زياده رويهاى حكومت عثمان
مسعودى در كتاب مروج الذهب مى نويسد،
وقتى خليفه سوم از دنيا رفت و به آن تفصيلى كه در كتب تاريخ نوشته است
كشته شد از وى صد و پنجاه هزار دينار طلا و يك مليون درهم پول نقد باقى
ماند.
(22) در صورتى كه پس از شهادت امير المومنين على ابن
ابى طالب بنا بر نوشته مسعودى ، امام حسن عليه السلام بر منبر فرياد
كرد كه از پدرم پول زرد و سفيدى يعنى پول طلا و نقره اى باقى نماند مگر
هفتصد درهم كه اين پول هم از حقوق وى پس انداز شده است و مى خواست با
اين پول خادمى براى خانه خود تهيه كند.
سپس مسعودى مى نويسد: قيمت املاك خليفه سوم در وادى القرى و همچنين
جاهاى ديگر به صد هزار دينار طلا مى رسيد علاوه بر اسب ها و شتران
بسيار كه از وى به جاى ماند.
درباره زبير مى نويسد كه علاوه بر كاخ معروف بصره خانه هاى زياد در
بصره و كوفه و اسكندريه مصر ساخت و دارايى او در حال مرگ پنجاه هزار
دينار طلا و هزار اسب و هزار كنيز و غلام و مستغلاتى فراوان در شهرهاى
مختلف بود.
طلحه بن عبيدالله يكى از معاريف صحابه تنها از املاك عراق او روزانه به
هزار دينار طلا مى رسد و به قولى بيش از اين بود و در ناحيه شراه شام
بيش از اينها داشت .
عبدالرحمن بن عوف زهرى از بزرگان صحابه ، صد اسب در اصطبل او بسته مى
شد و هزار شتر و ده هزار گوسفند داشت و چون از دنيا رفت 4 زن داشت و
چون فرزند هم داشت طبق موازين كتاب ارث اسلامى يك هشتم مل او را ميان
چهار زن تقسيم كردند، يعنى به هر يك از زنان يك سى و دوم مال او داده
شد كه عبارت از 84 هزار دينار طلا بود.
زيد بن ثابت موقعى كه از دنيا رفت آنقدر طلا و نقره از وى باقى ماند كه
آنها را با تبر شكستند و بر ورثه او تقسيم كردند و قيمت بقيه دارائى و
مستغلاتش صد هزار دينار طلا مى شد.
يعلى بن اميه كه مادرش منيه نام داشت و بدين جهت او را يعلى بن منيه هم
مى گويند و جنگ جمل عليه على بن ابى طالب با كمك هاى مالى او به راه
افتاد و بيشتر هزينه جنگ را او داد در وقت مردن 500 هزار دينار طلا به
جاى گذاشت و از مردم هم مطالبات زيادى داشت و ارزش تركه او از املاك و
جز آن 300 هزار دينار مى شد، سپس مسعودى مى نويسد
و لم يكن مثل ذلك فى عصر عمر بن الخطاب بل كانت
جاده و اضحه و طريقه بينه يعنى در دوران خلافت عمر هرگز اين
گونه هرج و مرج مالى نبود و اينان را عمر مجال نمى داد كه از مال
مسلمين اين همه پول و ثروت و خانه و مستغلات فراهم كنند، بلكه راهى
روشن و روشى آشكار بود. و از نظر طرز حكومت و جمع آورى اموال و تقسيم
آنها بر مسلمانان هرگز مجال اندوختن اين همه ذخائر مالى از اموال
مسلمين به دست كسى نمى آمد
(23).
گرفتاريهاى حكومت امير
المومنين عليه السلام
بعد از عثمان على عليه السلام به حكومت رسيد و كار مشكل على
عليه السلام كه جنگ ها بر سر آن راه افتاد همين بود كه جلو اين متنفذان
عمده را بگيرد و ديگر به كسى هر كه باشد اجازه ندهد از بيت المال
مسلمانان اگر چه يك دينار، بى حساب ببرد و از اين طمع ها و حرص و عادت
هاى زشتى كه پيدا شده بود جلوگيرى كند، بر سر همين مشكل بود كه على
عليه السلام در حدود چهار سال و نيم خلافت خود را گرفتار جنگ و مبارزه
و با همان مردمى بود كه فعلا دستشان از كسب چنان ثروت هايى كوتاه شده
بود و امير المومنين عليه السلام مى گفت : ديگر امكان پذير نيست تا من
بر سر كار باشم آن بساط يغماگرى تجديد شود، بلكه آنچه را هم به ناروا
داده اند و گرفته اند پس خواهم گرفت و به بيت المال مسلمانان باز خواهم
گردانيد و سر همين بالاخره على عليه السلام به شهادت رسيد.
امام مجتبى و بن بستهاى
حكومت
پس از امير المومنين عليه السلام خلافت اسلامى به امام حسن عليه
السلام منتقل شد و حسن بن على عليه السلام جاى پدر را گرفت و وضع
اجتماعى مسلمان به صورت خاصى درآمد كه در آن موقع پافشارى حسن بن على
عليه السلام در جنگ با معاويه بن ابى سفيان در آن تاريخ كه نيروى
مسلمانان در دو جبهه و دو جهت تقريبا متعادل و متوازن بود و جز با
كشتارهاى عظيم اميد پيروزى يك طرف و شكست يافتن طرف ديگر نمى رفت و
ثمره اى جز خون ريزى و گرفتارى مسلمانان نداشت ، امام حسن عليه السلام
با وضعيتى خاص روبرو شد كه راهى نداشت جز كنار آمدن و خون مسلمانان را
بى جهت نريختن و موجب كشتارهاى دسته جمعى بى ثمر و بى نتيجه شدن و
نتيجه پافشارى امام حسن را فقط دولت روم شرقى در خارج و خوارج در داخل
مى بردند و اگر آن چهارصد يا پانصد هزار نفر مسلمان آن روز به جان هم
ريخته بودند و در جنگ با معاويه اصرار مى شد، خدا مى داند كه پس از آن
جنگ دولت روم شرقى چه بر سر مسلمانان مى آورد و خطر كار خوارج به كجا
مى كشيد و تاريخ اسلام به كجا منتهى مى شد، امام حسن عليه السلام از
كار خلافت و با گذشت تاريخى خويش خون مسلمانان و قدرت اسلامى را حفظ
كرد و راه سوء استفاده را به روى دشمنان خارجى و داخلى بست بى آنكه
حساب تسليم شدن و معاويه را به عنوان خلافت و امير المومنين شناختن در
كار باشد.
يكى از موارد قرارداد صلح امام حسن و معاويه اين بود كه حسن بن على با
معاويه صلح مى كند و كنار مى رود، مشروط بر آنكه هرگز به معاويه امير
المومنين نگويد يعنى او را خليفه مسلمين و امير المومنين نشناسد، كسانى
كه گمان مى كنند حسن بن على عليه السلام با كنار رفتن تسليم اراده
معاويه شد و معاويه خليفه مسلمين شد و حسن بن على هم يكى از مسلمانان
مطيع گوش به فرمان معاويه ، اين سند ارزنده را در بطلان اين عقيده از
ابن اثير مورخ مشهور بخوانند:
پس از آنكه حسن بن على عليه السلام كنار رفت و معاويه خليفه شد و زمام
امور را به دست گرفت ، فروه بن نوفل اشجعى خارجى كه پيش از اين با
پانصد نفر از خوارج كناره گيرى كرده و به شهر
زور رفته بودند، گفتند:
اكنون شكى باقى نماند كه بايد با دولت معاويه جنگيد، حال كه معاويه روى
كار آمد و خليفه شد جنگ كردن با وى بر ما لازم است از اين رو آمدند و
رو به عراق نهادند و به نخيله كوفه رسيدند در اين موقع امام حسن عليه
السلام در راه مدينه از كوفه رهسپار حجاز شده بود، معاويه چون خبر يافت
كه فروه بن نوفل خارجى مذهب پانصد نفر ياغى شده و سركشى مى كند شايد هم
براى آنكه پايه هاى صلح امام حسن را محكمتر كند نامه اى براى امام حسن
عليه السلام فرستاد و در آن نامه دستور داد به امام حسن كه فروه بن
نوفل خارجى مذهب با پانصد نفر رو به كوفه نهاده اند به شما ماموريت مى
دهيم برويد و با او بجنگيد و او را دفع كنيد آن گاه كه كار او را تمام
كرديد رفتن شما به مدينه مانعى نخواهد داشت .
نامه امام به معاويه
هنگامى كه نامه معاويه به امام حسن عليه السلام رسيد، امام در
قادسيه يا نزديك قادسيه بود در پاسخ معاويه چنين نوشت :
لو آثرت ان اقاتل احدا من اهل القبله لبدات
بقتالك فانى تركتك لصلاح الامه و حقن دمائها يعنى معاويه تو حسن
بن على را مامور مى كنى تا مانند افسرى از افسران تو برود و يك مرد
خارجى سركش را دفع كند من كه حسن بن على هستم از خلافت كه حق من است به
نفع مسلمانان كنار آمده ام اگر مى خواستم با كسى از اهل قبله يعنى با
مسلمانى هر كه باشد و داراى هر مذهبى جنگ كنم ، اول با تو جنگ مى كردم
، معنى اين سخن اينست كه تو از همه ديگران ، از مسلمانى دورترى من دست
از تو برداشتم ، نفرموده من تو را به خلافت شناختم ، مى نويسد من تو را
واگذاشتم و با تو جنگ نكردم و شايد بهتر تعبير در ترجمه تركتك اين باشد
كه تو را در ميدان سياست رها كردم و خود كنار رفتم ، اما براى مصلحت
اسلامى و براى حفظ خون مسلمانان ، يعنى بى نتيجه ديدم كه اين نيروهاى
با هم متعادل ، و متوازن اسلام از دو طرف به جان هم افتند و يكديگر را
بكشند و ضعيف كنند و نابود شوند و دشمنان خارجى و داخلى از اين وضع سوء
استفاده كنند.
امام حسين و زمامدارى
معاويه
پس از آنكه امام حسين عليه السلام به شهادت رسيد امام حسين عليه
السلام هم در فرمان معاويه يعنى در ده سالى كه بعد از برادرش امام حسن
با حكومت معاويه معاصر بود از سال چهل و نه يا پنجاه هجرى تا سال شصت
هجرى كه معاويه از دنيا رفت قيام نكرد، يعنى در مقابل معاويه شمشير
نكشيد و آن قيامى را كه در خلافت يزيد ضرورى دانست انجام نداد، اما
پيوسته معاويه را تخطئه مى كرد و توبيخ مى شود و چنانكه برادرش امام
حسن عليه السلام در همان نامه كوتاه حقانيت معاويه را ابطال كرد، امام
حسين عليه السلام در يكى از نامه هاى خود كه ابن قتيبه دينورى آن را
نقل كرده است به معاويه مى نويسد:
الست قاتل حجر بن عدى و اصحابه العابدين
المخبتين الذين كانوا يستفظعون البدع و يامرون بالمعروف و ينهون عن
المنكر فقتلتهم ظلما و عدوانا بعد ما اعطيتهم المواثيق الغليظه و
العهود الموكده جراه على الله و استخفافا بعهده او لست قاتل عمرو بن
الحمق الذى اخلقت و البت وجهه العباده فقتلته من بعد ما اعطيته من
العهود ما لو فهمته العصم نزلت من سقف الجبال ؟ او لست المدعى زيادا فى
الاسلام ، فزعمت انه ابن ابى سفيان و قد قضى رسول الله صلى الله عليه و
آله ان الولد للفراش و للعاهر الحجر ثم سلطته على اهل الاسلام يقتلهم و
يقطع ايديهم و ارجلهم من خلاف و يصلبهم على جذوع النخل ! سبحان الله يا
معاويه لكانك لست من هذه الامه و ليسو منك - الى ان قال - واتق الله يا
معاويه و اعلم ان لله كتابا لا يغادر صغيره و كبيره الا احصاها. و اعلم
ان الله ليس بناس لك قتلك بالظنه و اخذك بالتهمه و امارتك صبيا يشرب
الشراب ، و يلعب بالكلاب ، ما اراك الاوقد او بقت نفسك و اهلكت دينك و
اضعفت الرعيه و السلام
(24).
معاويه قاتل مومنان
اى معاويه مگر تو آن نيستى كه حجر بن عدى كندى را به ناروا كشتى
و ياران او را شهيد كردى ، همان بندگان خداپرست و همان بندگانى كه از
راه بندگى منحرف نمى شدند و بدعت ها را ناروا مى شمردند و امر به معروف
مى كردند و نهى از منكر مى كردند آنان را به ظلم و ستم كشتى ، پس از آن
كه به آنها پيمان هايى دادى و با ايشان پيمان محكم بستى و آنها را
تاكيد و تشديد كردى يعنى عهد و ميثاق هاى محكم بستى و ايشان را امان
دادى و خاطر جمع كردى ، و اين كار تو جراتى بود بر خدا و عهد و پيمان
خدا را سبك شمردى ، مگر تو نيستى اى معاويه كه عمرو بن حمق خزاعى يكى
از بزرگان صحابه خاتم انبياء صلى الله عليه و آله را كشتى ؟ همان مردى
كه روى او را رنج عبادت كهنه كرده بود و تنش را عبادت لاغر ساخته بود
او را كشتى ، اما پس از آنكه به او پيمان ها و امان ها دادى كه اگر آن
امان و پيمان را به آهوان بيابان داده بودى از سر كوه ها با اطمينان
كامل فرود مى آمدند و مطمئن مى شدند و نزد تو مى آمدند! مگر تو نيستى
كه زياد پدر ناشناخته را در حريم اسلام به پدرت ابوسفيان نسبت دادى و
او را برادر خويش و زياد بن ابى سفيان خواندى و گمان كردى كه او پسر
ابوسفيان است و حال آنكه رسول خدا گفته است : فرزند به كسى ملحق مى شود
كه صاحب فراش است و زن صاحب فرزند در عقد او است و براى زناكار همان
سنگى كه خدا گفته است ، بعد هم زياد را بر مسلمانان مسلط كردى تا آنها
را بكشد دست ها و پاهايشان را قطع و آنها را بر شاخه هاى درخت خرما به
دار زند، سبحان الله اى معاويه گويا تو از اين امت مسلمان نيستى و گويا
مسلمان ها با تو رابطه اى ندارند - تا آنكه گفت - اى معاويه از خدا
بترس و از روز حساب بر حذر باش ، زيرا خدا را، نوشته اى است كه هيچ كار
كوچك و بزرگ و هيچ عمل نيك يا بدى را فروگذار نمى كند و همه را به حساب
و شمار مى آورد، معاويه بدان كه خدا اين كارها را فراموش نمى كند كه
مردم را به هر گمان و تهمتى مى كشى ، و كودكى را بر مسلمان ها امارت مى
دهى كه شراب مى نوشد و با سگ ها بازى مى كند. معاويه مى بينم كه خود را
هلاك و دين خود را تباه ساخته و امت اسلامى را بيچاره كرده اى .
اين بود طرز سخن گفتن و نامه نوشتن و حساب بردن امام حسن و امام حسين
دو فرزند پيغمبر از معاويه بن ابى سفيان .
شخصيت شناسى يزيد
اكنون براى آنكه بيشتر دانسته شود كه آنچه امام حسين درباره
يزيد اظهار كرد و نوشت تا آنجا كه در تاريخ اسلام ريشه دار و مسلم است
مسعودى مورخ مشهور درباره يزيد مى نويسد و كان
يزيد صاحب طرب و جوارح و كلاب و قرود و فهود و منادمه على الشراب ، و
جلس ذات يوم على شرابه و عن يمينه ابن زياد و ذلك بعد قتل الحسين فاقبل
على ساقيه فقال :
ثم صل فاسق مثلها ابن زياد
|
و لتسديد مغنمى و جهادى
(25)
|
يعنى يزيد مردى خوش گذران و عياش بود، مردى كه حيوانات شكارى و سگ ها
و، ميمون ها و، يوزها داشت ، پيوسته مجالس ميگسارى داشت ، روزى در مجلس
ميگسارى خود كه ابن زياد هم در طرف راست او بود، و اين پس از آن بود كه
حسين بن على را كشته بود، به ساقى مجلس خود رو كرد و گفت : جامى از
شراب به من بنوشان كه استخوان هاى نرم را سيراب كند، سپس برگرد و اين
فاسق ابن زياد را چنان جامى بنوشان همان كس كه رازدار من است ، همان
كسى كه امين كار من است ، همان كسى كه كار من و اساس خلافت من به دست
او محكم و استوار شد، يعنى حسين بن على را كشت .
سپس مسعودى پس از نكته هايى كه درباره بيدادگرى ها و ستمكارى هاى يزيد،
مى نويسد و مى گويد كه او در ميان امت اسلامى مانند فرعون در ميان رعيت
خود، مى نويسد: بلكه فرعون در ميان رعيت خود از يزيد عادل تر بود، و در
ميان مردم چه نزديكان وى و چه عامه مردم با انصاف تر، آنگاه مى گويد
اين ناروايى ها و بى باكى ها و بى تقوايى ها و بى دينى هاى يزيد به ملت
و امت اسلامى هم سرايت كرده بود
غالب على اصحاب
يزيد ما كان بفعله همان گناهانى كه يزيد ارتكاب مى كرد به كسان
او هم سرايت كرد و بر آنها چيره گشت و آنها هم به همين كارها خو گرفتند
و در روزگار خلافت او آوازه خوانى و غنا در مكه و مدينه شيوع يافت و
استعملت الملامى و وسائل لهو و لعب به كار برده مى شد
و اظهر الناس شرب الشراب و مردم آشكارا
ميگسارى مى كردند، و عجيب تر آنكه در دستگاه خلافت اسلامى و جانشين
پيغمبر و براى كسى كه مقام خلافت را اشغال كرده بود، ميمونى بود كه او
را ابو قيس مى گفتند، اين ميمون را در مجلس ميگسارى خود حاضر مى كرد و
براى او تشكى مى انداخت و او را مى نشانيد و يا او را بر گرده ماده
الاغى كه براى مسابقه و اسب دوانى تربيت شده بود سوار مى كرد، زين و
لجام بر گرده آن ماده الاغ مى بستند و اين ميمون را بر او سوار مى
كردند و با اسب ها به اسب دوانى و مسابقه مى بردند، در يكى از روزها
ابو قيس مسابقه را برنده و هدف را برد، بر اين ميمون جامه و لباسى از
حرير سرخ و زرد پوشانده و دامن ها را به كمرش زده بر سر او هم كلاهى
نهاده بودند كه نقش هاى درشت و طرازها داشت ، و به رنگ هاى مختلف آماده
و آراسته و پيراسته گشته بود.
اين بود معنى آن جمله اى كه امام حسين عليه السلام درباره يزيد به
معاويه نوشت ، اما همين شخص به خلافت اسلامى رسيد و امام حسين عليه
السلام را هم در فشار قرار داد تا بيعت كند يعنى او را خليفه بر حق جد
خود رسول خدا بداند.
چرا امام بيعت نكرد
حال بايد كه چرا امام بيعت نكرد و تن به كشته شدن و شهادت داد
برخى نويسندگان جواب اين سوال را بسيار سست و نادرست داده اند و مى
گويند كه امام انديشيد اگر با يزيد بيعت كند كشته مى شود و اگر هم بيعت
نكند كشته مى شود پس حال كه بهر تقدير كشته خواهد شد و به هر صورت بنى
اميه دست از وى برنمى دارند، چه بهتر كه به صورت آبرومندى كشته شود و
در راه خدا از جان خويش بگذرد، اين پاسخ بسيار سطحى و غير كافى به نظر
مى رسد، زيرا شهادت امام حسين عليه السلام از اين بالاتر است كه چون
امام ديد لابد كشته مى شود از جان خود بگذشت و روغن ريخته اى را نذر
كرد و گفت حالا كه مرا به هر صورت مى كشند، سربلند كشته شوم و در راه
اسلام به شهادت برسم .
بى ترديد بايد با بصيرت بيشترى اوضاع آن روز ملت مسلمان را بررسى كرد و
از فهم خطبه ها و كلمات خود امام هم بيشتر دقيق شد تا حقيقت مطلب روشن
شود.
انحراف تشكيلات خلافت
حسين بن على عليه السلام با بررسى موجبات و مقدماتى كه از حدود
سى سال پيش از آن فراهم شده بود اين گونه تشخيص داد و برداشت او درست
بود كه انحراف امت اسلامى در آن تاريخ يعنى در سال شصت هجرى به قدرى
شديد شده كه با سخنرانى و موعظه و كتاب و خطبه ها و مقالات دينى و
مذهبى نمى توان آن را علاج كرد و ملت را به راه راست آورد، البته اگر
انحراف آن روز دستگاه خلافت و مردم از انحراف هاى سبك و انحراف هاى
كوتاه و كم عمق و انحراف هاى مختصر و مخصوصا انحراف هاى فردى مى بود،
مى شد كه با مختصر قيامى و نهضتى ، اقدامى چاره شود، و منحرفين به راه
راست بازگردند، اما در آن انحراف شديد و فوق العاده اى كه در سال شصت
هجرى پيش آمده بود و با مهم ترين مبانى اساسى و سياسى ملت اسلامى بستگى
داشت و علاوه يك انحراف عمومى و دسته جمعى بود نه يك انحراف فردى نمى
شد به يك حركت مختصر و يك جنبش ضعيف و يا سخنورى و قلم فرسايى و موعظه
و پند دادن امر ملت اسلامى را به صلاح آورد و آن فساد عظيم را ريشه كن
ساخت ، حسين بن على عليه السلام چنان تشخيص داد كه جز با يك قيام عميق
، با يك قيام تند و با يك نهضت فوق العاده ى خونين نمى شود از مقدماتى
كه امير المومنين و امام حسن عليه السلام تاكنون فراهم ساخته اند نتيجه
قطعى گرفت و موجباتى را كه بنى اميه پيش از فتح مكه كه در لباس كفر
بوده اند و بعد از فتح كه قيافه اسلامى به خود گرفته و فراهم ساخته
اند، نمى توان جز با يك قيام جدى و اساسى و عميق ريشه كن و بى اثر ساخت
. البته خود امام حسين بهتر از هر كس مى تواند موجبات قيام خود را براى
ما شرح دهد و اين كار را هم انجام داده است و ما ضمن اين گفتارها، خطبه
ها و سخنان آن حضرت را مورد بررسى قرار خواهيم داد و خواهيم ديد كه خود
امام موجبات قيام خود را چگونه بيان كرده ، و از كجا شروع مى كند و به
كجا ختم خواهد كرد.
آشنايى با قيام امام حسين
عليه السلام
از مجموع گفته ها و نوشته هاى امام عليه السلام و مخصوصا از
توجه به ترتيب آنها و توجه به ترتيب تاريخى و مراحل مختلف آنها اين
گونه بدست مى آيد كه امام عليه السلام از اول امر سر قيام و نهضت خود
را به صراحت و بى پرده بيان نمى كرد و تدريجا كه به سوى هدف پيش مى رفت
مردم را به روح نهضت و به موجبات و علل قيام خود آشنا مى ساخت ، يعنى
از همان وصيت نامه اى كه در مدينه نوشت و به دست برادرش محمد بن حنفيه
داد تا آخرين سخن صريح ترين خطبه اى كه در مقابل حر بن يزيد رياحى و
اصحاب او در منزل
بيضه بيان فرمود،
تدريجا براى مسلمانان ، روشن ساخت كه چرا دست به چنين اقدامى زده است و
راهى نداشته كه از اين راه بگذرد و اين انحراف شديد كه اولا در دستگاه
خلافت اسلامى پيش آمده بود و ثانيا در تمام شئون اجتماعى مردم مسلمان
رخنه كرده است جز با شهادت و با جانبازى و قيام تند و جدى قابل علاج
نيست .
موقعى كه والى مدينه امام را تحت فشار قرار داد تا بيعت كند دو شب پشت
سر هم سر قبر خاتم انبياء صلى الله عليه و آله رفت و آنجا نماز خواند و
دعا كرد، در شب دومى كه مرقد مطهر رسول خدا را زيارت مى كرد، چند ركعت
نماز خواند و چنين گفت :
اللهم هذا قبر نبيك و
انا ابن بنت نبيك و قد حضرتى من الامر ما قد علمت
(26) خدايا اين قبر پيامبر تو است و من هم دخترزاده
پيغمبر تو هستم ، خدايا تو خود مى دانى كه براى من چه پيش آمدن شده است
.
شايد برخى گمان كنند كه مراد امام آن است كه مى خواهند مرا بكشند و
چاره اى ندارم تسليم شوم مرا مى كشند تسليم نشوم باز كشته مى شوم .
امام از شهادت خود آگاه
است
صحيح نيست كه هيچ مسلمانى اين جمله را اين گونه برداشت كند كه
امام حسين عليه السلام از اينكه در خطر شهادت در راه خدا قرار گرفته و
نمى تواند اين خطر را از خويش دور كند و با زنان و فرزندان خود به
سلامتى زندگى كند، ناله و اظهار بى دلى و ناتوانى كند و آن هم خود را
به خدا معرفى كند كه خدايا من دختر زاده پيغمبر تو مى باشم ، مگر خود
پيغمبر را نكشتند و مسموم نكردند؟ مگر على عليه السلام ، و امام حسن به
شهادت نرسيدند؟ چه ناله اى از شهادت و چه گله اى از كشته شدن مسلمانانى
كه چند سالى و گاهى چند ماه بلكه چند روزى زير دست رسول خدا تربيت
يافته بودند، با آنكه سابقه بت پرستى و شرك داشتند، هرگز از شهادت ناله
نكردند و هنگام بيرون رفتن از خانه خويش دعا مى كردند كه سالم برنگردند
و به سعادت شهادت در راه خدا برسند، چگونه فرزند پيغمبر و روح اسلام و
ثمره ى شخصيت على ابن ابى طالب و فاطمه دختر پيغمبر از اينكه شايد كشته
شود به ستوه آيد و دست به دامن خدا و پيغمبر شود كه اين بلا را از وى
بگرداند و او زنده بماند.
عمر بن جموح كليددار
بتخانه مدينه
عمرو بن جموح از مسلمانان و اهل مدينه كه سابقه ى بت پرستى دارد
و كليددار يكى از بت خانه هاى مردم مدينه بوده است ، و در بت پرستى
ثابت قدم بوده و با آنكه اسلام در شهر مدينه شايع شده بود دست از بت
پرستى بر نمى داشت و با اخلاص تمام در مقابل بتى كه در خانه داشت كرنش
مى كرد، با آنكه جوان هاى بنى سلمه فراهم شدند و چندين شب متوالى بت
او را مى دزديدند، و در چاه و چاله هاى كثيف مدينه مى انداختند و اين
پيرمرد بيچاره هر روز صبح در جستجوى خداى خود مى گشت و او را از ميان
كثافت ها در مى آورد و در خانه شستشو مى داد و خوشبو مى كرد و آنگاه با
فروتنى در مقابل وى مى ايستاد و معذرت مى خواست و مى گفت : اگر مى
دانستم چه كسى با تو چنين مى كند به حساب او مى رسيدم ، اما باور كن كه
نمى دانم و معذورم جوانان بنى سلمه برنداشتند و آنقدر در اين كار
پافشارى كردند كه روزى فطرت خفته اش بيدار شد و خطاب به معبود خود كه
او را با لاشه حيوانى به ريسمان بسته و در چاه انداخته بودند نگريست و
گفت :
با دلى شكسته و خاطرى افسرده و روحى نااميد به خانه برگشت و دست از بت
پرستى كشيد و شايد در همان روز به دين مبين اسلام درآمد.
اين مرد با اين سابقه ى بت پرستى موقعى كه مسلمان شد اسلام به قدرى روح
منحط و افتاده او را اوج داد و به اندازه اى در يكى دو سال تربيت
اسلامى سطح فكر او بالا رفت كه وقتى در ماه شوال سال سوم هجرت براى جنگ
احد آماده شد اولا چهار پسرش كه همگى آماده همراهى با رسول خدا بودند و
ديگر بستگانش به اصرار تمام گفتند: تو پيرمرد از كار افتاده اى و علاوه
بر آن از پاى خويش مى لنگى ، و چهار پسرت در اين سفر همراه رسول خدا مى
روند، تو در خانه بمان و خود را به زحمت ميفكن ، عمرو كاملا از اين
پيشنهاد و اصرار بى جاى پسران و بستگان برآشفت و دست به دامن رسول خدا
صلى الله عليه و آله شد و گفت بهشت را از من دريغ مدار، بگذار من هم با
همين پاى لنگ در بهشت بگردم .
تقاضاى شهادت در راه خدا
عمرو چون براى بيرون رفتن از خانه خويش آماده شد، دست به دعا
برداشت و گفت :
اللهم ارزقنى الشهاده ، اللهم لا
تردنى الى اهلى خدايا چنان روزى كن كه در اين سفر كشته شوم و به
شهادت برسم خدايا نكند، و چنان روزى پيش نيايد كه من نااميد از شهادت
از اين سفر به خانه ام بازگردم ، يعنى پروردگار من كه عمرو بن جموح و
يك فرد مسلمان هستم امروز به اميد شهادت و شوق كشته شدن در راه خدا
بيرون مى روم اين اميد مرا نااميد كن و مرا از اين فيض بى نصيب مفرما.
اگر يك مسلمان كه عمرى را در سابقه بت پرستى گذرانده و در پايان هم با
فشار جوانان قبيله اش از بت پرستى دست كشيده اسلام روح او را چنان اوج
مى دهد كه برگشتن از ميدان جهاد و به سلامت پيش زن و فرزند را نااميدى
و محروميت و بى نصيبى حساب مى كند، و با يك دنيا اخلاص و راستى و صدق
نيت از خدا مى خواهد كه ديگر به خانه خويش برنگردد، چه معنى دارد كه
امام حسين عليه السلام يعنى عصاره مكارم و فضائل و خلاصه شخصيت رسول
خدا و امير المومنين عليه السلام بيايد و پيش جدش رسول خدا از خطر
مرگ و شهادت ناله كند و دامن پيغمبر را بگيرد و بگويد يا رسول الله به
دادم برس كه مرا مى كشند. بنابراين نبايد جمله
و
قد حضرتى من الامر ما قد علمت را نادرست برداشت كرد و چنان قيام
عميق زنده جاويد را به اين صورت بى ارزش و سطحى و مبتذل جلوه داد، امام
در مقام مناجات با خدا مى گويد: خدايا براى من پيش آمدى شده است كه خود
مى دانى .
پيش آمد همين وضعى است كه در خطبه ها و نامه ها و سخنان آن حضرت روشن
بيان شده و همان تشخيصى است كه امام حسين عليه السلام داده و همان وضع
اسفناك و همان انحراف شديدى كه براى جامعه مسلمان آن روز پيش آمده بود
و امام عليه السلام با مطالعه دقيق و بررسى تمام نواحى اسلام و بررسى
دستگاه خلافت اموى و بررسى راهى كه مردم در آن افتاده اند؛ به اين
نتيجه رسيده است كه جز با قيام و فداكارى و شهادت نمى توان جامعه ى
اسلامى را از خطر انحراف شديد نجات بخشيد.
سپس گفت :
اللهم انى احب المعروف و انكر المنكر
(27) خدايا تو مى دانى كه من معروف يعنى كار نيك را
دوست دارم و منكر يعنى كار بد و زشت را دشمن دارم .
در اين سخن امام قدرى بر بيان منظور خود نزديكتر مى شود، اما هنوز بيان
امام عليه السلام به آن صراحت نرسيده است كه نوع مردم بفهمند چه مى
گويد.
آنگاه گفت :
و انا اسئلك يا ذالجلال و الاكرام
بحق القبر و من فيه الا اخترت لى ما هو لك رضا و لرسولك رضا
پروردگارا اى خداى بزرگ و بزرگوار به حق اين قبر مقدس و به حق صاحب اين
قبر يعنى خاتم انبياء از تو مى خواهم كه براى من راهى را پيش آورى كه
هم تو از من خشنود باشى و هم پيمبرت از من راضى باشد.
قيام براى امر به معروف
امام عليه السلام هم در اين سخنان و هم در وصيت نامه اش همين
مقدار پرده از روى كار برگرفت كه گفت : من براى امر به معروف و نهى از
منكر مى روم . اما امر به معروف و نهى از منكر امام يعنى چه ؟ شايد
بسيارى از مردم كه اين بيان امام را مى شنيدند، چنان تصور مى كردند و
مى پنداشتند كه امام حسين در سفرش به شهر كوفه و به فروشندگان كوفه
بگويد كم فروشى نكنيد، يا به بازرگانان كوفه بگويد: ربا نخوريد، اين
نهى از منكر است . و نيز به جوان هاى كوفه بگويد از نماز واجب خود غفلت
نكنيد، اگر پول دار شديد مكه را قطعا برويد، اين هم امر به معروف .
و حال آنكه مطلب از اين حدود بالاتر بود، اينگونه امر به معروف و نهى
از منكر كه البته كار خوب و لازمى است از عهده مساله گوهاى كوفه هم
ساخته بود و نيازى به حركت امام عليه السلام و جوانان بنى هاشم نداشت .
معلوم است كه امام حسين عليه السلام مى خواهد كارى انجام دهد كه از غير
او ساخته نيست و تنها شخصيت اوست كه مى تواند در چنان وضعى به آن صورت
قيامت كند، قيامى كه هميشه زنده است و مرور زمان نمى تواند آن را كهنه
كند، و از ياد تاريخ اسلام ببرد و بى اثر سازد.
امام حسين عليه السلام پس از آنكه از مدينه رهسپار شد و روز سوم ماه
شعبان وارد مكه گشت و در نيمه ماه رمضان عمو زاده خود مسلم بن عقيل را
به كوفه فرستاد بقيه ماه رمضان و شوال و ذوالقعده و تا هشتم ذى الحجه
در مكه ماند، و هيچ كس تصور نمى كرد كه فرزند رسول خدا و فرزند مكه و
منى روز هشتم ذى حجه كه تازه مردم براى انجام حج محرم مى شوند از مكه
بيرون رود و اعمال حج را انجام ندهد و از احرام خود به صورت انجام عمره
بيرون آيد. اما امام تصميم گرفت حركت كند طواف خانه و سعى بين صفا و
مروه را انجام داد و از احرام بدر آمد، چه انتظار مى رفت كه او را در
حرم مكه دستگير كنند، يا غافل بكشند، منظور وى به اين صورت كشته شدن
حاصل نمى شد، امام از مكه نرفت تا كشته نشود، از مكه رفت تا اگر كشته
مى شود به صورتى باشد كه اسلام براى هميشه از شهادت او بهره مند باشد.
امام از شهادت سخن مى
گويد
به روايت لهوف پيش از حركت در ميان جمعيت ايستاد و خطبه خواند و
پس از حمد و ثناى پروردگار چنين گفت :
خط الموت
على ولد آدم مخط القلاده على جيد الفتاه
(28)، اينجا امام سخن خود را بى پرده تر گفت و مردم را
به آنچه هست و آنچه پيش مى آيد آشناتر كرد سخن از مرگ و شهادت و
جانبازى است ، سخن در اين حدود است كه كار انحراف امت اسلامى در آن
تاريخ يعنى سال شصت هجرى از آن گذشته بود كه با ترويج هاى مالى ، با
فعاليت هاى زبانى و قلمى و با همكارى هاى فكرى و حتى موعظه هاى خود
امام حسين چاره شود، امام با جمله
خط الموت على
ولد آدم يعنى فرزند آدم ناگزير بايد بميرد. اشاره مى كند كه
اصلاح فسادهاى اجتماعى و دينى در اين زمان جز از طريق مرگ و شهادت ، آن
هم به دست كسى مانند من كه دختر زاده رسول خدايم امكان پذير نيست ، در
اين خطبه پيش از حركت از مكه همه اش سخن از شهادت و مرگ است ، سخن از
رفتن نزد رسول خدا و پدر و مادر است ، سخن از افتادن به دست گرگ هاى
گرسنه كربلا است ، سخن از اينست كه پايان اين سفر به اين صورت ها
برگزار مى شود.
موقعيت سياسى حركت امام
مى دانيم كه امام حسين اين خطبه را پيش از روز هشتم ذى حجه و
شايد روز هفتم آن ماه در مسجد الحرام و در ميان انبوه حاجيان و زائران
خانه خدا ايراد كرده است ، و در آن روز به حسب ظاهر اوضاع سياسى امام
حسين عليه السلام كاملا مساعد بود و غالب مردم چنان مى پنداشتند كه به
زودى يزيد بن معاويه كنار مى رود و خلافت او سقوط مى كند و امام به
خلافت كه حق او است مى رسد، زيرا نماينده ى مخصوص آن حضرت يعنى مسلم بن
عقيل از كوفه گزارش داده بود كه مردم همه با شمايند و جز تو را به
خلافت و امامت نمى شناسند، و جز تو را به زمامدارى نمى پذيرند، پس هر
چه زودتر بشتاب و بيا در اين وضع به ظاهر بسيار مناسب ، و در اين زمينه
كاملا رضايت بخش و اميد بخش و از هر جهت مايه اميدوارى حسين بن على
عليه السلام دم از مرگ مى زند و سخن از شهادت و از درندگى گرگان بيابان
عراق بسيار مى گويد، امام عليه السلام در واقع مى خواهد بگويد تشخيص
من كه حسين بن على هستم اين است كه جز با شهادت من و يارانم نمى توان
به نتيجه اى رسيد، و كارى مفيد و سودمند و مثبت انجام داد، بشر هم كه
بايد خواه ناخواه بميرد و قلاده ى مرگ را به گردن آدمى زاده انداخته
اند.
و ما اولهنى الى اسلافى اشتياق يعقوب الى يوسف
(29) چنانكه يعقوب به ديدن فرزندش يوسف علاقه مند بود
من هم كه فرزند پيغمبرم به ديدار رسول خدا و على و حمزه و جعفر و مادرم
فاطمه عليه السلام علاقه مند مى باشم .
و خير لى مصرع انالاقيه براى من از طرف خدا شهادتگاهى برگزيده شده و من
رو به آنجا مى روم ، از اين جمله بايد فهميد كه اين نقشه اى خدايى است
و خواسته اى نيست كه با دست حسين بن على عليه السلام طرح شده باشد،
يعنى خداى جهان از ازل براى چنين انحرافى و در چنين فساد و اجتماع
خطرناكى و براى اين وضع ناهنجار و نامساعد رسم شهادت و راه جان بازى را
در عهده من نهاده است .
و كانى باوصالى تتقطعها عسلان الفلوات بين
النواويس و كربلا گويا مى بينم كه گرگان بيابان هاى عراق بين
نواويس و كربلا بر من حمله ور مى شوند و بند از بند مرا از هم جدا مى
سازند.
فيملان منى اكراشا جوفا و اجربه سغبا تهى
گاهاى گرسنه و جيب هاى خالى خود را پر كنند، آنها براى پر كردن جيب ها
و سير كردن شكم ها و من براى مبارزه با اين فساد اجتماعى و دينى موجود.
و لا محيص عن يوم خط بالقلم باز سخن همان است اين نقشه اى خدايى و او
است كه علاج و وسيله اصلاح اين وضع موجود را شهادت من دانسته و از آنچه
با قلم تقدير نگارش يافته چاره اى نيست .
رضا الله رضا نااهل البيت نصير على بلائه و
يوفينا اجور الصابرين ما خاندان پيغمبر به آنچه خدا بخواهد و
خشنود باشد راضى و خشنوديم و هر چه را او براى ما پسنديده است مى
پسنديم ، بر گرفتارى هايى كه براى ما پيش مى آورد شكيباييم و او هم اجر
كامل صابران را به ما مى دهد.
لن تشد عن رسول الله (ص ) لحمته و هى مجموعه له
فى حظيره القدس تقربهم عينه و ينجزلهم وعده
(30) من پاره اى از تن رسول خدايم و پاره تن پيغمبر از
او جدا نخواهد ماند و در بهشت برين پيش او مى روم تا چشم او به ديدار
ما روشن شود و به وعده خويش با ما وفا كند.
اعلان قيام امام عليه
السلام
من كان باذلافينا مهجته و موطنا على لقاء
الله نفسه فليرحل معنا فاننى راحل مصبحا ان شاء الله
(31) اين جمله هم اين است كه در هر زمانى با وسائل
مختلف مى شود از دين خدا و از حق مردم ، و از سعادت جامعه اسلامى دفاع
كرد، مى شود در راه خدا بذل مال كرد، مى شود در راه خدا سخن گفت و با
سخنان سودمند و آموزنده اى مردم را به راه آورد، مى شود در راه خدا
كتاب نوشت و با انتشارات سودمند مردم را به راه حق و حقيقت نزديكتر
ساخت و بر بصيرت دينى و اخلاقى ايشان افزود، اما امام با اين جمله آخر
اعلام كرد كه امروز روزى نيست كه كمكهاى مالى و مساعدت هاى قلمى و
خيرخواهى هاى زبانى بتواند عقده اسلام را حل كند و كار به جايى رسيده
است كه شهادت و جان بازى و جز فداكارى هيچ امرى نمى تواند جلو فساد را
بگيرد، و مبانى آن را برهم بريزد و زير و رو كند، كسى در فكر نيانديشد
كه اكنون كه امام حسين عليه السلام در راه خدا قدمى برداشته من هم كمك
مالى مى كنم ، يا عبيدالله بن حر جعفى در جواب دعوت امام بگويد من هم
يك اسب نيرومند تاخت و تاز مى دهم ، ديگرى بگويد من هم پنج شمشير و هفت
زره و چهار نيزه نذر امام مى كنم ، حسين بن على نه شمشير و نه نيزه و
نه اسب مى خواهد و نه پول فقط اگر كسى آن هم از روى صفا و حسن نيت جان
خود را در راه وى دريغ ندارد مى پذيرد هر كس حاضر است جان خود را در
راه خدا به او دهد و هر كسى آمادگى دارد كه بر خداى متعال وارد شود مى
تواند همسفر ما باشد، من بامداد فردا اگر خدا بخواهد حركت مى كنم .
عجيب است كه با اين همه تاكيد امام بسيارى از مردمان كم سعادت كه مساعد
بودن اوضاع آن ها را فريب داده بود با امام همراه شدند و شايد بيشترشان
تا روزى كه خبر شهادت مسلم رسيد همراه امام ماندند، اما انصاف اين است
كه اين مردم از همان اول همراه امامى مى رفتند كه خليفه مى شود و كارها
به دست وى سپرده خواهد شد، نه امامى كه براى فداكارى و شهادت مى روند و
روزى آب را هم بر روى او خواهند بست و روزى همه همراهان او با افتخار
شهادت خواهد رسيد.
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته
3 : بسم الله الرحمن الرحيم
شخصيت امام حسين عليه السلام از ديدگاه پيامبر
مردى از عبدالله بن عمر پرسيد اگر خون پشه اى به جامه انسان
برسد چطور است عبدالله گفت ببينيد كه اين مرد عراقى از خون پشه مى پرسد
و حال آن كه همين عراقيان فرزند رسول خدا را كشتند و من خود از رسول
شنيدم كه مى فرمود:
الحسن و الحسين ريحانتاى من الدنيا حسين و حسن دو دسته گل خوشبوى من از
دنيا هستند.
رسول خدا فرمود:
حسين منى و انا من حسين ، احب
الله من احب حسينا، حسين سبط من الاسباط
(32) حسين از من است و من از حسينم خدا دوست بدارد كسى
را كه حسين را دوست مى دارد، حسين فرزند پيغمبر است و پدر امامان .
انس بن حرث كاهلى كه خود و پدرش از صحابه رسول خدا بوده اند مى گويد از
رسول خدا شنيدم كه مى گفت :
ان ابنى هذا يعنى الحسين يقتل بارض من ارض
العراق فمن ادركه فلينصره
(33) همين پسرم يعنى حسين در زمينى از سرزمين عراق كشته
مى شود هر كه در آن زمان باشد و دستش برسد بايد او را يارى كند.
در سال شصت هجرى ، مقدمات وقوع آنچه رسول خدا خبر داده بود فراهم گشت و
امام عليه السلام هم براى شهادت آماده مى شد، اما نه چنان كه بعضى
پنداشته اند كه چون راهى به زنده ماندن نداشت و مى دانست كه اگر تسليم
شود باز به هر وسيله اى باشد او را مى كشند و از بين مى برند و از روى
بيچارگى و راه پيدا نكردن به زندگى تن به شهادت داد، اين طور نبود و
گوينده يا نويسنده اين سخن هر كه باشد، سخنش سست و بى اساس است اگر
واقع مطلب اين بود عمل امام عليه السلام چه ارزشى داشت ؟ و كجا مى
توانست دنيا روى اين قيام مقدس اين همه حساب كند.
نهضت كربلا كانون نهضتها
اين نهضتى كه نقطه اتكاى تمام نهضت هاى مقدس تاريخ اسلام است و
در حقيقت مركز و كانون همه نهضت هاى مقدس دينى است چه نهضت هايى كه پيش
از حسين بن على عليه السلام بوده است و چه قيام هايى كه به وسيله زيد
بن على و حسين بن زيد و صاحب نفس زكيه و برادرش ابراهيم و حسين شهيد فخ
و ديگران به دنبال نهضت امام حسين عليه السلام پيش آمده ، كجا ممكن
است چنين نهضتى را با اين توجيهات بى اساس تجزيه و تحليل كرد؟
سخن حق در اين مقام همان است كه امام حسين عليه السلام در اواخر سال
شصت و اوايل سال شصت و يك هجرى وضع موجود جامعه اسلامى و حالت روحى و
اخلاقى ملت مسلمان را چنان گرفتار انحراف و در خطر ديد كه راهى به
اصلاح آن وضع موجود و آن فساد اجتماعى دامنگير خطرناك جز راه قيام و
شهادت در پيش نداشت . نه آن كه او راهى براى زندگى نداشت و تن به شهادت
داد مطلب اين است كه راهى به زنده ماندن دين و بقاى امت اسلامى زنده
بماند و در جهان امتى اسلامى باشند ناچار بايد تحت عنوان ان الله شاء
ان يراك قتيلا خود كشته شود و زير عنوان
ان الله
شاء ان يراهن سبايا عزيزان و خواهرانش و بزرگ ترين سخنوران
تواناى جهان اسلام كه يكى نامش زينب و ديگرى ام كلثوم و سومى فاطمه بنت
الحسين و ديگرى نامش على بن الحسين است بر سر بازارهاى عراق و سوريه
امت اسلامى را با آن وضع موجود شرم آورى كه دارند توجه دهند، و امت
اسلامى را از خطر مرگ و نابودى براى هميشه رهايى بخشند و نهضت هاى مقدس
را كه پيش از حسين بن على بوده است زنده نگهدارند و راهى هموار براى
قيام ها و نهضت هاى دينى آينده مسلمانان باز كنند.
گفتگوى امام با مروان در
مورد بيعت
پس از آن كه وليد بن عتبه كه والى شهر مدينه به فرمان خليفه وقت
امام عليه السلام را در فشار گذاشت تا تسليم شود و بيعت كند و جريان شب
بيست و هشتم ماه رجب در خانه وليد به انجام رسيد و امام بيعت نكرد و
اظهار نظر قطعى را به فردا و پس از آن موكول كرد، و فرمود باشد تا فردا
تصميم خود را بگيريم . فرداى آن روز عبدالله بن زبير ترسيد و از مدينه
گريخت ، اما امام عليه السلام آن روز را هم در مدينه ماند و در همان
روز براى آن كه شايد خبر تازه اى به دست آيد از خانه بيرون آمد مروان
بن حكم در ميان كوچه به امام حسين عليه السلام برخورد و ضمن صحبت به آن
حضرت گفت آقا من خيرخواه شمايم حرف مرا بشنويد و هر چه مى گويم ، چنان
كن امام فرمود چه مى گويى بگو تا راستى اگر سخنى به خير من باشد بشنوم
، مروان گفت : من به شما دستور مى دهم كه با يزيد ابن معاويه بيعت كنى
چه اين كار هم براى دنياى شما خوب است و هم براى دين شما، يعنى اگر
يزيد او را به عنوان خلافت و امامت و رهبرى ملت مسلمان شناختى و
پيشوايى او را براى مسلمانان جهان امضاء كردى دين و دنياى خود را حفظ
كرده اى و نتيجه آن كه اگر با وى بيعت نكنى و سر مخالفت پيش گيرى هم
دينت را تباه كرده اى و هم دنيا از دست تو رفته است .
انحراف مسلمانان بدست
امويان
امام در پاسخ اين سخن جسارت آميز مروان فرمود: انالله و انا
اليه راجعون اين كلمه بيشتر در موقع يادآورى ناگوارى و در مقام تسلى
دادن يا تسلى يافتن گفته مى شود فاجعه و مصيبتى كه امام براى يادآورى
آن و تسلى دادن خود و ديگران اين كلمه را بر زبان جارى ساخت ، همان
انحراف فكرى مسلمين است كه روزى ملت مسلمان از مجراى صحيح دين شناسى و
مسير فكرى خويش چنان منحرف شود كه بگويد، اگر حسين بن على با يزيد بيعت
كند، دين و دنياى او تامين است وگرنه هر دو به ياد رفته است ، سپس
امام فرمود:
و على الاسلام السلام ان قدبليت
الامه براع مثل يزيد و لقد سمعت جدى رسول الله صلى الله عليه و آله و
سلم يقول الخلافه محرمه على آل ابى سفيان
(34) يعنى بنابراين بايد با اسلام خداحافظى كرد بايد
فاتحه اسلام را خواند اگر واقعا كار امت اسلامى به آنجا بكشد كه حافظ
اسلام و مسلمانان و زمامدار مسلمين جهان و به تعبير ديگر، جانشين
پيغمبر و حافظ شرع و شريعت اسلام كسى مانند يزيد باشد، با اين كه من از
جد خود رسول خدا شنيدم كه مى فرمود خلافت بر خاندان ابو سفيان حرام است
.
آن گاه سخن ميان امام و مروان به طول كشيد تا آنجا كه مروان با حال خشم
و ناراحتى از امام جدا شد، به هر صورت امام از مدينه به مكه آمد و روز
هشتم ذى حجه كه آن روز ترويه مى گويند و مصادف بود با روز گرفتار شدن
هانى بن عروه به دست ابن زياد و خروج مسلم بن عقيل عليه السلام در كوفه
رهسپار عراق شد و بيشتر مسلمانان از حركت امام در اين موقع كه بايد
اعمال و مناسك حج انجام شود بسيار تعجب مى كردند.