با من حرف بزن
نگاهي به حوادث عصر عاشورا

احمد پهلوانيان

- ۴ -


سلام بر عشق

هميشه زندگى من در تنهايى بوده است؛

در حياط خلوت خانه ساكت دلم، نشستن و با خدا حرف زدن،زيبايى دلنشينى براى من داشته است. نه اين كه از ديگران بگريزم و از جمع بيزار و منزوى باشم، نه، اما با خود بودن و در سايه آرام بخش ياد خدا، و كمى آن طرف تر از حضور غفلت آور ديگران زيستن، زندگى من است.

و الآن در اين كوهستان كه سر به بام آسمان گذاشته، و بر طاق فلك بوسه سرافرازى زده، زندگى شيرينى دارم؛ اگر قبل از اين تنها با خدا حرف مى زدم، اما هم اكنون با رؤياى دلنشين تو لحظات را به دره نيستى سپردن و با خيال تو سخن گفتن، گوشه اى از گوشه نشينى من است. حرف زدن با تو همان حلاوت و دلربايى حرف زدن با خدا را دارد.

در خواب و بيدارى نام تو ورد زبان من است.

تو خداى سرزمين قلب من هستى كه يكشبه تمام هستى مرا به پاى خود ريختى. تو تنها معشوق سراسر زندگى من هستى كه بال هاى پروازم را به آتش فروزان عشقت سوزاندى... من بت پرست نيستم، تو راهم خدا نمى دانم، اما گمان نمى كنم از خدا هم جدا باشى. تو نور خدا در ظلمت شب گمراهى من بودى، شبى به پهناى تمام هستى گمراهان، و نورى به بلنداى خدا و به ارتفاع پرواز. شبى كه بعد از عمرى در حصار قفس زيستن، آخر به پرواز درآمدم و آزادى را به پر و بال خود نشاندم، يعنى نشاندى. شبى كه هرگز فراموش نخواهم كرد و چگونه از ياد ببرم؟ از ابتداى غروب آن شب قلبم در سينه سنگينى مى كرد، دلم چون مرغى سركنده بال و پر مى زد، آرامش نداشتم، چون آتشى كه گذشتِ روزگار خاكستر بر آن نشانده باشد به انتظار نوازش نسيمى بودم كه آخر هم آن نسيم از مشرق نگاهت وزيد....

آنها كه به كنار دير رسيدند، سر و صدايشان مرا بيرون كشاند. تعداد زيادى مسافر بودند كه انگار راهى طولانى پيموده بودند، با سر و روى خاكى كه غبار سفرى دراز را به همراه داشت. قصد اتراق در دير داشتند. آب به سر و صورت زده، به تيمار اسبان خود مشغول شدند.

از اول كه آنها را ديدم احساس عجيبى وجودم را پركرد؛ نه نفرت بود، نه ترس، و هردو بود. نه هيجان بود و نه دلهره، و هر دو بود؛ تا اين كه درِ صندوق را گشودند و سرت را بيرون آورده و بر نيزه زدند.

اولين بار بود كه مى ديدمت و چه زيبا و آسمانى بودى. نگاه اول كه بر زلال چشمانت انداختم با تمام شور و عشق بر دلم خيمه عطوفت زدى. در دلم غوغايى به پا شد. انگار سال ها در انتظار ميهمانى بودم و بعد از شب هاى طاقت فرساى هجران و روزهاى زجرآور انتظار، آن ميهمان رسيده است و آن ميهمان تو بودى، تو بودى كه با نگاهت مرا به سوى خود خواندى.

آنها آتش افروختند و به عيش و نوش - غافل از آنچه گذشت و آنچه در پيش است - پرداختند. من از كنار پنجره اتاقِ سال هاى دورى ات به آنها مى نگريستم، البته آنها بهانه بودند و تو بهاى اشك هايى كه مى ريختم.

ناگهان دستى كه انگار از آستين آسمان بيرون آمده باشد، بر سياهى ديوار نوشت:

- آيا مردمى كه حسين را كشتند آرزوى شفاعت جدّش را در سر مى پرورانند.(9)

يكى از آن گروه برخاست تا دست را بگيرد اما دست غيب شد و چون نورى به آسمان بازگشت. گويى اتفاقى نيفتاده، آنها باز سرمست و غافل به شادى پرداختند كه دوباره آن دست آسمانى پديدار شد و اين بار نوشت:

- نه به خدا قسم آنها شفاعت كننده اى ندارند، و روز قيامت عذابى سخت گريبانگير آنهاست.(10)

چند نفر عصبانى و غضبناك برخاستند كه آن دست و صاحب آن را بيابند كه باز با ناپديد شدن آن دست، شكست خورده و خشمگين برگشتند. شايد دلهره دل آنها را پركرده بود اما مى خواستند خود را بى خيال و آسوده خاطر نشان دهند كه باز آن دست بر ديوار نوشت:

- حسين را با حكم ظالمانه كه مخالف قرآن بود كشتند.(11)

ديگر نمى توانستند شادى كنند. هركدام به ديگرى نگاه مى كرد و از ترس هيچ كدام حرفى براى گفتن نداشت. چند نفر با ترس به طرف سر تو رفتند، آن را برداشته و داخل صندوق جاى دادند و بعد آرام هركدام گوشه اى خزيده، از نگاهم گم شدند.

آن ها رفتند و من از دريچه پنجره به آن صندوق مى نگريستم و مى گريستم. نمى دانم اين همه عشق و علاقه از كجا در دل من پيدا شده بود. تو كنار من بودى و من نمى توانستم تو را ببينم .... شب مى گذشت و من همان طور در تاريكى شب تنها و عاشق به صندوق خيره بودم .... ناگهان صدايى بلند شد، نه، صداهايى به گوش رسيد.

- سبحان اللَّه ... لااله الااللَّه ...

صداهايى ملكوتى كه ذكر خداوند مى گفتند و او را به بزرگى ياد مى كردند. نمى دانم در و ديوار بود يا صداى تسبيح ملائكه. برايم تعجّب آور بود. اما تعجّبم زمانى زياد شد كه ديدم نورى زلال تر و روشن تر از نور خورشيد از آن صندوق به آسمان مى رود. گويى مى ديدم كه ملائكه گروه، گروه از آسمان بر زمين نازل شده و بوسه تبرّك بر حضور نورانى تو مى زدند و مى گفتند:

- سلام بر تو اى پسر رسول خدا. سلام بر تو يا ابا عبداللَّه، سلام و درود خدا بر تو باد.

ديگر نمى توانستم خودم را كنترل كنم، ديگر دست خودم نبود، از اتاقم بيرون آمدم، صداى گريه ام چند نفر از آن سربازان را بيدار كرد، از گريه و ناله من متعجّب و حيران بودند و از اين كه آنها را از خواب بيدار كرده بودم عصبانى. بر سرم فرياد زدند:

- نصفه شب چه مى خواهى؟ مگر ديوانه شده اى مرد؟

- بگوييد بدانم شما كه هستيد و به كجا مى رويد؟

- ما سربازان عبيداللَّه بن زياد حاكم كوفه هستيم و به سوى شام مى رويم.

بايد مطلب اصلى را مى پرسيدم، بايد مى فهميدم تو كيستى كه با دلم چنين كردى، به آنها گفتم:

- اين سر كه در اين صندوق است سرِ كيست؟

كم كم داشتند مى فهميدند چرا گريان و نالان آنها را از خواب بيدار كرده ام آنها تو را خوب مى شناختند و مى دانستند با دل هر كسى كه بخواهى چنين مى كنى؛ و من چگونه از تو تشكر كنم كه خواستى مرا نيز با نوازش عشقت آسمانى كنى. آنها با تأنّى و ترديد به من گفتند:

- اين سر حسين پسر على بن ابى طالب و پسر فاطمه دختر رسول خداست.

چه مى شنيدم؟

باور كردنى نبود. آنها پسر پيامبر خود را كشته بودند؟ و اگر كس ديگر كشته است پس چرا آنها شادى مى كنند؟ يعنى تو كه يكباره، مرا عاشق و شيداى خود كردى پسر پيامبر خدا بودى؟ نمى توانستم باور كنم.

يك عمر خدا را عبادت كرده، با او سخن گفتم، اما عبادت برايم شيرين نبود، عاشقانه نبود، بنده بودم اما بنده عاشقى نبودم؛ وچه سخت است بدون عشق زيستن، و اين سختى را تا انسان عاشق نشود نمى فهمد، و تو مرا عاشق و دلباخته خود كردى، به عبادت و بندگى من رنگ ديگرى بخشيدى. آتشى در دلم افروختى كه تمام هستى زمينى ام را به خاكستر نشاند، خاكسترى كه بر چهره آسمان پاشيده شد و مرا به هفت آسمان رساند ... و اين مردم چه انسان هاى بدبخت و زبونى بودند، چه بى ثمر زندگى مى كردند و چه خوار و حقير نفس مى كشيدند. به آنها گفتم:

- واى بر شما. اين سرِ پسرِ دختر پيامبر شماست؟ چه مردم پست و خيانت پيشه اى هستيد ....

اگر حضرت مسيح، پيامبر ما، پسرى داشت خاك پايش را به چشم مى كشيديم.

حرف هاى زيادى براى گفتن با تو داشتم، درد دل هاى زيادى را بايد به تو مى گفتم؛ اما در ميان آن همه نامحرم و انسان هاى دنيايى چگونه با تو حرف بزنم؟ بايد جايى خلوت تنها من باشم و تو. اگر پيش من مى آمدى....

- اى سربازان عبيداللَّه!

از شما مى خواهم اجازه بدهيد اين سر امشب نزد من باشد. صبح كه عزم حركت كرديد به شما مى سپارم.

بزرگ آنها رو به من كرد و گفت:

- در مقابل چه مى دهى؟

ديدن آن چهره هاى دنيايى و پول پرست ديگر برايم تهوّع آور بود؛

- شما چه مى خواهيد؟

- ده هزار درهم.

در مقابل اين كه يك شب با من باشى از من ده هزار درهم مى خواستند و نمى دانستند براى يك لحظه با تو بودن، تمام دنيا و آخرت خود را نيز مى دهم. دنيا و آخرت را بدون تو براى چه بخواهم؟ دنياى عاشق، بدون معشوق بى معناترين دنياست و تمام آخرت من نگاه مهربان تو بود.

مبلغ را به آنها دادم و آنها چون حيوانات غافل و شكم پرست به گوشه اى رفتند و خوابيدند و بعد از آن من بودم و تو و اتاقى كه در آن هيچ كس ديگر جز خداى من و تو نبود؛ خداى عشق كه زيباترين خداست، خدايى كه تو را براى من فرستاد؛ خدايى كه دل مرا به خاك پاى تو جلا داد و مرغ پرشكسته روحم را به خانه نگاه تو پر داد. خدايى كه تو را آفريد تا عاشقان دلسوخته، در تمام زمان به بوى خانه تو به سوى خدا راه هدايت بپيمايند. خدايى كه كوچك و بزرگ را ارادتمند كرامت دستان تو كرد. خدايى كه بعد از عمرى انتظار تو را به من رساند....

تو را به من رساند كه در اين دير مناجاتِ سال هاى تنهايى من، براى لحظاتى تو باشى و من، و در اين لحظات، تمام دنيا و آخرت من وامدار عشق نامدار تو باشد.

انگار غبار سفر بر سر و روى تو هم نشسته بود؛ بايد سرت را با گلاب مى شستم و با مشك و كافور خوشبو مى كردم. چه لحظات زيبايى بود زمانى كه دستان لرزان من در كوچه هاى موى تو گم مى شد. دستم بر سلسله موى تو بود و دلم حيران و سرگردانِ گوشه چشمت به دنبال خدا مى گشت.

اشك نبود كه از چشمان من بر زمين مى ريخت، قطرات خجلت زده فرات بود كه از چشم عاشقانت جارى است و آن گاه كه بر سايه روشن دل آنها مى تابى به پاى ياد تو سجده كرده و زار مى زدند.

مى توانستى آن شب قبل از اين كه خلوت اتاق را لبريز از عطر ياس خودت كنى چشمان مرا به دستان غافل خواب مى سپردى و من نمى ديدم كه هزار خورشيد در شعاع نورت از فيض نور افشانى سرشارند ... اما من تو را مى خواستم، سال هاى سال بود؛ و تو مرا مى خواستى بيشتر از آنچه فكر كنم. مى دانستم آخر مى آيى اما فكر نمى كردم وقتى بر انتظار نگاهم گام مى گذارى دستان افسوس مرا به خاك حرمت پيوند مى زنى. من چگونه تاب آورم خجالتِ اين كه در كربلا نبودم تا جانم به خاك پايت بوسه ارادت بزند؟ چگونه تلخى زندگى را تحمّل كنم كه من هستم و تو نيستى؟ بهتر بگويم تو هستى و من در تار و پود زندگى فراموش شده ام.

سخن گفتن با تو دلنشين و رؤيايى بود و گريستن مقابل سرت، درمان دردهاى كهنه و گشايش عقده هاى ديرينه من بود. اما زمان مى گذشت و خورشيد بى صبرانه دست نورانى خود را كم كم بر آسمان دير دراز مى كرد تا در افق نگاهت بنشيند.

آخرين حرف هايم را مى بايست با تو مى زدم و مى گفتم كه در حضورت مسلمان شدن آرزويى است كه رسيدن به آن آخرين آرزوى من است. بايد به تو مى گفتم مسيحى ماندن من تا به حال بهانه اى بود تا اين كه خود تو به سوى من بيايى و مرا دعوت به اسلام كنى. بهانه اى بود براى ديدن تو. سال هاى سال مسيحى ماندم تا به سراغم بيايى و دست هدايتت را به سر شوريده و بى سامان بكشى.

بايد در مقابل تو سر به زير مى انداختم و باصورتى خيس از اشك مناجات عاشقانه ات مى گفتم:

- شهادت مى دهم كه خدايى جز اللَّه نيست و شريكى ندارد و گواهى مى دهم كه محمد پيامبر و رسول خداست و على، ولى و حجت اوست.

اگرچه سخت بود و جرأت مى خواست امّا بالأخره گفتم و تو با نگاهى مهربان بر هستى من پذيرفتى. كاش قبل از اين كه به سوى كوفه بروى، گذرى بر دير من مى كردى و مرا با خود مى بردى؛ آن وقت مى ديدى چگونه عاشقانه پاى در ركاب جانبازى، سر به زير سم اسبت مى گذاشتم، مى ديدى چگونه مشك بر دوش، آب حيات به كام عاشقانت مى ريختم.

صبح شد. سربازان عبيداللَّه از خواب برخاستند و سوار بر اسب آماده رفتن شدند؛ امّا قبل از هر حركتى سراغ من آمدند، يعنى به دنبال تو آمدند. آمدند تا معشوق را از عاشق بستانند. آمدند تا هستى مرا از من بازگيرند. آمدند تا خورشيد روى تو را در شب دستان خود گم كنند. چه خيالى!

آمدند و مرا از من باز ستاندند و رفتند و باز شوريدگى و پريشان حالى من آغاز شد؛ آغاز عاشقى من كه عشق ميوه نهالِ هجران است و عاشقى گلِ شاخسار فراق.

ديگر آن دير، آن سنگ و كلوخ، براى من قابل تحمّل نبود. روبه كوهستان نهادم... و همين جا كه الآن هستم بار اقامت بر دستان كوه افكندم، دور از همه و فارغ از هر فكرى به جز ياد تو.

مى خواستم تنها به تو فكر كنم. به چشمان زلالت كه نور در آن موج مى زد خيره بمانم و تمام زندگى را از خطوط روشن پيشانى ات بخوانم.

من به تمام هستى رسيده بودم در مقابل ده هزار درهم؛ ده هزار درهمى كه وقتى سربازان كوفه بعد از دور شدن از دير خواستند بين خود تقسيم كنند و هر كسى سهمى برگيرد، ديدند همه تبديل به سنگريزه هايى شده كه بر بعضى از آنها نوشته:

كسانى كه ظلم را پيشه خود ساختند به زودى خواهند فهميد كه به چه روى، روزگار بر آنها برگردد و منقلب مى شوند.(12)

و بر بعض ديگر حك شده است:

خدا را از آنچه ستمكاران مى كنند غافل مپندار.(13)

- ....

تو رفتى و من ماندم عاشق و شوريده....

سلام بر آن شب مبارك كه به پرواز دادن بال هاى خسته من آمدى،

سلام بر آن سر مبارك و آسمانى ات.

سلام بر تو،

سلام بر عشق.