زينب زاده ى زياد را
تحقير مى كند!!
فرزند زياد كه اكنون بر حسين تسلط يافت و
آن حضرت و ياران او را به قتل رساند و خاندان پاكش را در حال اسارت
وارد كوفه ساخت مى خواهد آنچه كه آن را به غلط پيروزى مى نامد به رخ
تمام اشراف و بزرگان كوفه بكشد تا از اين راه رعب و وحشت بيشترى در دل
هاى آنان ايجاد كند از اين نظر مجلسى عظيم به وجود آورد كه در آن
بسيارى از طبقات مردم شركت داشتند، در آن مجلس افسران بزرگ عبيدالله صف
كشيده اند و قدرت سهمگين وى به طور محسوس بر سر همه سايه افكنده است ،
در اين هنگام دستور داد آن اسيران فضيلت را در آن حاضر سازند.
پسر زياد تصور مى كند كه ديگر در خاندان پيغمبر نيروئى باقى نمانده و
اين زنان و كودكان كه ديروز تمام كسان و مردان خود را از دست داده اند
اكنون سخت بال و پر شكسته اند و هنگام مواجه شدن با وى حداكثر فروتنى و
خضوع را نسبت به او انجام خواهند داد!! اين فكرى بود كه عبيدالله در سر
مى پروراند غافل از آنكه اينان خاندان پيغمبر و از دودمان هاشمند، آنها
اگر مى خواستند ذلت را بپذيرند شهادت را انتخاب نمى كردند و اسارت را
بر نمى گزيدند.
در كشورى كه بى اصالت ترين افراد مانند زاده ى زياد فقط به خاطر خدمت
به حكومت يزيد اينگونه برگرده ى امت سوار گرديده اگر حسين در برابر اين
حكومت تسليم مى گرديد و دست بيعت به فرزند معاويه مى داد عاليترين
پستها و منصب هاى حكومتى در اختيار وى بود، اما از نظر حسين و منطق
انسانى وى آن زندگى و مقام چيزى جز ذلت و نكبت نيست .
حسين چون مى خواست عزيز باشد شهادت را پذيرفت و اسارت را براى خاندان
خود بر گزيد، فرزند اميرالمؤ منين اسارت و ذلت زينب را هنگامى مى دانست
كه خود در برابر يزيد تسليم گردد، ولى اسارتى كه به جرم آزاد مردى و
دفاع از حقيقت و آزادى اش موجب افتخار و سرافرازى است .
اما متاءسفانه اين منطق بزرگ براى سفله هاى امت و رسواترين افراد
اجتماع مانند زاده ى زياد قابل درك نيست ، او به غلط تصور مى كند كه
حسين مغلوب گرديده و او پيروز است ، آن بى چاره تيره بخت گمان مى برد
كه فاجعه هولناك كربلا ديگر رمقى براى خاندان على باقى نگذارد. فرزند
زياد انتظار دارد همانگونه كه قدرت نا چيز وى چشم نامردان اجتماع را پر
مى كند و دلهاى آنها را مى لرزاند به همين نسبت در زينب و زنان و
كودكان ديگر حسين هم اثر بگذارد، اما به زودى به اشتباه بزرگ خود پى
برد و آن غرور و نخوت وى آن چنان در هم شكست كه براى او سخت دردناك
بود، دستور داد خاندان حسين را در مجلس حاضر سازند، ولى ديد هنگامى كه
دختر على وارد مجلس گرديد كوچكترين اعتناء به او و قدرت او نكرد، قدمها
را بسيار شمرده بر مى دارد مانند يك فرمانده پيروز و فاتحى كه اكنون از
پيكارى بزرگ بر گشته ، زينب اينگونه به مجلس وارد شد و در گوشه اى دور
از جمعيت جاى گرفت !! طرز ورود زينب آن چنان براى عبيدالله ناراحت
كننده و كوبنده بود كه از حاضرين پرسيد من
هذاالمتكبرة - اين زنى كه با اين نخوت و غرور وارد بر ما گرديد كيست ؟
به او گفتند: هذه زينب بنت على - ابن زن دختر على زينب است آن
ناپاك هنگامى كه نام على عليه السلام را شيند خشم او كه از عمل زينب به
هيجان آمده بود شديدتر شد و براى انتقام از آن بانو به حربه ى
فرومايگان و بى اصالتها دست زد و به زينب و خاندان وحى اهانت كرد و گفت
: الحمدلله الذى فضحكم و قتلكم و اكذب احد و
ثتكم .
حمد خداى را كه شما را رسوا كرد و شما را كشت و دروغ شما را آشكار ساخت
:
دختر اميرالمؤ منين كه براى او سخن گفتن با عبيدالله بسيار دشوار و
ناگوار است ، زينبى كه در شام شديدترين انتقاد را از يزيد و دستگاه
حكومت او مى نمايد و به بدترين وجه او را تحقير مى كند با اين حال به
او مى گويد: اى فرزند معاويه اين از جفاى روزگار است كه مرا در شرائطى
قرار داد تا با تو سخن بگويم اما من تو را بسيار كوچك مى شمرم و سخت
توبيخ مى كنم ؟
براى چنين بانوى قهرمانى سخن گفتن با فرزند زياد كه از پست ترين و بى
اصالت ترين نوكران زاده ى معاويه است بسيار دشوار و ناراحت كننده است ،
از اين نظر در برابر ياوه وى پاسخى بسيار كوتاه اما قاطع مى دهد:
الحمدلله الذى اكرمنا بنبيه محمد صلى الله عليه
و آله و طهرنا من الرجس تطهيرا انما يفتضح الفاسق و يكذب الفاجر و هو
غيرنا
حمد خداى را كه ما را به پيغمبرش شرافت بخشيد و از آلودگيها و پليديها
پاك گرداند. پسر زياد رسوا نمى شود مگر فاسق و دروغ نمى گويد مگر فاجر
و آن هم ما خاندان پيغمبر نيستيم .
عبيدالله هنگامى كه اين پاسخ را از زينب شنيد شهادت حسين عليه السلام
را رسما به رخ او كشيد و با پوزخند و استهزائى گفت : كيف راءيت صنع
الله باخيك ؟
يعنى كار خدا را با برادرت چگونه ديدى ؟ زينب ديد اينجا بايد داد سخن
داد و حقايق بى پرده آشكار ساخت زيرا فرزند زياد با گفتار، گويا حوادث
كربلا را تحريف كند، شهادت حسين و پيروزى ظاهرى و سطحى خود را به حساب
خداوند و اراده و خواست او بگذارد و از اين راه بر جنايات خود پرده
پوشى كرده و امر را بر بزرگان و مردم كوفه مشتبه سازد و آن را
صنع الله بخواند، در چنين شرائط حساس
ديگر زينب نبايد ساكت بنشيند بايد حقيقت را آشكار سازد و اجازه ى
اينگونه تحريف و مغالطه به استاندار كوفه ندهد، به اين علت پرورش يافته
دامان على لب به سخن گشود و در پاسخ او گفت .
ماراءيت الاجميلا.هؤ لاء قوم كتب الله عليهم
القتل فبرزوا الى مضاجعهم و سيجمع الله بينك و بينهم فتتحاجون و
تتخاصمون عنده و ان لك يابن زياد موقفا فاستعدله جوايا و انى لك به
ثكلتك امك يابن مرجانه
(199)
يعنى من از خداوند درباره برادرم نديدم مگر نيكوئى و جمال ، برادرم و
ياران او كسانى بودند كه خداوند براى آنها شهادت را مصلحت دانست و آنها
با اختيار خود به سوى قتلگاه خويش آمدند اما بزودى پروردگار بين تو و
آنان در دادگاه عدل خود جمع خواهد نمود و در آنجا تو را به محاكمه مى
كشند.
اى پسر زياد براى تو موقفى است كه بايد براى دادن جواب در آن آماده
باشى ، ولى چگونه مى توانى از اين گناه عظيم جواب بدهى ؟ اى زاده ى
مرجانه مادر بر تو بگريد.
اين نهيب كوبنده ى زينب آن چنان در مجلس طنين انداخت كه دلها را پر از
هول و هراس كرد و عبيدالله را در برابر بزرگان و اشراف كوفه سخت كوچك و
تحقير نمود دختر اميرالمؤ منين عليهماالسلام در آن مجلس شوم اجازه نداد
تا زاده ى زياد آن قيام خدائى را كه پاكترين مردان اسلام رهبرى آن را
داشتند به آن حضرت تحريف كند و آن را خواست خدا و صنع پروردگار بنامد،
و با اين ترتيب پرده بر روى جنايتها و وحشيگريهاى خويش بكشد.
بانوى بزرگ كربلا تا اينجا وظيفه مهم و حياتى خويش را در پاسدارى از
نهضت به خوبى انجام دد و با ايراد خطابه اى آتشين در برابر مردم و
سخنان قاطعى كه در مجلس فرزند زياد ايراد فرمود به خوبى توانست مسير
فاجعه ى خونين طف را از دستبرد حكومت حفظ كرده و افكار مردم را براى
گرفتن انتقامى دردناك از به وجود آورندگان آن حادثه آماده سازد.
استاندار كوفه پس از آنكه مجلس خود را به پايان رساند دستور داد تا آل
الله را به زندان بردند و در ميان قيد و بند كشيدند آنگاه نامه اى به
يزيد نوشت و ضمن شرح داستان شهادت و اسارت از او خواست تا در باره ى
سرنوشت اسراء فرمانى صادر كند.
نابينائى شيردل و شجاع
فرزند زياد بن ابيه پس از آنكه خاندان وحى را در سياه چال زندان
جاى داد دستور داد تا مردم همگان در مسجد جمع گردند و براى شنيدن خطبه
ى وى آماده شوند، آنگاه خود بر بالاى منبر رفت و گفت :
الحمدلله الذى اظهر الحق و نصر اميرالمؤ منين و
اشياعه و قتل الكذاب ابن الكذاب .
حمد خداى را كه حق را آشكار ساخت و اميرالمؤ منين يزيد و ياران او را
يارى نمود و دروغگو و فرزند دروغگو را به قتل رساند.
عبدالله بن عفيف كه از مردان برزرگ اسلام و از شيعيان پاك اميرالمؤ
منين على عليه السلام برود در آنجا حضور داشت ، او چشم چپ و راست خود
را در جنگ جمل و صفين در راه حمايت شير مرد فضيلت از دست داده بود و
اكنون نابينا است ، هنگامى كه ناسزا و سخنان زشت فرزند مرجانه را شنيد
سخت بر آشفت و از ميان جمعيت برخاست و فرياد زد:
يابن مرجانه
ان الكذاب ابن الكذاب انت و ابوك و من استعتلك
وابوه ياعدوالله اتقتلون ابناء النبيين و تتكلمون به هذاالكلام على
منابر المؤ منين ؟!
اى پسر مرجانه ! دروغگو توئى و پدرت و آن ناپاكى كه تو را بر اين مردم
امارت داده و پدر او معاوية بن ابى سفيان . آيا فرزندان پيغمبر را مى
كشيد و اكنون بر بالاى منبر و جايگاه مؤ منين اينگونه سخن مى گوئى ؟!
عبيدالله كه اين سخنان سخت بر وى ناگوار آمده بود گفت كيست كه با من
اينگونه تكلم مى كند! فرزند عفيف بر او بانگ زد و گفت :
انا المتكلم ياعدوالله اءتقتل الذرية الطاهرة
التى اذهب الله عنهم الرجس و تزعم انك على دين الاسلام ؟ و اغوثاه
اين اولادالمهاجرين و الانصار لاينتقمون من طاغيتك اللعين ابن اللعين
على لسان محمد رسول رب العالمين
(200)
يعنى اى دشمن خدا گوينده ى آن كلام منم .آيا تو فرزندان پاكانى كه
خداوند پليدى و رجس را از آنها برداشت . مى كشى او با اين حال گمان مى
برى هنوز مسلمانى ؟! كجا هستند فرزندان مهاجر و انصار بفرمايد برسند و
از ستمگرى مانند تو كه خودت و پدرت را پيغمبر لعن كرده انتقام بكشند.
فرزند زياد كه با شنيدن اين عتابهاى كوبنده كه مانند صاعقه اى بر وى
فرود مى آمد به شدت غضبناك شده بود دستور داد عبدالله را دستگير سازند،
اما قبيله اى ازد مداخله كردند و عبدالله
را سالم به منزل رساندند، ولى عبيدالله جميع از رجاله هاى خود را
فرستاد تا فرزند عفيف را در داخل منزلش بازداشت كنند. آنها پس از درهم
شكستن مقاومت طايفه ى ازد درب خان را
شكستند و بعد از مقدارى نبرد آن مرد روشندل و بصير را دستگير كردند و
نزد ابن زياد آوردند.
آن بى پدر پس از مكالماتى كه با عبدالله انجام داد از او پرسيد درباره
ى عثمان چه مى گوئى ؟
عبدالله گفت : او از جهان رخت بر بسته تو را با او چكار است
ولكن سلنى عن ابيك و عنك و عن يزيد و ابيه .
اكنون از من درباره خود و پدرت و يزيد و باباى او سئوال كن تا
من تاريخ و سابقه ى شما و خاندانتان را شرح دهم .
ابن زياد گفت : من از تو چيزى نمى پرسم تا هنگامى كه شربت مرگ بنوشى ،
عبدالله گفت من از خداوند شهادت مى خواستم و آرزو مى كردم كه به دست
بدترين خلق خدا كشته شوم ، ولى از هنگامى كه چشمهاى من در جمل و صفين
نابينا شد و از رسيدن به اين آرزو ماءيوس گشتم ، اما اكنون دانستم كه
دعاى من به اجابت رسيد، آنگاه اشعار بليغ در مدح خاندان پيغمبر خواند و
سپس به امر آن ناپاك او را كشته و بدن مقدسش را بر بالاى دار زدند، و
با اين ترتيب نام عبدالله بن عفيف هم در شما ياران حسين و حمايت
كنندگان از آن حضرت و شهداء اسلام ثبت گرديد.
كاروان اسيران به سوى شام مى رود.
هنگامى كه صحيفه ى ملعونه و نامه ى شوم فرزند زياد كه در آن از
شهادت پاكترين مردان اسلام و اسارت خاندان آنان خبر داده بود و يزيد بن
معاويه رسيد سخت مسرور گشت و شادمانى نمود آنگاه به عبيدالله نوشت كه
قافله اى اسيران را با سرهاى شهداء به سوى شام فرستد و آنها را هر چه
زودتر براى آن سفر آماده سازد.
پسر زياد پس از دريافت فرمان يزيد طبق دستاورد وى اسراى اهلبيت را با
سرها به جانب شام روانه ساخت .
اكنون خاندان حسين عليه السلام و زنان و كودكان داغ ديده اى او به سوى
پايتخت حكومت و مركز ثقل قدرت دودمان بنى اميه در حركتند آنها در شام
با فرزند معاويه روبرو مى گردند و به شهرى قدم مى گذارند كه بغض و
عداوت خاندان على عليه السلام سراسر مردم آن شهر را فرا گرفته و اصول و
فروع آنها با اين سنت جهنمى عجين گشته است ، مردم شام دهها سال است كه
تحت تربيت مستقيم معاويه و دودمان بوسفيان قرار دارند دستگاه وسيع
تبليغاتى معاويه توانست نسل حاضر شام را بر كينه و بغض شديد نسبت به
على و فرزندان وى پرورش دهد و رهبرى افكار و عقائد آنان را بر عهده
بگيرد، از اين نظر حكومت بنى اميه مردم شام را مطمئن ترين و وفادارترين
كسان نسبت به خود مى داند و از پيوند ناگسستنى آنها با خويش كاملا
اطمينان دارد، مردم شام همانگونه كه خاندان بنى اميه را ولى نعمت خود
مى دانند و بدون هيچ قيد و شرطى براى فداكارى در راه آنها و حكومت آنان
آماده اند، به همان نسبت با دودمان اميرالمؤ منين على عليه السلام كينه
ديرين و دشمنى زائل نشدنى دارند.
قدرت خاندان بنى اميه در اين شهر كاملا ريشه دار و عميق است و آنها از
حمايت همه جانبه ى مردم به خوبى برخوردارند، اكنون خاندان اسير حسين
عليه السلام بنا است در چنين شهرى وارد گردند و براى مدتى در ميان مردم
آن بسر ببردند، با اين حساب به خوبى مى توان پيش بينى كرد كه شهر شام
چگونه از اين كاروان استقبال خواهد كرد و در چه شرائط دردناكى اهلبيت
وحى را در ميان خود خواهد پذيرفت ، مردمى كه بشنوند حكومت مورد حمايت
آنان با يكى از خطرناكترين و سرسخت ترين ودشمنان سابقه دار خود به نبرد
برخاست ، ولى با اصطلاح پيروز شد، مردهاى آنها را كشت و زنان و كودكان
آنها را اسير كرده و وارد شام مى كند.
كاملا پيدا است كه اين مردم با اين اسراء چگونه برخورد مى كنند و آنها
چگونه به سرزمين خود وارد مى سازند؟! بنابراين شگفت انگيز نيست اگر در
تواريخ مى خوانيم : هنگام ورود اهلبيت پيغمبر در شام ، مردم آنها لباس
هاى نو بر تن كردند و شهر را به بهترين صورت زينب دادند.
خوانندگان و نوازندگان در همه جا مشغول نواختن و خواندن شدند خوشى و
شادمانى آن چنان مردم را فرا گرفته بود كه گويا شام يكپارچه غرق در
سرور است
(201)
موقعيت حكومت فرزند معاويه در هنگام ورود اسراء به شام از هر نظر به
حدى تحكيم يافته بود كه اگر يك ارتش بسيار مجهز و نيرومند مى خواست در
آن شرائط بر آن شهر مسلط گردد، پايتخت حكومت را زير نظر بگيرد و قدرت
يزيد را متزلزل سازد امكان ناپذير بود، تنها لشكرى كه با تجهيزات خاص
خود مى توانست به مركز ثقل قدرت يعنى شام تسلط يابد و حكومت دردمان
بوسفيان را سخت دچار اضطراب سازد همان سپاهى بود كه حسين بن على عليه
السلام آن را به سوى شام فرستاد - سپاهى كه هنگام حركت از مكه آن
بزرگوار درباره ى آن به محمد حنفيه فرموده بود
خداوند مى خواهد اين زنان و كودكان را اسير را بيند.
اكنون سر اين اسارت روشن مى شود و اين سپاه با سلاحهاى كوبنده و غير
قابل رقابتى كه در اختيار دارند يعنى با همان بازوهاى به ريسمان بسته و
با همان زنجيرها و غل جامعه اى كه به گردن افكنده و از همه مهمتر با آن
زبان گويا و منطق كوبنده كه دارد آن چنان وضع ثابت و تحكيم يافته ى
يزيد را مضطرب و دچار پريشانى مى سازد كه بارى حكومت بنى ايمه قابل پيش
بينى نبوده است .
و به خواست خداوند به زودى خواهيم ديد كه قافله اى اسيران يعنى ارتش
بسيج شده حسين بن على عليه السلام چگونه توانست در مدتى كوتاه تمام
شرائط را به نفع خود عوض كرده و افكار و احساسات همگان را كاملا قبضه
نمايد خطابه هاى آتشين و جانسوزى كه به وسيله خواهر داغدار حسين و حضرت
سجاد زين العابدين عليه السلام در شام ايراد گرديد و در آن رسوائيها و
جنايتهاى شرمگين حكومت بنى اميه بى پرده بيان شد و به زودى توانست از
يك طرف بغض و عداوتى كه در دلهاى آن مردم نسبت به آن خاندان فضيلت طى
دهها سال جاى گرفته بود جاى خود ره به عواطف و علاقه شديد نسبت به آنان
بدهد.
و از سوى ديگر خشم و نفرت عمومى را سيل آسا به سوى فرزند معاويه سرازير
مى نمود، زاده ى فرزند هند كه با كشتن حسين عليه السلام و اسارت خاندان
وى به غلط تصور مى كرد كه ديگر كارها پايان يافت و پرونده خاندان
پيغمبر به زودى براى هميشه بسته مى شود، ناگاه با كمال تعجب ديد كه در
سر زمين شام و در پايتخت حكومت وى فرمانروايان واقعى و صاحبان قدرت
حقيقى كه بر افكار و دلها مردم حكومت مى كنند همان زنان و فرزندان اسير
حسينند نه او و ياران كثيف او، يزيد بن معاويه ديد كه كشتن حسين عليه
السلام بر خلاف تصور سابق او به جاى آن كه موقعيت وى را بهتر و تسلط و
نفوذ او را بر امت بيشتر سازد و ضربه هاى مهلك و كوبنده اى بر پيكر
حكومت او وارد ساخت . ضربه اى كه اثر آن قاطع بود و حكومت شام را ناچار
به استماله ى از اهلبيت پيغمبر وا داشت .
مجلسى كه يزيد را به ننگ مى كشد
يزيد بن معاويه كه اكنون حسين بن على
عليه السلام و ياران آزاده ى او را به قتل رساند از قدرت و پيروزى خود
سخت سرمست است و مى خواهد به تصور غلط خود اين فتح و غلبه را به بزرگان
شام و شخصيتهاى بزرگ آن سرزمين تفهيم كند از اين نظر دستور مى دهد مجلس
بى سابقه اى ترتيب دهند كه در آن تمام شخصيتهاى خارجى كه مقيم پايتخت
وى هستند و اشراف و سران شام شركت نمايند، در آن مجلس خود بر بالاى
تختى زرنگار نشست و تمام مظاهر قدرت خود را در آنجا مجسم ساخت .
در اين هنگام فرمان داد سر مقدس فرزند پيغمبر را در برابر او حاضر
سازند و زنان و فرزندان اسير آن حضرت را وارد مجلس نمايند، در اينجا آن
ناپاك زاده ى رسوا و دعى ابن الدعى كينه هاى شيطانى و عداوتهاى موروثى
خود را به طرز وحشيانه و غير انسانى نسبت به خاندان على عليه السلام
ظاهر مى سازد و با چوب دستى كه در دست داشت نسبت به آن سر بريده اسائه
ى ادب مى كند.
طبرى كه از مورخين متعصب سنى مذهب است در اين باره مى نويسد:
ثم اذن للناس فدخلوا و الراءس بين يديه و مع
يزيد قضب و هو بنكث به فى ثغره
(202)
يعنى پس از آماده گشتن مجلس به مردم اجازه داد وارد گردند در حاليكه سر
حسين در برابر او قرار داشت و در دست او به چوبى بود كه با آن نسبت به
دهان و دندان آن بزرگوار اسائه ادب مى نمود.
آن نانجيب بى اصالت با اين عمل نامردانه و رسواى خود پستى و فرومايگى
خويش را روشن ساخت . آنگاه سرمستى و نخوت و غرور او آن چنان بر وى غلبه
كرد كه عداوت و كينه ى شديدى را كه او و خاندان او در باطن نسبت به
اسلام و پيامبر على قدر آن در دل داشتند يكباره آشكار ساخت و در نهايت
صراحت مقدس ترين مسائل اعتقادى اسلام را مورد انكار و استهزاء قرار
داد، در آنجا اشعارى خواند و ضمن آن چنين گفت :
ليت اشياخى ببدر شهدوا |
|
جزع الجزرج من وقع الاسل |
لاهلوا و استهلوا فرحا |
|
ثم قالوا يا يزيد، لاتشل |
قد قتلنا القوم من ساداتهم |
|
وعدلناه ببدر فاعتدل |
لعبت هاشم بالملك فلا |
|
خبر جاء و لاو حى نزل |
لست من خندف ان لم انتقم |
|
من بنى احمد ما كان فعل
(203) |
يعنى اى كاش بزرگان قبيله من كه در جنگ بدر كشته شدند مى بودند و مى
ديدند كه طايفه ى خزرج چگونه از شمشيرها و نيزه هاى ما به فرياد و ناله
آمدند تا آنگاه از خوشحالى فرياد بر مى آوردند و مى گفتند اى يزيد دست
تو شل مباد، ما بزرگان بنى هاشم را كشتيم و آن را به حساب جنگ بدر
گذارديم و اين پيروزى را در برابر آن شكست قرار داديم ، محمد صلى الله
عليه و آله با حكومت بازى كرد والا نه خبرى از آسمان داشت و نه وحى بر
او نازل شده بود و من از نسل خندق نيستم اگر از فرزندان احمد انتقام
نگيرم .
خطابه اى آتشين يا محاكمه ى رئيس حكومت
سخنان اهرمنى و رعب انگيز يزيد كه در آن مقدس ترين معتقدات
اسلامى را آشكارا انكار كرده و بى شرمانه سخن از انتقام از پيغمبر به
ميان آورد و كشتن حسين و ياران آزاده ى او را در برابر شكستى كه نصيب
كفار قريش در جنگ بدر شده بود قرار داد، در سراسر مجلس طنين انداخت و
اثرى بسيار بد بر افكار و دلها گذارد.
آيا يزيد به پيغمبر ناسزا مى گويد و دشمنان آن حضرت و كفار را به عظمت
ياد مى كند؟ آرى اين يك حقيقت تلخ و درد ناك است و اولين بارى است كه
مردى به نام خليفه اسلامى تمام مقدسات اسلامى را آشكارا مورد استهزاء و
انكار قرار مى دهد، اما مگر كسى مى تواند بر آن جرثومه ى ننگ و فضيحت
اعتراض كند؟؟
سايه شوم و سهمگين قدرت او آن چنان بر سراسر كشور و بر سر همه سايه
افكنده است كه كوچكترين خيال اعتراض به وى مرگ حتمى و قطعى را در بر
دارد ولى آيا قدرت يزيد از نظر خاندان اسير حسين عليه السلام هم
اينگونه است و تا اين درجه وحشت انگيز؟ آيا از اين همه ترسى كه در
دلهاى همگان از حكومت ستم و استبداد فرزند معاويه وجود دارد در دلهاى
قافله ى اسيران هم خبرى هست ؟ قطعا نه .آنها اگر از قدرت يزيد احساس
وحشت مى كردند از روز اول در برابر او تسليم مى شدند و بيعت با او را
ننگ و ذلت و خوارى نمى شمردند آرى اينجا است كه بايد كاروان تبليغ حسين
عليه السلام حساس ترين وظيفه حياتى خود را انجام دهند و در برابر سخنان
كفر آور يزيد سخت به مقابله برخيزيد، آخر مگر نه اين است كه آنها اسارت
را پذيرفتند تا اسلام را از اسارت حكومت كفر و الحاد بنى اميه نجات
بخشند؟؟ آيا مگر نه اين است كه آنها اين بار گران مصيبت را تحمل كردند
تا از هستى اسلام و وجوديت آن دفاع كنند؟
پس اكنون بايد در برابر ياوه گوئيهاى يزيد داد سخن بدهند و با منطق
كوبنده و رساى خود آن شمر مغرور و فرومايه را بر جاى خود بنشانند،
چگونه قابل تصور است ؟! خاندان پيغمبر در مجلس يزيد ساكت باشند و آن
ناپاك به آن حضرت ناسزا بگويد و مقام نبوت او را آشكارا انكار كند ؟!
نه ، چنين چيزى ممكن نيست .
اين اسيران بال و پر شكسته كه به آزادى و عدالت بال و پر بخشيده
اند.بايد از اين فرصت استفاده كنند و حقايق روشنى را كه طى دهها سال با
دست بنى اميه بر مردم شام كاملا مخفى گشته بود آشكارا بيان نمايند
اينجا بود كه دختر على از جاى برخاست و با صدائى رسا و مؤ ثر خطبه اى
كوبنده و آتشين ايراد كرد. خطبه اى كه هر انسان آزاده را بى اختيار
تحسين و اميد داد، يزيد اشعار كفر آور خود را پايان داد، ولى ناگاه از
صف اسيران بانوئى برخاست و با يك جهان شهامت در برابر او اين چنين آغاز
به سخن كرد.
الحمدالله رب العالمين و صلى الله على رسوله و
آله اجمعين صدق الله سبحانة كذلل يقول : ثم كان عاقبة الذين اساؤ ا
السوآ ان كذبوا بآيات الله و كانوا بها يستهزؤ ن
(204) اظننت يا يزيد حيث اخذت علينا اقطار الارض و آفاق
السماء. فصبحنا ناق كما تاق الاسراء ان بنا على الله هوانا و بك على
كرامة و ان ذلك لعظم خطرك عنده فشمخت بانفك و نظرت فى عطفك حسين راءيت
الدنيا للك مستوثقه و الامور متسقة و حين صفالك ملكنا و سلطاننا فمهلا
مهلا اءنسيت قول الله تعالى ولا بحسبن الذين
كفروا انما نملى لهم خير لانفسهم انما نملى لهم ليزدادوااثما و لهم
عذاب مهين
(205)
حمد مى كنم خداى عالميان را و درود مى فرستم بر پيغمبر اسلام و خاندان
او آرى راست گفت خداوند آنجا كه در قرآن مى گويد:
عاقبت كسانى كه زشت كارى ها و گناه كردند بجائى
رسيد كه آيات خداوند را دروغ شمردند و آنها را به مسخره گرفتند.
اى يزيد! آيا گمان كردى از اينكه آسمان و زمين را بر ما ننگ گرفتى و
مانند اسيران ما را به شهرها و ديارها كشاندى ، ما در نزد خداوند خوار
و پستيم ولى تو قدر و منزلت دارى ؟ و با اين خيال باد به دماغ افكندى و
با نگاه غرور و نخوت به اطراف خود مى نگرى ؟
در حالى كه مسرور و فرحناكى از اين كه دنيايت آباد شده و كار بر مراد
تو مى رود و مقام و منصبى كه شايسته و سزاوار ما است در دست گرفتى ؟
(اگر چنين تصور باطلى كردى ) آرام باش مگر فراموش كردى گفتار خداى را
كه در قرآن مى گويد: گمان نكنند آنها كه به راه كفر باز گشتند كه آنچه
ما براى آنها پيش مى آوريم و آنها را مهلت مى دهيم به نفع آنان و به
خيز و شهادت آنهاست ؟ نه . بلكه اين مهلت براى اين است كه بر گناهان
خود بيفزايند و براى آنها عذاب خوار كننده در پيش است .
اءمن العدل يا بن الطلقاء تخديرك حرائر و امائك
و سوقك بنات رسول الله سبايا؟ قدهتكت ستورهن و ابديت و جوههن تحدوا بهن
الاعداء من بلد الى بلد و سيتشر فهن اهل المناهل و يتصفح و جوههن
القريب و البعيد و الدنى و الشريف ليس معهن من رجالهن و لى و من حماتهن
حمى و كيف يرتجى مراقبة من لفظ فوه اكباد الاذكياء و نبت لحمه من دماء
الشهداء و كيف يستبطاء فى بغضنا اهل البيت من نظر الينا بالثقف و
الشنان و الاحن و الاضغان .
آيا اين عدل تو است اى پسر آزاد شدگان
(206) كه زنان و كنيزان خود را در پشت پرده جاى دهى ،
ولى دختران پيغمبر را در ميان نامحرمان حاضر سازى ؟ و آنها را با
دشمنانشان در شهرها بگردانى و اهل باديه ها و دور و نزديك و پست و شريف
آنها را به ببيند، در حالى كه از مردان آنها كسى را باقى نگذاردى و
حمايت كننده اى ندارند، آرى از تو جز اين انتظارى نيست ، چگونه انتظار
مهربانى و رحم باشد از كسى كه با دهان خود مى خواست جگر پاكان را ببلعد
(207) و گوشت او از خون شهيدان اسلام روئيده شده ، و
چگونه در دشمنى ما كوتاهى كند كسى كه همواره با نظر بغض و عداوت و كينه
به ما مى نگرد؟
ثم تقول غير متاءثم و لامستعظم .
لاهلوا و استهوا فرحا
|
|
ثم قالوا يا يزيد لاتشل |
متنحيا على ثنايا ابى عبدالله سيد شباب اهل
الجنة نتكتها بمحضرتك و كيف لاتقول ذلك و قدتكات القرحة و استاءصلت
الشافة بار اقتك دماء ذرية محمد صلى الله عليه و آله و نجوم الارض من
آل عبدالمطلب و تهتف باشياخك زعمت انك تناديهم فلتردن و شيكا موردهم و
لتودن انك شلكت و بكمت و لم تكن قلت ماقلت و فعلت ما فعلت اللهم خذلنا
بحقناو انتقهم ممن ظلمنا و احلل غضبك بمن سفك دمائنا و قتل حماتنا.
اى يزيد! اين جنايتهاى عظيم را انجام دادى آنگاه نشسته اى و بدون آنكه
خود را گناهكار بدانى يا جنايت خود را بزرگ بشمارى مى گوئى اى كاش
پدران من بودند و سرور و شادمانى فرياد بر مى آوردند و مى گفتند: اى
يزيد دست تو شل مباد
اين جمله را مى گوئى در حالى كه با چوبدستى بر دندانهاى مقدس سيد
جوانان اهل بهشت ميگويى ؟! چگونه نگوئى با آنكه زخمها را شكافتى و دست
خود را به خون فرزندان پيغمبر آغشته ساختى و ستارگان زمين را كه از آل
عبدالمطلب بودند خاموش نمودى ؟! و اكنون پدران خود را صدا مى زنى و
گمان مى كنى كه با آنها سخن مى گوئى ؟ بزودى تو به آنان مى پيوندى و در
آنها آرزو مى كنى كه اى كاش دستهايم شل و زبانم لال بود و نمى گفتم
آنچه را كه گفتم و نمى كردم آنچه را كه انجام دادم . (در اينجا زينب با
خدا سخن گفت و عرضه داشت ): پروردگارا حق ما را از دشمنان ما بگير و از
آنهائى كه به ما ظلم كردند انتقام بكش و آتش غضبت را فرو فرست بر كسانى
كه خون ما را ريختند و مردان ما را كشتند.
آنگاه خطاب به يزيد فرمود:
فوالله ما فريت الاجلدك و لاحززت الالحمك و
لتردن على رسول الله صلى الله عليه و آله بما تحملت من سفك دماء ذرية و
انتهكت من حرمة فى عترته و لحمته حيث يجمع الله شملعم و يلم شعثهم و
ياخذ بحقهم و لا تحسبن الذين قتلوا فى سبيل الله
امواتا بل احياء عند ربهم يرزقون
(208) و حسبك بالله حاكما و بمحمد صلى الله عليه و آله
خصيما و بجبرئيل ظهيرا وسيعلم من سول للك و مكنك من رقاب المسلمين بئس
للظالمين بدلا وايكم شر مكانا و اضعف جندا.
اى يزيد با اين حنايت نشكافتى مرگ پوست خود را و پاره نكردى جز گوشت
خويش را و به زودى بر پيغمبر خدا وارد مى شود در حالى كه بار گرانى از
ريختن خون فرزندان او و هتك حرمت خاندان و پاره هاى بدن آن حضرت بر
گردن گرفته اى در آن روزى كه خداوند آنان را جمع مى سازد و پراكندگى
آنها را تبديل به اجتماع مى كند و حق آنها را باز گيرد و
گمان مكن آنهائى كه در راه خدا كشته شده اند
مرده اند بلكه آنها زنده اند و در نزد پروردگار خود مرزوقند.
اى يزيد! براى تو كافى است كه حاكم بر تو خدا باشد و خصم تو پيغمبر و
جبرئيل هم از او حمايت كند، و بزودى مى دانند آنهائى كه تو را بر اين
مقام نشاندند و بر گردن مسلمانها سوار كردند كه چه ستمگرى را به جاى
خود انتخاب نمودند و بزودى خواهيد دانست كه كدام يك از شما بدبخت تر و
ناچيزتر هستيد.
ولئن جرت على الدواهى مخاطبتك و انى لاستصغر
قدرك و استعظم تقريعك و توبيخك لكن العيون عبرى و الصدور حرى الافالعجب
كل العجب لقتل حزب الله النجباء بجزب الشيطان الطلقاء فهذه الايدى تنطف
من دمائنا و الافواه تتحلب من لحومنا و تلك الجثث الطواهر الزواكى
تنتابها العواسل و تعفرها امهات الفراعل و لئن اتخذتنا مغنما لتجدنا و
شيكا مغرما حين لاتجدالا ماقدمت يداك و ما ربك و ماربك بظلام للعبيد
فالى الله المشتكى و عليه المعول .
اى زاده ى معاويه ! اگر چه شدائد و فشارهاى روزگار مرا در شرائطى قرار
داد كه با تو سخن بگويم ، اما من ترا كوچك مى شمرم و بسيار سرزنش ميكنم
و فراوان توبيخ مى نمايم ، چگونه نكنم با آنكه چشمها گريان است و دلها
در فراق عزيزان سوزان ، آه كه چه شگفت انگيز است !! مردان خدا به دست
لشكر شيطان كشته شوند؟ اين دستهاى شما از خون ما آغشته است و
دهانهايتان از گوشت خاندان پيغمبر مملو است و آن بدنهاى طيب و طاهر بر
روى زمين مانده و گرگهاى بيابان آنها را ديدار مى كنند.
اى يزيد! اگر تو كشتن و اسارت ما را غنيمت مى شمرى به زودى بايد غرامت
گران آن را بپردازى در آن هنگامى كه نمى يابى هيچ ذخيره اى مگر آنچه را
كه انجام دادى و خداوند به بندگانش ستم نمى كند، ما از بيداد گريهاى تو
به خدا شكايت مى كنيم و او پناهگاه ما است .
فكد كيدك و اسع سعيك و ناصب جهدك فوالله لاتمحو
ذكرنا ول تميت و حينا و لا تدرك امدنا ول ترحض عنك عارها و هل راءيك
الافندو و ايامك الا عدد و جمعك الا بدد يوم يناد المناد الا لعنة الله
على الظالمين فالحمد لله رب العالمين الذى ختم لاولنا بالسعادة و
المغفرة و لاخر نا بالشهادة و الرحمة و نسئل الله ان يكمل لهم الثواب و
يوجب لهم المزيد و يحسن علينا الخلافة انه رحيم و دود و حسبناالله و
نعم الوكيل
(209)
اى يزيد، آنچه مى توان در اره دشمنى با ما انجام ده و آنچه مى خواهى
مكر و فريب بكار بر و سعى و كوشش نما! اما به خدا سوگند تو نمى توانى
نام ما را محو كنى و ما را از يد مردم ببرى .
اين يزيد تو نمى توانى وحى ما را خاموش سازى و از اين راه به آرزوى دلت
برسى و اين ننگ و عار را از دامن خود پاك نمائى ! اين يزيد آگاه باش كه
راءى و عقل تو بسيار ضعيف است و دودمان زندگيت به زودى سپرى مى گردد و
جمع تو پراكنده مى شود، روزى كه منادى خدا فرياد بر آورد كه لعنت خدا
بر ستمكاران باد اكنون من حمد مى كنم خداى را كه ابتداى كا ما را به
سعادت و مغفرت قرار داد و پايان آن را به شهادت و رحمت ختم نمود، ما از
خداوند مى خواهيم كه ثواب و رحمت خويش را بر شهيدان ما تكميل فرمايد و
اجر و مزد آنان را افزون سازد و جانشينى ما را از آنها نيكو قرار دهد
زيرا او خداوند بخشنده و مهربان اين و او پناهگاه ما است و ما را كافى
است و او نيكو وكيلى است .
زينب كبرى در اين خطابه ى جانسوز و آتشين نه تنها قدرت و حكومت يزيد را
اصولا به حساب نمى آورد بلكه آنگونه سخن گفت كه گويا بانوئى بزرگ با
كودكى خردسال صحبت مى كند و او را بر كردارهاى زشت و ناروايش مورد
نكوهش قرار مى دهد.
دختر اميرالمؤ منين فرزند معاويه را يعنى همان فردى كه با نيرنگها و
فريبكاريهاى پدر اكنون بر سر حكومت اسلامى تكيه زده و قدرت عظيم كشور
را در اختيار دارد - آنگونه تحقير مى نمايد كه او را به
ابن لطلقا و زاده
ى هند جگر خوار مى خواند!
بانوى قهرمان كربلا در كيفر خواستى كه عليه آن ناپاك در حضور وى و در
برابر بزرگان و اشراف شام طرح مى كند ابتداء روى گناهى انگشت مى گذارد
كه براى يزيد امكان هيچگونه توجيه و تفسير درباره ى آن نيست ، گناهى كه
در حضور او و به دستور شخص او انجام مى گرديد، مى گويد: آيا اين از
عدالت تو است اى فرزند آزاد شدگان ؟ كه زنان و كنيزان خود را در پشت
پرده قرار دهى ولى دختران پيغمبر را به اسارت بكشى و آنان را در مجلس
نامحرمان حاضر سازى ؟
در اينجا خواهر داغ دار حسين عملى را در برابر يزيد قرار مى دهد كه
ديگر او نتواند افكار ساده دلان را فريب داده و خود را از آن تبرئه
نمايد و گناه آن را به گردن فرزند مرجانه بگدازد، اين ديگر عبيدالله
نبود كه چنين مجلسى را ترتيب دهد و با خاندان وحى و فضيلت آنگونه رفتار
نمايد؟
راستى بهت انگيز است ! يك زن در حال اسارت با بزرگترين مرجع قدرت كشور
اينگونه تكلم كند!! و بعد از آن همه تحقيرهاى كوبنده و توبيخ هاى شديد
خطاب به او بگويد اين از جفاى روزگار است بر من
كه مرا در شرائطى قرار داد تا با تو سخن بگويم !!! آيا شهامت آن هم
تواءم با اصالت و منطق عالى تر از اين قابل تصور است ؟!
آرى زينب در آن مجلس هم يزيد را بر جنايتها بيداد گريهايش محكوم ساخت و
ننگ و رسوائى او را آشكار نمود و از اين راه وظيفه بزرگ و مقدسى كه در
آن فرصت حساس بر عهده ى وى بود به خوبى انجام داد و هم به خوبى نشان
داد كه فاجعه ى دردناك شهادت و اسارت كوچكترين ضربه ى روحى و شكست بر
دودمان پاك اميرالمؤ منين على عليه السلام وارد نساخت .
خطابات گرم و آتشين زينب عليهماالسلام كه
در آن بدترين تحقير و توبيخ ها نسبت به يزيد انجام شد زمينه ى فكرى
اجتماع را براى بيدارى از آن خواب سنگين و مرگبار كه با افسون حكومت آل
بوسفيان به آن دچار گرديده بودند به خوبى آماده ساخت و حكومت دمشق را
دچار مشكلاتى نمود، اما تنها اين ضربه براى از پاى در آوردن رقيب كافى
نبود و او همچنان به انجام كينه توزى و رنج و آزار نسبت به خاندان وحى
و رسالت مشغول بود، آخرين و موثرترين ضربه اى كه توانست نفوذ و اعتبار
يزيد را به طور محسوسى متزلزل سازد و بوسيله ى زين العابدين عليه
السلام بر حكومت وى وارد آمد، يزيد بن معاويه براى ريختن زهرهاى تازه
اى از عداوت و بغض موروثى خود بر خاندان على عليه السلام امام سجاد
را در مسجد بزرگ و جامع دمشق حاضر ساخت تا خطيب كثيف و بى شرم وى در
حضور آن سلاله ى نبوت نسبت به سرسلسله ى مردان و دودمان وى ناسزا بگويد
و از آل بوسفيان مدح كند، اما در اين مسجد كه (بر خلاف مجلس يزيد) تنها
چاپلوسان و متملقين و اشراف و بزرگان شام در آن جمع نبودند بلكه قشر
صحيح و حقيقى اجتماع و طبقات اصيل امت هم در آن فراوان يافت مى شدند
فرزند اسير و به غل و زنجير كشيده حسين عليه السلام ضربه مؤ ثر و كارى
خود را آن چنان كوبنده و قاطع بر نفوذ و اعتبار يزيد وارد آورد كه
موقعيت او را سخت متزلزل ساخت ، وضع تازه اى كه با خطابه ى آن امام در
مسجد بزرگ دمشق به وجود آمده بود فرزند معاويه را سخت مضطرب كرده و او
را نسبت به سر نوشت خود و حكومتش شديدا دچار وحشت نمود، يزيد بن معاويه
هنگامى كه اجتماع عظيم مردم را در جامع دمشق مشاهده كرد به خطيب بى
ايمان و جيره خوار خود دستور داد بر بالاى منبر رود تا آل بوسفيان را
مدح كند و خاندان على عليه السلام را ناسزا گويد!
آن مرد از خدا بى خبر و آن گوينده ى پست طينت و فرومايه هم طبق دستور
ارباب ننگين خود تا حد توانائى خويش نسبت به دودمان پاك بزرگ مرد اسلام
اميرالمؤ منين عليه السلام سب و لعن كرده و اسائه ى ادب نمود آنگاه سخن
از ابوسفيان و نسل ملعون و منفور وى به ميان آورد و دورغهاى فراوانى در
مدح و ثناى آنان گفت ، اينجا بود كه زاده ى حسين و فرزند سالار شهيدان
با ندائى قاطع بانگ بر او زد و فرمود:
واى بر تو اى خطيب ! خشنودى مخلوق را بر خشم خدا اختيار كردى ؟ جايگاه
تو در آتش باد.
بگذار تا من بر بالاى اين چوبه ها روم و سخنانى گويم كه موجب خشنودى
خداوند و سعادت اين مردم گردد؟
ولى پيدا است كه يزيد چنين اجازه اى نخواهد داد و خواست امام را نخواهد
پذيرفت ، اما چون بانگ اعتراض زين العابدين بر خطيب و سپس اجازه سخن
خواستن ، توجه مردم را كاملا به سوى آن حضرت جلب كرده بود از اين نظر
همگان بر يزيد اعتراض كرده و مى خواستند سخنان آن جوان را بشنوند،
گفتند، اميرالمؤ منين ! چه زيان دارد؟! فرمان كن
تا بر منبر بر آيد و هنر خويش بنمايد؟
ولى پاسخ يزيد به مردم شام هم منفى بود زيرا او مى دانست كه اگر آن
باقى مانده دودمان نبوت بر منبر رود و فرصت سخن پيدا كند حقايق دردناكى
را با مردم در ميان مى نهد كه حكومت شام از آشكار گشتن آنها سخت در
وحشت است ، اما خوشبختانه فشار افكار عمومى و خواست اجتماع كار خود را
كرد و فرزند معاويه بالاخره تسليم گرديد و اجازه داد تا زين العابدين
عليه السلام سخن بگويد.
اكنون فرصتى است بسيار حساس و مهم كه در اختيار سلاله ى اظهار قرار
گرفته است ، در مسجدى بزرگ شام ، در برابر قشر واقعى و صحيح اجتماع و
امت ، آنهم در مجلسى كه فرزند معاويه ، كسى كه به ناحق بر سرير خلافت
اسلامى تكيه زده در آن حاضر است ! بديهى است كه اين عاليترين فرستى است
كه در اختيار حجت خدا و فرزند داغ ديده ى زهرا قرار گرفته است ، اين يك
فرصت حياتى است كه يكى از اصيل ترين فرزندان آن دودمانى كه ساليانى
دراز افكار امت اسلامى عليه آن دودمان از همين شهر رهبرى مى شد اكنون
در همان شهر احقاق حق كند و ماهيت كثيف و ننگين اين حكومت را كه براى
مردم و پرده و در استتار بود آشكار و روشن سازد.
زين العابدين عليه السلام براى رسيدن به اين هدف بزرگ و مقدس و توجه
دادن افكار و دلهاى مردم به سوى خاندان پيغمبر و ننگين ساختن حكومت بنى
اميه كافى است كه تنها خويش و دودمان خويش را بشناساند و درباره ى رقيب
و جنايات و رسوائيها كه او در سرزمين آزادى و عدالت يعنى كربلا انجام
داده آشكارا سخن بگويد.
آرى اگر اين دو قسمت به طور صحيح انجام گيرد خود كافى است كه شديدترين
شور و هيجان را در مردم عليه دودمان بنى اميه و به نفع خاندان على عليه
السلام به وجود آورد، هيجانى كه براى حكومت شام دردناك و مرگبار باشد و
موقعيت آن را سخت دچار اضطراب و تزلزل سازد.
به خاطر همين جهات بود كه يزيد حاضر نبود پست منبر را آن هم در آن
شرائط حساس و حياتى در اختيار جوانى بگذارد كه پدر و عموها و برادران
او را چند روز قبل به وحشيانه ترين صورت به قتل رسانده و زنان و كودكان
آنها را به اسارت گرفته است ، اما خوشبختانه پا فشارى مردم كارگر شد و
حق در جواب خود قرار گرفت .