درسى كه حسين عليه السلام به انسانها آموخت

شهيد سيد عبد الكريم هاشمى نژاد

- ۳ -


معاويه مى خواهد نام پيغمبر را دفن كند!

معاوية بن ابى سفيان كه خود را جانشين و خليفه پيغمبر اسلام مى خواند، در دل از اينكه نام آن حضرت در جهان زنده است و مردم مسلمان در هنگام اذان آن مرد آسمانى را به عظمت ياد مى كنند و به رسالت وى شهادت مى دهند سخت ناراحت است و آرزو دارد نام او را دفن كند و آن پيغمبر آسمانى را از ياد مسلمانان ببرد، اين نيت پليد و شومى كه فرزند ابوسفيان در دل داشت بالاخره روزى آن را با يكى از دوستان نزديك خود به نام مغيرة بن شعبه در ميان گذاشت . مسعودى مورخ بزرگ اسلامى چنين نقل مى كند:

مطرف بن مغيرة بن شعبة القفى قال : وفدت مع ابى الى معاوية فكان ابى ياتيه و يتحدث عنده ثم ينصرف الى فيذكر معاوية و يذكر عقله و يعجب ممايرى منه ادجاء ذات ليلة فامسك من العشاء فرايته مغتما فانتظرته ساعة وظننت انه لشيئى حدث فينا اوعملنا فقلت له مالى اراك مغتما منذا ليليه ؟ قال يا بنى انى جئت من عندا خبث الناس قلت له و ما ذلك ؟ قال قلت له و قد خلوت به انك بلغت منا يا اميرالمومنين فلواظهرت عدلا و بسطت خيرا فانك قد كبرت و لو نظرت الى اخوتك من بنى هاشم فوصلت ارحامك فو الله ماعندهم اليوم شيئى تخافه ، فقال لى هيهات هيهات ملك اخويتم فعدل و فعل مافعل فو الله ماغدا ان هلك فهلك ذكره الا ان يقول قائل ابوبكر، ثم ملك اخوعدى فاجتهد و شمر عشر سنى فو الله ماغدا ان هلك فهلك ذكره الا ان يقول قائل عمر، ثم ملك اخونا عثمان فملك رجل لم يكن احد فى مثل نسبه فعمل ما عمل و عمل به فو الله ماغدا ان هلك فهلك ذكره و ذكر ما فعل به و ان اخا هاشم يصرخ به فى كل يوم خمس مرات اشهدا ان محمدا رسول (ص ) فاى عمل يبقى مع هذا لا ام لك و الله الا دفنا دفنا(54)

يعنى مطرف فرزند مغيرة بن شعبه ثقفى مى گويد من با پدرم در شام بر معاويه وارد شديم و پدرم به نزد او مى رفت و با وى سخن مى گفت و سپس ‍ به نزد ما مى آمد و از معاويه و عقل و تدبيرش ياد مى كرد و از آن چه كه از او ديده بود بسيار تعجب مى نمود (و با نظر عظمت و احترام به آن مى نگريست ) اما يك شب از نزد معاويه به منزل آمد ولى از خوردن غذا خوددارى كرد و من او را غمناك ديدم ، ساعتى در انتظار نشستم و با خود فكر كردم كه اين تاثر پدرم شايد به علت كارى باشد كه ما انجام داديم و يا حادثه اى كه در بين ما واقع گرديد (كه ما خود از آن اطلاع نداريم ) در اين هنگام به پدرم گفتم چرا شما را امشب غمناك مى بينم ؟ گفت فرزندم من از نزد ناپاك ترين مردم مى آيم (يعنى معاويه ) گفتم به چه علت (امشب او را اين گونه ياد مى كنى ؟) اى اميرالمومنين ! تو به كمال قدرت رسيدى اكنون چه مى شود اگر عدل را پيشه خود سازى و نيكى هاى خود را به مسلمانان توسعه دهى ؟ شما اكنون پير شديد و چه مى شود اگر به برادرانت از بنى هاشم نگاه مهرى افكنى و بدين وسيله صله ارحامت را انجام دهى ؟ و به خدا قسم اكنون ديگر نزد بنى هاشم نيرو و قدرتى نيست تا تو از آن هراسان باشى . معاويه در پاسخم گفت هيهات هيهات ! برادر تميم (55)به حكومت رسيد (يعنى ابوبكر) و عدل را هم پيشه خود ساخت و انجام داد آنچه كه انجام داد اما به خدا قسم يك روز از مرگ او بيشتر نگذشت كه نام او هم از بين رفت تنها همين مقدار از او نامى مانده كه كسى بگويد ابوبكر، پس از وى برادر عدى (56)يعنى عمر زمام حكومت را در دست گرفت و كوشش ‍ كرد و ده سال شدت عمل نشان داد، ولى به خدا قسم فرداى آن روزى كه مرگ دامنش را گرفت نام او هم مرد و ياد او فراموش گرديد تنها همين قدر از او باقى است كه كسى بگويد عمر. سپس برادر ما (يعنى از قبيله بنى اميه ) عثمان زمامدار گرديد، مردى كه كسى از نظر خانوادگى و نسب مانند او نبود!!! پس انجام داد آن چه كه بايد انجام دهد و به نسبت به او هم انجام شد (يعنى او را كشتند)، ولى به خدا قسم فرداى آن روزى كه او به هلاكت رسيد ياد او هم در بين مردم مرد و فراموش گرديد.

اما برادر هاشم (يعنى حضرت محمد صلى الله عليه و آله ) هر روز پنج بار به نام او فرياد مى زنند: اشهد ان محمدا رسول الله .(اى مغيرة ) مادر براى تو نباشد. با زنده بودن نام اين مرد(حضرت محمد (ص )) كدام عمل باقى مى ماند؟! به خدا قسم (چاره نيست ) مگر اين كه (نام پيامبر اسلام )دفن شود.دفن .

خواننده عزيز- در اين گفتارى كه يكى از مورخين بزرگ و معتبر اهل تسنن از معاويه نقل مى كند دقت فرمائيد. در اين داستان نه تنها معاويه دشمنى و بغض قلبى خود را نسبت به پيامبر اسلام (ص ) صريحا بيان مى كند و آرزو مى نمايد كه نام آن حضرت را دفن كند!! و او را از ياد مردم ببرد. بلكه عدم اعتقاد وى با اصول اسلامى از جملات قبلى هم صريحا هويدا است آن جا كه از خلافت همواره تعبير به ملك مى كند و از اين تعبير به خوبى پيدا است كه او زمامدارى پيامبر بزرگ اسلام و كسانى كه بعد از آن حضرت ادعاى جانشينى وى را كرده بودند يعنى ابوبكر و عمر و عثمان همه را از يك نوع حكومت مى داند و آن هم بنابه تعبير او ملك است در حالى كه اگر معاويه از دريچه اعتقاد بسيارى از مسلمانان آن روز هم به ماهيت حكومت آن سه تن مى نگريست آنرا بصورت خلافت و جانشينى از پيغمبر مى ديد(هر چند اين تصور درباره آن سه ، غلط و بيجا بود) و اين خود نشان مى دهد كه وى در باطن نه موضوع نبوت و نه داستان خلافت را آن گونه كه مردم مسلمان به آن معتقد بودند باور نداشت و ماهيت حكومت پيامبر اسلام را هم مانند آن سه نفر جز به عنوان ملك نمى شناخت .

مسعودى پيش از آن كه اين داستان را نقل كند مى نويسد: مامون در زمان خلافت خود تصميم گرفت به مردم مسلمان دستور دهد تا معاويه را لعن كنند و از او بيزارى بجويند و يكى از مهمترين عاملى كه موجب اين تصميم گرديد، رسيدن خبر مكالمه معاويه با مغيرة بن شعبه درباره پيامبر اسلام به او بوده است . متن نبشته اين مورخ در اين باره چنين است :

فى سنة اثنى عشر و ماتين نادى منادا لمامون : برئت الذمة من احد من الناس ذكر معاوية بخير اوقدمه على احد من اصحاب رسول الله (ص )....و انشئت الكتب الى الافاق بلعنه على المنابر(57)

يعنى در سال دويست و دوازده منادى مامون (از جانب وى ) ندا در داد كه ذمه من برى ء است از آن فردى كه معاويه را به خوبى ياد كند يا او را بر يكى از اصحاب پيغمبر (ص ) مقدم بدارد. (در اين جا مسعودى داستان مكالمه معاويه را با مغيرة بن شعبه نقل مى كند و سپس اضافه مى كند): مامون دستور داد نامه ها به تمام مردم نوشتند كه معاويه را بر بالاى منابر لعن كنند. ولى چون به مامون گفتند ممكن است اجراى اين فرمان منجر به شورش ‍ عمومى گردد از اين نظر از اجراى تصميم خود دست برداشت و اين فكر بدست فراموشى سپرده شد تا آن كه نوبت حكومت به المعتضد بالله رسيد. معتضد در عصر خود اراده كرد لعن معاويه را شايع سازد و طرحى را كه مامون از اجراى آن چشم پوشيده بود عملى سازد و به آن تحقق بخشد.

طبرى مورخ مشهور اهل تسنن مى نويسد:

و فى هذه السنة (284 هجرى ) عزم المعتضد بالله على لعن معاوية بن ابى سفيان على المنابر و امر به انشاء كتاب بذلك يقرء على الناس فخوفه عبيدالله بن سليمان بن وهب اضطراب العامة و انه لايامن ان تكون فتنة فلم يلتفت الى ذلك مان قوله ....نودى يوم الجمعة الالايتر حموا على معاوية و لاياذكروه بخير...فامر باخراج كتاب الذى كان المامون امر بانشائه بلعن معاوية فاخرج له من الديوان فاخذ من جوامعه نسخة هذا الكتاب .

يعنى در سال 284 هجرى المعتضد بالله تصميم گرفت اعلام كند تا معاويه را بر بالاى منابر لعن كنند و دستور داد نامه اى در اين باره نوشتند تا براى مردم بخوانند. عبيدالله بن سليمان بن وهب وى را از اجراى اين تصميم بر حذر داشت و گفت ممكن است شورشى بر پا گردد و اجتماع دچار اضطراب شود، ولى معتضد به آنچه كه عبيدالله گفته بود.

توجهى نكرد...تا بالاخره در يك روز جمعه از جانب او ندا در دادند كه آگاه باشيد و بر معاويه ترحم نكنيد(و از خداوند براى وى رحمت نخواهيد)و او را به نيكى ياد ننمائيد....و معتصد دستور داد تا نامه اى را كه مامون براى فرمان لعن بر معاويه نوشته بود (از قسمت بايگانى نامه هاى خلافتى ) براى او خارج ساختند و نزد وى آوردند، معتضد از كليات آن نامه اين نامه را نگاشت .

در اين جا طبرى نامه المتعتضد بالله را كه طولانى است و ضمن آن بسيارى از معايب و مفاسد اخلاقى و ايمانى معاويه و مخالفت هاى علنى كه وى با قوانين اسلام انجام داد بر شمرده شد، نقل مى كند و سپس چنين اضافه مى نمايد:

ان عبيدالله بن سليمان احضر يوسف بن يعقوب القاضى و امره ان يعمل الحيلة فى ابطال ماعزم عليه المعتضد فمضى يوسف بن يعقوب فكلم المعتضد فى ذلك و قال له يا اميرالمومنين انى اخاف ان تضطرب العامة و يكون منها عندسماعها هذا الكتاب حر كة فقال ان تحركت العامة و يكون منها عندسماعها هذا الكتاب حركة فقال ان تحركت العامة او نطقت و ضعت سيفى فيها فقال يا اميرالمومنين فما تصنع بالطالبين الذين هم فى كل ناحية يخرجون و يميل اليهم كثير من الناس لقرابتهم من الرسول (ص )و ماثرهم و فى هذا الكتاب اطرائهم او كما قال و اذا سمع الناس هذا كانوا اليهم اميل و كانوا ابسط السنة و اثبت حجة منهم اليوم فامسك المعتضد و لم يرد عليه جوابا و لم يامر فى الكتاب بعده بشيئى .(58)

يعنى سليمان بن وهب (هنگامى كه از تصميم قطعى معتضد براى اعلان لعن بر معاويه اطلاع يافت ) يوسف بن يعقوب را كه قاضى و از دانشمندان بود خواست و به وى گفت چاره اى بينديش تا معتضد از اين فكر منصرف شود، يوسف بن يعقوب نزد معتضد آمد و در اين باره با او صحبت كرد و به وى گفت اى امير المومنين ! من مى ترسم كه اجتماع مسلمين دچار اضطراب شود و در آن هنگامى كه نامه شما را نسبت به لعن بر معاويه بشنوند دست به حركت و شورشى بزنند.

معتضد گفت اگر اجتماع مردم در برابر تصميم من حركت و جنبشى كنند و يا در اين باره سخنى از آنها شنيده شود. من شمشير را در ميان آنان مى گذارم (و آنها را به قتل مى رسانم )يوسف بن يعقوب گفت اى اميرالمومنين ! با طالبين و سادات چه خواهى كرد؟ اينها كه در هر گوشه كشور عليه حكومت تو خروج مى كنند و مورد علاقه بسيارى از مردم هستند زيرا آنان از خويشاوندان و نزديكان پيغمبرند و داراى فضائلى هم مى باشند. و انتشار اين نامه به منزله ستايش (و تشويق ) آنهاست و يا آنكه يوسف بن يعقوب گفت كه اگر مردم نامه شما را درباره معاويه بشنوند به سوى طالبين و سادات بيشتر رغبت مى كنند و زبان آنها بازتر و حجت آنها از اكنون محكم تر خواهد شد. در اينجا معتضد خوددارى كرد و پاسخى به يوسف بن يعقوب نداد ولى درباره آن نامه (و انتشار آن ) هم ديگر چيزى نگفت و دستورى صادر ننمود.

خوانندگان ارجمند- با در نظر گرفتن اين دو داستانى كه ما از دو منبع بسيار معتبر تاريخى اهل تسنن يعنى مروج الذهب مسعودى و تاريخ طبرى نقل كرديم به خوبى روشن مى شود كه فساد عقيده معاويه و انحراف وى از نظر معتقدات اسلامى و پاى بند نبودن او به مكتب نبوت تا جائى مسلم و قطعى بود كه مامون و معتضد هر دو تصميم مى گيرند لعن بر معاويه را بر بالاى منابر شايع سازند، با آن كه از نظر سياسى اين دو نفر نه تنها از اين كار طرفى نمى بستند بلكه تا حدود زيادى براى حكومت آنها ايجاد مشكلات و دردسر مى نمود. تصور نشود كه بنى العباس با بنى اميه سابقه عداوت قبيله اى و خانوادگى دارند، و ممكن است اين تصميم به دنبال همان عداوت و دشمنى گرفته شده باشد - نه اين تصور باطل است . زيرا اين دشمنى و عداوت اگر چه جاى انكار نيست ولى بايد دانست كه اين تصميم مامون و معتضد از آن عداوت قبيله اى سرچشمه نمى گرفت .

به اين دليل كه اگر اين تصميم از آنجا ناشى بود آنها مى بايست فرمان دهند تا مردم تمام افراد بنى اميه را لعن كنند نه تنها معاويه را و اگر تصور شود كه هدف آنها لكه دار نمودن و ننگين ساختن تمام افراد بنى اميه بود ولى مفاسد اخلاقى و اعتقادى معاويه و كارهاى ننگينى كه وى در دوران حكومت خود انجام داده بود بهانه اى بدست مامون و معتضد داد تا زهر عداوت قبيله اى خود را تنها بر وى بريزند، مى گوئيم اين تصور بى جا زيرا اگر معايب و مفاسد معاويه تنها بهانه اى براى آنان بود، انى بهانه درباره فرزند او يزيد بيشتر و روش زندگى او از پدر ظاهرا ننگين تر بود و مخصوصا شهادت حسين ابن على عليهماالسلام با دست وى و به فرمان او خود كافى بود كه بهترين و منطقى ترين بهانه را در دسترس مامون و معتضد قرار دهد تا آنها بتوانند با استفاده از اين بهانه لعن يزيد را با مشكلاتى كمتر و دردسرى آسان تر شايع سازند.

آرى اين شواهد همه گواهى مى دهد كه مامون و معتضد از روحيه معاويه و هدف هاى پنهانى او و نقشه هائى كه وى براى ريشه كن ساختن اساس ‍ اسلام در دل داشت به خوبى مطلع بودند، عجيب تر از همه اينكه ديگران كه (مانند عبيدالله بين سليمان و يوسف بن قاضى ) درصدد بودند تا با طرح نقشه و چاره انديشى ها بهر ترتيبى شده معتضد را از اين تصميم بر گردانند(و بالاخره هم موفق شدند)به خود اجازه ندادند كه در ماهيت قضيه ترديد كرده و در دلائلى كه معتضد براى لزوم لعن بر معاويه و ابراز تنفر از وى طبق موازين اسلامى اقامه كرده بود، تشكيك كنند و آنها را رد نمايند!!! با آن كه آنان از تمام امكانات بارى منصرف ساختن معتضد استفاده كردند، تا جائيكه يوسف بن يعقوب از سادات و طالبين كه عليه معتضد قيام مى كردند و در شمار دشمنان سخت حكومت وى بودند سخن به ميان آورده و از آنها تمجيد مى كند و صريحا مى گويد: بسيارى از مردم به سوى آنها متمايلندتا شايد بتواند از اين راه معتضد را از شورش مردم بترساند.

يوسف بن يعقوب كه تا اين حد براى جلوگيرى از اشاعه لعن بر معاويه كوشش مى كند و آن گونه در برابر خليفه ! جسارت و جرات مى ورزد با اين حال حتى يك جمله درباره ماهيت قضيه سخن نگفته و در ابطال دلائل معتضد كه بر لزوم لعن بر معاويه در نامه خود اقامه كرده بود، حرفى به ميان نمى آورد!!! و اين موضوع خود يك گواه روشن است بر آنكه دلائل معتضد براى لزوم لعن بر معاويه غير قابل انكار بود و حتى براى آن قاضى امكان نداشت كه طبق موازين اسلامى درباره آنها ترديد كند. آرى مطلب همين گونه است و راستى هم دلائلى كه معتضد براى لزوم لعن بر معاويه طبق موازين اسلامى بر آنها تكيه كرده بود به قدرى قاطع و روشن است كه براى هيچ فردى هر چند بسيار دقيق و موشكاف باشد جاى انكار و ترديد باقى نمى گذارد.(59)

اين داستان يكى از شواهد بزرگ تاريخى است كه عقائد قلبى معاويه را از جنبه هاى اسلامى بر ملا مى سازد. اكنون به نقل از شواهد ديگر مى پردازيم .

مامون و معتضد مى خواستند فرمان لعن بر معاويه را صادر كنند

معاويه در روز چهارشنبه نماز جمعه مى خواند!

از موارد مهمى كه به خوبى نشان مى دهد چگونه معاويه در صورت لزوم مقدسان مذهبى را به بازى مى گرفت و از اسلام و مقررات آن تنها به منظور تحكيم موقعيت و حكومت خود و رسيدن به مقاصد شوم خويش بهره بر مى داشت ، نماز جمعه اى است كه وى آن را در روز چهارشنبه انجام داد، مسعودى در اين باره مى نويسد:

و لقد بلغ من امرهم فى اطاعتهم له انه صلى بهم عند مسيرهم الى صفين الجمعة فى يوم الاربعاء(60)

يعنى كار اطاعت مردم از معاويه به جائى رسيده بود كه در هنگام رفتن به جنگ صفين وى نماز جمعه را در روز چهارشنبه انجام داد.

خوانندگان ارجمند- شما قضاوت كنيد. آيا ممكن است اين عمل از فردى صادر شود كه در دل نسبت به اصول اسلامى و مبانى آسمانى آن معتقد باشد؟ آيا انجام اين كار نشان مى دهد كه معاويه اسلام و مقررات آن را تنها بمنزله پلى مى پنداشت كه بايد براى دست يافتن به هدف و تحكيم موقعيت خود از آن استفاده كرد؟! آرى معاويه به نماز جمعه و به آنچه كه اسلام درباره شرائط و مقررات آن بيان كرده است كارى ندارد، شرائط سياسى ايجاب مى كرد كه او در آن روز كه روز چهارشنبه بود طبقات مردم را جمع كند و مطالب لازمى را كه در راه موفقيت وى در جنگ ضرورى بود به اطلاع آنها برساند. پس چه بهتر كه براى بدست آوردن اين مقصود از نماز جمعه استفاده كند! حالا نماز جمعه را نمى توان در روز چهارشنبه خواند و اين عمل از نظر اسلام غير جايز و بدعت است اين ها مطالبى است كه از نظر معاويه و معتقدات قلبى او اصولا مطرح نيست .

زد و بندهاى سياسى معاويه

سومين موردى كه معاويه ماهيت معتقدات خود را در آن جا آشكار مى سازد و صريحا نشان مى دهد كه هدف اصلى وى تنها بدست آوردن حكومت و قدرت است از هر راهى كه باشد معامله اى است كه وى با عمر و بن عاص انجام داد، مسعودى مورخ مشهور مى نويسد:

قال معاوية به عمر و بايعنى قال لا و الله لااغينك من دينى حتى انال من دنياك قال سل قال مصر طعمه فاجابه الى ذلك و كتب له به كتابا(61)

يعنى معاويه به عمروعاص گفت با من بيعت كن عمر و گفت نه به خدا قسم من از دين خود به تو كمك بخواهم كرد مگر هنگامى كه از دنياى تو نائل گردم . معاويه گفت بخواه از من (آن چه مى خواهى ) عمروعاص گفت حكومت مصر آرزوى من است ، معاويه هم پذيرفت و به عمروعاص در اين باره نوشته اى داد. در اين داستان عمروعاص صريحا به معاويه يادآور مى شود كه بيعت من با تو مساوى با تباه كردن دين من و از كف دادن آن است و من در آن صورت از دين خود مى گذرم و با تو بيعت مى كنم كه از دنيا و حكومت تو نصيب و بهره اى بردارم ، معاويه هم مى خواهد عمروعاص با او بيعت كند و در اختيار وى قرار گيرد تا بتواند با استفاده از افكار شيطانى او هر چه بهتر و بيشتر بر گرده اجتماع سوار گردد. از اين نظر با او معامله مى كند و در باربر بيعت حكومت مصر را به وى وا مى گذراد، تا هر دو از يكديگر بهره مند گردند!!!

معاويه با زبير بيعت مى كند

چهارمين موردى كه معاويه بازى گريهاى خود را براى رسيدن به حكومت و در هم كوبيدن خصم خود (على عليه السلام ) آشكار مى سازد نامه اى است كه وى پس از كشته شدن عثمان به زبير مى نويسد و در آن نامه او را به لقب اميرالمومنين خطاب مى كند! چرا؟ معاويه به خوبى مى داند كه على بن الى طالب يعنى مردى كه پس از قتل عثمان به حكومت رسيد فريد نيست كه با او همكارى كند و وى را در پست خود ابقاء نمايد، معاويه اطمينان دارد كه على عليه السلام دست ستمگران و ناپاكان را از دامن اجتماع و حكومت اسلامى كوتاه خواهد ساخت و اجازه نخواهد داد، انگلهائى مانند وى بر همه چيز مردم مسلط گردند.بنابراين بايد چاره اى بينديشد تا بتواند ساليانى دراز همچنان در راس قدرت شامات باقى بماند اكنون مى بيند كه تنها راه رسيدن به اين آرزو اين است كه عليه حكومت على (ع ) دست به خرابكارى زند و شورشهاى داخلى ايجاد نمايد تا از اين طريق به آن بزرگوار فرصت ندهد برنامه هاى اسلامى و اصلاى خود را براى ريشه كن ساختن ماده هاى فسادى كه در اجتماع با دست حكومتهاى گذشته به وجود آمده بود اجراء سازد، براى اين منظور معاويه بايد از زبير و طلحه استفاده كند زيرا اين دو دو نفر كه خود را در حكومت على بن ابى طالب كامياب نمى بينند و مطمئن اند كه اميرالمومنين عليه السلام فردى نيست كه بشود در دوران خلافت وى قدرت و ثروتى بى حساب اندوخته ساخت لذا درصدد بر مى آيند در برابر آن حضرت به مخالفت برخيزند پس چه بهتر كه معاويه هم (كه اكنون با آنها هدف مشترك دارد) از اين فرصت استفاده كند و نامه اى فريبكارانه به آنها بنويسد. متن نامه چنين است :

لعبدالله زبير امير المومنين من معاوية بن ابى سفيان . سلام عليك . اما بعد فانى قد بايغت لك اهل الشام فاجابوا و استوسقوا كما يستوق الحلب فدونك الكوفة والبصرة لايسبقك اليهماابن الى طالب فانه لاشيئى بعدهذين المصرين و قد بايعت لطلحة ابن عبيدالله من بعدك فاظهر الطلب بدم عثمان و ادعو الناس الس ذلك وليكن منكماالجدو التشمير(62)

يعنى به بنده خدا زبير اميرامومنين از معاويه فرزند ابى سفيان سلام بر تو. بعد از سلام پس بدرستى كه من از اهل شام براى تو بيعت گرفتم . و آنها پذيرفتند و (برخلافت تو) اجتماع كردند همانگونه كه شير دوشيده جمع مى شود، پس همت خود را بگمار براى (تصرف ) كوفه و بصره مبادا فرزند ابى طالب به سوى اين دو شهر بر شما پيشى گيرد زيرا (اگر على اين دو را متصرف شود)ديگر چيزى بعد از كوفه و بصره نيست . و من بيعت كردم با طلحة بن عبيدالله بعد از تو. پس خونخواهى عثمان را آشكار سازند و مردم را به سوى آن بخوانيد و بايد شما (در اين راه ) كوشش كنيد و با سرعت و شتاب عمل را انجام دهيد... در اين نامه معاويه زبير را اميرالمومنين مى خواند! و به او اطلاع مى دهد كه من از اهل شام براى و بيعت گرفتم و همه آنها بر خلافت تو اجتماع كرده اند!!

با آن كه در هيچ يك از تواريخ جهان ننوشته اند كه در شام چنين حادثه اى واقع شده باشد و معاويه از مردم آن جا براى زبير بيعت گرفته باشد!! آيا ممكن است كسى تصور كند كه معاويه به راستى خود با زبير به عنوان خلافت بيعت كرده بود؟! آيا كسى هست كه نداند اين نامه تنها يك سرچشمه داد و آن هم تحريك زبير و طلحه با ايجاد شورش در برابر على عليه السلام و در نتيجه محفوظ ماندن وى در راس قدرت شامات تا هنگامى كه زمينه خلافت براى او آماده گردد؟!

معاويه نه به زبير و طلحه عقيده دارد و نه به اصل خلافت به معناى اسلامى آن ، او مى خواهد از وجود اين دو ناراضى و جاه طلب در راه رسيدن به هدفهاى شيطانى خود بهره بردارد، شاهد اين مدعا متن نامه است . معاويه در آن جا پس از آن كه داستان ساختگى بيعت گرفتن از مردم شام را براى زبير مى نگارد بلافاصله از اين مقدمه مى گذرد و عجولانه بذى المقدمه مى رسد و او را راهنمائى مى كند كه بصره و كوفه را متصرف شود! و خونخواهى عثمان را بهانه سازد و بدينوسيله مردم را عليه على بن ابى طالب (ع ) تحريك نمايد و بشوراند و از آنها مى خواهد در اين راه كوشش و سرعت كنند تا مبادا فرصت از دست برود با توجه به متن اين نامه آيا باز هم مى توان در هدف اصلى معاويه كه چيزى جز نيرنگ بازى و فريب كارى براى رسيدن به قدرت نبود ترديد كرد؟ آيا تنها همين نوشته كافى نيست كه اثبات كند وى به اصول و مقررات اسلامى تا آنجا بى اعتنا است كه حاضر مى شود به زبير اميرالمومنين خطاب كند و به دروغ به او بنويسد كه من را مردم شام براى تو بيعت گرفتم تا بدينوسيله آن بيچاره را آلت اجراى مقاصد شوم خود سازد و براى ايجاد شورش در برابر على عليه اسلام از او استفاده نمايد؟!

معاويه مى گويد نقل گفتار پيغمبر غدغن

از مواد بسيار زنده و روشنى كه در تاريخ زندگى سياسى معاويه نشان مى دهد كه وى با معتقدات اسلامى نه تنها هيچ گونه رابطه خوبى نداشت بلكه اگر حس مى كرد يكى از بزرگترين مقدسات مذهبى هم در راه رسيدن وى به هدفهاى شيطانى مانعى ايجاد مى نمايد به شدت با آن به مبارزه بر مى خاست . خطاب زننده و تندى است كه او با عمر و بن عاص دارد هنگامى كه عمروعاص گفتارى از پيغمبر اسلام نقل كرد كه آن گفتار بطلان حكومت معاويه را بر ملا مى ساخت .

اصل داستان اينگونه است هنگامى كه عمار ياسر آن صحابى بزرگوار در جنگ صفين در راه حمايت از على عليه السلام كشته شد. عمروعاص ‍ حديث مشهورى (كه بسيارى از روات اهل تسنن هم آن را نقل كرده اند) كه پيغمبر به عمار فرموده بود: تقتلك الئة الباغيه .براى معاويه خواند معاويه كه انتشار اين حديث را از پيغمبر اسلام ، ضربه اى كوبنده براى حكومت خود تشخيص داد سخت بر آشفت و به وى گفت :

انك شيخ اخرق و لاتزال تحدث بالحديث ....افسدت على اهل الشام اكل ماسمعت من رسول الله تقوله ؟!(63)

يعنى تو پيرى هستى احمق و همواره حديث نقل مى كنى .... مردم شام را عليه من فاسد گرداندى . آيا هر چه از پيغمبر خدا شنيدى بايد نقل كنى ؟! در اين جا معاويه با تعبيرات سوء و زشتى با عمروعاص سخن مى گويد زيرا وى بخود جرات داد و حديثى كه از پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله درباره عمار شنيده بود نقل كرد.

حديث از پيغمبر است و گوينده او كسى است كه خداوند درباره وى فرمود: و ما نيطق عن الهوى ان هو الا وحى يوحى (64) اما اينها مطالبى نيست كه اصولا از نظر معاويه مطرح باشد اين گفتار حق است يا باطل ، فرموده پيغمبر اسلام است ، يا ديگران ، براى معاويه بى تفاوت است آن چه كه براى او مهم است همان است كه خود صريحا به عمروعاص ‍ گفت : افسدت على اهل الشام يعنى من مى خواهم بر مردم حكومت كنم و بر آنان مسلط باشم ، خواه اين هدف از طريق حق تامين گردد، يا باطل و اگر روزى گفتار پيغمبر اسلام (ص ) هم بخواهد موقعيت حكومت وى را متزلزل سازد در آن روز با شدت هر چه تمام تر با آن مبارزه خواهد كرد.

مورد ديگرى كه باز معاويه با نقل احاديث و گفتار پيغمبر اسلام بشدت مخالفت ورزيد خطابى است كه او با عبدالله بن عمر دارد. علامه امينى از كتاب صفين نقل مى كند:

ان معاوية ارسل الى عبدالله بن عمر فقال لئن بلغنى انك تحدث لاضربن عنقك (65)

يعنى معاويه نزد عبدالله بن عمر فرستاد و به وى گفت اگر به من اطلاع برسد كه تو حديث نقل مى كنى هر آينه گردنت را خواهم زد آرى معاويه مى داند كه از يك طرف احاديث فراوانى از پيغمبر اسلام در فضائل و مناقب على بن ابى طالب عليه السلام روايت شده و از سوى ديگر روايات زيادى از آن بزرگوار در نكوهش از بنى ايمه و مذمت معاويه و پدرش و تقبيح كارهائى كه از او در زمان حكومتش صادر مى شد، به صورت اخبار از آينده وارد گرديده است و با اين حساب نبايد اجازه داد تا اين دو قسمت از روايات بگوش اجتماع اسلامى برسد و تنها راه براى دست يافتن به اين مقصود هم اين است كه معاويه با شدت هر چه بيشتر نقل احاديث را از پيغمبر اسلام به طور كلى غدغن كند. و براى آن مجازات معين سازد تا به عبدالله بن عمر بگويد اگر به من اطلاع برسد كه حديث نقل مى كنى گردنت را خواهم زد!!!

معاويه سخنان پيغمبر را استهزا مى كند

از موارد روشنى كه باز مى توان ماهيت معتقدات معاويه را از نظر اسلامى به خوبى بدست آورد مكالمه اى است كه وى هنگام ورود به مدينه با ابوقتاده انصارى دارد. در اين مكالمه صريحا گفتار پيغمبر اسلام را مسخره مى كند و آن را مورد استهزاء قرار مى دهد. ابن عساكر اين داستان را اين گونه نقل مى كند:

و لما قدم المدينة لقيه ابوقتادة الانصارى فقال له معاوية يا باقتاده ! تلقانى الناس كلهم غير كم يا معشر الانصار! مامنعكم ؟ قال لم يكن معنادواب . فقال معاويه فاين النواضح ؟! فقال ابوقتادة عقر ناها فى طلبك و طلب ابيك يوم بدر قال نعم يا اباقتادة ، قال اباقتاه ان رسول الله (ص ) قال لنا اناسنرى بعده اثرة قال معاويه قماامر كم به ذلك ؟! قال امر نا بالصبر قال فاصبرو احتى تلقوه (66)

يعنى هنگامى كه معاويه وارد مدينه گرديد (در شمار مستقبلين ) ابوقتاده انصارى را ملاقات نمود معاويه به وى گفت ابوقتاده ! همه مردم مرا ملاقات كردند (و به استقبال من آمدند) به جز شما اى جمعيت انصار! چه چيز شما را منع كرد؟ (از آنكه به استقبال من در آئيد) ابوقتاده گفت ما وسيله اى (كه بر آن سوار شويم ) نداشتيم معاويه (به طور استهزاء) گفت پس نواضح يعنى شتران آبكش شما كجا هستند؟!(67)ابوقتاده در پاسخ گفت ما آن شتران را در جستجوى تو و پدرت در روز بدر (هنگامى كه در صف مشركين بوديد) از دست داديم ، معاويه (به طور استهزاء)گفت آرى اى ابوقتاده ! در اين جا ابوقتاده گفت پيغمبر خدا به ما خبر داد كه به زودى بعد از او افراد ناشايسته اى را مى بينم كه بر ما مقدم شوند و حقوق ما را پايمال سازند(68)معاويه گفت در هنگام آن اثرة پيغمبر به شما چه دستورى داد؟! ابوقتاده گفت پيغمبر به ما دستور صبر و شكيبائى داد. معاويه گفت پس ‍ صبر كنيد تا هنگامى كه او را ملاقات نمائيد!

خوانندگان عزيز: در پايان اين مكالمه (همان گونه كه مطالعه مى فرمائيد) معاويه گفتار پيغمبر و اخبار آن حضرت را درباره حوادث بعد از خود صريحا مورد استهزاء قرار داده و با لحنى آميخته به مسخره و انكار به او مى گويد: اكنون كه پيغمبر به شما دستور صبر داده پس صبر كنيد تا او را ديدار نمائيد.

فرزند ابوسفيان در اين جا نه تنها اخبار پيغمبر اسلام را درباره حوادث بعد از وى مورد استهزاء قرار مى دهد بلكه با جمله اى حتى تلقوه گويا مى خواهد اعتقاد ابوقتاده را درباره معاد و روز قيامت و ديدار پيغمبر را در آن روز هم انكار نموده و آن را عقيده اى بى اساس و موهوم بنامد! آيا راستى ممكن است اين نوع كلمات و تقبيرات از فردى صادر گردد كه داراى معتقدات صحيح اسلامى است و نسبت به پيغمبر بزرگ اسلام صلى الله عليه و آله و گفتار وى و داستان قيامت و روز جزاء با نظر احترام بنگرد؟!

معاويه بر اين نمونه از مردم حكومت مى كند

فرزند ابوسفيان كه تنها هدف او در زندگى حكومت بر مردم و بدست آوردن قدرت است ، به هر صورت كه باشد براى وى لذت بخش است از اين كه مى بيند بر اجتماعى حكومت مى كند كه نه تنها در مسائل اساسى و اصولى اسلام داراى درك صحيح و انسانى نيستند بلكه در محسوسات و ابتدائى ترين و عادى ترين موضوعات زندگى خود هم گاهى داراى شعور كافى و تشخيص لازم نمى باشند.

معاويه به خوبى مى داند كه از نيروى انسانى چنين اجتماع منحط و نادانى است كه او مى تواند حداكثر استفاده را ببرد، او مى داند كه اين نمونه جمعيت و ملت اند كه وى مى تواند آنها را بهر سوى كه بخواهد بكشاند و عليه هر فردى كه اراده كند بسيج نمايد.

پسر ابوسفيان از اينكه پيروان او حتى در محسوسات هم قضاوت آنان بر پايه حق و تشخيص صحيح نيست نه تنها ملول نمى گردد بلكه يافتن اين خصوصيت را در زير دستان و ملت خود موفقيت بزرگى براى خويش ‍ دانسته و آن را به رخ ديگران مى كشد.

داستانى عجيبى را مسعودى مورخ مشهور اسلامى درباره مردم شام و سطح فكر آنان نقل مى كند كه براى نشان دادن وضع منحط و چگونگى درك آنان در مسائل بسيار جالب است متن داستان اين گونه است :

ان رجلا من اهل الكوفة دخل على بعير له الى دمشق فى حال منصر فهم عن صفين فتعلق به رجل من دمشق فقال هذه ناقتى اخذت منى بصفين فار تفع امر هما الى معاوية و اقام الدمشقى خمسين رجلا بينة يشهدون انها ناقة فقضى معاوية على الكوفى و امره بتسليم البعير اليه فقال الكوفى اصلحك الله انه جمل و ليس بنافة فقال معاوية هذا حكم قدمضى و دس الكوفى بعد تفرقهم فاحضره وسئله عن ثمن بعيره و دفع اليه ضعفه و بره و احسن اليه و قال له ابلغ عليا انى اقابله بمائة الف مافيهم من يفرق بين الناقة و الجمل (69)

يعنى مردى از اهل كوفه هنگام مراجعت از صفين در حالى كه داراى شترى بود وارد دمشق گرديد، فردى از اهل شام به شتر چسبيد و گفت اين ناقه (يعنى شتر ماده ) متعلق به من است و تو او را در صفين از من گرفتى ، اين نزاع را نزد معاويه بردند و آن مرد شامى (كه مدعى بود) پنجاه نفر از مردم دمشق را براى شهادت نزد معاويه آورد.

و آنها شهادت دادند كه اين شتر ماده متعلق به اين مرد شامى است ، معاويه هم عليه مرد كوفى قضاوت كرد (و گفت بايد اين شتر ماده را به اين شامى رد كنى ) مرد كوفى گفت خدا تو را اصلاح كند اين شتر من نر است و ماده نيست !!! معاويه گفت قضاوتى بود كه نمودم و گذشت (و بايد شتر را به شامى وا گذارى )، ولى بعد از پراكنده شدن جمعيت معاويه نزد آن مرد كوفى فرستاد و او را حاضر نمود و قيمت شتر را از او سوال كرد و چندين برابر قيمت آن را به وى پرداخت و به او نيكوئى و احسان نمود آن گاه به او گفت به على (ع ) ابلاغ كن كه من با او مقابله و مبارزه مى كنم با صدهزار نفر (از مردم شامات كه در ميان آنان كسى نيست كه بين شتر نر و ماده فرق بگذارد.

در اين داستان معاويه پايه هاى اصلى قدرت خود و سطح فكر و درك آن مردمى كه وى بر آنان حكومت مى كند به خوبى روشن مى سازد و صريحا به مرد كوفى مى گويد به على بن ابيطالب عليه السلام بگو كه من در پيكار با تو از نيروى مردمى استفاده مى كنم كه در بين آنان كسى نيست كه بين شتر نر و ماده فرق بگذارد!!!

جالب توجه اين جاست كه فرزند ابوسفيان نه تنها از اين وضع غمگين و شرمنده نيست بلكه آن را موفقيت بزرگى براى خود مى شمرد و از مرد كوفى مى خواهد كه آن را عينا نزد اميرالمومنين عليه السلام منعكس سازد! آيا اين داستان به خوبى نشان نمى دهد كه معاويه اصولا كارى به حق و يا باطل بودن حكومت خود ندارد؟!

او مى خواهد زمامدار مردم باشد و قدرت اسلامى را قبضه نمايد براى رسيدن به اين هدف چه بهتر كه اجتماع و ملت او را مرديم نادان و منحط تشكيل دهند، آرى با توجه به اين شواهد است كه براى هيچ فرد منصفى در بدست آوردن سوء نيت معاويه جاى ترديد باقى نمى ماند.

خوانندگان عزيز: با در نظر گرفتن شواهد غير قابل انكار تاريخى كه ما تا اينجا برشمرديم آيا باز هم ممكن است فردى در سوء نيت معاويه شك كند؟! آيا با در دست داشتن اين همه دلائل روشن باز هم مى توان در اين حقيقت ترديد نمود كه معاويه اسلام و مقدسات و فرامين مذهبى آن را عملا به بازى گرفته بود و مى خواست از آنها تنها به منزله پلى براى رسيدن به هدفهاى نفسانى و شيطانى خود و به دست آوردن حكومت نژادى استفاده نمايد!!

معاويه با ميل خود اسلام را نپذيرفت .

قسمت هاى مختلفى كه ما تا اين جا براى نشان دادن هدفهاى قلبى معاويه و عقائد باطنى وى از نويسندگان و مورخين بزرگ سنى مذهب نقل كرديم ممكن است پذيرفتن آنها بر جمعى دشوار آيد و اصولا نتوانند اين حقيقت را باور كنند كه فرزند ابوسفيان راستى در دل هيچ گونه اعتقادى به اصول و مقدسات اسلامى نداشت و تظاهر او به اسلام تنها به منظور رسيدن به قدرت و هدفهاى نفسانى بوده است .

ولى براى آن كه ما اين حالت شگفت و انكار را از صفحه فكر اين دسته از خوانندگان بزدائيم ناچاريم چگونگى و علت اسلام آوردن معاويه و خاندان بنى اميه را با استناد مدارك معتبر اسلامى و همچنين موقعيت اين خاندان را از نظر پيشوايان بزرگ دين و نكوهشهاى شديدى كه از آن ذوات مقدس ‍ نسبت به آنان وارد گرديده نقل كنيم تا ضمنا اين حقيقت روشن گردد كه از ابتداء پذيرفتن اين دودمان اسلام را از روى رغبت و ميل نبوده بلكه با كراهت و تنها براى ترس از شمشير بوده است اينك نقل مدارك اسلامى در اين باره :

يك . المعتضد بالله خليفه عباسى ضمن منشورى كه براى لعن بر معاويه و اطلاع اجتماع از علل تصميم خليفه بر اين امر صادر نموده بود به موقعيت خاندان ابوسفيان در برابر اسلام و آورنده آن و چگونگى مسلمان شدن آنان و آن چه كه پيغمبر اسلام درباره اين خاندان فرمودند اشاره كرده و چنين مى نويسد:

...و اشدهم فى ذلك عداوة و اعظمهم له مخالفة و اولهم فى كل حرب و مناصبة لايرفع على الاسلام راية الاكان صاحبها و قاعدها و رئيسها فى كل مواطن الحرب من بدر واحد و الخندق و الفتح ، ابوسفيان - ابن حرب و اشياعته من بنى امية الملعونين فى كتاب الله ثم المولعونين على لسان رسول الله فى عدة مواطن وعدة مواضع لمامضى علم الله فيهم و فى امرهم و نفاقهم و كفر احلامهم فحارب مجاهدا و دافع مكابدا و اقام منابذا حتى قهره السيف و علات امرالله و - كارهون فتقل بالاسلام غير منطو عليه و اسر بالكفر غير منقطع عنه .....لعنهم الله به على لسان نبيه (صلى الله عليه و آله ) و انزل فى كتابه قوله و الشجرة الملعونة فى القرآن (70)و لااختلاف لاحد انه ارادبها بنى امية و منه قول الرسول و قدر آه مقبلا على حمار و معاوية يقود به ويزيد ابنه يسوق به : لعن الله القاصد و الراكب و السائق (71)

يعنى .....سخت ترين دشمنان پيغمبر در معاندت با اسلام از نظر كينه توزى و بزرگتر از همه از نظر مخالفت و اولين فرد آنها در هر جنگ و از نظر مقاومت كسى كه عليه اسلام هيچ پرچمى بر افراشته نمى شد مگر آن كه آن كس ‍ صاحب آن پرچم و بدوش كشنده و رئيس آن بود، در تمام جنگها از بدر و احد و خندق و فتح ، آن كس ابوسفيان بن حرب و پيروانش از بنى اميه بودند، آن بنى اميه اى كه در كتاب خدا مورد لعن قرار گرفتند و سپس پيغمبر هم آنها را در مواقع مختلف لعن نمود (اين كه خداوند آنها را لعن كرد)به اين علت بود كه علم خدا درباره آنها گذشته بود و او مى دانست كار آنها را و نفاق آنان را و كفر فرزندانشان را، ابوسفيان با پيغمبر جنگ كرد در حالى كه كوشش مى نمود و مدافعه كرد در حالى كه مشكلات را تحمل داشت و ايستادگى نمود در حالى كه مخالفت و عدوات مى ورزيد تا هنگامى كه شمشير مسلمين او را مقهور ساخت و امر خدا برترى يافت با آن كه بنى اميه كراهت داشتند در آن زمان ابوسفيان زبان اسلام را پذيرفت در حالى كه واقعا در گرد اسلام نبود و در پنهانى كفر را دارا بود و دل از آن بر نكنده بود...

خداوند بنى اميه را از اين نظر با زبان پيغمبر خود لعن كرد و در كتاب خود نازل نمود و فرمود: الشجرة الملعونة فى القرآن و كسى اختلاف ندارد بر اين كه مقصود خداوند (از شجره ملعونه ) بنى اميه است و از مواردى كه بنى اميه بر زبان پيغمبر اسلام لعن شدند هنگامى است كه پيغمبر ابوسفيان را ديد كه بر چهارپائى سوار است و معاويه افسار آن را مى كشد و فرزند ديگر ابوسفيان به نام يزيد آن را مى راند در اين جا آن حضرت فرمود خدا لعنت كند اين افسار كش و سوار شونده و اين راننده را.

دو - دومين مردى كه پيغمبر اسلام در نكوهش از معاويه سخن گفت ، هنگامى بود كه آن حضرت با جمعى از مسلمانان نشسته بودند ناگاه فرمود:

نطلع من هذا الفج رجل من امتى يحشر على غير ملتى فطلع معاويه (72)

يعنى اكنون ظاهر مى شود از اين راه مردى از امت من كه در قيامت بر غير دين اسلام محشور مى شود در اين هنگام معاويه ظاهر شد، در اين روايت پيغمبر اسلام صريحا فرمود كه معاويه در قيامت در شمار مسلمانان محشور نمى گردد.

سه - سومين مدرك اسلامى كه درباره فرزند هند و اسلام وى با صراحت سخن مى گويد كلماتى است كه از على بن ابيطالب عليه السلام صادر گرديده است هنگامى كه معاويه جمعى از بزرگان شام را نزد على عليه السلام فرستاد مردى از آنان به نام شرجيل بن سمط درباره فرزند ابوسفيان و خلافت او سخن گفت آن حضرت ضمن پاسخى كه به وى داد چنين فرمودند:

....و خلاف معاوية الذى لم يجعل الله عز و جل له سابقة فى الدين و لاسلف صدق فى الاسلام طليق بن طليق حزب من هذه الاحزاب لم يزل الله عزوجل و لرسوله صلى الله عليه و آله و للمسلمين عدوا هو و ابوه حتى دخلا فى الاسلام كارهين (73)

يعنى ....(معاويه در بيعت با من مخالفت ورزيد) آن معاويه اى كه خداوند براى او سابقه اى در دين قرار نداد و گذشته صدق در اسلام ندارد، آزاد شده فرزند آزاد شده (74)

حزبى از اين احزاب هميشه براى خدا و پيغمبرى وى و براى مسلمين او و پدر او دشمن بودند تا وقتى كه داخل در اسلام شدند در حالى كه كراهت داشتند و به آن مايل نبودند.

چهار- باز اميرالمومنين على بن ابيطالب عليه السلام در پاسخ يكى از نامه هاى معاويه به وى چنين مى نويسد:

اما بعد فانا كنا نحن وانتم على ماذكرت من الالفة و الجماعة ففرق بيننا و بينكم امس انا آمنا و كفرتم و اليوم انا استقمنا و فتنتم و ما اسلم مسلمكم الا كرها و بعد ان كان الف الاسلام كله لرسول الله عليه و آله و سلم حزبا(75)

يعنى ما و شما (بنى هاشم و بنى اميه ) همان گونه كه ياد آور شديد بر الفت و اجتماع بوديم اما ديروز (هنگام بعثت پيغمبر) بين ما و شما جدائى افتاد، ما ايمان آورديم و شما كفر ورزيديد و امروز ما استقامت كرديم و شما گمراه شديد، و مسلمانى از شما اسلام نياورد مگر با كراهت (76)بعد از آن كه اشراف و بزرگان عرب همگى براى پيغمبر خدا صلى الله عليه و آله حزب بودند و بر آن حضرت اجتماع داشتند.

خواننده ارجمند- با در نظر گرفتن اين مدارك و بيانات صريحى كه از پيشوايان بزرگ اسلام درباره معاويه و خاندان بنى اميه صادر گرديده مشكل است ؟! آيا باز هم نمى توان پذيرفت كه معاويه مى خواست از اسلام تنها به منزله يك پل براى رسيدن به هدف هاى شيطانى خود استفاده كند؟! آيا باز هم جاى ترديد است كه بگوئيم فرزند ابوسفيان نه تنها هيچ گونه علاقه و رغبتى در دل نسبت به اسلام و دستورات آسمانى آن نداشت بلكه مقصود اصلى و پنهانى وى اين بود كه بسيار زيركانه و در استتار با حكومت اسلام و اصول و مقررات مذهبى آن مبارزه كند و يك حكومت نژادى را جاى گزين وى سازد؟! اين بود بخش اول بحث ما در اين فصل :

بخش دوم :

در اين جا ما از بخش اول فارغ شديم و به استناد شواهد معتبر تاريخى روشن ساختيم كه معاويه نه تنها در دل نسبت به اسلام و معتقدات و مقررات آن ايمانى نداشت و احترامى قائل نبود، بلكه هدف پنهانى و پشت پرده وى اين بود كه با اساس اين آئين و مظاهر روشن آن بسيار زيركانه مبارزه كرده و يك حكومت نيرومند نژادى را جايگزين حكومت اصيل و انسانى اسلام سازد، اكنون به بخش دوم اين فصل مى پردازيم ؛ در اين بخش ما مى خواهيم آن قسمت از كارهاى حساس معاويه را شرح دهيم كه وى آنها را براى آماده ساختن شرائط اجتماع به منظور دست يافتن به هدفهاى پنهانى و ضد اسلامى خود انجام داد.

در اين بخش ما به خواست خداوند، نشان خواهيم داد كه چگونه معاويه آهسته آهسته زمينه كشور را براى اجراى مقاصد شوم خود آماده مى سازد و موانعى را كه در راه رسيدن به هدفهاى سرى وى وجود داشت يكى پس از ديگرى از ميان برمى دارد.

اينك شرح اين حوادث :