بررسى تاريخ عاشورا

دكتر محمدابراهيم آيتى
به كوشش مهدى انصارى

- ۱۰ -


بازگشت اهلبيت به مدينه
شهر مدينه به اين ترتيب از شهادت امام باخبر شد و در انتظار بازگشت اسيران اهل بيت روز مى گذارند تا آن كه امام چهارم عليه السلام و ديگر همراهان وى نزديك مدينه رسيدند و يكى از روزهاى تاريخى مدينه فرا رسيد، امام چهارم عليه السلام در نزديك شهر مدينه فرود آمد و بانوان را پياده كرد و مردى را فرستاد تا وارد مدينه فرا رسيد، امام چهارم عليه السلام در نزديك شهر مدينه فرود آمد و بانوان را پياده كرد و مردى را فرستاد تا وارد مدينه شود و مردم را از ورود امام باخبر سازد فرستاده امام چهارم مى گويد وارد مدينه شدم تا به مسجد رسول خدا رسيدم و آنجا صدا به گريه بلند كردم و گفتم :
 

يا اهل يثرت لا مقام لكم بها
 
قتل الحسين فادمعى مدرار
 
الجسم منه بكربلا مضرج
 
والراس منه على القناه يدار (91)
 
اين مرد روشن ضمير كه در اين موقع مناسب سندى بسيار پرارزش به دست تاريخ سپرد، و پس از چند ماه كه از شهادت امام عليه السلام مى گذشت وضع شهادت او را تشريح كرد و بى پرده گفت اى مردم يثرب ديگر به چه اميد در اين شهر توان ماند حسين ابن على به شهادت رسيد و چشم مردم بر وى اشكبار است . فرستاده امام مى توانست به همين مقدار اكتفا كند، اما آن را براى بيان مقصود خود و امام خود كافى ندانست او نمى خواست كه مردم بيشتر گريه كنند او نمى خواست كه بيشتر نوحه سرايى و عزادارى كرده باشد، او مى خواست سندى بر اسناد فاجعه كربلا بيفزايد، و راه بررسى تاريخ عاشورا را براى آيندگان هموار سازد تاريخ قيام ابا عبدالله عليه السلام تنها به كار روضه خوانى و عزادارى و ثواب بردن و شست و شوى گناهان نمى خورد و نبايد هميشه به عنوان يك نقل تاثرانگيز و گريه خيز در حاشيه و كنار منبرها و سخنرانى هاى مذهبى قرار گيرد.
تاريخ نهضت امام حسين خود متنى بسيار مهم و قابل استفاده و فصلى از فصول بسيار زنده تاريخ اسلام كه بايد آن را به عنوان اصالت مورد بررسى قرار داد و ارزش آن را بيش از آن دانست كه تنها در گوشه و كنار مطالب ديگر نامى از آن به ميان آيد.
امام خلافت اموى را رسوا كرد  
فرستاده امام در شعر دوم خود دستگاه خلافت اموى را براى هميشه رسوا ساخت و در كنار قبر رسول خدا فرياد كرد كه اين كافر سيرتان فرزند پيامبر خود را كشتند و پيكر او را به خاك و خون كشيدند و سر او را بر نيزه برافراشتند.
آنگاه مردم را از ورود اهل بيت باخبر ساخت و گفت كه هم اكنون در بيرون شهر مدينه فرود آمده اند.
مردم و به خارج شهر نهادند راه ها بسته شد مدينه وضع فوق العاده اى پيدا كرد امام چهارم خود را در مقابل تمام جمعيت مدينه ديد و مردم را با اشاره خاموش ساخت ، و لازم ديد كه اينجا هم گزارش اين سفر چند ماهه را به اطلاع مسلمانان مدينه برساند.
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته
13 : بسم الله الرحمن الرحيم 
نشانه هاى پايانى حكومت يزيد  
اهل بيت عصمت و طهارت هر چند داغدار و سوگوار بودند اما با خاطرى فارغ و آسوده و با اطمينان كامل به پيروزى خويش و بيچارگى دشمن رهسپار مدينه شدند، هنوز اهل بيت در شام بودند كه نشانه هاى بيچارگى يزيد به چشم مى خورد و به زودى اهل بيت از اسيرى بيرون آمدند و به دستور خليفه به دار الخلافه منتقل شدند و آنجا مورد احترام و تكريم اهالى دمشق قرار گرفتند، و چنانكه طبرى مى نويسد زنان خاندان معاويه بدون استثنا براى تسليت نزد بانوان بنى هاشم آمدند و بر امام عليه السلام سوگوار و عزادار شدند و سه روز در قصر خليفه براى شهداى بنى هاشم مجلس ‍ سوگوارى برقرار بود و يزيد نهار و شام را جز با حضور امام چهارم عليه السلام صرف نمى كرد.
كودكى شجاع در برابر يزيد  
در يكى از همين روزها بود كه يكى از پسران صغير امام حسن يا امام حسين عليه السلام همراه امام چهارم حاضر شده بود و يزيد ضمن صحبت به او گفت با پسر من خالد جنگ مى كنى ؟ گفت نه مگر آن كه سلاحى به من و سلاحى به او دهى و آن گاه با هم جنگ كنيم ، يزيد را اين شجاعت و صراحت لهجه آن هم از پسرى صغير كه آن همه پيش آمدهاى ناگوار را ديده است بسيار خوش آمد و او را سخت در آغوش كشيد و سخنى گفت كه معنى آن به فارسى اين است : شير را بچه همى ماند بدو.
نعمان بن بشير دستور يافت كه وسائل بازگشت اهل بيت را فراهم سازد و مردى امين و درستكار با ايشان همراه كند و به گفته شيخ مفيد (ره ) خود نيز در خدمت ايشان برود به روايت اخبار الدول نعمان بن بشير با سى نفر همراه اهل بيت از شام به مدينه رفتند، و در تمام راه به خدمت ايستاده بودند، و نعمان به اندازه اى با ادب رفتار كرد كه پس از ورود به مدينه فاطمه دختر امير المومنين عليه السلام كه يكى از بانوان اسير بود به خواهرش ‍ زينب گفت اين مرد ما بسيار محبت كرد و شايسته است جايزه اى به وى داده شود، اما نعمان جايزه بانوان را نپذيرفت و گفت من اگر خدمتى كرده ام براى خدا و براى خويشاوندى شما با رسول خدا بوده است .
نعمان بن بشير خود و پدرش هر دو از اصحاب رسول خدا صلى الله عليه و آله بودند، پدرش بشير بن سعد خزرجى نخستين كسى است كه در سقيفه بنى ساعده با ابوبكر بيعت كرد و چنانكه نوشته اند در بيعت خود قصد قربت نداشت و براى آن بود كه مبادا سعد بن عباده خزرجى به خلافت برسد، و چون بر سعد حسد مى ورزيد و راضى نمى شد كه مردى از خزرجيان جز خودش خليفه شود در بيعت با ابوبكر شتاب كرد و پيش از بزرگان مهاجرين با وى بيعت نمود، نعمان خودش از كسانى است كه با على بن ابى طالب عليه السلام بيعت نكرد و اهل كوفه را براى دوستى با اهل بيت عليه السلام دشمن مى داشت و طرفدار معاويه بود و پس از كشته شدن عثمان و خليفه شدن على عليه السلام به شام رفت و در جنگ صفين هم با معاويه همراه بود و گفته اند كه در جنگ صفين از انصار يعنى مسلمانان صحابى مدينه جز نعمان و سلمه بن مخلد كسى با معاويه همراه نبوده است . نعمان تا سال 65 هجرى زنده بود و در آن سال به هواى خلافت افتاد و جمعى طرفدار وى شدند اما در مقابل مروان بن حكم شكست خورد و كشته شد اما هر چه بود و هر كه بود در سفر شام تا مدينه با اهل بيت عصمت و طهارت با كمال ادب و احترام رفتار كرد و اين حسن سلوك او مورد احترام هر مسلمانى است كه تدريجا اهل بيت به مدينه نزديك مى شدند، همان مدينه اى كه از آغاز هجرت رسول خدا يعنى 61 سال پيش ‍ از اين تاريخ محل سكونت و مورد علاقه رسول خدا و فرزندان او بوده است ، و مردم آن يعنى انصار و مسلمانان قبيله اوس و خزرج بزرگترين فداكارى ها را نسبت به رسول خدا انجام داده اند.
همان شهرى كه پيغمبر اسلام را در آغوش ارادت و اخلاص خويش جاى داد و روزى كه همه درها به روى رسول خدا بسته بود دروازه خويش را به روى آن بزرگوار گشود، و مهاجران و آوارگان مسلمان را كه از شهر مكه و ديگر نواحى حجاز مى گريختند و هجرت مى كردند در خود جاى داد، و كار علاقمندى رسول خدا كه روزى فقط براى رضاى پروردگار رو به اين شهر نهاد به جايى رسيد كه حتى پس از فتح مكه در سال هشتم هجرى در مكه سكونت نگزيد و بعد از برگزار شدن جنگ حنين و غزوه طائف ديگر بار به مدينه برگشت و بقيه عمر را در همان جا زندگى كرد، و تنها در سال دهم هجرى براى انجام مراسم حج و تعليم مناسك آن به مسلمانان رهسپار مكه شد و پس از انجام دادن اعمال حج به مدينه بازگشت .
مدينه زادگاه امام شهيدان  
مدينه زادگاه امام حسين و بيشتر خواهران و برادران او بود، پنجاه و هفت سال عمر امام حسين عليه السلام جز چهار سال و چند ماه كه در خلافت پدر و برادرش امام حسن در عراق گذارند در مدينه برگزار شده بود، مدينه شهرى بود كه محيط مساعد خود را در اختيار دعوت رسول خدا گذاشت و روزى كه محيط مكه براى مسلمانان به صورت يك زندان درآمده بود، اين شهر راه دعوت رسول خدا را هموار ساخت ، و از اين محيط مساعد بود كه صداى دعوت پيغمبر اسلام به گوش جهانيان رسيد.
امير مومنان عليه السلام در يكى از خطبه هاى خود به اين مطلب يعنى تسهيلى كه مدينه براى انتشار اسلام فراهم ساخت اشاره مى كند و مى گويد مولده بمكه و هجرته بطيبه ، علابها ذكره و امتد بها صوته (92)
يعنى رسول خدا در مكه تولد يافت اما به مدينه هجرت كرده ، نامش در آنجا بلند آوازه گشت و آوازش از آنجا بلند شد و به گوش مردم دنيا رسيد خويشاوندان رسول خدا با وى درافتادند و دشمنى ها كردند و او را از خانه اش بيرون كردند، اما دو قبيله اوس و خزرج او را پذيرفتند و به شهر خويش آوردند و در راه انتشار دعوت او از جان و مال خويش گذشتند و اين همان حقيقتى است كه امير عليه السلام در يكى از كلمات قصار خود بيان مى كند من ضيعه الاقرب اتيح له الا بعد يعنى هر كس خويشان و نزديكان او را ضايع گذارند و يارى نكنند و حق او را پايمال كنند، بيگانگان و دوردستان براى يارى وى مهيا شوند و خدا آنان را آماده سازد تا جاى خويشان و نزديكان را بگيرند و آن چه را كه از آن ها انتظار مى رفت انجام دهند.
درباره رسول خدا مطلب همين گونه بود، بيست و پنج طايفه قريش كه همگى خويشان و منسوبان رسول خدا بودند و نسبشان به ابراهيم و اسماعيل و عدنان و نضر بن كنانه اجداد بزرگوار رسول خدا مى رسيد، يعنى همگى عرب اسماعيلى و عدنانى و قريشى بودند در مقابل رسول خدا به دشمنى برخاستند و تا در مكه بود به هر وسيله اى امكان پذير بود از انتظار دعوت اسلام جلوگيرى كردند، پيروان رسول خدا را شكنجه دادند برخى از آنان را به فجيعترين صورتى كشتند درباره رسول خدا سخنان ياوه و ناسزا مى گفتند تا روزى كه او را ناچار به هجرت ساختند، و آنگاه كه به شهر ديگرى رفت باز دست از وى برنداشتند و جنگى به پا كردند و فتنه ها انگيختند و تا توانستند ياران او را كشتند و يهوديان مدينه را عليه او تحريك كردند و به جنگ و پيمان شكنى وادار ساختند شعراى سخنور خود را به ميان اعراب بدوى مى فرستادند و آنها را نيز عليه رسول خدا تحريك مى كردند تا آن جا كه در سال پنجم هجرت توانستند كه از مشركان مكه و بدويان و يهوديان در حدود دوازده هزار نفر عليه مسلمانان فراهم سازند تمام اين كارها به وسيله خويشان رسول خدا به انجام مى رسيد و همان مردان قريش بودند كه اين صحنه ها را به وجود مى آوردند و همان خويشان حق ناشناس ناسپاس رسول خدا بودند كه پيش از هجرت و پس از هجرت از دشمنى با وى برنگشتند و تا روز فتح مكه كه ديگر هيچ قدرت مقاومت براى ايشان باقى نمانده بود، همچنان در بى مهرى و دشمنى خويش استوار بودند امير المومنين عليه السلام به معاويه مى نويسد:
فاراد قومنا قتل نبينا و اجتياح اصلنا، و هموا بناالهوم و فعلو بنا الا فاعيل ، و منعونا العذب و احلسونا الخوف و اضطرونا الى جبل و عر، و اوقد و النانار الحرب (93)
خويشاوندان پيامبر  
در اين چند جمله امير المومنين عليه السلام صحنه هايى را كه خويشان پيغمبر صلى الله عليه و آله عليه وى به وجود آوردند نشان مى دهد، و هر مرحله اى را با تعبيرى هر چند مختصر بيان مى كند، و ايجاد آن همه تضييقات و مشكلات را براى رسول خدا به قريش نسبت مى دهد و مى نويسد كه خويشان و بستگان ما و طوايف قريش كه همگى عموها و عموزادگان ما بودند تصميم گرفتند پيغمبر ما را بكشند و ما را ريشه كن سازند، و براى نابود ساختن ما تصميم ها گرفتند و كارها كردند، و آسايش ‍ زندگى را از دست ما گرفتند، و ما را به ناراحتى و ترس و بيم گرفتار كردند و چنان ما را بيچاره ساختند كه به كوهى ناهمار پناه برديم يعنى در حدود سه سال و چند ماه در يكى از دره هاى مكه معروف به شعب ابى طالب محصور و محبوس و پر بيم و هراس زندگى كرديم ، و قطع نظر از آنچه در مكه رفتار مى كردند هنگامى كه از خانه و زندگى خود گذشتيم و به شهر ديگران رفتيم آنجا هم ما را آسوده نگذاشتند و آتش هاى جنگ برافروختند و فتنه ها به راه انداختند.
اين بود وضع رفتار خويشان و نزديكان رسول خدا و اين بود نمونه اى از دشمنى ها و بى مهرى هاى آنان نسبت به كسى كه اگر نام او بلند مى شد و پيش مى رفت و دعوت وى انتشار پيدا مى كرد همه مردم او را به سرورى مى شناختند، بيش از همه كس باعث افتخار و سرفرازى خود آنان بود، اما در مقابل اين طوايف نامهربان حق ناشناس قريش كه گويى با عزت و سرفرازى خويش مخالف بودند دو طايفه از قبايل قحطانى نسبت يمن براى يارى و پذيرايى رسول خدا آماده گشتند و بيش از آنچه از هر خويش و نزديكى اميد مى رود در پيشرفت كار پيغمبر اسلام فداكارى و از جان گذشتگى نشان دادند اينان عرب عدنانى يا اسماعيلى نبودند و با قبيله قريش و طايفه بنى هاشم و خاندان عبدالمطلب هيچ گونه نسبت و آشنايى نداشتند.
اما خداوند همين بيگانگان را با مقدماتى كه در حدود صدها سال پيش از ولادت پيغمبر اسلام فراهم ساخت ، از جنوب عربستان و يمن به شمال عربستان و وادى القرى حجاز و شهر يثرب كشانيد و بهانه هجرت ايشان را خراب شدن سد مارب يمن و از آب افتادن بسيارى از اراضى يمن و باز شدن راه كشتى رانى درياى سرخ و از رونق افتادن يمن از نظر اقتصادى قرار داد و ممكن است هر كدام از اين دو امر در پراكنده شدن قبايل قحطانى يمن اثر داشته است ، به هر جهت خداى متعال دو قبيله از قبايل يمن را هر بهانه اى كه بود به يثرب مى كشاند و در آنجا سكونت مى دهد، تا روزى كه پيغمبر اسلام صلى الله عليه و آله از زندگى در محيط مكه و در ميان خويشان خود به جان مى آيد و ديگر ماندن در خانه خويش براى وى امكان پذير نباشد، همين دو قبيله آغوش خود را براى پذيرفتن خود و اصحاب مهاجر وى باز كنند و آنان را در خانه هاى خويش جاى دهند و حتى بر خود مقدم دارند.
رستگارى اوس و خزرج  
از روزى كه دو قبيله اوس و خزرج به يثرب آمدند و در آنجا سكونت گزيدند، پيوسته جنگهايى ميان اين دو قبيله روى مى داد، تا زير فشار جنگ به ستوه آمدند و مى رفتند كه نابود مى شوند و نيز يهوديان بنى نضير و بنى قريظه و ديگر يهوديان ساكن يثرب بر آنان چيره شوند و ناچار جمعى از ايشان به مكه رفتند تا از قريش يارى بخواهند و بدين وسيله سرفراز و نيرومند گردند اما قريش شرايطى پيشنهاد كردند كه براى ايشان قابل پذيرش نبود، سپس به طائف رفتند و از قبيله ثقيف كمك خواستند اما بى نتيجه بازگشتند.
از طرفى رسول خدا صلى الله عليه و آله پس از آن كه در سال چهارم بعثت دعوت خود را علنى ساخت ده سال متوالى در موسم حج در بازارهاى عربستان از قبيل عكاظ و ذوالمجاز و منى و مكه منازل حاجيان با آنان تماس مى گرفت و از آنان مى خواست تا وى را يارى دهند و در راه رساندن رسالت هاى خدايى حمايت كنند و بهشت را پاداش برند، رسول خدا صلى الله عليه و آله بر يكايك قبايل مى گذشت و خود را بر آنان عرضه مى داشت و مى گفت اى مردم بگوييد لا اله الا الله تا رستگار شويد و بر عرب و عجم حكومت يابيد و در اثر ايمان پادشاهان بهشت باشيد.
اما هيچ يك از قبايل عرب جز اين دو قبيله قحطانى اوس و خزرج كه ساكن يثرب بودند توفيق پذيرفتن دعوت رسول خدا را پيدا نكردند و شهرى جز يثرب براى پذيرايى مسلمانان آواره رنج ديده آماده نگشت و تنها همين شهر مقدس بود كه توانست براى هميشه بدن مطهر رسول خدا را در آغوش ‍ بگيرد، در اثر وفات ابو طالب و خديجه در سال دهم ماندن رسول خدا در مكه سخت دشوار شده بود و شهر طايف هم رسول خدا را نپذيرفت لذا رسول خدا صلى الله عليه و آله در آشنايى با قبايل عرب بيشتر اصرار مى ورزيد تا آنكه بعد از يكى دو برخورد مختصر كه رسول خدا با مردم يثرب داشت در سال يازدهم بعثت در موسم حج در عقبه منى با گروهى از مردم يثرب ملاقات كرد و از ايشان پرسيد كه شما چه كسانى هستيد؟ گفتند: مردمى از قبيله خزرج ، فرمود از هم پيمانان يهود؟ گفتند: آرى ، پس با رسول خدا نشستند و اسلام را بر ايشان عرضه داشت و قرآن را بر ايشان تلاوت كرد، و اهل يثرب پس از شنيدن دعوت رسول خدا به يكديگر گفتند به خدا قسم اين همان پيامبرى است كه يهوديان ما را به بعثت او بيم مى دادند.
اينان كه شش نفر از قبيله خزرج بودند دعوت رسول خدا را پذيرفتند، و همان جا همگى بدين اسلام درآمدند و گفتند ما قوم خود را در حال دشمنى و گيردار جنگ گذاشته ايم و اميدواريم كه خداى متعال آنان را به وسيله تو با هم الفت دهد، اكنون به يثرب باز مى گرديم و آنان را به اسلام دعوت مى كنيم باشد كه خدا به اين دين هدايتشان كند و در آن صورت در ميان ما بسى عزيز و نيرومند خواهى بود.
قحطانيان يمن و بيگانگان  
در همين موقع كه قحطانيان يمن و بيگانگان و رجال اوس و خزرج دعوت پيغمبر اسلام را مى پذيرفتند و مقدمات هجرت او را به شهر خود فراهم مى ساختند و در سيماى او لياقت متحد ساختن دو قبيله را كه سال ها با هم در جنگ و ستيز بوده اند مى خواندند، خويشان رسول خدا و رجال قريش ‍ نقشه كشتن او را مى ريختند و هيچ كارى را براى تامين سعادت و خوشبختى خود مهمتر از كشتن رسول خدا نمى دانستند من ضيعه الاقرب اتيح له الا بعد اين شش نفر خزرجى به يثرب بازگشتند و امر رسول خدا را به عنوان يك خبر مهم و يك موضوع قابل بررسى و يك طليعه سعادت و سيادت با مردم در ميان گذاشتند، و آنان را به دين اسلام دعوت كردند و چيزى نگذشت كه اسلام در محيط مساعد يثرب شيوع يافت و خانه اى از خانه هاى اوس و خزرج باقى نماند كه در آن صحبتى از رسول خدا صلى الله عليه و آله در ميان نباشد، نخستين مسلمانان انصار را برخى دو نفر و بعضى هم هشت نفر نوشته اند.
بيعت مردم مدينه با پيامبر  
سال بعد يعنى سال دوازدهم بعثت 13 نفر از اهل مدينه در موسم حج در عقبه منى با رسول خدا بيعت كردند پنج نفر از همان شش نفر سال گذشته و هفت نفر ديگر اينان با رسول خدا بيعت كردند كه براى خدا شريكى قرار ندهند و دزدى نكنند، و زنا نكنند، و فرزندان خود را نكشتند، و از راه حرام فرزندى نياورند و در كارهاى نيك رسول خدا را نافرمانى نكنند، رسولخدا هم به آنان وعده داد كه اگر وفا كرديد اهل بهشت خواهيد بود، و اگر چيزى از اين كارها را مرتكب شديد و در دنيا حد آن بر شما جارى شد، كفاره آن گناه همان حد خواهد بود و اگر تا روز قيامت پوشيده ماند سر كار شما با خداست اگر خواست شما را عذاب مى كند و اگر خواست شما را مى بخشد، اين دوازده نفر به يثرب بازگشتند و رسول خدا مصعب بن عمير عبدرى را همراهشان به مدينه فرستاد تا به هر كس كه مسلمان شد قرآن بياموزد و به سوى خدا دعوت كند، مصعب در كار دعوت مردم به اسلام بود تا كار انتشار اسلام در مدينه به جايى رسيد كه در هر محله اى از محله ها اوس و خزرج مردان و زنان مسلمان بودند. در سال سيزدهم بعثت هفتاد و پنج نفر مرد و زن مسلمان در عقبه منى نزد رسول خدا فراهم شدند و با حضور عباس عموى پيغمبر بيعت كردند و اين بيعت در نيمه شب و پس از اتمام شدن اعمال حج به انجام رسيد، در اين تاريخ عباس عموى رسول خدا هنوز مسلمان نبود.
اما از نظر علاقمندى به سلامت برادر زاده خويش حاضر شد و از اهل مدينه عهد و پيمان گرفت كه در آينده به آنچه مى گويند وفا كنند و رسول خدا را بى جهت از خانه اش بيرون نبرند.
يعقوبى مى نويسد: اينان از رسول خدا خواستار شدند كه همراهشان به مدينه رود و با وى پيمان بستند كه عليه خويش و بيگانه و سياه و سرخ او را يارى كنند، پس عباس بن عبدالمطلب گفت : پدر و مادرم فداى تو باد بگذار تا من از اينان پيمان بگيرم ، رسول خدا اين كار را به عموى خويش واگذار كرد و عباس از آنان عهد و پيمان گرفت كه رسول خدا و كسانش را مانند خود و كسان و فرزندان خويش نگهدارى كنند و در راه او با سياه و سرخ بجنگند، و عليه خويش و بيگانه وى را يارى دهند رسول خدا هم تعهد كرد كه به اين پيمان وفادار بماند و جاى آنان نيز بهشت باشد.
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته
14 : بسم الله الرحمن الرحيم 
خطبه امام سجاد در شام  
يكى از سندهاى ارزنده و بسيار مهم تاريخ عاشورا را خطبه امام چهارم على بن الحسين عليه السلام كه در شهر دمشق و در مركز خلافت اسلامى سال 61 هجرت و شايد در مسجد دمشق ايراد فرموده است و از فرصت بسيار مناسبى كه به دست آورد به نيكوترين صورتى استفاده كرد.
راستى مى توان گفت كه بهترين فرصتى كه در سفر اسيرى به دست امام چهارم عليه السلام آمد روزى بود كه خطبب رسمى خليفه بر منبر رفت و در بدگويى امير المومنين عليه السلام و فرزندان او و شايستگى معاويه و فرزندان وى سخن گفت ، البته اين صحنه را خود يزيد به وجود آورد و او دستور داد كه منبرى گذاشته شود و خطيبى بر فراز آن برآيد و مردم شام را از بديهاى امام حسين و پدرش على عليه السلام آگاه كند، و اين صحنه هم مانند بسيارى از صحنه هاى تاريخى كه عليه حق و اهل حقيقت بود به وجود آمد و به وجود آورندگان آن هم نمى فهميدند كه حق مى تواند از هر پيش آمدى به نفع خود استفاده كند و از همان نقشه هايى كه براى از ميان بردن حق طرح مى شود بر اثبات و پايدارى و روش خود بيفزايد، سخن گفتن امام چهارم در اين شهرها به خصوص لزوم بيشترى داشت چه شهر دمشق از همان روزى كه به دست مسلمانان گشوده شد تا روزى كه اسيران اهل بيت وارد شدند يعنى در مدت تقريبا چهل و شش سال پيوسته زير نفوذ بنى اميه بود و حكومت اسلامى آنجا به دست امويان كه در جاهليت و اسلام دشمنان ديرين اهل بيت اداره مى شد.
فتح شهر دمشق  
در سال سيزدهم هجرت چهار روز به مرگ ابوبكر مانده بود كه مجاهدان اسلامى به فرماندهى خالد بن وليد شهر دمشق را محاصره كردند و آن گاه كه ابوبكر درگذشت و عمر به جاى وى به حكومت رسيد و خالد را از فرماندهى بركنار كرد و ابو عبيده جاى وى را گرفت مسلمانان تا يكسال و چند روز همچنان دمشق را محاصره داشتند و در ماه رجب سال چهاردهم هجرى به فتح آن دست يافتند، امارت دمشق را مدتى يزيد بن ابى سفيان عهده دار بود و چون در سال هيجدهم هجرى در طاعون عمواس ‍ درگذشت ، عمر برادرش معاويه را به جاى وى منصوب كرد، و معاويه از سال هيجدهم تا آغاز خلافت امير المومنين عليه السلام در سال 35 همچنان بر سر كار بود در زمان خلافت امير المومنين و امام حسن عليه السلام كه تقريبا پنج سال طول كشيد معاويه نيز شام را به دست داشت و دمشق پايگاه دشمنى با اهل بيت بود و پس از كنار رفتن امام حسن عليه السلام در سال 41 مركز خلافت و حكومت اسلامى شد و تا سال 61 هجرى يعنى مدت بيست سال بيش از پيش كانون دشمنى و عداوت و جسارت به بنى هاشم مخصوصا امير المومنين گرديد.
بدين ترتيب امام چهارم عليه السلام در سال 61 به هر بهانه اى بود وارد اين شهر شد و فرصتى به دست آورد تا با مردم آن سخن بگويد و پرده از روى حقايقى كه در مدت چهل و شش سال از مردم آن مرز و بوم نهفته مانده بود بردارد، اين فرصت سخنرانى هر چند به آسانى به دست امام عليه السلام نيفتاد و مشكلات و ناراحتى هاى فراوان همراه داشت ، اما بسيار مغتنم بود و چه بهتر كه با اصرار خود خليفه ، فرزند امير المومنين و امام حسين عليه السلام به دمشق آيد و روى منبرى كه براى بد گفتن به پدران بزرگوارش ‍ گذاشته شده برآيد و به حساب تبليغات 46 ساله بنى اميه برسد و مردمى را كه سال ها در گمراهى و دورى از حق به سر برده اند يا يك سخنرانى چنان روشن كند كه همان جا قيافه هاى مختلف اهل بيت موافق شد و مردم شام با نام هاى مقدسى آشنا شوند كه كمتر شنيده اند.
ناآكاهى شاميان از اسلام  
در حقيقت بيشتر مردم شام تا آن روز نمى دانستند كه سيد الشهداء در اسلام حمزه بن عبدالمطلب است ، و يا رسول خدا صلى الله عليه و آله درباره حسن و حسين فرموده كه اينان سروران جوانان بهشتى اند و نمى توان با اين حساب رسيد كه اگر امام سجاد عليه السلام و عمه اش زينب چنين فرصتى به دست نمى آوردند و يا از فرصتى كه به خواست خدا به دست آمده استفاده نمى كردند ديگر چه كسى تا پايان خلافت بنى اميه يعنى تا سال 132 هجرى مى توانست در محيط نامساعد دمشق از بزرگى و بزرگوارى رجال اهل بيت دم زند، يا آنان را از شخصيت هاى پرافتخار اسلام معرفى كند.
اما پس از سخنرانى ها كار به جايى رسيد كه قدرت دستگاه خلافت اسلامى در مدت هزار ماه حكومت بنى اميه كه عليه بنى هاشم و اهل بيت به كار برده شده و دوستان على ابن ابى طالب عليه السلام زجرها كشيدند و شكنجه ها ديدند ليكن اثر اين گفتارها همچنان برقرار و استوار ماند و انصاف اين است كه مجاهدتهاى صحابى بزرگوار يعنى ابوذر غفارى هم زمينه را براى اين تبليغات فراهم ساخته بود و با آمدن اهل بيت به شام و با آنچه مردم دمشق از ايشان شنيدند خاطره ابوذر غفارى كه با كمال بى احتياطى در مقابل انحراف هاى معاويه ايستادگى مى كرد تجديد شد.
ابوذر مردى با ايمان و شجاع  
ابوذر مردى صريح اللهجه و با ايمان و شجاع بود، و همان موقعى كه احساس كرد دستگاه خلافت اسلامى از مجراى صحيح خود منحرف شده قيام و انتقاد كرد و سخن گفت در حضور خليفه و در غياب وى در كوچه و بازار زبان به انتقاد گشود و مى توان او را موسس اين گونه قيام ها و نهضت هاى اسلامى شمرد، چه وى از اصحاب رسول خدا و از نظر ترتيب تاريخى بر ديگران مقدم است البته ابوذر تبعيدها ديد، رنج ها برد، در غربت و تنهايى در ربذه وفات كرد، اما در عين حال ، از پاى ننشست و تا توانست در راه امر به معروف و نهى از منكر مجاهدت كرد.
حجر بن عدى جاى ابوذر  
پس از آنكه معاويه روى كار آمد باز مردمى پى كار ابوذر غفارى را گرفتند، ابوذر از دنيا رفت اما حجر بن عدى كندى جاى او را گرفت و گفتنى ها را مى گفت ، چه در مقابل دستگاهى كه به نام اسلام و مسلمانى دشنام دادن به على عليه السلام را جزء دستورات و واجبات مذهبى بلكه شرط قبولى عبادات خود قرار داده بود با كمال شجاعت قيام كرد و جان بر سر اين كار گذاشت ، حجر به دمشق نرسيد و او را در مرج عذراء نزديك دمشق كشتند اما تا همان جا سخن خود را گفت و سخن خود را بيان كرد و از حق على عليه السلام دفاع كرد، ليكن گفته هاى ابوذر و مجاهدتهاى حجر بن عدى و ياران او براى پاسخ دادن به تبليغات نارواى دستگاه حكومت و خلافت اموى در مدت بيش از چهل سال كافى نبود، و لازم بود كسانى از خود اهل بيت با مردم اين شهر روبرو شوند و آنها را از اشتباه درآورند، و با سندهاى زنده اى كه نشان مى دهند خدمت هاى پرارزش رجال بنى هاشم را به دين اسلام و مسلمانان جهان به ثبوت رسانند و سابقه ننگين دشمنى و ستيزه بنى اميه را با رسول خدا و مسلمانان برملا سازند.
سوابق ننگين بنى اميه  
امام چهارم عليه السلام فراهم شدن منبر و مجلسى را هر چند براى بد گفتن از امام حسين و پدرش امير المومنين مغتنم دانست و در آن مجلس حضور يافت تا خطيب بر فراز منبر برآمد و خدا را سپاس گفت و زبان به ثناى پروردگار گشود آن گاه درباره على و امام حسين عليه السلام بسيار بدگويى كرد و در مدح و ثناى معاويه و يزيد پرگويى و ياوه گويى را از حد گذراند و هر خير و صلاحى را به آن دو نسبت داد! چنانكه گويى كانون همه فضايل و سرچشمه تمام معارف و مكارم اين پدر و پسر بوده اند! مردم هر چه دارند از آل ابو سفيان دارند!! و در سعادت دنيا و آخرت به ايشان نيازمند مى باشند و جز راه اينان راهى به خداى متعال و رضاى او نيست !
اينجا بود كه على بن الحسين عليه السلام بى هيچ بيم و هراسى فرياد زد و بلك ايها الخاطب اشتريت مرضاه المخلوق بسخط الخالق فتبوء مقعدك من النار (94) يعنى واى بر تو اى سخنران كه از راه به حشم آوردن آفريدگار در مقام خشنود ساختن و راضى كردن آفريده اى برآمده اى و خود را دوزخى كرده اى .
هر چند در اين جمله ها روى سخن امام چهارم عليه السلام با خطيب دمشق كه براى راضى داشتن يزيد خدا را بر خويش به خشم آورد و راه دوزخ را در پيش گرفت ، اما هر گوينده اى را پند مى دهد و از گفتارى كه خدا را به خشم آورد و مخلوق وى را خشنود سازد برحذر مى دارد تا سخنوران اسلامى در آنچه مى گويند تنها رضاى پروردگار جهان را منظور دارند و رسالت هاى خدا را با كمال خيرخواهى و بى نظرى به بندگان او برسانند و براى خوش آمد مخلوقى سخنى كه خدا را ناراضى كند بر زبان نياورند و آنچه را خداى متعال در قرآن مجيد فرموده است به راستى باور كنند كه و لقد خلقنا الانسان و نعلم ماتوسوس به نفسه و نحن اقرب اليه من حبل الوريد # اذ يتلقى التلقيان عن اليمين و عن الشمال قعيد # ما يلفظ من قول الالديه رقيب عتيد (95).
ما انسان را آفريده ايم و آن چه را نفسش وسوسه مى كند مى دانيم و ما از رگ گردن وى به او نزديكتريم . هنگامى كه دو فرشته ضبط كننده كه در طرف راست و چپ وى نشسته و آماده اند و اعمال او را فرا مى گيرند و ضبط مى كنند گفتارى نمى گويد مگر آنكه در نزد وى فرشته اى مراقب و آماده است .
گوينده از خدا بى خبر  
اين سخن پروردگار است كه در قرآن مجيد آمده و امام چهارم عليه السلام هم آن گوينده از خدا بى خبر را به همين حساب توجه مى دهد و او را از مراقبتى كه در ضبط و نوشتن نيك و بد بندگان خدا به كار مى رود برحذر مى دارد و او را متوجه مى سازد كه اگر بنده اى را بدين وسيله از خود راضى و خشنود مى كنى ، اما حساب خشم خدا را هم فراموش مدار و روزى را كه از اين بنده ناتوان كه تو او را بسيار توانا پنداشته اى هيچ كارى ساخته نباشد بياد داشته باش .
زين العابدين عليه السلام پس از آن كه خطيب خليفه را ملامت كرد و او را بر سخنان ناروايى كه مى گفت توبيخ نمود، رو به يزيد كرد و گفت آيا به من هم اجازه مى دهى تا روى اين چوب ها برآيم و سخنانى چند بگويم كه هم خدا را خشنود سازد و هم براى شنوندگان موجب اجر و ثواب گردد؟
در همين سخنان كوتاه امام لطيفه هايى بسيار شيرين نهفته است و مى توان گفت كه امام گفتنى هاى خود را در همين جمله كوتاه خلاصه كرد، اولا تعبير به منبر نكرد و گفت اجازه بده بالاى اين چوب ها بروم ، يعنى نه هر چه را به شكل منبر سازند و روى آن كسى برود صحبت كند مى توان آن را منبر گفت بلكه اين چوب ها وسيله اى است براى از ميان بردن منبرها و نه هر كه با قيافه منبرى و خطيب بر منبر برآيد مى توان او را مروج دين و مبلغ مذهب شناخت .
و اين خطيب گوينده دين به دنيا فروخته اى است كه راضى شده است مخلوقى از وى خشنود شود و خدا بر او خشمناك گردد و بدين جهت جاى او دوزخ است ، سپس امام چهارم (ع ) فرمود، مى خواهم سخنانى بگويم كه خدا را خشنود كند، يعنى آنچه بر زبان اين خطيب مى گذرد موجب خشم خداست و با بدگويى مردى مانند على ابن ابى طالب (ع ) نمى توان خدا را خشنود ساخت و با مدح و ثناى مردى مانند يزيد نمى توان خدا را راضى نگهداشت ، مى خواهم سخنانى بگويم كه براى شنوندگان بهره اى از اجر و ثواب داشته باشد يعنى شنيدن آنچه اين خطيب مى گويد جز گناه و بدبختى براى اين مردم اثرى ندارد، و جز انحراف مردم از راه راست نتيجه اى به بار نمى آورد. مردم اصرار مى كردند كه يزيد اجازه دهد و او با اصرار امتناع مى ورزيد و در آخر گفت اينان مردمى هستند كه در شيرخوارگى و كودكى دانش را بخورد ايشان داده اند، و اگر او را مجال سخن گفتن دهم مرا رسوا مى كند.
ملاك رهبرى در اسلام  
اصرار مردم كار خود را كرد و امام چهارم عليه السلام پا به منبر گذاشت و چنان سخن گفت كه دل ها از جا كنده شد و اشك ها فرو ريخت و شيون از ميان مردم برخاست ، و فرزند امام حسين عليه السلام ضمن خطابه خويش ‍ جاى اهلبيت را در حوزه اسلامى نشان داد، و پرده از روى چهره تابناك فضايل و مناقب آنان برداشت و از يك حكم عقلى مورد اتفاق تمام عقلا استفاده كرد، آن حكم عقلى اين كه هر كس بخواهد بر مردمى سست پيامبرى و يا پيشوايى و رهبرى پيدا كند بايد بر آنان برترى داشته باشد و به حكم همان برترى كه دارد به رهبرى آنان برگزيده شود، قرآن مجيد به استناد همين حكم عقلى مى گويد افمن يهدى الى الحق احق ان يتبع امن لا يهدى الا ان يهدى فمالكم كيف تحكمون (96)
آيا كسى كه رهبرى به سوى حق از وى ساخته است سزاوارتر است كه از وى پيروى شود يا كسى كه خود به راه نمى آيد، مگر آنگاه كه رهبرى او را به راه آورد، مگر شما را چه مى شود و چگونه حكم مى كنيد؟ اين آيه در مقام استدلال نيست ، بلكه در مقام توجه دادن مردم به همان حكم مسلم است عقل كه رهبر هر قومى بايد از آنان راه شناس تر باشد، و آنكه خود محتاج به رهبرى است نمى تواند پيشوا باشد، مشركان مكه هر چند پيامبرى رسول خدا را باور نمى كردند اما اين حكم عقلى را باور داشتند و اعتراف مى كردند كه اگر بنا باشد پيامبرى از طرف خدا فرستاده شود بايد مرد بزرگ امت براى اين كار برگزيده شود، منتها در اين كه موجب بزرگى و مايه برترى چيست در اشتباه بودند و گمان مى كردند كه داشتن ثروت بسيار با فرزندان و خويشان يا قدرت و پيروان مى تواند مايه برترى بر ديگران شود و مى گفتند كه اگر هم خدا مى خواست پيغمبرى براى ما مردم حجاز بفرستد چرا مرد بزرگ مكه يعنى وليد بن مغيره مخزومى ، يا مرد بزرگ طائف يعنى عروه بن مسعود ثقفى را نفرستاد و قالوا لولانزل هذا القرآن على رجل من القريتين عظيم . (97)
خواسته مردم مكه  
يعنى گفتند چرا اين قرآن بر مرد بزرگى از اين دو آبادى يعنى مكه و طائف نازل نگشت ؟ مشركان مكه در اين حكم عقلى كه بايد كتاب آسمانى بر مرد بزرگ حجاز فرستاده شود راستگو بودند و دروغ و اشتباه ايشان در تطبيق مرد بزرگ بر وليد يا عروه بود. چه ثروت و قدرت و امتيازهاى مادى را ملاك عظمت و بزرگى و برترى مى پنداشتند و آن چه را در واقع موجب عظمت روحى و قدرت معنوى مى شود از قبيل علم و مكارم اخلاق و فضايل نفسانى به حساب نمى آوردند و نمى توانستند باور كنند كه مرد بزرگ حجاز بلكه تمام جهان محمد پيامبر خدا صلى الله عليه و آله است نه وليد يا عروه .
فضيلت اهل بيت در سخنان امام سجاد عليه السلام  
امام چهارم (ع ) در خطبه خويش به آنچه مى تواند كسى را بر كسى ، يا ملتى را بر ملتى برترى دهد اشاره كرد و روشن ساخت كه آل محمد صلى الله عليه و آله بر ديگران برترى دارند و اين برترى ها را نمى توان از ايشان گرفت و ديگران با ايشان همپايه نيستند.
چه خدا ايشان را بر ديگران برترى داده و براى هدايت و ارشاد و تعليم و تربيت مسلمانان برگزيده است . على بن الحسين عليه السلام با كمال صراحت و شجاعت گفت :
ايها الناس اعطينا ستا و فضلنا بسيع اعطينا العلم و الحلم و السماحه و الفصاحه و الشجاعه و السحيه فى قلوب المومنين (98) اى مردم خداوند شش چيز را به ما بخشيده است و برترى ما بر ديگران بر هفت پايه استوار است : علم يعنى دانش را كه شرط اساسى برترى شخصى بر شخصى يا ملتى بر ملتى است ، به ما داده اند، حلم يعنى بردبارى را كه در راه تعليم و تربيت مردم بسيار بكار بست به ما داده اند. سماحت يعنى بخشندگى كه زمامداران اسلامى را به كار است خوى ما است ، فصاحت يعنى شيوايى بيان و سخنورى كه در بيان احكام و هدايت مردم و امر به معروف و نهى از منكر و روشن ساختن افكار مردم ، و تهييج آنان به جهاد و فداكارى و از خودگذشتگى بسيار لازم و ضرورى است در خاندان ما است . شجاعت يعنى دليرى و مردانگى كه رهبرى و زمامدارى بر آن استوار است به ما داده شده ، دوستى و علاقمندى قلبى مردم با ايمان را كه رمز حكومت و راز سلطنت است به ما داده اند. يعنى با زور و جبر نمى توان مردم را ارادتمند و دوست و طرفدار خويش ساخت . اما مى خواهد بگويد يزيد! خدا چنان خواسته كه مردمان با ايمان ما را دوست بدارند و نمى شود با هيچ وسيله اى جلو اين كار را گرفت و كارى كرد كه مردم ديگران را دوست بدارند و ما را دشمن بدارند.
سپس امام چهارم فرمود: و فصلنا بان منا النبى المختار محمد و منا الصديق ، و منا الظيار، و منا اسدالله و اسد رسوله و منا سبطا هذه الامه يعنى برترى ما بر ديگران هر كه باشند بر اين هفت پايه استوار است : رسول خدا محمد صلى الله عليه و آله از ماست ، وصى او على بن ابى طالب از ما است ، حمزه بن عبدالمطلب شير خدا و شير رسول خدا از ما است ، جعفر بن ابى طالب همان پرنده ملكوتى از ما است ، دو سبط اين امت حسن و حسين از ما اهلبيت است .
مهدى امت اسلام  
سپس امام چهارم در اشاره اى به آينده اسلام و حكومت فرمود: بدانيد مهدى اين امت يعنى امام دوازدهم - امام زمان - از ما است . حالا كه اين گونه است بايد يزيد اول برود و اين افتخارات را اگر مى شود از ما اهل بيت بگيرد و به نام خود ثبت كند، و به تعبير ديگر اگر مى تواند تاريخ را تحريف كند، تا آن چه براى ما است به او دهد و رسوايى ها و بدنامى ها و بى دينى هاى او را ناديده بگيرد، و قيافه ها را جابجا كند، اگر اين كار از يزيد ساخته است مى تواند با ما درافتد وگرنه تا روزى كه افتخارات اسلام به دست ما است ، و مردان بنى هاشم از قبيل ابى طالب و برادرش حمزه و فرزندانش على عليه السلام و جعفر و فرزندان امير المومنين يعنى حسن و حسين عليه السلام در تاريخ به صورت صديقترين خدمتگزاران دين خدا ظاهر مى شوند، و از همه مهمتر رسول خدا نيز مردى از بنى هاشم است .
چگونه مى توان ما را گمنام يا بدنام ساخت و حق ما را به ديگران داد و دل هاى متوجه به ما را به ديگران متوجه ساخت ، سپس امام خود را معرفى كرد و كار به جايى رسيد كه ناچار شدند سخن امام را قطع كنند و به همين منظور دستور دادند كه موذن اذان بگويد. امام هم ناچار و هم به احترام نام پروردگار خاموش گشت ، تا فرصتى ديگر به دست آورد، و از آن هم كاملا استفاده كرد يعنى چون موذن گفت اشهد ان محمدا رسول الله عمامه از سر بر گرفت و گفت : اى موذن تو را به حق همين پيامبرى كه نام او را بردى خاموش باش ، آنگاه رو به يزيد كرد و گفت : آيا اين پيامبر ارجمند بزرگوار جد تو است يا جد من ؟ اگر بگويى كه محمد جد تو است همه مى دانند كه دروغ مى گويى و اگر مى گويى كه جد من است پس چرا پدرم را كشتى و مال او را به غارت بردى و زنانش را اسير كردى ؟ سپس دست برد و گريان چاك زد و سخن خويش را تا آنجا ادامه داد كه مردم را منقلب ساخت و جمعيت با پريشانى و پراكندگى متفرق شدند.
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته
15 : بسم الله الرحمن الرحيم 
قلم تاريخ  
قلم تاريخ نه تنها خطبه امام چهارم را ضبط كرد، بلكه سخنان يزيد و اشعار او را هم ضبط كرد و تحويل تاريخ داد و اين و آن را كنار هم آورد تا مردم در يك صفحه تاريخ بخوانند كه على بن الحسين عليه السلام در شهر دمشق با كمال افتخار مى گفت :
انا اين مكه و منى انا اين زمزم و صفا انا اين من حمل الركن باطراف الرداء (99) منم پسر مكه و منى و منم به سر زمزم و صفا، منم فرزند رسول خدا، اما چون به صفحه ديگر تاريخ بنگرند در آنجا بخوانند كه يزيد فرياد مى زد و مى گفت :
 
لعبت هاشم بالملك
 
خبر جاء ولا وحى نزل (100)
 
يعنى حساب وحى و پيامبرى در كار نبود، بنى هاشم كه مى خواستند به اين بهانه با مردم بازى كنند و بر آنان حكومت كنند، راستى اگر يزيد از خدا نمى ترسيد و از رسول خدا شرم نمى كرد چرا از قدرت تاريخ نمى ترسيد؟! و چرا بيم آن نمى داشت كه آنچه مى گويد و مى كند و مى انديشد همه را خواهند نوشت و به آيندگان خواهد سپرد، تاريخ نامه عمل گذشتگان و آيندگان است ، تاريخ آيينه اى است كه هر كس را با همان قيافه اى كه داشته نشان خواهد داد.
فراز و نشيب ملتها  
اشخاصى از ميان مى روند ملت ها جابجا مى شوند اما در نشيب و فراز ملت ها و رفت و آمد دولت ها، تاريخ همچنان بر سر جاى خود ايستاده است و با كمال مراقبت بر نيك و بد اشخاص و رفت و آمد ملت ها نظارت مى كند، و حساب اين را با آن و قيافه آن را اين اشتباه نمى كند و گناه كسى را به گردن كسى ديگر نمى گذارد.
تلك امه قد خلت لها ماكسبت و لكم ماكسبتم و لا تسئلون ، عماكانوا يعلمون (101) تاريخ عمل ها را براى حساب دنيا مى نويسند و فرشتگان خدا براى حساب آخرت و كسى كه از حساب خدا هم نترسد بايد از حساب تاريخ بترسد و بداند كه اين نامه عمل هم كوچك و بزرگى را فروگذار نمى كند و همه را به حساب اشخاص و امت ها مى گذارد.
سخنرانى زينب در شام  
زينب كبرى دختر امير المومنين عليه السلام در قسمت دوم خطبه اى كه در شام ايراد كرد يزيد را اول از حساب به آخرت بيم دارد و ثانيا از حساب تاريخ و حساب دنيا بر حذر داشت ، و در همين قسمت بود كه به او فرمود:
يزيد، روزى كه داورى با خدا باشد و محمد صلى الله عليه و آله دادخواهى كند و اعضاء و جوارحت بر تو گواهى دهند آن روز پدرت كه تو را بر مسلمانان مسلط ساخت به سزاى خود خواهد رسيد، و آن روز دانسته خواهد شد كه ستمكاران چه مزدى مى برند، با اينكه من (اى دشمن خدا و اى دشمن پسر رسول خدا) به خدا قسم كه تو را كوچك مى شمارم و قابل توبيخ و سرزنش نمى دانم اما چه كنم چشم ما گريان و سينه ما سوزان است ، و با توبيخ و سرزنشت شهيدان ما زننده نمى شوند، حسين ما كشته شد و طرفداران شيطان ما را نزد نابخردان مى برند و مزد خود را بر بى احترامى نسبت به خدا از مال خدا مى گيرند.
خون ما از دستهاى اينان مى چكد و گوشت ما از دهان ايشان فرو مى ريزد و پيكرهاى پاك شهيدان در اختيار گرگان و درندگان بيابان نهاده شد، اگر گمان مى كنى كه امروز از كشتن ما سودى مى برى ، فرداى قيامت به زيان آن خواهى رسيد، روزى كه جز عمل خويش چيزى را به دست نياورى ، روزى كه تو بر پسر مرجانه فرياد زنى و او بر تو فرياد زند، روزى كه هم تو و هم پيروانت نزد ميزان عدل الهى به جان هم افتيد، روزى كه مى بينى بهترين توشه اى كه پدرت براى تو فراهم ساخت آن بود كه فرزندان رسول خدا را بكشى ، به خدا سوگند كه جز از خدا نمى ترسم و جز نزد وى شكايت نمى برم .
دختر امير المومنين عليه السلام يزيد را از عذاب خدا بيم داد، و از حساب قيامت برحذر داشت ، و سپس او را به حساب تاريخ توجه مى دهد و مى خواهد بگويد كه اگر هم از خدا نمى ترسى و به روز حساب ايمان نياورده اى يا در اثر گناه كردن ايمان خود را از دست داده اى ، از حساب تاريخ بترس و از آن كه تاريخ تو را رسوا كند برحذر باش براى همين مقصود بود كه دختر امير المومنين عليه السلام گفت يزيد مكر خود را به كار بر، و كوشش خود را دنبال كن و هر چه مى توانى بكن ، به خدا سوگند ننگ و رسوايى آنچه با ما كردى هرگز قابل شست و شو نيست و جاى اين بدنامى را هرگز نيك نامى نخواهند گرفت .