آنچه در كربلا گذشت
(از مدينه تا كربلا)

آيت الله محمد على عالمى

- ۲۲ -


ـ اين جمعيت همراه تو چيست ؟ درباره تو مشكوكم زيرابه من رسيده كه هر شب از اينجا عبور ميكنى ، بنابراين بايد ترا نزد حاكم ببرم تا ببينم نظر او درباره تو چيست !
ـ بابا شوخى ميكنى ، بگذار عقب كار خود برويم .
ـ بخدا نميشه .
ابراهيم يكى از دوستانش را كه ابوقطن ناميده مى شد همراه اياس ديد، چند قدم به عقب برگـشت و رفـيق خـود را صدا زد سپـاهيان فكر مى كردند كه ابراهيم ميخواهد دوستش ابوقـطن را واسطه قـرار دهد، ابوقـطن نزديك ابراهيم آمد و نيزه بلندى در دست داشت ابراهيم نيزه او را از چنگش ‍ ربود و با نيزه بر رئيس سپاه حمله كرد و او را از پاى در آورد سپـاهيان كه ديدند رئيسشان كشته شد همه فرار كردند! ابراهيم يكى از همراهيان را گفت : سر اياس را جدا كرده با خود نزد مختار بردند.
ابراهيم بر مختار وارد شد و اظهار داشت هر چند بنا بود شب پنچشنبه قيام كنيم ولى پيش آمدى كرده كه بايد همين امشب قيام كرد! مختار پرسيد: مگر چه شده .
ابراهيم گـفـت : اياس سر راه بر من گرفت كه بعقيده خودش نگذارد بيايم ، من هم او را كشتم و سر او جلو در دست همراهان من است .
مـخـتـار از كشتـه شدن رئيس سپـاه كوفه خوشحال شد و گفت عجب مژده اى دادى خدا ترا خوشحال كند و اين اولين قدم پيروزى است .(460)
مختار فرمان قيام ميدهد
پـس از آنكه مختار از پيش آمد تازه آگاه گرديد به سعيدبن منقذ فرمان داد: برخيز و در پشت بامها آتش برافراز تا دوستان از قيام و نهضت ما آگاه گردند، و تو اى عبدالله بن شداد بپـاخـيز و در مـيان شهر نداى يا مـنصور امـت بلند كن ؟ و شمـا اى سفيان بن ليل و قـدامـه بن مـالك آواى يا لثارات الحسين در دهيد، سپس فرمان داد زره و اسلحه مرا بياوريد.
ابراهيم پـيشنهاد كرد چـون مـمكن است كسانيكه با ما بيعت كرده اند نتوانند خود را بما برسانند زيرا تمام ميدانهاى شهر را سپاه كوفه پر كرده است اگر صلاح ميدانيد من با كسانيكه همراه دارم در شهر گردش نموده و شعار دهم تا افراد را گرد آورده سپس نزد شمـا بيايم و هر كه نزد شما آمد همين جا بماند تا اگر سپاهى قصد شما را كند از شما دفـاع كنند، مختار اجازه داد كه هدفش را تعقيب كند و فرمود: مبادا بسوى اميرشان بروى و يا با او به جنگ پردازى بلكه تا ميتوانى اقدام بجنگ نكن مگر جائيكه چاره نيست و دست بردار نباشند و هر چه زودتر خود را بما برسان ؟
ابراهيم بر حسب دستـور مختار از پس كوچه ها ميرفت تا به محله خويش ‍ رسيد و تمام كسانش را كه آماده حركت بودند ولى قدرت نميكردند با خود برداشت و برگشت ، و در مراجعت نيز از شاه كوچه ها و خيابان دورى ميكرد تا پاسى از شب گذشت و چون به مسجد سكون رسيد در آنجا با يك دستـه از سپاهيان زحر بن قيس روبرو شد ولى فرمانده نداشتند، ابراهيم و همراهانش بر آنها حمله كردند و آنها را متفرق شاختند آنان بسوى ميدان كنده فـرار كردند، ابراهيم آنان را تعقيب كرد تا وارد ميدان شدند و در ميدان هم با آنها جنگـيد و سپاهيان به كوچه ها فرار ميكردند، سپس پرسيد رئيس اين سپاه كيست ؟ گفتند: زحر بن قيس است ، گفت : بنابراين ايشان را تعقيب نكنيد.
ابراهيم به راه خود ادامه داد تا بميدان اُثير رسيد در آنجا سپاهى نبود لذا مدت زيادى در آنجا تـوقـف كردند، سويد بن عـبدالله مـنقرى باخبر شد كه ايشان در اين ميدان قرار گـرفـتـه اند با خـود انديشيد اگر به اينها زخمى بزنم نزد حاكم مقامى خواهم يافت ، ابراهيم ناگـهان مـتوجه شد كه با سپاهى روبرو شده است ، ابراهيم همراهان را گفت : پـياده شويد و با اينها بجنگيد كه خدا شما را يارى خواهد كرد، يكباره بر آنها حمله كردند و در اندك زمانى متفرق ساختند، بعضى از همراهان ابراهيم پيشنهاد كردند خوب است اينها را تعقيب كنيم تا بيشتر ترس آنها را فرا گيرد؟ ابراهيم گفت : خير؛ بايد زودتر بنزد مـخـتـار برگـرديم تا رفع تنهائى و وحشت از او بشود حتى ممكن است جمعيتى با ايشان بجنگ پرداخته باشند، ابراهيم از آنجا عبور كرد و به مسجد اشعث رسيد در آنجا اندكى توقف كرد سپس بخانه مختار رفت .(461)

جلو خانه مختار ميدان جنگ
چـون ابراهيم نزديك خانه رسيد صداى جمعيت و اسلحه را احساس ‍ كرد، و چون نزديك تر شد ديد شبث بن ربعى از يكطرف بجنگ پرداخته و مختار يزيد بن انس را ماءمور جنگ با او ساخـتـه است ، و از طرف ديگـر حجار بن ابجر بجنگ مختار آمده و احمر بن شميط در مـقـابلش صف آرائى كرده است ، از دو جانب خانه مختار جنگ درگير شده است . ابراهيم از پـشت سر حجار بر آمد، ولى قبل از رسيدن او حجار فهميد لذا فرار را بر قرار ترجيح داد و از پس كوچه ها فرار را پيش گرفتند، و از طرف ديگر قيس بن طهفه با صد سوار بكمك مختار آمد و با كمك يزيد بن انس ‍ با شبث بن ربعى بجنگ پرداخته آنان كه خود را از جلو و عـقـب در مـحاصره لشكريان مختار ديدند متوارى شدند و شبث خود را در دارالاماره به ابن مـطيع رسانيد و به استاندار گفت : مختار قوى گشته و يارانش زياد شده اند صلاح در اين است لشكريانى كه در ميدانهاى شهر پراكنده همه را بخوانى و يك سپاه مـنظم تـشكيل داده از يكسو با مـخـتـار به جنگ بپردازى شايد نتيجه بگيرى و در غير اينصورت تلاش بى ثمر است .
چـون مـذاكره شبث با ابن مـطيع بگـوش مـخـتـار رسيد خوشحال گرديد و نيرو گرفت با جمعيتى كه داشت از خانه بيرون آمد و خود را پشت دير هند رسانيد، و از آنجا ابو عثمان نهدى را به محله شاكر فرستاد تا آنهائى را كه از ترس كعب كه در ميدان بشر قرار داشتند جرئت نمى كردند از خانه ها خارج شوند با خود به سپـاه مختار برساند، ابو نهد در ميان محله شاكر فرياد كرد يالثارات الحسين ، يا منصور اءمت ؛ بدانيد كه امير خاندان پيامبر به دير هند آمده مرا فرستاده تا شما را نزد او ببرم خدا شما را بيامرزد از خانه ها بيرون بيائيد؟
كعـب از تـصمـيم قبيله شاكر آگاه شد به ميدان بشر آمد و سر راه برايشان گرفت آنان شعـار خـود را با صداى بلند مـيخـواندند و بر او حمـله كردند، كعـب چـون ديد در مـقـابل حمـله آنان نمـيتـواند مـقـاومـت كند لذا راه آنان را آزاد گذاشت تا ايشان به مختار پيوستند.
عبدالله بن قراد خثعمى نيز وقتيكه شنيد مختار به دير هند آمده با دويست نفر از بستگانش آهنگ مـخـتـار نمود ايشان نيز در راه با سپاه كعب برخوردند ابتداء از دو طرف صف بندى كردند ولى چـون كعب فهميد اينها از افراد قبيله اويند از جلو راهشان كنار رفتند و ايشان توانستند بدون جنگ به مختار بپيوندند.
در اواخـر شب قـبيله شام از خانه بيرون آمدند و در ميدان مراد اجتماع كردند خبر ايشان به عـبدالله الرحمان بن سعيد كه از طرف ابن مطيع ماءمور ميدان سبيع بود رسيد به ايشان پيام فرستاد: اگر مى خواهيد به مختار ملحق گرديد از ميدان سبيع عبور نكنيد! آنها هم به مـختار پيوستند، بالاخره تا صبح سه هزار و هشتصد نفر از دوازده هزار نفريكه با مختار بيعـت كرده بودند به او مـلحق شده و اجتـمـاع كردند اول طلوع صبح لشكريان مختار مجهز و آماده بودند.(462)

نماز صبح
اول طلوع صبح مـخـتـار با اصحاب خـود نمـاز را خـواند در ركعـت اول پس ‍ از حمد سوره و النازعات و در ركعت دوم عبس و تولى را قرائت كرد.
راوى گـويد: تـا امروز امامى را نديدم كه در قرائت و نماز از مختار فصيحتر باشد. پس از نمـاز صبح به مختار خبر دادند كه سعر بن ابى سعر كه يكى از بيعت كنندگان با مـخـتـار بود با جمعيت و افراد قبيله اش بسوى شما مى آمدند و راشد بن اياس سر راه بر آنها گرفته و مانع شده است .
مختار دو تيپ از سپاه را بكمك ايشان فرستاد: ششصد سوار و ششصد پياده بسركردگى ابرهيم و سيصد سوار و ششصد پياده بفرماندهى نعيم بن هبيره اين دو دسته از سپاه به سعـر و همراهانش پيوستند، نعيم كه فرمانده نهصد نفر سپاه بود سعر بن ابى سعر را فـرمـانده سواره قرار داد و خود با دسته پياده مانده . اين دو دسته با سپاهيان كوفه تا اول آفتاب جنگيدند تا آنكه آنها را وارد خانه هاشان نمودند، سپاهيان مختار با خاطرجمعى مـتـفـرق شدند، ولى شبث بن ربعى سپاهيانش را فرياد زد و گفت : اى سست عنصران از غـلامـان و بردگـان خـودتـان فـرار مـيكنيد؟ با اين تهديد و توبيخ دوباره سپاه شبث تشكيل بخود گرفت و بر سپاه مختار حمله كردند، سربازان كه آماده نبودند فرار كردند و نعيم بن هبيره مقاومت كرد و كشته شد و سعر بن ابى سعر نيز با او بود اسير گرديد، دو نفر ديگر از سربازان اسير شدند شبث بن ربعى سعر و يكى از سربازان كه عرب بودند آزادشان نمـود و ديگرى را كه غير عرب بود فرمان قتلش را صادر كرد و او را كشتند.(463)

كشته شدن سردار ابن مطيع
عـبداللّه بن مـطيع دو دسته از سربازان را از دو سو بجنگ مختار فرستاد 1 ـ يزيد بن الحارث 2 ـ شبث بن ربعـى ، مـخـتـار يزيد بن انس را در مقابل آنها فرستاد سپاه مختار در مقابل دو حمله سخت كوفيان مقاومت كردند از جاى خود تكان نخـوردند ولى سردار سپاه ، يزيد بن انس انديشيد كه اگر حمله دشمن با همين شدت و سختى باشد ممكن است سربازان مقاومت نكنند لذا بايستى اينها را با نيروى روانى تقويت كرد از اين رو براى آنان چنين سخنرانى كرد:
اى شيعـيان شمـا در وقتيكه ملازم خانه خود بوديد و كارى با اينها نداشتيد دست و پاى شمـا را مى بريدند و چشمان شما را بيرون مى آوردند و شما را بدار مى آويختند كه چرا دوستـداران خاندان پيغمبريد؟ پس امروز با ايشان مى جنگيد اگر بر شما چيره شوند با شما چه خواهند كرد؟ بخدا قسم نميگذارند چشم بهم بگيريد كه شما را با سختى ميكشند، و با زنان و فرزندانتان در مقابل چشمانتان بدترين معامله را خواهند كرد كه مرگ بهتر از ديدن چنين منظره ها است ، و بدانيد كه شما را از اين مهالك جز استقامت و بردبارى و صبر در مقابل دشمن نجات نمى دهد.
اينوقـت ابراهيم نيز بكمـك سربازان مـخـتـار مـاءمـوريت يافـت تـا با راشد رئيس كل قواى ابن مطيع بجنگد، در محله مراد با او روبرو شد مشاهده كرد كه چهار هزار سرباز در اخـتـيار دارد سربازان خود را گفت : از زيادى سپاه نهراسيد كه خدا وعده نصرت داده و چـه بسيار جمـعـيت كم بر جمعيتهاى انبوه پيروز گشته اند، سپس به خزيمة بن نصر فـرمـان داد تـو با سواران بجنگ و مـن با پيادگان مصاف ميدهم ، جمعيت زيادى از سپاه كوفـه را كشتـند، خـزيمـه در مـيان سپـاه چـشمـش به راشد رئيس كل قـوا افـتاد بر او حمله كرد و با نيزه ضربه اى بر او زد و او را كشت ، با آواز بلند فـرياد كشيد: بخداى كعبه راشد را كشتم ! سربازان كوفه فرار كردند و سربازان مـخـتـار خـوشوقـت گـرديدند و نيرو گـرفـتند، چون مژده كشته شدن راشد به مختار و همراهانش رسيد همگى صدا را به الله اكبر بلند كردند و نيروى تازه اى در وجود ايشان دميد.(464)

سردار جديد كوفه
ابن مـطيع حسان بن قـائد را بجاى راشد مـنصوب كرده ، حسان در مـقـابل ابراهيم صف آرئى نمـود، ولى در اين بار با اولين حمـله سربازان مـخـتار قبل از آنكه نيزه و شمشيرى بكار ببرند سربازان حسان فرار كردند حسان فرمانده سپاه عـقـب افـتـاد، خـزيمه او را گفت : اگر خويشاوندى ميان ما نبود الان به زندگيت خاتمه مى دادم ولى اكنون در امـان مـنى و خود را نجات بده ، بدبختى كه رو مى كند تصادفا اسب حسان لغزيد حسان بر زمين افتاد اگر خزيمه نرسيده بود سپاهيان قطعه قطعه اش كرده بودند ولى خزيمه رسيد و او را بر اسب خود سوار كرد و روانه خانه اش ‍ نمود.(465)
ابراهيم به كمك مختار مى رود
ابراهيم از آنجا متوجه به سمت سبخه گرديد كه مختار و يزيد بن انس در آنجا با شبث بن ربعى و يزيد بن حارث در نبرد بودند، چون ابراهيم از دور رسيد مشاهده كرد كه شبث مـخـتـار و همراهان او را سخت محاصره كرده است ، ابراهيم به سرعت به طرف آنان رفت ، يزيد بن حارث كه متوجه آمدن ابراهيم گرديد با سپاهش بسوى او رفت تا او را نگهدارد و شبث كار مختار را يكسره كند، ابراهيم ، خزيمه را با جمعى از سپاهيانش ‍ بسوى يزيد بن حارث فـرستاد و خود به كمك مختار شتافت ، همينكه ابراهيم به سپاهيان شبث نزديك شد، سربازان شبث كم كم به عقب برگشتند ابراهيم از يك طرف و يزيد بن انس كه همـراه مـخـتار بود از جانب ديگر بر شبث و سپاهيانش حمله كردند تا آنها را وارد خانه هاى كوفه نمودند، خزيمه نيز يزيد بن حارث را شكست داد تا وارد كوچه هاى كوفه شدند، يزيد بن حارث كه نمى توانست كارى از پيش ببرد تيراندازانرا فرمان داد تا بر بام خـانه ها برآيند تا با تيراندازى نگذارند مختار و سپاهيانش از سبخه كه بيرون شهر بود وارد شهر شوند، اما مختار راه را عوض كرد و از راه ديگر وارد شد، ولى ابن مطيع با كشته شدن راشد و فرار سپاهيان خود را باخته بود.(466)
ابن مطيع مردم كوفه را توبيخ مى كند
عـبدالله بن مـطيع كه به دست و پا افتاده بود و نمى دانست چه كند در فكر عميقى فرو رفت ، عمروبن حجاج زبيدى گفت : امير چرا سستى مى كنى و شوخى گرفته اى اين جمعيت نيرومند شده اند، رؤ ساء قبائل ، جمعيت خود را بخوانند و شما هم مردم را تحريك كنيد هر يك از رؤ ساء مى توانند جمعيتى با خود بياورند تا با اينها بجنگيم ؟
ابن مـطيع در مـيان جمعيت به سخنرانى پرداخت و گفت : مردم از تمام شگفتيها شگفت تر اينكه شما از جمعيت قليلى از خودتان عاجز بشويد، در حاليكه دينشان دينى گمراه كننده است !! و افرادشان پستند زيرا شنيده ام پانصد نفر از غلامان و آزاد شدگان شمايند كه حتى امير و فرمانده اين جمعيت نيز غلام آزاد شده ايست ، حريم خود را از آنها نگهداريد و در راه حفظ شهرتان بكوشيد و دست بيگانگان را از شهر كوتاه كنيد كه فردا اينهائيكه هيچ سهمـى ندارند در غنائم و بهره هاى شهر شما شركت خواهند كرد بلكه دست شما را از آن كوتـاه مـى كنند، و اگـر آنها نيرو بگيرند عزت و آبرو و شرف و حيثيت شما بر باد رفته است .(467)
ابن مطيع محاصره مى شود
پس از آنكه تيراندازان از پشت بامها مانع ورود مختار به كوفه شدند مختار دور زد و از طرف قـبرستـان مـحله مزينه در آمد، خانه هاى اين قبيله از خانه هاى شهر مجزا بود، مردم مـزينه فـهمـيدند كه آنان تـشنه اند با آب ايشان را استقبال كردند، همه سپاهيان آب آشاميدند به جز مختار كه از آشاميدن آب امتناع كرد، احمر بن هديج به پسر كامل گفت : مثل اينكه امير روزه است او پاسخ مثبت داد، دوباره گفت : اگر افطار مى كرد بهتر مى توانست بجنگد؟
پـسر كامل گفت او معصوم است و خود تكليفش را بهتر مى داند، احمر از گفته خود پشيمان شد و استـغفار كرد! (آرى مردم عوام چنينند كه اگر فردى يك قدم در اجتماع جلو افتاد همه گـونه فـضائل و كرامـات درباره اش ‍ قـائل مـى شوند و اگر يك قدم عقب بماند نمى توانند هيچ گونه فضيلتى درباره اش بپذيرند!)
مختار گفت : اينجا براى ميدان جنگ خيلى مناسب است ، ابراهيم گفت : اكنون كه خدا دشمنان ما را مـغـلوب ساخـتـه و تـرس در دلشان جاى كرده است اينجا بايستيم تا آنها به سراغ ما بيايند؟! نه ، بايد رفت و قصر ابن مطيع و دارالاماره را محاصره نمود!
مـخـتـار كه منتظر چنين موقعيتى بود خوشحال شد و ابراهيم را نوازش كرد و او را تصديق كرد، سپـس دستـور داد پـيرمردان در اين ميدان بمانند بارهاى سنگين را اينجا بگذاريم و سربازان جوان و جنگـجو وارد شهر شوند، افراد ضعيف و زخمى و پيرمردان را آنجا گذاشتند و ابو عثمان نهدى را بر آنان گماشت و لشكريان وارد شهر شدند.
چـون جلو كوچـه ثـوريها رسيدند عمرو بن حجاج با دو هزار سوار جلويشان سبز شدند ابراهيم با جمـعـيتـى كه زير پـرچـم او بودند خـواست در مـقـابل ايشان صف آرائى كند ولى مختار برايش پيام فرستاد كه تو به همان مقصدى كه در نظر دارى برو و ما اينها را كفايت مى كنيم ، سپس ‍ يزيد بن انس را فرمان داد كه تو با سربازانى كه زير پرچم دارى با عمرو به نبرد بپرداز؟
مـخـتار نيز پشت سر ابراهيم راه قصر را پيش گرفت ، چون به كوچه ابن محرز رسيدند شمـر بن ذى الجوشن با دو هزار سوار سر راه بر ايشان بست ، مختار سعيد بن منقذ را ماءمور جنگ با ايشان نمود و ابراهيم را فرمان داد در تعقيب مقصد خود بكوشد.
و چـون به مـحله شبث بن ربعى رسيدند نوفل با پنج هزار سوار جلو ايشان در آمدند و باضافـه كه ابن مـطيع در شهر اعـلان كرده بود كه تـمـام افـراد بايد به سپاه نوفل بپيوندند.
ابراهيم كه در مـقـابل چنين سپاه عظيمى قرار گرفت دستور داد: سربازان از اسب پياده شوند و اسبان را در كنار يكديگر نگاه دارند و سربازان پياده با شمشير با دشمن بجنگـند، سپـس افـراد سپاهش را سفارش كرد: اگر اعلان كردند افراد قبيله شبث آمدند، افراد قبيله عتيبه آمدند، فاميل اشعث آمدند نهراسيد زيرا وقتيكه حرارت و سوزش شمشير را چشيدند از اطراف ابن مطيع فرار مى كنند چنانكه گوسفندان از گرگ فرار مى كنند.
ابراهيم دامن قبا را به كمر بست و به سربازان خطاب كرد من به قربان شما، حمله كنيد؟ ابراهيم به نوفـل رسيد و دهنه اسبش را گرفت و شمشير بلند كرد كه او را بكشد، نوفـل التـمـاس كرد و ابراهيم او را رها كرد و گفت ولى يادت باشد؟ روى همين حساب نوفل تا آخر عمر خود را مرهون مى ديد و زندگى خود را از او مى دانست .
ابن مطيع در سه روز محاصره
ابراهيم از سه جهت قصر ابن مطيع را محاصره كرد: از طرف بازار، ميدان و مسجد.(468)
ابن مطيع با تمام اشراف كوفه در قصر محاصره شدند فقط عمرو بن حريث از اشراف كوفه در خانه اش به سر مى برد سه روز اين جمعيت در حصار به سر بردند و جز آرد، آذوقـه ديگرى نداشتند، ابراهيم و يزيد بن انس و احمر بن شميط دارالاماره را در محاصره گرفته بودند، ابراهيم از جانب مسجد و در قصر، يزيد از جانب محله بنى خديفه و كوچه روميها، احمر از ناحيه خانه عمار و خانه ابوموسى .
و چـون مـحاصره قـصر به طول انجاميد، ابن مطيع با اشراف در ميان گذاشت كه مصلحت چـيست و چـه بايد كرد؟ شبث گفت : اين جمعيتى كه در قصر هستند نمى توانند براى شما كارى انجام بدهند و حتى براى خودشان هم نمى توانند مؤ ثر باشند و بى جهت خود را به كشتن نده بلكه براى خود و ما از اين مرد امان بگير؟
ابن مـطيع گـفـت : خـوش ندارم امـان بخـواهم با آنكه تمام حجاز و بصره در تحت حكومت اميرالمؤ منين عبدالله بن زبير است .
شبث گـفـت : پـس مـمـكن است از قـصر خارج شده و به خانه هر كه مورد اطمينان شما است برويد و سپـس از آنجا به حجاز نزد اميرالمؤ منين كوچ كنيد، اين پيشنهاد پسند آمد، نيمه شب از قـصر خـارج شده و به خـانه ابومـوسى منتقل گرديد.
پـس از آنكه ابن مطيع قصر را ترك كرد، كسانيكه در قصر بودند به ابراهيم پيشنهاد كردند كه اگـر تـسليم شويم در امانيم ؟ ابراهيم ايشان را امان داد همگى از قصر خارج شدند و با مختار بيعت كردند.(469)
مختار در قصر مستقر مى شود
مختار وارد قصر مى گردد، شب را در قصر بسر برد و صبح به مسجد رفت در حالى كه تـمـام اشراف كوفه در مسجد اجتماع كرده بودند پس از اداء نماز به منبر رفت سخنرانى مـفـصلى ايراد كرد و از جمله گفت : مردم پس ‍ از على بن ابى طالب و خاندان او بيعتى كه به رشد و هدايت نزديكتر از اين بيعت باشد انجام نشده است .
سپس از منبر فرود آمد و مردم براى بيعت كردن پشت سر مختار وارد قصر شدند اشراف و رجال كوفـه براى بيعت نمودن بر يكديگر سبقت مى گرفتند، مختار با اين شرايط از مردم بيعت مى گرفت :
شما با من به شرط عمل به كتاب خدا و سنت پيامبر و خونخواهى خاندان پيغمبر و جهاد با بى دينان و دفاع از ستمديدگان بيعت مى كنيد كه با كسى كه با مادر جنگ است بجنگيد و با كسانى كه با ما آشتى هستند آشتى كنيد، و نسبت به بيعت خود وفادار باشيد كه نه من اجازه نقض بدهم و نه شما نقض بيعت نمائيد، هر كه تمام اين شرائط را مى پذيرفت از او بيعت مى گرفت .(470)
رفتار مختار با ابن مطيع
پـس از آنكه تـمام كارها بر وفق ميل مختار انجام شد يكى از بادنجان دور قاب چينها و از همـانهائيكه تا يك ساعت قبل به نفع ابن مطيع شمشير مى زد براى خوش آمد مختار نزد او آمـد و اظهار داشت : امير ميدانى كه ابن مطيع در خانه ابوموسى است ؟ مختار پاسخى نداد، انديشيد كه مـختار متوجه سخن او نشده ، دوباره گفت : امير بداند كه ابن مطيع در خانه ابومـوسى است ، باز هم مـخـتـار با سكوت گـذرانيد، اين بار هم احتـمـال داد شايد متوجه نشده است ! براى سومين بار گفت : ابن مطيع در خانه ابوموسى است ، ديد مختار توجه نمى كند فهميد كه مايل نيست كه مطلب آفتابى شود.
ولى چـون شب فرا رسيد مختار به پاس دوستى سابق كه با ابن مطيع داشت ، صد هزار درهم برايش فـرستـاد و پـيام داد، كه جاى ترا دانستم و فهميدم كه مانع حركت شما از كوفـه نداشتـن وسائل بوده است ، لذا با اين مـبلغ وسائل رفتن خود را تهيه و بهر كجا كه مى خواهى بروى آزادى .(471)
رفتار مختار با مردم
پس از آنكه مختار بر اوضاع مسلط شد، از خزينه بازديد نمود نه ميليون درهم در خزينه مـوجود بود، بهر يك از سه هزار و هشتصد نفرى كه تا هنگام محاصره قصر با او بودند پـانصد درهم داد، و به شش هزار نفر كه پس از محاصره بايشان ملحق شدند بهر يك دويست درهم داد.
و با عـمـوم مـردم با خـوشروئى مـواجه مـى شد و به همه وعده عدالت مى داد، اشراف و بزرگـان را نزديك خـواند و با آنها مـلاطفـت مـى فـرمـود، عـبدالله بن كامل شاكرى را رئيس شهربانى و كيسان آزاد شده عرينه را رئيس گارد خود قرار داد.
يكى از روزها كه مختار با اشراف كوفه گرم گرفته بود و تمام توجهش بآنها بود يكى از افـراد گـارد به رئيس خود گفت ، مى بينى مختار چه توجهى به اشراف دارد و مـاها را فـرامـوش كرده است ؟ مختار كه مرد زيركى بود دريافت كه درباره او صحبت مى كنند.
كيسان را خـواست و گـفت : چه صحبت مى كرديد؟ كيسان در گوش مختار گفت : افراد غير عـرب از تـوجه شمـا به اشراف عرب ناراحت شده اند، مختار گفت : بايشان بگو ناراحت نباشيد كه مـن از شمـا و شمـا از مـنيد، پس ‍ از سكوت طولانى گفت : (( انّا من المجرمين مـنتـقـمـون ))
يعـنى از ستـمـكاران انتقام خواهم گرفت ، موالى كه اين جمله را شنيدند خوشحال شدند و به يكديگر مژده مى دادند كه اشراف كشته مى شوند.(472)
مختار فرماندار خود را اعزام مى كند
پـس از آنكه مختار از وضع كوفه مطمئن شد، افرادى را به فرماندارى و حكومت قسمتهاى وسيعى كه از استاندارى كوفه ماءموريت مى يافتند منصوب گردانيد، و اولين حكمى كه نوشت و پـرچـمـى را كه برافـراشت براى عبدالله بن حارث برادر مالك اشتر عموى ابراهيم بود كه او را حكومـت ارمـنيه بداد، و محمد بن عمير را به آذربايجان فرستاد، عـبدالرحمـان بن سعيد را به حكومت موصل منصوب فرمود: اسحاق بن مسعود را به مدائن وارض جوخـى فـرستاد، سعيد بن خديفه را ماءمور حلوان نمود كه در حلوان دو هزار سوار در اخـتـيار داشت ، و هر مـاه هزار درهم برايش حقوق تعيين كرد و او را به جهاد با اكراد مـاءمـور ساخـت و دستـور داد راهها را كاملا كنترل كند و به تمام حكام آن ناحيه دستور داد خراج شهرى را كه در اختيار دارند بحلوان پيش سعد بن حذيفه بفرستند.(473)
مختار و جنگ با ابن زياد
پس از آنكه يزيد هلاك شد و مردم شام با مروان حكم بيعت كردند.
مـروان دو سپـاه تـرتـيب داد يكى را به حجاز به جنگ ابن زبير و ديگـرى را به سركردگى عبيدالله زياد بسمت عراق روانه ساخت ، عبيدالله در جزيره با قيس عيلان كه دست نشانده ابن زبير بود به جنگ پرداخت ، و اين سرگرمى ، او را از عراق مانع و جلوگـير شد، ولى پس از آنكه از گير و دار با قيس عيلان فارغ گرديد آهنگ عراق كرد تـا به مـوصل رسيد، عـبدالرحمـان بن سعـيد كه عـامـل مـخـتـار بر مـوصل بود، به مـخـتـار نوشت : عـبيدالله بن زياد وارد سرزمـين موصل گرديده و من آنجا را ترك گفته در تكريت منتظر فرمان شمايم .
مـختار كه تازه از زد و خورد با ابن مطيع فارغ شده بود با اين صحنه روبرو گرديد، يزيد بن انس را كه مردى با تدبير، كار كشته و پخته و شجاع بود خواست و گفت : ترا براى چـنين ميدانى انتخاب مى كنم كه به جز تو از هيچكس ساخته نيست هر چه از سپاهيان خواهى با خود ببر و مرتب برايت كمك مى فرستم .
يزيد بن انس گفت : من با سه هزار سوار كه خودم آنها را انتخاب كنم مى روم و ديگر كمك نخـواهم ؟ مختار موافقت كرد و گفت : تو سپاهيانرا برگزين ولى باز هم برايت سپاه مى فـرستم هر چند تو هم نخواسته باشى تا پشت سپاهيان محكم گردد و دشمنان را مرعوب سازد.
يزيد بن انس از مـيان سپـاهيان سه هزار نفـر انتـخـاب كرد و عـازم مـوصل گرديد مختار و مردم كوفه تا دير ابوموسى او را بدرقه كردند و در آنجا با او خداحافظى نموده مراجعت كردند.(474)
ميدان جنگ با ابن زياد
يزيد بن انس با سپـاهيان به سرعـت تـمـام به طرف مـوصل حركت كرد تا به سرزمين موصل رسيد، ابن زياد كه از آمدن سپاهيان كوفه آگاه شد جاسوسى فرستاد تا از مقدار سپاهيان تحقيق كند، جاسوس ابن زياد اظهار داشت كه در حدود سه هزار سوار بيش نيستـند، ابن زياد شش هزار سرباز در مـقـابل ايشان فرستاد تصادفا يزيد فرمانده سپاه مختار مريض ‍ گرديد و حالش سخت شد سوار بر الاغى شد و افرادى او را نگه داشتند و در ميان سپاه سير مى كرد و سپاهيان را به استـقـامـت و پايدارى سفارش ‍ مى كرد و گفت : اگر من مُردم ورقاء بن عازب اسدى فـرمانده سپاه است و اگر او نيز آسيبى ديد عبدالله بن ضمره رئيس لشكر خواهد بود، و پس از او سعر بن ابى سعر فرمانده قشون است .
يزيد قـبل از آفـتـاب در مـقـابل سپـاه ابن زياد صف آرائى كرد، و خود روى تختى قرار گـرفـت و چـند نفـر تـخـت او را در وسط پـياده نظام حمل مى كردند و با صداى ضعيف سپاهيان را تحريك مى كرد، هنوز آفتاب بالا نيامده بود كه سپـاه شامـيان در هم شكسته شد و فرار كردند و فرمانده آنها ربيعة بن مخارق تنها ماند هر چه سربازان را صدا زد كه برگردند گوششان بدهكار نبود، عبدالله بن ورقاء اسدى و عـبدالله ضمـره بر او حمـله كردند و او را كشتـند و محل سپاهشان را متصرف گشتند و آنچه بجاى گذاشته بودند سپاه عراق غارت كردند.
روز دوم ابن زياد بجاى ربيعه ، عبدالله بن حمله را به فرماندهى سپاه برگزيد، او با سپاه مختار بجنگ پرداخت در اين روز شكست سختى خوردند و رئيس سپاه كشته شد و سيصد نفر از آنان اسير عراقيان شدند، هنگاميكه اسيرانشان را پيش يزيد بن انس آوردند مرضش سخـت شده بود آخـرين لحظات زندگى را مى پيمود، با دست اشاره كرد همه را گردن بزنند تمام اسيران را از دم شمشير گذرانيدند!
يزيد بن انس گفت : پس از من ورقاء بن عازب امير و فرمانده شما است اين جمله را گفت و جان به جان آفـرين تـسليم كرد، سپاهيان از مرگ فرمانده خود ناراحت گشته و خود را باختند او را غسل داده ، ورقاء بر او نماز خواند به خاك سپردند پس از دفن يزيد، ورقاء فـرمـانده جديد با ياران خود به مشورت پرداخت و اظهار داشت براى من انديشه اى پيدا شده مرا راهنمائى كنيد همه مى دانيد كه ابن زياد با سپاه سنگين شام عازم جنگ با ما است و مـا جمعيت اندك قدرت مقاومت با او را نداريم اگر بسوى كوفه برگرديم خواهند انديشيد كه چـون فـرمـانده نداريم برگشته ايم و با اينكه ما دو نفر از فرماندهان آنها را كشته ايم همـيشه از ما ترسان خواهند بود اما اگر مقاومت نموده و سپس شكست بخوريم پيشروى ديروز ما خنثى شده و از ميان خواهد رفت ، همه پيشنهاد ورقاء را پسنديدند و راه كوفه را پيش گرفتند!(475)
ابراهيم نامزد جنگ با ابن زياد مى شود
پس از آنكه سپاهيان مختار ميدان جنگ را ترك كردند، حاكم مدائن سعدبن حذيفه قاصدى به كوفـه فـرستـاد مـخـتار را از مراجعت سپاه باخبر كرد، مختار ناراحت گرديد و ابراهيم را بسركردگى هفت هزار نفر روانه موصل كرد و دستور داد به سرعت بشتاب و هر كجا به سپـاهيان رسيدى ايشان را با خـود به مـيدان جنگ ببر ابراهيم روانه موصل گرديد.(476)
كوفيان بر مختار خروج مى كنند
پـس از آنكه خـبر مـرگ يزيدبن انس در كوفـه پـيچـيد بزرگـان و رجال كوفـه در خانه شبث بن ربعى كه در جاهليت و اسلام عظمت داشت اجتماع نمودند و از مـختار انتقاد مى كردند كه او يزيد را به كشتن داد، و او بردگان ما را بر ما چيره ساخت و غنائمى كه تنها سهم عرب بود در ميان بردگان قسمت كرد و ما را از آن بى بهره ساخت ، و او بدون رضايت ما بر ما حكومت مى كند، و آنكه از هر چيز آنان را ناراحت كرده بود اينكه براى افـراد غـير عرب و موالى سهمى از غنائم داده بود! شبث گفت : پس اجازه بدهيد با مختار ملاقات كنم .
شبث پيش مختار رفت و اعتراضات افراد را تذكر داد هر چه مى گفت ، مختار پاسخ مى داد اين جهت را اصلاح مى كنم و آنان را راضى مى گردانيم ، تا آنكه موضوع بردگان را گوشزد كرد، مختار گفت : بردگان را به شما برمى گردانم ، شبث اظهار داشت غنائمى كه مـخـصوص مـا بود مـوالى را با مـا شريك نمودى ، آيا بس نبود كه به جهت رضاى پروردگار آنها را آزاد كرديم كه حالا بايد در غنائم شريك ما بشوند؟
مختار گفت : اگر غنائم را به شما برگردانم و دست آنان را كوتاه سازم آيا با من شرط مى كنيد كه با بنى اميه بجنگيد و سوگند ياد مى كنيد كه با اين پيمان وفادار باشيد؟ تـا با آن مـطمئن گردم ؟ شبث گفت : نمى دانم ، من بايد با اشراف صحبت كنم ، شبث رفت كه خبر بياورد ولى ديگر نزد مختار برنگشت !
اشراف كوفه تصميم گرفتند كه با مختار بجنگند، به اين منظور شبث ربعى و شمربن ذى الجوشن و مـحمد بن اشعث و عبدالرحمان بن سعيد نزد كعب خثعمى و عبدالرحمن بن مخنف آمـدند تا آنان را نيز در اين زمينه با خود همدست گردانند، شبث به سخن پرداخت و گفت : مـختار بدون رضايت ما بر ما حكومت مى كند، او مى گويد كه محمدبن حنفيه مرا فرستاده و حال آنكه مـى دانيم مـحمد به او ماءموريت نداده است ، سهم غنائم ما را به موالى ميدهد و بردگان مان را بدون اجازه ما به ميدان جنگ فرستاده است ، كعب با ايشان موافقت كرد، اما عـبدالرحمان اظهار داشت ، اگر تصميم قطعى بر مخالفت گرفته ايد من هم شما را تنها نمى گذارم ولى اگر حرف مرا بپذيريد و سكوت كنيد بهتر است .
گـفـتـند چـرا و به چـه دليل ؟ گـفـت : مـى تـرسم با هم اختلاف كنيد و از هم بپاشيد، و باضافـه شجاعـان و يكه تازان جمعيت عرب با اويند مگر فلان و فلان با او نيستند، بردگـان همـه با اويند، مواليان با او همدستند و آنها همه متفقند و شما مخالف يكديگر زيرا بردگـان و موالى دلشان از دست شما خون است و در صددند از شما انتقام بگيرند پـس مـخـتار با شجاعت عرب و عداوت عجم با شما مى جنگد، ولى اگر صبر كنيد و سكوت نمـائيد سپـاه شام و بصره شما را از جنگيدن با او بى نياز مى كنند و از گير و دار او خلاص شده ايد بدون آنكه خون خود و همشهريان را بريزيد.
گـفـت : اينك كه همه تصميم گرفته اند تو با ما مخالفت مكن ؟ عبدالرحمان گفت : اكنون كه نصيحت مرا نمى پذيريد منهم با شما هستم هرگاه مى خواهيد خروج كنيد؟ گفتند: صبر كنيد ابراهيم بطرف موصل حركت كند و برود آنگاه قيام خواهيم كرد، و چون ابراهيم به ساباط مدائن رسيد كوفيان بر مختار شوريدند.(477)
كوفيان صف آرائى مى كنند
هر يك از قـبائل كوفـه در مـحله و يا مـيدان مـخـصوص بخـودشان صف آرائى كردند، عـبدالرحمان بن سعد بن قيس با قبيله همدان در ميدان سبيع ، زحر بن قيس و محمد بن اشعث در مـيدان كنده ولى جبيربن محمد حضرمى آنها را از توقف در اين ميدان مانع شد و گفت : از مـيدان مـا خـارج شويد كه مـى تـرسم در اثر اجتماع شما به جمعيت ما آسيبى برسد لذا ايشان هم به ميدان سبيع رفتند.
كعب بن ابى كعب خثمعى در ميدان بشر، عبدالرحمان بن مخنف و بجيله و خثعم نيز در محله مخنف صف آرائى كردند.
شمر بن ذى الجوشن در محله بنى سلول .
شبث و حسان بن فائد در كناسه كوفه .
حجار بن ابجر و يزيدبن حارث و قبيله ربيعه در فاصله بازار خرمافروشان و سبخه عمروبن حجاج زبيدى در ميدان مراد.
و كسانيكه در ميدان سبيع بودند خبر شدند كه مختار سپاهى آماده كرده تا با آنها بجنگد لذا افـرادى را پـيش قبائل از دو خثعم و بجيله كه از تيره هاى ايشان بودند فرستادند و ايشان را به خدا و خويشاوندى قسم دادند كه به كمك ايشان بيايند، اين سه قبيله هم به مـيدان سبيع مـنتـقـل شدند، و مـخـتـار از اين اجتـمـاعـشان خوشحال شد كه بهتر مى تواند با آنها مبارزه كند.(478)
مختار تظاهر به سازش مى كند
مـخـتـار كه وضع كوفه را چنين درهم و آشوب ديد قاصدى بسوى ابراهيم فرستاد و به وى نوشت كه چـون نامـه ام به شمـار رسيد بر زمين مگذار و خود را به من برسان ؟ ابراهيم سپـاهيانرا را اعلام كرد به كوفه برگرديد سپاهيان با سرعت تمام و بدون تـوقـف در بين راه شب و روز در حركت بودند تا وارد كوفه شدند، او روز سوم حركت از كوفـه دوباره وارد كوفـه شد. مـخـتـار با كوفيان دفع الوقت مى كرد و با مراسله و فرستادن سفير سرشان را گرم مى داشت تا ابراهيم برگردد، براى آنها پيام فرستاد كه اعتراض شما چيست ؟
كوفـيان پـاسخ دادند: خواسته ما آن است كه از كار بر كنار شوى زيرا تو مدعى هستى كه محمد حنفيه ترا فرستاده با آنكه او ترا نفرستاده است ؟
مختار گفت : اگر مشكوكيد چند نفر از شما و چند نفر از طرف من به مدينه مى فرستيم تا حقيقت امر روشن شود؟ كوفيان اين پيشنهاد را نپذيرفتند و چند مرحله ميان ايشان و سپاهيان مـخـتـار زد و خـوردى دست داد تـا صبح روز سوم ابراهيم وارد شد و مختار نيرو گرفت و كوفيان سست و ضعيف شدند.
قـبيله همدان در ميدان سبيع اجتماع كرده بودند و چون وقت نماز شد هر تيره اى مى گفتند: امـام جمـاعـت مـى بايد از مـا باشد، برخـى گـفـتـند: هر كه با جمعيت خود نماز بخواند عـبدالرحمان بن مخنف اظهار داشت : نگفتم : كه شما با هم اختلاف مى كنيد؟ اين اولين مرحله اختلاف است ، ولى دست برداريد در ميان شما قاريان قرآن و بزرگانيكه مورد علاقه همه باشند وجود دارد يكى از ايشان را انتخاب كنيد، رفاعة بن شداد فتيانى رئيس قراء در ميان شما است با او نماز بخوانيد؟ آنان هم پذيرفتند.(479)
مختار صف آرائى مى كند
مـخـتار صفوف سپاه را منظم كرد، و عمده سپاه كوفه در دو نقطه اجتماع كرده بودند، قبيله همـدان يمـن در سبيع و مـضر در كناسه ، مختار ابراهيم را گفت : با كدام يك از دو گروه مايلى بجنگى ؟ ابراهيم گفت : با هر دسته ايكه شما بگوئيد مختار انديشيد كه ممكن است ابراهيم با مـردم يمـن كه قـبيله اوست خوب نجنگد، لذا گفت : توبه كناسه برو من با جمـعـيتـى كه در مـيدان سبيع هستند مى جنگم ، ابراهيم روانه كناسه شد و مختار به ميدان سبيع رفت و جلو خانه عمر بن سعد بن ابى و قاص ايستاد و احمر بن شميط و عبدالله بن كامـل را برگـزيد و هر يك را موكل كوچه اى نمود و گفت از اين كوچه پيش برويد تا از مـيدان سبيع خارج شويد و ايشان را گفت : جمعيت شبام وعده داده اند كه از پشت سر ايشان حمله كنند و قطعا حمله مى كنند.
طولى نكشيد كه سربازان شكست خورده به نزد مختار برگشتند، مختار از فرماندهشان پـرسيد گفتند: او مشغول جنگ بود، سپس عبدالله قراد خثعمى را كه فرمانده چهارصد نفر سپـاهى بود ماءمور كرد به كمك آنان بشتابد و دستور داد سيصد نفر را با عبدالله بن كامل واگذارد و خود با صد نفر ديگر به ميدان سبيع رفته و در آنجا به جنگ پرداخت .
ابراهيم با شبث بن ربعى روبرو شد جمعى از قبيله مضر با وى بودند به ايشان فرمان داد كه برگرديد زيرا دوست ندارم يك نفر از قبيله مضر بدست من كشته شود آنان گوش نكردند و جنگ را شروع نمودند طولى نكشيد كه آنانرا شكست داد و حسان بن قائد كه يكى از سران سپاه كوفه بود مجروح گرديد، او را بخانه اش بردند و در خانه بمرد.
خبر پيروزى ابراهيم به مختار رسيد، خوشحال شد و براى احمر بن شميط و عبدالله بن كامل كه در سبيع مى جنگيدند مژده پيروزى ابراهيم را بردند تا پشتشان گرم شده و با قوت قلب پيشروى نمايند.