معاويه مردان خدا را مى كشد!
آزاد مردان و شخصيتهاى با فضيلت همواره در راه انجام
خود سريها و بيداد گريهاى ستمگران و ناپاكان مانع بزرگى به شمار مى روند براى يك
حاكم خيره سر كه بخواهد خواسته هاى نفسانى خود را بدون مواجه شدن با مشكلات و
برخورد با مانعى اجراء كند و فكر خود را بر همه چيز (حتى بر مصالح اجتماع و كشور)
حكومت بخشد يكى از بزرگترين شرائط، اين است كه افراد آزاده و بيدار و كسانى را كه
تن در زير بار ستم دادن براى آنان به مراتب از مرگ سخت تر و ناگوارتر است از ميان
بر دارد تا بتواند آسوده و با خيالى راحت با هدفهاى غير انسانى خود دست يابد،
معاويه هم كه از نظر مكتب تزوير و نيرنگ استادى است كه نظير به خوبى به اين اصل كلى
توجه دارد و از اينجاست كه تصميم مى گيرد (براى آن كه بتواند زمينه كشور را براى
اجراى نيات شوم خود از هر نظر آماده سازد) مردان خدا و افراد آزاده اى كه نه تنها
در شمار آبستنهاى دستگاه حكومت وى نيستند! بلكه چون سدى عظيم و دژى نفوذناپذير در
برابر خود سرى هاى او مقاومت مى كنند از ميان بر دارد، با اين حساب كشته شدن حجر و
ياران با وفاى او بدست دژخيمان زاده هند عجيب و شگفت آور نيست .
حجربن عدى كه از شخصيتهاى بزرگ و ياران با وفاى على بن ابيطالب عليه السلام بود در
كوفه مسكن داشت و همواره به استاندارانى كه از جانب زمامداران ستمگر در آن جا حكومت
مى كردند پر خاش مى كرد و در برابر خلاف كاريها و قانون شكنيهاى آنان اعتراض مى
نمود، تا نوبت به زياد بن ابيه رسيد، زياد هم مانند ديگران همواره از شهامت و صراحت
لهجه و جسارت حجر سخت در آزار بود تا بالاخره از وى به معاويه شكايت كرد، فرزند
ابوسفيان كه منتظر بهانه اى بود تا بتواند اين شيعه پاك دل و با فضيلت را از ميان
بر دارد، دستور دستگيرى و باز داشت او را براى زياد صادر كرد، زياد بن ابيه پس از
مشكلات فراوان و رنجهاى بسيار توانست وى را با يازده تن از دوستان و يارانش دستگير
نموده و به سوى شام بفرستد، هنگامى كه خبر دستگيرى و سارت حجر را به معاويه دادند
دژخيمى را با جمع فراوانى از جيره خواران خود به سوى آن كاروان اسير فرستاد، آنها
در محلى به نام (مر عذرا) حجر و ياران او را ملاقات كردند، دژخيم ناپاك پس از آن كه
سخنان ناروائى كه شايسته وى و ارباب او بود به حجر گفت او و اصحاب او را اين گونه
تهديد كرد: اميرالمومنين معاويه به من فرمان داده تا تو و
اصحاب تو را با تيغ سر، سر از تن بر گيرم الا آن كه از كفر خود باز گشت نمائيد و
على ابن ابيطالب را لعنت كنيد و از او برائت بجوئيد! اما در پاسخ چه شنيد؟
قال حجر و جماعة ممن كان معه : ان الصبر على حر السيف ثايسر
علينا مما تدعونا اليه ثم القدوم على الله و على نبيه و على صفيه احب الينا من دخول
النار
يعنى حجر و جماعتى از ياران او گفتند شكيبائى و صبر بر حدت شمشير براى ما سهل تر
است از آن چه كه شما ما را بدان مى خوانيد سپس درود بر خداوند بر پيغمبر او و بر
صفى گزيده او على نزد ما محبوب تر است از آن كه در آتش داخل شويم .
آنها با گفتن اين پاسخ تصميم خود را گرفتند و عزم خود را بر شهادت جزم كردند حجر و
پنج تن از ياران فا وفاى او كشته شدند و سرهاى نازنين و مقدس اين مردان خدا را براى
خشنودى معاويه فرزند هند جگر خوار، به نزد وى بردند. اين خبر جانسوز با سرعت در
سراسر كوفه و حجاز انتشار يافت . حجر و ياران وى كشته شدند
خبر شهادت حجربن عدى و پنج تن از آزاد مردان عصر وى اثر عميق و سوزناكى در دلها
گذارد، و از نهاد مخالف و موافق آه جانسوزى بر خواست .
مسعودى درباره حجر مى نويسد: هو اول من قتل صبرا فى الاسلام
(77)يعنى حجر اول كسى است كه در اسلام صبرا كشته شد(78)
حسين بن على عليهما السلام ضمن نامه اى كه به معاويه مى نويسد و وى را نسبت به خلاف
كارى ها و جنايات و خيانتهايش سخت مورد سرزنش قرار مى دهد، داستان شهادت حجر بن عدى
و ياران او را با يك سوز و گداز ياد مى كند. اين نامه اگر چه مشتمل بر قسمتهاى ديگر
از خلاف كارى هاى معاويه هم هست و بايد بعضى از تكه هاى آن به مناسبت بحث هاى آينده
درج گردد، اما به خاطر آن كه لطف خاص و عظمت مطالب آن بزرگوار، در اين نامه هم چنان
محفوظ بماند از تقطيع آن خوددارى كرده و قسمتهاى ديگر آن را هم (كه درباره شهادت
حجر نيست ) در اين جا ياد مى كنيم ، مهمترين قسمت هاى اين نامه چنين است :
....ولست قاتل حجر و اصحابه العابدين المخبتين الذين كانوا
يستفظعون البدع و يامرون بالمعروف و يتهون عن المنكر؟! فقتلهم ظلما و عدوانا من بعد
مااعطيتهم المواثيق الغليظة و العهود الموكدة جراة على الله و استخفا فا بعهده ،
اولست بقاتل عمر و بن الحمق الذى اخلقت و ابلت و جهه العبادة فقتلته من بعد ما
اعطيته من العهود مالو فهمته العصم نزلت من سقف الجبال ، اولست المدعى زياد فى
الاسلام فزعمت انه ابن ابى سفيان و قضى رسول الله صلى الله عليه و آله و سلم : ان
الولد للفراش و للعاهر الحجر ثم سلطته على اهل الاسلام يقتلهم و يقطع ايديهم و
ارجلهم من خلاف و يصلبهم على جذوع النخل . سبحان الله يا معاوية ! لكانك لست من هذه
الامة و امارتك صبيا يشرب الشراب و يلعب بالكلاب ما اراك الا و قد اوبقت نفسك و
اهلكت دينك و اضعت الرعية ...(79)
يعنى (اى معاويه ) آيا تو نيستى كشنده حجر و ياران او؟! آنهائى كه عبادت خدا مى
كردند و (با تكاء خدا) داراى طمانينه و سكون نفس بودند، آن مردانى كه از بدعت ترس و
هراس داشتند و امر به معروف و نهى از منكر مى نمودند. پس تو كشتى آنها را از راه
ستم و عداوت بعد از آن كه به آنها اطمينانهاى شديد و پنهانى پى در پى دادى (كه با
آنان آزار نرسانى ) (تو آنها را كشتى ) در حالى كه با اين عمل در برابر خدا جرات
نمودى و پيمان او را سبك شمردى آيا تو نيستى كشنده عمرو بن حمق ؟! آن كسى كه عبادت
صورت او را كهنه و فرسوده ساخت ، تو او را كشتى بعد از آن كه به او پيمانهائى دادى
كه اگر آن پيمانها را با آهو مى دادند و او درك مى كرد (مطمئن مى گشت ) و از فراز
كوهها پائين مى آمد. آيا تو نيستى كه زياد را در اسلام ادعا نمودى و گمان كردى كه
او پسر ابوسفيان است ؟! با اين كه پيغمبر خدا (ص ) حكم كرد و فرمود فرزند متعلق به
فراش است و براى زانى و فاجر حجر است . سپس مسلط ساختى او را بر اهل اسلام ، آنها
را مى كشد و دست و پاى آنها را از خلاف
(80) قطع مى سازد و آنان را بر بالاى چوبه ها مى كشد. سبحان الله
شگفتا اى معاويه آن چنان با مسلمانان رفتار مى كنى كه گويا تو از اين امت نيستى و
اين ملت از تو نيستند.
...بدان اى معاويه خداوند تو را فراموش نمى كند اينكه مردم را با گمان مى كشى و
آنان را با تهمت دستگير مى سازى و بچه اى يزيد را بر مردم امارت و حكومت مى دهى كه
شراب مى نوشد و با سگ بازى مى كند (اى معاويه ) من نمى بينم تو را مگر آن كه خود را
به هلاكت افكندى و دينت را فانى ساختى و اجتماع اسلامى را ضايع و نابود نمودى ....
آرى كشتن حجر بن عدى آن آزاد مردى كه ستمگريها و خيانتهاى معاويه و عمال وى را بر
ملا مى ساخت و از آشكار ساختن شيفتگى و علاقه شديد خود نسبت به على مرتضى عليه
السلام و خاندان پاكش هيچ گونه به خود راه نمى داد.
نه تنها شخصيتى آسمانى چون حسين بن على عليهماالسلام را سخت غمگين و سوخته دل ساخت
بلكه افرادى مانند حسن بصرى را كه حتى در برابر و سوخته دل ساخت بلكه افرادى مانند
حسن بصرى را كه حتى در برابر حكومت هاى بيدادگر هم وضع مبهمى داشتند به ناله در
آورد، اين مرد (با آن كه از نظر عقائد و روش صحيح اسلامى مستقيم نبود) درباره
ابوسفيان گفتارى دارد كه بسيار جالب و در خور اهميت است در اين گفتار حسن بصرى چهار
گناه بزرگ و خيانت عظيم براى معاويه مى شمرد كه يكى از آنها داستان حجر و شهادت وى
بدست آن ناپاك است ، حسن بصرى در اين گفتار از شهادت حجر ياد مى كند اما يارى توام
با ناله و آه كه در خلال آن مى توان عظمت و موقعيت و نفوذ معنوى و عميق حجر را در
بين تمام طبقات عصر وى (حتى در فردى مانند حسن بصرى ) به خوبى بدست آورد اينك متن
گفتار حسن :
اربع خصال كن فى معاوية لو لم تكن فيه الاواحدة لكانت موبقة
: انتزائه على هذه الامة بالسيف حتى اخذ الامر من غير مشورة و فيهم بقا با الصحابة
و ذو و الفضيلة ، و استخلافه بعد ابنه سكيرا خميرا بلبس الحرير و يضرب بالطنابير و
ادعاوه زيادا و قد قال رسول الله صلى الله عليه و آله الولد للفراش و للعاهر الحجر،
و قتله حجرا و اصحاب حجر فيا و يلاله من حجر و يا و يلاله من حجر و اصحاب حجريعنى
چهار خصلت در معاويه بود كه اگر نبود در وى مگر يكى از اين چهار، هر آينه او را به
هلاكت مى رساند.
يك - با شمشير، خود را بر اين امت تحميل كرد تا بالاخره حكومت را در دست گرفت بدون
آن كه با مسلمين مشورت نموده باشد! با اين كه در بين امت باقى ماندگان از اصحاب
پيغمبر و مردان با فضيلت بودند!
دو- فرزندش را به جانشينى از خود بر گزيد با آن كه هميشه مست و مخمور بود و لباس
حرير مى پوشيد و طنبور مى نواخت .
سه - زياد را برادر خود خواند و وى را فرزند ابوسفيان ناميد با آن كه پيغمبر خدا
صلى الله عليه و آله فرمود فرزند متعلق به فراش است و براى زانى و فاجر سنگ .
چهار- كشتن او حجر و اصحاب حجر را پس واى بر وى از حجر و باز هم واى بر وى از حجر و
اصحاب حجر.
كشتن حجر بن عدى و اصحاب وى يعنى آزاد مردان و زبان هاى گوياى اجتماع يكى از برنامه
هاى ننگين حكومت معاويه بود، معاويه مى خواهد زمينه كشور را از هر نظر براى اجراى
مقاصد شوم و پنهانى خود آماده سازد و براى رسيدن به اين اهداف شيطانى و كثيف حتما
بايد اجتماع را از مردانى كه تحمل ستمگريها و خود سرى ها و خلاف كارى هاى وى براى
آنان غير ممكن است خالى سازد، به دنبال اجراى اين فكر بود كه معاويه دست خود را به
خون مردان خدا آغشته كرد و حجر و ياران آزاده او را تنها به جرم حق گوئى و آزادگى
به شهادت رساند.
گناهى بزرگ و خيانتى عظيم
معاويه براى دست يافتن به نيات شوم خود و تسلط هر چه بيشتر بر اجتماع و از
ميان برداشتن مردان خدا و آزاده است احتياج به كسانى دارد كه با دست آنها بتواند
مقاصد پليد خود را اجراء سازد.
او بايد ناپاكان اجتماع را استخدام كند تا از نيروهاى انسانى آنها به نفع خود بهره
بر دارد و با كمك آنان پاكان كشور را نابود سازد، براى تامين اين منظور حتما بايد
فرزند ابوسفيان به سراغ زياد برود زيرا كاردانى و زيركى او از يك طرف ، جرات و
جسارتش از سوى ديگر اطلاع كافى و احاطه او بر شيعيان كوفه و دوستان كوفه و دوستان
خاندان على (ع ) از طرف سوم به طور ضرورت ايجاب مى كند كه معاويه او را صيد كند و
در دام خود افكند، معاويه يك سياستمدار تمام عيارى است كه با اصول خدعه و نيرنگ
كاملا آشنائى دارد، روانشناسى خاص معاويه كه آن را در هنگام صيد افراد به كار مى
بندد ايجاب كرد كه وى از نقطه ضعف زياد بن ابيه استفاده كند و از اين راه او را به
سوى خود متمايل سازد، معاويه مى داند كه رنج بزرگ زياد بن ابيه از نداشتن پدر و
مشخص و معين است ، تا كى مردم او را زياد بن ابيه و يا زياد بن سميه كه نام مادرش
بود، خطاب كنند؟! او به خوبى مى داند كه اين مشكل در زندگى زياد عقده اى بزرگ براى
وى ايجاب كرد، او مى تواند اين عقده را بگشايد و با گشايش آن زياد و تمام نيروها و
امكانات او را استخدام كند، معاويه به دنبال اين فكر شيطانى تصميم خود را گرفت و
اراده كرد زياد را فرزند ابوسفيان بخواند و بدينوسيله او را به برادرى با خود مفتخر
سازد.
اين عمل معاويه كه فرزندى را از راه زنا به يك فرد زانى نسبت دهند عملى است بر خلاف
ضرورت اسلام و گفتار صريح پيغمبر كه فرمود:... و للعاهر الحجر اما فرزند ابوسفيان
بالاخره اين فكر غير اسلامى خود را عملى ساخت ، عظمت خيانت و گناه معاويه در اين
باره از نظر همگان (حتى مورخين سنى مذهب ) مسلم است تا جائى كه ابن اثير پيش از آن
كه اين داستان را نقل كند ابتداء چنين مى نويسد:
...فانه من الامور المشهورة الكبيرة فى الاسلام لاينبغى
اهمالها(81)
مورخ مشهور نام برده و پس از ذكر اين مقدمه اصل داستان و علت اقدام معاويه در اين
امر و هدف شيطانى وى را در انجام اين خيانت بزرگ اين گونه نقل مى كند:
... و راى معاوية ان يستميل زيادا واستصفى مودته باستلحاقه
واحضر الناس وحضر من يشهد الزياد و كان فيمن حضرابو مريم السلونى فقال له معاوية بم
تشهد يا ابا مريم . فقال اشهد ان اباسفيان حضر عندى و طلب منى بغيا فقلت له ليس
عندى الاسمية فقال ائتنى بها على قذرها و وضرها فاتيته بها فخلابها ثم خرجت من عنده
ان استكيتها ليقطران منيا(82)
يعنى معاويه مصلحت ديد كه علاقه و ميل زياد را متوجه خود سازد و مودت او را تنها
براى خود قرار دهد از اين راه كه او را به پدر خود ملحق گرداند و فرزند وى
بخواند....براى اين منظور جمعى از مردم را احضار كرد و كسانى را كه درباره زياد
شهادت بدهند در آن مجلس حاضر ساخت و از افرادى كه به منظور شهادت دادن وى را حاضر
نمود مردى به نام ابو مريم سلونى بود، معاويه به او گفت اى ابا مريم در اين باره
بچه چيز گواهى مى دهى ؟ ابو مريم گفت شهادت مى دهم كه بوسفيان در جاهليت نزد من آمد
و از من زانيه اى خواست من به او گفتم كه اكنون نزد من جز
سميه (مادر زياد)زن ديگرى نيست ابوسفيان گفت بياور سميه را با آن كه وى
چركين و كثيف است پس من سميه را نزد وى آوردم و ابوسفيان با او خلوت نمود. پس از
زمانى سميه از نزد ابوسفيان بيرون آمد در حالى كه از زير جامه او منى خارج بود.
خوانندگان ارجمند: معاويه به اتكاى اين شهادت زياد را به ابوسفيان ملحق ساخت و او
را فرزند وى خواند با آن كه پيغمبر اسلام صريحا فرمود كه براى زانى سنگ است نه
فرزند!!!
راستى غم انگيز است ! شما منظره اين مجلس را در نظر مجسم سازيد و به ببيند كار ننگ
و فضاحت در اسلام بايد تا كجا بالا بگيرد كه شخصى مانند معاويه كه در راس حكومت
اسلامى قرار گرفته و خود را اميرالمومنين !!! و جانشين پيغمبر!!! معرفى مى كند
مجلسى را مهيا سازد و در آن در برابر چشم دهها نفر زياد ايستاده و ابو مريم سلونى
(كه در جاهليت زنان معروفه را براى جوانان عرب در اختيار داشت ) به پا خيزد و
داستان شرم آور را ابوسفيان و سميه را با آن صورت شرمگين بيان كند و با اداى اين
گونه مطالب ، معاويه زياد را (بر خلاف ضرورت اسلام ) به ابوسفيان ملحق سازد و وى را
برادر خود بخواند!!! اين جاست كه بايد گفت تفو بر تو اى چرخ گردون تفو! اى هزاران
لعن و نكبت بر آن اجتماع منحطى كه در راس خود چنين رهبرى را بپذيرد و در برابر او
تسليم گردد.
زياد بن ابيه از آن تاريخ به بعد زياد بن ابوسفيان خوانده مى شود!!! ولى نقشه اصلى
معاويه تا اين جا پايان نيافت معاويه زياد را به پدر خود ملحق ساخت چرا؟! به همان
منظورى كه حسين بن على عليهماالسلام ضمن نامه خود به معاويه اشاره فرمود (و ما در
پيش نقل كرديم )
ثم سلطته على اهل الاسلام يقتلهم و يقطع ايديهم وارجلهم من
خلاف و يصلبهم على جذوع النخل
معاويه زياد را فرزند ابوسفيان خواند و سپس او را بر ملت مسلمان و جمعيت شيعه مسلط
ساخت ، او را بر مردم مسلط ساخت تا آزاد مردان امت را بكشد، سرهاى آن را جدا سازد،
دست و پاى آنها را قطع كند و آنها را بدار بياويزند: آرى . معاويه اين ماموريت
لعنتى را به زياد واگذاشت و او هم به بدترين صورت آن را انجام داد.
مسعودى مى نويسد: زياد در كوفه دستور داد كه بايد همه مردم على (ع ) را سب و لعن
كنند و گفت هر كس اطاعت نكرد بلا درنگ او را بكشند(83)اكنون
كه معاويه كارها و نقشه ها را تا اين جا بر طبق مراد و مقصود خود عملى ساخت بايد
مراحل بعدى را با جديت هر چه تمام تر و پيش از آن كه فرصت از دست برود انجام دهد.
فرزند ابوسفيان به مبارزه با على بر مى خيزد.
معاويه كه زمينه كشور را تا حدود زيادى براى اجراى نقشه هاى ضد اسلامى خود
آماده ساخت و كار گردانان و جيره خواران كثيفى مانند زياد بن ابيه را هم به طور
كامل استخدام كرد، اكنون مى خواهد ضربه هاى كارى خود را بر پيكر اسلام وارد سازد،
او اگر در دل آرزو دارد كه نام پيغمبر را يكباره دفن كند و اين نيت پليد را هم
صريحا به مغيرة بن شعبه باز گو مى كند، اما به خوبى مى داند كه هنوز نمى تواند علنا
به مبارزه با پيغمبر اسلام قيام نمايد، اين كار را ممكن است معاويه بالاخره انجام
دهد اما نه اكنون و در اين شرائط، معاويه اگر نمى تواند به مبارزه علنى و مستقيم
عليه پيغمبر عزيز اسلام بر خيزد مى تواند مخالفت خود را با على و خاندان وى آن كسى
كه خداوند او را نفس پيغمبر خواند.
تا آن جا علنى سازد كه مردم را جبرا به سب و لعن آن حضرت وا دارد، او اگر در اين جا
موفق گردد نقشه هاى شوم خود را براى در هم كوبيدن على و خاندان على (ع ) اجراء سازد
ديگر تا رسيدن به مقصود نهائى و هدف اصلى خويش چند قدم بيشتر فاصله ندارد. فرزند
ابوسفيان مقصود خود را در اين باره ابتداء به صورت ديگر انجام داد يعنى پيش از آن
كه دستور سب على را صادر كند ابتداء به تمام عمال و استانداران خود نوشت كه رواياتى
در مدح و منقبت براى عثمان و معاويه و خاندان بنى اميه (با دستيارى جمعى از خائنين
و راويان و خطباى مزدور) جعل كنند و آنها را به پيغمبر اسلام نسبت بدهند تا در
دلهاى مردم به نام دين و مقدسات اسلامى جاى بگيرد.
ابن ابى الحديد منشور معاويه را در اين باره چنين نقل مى كند:
...و كتب اليهم ان انظروا من قبلكم من شيعة عثمان و محبيه و
اهل و لايته و الذين يروون فضائله و مناقبه فادنوا مجالسهم و قربوهم و اكرموهم
واكتبوا الى بكل ما يروى كل رجل منهم و اسمه و اسم ابيه و عشيرته
(84)
يعنى معاويه به عمال خود نوشت كه به آنهائى كه نزد شما هستند بنگريد، كسانى كه از
پيروان عثمان و دوستداران او و اهل علاقه به وى هستند و آنهائى كه درباره فضائل و
مناقب عثمان روايت نقل مى كنند آنها را به خود و دستگاه حكومت خود نزديك سازيد و به
آنان احترام بگذاريد و روايات آنها را براى من بفرستيد و نام آن راوى و نام پدر و
قبيله او را هم براى من بنويسيد.
اين بخش نامه از سوى معاويه براى تمام نواحى كشور صادر گرديد و به عموم مردم ابلاغ
شد، اكنون در نظر بگيريد كه در مملكت چه غوغائى و جنبشى به منظور جعل روايات در
فضائل عثمان و خاندان او يعنى بنى اميه سر پا مى گردد، فرصت طلبان و ناپاكان اجتماع
در ساختن روايات با يكديگر مسابقه گذاردند و هر يك سعى مى كرد آن گونه در ستايش از
عثمان و خاندان بنى اميه مبالغه كند و در آن باره روايت از پيغمبر نقل نمايد!!! كه
ديگران از انجام آن عاجز باشند، اين روايات جعلى طبق دستور قبلى براى معاويه
فرستاده مى شد و دستگاه تبليغاتى وى هم حداكثر بهره بردارى از آن را انجام مى داد
تا جائى كه ابن ابى الحديد مى نويسد:
....و القى الى معلمى الكتاتيب فعلموا من ذلك صبيانهم و
غلمانهم من ذلك الكثير الواسع حتى رووه و تعلموه كما يتعلمون القرآن و حتى علموه
بناتهم و نسائهم و خدمهم وحشمهم فلبثوا بذلك ماشاءالله
(85)
يعنى آن رواياتى را كه در فضائل عثمان و خاندان بنى اميه جعل شده بود به معلمين و
مكتب داران سپردند، آنها هم از آن همه مجعولات فراوان به بچه ها و غلامانشان تعليم
دادند به حدى كه آن روايات را نقل مى كردند و تعليم مى گرفتند همان گونه كه قرآن را
فرا مى گرفتند و حتى آنها را به دختران و زنان و نوكران و خويشاوندان خود تعليم مى
دادند و مدتها بر اين روش باقى بودند...
و با اين ترتيب معاويه توانست خاندان بنى اميه را از نظر اكثريت اجتماع آن روز به
صورت خاندانى با فضيلت معرفى كند كه از نظر اسلام و از زبان وحى يعنى پيغمبر، مقدس
و محترم هستند اكنون كه زمينه فكرى اجتماع تا اين جا آماده شد، مرحله دوم اين نقشه
را معاويه شروع مى كند و مبارزه خود را براى ساقط كردن على و خاندان على (ع ) از
نظر مردم و افكار آنان علنى مى سازد مورخين معتبر و بزرگ سنى مذهب دنباله فعاليت
معاويه را چنين نوشته اند:
...ثم كتب الى عماله بنسخة واحدة الى جميع البلدان . انظروا
الى من قامت عليه البينه انه يحب عليا و اهل بيته فامحوه من الديوان و اسقطوا عطائه
ورزقه و شفع ذلك بنسخة اخرى من اتهمتموه بموالاة هولاء القوم فنكلوا به واهد موا
دار(86)
يعنى پس زا آن كه مدتها معاويه مردم را به شنيدن مناقب مجعوله عثمان و خاندان بنى
اميه عادت داد آن گاه به عمال خود به يك نسق نوشت كه بنگريد به كسى كه بينه درباره
او شهادت داد كه وى دوستار على و خاندان او است پس نام او را از ليست عطاء محو كنيد
و جوائز و حقوق او را از بيت المال ساقط نماييد، معاويه با اين بخشنامه ، بخشنامه
اى شديد اللحن ترى فرستاد كه هر كس نزد شما متهم به دوستى على بن ابيطالب و خاندان
اوست (چه اين اتهام به ثبوت برسد يا نه ) او را مورد شكنجه و آزار قرار دهيد و خانه
او را ويران سازيد.
در نامه ديگر معاويه به عمال خود درباره سب على (ع ) مى نويسد:
....ان برئت الذمة ممن روى شيئا من فضل ابى تراب و اهل بته
فقامت الخطباء فى كل كورة و على كل منبر يلعنون عليا و يبرون منه و يقعون فيه وفى
اهل بيته
(87)
يعنى معاويه به عمال خود نوشت كه ذمه من برى است و از امان من خارج است كسى كه در
فضيلت ابو تراب (ع ) و خاندان او سخن بگويد و روايتى نقل كند، به دنبال اين نامه
خطباء و گويندگان در هر اجتماع و بر بالاى هر منبر على را لعن كردند و از او بيزارى
جستند و درباره او سخن گفتند.
در يكى از نامه ها كه معاويه در اين باره به عمال خود مى نويسد چنين مى نگارد:
الا يجيز و الاحد من شيعة على و اهل بيته شهادة
(88)
يعنى مراقبت كنيد كه شهادت دوستان على و خاندان وى را نپذيريد و قبول نكنيد.
بخشنامه هاى معاويه درباره سب و لعن على و خاندان وى (ع ) و شكنجه و آزار و كشتار
دوستان و شيعيان آن حضرت و ويران ساختن خانه هاى آنها يكى پس از ديگرى براى عمال وى
و جيره خواران كثيف آن حكومت صادر مى گرديد و در نتيجه در سراسر كشور نه تنها
شيعيان و دوستان شناخته شده و مشخص خاندان على (ع ) بر جان و مال خود هيچ گونه
تامين نداشتند بلكه هر كس صرفا اگر متهم به دوستى آن ذوات مقدس و عصاره هاى فضيلت و
انسانيت مى گرديد به سخت ترين وجه دچار عذاب و شكنجه و محروميت مى شد، اين وضع
مرگبار و رعب انگيز در سراسر كشور
حكومت مى كرد ولى كوفه در اين مصيبت و بلا نسبت به نقاط ديگر سهم بيشترى داشت زيرا
از يك طرف آن جا مركز دوستان و شيعيان على (ع ) بود و از سوى ديگر معاويه زياد ابن
اميه را (كه دوست داران على و خاندان او را به خوبى مى شناخت ) بر آن جا مسلط
گردانده بود. اين استاندار ناپاك و بى اصالت كه مادر وى از زنان معروفه حجاز بوده
است آن چنان بى شرمانه دست خود را به خون شيعيان اميرالمومنين آلوده ساخت كه
دانشمند و نويسنده مشهور اهل تسنن يعنى ابن ابى الحديد درباره جنايات وى مى نويسد:
فقتلهم تحت كل حجر و مدر و اخافهم و قطع الايدى و الارجل و
صلبهم على جذوع النخل و طردهم و شردهم عن العراق فلم يبق بها معروف منهم
(89)
يعنى زياد بن ابيه دوستان على و خاندان او را زير هر سنگ و كلوخى كه يافت به قتل
رساند و آنها را دچار وحشت ساخت ، دست و پاهاى آنها را قطع نمود و آن را بر بالاى
دار آويخت و از عراق آنها را متفرق ساخت تا جائى كه حتى يك فرد معروف (از شيعيان آن
حضرت ) در عراق باقى نماند!
فرمان لعنتى معاويه درباره سب و لعن على (ع ) در كشور اسلامى ساليانى دراز آن چنان
با مراقبت اجراء گرديد كه علامه امينى مى نويسد:
و قد صارت سنة جاريه و دعمت فى ايام الامويين سبعون الف منبر
يلعن فيها اميرالمومنين (ع ) و اتخذوا ذلك كعقيدة راسخة او فريضة ثابته اوسنة متبعة
يرغب فيها بكل شوق و توق حتى ان عمر بن عبدلعزيز لما منع عنها لحكمة عملية اولسياسة
و قتية حسبوه كانه جاء بطامة كبرى او اقترف اثما عظيما(90)
يعنى سب و لعن به على (ع ) و خاندان وى مانند يك سنت جاريه گرديده بود و هفتاد هزار
منبر در عصر امويان در سراسر كشور نصب كرده بودند كه بر بالاى آنها اميرالمومنين را
لعن مى نمودند و اين عمل را مانند يك اعتقاد راسخ و يا يك واجب هميشگى و دستور لازم
الاتباع مى پنداشتند و با تمام شوق و علاقه به سوى آن ميل مى كردند تا جائى كه عمر
بن عبدلعزيز در آن هنگام كه به علت سياسيت خاص و يا به جهت مصلحتى از لعن آن حضرت
منع كرد مردم گويا چنين گمان كردند كه وى داهيه اى بزرگ آورد يا گناهى عظيم مرتكب
گرديد.
معاويه تنها از مردم نمى خواست كه على بن ابيطالب و خاندان مقدس او را لعن كنند
بلكه خود هم عملا در اين گناه بزرگ و خيانت عظيم شركت داشت و شخصا بر بالاى منابر
آن بزرگوار را لعن مى نمود و در پايان هر خطبه اى كه مى خواند چنين مى گفت :
اللهم ان اباتراب الحد فى دينك و صد عن سبيك فالعنه لعنا و
بيلا و عذبه عذابا اليما(91)
فرزند ابوسفيان كار ننگ و فضاحت را در اين باره به جائى رسانده بود كه از شخصيتهاى
معروف عرب كه گاهى نزد وى مى آمدند و بر او وارد مى گرديدند مى خواست در برابر مردم
على (ع ) را لعن كنند و از او بيزارى بجويند.
تاريخ درباره عبيدالله بن عمر مى نويسد هنگامى كه او در شام بر معاويه وارد گرديد
به او گفت : ...فاصعدالمنبر و اشتم عليا و اشهد عليه انه قتل
عثمان ...(92)
يعنى بر بالاى منبر قرار گير و على را سب كن و درباره او شهادت بده كه عثمان را
كشته است .
روزى احنف بن قيس نزد معاويه نشسته بود در اين هنگام مردى از اهل شام بر وى وارد
گرديد و سخنانى گفت در پايان سخن خود على (ع ) را لعن كرد احنف بن قيس سخت از اين
وضع ننگين ناراحت شد و خطاب به معاويه گفت :
...اين هذا القائل لو يعلم ان رضاك فى لعن المرسلين للعنهم
فاتق الله با اميرالمومنين و دع عنك عليا فلقد لقى ربه و افراد فى قبره و خلابعمله
و كان و الله ، المبر و رسيفه ، الطاهر ثوبه ، العظيمة مصيبة فقال له معاويه : يا
احنف لقد اغضيت العين على القذى و قلت ماترى و ايم الله لتصعدن المنبر فتلعنه طوعا
او كرها. فقال له الا حنف يا اميرالمومنين ان تعفنى فهو خير لك و ان تجبرنى على ذلك
فو الله لايجرى شفتاى به ابدا(93)
يعنى احنف بن قيس به معاويه گفت اگر اين گوينده بداند كه خشنودى تو در
لعن پيامبران و فرستادگان خدا است هر آينه آنها را لعن مى كند پس بترس از خداوند اى
معاويه و واگذار على را، او خداى خود را ملاقات كرده و تنها در قبر خود قرار گرفته
و با عمل خود سرو كار دارد و به خدا قسم شمشير على نيكو بود و دامن او پاك ، و
مصيبت او بزرگ . معاويه با حنف گفت چشم را بر هم نهادى و آن چه در نظر داشتى بيان
كردى ؟! به خدا قسم بايد بر بالاى منبر روى و على را با رغبت يا كراهت لعن كنى .
احنف به او گفت اى اميرالمومنين اگر مرا از انجام اين كار عفو كنى براى تو بهتر است
و اگر مرا بر لعن على مجبور نمائى به خدا قسم لبان من با آن هيچ گاه باز نخواهد شد.
اين عمل ننگين و كفرآميز آن چنان عمومى و شايع گرديده بود كه از كوچك و بزرگ ، شهرى
و دهاتى ، در اجتماع و در تنهائى و خلاصه همه كس در همه حال آن را مانند يك سنت
ثابت و فريضه واجب اجراء مى كردند.
مسعودى مى نويسد:
ثم ارتقى بهم الامر فى طاعته الى ان جعلوا اللعن على سنة
ينشاء عليها الصغير و يهلك عليها الكبير(94)
يعنى كار اطاعت مردم از معاويه تا آن جا بالا گرفت كه لعن على (ع ) را به دستور
معاويه بر سنت و روشى قرار داده بودند كه كودكان بر آن سنت متولد مى شدند و بزرگان
بر آن روش مى مردند؟ خلفاى بنى اميه هم كه بعد از معاويه سر كار آمدند بر نامه هاى
ضد اسلامى حكومت وى را تاييد كرده و همچنان اجراء مى نمودند و با اين ترتيب دهها
سال بر ملت اسلامى گذشت كه در تمام آن مدت على بن ابيطالب (ع ) آن كسى كه لم يشرك
بالله طرفة عين مورد لعن و سب قرار داشت !!!
امير المومنين يعنى آن راد مردى كه با فداكاريها و جانبازيهاى خود در حساسترين
لحظات تاريخ ، اسلام را از سقوط هميشگى و محو و نابودى نجات بخشيد. همان شخصيت بزرگ
ساليانى دراز به نام دين و براى خشنودى خداوند!!! مورد انواع اهانت قرار مى گرفت و
دستگاه تبليغاتى معاويه آن چنان در وارونه ساختن حقايق كوشيد كه توانست مسلمانان را
معتقد سازد كه على بن ابيطالب نماز نمى گذارد!!! و با اصول اسلامى اعتقادى ندارد!!!
تا جائى كه آن ناپاك خود در هنگام لعن بر آن حضرت در بالاى منبر مى گفت :
اللهم ان اباتراب الحد فى دينك و صد عن سبيلك ...سبحان
الله ننگ و بى شرمى تا كجا؟!
معاويه فرزند ابوسفيان كه تا ديروز خود و پدر و قبيله اش در برابر پيغمبر شمشير در
دست گرفته و عليه آن حضرت مى جنگيدند تا بالاخره از ترس قدرت مسلمين با كراهت
اسلام را پذيرفتند، اين مرد اكنون خود را حامى دين و پشتيبان راه خدا مى شمارد و
على بن ابيطالب عليه السلام را مانع راه خدا و ملحد در دين معرفى مى نمايد!!! نصر
بن مزاحم كوفى مى نويسد: در جنگ صفين جوانى از لشكر معاويه خارج شد و اراده جنگ با
ياران على را نمود در حالى كه پى در پى آن بزرگوار را لعن مى كرد و ناسزا مى گفت
هاشم بن مرقال كه از ارتشيان آن حضرت بود به وى گفت :
ان هذا الكلام بعده الخصام و ان هذا القتال بعده الحساب فاتق
الله فانك راجع الى ربك فسائلك عن هذا الموقف و ما اردت به قال فانى اقاتلكم لان
صاحبكم لا يصلى كما ذكر لى و انكم لا تصلون
(95)
يعنى اى جوان اين سخنان تو بعد از آن مخاصمه و محاكمه الهى است و پس اين جنگ حساب
است ، از خدا بترس زيرا به سوى او باز مى گردى و از موقعيت و موقفى كه اكنون دارى
از تو پرسش خواهد كرد و هدف تو را از آمدن در اين جنگ جويا خواهد شد.
جوان شامى در پاسخ گفت كه من با شما جنگ مى كنم به اين علت كه رهبر شما على (ع ) آن
گونه كه به من گفته اند نماز نمى خواند و شما هم نماز نمى گذاريد.
آرى وسعت دستگاه شيطانى تبليغات معاويه تا اين جا بود و اثر لعنتى آن هم تا اين حد.
اين سب و لعن نسبت به دومين فرد جهان انسانيت و اشرف اولاد آدم بعد از پيغمبر اسلام
هم چنان ادامه داشت و بازارش گرم بود تا آن كه نوبت حكومت به عمرو بن عبدالعزيز
رسيد وى به علل خاصى دستور اكيد داد كه مردم از سب و لعن اميرالمومنين على (ع )
خوددارى كنند.
مسعودى در سيره حكومت وى مى نويسد:
...و ترك لعن على (ع ) على المنابر و جعل مكانه : ربنا اغفر
لنا و لا خواننا الذين سبقونا بالايمان و لا تجعل فى قلوبنا غلا للذين آمنوا ربنا
انك روف رحيم
(96)
يعنى عمر بن عبدالعزيز لعن على را بر بالاى منابر ممنوع ساخت و گفت به جاى آن اين
آيه را بخوانند: پروردگارا غفرانت را بر ما و بر برادران ما آنهائى كه پيش از ما به
تو ايمان امام خمينى ورزند شامل گردان و قرار مده در دل ما كينه را نسبت به كسانى
كه ايمان آوردند، پروردگار ما! به درستى كه تو روف و مهربانى
(97)
خوانندگان عزيز- اين بود كه يكى از شوم ترين و خطرناكترين برنامه هائى كه معاويه
درصدد بود آن را اجراء سازد و متاسفانه همان گونه كه مطالعه فرموديد اين نقشه
خطرناك با موفقيت كامل پيش رفت و آن مرد ناپاك توانست با دستيارى علماء و خطباء
سودجو و بى ايمان و با استفاده از دستگاه وسيع تبليغاتى خود على و خاندان على را
مورد سب و شتم و لعن مردم قرار داده و خاندان بنى اميه را در راس كشور پهناور
اسلامى نهد و آنها را از نظر دينى و اسلامى تا حدود زيادى در دل ملت مسلمان جاى
دهد، و ما بخواست خداوند بزودى روشن خواهيم كه اگر اين برنامه همچنان با دست يزيد
هم اجراء مى گرديد و نهضت خونين حسين بن على عليهما السلام اين نقشه هاى شيطانى را
براى هميشه عملا نقش بر آب نمى كرد چگونه تا چند سال ديگر نه از اسلام در جهان خبرى
بود و نه از قرآن اثرى .
اكنون كه معاويه سه مرحله بزرگ و اساسى از برنامه هاى وسيع خود اجراء كرد يعنى پست
ترين و ناپاك ترين و در عين حال جسور و سخت دل ترين افراد كشور مانند زياد بن ابيه
را در استخدام خود در آورده و در اختيار حكومت خود قرار داده است و سپس با دست اين
نمونه همكاران نا انسان خود بسيارى از انسانها و مردان آزاده و غيور را كه در برابر
خود سرى ها و ستمگريهاى حكومت وى تاب سكوت و طاقت تحمل نداشتند به وحشيانه ترين وجه
به قتل رسانده و از ميان برداشت و در مرحله سوم هم بالاخره توانست احاديث مجعوله اى
را كه راويان از خدا بى خبر از قول پيغمبر بزرگ اسلام در مدح وى و خاندان بنى اميه
ساخته بودند در بين مسلمانان شايع سازد و خود و قبيله خود را بنام دين در دلهاى
اكثريت نادان و بى درك اجتماع جاى دهد. و قسمت دوم اين برنامه را هم با رايج ساختن
سب و لعن نسبت به على بن ابيطالب و خاندان پاكش و دشمنى شديد از طبقات مختلف نسبت
به آن حضرت و فرزندان معصومش ، توانست با موفقيت عملى سازد. اكنون ديگر زمينه كشور
و اجتماع تا حدود زيادى براى اجراى نقشه هاى پنهانى و ضد اسلامى وى و تبديل حكومت
اسلامى به يك حكومت نژادى آماده است .
آخرين برنامه اى كه بايد با دست معاويه اجراء شود تا رسالت شيطانى او به طور كامل
به پايان برسد تعيين جانشين براى خود مى باشد معاويه مى خواهد فرزند پليدش يزيد را
به رهبرى جهان اسلام !!!
نصب كند تا بدين وسيله هم حكومت اسلامى را به طور موروثى در خاندان خود نگاه داد و
هم اين جانشين و خلف شايسته !!! بتواند دنباله كارهاى او را بگيرد و طرحهاى باقى
مانده وى را با اجرا در آورد تا آرزوى قلبى معاويه را كه چيزى جز همان دفن كردن نام
پيغمبر و در نتيجه دفن اسلام و قرآن نبود، انجام دهد و با آن جامه عمل و تحقق
بپوشد.
معاويه براى يزيد بيعت مى گيرد!
اراده معاويه براى تعيين جانشينى براى خود حتمى است و نامزد اين كار هم جز
يزيد فرزند او نيست . اما آيا يزيد از نظر شرائط براى احراز اين مقام آمادگى دارد
تا معاويه وى را براى جانشينى از خود تعيين كند و از مردم براى او بيعت بگيرد؟!
جواب اين پرسش منفى است زيرا فرزند معاويه نزد همگان به بدنامى مشهور است ولى با
اين حال اين موضوع مشكلى نيست كه براى پسر ابوسفيان غير قابل حل باشد.
معاويه با آن همكاران ننگينى كه در سراسر كشور دارد مى تواند هر عملى را انجام دهد
و هر خيانتى را مرتكب گردد، همكارانى كه براى حفظ پست خود و رسيدن به مقام و قدرت و
ثروت بيشتر كثيف ترين و شرمگين ترين كارها را انجام مى دهند و اتفاقا داستان
جانشينى يزيد و خلافت او از همين نمونه افراد شروع مى شود.
ابن اثير مورخ مشهور سنى مى نويسد:
معاويه اراده كرد مغيرة شعبه را كه از جانب وى در كوفه حكومت مى كرد از مقامش عزل
كند و ديگرى را به جاى وى بگمارد، مغيرة كه از اين تصميم آگاه شده بود فكر كرد كه
مسئوليت تازه و خدمت نوى براى خود نسبت به معاويه در كوفه بتراشد تا بدينوسيله
بتواند سمت خود را براى مدتهاى طولانى هم چنان حفظ كند، به دنبال اين فكر شيطانى با
خود گفت چه بهتر كه داستان ولايتعهدى يزيد را طرح كنم و مسئوليت گرفتن بيعت را از
مردم كوفه خود بر عهده بگيرم تا بتوانم از اين راه به آرزويم دست يابم و بر خر مراد
همچنان سوار باشم براى اجراى اين نقشه بلافاصله به شام آمد و يكسره به نزد يزيد رفت
و به وى چنين گفت :
انه قد ذهب اعيان اصحاب رسول الله و كراء قريش و ذوواسنانهم
و انما بقى ابنائهم و انت من افطنهم و احسنهم رايا و اعلمهم بالسنة و السياسة و لا
ادرى ما يمنع اميرالمومنين ان يعقد لك البيعة قال اوترى ذلك يتم ؟ قال نعم .(98)
يعنى مغيرة به يزيد گفت بزرگان اصحاب رسول خدا و زورمندان قريش و صاحبان عمر آنها
از جهان رفتند و تنها فرزندان آنها باقى مانده اند و تو افضل آنها و بهترين شان
هستى از نظر راى و فكر و داناتر از تمام آنها مى باشى به سنت و سياست و من نمى دانم
چه چيز اميرالمومنين را مانع شد از اين كه براى تو به خلافت بيعت بگيرد؟! يزيد گفت
آيا تو فكر مى كنى بيعت گرفتن براى جانشينى من عملى باشد و به پايان برسد؟ مغيره
گفت آرى ...
به دنبال اين گفتگو هر دو نزد معاويه رفتند و قضيه را با او در ميان گذاشتند معاويه
به مغيره گفت اكنون به كوفه بر گرد و در اين باره با دوستان و ياران خود مشورت كن
تا دستور من برسد، مغيرة ابن شعبه كه تا اين جا خود را موفق ديد نقشه خويش را دنبال
كرد، به كوفه آمد و جمعى از خدا بى خبران و دوستان بنى اميه را خواست و داستان
ولايتعهدى و مكالمات خود را با معاويه با آنها در ميان گذارد و از آنان براى يزيد
بيعت گرفت و آن گاه ده نفر از آنها را به رهبرى فرزندش موسى به شام فرستاد تا خوش
خدمتى مغيره را نسبت به خاندان بنى اميه نزد معاويه بازگو كنند و او را براى اعلام
عمومى اين تصميم تشويق نمايند و به هر يك از آن ده نفر در برابر اين كار سى هزار
درهم داد، آنها بر معاويه وارد شدند و موسى فرزند مغيره جريان بيعت آنها را با يزيد
به اطلاع فرزند ابوسفيان رساند. آنان هر يك از آن ده نفر به نحوى معاويه را براى
بيعت گرفتن از مردم براى ولايتعهدى يزيد تشويق نمودند و سخنانى ادا كردند معاويه در
پاسخ آنها گفت :
لاتعجلوا باظهار هذا الامرو كونوا على رايكم .ثم قال لموسى
بكم اشترى ابوك من هولاء دينهم ؟ قال بثلاثين الفقال لقد هان عليهم دينهم
(99)
يعنى در آشكار ساختن اين كار عجله نكنيد و همچنان بر تصميم و راى خود باقى باشيد
سپس معاويه به موسى فرزند مغيرة گفت پدر تو دين اين ها را به چه مبلغ خريدارى نمود؟
گفت به سى هزار درهم معاويه گفت دين آنها در نزدشان سبك و كم قيمت بود.
معاويه اين جمعيت را به كوفه باز گرداند ولى خود در طرح نقشه اى است تا بتواند
زمينه فكرى اجتماع را براى پذيرفتن ننگ بيعت با يزيد آماده سازد، او مى داند كار
فضاحت فرزندش به قدرى بالا گرفته كه تمام سران ملت اسلامى از اعمال نامشروع و ضد
دينى وى به خوبى آگاهند، همه مى دانند يزيد مشروب مى نوشد، قمار بازى مى كند، مجالس
عيش و طرب دارد، چگونه ممكن است از مردم خواست كه با چنين فريد به عنوان خلافت و
جانشينى از پيغمبر اسلام بيعت كنند!!!
با توجه به اين جهات است كه مى بينيم معاويه دستان جانشينى و ولايتعهدى يزيد را با
يك احتياط عجيب و حزم كافى مطرح ساخت ، گاهى ديگران را تحريك مى كند كه موضوع را به
صورت پيشنهاد در مجمع عمومى عنوان كنند، گاهى خود به صورت مشورت ، از يزيد و خلافت
وى سخن به ميان مى آورد تا از اين راهها بر مشكلات كار به خوبى آگاه شود و براى
مقاله با آنها آماده گردد.
ابن قتيبه در تحريك نمودن معاويه ديگران را كه موضوع جانشينى يزيد را در مجمع عمومى
با او پيشنهاد كنند داستانى نقل مى كند كه در آن شدت حزم و احتياط معاويه پسر
ابوسفيان در اين باره و در عين حال نقشه هاى شيطانى و نيرنگ بازيهاى او را براى
انجام اين كار لعنتى مى توان به خوبى مشاهده كرد، مورخ نامبرده مى نويسد هنگامى كه
وفودى از شهرهاى بزرگ و شخصيتهائى از بلاد كشور در شام نزد معاويه آمدند او يكى از
ياران نزديك خود را به نام ضحاك بن قيس قهرى خواست و به وى چنين گفت :
اذا جلست على المنبر و فرغت من بعض موعظتب و كلامى فاستاذنى
للقيام فاذا انت لك فاحمدالله تعالى واذكر يزيد و قل فيه الذى يحق اله عليك من حسن
الثناء عليه ثم الدعنى الى تولية من بعدى فانى قدر ايت و اجمعت على تولية فاسال
الله تعالى فى ذلك و فى غيره الخيرة و حسن القضاء ثم دعا عبدالرحمن بن عثمان الثقفى
و عبدالله بن مسعدة الفزارى و ثور بن معن السلمى و عبدالله بن عصام الاشعرى فامرهم
ان يقوموا اذا فرغ الضحاك و ان يصدقوا قوله و يدعوه الى يزيد(100)
يعنى معاويه به ضحاك بن قيس گفت هنگامى كه من بر منبر نشستم و قسمتى از سخنان و
مواعظ خود را بيان كردم تو از من اذن بخواه تا قيام كنى پس از آن كه من به تو اذن
دادم بر خيز و حمد خداى را به جاى آور سپس درباره يزيد سخن بگوى و آن چه كه
شايسته است نيت به وى از مدح و فضيلت بيان كن سپس از من بخواه كه او را پس از خود
زمامدار سازم و سر پرست اجتماع اسلامى گردانم زيرا من در اين باره تصميم گرفتم و بر
جانشينى او از خود عزم كردم آن گاه از خداوند بخواه كه در اين كار و همه امور، خزر
را پيش آورد و نيك مقدر سازد. سپس عبدالرحمن بن عثمان ثقفى و عبدالله بن سمعده
فزارى و ثوربن معن سلمى و عبدالله بن عصام اشعرى را نزد خود خواند و با آنها فرمان
دادم كه هنگامى كه ضحاك بن قيس از سخن خود فارغ شد شما بر خيزيد و گفته هاى او را
تصديق كنيد مرا براى انجام زمامدارى و خلافت يزيد دعوت نمائيد.
اين نقشه ها و نيرنگها را معاويه انجام مى داد تا افكار عمومى را براى بيعت با يزيد
آماده سازد ولى با هنگامى كه حضرت مجتبى (ع ) در حال حبات بود رسما در اين باره دست
به كار نگرديد و پس از شهادت آن بزرگوار بود كه اين موضوع را علنا مطرح ساخت و به
عمال و فرمانداران خود نوشت براى يزيد از مردم بيعت بگيرند. ابن قتيبه مى نويسد:
لم يلبث معاوية بعد وفاة الحسن رحمه الله الا يسيرا حتى بايع
ليزيد بالشام و كتب ببعيه الى الافاق
(101)
يعنى پس از وفات حضرت حسن رحمة الله معاويه درنگ نكرد مگر بسيار كم آن گاه از مردم
شام براى يزيد گرفت و بيعت او را به سراسر كشور نوشت .
بزرگترين مشكلى كه در بيعت گرفتن براى يزيد در برابر و معايه قرار داشت تسليم نمودن
حجاز و مخصوصا مردم مدينه در برابر اين امر بود به ويژه كه در بين آنان چهار نفر از
شخصيتهاى معروف بودند كه آنان از بيعت با يزيد امتناع داشتند. اين چهار نفر حسين
ابن على عليهما السلام بود كه در راس آنان قرار داشت پس از عبدالله ابن عباس و
عبدالله بن جعفر و عبدالله بن زبير بود كه در شمار مخالفين بيعت با يزيد بودند،
معاويه به فرماندار مدينه سعيد بن عاص نوشت كه از مردم آن جا براى يزيد بيعت بگيرد
و در انجام اين ماموريت شدت عمل و خشونت از خود نشان دهد.
فلما قدم عليه كتاب معاوية اخذهم بالبيعة اعنف ما يكون ما
الاخذ و اغلظه فلم يبايعه احد منهم و كتب الى معاوية انه لم يبا يعنى احد و انما
الناس تبع لهولاء النفر فلو بايعوك با يعك الناس جميعا و لم يتخلف عنك احد(102)
يعنى هنگامى كه نامه معاويه به دست سعيد بن عاص رسيد مردم را براى بيعت با يزيد در
فشار شديد و سختى قرار داد، با اين حال كسى از اهل مدينه براى بيعت با يزيد حاضر
نگرديد، سعيد بن عاص به معاويه نوشت كه هيچ يك از مردم مدينه بيعت نكرد. اينان تابع
اين چند نفر هستند (حضرت حسين بن على عليهماالسلام ، عبدالله بن عباس ، عبدالله -
ابن زبير، عبدالله بن جعفر) و اگر اى جمع با يزيد بيعت كنند مردم همگى با او بيعت
مى كنند.
فرزند ابوسفيان هنگامى كه جواب فرماندار مدينه را مطالعه كرد دانست كه بايد براى
انجام اين كار ابتداء با آن چهار نفر كنار آيد و به هر ترتيبى شده از آنان بيعت
بگيرد، از اين به سعيد بن عاص نوشت كه درباره گرفتن بيعت هيچ گونه اقدامى نكن تا من
به مدينه در آيم ، به دنبال اين دستور پس از چندى خود به سوى مدينه رفت در آن جا
روزى حسين بن على عليهما السلام و عبدالله بن عباس را خواست و نسبت به آنان سخت
ملاطفت نمود آن گاه سخن را به يزيد و ذكر فضائل و كمالاتى از وى كشاند و از آن دو
خواست در برابر او تسليم گردند و جانشينى او را از وى بپذيرند و بالاخره يزيد را به
رهبرى جهان اسلام !!! به رسميت بشناسند، در اين هنگام حسين بن على عليهماالسلام لب
به سخن گشود و در پاسخ معاويه بياناتى فرمود كه ضمن آن سخت معاويه را مورد عتاب
قرار داده و بافته هاى او را درباره يزيد به شدت رد مى كند و در آن جا مى فرمايد:
...و فهمت ماذكرته عن يزيد من التماله و سياسته لامة محمد (ص
) تريدان توهم الناس فى يزيد كانك تصف محجوبا او تنعت غائبا و تخبر عما كا مما
احتويته بعلم خاص ؟! و قد دل يزيد من نفسه على موقع رايه فخذ ليزيد فيما اخذ به من
استقرائه الكلاب المهارشة عند التحارش والحمام السبق لاترابهن والقينات ذوات
المعازف و ضروب الملاهى تجده ناصرا ودع عنك ماتحاول ...(103)
يعنى فهميدم آن چه كه تو درباره يزيد بيان كدرى از سياست او و پيشرفتها و كمالى كه
او براى اجتماع اسلامى و امت محمد صلى الله عليه و آله در نظر دارد!!! معاويه تو با
حرفهائى كه نسبت به يزيد گفتى مى خواهى مردم را درباره او دچار اشتباه سازى ؟!
معاويه گويا تو از كسى سخن مى گوئى كه كارهاى او در پشت پرده پوشيده است و يا از
كسى مدح مى كنى كه غائب است و ديگران به اعمال او نگران نيستند؟ يا تو درباره يزيد
دانش و اطلاعات خاصى دارى كه ديگران ندارند؟! يزيد خود شخصا طرز فكر خود را آشكار
مى سازد، تو وضع يزيد را از اعمال او بنگر و بياب ، از اين كه او در جستجوى سگهاى
ستيزه جو است در هنگام صيد، و در پى يافتن كبوترانى است كه در بازى بر امثال خود
پيشى بگيرند، يزيد به دنبال زنان مغنيه است كه آلات غنا مى نوازند و در پى نواختن
آلات لهو است (معاويه ! اگر اين اعمال يزيد را بنگرى ) آنها را حجت و ناصرى بر
گفتار ما مى يابى (معاويه ) واگذار آن چه را كه از دريچه چشم خود مى بينى (و در فكر
خود مى انديشى ).
اين پاسخ تند و كوبنده اى كه حسين بن على عليهماالسلام به معاويه داد و حقايقى كه
آن حضرت درباره يزيد و اعمال ننگين او صريحا و بى پرده در برابر وى ادا كرد اميد
معاويه را يكباره نا اميد ساخت و دانست كه امكان ندارد از آن بزرگوار با ميل و رغبت
براى يزيد بيعت بگيرد و از سوى ديگر اگر حضرت حسين (ع ) بيعت نكند نه مردم مدينه
بيعت خواهند كرد و نه آن سه نفر، پس بايد فرزند ابوسفيان چاره اى بينديشد تا بتواند
بر خر مراد سوار شود و زمامدارى يزيد را به سامان برساند، براى انجام اين مقصود
براى آخرين بار به مكه آمد و آن چهار نفر يعنى حسين بن على عليهما السلام و عبدالله
بن عباس و عبدالله بن جعفر و عبدالله بن زبير را در يك مجلس نزد خود حاضر ساخت و
داستان بيعت با يزيد را با آنها در ميان گذاشت آنها سخن او را نپذيرفتند و عبدالله
بن زبير در پاسخ وى مطالبى بيان داشت ، معاويه كه يكباره از آنها و بيعت آنان مايوس
شده بود ناچار آخرين نقشه شيطانى خود را كه قبلا طرح كرده بود به مرحله اجراء گذارد
و به آنها گفت اكنون من با شما در ميان جمعيت مى روم و بر بالاى منبر قرار مى گيرم
.
و انى قائم بمقالة فاقسم بالله لئن رد على احدكم كلمة فى
مقامى هذا لاترجع اليه غيرها حتى يسبقها السيف الى راسه فلا يبقين رجل الا على نفسه
ثم دعا صاحب حرسه بحضر تهم ، فقال اقم على راس كل رجل من هولاء رجلين و مع كل واحد
سيف فان ذهب رجل منهم يرد على كلمة بتصديق او تكذيب فليضرباه بسيفهما ثم خرج و خرجو
امعه حتى رقى المنبر فحمدالله و اثنى عليه ثم قال ان هولاء الرهط سادة المسلمين و
خيار هم و لا يتبز امر دونهم و لا يقضى الا عن مشورتهم و انهم قد رضوا و بايعوا
ليزيد...ثم ركب رواحله وانصرف الى المدينة .(104)
يعنى من بر بالاى منبر مى روم و يخنى خواهم گفت و قسم به خداوند اگر هر يك از شما
گفتار مرا رد كند هيچ سخنى به او گفته نمى شود مگر آن كه شمشير بر آن سخن پيشى
بگيرد و بر سر او فرود آيد پس هيچ يك از شما مراقبت نكند مگر بر حفظ جان خود، سپس
معاويه رئيس گارد محافظ خود را در حضور آنها خواند و به وى گفت بالاى سر هر يك از
اين چهار نفر دو سرباز با شمشير بگمار، اگر هنگام سخن گفتنم يكى از اينان بخواهد
كلمه اى در تصديق يا تكذيب من ادا كند آن دو مامور با شمشير به وى ضربت وارد آورند
(و او را به قتل برسانند).
در اين هنگام معاويه از آن جا خارج شد و آن چهار تن هم با او بيرون آمدند، معاويه
در برابر جمعيت بر بالاى منبر رفت و آن چهار نفر در ميان جمعيت قرار گرفتند. در اين
جا معاويه حمد و ثناى الهى را به جاى آورد و سپس گفت اين چهار نفر از عزيزان و
بزرگان مسلمين و از خوبان آنها هستند، سلب نمى شود امرى جبرا بدون اينان و حكم نمى
شود (درباره موضوعى ) بدون مشورتشان ، و اين چهار نفر راضى شدند و بيعت نمودند با
يزيد، اين مطالب را معاويه به پايان رساند و از منبر به زير آمد و بلا درنگ با
كاروان خود به سوى مدينه رهسپار گرديد.
معاويه با اجراى اين نقشه شيطانى ، اين چهار تن را در برابر يك عمل انجام شده قرار
داد و در برابر آنان خبر ساختگى بيعت آنها را با يزيد با اطلاع مردم رساند، اما در
شرائطى كه براى آنها هيچ گونه امكان سخن گفتن و تكذيب نمودن وجود نداشت ، معاويه پس
از آن كه اين پرده را بازى كرد به سوى مدينه رهسپار گرديد، اما مردم اطراف آن چهار
تن را گرفتند و با آنها گفتند شما اطمينان داده بوديد با يزيد بيعت نكنيد پس چرا
تخلف ورزيديد؟!
آنها گفتند ما بيعت نكرديم و گفته هاى معاويه را تكذيب نمودند و شرائط خاصى كه
معاويه در آن مجلس به وجود آورده بود تا امكان مخالفت و تكذيب را از آنان سلب كند
براى مردم بازگو كردند اما به هر حال كار از كار گذشته و مقصود معاويه عملى گرديده
بود و ديگر تكذيب نتيجه مهمى نداشت .
و با اين ترتيب معاويه با آخرين آرزوى خود هم كه مكان انجام آن براى او بود رسيد و
يزيد را بالاخره به جانشينى خود نصب كرد و با تهديد و تطميع و نيرنگ و افتراء و
تهمت براى وى از مردم بيعت گرفت ، اين بود آخرين برنامه اى كه معاويه آرزوى انجام
آن را داشت .