بررسى تاريخ عاشورا

دكتر محمدابراهيم آيتى
به كوشش مهدى انصارى

- ۲ -


مرگ معاويه و ولايتعهدى يزيد  
هنگامى كه يزيد به خلافت رسيد امير فرماندار مدينه وليد بن عتبه بن ابى سفيان ، و امير مكه عمرو بن سعيد بن عاص ، و امير كوفه نعمان بن بشير، و امير بصره عبيدالله ابن زياد بود.
يزيد پيش از همه كار بر آن شد كه از حسين بن على عليه السلام ، و عبدالله بن زبير، و عبدالله بن عمر كه در زمان معاويه ولايت عهدى او را نپذيرفته و بيعت نكردند بيعت بگيرد، پس به حاكم مدينه وليد بن عتبه نامه اى نوشت و از او خواست كه هر چه زودتر از اين سه نفر بيعت بگيرد و هيچ عذرى را از ايشان نپذيرد، وليد براى اين امر مروان بن حكم را نزد خويش خواست و كدورتى را كه سابقا پيش آمده بود ناديده گرفت و او را در كيفيت بيعت گرفتن از اين سه نفر دعوت كرد، مروان گفت هم اكنون ايشان را احضار كن و از آنان بخواه تا بيعت كنند و در اطاعت يزيد درآيند، اگر پذيرفتند چه بهتر و اگر نه پيش از آنكه از مرگ معاويه آگاه شوند گردنشان را بزن ، چه اگر از مرگ معاويه خبر يافتند هر كدام مدعى خلافت شوند و نافرمانى كنند مگر عبدالله بن عمر كه از ناحيه وى نبايد نگرانى داشت و او مرد قيام و مخالفت نيست .
وليد عبدالله بن عمرو بن عثمان را نزد امام حسين و عبدالله بن زبير فرستاد و هر دو را در مسجد يافت و پيام وليد را ابلاغ كرد، گفتند تو باز گرد هم اكنون نزد وليد خواهيم آمد، امام به عبدالله گفت گمانم ، معاويه مرده است و اين فرستادن بى موقع براى آن است كه با يزيد بيعت كنيم ، امام عليه السلام جماعتى از كسان خود را فراخواند و فرمود تا مسلح شوند، به آنان گفت وليد مرا در اين وقت خواسته است و گمان مى كنم امرى پيشنهاد كند كه انجام ندهم و در آن صورت بر وى اعتماد ندارم شما همراه من باشيد و چون بر وى درآمدم بر در خانه باشيد و هرگاه صداى من بلند شد درآييد تا شر او را از من دفع كنيد.
ديدار مروان با امام  
امام نزد وليد رفت و مروان را هم آنجا ديد وليد خبر مرگ معاويه را به امام داد و آن گاه فرمان يزيد را ابلاغ كرد امام فرمود: لابد به بيعت محرمانه من قانع نخواهى شد و مى خواهى كه آشكارا در حضور مردم بيعت كنم ؟
گفت آرى فرمود: بنابراين تا بامداد فردا صبر كن تا تصميم خود را در اين باره بگيرم ، گفت بفرماييد برويد و فردا همراه ما جمعيت مردم براى بيعت بياييد، مروان گفت : به خدا قسم كه اگر حسين بن على از اينجا برود و بيعت نكند ديگر بر وى دست نخواهى يافت مگر آن كه خونريزى ميان شما بسيار شود، او را نگهدار و مگذار برود تا بيعت كند وگرنه وى را گردن بزن . امام عليه السلام با شنيدن گفتار مروان از جاى برخاست و گفت : اى بد مادر تو مرا مى كشى يا وليد؟ هان به خدا قسم دروغ گفتى و گنهكار شدى پس راه خويش را در پيش گرفت و همراه كسان خود به منزل خويش رفت ، مروان به وليد گفت اكنون كه حرف مرا نشنيدى به خدا قسم ديگر بر وى دست نخواهى يافت ، وليد گفت : چه مى گويى مروان كارى به من پيشنهاد مى كنى ، كه دين مرا تباه مى كند، به خدا قسم دوست ندارم كه مال دنيا و مكنت دنيا تا جايى كه خورشيد بر آن مى تابد و در آن غروب مى كند از آن من باشد و من حسين بن على را كشته باشم ، سبحان الله اگر حسين بن على گفت با يزيد بيعت نمى كنم او را بكشم ؟ به خدا سوگند گمانم آن است كه هر كس ‍ خون حسين بن على در گردن او باشد روز قيامت نزد خدا بدبخت و بيچاره خواهد بود.
مروان كه سخنان وليد را نپسنديد به وى گفت اگر چنين يقين دارى خوب كارى كردى .
خروج امام از مدينه  
فرداى آن روز كه شنبه 28 ماه رجب بود وليد ديگر بار نزد امام فرستاد تا براى بيعت حاضر شود، امام در جواب فرستاده ، وى گفت امشب هم بماند تا فردا تصميم خود را بگيريم و همان شب يكشنبه 29 ماه رجب سال شصت هجرى با همسران و برادران و برادرزادگان و بيشتر افراد خانواده خويش از مدينه بيرون رفت و شاهراه مكه را در پيش گرفت و داستان موسى بن عمران را يادآورى مى كرد.
نخرج منهما خالقا يترقب قال رب نجنى من القوم الظالمين (10) هنگامى كه به امام گفته شد كاش شما هم مانند ابن زبير از بى راهه مى رفتيد تا بر شما دست نمى يافتند، فرمود: به خدا قسم من از بيراهه نخواهم رفت تا هر چه خدا بخواهد پيش آيد، از ماه شعبان سه روز گذشت و شب جمعه امام عليه السلام وارد مكه شد و به ياد قصه موسى پيامبر مى فرمود: و لما توجه تلقاء مدين قال عسى ربى ان يهدينى سواء السبيل (11).
حاجيان در مكه نزد امام عليه السلام رفت و آمد مى كردند و حتى ابن زبير كه نيك مى دانست با بودن فرزند پيغمبر كسى با او بيعت نخواهد كرد و مقام امام از هر جهت از وى بالاتر است همه روزه خدمت امام شرفياب مى شد.
عراقيان و مرگ معاويه  
مرگ معاويه در عراق انتشار يافت و دانستند كه حسين بن على و عبدالله بن زبير از بيعت با يزيد امتناع ورزيده و به مكه رفته اند.
بزرگان شيعه در خانه سليمان بن صرد خزاعى گرد آمدند و خدا را بر مرگ معاويه سپاس گفتند، سليمان بن صرد گفت معاويه از دنيا رفته است و حسين بن على هم از بيعت با يزيد امتناع ورزيده و رهسپار مكه گشته است ، شما كه شيعيان او و پيروان پدرش امير مومنان (ع ) هستيد اگر مى دانيد كه براى يارى او و نبرد با دشمنش آمادگى داريد و مى توانيد در راه وى از جان خويش بگذريد آمادگى خود را ضمن نامه اى به وى اعلام داريد و اگر مى ترسيد كه سستى كنيد و دست از يارى وى بازداريد، پس او را فريب ندهيد و بى جهت دم از فداكارى و جانبازى نزنيد.
سليمان ابن صرد در اين گفتار خويش توجه داشت كه مردم تا پاى فداكارى و از خود گذشتگى به ميان نيامده حق و باطل را نيك مى شناسند و در تشخيص اين از آن اشتباه نمى كنند، و درست مى فهمند كه راستگو كيست و دروغگو كدام است ؟ و حق كجا و باطل كجاست ؟ و دانا كيست و نادان چه كسى ؟ و رهبر كيست و راهزن كدام است ؟ و دانا كيست و نادان چه كسى ؟ و رهبر كيست و راهزن كدام است ؟ اما اين تشخيص صحيح مردم تا جايى حكمفرما است كه پاى نفع و ضرر به ميان نيامده و در يارى اهل حق و نبرد باطل زيانى به آنان نمى رسد، اما هنگامى كه مقدمات آزمايش فراهم گشت و حق و باطل روبروى هم ايستادند و بيشتر مردم راه باطل را در پيش گرفتند و جز فداكارى و از خود گذشتگى و يارى حق امكان پذير نبود، از اين مرحله ، تشخيص مردم عوض مى شود و از حق دست مى كشند و طرفدار باطل مى شوند.
احساسات تغيير پذيرند  
سليمان بن صرد نيك مى دانست كه احساسات امروز مردم را نمى توان ملاك اطمينان گرفت ، بسا همين مردم فردا كه حسين بن على عليه السلام قيام كرد و تمام قدرت بنى اميه براى كشتن او به كار افتاد و راه ياورى او دشوار و خطرناك شد، روى از وى بتابند و از نامه هاى خويشتن فراموش ‍ كنند و درهاى خانه هاى خود را ببندند، بلكه در صف مخالفان و دشمنان وى ظاهر شوند، و كشتن وى را وظيفه شرعى خود بدانند و براى رضاى خدا و خشنودى خاطر رسول اكرم ياران وى را از دم تيغ بگذرانند، و پس از كشتن رادمردان دين ، رو به قبله بايستند و چنانكه گويى هيچ گناهى مرتكب نشده اند، فرياد برآورند الله اكبر، اشهد ان لا اله الا الله ، اشهد ان محمدا رسول الله ، براى همين بود كه با بزرگان شيعه اتمام حجت كرد و گفت هم اكنون عاقبت كار را بسنجيد و خود را با وضعى كه قطعا پيش خواهد آمد بيازماييد و ببينيد، آيا مى توانيد با اطمينان كامل و تصميم قطعى او را به يارى خود اميدوار سازيد و به سوى عراق دعوت كنيد، يا امروز با احساسات تحريك شده نامه ها مى نويسيد و پيمان ها مى بنديد و سوگندها مى خوريد و فرزند رسول خدا را از حرم خدا بر زمين عراق مى كشانيد و آنگاه كه دشمن پيرامون وى را گرفت و او را تحت فشار قرار داد تا يا بيعت كند و يا تن به مرگ و شهادت دهد، دست از يارى وى بازمى داريد و عهد و پيمان خويش را از ياد مى بريد؟ بزرگان شيعه در پاسخ سليمان خزاعى ، همصدا گفتند ما همگى براى جهاد و فداكارى آماده ايم و در راه امام خود از جان مى گذريم ، سليمان گفت اگر چنين است پس به حضور امام نامه دعوت بنويسيد و نامه اى بدين شرح نوشتند:
نامه كوفيان به امام عليه السلام  
بسم الله الرحمن الرحيم اين نامه را سليمان بن صرد، و مسيب بن نجبه و رفاعه بن شداد بجلى ، و حبيب بن مظهر، و ديگر شيعيان مسلمان و با ايمان حسين بن على (ع ) كه ساكن كوفه اند به حسين بن على عليه السلام مى نويسند سلام بر تو باد در ستايش خدايى كه جز او خدايى نيست با تو همزبانيم ، ستايش خدايى راست كه دشمن بيدادگر كينه توز تو را درهم شكست ، همان كسى كه بر اين امت چيره گشت و بناحق زمام امر حكومتش ‍ را به دست گرفت ، و بيت المال امت را غصب كرد و بدون رضاى مسلمانان بر آنان حكومت يافت سپس مردان نيك امت را كشت ، و بدكاران آنها را باقى گذاشت و مال خدا را به دست بيدادگران و توانگران سپرد، خدايش از رحمت خويش بدور دارد، چنانكه قوم ثمود را به دور داشت .
اكنون ما مردم عراق را پيشوا و امامى نيست ، پس به سوى ما بيا، شايد خداى متعال ما را به وسيله تو، بر حق فراهم سازد، ما نه در جمعه و نه در نماز عيد با نعمان بن بشير كارى نداريم ، و او در قصر دارالاماره تنهاست و اگر خبر يابيم كه به سوى ما رهسپار شده اى بيرونش مى كنيم و به خواست خدا تا شام تعقيبش خواهيم كرد.
اين نامه را بوسيله عبدالله بن سبع همدانى و عبدالله بن وال فرستادند و از آنها خواستند تا بشتاب رهسپار مكه شوند، و آن دو در دهم ماه رمضان سال 60 در مكه خدمت امام رسيدند و نامه را تقديم داشتند.
مردم كوفه در روز بعد در حدود صد و پنجاه نامه فرستادند كه هر نامه اى از يك نفر يا دو و يا چهار نفر بود و اكثر نامه ها را قيس بن مسهر صيداوى و عبدالرحمن بن عبدالله بن شداد ارحبى و عماره بن عبدالله سلولى از كوفه به مكه آوردند، دو روز ديگر گذشت و شيعيان كوفه با هانى بن هانى سبيعى و سعيد بن عبدالله حنفى نامه اى به اين مضمون به حضور امام تقديم داشتند:
بسم الله الرحمن الرحيم نامه اى است براى حسين بن على عليه السلام از شيعيان مسلمان و با ايمانش ، زود باش و شتاب كن كه مردم به انتظار شما و هيچ نظرى به جز شما ندارند، شتاب كن شتاب كن باز هم شتاب فرما شتاب فرما والسلام .
سپس شبث بن ربعى و حجار بن ابجر و يزيد بن حارث بن رويم و عروه بن قيس و عمرو بن حجاج ربيدى و محمد بن عمرو تيمى نامه اى به اين مضمون نوشتند:
اى فرزند پيامبر! باغ و بيابان سبز و خرم و ميوه ها رسيده است هرگاه مى خواهى رهسپار شو كه سپاهيان عراق پذيرش مقدمت را آماده اند والسلام .
نامه هاى مردم كوفه نزد امام روى هم آمد و فرستادگان عراق در مكه فراهم شدند، امام عليه السلام در پاسخ نامه هاى كوفيان چنين نوشت :
پاسخ امام به كوفيان  
بسم الله الرحمن الرحيم ، از حسين بن على به مومنان و مسلمانان عراق هانى و سعيد آخرين فرستادگان شما نامه هاى شما را رساندند، آنچه را نوشته بوديد خوانده و در آن تامل كردم ، نوشته ايد كه ما را امامى نيست به سوى ما رهسپار شو، باشد كه خداى متعال ما را به وسيله تو بر حق و هدايت فراهم سازد، اكنون برادرم و عموزاده ام و محل وثوق و اعتماد از خاندانم مسلم بن عقيل را نزد شما مى فرستم تا اگر بنويسد كه اشراف شما و خردمندان و بزرگان شما بر آنچه فرستادگان شما مى گويند و در نامه هاى شما خوانده ام هم داستانند به زودى نزد شما رهسپار گردم .
به جان خودم سوگند كه امام و پيشوا نيست مگر آن كسى كه مطابق قرآن حكم كند و ميران عدل را به پا دارد و دين حق را اجرا كند و خود را وقف راه خدا سازد والسلام .
امام عليه السلام اين نامه را با هانى و سعيد فرستاد و آن گاه مسلم بن عقيل را فرمود تا به همراهى قيس بن مسهر صيداوى و عماره بن عبدالله سلولى و عبدالرحمن بن عبدالله ارحبى رهسپار عراق شود و او را فرمود تا راه تقوى را در پيش گيرد و امر خويش را پوشيده دارد و نرمى و مدارا را از دست ندهد و اگر مردم را در اين قيام و نهضت همداستان ببيند بيدرنگ امام را آگاه سازد.
مسلم بن عقيل عليه السلام از راه مدينه به كوفه رفت و در خانه مختار بن ابى عبيد ثقفى منزل گزيد و شيعيان كه شايد گمان مى كردند كار به همين آسانى به انجام مى رسد و بى دردسر حسين بن على عليه السلام بر يزيد پيروز مى شود و عدل و تقوى جاى بيداد و گناه او را مى گيرد و درس هاى 42 ساله معاويه را مردم با سادگى فراموش مى كنند، نزد مسلم رفت و آمد مى كردند و چون نامه امام بر آنها خوانده مى شد با يك دنيا خلوص اشك شوق مى ريختند و دست بيعت به نايب خاص امام (ع ) مى دادند بنا به گفته شيخ مقيد رحمه الله تا هجده هزار، و به گفته طبرى دوازده هزار نفر با وى بيعت كردند.
ابن زياد و حكومت عراقين  
از طرف ديگر يزيد خبر يافت كه مسلم به كوفه آمده و شيعيان با وى بيعت كردند و نعمان بن بشير در كار تعقيب وى ضعف و سستى نشان مى دهد، عبيدالله بن زياد را كه حاكم بصره بود، حكومت عراقين داد، يعنى او را حاكم كوفه و بصره كرد و انجام اين مهم را هم در عهده وى نهاد و در پيامى به او نوشت كه بايد به كوفه رود و مسلم را تعقيب و او را اسير كند يا بقتل برساند و با تبعيد كند، عبيدالله بى درنگ رهسپار كوفه شد و در همان روز اول ورود به شهر كوفه سخنرانى كرد و از مهربانى و سختگيرى يزيد سخن گفت و روساى اصناف و قبايل را خواست و كار را بر آنان سخت و دشوار گرفت و مردم كوفه رسيدند به آنجايى كه هميشه در آنجا از شماره طرفداران حق كاسته مى شود و بر عده پيروان باطل افزوده مى گردد، بگفته قرآن الم احسب الناس ان يتركوا ان يقولوا آمنا و هم لا يتنون و لقد فتنا الذين من قبلهم فليعلمن الله الذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين . (12)
آيا مردم گمان كرده اند كه تنها با اظهار ايمان بى آنكه مورد آزمايش قرار گيرند رها مى شوند، ما كسانى را هم كه پيش از ايشان بوده اند امتحان كرده ايم بايد خدا راستگويان را بداند و بايد دروغگويان را هم بشناسد، رازدار راستگويان كسانى هستند كه روز امتحان هم بر آنچه گفته اند و تشخيص داده اند استوار باشند و ترس و آرزو آنان را از حقى كه شناخته بودند باز ندارد و در رديف طرفداران باطل قرار ندهد و مراد از دروغگويان كسانى هستند كه هر چند پيش از گرفتارى به مشكلات امتحان خدايى واقعا راست مى گفته اند و حق و باطل را نيك تشخيص داده بودند و خود را طرفدار حق و دشمن باطل مى پنداشتند و راستى نيت آنان استقامت در راه تاييد حق بوده و علاقمند بودند كه تا روز آخر و در هر شرايطى در سايه حق و طرفداران حق باشند هر چه پيش آيد دست از يارى حق برندارند و تا پاى جان از حريم حق دفاع كنند و نويدهاى باطل آنان را از راه بيرون نبرد، و جلوه فريبنده دنيا دلشان را نربايد.
آدمى با شرايط تغيير مى كند  
اما روزى كه شرايط و اوضاع تغيير كرد و از طرفى سختيهاى راه ثبات و استقامت پيش آمد و از طرفى ديگر سيماى باطل با نويد و اميد خود را نشان داد در اين موقعيت جهاد است و فداكارى و جان بازى و آن جا نعمت و قدرت و زندگى و لذت و شهوت در چنين شرايطى ، وضع روحى آنان تغيير مى كند جاى مردانگى را ترس و بددلى ، و جاى ايمان را شك و ترديد و جاى اخلاص را شرك و نفاق مى گيرد.
مراد از دروغگويان تنها آنان نيستند كه حتى پيش از روز امتحان هم قصد طرفدارى حق و قيام در مقابل باطل را نداشته اند هم اينان دروغگويانند و هم آنان كه امتحان خدايى وضع آنها را دگرگون مى كند، و سيماى حق و باطل را نه چنانكه مى ديده اند مى بينند و تشخيص امروزشان يعنى پس از رسيدن امتحان غير از تشخيص ديروزشان مى شود.
كوفيان و امتحان بزرگ  
مردم كوفه ، يعنى آنان كه پس از خبر يافتن از مرگ معاويه در خانه سليمان ابن صرد خزاعى جمع شدند و سخنرانى كردند و وضع موجود مسلمانان را مورد بررسى قرار دادند و از همانجا به حضور امام دعوتنامه نوشتند و همچنين مردمى كه پس از آمدن مسلم به كوفه نزد وى رفت و آمد مى كردند و با وى به عنوان نايب خاص امام زمان خود بيعت مى كردند، واقعا در مقام دروغ گفتن و فريب دادن امام خويش نبودند و نمى خواستند مقدمات شهادت او و اسارت خاندانش را فراهم سازند، راستى كه حسن نيت داشتند و خلافت كسى مثل يزيد را آنهم پنجاه سال پس از وفات رسول خدا صلى الله عليه و آله براى عالم اسلام شرم آور و ناروا مى دانستند و كسى را در ميان تمام مسلمانان لايق تر و شايسته تر از فرزند رسول خدا حسين بن على عليه السلام نمى شناختند و گمان مى كردند كه براى يارى وى تا در هر وضعيتى ايستاده اند و در هر موقعيتى چنان خواهند بود كه امروز هستند و هر مشكل و محنتى را كه در اين راه پيش آيد براى بزرگى هدف و ارزش مقصود تحمل خواهند كرد اما همينان دروغگو درآمدند و آنچه را درباره خويش گمان مى كردند از ياد بردند.
روزى كه نعمان بن بشير انصارى با ملايمت و نرمى و مدارا شهر كوفه را اداره مى كرد، شيعيان پرجوش و خروش بودند و همه جا و در هر مجلس دم از يارى امام حسين عليه السلام مى زدند و مى نوشتند كه ما نعمان بن بشير را تا دروازه شام بدرقه خواهيم كرد، اما روزى كه عبيدالله بن زياد حكومت كوفه را به دست گرفت با سابقه اى كه مردم از پدرش زياد و نيز از خودش ‍ داشتند فكر مردم مردم عوض شد، روحيه مردم تغيير كرد، قصد قربت مردم در جهت ديگر به راه افتاد، اگر آن روز همه اش آيات جهاد قرآن در نظرشان جلوه گر بود، امروز ديگر دم از و لا تلقوا بايديكم الى التهلكه (13) مى زدند و هر چه ابن زياد بيشتر بر اوضاع كوفه مسلط مى شد و مسلم و يارانش بيشتر در خطر قرار مى گرفتند و مسلط شدن مسلم بر اوضاع كوفه بعيدتر به نظر مى رسيد و وضع روحى و دينى مردم در جهت مخالف آنچه پيش از اين تشخيص داده بودند پيش مى رفت تا آنجا كه سيماى شهر كوفه به كلى تغيير كرد، و مردمى كه واقعا علاقه مند بودند كه امام حسين عليه السلام بر سر كار آيد و بنى اميه از حكومت اسلامى بركنار شوند چنان تغيير قيافه دادند كه مسلم ابن عقيل هم با اينكه پنهان بود و كمتر در ميان مردم رفت و آمد داشت ، شهر و مردم را در قيافه ديگرى ديد و ناچار از محلى كه بود يعنى خانه مختار بن ابى عبيد ثقفى به خانه مردى معروف و مهم با قدرت يعنى هانى بن عروه مرادى رفت و آنجا منزل گزيد و شيعيان با كمال احتياط و پنهان و بى سر و صدا نزد وى رفت و آمد مى كردند، اما در اين موقع وضع كوفه نشان مى داد كه نامه ها دروغ بوده است و وعده هاى مردم به امام حسين عليه السلام از امروز به بعد نمى تواند منشا اثر و مايه اميدوارى باشد. (14)
در جستجوى مسلم  
ابن زياد به وسيله غلام خود معقل جاى مسلم را شناخت بدين طريق كه سه هزار درهم به او داد و گفت چند روزى با دوستان و ياران مسلم رفت و آمد كن و خود را يكى از آنان نشان ده و اين پول را هم بده و بگو من طرفدار پيشرفت شما هستم . اين پول را هم در راه تهيه وسايل جنگ مصرف كنيد و از اين راه اعتماد آنان را جلب كن ، تا بدين وسيله جاى مسلم را بشناسى و او را پيدا كنى و نزد وى بروى ، معقل دستور ابن زياد را به كار برد و اول بار در مسجد كوفه با مسلم بن عوسجه اسدى كه يكى از بزرگان شيعه بود و روز عاشورا هم به شهادت رسيد طرح آشنايى ريخت ، چه از مردم مى شنيد كه مى گفتند مسلم هم براى امام حسين عليه السلام بيعت مى گيرد، معقل كه براى پيشرفت مقصود خود از گفتن هر دروغى و انجام هر خيانتى باك نداشت ، به مسلم بن عوسجه گفت من مردى از اهل شام هستم و خدا نعمت دوستى اهل بيت پيغمبر و دوستانشان را به من ارزانى داشته است و ضمن اين سخنان مى گريست ، سپس گفت سه هزار درهم پول هم دارم و مى خواهم با اين مردى كه مى گويند از حجاز به كوفه آمده است تا از مردم براى پسر پيغمبر بيعت بگيرد بدهم و او را بدينوسيله زيارت كنم ، اما با كمال تاسف دستم به دامن وى نمى رسد، و كسى را نيافتم كه مرا هدايت كند و به اين سعادت برساند و از همه در جستجو بودم تا اكنون به من گفتند كه شما با خاندان عصمت و طهارت نبوى (ع ) آشنايى داريد و اكنون دست به دامن شمايم كه اين پول ناقابل را از من بگيرى و مرا نزد مسلم بن عقيل ببرى ، چه من برادر مسلمان تو و محل اعتقادم و اگر بخواهى هم اكنون و پيش از رسيدن خدمت مسلم بيعت مى كنم .
ملاقات با مسلم بن عوسجه  
مسلم بن عوسجه گفت از ديدن و آشنايى با تو كه شايد به يارى اهل بيت موفق باشى خوشحال شدم ، اما از اين كه پيش از انجام كار و رسيدن به مقصود مردم مرا با اين سمت شناخته اند نگرانم و از اين جبار بيدادگر يعنى ابن زياد بيم دارم ، معقل گفت ان شاء الله كه خير است از من بيعت بگير، مسلم از وى بيعت گرفت و با وى عهد و ميثاق بست كه خيرخواهى كند و اين امر را نهفته دارد و او هم هرچه مسلم مى خواست از عهد و پيمان و قسم همه را بى دريغ و شايد بيش از آنچه مسلم مى خواست گفت و او را مطمئن ساخت ، و پس از چند روز كه به خانه مسلم بن عقيل بار يافت و آنجا هم دوباره بيعت كرد و ابو ثمامه صائدى همدانى از بزرگان شيعه و شهداى كربلا كه قسمتهاى مالى و خريد اسلحه و تهيه مهمات به عهده وى بود دستور يافت كه سه هزار درهم را از وى دريافت كند.
جاسوس ابن زياد  
معقل پيش از همه مردم به خدمت حضرت مسلم مى رسيد و بعد از همه مى رفت و به همه كار واقف مى شد و مرتب به ابن زياد گزارش مى داد، ابن زياد مى دانست كه بايد اول هانى را دستگير كند و سپس براى دستگيرى مسلم دست به كار شود، هانى هم از بيم ابن زياد به بهانه بيمارى در خانه نشست و بدارالاماره نمى رفت تا آنكه محمد بن اشعث و اسماء بن خارجه و عمرو بن حجاج زبيدى به امر ابن زياد نزد وى رفتند و از راه مصلحت انديشى او را سوار كرده با خود پيش ابن زياد بردند و ديگر با گرفتارى هائى كار كوفه يكسره شد و جريان اوضاع به نفع ابن زياد برگشت هر چند هانى از بودن مسلم در خانه خويش اظهار بى اطلاعى كرد.
ابن زياد در خانه هانى  
آمدن معقل به مجلس پرده را از روى كار برداشت و هانى ناچار واقع را به ابن زياد گرازش داد و گفت : من مسلم را به خانه خويش نياورده ام او خود آمد، و از من خواست كه او را پذيرايى كنم پس حيا كردم كه او را رد كنم و او را در خانه خويش پذيرفتم و پذيرايى كردم و آنچه از جريان كار وى گزارش ‍ داده اند همه راست است ، اكنون مى توانم با تو عهد و پيمان بندم كه از ناحيه من بدى به تو نخواهد رسيد و كار به كار او نخواهم داشت ، و يا آنكه بروم و عذر او را بخواهم تا از خانه من بهر جا كه مى خواهد برود، ابن زياد هيچ يك از اين دو پيشنهاد را نپذيرفت و گفت به خدا قسم كه بايد او را تحويل دهى ، هانى گفت به خدا قسم كه او را تسليم نمى كنم ، هانى تن نداد كه مهمان خود را تسليم كند و ابن زياد با چوبى كه به دست داشت سر و روى و بينى او را درهم شكست و او را توقيف كرد، و آنگاه به مسجد رفت و بر منبر بر آمد و ضمن سخنرانى كوتاهى مردم را بيش از پيش تهديد كرد، اما هنوز از منبر فرود نيامده بود كه تماشاگران به مسجد ريختند و گفتند مسلم بن عقيل آمد.
فرار عبيدالله بن زياد  
عبيدالله با شتاب وارد قصر شد و درها را بست . عجب است كه دوازده يا هيجده هزار نفر با مسلم بيعت كرده بودند، اما هنگامى كه مسلم از جريان كار هانى خبر يافت و اصحاب خود را فراخواند و خروج كرد بيش از چهار هزار نفر فراهم نگشتند و عجيب تر آنكه در اين موقع كه مسلم با چهار هزار نفر مسلح بيرون آمد، ابن زياد درهاى قصر را بسته بود و بيش از پنجاه نفر همراه نبودند، سى نفر پاسبان و بيست نفر از اشراف مردم و خانواده خودش و مردم پيرامون قصر را گرفته بودند و به ابن زياد و پدرش بد مى گفتند.
اما اين وضع در ظاهر مساعد تا اول شب چنان نامساعد گشت كه مسلم بن عقيل نماز مغرب را در شب نهم ذى حجه در مسجد كوفه با سى نفر خواند و چون از مسجد بيرون رفت جز ده نفر همراه وى نمانده بود، و هنگامى كه به خارج مسجد رسيد يك نفر هم همراه وى نبود كه او را راهنمايى كند فليعلمن الله الذين صدقوا و ليعلمن الكاذبين (15) و دليل دروغ بودن آن همه دعاوى و نامه نگارى و جان نثارى همين بس كه چهار هزار نفر مسلح نتوانستند ابن زياد را كه بيش از پنجاه نفر همراه نداشت از ميان برندارند و بر اوضاع شهر مسلط شوند و يك دروغ كه به وسيله طرفداران ابن زياد انتشار يافت كه لشكرهاى شام مى رسند همه را متفرق ساخت .
تغيير اوضاع اجتماعى كوفه  
كوفه چنان قيافه خطرناكى به خود گرفت كه حتى نيكان و بزرگان شيعه از قبيل سليمان بن صرد و مسيب بن نجبه و رفاعه بن شداد پيدا نبودند و سردارى كه ديروز فرمانرواى دوازده هزار نفر بود بعد از نماز مغرب در ميان كوچه هاى كوفه سرگردان و حيران و نگران مى گشت و راه به جايى نمى برد، عبارت طبرى كه شيخ مفيد هم تقريبا آن را در ارشاد نقل مى كند اين است : ثم خرج من الباب و اذا ليس معه انسان و التفت فاذا هو لا يحس احدا يدله على الطريق ، و لا يدله على منزل ، و لا يواسيه ، بنفسه ان عرض له عدو، فمضى على وجهه متلددا فى ازقه الكوفه لا يدرى اين يذهب (16)
يعنى مسلم بن عقيل از در مسجد بيرون رفت و ناگاه خود را تنها ديد و چون به اطراف خويش نگريست احدى را نديد كه راه را به روى نشان دهد يا او را به منزلى هدايت كند يا اگر با دشمنى برخورد كرد از وى دفاع كند، پس ‍ ناچار بى آنكه بداند به كجا مى رود به راه افتاد و در كوچه هاى كوفه سرگردان مى گشت .
در اينجا نكته اى به نظر مى رسد كه توجه به آن بى فايده نخواهد بود و قرن هاست كه بسيارى از مردم اهل كوفه را براى اين بى وفايى و پيمان شكنى ملامت كرده اند و چنانكه به اصحاب و ياران باوفاى امام عليه السلام درود و سلام فرستاده اند به اينان كه روزى وعده نصرت دادند و پيمان فداكارى بستند و روزى هم بر روى امام شمشير كشيدند و تا پاى كشتن وى ايستادگى كردند لعنت و نفرين كرده اند. اما انصاف اين است كه مردم كوفه كارى بر خلاف معمول و عملى كه موجب حيرت باشد، انجام نداده اند و هر دو كارشان بر اساس قاعده بود، هم آن نامه ها كه نوشتند و هم آن شمشيرها كه بر روى امام عليه السلام كشيدند، روزى كه وضع آرامى داشتند و شمشيرها در نيام بود و فرماندارى نرم و ملايم يعنى نعمان بن بشير حكومت كوفه را به دست داشتند به وسيله همان نورى كه خداى متعال در باطن انسان نهاده ، تا نيكى و بدى و خير و شر و حق و باطل را از هم تميز دهد، حق و باطل را از يكديگر باز شناختند و آن كسى را كه احدى از مسلمانان آن روز را با وى برابر ندانستند، و اين تشخيص صحيح حق و باطل مطابق معمول و قاعده بود، چه هر كس تا به وسيله عوامل انحراف از مسير فطرت و سلامت روح منحرف نگشته و تا بيم و اميد و خوف و طمع و سود و زيان را او را گيج و گمراه نكرده است راه و بيراه را نيك مى شناسد، و در تشخيص اين از آن اشتباه نمى كند الم نجعل له عينين ، و لسانا و شفتين و هديناه التجدين (17).
مردم و شناخت حق و باطل  
اما روزى كه همين مردم حق شناس و باطل شناس در نشيب و فراز امتحان قرار گرفتند و خوف و طمع به ميان آمد و سود و زيان پا به ميان گذاشت و راه دين و مصلحت از هم جدا شد باز همانچه را كه معمول غالب مردم بوده انجام دادند يعنى از حق و اهل حق فاصله گرفتند، و به جاى واژه هاى جهاد و فداكارى و قيام را اصلاح و جانبازى و سربازى ، واژه هايى از قبيل حزم و عقل و احتياط و دورانديشى به ميان كشيدند، راستى از مردم كوفه عجب نيست كه زندگى خود را فداى وظيفه نكردند و كسانى كه بسيار از كار اينان در شگفت باشند، بايد اول خود را در همان شرايط و اوضاع ببينند و انصاف دهند كه در چنان محيطى و چنان وضعى آيا جز آنچه مردم كوفه كردند انجام مى دادند؟ عجب از آن مردمى است كه با هر وضعى كه پيش ‍ آمد و با همه گرفتارى ها پايدارى كردند و تا پاى جان در راه يارى حق ايستادند و جان بر سر اين كار گذاشتند و حتى پس از آنكه با تنى چاك چاك به روى خاك افتادند به فكر آن بودند كه مبادا در وظيفه فداكارى و حق پرستى و مبارزه با بيداد و ستمگرى آنچه را بايد انجام نداده باشند و مبادا روز قيامت در نزد خدا و رسول شرمنده و سرافكنده باشند.
فداكارى ياران واقعى  
عمرو بن قرظه انصارى كه پدرش قرظه بن كعب خزرجى از اصحاب رسول خدا بود در جنگ احد و غزوات بعدى همراه رسول خدا جهاد كرد و در خلافت عمر به كوفه آمد و به مردم ، علم فقه مى آموخت و خود يكى از ياران فداكار ابا عبدالله عليه السلام است به گفته ابن طاووس در لهوف (روز عاشورا) تا در اثر زخم هاى فراوان از پا درنيامد، صدمه اى به امام عليه السلام نرسيد و تيرها را با دست و شمشيرها را با جان فرا مى گرفت و چون به روى خاك غلطيد به روى امام نگريست و گفت اى فرزند رسول خدا آيا به آنچه بر عهده من بود وفا كردم ؟ امام در پاسخ وى فرمود نعم و انت امامى فى الجنه آرى وفا كردى و تو در بهشت هم پيش روى من خواهى بود، سلام مرا به رسول خدا برسان و بگو حسين تو هم اكنون مى رسد، ثبات و پايدارى اين رادمردان تا اين حد راستى مايه حيرت است و از اينان بايد در شگفت بود و با اين ارواح پاك ملكوتى بايد درود و سلام فرستاد كه قيافه هاى مختلف زندگى و چهره هاى بهم كشيده حوادث قيافه آنان را تغيير نداد، و در مسير مقدس ايشان انحرافى به وجود نياورد.
 

قد غير الطعن منهم كل جارحه
 
الاالمكارم فى امن من الغير (18)
 
چه بسيار مردمى كه در طول تاريخ اگر سرگذشت ضحاك بن عبدالله مشرقى همدانى را خوانده با شنيده اند بر كم توفيقى و بى نصيبى و بد عاقبتى وى تاسف خورده اند و از اينكه اين مرد امام خود را در ميان دشمن گذاشت و اجازه مرخصى گرفت و رفت تعجب كرده اند، اما كمتر انصاف داده اند كه همان مقدار توفيق و ثابت و پايدارى كه او داشت معلوم نيست كه خود اينان در چنان وضعى داشته باشند و بايد بيشتر از ماندن و شركت او در جنگ تعجب كرد نه از رفتن او در آخر كار.
دو يار بى وفا  
سرگذشت ضحاك را طبرسى از خود وى چنين نقل مى كند: گفت من و مالك ابن نضر ارحبى بر امام حسين عليه السلام وارد شديم و با عرض سلام در محضر وى نشستيم ، ما را خوش آمد گفت و فرمود به چه منظورى نزد من آمده ايد؟ گفتيم براى عرض سلام و دعاى عافيت شرفياب گشته ايم تا هم تجديد عهدى شده باشد و هم به شما خبر دهيم كه مردم كوفه براى جنگ با شما آماده اند امام گفت حسبى الله و نعم الوكيل و چون خواستيم مرخص شويم و با سلام و دعا خداحافظى كرديم ، فرمود چه مانعى داريد كه مرا يارى نماييد؟ رفيق من مالك بن نضر گفت هم قرض داريم و هم گرفتار زن و بچه ايم ، من گفتم مرا نيز همين گرفتارى هاى قرضى و زن و بچه هست اما در عين حال اگر به من حق مى دهى كه هرگاه بى ياور شدى و يارى من ديگر تو را مفيد نباشد، به راه خود بروم براى فداكارى تا آن موقع حاضرم .
امام با همين شرط مرا پذيرفت ، نزد وى ماندم و چون روز عاشورا ياران وى به شهادت رسيدند و دشمن به خود و جوانان او راه پيدا كرد و از ياران امام جز دو نفر يعنى سويد بن عمرو بن ابى مطاع خشعمى و بشر بن عمرو حضرمى كسى باقى نماند، گفتم اى فرزند رسول خدا مى دانى كه من و تو را قرار بر اين بود كه تا براى تو ياورانى باشند بمانم و يارى كنم و آنگاه كه ياران تو كشته شدند آزاد باشم تا بروم ؟ فرمود راست گفتى ، اما چگونه از دست اين همه لشكر مى گريزى اگر راهى دارى مرا با تو كارى نيست ، ضحاك مى گويد من آنگاه كه اصحاب عمر بن سعد اسب هاى ما را پى مى كردند، اسب خود را در خيمه اى ميان خيمه ها بسته بودم و پياده جنگ مى كردم و تا آنجا توفيق داشتم كه دو نفر از دشمنان امام را كشتم و دست ديگرى را بريدم ، و آن روز چندين بار امام درباره من گفت ال تشلل ، لا يقطع الله يدك ، جزاك الله خيرا من اهل بيت نبيك صلى الله عليه و آله و آنگاه كه مرا اذن رفتن داد اسب خود را بيرون آوردم و بر پشت او نشستم و او را زدم تا بر كنار سم هاى خود ايستاد آنگاه جلوش را رها كردم و ناچار لشكريان دشمن به من راه دادند تا از صف آنها بيرون رفتم و يازده نفر مرا تعقيب كردند و نزديك بود كه مرا دريابند و گرفتار شوم اما كثير بن عبدالله شعبى و ايوب بن مسرح خيوانى و قيس بن عبدالله صائدى مرا شناخته و به شفاعت آنان خدا مرا نجات داد.
درست است كه بايد بر حال اين مرد هم تاسف خورد كه از چنان سعادتى دست كشيد، و چنان امامى را تنها گذاشت و چنان فرصتى را به رايگان از دست داد، با آنكه مى توانست او هم يكى از امثال حبيب بن مظهر اسدى و برير بن خضير همدانى باشد، اما وضع او با مردم كوفه بسيار فرق دارد، اين مرد نامه به امام ننوشته بود، و پيمان فداكارى نبسته بود، و با مسلم بن عقيل بيعت نكرده بود، و هنگامى كه خدمت امام رسيد همانچه را انجام داد مدعى شد و دم از جانبازى و فداكارى تا هر جا كه باشد نزد، و خود گفت كه تا كجا حاضرم ، اما مردمى كه با مسلم بيعت كرده بودند، در شب نهم ذى حجه او را تنها در ميان كوچه هاى كوفه گذاشتند و اگر زنى او را به خانه خود راه نمى داد و سيرآب نمى كرد، كسى نبود كه اين مقدار خدمت را انجام دهد.
مسلم در راه شهادت  
شب آخر عمر مسلم در خانه آن پيرزن گذشت و فردا كه ابن زياد براى دستگيرى وى اقدام كرد و فرستادگان وى اطراف خانه را محاصره كردند، ناچار از خانه بيرون آمد و راه شهادت را در پيش گرفت و هنگامى كه دستگير شد از محمد بن اشعث يك تقاضا كرد و آن اين بود كه كسى را نزد امام حسين بفرستد تا وى را از شهادت مسلم و وضع كوفه آگاه سازد و از قول مسلم به امام بگويد ارجع فداك ابى و امى باهل بيتك و لا يغرك اهل الكوفه فانهم اصحاب ابيك الذين كان يتمنى فراقهم بالموت اوالقتل ، ان اهل الكوفه قد كذبوك و كذبونى و ليس المكذوب راى (19).
پدر و مادرم فداى تو باد، با اهل بيت خويش از اين سفر باز گرد مبادا مردم كوفه تو را فريب دهند اينان اصحاب پدرت على هستند كه آرزو مى كرد با مردن يا شهادت از ايشان جدا شود، مردم كوفه هم به شما دروغ گفتند و هم به من و با دروغ چه كارى مى توان كرد. در مجلس ابن زياد هم از عمر بن سد دو نكته خواست يكى آن كه شمشير و زره مسلم را بفروشد و هفتصد درهم قرض وى را بدهد، و ديگر آنكه بدنش را از ابن زياد بگيرد و دفن كند. در همان روز مسلم و هانى به شهادت رسيدند و سرهاى آن دو به شام نزد يزيد فرستاده شد.
والسلام عليكم و رحمه الله و بركاته
2 : بسم الله الرحمن الرحيم 
انگيزه هاى قيام امام عليه السلام  
امام حسين عليه السلام از مدينه رهسپار مكه مى شد براى برادرش محمد بن حنفيه كه در مدينه باقى ماند، وصيت نامه اى نوشت . مادر محمد بن حنفيه فرزند امير المومنين على بن ابيطالب عليه السلام ، زنى از قبيله بنى حنفيه بود و بدين جهت او را محمد بن حنفيه مى گفتند. ولى مردى بزرگوار و شجاع و با تقوى بود و هر چند كيسانيه كه طايفه اى از شيعه بوده اند او را امام دانسته اند، اما او خود بعد از پدر بزرگوارش امير المومنين عليه السلام به امامت برادرش امام حسن عليه السلام و سپس به امامت برادر ديگرش امام حسين (ع )، و سپس به امامت برادر زاده اش على بن الحسين سجاد (ع ) معتقد بود و از رجال بزرگوار اهل بيت (ع ) مى باشد، و در جنگ هاى امير المومنين مردانگى ها نشان داده است . (20) سيد ابن طاووس اين وصيت نامه را نقل مى كند، در اين وصيت نامه امام عليه السلام انگيزه قيام خود را بيان كرده است و راهى را كه با هر پيش آمدى در پيش ‍ خواهد گرفت روشن ساخته است . و نيز به انگيزه هاى باطل كه آدمى را تحريك مى كند و در راه تامين شهوات و تمايلات نفسانى به مبارزه وادار مى سازد و ساحت مردان حق از چنان انگيزه هايى پاك و منزه است ، اشاره كرده است :
بسم الله الرحمن الرحيم هذا ما اوصى به الحسين بن على بن ابى طالب الى اخيه محمد المعروف بابن الحنفيه : ان الحسين يشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريك له و ان محمدا عبده و رسوله ، جاء بالحق من عند الحق و ان الجنته حق و النار حق و ان الساعه آتيه لا ريب فى ، و ان الله يبعث من فى القبور، و انى لم اخرج اشرا و لا بطرا و لا مفسدا و لا ظالما و انما خرجت لطلب الاصلاح فى امه جدى صلى الله عليه و آله . اريد ان امر بالمعروف و انهى المنكر و اسير بسيره جدى و ابى على بن ابى طالب ، فمن قبلنى يقبول الحق فالله اولى بالحق و من رد على هذا اصبر حتى يقضى الله بينى و بين القوم بالحق و هو خيرالحاكمين ، و هذه وصيتى يا اخى اليك و ما توفيقى الا بالله عليه توكلت و اليه انيب (21)
به نام خداى بخشاينده مهربان ، اين است وصيت حسين بن على بن ابى طالب به برادرش محمد بن حنفيه ، راستى كه حسين به يگانگى پروردگار و اينكه موجودى قابل پرستش جز او نيست و شريك ندارد گواهى مى دهد. و نيز شهادت مى دهد كه محمد بنده و فرستاده او است كه حق را از نزد حق آورده است و بهشت و دوزخ حق است ، و روز حساب مى رسد و شكى در آن نيست ، و خداوند مردگان در گورها خفته را زنده مى كند.
اينهايى كه امام بيان كرد همان عقايدى است كه براى هر مسلمانى ضرورى است و با نداشتن اين عقايد نمى توان مسلمان بود، و ظاهرا مراد امام آن باشد كه همين اصول امروز در خطر است و اگر كار بدين منوال بگذرد بسا دستگاه خلافت از تعرض به اصول دين هم صرف نظر نكند و در حقيقت انگيزه ى واقعى قيام امام عليه السلام حفظ همين اصول و مبانى و اساس ‍ است كه ديگر شئون مذهبى و اجتماعى مسلمانان بر آنها بار و استوار است .
سپس نوشت : كه اين نهضت من نه براى سركشى و طغيان و نه از روى هواى نفس ، و انگيزه شيطانى است ، و نه منظور آن است كه كارى تباه انجام داده باشم ، و يا بر كسى ستمى روا دارم ، تنها آنچه مرا به اين جنبش عظيم دعوت مى كند، آن است كه وضعيت امت جد خود را به صلاح آورم و از فساد كارى جلوگيرى كنم . و راه امر به معروف و نهى از منكر را در پيش گيرم . و روش جد خود رسول خدا صلى الله عليه و آله و پدر خود على عليه السلام را دنبال كنم .
در اين وصيت نامه امام انگيزه ى قيام خود را بيان مى كند و مردم را در جريان قيام خويش مى گذارد تا بدانند كه اين قيام يك قيام عادى و يك قيام نفسانى و نهضتى بر مبناى هواى نفس و تمايلات بشرى نيست ، از اينرو مى گويد من براى خوشى و سرگرمى و براى لذت بردن و براى گردآورى ثروت بيرون نرفتم ، براى تبهكارى هم بيرون نمى روم . راه و رسم ستم را هم در پيش نگرفته ام و انما خرجت لطلب الاصلاح فى امه جدى صلى الله عليه و آله با اين جمله امام عليه السلام نشان مى دهد كه براى امت اسلامى در سال شصتم هجرت يك فساد اجتماعى و دينى خطرناكى پيش ‍ آمده ، فسادى كه جز با قيامى شديد و خونين اصلاح پذير نيست ، فسادى كه اصلاح آن جز از دست رهبرى مانند حسين بن على عليه السلام كه آيه تطهير در قرآن سوره احزاب شهادت به عصمت او داده ساخته نيست ، فسادى كه اصلاح آن با خواندن خطبه و انتشار مقالات مذهبى امكان پذير نيست .
سپس گفت : هر كس در مقابل دعوت من قيافه تسليم و پذيرش به خود گرفت و حق را از من پذيرفت چه بهتر، و هر كس هم نپذيرد و عكس العمل نشان دهد باز شكيبايم و در راه تعقيب هدف خويش از پيشامدهاى ناگوار و مصيبتها و ناملايمات باكى ندارم (شكيبايم نه به آن معنى غلطى كه گاهى تصور مى شود، يعنى دست روى دست مى گذارم تا يزيد هر چه مى خواهد انجام دهد، بلكه به آن معنى صحيحى كه شايسته مقام امام است ، و به همان معنى صبر اساس ايمان و خداپرستى است يعنى اين راه را اگر چه يكتنه باشد به پايان خواهم برد، تا خدا ميان من و ميان اين مردم به حق داورى كند، و خدا از همه داوران در داورى داناتر و تواناتر است ).
سپس نوشت : اى برادر من اين وصيت من است براى تو و توفيق را جز از خداى نخواهم و تنها بر وى توكل مى كنم و به سوى او باز مى گردم .
علل قيام امام عليه السلام  
راستى اگر بخواهيم به موجبات قيام امام عليه السلام توجه كنيم بايد حداقل مقدمات آن را در 30 سال پيش از اين تاريخ جستجو كنيم .
چه از حدود سال 29 يا 30 هجرى مقدمات و موجبات لزوم و نيازمندى به اين قيام در جامعه اسلامى فراهم مى گشت . عثمان بن عفان اموى در حدود دوازده سال بر مسلمين حكومت كرد و خلافت اسلامى را عهده دار بود و چنانكه در تاريخ اسلام روشن است در شش سال نيمه دوم خلافت عثمان و وضع حكومت اسلامى تغيير كرد و در حقيقت خلافت اسلامى كه مى بايست فقط در حدود مراقبت اجراى قانون اسلام و نظارت بر عدم انحراف امت از قانون عملى باشد و انجام شود و همه مردم در همه امور آزاد باشند، جز در عمل كردن به حق و رعايت قانون و جز قيد حق و جز حدود قانون براى مردم هيچ حدى و مرزى محدوديتى نباشد، و هيچ فردى جز به رعايت حق و قانون به هيچ امرى ملزم نشود، اين وضع خلافت تغيير كرد و به صورت ديگرى درآمد كه داشت مردم مسلمان را در همه امور آزاد مى گذاشت . حتى از رعايت حدود قانون جز از رعايت حدود منافع و مصالح و منويات خليفه ، و مردمى روى همين حساب توانستند از مال مسلمين و عوائد مسلمين و بيت المال مردم بيچاره مسلمان ثروت ها و مستغلات و املاك فراوانى به دست آورند، همان بيت المالى كه على بن ابى طالب عليه السلام در زمان خلافتش تا آن حد مراقبت مى كرد و پيش از عثمان ، خلفاى ديگر و خود عثمان هم در اوايل خلافت خود تا حدى در صرف و خرج آن و راههاى به مصرف رساندن آن احتياط لازم را به كار مى برد به جاى آنكه صرف مصالح عمومى مسلمين شود، به دست اين و آن افتاد و به نام اين و آن به ثبت رسيد. همين انحراف هاى روز افزون بود كه در سال شصت هجرى امام حسين عليه السلام را بر آن داشت كه در برابر اين تيره بختى ها و انحراف هاى شديد كه از سى سال پيش فراهم گشته بود با قيامى تند و خونين و با شهادت و سرفرازى بگيرد.