عاشورا
(ريشه ها، انگيزه ها، رويدادها، پيامدها)

سعيد داودى، مهدى رستم نژاد

- ۳۳ -


جان جهان

لاله پر ژاله و از داغ عطش سوزان است   ماه از هاله غم خاك بسر افشان است
گل توحيد مگر گشته خدايا پر پر   كه بهر جا نگرم يك ورق از قرآن است
آنكه خود جامه خلقت به تن عالم كرد   يا رب از چيست كه در دشت بلا عريان است
واى از اين غم كه عدالت شده پامال ستم   بدن جان جهان زير سم اسبان است
در تنور آتش طور است و سر ثار الله   قلب زهرا ز لب خشك پسر بريان است
ميزبان سيد و سالار جنان   از كجا آمده بنگر به كجا مهمان است
شد سر سر خدا شاهد طوفان بلا   گر چه هر درد و غمى را غم او درمان است
اين جهان گذران جاى طرب نيست حسان   كه به خاكستر و خون خفته چنين سلطان است

حسان چايچيان

قربانى اسلام

اى ياد تو در عالم آتش زده بر جان ها   هر جا ز فراق تو چاك است گريبان ها
اى گلشن دين سيراب با اشك محبانت   از خون تو شد رنگين هر لاله به بستان ها
بسيار حكايت ها گرديده كهن اما   جانسوز حديث تو تازه است به دوران ها
يكجان به ره جانان دادى و خدا داند   كز ياد تو چون سوزد تا روز جزا جان ها
در دفتر آزادى،نام تو بخون ثبت است   شد ثبت به هر دفتر با خون تو عنوان ها
اينسان كه تو جان دادى در راه رضاى حق   آدم به تو مى نازد اى اشرف انسان ها!
قربانى اسلامى با همت مردانه   اى مفتخر از عزمت همواره مسلمان ها

دكتر ناظر زاده كرمانى

اشك شفق

اى در غم تو ارض و سما خون گريسته   ماهى در آب و وحش به هامون گريسته
وى روز و شب بياد لبت چشم روزگار   نيل و فرات و دجله و جيحون گريسته
از تابش سرت به سنان چشم آفتاب   اشك شفق به دامن گردون گريسته
در آسمان ز دود خيام عفاف تو   چشم مسيح،اشك جگر خون گريسته
با درد اشتياق تو در وادى جنون   ليلى بهانه كرده و مجنون گريسته
تنها نه چشم دوست بحال تو اشكبار   خنجر بدست دشمن تو خون گريسته
آدم پى عزاى تو از روضه بهشت   خرگاه درد و غم،زده بيرون گريسته

حجت الاسلام نير

خاك شهيدان

اى كه به عشقت اسير،خيل بنى آدمند   سوختگان غمت با غم دل خرمند
هر كه غمت را خريد عشرت عالم فروخت   با خبران غمت بى خبر از عالمند
در شكن طره ات بسته دل عالمى است   و آن همه دل بستگان عقده گشاى همند
تاج سر بو البشر خاك شهيدان تست   كاين شهدا تا ابد فخر بنى آدمند
در طلبت اشك ماست رونق مرآت دل   كاين درر با فروغ پرتو جام جمند
چون بجهان خرمى جز غم روى تو نيست   باده كشان غمت مست شراب غمند
عقد عزاى تو بس سنت اسلام و بس   سلسله كائنات حلقه اين ماتمند
گشت چو در كربلا رايت عشقت بلند   خيل ملك در ركوع پيش لوايت خمند
خاك سر كوى تو زنده كند مرده را   زا نكه شهيدان تو جمله مسيحا دمند
هر دم از اين كشتگان گرطلبى بذل جان   در قدكت جان فشان با قدمى محكمند

فؤ اد كرمانى

عزت و آزادگى

شيعيان ديگر هواى نينوا دارد حسين   روى دل با كاروان كربلا دارد حسين
از حريم كعبه جدش به اشكى شست دست   مروه پشت سر نهاد اما صفا دارد حسين
مى برد در كربلا هفتاد و دو ذيح عظيم   بيش از اينها حرمت كوى منا دارد حسين
پيش رو راه ديار نيستى كافيش نيست   اشك و آه عالمى هم در قفا دارد حسين
بودن اهل حرم دستور بود و سر غيب   ورنه اين بى حرمتى ها كى روا دارد حسين
سروران پروانگان شمع رخسارش ولى   چون سحر روشن كه سر از تن جدا دارد حسين
سر به راه دل نهاده راه پيماى عراق   مى نمايد خون كه عهدى با خدا دارد حسين
او وفاى عهد را با سر كند سودا ولى   خون بدل از كوفيان بى وفا دارد حسين
دشمنانش بى امان و دوستانش بى وفا   با كدامين سر كند؟ مشكل دو تا دارد حسين
آب خود،با دشمنان تشنه قسمت مى كند   عزت و آزادگى بين تا كجا دارد حسين
ساز عشق است و به دل هز زخم پيكان زخمه اى   گوش كن عالم پر از شور و نوا دارد حسين
دست آخر كز همه بيگانه شد ديدم هنوز   با دم خنجر نگاهى آشنا دارد حسين
رخت و ديباج حرم چون گل بتاراجش برند   تا بجايى كه كفن از بوريا دارد حسين
اشك خونين گو بيا بنشين بچشم شهريار   كاندرين گوشه عزايى بى ريا دارد حسين

شهريار

دوازده بند محتشم

بند اول
باز اين چه شورش است كه در خلق عالمست   باز اين چه نوحه و چه عزا و چه ماتم است
باز اين چه رستخيز عظيم است كز زمين   بى نفخ صور،خاسته تا عرش ‍ اعظم است
اين صبح تيره باز دميد از كجا كه كرد   كار جهان و خلق جهان جمله درهم است
گويا طلوع مى كند از مغرب آفتاب   كاشوب در تمامى ذرات عالم است
گر خوانمش قيامت دنيا بعيد نيست   اين رستخيز عالم كه نامش محرم است
در بارگاه قدس كه جاى ملال نيست   سرهاى قدسيان همه بر زانوى غم است
جن و ملك بر آدكيان نوحه مى كنند   گويا عزاى اشراف اولاد آدم است
خورشيد آسمان و زمين نور مشرقين   پرورده در كنار رسول خدا حسين

بند دوم
كشتى شكست خورده طوفان كربلا   در خاك و خون فتاده به ميدان كربلا
گر چشم روزگار بر او فاش مى گريست   خون مى گذشت از سر ايوان كربلا
نگرفت دست دهر گلابى بغير اشك   زان گل كه شد شكفته ببستان كربلا
از آب هم كضايقه كردند كوفيان   خوش داشتند حرمت مهمان كربلا
بودند ديو و دد همه سيراب و مى مكيد   خاتم ز قحط آب سليمان كربلا
زان تشنگان هنوز به عيوق مى رسد   فرياد العطش ز بيابان كربلا
آه از دمى كه لشكر اعدا نكرد شرم   كردند رو به خيمه سلطان كربلا
آندم فلك بر آتش غيرت سپند شد   كز خوف خصم در حرم افغان بلند شد))

بند سوم
كاش آن زمان سراق گردون نگون شدى   وين خرگه بلند ستون بى ستون شدى
كاش آن زمان در آمدى از كوه به كوه   سيل سيه كه روى زمين قير گون شدى
كاش آن زمان ز آه جگر سوز اهل بيت   يك شعله برق خرمن گردون دون شدى
كاش آن زمان كه اين حركت كرد آسمان   سيماب وار،گوى زمين بى سكون شدى
كاش آن زمان كه پيكر او شد درون خاك   جان جهانيان همه از تن برون شدى
كاش آن زمان كه كشتى آل نبى شكست   عالم تمام غرقه درياى خون شدى
آن انتقام گر نفادى به روز حشر   با اين عمل معامله دهر چون شدى
آل نبى چون دست تظلم بر آورند   اركان عرش را به تطاطم در آورند

بند چهارم
بر خوان غم چو عالميان را صلا زدند   اول صلا به سلسله انبيا زدند
نوبت به اوليا چو رسيد آسمان طپيد   زان ضربتى كه بر سر شير خدا زدند
بس آتشى زاخگر الماس ريزه ها   افروختند و بر جگر مجتبى زدند
و آنگه سرادقى كه ملك محرمش نبود   كندند از مدينه و بر كربلا زدند
وز تيشه ستيز در آن دشت كوفيان   بس نخاها گلشن آل عبا زدند
بس ضربتى كز او جگر مصطفى دريد   بر حلق تشنه خلف مرتض ‍ زدند
اهل حرم دريده گريبان گشاده مو   فرياد بر حرم كبريا زدند
روح الامين نهاد به زانو سر حجاب   تاريك شد ز ديدن آن چشم آفتاب

بند پنجم
چون خون ز حلق تشنه او بر زمين رسيد   جوش از زمين به ذروه عرش ‍ برين رسيد
نزديك شد كه خانه ايمان شود خراب   از بس شكست ها كه به اركان دين رسيد
نخل بلند او چو خسان بر زمين زدند   طوفان با آسمان ز غبار زمين رسيد
باد آن غبار چون به مزار نبى رساند   گزد از مدينه بر فلك هفتمين رسيد
يكباره جامه در خم گزدون به نيل زد   چون اين خبر به عيسى گزدون نشين رسيد
پر شد فلك ز غلغه چون نوبت خروس   از انبيا به حضرت روح الامين رسيد
كرد اين خيال و هم غلط كار كان غبار   تا دامن جلال جهان آفرين رسيد
هست از ملال گر چه براى ذات ذالجلال   او در دلست و هيچ دلى نيست بى ملال

بند ششم
ترسم جزاى قاتل او چون رقم زنند   يكباره بر حريده رحمت قلم زنند
ترسم كزين گناه،شفيعان روز حشر   دارند شرم كز گنه خلق دم زنند
دست عتاب حق بدر آيد ز آستين   چون اهل بيت دست در اهل ستم زنند
آه از دمى كه با كفن خون چكان ز خاك   آل على چو شعله آتش علم زنند
فرياد از آن زمان كه جوانان اهل بيت   گلگون كفن به عرصه محشر قدم زنند
جمعى كه زد به هم صفشان شور كربلا   در حشر صف زنان محشر به هم زنند
از صاحب حرم چه توقع كنند باز   آن ناكسان كه تيغ به صيد حرم زنند
پس بر سنان كنند سرى را كه جبرئيل   شويد غبار گيسويش از آب سلبيل))

بند هفتم
روزى كه شد به نيزه سر آن بزرگوار   خورشيد سر برهنه بر آمد ز كوهسار
موجى به جنبش آمد و بر خاست كوه كوه   ابرى به بارش آمد و بگريست زار زار
گفتى تمام زلزله شد خاك مطمئن   گفتى فتاد از حركت چرخ بى قرار
عرش آن زمان به لرزه در آمد كه چرخ پير   افتاد در گمان كه قيامت شد آشكار
آن خيمه اى كه گيسوى حورش طناب بود   شد سرنگون زباد مخالف حباب وار
جمعى كه پاى محملشان داشت جبرئيل   گشتند بى عمارى و محمل،شتر سوار
با آن كه سر زد اين عمل از امت نبى   روح الامين ز روح نبى گشت شرمسار
وانگه ز كوفه خبل الم رو بشام كرد   نوعى كه عقل گفت قيامت قيام كرد

بندهشتم
بر حربگاه چون ره آن كاروان افتاد   شور نشور و واهمه را در گمان افتاد
هم بانگ نوحه،غلغله در شش جهت فكند   هم گريه بر ملايك هفت آسمان فتاد
هرجا كه بود آهويى از دشت پاكشيد   هرجا كه طايرى از آشيان فتاد
شد وحشتى كه شور قيامت زياد رفت   چون چشم اهل بيت بر آن كشتگان افتاد
هر چند بر تن شهدا چشم كار كرد   بر زخم هاى كارى تيغ و سنان فتاد
ناگاه چشم دختر زهرا در آن ميان   بر پيكر شريف امام زمان فتاد
بى اختيار نعره هذا حسين از او   سر زد چنان كه آتش از او در جهان فتاد
پس با زبان پر گله آن بضعة الرسول   رو در مدينه كرد كه يا ايها الرسول

بند نهم
اين كشته فتاده به هامون حسين تست   وين صيد دست و پا زده در خون حسين تست
اين نخل تر،كز آتش جان سوز تشنگى   دود از زمين رساند به گردون حسين تست
اين ماهى فتاده به درياى خون كه هست   زخم از ستاره بر تنش افزون حسين تست
اين غرقه محيط شهادت كه روى دشت   از موج خون او شده گلگون حسين تست
اين خشك لب فتاده دور از لب فرات   كز خون او زمين شده جيحون حسين تست
اين شاه كم سپاه كه با خبل اشك و آه   خرگاه زين جهان زده بيرون حسين تست
اين قالب طپان كه چنين مانده بر زمين   شاه شهيد نا شده مدفون حسين تست
چون روى در بقيع به زهرا خطاب كرد   وحش زمين و مرغ هوا را كباب كرد))

بند دهم
اى مونس شكسته دلان حال ما ببين   ما را غريب و بى كس و بى آشنا ببين
اولاد خويش را كه شفيعان محشرند   در ورطه اهل جفا ببين
در خلد بر حجاب دو كون آستين فشان   و اند جهان مصيبت ما بر ملا ببين
نى نى در او چو ابر خروشان به كربلا   طغيان سيل فتنه و موج بلا ببين
- تن هاى تشنگان همه در خاك و خون نگر   سرهاى سروران همه بر نيزه ها ببين
آن سر كه بود بر سر دوش نبى مدام   بر نيزه اش به دوش مخالف جدا ببين
آن تن كه بود پرورشش در كنار تو   غلطان بخاك معركه كربلا ببين
يا بضعة الرسول ز ابن زياد داد   كو خاك اهل بيت رسالت به باد داد

بند يازدهم
خاموش محتشم كه دل سنگ آب شد   پيمانه صبر و خانه طاقت خراب شد
خاموش محتشم كه ازين حرف سوزناك   مرغ هوا و ماهى دريا كباب شد
خاموش محتشم كه ازين شعر خوچكان   در ديده اشك مستمعان خون ناب شد
خاموش محتشم كه از اين نظم گريه خيز   روى زمين به اشك جگر گون كباب شد
خاموش محتشم كه فلك بس كه خون گريست   دريا هزار مرتبه گلگون حباب شد
خاموش محتشم كه به سوز تو آفتاب   از آه سرد ماتميان ماهتاب شد
خاموش محتشم كه ز ذكر غم حسين   جبريل را ز روى پيمبر حجاب شد
تا چرخ سفله بود خطايى چنين نكرد   بر هيچ آفريده جفا اين چنين نكرد

بند دوازدهم
اى چرخ عافلى كه چه بيداد كرده اى   از كين چه ها درين ستم آباد كرده اى
بر طعنت اين بس است كه بر عترت رسول   بيداد كرد خصم و تو امداد كرده اى
اى زاده زياد نكرد است هيچگه   نمرود اين عمل كه تو شداد كرده اى
كام يزيد داده اى از كشتن حسين   بنگر كرا به قتل كه دلشاد كرده اى
بهر خسى كه بار درخت سقاوت است   در باغ دين چه با گل شمشاد كرده اى
با دشمنان دين نتوان كرد آنچه تو   با مصطفى و حيدر كرار كرده اى
حلقى كه سوده لعل خود نبى بر آن   آزرده اش ز خنجر پولاد كرده اى
ترسم ترا دمى كه به محشر در آوردند   از آتش تو دود به محشر در آورند

محتشم كاشانى

اشعار عربى

عقبة بن عمر سهمى،نخستين مرثيه سرا(678)

اذا العين قرت فيى الحياة و أنتم   تخافون فى الدنيا فاظلم نورها
مررت على قبر الحسين بكربلا   ففاض عليه من دموعيى غزيرها
فمازلت اءرثيه و ابكى لشجوه   و يسعد عينيى دمعها و زفيرها
و بكيت من بعد الحسين عصائب   اءطاف به من جانبيه قبورها
سلام على أهل القبور بكربلا   و قل لها منيى سلام يزورها
سلام باصال العشى و بالضحى   توديه نكباء الرياح و مورها
و لا برح الوفاد زوار قبره   يفوح عليهم مشكها و عيرها(679)

گزيده اى از قصيده سيد حميرى (680)

اءمرر على جدث الحسين   فقل لاعظمه الزكية
يا اءعظما لازلت من   - وطنا ساكبة روية
ما لذ عيش بعد رض   ك بالجياد الا عوجية
قبر تضمن طيبا   آباوه خير البرية
آباؤ ه أهل الرياسة   و الخلافة و الوصية
و الخير و الشيم المذبة   المطيبة الرضية
فاذا مررت بقبره   فاطل به وقف المطية
و اءبك المطهر للمطهر   و المطهرة النقية
جعلوا ابن بنت نبيهم   - غرضا كما ترمى الدرية
لم يدعهم لقتاله الا   - الجعالة و العطية
لما دعوه لكى تحكم   فيه اولاد العبغية
اءولاد أخبث من مشى   مرحا و أخبثهم سجية
فعصاهم و ابت له   نفس معززة اءبية
فغدوا له بالسابغات   عليهم و المشرقية
واليض و اليلب اليمانى   و الطوال السمهرية
و هم الؤ ف و هو فيى   سبعين نفس الهاشمية
فلقوة فيى خلف لاحمد   مقبلين من الثنية
مستيقنين بانهم سيقوا   لاسباب المنية
يا عين فابكيى ما حييت   على ذوى الذمم الوفية
لا عذر فيى ترك البكاء   دما و انت به حرية (681)

گزيده اى از قصيده دعبل خزاعى (682)

اءفاطم لو خلت الحسين مجدلا   و قد مات عطشانا بشط فرات
اذا للطمت الخد فاطم عنده   و اءجريت دمع العين فيى الوجنات
اءفاطم قوميى يا ابنة الخير و اندبيى   نجوم سماوات بأرض فلاة
قبور بكوفان و أخرى بطيبة   و أخرى بفخ نالها صلواتى
قبور ببطن النهر من جنب كربلا   معرسهم فيها بشط فرات
توفوا عطاشا بالعراء فليتنيى   توفيت فيهم قبل حين وفاتى
الى الله اشكو لوعة عند ذكرهم   سقتنيى بكاس الثكل و الفضعات
اذا فخروا يوما اءتوا بمحمد   و جبريل و القرآن و السورات
و عدوا علينا ذا المناقب و العلا   و فاطمة الزهراء خير بنات
و حمزة العباس ذا الدين و التقى   وجعفرهاالطير فى الحجبات
اولئك مشؤ مون هندا و حربها   سمية من نوكيى و من قذرات
هم منعوا الاباء من اخذ حقهم   و هم تركوا الابناء رهن شتات
سابكيهم ما حج ببه راكب   و ما ناح قمريى على الشجرات
فياعين بكيهم وجوديى بعبرة   فقد آن للتسكاب و الهملات
بنات زياد فيى القصور مصونة   و آل رسول الله منهتكات
و آل زياد فيى الحصون منيعة   و آل رسول الله فيى الفلوات
ديار رسول الله اءصبحن بلقعا   و آل زياد تسكن الحجرات
و آل رسول الله نحف جسومهم   و آل زياد غلظ القصرات
و آل رسول الله تدمى نحورهم   و آل زياد ربه الحجلات
و آل رسول الله تسبى حريمهم   و آل زياد آمنوا السربات
اذا و تروا مدوا الى واتريهم   اكفا من الاوتار منقبضات
ساءبكيهم ما ذر فيى الارض شارق   و نادى مناديى الخير للصلوات
و ما طلعت شمس و حان غروبها   و بالليل اءبكيهم و بالغدوات (683)

گزيده اى از قصيده ابن حماد عبدى (684)

مصاب شهيد الطف جسمييى أنحلا   و كدر من دهريى و عيشيى ماحلا
فما هل شهر العشر الا تجددت   بقابيى اءحزان نوسدنى البلى
و اءذكر مولاييى الحسين و ماجرى   عليه من الارجاس فى طف كربلا
فوالله لا أنساه بالطف قائلا   لعترته الغر الكرام و من تلا
الا فانزلوا فيى هذه الارض و اعملوا   بانيى بها امنسى صريعا مجدلا
و اءسقيى بها كاس المنون على ظما   و يصبح جسميى بالدماء مغشلا
و لهفيى له يدعوا اللئام تاملوا   مقاليى يا شر الانام و ارذلا
الم تعلموا انيى ابن بنت محمد   و والديى الكرار للدين كملا
فهل سنة غيرتها اءو شريعة   و هل كنت فيى دين الاله مبدلا؟
اءحللت ما قد حرم الطهر اءحمد   اءحرمت ما قد كان قبل محللا
فقالوا له:دع ما تقول فاننا   سنسقيك كاس الموت غضبا معجلا
كفعل اءبيك المرتضى بشيوخنا   و نشفيى صدورا من ضغائنكم ملا
فاثنى الى نحو انساء جواده   و اءحزانه منها الفؤ اد قد امتلا
و نادى اءلا يا أهل بيتيى تصبروا   على الضر بعديى و الشدائد و البلا
فانيى بهذا اليوم اءرحل عنكم   على الرغم منيى لا ملال و لا قلا
فقوموا جمعيا أهل بيتيى و اءسرعوا   اودعكم و الدمع فيى الخد مسبلا
فصبرا جميلا و اتقوا الله انه   سيجزيكم خير الجزاء و اءفضلا
فاثنيى على أهل العناد مبادرا   يحاميى عن دين المهين ذيى العلا
وصال عليهم كالهزبر مجاهدا   كفعل اءبيه لن يزل و يخذلا
فمال عليه القوم من كل جانب   فاءلقوه عم ظهر الجواد معجلا
و خر كريم السبط يا لك نكبة   بها اءصبح الدين القويم معطلا
فارتجت السبع الشداد و زلزلت   و ناحت عليه الجن و الوحش فيى الفلا
و راح جواد السبط نحو نسائه   ينوح و ينعى الظامى المترملا
خرجن بنيات البتول حواسرا   فعاين مهر السبط و السرج قد خلا
فادمين باللطم الخدود لفقده   و اءسكبن دمعا حره ليس يصطلى
و لم أنس زينب تستغيث سكينة   أخيى كنت ليى حصنا حصينا و موئلا
أخيى يا قتيل الادعياء كسرتنيى   و اءورثتنيى حزنا مقيما مطولا
أخيى كنت ارجو أن اكون لك الفدا   فقد خبت فيما كنت فيه اؤ ملا
أخيى ليتنيى اءصبحت عميا و لا اءرى   جبينك و الوجة الجميل مرملا
و تدعوا الى الزهراء بنت محمد   اءيا ام ركنيى قد وهى و تزلزلا
اءيا ام قد اءمسى حبيبك بالعرا   طريحا ذبيحا بالدماء مغشلا
اءيا ام نوحيى فالكريم على القنا   يلوح كالبدر المنير اذا انجلى
و نوحيى على النحر الخضيب و اءسكبيى   دموعا على الخد التريب المرملا
و نوحيى على الجسم التريب تدوسه   خيول بنيى سفيان فيى أرض كربلا
و نوحيى عاى السجاد فيى الاسر بعده   يقاد الى الرجس اللعين مغللا
فيا حسرة ما تنقضيى و مصيبة   الى أن نرى المهدى يالنصر اءقبلا
امام يقيم الدين بعد خفائه   امام له رب السماوات فضلا(685)