قصّه كربلا‏

على نظرى ‏منفرد

- ۷ -


مسلم در مجلس عبيدالله

هنگامى كه غلام عبيدالله بن زياد مسلم را نزد او برد، مسلم به ابن زياد سلام نكرد، نگهبان قصر به مسلم گفت: آيا بر امير سلام نمى كنى ؟! مسلم به او گفت: ساكت باش كه او امير من نيست (148).

و نوشته‏اند كه مسلم در پاسخ نگهبان قصر گفت: سلام بر آنكس كه پيروى هدايت كرد و از عاقبت سوء بيمناك بود و خداى بزرگ را اطاعت نمود (149).

عبيدالله بن زياد در حالى كه سعى مى‏كرد لبخندى به لب داشته باشد به مسلم گفت: اگر سلام كنى يا نكنى، كشته خواهى شد!

مسلم گفت: اگر من به دست تو كشته شوم چندان عجيب نيست زيرا افرادى به مراتب بدتر از تو افرادى بهتر از مرا كشته‏اند، و به قتل رسانيدن افراد بصورت هولناك و مثله كردن آنها از فطرت پستى حكايت دارد كه سزوار توست! و تو در دارا بودن اين صفات غير انسانى از همه شايسته‏ترى (150).

جمعى از مورخين نوشته‏اند كه ابن زياد به مسلم بن عقيل گفت: اى پسر عقيل! تو به كوفه آمدى و در ميان مردم تفرقه افكندى و خاطر آنها را پريشان نمودى و آنان را به جان هم انداختى تا يكديگر را بكشند.

مسلم در پاسخ ابن زياد در نهايت شهامت و عزت نفس گفت: نه چنين است كه گفتى، چون اهالى اين شهر ديدند كه پدر تو بزرگان و نيكان آنها را از دم شمشير گذارنيد و به شيوه كسرى و قيصر در ميان آنها عمل كرد، از ما خواستند تا به اين شهر بيائيم و در ميان مردم به قسط و عدل عمل كرده و آنان را به احكام الهى فراخوانيم.

عبيدالله گفت: تو كجا و اين رسالتهاى خطير كجا ؟!

سپس نسبتهاى بسيار ناروائى به مسلم داد و مسلم در پاسخ او گفت: خداى بزرگ مى‏داند كه تو راست نمى گويى، مسلم است كسى كه شراب مى‏نوشد دستش به خون مسلمانان آزاده، آلوده است، و از كشتن افراد بيگناه، پرهيز نمى كند، و به صرف گمان و خيال فرمان قتل آنان را صادر مى‏كند، و كار زشت و نكوهيده‏اى نيست كه انجام نداده باشد.

ابن زياد گفت: خدا ميان تو و آرزوهايت جدايى انداخت چرا كه تو را سزوار آن نمى ديد!

مسلم گفت: پس چه كسى سزوار است ؟

عبيدالله گفت: امير المؤمنين يزيد!

مسلم بن عقيل گفت: الحمد لله على كل حال، راضى هستيم به آنچه خدا خواهد و او در ميان ما و شما حكم فرمايد.

عبيدالله گفت: مثل اينكه گمان مى‏كنى كه شما را در امر خلافت، بهره و نصيبى است ؟!

مسلم گفت: نه والله گمان نمى كنم، بلكه يقين دارم.

عبيدالله كه در آتش خشم مى‏سوخت فرياد بر آورد كه: خداى مرا بكشد اگر تو را نكشتم، آنهم به صورتى كه كسى را در اسلام بدانگونه نكشته باشند!

مسلم سرافرازتر از هميشه پاسخ داد: البته تو سزوارترى به انجام عملى كه در اسلام سابقه نداشته است.

عبيدالله كه همچون مارى زخم خورده به خود مى‏پيچيد، به گفتار زشت و ناپسند خود ادامه داد، ولى مسلم سكوت اختيار كرد كه حاكى از بى اعتنايى به ابن زياد بود (151).

برخى هم نوشته‏اند: ابن زياد به مسلم بن عقيل گفت: تو بر خليفه وقت خروج كردى و در ميان مسلمانان فتنه‏ها انگيختى و در ميان آنان تفرقه افكندى.

مسلم گفت: دروغ مى‏گويى چرا كه معاويه و فرزندش يزيد اتحاد مسلمين را نابود كردند، و فتنه را پدر تو بر انگيخت (152).

عبيدالله كه قادر به دفاع از خود نبود، نسبت به امير المؤمنين على و حسنين عليه‏السلام بى حرمتى كرد، و مسلم بن عقيل به ابن زياد گفت: تو و پدرت به اين بى حرمتى‏ها سزاواتريد و تو اى دشمن خدا در قضاوتى كه مى‏كنى مختارى و من اميد آن دارم كه شهادت را خداى متعال به دست بدترين افراد همچون تو نصيب من گرداند (153).

وصيت مسلم

هنگامى كه مسلم بن عقيل ديد كه ابن زياد به ريختن خون او مصمم است، از او خواست كه فرصتى در اختيار او قرار دهد تا به يكى از افراد قبيله خود وصيت كند، و عبيدالله موافقت كرد.

مسلم بن عقيل از عمر بن سعد بن ابى‏وقاص كه در آن جمع حضور داشت خواست تا به وصاياى او گوش فرا دهد به خاطر خويشاوندى (154) كه با او دارد، ولى عمر بن سعد نپذيرفت.

ابن زياد وقتى كه خوددارى عمر بن سعد را ديد به او گفت: از پذيرفتن تقاضاى مسلم ابا مكن.

پس مسلم با او به كنارى رفت در حالى كه عبيدالله آن دو را مى‏ديد، مسلم بن عقيل به عمر بن سعد گفت: از روزى كه به اين شهر آمده‏ام هفتصد درهم به مردم مقروضم، پس از شهادتم، زره ام را فروخته و بدهى مرا بپرداز ؛ و چون كشته شدم بدن مرا از عوامل حكومتى گرفته و به خاك بسپار ؛ و شخصى را بسوى حسين عليه‏السلام گسيل دار تا او را از آمدن به كوفه منصرف كند زيرا من براى او نامه نوشته و به او خبر داده‏ام كه مردم كوفه با اويند و او اينك به طرف كوفه رهسپار است.

عمر بن سعد به ابن زياد گفت: اى امير! مى‏دانى مسلم با من چه گفت: ؟! پس وصيتهاى مسلم را براى عبيدالله باز گو كرده و راز او را فاش ساخت.

عبيدالله گفت: مرد امين هرگز خيانت نمى كند ولى گاهى خائن را امين مى‏پندارند(155)!

ما با آنچه مسلم دوست دارد كه بعد از كشته شدنش انجام شود، مخالفتى ندرايم، و در مورد جنازه‏اش نيز طبق وصيت عمل كن، و اما در مورد حسين، اگر او با ما كارى نداشته باشد ما با او كارى نخواهيم داشت (156).

سپس به بكير بن حمران - كه قبلا مسلم بر او ضربه‏اى وارد نموده بود - گفت: مسلم را بگير و به بالاى قصر ببر و با دست خود سر از تن او بگير تا سينه تو شفا يابد.

در اين ميان نگاه مسلم به محمدبن اشعث افتاد، به او گفت: اى پسر اشعث! اگر تو مرا امان نداده بودى من هرگز تسليم نمى شدم، پس برخيز و با شمشير خود از من دفاع كن! محمد بن اشعث به خواسته مسلم اعتنايى نكرد.

در اين حال حضرت مسلم مشغول تسبيح و تكبير و استغفار شد و فرمود: «خدايا حكم كن ميان ما و جماعتى كه به ما دروغ گفتند و ما را فريفتند و تنها گذاشته و كشتند» (157) ، سپس دو ركعت نماز گزارد و بسوى مدينه رو كرده و بر امام حسين عليه‏السلام درود فرستاد (158) .

شهادت مسلم

سپس بكير بن حمران به دستور ابن زياد در حالى كه حضرت مسلم با كمال خشنودى و سرافرازى از شهادت استقبال مى‏كرد، او را در محلى كه مشرف بر بازار كفاشان بود گردن زد، و سپس پيكر پاكش را به زير انداختند.

چون بكير بن حمران (قاتل حضرت مسلم) به زير آمد، ابن زياد از او سؤال كرد:

هنگامى كه مسلم را بالا مى‏بردى چه مى‏گفت ؟

جواب داد: تسبيح مى‏گفت و استغفار مى‏كرد، و چون خواستم او را به قتل برسانم به او گفتم: نزديك شو سپاس خداى را كه تو را زير دست من ذليل كرد تا قصاص كنم، پس ضربتى فرود آوردم كارگر نشد، گفت: اى بنده خدا! آيا خراشى كه وارد كردى قصاص آن ضربت من نشد ؟!

ابن زياد گفت: هنگام مرگ هم فخر كردن ؟! (159) حياة الامام الحسين 2/408.(160)

ش شهيد شده است. (الشهيد مسلم بن عقيل مقرم 180).(161) .

شهادت هانى

پس از قتل مسلم بن عقيل، محمد بن اشعث بپا خاست تا نزد عبيدالله درباره هانى وساطت كند و به او گفت: تو موقعيت هانى را در شهر كوفه مى‏دانى و اقوام او مى‏دانند كه من و صاحب (عمرو بن حجاج) او را نزد تو آورديم، تو را بخدا سوگنداو را به من ببخش، من دشمنى اهل كوفه را بر خود گران مى‏بينم.

عبيدالله وعده داد كه از ريختن خون او درگذرد، ولى خيلى زود تصميم او عوض شد و فرمان داد هانى را از زندان بيرون آورده و به طرف بازار برده و او گردن زنند.

هنگامى كه دستهاى هانى را بسته بودند و او را به محلى از بازار كه در آنجا گوسفندان را مى‏فروختند، مي بردند هانى فرياد مى‏زد: «كجايند قبيله مذحج امروز، براى من ياورى از آن قبيله نيست» (162) و چون ديد كسى به ياريش بر نمى خيزد دست خود را از قيد و بند رها كرده گفت: عصا يا كارد و يا استخوانى نيست كه مردى از خود دفاع كند ؟! پس نگهبانان او راگرفته و محكم بستند، هنگامى كه به او گفته شد: گردنت را پيش آر، هانى گفت: در اين مورد سخاوت به خرج نمى دهم و شما را در كشتن خود كمك نخواهم كرد، سپس رشيد - غلام عبيدالله - كه ترك زبان بود، ضربه‏اى بر هانى زد كه مؤثر واقع نشد، هانى گفت: «باز گشت بسوى خداست، خدايا بسوى رحمت و رضوان تو روى مى‏آورم» (163) ، رشيد ضربه ديگرى به او زده و هانى را به شهادت رسانيد (164).

عبدالله بن زبير اسدى درباره قتل هانى و مسلم اين شعر را سروده، و بعضى آن را از فرزدق مى‏دانند:

فان كنت لا تدرين ما الموت فانظرى
الى هانى‏ء فى السوق و ابن عقيل
الى بطل قد هشم السيف وجهه
و آخر يهوى من طمار، قتيل (165)(166)

نامه ابن زياد به يزيد

ابن زياد به عمرو بن نافع - كاتب خود - دستور داد تا جريان مسلم و هانى را و آنچه رخ داده است براى يزيد بنويسد، عمرو بن نافع نامه‏اى بسيار طولانى فراهم ساخت (167) ، چون عبيدالله در آن نامه نظر كرد او را خوش نيامد و گفت: اين طول و تفصيل براى چيست ؟! بنويس: «اما بعد، ستايش خداى را كه حق امير المؤمنين را گرفت و او را از دشمن آسوده خاطر ساخت، به امير المؤمنين خبر مى‏دهم كه مسلم بن عقيل به خانه هانى بن عروه مرادى رفت و من با قرار دادن مأموران مخفى و خدعه و فريب توانستم آن دو را از خانه بيرون آورده و گردن بزنم و سرهاى آنها را بوسيله هانى بن ابى حية و زبير بن اروح تميمى كه از سر سپردگان وفادارند! براى تو فرستادم، از اين دو نفر درباره مسلم و هانى هر چه مى‏خواهى سؤال كن كه هر دو بصير و راستگوى و اهل ورع هستند؟! و السلام».

پس به فرمان ابن زياد، پاهاى مسلم و هانى را به ريسمان بسته و در بازارهاى كوفه كشاندند و آنها را بصورت واژگون در كناسه كوفه به دار آويختند، سپس ابن زياد سر آن دو را به دمشق براى يزيد فرستاد، و يزيد آن دو سر را بر يكى از دروازه‏هاى دمشق آويخت (168).

پاسخ يزيد

يزيد براى ابن زياد نوشت: «اما بعد، تو آنچنانى كه من مى‏خواهم، و كردار تو همانند رفتار مردم درو انديش، و يورش تو بسان افراد شجاع و قويدل است ؛ تو ما را از ديگران بى نياز كردى و تصور من درباره تو درست بوده است، من از فرستگان تو درباره اوضاع كوفه سؤالاتى كردم و آن دو را همانگونه كه نوشته بودى اهل فضل و درايت ديدم.

به من خبر رسيده كه حسين عازم عراق گرديده است، نگهبانان و ديده بانان را در مسير او قرار بده، و هر كسى را كه به او سوء ظن دارى به زندان افكن و يا به قتل برسان، گزارش امور كوفه را براى من بنويس، انشاءالله!» (169).

خلاصه‏اى در رابطه با خاندان مسلم عليه‏السلام

جناب مسلم بن عقيل با رقيه دختر امير المؤمنين عليه‏السلام ازدواج نمود و از او داراى دو فرزند به نام عبدالله و على شد(170) و فرزند ديگرى نيز به نام محمد دارد كه مادر او كنيز بوده است (171) ، همچنين دخترى دارد كه نام او حميده است و مادر او ام كلثوم صغرى دختر امير المؤمنين مى‏باشد، و چون در اسلام جايز نيست مردى در يك زمان با دو خواهر ازدواج كند ممكن است كه مسلم بعد از فوت دختر اول، با دختر دوم امير المؤمنين ازدواج كرده باشد.

حميده دختر حضرت مسلم با پسر عم خود عبدالله بن محمد بن عقيل بن ابى طالب ازدواج كرد كه مردى بزرگوار و محدثى فقيه بود كه شيخ طوسى او را از رجال اصحاب امام صادق عليه‏السلام قلمداد كرده و ترمذى يقين به صدق و وثاقت او نموده است، و احاديث او را در جامع خود ذكر كرده و به آن احمد بن حنبل و بخارى و ابو داود و ابن ماجه قزوينى احتجاج كرده‏اند. او در سال 142 از دنيا رفته است. حميده فرزندى به نام محمد دارد كه داراى پنج فرزند است.

بهر حال اولاد حضرت مسلم را پنج پسر ذكر كرده‏اند كه عبدالله و محمد در واقعه كربلا شهيد شدند و دو پسر ديگر در كوفه به درجه رفيعه شهادت رسيدند كه در جاى خود به ذكر آنها خواهيم پرداخت، و اما از سرنوشت فرزند پنجم اطلاعى در دست نيست (172).

لخطبه امام عليه‏السلام در مكه

امام حسين عليه‏السلام هنگام خروج از مكه، بپا خاسته و اين خطبه را ايراد فرمودند:

الحمد لله ما شاء الله و لا قوة بالله و صلى الله على رسوله، خط الموت على ولد آدم مخط القلادة على جيد الفتاة و ما اولهنى الى اسلافى اشتياق يعقوب الى يوسف، و خير لى مصرع انا لاقيه، كانى باوصالى تتقطعها عسلان الفلوات بين النوااويس و كربلا فيملان منى اكراشا جوفا و اجرية سغبا، لا محيص عن يوم خط بالقلم، رضى الله رضانا اهل البيت نصبر على بلائه و يوفينا اجر الصابرين، لن تشذ عن رسول الله لحمته و هى مجموعه له فى حظيرة القدس تقربهم عينه و ينجز بهم وعده، من كان باذلا فينا مهجته و موطنا على لقاء الله نفسه فليرحل معنا فانى راحل مصبحا انشاء الله تعالى (174) .

سپاس مخصوص خداوند است، آنچه او خواهد همان شود، هيچكس را توان انجام كارى نيست مگر به كمك او، و دورد خدا بر رسولش باد!

مرگ براى فرزندان آدم همانند گردن بند، بر گردن دختر بسته است، و من آرزومند ملاقات نياكان خود هستم همانطور كه يعقوب مشتاق ديدار يوسف بود. و براى من، از قبل، زمينى كه بايد شهادتگاه من باشد و پيكر مرا در خود جاى دهد، انتخاب شده است، بايد خود را به آن زمين برسانم. و گويى مى‏بينم كه در زمين كربلا بند بند مرا گرگان بيابانها در «نواويس» (175) از هم جدا مى‏سازند! و شكمهاى خالى خود را پر مى‏كنند! و براى آدمى گريز از تقديرى كه قلم قضاى الهى رقم زده، مقدور نيست ؛ هر چه رضاى خداوند است، رضاى ما خاندان رسالت در آن است.

بر بلاى الهى - اين آزمون بزرگ و خطير - صبر مى‏كنم و اجرا صابران با خداوند كريم است. آنان كه با رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خويشاوندى دارند از او جدا نگردند و در بهشت در محضر او خواهند بود و چشم پيامبر عظيم الشأن اسلام به ديدار آنها روشن مى‏شود، و اين وعده خداوند است كه در او خلاقى نيست.

هر كس مى‏خواهد جان خويش را در راه ما فدا كند و خود را براى لقاى پروردگار خود آماده مى‏بيند، با ما همسفر شود كه من صبحگاهان حركت خواهم كرد، انشاء الله.

حفظ قداست حرم

عقيصى مى‏گويد: حسين بن على عليه‏السلام در حالى كه با عبدالله بن زبير محرمانه سخن مى‏گفت، خطاب به مردم فرمود: ابن زبير مى‏گويد: كبوترى از كبوتران حرم باش! اما من دوست دارم به هنگام كشته شدن فاصله‏ام تا خانه خدا باندازه درازى دستم باشد كه آن نزد من بهتر است از اينكه به مقدار يك وجب باشد! و در نزد من چنان است كه اگر در طف (176) كشته شوم بهتر از آن است كه در حرم كشته شوم (177).

و اين به خاطر حرمتى است كه امام براى خانه خدا قائل است و براى حفظ اين حرمت و قداست معتقد است كه بهنگام شهادت هر چه فاصله‏اش از حرم بيشتر باشد بهتر است.

ابن زبير گفت: اگر دوست داشته باشيد، من زمام امور مكه را در دست خواهم گرفت و اوامر شما را اجرا خواهم كرد، ولى امام، اين پيشنهاد را نپذيرفت، و بعد با يكديگر مخفيانه صحبت كردند كه ما نفهميديم در چه رابطه‏اى صحبت كردند، و در هنگام ظهر كه مردم به طرف منى مى‏رفتند شنيديم كه امام عليه‏السلام به طرف كوفه حركت فرمودند (178).

و در روايت ديگرى آمده است: عبيدالله بن زبير به امام حسين عليه‏السلام گفت: بسوى مكه رهسپار شو و در حرم اقامت گزين!

امام عليه‏السلام فرمود: اين كار ناروائى است و من آن را جايز نمى دانم، و اگر من بر تل اعفر(179) كشته شوم نزد من محبوبتر است از آنكه در مكه كشته شوم (180).

چرا امام عليه‏السلام، عراق را و در عراق، كوفه را برگزيد؟

براى انتخاب امام عليه‏السلام علتهاى بسيارى وجود دارد كه به بعضى از آنها اشاره مى‏گردد:

1 - سرزمين عراق در آن زمان بعنوان قلب دولت اسلامى و مركز ثقل اموال و رجال شناخته مى‏شد كه نقش زيادى در فتوحات اسلامى داشته اشت.

2 - كوفه، مهد تشيع و يكى از پايگاههاى علويين بود، و در عراق بويژه كوفه بسيارى از شيعيان مخلص زندگى مى‏كردند و به همين جهت امام امير المؤمنين عليه‏السلام درباره كوفه مى‏فرمود: كوفه گنج ايمان و جمجمه اسلام و شمشير و نيزه خداست كه در هر كجا كه بخواهد، قرار دهد(181).

3 - كوفه در آن زمان بعنوان بزرگترين پايگاه مخالفان حكومت اموى بشمار مى‏رفت و اهالى كوفه با حكام اموى در ستيز و مبارزه بودند و انتظار زوال آنان را داشتند. از جمله عواملى كه آتش خشم و كين كوفيان را نسبت به بنى اميه بر افروخته بود، انتخاب نادرست مغيرة بن شعبه و زياد بن ابيه توسط معاويه بعنوان امراء بود، چرا كه اين دو در زمان امارت خود از هيچ ستمى نسبت به آنان فروگذار نكرده بودند.

4 - يكى ديگر از علل هجرت امام عليه‏السلام به كوفه، دعوت مصرانه مردم كوفه از ايشان براى هجرت به آن شهر بود، حتى در زمان معاويه كه در اين رابطه نامه‏هاى فراوانى نيز به امام عليه‏السلام نوشته بودند، در ضمن اگر امام حسين عليه‏السلام به جايى غير از كوفه مى‏رفت اين سؤال بوجود مى‏آمد كه با توجه به آنهمه نامه كه براى دعوت از امام عليه‏السلام ارسال شده بود چرا امام جاى ديگرى را انتخاب فرمود تا منجر به شهادت ايشان شود (182).

امام عليه‏السلام و محمد بن حنفيه (183)

محمد بن داود قمى از امام صادق عليه‏السلام نقل كرده است كه فرمود: در آن شبى كه امام حسين عليه‏السلام فردايش از مكه عازم بود، محمد بن حنفيه نزد امام آمد و گفت: اى برادر! اهل كوفه را مى‏شناسى كه با پدر و برادرت بيوفائى كردند، من بيم آن دارم كه حال تو همانند آنان باشد و با تو نيز آنگونه كه با آنان كردند، رفتار كنند، اگر مى‏بينى كه در مكه بمانى (چون تو عزيزترين افراد حرم هستى) پس بمان.

امام عليه‏السلام فرمود: اى برادر! از آن بيمناكم كه يزيد بن معاويه مرا در حرم بطور ناگهانى بقتل رساند و من باعث شكسته شدن حرمت اين خانه گردم.

محمد بن حنفيه گفت: اگر از ماندن در مكه خوف دارى، بسوى يمن برو يا ناحيه‏اى را انتخاب كن كه در آنجا قوى‏ترين مردم هستى و كسى دست بر تو پيدا نكند.

امام عليه‏السلام فرمود: در اين پيشنهاد مى‏انديشم.

هنگام سحر امام عليه‏السلام حركت كرد، چون خبر به محمد بن حنفيه رسيد نزد ايشان آمد و مهار ناقه را گرفت و گفت: اى برادر! به من وعده دادى كه در پيشنهاد من بيانديشى، چه باعث شد كه به اين شتاب از مكه خارج شوى ؟!

امام عليه‏السلام فرمود: بعد از آنكه از تو جدا شدم، خواب ديدم كه رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نزد من آمد و فرمود:اى حسين! بيرون رو، بتحقيق خداوند اراده فرمود تو را كشته ببيند (184).

محمد بن حنفيه گفت: انا لله و انا اليه راجعون، پس مقصود از بردن اين زنان چيست ؟ و چگونه است كه با اين حال آنان را با خود مى‏برى ؟

امام عليه السلام پاسخ داد: پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم به من فرمود: مشيت خداوند بر اين است كه آنان اسير شوند (185).

آنگاه محمد بن حنفيه با امام عليه السلام وداع كرد، و حضرت حركت فرمودند (186).

امام عليه‏السلام و عمر بن عبدالرحمن

چون امام عليه‏السلام آماده حركت از مكه بسوى كوفه شد، عمر بن عبدالرحمن بن حارث بن هشام كه در مكه بود نزد آن حضرت آمد و گفت: من براى حاجتى نزد تو آمده‏ام و قصد دارم از روى غمخوارى مطلبى را بعرض برسانم، اگر شما مرا در خير خواهى صادق مى‏بينيد، آنچه لازم مى‏دانم ابراز كنم.

امام عليه‏السلام فرمود: بگو، بخدا تو كسى نيستى كه بتوان تو را متهم داشت.

گفت: به من خبر رسيده كه شما تصميم دارى كه به عراق حركت كنى و من از اين امر بر جان شما بيمناكم زيرا شما به سرزمينى مى‏روى كه در آنجا كارگزاران خود باخته اموى حكومت مى‏كنند و بيت المال مسلمين هم در اختيار آنهاست، و مردم طبيعتا بنده دينار و درهمند، و مى‏ترسم همان كسانى كه تو را وعده يارى داده‏اند و تو را محبوبتر از ديگران مى‏دانند، با تو از در ستيز درآيند.

امام عليه‏السلام فرمود: اى پسر عم! خدا تو را اجزاى خير دهد، من مى‏دانم كه تو از روى اخلاص و عقل سخن مى‏گويى، هر چه قضاى الهى باشد، همان خواهد شد، من چه نظر تو را قبول كنم و يا نپذيرم، تو در نزد من بهترين نصيحت كننده‏اى و نظر مشورتى تو در راستاى خير و صلاح است (187).

مسور بن مخرمة (188)

چون مسور بن مخرمة شنيد امام عليه‏السلام عزم عراق دارد، نامه‏اى براى امام فرستاد و نوشت: مبادا فريفته نامه و دعوت مردم عراق شويد! اگر ابن زبير به شما مى‏گويد برو به عراق تا اهالى آن ديار به يارى شما برخيزند، بر سخنش وقعى مگذاريد، مردم عراق اگر طالب شما باشند بر مركب خود سوار شده و به حضور شما خواهند شتافت و در چنين صورتى با عظمت و قوت نزد آنها تشريف مى‏بريد.

هنگامى كه امام عليه‏السلام نامه را قرائت فرمود، عواطف و محبت او را ستود و به حامل نامه خاطر نشان ساخت كه: من از خداى در اين كار خطير، طلب خير مى‏كنم (189).

عبدالله بن عباس

عبدالله بن عباس نيز نزد امام آمد در حالى كه هجرت امام از مكه به طرف عراق قطعى شده بود، و امام را سوگند داد كه در مكه بماند و اهالى كوفه را مذمت كرد و به امام عرض كرد: شما نزد كسانى مى‏رويد كه پدرتان را كشته و برادرتان را مجروح ساخته‏اند، و مسلما با شما نيز چنين اعمالى را روا خواهند داشت.

امام عليه‏السلام فرمود: اينها نامه‏هاى اهالى كوفه است كه براى من فرستاده‏اند، و اين نامه مسلم بن عقيل است مبنى بر اينكه مردم كوفه با من بيعت كرده‏اند.

ابن عباس گفت: اگر تصميم شما قطعى است، اهل بيت و فرزندان خود را بهمراه مبريد كه مى‏ترسم شما را به قتل برسانند و آنان نظاره گر اين صحنه فجيع باشند.

ولى امام در خواست او را نپذيرفت (190).

و هنگامى كه باز مخالفت امام را با پيشنهاد خود احساس كرد، از روى نااميدى گفت: چشم ابن زبير را روشن ساختى كه خود به پاى خود از مكه بيرون مى‏روى و حجاز را جولانگاه او قرار مى‏دهى چرا كه ابن زبير كسى است كه با وجود تو كسى به او اعتنايى نمى كند (192)

و نيز صاحب كتاب مناقب فاطمه عليهالسلام از ابن عباس نقل كرده است كه گفت: امام حسين عليه‏السلام را هنگامى كه عازم عراق بود ملاقات كردم و به او گفتم: اى پسر رسول خدا! از مكه بيرون مرويد.

حضرت فرمود: مگر نمى دانى قتلگاه من و اصحاب و يارانم در آنجا خواهد بود ؟ (193)

عبدالله بن عمر (194)

او كه از جريان حركت امام باخبر شده بود به خدمت امام آمد و از آن حضرت درخواست كرد كه با گمراهان سازش كند! و او را از جنگ و كشته شدن بر حذر داشت! امام عليه‏السلام در پاسخ او فرمود: اى ابا عبدالرحمن! مگر نمى دانى كه يك نمونه از ناچيز بودن دنيا در نزد خداى تعالى اين است كه سريحيى بن زكريا بعنوان هديه نزد زنى بدكاره از بنى اسرائيل فرستاده شد ؟! آيا نمى دانى كه بنى اسرائيل از طلوع فجر تا طلوع آفتاب هفتاد پيامبر خدا را كشتند و بعد مثل اينكه هيچ اتفاقى نيفتاده و حركت ناشايستى رخ نداده است، در بازارها نشسته و مشغول خريد و فروش شدند ؟! خداوند در كيفر آنان شتاب نكرده و بموقع از آنها انتقام گرفت، اى ابا عبدالرحمن! از خدا بترس و از يارى من روى بر مگردان (195)(196)

جابر بن عبدالله انصارى

او نيز نزد امام حسين عليه‏السلام آمده و از آن حضرت درخواست كرد كه از مكه خارج نشود، ولى امام همان پاسخ خود را كه به ديگران داده بود، براى او تكرار كرد (197).

عبدالله بن زبير (198)

همانطور كه قبلا ياد آور شديم عبدالله بن زبير به امام حسين عليه‏السلام پيشنهاد كرد كه در مكه اقامت كند تا او با امام بيعت نموده و مردم نيز به پيروى از او با امام بيعت نمايند! و اين كار بخاطر آن بود كه از خود رفع تهمت كند و مردم اين پيشنهاد را بعنوان حسن نيت و خير خواهى او تلقى كنند!!

و در نقل ديگرى آمده است كه: چون خبر به عبدالله بن زبير رسيد كه امام حسين عليه‏السلام عازم كوفه است، و او كه ماندن امام در مكه برايش بسيار گران تمام مى‏شد و مردم با وجود امام حسين عليه‏السلام از اطاعت فرامين او سرپيچى مى‏كردند، و هيچ چيزى ابن زير را بيشتر از خروج امام از مكه خوشحال نمى كرد، نزد امام آمد و گفت: چه تصميمى داريد؟ بخدا سوگند كه من از عدم مبارزه و جهاد عليه بنى اميه بخاطر ستمهايى كه بر بندگان صالح خدا روا مى‏دارند، بسيار بيمناكم و از عذاب الهى مى‏ترسم!!

امام حسين عليه‏السلام فرمود: تصميم دارم به كوفه بروم.

عبدالله بن زبير گفت: خدا تو را موفق بدارد، اگر من هم يارانى همانند انصار و ياران تو داشتم از رفتن به آن ديار امتناع نمى كردم!

ابن زبير با وجود اينكه قلبا از اين تصميم امام بسيار خوشحال بود ولى براى حفظ ظاهر و مصون بودن از زخم زبانها و اتهامات احتمالى، به امام عليه‏السلام عرض كرد: اگر شما در همين جا بمانيد و ما و مردم حجاز را به بيعت با خود فرا خوانيد، بسوى تو خواهيم شتافت و با تو بيعت خواهيم كرد چرا كه تو را به امر خلافت سزوازتر از يزيد و پدر يزيد (معاويه) مى‏دانيم! (199)

ابن عباس و عبدالله بن زبير

هنگامى كه امام حسين عليه‏السلام از مكه به سمت عراق حركت فرمود، عبدالله بن عباس در حالى كه دست بر شانه ابن زبير مى‏زد، گفت:

يالك من قبرة بمعمر
خلا لك الجو فبيضى و اصفرى
و نقرى ماشئت ان تنقرى
هذا الحسين سائر فابشرى (200)

عبدالله بن زبير گفت: اى پسر عباس! بخدا سوگند كه تو امر خلافت را جز براى خاندان خود براى كسى ديگر نمى دانى، و خود را سزاوارتر از همه مردم به امر حكومت مى‏شناسى!

ابن عباس گفت: اين براى كسى است كه شك داشته باشد، ما در اين باره يقين داريم ولى تو از خودت حرف بزن و بگو چرا خود را نامزد خلافت نموده‏اى ؟!

گفت: به جهت شرافتم.

ابن عباس گفت: به چه چيز شرافت پيدا كردى ؟! اگر براى تو شرافتى باشد از ناحيه ماست، و ما از تو شريفتريم، زيرا تو از ما كسب شرافت كردى.

و چون صداى آنها در اثر مشاجره بلند شد، غلام عبدالله بن زبير به ابن عباس گفت: اى پسر عباس! ما را بگذار، بخدا سوگند شما بنى هاشم ما را دوست نداشته و هيچگاه ما هم شما را دوست نخواهيم داشت.

عبدالله بن زبير با دست ضربه‏اى به صورت غلام خود زد و گفت: تا من هستم سخن گفتن تو را نرسد.

ابن عباس گفت: چرا غلام خود را زدى ؟ بخدا سوگند كسى سزاوارتر به تنبيه و تأديب است كه از دين خدا خارج شده است.

پسر زبير پرسيد: چه كسى از دين خارج شده است ؟!

ابن عباس گفت: تو!

در اين اثناء گروهى از قريش بين آن دو ميانجيگرى كرده و آنها را از هم جدا كردند (201).

اوزاعى

اوزاعى (202) مى‏گويد: چون به من خبر رسيد كه امام حسين عليه السلام در مكه است و عزم سفر به عراق دارد، به مكه رفته و به خدمت آن حضرت شرفياب شدم، چون آن حضرت مرا ديد به من خوش آمد گفت و فرمود: اى اوزاعى! حتما" نزد من آمده‏اى كه مرا از رفتن به سوى عراق باز دارى، ولى خداوند جز رفتن من به عراق هرگز چيز ديگرى را اراده نكرده است (203).

نامه عبدالله بن جعفر (204)

چون به اهل مدينه خبر رسيد كه امام حسين عليه‏السلام قصد رفتن از مكه به عراق را دارد، عبدالله بن جعفر براى آن حضرت نامه نوشت كه: تو را بخدا سوگند از مكه خارج مشو! من بر اين تصميمي كه شما گرفته‏ايد بيمناكم و مى‏ترسم كه تو و اهل بيت تو را از دم شمشير بگذرانند، و اگر تو به شهادت برسى نور زمين خاموش خواهد شد، تو امير مؤمنان و چراغ هدايت اين امتى، در رفتن به عراق شتاب مكن، من از يزيد و سردمداران بنى اميه، براى تو و فرزندان و اهل بيت و دارائى تو خط امان خواهم گرفت، و السلام.

جواب امام عليه‏السلام

امام عليه‏السلام در جواب نوشتند: من نامه ات را خوانده و منظورت را دريافتم، اينك تو را آگاه مى‏كنم كه من جدم رسول خدا را در خواب ديدم و او مرا به امرى خبر داد كه من بايد به انجام آن بكوشم خواه ظاهرا" به نفع من باشد يا به زيان من، بخدا سوگند اى پسر عم! اگر من در سوراخ جنبنده‏اى از جنبندگان زمين باشم اينها (بنى اميه) مرا بيرون آورده و مى‏كشند، بخدا سوگند اى پسر عم! بر من تعدى و ظلم روا خواهند داشت همانگونه كه قوم يهود در روز شنبه ستم و تجاوز را پيشه خود كردند (205)

نامه عمرو بن سيعد (206)

در نامه عمرو بن سعيد به امام عليه‏السلام آمده است كه: من از درگاه خداوندى مسئلت مى‏كنم كه آنچه ترقى و تعالى شما در آن است، شما را از آن باخبر گرداند! به من خبر رسيده است كه شما تصميم گرفته‏اى كه به عراق هجرت كنى، بخدا پناه مى‏برم از دشمنى و مخالفتى كه با شما خواهند كرد، اگر هراس دارى، نزد من آى براى تو صله و امان خواهد بود (207)

جواب امام عليه‏السلام

امام عليه‏السلام نامه عمرو بن سعيد را چنين پاسخ دادند: اگر تو از نوشتن اين نامه قصد احسان داشتى، خداوند تو را جزاى خير در دنيا و آخرت دهد! كسى كه مردم را بسوى خدا فراخواند و عملش صالح و پسنديده باشد و خود را از امت اسلامى بداند، چرا با او مخالفت بايد كرد؟! بهترين امانها امان خداوند است و به خدا ايمان نياورده است كسى كه از خدا در دنيا نترسد! از خدا مسئلت مى‏نمايم كه خوف از خود را در دنيا به ما كرامت فرمايد تا در آخرت موجب امان او شود (208).

پاورقى:‌


148- مثير الاحزان 36.
149- السلام على من اتتبع الهدى و خشى عواقب الردى و اطاع الملك الاعلى».
150- مقتل الحسين مقرم 161.
151- البداية و النهاية 8/168.
152- مقتل الحسين مقرم 161.
153- الملهوف 24.
154- قرابت و خويشاوندى مسلم بن عقيل با عمر بن سعد بدان جهت است كه هر دو از قريش هستند زيرا قريش به نضر بن كنانه جدا اعلاى رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم گفته مى‏شود، و قبائلى كه در نسب به نضر بن كنانه منتهى مى‏گردند، قريشى هستند، مثل بنى هاشم و بنى مخزوم و بنى زهره و قبائل ديگر، و عمر بن سعد از بنى زهره مى‏باشد.
155- لا يخون الامين ولكن قد يؤتمن الخائن».
156- بحار الانوار 44/355.
157- اللهم احكم بيننا و بين قوم كذبونا و غرونا و خذلونا و قتلونا».
158- الشهيد مسلم بن عقيل مقرم 176.
159- افخرا عند الموت»..
160- پس از شهادت مسلم عليه‏السلام در روز هشتم ماه ذيحجه سال شصت هجرى
161- ، ابن زياد دستور داد تا بدن او را - قيام مسلم در كوفه روز سه شنبه هشتم ماه ذيحجه سال شصت هجرى بوده است، و آن روز همان روزى است كه امام حسين عليه‏السلام از مكه به مدينه حركت كرد. و برخى نوشته‏اند كه اين حادثه در روز چهارشنبه روز عرفه نهم ماه ذيحجه سال شصت هجرى اتفاق افتاده است. (مروج الذهب 3/60).
مرحوم مقرم مى‏گويد كه: در روز شهادت مسلم سه قول است:
1 - سوم ذيحجه سال شصت هجرى، كه ابو حنيفه دينورى در «الاخبار الطوال» آن را تأييد نموده و سيد ابن طاووس در «المهلوف» به گفته او استناد كرده است. دينورى حركت امام حسين را به عراق سوم ذيحجه ذكر كرده و سيد ابن طاووس كشته شدن مسلم را منطبق با روز خروج امام حسين عليه‏السلام از مكه مى‏داند كه مطابق با روز سوم ذيحجه بوده است.
2 - و طواط «غرر الخصائص» شهادت حضرت مسلم را روز هشتم ذيحجه دانسته و اين قول از «تذكرة الخواص» و «تاريخ ابى الفداء» ظاهر است.
3 - شيخ مفيد در «ارشاد» و كفعمى در «مصباح» و مجلسى در مزار «بحار»، روز شهادت مسلم بن عقيل را روز نهم عرفه ذكر كرده‏اند، و همين قول از ابن نما در «مثير الاحزان» و «تاريخ طبرى» و «مروج الذهب» ظاهر است كه گفته‏اند: خروج مسلم در كوفه هشتم ذيحجه بوده و مفروض اين است كه او در دومين روز خروج بدار آويختند و سر او را به دمشق نزد يزيد فرستاد. مسلم بن عقيل اولين شهيد از بنى هاشم است كه بدن او به دار آويخته شد اولين كسى است كه سرش به دمشق حمل شده است مروج الذهب 3/60.
162- و امذ حجاه و لا مذحج لى اليوم، يا مذحجاه! يا مدحجاه! و اين مذحج ؟». مذحج بر وزن مسجد است (تنقيح المقال 3/198)، و اين خلكان به ضم گفته و اين شاذ است.
163- الى الله المعاد، اللهم الى رحمتك و رضوانك».
164- ارشاد شيخ مفيد 2/63.
165- اگر تو نمى دانى مرگ چيست پس نگاه كن در بازار به هانى و پسر عقيل، بسوى دلاورى كه شمشير صورت او را پاره كرده است، و آن قتيل ديگر كه از بالاى بلندى به زير افتاده است».
166- كامل ابن اثير 4/36.
167- عمرو بن نافع اولين كسى است كه به بلندى نوشتن نامه‏ها شهرت يافته است.
168- مقتل الحسين مقرم 163.
169- ارشاد شيخ مفيد 2/65.
170- المعارف 88.
171- مقاتل الطالبيين 94.
172- الشهيد مسلم بن عقيل مقرم 186.
174- المهلوف 25.
175- نواويس» جمع «ناووس» است، و آن مقبره نصارى است، و مراد از آن در اينجا قريه‏اى است كه در نزد كربلا بوده است (ابصار العين سماوى 17). و آنچه از كلمات ظاهر مى‏شود «ناووس» قريه‏اى است كه بنو رياح قبيله حر بن يزيد رياحى در آنجا سكونت داشتند و هم اكنون قبر حر در آنجا قرار دارد (الامام الحسين و اصحابه 1/8).
176- طف» كنار دريا را گويند، و مراد از «طف» آن محلى است كه حسين بن على عليه‏السلام در آن شهيد گرديد، و آنجا را «طف» مى‏نامند چون در كنار فرات واقع شده است. (مجمع البحرين 5/90).
177- كامل الزيارات 72.
178- البداية و النهاية 8/179.
179- تل» كومه‏اى از خاك را گويند كه تپه ناميده مى‏شود، و «اعفر» تلى را گويند كه خاك آن قرمز رنگ باشد، و اين اشاره به محل شهادت آن بزرگوار است كه آن تل قرمز رنگ بوده است. و «تل اعفر» از جمله نامهايى است كه به كربلا اطلاق شده است ،و ظاهر اين است كه «تل اعفر» علم براى كربلا نيست بلكه مرد، معناى وصفى آن است (الامام الحسين و أصحابه 205) ؛ و به موضعى ازبلاد ربيعه نيز «تل اعفر» گويند.
180- كامل الزيارات 72.
181- الكوفه كنز الايمان و جمجمة السلام و سيف الله و رمحه يضعه حيث يشاء». (طبقات ابن سعد 6/6).
182- حياة الامام الحسين 3/11.
183- جريان گفتگوى محمد بن حنفيه با امام حسين عليه‏السلام و پرسش از علت حركت از مدينه و همراه بردن افراد خانواده و پاسخ امام به محمد بن حنفيه قبلا در بحث حركت امام از مدينه به تفصيل ذكر شد، ناگفته نماند كه ظاهرا" محمد بن حنفيه از مدينه به مكه آمد و از امام درخواست اقامت در مكه را نمود كه مورد قبول آن حضرت قرار نگرفت.
184- يا حسين! اخرج فان الله قد شاء ان يراك قتيلا».
185- ان الله قد شاء ان يراهن سبايا».
186- المهلوف 26.
187- مناقب ابن شهر آشوب 4/94 ؛ كامل ابن اثير 4/37.
188- مسور بن مخرمة، به كسر ميم بر وزن منبر: سال دوم هجرت در مكه متولد شد، پدرش او را در سال هشتم به مدينه آورد، و با اينكه در هنگام وفات پيامبر هشت ساله بود ولى از ايشان حديث شنيده و حفظ كرده بود، و او مردى فقيه و اهل فضل و ديانت بود. هنگامى كه حصين بن نمير مكه را براى جنگ با عبدالله بن زبير محاصره كرده بود، او در حالى كه در حجر اسماعيل مشغول نماز بود سنگى به او اصابت كرد و جان داد و در آن هنگام شصت و دو سال از عمرش گذشته بود. (الاستيعاب 3/1399).
189- طبقات ابن سعد، ترجمه امام حسين 58.
0 192- تجارب الامم 2/56.
193- اثبات الهداة 2/558.
194- عبدالله بن عمر بن الخطاب، مادر او زينب دختر مظعون است. در جنگ احد اجازه شركت نيافت زيرا چهارده ساله بود. در سال 73 بعد از قتل عبدالله بن زبير در مكه در سن 86 سالگى وفات يافت، و چون مرگش فرا رسيد گفت: بر هيچ چيز دنيا تأسف نمى خورم مگر بر اينكه بافئه باغيه (معاويه و اهل شام) نجنگيدم و على را در اين امر يارى نكردم. (الاستيعاب 3/950).
195- بحار الانوار 44/365.
196- در امالى شيخ صدوق، مجلس 30، حديث 1 آمده است كه عبدالله بن عمر به امام گفت: آن موضع از بدنت را كه رسول خدا مى‏بوسيد، بگشا! پس آن حضرت سينه خود را گشود و عبدالله بن عمر سه بار آن را بوسيد و گفت: يا ابا عبدالله! تو را به خدا مى‏سپارم، مى‏دانم كه تو را خواهند كشت
197- تاريخ الاسلام ذهبى 1/342.
198- كنيه ابو خبيب و مادرش اسماء دختر ابى بكر است، در سال دوم هجرت متولد شده است. على عليه‏السلام فرمود: زبير از ما شمرده مى‏شد تا اينكه عبدالله فرزند او بزرگ شد. در سال 64 پس از مرگ معاوية بن يزيد با او به خلافت بيعت كردند و مردم حجاز و يمن و عراق و خراسان بر طاعت او گردن نهادند. در روز 17 جمادى الاولى و يا نيمه جمادى الآخرة در سن 72 سالگى در زمان حكومت عبدالملك بن مروان در مكه بقتل رسيد و به بدن او را به دار آويختند. (الاستيعاب 3/905).< br> 199- نفس المهوم 167.
200- اى پسر زبير فضا براى تو باز شد و حسين بسوى عراق كوچ كرد!».
201- شرح نهج البلاغة ابن الحديد 20/134.
202- او عبدالرحمن بن عمرو بن يحمد و از علماى شام بوده است، سفيان ثورى از او روايت كرده است، و او نيز از صعصعة بن صوحان و احنف بن قيس روايت نموده است ؛ صعصعه در زمان معاويه و احنف بن قيس در سال 67 وفات يافته‏اند، بنابراين ممكن است كه اوزاعى در عصر امام حسين عليه‏السلام بوده و خدمت آن حضرت رسيده باشد، ولى در «الكنى و الالقاب» 2/59 وفات او در سال 157 ذكر نموده است كه در آن هنگام 96 سال از واقعه كربلا مى‏گذشته است، مگر اينكه بگوييم كه او بيشتر از صد و چند سال عمر كرده است، و تاريخ ولادت او را در كتب تراجم و رجال نيافتم.
203- دلائل الامة 75.
204- كنيه او ابو جعفر و مادرش اسماء بنت عميس است. او اول مولودى است كه در حبشه از مسلمين به دنيا آمده است، و با پدرش جعفر بن ابى طالب از حبشه به مدينه آمد و از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم حديث حفظ و روايت نموده است. وى مردى سخاوتمند بود كه او را «بحر الجود» مى‏گفتند، و گفته شده كه كسى در اسلام سختى‏تر از او نبوده است. او در سال 80 هجرى در سن 90 سالگى در مدينه وفات يافت. (الاستيعاب 3/880).
205- الفتوح 5/115.
206- عمرو بن سعيد الاشدق والى مدينه در زمان يزيد بن معاويه بود كه بنا بر نقل مدائنى و ديگران، چون خبر شهادت امام حسين عليه السلام را شنيد شاد گرديد. او غير از عمرو بن سعيد بن عاص اموى است كه با ابابكر بيعت نكرد، اگر چه هر دو از بنى اميه مى‏باشند. (تنقيح المقال 2/331).
207- حياة الامام الحسين 3/30.
208- تاريخ ابن عساكر 70/13.