قصّه كربلا‏

على نظرى ‏منفرد

- ۲ -


فصل اول: در مدينه ‏

نامه اهل كوفه‏

هنگامى كه امام حسن مجتبى (ع) وفات كرد، شيعيان كوفه كه در ميان آنها فرزندان جعدة بن هبيرة بن ابى وهب مخزومى بودند، در خانه سليمان بن صرد اجتماع نموده و نامه‏اى به امام حسين (ع) نوشتند مبنى بر تسليت ارتحال امام حسن مجتبى (ع) و اينكه خداى متعال تو را بزرگترين خليفه و جانشين گذشتگان قرار داد، و ما در مصيبت شما مصيبت زده و در حزن شما اندوهناكيم، سرور ما در شادى شماست، و ما در انتظار فرمان توايم.

فرزندان جعدة بن هبيرة(1)

فرزندان جعده نامه ديگرى براى امام حسين (ع) نوشته و در آن از حسن نظر مردم كوفه خبر دادند و اشتياق آنان را نسبت به سفر امام (ع) به كوفه گوشزد كردند و نوشتند: ما ياران شما را ملاقات كرديم و در ميان آنها كسانى را ديديم كه به گفتار آنان اطمينان داريم، آنها در دشمن ستيزى معروفند و در دشمنى با پسر ابوسفيان و بيزارى از او استوارند. و در آن نامه از امام حسين (ع) خواسته شده بود كه نظر خود را بوسيله نامه اعلام دارد.

نامه امام (ع) به اهل كوفه‏

امام حسين (ع) در پاسخ نامه اهل كوفه نوشتند: من اميدوارم كه رأى برادرم در صلح و رأى من در جهاد با بيدادگران هر دو در راه رشد و تعالى و رستگارى باشد، بر شما باد كه اين امر را از دشمنان و بيگانگان پنهان كنيد و تا معاويه زنده است از جاى خود حركت نكنيد، اگر او مُرد و من زنده بودم نظر خود را به شما خواهم گفت انشاء اللَّه.(2)

جمعى از بزرگان عراق و اشراف حجاز نزد امام حسين (ع) آمده و پس از تعظيم و يادآورى فضائل و مكارم اخلاقيش او را بسوى خود مى‏خواندند و مى‏گفتند: ما براى شما بمنزله دست و بازو هستيم و ترديدى نداريم كه چون معاويه بميرد كسى همانند تو در ميان مردم نيست.

و هنگامى كه رفت و آمد آنها نزد امام حسين (ع) زياد شد، عمرو بن عثمان بن عفّان نزد مروان بن حكم كه در آن زمان حاكم مدينه بود، آمد و گفت: رفت و آمد مردم به نزد حسين بسيار شده و بخدا سوگند كه روزهاى سختى را از او و ياران او در پيش خواهى داشت.

مروان در اين باره براى معاويه نامه‏اى فرستاد و معاويه در پاسخ او نوشت: مادامى كه حسين را با ما كارى نيست و دشمنى خود را با ما آشكار نكرده است، او را آزاد بگذارد ولى دورادور مراقب او باش.(3)

شهادت حجر بن عدى كندى(4)

در اين ميان دست نشانده‏هاى معاويه به دستور او سختگيرى بيشترى نسبت به شيعيان خصوصاً شيعيان كوفه انجام مى‏دادند و بعضى از چهره‏هاى سرشناس شيعه را به بهانه‏هاى پوچ و بى‏اساس از ميان برداشتند، يكى از آنان حجر بن عدى كندى است كه زياد بن ابيه او و تعدادى از ياران وفادارش را با تشكيل پرونده‏هاى ساختگى به دمشق فرستاد و به دستور معاويه آنها را در «مرج عذراء»(5) دمشق به شهادت رسانيدند(6) ، و مورّخان شيعه و سنّى اين ماجرا را در آثار خود ذكر كرده‏اند.

انتقاد از معاويه‏

شهادت حجر تأثير بسيارى در روحيّه مردم گذاشت و موج نفرتى از خاندان اموى سراسر جامعه اسلامى را فرا گرفت بطورى كه عايشه هنگامى كه با معاويه ملاقات نمود در مراسم حج به او گفت: چرا حجر و ياران او را كشتى و شكيبائى از خود نشان ندادى؟ آگاه باش كه از رسول خدا (ص) شنيدم كه مى‏فرمود: در «مرج عذراء» جماعتى كشته مى‏شوند كه فرشتگان آسمان از كشته شدن آنها در خشم خواهند شد.

معاويه براى اينكه عمل زشت و ننگين خود را توجيه كند گفت: در آن زمان مرد عاقلى و كاردانى نزد من نبود كه مرا از اين كار باز دارد.(7)

بهر حال اين جنايت معاويه و بازتاب وسيع آن را در افكار مردم كه انزجار جامعه اسلامى را از حكومت معاويه به همراه داشت مى‏توان يكى از زمينه‏هاى حركت و قيام امام حسين (ع) بشمار آورد.

ابن اثير در حوادث سنه 51 مى‏نويسد كه: در اين سال، حجر بن عدى و اصحابش كشته شدند.(8)

معاويه در ملاقاتى كه با حسين بن على (ع) داشت به او گفت: اى اباعبداللَّه! مى‏دانى كه ما شيعيان پدرت را كشته و آنان را حنوط و كفن كرده و بر آنها نماز خوانده و دفن كرديم؟

امام حسين (ع) در پاسخ فرمود: امّا بخداى كعبه اگر ما شيعيان تو را بكشيم نه آنان را حنوط كرده و نه كفن نموده و نه نماز بر آنها گزارده و نه آنان را دفن مى‏نمائيم.(9)

شهادت عمرو بن الحمق الخزاعي‏

پس از شهادت حجر بن عدى، معاويه در صدد دستگيرى عمرو بن الحمق(10) - كه از صحابه رسول خدا (ص) و از ياران خاصّ على (ع) و از دوستان حجر بن عدى بود - برآمد، و سرانجام او را به دستور معاويه در اطراف موصل به قتل رسانيدند و سر او را از بدن جدا كرده به نيزه زدند و براى زهر چشم گرفتن از مردم در معابر عمومى به گردش در آوردند و بعد به شام بردند و آن را در دامن همسرش كه زندانىِ معاويه بود، انداختند، و همسر شجاع و وفادارش براى معاويه اين پيام را فرستاد كه: جنايتى بس بزرگ را مرتكب شدى و انسانى نيكوكار و پاك را به قتل رسانيدى.(11)

شهادت اين صحابى بزرگ نيز توانست افكار عمومى را - كه با شهادت حجر بن عدى كاملاً تحريك شده بود - نسبت به حكومت اموى بيشتر بدبين كند.

نيرنگ معاويه‏

يكى ديگر از كارهاى بسيار ناشايستى كه معاويه انجام داد اين بود كه زياد بن ابيه را - كه پدرش معلوم نبود چه كسى است - برادر خود خواند و او را بعنوان فرزند پدرش به مردم معرّفى كرد! و اين عمل معاويه مخالفت آشكار با احكام اسلامى بود، بطورى كه ابن اثير اين حركت معاويه را اولين حركت در محو احكام اسلامى آنهم به صورت علنى مى‏شمارد زيرا رسول خدا(ص) حكم كرد كه ولد مُلحق به فراش است.(12)

تغيير شكل حكومتى‏

در سال 56 هجرى به دستور معاويه مردم با يزيد بعنوان ولى عهد او بيعت كردند.(13) و اين فكر كه بايد خلافت يا به تعبير ديگر حكومت و سلطنت موروثى شود در زمان معاويه شكل گرفت و خلفاى گذشته هيچيك به چنين كارى تن نداده بودند.

هنگامى كه عبدالرحمن بن ابى‏بكر(14) خبر بيعت مردم با يزيد را شنيد به مروان بن حكم (امير معاويه در مدينه) گفت: «تو و معاويه در اين تصميم خيرخواه امّت پيامبر اسلام (ص) نبوديد بلكه هدفتان اين بود كه سلطنت را موروثى كنيد همانند پادشاهان روم»(15) و اين پيشنهاد (موروثى شدن خلافت) ابتدا توسط مغيرة بن شعبه(17) كه از طرف معاويه فرمانرواى كوفه بود مطرح شد، آنهم براى تثبيت موقعيت و امارت خود، زيرا معاويه قصد بركنارى او را داشت.

در اين رابطه ابن اثير مى‏نويسد: مغيره در كوفه از طرف معاويه فرمانروائى مى‏كرد و معاويه تصميم گرفته بود كه او را بركنار كرده و سعيد بن عاص را به كوفه بفرستد، چون اين خبر به مغيره رسيد با خود گفت كه: مصلحت در اين است كه براى حفظ آبروى خود نزد معاويه بروم و از ادامه مسئوليت خود و فرمانروائى كوفه اظهار بى‏ميلى نموده و از او درخواست كنم كه با استعفاى من موافقت كند تا در نزد مردم چنين وانمود شود كه من خود داوطلبانه از فرمانروائى كوفه كناره گرفتم.

با همين خيال بسوى شام حركت كرد و در شام ابتدا با نزديكان و ياران خود ملاقات كرد و به آنها گفت: اگر در اين اوضاع و احوال نتوانم فرمانروائى كوفه را براى خود نگه دارم ديگر هرگز به آن مقام دست نخواهم يافت. و بعد نزد يزيد بن معاويه رفت و بدو گفت: بيشتر ياران پيامبر از دنيا رفته‏اند و فرزندان آنها بجاى مانده‏اند و تو از همه آنها در فضل و رأى و دين و سياست داناترى و من نمى‏دانم چرا پدرت معاويه براى تو از مردم بيعت نمى‏گيرد؟!

يزيد گفت: آيا به نظر تو اين كار شدنى است؟

مغيره گفت: آرى.

يزيد كه سخت تحت تأثير حرفهاى مغيره قرار گرفته بود به نزد پدرش معاويه رفت و كلام مغيره را بازگو نمود. معاويه دستور داد تا مغيره را حاضر سازند، و مغيره پيشنهاد خود را براى معاويه شرح داد و اضافه كرد كه: شما شاهد بوديد كه بعد از قتل عثمان، امّت اسلامى دچار چه اختلافهاى شديدى گرديد و چه خونهاى زيادى ريخته شد، يزيد جانشين خوبى براى تو خواهد بود تا بعد از تو پناهگاهى براى مردم باشد و از خونريزى و فتنه جلوگيرى شود.

معاويه گفت: چه كسانى در اين كار مرا يارى خواهند كرد؟

مغيره گفت: من تعهّد مى‏كنم كه از مردم كوفه براى يزيد بيعت بگيرم و زياد بن ابيه نيز از مردم بصره براى وليعهدى يزيد بيعت خواهد گرفت و از اين دو شهر گذشته مردم هيچ شهرى با بيعت يزيد مخالفت نخواهند كرد.

معاويه مغيره را در پست فرمانروائى كوفه تثبيت كرد و از تصميم بركنارى او به جهت بيعت گرفتن براى يزيد منصرف گرديد.

مغيره نزد ياران خود بازگشت و در جواب يارانش كه از ماجراى بركناريش پرسش مى‏كردند گفت: من پاى معاويه را در ركابى قرار دادم كه حكومت اموى سالهاى سال به تكتازى خود ادامه دهد و دريدم چيزى را كه هرگز دوخته نخواهد شد!(18).

سپس مغيره به كوفه آمد و با ياران خود و هواداران بنى‏اميّه مسأله بيعت با يزيد را مطرح كرد و آنها پيشنهاد او را اجابت كردند، او فرزندش موسى بن مغيره بهمراه يك هيئت ده نفره را (و به قولى بيش از ده نفر) بسوى شام فرستاد و سى هزار درهم در اختيار آنان گذاشت. آنان نزد معاويه رفتند و از بيعت با يزيد سخن گفتند و معاويه را تشويق كردند كه هر چه زودتر اين كار را انجام دهد و معاويه در پاسخ گفت: اين مطلب را فعلاً اظهار نكنيد ولى بر همين رأى و انديشه باشيد؛ سپس از فرزند مغيره سؤال كرد كه: پدرت دين اين افراد را به چه قيمتى خريده است؟! گفت: به سى هزار درهم! معاويه در جواب گفت: به راستى كه دين بر اين اشخاص بسى بى‏ارزش بوده است كه آن را به اين قيمت ناچيز فروخته‏اند.(19)

نامه معاويه به امام (ع)

معاويه نامه‏اى به امام (ع) نوشت كه در قسمتى از آن آمده است:

«... درباره فعاليتهاى شما خبرهايى به من رسيده كه اگر راست باشد بايد بگويم كه هرگز چنين انتظارى از شما نداشتم و اگر نادرست باشد بجاست، چرا كه شما را از اينگونه امور دور مى‏بينم! به عهدى كه با خدا بسته‏اى وفا كن و مرا بر آن مدار كه مقابله به مثل كنم! اگر مرا و حكومت مرا تأييد نكنى من هم در تكذيب تو خواهم كوشيد و اگر از سر نيرنگ با من رفتار كنى، همان رفتار را با شما خواهم داشت! از خدا بترس تا امّت اسلامى را گرفتار اختلاف و اسير فتنه نسازى!»(20).

جواب امام (ع) به معاويه‏

در قسمتى از جواب امام (ع) به معاويه آمده است:

«... نامه تو به دستم رسيد، يادآور شده بودى كه درباره من به تو خبرهائى رسيده كه براى تو ناخوشايند بوده است در حالى كه من از اينگونه اعمالى كه به من نسبت داده‏اند دورم و فقط خداست كه آدمى را بسوى خوبيها هدايت مى‏كند، گزارش اينگونه خبرها كار سخن چينانى است كه تصميم دارند در ميان امّت اسلامى اختلاف ايجاد كنند.

من آهنگ جنگ و مخالفت با تو را نكردم و اين در حالى است كه از خداى خود بيمناكم، تو بودى كه پيمان را زير پا گذاردى و حجر بن عدى و ياران نمازگزار و بندگان صالح خدا را كه سوگند ياد كرده بودى از خشم تو در امان خواهند بود، كشتى، همان كسانى كه با بيدادگران و بدعتگزاران مبارزه مى‏كردند و امّت اسلامى را با امر به معروف و نهى از منكر به راه خير و رستگارى فرا مى‏خواندند و در اين مسير، تمام ناملايمات و ملامت افراد نادان را به جان مى‏خريدند.

مگر تو نبودى كه عمرو بن حمق، اين صحابى پيامبر و عبد صالح خدا را كه در اثر عبادت بدنش رنجور و رنگ رخسارش زرد شده بود، كشتى، و امانى را كه داده بودى ناجوانمردانه ناديده گرفتى؟! اگر پرنده‏هاى آسمان از امان نامه تو اطّلاع داشتند ترك آشيانه كرده از قلّه‏هاى رفيع كوهها فرود مى‏آمدند! ولى تو اين خصلت ستوده عرب را كه پايبندى به پيمان بود، از راه فريب و با برنامه‏هاى دقيقى كه از پيش آماده كرده بودى، ناديده گرفتى چرا كه جامه جوانمردى بر ناكسان زيبنده نيست.

آيا تو نبودى كه براى رسيدن به اهداف غير انسانى خود زياد بن سميّه را - كه معلوم نبود فرزند كيست(21).

گردهمائى در مكه‏

سليم بن قيس نقل مى‏كند كه: يك سال قبل از مرگ معاويه، حسين بن على (ع) بهمراه عبداللَّه بن عباس و عبداللَّه بن جعفر براى شركت در مراسم حج به مكه آمدند، امام حسين (ع) در اين سفر افراد بنى‏هاشم چه مرد و چه زن و تمام ياران خود را به مجلسى دعوت كرد و از آنان خواست تا اصحاب رسول خدا كه به نيكنامى شهره‏اند را در آنجا حاضر كنند. در اين فراخوانى امّت اسلامى، بيش از هفتصد مرد در زير يك چادر در «منى» اجتماع كردند كه اكثر آنها از تابعين(22) بودند و نزديك دويست نفر آنها از صحابه(23) پيامبر اكرم (ص). پس امام حسين (ع) ايستاد و خطبه رسائى خواند و پس از حمد و ثناى الهى فرمود:

«اين مرد سركش - يعنى معاويه - در حقّ ما و شيعيان ما كارهايى انجام داده است كه شما از آنها اطّلاع داريد و من اينجا مى‏خواهم از شما پرسشى كنم كه اگر درست باشد تصديق كنيد و اگر نادرست، تكذيب كنيد. گفتارم را بشنويد و بنويسيد و پس از مراجعت از سفر حج، آن را در اختيار افراد مورد اعتماد خود قرار دهيد و آنها را به يارى كردن ما و دفاع از حريم حق دعوت كنيد زيرا بيم آن دارم كه احكام اسلامى بدست فراموشى سپرده شود، و خداوند عنايتش را با نور هدايت كامل مى‏كند هر چند براى كافران ناخوشايند باشد».

سپس آياتى را كه درباره اهل بيت پيامبر نازل شده بود و همچنين گفتار رسول خدا را درباره پدر و برادرش و خود و اهل بيتش براى حاضران بازگو كرد، و مواردى كه امام حسين(ع) در اين خطبه عنوان كرد مورد تصديق حاضران قرار گرفت، و بعد ادامه داد:

«شما را بخدا سوگند مى‏دهم كه آنچه را از من شنيديد و تصديق كرديد به افراد با ايمان و مورد اطمينان بازگو كنيد»(24).

وفود(25) نزد معاويه‏

در اجراى طرح پيشنهادى مغيرة بن شعبه و اقدامات پيگيرى كه او و كارگزاران معاويه در اين رابطه انجام دادند هيئتهايى از افراد سرشناس شهرهاى مختلف به شام آمدند و ظاهراً معاويه در شكل اين هيئتها و عزيمت آنها به شام نقش اوّل را بازى كرده است تا براى ولايت عهدى يزيد از آنان بيعت بگيرد.

او به ضحاك بن قيس فهرى(26) گفت: هنگامى كه اين افراد سرشناس و چهره‏هاى مشهور در اينجا حضور يافتند، ابتدا من شروع به سخن گفتن مى‏كنم و زمانى كه دم از سخن گفتن مى‏كنم و زمانى كه دم از سخن گفتن فرو بستم، تو برخيز و مردم را به بيعت كردن با يزيد دعوت كن و از من بخواه كه در اين امر كوتاهى نكنم!

معاويه در سخنان خود از عظمت اسلام و حرمت خلافت سخن گفت و اضافه كرد كه: بايد از كارگزاران من اطاعت كنيد چرا كه اين فرمان خداست! و در ادامه سخنان خود از علم و فضل و سياست يزيد سخن به ميان آورد و مسأله بيعت با او را طرح كرد. در اين اثناء، ضحاك بن قيس برخاست و بعد از حمد و ثناى الهى به معاويه خطاب كرد و گفت: اى امير! بايد بعد تو از براى مردم رهبرى باشد و ما آزموده‏ايم تصميمى كه در يك اجتماع گرفته مى‏شود پى‏آمدى بسيار خوب را به همراه خواهد داشت و از اختلاف و خونريزى جلوگيرى مى‏كند، يزيد كه فرزند توست از نظر اخلاق و رفتار و علم و دورانديشى و بردبارى بر همه ما كه برگزيدگان امّتيم، برترى دارد! و اكنون بر توست كه او را بعنوان جانشين خود معرّفى كنى تا ما و امّت اسلامى بعد از تو در سايه او زندگى راحت و شرافتمندانه‏اى داشته باشيم!

بعد از او عمرو بن سعيد الاشدق برخاست و همانند ضحاك سخن گفت، و بعد شخصى به نام يزيد بن مقنّع عذرى برخاست و با اشاره به معاويه گفت: اين اميرالمؤمنين است، و با اشاره به يزيد گفت: پس از او، اين است. و در ادامه سخنان خود در حالى كه اشاره به شمشيرش مى‏كرد گفت: اگر كسى به اين امر تن در ندهد ميان ما و او اين است.

معاويه در جواب گفت: بنشين كه تو سروَر خطبائى!

و بعد بعضى از حاضران جلسه در همين رابطه سخنان ستايش‏آميزى بر زبان راندند و بر بيعت با يزيد پافشارى كردند.

احنف بن قيس(27)

معاويه كه اوضاع را كاملاً بر وفق مراد مى‏ديد رو به احنف بن قيس كرده گفت: چه مى‏گويى؟

احنف گفت: اگر شما را تصديق كنيم بخاطر ترس از شماست، و اگر شما را تكذيب كنيم بجهت ترس از خداست! و تو خود بهتر از هر كس ديگر يزيد را مى‏شناسى، اگر مى‏دانى كه او اهليّت و قابليّت ولايت عهدى تو را دارد ديگر مشورت لازم نيست، و اگر او را براى خلافت، صالح نمى‏دانى براى دنياى خودت چنين توشه‏اى مگذار كه روزى رهسپار ديار آخرت خواهى شد، و تكليف ما اين است كه بگوئيم: مى‏شنويم و اطاعت مى‏كنيم!

در اين هنگام مردى از اهل شام برخاست و گفت: ما نمى‏دانيم اين مرد عراقى چه مى‏گويد؟! آنچه ما احساس مى‏كنيم شنيدن و اطاعت و بعد يورش بردن و ضربه زدن بر مراكز حسّاس مخالفان است.(28)

نامه معاويه به حاكم مدينه‏

معاويه نامه‏اى به مروان بن حكم كارگزار خود در مدينه نوشت تا از مردم براى يزيد بيعت بگيرد، و او را در جريان بيعت اهل شام و عراق قرار داد. مروان نيز در مسجد خطبه خواند و مردم را بر اطاعت از معاويه و پرهيز از اختلاف و خونريزى فراخواند، و آنها را براى بيعت با يزيد دعوت كرد و در ادامه سخنان خود گفت كه: اين طريقه ابوبكر است.

در اين هنگام عبدالرحمن پسر ابوبكر كه در جمع حضور داشت از جاى برخاست و گفت: دروغ مى‏گويى زيرا او با مردى از بنى‏عدى بيعت كرد و اهل و عشيره خود را ترك گفت.

سپس حسين بن على (ع) و عبداللَّه بن زبير و عبداللَّه بن عمر سخن گفتند و با بيعت با يزيد مخالفت كردند.

مروان نيز آنچه را كه رخ داده بود به تفصيل براى معاويه نوشت.(29)

سفر معاويه به مدينه‏

چون معاويه از بيعت مردم عراق و شام با يزيد اطمينان خاطر پيدا كرد و از وضعيّت مردم مدينه و خوددارى آنها از بيعت با يزيد شديداً نگران بود، به همراه هزار نفر آهنگ حجاز كرد و در مدينه خطبه خواند و به مدح يزيد پرداخت و گفت: كسى سزاوارتر از يزيد به خلافت و همانند او در عقل و درايت نيست، و به تهديد مخالفان پرداخت و در پايان صحبتهاى تهديدآميزش اشعار رجزگونه‏اى را خواند.(30)

ملاقات با عايشه‏

معاويه بعد از اين جريان، به فكر ملاقات با عايشه افتاد و به ديدار او رفت، و عايشه كه از سخنان تهديد آميزش خبر داشت به نصيحت معاويه پرداخت و گفت: شنيده‏ام مخالفان را تهديد به قتل كرده‏اى و اين به صلاح تو و حكومت تو نيست.

معاويه گفت: من براى يزيد بيعت گرفتم و غير از اين چند نفر همه با او بيعت كرده‏اند، حال تو مى‏گويى بيعتى كه كارش تمام شده است ناديده بگيرم؟!

عايشه گفت: با آنها مدارا كن كه به هدف خود خواهى رسيد.

معاويه در پاسخ گفت: چنين خواهم كرد.

سپس عايشه به او گفت: چه مى‏كردى اگر من كسى را مأمور به قتل تو مى‏كردم، چرا كه تو برادرم - محمّد - را كشته‏اى؟

معاويه از درِ فريب درآمد و گفت: تو هرگز چنين كارى نمى‏كنى كه خانه تو خانه من است!(31).

سفر معاويه به مكه و تهديد به قتل مخالفان‏

هنگامى كه معاويه خاطرش از مدينه جمع شد، به طرف مكه حركت كرد و پس از انجام مراسم حج دستور داد تا منبرى در نزديكى كعبه قرار دهند، و بعد به دنبال حسين بن على (ع) و عبدالرحمن بن ابى بكر و ابن عمر و ابن زبير فرستاد، هنگامى كه آنها حاضر شدند معاويه گفت: مى‏دانيد كه در حقّ شما نيكى كردم! و يزيد برادر شما و پسر عمّ شماست و من مى‏خواهم كه او خليفه باشد و شما امر و نهى كنيد!

عبداللَّه بن زبير در پاسخ معاويه سخنانى گفت كه خوشايند او نبود و معاويه دستور داد تا دو نفر شمشير بدست در بالاى سر آنان بايستند و بعد رو به آنان كرده گفت كه: اگر كوچكترين حرفى بزنيد گردن شما را خواهند زد! و در حالى كه همراهان معاويه در اطراف منبر جاى گرفته بودند، معاويه بر فراز منبر رفت و گفت: حسين و عبدالرحمن بن ابى بكر و ابن عمر و ابن زبير با يزيد بيعت نكرده‏اند و اينها از بزرگان مسلمين هستند كه كارى بدون نظر آنها قطعى نخواهد شد و اگر من در اينجا و حضور شما اين افراد را به بيعت با يزيد فراخوانم مسلّماً حرف مرا مى‏شنوند و از من اطاعت مى‏كنند.

بعد رو به آنان كرده و گفت: با يزيد بيعت كنيد و بر اين امر گردن نهيد!

مردم شام گفتند: اى معاويه! اجازه بده تا سر اين افراد را از بدن جدا كنيم زيرا وقتى ما رضايت خواهيم داد كه اينها آشكارا با يزيد بيعت كنند.

معاويه كه گويى اين سخنان را نشنيده است مردم را به بيعت با يزيد دعوت نمود و مردم نيز بيعت كردند.

گروهى كه شاهد آن ماجرا بودند به امام حسين (ع) و يارانش گفتند كه: شما گفته بوديد كه هرگز با يزيد بيعت نخواهيم كرد، چه شد كه بيعت كرديد؟!

آنها در پاسخ گفتند: ما بيعت نكرديم. و در پاسخ اين سؤال كه: پس چرا سخنان معاويه را انكار نكرديد؟ گفتند: او با ما از در نيرنگ درآمد و تصميم قطعى داشت تا در همينجا خون ما را بريزد، مصلحت را در اينجا اينگونه تشخيص داديم.(32)

معاويه و پايان زندگى‏

نقل كرده‏اند كه: معاويه در ابتداى بيماريش به حمّام رفت و چون بدن خود را مشاهده كرد كه در اثر بيمارى ضعيف شده است، گريست و گفت:

ارى اللّيالي اسرعت في نقضي
اخذن بعضي و تركن بعضي(33)

و چون بيمارى او شدّت يافت و شبح هولناك مرگ را ديد كه او را بسوى خويش فرا مى‏خواند گفت:

فياليتني لم اعن في الملك ساعة
و لم اك في اللّذّات اعشى النّواظر
و كنت لذي طمرين عاش ببلغة
من الدّهر حتّى زار اهل المقابر(34)(35)

ابن خالد مى‏گويد كه: در يك روز جمعه با ميثم تمّار(36) در كشتى نشسته بوديم كه ناگهان باد تندى وزيدن گرفت، ميثم تمّار برخاست و به طوفان نظر كرد و گفت: كشتى را نگهداريد و لنگرها را بياندازيد كه اين باد تند پيامى دارد، و پيامش اين است كه معاويه در همين لحظه در قصر باشكوه خود در شام مرده است!

و چون هفت روز گذشت در روز جمعه پيكى از شام آمد كه معاويه در جمعه گذشته مُرد و مردم با يزيد بيعت كردند.(37)

چون معاويه مُرد، ضحّاك بن قيس فهرى در حالى كه پارچه‏هايى بر دوش داشت به مسجد آمد و به جانب منبر رفت و رو به مردم كرد و گفت: معاويه پادشاه عرب بود كه خدا بوسيله او شعله‏هاى فتنه را خاموش و سنّت رسول خدا (ص) را زنده نگاه داشت!، اين پارچه‏هاى كفن اوست و ما او را در اين پارچه‏ها خواهيم پيچيد تا به ديدار خدا نائل گردد! هر كسى مى‏خواهد بر او نماز بگزارد حاضر شود؛ و بعد بر جنازه معاويه نماز گزارد.(38)

نامه معاويه به يزيد

چون بيمارى معاويه شدّت يافت و يزيد را در كنار بستر خود نديد، نامه‏اى براى يزيد نوشت و او را از بيمارى خود آگاه ساخت. يزيد پس از اطّلاع از مضمون نامه معاويه گفت:

«پيك امروز برايم نامه‏اى آورد كه بسيار تكان دهنده بود و قلبم در اضطراب شديدى فرو رفت. به او گفتم كه: مگر در نامه چه آمده است كه اينگونه قرار خود را از دست داده‏اى؟! او پاسخ داد كه: خليفه دچار بيمارى شديدى شده است»(39) يزيد بيدرنگ بسوى دمشق حركت كرد و هنگامى به آنجا رسيد كه سه روز از خاك سپارى معاويه گذشته بود، ضحّاك بن قيس و جماعتى از او استقبال كردند؛ يزيد ابتدا به سراغ قبر معاويه رفت و بر آن نماز گزارد و بعد در مسجد شهر به منبر رفت.

پاورقى:‌


1- جعدة بن هبيره، خواهر زاده حضرت على (ع)، مادر او امّ هانى دختر ابى طالب است. گفته شده كه جعده در زمان پيامبر متولد شده ولى از صحابه پيامبر نيست و در كوفه سكونت نموده است. ابن عبدالبر و ابن منده و ابى نعيم و ابن اثير او را از صحابه شمرده‏اند، و ابن حجر در «تقريب» او را توثيق كرده است. كسى كه استوارى او را در جنگ صفين با دائى خود على (ع) را ملاحظه كند، قوت ايمان و دفاع او از اهل بيت برايش معلوم مى‏گردد. (تنقيح المقال 1/211).
2- ارشاد شيخ مفيد 2/32؛ انساب الاشراف 3/151.
3- انساب الاشراف 3/151.
4- حجر از فضلاء صحابه و در جنگ صفين از طرف اميرالمؤمنين (ع) فرمانده قبيله كنده بود، و در جنگ نهروان بر ميسره لشكر او بود، و در سال 51 معاويه او را در «مرج عذراء» به قتل رسانيد.
احمد مى‏گويد: به يحيى بن سليمان گفتم: آيا به تو خبر داده‏اند كه حجر بن عدى مستجاب الدعوه بوده است؟ گفت: آرى و او از افاضل اصحاب پيامبر بوده است. (الاستيعاب 1/329).
5- مرج عذراء» قريه‏اى است نزديك دمشق كه حجر بن عدى در آنجا شهيد و قبر او نيز در آنجاست. (معجم البلدان 4/91).
6- تاريخ يعقوبى 2/230؛ كامل ابن اثير 3/472.
7- تاريخ يعقوبى 2/231.
8- كامل ابن اثير 3/472.
9- تاريخ يعقوبى 2/231.
10- عمرو بن الحمق از قبيله خزاعه است. او بعد از عام حديبيه و يا در حجةالوداع نزد رسول خدا(ص) آمد و اسلام آورد و از اصحاب او گرديد و احاديثى را از او فرا گرفت، سپس از جمله شيعيان على(ع) گرديد و در كوفه سكونت كرد و در جنگهاى جمل و صفين و نهروان حضور داشت، و بعد از شهادت على (ع) به حجر بن عدى كه ياران على (ع) را رهبرى مى‏كرد كمك نمود، و پس از قتل حجر، كوفه را به طرف موصل ترك نمود و در آنجا ساكن غارى گرديد، عامل موصل كسى را به طلب او فرستاد و سر او را از تن جدا ساخته نزد زياد فرستاد كه او نيز دستور داد سر را از بلدى به بلد ديگر حمل كردند تا به نزد معاويه بردند، و اين اولين سرى بود كه در اسلام از شهرى به شهر ديگر حمل گرديد. (الاستيعاب 3/1793) و اردبيلى نقل كرده است كه سر او را به دستور معاويه بر نيزه نصب كردند. (جامع الرواة 1/620).
11- تاريخ يعقوبى 2/232.
12- كامل ابن اثير 3/444.
13- كامل ابن اثير 3/53؛ و يعقوبى در تاريخ خود 2/228 بيعت گرفتن براى يزيد را بدون ذكر تاريخ، بعد از وفات حسن بن على ذكر كرده است.
14- او فرزند ابى بكر و مادرش امّ رومان است، او و عايشه ابوينى هستند. وى در جنگ بدر و اُحُد با مشركين بوده سپس اسلام آورد، و در جنگ جمل همراه خواهرش عايشه بوده است. چون معاويه مردم را به بيعت با يزيد دعوت نمود او گفت: «اهر قليّة اذا مات كسرى كان كسرى مكانه» بخدا سوگند چنين نخواهم كرد. معاويه يكصد هزار درهم برايش فرستاد، او نپذيرفت و گفت: دينم را به دنيا بفروشم؟، پس بسوى مكه بيرون رفت و بين راه درگذشت. (الاستيعاب 2/826).
15- ما الخيار اردتما لامّة محمّد ولكنّكم تريدون ان تجعلوها هرقليّة كلّما مات هرقل قام هرقل».(16)
16- كامل ابن اثير 3/506.
17- او مغيرة بن شعبة بن ابى عامر از قبيله ثقيف است، وى در سالى كه جنگ خندق رخ داد اسلام آورده است، او قدى بلند داشت و داراى هيبت بوده و يك چشم خود را در واقعه يرموك از دست داده بود، و از طرف عمر و بعد از او عثمان والى بر كوفه گرديد، و در جنگ صفين عزلت گزيد، و بعد از قصه حكمين به معاويه پيوست و معاويه امارت كوفه را به او داد. در سال 50 و يا 51 هجرى در كوفه درگذشت. (الاستيعاب 4/1446).
18- لقد وضعت رجل معاوية في غرز بعيد الغاية على امّة محمّد و فتقت عليهم فتقا لا يرتق ابدا».
19- كامل ابن اثير 3/503 و 504.
20- انساب الاشراف 3/153.
21- او را زياد بن سميه مى‏خوانند چون پدر او معلوم نبود كه چه كسى است، مادر او كنيز حارث بن كلده طبيب مشهور عرب است؛ او را گاهى زياد بن ابيه و گاهى زياد بن امّه مى‏نامند، و چون معاويه او را به پدر خود ملحق كرد او را زياد بن ابى سفيان گفتند.
در سال ولادت او اختلافى وجود دارد كه آيا قبل يا بعد از هجرت بوده است.
عُمر او را ولايت داد بر صدقات بصره و گفته شده كه كاتب ابوموسى اشعرى بوده است.
معاويه او را امارت كوفه و بصره داد و در سال 53 در كوفه هلاك شد. (الاستيعاب 2/523). *** - فرزند پدرت خواندى و او را با خود برادر دانستى؟! در حالى كه قبلاً نظر پيامبر گرامى اسلام درباره كسانى كه پدرانشان ناشناخته‏اند اعلام شده بود*** )1( الولد للفراش و للعاهر الحجر». *** و تو از روى كينه و عمد و بر خلاف دستور رسول خدا (ص) او را به پدر خود نسبت دادى تا با اين لطفى كه در حقّ او نمودى بعنوان فرمانرواى تو دست و پاى مسلمانان را بدون چون و چرا بريده و چشم آنها را كور كرده و از درختهاى خرما آويزانشان نمايد! گويا تو از اين امّت نيستى و آنها نيز از تو نيستند!
مگر تو نبودى كه دستور دادى حضرمى را - كه به نوشته زياد از پيروان راستين على (ع) بود - بكشند و به اين هم اكتفا نكردى و فرمان دادى تا هر كس كه پيرو على (ع) بود به اين جرم بكشند و اعضاى بدن آنها را از هم جدا كنند، مگر دين على (ع) جز دين پسر عمّش رسول خداست كه تو در جايش نشسته‏اى؟! و اگر به حرمت اين دين نبود، تو و پدرانت در صحراهاى سوزان سرگردان و هميشه در حال كوچ بوديد.
در نامه‏ات نوشته بودى كه: اگر مرا انكار كنى تو را انكار خواهم كرد و اگر با من مكر كنى با تو مكر خواهم كرد، من اميدوارم كه حيله تو آسيبى به من نرساند و زيان فريب تو بيشتر از همه نصيب تو گردد زيرا تو بر مركب جهل خويش سوار شده‏اى و بر شكستن پيمان خويش پافشارى مى‏كنى، بجان خودم سوگند كه تو به پيمانهايى كه بسته بودى وفا نكردى و با كشتن اين افراد خدا ترس و نيكوكار، تمامى آن پيمانها را بى‏اثر ساختى، اين مسلمانان شجاع و بى‏گناه كه به فرمان تو به شهادت رسيدند، نه با تو اعلام جنگ كرده بودند و نه خون كسى به گردن آنها بود، تو فقط به اين بهانه آنها را كشتى كه جانب حق را نگاه مى‏داشتند و از برشمردن فضيلتهايى كه در تو نيست، ترديدى به خود راه نمى‏دادند.
هان اى معاويه!خود را به قصاص بشارت ده و به روز حساب يقين داشته باش و آگاه باش كه در كتاب خداى تعالى اعمال كوچك و بزرگ بندگانش آمده است و خدا هرگز فراموش نخواهد كرد كه دوستانش را اسير كردى و با بهانه‏هاى دور از منطق و عقل به قتلشان فرمان دادى و يا آنها را از وطنشان آواره و به شهرهاى دور افتاده تبعيد كردى و براى فرزندت يزيد به ناحق از مردم بيعت گرفتى در حالى كه او جوان خامى است كه آشكارا شراب مى‏نوشد و بازى با سگ را دوست دارد! من تو را مى‏بينم در حالى كه با اين رفتارهاى ناشايست، دين و دنياى خود را به نابودى كشيدى و در حقّ زير دستانت، تجاوز و خيانت كردى و به ياوه‏هاى اين ديوانه نادان*** )2( بر اساس آنچه ذكر كرديم مراد از «سفيه جاهل» مغيرة بن شعبه مى‏باشد. على (ع) به عمار بن ياسر هنگامى كه با مغيرة بن شعبه بحث و گفتگو مى‏كرد فرمود: «دعه يا عمّار فانّه لم يأخذ من الدّين الاّ ما قاربه من الدّنيا و على عمد لبس على نفسه ليجعل الشّبهات عاذرا لسقطاته». (نهج البلاغة، كلمات قصار شماره 405). *** ترتيب اثر دادى و تقواى الهى را ناچيز شمردى، والسلام»*** )3( الامامة و السياسة 1/155. ***.
بلاذرى مى‏نويسد: امام حسين (ع) نامه بسيار تندى براى معاويه نوشت و در آن نامه كردار زشت او را درباره زياد بن ابيه و كشتن حجر بن عدى يادآور شد و به او نوشت كه: تو از آن روزى كه خلق شده‏اى به مكر با صالحان مسرورى، با من نيز از در نيرنگ درآ، و سخنان مغيره و دشمنان ما را دست آويز كارهاى خلاف خود قرار ده!. و در آخر آن نامه آمده است: «والسلام على من اتّبع الهدى»*** )4( انساب الاشراف 3/153.
22- تابعين» به كسانى اطلاق مى‏شود كه پيامبر را درك نكرده ولى اصحاب آن حضرت را ديده‏اند.
23- صحابى از نظر جمهور اهل حديث به كسى گفته مى‏شود كه پيامبر را ديده و اسلام آورده است، و بعضى گفته‏اند از پيامبر روايت هم كرده باشد. (سفينة البحار - صحب).
24- كتاب سليم بن قيس 206.
25- وفد و وفود، هيئتهاى نمايندگى را مى‏گويند.
26- ضحاك بن قيس قبل از وفات رسول خدا (ص) متولد شده است و از طرف معاويه بعد از زياد چهار سال امير كوفه بود. او با معاويه بود تا هنگام مردن معاويه و بر جسد او نماز گزارد و تا آمدن يزيد، او جانشين معاويه بود. پس از معاويه، با يزيد و فرزند او معاويه بود. چون حكومت به مروان رسيد، او با اكثر مردم شام با عبداللَّه بن زبير بيعت نمود و در «مرج راهط» با سپاه مروان جنگيد و كشته شد. (الاستيعاب 2/774).
27- اسم او ضحاك و از اعاظم بصره و از سادات تابعين است، زمان رسول خدا را درك كرده لكن در رديف اصحاب پيامبر نمى‏باشد. او سيّد قوم خود و موصوف به عقل و زيركى و علم و حلم بوده است. در جنگ صفين با اميرالمؤمنين (ع) بوده است، ولى در جنگ جمل از هر دو گروه عزلت جست و تا زمان امارت مصعب بن زبير در كوفه زنده بود و در سال 67 وفات يافت و مصعب جسد او را تشييع كرد و در «ثويه» كه موضعى است در كوفه نزديك قبر زياد بخاك سپرده شد. (الكنى و الالقاب 2/12).
28- كامل ابن اثير 3/508؛ مروج الذهب 3/27 با كمى اختلاف.
29- العقد الفريد 4/162.
30- كامل ابن اثير 3/508.
31- كامل ابن اثير 3/509؛ ولى ابن كثير در البداية و النهاية 8/60 از مروان نقل مى‏كند كه گفت: بعد از قتل حجر بن عدى من با معاويه بر عايشه وارد شديم و عايشه به معاويه گفت: نترسيدى اينگونه بر من وارد شدى؟ ممكن است من كسى را به قتل تو دستور داده باشم. معاويه گفت: من در خانه امان هستم.
32- العقد الفريد 4/162.
33- شبها را مى‏بينم كه در كاستن وجودم مى‏كوشد، پاره‏اى از من گرفته و پاره ديگرى را رها مى‏كند».
34- اى كاش كه در راه رسيدن به سلطنت و حكومت تلاشى نكرده بودم و اى كاش در رويارويى با لذّات دنيا همانند نابينايان بودم، و حالت كسى را داشتم كه بهره او از دنيا لباسى كهنه و خوراكى ناچيز است و با اين حال با اهل قبور ديدار مى‏كردم».
35- مروج الذهب 3/49؛ ابن كثير در البداية و النهاية 8/151 همين اشعار را باضافه ابياتى با كمى اختلاف آورده است.
36- ميثم تمّار از خواص اصحاب اميرالمؤمنين (ع) بلكه از حواريين آن حضرت است كه به او به مقدار استعداش علم آموخته و از جمله زهّاد و عبّاد است. او عبدى بود كه آن حضرت او را خريد و آزاد نمود. عبيداللَّه بن زياد او و مختار را پس از شهادت مسلم بن عقيل دستگير و زندانى نمود، كه ميثم در زندان به مختار گفت: تو خونخواهى حسين (ع) را مى‏نمائى و عبيداللَّه را كه مرا خواهد كشت به قتل مى‏رسانى. و همينگونه نيز شد، ابن زياد او را مقابل خانه عمرو بن حريث به دار آويخت و شهادت او قبل از آمدن حسين (ع) به عراق به ده روز بوده است. (نفس المهموم 126 با اختصار).
37- جلاء العيون شبّر 2/104.
38- العقد الفريد 4/164.