هدايتگران راه نور
زندگانى امام حسين ‏عليه السلام

آية الله سيد محمد تقى مدرسى
مترجم : محمد صادق شريعت

- ۴ -


قيام عاشورا

معاويه و حكومت سلطنتى‏

بايد دانست كه خلافت در بينش اسلامى پديده‏اى موروثى نبود. امّاكسانى كه در عهد عثمان، راه خلافت را براى خود هموار كرده بودندمى‏خواستند آن را موروثى كنند. روزى در مجلسى كه جمع بسيارى ازبنى‏اميّه در آن گرد آمده وامام على‏عليه السلام و عثمان نيز در آن حاضر بودند،ابو سفيان سر كرده مخالفانى كه جنگهاى خونبارى براى جلوگيرى ازانتشار اسلام بر پا كرده بود، نيز در اين مجلس شركت جُست. او اينك‏شيخ بنى اميّه بود و در نزد آنان مردى محترم به شمار مى‏رفت. بنى‏اميه نيزدر آن روز تنها حزب حاكم بر دستگاهها و نهادهاى سياسى حكومت‏اسلامى محسوب مى‏شدند. ابو سفيان كه ديگر بينايى خود را از دست داده‏بود، با عصايى كه در دست داشت راه خويش را پيدا مى‏كرد. او در آن‏هنگام احساس كرده بود كه عمرش سر آمده و بزودى مرگ وى را در كام‏خود فرو خواهد برد. چون نشست از يكى از حاضران پرسيد: آيا در اين‏مجلس كسى غير از فرزندان اميّه حضور دارد؟ مرد پاسخ داد: در اين‏مجلس غريبه‏اى نيست.

ابو سفيان وقتى از اين بابت مطمئن شد، خطاب به حاضران گفت:

حكومت را مانند توپ بين خود دست به دست بگردانيد. پس سوگندبه‏كسى‏كه ابوسفيان به‏او سوگند مى‏خورد نه‏بهشتى وجود دارد ونه دوزخى. همه حاضران به او گوش فرا داشتند و سخنانش را به گوش سپردند. درآن مجلس كسى جز امير مؤمنان على‏عليه السلام بر او اعتراض نكرد. اميرمؤمنان‏او را به خاطر آشكار داشتن كفرش مورد نكوهش قرار داد. امّا ابو سفيان‏زبان به پوزش گشود و گفت: من گناهى ندارم بلكه فريب سخن مردى راخوردم كه گفت در اين مجلس غريبه‏اى حضور ندارد و گرنه از عاقبت‏انديشى به دور بود كه من آشكارا چنين سخنانى بگويم.

اين مجلس به پايان رسيد و آن جمع پراكنده شدند. امّا با اين وجود اين‏مجلس تأثير بزرگى در آينده اوضاع سياسى مسلمانان گذارد.

آرى سخنان ابو سفيان از توطئه‏اى قديمى پرده برداشت و نخست‏حزب حاكم اموى و سپس هر كس كه خواهان دستيابى به قدرت بودومى‏خواست به خاطر كينه‏ها و دشمنيهاى گذشته، نهادهاى اسلامى را ازميان ببرد، بدان جامه تحقيق پوشاند.

هدف از موروثى كردن خلافت، تسلّط بر حكومت بود تا پس از آن‏بتوانند هر كار كه خواستند، انجام دهند.

ابو سفيان و ديگر همفكرانش، در اين راه هر مشكلى را آسان و هرزشتى را زيبا جلوه مى‏دادند چرا كه آنان به بهشت و دوزخى باور نداشتندو به پيامبرصلى الله عليه وآله و جانشين او بى اعتنا بودند. هيچ باك نداشتند اگر آرمان‏مقدّس و شريفى لكه دار و آلوده مى‏شد و يا از فردى خوشنام به بدى يادمى‏شد. زيرا فرا روى آنان آينده‏اى بود كه استفاده از هر وسيله‏اى را درجهت رسيدن بدان، براى ايشان توجيه مى‏كرد و حتى وسايلى كه براى نيل‏به اين هدف به كار گرفته مى‏شد مقدّس و محترم به شمار مى‏آمد. اين طرزانديشه كاملاً شبيه تفكّر جاهلانه‏اى بود كه از مغزهاى خالى و پوشالى‏آنان تراويده بود. هنگامى كه با رويدادهايى كه از اواخر روزگار خلافت‏عثمان تا به روى كار آمدن دولت عبّاسيان همراه شويم، در خواهيم يافت‏كه بهترين و صحيح ترين تفسير براى روشن كردن روند اين رويدادهاهمان سخن ابوسفيان و اعتقاد وى و پيروان اوست.

جنگهايى كه در عصر خلافت امام على به وقوع پيوست و حرمتهايى‏كه در دوران حكومت معاويه ناديده گرفته شد و حمله‏هايى كه درروزگار حكومت يزيد روى داد و نبردها و جنگهاى ديگرى كه در دوران‏حكومت ساير خلفاى اموى صورت پذيرفت، همه و همه بر مبناى همين‏اصل و براى تحقّق بخشيدن به اين نقشه قديمى و كهنه به اجرا در آمد.

حزب اموى جز به غارت اموال و تشكيل سلطنت و به بندگى گرفتن‏تمام مردم، آن هم به هر وسيله نمى‏انديشيد. بنابر اين هر كس بخواهدرخدادهاى سياسى را در اين برهه طولانى از اين حقيقت آشكار )سخن‏ابو سفيان( جدا كند در حقيقت معلول را از علّت و مسبّب را از سبب‏خويش جدا كرده است.

حق موروثى‏

بدين گونه بود كه حزب اموى از همان روز كه عثمان كه به خلافت راه‏يافت خواست آن را حق شخصى و موروثى از آن خود جلوه دهد. امّامسلمانان با بيدارى خويش و هشدار برخى از صحابه بزرگ رسول‏اكرم‏صلى الله عليه وآله همچون ابوذر غفارى و عمرو بن حمق، اين توطئه را به خوبى‏احساس كردند و آتش انقلابى را بر افروختند كه كاخ و آمال و آرزوهاى‏بنى اميّه را در هم كوفت و رؤياهاى شيرين آنان را كه بر پايه خلافت‏عثمان بنا شده بود، تيره و تار ساخت.

امّا بنى‏اميّه براى رسيدن به حكومت، تز خود را به گونه ديگرى مطرح‏كردند. و چنان كه مى‏دانيد به خونخواهى عثمان برخاستند. اين نخستين‏نشانه‏اى بود بر آن كه آنان خود را پس از عثمان وارث خلافت اومى‏پنداشتند واگر غير از اين بود، مى‏توانستند پس از آنكه با ديگرمسلمانان همصدا شوند وبا امام على‏عليه السلام بيعت كنند، به خونخواهى‏عثمان برخيزند. ولى آنان چنين قصدى نداشتند. بلكه حكومتى همچون‏حكومت روم و ايران را خواهان بودند كه در آنها فرزند، وارث تاج‏وتخت پدر مى‏شد و حتّى پسر شيره خواره‏اى مى‏توانست پس از پدرش به‏سلطنت رسد.

امّا معاويه به همين ادعا بسنده نكرد. بلكه پيراهن عثمان را در شام‏برافراشت و پنجاه هزار مرد جنگى زير آن گرد آمده بر مظلوميت عثمان‏گريستند و محاسنشان به اشك چشمانشان آلوده شد.

آنگاه پيراهن عثمان را بر فراز نيزه خويش بر افراشتند و با خدا پيمان‏بستند كه شمشيرهاى خود را در نيام نكنند مگر آنكه قاتلان عثمان رابكشند يا خود كشته شوند.

آيا شيوه معاويه، براى قصاص قاتلان عثمان درست بود؟ آيا طريق‏قصاص، آن بود كه از بيعت با خليفه جديدى كه منتخب مهاجران وانصاردر مدينه و تمام مسلمانان جهان اسلام بود، سرباز زند؟

آيا طريق خونخواهى عثمان آن بود كه معاويه از بيعت با على‏عليه السلام خوددارى كند و در آن شرايط حساس و ناهنجارى كه هيچ چيز جز پر كردن‏خلأها ووحدت كلمه مفيد واقع نمى‏شد، بر حكومت امام على بشورد؟

آيا نشانه علاقمندى و محبّت معاويه به عثمان آن بود كه پيراهن‏آغشته به خونش را چونان درفشى بر افرازد و به بهانه آن تمام انگيزه‏هاواحساسات جاهلى را جان بخشد و يكى از بدترين جنگهايى كه اسلام رادچار تزلزل ساخت وبسيارى از مسلمانان را نابود كرد، به وجود آورد؟!(19)

هدف تنها انتقام از قاتلان عثمان نبود و گرنه چرا معاويه نامه‏هايى‏جداگانه به طلحه و زبير نوشت و هر يك از آنان را به نام اميرمؤمنان يادو ادعا كرد كه آنان به خلافت از على سزاوارترند و براى رسيدن آنان‏به خلافت از آنها پشتيبانى مى‏كند و پيشاپيش برايشان از شاميان بيعت‏گرفته است؟! بلكه مقصود معاويه آن بود كه در جهان اسلام، آشوب‏وهرج و مرج پديد آيد و در اين ميان خود به حكومتى كه همواره‏آرزويش را در سر مى‏پروراند دست يابد و البته حزب اموى نيز در پشت‏صحنه اين هدف شوم جاى داشت.

به صحنه ديگرى توجّه كنيد. هنگامى كه معاويه در اجراى توطئه خودموفق شد و به لطف ايادى و عوامل خود توانست حكومت را از دست‏صاحبان شايسته‏اش بيرون كند و به تمام اهداف و خواسته‏هايش برسد،در صدد اين انديشه بر آمد كه يزيد، فرزند شرابخوار و قمار بازش را پس‏از خود به جانشينى بگمارد. اين رويداد را نمى‏توان جز بدانچه پيش از اين گذشت، تفسير كرد.مسأله عميقتر از آن است كه ما فكر مى‏كنيم. جانشين كردن يزيد، تنهاجانشينى پسر از پدر نبود بلكه تحويل خلافت به دست پادشاهى اموى‏وستمكاره بود. مروان بن حكم نيز در روزگار خلافت عثمان به همين‏نكته اشاره كرد، وى هنگامى كه مردم گرداگرد مركز حكومت عثمان راگرفته بودند و از وى حقوق مشروع خود را مى‏خواستند به آنها خطاب كردوپرسيد: از "حكومت ما" چه مى‏خواهيد؟ پس اين حكومت شماست كه مى‏خواهيد آن را با چنگ و دندان دردستتان باقى نگه داريد. تمام رخدادهايى كه در اين مسير به وقوع پيوست‏نيز اين تفسير را تأييد و تأكيد مى‏كند. حتى روزى يكى از هواداران بنى‏اميّه به مسجدى كه شمارى از سران و بزرگان مسلمان نيز در آن حضورداشتند آمد و بر منبر نشست. معاويه آن روز در صدر مجلس نشسته‏ويزيد نيز در كنارش جاى گرفته بود. مرد نخست به معاويه و آنگاه به‏يزيد نگريست و در حالى كه شمشيرش را در هوا تكان مى‏داد، گفت:

اميرمؤمنان اين است )معاويه(. پس اگر مُرد اين )يزيد( خليفه است.آنگاه، در حالى كه شمشيرش را مى‏جنباند، گفت: وگرنه اين خليفه است)اشاره به شمشير(. مردم نيز از ترس آخرين خليفه‏اى كه آن مرد معرفى‏كرده بود، يعنى همان شمشير بران و پر نيرنگ، سخن او را پذيرفتند.

معاويه مُرد و يزيد به واليانش طى نامه‏اى دستور داد كه براى او ازمردم بيعت گيرند. نامه او به مدينه رسيد. در پى اين دستور، حاكم مدينه‏از امام حسين بن على‏عليه السلام خواستار بيعت با يزيد شد. امّا همان طور كه‏انتظار مى‏رفت آن‏حضرت از بيعت با يزيد خود دارى كرد و خانواده‏ويارانش را جمع آورد وبراى علنى كردن قيام و انقلابش به سوى مكّه‏رهسپار شد. هدف آن‏حضرت از اين انقلاب، تنها از ميان بردن يزيد نبودبلكه وى مى‏خواست ريشه حزب اموى را از بيخ بر كند و بر تيرگى‏وظلمتى كه بر جهان اسلام سايه افكنده بود، خاتمه بخشد. بى گمان اين‏قيام به سود امام حسين‏عليه السلام تمام مى‏شد.

امام حسين‏عليه السلام در نظر داشت چند روزى در مكّه مكرّمه اقامت‏گزيند. مردم به جايگاه والاى آن‏حضرت در نزد پيامبرصلى الله عليه وآله و نيز به سابقه‏درخشان وى در مكتب اسلام و به استوارى گامهاى او در مسايل مربوط به‏مسلمانان بخوبى آگاه بودند.

يزيد صد مرد مسلّح براى ترور امام حسين‏عليه السلام به مكّه فرستاد. امام كه‏از توطئه يزيد آگاه شده بود، از اقامت در مكه منصرف شد و تصميم‏گرفت به سمت كوفه حركت كند. چرا؟ تغيير تصميم آن‏حضرت منوط برعواملى بود كه مى‏توان در اينجا به طور خلاصه بدانها اشاره كرد:

1 - اگر امام حسين‏عليه السلام عليه بنى اميّه اعلان جنگ مى‏داد، هواداران‏حكومت در مكّه بسيار بودند و ممكن بود حادثه‏اى در مكّه اتفاق افتد كه‏با قداست و حرمت خانه خدا منافات داشته باشد. از طرفى اگر امام‏حسين در اينجا به جنگ مى‏پرداخت و پيروز مى‏شد، باز هم بى فايده‏بود. زيرا در پس او دولتى نيرومند و مسلّح وجود داشت كه نيروهايش درهمه جا پراكنده و آماده بودند و تنها رسيدن يك سپاه كوچك از طرف‏حكومت براى خاموش كردن آتش اين انقلاب كافى به نظر مى‏رسيد. ازطرفى حكومت بنى‏اميّه، همواره در مكّه پايگاهى محكم براى خودداشت در حالى كه همان وقت كوفه بزرگترين نيروى اسلامى را در خودجاى داده بود.

بايد به اين عامل نيز اين نكته را افزود كه در مكّه مزدوران بنى اميّه‏بسيار بودند و احتمال داشت كه آنان رواياتى جعل كرده به امام نسبت‏دهند كه ساحت آن‏حضرت از آن تهمتها پاك بود. چنان كه پيش از وى‏همين كار با اميرمؤمنان‏عليه السلام و به دست ابو هريره صورت پذيرفته بود.

تنها چيزى كه براى امام حسين‏عليه السلام اهميّت داشت آن بود كه مردم‏بدانند كه او بر حق است و دشمنانش بر باطل و بدين وسيله آنان نيز به راه‏حق كه خود وى تبلور آن بود بپيوندند و از راه باطل كه دشمنانش‏نمايندگان آن بودند، دورى گزينند.

اگر هم امام حسين اعلان جنگ نمى‏داد، باز هم نتيجه آن بود كه‏به شمشير همين كسانى كه از جانب حكومت مأموريت يافته بودند تاآن‏حضرت را بكشند و زير لباسهاى احرام سلاح حمل كرده بودند،كشته شود.

2 - ابن زبير در مكّه سكونت داشت و خود را براى خلافت از امام‏حسين‏عليه السلام شايسته‏تر مى‏پنداشت. بنابر اين براى او مهم نبود كه براى ازميان برداشتن رقيب خود با يزيد، كه ادعا مى‏كرد از دشمنان اوست،دست دوستى دهد. هم چنان كه پدرش، زبير، نيز همين كار را در جنگ‏جمل كرد. در آن جنگ زبير به صفوف مخالفان على‏عليه السلام، كه مخالفان‏خود وى نيز بودند پيوست، تا بدين وسيله خلافت را به خود اختصاص‏دهد. از طرفى امام حسين نيز نمى‏خواست خود را با فرزند زبير درگير كند.چرا كه مسأله مهم‏ترى وجود داشت و آن اينكه خلافت در شام به‏فرمانروايى ستمكاره رسيده بود و اين انحراف، خلافت را از مسير حق‏خارج كرده و به طرف باطل سوق داده بود و قطعاً اين مسأله، از جريان‏ابن زبير مهمتر و تلختر بود.

3 - همين كه امام حسين‏عليه السلام در هنگامى كه مردمان از هر گوشه‏وكنار، در روز هشتم ذى حجّه، به سوى خانه خدا مى‏آمدند، از مكّه‏خارج مى‏شد، خود تبليغى بزرگ براى اعلان مقصودش بود. بلكه مى‏توان‏گفت كه همين حركت به تنهايى براى بيدارى مردمان شهرهايى كه ازپايتخت خلافت دور و از رويدادهايى كه در آنجا مى‏گذشت، بى‏خبربودند كافى جلوه مى‏كرد.

آنگاه امام حسين با قافله شكوهمند خود به سوى كوفه رهسپار شد.مردم كوفه پيروى خود را از امام اعلان كرده و با وى دست بيعت داده‏بودند. آنان به امام حسين وعده داده بودند كه همان طور كه در كنار پدرش‏على‏عليه السلام به جنگ با شاميان پرداختند اينك نيز حاضرند در ركاب امام‏حسين با آنان نبرد كنند.

مسلم بن عقيل پسر عموى امام حسين كه فردى متنفّذ و امين بود،به عنوان رهبر آنان برگزيده شد.

امّا اندكى بعد طوفانهاى سياه وزيدن گرفتند و چنان كه امام حسين‏عليه السلام‏خود بيان مى‏كند، هواداران و يارانش خوار مى‏شوند و بيعتش را زير پامى‏نهند وسپاهش زير ترهيب و ترغيب نيروى شام از ميان مى‏رود.

اضافه بر اين عوامل، سبب ديگرى هم بود كه حركت تاريخ را دگرگون‏ساخت و آن پاى بندى ياران امام حسين‏عليه السلام به حق، حتّى در سخت ترين‏وطاقت فرساترين شرايط، بود. حال آن كه شاميان در مقابل، از ارتكاب‏هيچ جنايت و ترور و نيرنگى باك نداشتند.

براى اثبات اين نكته تنها دو ماجرا را نقل خواهيم كرد تا با نگرش‏بدانها بتوان تفاوت‏ميان حركت وجهت‏گيرى ميان امام‏حسين‏عليه السلام و يزيدويارانشان را دريافت.

مسلم بن عقيل حاكم مطلق كوفه بود و عبيد اللَّه بن زياد به كوفه آمد تابلكه اوضاع را به سود بنى اميّه تغيير دهد. يكى از بزرگان كوفه به نام"هانى بن عروه"، در بستر بيمارى بود. ابن زياد تصميم گرفت به عيادت‏هانى رود تا شايد بدين وسيله او را با خود همراه كند.

مسلم در خانه هانى بود و هانى كه از آمدن زياد مطلّع شده بود به‏مسلم دستور داد در نهانگاهى پنهان شود تا چون فرستاده يزيد و فرمانده‏امويّان كوفه به خانه‏اش آمد، مسلم از نهانگاه خويش بيرون آيد و گردن‏ابن زياد را بزند و از شرّ او و يزيد خود را خلاص كند.

ابن زياد به عيادت هانى آمد و هانى لحظه به لحظه در انتظار آن بودكه مسلم از نهانگاه خويش بيرون آيد و كار را يكسره سازد. امّا دقايق‏ولحظات سپرى مى‏شد. و مسلم به قولى كه داده بود عمل نمى‏كرد. هانى‏شروع به خواندن اشعارى كرد كه به نحوى مسلم را بر كشتن ابن زيادترغيب مى‏كرد. ابن زياد كه تا حدودى متوجه اين مسأله شده بود با ترس‏از خانه هانى گريخت.

با رفتن ابن زياد، مسلم از نهانگاهش بيرون آمد. هانى او را موردنكوهش قرار داد كه چرا در كشتن ابن زياد سهل انگارى و تعلّل كردى؟

مسلم در پاسخ گفت: رسول خداصلى الله عليه وآله فرمود:

"مسلمان پيمان شكنى نمى‏كند".

سخن رسول خدا اولين و آخرين ميزان و مقياس براى حركت در منطق‏ياران امام حسين بود. زيرا آنان هدفى جز رسيدن به خشنودى خدانداشتند و هيچ گاه خشنودى خداوند به نافرمانى او منجر نمى‏شودونمى‏توان با انجام معصيّت، مدعى اطاعت از خداوند شد.

امّا اوضاع واژگون شد و مسلم به شهادت رسيد. امام حسين‏عليه السلام در راه‏آمدن به كوفه خبر شهادت مسلم را دريافت كرد. حال آن كه آن‏حضرت درآن شرايط به يارانى نياز داشت كه او را يارى رسانند و كمكش كنند. چراكه پيشاروى امام شهر كوفه بود كه از يارى وى دست كشيده بود و درپشتش مكّه بود كه مخالفان امام اعمّ از ياران بنى‏اميّه و ديگران در آن گردآمده بودند. در برابر اين همه مخالفت تنها در حدود هزار نفر با امام‏حسين‏عليه السلام بودند و شرايط اقتضا مى‏كرد كه آن‏حضرت به هر وسيله‏اى كه‏شده همين تعداد ياران خود را نيز از دست ندهد.

امّا آن‏حضرت موضوع را بصراحت با ياران خود در ميان گذارد و به‏آنان گفت كه حكومتش در كوفه ساقط شده و به موقعيّت دشوارى گرفتارآمده است و هر كس كه بخواهد مى‏تواند از اين سپاه جدا بشود و به‏راه‏خود رود. به خطبه امام پس از سقوط كوفه توجه كنيد :

"اى مردم! من با اين تصور كه مردم عراق با من هستند شما را گردآوردم واينك گزارشى دردناك از پسر عمويم به من رسيده كه دلالت براين دارد كه شيعيان ما از يارى ما دست برداشته‏اند. پس هر كس از شما كه‏بر جنگ شمشيرها و تيزى نيزه‏ها صبر مى‏كند با ما همراه شود و گرنه بازگردد".(20)

هدف امام حسين‏عليه السلام از قيامش جز خدا نبود براى همين چنان عمل‏مى‏كرد كه خداوند مى‏خواست، صريح و واضح و بدون مكر و نيرنگ.

حال بد نيست در باره ياران يزيد به نقل دو ماجراى تاريخى بپردازيم:

1 - ابن زياد، هانى بن عروه يكى از رهبران و بزرگان شيعى كوفه را به‏اين بهانه كه مى‏خواهد در باره برخى از امور با وى مشورت كند به حضورخود طلبيد، هانى فريب ابن زياد را خورد و به قصر امارت رفت چون‏وارد آن مكان شد او را دستگير و شكنجه كردند و سپس به شهادتش‏رساندند. اين در حالى بود كه آنان به هانى قول داده و سوگند خورده بودندكه با وى كارى ندارند.

2 - پيروان امام على‏عليه السلام در پى هانى به قصر الاماره آمده، گرداگرد آن‏را به محاصره خود در آوردند و خواستند هانى را كه به فريب او را به‏قصر الاماره برده بودند، آزاد كنند. حال آن كه هانى در آن لحظه اصلاً درقيد حيات نبود.

ياران و هواخواهان بنى‏اميّه‏از فراز قصر به‏معترضان، اطمينان مى‏دادندكه هانى زنده است و پس از پايان شورا به ميان آنان باز خواهد گشت.

سپس آنان را به آمدن سپاهيان شام كه اينك به نزديكيهاى كوفه‏رسيده بود، تهديد كردند و با بذل و بخشش اموال فراوان از خزانه‏بيت المال در جلب آنان كوشيدند.

كوفيان اندك اندك به تفرقه دچار شدند تا آن كه كوفه كاملاً در دست‏بنى اميّه افتاد. نخستين كارى كه آنان انجام دادند كشتن مسلم پس از به قتل‏رساندن هانى بود.

آنچه از مطالعه و بررسى تاريخ نهضت حسينى به دست مى‏آيد آن‏است كه سبب سقوط آن، همين وعده‏هاى دروغين و تهديدهاى پر حيله‏ونيرنگ بوده است.

ابن زياد پس از تسلّط كامل بر كوفه لشكرى به نام جنگ با تركان‏وديالمه گرد آورد. چون كاروان امام حسين به نزديكى كوفه رسيد، ابن‏زياد اين سپاه را به رويارويى با امام فرستاد تا او را دستگير سازند و يا به‏قتلش برسانند. نخستين سپاهى كه از اين لشكر با امام حسين رو به رو شدمتشكل از هزار مرد جنگى بود كه فرماندهى آنان را حر بن يزيد رياحى برعهده داشت.

"حُر" از امام خواست كه يا بيعت كند و يا آنكه دست بسته به كوفه‏آيد. امام حسين‏عليه السلام پيشنهاد او را نپذيرفت و راهى بين راه كوفه و مدينه‏را انتخاب كرد. حر نامه‏اى به ابن زياد نوشت و ابن زياد بر لزوم جنگ باامام حسين دستور داد. سپاهى كه شمار آنان به بيش از سى هزار تن‏مى‏رسيد به رويارويى امام شتافت. اين دو سپاه در جايى به نام كربلا(21) بايكديگر رو به رو شدند.

روز نهم ماه محرّم الحرام بود كه نامه ابن زياد به عمر سعد فرمانده‏سپاه بنى‏اميّه رسيد. ابن زياد در اين نامه فرمان داده بود كه نخست آب رااز دسترس حرم رسول خداصلى الله عليه وآله ببندند و سپس با آنان جنگ كنند.

امام يك شب از آنان مهلت خواست. چون روز دهم محرّم فرا رسيديزيديان بر خيمه‏گاه ابا عبد اللَّه يورش آوردند. هفتاد و دو تن از ياران‏دلاور امام حسين به مقاومت و مبارزه پرداختند و پس از آنكه‏دلاوريهاى بسيارى از خود نشان دادند، يكى پس از ديگرى به خون‏خويش غلتيدند.

برادران امام نيز در اين ميدان كشته شدند كه در رأس آنان بايد ازحضرت ابو الفضل العباس‏عليه السلام ياد كرد. فرزندان امام حسين‏عليه السلام نيز به‏شهادت رسيدند. حتى فرزند كوچك و شير خواره وى در آغوشش كشته‏شد. ديگر كسى جز آن‏حضرت زنده نبود. امام حسين خود به تنهايى برصفوف دشمنان حمله‏ور شد وشجاعتى بزرگ از خود نشان داد.

شمار بسيارى از سپاه كوفه كشته شدند. هنوز ساعاتى نگذشته بود كه‏تقدير با تير غدّار خويش به دست حرمله و با سر نيزه خويش به دست‏سنان بن انس وبا شمشيرش به دست شمر بن ذى الجوشن بر آن‏حضرت‏هجوم آوردند. لحظاتى بعد امام حسين تشنه و مظلوم بر خاك افتاد... براو و يارانش هزاران درود! پس از اين واقعه دهشتناك كه با شهادت سيّدالشّهداء و ياران پاكش درسرزمين كربلا آن هم به شكلى فاجعه بار به پايان رسيد مردم تمام نقاطجهان اسلام از اين ماجرا آگاه شدند و تخت بنى اميّه به لرزه افتاد.

زمانى دراز نگذشت كه آتش انقلاب در هر گوشه و كنارى بر افروخته‏شد ودر نهايت حكومت اموى از صحنه تاريخ محو گرديد.

امّا مشكل با سقوط بنى اميّه كاملاً تمام نشده و حكومت اسلامى‏همچنان از مجراى صحيح خود منحرف بود. با اين وجود قيام سيّدالشّهداءو نهضت بزرگ وى جبهه‏اى نيرومند و متّحد پديد آورد كه در برابر هرگونه انحرافى كه از سوى جنايتكاران اعمال مى‏شد، ايستادگى مى‏كرد.

در واقع اگر ما رويدادهاى تاريخى را به دقت مورد مطالعه قراردهيم، در خواهيم يافت كه هرگونه دعوت راستين و صادقى در اين دوران‏دراز، جوشيده از نهضت عاشوراى امام حسين‏عليه السلام بوده است.

بدين سان مى‏توان گفت كه قيام امام حسين همواره به عنوان پايگاهى‏اصيل براى حركات اصلاح طلبانه در تاريخ اسلام مطرح بوده است و تا ابدنيز چنين خواهد بود.