خطبه تاريخى امام سجاد عليهالسلام
در آن هنگام اين اثناء امام زين العابدين عليهالسلام از سراپرده خود بيرون آمد و با اشاره مردم را به سكوت، دعوت كرد، نفسها در سينهاها ماند و سكوت مطلق همه جا را فرا گرفت، آنگاه امام سجاد عليهالسلام اينگونه خطبه تاريخي خود را ايراد فرمود: پس از حمد و ثناى الهى، از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم ياد كرد و بر او درود فرستاد و خطاب به مردم گفت:
ايها الناس! من عرفنى فقد عرفنى، و من لم يعرفنى فانا على بن الحسين المذبوح بشط الفرات من غير ذحل ولا ترات، انا ابن من انتهك حريمه و سلب نعيمه و انتهب ماله و سبى عياله، انا ابن من قتل صبرا"، فكفى بذلك فخرا".
ايها الناس! ناشدتكم بالله هل تعلمون انكم كتبتم الى ابى و خدعتموه، و اعطيتموه من انفسكم العهد و الميثاق و البيعة ثم قاتلتموه و خذلتموه ؟ فتبا" لكم ما قدمتم لا نفسكم و سوء لرأيكم، باي"ة عين تنظرون الى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم يقول لكم: قتلتم عترتى و انتهكتم حرمتى فلستم من امتىَ.
اى مردم! هر كس مرا مىشناسد، مىداند كه من كيستم، و آن كه مرا نمى شناسد (بداند كه) من على فرزند حسين هستم كه او را در كنار فرات (با كامى خشكيده و عطشان) بدون هيچ گناهى، از دم شمشير گذراندند، من فرزند آن كسى هستم كه پرده حريم حرمت او را دريدند، و اموال او را به غارت بردند، و افراد خانواده او را به زنجير اسارت كشيدند، من فرزند آن كسى هستم كه او را به زارى كشتند، و همين افتخار ما را بس است.
اى مردم! شما را بخدا سوگند آيا به خاطر داريد كه به پدرم نامهها نوشتيد (و او را دعوت كرديد) ولى با او نيزنگ باختيد ؟! (به خاطر داريد كه) با او پيمان (وفادارى) بستيد و با او (و نماينده او)بيعت كردند، ولى (به هنگام حادثه) او را تنها گذارديد ؟! (و به اين بسنده نكرديد) و با او به پيكار برخاستيد ؟!
شما را هلاكت و نابودى باد! چه (بد) توشهاى (از پيش) براى خود فرستاديد! و رأى شما (چه) زشت و ناپسند بود.
به من بگوييد كه با كدام چشم مىخواهيد به روى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بنگريد هنگامى كه به شما بگويد: عترت مرا كشتيد، حريم حرمت مرا شكستيد، پس شما ديگر از امت من بحساب نمى آييد ؟!
وقتى سخن امام بدين جا رسيد، از هر طرف صداى آن جماعت بيشمار به گريه بلند شد و به همديگر مىگفتند: (ديديد) كه نابود شديد و در نيافتيد ؟
امام سجاد عليهالسلام در دنباله سخنان خود فرمود: رحمت خدا بر آنكس باد كه پند مرا بپذيرد و سفارش مرا در رابطه با خدا و رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم و دودمان او به خاطر بسپارد، چرا كه من به نيكى از رسول خدا عليهالسلام پيروى مىكنم و رفتار او را در پيش مىگيرم.
مردم يكصدا بانگ برداشتند كه: اى پسر پيامبر خدا! ما فرمانبردار (فرامين) توايم! و پيمان تو را محترم و دلهاى خود را به جانب تو معطوف مىداريم! و هواى تو را در سر مىپروريم! رحمت خدا بر تو باد! تو فرمان بده تا با هر آنكه با تو در آميزد، بستيزيم! و با هر كس كه تسليم فرامين تو باشد، از در آشتى در آييم! و يزيد را (از اريكه قدرت به زير كشيم و او را) اسير كنيم! و از كسانى كه بر شما خاندان ستم روا داشتند، بيزارى جسته و انتقام خون پاكان شما را از آنان بگيريم!!
امام سجاد عليهالسلام فرمود:
هيهات! ايها الغدره المكرة! حيل بينكم و بين شهوات انفسكم ؟ اتريدون ان تأتوا الىَ كما اتيتم الى آبائى من قبل، كلا و ربَ الراقصات الى منى، فانَ الجرح لما يندمل، قتل ابى بالامس و اهل بيته معه، فلم ينسنى ثكل رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم و ثكل ابى و بنى ابى وجدَى شقَ لها زمى و مرارته بين حناجرى و حلقى، و غصصه تجرى فى فراش صدرى، و مسالتى ان لا تكونوا لنا و لا علينا.
هيهات! اى بيوفايان نيرنگباز! در ميان شما و خواستههاى شما پردهاى كشيده شده است، آيا بر آنيد كه با من نيز به همان گونه كه با پدران من رفتار كرديد، عمل كنيد ؟! (مطمئن باشيد كه به ياوههاى شما ترتيب اثر نمى دهيم و) هرگز چنين نخواهد شد (كه شما مرا به راهى كه مىخواهيد سوق دهيد)!
بخداى راقصات (20)
بسوى منى سوگند، كه هنوز آن زخم عميقى كه ديروز از قتل عام و كشتار پدرم و فرزندان و (اصحاب) او در قلب من پديد آمده است، التيام نيافته و هنوز داغ رحلت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را فراموش نكرده بودم كه آلام و مصيبتهاى پدرم و فرزندان پدر و جد بزرگوارم، موى سر و صورت مرا سپيد كرد و هنوز مزه تلخ آن را در گلوگاه خود احساس مىكنم، و اندوه اين آلام جانفرسا هنوز در قفسه سينه من مانده است! خواسته من از شما اين است كه نه از ما طرفدارى كنيد و نه با ما از در جنگ و دشمنى در آييد! پس امام سجاد عليهالسلام خطبه خود را با اين ابيات پايان داد:
لا غرو ان قتل الحسين و شيخه
قد كان خيرا" من حسين و اكرما
فلا تفرحوا يا اهل كوفة بالذى
اصيب حسين كان ذلك اعظما
قتيل بشط النهر نفسى فداءه
جزاء الذى ارداه نار جهنما(21)(22)
قصر اماره كوفه
عبيدالله بن زياد پس از بازگشت از لشكرگاه نخيله به قصر اماره سر مقدس امام عليهالسلام را در برابر خود نهاد كه ناگهان از در و ديوار قصر خون جوشيد، و شعلههاى آتش در قسمتهائى از قصر پديدار شد و بسوى تخت عبيدالله زبانه مىكشيد، عبيدالله بى اراده از جا برخاست و پا به فرار گذاشت تا به يكى از اطاقهاى قصر پناه برد. در اين هنگام سر مقدس امام عليهالسلام به سخن آمد بگونهاى كه عبيدالله و برخى از كسانى كه در آنجا حضور داشتند. شنيدند كه فرمود: «بسوى كجا فرار مىكنى، اگر آتش در اين دنيا به تو نرسد در قيامت جايگاه تو در آتش خواهد بود»، و پس از آن آتش خاموش شد و سر مقدس از تكلم باز ايستاد ؛ و اين رخداد عجيب و شگفت چنان دهشتى در ناظران صحنه ايجاد كرد كه قبلا" نظير آن مشاهده نشده بود(23)
مجلس ابن زياد
سپس، اهل بيت امام حسين (ع) را به قصر ابن زياد بردند، و زينب خواهر امام حسين عليهالسلام در ميان آنان بود كه بصورت ناشناس و در حالى كه لباسهاى كهنهاى در بر داشت، وارد مجلس شد و در گوشهاى از قصر نشست و كنيزان گرد او جمع شدند.
ابن زياد پرسيد: اين كه بود كه در آنجا با گروهى از زنان نسشت ؟!
زينب عليها السلام پاسخ نداد. و براى بار دوم و سوم سؤال خود را تكرار كرد، تا يكى از آن كنيزان گفت: «هذه زينب بنت فاطمة بنت رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم!».
ابن زياد روى به جانب زينب نمود و گفت: خداى را سپاس كه شما را رسوا كرد و كشت! و گفتههاى شما نادرست از كار در آمد!
زينب عليها السلام در پاسخ فرمود: خداى را سپاس كه ما را به پيامبر خود محمد صلى الله عليه و آله و سلم گرامى داشت، و ما را از پليديها پاك گردانيد ؛ فاسق است كه رسوا مىشود و نابكار است كه دروغ مىگويد و او ما نيستيم بلكه ديگرى است(24)
ابن زياد گفت: كار خدا را با برادرت و اهل بيت خود چگونه ديدى ؟!
زينب عليها السلام فرمود: من چيزى جز نيكى و شايستگى از جانب خداوند نديدم، اينان گروهى بودند كه خداوند شهادت را بر ايشان تقدير كرده بود و بسوى جايگاه ابدى خود شتافته و در آن آرميدند، و خداوند روز قيامت ميان تو و آنان داورى خواهد كرد و از تو خونخواهى مىكند، در آن روز خواهى ديد كه پيروز چه كسى است ؟! مادرت به سوگت بنشيند اى پسر مرجانه.
عبيدالله بن زياد با شنيدن اين جملات، خشمگين شد و گويى تصميم به قتل زينب گرفت!(25)
عمرو بن حريث به عبيدالله گفت: او زن است و زن را بر سخنش ملامت نكنند.
ابن زياد گفت: خداوند، قلب مرا به كشتن حسين و خاندان تو تسلى داد.
زينب عليها السلام را رقتى(26)
دست داد و گريست و گفت: بجان خودم سوگند كه سرور مرا كشتى و شاخه عمر مرا قطع كردى و ريشه مرا از جاى كندى، پس اگر تسلى خاطر تو در اين بوده است، كه آرامش خود بازيافتهاى.
ابن زياد گفت: اين زن سخنان موزون و هماهنگ بر زبان مىآورد، و پدرش هم چنين بود و شاعر ماهرى بشمار مىرفت!
زينب عليها السلام فرمود: زن را كجا و سجع گوئى ؟! آنچه بر زبانم جارى شد سوز سينهام بود(27)
، و من در شگفتم از كسى كه به كشتن امامان تسلى خاطر پيدا مىكند و مىداند كه در روز جزا از او انتقام گرفته خواهد شد(28).
فرمان قتل امام سجاد عليهالسلام
آنگاه عبيدالله بن زياد بسوى على بن الحسين عليهالسلام نگاه كرد و گفت: اين كيست ؟!
گفته شد: على بن الحسين است.
ابن زياد گفت: مگر خدا على بن الحسين را نكشت ؟!
على بن الحسين عليهالسلام فرمود: مرا برادرى بود كه نام او نيز على بن الحسين بود و مردم او را كشتند.
عبيدالله گفت: بلكه خدا او را كشت!!
على بن الحسين عليهالسلام فرمود: (الله يتوفى الانفس حين موتها و التى لم تمت فى منامها)(29)
«خدا، جانها را به هنگام مرگشان مىگيرد»!
ابن زياد خمشگين شد و گفت: در پاسخ من با جسارت سخن مىگويى ؟! او را برده گردن بزنيد!
زينب عليها السلام چون چنين ديد، امام سجاد عليهالسلام را در آغوش خود كشيد و گفت: اى پسر زياد! هر چه از ما خون ريختى، تو را بس است، بخدا از او جدا نخواهم شد، اگر قصد كشتن او را دارى مرا نيز با او بكش!
ابن زياد لحظهاى به زينب و على بن الحسين عليهالسلام نگريست و گفت: «عجبا" للرحم» «خويشى چه شگفتانگيز است ؟!» بخدا سوگند كه اين زن دوست دارد با برادرزادهاش كشته شود، گمان مىكنم كه اين جوان به همين بيمارى در گذرد!(30)
على بن الحسين عليهالسلام روى به عمهاش زينب عليها السلام كرد و گفت: اى عمه! بگذار تا من صحبت كنم ؛ آنگاه روى به ابن زياد كرد و گفت: «ابالقتل تهددنى يابن زياد ؟ اما علمت ان القتل لنا عادة و كرامتنا الشهادة» «از مرگ مرا مىترسانى ؟! مگر نمى دانى كه كشته شدن عادت ماست و شهادت در راه خدا براى ما كرامت است» ؟!
ابن زياد دستور داد كه امام سجاد عليهالسلام و اهل بيت را به خانهاى كه جنب مسجد اعظم كوفه قرار داشت، جاى دهند(31)
ابن زياد و سر مقدس امام حسين عليهالسلام
مورخان نوشتهاند كه: ابن زياد چوب دستى خود را بر چشمان و بينى و دهان مبارك امام حسين عليهالسلام مىزد و مىگفت: چه زيبا دندانهايى دارد.
زيد بن ارقم برخاست و در حاليكه مىگريست فرياد زد: چوبت را از لب و دندان حسين عليهالسلام بردار كه من با چشم خود ديدم رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم لبان مبارك خود را بر همين لب و دهان گذارده بود.
ابن زياد به او گفت: خدا چشمانت را بگرياند اى دشمن خدا! اگر پيرمردى سالخورده نبودى و عقل خود را از دست نداده بودى، گردنت را مىزدم!
زيد گفت: پس مطلب مهمترى براى تو مىگويم، رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم را ديدم كه حسنين عليهما السلام را بر زانوهاى خود نشانده بود و دست مبارك خود را بر سر آنها نهاده بود و مىفرمود: «اللهم انى استودعك اياهما و صالح المؤمنين» «خدايا! اين دو عزيز و صالح المومنين علي (ع) را به تو سپردم» و تو با امانت رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم چنين مىكنى ؟!(32)
آنگاه زيد در حالى كه مىگريست از قصر بيرون آمد و با صداى بلند مىگفت:
بردهاى، مالك آزاد مردى شده است، اى مردم عرب! از اين به بعد شما بردهايد كه پسر فاطمه را كشتيد، و زنازادهاى را بر خود حاكم كرديد(33).
در اين هنگام رباب همسر امام حسين عليهالسلام از جاى برخاست و سر مطهر امام عليهالسلام را برداشت و در دامن نهاد و گفت:
و احسينا" فلا نسيت حسينا"
اقصدته اسنة الاعداء
غادروه بكربلاء صريعا"
لا سقى الله جانبى كربلاء(34)
زندان كوفه
عبيدالله دستور داد كه اهل بيت را به زندان برگردانند و توسط قاصدان، خبر قتل امام حسين عليهالسلام را در همه جا منتشر كرد(35).
طبرى نقل كرده است كه: پس از شهادت امام حسين عليهالسلام و ورود كاروان اسيران به كوفه، عبيدالله دستور داد آنان را زندانى كنند ؛ اهل بيت در زندان بسر مىبردند كه ناگهان سنگى در زندان افتاد و به آن نامهاى بسته شده، وقتى نامه را گشودند در آن نوشته بود كه: پيكى تندرو بسوى شام نزد يزيد رفته است و جريان شما را براى او گزارش كردهاند، آن قاصد در فلان روز از كوفه بيرون رفت و فلان مدت در راه است تا به شام برسد و فلان مدت نيز در راه بازگشت سپرى خواهد كرد و در فلان روز به كوفه مىرسد، اگر صداى تكبير شنيديد، بدانيد فرمان كشتن شما را آورده است! و اگر صداى تكبير نشنيديد، امان و سلامتى است انشاءالله.
هنوز دو يا سه روز به بازگشت آن پيك مانده بود كه باز سنگى در ميان زندان افتاد كه بر آن كاغذى با تيغى سرتراش بسته شده بود، در نامه آمده بود كه: اگر وصيتى داريد، بكنيد كه در فلان روز در انتظار باز گشت آن پيك خواهيم بود!
آن روز فرا رسيد ولى صداى تكبير شنيده نشد و يزيد نوشته بود كه اسيران را به دمشق روانه كنند(36)
نامه عبيدالله به يزيد
عبيدالله بن زياد به يزيد نامهاى نوشت واو را از شهادت حسين عليهالسلام و اهل بيت باخبر ساخت، چون آن نامه به دست يزيد رسيد و از مضمون آن اطلاع حاصل كرد، در جواب آن نامه به عبيدالله دستور داد كه سر مقدس حسين عليهالسلام و سرهاى ساير شهداء را به همراه اسيران و لوازمى كه با خود دارند به شام گسيل دارد(37).
ابن زياد دستور داد تا سر مقدس امام حسين عليهالسلام را در ميان كوچههاى كوفه بگردانند.
رأس ابن بنت محمد و وصيه
للناظرين على قناة يرفع
و المسلمون بمنظر و بمسع
لا منكر منهم و لا متفجع
كحلت بمنظرك العيون عماية
و اصم رزوك كل اذن تسمع
ايقظت اجفانا و كنت لها كرى
و انمت عينا" لم تكن بك تهجع
ما روضة الا تمنت انها
لك حفرة و لخط قبرك مضجع(38)(39)
ماجراهاى كوفه پس از ورود اسيران
از زيد بن ارقم روايت شده كه: آن سر مقدس بر من گذشت، بر فراز نيزهاى بود و من در جايگاه خود نشسته بودم، و چون به مقابل من رسيد گوش فرا دادم. شنيدم كه اين آيه را تلاوت مىكرد (ام حسبت ان اصحاب الكهف و الرقيم كانوا من آياتنا عجبا)"(40)
«مگر پنداشتهاى كه از جمله آيات و نشانههاى ما كه اهل غار و رقيم اند شگفتانگيز بودهاند»، بخدا سوگند كه پس از مشاهده اين صحنه به خود لرزيدم و فرياد برآوردم كه: اى پسر رسول خدا! سر مقدس تو عجيبتر و شگفتانگيزتر از اصحاب كهف و رقيم است(41)
- بدون ترديد تكلم سر مقدس امام حسين عليه السلام معجزه باهرهاى است كه هر شنونده و ببنندهاى را به خود مجذوب مىكند. مطلبى كه در خور تأمل و دقت است و نديدهام كسى تاكنون متعرض آن شده باشد بجز رياض الحزان 55، اين است كه آيا تلاوت قرآن توسط سر مقدس را مثلا زيد بن ارقم فقط در كوفه مىشنيد و يا همه مانند زيد مىشنيدند ؟! و اگر ديگران نيز شنيدهاند، چرا ذكر نكردهاند ؟ و اگر صوت قرآن امام حسين عليهالسلام را همه مردم مىشنيدند، چه بسا انقلابى در كوفه در همان هنگام رخ مىداد و حتى دشمنان اهل بيت را اين منظره اعجابانگيز دگرگون مىكرد. با بعضى از اهل نظر و برخى از فضلاء، اين مطلب را طرح كردم، آنان را نيز عقيده چنين بود كه اين تجليات فقط براى عدهاى كه در خبر آمده، بوده است. مثلا در كربلا حميد بن مسلم مىگويد: «فو الله لقد شغلنى نور وجهه و جمال هيبته عن الفكرة فى قتله!» «بخدا سوگند كه نور روى او و جمال و هيبت او مرا مشغول ساخت از آنكه به فكر كشتن او باشم» آنچه را كه او مىديد، كسانى كه سنگ بر پيشانى مىزدند، نمى ديدند، و همانند بزرگ نصرانيان نجران كه گفت:من چهره هايى را مىبينم كه براى مباهله
آمدهاند و اگر از خدا بخواهند كه كوه را از جاى بردارد، بر خواهد داشت، خلاصه بايد گفت كه: همانگونه كه از نظر اراك، مردم مختلفند، از نظر احساس نيز انسانها متفاوتند و به قول شاعر:
آنان كه به چشم خويش، ديدند ترا
رفتند بو به پاى دل رسيدند ترا
و ان كوردلان كه بر دلت تير زدند
ديدند ترا، ولى نديدند ترا
عبدالله بن عفيف ازدى(42)
عبيدالله بن زياد براى اينكه مبادا در كوفه شورشى بوجود آيد و يا انقلابى شكل گيرد، دستور داد مردم را در مسجد كوفه گرد آوردند، آنگاه بر فراز منبر رفت و خداى را حمد و ثناى گفت و در ضمن كلامش گفت: حمد خدائى را كه حق و اهل حق و حقيقت را پيروز كرد! و يزيد و پيروانش را نصرت داد و كذاب پسر كذاب را بكشت!!
عبدالله بن عفيف ازدى از جاى برخاست و گفت: اى پسر مرجانه! كذاب پسر كذاب تويى و پدرت و آنكس كه تو و پدرت را بر اين سمت گمارده، اى دشمن خدا! فرزندان انبياء را از دم شمشير مىگذرانى و اينسان جسورانه بر منبرمؤمنان سخن مىگوئى ؟!
ابن زياد با شنيدن اين اعتراض در خشم شد و گفت: اين كه بود ؟!
عبدالله بن عفيف گفت: اى دشمن خدا! من بودم، خاندان پاكى را كه خداوند هر پليدى را از آنان دور ساخته مىكشى و گمان دارى كه مسلمانى ؟! و اغوثاه! پسران مهاجران و انصار كجايند ؟ از اين طغيانگر نفرين شده فرزند نفرين شده كه پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم با زبان خود او را لعن كرد انتقام نمى گيرند ؟!
آتش خشم ابن زياد شعله ورتر گشت و رگهاى گردنش برآمد و گفت: او را نزد من آريد! مأموران از هر طرف به سوي او هجوم آوردند تا او را بگيرند. بزرگان قبيله «ازد» كه پسر عموهاى او بودند بپاخاسته و او را از دست مأموران عبيدالله رهايى دادند و از مسجد كوفه بيرون بردند.
ابن زياد به مأموران خود دستور داد كه: اين نابيناى ازدى را كه خدا دلش را همانند چشمش كور ساخته است گرفته و نزد من آوريد!
چون قبيله ازد از اين جريان آگاه شدند، دور هم گرد آمدند و قبائل يمن نيز اجتماع كرده و با آنان همدست شدند تا از عبدالله بن عفيف دفاع كنند.
چون اين خبر به ابن زياد رسيد، قبائل مضر را طلبيد و آنان را به كمك محمد بن اشعث فرستاده و دستور داد كه با آنان تا پاى جان مبارزه كنند.
راوى مىگويد: جنگ شديدى در ميان دو طرف رخ داد، گروهى كشته شدند و سرانجام مأموران عبيدالله بن زياد در خانه عبدالله بن عفيف را شكسته وارد خانه او شدند. دختر عبدالله با فرياد، پدر خود را از يورش آنان باخبر ساخت، و عبدالله بن عفيف به او گفت: بيمناك مباش، شمشير مرا به من برسان! او شمشير بدست از خود دفاع مىكرد و مىگفت:
انا ابن ذى الفضل عفيف الطاهر
عفيف شيخى و ابن ام عامر
كم دارع من جمعكم و حاسر
و بطل جدلته مغادر(43)
راوى مىگويد: دختر عبدالله بن عفيف به پدر خود مىگفت: كاش مرد بودم و همدوش تو با اين تبهكاران كه كشندگان عترت پاك رسول خدايند مبارزه مىكردم.
سپاهيان ابن زياد اطراف عبدالله بن عفيف را گرفته به او حمله مىكردند و او كه نابينا بود با هدايت دخترش با آنان مىجنگيد و از خود دفاع مىكرد، و از هر طرف كه بر او حمله مىكردند، دخترش فرياد مىزد كه از فلان سوى آمدند، تا سرانجام به او نزديك شدند، دخترش فرياد برآورد كه: واذلاه! پدرم را احاطه كردند و كسى نيست كه او را يارى كند.
عبدالله بن عفيف شمشيرش را مىچرخاند و مىگفت:
اقسم لو يفسح لى عن بصرى
ضاق عليكم موردى و مصدرى(44)
و بالاخره او را دستگير كردند و به نزد عبيدالله بن زياد آوردند، چون چشم عبيدالله بر او افتاد گفت: سپاس خداى را كه تورا رسوا كرد!
عبدالله بن عفيف گفت: اى دشمن خدا! چگونه خدا مرا رسوا كرد ؟! بخدا قسم اگر چشمم باز بود راه زندگى بر شما تنگ مىگرديد.
ابن زياد پرسيد: در باره عثمان چه مىگويى ؟!
گفت: اى بنده بنى علاج! و اى پسر مرجانه! ؛ و او را دشنام داد كه: تو را با عثمان چه كار ؟! اگر بدى كرد يا نيكى و اگر اصلاح كرد يا فتنه انگيزى، خداوند ولى مردم است و در ميان آنان به عدل داورى خواهد كرد، ولى تو بايد از من در مورد پدرت و خودت و يزيد و پدر يزيد سؤال كنى!
ابن زياد گفت: بخدا سوگند كه چيزى از تو نخواهم پرسيد تا مزه مرگ را بچشى!
عبدالله بن عفيف گفت: الحمد لله رب العالمين، من از خدا شهادت را طلب مىكردم پيش زا آنكه مادر تو را بزايد، و از خدا آرزو كرده بودم كه بدست منفورترين خلق كه خدا او را بيش از همه دشمن دارد، به شهادت برسم، و چون نابينا شدم از فيض شهادت نااميد شدم، اينك خداى را سپاس مىگويم كه شهادت را پس از نااميدى، نصيبم كرد و قبولى دعاى پيشين مرا به من نشان داد.
ابن زياد دستور داد تا سر او را از بدن جدا كنند! و مأموران گردن او را زدند و بدنش را در سبخه(45)
كوفه به دار آويختند.(46)
شيخ مفيد نقل كرده است : ماموران چون او را گرفتند، او با شعار مخصوص ، قبيله ازد را به يارى طلبيد، هفتصد نفر مرد از قبيله ازد گرد آمدند و او را از دست مأموران عبيدالله به قهر گرفته و به منزلش بردند، و چون روز پايان گرفت، شب هنگام عبيدالله بن زياد دستور دستگيرى او را صادر كرد و او را گردن زد(47)(48)
جندب بن عبدالله
جندب، پير مردى از شيعيان امير المؤمنين عليهالسلام بود. ابن زياد او را نزد خود فراخواند، چون او را حاضر ساختند به او گفت: يا عدو الله! آيا تو از ياران ابوتراب نيستى ؟!
پاسخ داد: آرى، و به خاطر آن عذر خواهى نمى كنم.
ابن زياد گفت: بايد با ريختن خون تو، خود را به خدا نزديك كنم!
جندب بن عبدالله گفت: در اين صورت خدا هرگز تو را به خود نزديك نكند، بلكه تو را از خود دور خواهد ساخت.
عبيدالله بن زياد گفت: اين پير مردى است كه عقلش را از دست داده است ؛ و دستور داد تا آزادش كردند(49).(50)
پشيمانى عمر بن سعد
عمر بن سعد چون از كربلا به كوفه باز گشت و به قصر دار الاماره نزد عبيدالله بن زياد رفت، عبيدالله به او گفت: آن فرمانى را كه من درباره كشتن حسين براى تو نوشته بودم نزد من آور.
عمر بن سعد گفت: آن فرمان گم شده است.
عبيدالله بن زياد گفت: بايد آن فرمان را بياورى.
عمر بن سعد گفت: آن نامه را گذاشتهام تا اگر پير زنان قريش به من اعتراض كنند، آن نامه عذر خواه من باشد. سپس گفت: بخدا سوگند كه من به تو درباره حسين نصيحتى كردم كه اگر پدرم سعد مرا مورد مشورت قرار داده بود حق او را ادا كرده بودم.
عثمان بن زياد - برادر عبيدالله بن زياد - گفت: راست مىگويد، كاش اولاد زياد تا قيامت همه زن بودند! و خزامه(51)
در بينى آنان آويخته بود! و حسين كشته نمى شد. و عبيدالله بن زياد انكار نكرد!(52)
عمر بن سعد از نزد ابن زياد برخاست و از قصر دارالاماره بيرون آمد و گفت: بخدا سوگند كه هيچ كس زيانكارتر از من بازنگشت! از عبيدالله فرمان بردم و نسبت به خدا نافرمانى و عصيان كردم و رسته خويشاوندى را پاره ساختم(53).
مردم كوفه از ابن سعد كناره گرفتند، و بر هر گروهى كه مىگذشت روى از او بر مىگرداندند و چون به مسجد مىرفت مردم بيرون مىرفتند، و هر كس او را مىديد دشنامش مىداد، پس در خانه خود نشست تا كشته شد(54).
حميد بن مسلم مىگويد: عمر بن سعد با من دوست بود، چون از كربلا باز گشت نزد او رفته و از حالش جويا شدم. گفت: از حالم مپرس زيرا هيچ مسافرى بدتر از من به خانه باز نگشت، خويشى نزديكم را قطع كردم و گناه عظيمى را مرتكب شدم(55)
مختار در قصر دارالاماره
ابن زياد چون اسيران اهل بيت را در مجلس خود حاضر كرد، دستور داد تا مختار را كه از روز شهادت مسلم بن عقيل در زندان بسر مىبرد به دارالاماره آوردند. چون مختار وارد قصر شد، وضعيت نامناسبى را مشاهده كرد - گويا سر مقدس امام حسين عليهالسلام را به او نشان داد! - مختار بشدت ناليد و سخنانى در ميان او و عبيدالله بن زياد رد و بدل شد و مختار با درشتى به او پاسخ داد و ابن زياد خشمگين شد و دستور داد كه مختار را به زندان باز گردانند!
بعضى نوشتهاند كه: ابن زياد با تازيانه خود ضرباتى بر صورت و چشم مختار زد و چشم او آسيب ديد(56)
.
مردم مدينه و خبر شهادت
ابن زياد چون سر مقدس امام حسين عليهالسلام را نزد يزيد فرستاد، شخصى به نام عبدالملك بن ابى حارث را بسوى مدينه گسيل داشت تا خبر شهادت حسين عليهالسلام را به حاكم وقت مدينه - عمرو بن سعيد بن العاص - برساند و او را به قتل حسين بشارت دهد!
عبدالملك مىگويد: من بر مركب خود سوار و بسوى مدينه حركت كردم، و چون به مدينه رسيدم مردى از قريشاز من پرسيد: چه خبرى آوردهاى ؟!
گفتم: خبر را در نزد امير خواهى شنيد.
گفت: انا الله و انا اليه راجعون! بخدا سوگند كه حسين عليهالسلام كشته شده است.
عبدالملك بن ابى حارث مىگويد: چون بر حاكم مدينه وارد شدم پرسيد: چه خبر ؟!
گفتم:خبرى كه امير را مسرور كند! حسين بن على كشته شد!
گفت: برو مردم را از كشته شدن حسين آگاه كن.
مىگويد: بيرون آمدم و فرياد زدم و مردم را از جريان باخبر ساختم، بخدا قسم كه ناله و شيونى همانند ناله و شيون بنى هاشم در خانه هايشان براى شهادت حسين نشنيدم! و سپس به نزد عمرو بن سعد باز گشتم، چون مرا ديد اظهار شادى و سرور كرد و اين بيت را خواند:
عجت نساء بنى زياد عجة
كعجيج نسوتنا غداة الارنب(57)
سپس گفت: «هذه واعية بواعية عثمان!» «اين گريه و شيون در مقابل گريه و شيون بر عثمان است!»(58)
سخنان كفرآميز عمرو بن سعيد
آنگاه عمرو بن سعد به منبر رفت و خبر كشته شدن امام حسين را به مردم داد، و براى يزيد دعا كرد و خطبهاى خواند و بسوى قبر مبارك رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم اشاره كرد و گفت: «يوم بيوم بدر!» «روزى در برابر روز بدر»! كه گروهى از انصار اين سخن را انكار نمودند.
اين مطلب را ابوعبيده در كتاب «المثالب» ذكر كرده است(59)
. مردى به نام عبدالله بن سائب به پاخاست و گفت: اگر فاطمه زنده بود و سر مقدس حسين را مىديد، بدون ترديد بر او مىگريست (و تو شادى مىكنى)؟!
عمرو بن سعيد روى به او كرد و گفت: ما نسبت به فاطمه از تو نزديكتريم!
پدر او عمومى ماست! و شوى او برادر ما! و فرزند او فرزندما! و اگر فاطمه زنده بود چشمانش مىگريست و جگرش مىسوخت ولى بر قتل حسين ما را ملامت نمى كرد!!(60)
عبدالله بن جعفر
چون خبر شهادت امام حسين عليهالسلام و فرزندان عبدالله بن جعفر در مدينه انتشار يافت، گروهى براى تسليت به نزد او آمدند و يكى از نزديكان او كه گويا ابواللسلاس بود گفت: اين داغها براى خاطر ابى عبدالله الحسين به ما رسيد!
عبدالله سخت از اين سخن بر آشفت و كفش خود را بسوى او پرتاب كرد و گفت: يابن اللخناء!(61)
آيا درباره حسين عليهالسلام چنين سخن مىگوئى ؟ بخدا سوگند كه اگر من نيز با او بودم دوست داشتم كه از وى جدا نگردم تا با او كشته شوم، والله كه از صميم قلب، شهادت فرزندان را ناخوشايند نمى دانم و تحمل داغ آنان براى من آسان است چرا كه در ركاب برادر و پسر عمويم حسين عليهالسلام كشته شدهاند.
آنگاه روى به حاضران كرد و گفت: شهادت حسين بر من سخت گران و دشوار است و خداى را سپاس مىگويم - اگر چه خودم همراهى و جانبازى نكردم - فرزندان من در راه او از جان خود گذشتند(62).
شيخ طوسى روايت كرده است كه: چون خبر شهادت حسين عليهالسلام به مدينه رسيد، دختر عقيل بن ابى طالب با گروهى از زنان و خويشان از خانه خود بيرون آمد و چون به نزديكى قبر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم رسيد، فريادى كشيد و رو بسوى مهاجران و انصار كرد وگفت:
ماذا تقولون اذ قال النبى لكم
يوم الحساب و صدق القول مسموع
خذلتم عترتى او كنتم غيبا"
و الحق عند ولى الامر مجموع
اسلمتموهم بايدى الظالمين فما
منكم له اليوم عند الله مشفوع
ما كان عند غداة الطف اذ حضروا
تلك المنايا و لا عنهن مدفوع(63)(64)
ام سلمه
شهر بن حوشب مىگويد: من نزد ام سلمه همسر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بودم كه ناگهان زنى فرياد زد و گفت: حسين كشته شد!
ام سلمه گفت: «فعلوها ملا الله قبورهم نارا"» «اين كار را انجام دادند و حسين را كشتند، خداوند گورهايشان پر از آتش بگرداند!»(65).
ندائى از غيب
شب آن روزى عمرو بن سعيد - حاكم مدينه - خطبه خواند و خبر كشته شدن امام حسين عليهالسلام را براى مردم مدينه بازگو كرد، مردم مدينه در نيمه شب ندايى را شنيدند، كسى صاحب صدا را نمى ديد ولى صدايش را همه مىشنيدند كه مىگفت:
ايَها القاتلون جهلا" حسينا"
ابشروا بالعذاب و اتنكيل
كلَ اهل السماء يدعو عليكم
من نبى و ملأك و قبيل
قد لعنتم على لسان ابن داود
و موسى و صاحب الانجيل(66)(67)
و نيز حلبى از امام صادق عليهالسلام نقل كرده است كه: چون حسين عليهالسلام كشته شد كسان ما از هاتفى شنيدند كه مىگفت: امروز بلا بر اين امت نازل گرديد و ديگر شادى و سرورى نخواهند ديد تا قائم شما قيام كند و دلهاى شما را شفا دهد و دشمنان شما را بكشد و خونخواهى شما كند(68)
انتشار خبر شهادت در مكه
چون خبر شهادت حسين عليهالسلام به مكه رسيد، و عبدالله بن زبير از آن آگاه شد، خطبه خواند و گفت: اهل عراق مردمى بى وفا و تبهكار و اهل كوفه بدترين مردم عراقند! حسين را فراخواندند تا او را امير خويش گردانند و امور آنان را بدست گيرد و در دفع شر دشمن، ياروشان باشد و معالم اسلام را كه بنى اميه از از بين بردهاند، دوباره برگرداند، ولى چون به نزد ايشان رفت بر او شوريدند و او را كشتند و از او خواستند برگرداند، ولى چون به نزد ايشان رفت بر او شوريدند و او را كشتند و از او خواستند دست خود را در دست آن نابكار ملعون پسر زياد بگذارد، ولى حسين مرگ شرافتمندانه را بر زندگى ننگين برگزيد، خداى رحمت كند حسين را و راسو سازد كشنده وى را و لعنت كند كسى را كه به قتل او فرمان داد. آيا پس از اين مصيبت كه بر ابى عبدالله فرود آمد كسى به عهد و پيمان بنى اميه پايدار خواهد ماند ؟! و يا پيمان اين بيوفايان جفاكار را باور خواهد كرد ؟! بخدا قسم كه حسين روزها، روزده دار بود و شبها به عبادت خدا ايستاده و به رسول خدا، از اين تبهكارزاده نزديكتر بود و به جاى قرآن گوش به آوار طرب نمى داد، و به جاى ترسى از خداى تعالى به لهو و لعب نمى پرداخت، و به جاى روزه ميگسارى نمى كرد، و در عوض شب زنده دارى به صداى ناى و مزمار گوش فرا نمى داد، و مجالس ذكر را به شكار و ميمون بازى بدل نمي كرد! افسوس كه او را كشتند! پس اين مردم جزاى كار خود را خواهند ديد(69)
رمخشرى نقل كرده است كه: چون عبيدالله بن زياد حسين عليهالسلام را كشت مردى اعرابى و باديه نشين گفت: ببينيد فرزند نابكار اين امت چگونه فرزند پيامبر اين امت را كشت(70)
ابن خلكان از عمر بن عبدالعزيز روايت كرده است كه او گفت: اگر من از آن گروهى بودم كه حسين را كشته بودند و خدا مرا مىبخشيد و اجازه ورود بهشت را به من مىدادند، من به جهت شرم از رسول خدا وارد بهشت نمى شدم(71)
ربيع من خثيم
چون خبر شهادت حسين عليهالسلام به ربيع بن خثيم(72)
رسيد، گريست و گفت: جوانمردانى را كشتند كه اگر رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم آنها را مىديد دوست مىداشت و با دست خود به آنها غذا مىداد و آنها را بر روى زانوى خود مىنشاند(73).
ابن ابى الحديد گفته است كه: ربيع بن خثيم، بيست سال سخن نگفت و خاموش ماند، تا آنكه حسين را كشتند و يك جمله گفت و آن اين بود «اوقد فعلوها ؟!» «آيا او را كشتند ؟!» سپس اين آيه را خواند (اللهم فاطر السموات و الارض عالم الغيب و الشهادة انت تحكم بين عبادك فيما كانوا فيه يختلفون)(74)
آنگاه دوباره سكوت كرد تا از دنيا رفت.(75)
عبيدالله بن زياد به قيس بن عباد كه نزد او نشسته بود گفت: درباره من و حسين چه مىگويى ؟
قيس گفت: چون روز قيامت شود جد و پدر و مادر حسين خواهند آمد و شفيع او در پيشگاه خدا شوند و جد و پدر و مادر تو نيز خواهند آمد و تو را شفاعت كنند.
عبيدالله چون اين سخن را شنيد به خشم آمد و او را از جايش بلند نمود(76)
از امام باقر عليهالسلام نقل شده است كه: در كوفه چهار مسجد به نامهاى مسجد اشعث و مسجد جرير و مسجد سماك و مسجد شبث بن ربعى براى اظهار سرور و شادمانى از كشته شدن حسين بن على عليهالسلام بنا كردند!!(77)
حسن بصرى
چون خبر شهادت امام حسين عليهالسلام به حسن بصرى رسيد بشدت گريست سپس گفت: خوارترين امتند كه فرزند نابكار آنها فرزند پيامبرشان را بقتل رساند(78).
پاورقى:
20- راقصات، به شترانى گفته مىشود كه زائران خانه خدا را از مكه به منى و عرفات
مىبرند.
21- شگفت آور نيست اگر حسين كشته شد چرا كه پدر بزرگوارش على، كه به از حسين بود،
او نيز كشته شد ؛ اى اهل كوفه! شادمان نباشيد به اين مصيبت كه بر حسين وارد شد كه
اين مصيبتى است بزرگ ؛ جانم فداى آن كه در كنار نهر فرات شهيد شد، و كيفر آنكس كه
او را كشت آتش جهنم است».
22- بحار الانوار 45/112 ؛ الاحتجاج 2/117. ضمنا" ياد آور مىشويم كه در ترتيب
خطبهها اختلاف است و ما اين خطبهها را به ترتيبى كه مرحوم مجلسى عليهالسلام در
بحار الانوار ذكر كرده است، در اينجا آوردهايم.
23- مقتل الحسين مقرم 323.
24- ارشاد شيخ مفيد 2/115.
25- الملهوف 67.
26- در ارشاد شيخ مفيد 2/116 به جاى «فرقت» ، «فزقت» بازاء و بدون تشديد قاف ذكر
شده است كه به معناى صيحه و فرياد است، بنابر اين معنى چنين مىشود: او صحيهاى زد
و گريست.
27- ارشاد شيخ مفيد 2/115.
28- مثير الاحزان 91.
29- سوره زمر: 42.
30- ارشاد شيخ مفيد 2/116.
31- الملهوف 68.
32- بحار الانوار 45/118.
33- تاريخ طبرى 5/230.
34- واى حسين من! هرگز فراموشت نمى كنم، چگونه نيزههاى آن ستمگران بر جان عزيز تو
نشست، و اكنون در كربلا تنها افتادهاى، خداوند سرزمين كربلا را سيراب نگرداند».
نفس المهوم 408. k35- امالى شيخ صدوق، مجلس 31، حديث 3.
36- تاريخ طبرى 5/234.
37- الملهوف 71.
38- سر پسر دختر پيامبر و وصى او برابر ديدگان مردم روى نيزه بلند مىشود ؛ مقابل
چشم و گوش مسلمين است و هيچكس نه انكار مىكند و نه زارى مىنمايد ؛ چشمها از ديدن
مصيبت تو كور شوند و عزا و مصيبت تو هر گوش شنوائى راكر نمايد ؛ ديدگانى كه تو باعث
خواب آنها بودى بيدار، و چشمى كه از ترس تو به خواب نمى رفت خوابانيدى ؛ هيچ باغ و
گلستانى نيست مگر آنكه آرزو دارد قبر و آرامگاه تو باشد».
39- الملهوف 68.
40- سوره كهف: 9.
41- ارشاد شيخ مفيد 2/117.(
42- او از بزرگان شيعه و از زهاد عصر خود بوده، و يك چشم خود را در جنگ جمل و ديگرى
را در صفين در ركاب على عيله السلام از دست داد و ملازم مسجد كوفه گرديد، و روزها
تا هنگام شب مشغول عبادت و نماز بوده است. (سفينة البحار 2/135).
43- من پسر عفيف صاحب فضل و پاك سرشت، عفيف پدرم و او پسر ام عامر است ؛ چه بسيار
زره پوش و سر برهنه و پهلوان تاراج كننده شما را به زمين افكندم».
44- سوگند مىخوردم كه اگر چشمم باز بود (نابينا نبودم)، راه آمد و شد را بر شما
تنگ مىكردم».
45- سبخه» منطقه شوره زار را گويند و گويا موضعى دركوفه معروف بوده است ؛ همچنين
موضعى در بصره و قريهاى در بحرين را نيز «سبخه» گويند. (مراصد اطلاع 2/688).
46- بحار الانوار 45/119.
47- ارشاد شيخ مفيد 2/117. 48- اقدام شجاعانه و جسورانه اين پير روشن ضمير در همان
آغاز سخنان عبيدالله موجب گرديد كه:
1 - مجلس و گردهمايى مردم كوفه بهم خورده و عبيدالله در رسيدن به نتيجه مطلوب و
هدفى كه در نظر داشت از آن جلسه بگيرد ناكام ماند.
2 - اعتراض عبدالله بن عفيف پس از شهادت امام حسين عليهالسلام موجب گرديد كه روحيه
برخورد با ظلم و ظالم در ميان مردم كه از بين رفته بود دگر باره زنده گردد.
3 - دستور دستگيرى فردى صالح و شناخته شده توسط عبيدالله و بشهادت رساندن او خشم و
نفرت عمومى را برانگيخت و زمينه قيام و نهضت را كه بعدها بصورت نهضت توابين شكل
گرفت آماده نمود.
49- مثير الاحزان 94.
51- خزامه: حلقهاى را گويند از طلا و يا غير آن كه قبلا زنان بينى خود را همانند
گوش سوراخ كرده و آن حلقه را به آن مىآويختند.
52- تاريخ طبرى 5/236.
53- بحار الانوار 45/118.
54- نفس المهموم 414.
55- الاخبار الطوال 232.
56- مقتل الحسين مقرم 329 ، رياض الاحزان 54.
57- زنان بنى زياد فريادى زدند، همانند فرياد زنان ما در جنگ ارنب».
«ارنب» جنگى بود كه در آن قبيله بنى زبيد بر قبيله بنى زياد پيروز شدند، واين شعر
از عمرو بن معديكرب است. (ترجمه نفس المهموم 231).
58- بحار الانوار 45/121 به نقل از المفيد.
59- شرح نهج البلاغه ابن ابى الحديد 4/72.
60- بحارالانوار 45/122.
61- اللخناء مفهوم دشنام و سب را دارد.
62- تاريخ طبرى 5/235.
63- چه خواهيد گفت در روز قيامت كه فقط گفتار صدق پذيرفته مىشود چون پيامبر، شما
را گويد: عترتم را مخذول ساخته يا مگر شما غايب بوديد، و حق نزد صاحب امر گرد آيد ؛
شما آنان را بدست ستمگران سپرديد، پس امروز براى شما نزد خدا چيزى براى شفاعت نيست
؛ هنگامى كه آنان ديروز در طف نزد كشتگان حضور داشتند و از عترت پيامبر دفاع نشد».
64- امالى شيخ طوسى 1/88.
65- بحار الانوار 45/124.
66- اى كسانى كه حسين را به نادانى كشتيد! بشارت باد شما را عذاب و شكنجه ؛ همه اهل
آسمان شما را نفرين كنند، از پيامبر و فرشته و طوايف ديگر، شما لعنت شدهايد بر
زبان سليمان و موسى و عيسى صاحب انجيل».
67- ارشاد شيخ مفيد 2/124. و در بحار الانوار 45/236 آمده است: «من نبى و مرسل و
قتيل».
68- كامل الزيارات 336.
69- تاريخ طبرى 5/239.
70- قمقام زخار 543.
71- قمقام زخار 543.
72- ربيع بن خثيم يكى از زهاد ثمانيه مىباشد، او از اصحاب امير المؤمنين
عليهالسلام است و جماعتى از عامه و خاصه گفتهاند كه در جنگ صفين حاضر نگرديد و در
جواز آن ترديد نمود و از حضرت امير عليهالسلام رخصت خواست كه در جنگ صفين شركت
نكند و حضرت او را رخصت داد، و او در سال 61 و يا 63 از دنيا رفت. (معجم رجال
الحديث 8/174).
73- مناقب ابن شهر آشوب 3/384.
74- سوره زمر: 46 «اى خدائى كه آفريدگار آسمانها و زمينى و دانا به نهان و عيانى!
تو خود ميان بندگانت در آنچه اختلاف كردهاند داورى خواهى كرد».
75- نفس المهموم 419.
76- رياض الاحزان 30.
77- بحار الانوار 45/189.
78- انساب الاشراف 3/237.