مقدمه
به نام خداى عارفان و محبوب عاشقان.
عاشورا روزى نيست كه تنها آن را يك تعطيلى در تقويم حيات خود براى عزادارى دانست
و كربلا قطعه كوچكى از زمين نيست كه در جغرافياى زندگى ما گم شود.
صبح تا شام عاشورا، تصوير روشنى از به بار نشستن حقيقتى سرخ است كه يك سو حقّ
محض و سوى ديگر باطل مشوب به ظواهر حق، چشم بر چشم هم دوخته، به جدال برخاسته اند و
اين نزاع حق و باطل نه اين كه قانون طبيعت باشد اما در هر صفحه اى از تاريخ به نوعى
نشانى از آن يافت مى شود و در تماميّت اين كره خاكى ردّپاى آن به چشم مى خورد كلّ
يومٍ عاشوراء و كلّ أرضٍ كربلاء.
و هر روز من و تو كربلا و عاشورايى ديگر را شاهديم. عاشقان ولايت و عارفان
حقيقت، اگر چه اندك در صف مجاهدانِ لشكر الهى ايستاده اند و عاقلانى كه با عقل
روزمرّه و حساب هاى مادى، آنچه را با سر مى بينند باور داشته و معيار مى دانند و به
درك دل و دريافت ضمير بهايى نمى دهند، در جبهه ديگر صف آرايى كرده اند. حسين سلام
بر او فقط امام شيعيان و بزرگ سالار مسلمانان نيست، بلكه امام عاشقان، سر سلسله
عارفان و سالار مجاهدان راه آزادگى است. عاشقانى كه در پرتو نورافشانىِ خورشيدِ روى
او در پى افروختن شمع عقل براى ديدن حقيقت نيستند.
حسين سلام بر او زيبا دلربايى است كه لشكريان او دلدادگان آستان ولايت و
شوريدگان بارگاه حضرت حقّند....
و عصر عاشورا پايان حادثه عظيم آن روز نيست؛ آغاز گام بلندى در به دوش كشيدن
پيام عاشوراست. كاروانى راه مى افتد كه بزرگ پرچمدار آن زينب - سلام بر او - زن صبر
و استقامت و بانوى صلابت و استوارى است و ساربان آن سرور ساجدان، امام زين العابدين
- سلام بر او - است؛ او كه مرد خطبه هاى آتشين و طوفان هاى كوفه و شام است، نه
امامى با تنى زار و نزار و عابدى بيمار!
و اين چند كلامى كه پيش روى شماست، تلاشى است براى آشنايى هرچه بيشتر با وقايع
عصر عاشورا و بعد از آن.
تذكر اين نكته را ضرورى مى دانم كه اگرچه هر بخش اين نوشته روايتى جداست، اما
مجموع آن بيان سلسله به هم پيوسته اى است كه در پى هم مى آيد.
باشد كه چشم عنايت اهل بيت عصمت و عترت - سلام بر ايشان - بر عطش دنيا و آتش
آخرت ما سايه هدايت و رحمت بيندازد.
غبار غروب
بگذار اين گوشه خانه ات بنشينم، بگذار آن قدر بنشينم تا از گرسنگى و تشنگى جان
بدهم، نمى دانم چرا در دلم نمى نشينى و نمى گذارى تو را از ته دل صدا كنم.
بگذار در آستان نگاه مهربانت بنشينم و بعد از چند ماه دربه درى در محراب ابرويت
عقده ها و غصه هايم را فريادكنم. تمام وجودم مانند يك مرداب شده كه هرچه بيشتر به
هستى ام نزديك مى شوم بوى كثافت آن مرا بيشتر آزار مى دهد. حالا بعد از عمرى آمده
ام سراغ تو، با تو حرف بزنم و تو مرا ببخشى، مى دانم پشت به تو كردم، هرچه گفتى و
خواستى من عمل نكردم و اين گناه آخرين... آه.
بگذار اين جا بمانم،
اين جا بيشتر از هرجاى ديگر خودم را به تو نزديك احساس مى كنم،اگرچه تو هميشه با
من هستى حتى زمانى كه آن گناه را انجام دادم. بگذار اين جا شب تا صبح بگريم و ناله
بزنم و صبح تا شب به دور خانه ات طواف كنم؛ همچو پروانه بگردم و هستى ام را عاشقانه
به دامنت بريزم.
بگذار هر صبح و شام دامن آلوده به گناهم را در زلال زمزم تو شست وشو دهم، شايد
تو مرا ببخشى. اما به جز آمدن به سوى تو چاره اى ديگر ندارم. تو بهتر از همه مى
دانى چه گناه بزرگى كرده ام و چه بار سنگينى را از كربلا تا كوفه، از كوفه تا شام و
از شام تا مكه به دوش كشيده ام؛ تو خوب مى دانى چه بغض دردآورى نفس كشيدن را براى
من دشوار كرده است؛
گناهى به بزرگى كوه اُحد، به بزرگى تَهامه.
بارى به سنگينى تاريخ.
و بغضى براى گريستن تمام آدميان و فرشتگان، بلكه آسمان و زمين.
نمى دانم، چرا زبانم الكن شده و قدرت سخن گفتن با تو را ندارم.
بگو چه كنم تا تو مرا ببخشى، وجود كثيفم را به كدام صحراى دور از خاطره انسان ها
تبعيد كنم و خوراك كركس ها و گرگ هاى كدام بيابان شوم تا تو مرا ببخشى.
اين جا ديگر آخر خط است، هرچه بگويى انجام مى دهم.
خدايا!
بگو خاك كدام سرزمين مقدّس را بر سر كنم و بر سينه بمالم تا طوفان درونم پايان
پذيرد؛ حتماً مى گويى خاك مقدّس ترين سرزمين، يعنى كربلا. نام كربلا را نياور، خوب
مى دانى من كربلا بوده ام - و اى كاش هرگز پاى پليدم بر تقدّس آن زمين بذر جنايت
نمى پاشيد، اى كاش سنگى مى شدم در گذرگاه تاريخ و هر كسى ضربه پايى را با من آشنا
مى كرد و با كربلا آشنا نمى شدم.
كاش قبل از دهم محرم سال 61 هجرى، هزار بار مى مردم و بندبند بدنم از هم مى گسست
و نامم با كربلا پيوند نمى خورد و عاشورا را نمى ديدم.
خدايا!
اشك چشمانم را ببين همچو آبشار جارى است، آسمان طوفان زده نگاهم را و سرخى گونه
هايم را ببين، چيزى از آشفتگى و سرخى آسمان و زمين كربلا كم ندارد. گريه و بى تابى
من هم از گريه و مويه آسمان كربلا بى نصيب نيست، نمى خواهم شعر بگويم كه آسمان روز
عاشورا گريست، نه، اين سخن پيامبر است كه فرمود: آسمان تنها اشك ماتم وعزا بر دو
نفر مى ريزد؛ اول يحيى بن زكريا - پيامبر صالح و برگزيده خدا- دوم حسين بن على؛ و
گريه آسمان همان سرخى اوست كه به چشم مى آيد.
خداى من!
ديگر خواب به چشمم نمى آيد - و اى كاش شب ها و روزهاى اول حكومت عبيداللَّه بن
زياد سراسرْ خواب بودم و شمشير ارعاب او پاى مرا از كوفه بيرون نمى كشيد، يا اين كه
روزى دست هدايت تو با تكانى برقلب غفلت زده من، مرا از خواب بيدار مى كرد و با آن
لشكر كفر و نفاق يكى نمى شدم.
همه آن لشكريان سرمست و مغرور - دنيا پرستان دين فروش و عهدشكنان از شرك باده
نوش - يك يك با خوارى و ذلت جان مى دهند:
- بحربن كعب، آن ملعون كه لباس حسين را بعد از شهادت بيرون آورد، از دست هايش در
زمستان آب مى چكيد و تابستان چون چوب خشك بود و آن قدر اين چنين عذاب ديد تا به
دوزخ واصل شد.
- سنان بن اَنَس نخعى را مختار دستگير كرد و انگشتانش را قطعه قطعه نمود، دو دست
و دو پايش را بريد و او را در ديگى از روغن جوشان انداخت. آن قدر فرياد زد و ناله
كرد تا جان داد.
- در كوفه شنيدم اسحاق بن حويه، كه پيراهن حسين را دزديد، برتن كرده بود، پوستش
پيس شد و تمام موهاى بدنش ريخت، و با آن چهره كريه و دهشت آور، گوشه عزلتى را براى
چند روز باقى مانده از زندگى ننگينش انتخاب كرده بود.
- بچه هاى كوفه ديوانه اى را براى تمسخر و بازى كردن در خرابه هاى شهر يافته
بودند كه مى گفتند آن ديوانه اخنس بن مرثد بن علقمه حضرمى است كه عمامه حسين را به
غنيمت برده و بر سر گذاشته بود.
- در راه مكه و مدينه مردم مى گفتند: مختار، دست وپاى بجدل بن سليم كلبى كه
انگشتر حسين را ربوده بود - آن هم نه اين كه از انگشت بيرون بياورد، بلكه انگشت را
بريده و ... - را بريده و در خون كثيفش رها كرده بود تا به درك واصل شود.
- ....
خدايا!
مى دانم من هم چون ديگر لشكريان كوفه با ذلّت و خوارى از دنيا مى روم؛ مى دانم
يا ديوانه خواهم شد و يا جزام بر بدنم چنگ هلاكت خواهد انداخت، يا به دست لشكر
مختار تكه تكه خواهم شد يا با كثافت و پلشتى در چنگ سگ هاى هار كوفه يا شام.
ولى آمده ام تا تو مرا ببخشايى، مى دانم دامنم به پليدى چه گناهى آلوده است؛ گذر
هركدام از آن خاطرات در ذهنم ضربه زهرآلود نيزه اى است كه تمام وجودم را آزار مى
دهد.
درست پيش چشم من است لحظه اى كه حسين از شدّت زخم و جراحت از روى اسب به زمين
افتاد و خاك تفتيده كربلا گونه راستش را بوسه اى عاشقانه زد و صدايش فضا را معطّر
كرد:
- به نام خدا، به يارى خدا و بر دين رسول خدا.
همه مبهوت غروب خونين بلكه بهتر است بگويم طلوع پرغرور خورشيد روى حسين در
قتلگاه بودند و كار او را يكسره مى دانستند كه حسين آرام آرام برخاست. شمر با صورتى
خشمگين و دهانى كف كرده جلو آمد، رگ گردنش از غضب برآمده و چشمانش كاسه اى از خون
بود. فرياد زد:
- منتظر چه هستيد چرا كار اين مرد را تمام نمى كنيد؟
فرياد شمر چون نيرويى در بازوان كرخ شده زرعة بن شريك به جريان درآمد. ضربه اى
به شانه چپ حسين زد و خودش با ضربه شمشير حسين راهى دوزخ شد.
از دست من كارى ساخته نبود. نمى دانستم چه كنم. در جايم ميخكوب شده بودم.
حسين بار ديگر تمام تنهايى زمين كربلا را به آغوش كشيد. سنان بن اَنَس جلو آمد؛
تيرى از تركش خود درآورده بر چلّه كمان نهاد و گلوى حسين را نشانه رفت. حنجره حسين
تير را به آغوش كشيد و خون چون جويبارى از گلويش جارى شد، دو دستش را از خون گلو پر
كرد و به صورت و محاسن خود ماليد.
چه خضاب عاشقانه اى، چه نماز عارفانه اى، حسين مى رفت تا آخرين سجده عشق را به
آستان معشوق با دلنشين ترين ذكر به جا آورد:
- با اين صورت خضاب شده به خون و درحالى كه حقّم را غصب كرده ايد به لقاى محبوب
و خداى خود مى روم....
- همه لشكريان غرق نگاه به چهره نورانى حسين شده بودند - خورشيدى در ميان درياى
موّاجى از خون - و نمى توانستند به خود حركتى بدهند. عمر سعد اسبش را هِى كرد و به
قتلگاه نزديك شد، آرامش نداشت، اضطراب در نگاهش موج مى زد و نمى توانست به آن صحنه
نگاه كند. فرياد زد:
- چه مى كنيد؟ چرا حسين را راحت نمى كنيد؟ بس است او را هر چه رنج كشيد....
خولى بن يزيد اصبحى كه انگار با شنيدن اين جمله از خواب بيدار شده باشد، به طرف
پيكر به خون غلطان حسين رفت، خواست افتخارى ديگر را به نام خودش ثبت كند، اما كم كم
حركت گام هايش سنگين شد و دستش شروع به لرزيدن كرد، نتوانست قدم از قدم بردارد، باز
ايستاد.
حسين داشت حرف مى زد، با صدايى ضعيف كه آخرين لحظات زندگى انسان مظلومى را تداعى
مى كند:
- آب ... آب ...
طلب آب مى كرد نه براى لب هاى خشكيده اش و نه براى جگر سوخته اش؛ چرا كه در آن
لحظه با آن همه زخم و جراحتْ دريايى از آب گوارا نيز او را كارساز نبود، بلكه او مى
خواست براى آخرين بار با ما اتمام حجّت كند. مردى كه نزديك من ايستاده بود با ترديد
و اضطراب فرياد زد:
- آب مى خواهى؟ به خدا قسم طراوت و خنكاى آب بر جگرت نمى نشيند تا اين كه به
جايگاه گرم و سوزان وارد شوى و از آب جوشان آن بنوشى.
- واى برتو، جايگاه گرم و سوزان جاى من نيست و آب جوشان آن را نيز من نمى نوشم.
بلكه من بر جدّم رسول خدا - درود و سلام خدا بر او و خاندانش - وارد مى شوم و با او
در جايگاه صدق نزد سلطان مقتدر ساكن خواهم شد و از آبى گوارا و تغييرناپذير مى نوشم
و نزد خداوند از شما و جناياتتان شكايت مى كنم.
شمر نگذاشت سخن حسين تمام شود، به طرف حسين رفت، چون شب پره اى كه به ساحت
خورشيد گام مى گذارد، بر سينه حسين نشست، خون چون چشمه هاى جوشان بر دشت وجود او
جارى بود و سينه اش از شدّت جراحت هنگام نفس كشيدن بالا و پايين مى رفت، پيشانى اش
عرق كرده بود....
شمر با يك دست محاسن به خون خضاب شده حسين را گرفت و با دست ديگر....(1)
ناگهان هوا تاريك شد و غبار سرخى فضا را فراگرفت، دلهره عجيبى دلم را پركرد،
نكند عذاب الهى نازل شده باشد، به اين زودى؟!
هيچ كس نمى توانست ديگرى را ببيند، ديگر نه حسين را مى ديدم، نه قتلگاه را و نه
شمر را... اما بعد از چند لحظه هوا روشن شد، غبار سرخ به دامن غربى آسمان نشست؛
حسين شهيد شد؛
و شمر بود كه با آسمانى از رحمت در دامن نكبت بار خود به سوى عمر سعد مى رفت،
لرزان و هراسان، صورت چروكيده اش غرق عرق بود و پاهايش تاب تحمّل سنگينى بدنش را
نداشت.
با دور شدن سايه خشم آلود حضورش، همه كسانى كه اطراف قتلگاه بودند چون كركس هاى
وحشى به بدن حسين حمله ور شدند. هركس چيزى را به غنيمت مى برد:
- اسحاق بن حويه حضرمى پيراهنى را برداشت - همان پيراهنى كه در آن جاى بيش از
يكصد و ده ضربه تير و نيزه بود.
- بحر بن كعب پاپوش امام را ربود.
- اخنس بن مرثد بن علقمه حضرمى عمامه حسين را برداشت و به چشم بر هم زدنى گريخت.
- اسود بن خالد نعلين را برداشت و در انبان خود مخفى كرد.
- بجدل بن سليم كلبى انگشتر حسين را با بريدن انگشت درآورد و از معركه دورشد.
- ....
اما كنار بدن حسين، اسب او چون پروانه اى به دور شمع مى گشت و كمك مى خواست،
صيحه مى زد و فرياد مى كرد؛ امّا دريغ از قلب مهربانى كه از اين ضجّه ها به درد آيد
و قدم يارى پيش گذارد. سرش را پايين آورد و يالش را به خون صاحب خود متبرّك ساخته،
به سمت خيمه ها حركت كرد. نمى دانم چرا گام هاى آخرش سست شد، شايد از زنان و دختران
حسين خجالت مى كشيد، ديگر نمى توانست جلو برود، شايد بغض راه گلوى اين اسب را نيز
گرفته بود، صيحه مى زد و سر بر زمين مى كوفت.
با شنيدن صداى صيحه اسب، زنان و دختران به استقبال پدر و تنها پشتيبان خود بيرون
آمدند، اما اسب را بى سوار و با يال خونين ديدند. مات و مبهوت، گاهى به هم نگاه مى
كردند و گاهى به اسب. باور كردنى نبود؛ يعنى ديگر حسين ....
ناگهان صداى سم اسب سوارانى گوشم را پركرد، به طرف خيمه ها مى آمدند. در جلو
آنها شمر بود با مشعلى از آتش در دست، نعره مى كشيد و فرياد مى زد:
- خيمه ها را آتش بزنيد، پشت خيمه ها خندقى است كه ديشب حسين و يارانش كنده اند
و آن را پر از هيزم و آتش كرده اند كه مبادا ما ازعقب حمله كنيم، آنها نمى توانند
از پشت سر فرار كنند. خيمه ها را آتش زده و غارت كنيد، هرچه ديديد و به دست آمد
ببريد.
به چشم بر هم زدنى خيمه ها آتش گرفت، بچه ها و زنان با صورت هاى برهنه، شيون
كنان بيرون آمدند و هراسناك و لرزان، پابرهنه و مويه كنان مى دويدند؛ همه به دنبال
قتلگاه بودند كه در كجاى اين سرزمينِ كرب و بلا جاى گرفته.
كوچك و بزرگ بر سر زنان، دلسوخته و مصيبت زده به طرف قتلگاه به راه افتادند،
زينب جلوتر از همه بود،(2)
مى رفت و ندبه مى كرد، بر سر مى زد و نوحه مى خواند با صدايى اندوهگين و قلبى پر از
درد و رنج:
- وا محمّداه!
درود و سلام ملائكه آسمان بر تو باد. اين حسين نواده عزيز توست كه غرقه به خون
است، حسينى كه او را به سينه خود مى نشاندى را ببين با تن پاره پاره روى زمين
افتاده است؛ و اين مصيبت زدگان و عزادارانْ دختران تو هستند كه اسير دست ظالمان شده
اند.
به خداوند شكايت مى كنم، به پيامبر خدا محمّد مصطفى شكايت مى كنم، به ولى خدا
على مرتضى و دختر پيامبر خدا فاطمه زهرا شكايت مى كنم، به سيدالشهدا حمزه شكايت مى
كنم.
يا محمّد!
اين حسين توست كه در بيابان عريان و بى سر افتاده و باد صبا خاك بر بدنش مى
پاشد. حسينِ دُردانه ات به دست زنازادگان كشته شده است. چه اندوه و غم سنگينى، چه
مصيبت و سختى بزرگى؛ امروز روز وفات پيامبر خداست.
بغض در گلوى زينب شكست و اشك از چشمانش جارى شد. رو به سوى پيكر چاك چاك كشتگان
كرد و فرياد زد:
- اى ياران محمّد!
اين خاندان مصطفى و اهل بيت پيامبر هستند كه به اسيرى مى روند.
زينب مى گريست و نوحه مى خواند و از گريه او زمين و آسمان غرق در اشك و ماتم
بود. پشت سر زينب، امّ كلثوم بود، چون ماهى چشم بر نور خورشيد دوخته.
او ديگر تاب راه رفتن نداشت، انگار غمى به سنگينى تمام زندگى پردردِ گذشته اش به
پشتش گذاشته شده بود، نمى توانست قدم از قدم بردارد، رو به قتلگاه بر زمين نشست و
دست هايش را بر سر گذاشت، اشك چون باران جارى از آسمان چشمانش دشت ماتم زده و سوخته
گونه هايش را آبيارى مى كرد و ناله مى زد:
- وا محمّداه!
مى بينى اين حسين توست در صحرا عريان و پاره پاره تن، كه عمامه و ردايش را به
يغما برده اند....
ناگهان صداى گريه و شيون بالا گرفت. به سوى صدا برگشتم، هم لشكريان خودم را ديدم
كه به طرف دختران و زنان حمله ور شده، طلا و جواهر آنها را مى ربودند، حتى روپوش از
چهره آنها برمى گرفتند. آن بى پناهان خسته دل هر كدام به سويى فرار كرده و فرياد مى
زدند:
- وا محمّداه، وا جدّاه، وا نبيّاه، وا اباالقاسماه، وا عليّاه، وا جعفراه،
واحمزتاه، وا حسناه!....
اين خيانتِ آنها برايم تهوّع آور بود. ناگهان از ميان لشكر كوفه سايه تيره اى
جدا شد، شمشير به دست چون طوفان، فريادش بر سر همه خيمه خجالت زد:
- اى قبيله بكربن وائل غيرت شما كجا رفته است، شما ايستاده ايد و دختران رسول
خدا را غارت مى كنند و نقاب از چهره شان مى گشايند؟
لا حُكْمَ الّا للَّه، يا لَثارات رسول اللَّه، كجايند محافظان حريم حرم رسول
خدا....
شمشيرش را به نشانه انتقام در هوا چرخاند. او زنى از قبيله بكربن وائل بود كه با
شوهرش هر دو در لشكر عمر سعد بودند و هم اكنون خروشش لشكر را در تاراج خيمه ها
مردّد كرده بود كه شوهرش شرمنده و هراسناك از اين حركت همسرش جلو آمد و با تندى
شمشير را از دست او گرفت و او را به داخل لشكرگاه روانه كرد.
دختر حسين، فاطمه را ديدم كه گوشه اى ايستاده و آرام گريه مى كند، پابرهنه و ...
به پاهايش دو خلخال طلا بود، برق طلاها رحم و عطوفت را از دلم ربود و آتش غيرتم را
به خاكستر گناه نشاند. به طرف او حركت كردم، او مرا ديد و شروع به فرار كرد و من به
دنبالش دويدم. گاهى لباسش بين دو پايش گير مى كرد و نزديك بود به زمين بخورد. با
پاى برهنه روى خار و خاشاك مى دويد و خون از پاهايش جارى بود. از اين حالت او گريه
ام گرفت، گريه مرا كه ديد، فكر كرد ديگر با او كارى ندارم، ايستاد و گفت:
- از من چه مى خواهى؟
احساس كردم از خجالت صورتم سرخ شده است،
- خلخال هايت را به من بده، با تو ديگر كارى ندارم.
- پس ديگر چراگريه مى كنى،اى دشمن خدا!
- چگونه گريه نكنم در حالى كه مى دانم تو دختر رسول خدايى و من مال تو را به
يغما مى برم.
صورت كودكانه اش غرق تعجّب شده بود، تازه مى فهميد كه منْ او و خانواده او را
خوب مى شناسم.
- خُب مرا به خود واگذار و برو.
- اگر من اين خلخال ها را از تو نگيرم كسِ ديگرى چنين مى كند، پس همان بهتر كه
من از تو بگيرم.
خلخال ها را به من داد. پشت به او كردم و باز گشتم، خجالت مى كشيدم به صورت
مهربان و داغديده او نگاه كنم، خيلى دلم به حالش مى سوخت، برگشتم براى آخرين بار به
او نگاه كنم، ديدم ميخكوب ايستاده، گاهى به قتلگاه نگاه مى كند و گاهى به خواهران
خود كه هر يك به سويى فرار مى كنند و فرياد مى زنند.
ناگهان مردى به طرف او به راه افتاد، فاطمه او را ديد و باز شروع به فرار كرد و
آن مرد در پى اش به طمع ربودن چيزى مى دويد، نوك نيزه اش را پشت سر فاطمه گرفت و بر
گرده او زد. فاطمه با صورت بر زمين افتاد، هنوز به خود نيامده بود كه آن مرد دست
كرد و گوشواره او را از گوشش كشيد. خون صورت فاطمه را پر كرد و از حال رفت.
آن مرد بازگشت و لبخند شادى از اين غنيمت بر لبش نشسته بود. نمى دانستم چه بكنم،
حالا ديگر از آن عمل خود خيلى خجالت مى كشيدم، وجودم پر از نفرت شده بود، نفرت از
خودم، ازاين زندگى ننگين، از عمر سعد، از يارانم، و ....
بعد از چند لحظه، فاطمه به هوش آمد. خونى كه صورتش را گلگون كرده بود با گوشه
پيراهنش پاك كرد. مردمك چشمش در جستجوى كسى يا چيزى چندبار دشت را دور زد تا اين كه
بردست زينب بوسه ارادتى زد و مقابلش باز ايستاد. رو به عمّه اش كرد و گفت:
- عمّه جان زينب! چيزى هست كه با آن صورتم را بپوشانم .... بعد از گفتن اين
كلام، انگار خيلى سريع از حرف خودش پشيمان شد، وقتى كه ديد صورت عمّه اش نيز باز
است سرش را با خجالت به پايين انداخت.
به طرف زينب رفت.
- دخترم! حال و روز خودم را نمى بينى ....
زينب به طرف قتلگاه به راه افتاد. بالاى جسد امام حسين ايستاد، چون كوه استوار
بود و چون آتشفشان در خروش و ندبه. به سر و صورت مى زد و مى گريست و ناله مى كرد:
- حسين جان، برادرم!
منم خواهرت زينب، خواهرى كه لحظه اى طاقت دورى تو را نداشتم....
و بعد از چند لحظه رو به آسمان كرد:
- يا محمّداه!
دخترانت اسير شده اند و فرزندان عزيزت كشته شدند. باد بر پيكر چاك چاك و پاره
پاره آنها بوسه اى خاك آلود مى زند.
اين حسين است كه سرش را از پشت بريده اند، كشته اى كه عمامه و ردايش را ربوده
اند،
حسين من! فدايت شوم،
پدرم فداى مظلومى كه لشكرگاهش در روز دوشنبه به دست خفّاشان ظلمت پرست تاراج شد،
پدرم فداى مظلومى كه خيمه اش از خجلت به اقتداى صاحبش صورت به خاك ساييد،
پدرم فداى آن مسافرى كه سوار بر مركبِ سفرْ به راهى گام نهاد كه ديگر باز نخواهد
گشت،
پدرم فداى آن مجروحى كه چه بسيار زخم بى مرهم بر بدنش بوسه زد و چه بسيار درد بى
درمان بر جانش نشست،
پدرم فداى آن كشته دستِ گرگانِ بيابانِ كفر و نفاق كه اى كاش جان من فدايش مى
شد،
پدرم فداى آن معصوم مغمومى كه با دل آكنده از غصه و درد از دنيا رفت،
پدرم فداى آن عطشانى كه با لب تشنه بر لب درياى آب و جگرى سوخته به امامت 72
دلسوخته به سوى پروردگار بال و پر گشود،
پدرم فداى آن عزيزى كه نواده پيغمبر رحمت و هدايت، محمّد مصطفى، بود و فرزند
خديجه كبرى و خود چراغ راه هدايت و كشتى نجات در درياى گمراهى بود،
پدرم فداى آن سيد و بزرگى كه فرزند على مرتضى بود و در مظلومى و غربت نيز فرزند
او،
پدرم فداى آن دلسوخته اى كه فرزند دلبند فاطمه - بزرگ و بانوى زنان دو جهان -
بود و چون مادرش دلشكسته،
پدرم فداى فرزند كسى كه خورشيد برايش بازگشت تا نماز بخواند....
نوحه و ندبه زينب اشك را از چشمان من جارى ساخته بود، از ترس اين كه ياران عمر
سعد گريه مرا نبينند سعى در مخفى كردن آن داشتم كه ديدم آنها هم مثل من گريانند....
سكينه جلو آمد، نگاهى به قامت خميده عمّه اش كه لحظه به لحظه كمانى تر مى شد كرد
و گفت:
- عمّه جان! با چه كسى چنين حرف مى زنى؟
- عزيزم! پدرت را نمى شناسى؟ من با پدرت سخن مى گفتم.
سكينه ناباورانه خود را بر روى بدن حسين انداخت و تمام وجودش را به تنهايىِ بدن
پدر سپرد. شروع به گريه و زارى كرد، گريه هاى سكينه دل سنگ را به درد مى آوَرْد و
بغض را در گلو مى شكست،
- پدر جان!
چرا مرا تنها گذاشتى؟ چه زود من يتيم شدم، هنوز چند لحظه از شهادتت نگذشته است،
بيا و ببين با ما چه كرده اند، گوش ما را پاره كردند و گوشواره هاى ما را ربودند،
خيمه ها را آتش زدند، عمّه ام را ....
شايد قلب عمر سعد نيز به درد آمده بود، ديگر تاب نياورد، به من و چند نفر ديگر
دستور داد كه سكينه را از بدن حسين جدا كنيم. هنوز براى جلو رفتن و جدا كردن سكينه
از بدن پدرش فكرى نكرده بودم كه چند نفرِ ديگر آمدند و با خشونت و تندى سكينه را
كشان كشان از قتلگاه بردند و او همچنان ضجّه مى زد و گريه مى كرد،
- با من چه كار داريد، بگذاريد پيش پدرم بمانم، بگذاريد كنار او جان بدهم، اى
ظالم ها، رهايم كنيد ... پدرم و برادرانم و عمويم را كه كشتيد ديگر از جان من چه مى
خواهيد، بگذاريد آن قدر گريه كنم و بر سر و صورت بزنم تا نزد پدرم بروم....
داشتم با گوشه آستينم اشك هايم را پاك مى كردم كه شمر مرا صدازد و گفت:
- تو هم با من بيا... چرا سرجايت خشكت زده است، سريع تر.
با او راه افتادم و چند سرباز ديگر نيز با ما آمدند، به درِ خيمه اى رسيديم. على
بن حسين جوان امّا بيمار و رنجور همچو بهارى در حصار خزانى زودرس خوابيده بود،
گرسنگى، تشنگى و مرض بر وجودش سايه انداخته بود. چند نفر پيشنهاد كردند كه او را
بكشيم. حميد بن مسلم كه باهم از كوفه بيرون آمده بوديم و در اين لحظه گاهى مى ديدم
كه اشك چشمانش را تسخير كرده بر گونه اش جارى مى شد، پا جلو گذاشت و نگران گفت:
- سبحان اللَّه!!! چه مى گوييد، مى خواهيد اين جوان بيمار را هم بكشيد، بيمارى و
درد و رنج او برايش كافى است.
عمر سعد نزديك ما آمد به على بن حسين كه گويى لحظات آخر عمرش را مى گذراند نگاهى
انداخت، احساس كردم در دلش به حال او احساس رقّت كرد و گفت:
- او را رها كنيد و از اين جا دور شويد.
زنان نزديك آن خيمه رسيدند، گويى شمعى در اين خيمه روشن است و آنها همچو پروانه
به نزدش مى روند تا خود را فداى او كنند. گريه مى كردند و از كشته شدن على بن حسين
نگران و مضطرب بودند. عمرسعد نگاهى به آنها كرد و رو به سربازان گفت:
- كسى حق ندارد متعرّض اين جوان و زنان بشود ... رهايشان كنيد و آزادشان
بگذاريد.
يكى از بانوان جلو آمد و به عمر سعد گفت:
- دستور بده آنچه سربازانت از ما ربوده اند به ما برگردانند.
عمر سعد چنين دستور داد و فرمان داد كه هركه هر چه برده، بازگرداند، امّا هيچ كس
چنين نكرد حتى من، خلخال هايى را كه از فاطمه، دختر حسين، ربوده بودم در دستم فشردم
مبادا از لاى كمربندم افتاده باشد و بعد طورى كه كسى متوجّه نشود كمربند را محكم
كرده از جاى آنها مطمئن شدم.
عمر سعد در ميان لشكرگاه سوار بر اسب مى رفت و مى آمد، نگران بود و خوشحال،
نگران از آنچه كرده و خوشحال از آينده، گويى حكم حكومت رى را در دست داشت و جلو
نگاه هاى تحسين برانگيز مردم رى قدم بر مى داشت و آنها بر او درود و سلام مى
فرستادند. ناگهان فكر ديگرى به ذهنش خطور كرد، اسبش را ايستاند و فرياد زد:
- چه كسى حاضر مى شود سوار بر اسبش شده بدن حسين را زير سم اسبش لگدكوب كند؟
خدايا چه مى گويد؟! از كشته حسين هم دست بر نمى دارد، اين ديگر چه خباثتى است؟
با خودم مى گفتم مگر كسى حاضر مى شود چنين عمل زشتى را انجام دهد كه ديدم ده نفر
سوار بر اسب آماده انجام دادن فرمان عمر سعد شده اند. همه آنها را مى شناختم، آنها
را در كوفه خيلى ها مى شناختند، همه آنها زنازاده بودند. اى كاش اسم هاى آنها از
ذهنم پاك مى شد، كاش آن صحنه و آن چهره هاى تكيده و خشمگين كه سوار بر اسب بر بدن
حسين راندند را فراموش مى كردم ....
عمر سعد هنوز مشغول فعاليت بود، خود را در پايان راهى رفته و كارى انجام شده مى
ديد و سعى در اتمام و كامل كردن آن داشت. خولى بن يزيد اصبحى و حميد بن مسلم را صدا
زد و دستمالى سربسته را به آنها سپرد:
- در اين پارچه سر حسين بن على است، همين الآن سوار بر اسب شده به طرف كوفه حركت
كنيد و به دربار عبيداللَّه بن زياد رفته خلاصه اى از ماجرا بازگوييد. وقت را از
دست ندهيد، من فردا مى آيم. به چشم بر هم زدنى آنها دور شدند و جز غبارى در امتداد
نگاه من چيزى به جا نگذاشتند. كم كم خورشيد غروب مى كرد و هرلحظه قلبم بيشتر مى
گرفت و شديداً احساس دلتنگى مى كردم. گوشه اى تنها نشسته و به آنچه گذشت فكر مى
كردم و از آنچه در پيش مى آمد مضطرب و هراسناك بودم. صداى گريه زنان و كودكان كم كم
آرام مى گرفت، گريه ها تبديل به هق هق مى شد و آتش ضجّه و ناله به خاكستر ماتم مى
نشست. گاهى دستم را بر روى كمربندم فشار مى دادم تا از جاى خلخال ها مطمئن شوم. در
آن لحظه چهره مظلوم فاطمه در ذهنم نقش مى بست و براى لحظاتى خجالت سراسر وجودم را
پر مى كرد. چهره مهربان و رنج كشيده او انگار حرفى براى گفتن داشت،انگار مى خواست
حرفى به من بزند ....