كاروان فرياد
احساس مى كنم خيلى تنها و بى كس هستم، آخر تنهايى دردى نيست كه با گذشت زمانْ
غبار فراموشى برآن نشيند و يتيمى زخمى نيست كه آمد و شدِ روز و شبْ مرهم آن باشد.
گاهى كه تو از آن بالا به من نگاه مى كنى همه غم هاى خودم را فراموش مى كنم و
دلم لبريز از احساس مرموزى مى شود، همان دلى كه با خود نياوردم. دلم را فرسنگ ها آن
طرف تر جاگذاشته ام و شايد دلم طاقت نداشت همراه من بيايد و تنهايى دست هايم،
رنجورى تنم و زخم هاى قلبم را ببيند.
دلم پشت دشت هايى سرخ جا مانده، به او گفتم با من بيايد و او گفت بگذار تا قيام
قيامت اين جا باشم، در اين گلستانِ پر از شقايق بمانم و بر انتظار حرم هر گلى هزار
بار طواف عشق كنم.
دلم با من نيامد، كنار پيكرت جا ماند، از وقتى كه از كوفه راه افتاديم تنها يك
بار از آن بالا به من نگريستى و آن زمانى بود كه از شدت دردِ استخوان هاى ضرب ديده
ام و رنجِ قلب شكسته ام،اشك برگونه هايم نقشى از ماتم زد، همان لحظه كه عمّه نيز به
كنارم آمد و مرا به صبورى دلدارى داد. نگاه مهربانش بر وجودم سايه عطوفت انداخت و
فرود آرام مژگانش غم هاى درونم را هاشور زد. به من گفت:
- ياد خدا تسلّى دلت خواهد بود، همان خدايى كه انتقام خون پدرت را مى گيرد.
عمّه درست گفت و چه زيبا فرمود، امّا او نمى دانست دلم الآن در سجده نماز خود سر
بر خاك حرم خون خدا، كربلا، مى سايد و اوست كه پروانه وار گرد شمع پيكرت مى گردد و
مى سوزد و درون مرا از آتش غم مى افروزد.
پدر جان! خيلى دلم گرفته، غم و غصه وجودم را پر كرده و از بس گريستم گويى اشكِ
چشمانم خشك شده است. از آن بالا به من نگاه كن، امّا اگر قرار است باز با ديدن من
دانه هاى اشك از گوشه چشمانت بلغزد و بر محاسنت جارى شده و بعد از روى صورتت پايين
آمده، چوب نيزه را خيس كند نگاه نكن.
پدر جان! من قبل از اين كوفه را نديده بودم - و اى كاش هرگز نمى ديدم - تنها
يادم است در مدينه كه بوديم هر وقت نام كوفه را مى شنيدى حالت دگرگون مى شد، نمى
دانم اين بغض بود كه راه گلويت را سد مى كرد و نمى گذاشت تا لحظاتى با ما حرف بزنى
يا اين كه خشم آن چنان صورتت را بر افروخته مى كرد.
هرچه فكر مى كنم نمى فهمم چطور راضى شدى به سوى كوفه حركت كنى، يعنى هيچ كس
نفهميد. در مدينه كسى باور نمى كرد، همه مى گفتند مردم كوفه مردمان عهد شكن و هوا
پرستند، همان كارى كه با جدّم على و عمويم حسن كردند با تو نيز مى كنند.
كوفه!
اى شهر هزار رنگ، شهر آفتاب پرست هاى روزگار!
كوفه!
شهر غصّه ها و عقده هاى من، شهر خاطرات تلخ و كشنده من!
پدر مظلومم!
سر تو و يارانت را زودتر از ما به كوفه فرستاده بودند، وقتى كه ما به نزديك كوفه
رسيديم ديديم سوارانى با نيزه هايى كه بر سر آنها منظومه نورانى خورشيد باكهكشانى
از ستاره است به سوى ما مى آيند، به ما كه رسيدند در بين كاروان پخش شده و همراه
كاروان به سوى كوفه راه افتادند.
آن لحظه كه رسيدند صداى گريه از همه بلند شد، استخوان هاى بدنم از كتك هايى كه
كنار بدنت به من زدند درد مى كرد و هنگام گريه درد آن دوچندان مى شد. امتداد نگاهم
همه جا را جستجو كرد و بالأخره انتظار مه آلود چشمانم تو را كه بر دامن آسمان نشسته
بودى در آغوش كشيد.
به دروازه كوفه كه رسيديم مردم براى تماشا آمده بودند، زنان بالاى پشت بام و
مردها كنار ديوار ايستاده بودند، نمى دانستم چه بكنم، مى خواستند با آن حال ما را
جلو چشم مردم عبور دهند؛ سوار بر شترانى بى كجاوه، با روى باز و صورتى رنگ پريده و
رنجور... خدايا! مردم درباره ما چه فكر مى كردند؟
تا به خود آمدم وسط جمعيتِ مردم بودم كه نگاه هاى پر از تعجّب همراه با اندوه به
ما مى انداختند.ناگهان زنى از بالاى بام صدا زد:
- شما اسيران كدام طايفه و قبيله هستيد؟
يعنى نمى دانست ما كه هستيم، مگر شوهرانشان نامه براى كه نوشته بودند و كه را به
يارى دعوت كرده بودند؟ يكى از ما - نمى دانم كه بود، زينب، ام كلثوم يا كس ديگر -
به او جواب داد:
- ما اسيران خاندان پيامبريم.
آن زن تا اين جمله را شنيد از روى پشت بام ناپديد شد و پس از لحظاتى با تعدادى
چادر، و روپوش و مقنعه از خانه بيرون آمد، در حالى كه از خجالت رنگ صورتش سرخ شده
بود و دستانش مى لرزيد آنها را بين ما تقسيم كرد.
از اين عمل آن زن همه خوشحال شديم، امّا فكر نكنم كسى بيشتر از على خوشحال شد.
از اين كه مى ديد حالا بيشتر از قبل پوشيده مى شويم دلشاد شد، امّا او چگونه به ما
مى فهمانيد خوشحال شده در حالى كه حالش از همه ما بدتر بود؛ سوار بر شتر عريان در
حالى كه غل و زنجير بر گردن و دست و پايش بود. فشار و سختى غل گردنش را زخم كرده
بود و خون جارى شده بود، گاهى چند بيت شعر مى خواند كه درست يادم نيست امّا مضمونش
چنين بود:
- اى امّت ظالم! خداوند خيرش را از شما بردارد كه رعايت حال ما را به خاطر
جدّمان نكرديد، روز قيامت وقتى شما را نزد او حاضر مى كنند چه جوابى براى گفتن و
پوزش داريد؟
ما را سوار بر شتران برهنه همچون اسيران مى بريد، گويى كه ما هرگز مسلمان نبوده
ايم. ما را شايسته آنچه لايق خود و اميرتان هست مى دانيد و ناسزا مى گوييد. به خاطر
كشتن ما شاديد و دست افشانى مى كنيد. واى به حال شما، مگر نمى دانيد كه پيامبر خدا
محمد - درود و سلام خدا بر او و خاندان پاكش - جدّ من است.
اى حادثه كربلا! غمى را بر دل ما نشاندى كه هرگز آرام نخواهد شد....
خيلى دلم براى برادرم غمگين بود؛ گاهى نگاه رنجورم بر نگاهش بوسه مى زد و گاهى
كه چشمانم براى لحظاتى بر چشمانش مى نشست، با نگاه مهربانش به من مى گفت:
- خواهر عزيزم، سكينه!
من به حال تو نگرانم، تو ديگر براى من دلسوزى مكن، من حالم خوب است ....
و من نگاهم را باز مى گرفتم و آرام مى گريستم ....
مردم كوفه ما را كه بدين حال ديدند، متأثّر شده بودند،گاهى صداى گريه زنان مى
آمد كه بر حال ما رقّت كرده، مى گريستند. برادرم كه از شنيدن صداى گريه ها تعجب
كرده بود آرام گفت:
- اين زنان براى ما گريه مى كنند و ندبه مى خوانند؟ پس خاندان ما را چه كسى كشته
است؟
پدر جان!
تو در آن بالا دل نگران همه بودى، نگران من، عمّه ام زينب، اُمّ كلثوم و ...
گاهى براى آرامش دل طوفان زده ما قرآن مى خواندى، يادم هست زمانى به نزديك حجره اى
در بازار كوفه رسيديم كه پيرمردى
(4) در آن نشسته بود، لبان مباركت از هم باز شد و صوت دلنشين قرآن فضا را لبريز
از عطر زيباى ياس كرد:
- آيا گمان مى كنيد داستان اصحاب كهف و رقيم از آيات ما عجيب است.(5)
و آن پيرمرد انگار كه با شنيدن صدايت موى بر بدنش راست شده باشد غرق تعجّب رو به
تو كرد و گفت:
- يابن رسول اللَّه به خدا قسم حكايت سر مقدس تو از داستان اصحاب كهف عجيب تر و
بسيار شگفت آورتر است.
ما را آرام مى بردند و همراه با اين كاروان دل سوخته جمعيت زيادى راه مى پيمود،
انگار ريسمان قلب مردم به دست اين قافله است و مى برد به جايى كه مى رود. كم كم به
مكانى رسيديم كه جمعيت زيادى ايستاده بودند، شايد ميدان شهر كوفه بود. مردها گوشه و
كنار با هم صحبت مى كردند، گاهى نگاهى تأسّف بار به ما مى انداختند و گاهى نگاهشان
رابه زمين دوخته غرق در فكر مى شدند. صداى گريه زنان از گوشه وكنار مى آمد.
نگاهى به عمّه ام زينب كردم، نمى دانستم به چه فكر مى كند، به چه افسوس مى خورد
و غم كدام خاطره بر سينه اش سنگينى مى كند و التهاب كدام بغض راه گلويش را سد كرده
است؟ وجودش لبريز از حيا بود و شرم و وقارى وصف ناشدنى برسرش سايه انداخته بود.
ناگهان رو به مردم كوفه كرد وگفت:
- ساكت شويد!
پدرجان!
تو خوب ديدى با فرياد عمّه ام همه ساكت شدند، مردان بر جايشان ميخكوب شده و زنان
هق هقِ گريه شان را در گلو فرو خوردند، اسبان و شتران ديگر از جايشان حركت نكرده
وصداى زنگى از كاروان به گوش نمى رسيد.
همه منتظر بودند تا ببينند زينب چه مى خواهد بگويد، من هم در انتظار باز شدن لب
هاى عمّه ام بودم كه شروع به سخن كرد:
- حمد و ستايش مخصوص خداست، درود و سلام بر پدرم محمد و خاندان طاهر و برگزيده
اش باد.
اما بعد، اى اهل كوفه، اى مردم نيرنگ باز و بى وفا!
براى ما گريه مى كنيد و افسوس مى خوريد؟ هرگز اشكتان خشك نشود و ناله شما پايان
نپذيرد. شما مانند آن زنى هستيد كه رشته هاى خود را بعد از ريسيدن پنبه مى كرد، شما
نيز رشته ايمانتان را تابيديد و بازگسستيد چه فضيلتى داريد به جز لاف زدن و
خودپسندى. سينه اى پر از بغض و كينه و دلى لبريز از كثافت دشمنى و عداوت داريد.
همانند كنيزان چاپلوس و متملّق هستيد و مانند دشمنان سخن چين و فتنه انگيز، يا
مانند گياهى كه بر لجن و پليدى روييده باشد يا نقره اى كه با آن گورى را بيارايند،
ظاهرى زيبا و باطنى نفرت آور داريد.
بدانيد بد چيزى براى خودتان از پيش فرستاديد، چرا كه خشم و غضب خداوند شامل حال
شماست و در عذاب الهى هميشه زمان مى مانيد.
گريه مى كنيد؟ فرياد مى زنيد و ناله مى كنيد؟ آرى، به خدا بايد چنين حالى داشته
باشيد، بسيار گريه كنيد و كم لبخند لب هاى شما را به چنگ آورد؛ چرا كه دامن خود را
به گناه و پليدى آلوده كرديد؛ آن چنان گناهى كه با هيچ آبى پاك نخواهد شد. چگونه مى
خواهيد پَلَشتى قتل فرزند رسول خدا را از دامن بشوييد؟ چگونه مى خواهيد از راهى كه
به آخرش رسيده ايد، و آن دوزخ است، باز گرديد؟ چگونه كشتن سرور جوانان بهشت را
جبران مى كنيد؟ به كجا مى خواهيد پناه ببريد بعد از ويرانى پناهگاه نيكان و بزرگان
شما؟ نزد چه كسى مى خواهيد جزع پشيمانى و ندامت بزنيد شما كه مأمن خود در حوادث
ناگوار را ويران و نور هدايت و حجّيت خدا را خاموش كرده و رهبر دين خود را در غربت
و مظلومانه شهيد كرديد؟
بدانيد وِزر سنگينى بر گردن، حمايل كرديد. از رحمت و رأفت الهى دور باشيد كه از
رحمت و انسانيت دور افتاديد. به سوى درّه نيستى وهلاكت راهى شويد كه خون عزيزترين و
صبورترين انسان راهبر را هدر داديد.
زحمات و تلاش شما هدر رفته، چون آبى ريخته بر شوره زار كه ديگر به كار شما نمى
آيد و كارى از شما بر نمى آيد. در اين جريان ضرر كرديد و خشم خداوند شما را در چنگ
خود اسير كرده، ذلّت و خوارى براى تمامى روزگار بر پيشانى شما نوشته شد.
واى بر شما اى مردم كوفه؛ مى دانيد جگر رسول خدا را پاره پاره كرديد؟ بدن عزيز
دل و تمام وجود پيامبر را تكه تكه كرديد؟ مى دانيد نور پرده نشينان عصمت را از حرمش
به ساحت چشم مردم آورديد؟ مى دانيد چه خونى از او ريختيد؟ مى دانيد چگونه حرمت او
را هتك كرده، خودتان را خوار نموديد؟
زشتى بزرگى انجام داديد كه پليدى آن زمين را فرا گرفت و جنايتى مرتكب شديد كه
عظمت و دردناكى آن آسمان را به خروش وا داشت. خونى را بر زمين ريختيد كه اگر از
آسمان خون چو باران ببارد نبايد تعجّب كرد.
منتظر باشيد كه عذاب آخرت سخت و جانكاه است، شما تنها، زبون و خوار و حقير
هستيد، كسى دست يارى به سوى شما نمى گشايد. به اين چند روزى كه زنده و سرمست هستيد
خوشحال نباشيد و به اين پيروزى مغرور مگرديد كه اين مهلت خداوند است؛ چرا كه خدا
عجله اى در عذاب شما ندارد و اگر زمان بگذرد بر او باكى نيست. خداوند در كمين گاه،
مترصّد فرصتى است تا بهترين انتقام را از شما بگيرد....
سخن عمّه ام كه به اين جا رسيد گمان مى كنم تو از بالاى نيزه برمنزلِ نگاهش
نشستى و تصوير تو در ذهنش بارش بغض بر حنجره خسته اش شد. ديگر ادامه نداد. اما مردم
حيران و نابخرد به نظر مى آمدند، مى گريستند و سرگردان به ما نگاه هاى مشفقانه و
لبريز از تعجّب مى كردند. زنان بر صورت مى زدند و مردانشان انگشت بر دهان گزيده،
اشك مى ريختند.
گوشه اى پيرمردى ايستاده بود، آن چنان مى گريست كه پهنه صورتش چون دشت باران
خورده شده بود. رو به عمّه ام كرد و گفت:
- پدر و مادرم فداى شما بشوند؛ سالخوردگان شما بهترين سالخوردگانند، جوانان شما
برترين جوانانند، بانوان شما مهترِ بانوانند،و نسل شما والاترين نسل آفرينش كه نه
به دست خباثت روزگار خوار مى شود و نه به دست جنايت آدميان شكست پذير است.
از يك سو گريه بر صورت مردم چنگ انداخته بود و از سوى ديگر تعجّب بر چهره آنها
نقش ماتم مى زد. گاهى سر به گوش هم نزديك كرده مى گفتند:
- باور كن او على بود.
آنها پدربزرگ مرا خوب مى شناختند، گاهى وقت ها كه حكايت آن روزها را از بزرگ
ترها مى شنيدم با خود مى گفتم يعنى مى شود پدربزرگم در كوفه امير بوده باشد و غريب!
اما حالا كمى فهميدم. اينها با اين كه ما را خوب مى شناختند تنها گريه و اشك به
ما تحويل مى دادند و آن هم شايد از ترس فرداى دنياى خودشان بود.
پدر جان!
خواهرِ بزرگم فاطمه از زبان تو زياد برايم تعريف كرده بود، از مردم كوفه و بى
وفايى آنها، از چشمان پرطمعى كه با برق سكه ها پر نور مى شد و شكم هاى هواپرستى كه
زود ارادتمند هر خوان رنگارنگى مى گشت. مى خواستم به خواهرم بگويم : فاطمه اين همان
مردم هستند كه مى گفتى؟... راست گفتى!
به او نگاه كردم، در كنار عمّه ام زينب بود. خشم، چشمانش را بر افق دوخته بود.
از جمعيت جز صداى گريه و هق هق شنيده نمى شد. خواهرم نگاهى به جمعيت كرد، نگاهى كه
بر چهره همه نقاب خجالت انداخت؛ بعد گفت:
- حمد و ستايش خداى را به تعداد ريگ هاو سنگ هاى روى زمين، حمد و ستايش خداى را
به سنگينى عرش تا فرش، سپاس مى گويم خدا را و به او ايمان دارم و تكيه گاهم در تمام
زندگى اوست. به درگاهش شهادت مى دهم كه معبودى جز خداى يكتا و ربّى جز اله بى شريك
نيست ، با تمام وجود شهادت مى دهم كه محمد بنده و فرستاده خداست و از ژرفاى درونم و
با تمام قطرات خونم شهادت مى دهم كه فرزندان محمد(ص) در كنار رود فرات بدون كينه و
دشمنى ذبح شدند.
بار الها!
به پناهگاه تو پناه مى برم از اين كه بر تو دروغ ببندم يا حرفى بر زبانم جارى
شود غير از آنچه بر محمّد در باره جانشينش على نازل كردى. على آن يگانه مردى كه
نامردان حقّش را گرفتند، على آ ن شجاعِ دلاورى كه بى گناه او را به شهادت رساندند
همان طورى كه ديروز فرزند بى گناهش را در خانه اى از خانه هاى الهى شهيد كردند،
درسرزمينى كه مردمى به ظاهر و با زبان مسلمان آن جا بسيار بودند، خاك سياه بختى بر
سر و روى آنها باد!
زمانى كه حسين زنده بود هرچه ظلم توانستيد بر او روا داشتيد و هيچ ستمى را از
وجودش باز نداشتيد و آن گاه كه از دنيا رفت نيز جز ظلم و جنايت را شايسته او
ندانستيد، ظلم و ستم تا اين كه خدايا تو مرغ روحش را به سوى خودت عروج دادى در حالى
كه خوى و طبيعتى پاك داشت، وجودش طاهر بود و خوبى ها و زيبايى اخلاقش را همه مى
شناختند، افكار و عقايد كمال بخش او در بين تمام مردم از هر طايفه و گروه معروف
بود.
پروردگارا!
آن گاه كه در راه تو گام برمى داشت خار سرزنش هيچ كسى بر پايش زهر پشيمانى
نچشاند،
خدايا!
تو از كودكى او را به سوى اسلام هدايت كردى و در بزرگسالى فضايل و خوبى هاى
بسيار به او عطا فرمودى. هميشه در راه تو و پيامبرت خيرخواه ديگران بود تا اين كه
او را به سوى خودت بردى، در دنيا زاهد بود و حرص و طمع بر چشم عقلش پرده غفلت
نينداخت، براى آخرت قدم برمى داشت و در راه تو جهاد مى كرد. تو از او راضى بودى و
او را براى خودت انتخاب كرده به راه راست هدايت فرمودى.
اما شما اى اهل كوفه، اى مردم نيرنگ باز و حيله گر و خودپسند!
- ما خانواده اى هستيم كه با دست جنايت شما آزمايش شديم و شما مردمى كه با وجود
سراسر نور ما امتحان شديد، خداوند ما را خوب آزمايش كرد و علم و دانش را در سينه ما
جاى داد، ما معدن علم و گنجينه حكمت خداوند و دليل و حجّت او روى زمين، در شهرهاى
مختلف، بر بندگان خداييم. چه بزرگواريى كه خدا به كرامت خودش به ما عنايت فرموده و
ما را كريم ساخت. ما را با محمّد، نبى رحمت و هدايت، بر بسيارى از مردم برترى داد،
آن هم فضيلت و برترى آشكار و روشن، اما شما بزرگى ما را تكذيب كرده، چشم بر نور
هدايت ما بستيد و به ما كافر شديد. ما را كافر دانستيد و نبرد با ما را حلال شمرده،
ربودن اموال ما را مباح دانسته و دارايى ما را به يغما برديد، مثل اين كه ما خارج
شدگان از دين و كافر هستيم. ما را كشتيد همان گونه كه روز ديگر پدربزرگ ما را شهيد
نموديد.
از شمشيرتان خون خاندان ما مى چكد، خون اهل بيت پيامبر كه از كينه هاى گذشته است
كه در دل خود نگاه داشته ايد. بر خدا دروغ بسته و خدعه كرديد و بدانيد خدا بهترينِ
مكرسازان است، چشمتان روشن و دلتان شاد! از اين كه خون ما را ريخته و اموالمان را
ربوديد خوشحال نباشيد. اين تقدير الهى بود ثبت شده در نزد پروردگار قبل از اين كه
بر ما وارد شود. از آنچه از دست شما رفت دست حسرت بر هم نزنيد و از آنچه به دستتان
آمد كف خوشحالى بر هم نكوبيد، خداوند متكبّرانِ فرحناك را دوست نمى دارد.
مرگ بر شما و دستتان بريده باد. به انتظار لعنت و عذاب الهى باشيد كه نزديك است
بر شما فرود آيد، عذاب هاى آسمانى پى در پى بر شما نازل شود تا شما را به جان هم
انداخته و نابود كند و باز در چنگال عذاب روز رستاخيز به واسطه ظلم و جورتان
اسيريد.
لعنت خدا بر ستمگران و واى بر شما، مى دانيد با چه دستى شمشير طغيان را عليه ما
از غلاف خارج كرديد؟ مى دانيد با پاى شيطانى خود قدم در مدار ظلم گذاشته با ما
جنگيديد؟ به خدا قسم دل هاى شما چون سنگ سخت و قسى شده و سينه هاى كثيفتان پر از
بغض و حسد گشته است.
واى بر شما اى مردم بى وفا و ظالم كوفه، چه بغضى از پيامبر خدا در قلب شما خانه
كرده بود كه با برادرش و جدّم على بن ابى طالب و فرزندان و خاندان طاهر او چنين
ظلمى را روا داشتيد و زندگى آنها را به خاكستر نشانديد. رو سياهى بر چهره كريه خود
به بار آورده و افتخار كرده، و شعر سروديد:
- على و خانوداه او را با شمشيرهاى تيز و كمان هندى و نيزه كشتيم و زنانشان را
چون اسيران ترك به اسارت برديم....(6)
خاك بر دهن تو اى گوينده شعر، به كشتن مردمى كه خداوند آنها را پاك و طاهر قرار
داده و پليدى را از آنها دور داشته افتخار كردى. بر جاى آتشين خود بنشين... بدان كه
خداوند فضيلت را به ما داد و آن فضيلتى است كه به هركسى داده نمى شود؛ خداوند صاحب
فضل و باعظمت است و كسى كه نور هدايت الهى نداشته باشد بى نور است.
فاطمه چه زيبا و رسا با قامتى استوار سخن مى گفت، گاهى نگاهش بر تو مى افتاد كه
آن بالا به تحسين با نگاهت گونه آفتاب خورده و رنج كشيده او را نوازش مى كردى و او
با ديدن تو از شرم سرش را به زير مى انداخت، كمى مكث مى كرد - شايد بغض راه گلويش
را مى بست - و بعد ادامه مى داد. مرد و زن مى گريستند و ناله مى كردند. يك نفر از
بين جمعيت در حالى كه سخت مى گريست و دست بر سرگذاشته و بر زمين نشسته بود فرياد
زد:
- كافى است، اى دختر پاكان، هرچه گفتى بس است، بس كن كه دل ما را آتش زدى و سينه
ما را سوزاندى وجود ما سراسر آتش شد، ديگر مگو....
فاطمه ديگر چيزى نگفت، مى خواستم به او بگويم: فاطمه، تو بهتر از من اين مردم را
مى شناسى، با آنها سخن نگو، بيا و از درد دلت، خستگى هايت و تنهايى هايت براى من
حرف بزن. بيا و مثل زمانى كه در مدينه بوديم و تو شب ها براى اين كه به خواب بروم
سرم را در دامنت مى گذاشتى و از هرچه و هركجا مى دانستى داستانى مى گفتى، بيا و
برايم حرف بزن.
پدر جان!
تو ديگر چرا مى گريستى؟ براى چه، قطرات اشك محاسن تو را خيس كرده بود؟
نمى دانم چرا عمّه ام آن قدر مى گريست، زنان دور شترى را كه سوار بود گرفته
بودند و با او مى گريستند. خواست شروع به صحبت كند امّا دهانش خشك شده و حنجره اش
مى سوخت. ناخودآگاه به آن سوى ميدان نگاهى انداخت، آن جا كه سر عمويم بالاى نى بود،
عمويى كه نام او همراه با طراوت آب بود و ياد آورد صبورى اش در كنار فرات. با ديدن
عباس، اشك از چشمان عمّه ام چون سيل جارى گشت ... عمّه ام امّ كلثوم رو به مردان و
زنان دور و برش كرد و گفت:
- اى مردم كوفه!
واى بر شما، تا قيامت حسرت بر شما، چرا حسين را تنها و غريب گذاشته او را كشتيد؟
دارايى او را حلال شمرده و تاراج كرديد وزنان و خانواده اش را اسير نموديد؟ چرا او
را اين قدر آزار و شكنجه داديد؟
مرگ و هلاكت بر شما اى امت حيله گر. مى دانيد طناب چه بلايى برگردن شما آويخته
شد؟ مى دانيد بار سنگين چه گناهى را بر دوش مى كشيد؟ مى دانيد خون چه كسانى را بر
زمين ريختيد؟
بهترين مردمان بعد از پيامبر را كشتيد، رحمت ديگر نگاهى به خانه تاريك دل شما
نمى اندازد ... برادر عزيز و پاره جان مرا كشتيد. به انتظار آتشى كه شعله هاى آن بر
وجود شما زبانه مى كشد باشيد كه جزاى شماست. خون كسانى را بر زمين ريختيد كه خدا و
پيامبر و قرآن حرمت آن را به شما گفته بودند، پس بگذرايد به شما وعده جايگاه پر از
آتش را بدهم كه در آن هميشه مى مانيد. من اين خواهر عزاديده و مصيبت زده، تنها و
غريب بر برادرم، اين بهترين مرد بعد از رسول خدا، خواهم گريست و اشك همچون دو چشمه
از چشمانم جارى مى شود، چشمه اى كه هرگز خشك نخواهد شد ....
مردم كه براى شنيدن حرف هاى عمّه ام كمى ساكت شده بودند باز شروع به گريه و ناله
كردند، زنان در گوشه و كنار، بالاى پشت بام ها خاك بر سر مى ريختند، دست بر سر و
صورت مى زدند. مردان روى خاك نشسته گريه مى كردند و دست بر پيشانى مى زدند. بعضى ها
را مى ديدم دست بر صورت زده ريش خود را مى كندند از ترس اين كه به زودى ريشه كن
خواهند شد.
كسى نبود كه ساكت باشد، همه گريه مى كردند، انگار بر همه مردم شهر مصيبتى بزرگ
وارد شده بود، سربازان عبيداللَّه هم گريه مى كردند و از طرفى خود را در خطر مى
ديدند كه نكند مردم بر آنها بشورند و آنها را از بين ببرند؛ لذا مرتب به ما مى
گفتند كه حركت كنيد. مردم را به كنار مى زدند تا شترها را حركت دهند كه هرچه زودتر
به كاخ عبيداللَّه برسيم. مردم بر سر و صورت مى زدند و گريه مى كردند. سر و صداى
عجيبى بلند شده بود.
برادرم على را ديدم كه غل و زنجير سخت آزارش مى داد و درد وبيمارى سايه رنج و
محنت بر چهره اش انداخته بود. رو به مردم كرد وباعلامت دست نشان داد كه ساكت باشند.
همه ساكت شدند و ديگر كسى حرفى نمى زد، صدايى به گوش نمى رسيد جز هق هق مردان و
مويه فروخورده زنان. همه مشتاق بودند تا ببينند على چه مى خواهد بگويد. برادرم شروع
به صحبت كرد:
- سپاس و ستايش مى كنم خدا را و در سختى و راحتى او را ثنامى گويم، درود بر
پيامبر خدا و بر خاندان پاكش باد.
اى مردم!
هركس مرا مى شناسد كه هيچ، اما كسانى كه مرا نمى شناسند من خودم را به آنها
معرفى خواهم كرد؛ من على پسر حسين بن على بن ابى طالب هستم،
من فرزند كسى هستم كه حرمت او شكسته شد، هرچه داشت ربوده شد و اموالش به دست
تاراج سپرده شد و خانواده اش دل به اسارت سپردند.
من فرزند آن تشنه لبى هستم كه كنار فرات بى گناه و معصوم به شهادت رسيد و با
سختى اندك اندك جان داد و همين براى بزرگوارى او كافى است.
اى مردم! شما را به خدا قسم مى دهم، مگر شما نبوديد كه براى پدرم نامه نوشته و
با خدعه و نيرنگ به او وعده بيعت و يارى داديد، اما وقتى به سوى شما آمد، شمشير جنگ
به رويش كشيديد.
مرگ بر شما با اين بدكارى، نفرين بر شما با اين اعمالى كه براى خود از پيش
فرستاديد. با چه چشمى مى خواهيد به صورت پيامبر نگاه كنيد؟ با چه رويى مقابل او مى
ايستيد وقتى به شما مى فرمايد فرزندانم را كشتيد و آنها را هتك حرمت كرديد، شما از
امّت من نيستيد؟
خستگى و بيمارى در چهره على نمايان بود، صداى گريه مردم بلند شد و فضا را پر
كرد. مردم با حسرت و اندوه به هم نگاه كرده و مى گفتند: ريشه كن شديد و خبر نداريد
به چه هلاكتى دچار شديد. اما گريه و حسرت آنها چه سودى براى ما داشت، چه فايده اى
به حال تو داشت. آن روز كه در كربلا با شمشيرهاى كشيده و تيرهاى در كمان تو را دوره
كرده بودند، بايد كمى فكر مى كردند. برادرم استوار و مقاوم انگار كه خار هيچ سختيى
به پايش نخليده باشد ادامه داد:
خدا رحمت كند كسى را كه نصيحت مرا به گوش جان بشنود و وصيت مرا در ساحت خداوند و
رسول و اهل بيت او عمل كند.
مردم كه انگار در پى بازيافتن آبروى رفته خود بودند از هرطرف روبه على گفتند:
- اى پسر رسول خدا!
ما همه سراپا گوشيم، با تمام وجود خواستت را به جا آورده، سفارشت را عمل مى
كنيم. حرمت و حريم تو را پاس داشته و ديگر به توپشت نخواهيم كرد. هر امرى دارى
بفرما تا ببينى چگونه اطاعت مى كنيم.
خداوند تو را رحمت كند، ما با هر كه به جنگ تو شمشير از غلاف درآورد مى جنگيم و
با هر كسى كه دست ارادت و دوستى برايت به سينه بگذارد دوست هستيم. ما حق تو را از
يزيد ملعون مى گيريم، باور كن از هر كسى كه گرد ستم بر چهره ات نشانده و در واقع به
ما ظلم كرده، بيزار و متنفّريم. باور كردنى نبود، يعنى اين مردم راست مى گويند؟ اگر
راست مى گويند چرا تو را يارى نكردند؟ اگر به اين حرف ايمان داشتند سر تو الآن با
چشمانى خمار و گيسوانى ريخته برشانه نسيم، بالاى نى نبود. برادرم بايد به آنها جواب
مى داد. بايد به آنها مى گفت كه شما مردم مكّار و بى وفا ديگر چه نقشه اى در سر
داريد، شما مردم .... على لب به سخن گشود تا به پيشنهاد آنها پاسخ دهد:
- هرگز، هرگز. اى مردم فريبكار نيرنگ باز، دوباره چه نقشه اى در سر مى پرورانيد؟
باز مى خواهيد به هواهاى نفسانى پليد خود برسيد؟ هرگز به آنها نمى رسيد. مى خواهيد
همان طورى كه پدرانم را فريب داديد مرا نيز در چاه مكر و نيرنگ خود بيندازيد؟ هرگز،
قسم به خداى شتران راهوارى كه آرام در مسير حج گام مى نهند به آرزوى خود نمى رسيد.
ديروز پدرم و خانواده اش را كشتيد، هنوز اين داغ در دلم تازه است. هنوز از داغ هجرت
رسول خدا و فراق پدرم و فرزندانش تمام وجودم آتشين است. هنوز بغض و اندوه دورى آنها
برگلويم چنگ مى اندازد و غم و غصّه وجودم را پركرده است. دلم از دست شما دردمند است
و قلبم شكسته.
من تنها از شما مى خواهم كه نه دست ارادت به سوى ما دراز كرده ونه چشم عنايت به
زر و زور دشمنان ما بدوزيد. ما به همين راضى هستيم، آن چنان نباشيد كه يك روز وعده
هزار بيعت يارى داده و روز ديگر خنجر خيانت شما پشت ما را نشانه رود.
مردم كه فكر مى كردند برادرم فريب حرف هاى آنها را خواهد خورد و پيشنهاد آنها را
مى پذيرد از شنيدن حرف هايش سخت در فكر فرو رفته، شرمسار و خجل به هم مى نگريستند.
گريه و ناله آنها كم شد. سربازان عبيداللَّه زمان را براى خارج كردن ما از بين
جمعيت مناسب ديده، شتران را حركت دادند. حلقه جمعيت مردم همچون دانه هاى تسبيحى كه
ريسمانش گسسته باشد از هم جدا شده هر كدام به سويى مى رفتند. همان مردمى كه چند
لحظه پيش گريه كرده بر سر و صورت مى زدند و از برادرم مى خواستند جلودار آن ها در
مقابل يزيد باشد، همان ها كه چند لحظه پيش قول دوستى و بيعت مى دادند حالا چون دانه
هاى ريگ بيابان كه با وزش تندبادى به هوا برخاسته باشد هر كدام در كوچه اى و بعد در
خانه اى مى خزيدند.
پدر جان!
حالا مى فهمم وقتى از مدينه مى خواستيم خارج شويم براى چه ابن عباس آمد و مانع
تو شد و گفت هركجا مى روى به كوفه مرو، مردم كوفه و بى وفايى و عهد شكنى آنها را من
خوب مى شناسم. مرگ بر شما اى مردم فريبكار و نيرنگ باز.
پدر جان!
كجايى؟ تو كه از كنارم دور مى شوى من هم نمى توانم حرف بزنم، تنها زمانى كه
كنارم هستى احساس مى كنم كسى هست تا با او از دردهايم بگويم، همان دردهايى كه لحظه
به لحظه اش را او مشاهده كرد. ديگر پشت سر، سياهى ديوار و درخت هاى كوفه هم پيدا
نيست؛ گرچه رو سياهى مردم آن براى هميشه زمان در پيش چشم من است.
نمى دانم ما را به كجا مى برند، يكى مى گفت عبيداللَّه براى يزيد نامه نوشته و
كلّ قضاياى كربلا و كوفه را مو به مو برايش بيان كرده و يزيد در جوابش از او خواسته
سرها را باكاروان اسيران راهى شام كند.
كوفه گذشت با تمام رنج هايش،لحظاتى كه سختى و غربت بر چهره همه ما سايه غم
انداخته بود، لحظاتى كه هرگز فراموش نخواهم كرد.
پدر جان!
تو آن لحظه رويت به سوى ما نبود تا ببينى كه ما را چگونه واردكردند. زمانى كه در
كاخ عبيداللَّه سرت در طشتى رو به روى او گذاشته شده بود و عبيداللَّه به همه مردم
اجازه داده بود كه وارد قصرش بشوند. آن بالا در طرف راست و چپِ عبيداللَّه، بزرگان
كوفه با لباس هاى فاخر و گران قيمت كنار هم ايستاده بودند. وقتى كه وارد شديم من
پشت سر عمّه ام زينب بودم. او با آرامى بى توجه به آنها بدون اين كه نظر كسى به
سويش جلب شود به كنارى رفت و زنان ديگر عمّه ام را چون نگين در ميان خود جاى داده و
حصارى از عفاف بر حلقه نورانى حضورش زدند.
يكى از نگهبانان خانه اى كه ما را بعد از مجلس عبيداللَّه در آن ساكن كردند -
همان خانه اى كه در نزديكى مسجد بزرگ كوفه بود - مى گفت: قبل از اين كه شما را وارد
قصر كنند، عبيداللَّه با چوبى كه به دست داشت بر لب حسين مى زد و با خوشحالى مى
گفت:
- حسين چه لب و دندان زيبايى داشت.
يا ابا عبداللَّه!
خيلى زود پير شدى، عاشورا ما تو و خاندانت را كشتيم همان طورى كه پدرت خاندان ما
را روز بدر هلاك كرد.
در اين هنگام، زيد بن ارقم كه از اصحاب پيامبر بود و حال پيرمردى از كار افتاده
شده بود از جا برخاست در حالى كه مى گريست، فرياد خشم آلودش بر سر عبيداللَّه سايه
نفرت انداخت:
- دست نگه دار، به خدايى كه جز او پروردگارى نيست بارها ديدم كه پيامبر اين لب
ها را مى بوسيد. عبيداللَّه از خشم صورتش سرخ شد، رو به زيد كرد و نعره زد:
- واى بر تو، هميشه گريه كنى اى مرد، براى چه مى گريى؟ به خاطر پيروزيى كه
خداوند به ما عنايت كرد. به خدا قسم كه اگر تو پيرمرد فرتوت و از كار افتاده اى
نبودى و عقل از سرت نپريده بود دستور مى دادم گردنت را بزنند.
زيد برخاست و در حالى كه اشك از چشمانش جارى بود از قصر خارج شد و مى گفت:
- مردم! از امروز شما بندگان شيطانيد، پسر فاطمه را كشتيد و حكومت را به دستان
پليد فرزند مرجانه سپرديد؛ به خدا قسم، خون خوبان شما به خاك هلاكت مى ريزد و غل
بردگى برگردنِ بدان شما مى آويزد. از رحمت دور باد كسانى كه مثل شما به ذلّت و
خوارى راضى شدند.
وقتى كه ما وارد قصر شديم هنوز آثار آن خشم در صورت عبيداللَّه پيدا بود، در پى
بهانه اى بود تا با آتش خشم خود هستى ما را بسوزاند. درسوز و گداز بود امّا به روى
خود نمى آورد و بى اعتنايى عمّه ام به حضور پركبكبه و از خود راضى او هنگام ورود،
خشمش را دو چندان كرد. رو به عمّه ام زينب كرد و گفت:
- اين زن كه بود؟
يكى از زنان پاسخ داد:
- زينب دختر على.
انگار كه دنيايى را به عبيداللَّه بخشيده باشند، دستى به ريش هاى نامرتّب و در
هم خود كشيد و با خنده هاى معنا دار گفت:
- شكر خدا را كه شما را رسوا كرد، خاندان شما را كشت و دروغتان را ثابت كرد.
زينب با شرم و عفاف خود و با متانت جواب داد:
- شكر خدا را كه با وجود مبارك محمّد به ما بزرگى بخشيد و ما را ازگناه و لغزش
پاك و طاهر ساخت. به درستى كه فاسق رسوا مى شود و انسان فاجر دروغ مى گويد و ما هيچ
كدام از اين دو نيستيم.
- ديدى خدا با برادر و خاندانت چه كرد؟
با شنيدن اين جمله عمّه ام كمى متأثّر شد، امّا وقار او چون خورشيدى چشم ديگران
را از ديدن غم او كور كرده بود؛
- جز زيبايى و خوبى من از خداوند چيزى نديدم. خداوند شهادت را براى آنها تعيين
كرده بود و آنها گروهى بودند كه گردن به تقدير الهى نهاده به سوى سرنوشت خود بار
بستند. امّا يك روز خداوند بين تو و آنها در يك جا جمع مى كند و آنها شكايت كرده و
آن وقت خواهى ديد كه پيروز كيست؛ اى پسر مرجانه، مادرت در عزاى مرگت اشك ماتم
بريزد.
از شنيدن اين حرفِ عمّه ام، عبيداللَّه برآشفت از روى تختش برخاست و دست به
شمشير خود برد، انگار مى خواست عمّه ام را ... زبانم لال چه مى گويم، مردى از
بزرگان كوفه
(7) نيز همين فكر را كرد، رو به عبيداللَّه گفت:
- يا امير، او زن است و زنان را به خاطر گفتارشان نبايد سرزنش كرد.
عبيداللَّه كه انگار آبروى رفته خود را كمى باز يافته باشد خواست اين حقارت را
با نيش و زخم زبان جبران كند، پس رو به عمّه ام كرد و گفت:
- برادر و خاندانت از فرمان من سرپيچى كرده راه طغيان در پيش گرفتند، و خداوند
قلب مرا با كشته شدن آنها شاد كرد.
- به جان خودم سوگند كه تو پيران ما را كشتى. چون درخت تناورى بوديم كه ريشه آن
را كندى و شاخه هاى آن را بريدى، اگر با اين شادمى شوى، خُب، شاد شدى، ديگر با ما
چه كار دارى؟
عبيداللَّه ديگر تاب پاسخ گفتن به عمّه ام را نداشت، هرچه مى گفت جواب محكمى چون
مشت بر حيثيت او فرود مى آمد و او خوارتر مى شد. در آخر خواست دل ها را با نشان
دادن شخصيتى با كرامت از خود به دست آورد:
- اين زن شاعر و نثرپرداز است، به جان خودم پدرش نيز اين چنين بود.
- اى پسر زياد! زن را چه كار به نثرپردازى.
سنگينى نگاه مردم را به روى خودم احساس مى كردم، همه به ما نگاه مى كردند تا
ببينند عمّه ام چه مى گويد و چه مى كند، سرم را از خجالت به زير انداخته بودم.
كنارم فاطمه بود، او هم ناراحت بود و خسته. در اين فكر بودم كه آخر چه خواهد شد و
عبيداللَّه چه دستورى درباره ما مى دهد كه باز صدايش بلند شد:
- آن مرد كيست؟
اين حرف را وقتى زد كه نگاهش بر چهره برادرم على سايه تعجب انداخته بود.
- او على پسر حسين است.
تعجّب عبيداللَّه بيشتر شد.
- مگر خداوند على پسر حسين را نكشته است.
على كه انگار نه زخم مصيبتى بر قلبش نشسته باشد و نه گرد خستگى راه و سنگينى غل
و زنجير بر چهره اش باشد رو به عبيداللَّه گفت:
- من برادر ديگرى داشتم كه او هم على بود و سربازان تو اوراكشتند.
- نخير، خداوند او را كشت.
- خداوند جان ها را هنگام مرگ مى گيرد و همچنين روح كسانى را كه هنوز نمرده اند
امّا در بستر خواب هستند(8).
عبيداللَّه انگار تازه يادش آمده بود كه پدرم به خاطر علاقه اى كه به نام على
داشت نام همه پسران خود را على مى نهاد تا كامش به تكرار نام على شيرين شود، از
طرفى ديگر جواب برادرم او را سخت ناراحت كرده بود؛
- تو جرأت جواب دادن به من را دارى؟ اين جوان را ببريد و گردنش را بزنيد.
با شنيدن اين حرف، جلوى چشمم سياهى رفت و دنيا برايم به اندازه يك غروب خونين،
تنگ و دلگير شد. بغض گلويم را گرفت و اشك از چشمانم جارى شد. نمى دانستم چه كنم،
اگر على را ... عمّه ام نزديك على رفت و رو به عبيداللَّه باخشم فرياد زد:
- ابن زياد!
هرچه خون خانواده ما را ريختى بس است، يك نفر را هم نمى خواهى از ما زنده
بگذارى؟ اگر مى خواهى او را بكشى ابتدا مرا بكش سپس او را.
عبيداللَّه كه حاضر بود براى يك لحظه بيشتر زيستن تمام دودمان خود را به خاكستر
تباهى بنشاند و براى ساعتى بيشتر حكومت كردن گردن تمام نزديكان خود را بزند، از
ديدن اين صحنه وجودش سراسر تعجّب شده بود. دست بر سرش گرفت و گفت:
- واى ... واى ... اين چه رحم و عطوفتى است كه بين شماست؟
على عمّه ام را آرام كرد و با نگاهى تمام صبر را به چشمان او پل زد؛
- عمّه جان! آرام باش تا با او حرف بزنم.
بعد رو به عبيداللَّه كرد و در چرخشى كه به جاى مهر و عطوفت چشمانش پر از خشم و
نفرت شد، به او گفت:
- مرا به كشتن تهديد مى كنى؟ مگر نمى دانى كه كشته شدن عادت ماست و شهادت در راه
خدا مايه كرامت و سرفرازى ما.
عبيداللَّه ديگر حرفى براى گفتن نداشت. تمام حقارت به يكباره كاخ كبر و غرور را
بر سرش خراب كرد. چون موجودى زبون و شكست خورده بر تختش تكيه داده بود و از خشم
قرار نداشت. زير لب به نزديكان خود گفت:
- اين اسرا را به خانه نزديك مسجد بزرگ ببريد و محصورشان كنيد. سر حسين را در
كوچه ها و محلات و بازار كوفه بگردانيد و به همه مژده فتح و پيروزى بدهيد.
فتح و پيروزى؟! كدام فتح؟ من با تمام كوچكى ام مى فهميدم كه چگونه از نگاه كردن
به چشمان برادرم على هراس دارد و حيثيت بر بادرفته اش تاب تحمّل طوفان كلام عمّه ام
را در خود نمى بيند.
پدر جان تو آن جا بودى و ديدى كه اگرچه اشك از چشمانم جارى بود، نگذاشتم صداى
گريه ام را كسى بشنود، نگذاشتم كسى لرزش شانه هايم را ببيند. درست است كه من پنج
سال بيشتر ندارم، امّا بايد باصبورى و متانت به آن مردم بى وفا نشان مى دادم كه پدر
من مردصبورى چون تو بود. بايد به آنها مى فهماندم كربلا و تمام حوادث آن را ديده ام
و سينه پر درد و قلبى پر غصّه امّا روحى بزرگ و صبور دارم.
بايد به آنها نشان مى دادم سكينه دختر حسين هستم....