شده باشد طبيعى است .

امـا سـؤ ال تـحـقـيـقـى مـا در ايـن زمـيـنـه پـيـرامـون ايـن اسـت كـه در اثـنـاى دو سـه روز قبل از سفر امام از مدينه نامه هايى به ايشان رسيده باشد. يعنى از هنگامى كه خبر مرگ معاويه رسـيـد. و از آن حـضـرت خـواسـتـه شـد كـه بـا يـزيـد بـيـعت كند، تا هنگامى كه از مدينه منوره كوچيدند.

در اين جا سه روايت وجود دارد كه حاكى از حصول چنين امرى است :

يـكـم ـ و آن روايـتـى اسـت از ابـن عـسـاكـر كـه در مـاجـراى ديـدار نـخست امام با عبدالله بن مطيع نقل شد؛ و راوى در آن جا گفته است كه امام (ع) پس از پاسخ به ابن مطيع مبنى بر اين كه به مكّه مى رود (يادآور شد كه شيعيانش در آن شهر به وى نامه نوشته اند).

آنـچـه از ظـاهـر ايـن سخن به ذهن مى آيد اين است كه شيعيان امام (ع) در مكّه به وى نامه نوشته اند؛ و اين ممكن نيست كه اين نامه ها چند روز پيش از رسيدن خبر مرگ معاويه به مدينه نوشته و در دو سه روز پيش از حركت امام از مدينه فرستاده شده باشد. زيرا كه مسافت ميان مكّه تا مدينه در يـك سـفـر بـا شـتـاب دسـت كـم سـه روز وقـت مى گيرد. اما اگر اين نامه ها پس از خبر مرگ مـعـاويـه نـوشـته و فرستاده شده باشد، بدون شك در چند روز، پيش از سفر به امام (ع) نمى رسـيـد. بـلى ، هـنـگـامى كه آن حضرت در راه مكّه بوده و مسافت زيادى از مدينه دور شده است مى شود كه به وى رسيده باشد، اين در بهترين فرض هاست .

اما اگر كسى در ادامه روايت تاءمل بورزد، درمى يابد كه ابن مطيع ، بلافاصله پس از اين به امـام (ع) مـى گـويد: (پدر و مادرم فدايت ، كجا؟ ما را از وجود خويش بهره مند فرما و نزد آنان مرو!)

بـدون شـك ابـن مطيع امام (ع) را نه از رفتن به مكّه ، بلكه از كوفه منع كرده است ؛ و اين خود دليل اين است كه نامه هاى ياد شده از كوفه بوده است و نه از مكّه ! در اين جا به هم آميختگى متن روايـت ، مـيـان ديـدار اول و دوم ابن مطيع با امام (ع) روشن مى شود. چرا كه امام در ديدار دوّمشان با ابن مطيع درباره نامه هاى اهل كوفه سخن گفته است و نه در ديدار نخست ، چرا كه نامه ها در مكّه به امام رسيد و امام نيز پيش از رسيدن نامه ها در آن شهر بود.

دوم : ايـن روايـت كـه صـاحب عقد الفريد آن را نقل كرده است ، به هم آميختگى وقايع دو ديدار در روايت ابن عساكر را روشن تر مى سازد. در آن روايت آمده است : (حسين (ع) بر عبدالله بن مطيع گـذشـت كه بر سر چاهش بود، چون حسين (ع) بر عبدالله فرود آمد، وى گفت : اى اباعبدالله ، خداوند پس از تو به ما آب گوارا ننوشاند، آهنگ كجا داريد؟ فرمود: عراق ! گفت : سبحان الله ، چرا؟ فرمود: معاويه مرده و بيش از (يك بار) نامه دريافت داشته ام . گفت : اباعبدالله ، چنين مـكـن . به خدا سوگند كه مردم عراق حرمت پدرت را كه بهتر از تو بود پاس نداشتند، چگونه بـا تـو چـنـيـن كـنند؟ به خدا سوگند، اگر تو كشته شوى ، همه حرمت ها پس از تو شكسته مى شود! و حسين رفت تا به مكّه رسيد...)(639)

اين روايت با بسيارى از روايت هاى مربوط به ديدار نخست ، يعنى ديدار پس از مدينه ، مغايرت دارد. زيـرا حـاكـى از آن است كه امام در اين ديدار به ابن مطيع جز قصد رفتن خود به مكّه چيزى نگفت و سخنى از رفتن به عراق به ميان نياورد!

وانگهى چگونه مى توان تصور كرد كه ، پس از انتشار خبر مرگ معاويه و هنگام حضور امام در مـديـنـه يك بارِ نامه به ايشان رسيده باشد، در حالى كه از نظر تاريخى ثابت است كه مردم مـكـّه انـدكـى پـس از رسـيـدن امـام (ع) بـه مـكّه از مرگ معاويه خبردارشدند؛ و بعد به امام نامه نوشتند و او را نزد خود دعوت كردند.

نـاقـل ايـن روايـت ـ بر فرض درستى آن ـ دانسته يا ندانسته ميان حوادث اين دو ديدار خلط كرده اسـت و از نـظـر تاريخى مسلّم است كه دعوت نامه هاى كوفيان ، در مكّه به امام (ع) رسيد نه در مدينه .

سـوم : روايـتـى است كه صاحب (اسرار الشهادة ) به گفته خودش از برخى شاگردان اديب و شـاعـر عـرب مـورد اعـتـمـادش نـقـل مـى كـنـد و ايـن شـخـص مـورد اعـتماد در مجموعه اى منسوب به فـاضـل اديـب ، مـقـرى ، بـدان دسـت يـافـتـه و از آن جـا نـقـل كـرده اسـت . روايـت چـنـيـن اسـت : (عـبـدالله بـن سـنـان كـوفـى از پـدرش ، از جـدش نـقـل مـى كـنـد كـه گـفـت : هـنـگـامـى كـه حـسـيـن (ع) در مـديـنـه بـود بـا نـامـه اى از اهل كوفه نزد او رفتم . پس از آن كه نامه را خواند و بر مضمونش آگاهى يافت گفت : سه روز مـنـتـظـر مـن بـاش . در مدينه ماندم و سپس هنگامى كه آهنگ رفتن به عراق داشت نزدش رفتم و با خـودم گـفـتـم مـى روم و مـى بـيـنـم كـه مـهـتـر حـجـاز چـگـونـه سـوار مـى شـود و چـه جـلال و مـقـامـى دارد...)(640) آن گـاه راوى بـه نـقـل اين كه چگونه بنى هاشم محرم هايشان را از زن و فرزند امام حسين (ع) بر كجاوه ها سوار كردند و سپس خود امام و بنى هاشم چگونه سوار شدند مى پردازد.

ايـن روايـت ـ بـر فـرض درسـتى اش (كه چنين نيست )(641) ـ تنها روايتى است كه از رسـيـدن نـامـه هـاى اهـل كوفه به امام ، در دوران پس از خوددارى از بيعت با يزيد، پس از مرگ معاويه يا يك روز پيش از آن خبر مى دهد.

بـدون شـك ايـن نـامـه در شـمـار آن دسـته از نامه هايى است كه كوفيان پيش از آگاهى از مرگ معاويه براى امام (ع) نوشتند. چرا كه خبر مرگ معاويه ـ بر پايه شواهد گوناگون تاريخى ـ هنگامى به كوفيان رسيد كه امام (ع) وارد مكّه مكرمه شد، يا در مسير راه بود.

از هـمـه آنـچـه در ايـن قـضـيـه گـفتيم نتيجه مى گيريم : هنگامى كه امام (ع) در مدينه بود ـ در فـاصـله مـيـان اعـلام خـوددارى از بـيعت با يزيد تا خروج از آن شهر ـ هيچ نامه اى كه حاكى از آگـاهـى كـوفـيـان از مـرگ معاويه و دعوت از امام نزد خودشان باشد، به ايشان نرسيد؛ و همين طور از مكّه و يا هيچ شهر ديگرى .

در آستانه مكّه مكرمه

روايت الفتوح مسير حركت امام حسين (ع) با كاروان شهادت را از مدينه تا اطراف مكّه و جايى كه كـوه هـاى شـهـر ديـده مـى شـود دنـبال مى كند و مى گويد: و رفت تا به مكّه رسيد، چون از دور چشمش به كوه هاى مكّه افتاد، آغاز به تلاوت اين آيه شريفه فرمود:

(وَ لَمَّا تـَوَجَّهَ تـِلْقـَاءَ مـَدْيـَنَ قـَالَ عـَسـَى رَبِّى اءَنْ يـَهـْدِيـَنـِى سـَوَاءَ السَّبِيلِ(642))(643)

در روايت اخبار الطوال آمده است :

(آن گـاه عـنـان [مـركـبـش را] رهـاكـرد و رفـت تـا بـه مـكـّه رسـيـد و در شـعـب عـلى (ع) فـرود آمد...).(644)

و روايت ابن عساكر مى گويد:

(آن گاه حسين (ع) در خانه عباس بن عبدالمطلّب فرود آمد...).(645)