با من حرف بزن
نگاهي به حوادث عصر عاشورا

احمد پهلوانيان

- ۵ -


با من حرف بزن...

با من حرف بزن؛

پشت روزها و شب هاى مظلوميتت نشسته ام به انتظار اين كه حرف هايت را بشنوم. آمده ام به درگاه تو تا خاك گام هاى عنايت تو را به چشم بكشم. آمده ام تا بعد از چهارده قرن غربت، حكايت غريبى ات را برايم روايت كنى. مى دانم نه تو توان بيانش را بتمامه دارى و نه من شكيبايى شنيدنش را.

تو بر افلاك نشسته اى و حاملان عرش الهى قمريان شاخسار رحمت تواند!

و من بر خاك زانوان غم در آغوش به سوگ جراحت سرزمين كربلا نشسته ام.

انتظار شنيدن صداى تو را ندارم، امّا خوب مى دانم اگر بخواهى تك تك كلماتت كه از فراز سنگين و پرغصه اى از تاريخ حكايت مى كند بر قلب من حك مى شود.

بيا و در اين تاريكى شب كه ياد تو، پدر و برادرانت و تمام شهداى كربلا بر قلب من خيمه عشق زده است با من سخن بگو.

تو خوب مى بينى كه عقده اى به سنگينى صبح تا شام عاشورا برگلويم فشار مى آورد و دردى به وسعت تمام جنايات عبيداللَّه و لشكريان او بر سينه ام چنگ انداخته و نيزه اى كه عاشورا بر بدن پدرت زدند بر حنجره ام گذاشته شده و گذشت لحظات را برايم دشوار كرده است؛ به دشوارى آخرين دقايق زندگى يك انسان.

تو بهتر از من مى دانى كه اين اشك نيست كه از چشمان من جارى است، بلكه قطرات آبى است كه عباس براى تو و ديگر ياوران كوچك برادرش حسين مى آورد و در بين راه از چشمان تيرخورده مشك جارى شد و امشب بر پهنه صورت من، خشكى كام شما را فريادمى زند.

و اين هق هق پس از يك گريه نيست كه شانه هاى مرا مى لرزاند، بلكه پس لرزه هاى فرياد «هل مِن ناصرٍ يَنْصُرُنى» است كه زمين و آسمان تمام تاريخ را لرزاند. زلزله اى بود در رگه هاى عميق زمين و زمان براى تمام تاريخ و تاريخ نگاران.

تو مرا به اين جا كشاندى؛ غربت و مظلوميت تو بود كه قلم به دست من سپرد تا گوشه اى از آنچه گذشت را از زبان شاهدان آن سختى هايت باز گويم.

چه رنج آور بود وقتى مى ديدم كه شيعيان هم تو را كمتر مى شناسند. نمى دانند خطبه تو، در و ديوار كوفه را در گريه و عزا لرزاند و مرد و زن را به ماتم نشاند.

براى من سخت بود كه ببينم عاشقان حسين، دختر عزيز حسين، فاطمه را نمى شناسند.

يا فاطمه!

تو نامت را از نام جدّه ات وام گرفتى و گمان كنم در مظلوميت و غربت نيز به او اقتدا كردى. بگذار با تمام بى لياقتى، قلبم در آتش خيمه هاى كربلا بسوزد و اين قدم در دروازه شام بلرزد و زمينگير شود.

اگرچه حوصله هستى از درك آنچه در شام گذشت كمتر است اما بگذار اين غم را كه كمر به قتلم بسته از زبانت بشنوم. حكايت شام را مى گويم؛

همان شامى كه سياهى موى عمّه ات را به سپيدى نشاند و ستون صبر برادرت على را لرزاند.

شام، ديار جشن و سرور در عزاى آل طاها.

شهر تبريك و شاد باش در رثاى آل ياسين.

شهرى كه با پايكوبى و دست افشانى، خود را براى پذيرايى از كاروانى عزادار و داغديده آماده مى كند،

شهرى آذين شده براى استقبال از عزيزترين آدميان كه به چهره اسرا از راه مى رسند.

شام، شهرى كه كاخ كفر يزيد را چون نگينى در حلقه شرك خود گرفته بود.شهر شايعه و دروغ، شهر تبليغات مرگ آور و كشنده.

از شام بگو؛ بگو آنچه كه ديدى و شنيدى، آنچه كه از ديدنش آسمان بر زمين زر فرو مى ريخت اگر عنان اختيارش به دست خودش بود. آن همه بى حرمتى كه زمين و زمان را مات كرده بود.

بگو كه شما را با روى برهنه همچون اسيران غير مسلمان - زبانم لال - به نزديك شام آوردند. مردان و زنان بسيارى در دروازه شهر جمع شده بودند؛ اين را تو از صداى هلهله آنها كه تا دور دست مى آمد فهميدى. آن جا بود كه فرياد اُمّ كلثوم بر سر شمر آوار شد:

- اگر مى خواهى ما را وارد شهر كنى، از دروازه اى ببر كه مردان كمترى به تماشا ايستاده اند. و اين سرها را از بين كاروان خارج كن و جلو بفرست تا تقدّس و نور آنها بر ناپاكى چشم اين فريب خوردگان نشيند و آنها از تماشاى ما غافل شوند.

اما شمر اين حيوانيت مجسّم و جنايت ملموس، دستور داد سرها را كاملاً بين كاروان پخش كنند و شما را از دروازه ساعات، شلوغ ترين و پرازدحام ترين دروازه، وارد كنند.

كاروان آرام پيش مى رفت تا در حصار نگاه هاى شاد و منتظر اسير گشت. همه با نگاه هاى سرد و خالى از عطوفت خود غم و ماتم را به بام دل شما پر مى دادند.

كاروان از دروازه گذشت و از كوچه اى به كوچه اى ديگر، و از ميدانى به ميدانى پيشتر، تا به مسجد جامع رسيد، جايى كه اسراى روم را براى تماشا نگاه مى داشتند. بر پلكان جلوى مسجد ايستاديد. مردم گرد شما حلقه زده بودند و نگاه هايى از سرِ تعجب به شما مى انداختند. گاهى باهم پچ پچ كرده و گاهى مبهوت و ساكت مى نگريستند و شما متعجّب تر از آنها در و ديوار آذين شده شام را مى ديديد كه به شما خوش آمد مى گفت. پرده هاى ملوّن و رنگارنگى كه چهره پنجره ها را زيبا كرده بود و صداى ساز و دف و نقاره كه در گوش شهر مى پيچيد و بعد از خستگى راهىِ بيابان مى شد.

پيرمردى با محاسن سفيد و عصا به دست جلو آمد، رو به برادرت على كرد و گفت:

- سپاس خدايى را كه خاندان شما را كشت و نابود ساخت؛ شهرهاى مسلمانان را از طوفان طغيان شما در امان داشت و اميرالمؤمنين يزيد را قدرت تسلّط و توان تمكين بر شما عنايت كرد.

ديوارهاى مسجد از چنين سخن گفتن با پسر رسول خدا شرمگين شدند. على - سلام بر او - آرام بود و با وقار و صبور. رو به پيرمرد با مهربانى - كه از جدّش پيامبر رحمت به يادگار داشت - گفت:

- اى پير مرد، قرآن خوانده اى؟

- بله،خوانده ام.

- آيا اين آيه را خوانده اى؟

(اى پيامبر) بگو من به خاطر رسالتم اجر و مزدى از شما نمى خواهم مگر دوستى با نزديكانم.(14)

بله ... آن را خوانده ام.

- اى پيرمرد ما نزديكان پيامبريم كه دوستى ما مزد رسالتِ اوست. اين آيه سوره بنى اسرائيل را چه؟ خوانده اى؟

و حق خويشان را به پا دار.(15)

- آرى، اين آيه را خوانده ام.

- اى پيرمرد ما خويشان رسول اكرم هستيم.

چشمان پيرمرد از تعجّب گرد شده بود و از هول و ترس رنگش كبود گشته بود.

- پيرمرد! اين آيه را خوانده اى كه مى فرمايد:

(مسلمانان) بدانيد هر چه سود و غنيمت به دست آورديد، خمس آن براى خدا و پيامبر و خويشاوندان اوست.(16)

- آرى، آرى، خوانده ام.

- اى پيرمرد، ما خويشاوندان پيامر خدا هستيم.

پيرمرد به روى پايش بند نبود. ديگر توان نداشت زير بار اين سرافكندگى تاب آورد.

- پيرمرد! تا به حال اين آيه را در قرآن خوانده اى!

خداوند خواست كه پليدى را از شما دور كند و شما را خانواده اى پاك و طاهر گرداند.(17)

- آرى، چرا نخوانده باشم؟

- پيرمرد! ما آن خاندانى هستيم كه پروردگار در آن آيه پاكى و طهارت را مخصوص ما گردانيده است.

پيرمرد سر به زير افكند. پشيمان و خجل، آيات قرآن چون پتك بر سرش فرود آمده بود. دستش مى لرزيد، با لكنت و ترديد گفت:

- به خدا، اين خاندان شما هستيد؟

- به خدا قسم ما هستيم، بدون شك و ترديد. به حق جدّم رسول خدا قسم ما هستيم.

اشك چون باران بهارى پهنه صورت پيرمرد را فرا گرفت. عمامه اش را از سر برداشت و با خاك آشنا كرد. شانه هايش از گريه مى لرزيد و ريش هاى سپيدش، خيس شده بود. سرش را بلند كرده آسمان بر بركه چشمانش نشست. با صداى بلند گفت:

- پروردگارا!

من از دشمنان خاندان محمد بيزار و متنفّرم، چه دشمنان جن و چه معاندان انس.

بعد با خجالت نيم نگاهى به على كرد، آن چنان كه نگاه امامش به نگاه او پرده شرم نيندازد؛

- آيا من مى توانم اين پليدى را با آب توبه بشويم و از اين راه منحرف باز گردم.

- آرى، اگر توبه كنى خدا توبه تو را مى پذيرد.

خدا آن پيرمرد را رحمت كند كه با نور على قلبش روشن و با اشاره دست او هدايت شد. آن پيرمرد توبه كرد، همان جا پيش چشم مردم، پيش چشم سربازان يزيد، همان هايى كه رفتند و حكايت پيرمرد را روايت كردند و سرانجام پيرمرد به تيغ خشم يزيد گردن نهاد و شهيد شد.

عاشورا تمام نشده بود، همان طور كه بعد از گذشت 1400 سال تمام نشده است. شهداى كربلا بر دامن روزگار به خون نشسته بودند و در هر كجاى اين مسير از كربلا تا كوفه و از كوفه تا شام، دست هاى عنايت على بود كه گلى را مى چيد و به قاب روزگار مى نشاند و گاهى كبوتران منتظر آستان ولايت بودند كه خطبه آتشين زينب، شوق پرواز را به بال هاى كرخت آنها مى نشاند... و گاهى سرِ مقدّس پدرت آينه اى بود كه تماميت خدا را در آن مى شد به تماشا نشست.

يا فاطمه!

بگذار من حرفى نزنم و اگر حرفى هست تو بگويى. باور كن خيلى سخت است بگويم شما را با طناب بستند و در يك رديف وارد قصر يزيد كردند. سر پدرت جلو يزيد بود و شما را پشت سر او نشانده بودند. قصر بر خود مى باليد كه بعد از يك عمر شب نشينى، خورشيد بر وسعت نگاهش گام سعادت گذاشته و بعد از روزهاى بسيارى كه كفر و شرك بنى اميّه بر گرده او حكم مى رانده است توحيد خالص دست كرامت بر سر و رويش مى كشد. قصر با تمام دلتنگى اش از روزگار، آسمان را در سينه داشت و در حريم اين آسمان ستارگان نورانى نبوت كه به نور افشانى شام تيره جاهليت آمده بودند، كه تو هم از آنها بودى.

از راهى طولانى رسيده بوديد و غبار راه در هر منزل و بيابان به روى شما بوسه ارادت زده بود. زبرى طناب به قصد تبرّك خود را به دستان رنجور شما مى ساييد.

يزيد با غرورى شيطانى بر تخت تكيه داده بود و مست از اين پيروزى در پوست خود نمى گنجيد. على خواست اولين گام را در نابودى قدرت پوشالى او بردارد و به او يادآور شود كه از چه خاندانى هستيد. به او گفت:

- يزيد! اگر جدّ ما رسول خدا ما را اين چنين بسته طناب ببيند فكرمى كنى با تو چه بكند؟

يزيد مى دانست اگر به آسمان هم برود، انگشت اشاره على مى تواند او را زمين گير كند. دستور داد تا طناب ها را از دستان شما بريدند. طناب كه از دستان شما باز شد انگار هزار عقده مانده در گلو از حنجره عمّه ات زينب آواز شده باشد، او نتوانست با ديدن سر پدرت، بغض خود را فرو خورد؛

- واى حسين جانم، اى محبوب پيامبر خدا، اى فرزند مكه و منا، اى فرزند فاطمه زهرا بانوى زنان جهان، اى پسر دختر رسول خدا ....

از صداى ناله زينب طوفانى به پا شد كه در چشم حاضران گردابى از اشك بر جاى گذاشت و آه جگرسوزش آتشى در قصر روشن كرد كه حرارت سوز و گداز در رثاى پدرت را به دامان همه نشاند. حتى زنانى كه در اندرونى قصر بودند، همراه با زينب مى گريستند و ندبه مى كردند و در عزاى شهادت حسين چنگ بر صورت مى خراشيدند و در غربت شما اشك همدردى مى ريختند.

اين وضع يزيد را كلافه كرده بود. چون كاغذ باطله اى روى تخت مچاله شده بود و مرتب سبيل هاى بلندش را مى جويد. نمى دانست چه كند. از طرفى صداى گريه زينب و حاضران در مجلس مى آمد و ازسوى ديگر ناله زنان حرم سرا. هر لحظه كه مى گذشت يزيد عصبانى تر مى شد و منتظر فرصتى بود تا آتش خشم خود را به خاكستر انتقام بنشاند. چوبى در دست داشت، آنها را به لبان حسين مى زد و .... ابوبرزه اسلمى كه از اصحاب پيامبر بود و الآن يك مشت محاسن سفيد بر صورتش و چين و چروك عميق پيشانى اش رنگ هزار خاطره را به همراه داشت، با ديدن اين صحنه از خشم برافروخته شد. ايستاد و بر عصايش تكيه زد و با خشم گفت:

- واى بر تو يزيد، با اين چوب بر لبان مبارك حسين، فرزند فاطمه مى زنى؟

به خدا قسم ديدم پيامبر لبان حسين و برادرش حسن را مى بوسيد و در دهان مى مكيد و مى گفت: شما دو سرور و مهتر جوانان بهشت هستيد. خدا بكشد و ريشه كن سازد قاتلان شما را و دوزخ را براى آنها آماده سازد كه بد جايگاهى است.

چشمان يزيد چون دو كاسه خون شده بود، دستش مى لرزيد و بر جاى خود قرار نداشت؛

- اين پيرمرد را بيرون كنيد... بيرونش كنيد.

پيرمرد را كشان كشان بردند.

يزيد از خشم و غضب چون مرغ سركنده بلند مى شد و مى نشست، با عصايش بازى مى كرد و گاهى چيزى با خود مى گفت. انگار عقل از سرش پريده باشد بعد از چند لحظه با صداى بلند طورى كه همه صدايش را مى شنيدند، شروع به خواندن شعر كرد.

- كاش پدران و اجداد من كه در جنگ بدر، ضربه ها از تيغ شمشير خزرج ديدند زنده بودند و اين فتح و پيروزى را مى ديدند.

- اى كاش حاضر بودند و شاد و فرحناك شده به من دست مريزاد مى گفتند.

- من از بزرگان آنها آن قدر كشتم تا با كشتگان جنگ بدر برابرى كند.

- روزگارى حكومت در دست بنى هاشم بود و آن را دست به دست گرداندند و گرنه، نه خبرى از آسمان آمد و نه وحى از جانب خدا نازل شد.(18)

- ....

اين كلمات كفرآميز، هويت و حديث دل يزيد را براى همه آشكار مى كرد و همه فهميدند كه نه يزيد دلى دارد كه براى اسلام بسوزد و نه وجدانى تا ذره اى انسانيت را به نمايش بگذارد. قصه ميمون و سگ بازى براى او شيرين تر از حكايت اسلام و حل امور مسلمين بود. اما يكى بايد خاك حقارت بر دهان بزرگ يزيد مى پاشيد.

اين بار نيز زلزله خطبه عمّه ات زينب بود كه كاخ يزيد را لرزاند و قامت استوار او بود كه كفر مجسّم را به زانوى عجز نشاند؛

- بسم اللَّه الرحمن الرحيم

ستايش مخصوص خداست كه پروردگار جهانيان است و درود و سلام خدا بر پيامبرش و خاندان او.

راست گفت خدا، آن جا كه فرمود:

سرانجامِ كسانى كه بى پروا زشتى و گناه مرتكب شدند آن است كه آيات خداوند را دروغ بشمارند و آنها را مسخره كنند.(19)

يزيد!

گمان مى كنى وقتى كه آسمان و زمين را بر ما تنگ كردى و ما را همچون اسيران به دست راه سپردى، اين نشانه بزرگى توست و تو نزد خداوند صاحب مقام و مرتبت هستى و اين علامت كوچكى ماست؟ اين چنين با دماغى پر باد و نگاهى پرغرور و نخوت شادى مى كنى به گمان اين كه دنيا در دست توست و امور به نفع تو آماده شده است و حكومتى را كه براى خاندان ماست به قهر و غلبه بازگرفتى.

آرام باش، آرام. مگر فراموش كرده اى كه خداوند مى فرمايد:

كسانى كه كفر ورزيدند گمان نكنند كه فرصتى كه ما به آنها داديم برايشان خوب است. هر آينه به آنها مهلت داديم تا بيشتر دستشان به گناه آلوده شود كه عذابى خوار كننده در انتظار آنهاست.(20)

اى فرزند كسانى كه اسير دست مسلمين بودند و به لطف و رحمتِ جدّ ما آزاد شدند، آيا اين عدالت است كه زنان و كنيزان تو پوشيده و مستور در پشت پرده باشند، اما دختران رسول خدا را چون اسيران كوچه به كوچه بگردانى و حرمت آنها را پاس نداشته و با چهره هاى نمايان همچون دشمنان اسلام شهر به شهر گذر دهى؟ در پيشِ ديدگان مردمانى كه در بيابان زندگى مى كنند و مردمى كه در كوهستان خانه دارند. چهره آنها در پيش مردم دور و نزديك و انسان هاى شريف و پست قرار گيرد، در حالى كه از مردان آنها پشتيبانى و از ياورشان يارى گرى نبود.

چه انتظارى هست از كسى كه جگر پاكان را در دهان جويده و گوشت كثيف بدنش از خون مقدّس شيهدان روييده است؟ چگونه با ما كم دشمنى روا دارد كسى كه عمرى را با بغض و عداوت به ما نگريسته و به انتظار انتقام نشسته است؟

بدون اين كه بفهمى چه گناه بزرگى انجام دادى و بدون اين كه متأثّر شوى خواندى كه:

اى كاش اجداد من بودند و شاد و فرحناك مى شدند و به من دست مريزاد مى گفتند.(21)

درحالى كه با چوبى در دست پليد خود به دندان هاى ابا عبداللَّه اشاره مى كنى و بر لب هاى او مى زنى، چرا اين شعر را زمزمه نكنى كه تو با ريختن خون خاندان آل محمّد و خاموش كردن ستارگان معرفت الهى از فرزندان عبدالمطّلب دل ما را ريش ريش و جان ما را دردناك كردى؟

پدران خود را صدا مى زنى و به اين خيال خام هستى كه ندايت را مى شنوند. صدايت را خواهند شنيد امّا الآن نه، به زودى كه به نزد آنها در دوزخ الهى وارد مى شوى و آن وقت با تمام وجود آرزو مى كنى اى كاش دست و پايت لنگ شده بود و آنچه را انجام دادى هرگز توانش را نداشتى و اى كاش زبانت در آتش ناتوانى مى سوخت و جان ما به آتش زخم زبان هاى كفر آميزت نمى سوخت و آنچه گفتى هرگز بر زبانت جارى نمى شد.

بار الها!

حقّ ما را از دستان غضب باز ستان و انتقام ما را از دامن ظلم بازگير. غضب و لعن خود را شامل حال كسانى كن كه خون خاندان ما را ريختند و ياوران ما را كشتند.

يزيد!

به خدا پوست خود را شكافتى و گوشت بدن خود را پاره پاره كردى و با كوله بارى از گناهِ ريختن خون خاندان پيامبر و هتك حرمت عترت و نزديكانش بر او وارد خواهى شد زمانى كه خداوند اولين و آخرين آنها رإ؛ه ه در يك جا جمع مى كند و آنها را با تمام پراكندگى كنار هم مى نشاند و حق آنها را از غاصبان مى ستاند؛

گمان مبر كسانى كه در راه الهى شربت شهادت نوشيدند مرده اند بلكه زنده اند و پيش پروردگار خود روزى مى خورند.(22)

براى تو همين بس كه خداوند داور است و حضرت محمّد دشمن توست و جبرئيل پشتيبان پيامبر است، كسانى كه تو را پيش انداختند و بر گرده مسلمين سوار كردند خواهند فهميد كه عوضِ بدى نصيبشان شده است و خواهى فهميد كه كداميك از شما جايگاه بدترى دارد و سپاهش زبون تر است. اگر چه سختى هاى روزگار مرا وا داشت تا با انسان پستى چون تو سخن بگويم، اما بدان تو پيش من كم ارزش و بى قدر و منزلتى و شايسته سرزنش و ملامت بسيار هستى. چه سازم كه چشم ها درياى اشك است و سينه ها آتشدان مصيبت. آگاه باش كه جاى تعجّب دارد و من بسيار شگفت زده هستم از اين كه مى بينم بندگان نجيب و برگزيده خدا كه حزب او هستند به دست آزاد شدگان از بندِ بندگى كه حزب شيطانند كشته شوند و جاى بسى تعجّب است كه خون ما از دست هاى پليد آنها مى چكد و دهان آنها از پاره پاره كردن گوشت ما شيرين كام شده است و گرگ هاى بيابان به گرد آن بدن هاى پاك و طاهر جمع شوند و مادران بچه كفتارها آن اجساد را به خاك بمالند.

اگر فكر مى كنى ما در دست تو غنيمتى هستيم، روزى كه جز اعمالى كه پيش فرستاده اى برايت كارى نمى كند، خواهى ديد كه باعث زيان تو بوده ايم و خداوند تو در حقّ بندگانش ظلم نمى كند. من به درگاه الهى شكايت مى كنم و تكيه گاهم اوست. پس در مقابل چنين قدرتى هر چه مى توانى حيله و نيرنگ به كار بند و هر چه در چنته دارى بيرون بريز و هر چه توان دارى تلاش كن. اما بدان، به خدا قسم نمى توانى نام ما را برلب حق پرستان دنيا و ياد ما را در دل آزادگان جهان محو كنى ونوروحى ما را خاموش كنى. به مقام و منزلت ما نخواهى رسيد چوشب پره اى كه فرسنگ ها از خورشيد دور است و اين ننگ و آلودگى تو را رها نمى كند.

آيا جز اين است كه رأى و قول تو باطل و دروغ است و روزهاى حكومت و قدرت تو كم و انگشت شمار و آن جمع كه بر گرد تواند پراكنده خواهند شد، روزى كه منادى الهى ندا مى دهد كه لعنت خدا بر ظالمان و ستمكاران باد.

حمد و ستايش مخصوص پروردگار جهانيان است كه براى اولينِ ما سعادت و مغفرت قرار داد و براى آخرينِ ما شهادت و رحمت. از خدا خواستارم كه ثواب و پاداش خود را براى آنها كامل كند و اجر ايشان را روز افزون قرار دهد و ما را نيكو يادگار و جانشينى براى آنها قرار دهد؛ همانا خداوند بخشنده و مهربان است و پروردگار ما را بس است كه نيكو وكيلى است.

يزيد! روزها و شب هاى گذشته، سر بر بالش راحتى گذاشته بود و سخنى اگر مى شنيد از دهان آشنا و اهل مودّت بود و كلامى اگر در گوشش زمزمه مى شد زمزمه يارى و بيعت بود. اما امروز زير تازيانه كلام عمّه ات زينب، رگ گردنش باد كرده بود، صورتش سرخ و طاول زده شده بود. زخم بر روى زخم. زخم عميق و كهنه جنگ بدر و نمكى كه الآن بر آن مى نشست. نه درمانى و نه التيامى؛ چرا كه درمانِ هر چه درد است ايمان است و التيام زخم دوران كفر و جهالت، اسلام و او نه بويى از اسلام برده بود و نه طعم ايمان را چشيده بود.

لحظاتى پيش سرشار از شادى فتح و پيروزى از اين كه مردم را به چاه اغواى خود افكنده سرمست بر استر شيطان مى راند، امّا اكنون حتى جرأت نداشت به چوب دستى خود نزديك شود و ....

نامه عبيداللَّه كه به دستش رسيد گمان مى كرد ديگر نه خبرى از حسين است و نه اثرى از ناسازگارى هاى او؛ ولى الآن مى ديد كه حسين از هميشه زنده تر است و هنوز ضربه قيام حسين بر پشت او تازيانه خفّت مى زند و او چون حيوانى زبون سوارى مى دهد. فكر مى كرد مى تواند شما را آواره هر كوچه و برزن كرده و با نام اسيران جنگ با طاغيان بگرداند و كسب آبرو كرده، بر قدرت و شوكت خود بيفزايد. امّا حالا خوب مى فهميد كه اگر آبرو و شوكتى هم داشته، آن را بر باد داده است. اين را نه تنها او بلكه هر كه در قصر او حاضر بود مى دانست و شما بيشتر از همه.

نگاهى به اطرافيان و نزديكان خود كرد و آنها را فرا خواند تا پيشنهاد دهند كه با شما چه سازند و شما در اين انديشه كه به چه نتيجه اى خواهند رسيد. تو نيز در اين فكر بودى كه انگشت يك مرد شامى كه صورتى سرخ و بر افروخته داشت بر روى تو ثابت ماند.

- يزيد، اى امير مؤمنان! اين كنيز را به من بده.

يا فاطمه!

اجازه بده اين قسمت از تاريخ را نيز بگويم. مى دانم جسارت بزرگى كرد. تحمّل آن براى تو دشوار بود. براى لحظاتى قصر در چشمت واژگون شد. اما مگر مى شود گذشته را به خاطر سخت و دردآور بودنِ گفت و شنودش فراموش كرد؛ به عكس هر چه زخم عميق تر باشد جاى آن زمان بيشترى مى ماند و هر چه خاطرات رنج آورتر باشد بيشتر در ذهن و خاطر باقى مى ماند.

تو دامان عمّه ات زينب را كه هميشه پناهگاه و مأمن شما در سختى ها بود گرفتى. از سر مظلوميت در حالى كه اشك در چشمانت حلقه زده بود گفتى:

- عمّه جان!

يك روز يتيم شدم و امروز بايد كنيز شوم؟

آرامش نگاه عمّه، قرار دل تو شد؛

بعد رو به شامى كرد و فرمود:

- به خدا قسم، گمان باطلى دارى و از اين حرفت پشيمان مى شوى، چنين كارى نه از تو ساخته است و نه از اميرت. يزيد سخت خشمگين شد. از روى تختش برخاست. اطرافيانش را به كنارى زد و گفت:

- به خدا تو گمان باطلى دارى، من اگر بخواهم مى توانم اين كار را انجام دهم.

- به پروردگار قسم كه او چنين اجازه اى به تو نداده است مگر اين كه از دايره شريعت خارج شوى و دينى غير از اسلام براى خود برگزينى.

- حرف هاى مرا اين گونه پاسخ مى دهى؟ پدر و برادر تو از دين خارج شدند.

- اگر تو مسلمان باشى، با دين خدا و پدر و برادر من هدايت شده اى، هم خودت و هم پدر و جدّت.

آتش خشم بر هستى يزيد چنگ انداخته بود؛ خوب هيزمى بود براى سوختن. برافروختگى يزيد از غضب از يك طرف و آرامش و وقار عمّه ات زينب از سوى ديگر. يزيد گفت:

- گمان باطلى دارى اى دشمن خدا.

- تو اكنون امير هستى، ناسزا مى گويى و قدرت نمايى مى كنى. هر چه مى خواهى بگو.

يزيد ساكت شد. فهميد هر چه فرياد بزند و غوغا به پا كند آبروى خودش را بر باد داده است. آن مرد شامى باز رو به يزيد كرد وگفت:

- اين دختر كيست؟

- فاطمه دختر حسين و آن زن عمّه اش زينب دختر على ابن ابى طالب است.

- منظورت اين است كه پدر اين دختر حسين پسر فاطمه و على است؟

- آرى ... آرى.

مرد شامى منظور زينب را از اين كه فرموده بود «پشيمان مى شوى» دانست. سر به زير انداخت و قدم عقب گذاشت؛

- لعنت خدا بر تو باد اى يزيد. خاندان پيامبر را مى كشى و زنان و فرزندانش را به اسيرى مى برى؟

مرا بگو كه فكر مى كردم آن اسيران غير مسلمانند.

از هر سو كاخ كبر و قدرت يزيد بر سرش آوار مى شد و او لحظه به لحظه خوارتر مى گرديد.

- اين مرد را بكشيد، گردنش را بزنيد.

كاروانى كه پدرت حسين - سلام بر او - روز عاشورا به راه انداخت هرروز يارى ديگر را مست از عطر شهادت همراه و همگام خود مى كرد و آن نهالى كه در گلخانه كربلا قدم برخاك مقدّس آن سرزمين گذاشت، روز به روز بارورتر مى شد و هر روز شكوفه هاى بيدارى بر شاخسارش بوسه مى زد؛ اما آنها غنچه هاى نو رسى بودند كه تيمار بسيار مى خواستند. اگر چه زيبايى و درخشندگى شما چيزى نبود كه بشود آن را پنهان كرد و وقاحت يزيد و يارانش آن قدر آشكار بود كه هر آزاده اى آن را ببيند، اما مردمِ سرگردان و حيران، غريق درياى گمراهى و غفلت بودند.

كسى مى بايست به فكر بهبود زخم هاى چركين مسلمين باشد؛ باغبانى كه هرزه ها را وجين كند و گل ها را به بار بنشاند.

و كاروان كربلا از لحظه اى كه به راه افتاد اين رسالت را به دوش مى كشيد؛

دردهاى خود را فرياد مى كرد - نه دردهاى خود، بلكه زجرهايى كه بر جان اسلام رفته بود.

كاروانى كه با هزار عقده در سينه و يك دنيا بغض در گلو از هر پنجره كه پيش رو داشت زخم هاى خود را آواز مى كرد - و نه زخم هاى خود بلكه طاول هايى كه بر گرده مسلمين بود و هنوز تازيانه زر و زور بر آن مى نشست - يك روز كوفه بود و زينب، كاخ عبيداللَّه بود و فريادهاى ويرانگر على؛ و روز ديگر كاخ يزيد بود و طوفان كلام زينب، شام بود و خطبه آتشين على. آن روز كه در مسجد شام، يزيد سخنرانى را به وعده زر و سيم به بالاى منبر فرستاد تا بر جدّت على بن ابى طالب و پدرت حسين ناسزا بگويد و آن مرد بدبخت چنين كرد، يزيد از خوشحالى در پوست خود نمى گنجيد. احساس مى كرد به زخم هاى كهنه اى مرهم گذاشته اند. شيرينى انتقام عقلش را ربوده بود، اما برادرت على از خشم برافروخته شده بود؛ از اين كه مى ديد به على بن ابى طالب جانشين پيامبر، برادر او و محبوب و معشوق او جسارت مى شود و در عوض به ناحق يزيد و خاندانش مدح مى شوند.

على برخاست، با برخاستن على يزيد نيز ناخودآگاه برخاست. فكر نمى كرد اين جا ديگر على حرفى براى گفتن داشته باشد. همين كه احساس كرد نگاه مردم او را نشانه رفته است زود نشست. على رو به سخنران گفت:

- واى بر تو اى خطيب.

خشم خداوند را در مقابل شادى و رضايت مخلوق خدا براى خود خريدى؛ جايگاه پر آتشى در انتظار توست.

يزيد!

اجازه بده بالاى اين تخته پاره ها بروم و سخنى بگويم كه خدا خشنود شود و مردم حاضر اجر و ثوابى ببرند.

درست همين هم بود، منبر تا زمانى منبر است كه بر آن ستايش حق و درود بر پيامبر و جانشينان به حق او باشد وگرنه آنچه كسى با بغض آل طاها بر آن نشيند تخته پاره هايى بيش نيست. همان گونه كه قرآن زمانى قرآن است كه در كنارش اهل بيت پيامبر بيانگر و هم ثقل آن باشند و الّا كاغذ و مركبى بيش نيست. على مى خواست سخن بگويد و يزيد بر خود مى ترسيد، ولى مردم هم اصرار داشتند و از هر سو كسى حرفى مى زد؛

- يا امير المؤمنين!

اجازه بده بالاى منبر برود تا ببينيم چه حرفى براى گفتن دارد.

حتى نزديكان و اطرافيان يزيد مشتاق شنيدن سخنان على بودند و اصرار آنها يزيد را خشمگين مى كرد.

- اگر او بالاى منبر برود پايين نمى آيد تا اين كه مرا و آل ابوسفيان را رسوا كند.

- او جوانى بيش نيست، چگونه چنين كارى از او بر مى آيد؟

- آرى او جوان است امّا از خانواده اى است كه علم و حكمت را با شير مادر مى نوشند.

اما مگر مى شود در مقابل سيل جمعيت ايستاد هر چند يزيد باشى. كم كم سر و صداى مردم بلند شد و يزيد چاره اى جز تن سپردن به امواج خروشانِ خواستِ مردم نداشت. على بالاى آن چوب هايى كه به شكل منبر بودند رفت و شروع به سخن كرد، خدا را ستايش كرد و او را ثنا گفت و ادامه داد:

اى مردم!

خداوند شش گوهر ارزشمند به ما عنايت فرمود و خاندان ما را با هفت فضيلت بر ديگران برترى داد. امّا آن شش گوهر علم، حلم، بخشش، فصاحت، شجاعت و محبت در قلوب مؤمنان است و بدان سبب ما بر ديگران برترى داريم كه پيامبرِ برگزيده خدا، محمّد صدّيق، على مرتضى، جعفر طيّار، حمزه شير خدا و رسول خدا و دو سبط امّت اسلام حسن و حسين از خاندان ما هستند.

هركس مرا مى شناسد كه هيچ، اما هر كس مرا نمى شناسد من حسب و نسب خودم را برايش باز مى گويم.

اى مردم!

من فرزند مكه و منا و زمزم و صفا هستم؛

من فرزند كسى هستم كه حجر الاسود را با رداى خويش حمل كرد؛

من فرزند بهترين كسى هستم كه لباس احرام پوشيد و سعى صفا و مروه كرد و خانه خدا و محبوب خود را طواف نمود؛

من فرزند كسى هستم كه بهترين حج را به جا آورد و زيباترين لبّيك را به درگاه الهى گفت؛

من فرزند پيامبر برگزيده اى هستم كه با براق به معراج رفت و در ليلةالاسراء از مسجد الحرام به مسجد الاقصى در آسمان راه پيمود؛

من فرزند كسى هستم كه جبرئيل، فرشته امين الهى، او را به سدرةالمنتهى برد و او آن قدر به مقام ربوبى نزديك شد فكانَ قابَ القوسين أو أدْنى!

من فرزند كسى هستم كه با ملائكه و فرشتگان آسمان نماز گزارد و خداوند بر او وحى نازل كرد، من فرزند محمد مصطفى هستم. من فرزند كسى هستم كه با دو شمشير پيش دو چشم رسول خدا شمشير مى زد و با دو نيزه بر قلب دشمن ضربه مى زد. دوبار هجرت كرد و دو بار با پيامبر دست بيعت داد و در بدر و حنين جنگيد و يك چشم بر هم زدن به وحدانيت خدا كفر نورزيد....

من فرزند نور مجاهدان، زينت عابدان، تاج سرِ گريه كنندگان، صبورترين بردباران و برترين قيام كنندگان از آل ياسين هستم.

من فرزند كسى هستم كه جبرئيل او را تأييد كرد و ميكائيل يارى اش نمود....

من فرزند اولين مسلمان كه به دعوت پيامبر لبّيك گفت هستم و او پيشاهنگ اوّلين مسلمانان بود. در هم كوبنده و خورد كننده تجاوزگران و نابود كننده مشركان بود و تيرى از تيردان الهى بر چشم منافقان و زبان حكمت عابدان، ياريگر دين خدا و به بار نشاننده اوامر الهى بود....

من فرزند قطع كننده نسب جاهلى و متفرّق كننده گروه هاى كفر و نفاق هستم، كسى كه بهشت خود را براى او آماده مى كند ... شير خدا كه در جنگ آن گاه كه نيزه ها او را دوره مى كردند شمشير مى زد، شير حجاز بود و سيّد و سالار عرب ....

مكّى، مدنى، بدرى، احدى، مهاجر، پدر دو سبط امّت پيامبر حسن و حسين بود،

او على بن ابى طالب جدّ من است.

من پسر فاطمه زهرا، بزرگ بانوى بانوان جهان هستم، من فرزند....

آتشى كه خانمان عبيداللَّه را در كوفه در بر گرفت، آن روز به دامان يزيد خاكستر رسوايى نشاند و شام اين شهر هبوط وجدان و رخوت اسلام به اشتياق غمزه برادرت على جان گرفت. يزيد نمى توانست باور كند، اما چه مى خواست و چه نمى خواست صداى گريه از هر سو برخاسته و مردم بر غريبى و مظلوميت فرزند پيامبر خويش مى گريستند.

جاى صبر نبود، اگر يزيد لحظه اى تأمّل مى كرد از ايوان حكومت پرآوازه اش با سر به دره نيستى سقوط مى كرد. مؤذّن با اشاره يزيد برخاست و با فرمان او شروع به گفتن اذان كرد. مهم نبود زمان اذان فرا رسيده يا خير، بناى حكومت بنى اميّه بر بى جايى گذاشته شده بود.

- اللَّه أكبر ... اللَّه أكبر.

ياد و نام خدا قوّت دل على شد و بزرگى ذكر خدا او را سرافراز كرد.

- هيچ چيز بزرگ تر از خدا نيست.

- أشهد أن لاإله إلّا اللَّه.

- مو، پوست، گوشت و خون من به يكتايى خداوند شهادت مى دهد - گرچه تو و اميرت تنها به زبان مى گوييد.

- أشهد أن محمّداً رسول اللَّه.

- يزديد!

محمّد جدّ من است يا جدّ تو؟ اگر گمان مى كنى جدّ توست دروغگو و كافر هستى و اگر به اين باور هستى كه او جدّ من است، چرا خاندان او را كشتى؟

اذان در ميان هق هق مردم در كوچه پس كوچه هاى شهر پيچيد و فرياد مظلوميت و آزادگى على تا عرش را نورافشانى كرد. با تمام شدن اذان، يزيد سرشكسته و زبون با زحمت قد به زير اين شكست راست كرد و به نماز ايستاد و سر به سجده برخاك پاى ابليس گذاشت.

نفسى كه از زمان برخاستنِ على در سينه مسجد حبس شده بود حالا به صورت آهى آزاد شده و تمام شام را فرا گرفته بود، آه آتشينى كه جلال و شكوه پوشالى يزيد را به باد فنا سپرد؛ و قلب هاى مردم كه براى شنيدن سخنان على از حركت ايستاده بود حالا دوباره به تپش افتاده بود، تپشى كه ستون حكومت غصبى بنى اميّه را كه بر رعب و وحشت و خفقان افراشته شده بود به لرزه وا داشت.

يا فاطمه!

خوب مى دانى اين علىِ در شام همان علىِ در مدينه بود.

على بن ابى طالب مظلومانه براى حفظ ميراث نبوى و به مصلحت اسلام صبورى كرد و سخن نگفت؛ و على بن الحسين غريبانه براى آن كه سنّت پيامبر بماند و اسلام جان بگيرد لب به سخن گشود.

على بن ابى طالب استخوان كيد منافقان در گلو و خار ظلم غاصبان حكومت و خلافت در چشم، بردبارى ورزيد و افشا نكرد تا بر مأذنه بانگ محمّد رسول اللَّه در تمام زمان ها بلند شود،

و على بن الحسين طناب اسارت يزيد در دست و زخم و جراحت جنايت بنى اميّه در سينه، فرياد برآورد و با افشاگرى خود، كوس رسوايى آل ابوسفيان را به صدا در آورد تا بار ديگر نداى محمّد رسول اللَّه از گلوى حق پرستان و آزادگان بر بام شهر و ديار مسلمين شنيده شود.

يزيد، يزيدِ چند روز پيش نبود. ديگر نه شوكتى براى باليدن داشت و نه آبرويى براى به خود نازيدن. تنها در خلوت مى توانست زهر انتقام خود را بريزد، البته اگر صداى گريه و ناله زنان حرامسراى او اجازه مى داد.

مجالس شرب خمر برپا مى كرد و نزديكان خود را فرا مى خواند، سر پدرت حسين را پيش رو مى گذاشت - زبانم لال - به عيش و نوش مى پرداختند.

در يكى از جلسات، سفير كشور روم حاضر بود و از اين كه بر سر خوان حرام يزيد، سرى نورانى را مى ديد تعجب كرد، به او گفت:

- اى امير عرب! اين سرِ كيست؟

- شراب بنوش و شاد باش. چه كار با اين سر دارى؟

- زمانى كه به كشورم باز گردم پادشاه روم از هر چيز كه ديده ام از من سؤال مى كند. دوست دارم حكايت اين سر را براى او باز گويم تا در شادى با تو شريك باشد.

- اين سر حسين پسر على بن ابى طالب است.

- مادر او كيست؟

- فاطمه دختر رسول خدا.

چشم هاى آن مرد مسيحى از تعجّب گرد شد.

- واى بر تو و دين تو. من آيين بهترى دارم. پدر من از نوادگان داوود است و بين حضرت داوود و پدرم، پدران بسيارى هستند. مسيحيان مرا بزرگ مى دارند و از خاك پايم براى تبرّك بر مى گيرند كه من از نوادگان داوودِ پيامبر هستم. آن وقت شما پسر دختر پيامبرتان را مى كشيد در حالى كه تنها بين اين پسر و پيامبر يك واسطه است. اين چه آيينى است كه شما داريد؟

مسيحيان جاى پاى مركب عيسى را گرامى مى دارند. مى بوسند و برگردش مى چرخند و حاجاتشان را از خداوند مى طلبند. واى بر شما.

يزيد از اين كه اين مرد مسيحى موى دماغش شده و او را آماج توهين قرار داده بود عصبانى شد.

- اين مرد مسيحى را بكشيد كه اگر به كشور خود برگردد، ما را رسوا مى كند.

چهره مرد نصرانى روشن شد و برق خوشحالى از چشمانش پريد.

- مى خواهى مرا بكشى؟ مى دانستم. ديشب پيامبر شما را در خواب ديدم كه به من فرمود: اى مرد مسيحى! تو از اهل بهشت هستى و من از سخن ايشان حيران شدم. الآن شهادتين را مى گويم؛ و گواهى مى دهم كه جز خداوند يكتا، خدايى نيست و محمّد رسول و فرستاده اوست.

پيامبر به آن مرد مسيحى وعده بهشت داده بود، همان پيامبرى كه پدرت را كشتى نجات غريقان بحر گمراهى و چراغ هدايت شب هاى ظلمانى غفلت و معصيت معرفى كرده بود. آن مرد برخاست. سر حسين را در آغوش كشيد و شروع به گريه كرد تا اين كه با ضربه شمشيرِ سربازان يزيد سرش به سويى پرتاب شد؛ خدا رحمتش كند.

رسالت سنگينى بر دوش شما بود و بار سنگين آن را از كربلا تا كوفه و از كوفه تا شام به جان خريديد. استقامت گام كاروان شما بود كه عزيمت بنى اميّه بر خاموشى چراغ خانه آل طاها را به هزيمت نشاند و فريادهاى برخاسته از سرِ درد شما بود كه گلوگاه حكومت يزيد را مى فشرد تا عربده هاى مسلمانى و اسلام خواهى او را خاموش كرد. حركت شما پرده از حقيقت او برداشت و صبح تا شام عاشورا را به دست تاريخ سپرد. در طول اين سفر، شعاع خورشيد روى حسين، نگاهبان حريم شما بود و شما پروانگان جان سوخته بر گرد اين شمعِ برافروخته.

يزيد مفلوك و بيچاره در مرداب فساد خود گرفتار شده بود و هر چه بيشتر تلاش مى كرد و دست و پا مى زد، زحمات مذبوحانه او رسوايى بيشترى بر دامنش برجا مى گذاشت.

يزيد، بهتر ديد كه شما از شام برويد. باز گرديد به مدينه.

مدينه طاقت دورى شما را نداشت و در اشتياق حضورتان، هر صبح تا شام به افق بيابان چشم مى دوخت و روزى ديگر با چهره اى سوخته تر و دلى منتظرتر. امّا مدينه انتظار مى كشيد كاروانى را كه ساربان آن پير عشق و عاشقى، حسين باشد.

كوچه هاى مدينه به اين اميد سرِ پا مانده بود كه بار ديگر گذر سروقامت عباس به آنها سرافرازى بخشد. محلّه بنى هاشم خود را براى بوسه بر گام هاى قاسم و عبداللَّه، اين دو يادگار حسن - سلام بر او - آماده مى كرد. زمين مدينه اگر صبورى مى كرد، به اين آرزو بود كه بار ديگر گهواره على اصغر را در آغوش خويش بگيرد و عبور باد در كوچه پس كوچه هاى مدينه براى او لالايى بخواند....

مدينه در التهاب رسيدن شما بود و شما در انتظار رسيدن به مدينه.

چه سخت است بى حسين به مدينه باز گشتن....