با من حرف بزن
نگاهي به حوادث عصر عاشورا

احمد پهلوانيان

- ۲ -


در انزواى جنايت

شما را به خدا آرام تر، آرام تر، من كه با شما مى آيم؛ يعنى نمى توانم كه نيايم، چرا مرا به روى زمين مى كشيد؟ من با شما هستم، هركجا كه مى خواهيد ببريد، من نمى توانم از شما بگريزم، من در دستان شما هستم، همچو صيدى ضعيف و عاجز در دست صيّادانى پرغرور و قوى.

مى خواهيد مرا بكشيد؟ باكى نيست، من مدت هاست به انتظار چنين روزى مانده ام، من منتظر مرگ هستم و كشته شدن را در آغوش مى كشم. مرگ هرچقدر هم كه سخت باشد از اين زندگى ذلّت بار بهتر است، كشته شدن هراندازه هم كه دردآور باشد از اين همه گوشه نشينى و عزلت قابل تحمّل تر است. ديگر از اين انزوا خسته و دلگيرم، زندگى ديگر براى من جان كندن تدريجى است. مرا ببريد و بكشيد، من مستحقّ بدترين مرگ هستم. باور كنيد تنهايى از هر عذابى سخت تر است و گوشه نشينى و دور از خانواده و آشنا زيستن از هر مصيبتى ملال آورتر. مرا با خود ببريد، مرا بكشيد، بدن كثيف مرا بسوزانيد و خاكسترش را به دست بى رحم طوفان فراموشى بسپاريد. بگذاريد نام من از تاريخ كربلا پاك شود، بگذاريد براى هميشه فراموش شوم،و خاطره جنايات من از ذهن مردم پاك شود. شما نمى دانيد وقتى در كوچه هاى كوفه قدم مى زدم و كوچك و بزرگ به من به عنوان يك انسان جنايتكار كه حالا موجودى با چهره اى زشت و غير قابل تحمّل است نگاه مى كردند چقدر زجر مى كشيدم و هر روز هزار بار آرزوى مرگ داشتم.

شايد باور نكنيد اگر بگويم همسرم مرا از خانه بيرون كرده است، ديگر فرزندانم به من سلام نمى كنند، اگر هم به طرف آنها رفته و سلام بدهم با اكراه و سختى عليكى به من مى گويند و خيلى مؤدّبانه مى گريزند. برايشان خفّت بار است كه بگويند فرزند اسحاق بن حويه هستند، حق هم دارند.

مى بينيد؟ شايد هم نمى بينيد، چرا كه شما هم از نگاه كردن به من وحشت داريد، نگاه خشم آلود خود را به زمين سپرده ايد و مرا به روى آن مى كشيد. امّا اگر نگاهى به من مى كرديد مى ديديد كه تمام پوست بدنم پيس شده و موهايم همه ريخته، موهاى صورتم، ابروان و مژگانم و موهاى سرم.

فكر كنيد چهره اى از اين كريه تر مى شود تصوّر كرد؟

مرا ببريد و بكشيد، امّا لحظه اى نگاه ترحّم آميز خود را به وجود حقير و ذليل من بيندازيد، بگذاريد براى آخرين لحظات هم كه شده بعد از ماه ها نگاهى قلب رنجور مرا نوازش دهد ولو اين كه آن كس قاتل من باشد و از لشكر مختار.

من تمام خرابه هاى كوفه را مى شناسم، اين چند ماه هر شب را در يكى از آنها به صبح مى رساندم و در طول اين مدت سگ هاى هار كوفه مونس و همدم من بودند، با آنها سخن مى گفتم، امّا گاهى آنها هم به طرف من نمى آمدند و از من مى گريختند، وقتى به سمت آنها مى رفتم صداى واق واقشان فرياد و نفرين ديگر خرابه نشينان مفلوك را بر سر من آوار مى كرد. سگ هاى ولگرد هم ديگر تاب تحمّل مرا نداشتند و از من گريزان بودند، تنفّر از قيافه دهشت آور من در چشمانشان پيدا بود.

انگار در و ديوار كوفه از من متنفّر بودند و مرا نفرين مى كردند. انگار هيچ انسانى، حتى هيچ حيوانى دلى براى ترحّم به حال من ندارد. گاهى كه براى يافتن تكه نانى خشك و كپك زده يا ته مانده غذايى كه هنوز بويش گربه ها و سگ ها را به دور خود جمع نكرده بود از خرابه خارج مى شدم و در كوچه هاى كوفه قدم ميزدم، در زير بار سنگين نگاه هاى نيش دار و تمسخرهاى توهين آميز مردم له مى شدم. شايد آنها از همه قضايا و جنايات من باخبر بودند و مى دانستند:

روز عاشورا در كربلا وقتى كه بدنِ پر از تير و جراحت حسين با ضربه نيزه صالح بن وهب مرّى كه بر پهلوى او زد بر روى زمين افتاد، من و چند نفر ديگر از جمله بحر بن كعب، اخنس بن مرثد، جابر بن يزيد و بجدل بن سليم بنا بر فرمان شمر او را دوره كرده، هر كدام با آنچه در دست داشتيم ضربه اى بر بدن او زديم.

باور كنيد من تنها يك ضربه شمشير بر بازوى راست او زدم، حسين بار ديگر بر روى زمين افتاد و ....

بگذاريد بقيه ماجرا در سينه ام بماند و براى كسى تعريف نكنم. مى دانم شما اگر بشنويد بيشتر از من بى تابى مى كنيد، بر سر و صورت مى زنيد، و آتش خشم خود را با فرود آوردن ضربات مشت و لگد بر سر و صورت من به خاكستر مى نشانيد، امّا از ترس اين نيست كه نمى گويم، آخر قلب من هم تاب تحمّل بيان آنها را ندارد.

قبول دارم كه قلب من چون سنگ سياه و سخت و چون شبى تاريك و ظلمانى است، قلبى كه نور هيچ خورشيد آن را روشن نمى كند و هيچ تصوير جانگدازى آن را به رقّت نمى نشاند، حتى صحنه در خون غلتيدن لحظات آخر عمر حسين. امّا من هم يك انسان هستم - و شايد بودم.

حسين كه شهيد شد همه به سوى او به قصد غنيمت حركت كردند و من هم يكى از آنها بودم. پيراهن حسين را من برداشتم، همان پيراهنى كه چند روز بيشتر بر تن من نبود و در همان چند روز پوست و موى بدنم به اين حال و روز افتاد و خود به اين فلاكت و بدبختى دچار گشتم.

مرا به كجا مى بريد؟ مرا به كدام سوى اين ميدان مى كشانيد؟ به سوى آن نه نفر، نه نه، مرا به سوى آنها نبريد، نمى خواهم آنها را ببينم. من آنها را خوب مى شناسم، هر دفعه كه آنها را مى بينم موى بر تنم راست مى شود و چشمم سياهى مى رود.

آن چهار نفر كه دست و پايشان را بسته ايد و به سينه انداخته ايد، اخنس بن مرثد، حكيم بن طفيل سنبسى، عمر بن صبيح صيدابى ورجاءبن منقذ هستند: آن دو نفر كه الآن بد مى گويند و شما را دشنام مى دهند و گاهى چون ديوانگان مى خندند و زمانى ديگر با گريه وتضرّع از شما طلب بخشش مى كنند، سالم بن خثيمه جعفى و صالح بن وهب جعفى هستند. و آن كه مبهوت نشسته واحظ بن ناعم است و آن دو كه هنوز هم به جنايت خود افتخار مى كنند هانى بن شبث حضرمى و اسيد بن مالك هستند.

من نمى خواستم با اين نه تن در آن جنايت شريك باشم. وقتى عمرسعد دستور داد ابتدا به آنها ملحق نشدم و قصدى هم نداشتم، امّا وقتى ديدم آنها سوار بر اسب آماده اند تا بر بدن حسين بتازند، با خود گفتم كه حسين شهيد شده و روحش از بدن خارج شده. نه دردى احساس مى كند و نه رنجى مى برد، بگذار با اين كار بتوانم نزد اميرعبيداللَّه افتخارى به نام خود ثبت كنم و جايزه اى بگيرم.

آن لحظه ياد برق سكّه ها و جوايز امير چشم عقل مرا كور كرده و دل من را سخت و بى عطوفت نموده بود. سوار بر اسبم شدم و در رديف آنها قرار گرفتم. آنها اسب خود را هى كردند و من نيز. بدن حسين به سينه روى زمين افتاده بود، حرارت اين گناه نمى گذاشت چشمانم را باز نگه دارم. افسار اسب را در دست محكم گرفته بودم تا اين كه از روى بدن او گذشتيم.

نفس راحتى كشيدم و كار را تمام شده احساس مى كردم. يكى از ما برگشت، يادم نيست كه بود، شايد صالح بن وهب يا اسيد بن مالك بود. از اسبش پياده شد، دست به زير بدن حسين كرد و آن را به پشت بر زمين گذاشت و بعد نگاهى به ما كرد و گفت:

- منتظر چه هستيد؟

متوجّه منظورش نشدم، سوار بر اسب شد و رو به سوى بدن حسين اسبش را هِى كرد. ديگران هم دنبال او به راه افتادند. نمى توانستم با آنان همراه نشوم، ديگر دست خودم نبود، مثل قطره اى در جريان رودخانه، در مقابل يك كارِ انجام شده قرار داشتم.

آن لحظه كه اسبم را هِى كردم نمى توانستم به هيچ چيز فكر كنم جز جايزه عبيداللَّه، جايزه اى كه هرگز به آن نرسيدم و هيچ چيز در ذهنم نقش اميد نمى زد جز سكّه هاى طلا و نقره امير،همان سكّه هايى كه هرگز آنها را نديدم.

وقتى در كوفه به دربار عبيداللَّه رفته از او طلب جايزه كرديم، رو به ما كرد و با بى حوصلگى گفت:

- مگر شما چه كرده ايد كه طلب جايزه مى كنيد؟

اسيد بن مالك رو به عبيداللَّه كرد و گفت:

- امير! ما همان ده نفر هستيم كه ابتدا گرده و بعد سينه حسين را با سم اسبمان لگدكوب كرديم.(3)

عبيداللَّه خوشحال شد، شادى در چهره اش موج مى زد امّا آن را مخفى كرد و به غلامش دستور داد جايزه كمى به او بدهد.

با ما چه كار داريد؟ چرا دست و پايمان را به زمين مى بنديد، آرام تر ... چه مى گوييد؟ باور نمى كنم، يعنى مى خواهيد آن اسبانى كه آن طرف با سوارانِ آماده ايستاده اند بر بدن ما بتازند؟ يعنى همان كارى كه ما با حسين كرديم؟

امّا مثل اين كه شما متوجّه نيستيد زمانى كه ما بر بدن حسين تاختيم حسين سرش از تن جدا بود و از دنيا رفته بود. من كه گفتم از مردن نمى ترسم، خودم را براى مرگ آماده كرده ام، خُب ابتدا مرا گردن بزنيد، بعد آن قدر با اسب بر بدنم بتازيد تا چيزى از گوشت و استخوانم باقى نماند.

نبنديد، چشمم جايى را نمى بيند يعنى آن چنان صورتم بر زمين چسبيده كه اصلاً نمى توانم چشمم را بگشايم، همه جا تاريك است، چه دنياى سياهى، چه تاريكى رنج آورى بر بدنم چنگ انداخته است و چه انتظار كشنده اى بر قلبم نيش مى زند؛ مثل اين كه داريد دور مى شويد، اين را صداى پاى شما به من مى گويد، باز گرديد و مرا از اين تاريكى زجرآور نجات دهيد، من يك بار ديگر شب تا صبح در چنين ظلمتى جانسوز و انتظارِ كشنده اى بوده ام، شام عاشورا را مى گويم.

چه شب فراموش ناشدنى بود، تمام وقايع آن روز در تاريكى شبْ هزار بار پيش چشمانم تكرار شد. آن شب خسته بودم امّا قدرت خوابيدن نداشتم، دلگير بودم و تنها،امّا جرأت نمى كردم با ديگرى سخن بگويم و يارى را از آن لشكر انبوه به همزبانى برگزينم.

خانواده حسين همه در يك خيمه نيم سوخته جمع شده بودند، على بن حسين در وسط خيمه دراز كشيده بود و زينب كنارش نشسته، به صورت فرزند برادر مى نگريست و مى گريست. ديگر زنان و كودكان چون پروانگانى به دور شمع وجود آن دو بال و پر گشوده بودند؛ نوحه مى خواندند و گريه مى كردند و به سر و صورت مى زدند. گاهى خستگى بر وجود آنها چنگ انداخته، صداى گريه و عزاى آنها فروكش مى كرد امّا بعد از گذشت چند لحظه ناله يكى از آن جمع بلند مى شد:

- حسين ... حسين ...

و باز شعله هاى به خاكستر نشسته گريه آنها از دل زبانه مى كشيد و قلب آسمان و زمين را به آتش اندوه مى نشاند، قلب من را هم مى سوزاند. باور كنيد من هم گريه مى كردم، چطور نمى توانيد باور كنيد؟ اين تنها من نبودم كه گريه مى كردم بلكه ديگر لشكريان هم شايد حالى چون حال من داشتند. هركدام گوشه اى نشسته و در فكر بودند، نمى دانم به چه فكر مى كردند، به بى آبرويىِ كشتن حسين و يارانش يا به افتخارهاى خود نزد عبيداللَّه بن زياد و جوايز او. نمى دانم چه شد كه براى چند لحظه خواب چشمان مرا ربود.

با فرياد عمر سعد از جا جستم:

- بس است هرچه خوابيديد، بيدار شويد، بسيار كار داريم. گروهى به تميز كردن سرهاى ياران و كشتگان حسين كه ديروز از بدنشان جدا ساخته ايد مشغول شوند، آنها را شسته و بر نيزه بزنيد. و بقيه با من بيايند تا كشتگان خود را غسل داده و كفن كنيم و به خاك بسپاريم.

لشكريان كوفه بعد از خميازه هاى شيطانى و پى در پى خود كه انگار از خوابى صدساله برخاسته اند، با چشمانى پف كرده و سرخ و خونين هريك به كارى مشغول شدند. تا ظهر طول كشيد، تمام كشتگانِ خود را يك يك غسل داده، كفن كرديم، عمر سعد بر آنها نماز خواند و بعد آنها را به دست خشمگين و آتشين قبر سپرديم.

سرهاى ياران حسين كه آماده شد، پيش عمر سعد آوردند و از او دستور خواستند كه چه بكنند. عمر سعد لحظه اى فكر كرد. بعد شمربن ذى الجوشن، قيس بن اشعث و عمرو بن حجّاج را خواند و به آنها دستور داد كه هر قبيله هر تعداد سرى را كه از تن جدا نموده و به دست دارد با خود به كوفه ببرد، تا هر قبيله بتواند پيش امير عبيداللَّه و يزيد بن معاويه به تقرّب و مقام شايسته خود برسد و آنها چنين كردند؛

- قبيله كنده سيزده سر با خود برداشت و بزرگ آنها قيس بن اشعث بود.

- قبيله هوازن به سركردگى شمر بن ذى الجوشن دوازده سر باخودبرد.

- قبيله تميم هفده سر، بنى اسد شانزده سر، قبيله مذحج با هفت سر و گروه ها و طوايف ديگر سرهاى باقى مانده را بين خود تقسيم كردند.

خورشيد از وسط آسمان كه گذشت عمر سعد دستور داد همه آماده رفتن به سوى كوفه شوند، سوار بر اسب بود و در ميان ميدان فرياد مى زد:

- خانواده حسين را نيز آماده رفتن كنيد، آنها را سوار بر شترانى بدون كجاوه و محمل كرده و تنها فرشى پوسيده بر شتران بيندازيد، راستى على بن حسين را سوار بر شترى لخت كرده دست و پايش را با زنجير ببنديد و برگردنش غُلى سنگين بيندازيد.

آماده رفتن شديم. يك نفر از داخل خاندان حسين عمر سعد را مخاطب قرارداد و فرياد زد - فريادى كه بيشتر شبيه ناله بود.

- عمر سعد! حال كه به اين وضع مى خواهى ما را ببرى، ما را از كنار قتلگاه عبور بده تا براى آخرين بار جسد غرق خون و چاك چاك عزيزانمان را ببينيم و با آنها وداع كنيم.

برق خوشحالى از چشمان عمر سعد جست، انگار خودش نيز در چنين انديشه اى بود. امّا حالا خانواده حسين خودشان چنين خواسته بودند. عمر سعد مى خواست براى يك بار ديگر هم كه شده بر زخم دل و جان آنها نمك بپاشد و آنها حالا خود پيشنهاد كرده بودند.

- باشد ... باشد، حتماً. آنها را از كنار كشتگانشان عبور دهيد، بگذاريد با مقتولان خود وداع كنند.

زنان و كودكان سوار بر شترانى بى كجاوه و محمل، زير آن آفتاب سوزان بدون كوچك ترين سايبانى،

زنان با چهره هاى باز و بدون نقاب.

خدايا اين صحنه براى من خيلى آشنا بود، بار ديگر اين صحنه را ديده بودم. زمانى كه كودك بودم و در كوچه هاى كوفه با همسالان خود بازى مى كردم يادم است هر از چند گاهى لشكر مسلمانان از سرزمين هاى فتح شده با اسيرانى از كشورهاى كفر نشين باز مى گشتند، آن اسيران را با همين حال وارد شهر مى كردند و از پيش چشم هاى مردم عبور مى دادند. خدايا ما چه كرديم يعنى با زينب، دختر على، همان گونه رفتار كرديم كه با مردم كفار و مشرِك بلاد ترك و روم ... سوار بر شترانى لخت و بى كجاوه، با غل و زنجير ....

كاروان اسيران به راه افتاد با آه و ناله كه هنگام رسيدن به نزديك قتلگاه تبديل به گريه و شيون شد، هركس حرفى براى گفتن داشت و به گونه اى درد دل مى كرد، يكى پدرش را صدا مى زد و از سختى اسيرى و يتيمى زودرس شكايت مى كرد و ديگرى برادرش را مى خواند و از فراق و هجران، سخت دلگير بود.

على بن حسين نگاهى به كشتگان انداخت و سخت گريست، انگار تاب تحمّل اين مصيبت را نداشت و بدن بيمار و رنجورش طاقت نگريستن به آن صحنه را در خود نمى ديد؛ زينب كه از حال برادرزاده خود نگران و مضطرب شده بود رو به او كرد و گفت:

- اين چه حالى است كه تو را به آن مشاهده مى كنم، اى يادگار عزيزِ پدر و مادر و برادرانم! مى بينم آن گونه بى طاقت شده اى كه هم اكنون جان به جان آفرين تسليم مى كنى.

على بن حسين گريه اش را فرو خورد و آرام گفت:

- عمه جان! چگونه جزع و فرياد نكنم در حالى كه مى بينم سيّدم، آقا و مولايم، برادرانم،عموهايم، عموزادگانم و خاندانم غرق در خون، عريان و بدون كفن به روى زمين افتاده اند و هيچ كس به فكر دفن ايشان نيست و هيچ انسانى به آنها توجه نمى كند، انگار ايشان را از مسلمانان نمى دانند.

- برادر زاده ام! از اين صحنه كه مى بينى نگران نباش و جزع مكن، به خدا قسم اين پيمانى بود از طرف رسول خدا با جدّ و پدر و عموى تو. رسول خدا مصايب و سختى هاى هر يك از آنها را به ايشان گفته بود. خداوند از جماعتى در اين امت عهد گرفته - آن جماعتى كه فراعنه كفر و سلاطين ظلم روى زمين ايشان را نمى شناسند امّا در نزد آسمانيان شناخته شده و معروفند - كه بيايند و اين اجساد پاره پاره و اعضاى جداجدا و در خون غلطان را به خاك بسپارند.

دختر يازده ساله حسين، فاطمه از گريه و بى تابى نزديك بود از روى شتر بر زمين سرنگون شود كه من بر سرش فرياد زدم:

- دختر! مواظب باش، حواست كجاست، حوصله سوار كردن يتيمى مثل تو را ندارم.

نمى دانم تحمّل كدام حرف من برايش سنگين بود، شايد كلمه يتيمى؛ اشك در چشمانش پيچيد و بغض راه گلويش را گرفت، با نگاه مهربانش صورت مرا از خجالت غرق عرق كرد، انگار حرفى براى گفتن داشت و مى خواست سخنى با من بگويد. اى كاش الآن اين جا بود به پايش مى افتادم گريه مى كردم بر سر و صورت مى زدم و مى گفتم:

- فاطمه! ... با من حرف بزن.

اى كاش با من حرف مى زد، هرچه فرياد داشت بر سرم مى كشيد و عقده هاى دلش باز مى شد.

حال و روز سكينه در آن لحظات از فاطمه بدتر بود و گريه و ناله اش شديدتر.

عمر سعد برگشت و گفت:

- هرچه زودتر كاروان را حركت دهيد، توقّف بس است.

به راه افتاديم، بعد از چند لحظه به عقب برگشتم تا يك بار ديگر كربلا را ببينم، زمين گلگون، كشته هاى عريان و افتاده بر روى خار و خاك، خيمه هاى نيم سوخته، تير و نيزه هاى شكسته و خورشيدى كه هرلحظه به افق نزديك تر مى شد تا بوسه شرم بر خاك كربلا بزند. بعداً در كوفه شنيدم - زمانى كه هنوز گوشه گير و منزوى نشده بودم - كه بعد از رفتن ما گروهى از قبيله بنى اسد آمده اند و كشتگان حسين را با احترام به خاك سپرده اند، مردم مى گفتند وقتى مى خواستند آنها را به خاك بسپارند اكثر آنها داراى قبرهاى آماده اى بودند كه پرندگان سفيدى چون نور بر بالاى آنها در حال پرواز و طواف بودند.

صدايم را مى شنويد، كجا رفتيد.

سربازان مختار كه مرا به اين جا آورده و دست و پاى بسته رهايم كردند كجا رفتند؟ نكند اين كه گفتم براى مرگ آماده شده ام و مردن را بيشتر از اين زندگى دوست دارم باور كرده اند؟ آنها مثل اين كه نمى دانند هنوز هم چه آرزوهاى بزرگى در سر دارم، آن حرف ها را آن لحظه كه احساساتى شده بودم زدم. آنها هم نبايد بيشتر از اين از من انتظار داشته باشند، گاهى انسان از روى حواس پرتى حرفى را مى زند. من هنوز مى خواهم بروم نزد عبيداللَّه و طلب جايزه بيشترى بكنم.

اين چه صدايى است؟ صداى سم اسبانى كه هر لحظه نزديك و نزديك تر مى شوند، براى چه به سوى ما مى آيند؟ نكند همان اسبانى هستند كه براى لگد كردن بدن ما زين شده اند، نمى دانم، شا ... واى پشتم.