اعزام مسلم بن عقيل به كوفه
امام عليهالسلام بين ركن و مقام دو ركعت نماز خواند و از خداى متعال طلب خير نمود و بعد مسلم بن عقيل(33)
را احضار فرمود و او را از دعوت اهالى كوفه و اظهارات آنان آگاه ساخت، پاسخ نامه اهالى كوفه را به دست او سپرد تا به قصد كوفه حركت كند(34)
، و به او فرمود: «من شما را بسوى مردم كوفه مىفرستم و خداى متعال بزودى آنچه را كه مىخواهد و براى تو مىپسندد، انجام خواهد داد، و اميدوارم كه من و تو در مرتبت و منزلت شهيدان باشيم، پس با استعانت از خدا به طرف كوفه حركت كن و چون به كوفه رسيدى نزد موثقترين اهالى كوفه منزل كن»(35).
مسلم به عقيل از مكه به مدينه آمد، ابتدا به مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رفت و نماز گزارد و پس از اينكه با افراد خانوادهاش وداع نمود بهمراه دو نفر از قبيله قيس كه به راه آشنا بودند به طرف كوفه حركت كرد، اما راه را گم كردند و همراهان مسلم از شدت تشنگى ناتوان شده از ادامه مسير باز ماندند و ياراى همراهى با مسلم رانداشتند، از اين رو مسلم بن عقيل به تنهائى و با تلاش بسيار از روى نشانهها راه را يافت و براى اجراى فرمان حسين عليهالسلام بسوى كوفه حركت كرد (36).
نامه مسلم به امام عليهالسلام
حضرت مسلم از بين راه نامهاى به امام حسين عليهالسلام نوشت و امام را از جريان امر آگاه ساخت و در آن نامه نوشت كه:من در «بطن الخبيت»(37)
كه در كنار آب قرار دارد، اقامت كردهام و چون اين سفر را به فال بد گرفتهام در صورت امكان امر از اين مأموريت معاف داشته و شخص ديگرى را به كوفه بفرست.
نامه امام عليهالسلام به مسلم
امام عليهالسلام به مسلم پاسخ داد:«اما بعد، از آن مىترسم كه انگيزهاى جز ترس براى نوشتن اين نامه نداشته باشى! بسوى مأموريتى كه دارى حركت كن! و السلام»(38). (39)
- بعضى از اهل تحقيق بر آنند كه ظن قوى نامه مسلم از بين راه و جواب امام عليه السلام به او صحت ندارد و از موارد ساختگى است، و براى اثبات ساختگى بودن آن اين موارد را ذكر كردهاند:
1 - مضيق الخبت چنانچه حموى در معجم البلدان نقل كرده است مكانى است بين مكه و مدينه در حالى كه از روايت استفاده مىشود كه مسلم آن دو راهنما را از مدينه اجير نمود، و اين حادثه بين مدينه و عراق اتفاق افتاده، نه بين مكه و مدينه.
2 - اگر مكانى بين مدينه و عراق به اين نامه وجود داشت كه حموى ذكر نكرده، توقف مسلم در آنجا و فرستادن نامه براى امام و آمدن پاسخ بيشتر از ده روز بطول مىانجاميد، در حالى كه مورخين فاصله زمانى حركت مسلم از مكه و ورودش به كوفه را بيست روز ذكر كردهاند، و محال بنظر مىرسد كه بتوان فاصله مكه تا كوفه را در مدت ده روز طى كرد.
3 - در اين نامه به مسلم سلام الله عليه نسبت ترس داده شده و اين با توثيق مسلم و بزرگوارى و مبرز بودن او در فضل، متناقض است.
4 - نسبت دادن ترس به مسلم با سيرهاى كه از او سراغ داريم منافات دارد زيرا شجاعت او اهل خرد را متحير نموده بلكه او شجاعترين هنگامى كه مسلم نامه را قرائت كرد فرمود: من هرگز بر خودم نمى ترسم ؛ پس حركت كرد تا رسيد به آبى كه مربوط به قبيله طى بود، در آنجا توقف نمود سپس از آن مكان حركت كرد، ناگهان مردى را در حال صيد ديد كه بسوى آهويى تير انداخت و به آن حيوان اصابت كرد و كشته شد، مسلم گفت: دشمن را خواهيم كشت انشاء الله تعالى(40)
. بهر حال حضرت مسلم كه در روز نميه ماه مبارك رمضان از مكه حركت كرده بود در روز پنجم شوال وارد كوفه گرديد (41)
، و در خانه مختار بن ابى عبيده ثقفى منزل كرد(42)
.
مسلم در خانه مختار
مختار در ميان قبيله و افراد خانوادهاش مردى بود شريف و داراى همت عالى و اراده قوى كه با دشمنان اهل بيت شديدا" مخالفت مىكرد، او را به عقل وافر و رأى صائب مىشناختند، و شخصيتى است كه با بريدن از دشمنان و پيوستن به اهل بيت عليهمالسلام داراى مكارم اخلاقى و ملكات فاصله انسانى گرديده است، او در پيدا و نهان نسبت به اهل بيت عليهمالسلام اخلاص نشان مىداد(43).
علت ورود مسلم به خانه مختار اين بود كه مختار از زعماى شيعه بشمار مىرفت، و مسلم اطمينان داشت كه او نسبت به امام حسين عليه السلام مخلص و وفادار است، و ضمنا مختار داماد نعمان بن بشير - حاكم وقت كوفه - بود و بدون ترديد تا زمانى كه مسلم در خانه مختار بود نعمان بن بشير متعرض مسلم نمى شد؛ و اين انتخاب مسلم نشان دهنده احاطه آن بزرگوار به موقعيتهاى اجتماعى است(44) .
چون شيعيان از ورود مسلم بن عقيل به كوفه آگاه شدند، در خانه مختار به ديدن او رفتند و در آنجا اجتماع كردند، و مسلم بن عقيل نامه امام حسين عليهالسلام را براى افرادى كه به ديدن او آمده بودند، خواند، و از آن گروه عظيم كه شديدا" تحت تأثير پيام امام عليهالسلام قرار گرفته بودند و اشك مىريختند هجده هزار نفر با مسلم بيعت كردند(45). (46)
سخنان عابس بن ابى شبيب شاكرى(47)
عابس بن ابى شبيب كه در آن جمع حضور داشت بپا خاست و پس از حمد و ثناى الهى گفت: من از مردم كوفه براى شما صحبت نمى كنم و نمى دانم كه در دلهاى آنان چه مىگذرد، و قصد فريب شما را ندارم ولى بخدا سوگند آنچه را كه مىگويم چيزى است كه در ضميرم نقش بشته و به آن باور دارم و آن اين است كه در خود اين آمادگى را مىبينم كه در هر زمانى كه به كمك من نياز داشته باشيد دريغ نكنم و در ركاب شما با شمشيرى كه در دست دارم با دشمنان مبارزه كنم و در اين راه جز به رضاى خداوندى و ثواب الهى نمى انديشم تا به ديدار خدا بشتابم.
پس از او، حبيب بن مظاهر برخاست و گفت: اى عابس! رحمت خدا بر تو باد كه آنچه در ضمير داشتى در قالب جملاتى كوتاه بر زبان راندى ؛ و در ادامه سخنان خود گفت: بخدا سوگند كه من هم همانند عابس در يارى تو مصمم و استوارم.
و بعد از او سعيد بن عبدالله حنفى قيام كرد و سخنانى شبيه سخنان عابس و حبيب گفت(48).
ماجراى بيعت با مسلم
پس از اين سخنان شورانگيز بود كه شيعيان براى بيعت با مسلم و دادن پاسخ مثبت به نداى امام عليهالسلام را سختر و استواتر از هميشه به طرف مسلم به عقيل آمدند و بيعت خود را با او منوط به اين هفت محور اصلى اعلام داشتند:
1 - دعوت مردم به كتاب خدا و سنت رسول او.
2 - پيكار با بيدادگران.
3 - دفاع از مستضعفين و رسيدگى به حال محرومين اجتماع.
4 - تقسيم غنائم در ميان مسلمانان بطور مساوى.
5 - رد مظالم به اهلش.
6 - يارى اهل بيت عليهالسلام.
7 - مسالمت با كسانى كه سر ستيز ندارند، و پيكار با متجاوزين(49) .
نامه مسلم بن عقيل به امام عليهالسلام
چون اين تعداد از مردم با مسلم بيعت كردند و مسلم بن عقيل به پيروزى اين قيام الهى اطمينان پيدا كرد، طى نامهاى براى امام عليهالسلام نوشت كه: هجده هزار نفر از مردم كوفه با من بيعت كردند؛ و از امام تقاضا نمود به محض وصول نامه، به طرف كوفه حركت كند چرا كه مردم طالب اويند و نسبت به خاندان اموى علاقهاى ندارند(50) .
نامه مسلم بن عقيل را - كه نامه اهل كوفه نيز ضميمه آن بود - قيس بن مسهر صيداوى و عابس بن ابى شبيب شاكرى براى امام عليهالسلام بردند(51) .
سخنان والى كوفه
از طرف ديگر چون خبر ورود مسلم و بيعت مردم به نعمان بن بشير والى كوفه رسيد، به منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى خطاب به مردم كوفه گفت: اى بندگان خدا! تقواى خدا را پيشه خود سازيد و بسوى فتنه و تفرقه حركت نكنيد زيرا موجب ريخته شدن خونها و كشته شدن مردان و غارت شدن اموال آنان خواهد شد. من با كسى كه با من نستيزد نمى جنگم و شما را به جان يكديگر نمى اندازم و به صرف اتهام، كسى را باز داشت نمى كنم، ولى اگر با من دشمنى كنيد و پيمانى را كه بستهايد ناديده بگيريد و با يزيد مخالفت كنيد بخدا سوگند تا زمانى كه شمشير در دست من است با شما خواهم جنگيد هر چند از شما كسى به يارى من برنخيزد، و من اميدوارم كه در ميان شما تعداد افرادى كه حق را مىشناسند از افرادى كه گرايش به باطل دارند زيادتر باشد!(52)
پس از سخنان نعمان بن بشير، عبدالله بن مسلم حضرمى كه هم پيمان بنى اميه بود از جاى برخاست و گفت: با اين روش كه تو در پيش گرفتهاى كارى از پيش نخواهى برد، و اين فتنه جز با سركوب از بين نخواهد رفت، اى نعمان! رأى تو رأى مردم ضعيف و ناتوان است.
والى كوفه در حالى كه از سخنان عبدالله بن مسلم حضرمى برآشفته بود گفت: اگر من از مستضعفين جامعه بشمار آيم ولى در اطاعت خدا باشم بهتر است از اينكه عزيز در معصيت خدا باشم؛ سپس از منبر به زير آمد.
عبدالله بن مسلم كه از سر سپردگان شناخته شده حكومت اموى بشمار مىرفت، اولين كسى بود كه به يزيد نامه نوشت و از ورود مسلم بن عقيل نماينده امام حسين عليهالسلام به كوفه و بيعت چشمگير مردم با او خبر داد، و ضمن اظهار نگرانى خاطر نشان ساخت كه: اگر به كوفه نياز دارى، مردى قوى و صاحب ارادهاى را به آنجا گسيل دار تا فرامين تو را به كار بندد و همچون تو با دشمنان تو رفتار كند، نعمان بن بشير يا مردى ناتوان و سست اراده است و يا چنين وانمود مىكند، و به درد اين كار نمى خورد.
پس از عبدالله بن مسلم، ساير جيره خواران حكومتى از قبيل عمارة بن وليد و عمر بن سعد بن ابى و قاص نامههاى مشابهى براى يزيد فرستادند(53) .
سرجون غلام معاويه
پس از اينكه اين نامهها به دست يزيد رسيد، سرجون(54)
- غلام وفادار پدرش - را احضار كرد و او را از ماجراى مسلم بن عقيل و بيعت مردم كوفه با او و عدم قاطعيت نعمان بن بشير آگاه ساخت و در مورد انتخاب والى جديد كوفه از او نظر خواهى كرد.
سرجون به او گفت: اگر پدرت معاويه اكنون زنده مىشد، نظر او را در اين مورد به كار مىبستى ؟!
يزيد پاسخ داد: آرى .
سرجون كه مىدانست يزيد از عبيدالله بن زياد كينهها به دل دارد براى اينكه او را رام كند، فرمان معاويه را كه قبل از مردنش براى عبيدالله بن زياد نوشته و حكومت كوفه را به او داده بود بيرون آورد و به يزيد نشان داد و گفت: نظر معاويه در مورد عبيدالله بن زياد چنين بود، و اينك كه سراسر كوفه را آشوب فرا گرفته است بايد حكومت بصره و كوفه را يكجا به عبيدالله بن زياد واگذار كنى تا بتواند مخالفان حكومت را در اين دو پايگاه مهم به جاى خود بنشاند.
يزيد پيشنهاد سرجون را پذيرفت و طى فرمانى حكومت كوفه و بصره را به عبيدالله بن زياد - كه در آن وقت والى بصره بود - واگذار كرد و فرمان را بهمراه نامهاى توسط مسلم بن عمرو باهلى(55)
براى عبيد الله بن زياد فرستاد(56) .
نامه يزيد به عبيدالله
يزيد نامهاى براى عبيد الله نوشت كه در آن آمده بود: افرادى كه روزى مورد ستايش قرار مىگيرند، روز ديگر به ننگ و نفرين دچار مىشوند، و چيزهايى ناپسند به صورت مطلوب و دل پسند در مىآيند(57)
و تو در مقام و منزلتى قرار دارى كه شايسته آنى! به قول شاعر عرب: «تو بالا رفتى و از ابرها پيشى گرفتى و بر فراز آنها مقام كردى، كه براى تو جز مسند خورشيد جايگاهى نيست (58)
و در اين نامه به او فرمان داد كه در عزيمت به كوفه شتاب كند و مسلم بن عقيل را پس از دستگيرى، كشته و يا تبعيد نمايد(59) .
سخنان عبيدالله بن زياد
پس از اينكه نامه يزيد در بصره به دست عبيدالله بن زياد رسيد، دستور داد تا فرستاده امام عليه السلام را كه حامل نامه براى اشراف و بزرگان بصره بود گردن زدند و بعد در مسجد شهر به منبر رفته خطبه خواند و گفت: «يزيد، ولايت كوفه را به من واگذار نموده است و من فردا از بصره به طرف كوفه حركت خواهم كرد(60)
، بخدا سوگند كه سختيها به من نزديك نخواهند شد و پيش آمدهاى روزگار مرا متزلزل نخواد كرد، با هر كسى كه با من از در دشمنى در آيد خصومت مىكنم و با كسى كه قصد ستيز با مرا دارد خواهم جنگيد و شربت مرگ را به كام او خواهم ريخت، من برادرم عثمان بن زياد را در غياب خود به حكومت بصره مىگمارم، مبادا با او مخالفت كنيد كه بخدا سوگند در كشتن افراد مخالف، مصمم و راسخم و افراد نزديك را به جاى افراد دور به عقوبت مىرسانم! با من راست باشيد و با من مخالفت نكنيد!»(61).
حركت عبيدالله بسوى كوفه
عبيدالله بن زياد بهمراه مسلم بن عمرو باهلى، منذرين جارود، شريك بن اعور حارثى(62)
و عبدالله بن حارث بن نوفل و پانصد مرد بصرى چنان با شتاب مسير كوفه را طى مىكرد كه وقتى ديد شريك بن اعور و عبدالله بن حارث ياراى همركابى با او را ندارند، آنها را در ميان راه تنها گذارد و خود با ساير همراهانش به حركت ادامه داد، اين دو مىخواستند كه ابن زياد ديرتر از موعد مقرر به كوفه برسد تا شايد ورق برگردد ولى او از بيم آنكه امام عليهالسلام بر او سبقت گرفته و زودتر وارد كوف شود، با شتاب بيشتر فاصله بصره تا كوفه را طى مىكرد تا اينكه در «قادسيه» غلام او مهران نيز از ادامه مسير باز ماند و ابن زياد هر چه تلاش گذارد و با لباس مبدل به راه خود ادامه داد.
نوشتهاند كه: ابن زياد جامه يمانى بر تن كرد و عمامه سياه رنگى بر سر گذاشت تا كسى او را نشناسد و دوستداران امام عليهالسلام او را اشتباها" به جاى امام بگيرند! او با اين تغيير لباس از هر پست بازرسى عبور مىكرد، مردم مىپنداشتند كه او حسين بن على است و به او مرحبا گفتند و ابن زياد به روى خود نمى آورد و ساكت بود(63) .
ورود عبيدالله به كوفه
ابن زياد چون به نزديكى كوفه رسيد، تا فرا رسيدن شب درنگ كرد و بعد وارد كوفه شد از آن ناحيهاى كه نزديك نجف است، در اين اثنا زنى بانگ برداشت كه: بخداى كعبه سوگند كه اين پسر پيامبر است، و مردم فريب خورده از شوق به فرياد آمدند و در حالى كه اطراف او را گرفته بودند گفتند: ما جمعيتى افزون بر چهل هزار نفر با تو خواهيم بود(64) .
ولى اين مردم ساده دل وقتى بخود آمدند كه ابن زياد پرده از صورت خود برداشت و خطاب به آنان گفت كه: من عبيدالله بن زياد هستم!
مردم كوفه كه سخت غافلگير شده بودند بر روى هم ريختند و در زير دست و پا لگد مال شدند، و ابن زياد وارد دار الاماره شد(65) .
نوشتهاند كه: مسلم بن عمرو باهلى هنگامى كه كثرت جمعيت و ازدحام مردم فريب خورده كوفه را در اطراف ابن زياد ديد، بانگ برداشت كه: دور شويد و كناره گيريد كه او امير عبيدالله بن زياد است، و ابن زياد به راهش ادامه داد تا پشت قصر دار الاماره رسيد(66).
همراهان ابن زياد از نعمان بن بشير و همراهانش كه در قصر دار الاماره بودند خواستند كه در را به روى آنها بگشايند، نعمان بن بشير كه فكر مىكرد امام عليهالسلام با همراهانش قصد ورود به دار الاماره را دارند خطاب به ابن زياد گفت كه: تو را بخدا سوگند مىدهم كه از قصر دور شوى، بخدا سوگند امانتى را كه به من سپرده شده است به دست تو نخواهم سپرد، و من هرگز به جنگ كردن به تو تمايلى ندارم ؛ و فكر مىكرد كه مخاطب او، امام عليهالسلام است.
در اين هنگام مردى از ميان جمعيت فرياد برآورد كه: اين پسر مرجانه عبيدالله بن زياد است. مردم با شنيدن اين سخن، از ابن زياد فاصله گرفتند و متفرق شدند و نعمان بن بشير كه تازه بخود آمده و به اشتباه خود پى برده بود در قصر را گشود و ابن زياد وارد دار الاماره شد(67) .
خطبه عبيدالله در كوفه
صبح روز بعد ابن زياد دستور داد كه مردم كوفه در مسجد جمع شوند و طى خطبهاى به آنان گفت: يزيد حكومت شهر شما را به من سپرده است تا از بيت المال حفاظت كنم و طبقه مظلوم و محروم را حمايت كنم و با كسانى كه از فرامين صادره اطاعت مىكنند مانند پدرى مهربان رفتار نمايم و شمشيرم را بر روى كسانى خواهم كشيد كه سر از فرمان من بپيچند، از خشم من بترسيد و بدانيد كه من مرد عملم و به گفتار بسنده نمى كنم(68) .
تهديد و ارعاب
ابن زياد به محض ورود به كوفه و تكيه زدن به مسند حكومت، براى زهر چشم گرفتن از مردم كوفه، دستور دستگيرى و باز داشت و كشتار جمعى از سرشناسان كوفه را صادر كرد تا روحيه انقلابى مردم را متزلزل كرده و هواى قيام را از سر آنها بيرون كند، و در روز دوم ورودش به كوفه دستور داد تا مردم در مسجد شهر اجتماع كنند و خود با هيئتى كاملا متفاوت كه معمولا در ميان مردم ظاهر مىگشت، بر افراز منبر نشست و در خطبهاى تهديدآميز خاطر نشان كرد كه: احساس مىكنم اين مشكل جز با شدت عمل از ميان نخواهد رفت، بدانيد كه من بى گناه را به جاى گناهكار و مردم حاضر را به جاى افراد غائب كيفر خواهم كرد! و شما را به جاى خود خواهم نشاند!
در اين اثناء، مردى از اهالى كوفه به نام اسد بن عبدالله المرى بپا خاست و در رد سخنان ابن زياد گفت: اى امير! خداى متعال مىفرمايد (و لا تزر وازرة وزر اخرى )(69)
«هيچ گنهكارى حامل گناه ديگرى نيست»، و هر كس بايد در برابر عملى كه كرده است پاسخگو باشد، بر توست كه بگويى و بر ماست كه بشنويم ولى به زشتى با ما عمل مكن پيش از آنكه از تو نيكى ديده باشيم.
ابن زياد از ادامه سخن بازماند و از منبر بزير آمد و به دار الاماره رفت(70) .
و نوشتهاند كه ابن زياد در اثناى سخن گفت: حرف مرا به اين مرد هاشمى برسانيد تا ار خشم من بپرهيزد؛ و مرادش از مرد هاشمى، حضرت مسلم به عقيل عليهالسلام بود(71)
برخورد با مأموران و جاسوسان حكومتى
عبيدالله بن زياد با مأموران حكومتى و جاسوسان و بازرسان (عرفاء)(72)
بناى بدرفتارى و سختگيرى را گذارد و از آنها خواست تا اسامى افراد غريبى كه وارد شهر مىشوند و مردمى كه با حكومت يزيد سر سازش ندارند و در حقانيت خلافت او ترديد مىكنند و افرادى كه بناى مخالفت و تفرقه افكنى دارند، گزارش كنند، و اگر كسى از اين امر سرپيچى كند و بموقع گزارشهاى لازم را تسليم ننمايد و دشمنان يزيد را معرفى نكند، نه تنها مقررى او از بيت المال قطع خواهد شد بلكه خون و مال او مباح و مقابل خانهاش به دار آويخته مىگردد! و يا اينكه تبعيد به «زاره»ميشود(73)
. (74)
مسلم در خانه هانى
چون مسلم بن عقيل از آمدن عبيدالله به كوفه مطلع و از سخنان او در مسجد جامع و آنچه با جاسوسان در ميان گذارده بود، آگاه شد، از خانه مختار - كه در آن سكونت داشت - بيرون آمد و به خانه هانى بن عروه(75)
رفت و پيرون امام عليهالسلام مخفيانه در خانه هانى به ملاقات آن جناب مىرفتند و به يكديگر سفارش مىكردند كه اين امر را از ديگران پنهان نگاه دارند(76)
علت اين جابجايى اين بود كه محل اقامت مسلم مخفى نگاه داشته شود زيرا او بيمناك بود كه مبادا پيش از آنكه به رسالت خود جامه عمل بپوشاند توسط مأموران ابن زياد دستگير گردد(77) .
نوشتهاند كه: پس از اينكه مسلم بن عقيل در خانه هانى بن عروه اقامت كرد و تعداد بيعت كنندگان با او به 25 هزار نفر رسيد تصميم بر خروج گرفت ولى هانى به او گفت كه: در اين كار شتاب مكن(78)
شريك بن اعور در كوفه
قبلا گفتيم كه شريك بن اعور به هنگام عزيمت ابن زياد از بصره به طرف كوفه با او همراه بود و در اثناى راه از طى مسير بازماند و فكر مىكرد كه ابن زياد او را تنها نخواهد گذارد و در ورود ابن زياد به كوفه تأخير خواهد افتاد.
چون شريك وارد كوفه شد و از جريان امور مطلع گرديد، سراغ هانى بن عروه رفت و در خانه او اقامت گزيد(79)
و هانى را ترغيب و تشويق مىكرد تا در اجراى دستورات مسلم كوتاهى نكند و اسباب كار را براى او فراهم سازد(80) .
عيادت عبيدالله از هانى و شريك
چون هانى بن عروه بيمار گشت و عبيدالله بن زياد براى عيادت به نزد او آمد، عمارة بن عبدالسلولى به هانى گفت: يكى از اهداف، از ميان برداشتن اين عامل سرسپرده حكومت اموى است و خداى بزرگ اينك اين فرضت را در اختيار ما گذارده است كه اين قربانى را كه با پاى خود به قربانگاه آمده است از ميان برداريم و ضربهاى كارى به پيكره حكومت يزيد وارد كنيم.
هانى كه پايبند اصول اخلاقى بود، در پاسخ او گفت: دوست ندارم كه او در خانه من به قتل برسد چرا كه ميهمان من است.
ابن زياد كه جهت عيادت هانى آمده بود بدون آنكه كوچكترين آسيبى ببيند، آن خانه را ترك گفت.
چند روزى از اين ماجرا نگذشته بود كه شريك بن اعور نيز بيمار شد و او هم در خانه هانى بن عروه بشر مىبرد و مورد احترام عبيدالله بن زياد و ديگر امراى حكومتى بود، عبيدالله پيكى را به نزد شريك گسيل داشت تا به او بگويد كه امشب به عيادت او خواهد آمد، شريك كه ديد فرصت مناسبى براى از بين بردن عبيدالله بن زياد پيدا كرده است به مسلم بن عقيل گفت كه: ابن زياد امشب به عيادت من خواهد آمد، وقتى وارد خانه شد و در كنار بستر من نشست او را غافلگير كرده و از ميان بردار و زمام درا الاماره را در دست بگير، مطمئن باش كسى در اين امر با تو مخالفت نخواهد كرد و من هم هنگامى كه بهبود يافتم به بصره خواهم رفت و مردم بصره را با تو همراه خواهم كرد(81) .
شريك و نقشه قتل عبيدالله
هنوز شريك با مسلم بن عقيل گرم سخن بود كه دق الباب شد و خبر آوردند كه امير بر در خانه است. مسلم در گوشهاى از خانه پنهان شد و عبيدالله بن زياد با غلامش مهران وارد خانه گرديد و در كنار شريك نشست و به پرس و جوى احوال او پرداخت.
شريك لحظه شمارى مىكرد تا مسلم از مخفيگاه خود بيرون آيد و به ابن زياد حمله كرده و او را به هلاكت برساند ولى انتظار او سودى نداشت، شريك كه بر آشفته بود عمامه خود را از سر بر مىداشت و بر زمين مىنهاد و باز آن را بر سر مىنهاد و اين كار را تكرار مىكرد، و چون ديد كه از مسلم خبرى نشد، بطورى كه مسلم صداى او را بشنود به قرائت اشعار پرداخت تا جايى كه رو به مخفيگاه مسلم كرد و گفت: سيراب كنيد او (ابن زياد) را اگر چه به مرگ من منتهى گردد(82)
.
عبيدالله به زياد كه از حركات شريك، شگفت زده شده بود رو به هانى بن عروه (صاحب خانه) كرده گفت: گويا پسر عموى تو هذيان مىگويد.
هانى گفت: شريك از آن روزى كه بيمار شده با خود حرف مىزند و نمى داند كه چه مىگويد(83)
آگاه شدن مهران غلام عبيدالله از ماجرا
شريك در جريان گفتگويش
با مسلم بن عقيل خاطر نشان ساخته بود كه: وقتى گفتم به من آب بدهيد، از مخفيگاه خارج شو و كار
عبيدالله را يكسره كن ؛ هنگامى كه عبيدالله براى عيادت شريك وارد خانه هانى شد و در كنار شريك نشست،
مهران بالاى سر عبيدالله به رسم احترام ايستاده بود، شريك كه وقت را مناسب مىديد گفت:مرا سيراب كنيد.
كنيزكى در حالى كه قدحى آب در دست داشت تا براى شريك ببرد،
چشمش به مسلم افتاد كه در مخفيگاه بسر مىبرد، پايش لغزيد، شريك دوباره گفت: مرا سيرات كنيد.
چون حركتى مشاهده نكرد
براى بار سوم صدا زد و گفت: واى بر شما! مرا سيراب كنيد اگر چه به قيمت جان من تمام شود.
مهران غلام ابن زياد با زيركى
دريافت كه توطئهاى در كار است و دست عبيدالله را فشرد و عبيدالله بسرعت از جاى خود برخاست،
شريك گفت: اى امير! مىخواستم به شما وصيت كنم! عبيدالله گفت: دوباره براى ديدنت خواهم آمد.
مهران پس از خارج شدن از خانه به عبيدالله گفت: شريك تصميم به كشتن تو گرفته بود،
عبيدالله با ناباورى گفت: چگونه امكان دارد كه او چنين خيالى را در مورد من داشته باشد در
حالى كه من در حق او محبتها كردهام و پدرم نيز در حق هانى از هيچ محبتى فروگذار نكرده است ؟!
مهران به او اطمينان داد كه مطلب همان است كه به او گفته است (84).
علت خوددارى مسلم از قتل عبيدالله
پس از خروج عبيدالله از خانه هانى، مسلم از مخفيگاه خود بيرون آمد
و شريك با بر آشفتگى علت عدم اقدام او را جهت كشتن عبيدالله پرسيد، مسلم در پاسخ گفت:
دو عامل مرا از اين كار باز داشت: اول آنكه هانى كراهت داشت كه عبيدالله در خانه
او كشته شود، دوم آنكه حديثى بود كه مردم از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم
نقل كردهاند كه: «ايمان، مكر و حيله رامهار مىكند، و مؤمن اهل حيله نيست» (85).
شريك گفت: بخدا سوگند كه اگر او را مىكشتى، مردى قاسق و كافر و بدكارى را كشته بودى(86) .
و برخى نقل كردهاند كه: پس از خروج عبيدالله بن زياد از خانه هانى بن عروه، مسلم از مخفيگاه خود خارج شد
در حالى كه شمشيرى در دستش بود، شريك از او پرسيد كه: چه چيزى تو را از كشتن عبيدالله باز داشت ؟
مسلم در پاسخ گفت: هنگامى كه از مخفيگاه
خود بيرون آمدم زنى (شايد همان كنيزى كه قدح آب در دست داشت) نزديك آمد و گفت: تو را بخدا سوگند
مىدهم كه عبيدالله بن زياد در خانه ما كشته نشود، و گريست، و من هم شمشيرم را رها كردم و نشستم.
هانى گفت: اى واى
بر او كه هم مرا كشت و هم خود را و ناخواسته از چيزى كه مىگريختم با آن روبرو شدم(87)
وفات شريك بن اعور
برخى از مورخين نوشتهاند كه: شريك بن اعور سه روز پس از اين ماجرا،
در گذشت و عبيدالله بر جنازه او نماز خواند، و چون دريافت كه شريك، مسلم را بر كشتن او ترغيب
نموده بود گفت: بخدا سوگند كه ديگر جنازه هيچ عراقى نماز نخواهم خواند و اگر قبر پدرم زياد (88)
در آنجا كه شريك دفن شده است، نبود، هر آينه قبر او را نبش كرده چسدش را بيرون مىآوردم(89) .
و باز نوشتهاند كه: چون عبيدالله بن زياد از نزد شريك به دارالاماره باز گشت،
شخصى به نام مالك بن يربوع تميمى نامهاى به دست او داد كه آن را از دست عبدالله بن يقطر گرفته بود،
و در آن نامه به امام حسين عليهالسلام نوشته شده بود كه: گروهى از اهل كوفه با شما بيعت كردهاند،
چون نامه به شما رسيد، شتاب كن، شتاب! زيرا كه مردم با شمايند و رغبتى نسبت به يزيد ندارند (90)
ابن زياد دستور داد تا عبدالله بن يقطر را به قتل برسانند (91).
معقل، جاسوس عبيدالله
عبيدالله كه از مخفيگاه مسلم آگاهى نداشت، معقل (92)
را نزد خود فراخواند و سه هزار درهم به او داد و فرمان داد كه با شيعيان ملاقات كرده و خود را بعنوان مردى
از شام و غلامان ذو الكلاع معرفى نمايد و بگويد: خدا به سبب حب اهل بيت رسولش نعمتها به من عطا
نموده است، و بگويد: شنيدهام مردى از ياوران امام حسين به اين شهر آمده است كه مردم را به بيعت با
او تشويق مىنمايد و در نزد من مالى است كه مىخواهم آن مرد را ملاقات نموده و اين مال را به او بسپارم!
معقل از دار الاماره بيرون آمد و داخل مسجد جامع اعظم كوفه شد و مسلم بن عوسجه اسدى (93)
را ديد كه مشغول نماز است؛ چون از نماز فارغ شد، معقل حال خود را براى او بيان كرد
و مسلم بن عوسجه براى او دعاى خير و طلب توفيق كرد و او را به نزد مسلم بن عقيل سلام الله عليه برد.
معقل مالى را كه به همراه داشت به مسلم
سپرد و با او بيعت كرد؛ مسلم بن عقيل، مال را به ابو ثمامه صائدى تسليم نمود. ابو ثمامه، مردى
بصير و شجاع و از بزرگان شيعه بود و حضرت مسلم او را براى اخذ اموال و خريد سلاح معين كرده بود.
معقل از آن روز به بعد به مخفيگاه مسلم رفت و آمد مىكرد
و هيچكس مانع او نمى شد، و او هم اخبار را گرفته و هر شامگاه براى ابن زياد گزارش مىكرد (94).
توطئه عليه هانى بن عروه
همين كه عبيدالله از مكان مسلم بن عقيل در خانه هانى بن عروه آگاهى يافت تصميم به
دستگيرى هانى گرفت چرا كه خانه او مركز تجمع شيعيان و مقر سفير امام حسين عليهالسلام شده بود (95)
و او به بهانه بيمارى از رفتن به نزد عبيدالله بن زياد نيز خوددارى مىكرد.
ابن زياد، محمد به اشعث (96)
و اسما بن خارجه - و به روايتى عمرو بن حجاج زبيدى(97)
- را نزد خود خواند و از علت نيامدن
هانى به قصر دارالاماره سؤال كرد، آنها گفتند كه او بيمار است، عبيدالله گفت: ولى به من خبر رسيده
است كه او بهبودى پيدا كرده و در خانهاش مىنشيند، شما به ملاقات او برويد و به او خاطر نشان
سازيد تا وظيفه خود را در قبال ما به انجام برساند و به ديدار ما به دارالاماره بيايد (98).
پاورقى:
32- ارشاد شيخ مفيد 2/38؛ تاريخ طبرى 6/198.
33- ابن قتيبه مادر او را «نبطيه» ذكر كرده، و «نبط» گروهى بودند كه در اواسط
بلاد عرب در كنار جبل «آجا» و «سلمى» كه قبيله طى نيز در آنجا سكونت داشتند،
زندگى مىكردند، سپس به سرزمين عراق روى آوردند و در آنجا اقامت گزيدند. نام
مادر حضرت مسلم بن عقيل سلام الله عليه را ابوالفرج «علية» ذكر كرده است.
(الشهيد مسليم بن عقيل مقرم 42).
34- الملهوف 31.
35- مقتل الحسين مقرم 145 به نقل از مقتل الحسين خوارزمى 1/196.
36- ارشاد شيخ مفيد 2/39؛ مقتل الحسين مقرم 146.
37- آنچه در متن آورديم يعنى «بطن الخبيت» بر اساس نقل ابن اثير است ؛ و بعضى
آن را «بطن الخبت» و يا «مضيق الخبت» ذكر كردهاند چنانچه در ارشاد 2/40 آمده
است.
38- كامل ابن اثير 4/21.
39- مرد هاشمى بعد از ائمه اهل بيت است، چنانچه بلاذرى او را شجاعترين بنى عقيل
دانسته است. بنابر اين بايد اين نامه را جعلى دانست كه خواستهاند با انتساب
ترس به حضرت مسلم، شخصيت اين بزرگ مرد را كه از مفاخر امت اسلامى بشمار مىرود
پايين بياورند. (حياة الامام الحسين 2/343).
40- ارشاد شيخ مفيد 2/40.
41- مروج الذهب 3/45.
42- تاريخ طبرى 6/199.
43- مقتل الحسين مقرم 147.
44- حياة الامام الحسين 2/345.
45- الملهوف 16.
46- جمعى از مورخين تعداد بيعت كنندگان بامسلم را هجده هزار نفر نوشتهاند
(ارشاد شيخ مفيد 2/41) و گروهى ديگر تعداد اين افراد را بيست و پنجهزار نفر ذكر
كردهاند (نفس المهموم 95).
برخى از تعداد بيست و هشتهزار نفر سخن به ميان آوردهاند، گروهى از آمار سى
هزار ياد كردهاند (حياة الامام الحسين 2/347 به نقل از تاريخ ابى الفداء و
دائرة المعارف وجدى).
و در حديثى ديگر اين تعداد را بالغ بر چهل هزار نفر نوشتهاند (حياة الامام
الحسين 2/347 به نقل از شرح شافيه ابى فراس).
47- ترجمه عابس ابن شبيب كه از شهداى كربلاست تحت عنوان شهدا مذكور خواهد شد.
48- نفس المهموم 83.
49- حياة الامام الحسين 2/345.
50- بحار الانوار 44/336؛ البداية و النهاية 8/163.
51- مثير الاحزان 32.
52- كامل ابن اثير 4/22.
53- ارشاد شيخ مفيد 2/41.
54- سرجون بن منصور از نصاراى شام بود كه معاويه او را در تقويت و مصلحت حكومت
خود بكار گرفته بود و پدرش منصور از طرف هر قل قبل از فتح شام مسئوليت بيت
المال را بر عهده داشت، پسر سرجون نيز در دولت اموى داراى پست و مقامى بود با
اينكه عمر بن الخطاب دستور داده بود كه از استخدام افراد مسيحى خوددارى كنند
مگر آنكه مسلمان شوند. (پاورقى مقتل الحسين مقرم 148).
55- مسلم بن عمرو باهلى پدر قتيبه، و قتيبه پدر مسلم عبدالله صاحب كتاب معروف
«الامامة و السياسة» است. (نفس المهموم 87).
56- كامل ابن اثير 4/22.
55- مسلم بن عمرو باهلى قتيبه، و قتيبه پدر مسلم عبدالله صاحب كتاب معروف
«الامامة و السياسة» است. (نفس المهموم 87).
56- كامل ابن اثير 4/22.
57- همين جمله، كينه قبلى يزيد نسبت به عبيدالله را آشكار مىكند.
58-رفعت و جاوزت السحاب و فوقه
فما لك الا مرقب الشمس مقعد ».
59- مقتل الحسين مقرم 148.
60- حياة الامام الحسين 2/355.
61- كامل ابن اثير 4/23.
62- شريك بن اعور از خواص اصحاب امير المؤمنين عليهالسلام و در جنگ جمل و صفين
در خدمت آن حضرت بوده است. ابوالفرج گفته است كه عبيدالله بن زياد او را گرامى
مىدانست. شريك در تشيع بسيار شديد و محكم بود. صاحب مناقب او را همدانى دانسته
و ديگر مورخين او را حارثى گفتهاند. (تنقيح المقال 2/84 به اختصار).
شريك در پيروى از على عليهالسلام ثابت قدم بود و در جنگ صفين همراه با عمار
شمشير مىزد و سخنانش با معاويه در كتب تاريخ ثبت است. (نفس المهوم 96).
نوشتهاند كه: به جهت شخصيت و شرافتى كه شريك بن اعور داشت، عبيدالله بن زياد
از طرف معاويه او را به حكومت كرمان گماشته بود و او با هانى بن عروه دوستى و
مصاحبت داشت. (مقتل الحسين مقرم 152).
63- مقتل الحسين مقرم 149.
64- مثير الاحزان 30.
65- بحار الانوار 44/340.
66- قصر دار الاماره كوفه از بناهاى قديمى اسلامى است كه توسط سعد بن ابى و قاص
بنا گرديده است.
67- ارشاد شيخ مفيد 2/44.
68- اعلام الورى 222.
69- سوره انعام:164.
70- الفتوح 5/67.
71- مثير الاحزان 30.
72- عرفاء» جمع عريف و به كسى گفته مىشود كه مسئوليت گزارش امور مردم و قبيله
را به سلطان دارد. (مجمع البحرين - عرف).
73- زاره» موضعى است در عمان، و تبعيدگاه مرقع بن ثمامه اسدى بود. مرقع در
كربلا با امام حسين عليهالسلام بود و چون تيرهاى او تمام شد با شمشير جنگ
مىكرد، بعضى از افراد قبيله او كه در لشكر عمر بن سعد بودند او را امان دادند،
و او بسوى آنان رفت، عمر بن سعد چون اسرا را به كوفه آورد و خبر مرقع بن ثمامه
را به عبيدالله داد، عبيدالله او را به «زاره» تبعيد نمود.
74- كامل ابن اثير 4/24؛ ارشاد شيخ مفيد 2/45.
75- هانى بن عروه مذ حجى، مردى بود كه در تشيع گامى استوار داشت و از قراء بنام
و اشراف كوفه بشمار ميرفت و رهبرى تعداد زيادى از مردم را بر عهده داشت، هنگامى
كه سوار مىشد چهار هزار نفر سوار و هشتهزار نفر پياده همراه او بودند و چون هم
پيمانان خود را از قبيله كنده فرا مىخواند سى هزار نفر گرد او جمع مىشدند. او
از خواص اصحاب امير المؤمنين عليه السلام بشمار ميرفت و در جنگ جمل و صفين و
نهروان ملازم ركاب آن حضرت بود و محضر رسول خدا را درك كرده بود و از صحابه آن
حضرت نيز بشمار ميرفت و از عمر او در روزى كه به دست عبيدالله بن زياد به شهادت
رسيد، نود سال مىگذشت. (مقتل الحسين مقرم 151).
76- بحار الانوار 44/341.
77- الملهوف 19.
78- مناقب ابن شهر آشوب 4/91.
79- مقاتل الطالبين 97.
80- نفس المهموم 96.
81- كامل ابن اثير 4/26.
83- مقتل الحسين مقرم 152.
84- نفس المهموم 97.
85- ان الايمان قيد الفتك فلا يقتلك مؤمن». و در كامل ابن اثير 4/27 آمده است
كه: «فلا يقتك مؤمن بمؤمن».
86- مقاتل الطالبين 99.
87- مثير الاحزان 32.
88- قبر زياد بن ابيه - پدر عبيدالله - در «ثويه» بوده و آنجا مكانى است نزديك
كوفه، و مغيره و ابو موسى اشعرى در همانجا دفن شدهاند، و گفته شده است كه اين
مكان زندان نعمان بوده است (مراصد الاطلاع 1/302).
89- كامل ابن اثير 4/27.
90- ولى چنانچه خواهد آمد عبدالله بن يقطر نامه از امام عليهالسلام براى مردم
كوفه مىآورد كه دستگير و كشته شد.
91- مناقب ابن شهر آشوب 4/93.
92- ابن نما نقل كرده است كه عبيدالله به معقل گفت: خود را بعنوان مردى از اهل
حمص معرفى كن و بگو كه براى بيعت و بخشيدن مال آمدهام. (مثير الاحزان 32).
93- او مسلم بن عوسجه بن سعد بن ثعلبه، از اصحاب رسول خداست. محمد بن سعد در
«طبقات» آورده است كه او مردى شجاع و از نامداران در جنگها و فتوحات بوده است،
و او مردى عابد و قارى قرآن و متنسك بوده و در كربلا با امام حسين عليهالسلام
به شهادت رسيد. (تنقيح المقال 3/214).
94- مقتل الحسين مقرم 153.
95- حياة الامام الحسين 2/271.
96- پدر او اشعث بن قيس از قبيله كنده مىباشد، ابوبكر خواهر خود ام فروة را به
او تزويج كرد و امير المؤمنين على عليهالسلام او را لعنت نمود. ابن ابى الحديد
مىگويد: هر فسادى كه در خلافت امير المؤمنين رخ داد و هر اضطرابى بوجود آمد،
اصل و ريشه آن اشعث بوده است. كلينى از امام صادق عليهالسلام نقل كرده است كه
فرمود: اشعث بن قيس در خون امير المؤمنين شريك بود و دختر او جعده امام حسن
عليه السلام را زهر داد و و محمد بن اشعث در خون امام حسين عليهالسلام شريك
بود. (الكنى و الالقاب 2/34).
97- او عمرو بن حجاج زبيدى رئيس قبيله «زبيد» و در ميان قبيله خود داراى شرف و
عزتى بوده است و در جنگها نيز از او ياد مىشده است. (ابصار العين 19).
98- كامل ابن اثير 4/37.