قصّه كربلا‏

على نظرى ‏منفرد

- ۵ -


اعزام مسلم بن عقيل به كوفه

امام عليه‏السلام بين ركن و مقام دو ركعت نماز خواند و از خداى متعال طلب خير نمود و بعد مسلم بن عقيل(33) را احضار فرمود و او را از دعوت اهالى كوفه و اظهارات آنان آگاه ساخت، پاسخ نامه اهالى كوفه را به دست او سپرد تا به قصد كوفه حركت كند(34) ، و به او فرمود: «من شما را بسوى مردم كوفه مى‏فرستم و خداى متعال بزودى آنچه را كه مى‏خواهد و براى تو مى‏پسندد، انجام خواهد داد، و اميدوارم كه من و تو در مرتبت و منزلت شهيدان باشيم، پس با استعانت از خدا به طرف كوفه حركت كن و چون به كوفه رسيدى نزد موثق‏ترين اهالى كوفه منزل كن»(35).

مسلم به عقيل از مكه به مدينه آمد، ابتدا به مسجد پيامبر صلى الله عليه و آله و سلم رفت و نماز گزارد و پس از اينكه با افراد خانواده‏اش وداع نمود بهمراه دو نفر از قبيله قيس كه به راه آشنا بودند به طرف كوفه حركت كرد، اما راه را گم كردند و همراهان مسلم از شدت تشنگى ناتوان شده از ادامه مسير باز ماندند و ياراى همراهى با مسلم رانداشتند، از اين رو مسلم بن عقيل به تنهائى و با تلاش بسيار از روى نشانه‏ها راه را يافت و براى اجراى فرمان حسين عليه‏السلام بسوى كوفه حركت كرد (36).

نامه مسلم به امام عليه‏السلام

حضرت مسلم از بين راه نامه‏اى به امام حسين عليه‏السلام نوشت و امام را از جريان امر آگاه ساخت و در آن نامه نوشت كه:من در «بطن الخبيت»(37) كه در كنار آب قرار دارد، اقامت كرده‏ام و چون اين سفر را به فال بد گرفته‏ام در صورت امكان امر از اين مأموريت معاف داشته و شخص ديگرى را به كوفه بفرست.

نامه امام عليه‏السلام به مسلم

امام عليه‏السلام به مسلم پاسخ داد:«اما بعد، از آن مى‏ترسم كه انگيزه‏اى جز ترس براى نوشتن اين نامه نداشته باشى! بسوى مأموريتى كه دارى حركت كن! و السلام»(38). (39)

- بعضى از اهل تحقيق بر آنند كه ظن قوى نامه مسلم از بين راه و جواب امام عليه السلام به او صحت ندارد و از موارد ساختگى است، و براى اثبات ساختگى بودن آن اين موارد را ذكر كرده‏اند:

1 - مضيق الخبت چنانچه حموى در معجم البلدان نقل كرده است مكانى است بين مكه و مدينه در حالى كه از روايت استفاده مى‏شود كه مسلم آن دو راهنما را از مدينه اجير نمود، و اين حادثه بين مدينه و عراق اتفاق افتاده، نه بين مكه و مدينه.

2 - اگر مكانى بين مدينه و عراق به اين نامه وجود داشت كه حموى ذكر نكرده، توقف مسلم در آنجا و فرستادن نامه براى امام و آمدن پاسخ بيشتر از ده روز بطول مى‏انجاميد، در حالى كه مورخين فاصله زمانى حركت مسلم از مكه و ورودش به كوفه را بيست روز ذكر كرده‏اند، و محال بنظر مى‏رسد كه بتوان فاصله مكه تا كوفه را در مدت ده روز طى كرد.

3 - در اين نامه به مسلم سلام الله عليه نسبت ترس داده شده و اين با توثيق مسلم و بزرگوارى و مبرز بودن او در فضل، متناقض است.

4 - نسبت دادن ترس به مسلم با سيره‏اى كه از او سراغ داريم منافات دارد زيرا شجاعت او اهل خرد را متحير نموده بلكه او شجاعترين هنگامى كه مسلم نامه را قرائت كرد فرمود: من هرگز بر خودم نمى ترسم ؛ پس حركت كرد تا رسيد به آبى كه مربوط به قبيله طى بود، در آنجا توقف نمود سپس از آن مكان حركت كرد، ناگهان مردى را در حال صيد ديد كه بسوى آهويى تير انداخت و به آن حيوان اصابت كرد و كشته شد، مسلم گفت: دشمن را خواهيم كشت انشاء الله تعالى(40) . بهر حال حضرت مسلم كه در روز نميه ماه مبارك رمضان از مكه حركت كرده بود در روز پنجم شوال وارد كوفه گرديد (41) ، و در خانه مختار بن ابى عبيده ثقفى منزل كرد(42) .

مسلم در خانه مختار

مختار در ميان قبيله و افراد خانواده‏اش مردى بود شريف و داراى همت عالى و اراده قوى كه با دشمنان اهل بيت شديدا" مخالفت مى‏كرد، او را به عقل وافر و رأى صائب مى‏شناختند، و شخصيتى است كه با بريدن از دشمنان و پيوستن به اهل بيت عليهم‏السلام داراى مكارم اخلاقى و ملكات فاصله انسانى گرديده است، او در پيدا و نهان نسبت به اهل بيت عليهم‏السلام اخلاص نشان مى‏داد(43).

علت ورود مسلم به خانه مختار اين بود كه مختار از زعماى شيعه بشمار مى‏رفت، و مسلم اطمينان داشت كه او نسبت به امام حسين عليه السلام مخلص و وفادار است، و ضمنا مختار داماد نعمان بن بشير - حاكم وقت كوفه - بود و بدون ترديد تا زمانى كه مسلم در خانه مختار بود نعمان بن بشير متعرض مسلم نمى شد؛ و اين انتخاب مسلم نشان دهنده احاطه آن بزرگوار به موقعيتهاى اجتماعى است(44) .

چون شيعيان از ورود مسلم بن عقيل به كوفه آگاه شدند، در خانه مختار به ديدن او رفتند و در آنجا اجتماع كردند، و مسلم بن عقيل نامه امام حسين عليه‏السلام را براى افرادى كه به ديدن او آمده بودند، خواند، و از آن گروه عظيم كه شديدا" تحت تأثير پيام امام عليه‏السلام قرار گرفته بودند و اشك مى‏ريختند هجده هزار نفر با مسلم بيعت كردند(45). (46)

سخنان عابس بن ابى شبيب شاكرى(47)

عابس بن ابى شبيب كه در آن جمع حضور داشت بپا خاست و پس از حمد و ثناى الهى گفت: من از مردم كوفه براى شما صحبت نمى كنم و نمى دانم كه در دلهاى آنان چه مى‏گذرد، و قصد فريب شما را ندارم ولى بخدا سوگند آنچه را كه مى‏گويم چيزى است كه در ضميرم نقش بشته و به آن باور دارم و آن اين است كه در خود اين آمادگى را مى‏بينم كه در هر زمانى كه به كمك من نياز داشته باشيد دريغ نكنم و در ركاب شما با شمشيرى كه در دست دارم با دشمنان مبارزه كنم و در اين راه جز به رضاى خداوندى و ثواب الهى نمى انديشم تا به ديدار خدا بشتابم.

پس از او، حبيب بن مظاهر برخاست و گفت: اى عابس! رحمت خدا بر تو باد كه آنچه در ضمير داشتى در قالب جملاتى كوتاه بر زبان راندى ؛ و در ادامه سخنان خود گفت: بخدا سوگند كه من هم همانند عابس در يارى تو مصمم و استوارم.

و بعد از او سعيد بن عبدالله حنفى قيام كرد و سخنانى شبيه سخنان عابس و حبيب گفت(48).

ماجراى بيعت با مسلم

پس از اين سخنان شورانگيز بود كه شيعيان براى بيعت با مسلم و دادن پاسخ مثبت به نداى امام عليه‏السلام را سختر و استواتر از هميشه به طرف مسلم به عقيل آمدند و بيعت خود را با او منوط به اين هفت محور اصلى اعلام داشتند:

1 - دعوت مردم به كتاب خدا و سنت رسول او.

2 - پيكار با بيدادگران.

3 - دفاع از مستضعفين و رسيدگى به حال محرومين اجتماع.

4 - تقسيم غنائم در ميان مسلمانان بطور مساوى.

5 - رد مظالم به اهلش.

6 - يارى اهل بيت عليه‏السلام.

7 - مسالمت با كسانى كه سر ستيز ندارند، و پيكار با متجاوزين(49) .

نامه مسلم بن عقيل به امام عليه‏السلام

چون اين تعداد از مردم با مسلم بيعت كردند و مسلم بن عقيل به پيروزى اين قيام الهى اطمينان پيدا كرد، طى نامه‏اى براى امام عليه‏السلام نوشت كه: هجده هزار نفر از مردم كوفه با من بيعت كردند؛ و از امام تقاضا نمود به محض وصول نامه، به طرف كوفه حركت كند چرا كه مردم طالب اويند و نسبت به خاندان اموى علاقه‏اى ندارند(50) .

نامه مسلم بن عقيل را - كه نامه اهل كوفه نيز ضميمه آن بود - قيس بن مسهر صيداوى و عابس بن ابى شبيب شاكرى براى امام عليه‏السلام بردند(51) .

سخنان والى كوفه

از طرف ديگر چون خبر ورود مسلم و بيعت مردم به نعمان بن بشير والى كوفه رسيد، به منبر رفت و پس از حمد و ثناى الهى خطاب به مردم كوفه گفت: اى بندگان خدا! تقواى خدا را پيشه خود سازيد و بسوى فتنه و تفرقه حركت نكنيد زيرا موجب ريخته شدن خونها و كشته شدن مردان و غارت شدن اموال آنان خواهد شد. من با كسى كه با من نستيزد نمى جنگم و شما را به جان يكديگر نمى اندازم و به صرف اتهام، كسى را باز داشت نمى كنم، ولى اگر با من دشمنى كنيد و پيمانى را كه بسته‏ايد ناديده بگيريد و با يزيد مخالفت كنيد بخدا سوگند تا زمانى كه شمشير در دست من است با شما خواهم جنگيد هر چند از شما كسى به يارى من برنخيزد، و من اميدوارم كه در ميان شما تعداد افرادى كه حق را مى‏شناسند از افرادى كه گرايش به باطل دارند زيادتر باشد!(52)

پس از سخنان نعمان بن بشير، عبدالله بن مسلم حضرمى كه هم پيمان بنى اميه بود از جاى برخاست و گفت: با اين روش كه تو در پيش گرفته‏اى كارى از پيش نخواهى برد، و اين فتنه جز با سركوب از بين نخواهد رفت، اى نعمان! رأى تو رأى مردم ضعيف و ناتوان است.

والى كوفه در حالى كه از سخنان عبدالله بن مسلم حضرمى برآشفته بود گفت: اگر من از مستضعفين جامعه بشمار آيم ولى در اطاعت خدا باشم بهتر است از اينكه عزيز در معصيت خدا باشم؛ سپس از منبر به زير آمد.

عبدالله بن مسلم كه از سر سپردگان شناخته شده حكومت اموى بشمار مى‏رفت، اولين كسى بود كه به يزيد نامه نوشت و از ورود مسلم بن عقيل نماينده امام حسين عليه‏السلام به كوفه و بيعت چشمگير مردم با او خبر داد، و ضمن اظهار نگرانى خاطر نشان ساخت كه: اگر به كوفه نياز دارى، مردى قوى و صاحب اراده‏اى را به آنجا گسيل دار تا فرامين تو را به كار بندد و همچون تو با دشمنان تو رفتار كند، نعمان بن بشير يا مردى ناتوان و سست اراده است و يا چنين وانمود مى‏كند، و به درد اين كار نمى خورد.

پس از عبدالله بن مسلم، ساير جيره خواران حكومتى از قبيل عمارة بن وليد و عمر بن سعد بن ابى و قاص نامه‏هاى مشابهى براى يزيد فرستادند(53) .

سرجون غلام معاويه

پس از اينكه اين نامه‏ها به دست يزيد رسيد، سرجون(54) - غلام وفادار پدرش - را احضار كرد و او را از ماجراى مسلم بن عقيل و بيعت مردم كوفه با او و عدم قاطعيت نعمان بن بشير آگاه ساخت و در مورد انتخاب والى جديد كوفه از او نظر خواهى كرد.

سرجون به او گفت: اگر پدرت معاويه اكنون زنده مى‏شد، نظر او را در اين مورد به كار مى‏بستى ؟!

يزيد پاسخ داد: آرى .

سرجون كه مى‏دانست يزيد از عبيدالله بن زياد كينه‏ها به دل دارد براى اينكه او را رام كند، فرمان معاويه را كه قبل از مردنش براى عبيدالله بن زياد نوشته و حكومت كوفه را به او داده بود بيرون آورد و به يزيد نشان داد و گفت: نظر معاويه در مورد عبيدالله بن زياد چنين بود، و اينك كه سراسر كوفه را آشوب فرا گرفته است بايد حكومت بصره و كوفه را يكجا به عبيدالله بن زياد واگذار كنى تا بتواند مخالفان حكومت را در اين دو پايگاه مهم به جاى خود بنشاند.

يزيد پيشنهاد سرجون را پذيرفت و طى فرمانى حكومت كوفه و بصره را به عبيدالله بن زياد - كه در آن وقت والى بصره بود - واگذار كرد و فرمان را بهمراه نامه‏اى توسط مسلم بن عمرو باهلى(55) براى عبيد الله بن زياد فرستاد(56) .

نامه يزيد به عبيدالله

يزيد نامه‏اى براى عبيد الله نوشت كه در آن آمده بود: افرادى كه روزى مورد ستايش قرار مى‏گيرند، روز ديگر به ننگ و نفرين دچار مى‏شوند، و چيزهايى ناپسند به صورت مطلوب و دل پسند در مى‏آيند(57) و تو در مقام و منزلتى قرار دارى كه شايسته آنى! به قول شاعر عرب: «تو بالا رفتى و از ابرها پيشى گرفتى و بر فراز آنها مقام كردى، كه براى تو جز مسند خورشيد جايگاهى نيست (58)

و در اين نامه به او فرمان داد كه در عزيمت به كوفه شتاب كند و مسلم بن عقيل را پس از دستگيرى، كشته و يا تبعيد نمايد(59) .

سخنان عبيدالله بن زياد

پس از اينكه نامه يزيد در بصره به دست عبيدالله بن زياد رسيد، دستور داد تا فرستاده امام عليه السلام را كه حامل نامه براى اشراف و بزرگان بصره بود گردن زدند و بعد در مسجد شهر به منبر رفته خطبه خواند و گفت: «يزيد، ولايت كوفه را به من واگذار نموده است و من فردا از بصره به طرف كوفه حركت خواهم كرد(60) ، بخدا سوگند كه سختيها به من نزديك نخواهند شد و پيش آمدهاى روزگار مرا متزلزل نخواد كرد، با هر كسى كه با من از در دشمنى در آيد خصومت مى‏كنم و با كسى كه قصد ستيز با مرا دارد خواهم جنگيد و شربت مرگ را به كام او خواهم ريخت، من برادرم عثمان بن زياد را در غياب خود به حكومت بصره مى‏گمارم، مبادا با او مخالفت كنيد كه بخدا سوگند در كشتن افراد مخالف، مصمم و راسخم و افراد نزديك را به جاى افراد دور به عقوبت مى‏رسانم! با من راست باشيد و با من مخالفت نكنيد!»(61).

حركت عبيدالله بسوى كوفه

عبيدالله بن زياد بهمراه مسلم بن عمرو باهلى، منذرين جارود، شريك بن اعور حارثى(62) و عبدالله بن حارث بن نوفل و پانصد مرد بصرى چنان با شتاب مسير كوفه را طى مى‏كرد كه وقتى ديد شريك بن اعور و عبدالله بن حارث ياراى همركابى با او را ندارند، آنها را در ميان راه تنها گذارد و خود با ساير همراهانش به حركت ادامه داد، اين دو مى‏خواستند كه ابن زياد ديرتر از موعد مقرر به كوفه برسد تا شايد ورق برگردد ولى او از بيم آنكه امام عليه‏السلام بر او سبقت گرفته و زودتر وارد كوف شود، با شتاب بيشتر فاصله بصره تا كوفه را طى مى‏كرد تا اينكه در «قادسيه» غلام او مهران نيز از ادامه مسير باز ماند و ابن زياد هر چه تلاش گذارد و با لباس مبدل به راه خود ادامه داد.

نوشته‏اند كه: ابن زياد جامه يمانى بر تن كرد و عمامه سياه رنگى بر سر گذاشت تا كسى او را نشناسد و دوستداران امام عليه‏السلام او را اشتباها" به جاى امام بگيرند! او با اين تغيير لباس از هر پست بازرسى عبور مى‏كرد، مردم مى‏پنداشتند كه او حسين بن على است و به او مرحبا گفتند و ابن زياد به روى خود نمى آورد و ساكت بود(63) .

ورود عبيدالله به كوفه

ابن زياد چون به نزديكى كوفه رسيد، تا فرا رسيدن شب درنگ كرد و بعد وارد كوفه شد از آن ناحيه‏اى كه نزديك نجف است، در اين اثنا زنى بانگ برداشت كه: بخداى كعبه سوگند كه اين پسر پيامبر است، و مردم فريب خورده از شوق به فرياد آمدند و در حالى كه اطراف او را گرفته بودند گفتند: ما جمعيتى افزون بر چهل هزار نفر با تو خواهيم بود(64) .

ولى اين مردم ساده دل وقتى بخود آمدند كه ابن زياد پرده از صورت خود برداشت و خطاب به آنان گفت كه: من عبيدالله بن زياد هستم!

مردم كوفه كه سخت غافلگير شده بودند بر روى هم ريختند و در زير دست و پا لگد مال شدند، و ابن زياد وارد دار الاماره شد(65) .

نوشته‏اند كه: مسلم بن عمرو باهلى هنگامى كه كثرت جمعيت و ازدحام مردم فريب خورده كوفه را در اطراف ابن زياد ديد، بانگ برداشت كه: دور شويد و كناره گيريد كه او امير عبيدالله بن زياد است، و ابن زياد به راهش ادامه داد تا پشت قصر دار الاماره رسيد(66).

همراهان ابن زياد از نعمان بن بشير و همراهانش كه در قصر دار الاماره بودند خواستند كه در را به روى آنها بگشايند، نعمان بن بشير كه فكر مى‏كرد امام عليه‏السلام با همراهانش قصد ورود به دار الاماره را دارند خطاب به ابن زياد گفت كه: تو را بخدا سوگند مى‏دهم كه از قصر دور شوى، بخدا سوگند امانتى را كه به من سپرده شده است به دست تو نخواهم سپرد، و من هرگز به جنگ كردن به تو تمايلى ندارم ؛ و فكر مى‏كرد كه مخاطب او، امام عليه‏السلام است.

در اين هنگام مردى از ميان جمعيت فرياد برآورد كه: اين پسر مرجانه عبيدالله بن زياد است. مردم با شنيدن اين سخن، از ابن زياد فاصله گرفتند و متفرق شدند و نعمان بن بشير كه تازه بخود آمده و به اشتباه خود پى برده بود در قصر را گشود و ابن زياد وارد دار الاماره شد(67) .

خطبه عبيدالله در كوفه

صبح روز بعد ابن زياد دستور داد كه مردم كوفه در مسجد جمع شوند و طى خطبه‏اى به آنان گفت: يزيد حكومت شهر شما را به من سپرده است تا از بيت المال حفاظت كنم و طبقه مظلوم و محروم را حمايت كنم و با كسانى كه از فرامين صادره اطاعت مى‏كنند مانند پدرى مهربان رفتار نمايم و شمشيرم را بر روى كسانى خواهم كشيد كه سر از فرمان من بپيچند، از خشم من بترسيد و بدانيد كه من مرد عملم و به گفتار بسنده نمى كنم(68) .

تهديد و ارعاب

ابن زياد به محض ورود به كوفه و تكيه زدن به مسند حكومت، براى زهر چشم گرفتن از مردم كوفه، دستور دستگيرى و باز داشت و كشتار جمعى از سرشناسان كوفه را صادر كرد تا روحيه انقلابى مردم را متزلزل كرده و هواى قيام را از سر آنها بيرون كند، و در روز دوم ورودش به كوفه دستور داد تا مردم در مسجد شهر اجتماع كنند و خود با هيئتى كاملا متفاوت كه معمولا در ميان مردم ظاهر مى‏گشت، بر افراز منبر نشست و در خطبه‏اى تهديدآميز خاطر نشان كرد كه: احساس مى‏كنم اين مشكل جز با شدت عمل از ميان نخواهد رفت، بدانيد كه من بى گناه را به جاى گناهكار و مردم حاضر را به جاى افراد غائب كيفر خواهم كرد! و شما را به جاى خود خواهم نشاند!

در اين اثناء، مردى از اهالى كوفه به نام اسد بن عبدالله المرى بپا خاست و در رد سخنان ابن زياد گفت: اى امير! خداى متعال مى‏فرمايد (و لا تزر وازرة وزر اخرى )(69) «هيچ گنهكارى حامل گناه ديگرى نيست»، و هر كس بايد در برابر عملى كه كرده است پاسخگو باشد، بر توست كه بگويى و بر ماست كه بشنويم ولى به زشتى با ما عمل مكن پيش از آنكه از تو نيكى ديده باشيم.

ابن زياد از ادامه سخن بازماند و از منبر بزير آمد و به دار الاماره رفت(70) .

و نوشته‏اند كه ابن زياد در اثناى سخن گفت: حرف مرا به اين مرد هاشمى برسانيد تا ار خشم من بپرهيزد؛ و مرادش از مرد هاشمى، حضرت مسلم به عقيل عليه‏السلام بود(71)

برخورد با مأموران و جاسوسان حكومتى

عبيدالله بن زياد با مأموران حكومتى و جاسوسان و بازرسان (عرفاء)(72) بناى بدرفتارى و سختگيرى را گذارد و از آنها خواست تا اسامى افراد غريبى كه وارد شهر مى‏شوند و مردمى كه با حكومت يزيد سر سازش ندارند و در حقانيت خلافت او ترديد مى‏كنند و افرادى كه بناى مخالفت و تفرقه افكنى دارند، گزارش كنند، و اگر كسى از اين امر سرپيچى كند و بموقع گزارشهاى لازم را تسليم ننمايد و دشمنان يزيد را معرفى نكند، نه تنها مقررى او از بيت المال قطع خواهد شد بلكه خون و مال او مباح و مقابل خانه‏اش به دار آويخته مى‏گردد! و يا اينكه تبعيد به «زاره»ميشود(73) . (74)

مسلم در خانه هانى

چون مسلم بن عقيل از آمدن عبيدالله به كوفه مطلع و از سخنان او در مسجد جامع و آنچه با جاسوسان در ميان گذارده بود، آگاه شد، از خانه مختار - كه در آن سكونت داشت - بيرون آمد و به خانه هانى بن عروه(75) رفت و پيرون امام عليه‏السلام مخفيانه در خانه هانى به ملاقات آن جناب مى‏رفتند و به يكديگر سفارش مى‏كردند كه اين امر را از ديگران پنهان نگاه دارند(76)

علت اين جابجايى اين بود كه محل اقامت مسلم مخفى نگاه داشته شود زيرا او بيمناك بود كه مبادا پيش از آنكه به رسالت خود جامه عمل بپوشاند توسط مأموران ابن زياد دستگير گردد(77) .

نوشته‏اند كه: پس از اينكه مسلم بن عقيل در خانه هانى بن عروه اقامت كرد و تعداد بيعت كنندگان با او به 25 هزار نفر رسيد تصميم بر خروج گرفت ولى هانى به او گفت كه: در اين كار شتاب مكن(78)

شريك بن اعور در كوفه

قبلا گفتيم كه شريك بن اعور به هنگام عزيمت ابن زياد از بصره به طرف كوفه با او همراه بود و در اثناى راه از طى مسير بازماند و فكر مى‏كرد كه ابن زياد او را تنها نخواهد گذارد و در ورود ابن زياد به كوفه تأخير خواهد افتاد.

چون شريك وارد كوفه شد و از جريان امور مطلع گرديد، سراغ هانى بن عروه رفت و در خانه او اقامت گزيد(79) و هانى را ترغيب و تشويق مى‏كرد تا در اجراى دستورات مسلم كوتاهى نكند و اسباب كار را براى او فراهم سازد(80) .

عيادت عبيدالله از هانى و شريك

چون هانى بن عروه بيمار گشت و عبيدالله بن زياد براى عيادت به نزد او آمد، عمارة بن عبدالسلولى به هانى گفت: يكى از اهداف، از ميان برداشتن اين عامل سرسپرده حكومت اموى است و خداى بزرگ اينك اين فرضت را در اختيار ما گذارده است كه اين قربانى را كه با پاى خود به قربانگاه آمده است از ميان برداريم و ضربه‏اى كارى به پيكره حكومت يزيد وارد كنيم.

هانى كه پايبند اصول اخلاقى بود، در پاسخ او گفت: دوست ندارم كه او در خانه من به قتل برسد چرا كه ميهمان من است.

ابن زياد كه جهت عيادت هانى آمده بود بدون آنكه كوچكترين آسيبى ببيند، آن خانه را ترك گفت.

چند روزى از اين ماجرا نگذشته بود كه شريك بن اعور نيز بيمار شد و او هم در خانه هانى بن عروه بشر مى‏برد و مورد احترام عبيدالله بن زياد و ديگر امراى حكومتى بود، عبيدالله پيكى را به نزد شريك گسيل داشت تا به او بگويد كه امشب به عيادت او خواهد آمد، شريك كه ديد فرصت مناسبى براى از بين بردن عبيدالله بن زياد پيدا كرده است به مسلم بن عقيل گفت كه: ابن زياد امشب به عيادت من خواهد آمد، وقتى وارد خانه شد و در كنار بستر من نشست او را غافلگير كرده و از ميان بردار و زمام درا الاماره را در دست بگير، مطمئن باش كسى در اين امر با تو مخالفت نخواهد كرد و من هم هنگامى كه بهبود يافتم به بصره خواهم رفت و مردم بصره را با تو همراه خواهم كرد(81) .

شريك و نقشه قتل عبيدالله

هنوز شريك با مسلم بن عقيل گرم سخن بود كه دق الباب شد و خبر آوردند كه امير بر در خانه است. مسلم در گوشه‏اى از خانه پنهان شد و عبيدالله بن زياد با غلامش مهران وارد خانه گرديد و در كنار شريك نشست و به پرس و جوى احوال او پرداخت.

شريك لحظه شمارى مى‏كرد تا مسلم از مخفيگاه خود بيرون آيد و به ابن زياد حمله كرده و او را به هلاكت برساند ولى انتظار او سودى نداشت، شريك كه بر آشفته بود عمامه خود را از سر بر مى‏داشت و بر زمين مى‏نهاد و باز آن را بر سر مى‏نهاد و اين كار را تكرار مى‏كرد، و چون ديد كه از مسلم خبرى نشد، بطورى كه مسلم صداى او را بشنود به قرائت اشعار پرداخت تا جايى كه رو به مخفيگاه مسلم كرد و گفت: سيراب كنيد او (ابن زياد) را اگر چه به مرگ من منتهى گردد(82) .

عبيدالله به زياد كه از حركات شريك، شگفت زده شده بود رو به هانى بن عروه (صاحب خانه) كرده گفت: گويا پسر عموى تو هذيان مى‏گويد.

هانى گفت: شريك از آن روزى كه بيمار شده با خود حرف مى‏زند و نمى داند كه چه مى‏گويد(83)

آگاه شدن مهران غلام عبيدالله از ماجرا

شريك در جريان گفتگويش با مسلم بن عقيل خاطر نشان ساخته بود كه: وقتى گفتم به من آب بدهيد، از مخفيگاه خارج شو و كار عبيدالله را يكسره كن ؛ هنگامى كه عبيدالله براى عيادت شريك وارد خانه هانى شد و در كنار شريك نشست، مهران بالاى سر عبيدالله به رسم احترام ايستاده بود، شريك كه وقت را مناسب مى‏ديد گفت:مرا سيراب كنيد.

كنيزكى در حالى كه قدحى آب در دست داشت تا براى شريك ببرد، چشمش به مسلم افتاد كه در مخفيگاه بسر مى‏برد، پايش لغزيد، شريك دوباره گفت: مرا سيرات كنيد.

چون حركتى مشاهده نكرد براى بار سوم صدا زد و گفت: واى بر شما! مرا سيراب كنيد اگر چه به قيمت جان من تمام شود.

مهران غلام ابن زياد با زيركى دريافت كه توطئه‏اى در كار است و دست عبيدالله را فشرد و عبيدالله بسرعت از جاى خود برخاست، شريك گفت: اى امير! مى‏خواستم به شما وصيت كنم! عبيدالله گفت: دوباره براى ديدنت خواهم آمد.

مهران پس از خارج شدن از خانه به عبيدالله گفت: شريك تصميم به كشتن تو گرفته بود، عبيدالله با ناباورى گفت: چگونه امكان دارد كه او چنين خيالى را در مورد من داشته باشد در حالى كه من در حق او محبتها كرده‏ام و پدرم نيز در حق هانى از هيچ محبتى فروگذار نكرده است ؟!

مهران به او اطمينان داد كه مطلب همان است كه به او گفته است (84).

علت خوددارى مسلم از قتل عبيدالله

پس از خروج عبيدالله از خانه هانى، مسلم از مخفيگاه خود بيرون آمد و شريك با بر آشفتگى علت عدم اقدام او را جهت كشتن عبيدالله پرسيد، مسلم در پاسخ گفت: دو عامل مرا از اين كار باز داشت: اول آنكه هانى كراهت داشت كه عبيدالله در خانه او كشته شود، دوم آنكه حديثى بود كه مردم از رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم نقل كرده‏اند كه: «ايمان، مكر و حيله رامهار مى‏كند، و مؤمن اهل حيله نيست» (85).

شريك گفت: بخدا سوگند كه اگر او را مى‏كشتى، مردى قاسق و كافر و بدكارى را كشته بودى(86) .

و برخى نقل كرده‏اند كه: پس از خروج عبيدالله بن زياد از خانه هانى بن عروه، مسلم از مخفيگاه خود خارج شد در حالى كه شمشيرى در دستش بود، شريك از او پرسيد كه: چه چيزى تو را از كشتن عبيدالله باز داشت ؟

مسلم در پاسخ گفت: هنگامى كه از مخفيگاه خود بيرون آمدم زنى (شايد همان كنيزى كه قدح آب در دست داشت) نزديك آمد و گفت: تو را بخدا سوگند مى‏دهم كه عبيدالله بن زياد در خانه ما كشته نشود، و گريست، و من هم شمشيرم را رها كردم و نشستم.

هانى گفت: اى واى بر او كه هم مرا كشت و هم خود را و ناخواسته از چيزى كه مى‏گريختم با آن روبرو شدم(87)

وفات شريك بن اعور

برخى از مورخين نوشته‏اند كه: شريك بن اعور سه روز پس از اين ماجرا، در گذشت و عبيدالله بر جنازه او نماز خواند، و چون دريافت كه شريك، مسلم را بر كشتن او ترغيب نموده بود گفت: بخدا سوگند كه ديگر جنازه هيچ عراقى نماز نخواهم خواند و اگر قبر پدرم زياد (88) در آنجا كه شريك دفن شده است، نبود، هر آينه قبر او را نبش كرده چسدش را بيرون مى‏آوردم(89) .

و باز نوشته‏اند كه: چون عبيدالله بن زياد از نزد شريك به دارالاماره باز گشت، شخصى به نام مالك بن يربوع تميمى نامه‏اى به دست او داد كه آن را از دست عبدالله بن يقطر گرفته بود، و در آن نامه به امام حسين عليه‏السلام نوشته شده بود كه: گروهى از اهل كوفه با شما بيعت كرده‏اند، چون نامه به شما رسيد، شتاب كن، شتاب! زيرا كه مردم با شمايند و رغبتى نسبت به يزيد ندارند (90)

ابن زياد دستور داد تا عبدالله بن يقطر را به قتل برسانند (91).

معقل، جاسوس عبيدالله

عبيدالله كه از مخفيگاه مسلم آگاهى نداشت، معقل (92) را نزد خود فراخواند و سه هزار درهم به او داد و فرمان داد كه با شيعيان ملاقات كرده و خود را بعنوان مردى از شام و غلامان ذو الكلاع معرفى نمايد و بگويد: خدا به سبب حب اهل بيت رسولش نعمتها به من عطا نموده است، و بگويد: شنيده‏ام مردى از ياوران امام حسين به اين شهر آمده است كه مردم را به بيعت با او تشويق مى‏نمايد و در نزد من مالى است كه مى‏خواهم آن مرد را ملاقات نموده و اين مال را به او بسپارم!

معقل از دار الاماره بيرون آمد و داخل مسجد جامع اعظم كوفه شد و مسلم بن عوسجه اسدى (93) را ديد كه مشغول نماز است؛ چون از نماز فارغ شد، معقل حال خود را براى او بيان كرد و مسلم بن عوسجه براى او دعاى خير و طلب توفيق كرد و او را به نزد مسلم بن عقيل سلام الله عليه برد.

معقل مالى را كه به همراه داشت به مسلم سپرد و با او بيعت كرد؛ مسلم بن عقيل، مال را به ابو ثمامه صائدى تسليم نمود. ابو ثمامه، مردى بصير و شجاع و از بزرگان شيعه بود و حضرت مسلم او را براى اخذ اموال و خريد سلاح معين كرده بود.

معقل از آن روز به بعد به مخفيگاه مسلم رفت و آمد مى‏كرد و هيچكس مانع او نمى شد، و او هم اخبار را گرفته و هر شامگاه براى ابن زياد گزارش مى‏كرد (94).

توطئه عليه هانى بن عروه

همين كه عبيدالله از مكان مسلم بن عقيل در خانه هانى بن عروه آگاهى يافت تصميم به دستگيرى هانى گرفت چرا كه خانه او مركز تجمع شيعيان و مقر سفير امام حسين عليه‏السلام شده بود (95) و او به بهانه بيمارى از رفتن به نزد عبيدالله بن زياد نيز خوددارى مى‏كرد.

ابن زياد، محمد به اشعث (96) و اسما بن خارجه - و به روايتى عمرو بن حجاج زبيدى(97) - را نزد خود خواند و از علت نيامدن هانى به قصر دارالاماره سؤال كرد، آنها گفتند كه او بيمار است، عبيدالله گفت: ولى به من خبر رسيده است كه او بهبودى پيدا كرده و در خانه‏اش مى‏نشيند، شما به ملاقات او برويد و به او خاطر نشان سازيد تا وظيفه خود را در قبال ما به انجام برساند و به ديدار ما به دارالاماره بيايد (98).

پاورقى:‌


32- ارشاد شيخ مفيد 2/38؛ تاريخ طبرى 6/198.
33- ابن قتيبه مادر او را «نبطيه» ذكر كرده، و «نبط» گروهى بودند كه در اواسط بلاد عرب در كنار جبل «آجا» و «سلمى» كه قبيله طى نيز در آنجا سكونت داشتند، زندگى مى‏كردند، سپس به سرزمين عراق روى آوردند و در آنجا اقامت گزيدند. نام مادر حضرت مسلم بن عقيل سلام الله عليه را ابوالفرج «علية» ذكر كرده است. (الشهيد مسليم بن عقيل مقرم 42).
34- الملهوف 31.
35- مقتل الحسين مقرم 145 به نقل از مقتل الحسين خوارزمى 1/196.
36- ارشاد شيخ مفيد 2/39؛ مقتل الحسين مقرم 146.
37- آنچه در متن آورديم يعنى «بطن الخبيت» بر اساس نقل ابن اثير است ؛ و بعضى آن را «بطن الخبت» و يا «مضيق الخبت» ذكر كرده‏اند چنانچه در ارشاد 2/40 آمده است.
38- كامل ابن اثير 4/21.
39- مرد هاشمى بعد از ائمه اهل بيت است، چنانچه بلاذرى او را شجاعترين بنى عقيل دانسته است. بنابر اين بايد اين نامه را جعلى دانست كه خواسته‏اند با انتساب ترس به حضرت مسلم، شخصيت اين بزرگ مرد را كه از مفاخر امت اسلامى بشمار مى‏رود پايين بياورند. (حياة الامام الحسين 2/343).
40- ارشاد شيخ مفيد 2/40.
41- مروج الذهب 3/45.
42- تاريخ طبرى 6/199.
43- مقتل الحسين مقرم 147.
44- حياة الامام الحسين 2/345.
45- الملهوف 16.
46- جمعى از مورخين تعداد بيعت كنندگان بامسلم را هجده هزار نفر نوشته‏اند (ارشاد شيخ مفيد 2/41) و گروهى ديگر تعداد اين افراد را بيست و پنجهزار نفر ذكر كرده‏اند (نفس المهموم 95).
برخى از تعداد بيست و هشتهزار نفر سخن به ميان آورده‏اند، گروهى از آمار سى هزار ياد كرده‏اند (حياة الامام الحسين 2/347 به نقل از تاريخ ابى الفداء و دائرة المعارف وجدى).
و در حديثى ديگر اين تعداد را بالغ بر چهل هزار نفر نوشته‏اند (حياة الامام الحسين 2/347 به نقل از شرح شافيه ابى فراس).
47- ترجمه عابس ابن شبيب كه از شهداى كربلاست تحت عنوان شهدا مذكور خواهد شد.
48- نفس المهموم 83.
49- حياة الامام الحسين 2/345.
50- بحار الانوار 44/336؛ البداية و النهاية 8/163.
51- مثير الاحزان 32.
52- كامل ابن اثير 4/22.
53- ارشاد شيخ مفيد 2/41.
54- سرجون بن منصور از نصاراى شام بود كه معاويه او را در تقويت و مصلحت حكومت خود بكار گرفته بود و پدرش منصور از طرف هر قل قبل از فتح شام مسئوليت بيت المال را بر عهده داشت، پسر سرجون نيز در دولت اموى داراى پست و مقامى بود با اينكه عمر بن الخطاب دستور داده بود كه از استخدام افراد مسيحى خوددارى كنند مگر آنكه مسلمان شوند. (پاورقى مقتل الحسين مقرم 148).
55- مسلم بن عمرو باهلى پدر قتيبه، و قتيبه پدر مسلم عبدالله صاحب كتاب معروف «الامامة و السياسة» است. (نفس المهموم 87).
56- كامل ابن اثير 4/22.
55- مسلم بن عمرو باهلى قتيبه، و قتيبه پدر مسلم عبدالله صاحب كتاب معروف «الامامة و السياسة» است. (نفس المهموم 87).
56- كامل ابن اثير 4/22.
57- همين جمله، كينه قبلى يزيد نسبت به عبيدالله را آشكار مى‏كند.
58-رفعت و جاوزت السحاب و فوقه
فما لك الا مرقب الشمس مقعد ».
59- مقتل الحسين مقرم 148.
60- حياة الامام الحسين 2/355.
61- كامل ابن اثير 4/23.
62- شريك بن اعور از خواص اصحاب امير المؤمنين عليه‏السلام و در جنگ جمل و صفين در خدمت آن حضرت بوده است. ابوالفرج گفته است كه عبيدالله بن زياد او را گرامى مى‏دانست. شريك در تشيع بسيار شديد و محكم بود. صاحب مناقب او را همدانى دانسته و ديگر مورخين او را حارثى گفته‏اند. (تنقيح المقال 2/84 به اختصار).
شريك در پيروى از على عليه‏السلام ثابت قدم بود و در جنگ صفين همراه با عمار شمشير مى‏زد و سخنانش با معاويه در كتب تاريخ ثبت است. (نفس المهوم 96).
نوشته‏اند كه: به جهت شخصيت و شرافتى كه شريك بن اعور داشت، عبيدالله بن زياد از طرف معاويه او را به حكومت كرمان گماشته بود و او با هانى بن عروه دوستى و مصاحبت داشت. (مقتل الحسين مقرم 152).
63- مقتل الحسين مقرم 149.
64- مثير الاحزان 30.
65- بحار الانوار 44/340.
66- قصر دار الاماره كوفه از بناهاى قديمى اسلامى است كه توسط سعد بن ابى و قاص بنا گرديده است.
67- ارشاد شيخ مفيد 2/44.
68- اعلام الورى 222.
69- سوره انعام:164.
70- الفتوح 5/67.
71- مثير الاحزان 30.
72- عرفاء» جمع عريف و به كسى گفته مى‏شود كه مسئوليت گزارش امور مردم و قبيله را به سلطان دارد. (مجمع البحرين - عرف).
73- زاره» موضعى است در عمان، و تبعيدگاه مرقع بن ثمامه اسدى بود. مرقع در كربلا با امام حسين عليه‏السلام بود و چون تيرهاى او تمام شد با شمشير جنگ مى‏كرد، بعضى از افراد قبيله او كه در لشكر عمر بن سعد بودند او را امان دادند، و او بسوى آنان رفت، عمر بن سعد چون اسرا را به كوفه آورد و خبر مرقع بن ثمامه را به عبيدالله داد، عبيدالله او را به «زاره» تبعيد نمود.
74- كامل ابن اثير 4/24؛ ارشاد شيخ مفيد 2/45.
75- هانى بن عروه مذ حجى، مردى بود كه در تشيع گامى استوار داشت و از قراء بنام و اشراف كوفه بشمار ميرفت و رهبرى تعداد زيادى از مردم را بر عهده داشت، هنگامى كه سوار مى‏شد چهار هزار نفر سوار و هشتهزار نفر پياده همراه او بودند و چون هم پيمانان خود را از قبيله كنده فرا مى‏خواند سى هزار نفر گرد او جمع مى‏شدند. او از خواص اصحاب امير المؤمنين عليه السلام بشمار ميرفت و در جنگ جمل و صفين و نهروان ملازم ركاب آن حضرت بود و محضر رسول خدا را درك كرده بود و از صحابه آن حضرت نيز بشمار ميرفت و از عمر او در روزى كه به دست عبيدالله بن زياد به شهادت رسيد، نود سال مى‏گذشت. (مقتل الحسين مقرم 151).
76- بحار الانوار 44/341.
77- الملهوف 19.
78- مناقب ابن شهر آشوب 4/91.
79- مقاتل الطالبين 97.
80- نفس المهموم 96.
81- كامل ابن اثير 4/26.
83- مقتل الحسين مقرم 152.
84- نفس المهموم 97.
85- ان الايمان قيد الفتك فلا يقتلك مؤمن». و در كامل ابن اثير 4/27 آمده است كه: «فلا يقتك مؤمن بمؤمن».
86- مقاتل الطالبين 99.
87- مثير الاحزان 32.
88- قبر زياد بن ابيه - پدر عبيدالله - در «ثويه» بوده و آنجا مكانى است نزديك كوفه، و مغيره و ابو موسى اشعرى در همانجا دفن شده‏اند، و گفته شده است كه اين مكان زندان نعمان بوده است (مراصد الاطلاع 1/302).
89- كامل ابن اثير 4/27.
90- ولى چنانچه خواهد آمد عبدالله بن يقطر نامه از امام عليه‏السلام براى مردم كوفه مى‏آورد كه دستگير و كشته شد.
91- مناقب ابن شهر آشوب 4/93.
92- ابن نما نقل كرده است كه عبيدالله به معقل گفت: خود را بعنوان مردى از اهل حمص معرفى كن و بگو كه براى بيعت و بخشيدن مال آمده‏ام. (مثير الاحزان 32).
93- او مسلم بن عوسجه بن سعد بن ثعلبه، از اصحاب رسول خداست. محمد بن سعد در «طبقات» آورده است كه او مردى شجاع و از نامداران در جنگها و فتوحات بوده است، و او مردى عابد و قارى قرآن و متنسك بوده و در كربلا با امام حسين عليه‏السلام به شهادت رسيد. (تنقيح المقال 3/214).
94- مقتل الحسين مقرم 153.
95- حياة الامام الحسين 2/271.
96- پدر او اشعث بن قيس از قبيله كنده مى‏باشد، ابوبكر خواهر خود ام فروة را به او تزويج كرد و امير المؤمنين على عليه‏السلام او را لعنت نمود. ابن ابى الحديد مى‏گويد: هر فسادى كه در خلافت امير المؤمنين رخ داد و هر اضطرابى بوجود آمد، اصل و ريشه آن اشعث بوده است. كلينى از امام صادق عليه‏السلام نقل كرده است كه فرمود: اشعث بن قيس در خون امير المؤمنين شريك بود و دختر او جعده امام حسن عليه السلام را زهر داد و و محمد بن اشعث در خون امام حسين عليه‏السلام شريك بود. (الكنى و الالقاب 2/34).
97- او عمرو بن حجاج زبيدى رئيس قبيله «زبيد» و در ميان قبيله خود داراى شرف و عزتى بوده است و در جنگها نيز از او ياد مى‏شده است. (ابصار العين 19).
98- كامل ابن اثير 4/37.