قصّه كربلا‏

على نظرى ‏منفرد

- ۶ -


دستگيرى هانى بن عروه

آنان به ديدار هانى رفتند در حالى كه او به هنگام شامگاه در جلوى خانه‏اش نشسته بود، به او گفتند: چرا از ملاقات با امير خوددارى مى‏كنى در حالى كه او هميشه به ياد توست و به ما مى‏گفت: بيمارى نمى گذارد كه من به نزد عبيدالله بيايم.

گفتند: به عبيدالله خبر رسيده است كه هر شامگاه در جلوى خانه ات مى‏نشينى و تأخير در ملاقات با امير، خشم او را در پى خواهد داشت و اين بى حرمتى را بر نمى تابد! از تو مى‏خواهيم كه بر مركبت سوار شده و به همراه ما به ملاقات امير بشتابى.

هانى كه ديگر نمى توانست بهانه‏اى بياورد، لباس پوشيده بر مركب خود سوار شد و به همراه آنان به طرف قصر دارالاماره حركت كرد، در نزديكيهاى قصر احساس كرد كه توطئه‏اى در كار است لذا به حسان بن اسما بن خارجه گفت كه: اى پسر برادرم! من از اين مرد (عبيدالله بن زياد) هراس دارم، تو چه فكر مى‏كنى ؟ گفت: اى عمو! بخدا سوگند كه من بر جان تو بيمناك نيستم و خود موجبات بدگمانى او را نسبت به خود فراهم مساز؛ و حسان نمى دانست كه عبيدالله به چه منظورى هانى بن عروه را به نزد خود فراخوانده است.

بهر حال هانى بر عبيدالله بن زياد وارد شد، چون چشم ابن زياد بر او افتاد، زير لب زمزمه كرد كه: قربانى به پاى خود به قربانگاه آمده است! (99) چون هانى نزديك ابن زياد رسيد ديد كه شريح قاضى در كنار او نشسته است، عبيدالله رو به شريح كرد و اين شعر را قرائت كرد كه:

اريد حباءه و يريد قتلى
عديرك من خليل من مراد (100)

و بعد هانى را مورد لطف و مجبت خود قرار داد.

هانى گفت: اى امير! مگر چه پيش آمده است كه اينگونه سخن مى‏گوئى ؟!

عبيدالله گفت: اين چه آشوبى است كه در خانه خود براى يزيد و مسلمانان بر پا كرده‏اى ؟ مسلم بن عقيل را در خانه ات جا داده‏اى و در خانه‏هاى اطراف براى او اسلحه و نيروى نظامى فراهم آورده‏اى و گمان مى‏كنى كه اين امور از نظر تيزبين من و جاسوسان حكومتى مخفى مى‏ماند ؟!

هانى گفته‏هاى عبيدالله را انكار كرد و گفت: مسلم در خانه من نيست.

چون گفتگوى عبيدالله با هانى به درازا كشيد و حالت مشاجره به خود گرفت، دستور داد معقل - كه جاسوس حكومتى بود - را احضار كنند.

هنگامى كه معقل در آنجا حضور يافت، عبيدالله پرسيد كه: او را مى‏شناسى ؟

هانى كه از ديدن معقل به سختى تكان خورده بود گفت: آرى! و همانجا بود كه به اشتباه خود و دوستانش پى برد و دانست كه او براى عبيدالله جاسوسى مى‏كرده است.

پس از لحظاتى سكوت، به ابن زياد گفت:حرف مرا باور كن، بخدا سوگند كه قصد گفتن دروغ ندارم، من او را به خانه‏ام دعوت نكرده‏ام و از مأموريت او اطلاعى نداشتم، او به من مراجعه كرد و خواسته در خانه من سكونت كند و من شرم كردم كه ميهمان را از خانه خود برانم و كار به اينجا كشيده كه به تو گزارش كرده‏اند، اگر مايل باشى كه تو پيمان مى‏بندم و گروگانى نزد تو مى‏سپارم كه به خانه باز گردم و او را از سراى خويش بيرون كنم تا به هر نقطه‏اى را كه مى‏خواهد، برود.

عبيدالله گفت: بخدا سوگند كه تو از من جدا نخواهى شد تا اينكه او را در نزد من حاضر كنى.

هانى گفت: بخدا سوگند كه تن به چنين كارى نخواهم داد، تو از من مى‏خواهى كه ميهمان خود را به دست تو بسپارم تا فرمان به قتل او دهى ؟!

عبيدالله بر سخن خود پا فشارى مى‏كرد، و هانى نيز پاسخ خود را تكرار مى‏كرد (101).

برخى نوشته‏اند كه هانى به عبيدالله گفت: بخدا سوگند حتى اگر مسلم اينك در جنگ من بود، او را به تو تسليم نمى كردم (102).

و بعضى نوشته‏اند كه هانى به درشتى در پاسخ عبيدالله گفت: تو با اهل بيت و خدم و حشم بسوى شام رهسپار شو! زيرا كسى به اين ديار آمده است كه از تو و يزيد به حكومت سزاوارتر است (103).

هانى و مسلم بن عمرو باهلى

و چون مشاجره ميان هانى و عبيدالله به درازا كشيد، مسلم به عمرو باهلى - كه از سرسپردگان حكومت اموى بود و يزيد او را از شام به كوفه نزد عبيدالله فرستاده بود - از عبيدالله خواست كه اجازه بدهد تا با هانى صحبت كرده و او را قانع كند تا مسلم را تسليم نمايد! عبيدالله اجازه داد و او با هانى در گوشه‏اى از قصر كه عبيدالله آنها را مى‏ديد و صداى آنان را هنگامى كه بلند مى‏شد بخوبى مى‏شنيد، به صحبت نشست.

او با وعده و وعيد مى‏خواست هانى را به همدستى با عبيدالله ترغيب كند و او را از خشم سلطان بر حذر دارد.

مسلم بن عمرو به هانى گفت: تو را بخدا سوگند بى جهت خود را به كشتن مده و بلا را بر خود و خاندان خود وامدار! اين مرد (مسلم بن عقيل) پسر عموى اينهاست، او را نمى كشند و آسيبى به او نمى رسانند! مسلم را به آنها تسليم كن و مطمئن باش كه اين كار براى تو ننگى به بار نخواهد آورد!

هانى مى‏دانست كه تسليم مسلم بن عقيل كار بسيار نكوهيده‏اى است و اگر عمال حكومتى بر مسلم دست پيدا كنند مسلما او را به قتل مى‏رسانند و اين مايه ننگ براى او و خاندان اوست كه به دست خود ميهمان خود را تسليم دشمن نمايد، لذا در پاسخ او گفت: بخدا سوگند كه براى من بزرگتر از اين ننگى نيست كه مسلم بن عقيل كه ميمهمان من است و فرستاده فرزند رسول خداست، به عبيدالله تسليم كنم در حالى كه من زنده‏ام و بازوى قوى و ياران فراوانى دارم. بخدا سوگند كه حتى اگر تنها بودم و ياورى هم نداشتم هرگز او را تسليم نمى كردم.

اين سخن، سخن آزادگان و رادمردانى است كه حيات خود را فداى ارزشهاى انسانى مى‏كنند و در برابر چيزى كه شرافت آنان را لكه دار مى‏كند، فروتنى روا نمى دارند (104)

ضرب و جرح هانى

برخى نوشته‏اند هنگامى كه هانى به عبيدالله گفت كه: صلاح تو در اين است كه خدم و حشم خود را بسوى شام گسيل دارى و تو در امانى كه به هر جا كه مى‏خواهى بروى، مهران - غلام عبيدالله - بانگ برداشت كه: واذلاه! اين چه خوارى است كه اين بنده (اشاره به هانى) تو را در قلمرو حكومتت، امان مى‏دهد؟!

عبيدالله بانگ برداشت كه: او را بگير!

مهران دو گيسوى هانى را گرفت و عبيدالله با عصائى كه در دست داشت به بينى و پيشانى و صورت هانى مى‏زد تا اينكه بينى او شكست و لباسش خون آلود شد و پوست و گوشت صورتش بر محاسنش فرو ريخت و از شدت ضربات وارده، عصا شكست.

هانى براى دفاع از خود دست به قبضه شميشير برد و آن را از نيام بيرون كشيد ولى او را گرفتند. عبيدالله به هانى گفت: مگر تو حرورى (105) هستى كه بر حكومت يزيد خروج مى‏كنى و دست به شمشير مى‏برى ؟! تو با اين كار خونت را حلال و كشتنت را مباح شمردى!

پس فرمان داد تا او را در محلى از قصر زندانى كردند.

اسماء بن خارجه كه از اين عمل عبيدالله به خشم آمده بود از جاى برخاست و گفت: اى پيمان شكن! او را رها كن! به ما گفتى كه او را به نزد تو آوريم و تو به جان او افتادى و اينك قصد كشتن او را كرده‏اى ؟!

عبيدالله فرمان داد تا او را نيز زدند.

محمد بن اشعث (يكى از همراهان اسماء) كه اوضاع را چنين ديد گفت: رأى امير را بپسنديم چه به سود ما باشد و چه به زيان ما! (106)

قيام قبيله مذحج

چون عمرو بن حجاج شايعه قتل هانى توسط عبيدالله را شنيد، با افراد قبيله مذحج به طرف قصر دارالاماره حركت كرد و قصر را به محاصره خود درآورد و فرياد زد: من عمرو بن حجاج هستم و اينها سواران قبيله مذحج و بزرگان آنهايند، آنها از خط اطاعت بيرون نرفته و از جماعت كناره نگرفته‏اند، به آنها خبر رسيده است كه بزرگ آنها كشته شده و اين كار براى آنها گران آمده است.

عبيدالله كه وضع را نابسامان ديد از شريح قاضى خواست تا هانى را ملاقات كند و افراد قبيله هانى را از زنده بودن او آگاه سازد.

چون شريح به ملاقات هانى رفت، هانى فرياد برآورد كه: اى خدا! اى مسلمانان! مگر افراد قبيله من مرده‏اند؟! افراد با ايمان كجايند؟ اهل بصيرت كجا رفته‏اند؟! و اين در حالى بود كه خون از محاسن سفيدش مى‏ريخت.

در اين اثناء صداى فريادى از بيرون به گوش هانى رسيد و گفت: گمان مى‏كنم كه اين فريادها از قبيله مذحج و پيروان منند، اگر ده نفر از آنان وارد قصر شوند، مرا نجات خواهند داد.

شريح پس از شنيدن اين سخنان بيرون رفت و خطاب به افراد قبيله مذحج گفت به فرمان امير به ملاقات هانى رفتم و او را زنده يافتم!

عمرو بن حجاج و يارانش بدون آنكه توضيح بيشترى از شريح قاضى بخواهند، گفتند: اينك كه هانى كشته نشده است، خداى را سپاس مى‏گوئيم! سپس اطراف قصر را خالى كرده و به محل خود باز گشتند (107).

خطبه ابن زياد

عبيدالله پس از دستگيرى هانى با جمعى از بزرگان كوفه و مأموران حكومتى به مسجد شهر رفت و به ايراد خطبه پرداخت و در ضمن سخنان خود گفت: اى مردم! از طاعت خدا و طاعت پيشوايان خود غافل نشويد و از اتفاق و اتحاد به اختلاف و جدائى روى نياوريد تا موجبات خوارى خود را فراهم نساخته و جان و مال خود را در معرض قتل و تاراج قرار ندهيد! و برادر شما كسى است كه به راستى با شما سخن گفته و از سرانجام كار آگاهتان ساخته است.

هنوز عبيدالله از منبر به زير نيامده بود كه شنيد گروهى فرياد مى‏زنند: مسلم بن عقيل آمد! مسلم بن عقيل آمد!

عبيدالله از بيم جان فورا مسجد را ترك گفته و وارد قصر حكومتى خود شد و دستور داد تا درهاى قصر را بستند.

عبدالله بن حازم مى‏گويد: من از طرف مسلم بن عقيل مأموريت داشتم تا در قصر عبيدالله بن پرس و جو پرداخته و در مورد هانى بن عروه تحقيق كنم كه بر سر او چه آمده است؟ و من اولين كسى بودم كه مسلم بن عقيل را از جريان كار آگاه ساختم و ديدم كه گروهى از زنان قبيله مراد فرياد مى‏زنند كه: يا عبرتاه! يا ثكلاه!

من بر مسلم به عقيل داخل شدم و او را از دستگيرى هانى آگاه ساختم و او به من دستور داد تا يارانش را كه در خانه‏هاى اطراف محل سكونت او گرد آمده بودند، فرا خوانم.

پس ياران مسلم كه تعدادشان حدود چهار هزار نفر بود با شعار «يا منصور امت» (108) اطراف او را گرفتند.

قيام مسلم و محاصره دارالاماره

مسلم بن عقيل براى روياروئى با عبيدالله، عبدالرحمن بن عزيز كندى را بعنوان فرمانده سوار نظام قبيله ربيعه، و مسلم بن عوسجه را بعنوان فرمانده پياده نظام قبيله مزجح و اسد انتخاب كرد، و سپس فرماندهي قبيله تميم و همدان را به ابوثمامه صائدى، و مسئوليت تجهيز و فرماندهى مردان مدينه را به عباس بن جعده جدلى سپرد، و خود با يارانش به طرف قصر دارالاماره حركت كرد و آن را به محاصره در آورد.

عبدالله بن حازم كه شاهد عينى ماجرا بوده است، سوگند ياد مى‏كند كه ديرى نگذشت مسجد و بازار شهر از جمعيت موج مى‏زد و عبيدالله كه از بيم جان به قصر دارالاماره پناه برده بود، تلاش مى‏كرد كه درهاى قصر به روى مسلم و يارانش باز نشود (109)

نقشه عبيدالله براى شكستن حلقه محاصره

هنگامى كه قصر دارالاماره به محاصره حضرت مسلم و يارانش در آمد سى نفر از شرطى‏ها(110) و بيست هزار نفر از اشراف كوفه در كاخ عبيدالله بسر مى‏برند و از بالاى قصر آن جمعيت انبوه را تماشا مى‏كردند و مردم بسوى عبيدالله و يارانش سنگ پرتاب كرده و ابن زياد و پدرش را دشنام مى‏دادند (111)

عبيدالله كه براى شكستن حلقه محاصره تنها راه چاره را در به راه انداختن جنگ روانى مى‏ديد، جمعى از سرشناسان كوفه را مأمور كرد كه با مردم به صحبت پرداخته و آنان را از عاقبت كار بترسانند تا دست از يارى مسلم بن عقيل بردارند، اين افراد عبارت بودند از: كثير بن شهاب حارثى، قعقاع بن شور ذهلى، شبث بن ربعى تميمى، حجار بن ابجر، شمر بن ذى الجوشن ضبابى.

اين گروه پنج نفره از نزديك با ياران مسلم رابطه بر قرار كردند و با قيافه‏اى حق بجانب، آنان را از ادامه همكارى با مسلم بر حذر داشتند و در حالى كه خود را دلسوز آنها معرفى مى‏كردند بدروغ گفتند كه سپاهيان يزيد در راهند و در سركوب شما هيچ ترديدى به خود راه نخواهند داد، بيهوده جان و مال و ناموس خود را در معرض خظر قرار ندهيد؛ و به آنان خاطر نشان ساختند كه: عبيدالله سوگند ياد كرده است كه اگر تا فرا رسيدن شب دست از محاصره بر نداريد و به خانه هايتان بازنگرديد، سهميه شما و فرزندان شما را از بيت المال قطع كند و بيگناهان شما را به جاى گناهكارانتان و افراد غائب را به جاى افراد حاضر به سختى كيفر دهد تا در كوفه كسى از اهل معصيت باقى نماند مگر آنكه نتيجه اعمال خود را ديده باشد (112).

اظهار عجز اهالى كوفه

نيرنگ عبيدالله درشكستن حلقه محاصره مؤثر افتاد و اهالى كوفه كه خود را از كيفر عبيدالله در امانمى‏ديد با سخنان اين منافقان دست از يارى مسلم برداشتند و با خود گفتند كه: نبايد به استقبال خطر رفت و بهتر است كه تا دير نشده به خانه‏هاى خود بر گرديم تا مشيت الهى چه اقتضا كند (113)!

بر افراشتن پرچمهاى امان

عبيدالله براى سركوب اين قيام مردمى و نهضت خدايى، دست به نيرنگ ديگرى زد و به تنى چند از سر كرده‏هاى قوم (114) كه در قصر دارالاماره بسر مى‏بردند دستور داد تا براى فريب مردم و تنها گذاردن مسلم، پرچمهاى امان را به دست گرفته و مردم ساده دل را كه از كيفر عبيدالله بيمناك بودند، امان دهند، و او براى اينكه در قصر دارالاماره بى يار و ياور نماند باقى افراد را در نزد خود نگاه داشت (115).

كثير بن شهاب - كه از كارگردان حكومتى بود - تا بهنگام غروب با ياران مسلم سخن گفت و سرانجام موفق شد كه آنان را از ادامه مبارزه باز دارد و آنان را از اطراف مسلم بن عقيل پراكنده سازد.

تأثير نيرنگهاى عبيدالله براى از هم پاشيدن اين نيروى عظيم مقاومت مردمى بحدى بود كه مادر به سراغ فرزند يا برادرش مى‏آمد و دست او را مى‏گرفت و مى‏گفت كه: فردا سپاهيان يزيد از شام به كوفه مى‏رسند و اين گروه را در آتش خشم خود خواهند سوخت، به خانه ات برگرد! و هر كس هر كه را مى‏شناخت از ميان جمعيت بيرون مى‏برد و او را به خيال خود از خطر حتمى نجات مى‏داد بطورى كه هنوز سياهى شب كوفه را فرا نگرفته بود كه آن جمعيت انبوه متفرق شدند و مسلم بن عقيل را تنها گذاشتند! (116)

و بالاخره عبيدالله با پنجاه نفر از اشراف كوفه و يارانش كه از بيم جان به قصر دارالاماره پناه بودند موفق شدند در ظرف چند ساعت چهار هزار مرد مبارزى را كه به رهبرى مسلم بن عقيل عليه حكومت يزيد قيام كرده بودند به خانه هايشان برگردانند!! و بجز سيصد نفر از آن جمعيت انبوه، همه را بفريبند!!

احنف بن قيس در مورد اهل كوفه گفته است: شما مردان كوفه، در حكم زنى هستيد كه هر روز شويى طلب مى‏كند! (117)

دستگيرى مردم

كثير بن شهاب پس از فريفتن مردم، از طرف عبيدالله مأموريت پيدا كرد كه هر كس از طرفداران مسلم را كه مى‏بيند دستگير كرده و راهى زندان نمايد، و بخوبى از عهده اين مأموريت بر آمد (118)

در اين رابطه اهل تاريخ مى‏نويسند: عبيدالله تمام ياران امير المؤمنين على عليه‏السلام را كه در كوفه بودند و براى حسين عليه السلام نامه نوشته بودند، دستگير و زندانى كرد.

در ميان اين بزرگان با شخصيتهائى مثل سليمان بن صرد خزاعى، ابراهيم بن مالك اشتر، ابن صفوان، يحيى بن عوف، صعصعة بن صوحان عبدى بر مى‏خورديم، و اينها تا پس از مرگ يزيد در زندان بودند تا اينكه به دست مردم آراد و قيام خونخواهانه خود را آغاز كردند (119).

آغاز غربت و سرگردانى مسلم

هنگام شب فقط سى هزار نفر از آن جمعيت انبوه به مسلم بن عقيل وفادار مانده بودند و بقيه يا فريب خوردند و به خانه‏اى خود رفته و يا دستگير بودند.

مسلم، نماز مغرب را بجاى آورد و سپس بسوى منطقه‏اى كه قبيله كنده در آنجا سكونت داشتند حركت كرد، هنوز به آنجا نرسيده بود كه فقط كوچه‏هاى كوفه حركت مى‏كرد و نمى دانست در كدام خانه را بزند (120).

در همين هنگام صداى مردى در آن تاريكى شب توجه مسلم را بخود جلب كرد كه به او مى‏گفت: مولاى من! در اين شب، آهنگ كجا دارى ؟ و به كجا مى‏روى ؟! او سعيد بن احنف بود.

مسلم فرمود: مى‏خواهم به جايى امن و مطمئن بروم تا بلكه ثنى چند از يارانم را كه با من بيعت كرده بودند بيايم و به مبارزه بپردازم.

سعيد ابن احنف كه از عمق فاجعه خبر داشت با حالت اندوهبارى در زير لب زمزمه كرد كه: حاشا و كلا:! دروازه‏هاى شهر را بستند و جاسوسان را در اطراف شهر گماشته‏اند تا تو را بيابند و كار را يسكره‏كنند، بيا با من باش تا تو را به خانه محمد بن كثر ببرم كه محلى است امن و مسلما تورا پناه خواهد داد.

مسلم بن دنبال او به را افتاد تا به در خانه ابن كثير رسيدند، محمد بن كثير كه فرستاده امام عليه‏السلام را بر در خانه خود ديد، بر پاى مسلم بوسه‏ها داد و خدا را بر اين موهبت سپاسها گفت و او را در گوشه‏اى از خانه خود كه از نظرها بدور بود، جاى داد.

گرفتارى محمد بن كثير (121)

جاسوسان عبيدالله كه مسلم را سايه وار تعقيب مى‏كردند، ابن زياد را از جريان امر باخبر كردند و ابن زياد به پسر خود - خالد - مأموريت داد تا شبانه با گروهى از لشكريان، خانه محمد بن كثير را به محاصره در آورد و مسلم و محمد بن كثير را دستگير كرده به دارالاماره بفرستد، ولى هنگامى كه خالد خانه محمد بن كثير را بازرسى كرد و مسلم بن عقيل را در آن خانه نيافت، محمد بن كثير و پسرش را دستگير كرد و به دارالاماره برد.

وقتى كه سليمان بن صرد خزاعى و ابن ابى عبيده ثقفى و ورقاء بن عازب از دستگيرى محمد بن كثير و فرزندش باخبر شدند، با يكديگر قرار گذاشتند تا سپاهى را فراهم كرده و بر ابن زياد حمله كنند و محمد بن كثير و پسرش را از چنگ او نجات دهند و سپس از كوفه بيرون رفته و به امام عليه‏السلام بپيوندند.

چون صبح شد، ابن زياد دستور داد تا محمد بن كثير و پسرش را حاضر كنند و پس از دشنام و ارعاب از محمدبن كثير خواست تا او را از مخفيگاه مسلم آگاه سازد و او را تسليم نمايد، و هنگامى كه با خوددارى او روبرو شد، دواتى را كه در پيش رو داشت به طرف محمد بن كثير پرتاب كرد و پيشانى او را شكست، محمد بن كثير دست به قبضه شمشير زد تا از خود دفاع كند كه اشراف كوفه اطراف او را گرفتند و در ميان او و عبيدالله بن زياد قرار گرفتند، در اين هنگام معقل - جاسوس ابن زياد - به محمد بن كثير حمله كرد و محمد با شمشيرى كه در دست داشت او را از پاى در آورد.

عبيدالله كه اوضاع را بدين منوال ديد به غلامانش دستور داد تا به محمد بن كثير حمله كنند، محمد بن كثير كه خود را براى دفاع آماده مى‏كرد، پايش به مانعى برخورد كرد و بر زمين غلطيد و غلامان اين زياد ناجوانمردانه او را به شهادت رسانيدند، سپس به فرزندش كه جوانى دلاور بود حمله كردندن و او را نيز شهيد كردند.

چون اين خبر به مسلم رسيد، خانه محمد بن كثير را ترك گفت (122).

مسلم در خانه طوعه

مسلم از خانه محمد بن كثير بيرون آمد و به دنبال پناهگاهى بود كه در آنجا پنهان شود و از چشم جاسوسان ابن زياد به دور بماند، او در ميان كوچه‏هاى كوفه سرگردان بود (123) تا اينكه به در خانه زنى رسيد كه او را «طوعه» مى‏گفتند.

طوعه، كنيز آزاد شده اشعث بود كه اسيد حضرمى با او ازدواج كرده و ثمره اين پيوند پسرى بود به نام «بلال» كه طوعه منتظر آمدنش بود، و به همين جهت در كنار خانه‏اش ايستاده و براى آمدن پسرش بلال لحظه شمارى مى‏كرد.

مسلم به طوعه سلام داد و از او جرعه‏اى آب طلب كرد، طوعه ظرف آبى براى مسلم آورد، پس از آنكه مسلم آب را نوشيد ظرف آب را به دست طوعه داد و طوعه ظرف را گرفته و وارد خانه شد، ولى وقتى برگشت ديد هنوز مسلم در آنجاست، از او پرسيد: مگر آب نياشاميدى ؟

گفت: آرى.

طوعه گفت: پس برخيز و به سراغ خانه ات برو!

مسلم پاسخ نداد.

چو مرغ سوخته پر ميل آشيانه ندارى
ستاره‏اى متحير مگر تو خانه ندارى
طوعه باز حرف خود را تكرار كرد، ولى جوابى نشنيد!

براى بار سوم طوعه از مسلم خواست كه برخيزد و برود، ولى وقتى باز با سكوت مسلم مواجه شد، برانگيخت و گفت: برخيز و بسوى خانه و اهل خود برو، درست نيست كه مردى نا آشنا بر در خانه من بنشيند و من از اين كار خوشم نمى آيد و حلال نمى دانم.

مسلم از جاى برخاست و به طوعه گفت: يا امة الله! من مردى غريبم و در اين شهر خانه‏اى ندارم، آيا مى‏توانى كار خيرى انجام دهى و اجر آن را ببرى ؟ شايد بتوانم با پاداشى كار تو را پاسخگو باشم.

طوعه گفت: اى بنده خدا چه كنم ؟

مسلم گفت: من مسلم بن عقيل هستم، مردم كوفه به من دروغ گفتند و بيوفائى كردند.

طوعه گفت:تو مسلم بن عقيلي ؟!

گفت: آرى.

طوعه او را به خانه برد و فرشى زير پاى او گسترد و غذا براى او آماده ساخت.

وقتى فرزند طوعه به خانه آمد ديد كه مادرش جنب و جوش زيادى دارد و يك لحظه آرام نمى گيرد و دائما در رفت و آمد است، از مادرش پرسيد كه: ماجرا چيست ؟

طوعه در ابتدا از گفتن حقيقت امر خوددارى كرد ولى هنگامى كه پافشارى فرزندش را ديد، او را از جريان امر آگاه ساخت و از او خواست كه از اين راز با كسى سخن نگويد، و بلال سوگند ياد كرد كه چنين كند (124)

خطبه عبيدالله در مسجد شهر

هر چند پراكندگى ياران مسلم و كناره گرفتن آنها چندان به طول نكشيد و در مدت كوتاهى اين حادثه غير قابل تصور و در عين حال فاجعه‏آميز اتفاق افتاد، ولى گويى در باور عبيدالله نمى گنجيد و هنوز در زواياى خاطرش آثار دل نگرانى و اضطراب موج مى‏زد و به مأموران حكومتى و اشراف خود فروخته و دين به دنيا باخته كوفه دستور داد كه بيش از پيش هوشيار باشند تا مبادا در كمند ياران مسلم كه ممكن است در تاريكى شب در نقاط مختلف كمين كرده باشند، گرفتار آيند! و آنها كه پس از جستجوهاى زياد حتى به يك تن از ياران مسلم دست نيافته بودند به عبيدالله اطمينان مى‏دادند كه خدعه‏هاى او كارگر افتاده و مسلم تنهاى تنها مانده و در جائى پنهان شده است.

عبيدالله باز براى اطمينان بيشتر به آنان فرمان مى‏داد تا با استفاده از روشنائى «نى»هاى بر افروخته كه با ريسمان بهم بسته شده بودند در تاريكى شب تمامى زواياى مسجد بزرگ شهر را كه در مجاورت قصر دارالاماره قرار داشت، جستجو كنند؛ ولى كسى را نمى يافتند!

بالاخره عبيدالله پس از اطمينان خاطر از پراكندگى ياران مسلم و گريختن آنها، دستور داد تا باب سده مسجد را كه فاصله كوتاهى با قصر دارالاماره داشت، باز كردند و خود از قصر حكومتى خارج شد و به مسجد آمد، او به عمرو بن نافع دستور داده بود كه به مردم هشدار دهد كه بايد نماز عشا را در مسجد به امامت ابن زياد بر پا دارند، و هر كس كه نماز عشا را در غير از مسجد بگزارد از ذمه اسلام بيرون رفته و جان و مال و ناموسش در معرض تجاوز و نابودى قرار مى‏گيرد.

مردم پس از اقتداء به ابن زياد و پايان نماز عشاء، مترصد آن بودند تا عبيدالله آنچه در دل دارد بر زبان آورد تا اضطرابى كه در دل دارند فروكش كند.

ابن زياد كه هنوز هم بر جان خود بيمناك بود دستور داده بود تا بهنگام اداى نماز عشاء نگهبانانى در پشت سر او بگمارند و او را از حملات احتمالى ياران مسلم در امان دارند! پس از فراغت از نماز عشاء بر بالاى منبر قرار گرفت و خطاب به آن مردم خود باخته سخنان ركيكى در مورد مسلم بر زبان راند و گفت: مسلم بخاطر كردار نفاق‏آميزى كه داشته است!! از ذمه خدا بدور افتاده! و هر كس كه او را پناه دهد، سرنوشت مسلم را خواهد داشت، و كسى كه او را دستگير كرده و تسليم نمايد جايزه‏اى به ارزش خونبهاى مسلم دريافت خواهد كرد! سپس مردم را به تقواى الهى فراخواند!! و از آنان خواست كه در اطاعت و بيعت خود استوار باشند (125).

صدور دستورهاي جديد

عبيدالله پس از خروج از مسجد و ورود به دارالاماره، حصين بن نمير را مأموريت داد تا تمامى شهر را با جاسوسانى كه در اختيار دارد زير نظر بگيرد و مجال فرار به مسلم ندهد، و تهديد كرد كه اگر مسلم بتواند از چنگ او و مأموران خون آشامش بگريزد به سختى كيفر خواهد ديد، و از او خواست تا صبح فردا تمامى خانه‏هاى شهر را بازرسى كرده و مسلم بن عقيل را پس از دستگيرى به دارالاماره بياورد (126)

حصين بن نمير كه خود را از كيفر ابن زياد در امان نمى ديد، براى خوش خدمتى بيشتر دستور داد تا مأموران مخفى و نگهبانانى كه مورد اعتماد او بودند گذرگاههاى شهر را دقيقا زير نظر گرفته و نسبت به دستگيرى بزرگان كوفه كه با مسلم بيعت كرده و با او همصدا شده بودند، اقدام نمايند. در اجراى اين فرمان بود كه عبدالاعلى بن يزيد كلبى و عمارة بن صلخب ازدى را دستگير نمودند و آنها را به زندان انداخته و سپس به قتل رسانيدند، و به اين هم اكتفا نكرده تعدادى از رجال كوفه را كه ظاهرا با مسلم ارتباطى نداشتند ولى براى جلوگيرى از عكس العمل احتمالى آنان در برابر اينهمه دستگيرى و كشتار و غارت، به زندان افكندند. از طرف ديگر مختار ثقفى (127) و عبدالله بن نوفل بن حارث بن عبدالمطلب همزمان با خروج مسلم به اتفاق ياران خود تا نزديك باب الفيل (128) آمده بودند در حالى كه مختار

پرچم سبز رنگ و عبدالله بن نوفل پرچم سرخى را حمل مى‏كردند، و چون از شهادت مسلم و هانى آگاه شدند به آنان پيشنهاد شد كه تحت پرچم عمرو بن حريث درآيند و آنها نيز چنين كردند، و عمرو بن حريث شهادت داد كه آن دو از مسلم كناره گرفته بودند، اما به دستور عبيدالله اين دو نفر نيز دستگير و زندانى شدند.

عبيدالله پس از دستگيرى مختار به او ناسزاها گفت و با عصائى كه در دست داشت صورت مختار را مجروح كرده و پلك چشم او را پاره كرد. و مختار و عبدالله بن نوفل در زندان بسر مى‏بردند تا زمانى كه امام حسين عليه‏السلام به شهادت رسيد (129)

- نوشته‏اند: چون اهل بيت امام حسين عليه‏السلام را در مجلس عبيدالله حاضر ساختند، دستور داد تا مختار را از زندان بيرون آورده و مورد آزاد و شكنجه قرار دهند، عبيدالله مى‏خواست مختار را از پيروزى خود آگاه سازد و به او بفهماند كه كار قيام يكسره شده است. مختار در اثناى شكنجه نگاهش به سر بريده امام عليه‏السلام افتاد و به حدى از ديدن اين منظره متأثر شد كه نزديك بود قالب تهى كند ولى كوشش مى‏كرد خود را كماكان استوار و ثابت قدم نشان دهد، از اين روى با ابن زياد به درشتى سخن گفت و خاطر نشان كرد كه از افراد بصير و مورد اطمينان شنيده است كه قدرت و عزت ظاهرى او به ضعف و ذلت مبدل خواهد شد و اين كار به دست مختار انجام خواهد گرفت.

عبيدالله بن زياد كه سرمست از شراب غرور بود، در حالى كه لبخند تمسخرآميزى بر لب داشت گويى به مختار مى‏گفت كه اين خبر صحت ندارد.

عبيدالله دستور داد مختار را باز به زندان بردند، ولى بعدها مختار با شفاعت عبدالله بن عمر كه خواهر مختار را به همسرى برگزيده بود و موافقت يزيد از زندان آزاد گرديد. (الش رؤياى مسلم

قبلا گفتيم كه مسلم بن عقيل به خانه طوعه پناه برد او و مسلم را در گوشه‏اى از خانه‏اش پناه داد، مسلم آن شب را در خانه طوعه بسر برد و تا پاسى از شب به عبادت و طاعت الهى پرداخت و هنگامى كه بخواب رفت عموى گرامى خود حضرت اميرالمؤمنين عليه السلام را بخواب ديد كه به او گفت: بزودى به ما ملحق خواهى شد، و زمانى كه بيدار شد مى‏دانست كه بزودى شهيد خواهد شد (130)

چون سپيده سر زد، طوعه براى مسلم آب آورد تا براى نماز وضو سازد و به مسلم گفت: مولاى من! نديدم كه خواب به چشمان تو راه يافته باشد.

او در پاسخ طوعه گفت: چرا، لحظاتى بخواب رفتم و در عالم خواب عمويم امير المؤمنين على عليه‏السلام را ديدم كه به من فرمود: بشتاب! بشتاب! و من گمان مى‏كنم آخرين روزهاى عمر خود را مى‏گذرانم (131).

بلال پسر طوعه

چون پسر طوعه به وجود مسلم بن عقيل در خانه پى برد، با اينكه به مادر خود قول داده بود كه اين راز را در پيش خود نگاه دارد، ولى وسوسه‏هاى شيطانى كار خود را كرد و براى دست يافتن به جايزه ابن زياد، عبدالرحمن پسر محمد بن اشعث را از جايگاه مسلم باخبر ساخت.

عبدالرحمن به دارالاماره رفت و پدر خود محمد بن اشعث را از ماجرا آگاه ساخت، و او نيز عبيدالله را در جريان امر گذاشت، عبيدالله بن محمد به اشعث دستور داد تا مسلم را دستگير كرده و به دار الاماره بياورد، پس محمد بن اشعث بهمراه عبيدالله بن عباس سلمى و هفتاد نفر از سربازان حكومتى خانه طوعه را محاصره كردند.

صداى سم اسبان و هياهوى مهاجمين هنگام محاصره خانه طوعه مسلم را آگاه ساخت، و او شمشير به كف از مخفيگاه خود بيرون آمد و آنان را كه تا داخل خانه نفوذ كرده بودند از خانه بيرون راند (132) و با خود گفت: بيرون رو بسوى مرگى كه از آن گريزى نيست (133)(134)

و برخى نوشته‏اند: هنگامى كه سربازان عزامى به پشت در خانه طوعه رسيدند، مسلم از بيم آنكه خانه را به آتش بكشند، زا آن خانه بيرون آمد (135).

شجاعت مسلم در نبردى ناعادلانه

برخى هم نوشته‏اند: سربازان عبيدالله به سركردگى محمد بن اشعث وارد خانه شده بودند و مسلم آنها را از خانه بيرون مى‏كرد و آنها باز به خانه راه يافتند و دوباره توسط مسلم به بيرون خانه رانده شدند، تا اينكه بكر بن حمران احمرى با شمشير ضربه‏اى به دهان مسلم زد بطورى كه لب بالاى او را پاره كرد و دندانهاى ثناياى او از دهان بيرون ريخت، مسلم به بكر بن حمران حمله كرد و ضرباتى كارى به سرو شانه او فرود آورد.

چون همراهان محمد بن اشعث دريافتند كه ياراى مقابله روياروى با مسلم را ندارند بر بالاى بام رفته و از آنجا سنگ و آتش بر سر و روى مسلم مى‏ريختند، چون مسلم اين حال را مشاهده كرد در حالى كه شمشير در دست داشت از خانه بيرون آمد و در كوچه به مبارزه با آنها پرداخت (136)

مسلم بهنگام حمله به سربازان اين اشعار حماسى را قرائت مى‏كرد:

هو الموت فاصنع و يك ما انت صانع
فانت بكاس الموت لا شك جارع
فصبرا لامر الله جل جلاله
فحكم قضاء الله فى الخلق ذايع (137)

و به قول 41 نفر و به قولى ديگر 72 نفر از سربازان دشمن را به ضربت شمشير از پاى درآورد، و خطاب به آنان مى‏گفت: چرا همانند كفار مرا سنگباران مى‏كنيد در صورتى كه من از اهل بيت پيامبرانم، آيا شما رعايت حال خويشان رسول خدا را نمى كنيد و حقى كه پيامبر اكرم بر شما دراد ناديده مى‏گيريد ؟!

محمد بن اشعث در پاسخ مسلم مى‏گفت: بيهوده خود را به كشتن مده كه در پناه من خواهى بود.

مسلم خروشيد و گفت: هيهات، تا وقتى كه جان در بدن و نيرويى در تن دارم خود را تسليم شما نخواهم كرد؛ و بر محمد بن اشعث حمله كرد و او فرار كرد، سپس در حالى كه تشنگى بر مسلم غلبه كرده بود نيزه‏اى از پشت بر مسلم فرود آمد كه از اسب بر زمين افتاد و او را دستگير كردند.

نوشته‏اند كه محمد بن اشعث به عبيدالله بن زياد گفت: اى امير! تو مرابه جنگ شيرى قوى و جنگ جويى نيرومند با شمشيرى برنده - كه از خاندان پيامبر است - فرستادى.

و نيز نوشته‏اند: هنگام كه محمد بن اشعث به مسلم گفت كه: تو را امان مى‏دهم، پاسخ داد كه: من نيازى به امان شما ندارم، و اين رجز را مى‏خواند:

اقسمت لا اقتل الا حرا
و ان رايت الموت شيئا نكرا
اكره ان اخدع او اغرا
كل امرى‏ء يوما يلاقى شرا
اضربكم و لا اخاف ضرا
ضرب غلام قط لم يفرا (138)(139)

در دلاورى و شجاعت مسلم بن عقيل نوشته‏اند: او مردى قدرتمند و شجاع بود، دست افراد دشمن را مى‏گرفت و به قدرت بازو، آنها را بر بالاى بام پرتاب مى‏كرد! و در جنگ صفين همراه با عبدالله بن جعفر در ركاب امام حسن و امام حسين عليه‏السلام در ميمنه سپاه امير المؤمنين على عليه‏السلام شمشير مى‏زد (140).

اسارت مسلم

در مورد كيفيت اسارت مسلم بن عقيل، اقوال مختلف است:

1 - ابن اعثم كوفى مى‏نويسد: هنگامى كه مسلم در اثر كثرت ضربات وارده دست از حمله برداشت تا تجديد نيرو كند، مردى از اهل كوفه از پشت سر با نيزه ضربه‏اى بر او وارد ساخت و او را نقش زمين كرد و بعد او را دستگير كردند.

2 - شيخ مفيد (رحمه الله) مى‏نويسد: هنگامى كه حضرت مسلم بن عقيل احساس كرد كه قدرت ادامه حمله را ندارد، بر ديوار خانه‏اى تكيه كرد تا استراحت كند، محمد بن اشعث به مسلم گفت: تو را امان مى‏دهم، مسلم از او پرسيد: آيا من در امانم ؟! او گفت: آرى! ولى عبيدالله بن عباس سلمى از امان دادن به مسلم خوددارى كرد و مسلم گفت: اگر به من امان ندهيد هرگز دستم را در دست شما نخواهم گذاشت (تسليم شما نخواهم شد)، بعد او را بر مركبى سوار كردند و آن گروه در اطراف مسلم جمع شده و شمشيرش را گرفتند، مسلم وقتى كه اوضاع را بدين منوال ديد از سر نااميدى گفت: اين آغاز مكر و بيوفائى است.

3 - ابو مخنف ذكر نموده است كه: بر سر راه مسلم، حفره‏اى را كنده و روى آن را پوشانيده بودند، هنگامى كه مسلم حملات خود را به آن گروه آغاز كرد، آنها از آن منطقه عقب نشينى كردند و مسلم در آن حفره سقوط كرد و همين امر باعث دستگيرى او شد (141).

گريه مسلم بن عقيل

هنگامى كه مسلم نا اميد شد، اشك از چشمانش جارى گرديد و به آن گروه كه او را امان داده بودند گفت: اين آغاز مكر و پيمان شكنى است.

محمد بن اشعث گفت: اميدوارم كه بيمناك نباشى!

حضرت مسلم به او گفت: پس امان شما چه شد ؟! سپس در حالى كه مى‏گفت «انا لله و انا اليه راجعون» گريست.

عبيدالله بن عباس سلمى به مسلم گفت: كسى كه به چنين كارى دست مى‏يازد نبايد ار زوياروئى با حوادث بترسد و بگريد.

مسلم در پاسخ او گفت: بخدا سوگند كه بر احوال خود نمى گريم و باكى از كشته شدن خود ندرام هر چند كه دوست ندارم كشته شوم (تا رسالتى را بر عهده گرفته‏ام ناتمام بگذارم)، گريه من براى حسين عليه‏السلام و همراهان اوست كه به نامه‏هاى شما اعتماد كردند و عازم اين ديارند. سپس رو به محمد بن اشعث كرد و گفت: مى‏بينم كه از امان دادن به من و در امان نگاه داشتن من عاجزى! آيا مى‏توان چشم نيكى از تو داشت ؟! آيا مى‏توانى كه از طرف من پيكى به نزد امام عليه‏السلام بفرستى تا به امام خبر دهد كه من در دست دشمن اسير شدم و شايد روز را به شب نرسانم و مسلما مرا خواهند كشت، و به او بگويد: پيام مسلم اين است كه: اى پدر و مادرم به فدايت! برگرد و اهل بيت خود را نيز به خود ببر تا فريب مردم كوفه گريبانگير شما نشود ؛ اين مردم، ياران پدر شما را كشتند در حالى كه او آرزوى فراق آنها را با مرگ يا شهادت، داشت ؛ مردم كوفه از پيمان خود برگشته‏اند و در مقام كشتن تو بر آمده‏اند.

محمد بن اشعث به مسلم قول داد كه اين كار را انجام خواهد داد و از ابن زياد براى او امان خواهد گرفت (142).

اعزام پيك بسوى امام عليه‏السلام

محمد بن اشعث شخصى از قبيله بنى مالك را به نام اياس بن عثل طائى كه مردى شاعر و ميهمان او بود مأمور كرد تا نامه‏اى را كه او از قول مسلم بن عقيل نوشته بود به امام عليه‏السلام برساند، و بعد توشه راه و مقدارى مال در اختيار او قرار داد، و هنگامى كه اياس به او گفت: شتر من لاغر است و از عهده اين مهم بر نمى آيد، مركب رهوارى در اختيار او گذارد.

اياس سوار بر آن مركب شده به استقبال امام عليه‏السلام رفت و پس از چهار شب در منزل «زباله» به امام عليه‏السلام رسيد و نامه را به او داد، امام عليه‏السلام هنگامى كه از مضمون نامه آگاهى يافت فرمود: آنچه مشيت الهى است اتفاق خواهد افتاد، از خداى متعال مى‏خواهم اجر مصيبت خويش را در عصيان و فسادى كه اين امت كردند(143).

مسلم بن عمرو باهلى

هنگامى كه محمد بن اشعث، همراه به مسلم بن عقيل در قصر دارالاماره بر عبيدالله وارد شد، به او خاطر نشان ساخت كه به مسلم امان داده است، و عبيدالله كه خود را پايبند به اصول اخلاقى نمى ديد گفت: تو در حدى نبودى كه به او امان دهى و ما تو را براى دادن امان بسوى مسلم نفرستاده بوديم! بلكه تو مأمور به آوردن مسلم شده بودى. محمد بن اشعث چاره‏اى جز سكوت نديد!

هنگامى كه مسلم بر در قصر نشسته بود و از تشنگى توان حركت نداشت چشمش به كوزه آبى افتاد، جرعه‏اى آب طلب كرد ولى مسلم بن عمرو باهلى كه در خبث طينت دست كمى از عبيدالله نداشت در پاسخ مسلم گفت: بخدا سوگند كه يك قطره از اين آب سرد را نخواهى چشيد تا از حميم دوزخ سيراب شوى!

مسلم پرسيد: تو كيستى ؟

او گفت: من همان كسى هستم كه حق را هنگامى شناختم كه تو آن را رها كردى! و خبر خواه امام خود بودم در حالى كه تو نسبت به او بدى كردى، و از او اطاعت كردم هنگامى كه تو بر او شوريدى، من مسلم بن عمرو باهلى‏ام.

مسلم در پاسخ او گفت: ماردت به عزايت بنشيند، چه بدخوى و سنگين دل و بى احساسى، اى پسر باهله! تو به حميم دوزخ و خلود در آتش از من سزاوارترى (144).

در اين حال، عمرو بن حريث (145) به غلام خود دستور داد تا قدحى از آب پركرده و به دست مسلم بن عقيل دهد، مسلم قدح را گرفت و چون خواست بنوشد قدح از خون رنگين شد و نتوانست از آن آب بياشامد (146) پس سه بار قدح را از آب پر كردند، در مرتبه سوم دندانهاى ثناياى مسلم در قدح افتاد و گفت: حمد خداى را كه اگر اين آب از روزى مقسوم من بود، نوشيده بودم (147)

پاورقى:‌


99- اتتك بحائن رجلاه» .
100- من مى‏خواهم او را اكرام كنم و او قصد كشتن مرا دارد، به من بگون كه بهانه تو در اين بى لطفى نسبت به كسى كه دوست توست چيست ؟».
101- ارشاد شيخ مفيد 2/47.
102- مثير الاحزان 33.
103- مروج الذهب 3/7.
104- حياة الامام الحسين 2/374، و در آن مسلم بن عمر آمده است، ولكن در كتاب «الفتوح» كه از آن نقل شده و بيشتر مصادر مسلم بن عمرو درج شده است.
105- حروراء» به قصر و مد در اصل اسم قريه‏اى است در نزديكى كوفه، و اصطلاحا به خوارج گفته مى‏شود، چون اولين اجتماع آنها در اين مكان بوده است. (مجمع البحرين 3/263).
106- كامل ابن اثير 4/29.
107- ارشاد شيخ مفيد 2/50.
108- اين شعار براى ترغيب لشكريان به جنگ و غلبه بر دشمن استفاده مى‏شده و مژده پيروزى و نابودى دشمن را به همراه داشته است.
109- مقاتل الطالبيين 100.
110- شرطه: سپاه و لشكر را گويند. (المصباح المنير 309).
111- ارشاد شيخ مفيد 2/52.
112- حياة الامام الحسين 2/383.
113- الفتوح 5/87.
114- اين افراد عبارت بودند از: محمد بن اشعث، قعقاع، ذهلى، شبث بن ربعى تميمى، حجار بن ابجر سلمى و شمر بن ذى الجوشن عامرى، و بعضى از همين افراد ابتدا از بالاى قصر با مردم صحبت كرده و آنگاه به زير آمدند و پرچمهاى امان را در دست گرفتند.
115- بحار الانوار 44/349.
116- بحار الانوار 44/350.
117- مقتل الحسين مقرم 156.
118- ابصار العين 43.
119- تنقيح المقال 2/62.
120- مقاتل الطالبيين 102.
121- از داستان رفتن مسلم به خانه محمد بن كثير با راهنمائى سعيد بن احنف در كتب مورد اعتماد چيزى نيافتيم ولى مرحوم سپهر صاحب «ناسخ التواريخ» آن را نقل نموده، و براى اينكه كتاب از ذكر آن خالى نباشد، آن را بطور اختصار آورديم.
122- تلخيص از ناسخ التواريخ - حضرت سيد الشهداء 2/78.
123- الشهيد مسلم بن عقيل مقرم 156.
124- مقاتل الطالبيين 102.
125- ارشاد شيخ مفيد 2/56.
126- بحار الانوار 44/351.
127- مختار در زمان قيام مسلم در قريه‏اى به نام «لقفا» بسر مى‏برد، و مرحوم سيد عبدالرزاق مقرم نام اين قريه را «خطوانيه» ذكر كرده است و آن را از انساب الاشراف بلاذرى نقل نموده است. (مقتل الحسين مقرم 157).
128- باب الفيل يكى از دربهاى مسجد كوفه مى‏باشد.
129- هيد مسلم بن عقيل مقرم 158).
130- حياة الامام الحسين 2/388.
131- نفس المهموم 109.
132- اعلام الورى طبرسى 225.
133- يا نفس اخرجى الي الموت الذى ليس منه محيص».
134- مقاتل الطالبيين 104.
135- نفس المهموم 109.
136- كامل ابن اثير 4/32.
137- اينك مرگ است كه آمده، هر چه مى‏توانى بكن، چرا كه جام مرگ را بدون ترديد خواهى نوشيد. ولى در برابر مشيت الهى شكيبا باش كه حكم خداوندى در ميان خلق سارى و جارى است».
138- سوگند ياد كرده‏ام كه سرافراز و آزاد كشته شوم، هر چند مرگ را خوشايند نمى بينم. بيزارم از اينكه به نيرنگ با من رفتار شود، هر كس روزى شر را ملاقات مى‏كند. شمشير مى‏زنم و از هيچ آسيبى بر خود هراس ندارم، منم آن شمشير زنى كه هرگز فرار نكرده است». 139- مناقب اين شهر آشوب 4/93.
140- سفينة البحار 1/653.
141- حياة الامام الحسين 2/398.
142- ارشاد شيخ مفيد 2/59.
143- نفس المهموم 113.
144- كامل ابن اثير 4/33 و 34.
145- عمرو بن حريث مخزومى قرشى است، او هنگام وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله وسلم دوازده ساله بوده است و او اول كسى از قريش است كه در كوفه خانه بنا كرد و از هواداران بنى اميه بوده و در واقعه قادسيه حضور داشته است. ابو نعيم نقل كرده كه در سال 85 از دنيا رفته است. (تنقيح المقال 2/327).
146- و اين به خاطر ضربتى بود كه بكربن حمران بر لب بالاى مسلم بن عقيل وارد ساخته بود.
147- ارشاد شيخ مفيد 2/60.