انوار حسينى

آية الله العظمى سید صادق حسينى شيرازى

- ۲ -


هدايت جهانيان به بركت امام حسين (عليه السلام)

ماجرايى مربوط به سى الى چهل سال پيش برايم نقل كرده اند كه شنيدنى است. يكى از روحانيون كه براى سفر تبليغى به هند رفته بود، به روستايى مى رود كه پيش تر نام آن را شنيده بود ولى از وضعيت آن آگاهى دقيق نداشت. در آن روستا مجلس عزادارى سالار شهيدان در حسينيه اى ـ كه آن را سياه پوش كرده بودند ـ برپا بود. مردم روستا از اين كه آن مرد روحانى در ايام عزاى سيدالشهدا(عليه السلام) به روستاى آنان آمده تا براى شان سخنرانى كند خشنود بودند. هنگام اذان كه شد، آن روحانى ديد در حسينيه اذان نگفتند. علت را كه جويا شد فهميد آنان نه با اذان آشنايى دارند و نه نماز مى خوانند و اصلاً هنوز به دين اسلام در نيامده اند و بر عقايدِ كفرآميزِ گذشته خودند. آن مرد روحانى در اولين مجلس سخنرانى به آنان گفت: «اى مردم، امام حسين(عليه السلام) به ده شما آمده است، اما همين امام حسين(عليه السلام) جدّى بزرگوار و پدرى ارجمند و مادرى گرامى و پاك دارد كه فوق العاده مورد علاقه و احترام و ارادت امام حسين(عليه السلام) هستند ولى هنوز به ده شما تشريف نياورده اند. خوب است حال كه امام حسين(عليه السلام) به ده شما تشريف آورده اند، ديگر عزيزان ايشان هم تشريف بياورند». آن مرد روحانى گفت: تمام اصول و فروع دين را از ابتدا به آنان گفتم و چنان كه نقل مى كرد همه يا برخى از آنان مسلمان شدند.

در حقيقت دل هاى اين افراد صفحات سفيدى بود كه در آن هيچ چيز نوشته نشده بود و پس از ملاقات با نور اسلام، بى درنگ پذيرفتند. باور كنيم دنيا و مردم دنيا ـ با همه تيرگى ها و سياهى ها ـ هنوز مانند صفحه هاى سفيد نانوشته اى است كه اگر در برابر پرتو تابناك سيدالشهدا(عليه السلام) قرار گيرد بى درنگ پذيراى آن است. اگر ما از زير بار مسئوليت همگانى هدايت بخشى و امر به معروف شانه خالى نكنيم و رسم و راه سيد الشهدا(عليه السلام) را چنان كه بايد و شايد به جهانيان معرفى كنيم همگى آن را مى پذيرند و بدان دل مى سپارند.

بايد ستم هاى بنى عباس و بنى اميه را براى مردم بازگوييم و كسانى چون معاويه، يزيد، متوكل، مأمون و هارون را ـ كه به صرف اتهامى واهى افراد را به كام مرگ مى سپردند ـ به دنيا بشناسانيم و از سوى ديگر براى آنان بازگوييم كه امام حسين(عليه السلام)دشمنى را كه به اشارتى مى تواند از پا درآورد، نمى كشد، بلكه او و اسبانش را از آب گوارا سيراب مى كند. اگر بتوانيم وظيفه خود را در باب شناساندن اهل بيت(عليهم السلام) به جهانيان به خوبى انجام دهيم، بى شك آنان شيفته و دلباخته آن بزرگواران شده و هدايت خواهند شد.

پرهيز از يارى ستمگران

نكته اى كه بايد دائماً بدان توجه داشت دورى از گناه است.

دورى از گناه هميشه ضرورت دارد امّا اين ضرورت در ماه محرم و براى عزاداران امام حسين(عليه السلام) بيشتر است. بايد از هر گناه ـ هر چند كوچك به نظر آيد ـ دورى جست و صد البته لازم است پيش از آن، محرمات و گناه ها را شناخت، زيرا كسى كه مرز حلال و حرام را نمى شناسد و به اندازه لازم در اين زمينه معرفت حاصل نكرده است نمى تواند خود را از افتادن در چاه معصيت نگاه دارد. بدين منظور لازم است انسان محرمات نامشهور را نيز بياموزد و از آن ها دورى كند. براى مثال كمك به ستمگران به هر شكل، از جمله حرام هايى است كه كم تر شناخته شده است.

صفوان جمّال، از اصحاب امام صادق(عليه السلام) و حضرت موسى بن جعفر(عليه السلام) بود و از آن رو كه شغل شتربانى داشت، جمّال «شتربان» خوانده مى شد و از راه كرايه دادن شترهايش به مسافران، روزگار مى گذراند. حضرت موسى بن جعفر(عليه السلام) روزى به او فرمودند:

«كُلُّ شَيْء مِنْكَ حَسَنٌ جَميلٌ إلاّ إكْراؤُكَ جِمالَكَ مِنْ هذا الرَّجُلِ(1) ؛ همه چيز تو خوب است جز آن كه شترهايت را به اين مرد (هارون) كرايه مى دهى».

اين تعبير حضرت كه فرمودند: «همه كار تو خوب است جز يك كار» كم تر درباره كسى از اصحاب ائمه(عليهم السلام)به كار رفته است و نشان از خوبى و ولاى صفوان نسبت به اهل بيت(عليهم السلام) دارد.

وانگهى هارون ـ كه قلمرو حكومتش از چين تا اروپا و افريقا گسترده بود ـ كم ترين نيازى به شترهاى صفوان نداشت و از چنان موقعيتى برخوردار بود كه در روز جمعه بر فراز صدهاهزار منبر به نام او به عنوان خليفه و امام مسلمانان خطبه مى خواندند. در تاريخ آمده است كه هارون روزى نگاهى به آسمان انداخت و خطاب به ابرها ـ كه در حال حركت بودند ـ گفت: هر كجا خواستيد بباريد چون حاصل بارش شما به دست من مى رسد! چنين كسى با چنان اقتدارى به يقين نيازى به صفوان و شتران او نداشت، بلكه، به دنبال چيز ديگرى بود. هارون كه از ارادت صفوان به حضرت موسى بن جعفر(عليه السلام) آگاه بود مى خواست تا شايد بدين وسيله، صفوان را به خود متمايل كند. شايد فكر مى كرد اين كار باعث مى شود صفوان يكى دوبار در سال نزد او رفت و آمد كند و همين اندازه هم براى هارون مهم بود، اما حضرت باعث شدند همين مقدار ارتباط هم گسسته شود.

وقتى حضرت همين مقدار را هم نادرست دانستند، صفوان شترهايش را يك جا فروخت. بى ترديد حضرت مى دانست كه بدون شترهاى صفوان نيز كار هارون متوقف نمى ماند، ولى شايد قصدشان اين بود كه چنين گناهى نيز در نامه عمل اين مؤمن نباشد.

يكى از ياران امام صادق(عليه السلام) به حرفه بنّايى اشتغال داشت و بنا به شغلى كه داشت، ساختمان هاى گوناگونى مى ساخت، از جمله كاخ هاى باشكوه، خانه هاى مجلل و مسجد، كه البته كاخ ها را به دستور و براى حاكمان عباسى بنا مى كرد. روزى به حضور امام صادق(عليه السلام) رسيد و به حضرتش عرض كرد: اى فرزند رسول خدا، از اين پس از ساختن كاخ و بناهاى باشكوه و سلطنتى براى عباسيان خوددارى خواهم كرد و فقط براى آنان مسجد مى سازم.

امام صادق(عليه السلام) به او فرمودند:

«لا تُعِنْهُمْ في بِناءِ مَسْجِد(2)؛ ستمگران را در ساختن مسجد نيز يارى مكن».

با اين پاسخ امام(عليه السلام) به اهميت پرهيز از يارى ظالم حتى در ساختن مسجد پى مى بريم.

بنابراين دوست دار وعزادار امام حسين(عليه السلام)بايد بكوشد كه دست به هيچ حرامى نزند و از اين قبيل معاصى كه كم تر شناخته شده نيز دورى نمايد. بايد كوشش شود در دستگاه امام حسين(عليه السلام)تنها امورى كه به امام حسين(عليه السلام) مربوط است انجام گيرد و از نزاع و اختلاف و تصفيه حساب هاى فردى و درگيرى هاى لفظى اجتناب شود و اقامه عزا را به نحو خالص به جاى آورد.

پادشاهان جائر

در روايت آمده است كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) از حكومت هايى كه بعدها خواهند آمد، مانند حكومت بنى اميه و بنى عباس به «ملك عضوض؛(3) پادشاهىِ ظلم» تعبير فرموده است، ولى على رغم اين تعبير رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)در گفته ها و نوشته ها مشاهده مى شود كه از آنان به عنوان «خلفا» ياد مى كنند.

حاكمان عباسى، حاجبان و دربانان گوناگونى داشتند كه رفت و آمد افراد مخلتف را در كاخ سلطنتى زير نظر مى گرفتند و از ورود افراد ناخواسته نزد حاكمان عباسى جلوگيرى مى كردند. معمولاً سبك دربار ملوك عباسى چنين بود كه سلطان در جاى مخصوصى كه از تجملات گوناگون لبريز بود مى نشست و نديمان او پيرامون او مى نشستند. آن محل درهايى داشت كه آن ها را مى بستند و يك يا چند دربان را مأمور مى كردند كه از ورود ديگران به آن اتاق يا تالار جلوگيرى كنند. قبل از اين تالار، تالارهاى ديگرى با موكلان ويژه وجود داشت و همين طور پيش از آن هم تالارهاى ديگر ... شمار اين تالارها گاهى به بيست تالار مى رسيد و افراد براى ملاقات با حاكم عباسى مجبور بودند از همه اين سالن ها ـ كه گماشتگان ويژه اى داشت ـ عبور كنند تا به محل حاكم عباسى برسند. كسانى كه مسؤوليت نگهبانى از ـ فرضاً ـ تالار پنجم را داشتند حق نداشتند به سالن چهارم نزديك شوند و به همين سان هيچ دربانى حق تعدى از جايگاه خود را نداشت و بسا برخى از دربانان كه از سر حواس پرتى و به خطا به اتاق بعدى مى رفت، به كام مرگ فرستاده مى شد. (انصافاً تاريخ آكنده از امور غريب است ...).

در تاريخ آمده است: يكى از ملوك بنى عباس بر اثر بيمارى استسقا، حالش وخيم شد و در آستانه مرگ قرار گرفت. در ساعات آخر عمر مرتب به حالت اغما مى رفت و دوباره به هوش مى آمد. فرزندان، برادران و بستگان نزديك او كه مرگ خليفه را قطعى ديدند، گرد هم آمدند تا شخص ديگرى را به جاى او تعيين كنند. اين در حالى بود كه پادشاه عباسى در اتاق خود در حال جان كندن بود. بستگان وى يك نفر را از ميان خود تعيين كردند كه حال او را زير نظر داشته باشد و هر وقت جان داد آن ها را آگاه كند و اجازه ندهد كسى به اتاق پادشاه عباسى رفت وآمد كند. در آن لحظات حساس هيچ چيزى را نمى شد پيش بينى كرد. از اين رو آن مأمور، شمشيرى برهنه با خود حمل مى كرد تا در صورت وقوع كوچك ترين حادثه اى كاملاً آماده باشد و اگر كسى در اين لحظات حساس قصد سوئى داشت، او را آناً از پا درآورد. آن مأمور از كسانى نبود كه در اتاق پادشاه جاى داشته باشد، ولى در اين فرصت حساس، بستگان ملك عباسى صلاح دانستند او را بر در اتاق او بگمارند.

آن مأمور بعدها مى گويد: «هر بار كه در را باز مى كردم تا ببينم خليفه زنده است يا نه، مى ديدم چشمانش بسته، اما هنوز نمرده است. يك بار كه در را باز كردم و نگاهى انداختم ديدم چشمانش باز است. وقتى مرا ديد، نگاه تندى به من كرد و چنان خيره به من نگريست كه وحشت سراپاى وجودم را فرا گرفت. فوراً در را بستم و بى اختيار عقب عقب رفتم تا اين كه به ديوار برخورد كردم و لبه شمشيرم كه به ديوار خورده بود، به سمت من برگشت، و نزديك بود مرا تلف كند. اندك زمانى به همان منوال گذشت. با خود انديشيدم كه من مأمور اين در شده ام و كسانى كه مرا اين جا گماشته اند منتظرند تا مردنِ ملك عباسى را به آن ها خبر دهم. تلاش كردم خونسردى خود را حفظ كنم، اما جرأت نمى كردم در را باز كنم، چه اين كه تصوير آن نگاه تند و رعب آور همچنان در ذهنم باقى مانده و جلو چشمم بود. ناگهان از درون اتاق صدايى به گوشم رسيد. با خود انديشيدم كه جز ملك عباسى كه در حال جان دادن است كسى در اتاق نيست. پس اين صداى چيست؟ با ترس و لرز در را باز كردم. پشت اتاق ملك باغ بزرگى بود.(4) ديدم يك موش صحرايى بزرگ از باغ مجاور وارد اتاق خليفه شده و روى صورت او نشسته و در حال درآوردنِ چشم اوست. تا در را باز كردم، چشم او را درآورد و گريخت و من با اين كه شتاب كردم نتوانستم جلوى كار او را بگيرم.

با خود گفتم عجبا! چشمى كه تا چند لحظه پيش از اين، از ترسِ يك نگاهش نزديك بود قالب تهى كنم، اكنون يك موش صحرايى در كمال آرامش آن را از حدقه درآورده و برده است! ...».

عبرت آموزى از ستمگران

راستى مگر يك نگاه چقدر مى تواند ترسناك و رعب آفرين باشد؟ واقعيت اين است كه نه فقط مردم عادى، بلكه مأموران ملوك اموى و عباسى نيز از آنان بسيار هراسناك بودند؛ زيرا آنان چه بسا با يك اشاره چشم باعث مى شدند كسى زير سخت ترين و طاقت فرساترين شكنجه ها قرار گيرد و نيازى به رنجاندن زبان و امر و نهى، نداشتند. اگر پادشاه عباسى بر كسى غضب مى كرد، دنياى او را تباه، تيره و تار مى كرد. آن مأمور كه از نگاه غضبناك حاكم عباسى چنان دگرگون و دست پاچه شده بود و نزديك بود خود را به كشتن بدهد(!)، جزء كارگزارانِ همين دستگاه بود، ولى ظالم اين چيزها را نمى فهمد و به ميل خود هر حقى را ناديده مى گيرد.

وقتى مأموران و كارمندانِ چنين نظام هاى جائرى اين گونه از حاكمِ خود وحشت داشته باشند، معلوم مى شود كه مردم عادى چه ميزان از آنان مرعوب و هراسناك بوده اند. وحشتى كه شاهان عباسى در دل مأموران خود نهاده بودند، چنان بود كه آن مأمور از ترس تا دقايقى نمى توانست وظيفه اى كه او را بر آن گماشته بودند انجام داده، در را باز كند و از حال حاكمى در حال مرگ خبر بگيرد. پيش از آن كه او به خود آيد و با گشودن در، پى به مرگ او ببرد، آن حيوان پى برد كه پادشاه عباسى جان سپرده است.

نكته قابل توجه اين است كه موش نسبت به ديگر حيوانات بسيار ترسوست و اصلاً شكارچى خوبى نيست. در اين ماجرا گربه يا سگ يا جانور درنده اى چشم خليفه را نبرده است، بلكه چشم ترسناك اين طاغوت را يك موش ناتوان در كمال آرامش از حدقه درآورده است. آن مأمور هوشيار و زبده را براى اين گماشته بودند تا بفهمد ملك عباسى كى مى ميرد، ولى پيش از آن كه او متوجه مرگ خليفه شود، موشى ناتوان، پى به مرگ او مى برد.

اين قدرت نمايى خداست كه عاقبت شوم ستمگران را نشان مى دهد.

حاكم خون ريزى كه خدا مى داند چه قدر انسان بى گناه را شكنجه كرده يا به كام مرگ فرستاده و چه مقدار اموال مردم را به ناحق تصاحب كرده عاقبت او چنان است كه حتى اطرافيان او بى اندازه از او بيم دارند، چند لحظه پس از مرگ و چند لحظه پيش از آن كه دربان او از مرگش آگاه شود، خداى متعال چشم ترسناك او را روزىِ يك موش مى كند! و البته ظالمان سرنوشتى اينچنين دارند و خواندن اين گونه ماجراهاى تاريخى درس آموز و عبرت انگيز است. در قرآن كريم آمده است:

«لَقَدْ كانَ في قَصَصِهِم عِبرَةٌ لأوليِ الأَلْبابِ(5) ؛ به راستى در سرگذشت آنان براى خردمندان عبرتى است».

كسى كه يك نگاه تند او يكى از اطرافيانش را تا اين حد مى ترساند، در نهايت او را با يك چشم دفن مى كنند (62). به راستى كه انسان بايد از اين حكايات درس بياموزد و بداند كه خداى متعال مى خواهد فرجام آن ملك ظالم را به جهانيان نشان دهد تا براى آنان موجب عبرت شود.

توكل به خداى سبحان

حضرت سيد الشهدا(عليه السلام) در روز عاشورا فرمودند:

«اللّهُمَّ أنتَ ثِقَتي في كُلِّ كَرْب(7)؛ خدايا، تنها تكيه گاه من در هر پريشانى تويى».

لفظ «ثقه» معناى عميقى دارد؛ مثلاً مى گوييم زرارة بن اعين و محمدبن مسلم ثقه اند، يا مطالب علمى شيخ انصارى(رحمه الله) مورد وثوق علماست. شايد بتوان كلام حضرت را با توجه به معناى عميق «ثقه» اين گونه معنا كرد: «خدايا تنها تكيه گاه و مايه خاطرجمعى و ايمان و اطمينانِ من تويى». كرب نيز معناى ظريفى دارد و از ميان واژگانِ مترادفِ بسيارى كه معناى پريشانى و اندوه مى دهد اين واژه انتخاب شده است. تقديم ضمير خداوند متعال در اين عبارت داراى بار معنايى و دلالت ويژه اى است و حصر و اختصاص را مى رساند. شايد معناى حاصل شده چنين باشد: «خدايا، تنها تويى كه مرا در هر اندوهِ جان گداز و فروبستگىِ جان فرسا مايه آرامش و اطمينانى و باعث آسودگى خاطر پريشانى». انصافاً اين گونه چينش الفاظ و افاده اين معناى والا در كلام فصحاى عرب سابقه نداشته است.

اين، مطلبِ بسيار مهمى است كه انسان نسبت به خدا وثوق يابد. كسب اين فضيلت هر چند دشوار است با تصميم، تمرين و تعليم حاصل شدنى است. اگر انسان به خدا اعتماد كرد، از نظر روحى تكامل مى يابد و سعه روحى پيدامى كند. بسيارى از ما وقتى كار خوبى انجام مى دهيم، نفسِ ما دوست دارد ديگران اين كار نيك ما را ببينند. اگر هم زيركى به خرج دهيم و براى آن كه ديگران از كوچكىِ نفس ما آگاه نشوند، شيفتگى خود را نشان ندهيم و وانمود كنيم كه اعتناى چندانى به اين كار نداريم، در اندرون خود دوست داريم ديگران از اين كار نيك ما باخبر شوند و مى گوييم كاش فلانى بود و مى ديد! اگر انسان يكسره اعتمادش به خدا باشد، بزرگ جان و بلند نظر مى شود و از اين قبيل پوچى ها رهائى مى يابد.

امام حسين(عليه السلام) زمانى اين سخن را فرمودند كه از نظر ظاهرى برادران، فرزندان، ياران، مال و همه چيز خود را از دست داده بودند و اين هنگامى بود كه مجروح و خاك آلود و تشنه روى خاكِ تفتيده كربلا افتاده و از بدن مباركشان خون بسيار رفته بود و چشمانشان سو نداشت و تاب و توان از دست داده بود. در اين لحظه، برادران و فرزندان و تمام ياران فداكارشان به خاك افتاده بودند و تنها اهل و عيال ايشان مانده بودند. در چنين هنگامه دشوار و وصف ناشدنى است كه حضرت به خدا عرض مى كنند: «الّلهم أنت ثقتي في كلّ كرب». اگر اين نيروى عظيم روحى و اين بزرگوارى را به درياهاى بى كرانه و كوه هاى سر به فلك كشيده توصيف كنيم، حق مطلب را چنان كه بايد و شايد ادا نكرده ايم. اين معجزه بزرگ خداست كه حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) در چنين اوضاع و احوال جان فرسا و جان گداز با خدا اين گونه سخن بگويند.

چنان مى نمايد كه اين سخن از دهان كسى بيرون آمده كه سالها در ميان انواع نعمت ها متنعم بوده و از اصناف خيرات برخوردار. همين است كه برخى از راويان مستقيم حادثه كربلا درباره استوارى قلب ايشان گفته اند:

«فَوَاللهِ ما رَأَيْتُ مَكْثوراً قَطْ قَدْ قُتِلَ وُلْدَهُ وَأَهْلُ بَيتِهِ وَصَحْبِهِ أَرْبَطُ جَأشاً مِنْهُ(8)؛ به خدا سوگند، هيچ كس را نديدم اين گونه دشمنان گرد او را گرفته، فرزندان و كسان و يارانش راكشته باشند، اما چنين دلير و جسور و جگرآور باشد».

سخن سيدالشهدا(عليه السلام) در چنان وضعيت دشوارى حكايت از منتهاى توكل و اوج وثوق ايشان به خداى سبحان دارد. حضرت در درجه بالاى توكل قرار داشتند و اين مطلب از مهم ترين درس هايى است كه از مكتب سيدالشهدا(عليه السلام) مى توان آموخت و به كار گرفت.

توكل و كوشش

برخى افراد مفاهيمى چون توكل را به درستى درك نمى كنند و به خيال باطل خود، براى متجلى ساختن صفت توكل در خود، دست از تلاش هاى واجب و متعارفِ روزمره برمى دارند و گمان مى كنند امور دنيوى و ميعشتىِ متوكلان از طرق غير متعارف و اسباب غيبى فراهم مى شود و خود تلاشى براى معاش و به سازىِ زندگى خود نمى كنند. اما تعاليم اسلام اين انديشه را مردود و چنين باورى را باطل مى شمارد. «اللهم أنت ثقتي في كلّ كرب» هرگز بدان معنا نيست كه آدمى قوانين دنيا را رعايت نكند و دست از كار و تلاش بردارد. در قرآن شريف آمده است:

«وَأَنْ لَيْسَ لِلإنسانِ إلاّ ما سَعى(9)؛ براى انسان جز حاصل تلاش او نيست».

توكل آن است كه انسان در عين تلاش و تهيه اسباب متعارف دنيوى، يكسره به مقدرات الهى دل سپارد و به خداى متعال وثوق كامل يابد و به آنچه حضرت حق برايش مقدر مى دارد خشنود باشد.

خود سيدالشهدا(عليه السلام) هنگامى كه به سمت كربلا به راه افتادند به تمام وسائل و امكانات آن روز مجهز بودند. نقل است كه علاوه بر گاو و گوسفندانى براى تغذيه، 250 شتر همراه خود برده بودند. در برخى از متون تاريخى آمده است كه حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) با هزار و پانصد نفر وارد كربلا شدند. تهيه آب و غذا و مايحتاج هزار و پانصد انسان و 250 شتر و آن مقدار گاو و گوسفند، كار آسانى نيست. قبل از ملاقات با حـر، حضرت به محلى رسيدند كه آب داشت و دستور فرمودند آب برداريد. ياران حـر هزار نفر بودند كه خود و اسبان شان تشنه بودند. در تاريخ آمده است:

«فَقالَ الْحُسَيْنُ(عليه السلام) لِفِتْيانِهِ إسْقُوا الْقَوْمَ وارْوُوهُم وَرَشِّفوُا الْخَيْلَ تَرشيفاً(10) ؛ سيدالشهدا(عليه السلام) به جوانان خود فرمودند: اين جماعت را آب دهيد و سيراب شان كنيد و اسبان شان را نيز آب بنوشانيد».

صرف نظر از گرماى هوا، اسب و شتر چه بسا بايد به قدر ده انسان آب بنوشد تا سيراب شود. از اين جا معلوم مى شود كه حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) به قدرى مشك همراه خود برده بودند كه توانستند 1500 سوار و 250 شتر و احشامِ همراه و افزون بر آن هزار سرباز حر و اسبان شان را سيراب كنند. پس حضرت تمام تجهيزات و ابزار لازم آن روز را از پيش تهيه كرده بودند و جانب احتياط را فرو نگذاشته بودند.

از آنچه گذشت روشن مى شود كه توكل به خداوند متعال هرگز بدين معنا نيست كه انسان دست از كوشش لازم بردارد. بلكه انسان بايد براى امور زندگى و تهيه لوازم آن كوشش كند و امور دنيوى را از طرق طبيعى و دنيوى حل كند، ولى در عين حال چشم اميدش به خدا باشد و يكسره دل بدو سپارد و فقط به او اطمينان و توكل كند.

در روايتى از امام صادق(عليه السلام) آمده است: حضرت سيدالشهدا(عليه السلام)هنگامى كه به شهادت رسيدند مديون بودند و امام زين العابدين(عليه السلام)از جانب ايشان قرض شان را ادا فرمودند(11). اين مسأله در مورد برخى ديگر از پيشوايان ما نيز آمده و نشان از اين مطلب دارد كه آن بزرگواران در راه برآوردن حاجت حاجتمندان از هيچ كوششى ـ حتى قرض گرفتن ـ فروگذارى نمى كردند. اين امر دست كم اين مطلب را تأييد مى كند كه گوينده «اللهم أنت ثقتي في كل كرب» مانند ديگران قرض مى گرفت و چنين نبود كه امور خود را از طرق غيبى حل كند.

در روايت آمده است: امام حسين(عليه السلام) در روز عاشورا به كسى كه خبر دستگيرى پسرش را شنيد، شيئى باارزش دادند تا براى آزاد كردن فرزندش هزينه كند(12).

اين جريان بيانگر اين مطلب است كه روز عاشورا اشياى فراوانى نزد اهل بيت(عليهم السلام) موجود بوده به گونه اى كه وقتى دشمنان به خيمه هاى حضرت حمله كردند همه آنها را به غارت بردند. چنين نبود كه در خيمه ها صرفاً كوزه اى شكسته يا مشكى خشك و از اين قبيل اشياء موجود باشد. در تاريخ آورده اند كه خانه اى در كوفه نبود مگر اين كه بعضى از اموال غارت شده از اهل بيت(عليهم السلام)در آن يافت شد. از اين همه روشن مى شود كه امام حسين(عليه السلام)چندان بدون وسائل و مقدمات به كربلا نيامده بودند.

توكل و كوشش هر كدام در جاى خود مى باشند و اين دو نه تنها با هم ناسازگار نيستند كه در عين سازگارى قرار دارند.

مهرورزى با دشمن

از ديگر آموخته هاى عاشورا، مهرورزى با دشمن است. حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) هنگام ملاقات با حـر و لشكر خسته و تشنه او مى توانستند صرف كم ترين اشاره آنان را از پا درآوردند، به ويژه اين كه حضرت از لحاظ عِدّه و عُدّه و سازوبرگ آماده تر بودند و رعايت همه جوانب را كرده بودند و سپاه مقابل خسته و تشنه بود و تاب نبرد نداشت و در صورت بروز درگيرى بى شك به سادگى از پا در مى آمدند. و كافى بود حضرت اشاره كنند تا در زمانى اندك و طىّ نبردى آسان همگى كشته يا اسير شوند، ولى حضرت نه تنها چنين نكردند، بلكه آنان را با تقديم آب گوارا زنده كردند و خود و اسبان شان را سيراب نمودند.

حـر راه را بر امام(عليه السلام) بست و اجازه حركت نداد و اظهار داشت مأمور است تا حضرت را متوقف كند و نگذارد به حركت ادامه دهند. هر چند حـر پاك طينت بود و برخورد تندى با حضرت نكرد، اما به هر حال دشمن بود. كافى بود حضرت به آنان آب ندهد تا همگى از تشنگى هلاك شوند. حضرت سيدالشهدا(عليه السلام)از خودشان دفاع مى كردند ولى منطق حضرت چنين نبود كه هر كس دشمن ماست بايد هلاك شود. منطق پيشوايان ما منطق هدايت افراد و نجات دادن انسان ها بود. در حقيقت آنان حتى نسبت به دشمنان خود نيز در نهايت مهرورزى بودند و تمام كوشش آنان اين بود كه دست كم يك نفر از سپاه مقابل را به راه حق، هدايت كنند و از آتش دوزخ برهانند. اين ماجراهاى تكان دهنده و عبرت آموز حاوى درس هاى بسيار ژرف و انسان سازى است كه تأمل در آنها هشيارى مى آفريند.

بايد بكوشيم اين منطق فوق العاده انسانى را به گوش جهانيان برسانيم. و به دنيا بفهمانيم كه اسلام پر از مهرورزى، مروت و انسانيت ـ به تمام معنا و در بالاترين حدود ـ است. اگر موفق شويم اين تعاليم نورانى را به جهانيان برسانيم هدف حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) كه: «رهانيدن از گمراهى» است، بيش از پيش تحقق پيدا مى كند. نه تنها غير مسلمانان، كه بسيارى از مسلمانان هنوز از بسيارى از اين مطالب به درستى آگاهى ندارند. در روايتى صحيحه، امام رضا(عليه السلام) به اباصلت(13) ـ كه از ثقات است ـ فرمودند:

«رَحِمَ اللهُ عَبْداً أحيا أَمْرَنا؛ خدا رحمت كند كسى كه ياد ما را زنده كند».

اباصلت مى پرسد: چگونه مى توان امر شما را احيا كرد؟ حضرت پاسخ دادند:

«يَتَعَلَّمُ عُلُومَنَا وَيُعَلِّمُهَا النَّاسَ فَإنَّ النّاسَ لَوْ عَلِموا مَحَاسِنَ كَلامِنَا لاَتَّبَعُونا(14)؛ [به اينكه] علوم ما را ياد بگيرد و به مردم بياموزد، چرا كه اگر مردم زيباييهاى كلام ما را بدانند [به يقين] از ما تبعيت خواهند كرد».

بر اساس سخنى از پيامبر اكرم (صلى الله عليه وآله وسلم)كه حضرت زهرا(عليها السلام)آن را نقل كرده اند، درجات علما در روز قيامت در محضر خداى ـ عزوجل ـ و اهل بيت(عليهم السلام) به پُردانشى و جديت آنان در ارشاد بندگان خدا بستگى دارد:

«... سَمِعْتُ أبي(صلى الله عليه وآله وسلم) يَقُولُ إنّ عُلَمَاءَ شيعَتِنا يُحشَرونَ فَيُخْلَعُ عَلَيْهِمْ مِنْ خِلَعِ الْكَراَمَاتِ عَلى كَثْرَةِ عُلُومِهِمْ وَجِدِّهِمْ في إرشادِ عِبادِ اللهِ(15) ؛ از پدرم رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم) شنيدم كه مى فرمود: علماء از پيروان ما، در روز قيامت محشور مى شوند در حالى كه از خلعتهاى كرامات [خدا] بر آنها پوشانده شده است، [كه اين خلعتها] بر اساس كثرت علم و دانش آنها و جديّت و تلاششان در ارشاد و هدايت بندگان خدا است.»

وقتى مى گوييم فلان كاسب جدى است يعنى در سرما و گرما و هر شرايطى كسب و كار خود خود را انجام مى دهد و هيچ كارى را بر آن مقدم نمى دارد ـ اگر كسى جداً بخواهد به خانه خدا مشرف شود، از هيچ كوششى دريغ نمى كند و به اين در و آن در مى زند تا مقدمات كار را فراهم كند و در نهايت موفق به زيارت بيت الله شود. عالِم جدى هم چنين است و از هيچ كوشش كوچك و بزرگى در راه دستگيرى از بندگان خدا و هدايت آنان فروگذارى نمى كند و در نهايت به يارى خدا موفق مى شود. اگر اين گونه در راه هدايت ديگران و رساندن پيام اهل بيت(عليهم السلام) به جهانيان تلاش و جديت كنيم، مى توانيم بگوييم در كار خود كوتاهى نكرده ايم. حضرت سيدالشهدا(عليه السلام) به عنوان پيشواى به حق، امام دنيا و آخرت و جـن و انس به مردم معرفى شده است و همگان وظيفه داريم آن حضرت و رسم و راه ايشان را به جهانيان بشناسانيم و هدف بلند ايشان را ـ كه همانا «رهانيدن از گمراهى» باشد ـ تحقق بخشيم.

اميد است همگى ما، هدايت بخشى، امر به معروف، اعتماد به خدا، مهرورزى با دوست و دشمن و ديگر درس هاى مكتب سيدالشهدا(عليه السلام) را به نيكى فرا گيريم و ياد دادن اين آموزه ها را به مردم، مسئوليتى همگانى بشماريم.

وصلى الله على محمد وآله الطاهرين

پاورقى:‌


(1). وسائل الشيعه، ج 16، ص 259، حديث 21508.
(2). تهذيب الاحكام، ج 6، ص 338.
(3). تفسير امام حسن عسكرى(عليه السلام)، ص86.
(4). امويان و عباسيان همچون ديگر ستمگران اموال مردم را به غارت مى بردند و بهترين باغ ها و خانه ها و ديگر اموال بى چارگان را به زور تصاحب مى كردند.
(5). يوسف (12)، آيه 111.
(6). ابن داوود يا ابن ابى دؤاد از جمله كسانى است كه نزد آن مأمور آمد و سراغ چشم خليفه را گرفت و آن مأمور ماوقع را برايش بازگو كرد.
(7). الارشاد، ج 2، ص 96.
(8). بحار الانوار، ج 45، ص 50.
(9). نجم (53)، آيه 39.
(10). بحار الانوار، ج 44، ص 376.
(11). وسائل الشيعه، ج 18، ص 322 و 323، حديث 23769.
(12). اللهوف، ص 93 و 94.
(13). عبدالسلام بن صالح هروى.
(14). عيون اخبار الرضا(عليه السلام)، ج 1، ص 307.
(15). بحار الانوار، ج 2، ص 3.