آنچه در كربلا گذشت
(از مدينه تا كربلا)

آيت الله محمد على عالمى

- ۲۱ -


چـشمـان امـام پر از اشك شد و فرمود: پس داستان اين پسر را برايت بگويم : در يكى از شبها از كثـرت عـبادت و خسته گى خوابم ربود، در خواب ديدم كه در بهشتم و در آنجا پـيامبر و على و حسن و حسين عليهم السلام حوريه اى از حوريان بهشتى را با من تزويج كردند، در بهشت با حوريه همـبستـر شدم و در پـاى درخـت سدرة المـنتـهى غسل كردم ، همين كه از غسل فارغ شدم آوازى شنيدم كه مرا گفت : زيد برايت مبارك باشد.
از خـواب بيدار شدم وضو ساخـتـه و به نماز صبح پرداختم ، پس از نماز صداى در بگـوشم رسيد، عـقـب در رفتم مردى را ديدم كه دخترى همراه دارد كه از حيا دست ها را در آستين پنهان كرده و چادر بصورت افكنده است .
مرد را گفتم : چه مى گوئى ؟
گفت : على بن الحسين را مى خواهم .
گفتم على بن الحسين منم .
گـفـت : مـن فـرستـاده مـخـتار بن ابى عبيد ثقفى هستم ، شما را سلام رسانيد و گفت اين را براى فـروش به سرزمـين مـا آوردند او را لايق مقام شما دانستم و به ششصد اشرفى خريدم ، و اين هم ششصد اشرفى است كه براى مخارج شما فرستاده است ، نامه مختار را به من داد آنرا گشودم و خواندم و جواب او را نوشتم .
از نام كنيز پرسيدم ؟ گفت :
نامم حوراء است ، دانستم حوريه اى كه در بهشت با من تزويج كردند همين حوراء بوده است ، زنان دخـتـر را آماده زفاف كردند شب با او زفاف كردم به اين پسر آبستن گرديد، از اين جهت او را زيد نام نهادم ، به زودى خواهى ديد كه هر چه گفتم واقع خواهد شد!
ابوحمـزه ثمالى گفت : بخدا قسم تمام آنچه را كه امام فرموده بود در زندگى زيد بن على بن الحسين با چشم مشاهد كردم .
مـخـتـار از زمانيكه به حكومت رسيد نسبت به على بن الحسين عليه السلام خدمت فراوان مى كرد، از جمله يكبار بيست هزار اشرفى براى امام فرستاد كه از آن خانه هائى كه از بنى هاشم خراب شده بود از جمله خانه عقيل بن ابى طالب برادر اميرالمؤ منين عليه السلام را تجديد بنا كرد.(433)
مختار انگيزه قيام را از كجا الهام گرفت
گـاهى اوقات براى افراد بيدار و روشن از شنيدن يك جمله كوتاه و يا ديدن يك منظره اى كه به چـشم مى بينند انگيزه كارهاى شگفت و بزرگى پيدا مى شود كه همين منظره و يا اين سخن را ديگران مى بينند و مى شنوند ولى در روح آنان كوچكترين اثرى نمى گذارد.
عـمـوى مـخـتار از جانب اميرالمؤ منين عليه السلام حاكم مدائن شد، مختار همراه عموى خود به مدائن رفت ، تا اينكه مغيره بن شيعه از طرف معاويه استاندار كوفه شد، مختار به مدينه كوچ كرد و با محمد بن حنفيه مى نشست و كسب علم و حديث مى نمود.
سپـس مختار شهر كوفه را براى زندگى خود انتخاب كرد، در يكى از روزها كه باتفاق مـغـيرة استاندار كوفه از بازار كوفه عبور كردند، مغيره نظرى به بازار انداخت و گفت عـجب جمـعـيت و اتحادى است ! من يك نكته اى مى دانم كه اگر كسى با آن سخن تكلم كند و مردم را به آن بخواند تمام اين جمعيت بالاتفاق از او پيروى مى كنند خصوصا مردمان عجم كه هر چه پايشان القاء شود مى پذيرند.
مختار گفت : آن نكته چيست ؟
مـغـيرة گـفـت : آنكه مردم را بسوى خاندان پيغمبر بخوانند، ولى كسى نيست كه بان معتقد باشد.
مـخـتـار كلام مغيره را در ضمير خود ثبت كرد و در انتظار فرصت بود تا زمينه اى برايش پـيش آيد و عـقـيده اش را عـمـلى كند، و از آن پـس همـواره فـضائل خاندان پيغمبر را بر زبان مى راند و از آن تبليغ مى نمود، و مناقب و افتخارات امـام على و حسن و حسين عليه السلام را انتشار مى داد و مى گفت : ايشان به حكومت و خلافت از همـه سزاوارترند بلكه حق ثابت ايشان مى باشد و از مصائبى كه بر ايشان رسيده تاءسف مى خورد.(434)

انگيزه اش با گفتار اهل كتاب تائيد مى شود
مـثـل اينكه اهل كتاب نيز از قيام شخصى با صفات مخصوصى به خونخواهى مظلومين خبر داده اند چـنانكه نقـل شده مـخـتـار، مـعـبد بن خـالد جدلى را مـلاقـات كرد و او را گفت : اهل كتـاب مـى گـويند: در كتـابهاى خـود خوانده ايم كه مردى از قبيله ثقيف قيام مى كند ستمكاران را مى كشد و ستمديدگان را يارى مى كند و انتقام ضعفاء را از اقويا مى ستاند، و صفـات و خـصوصيات او را ذكر مى كنند و من تمام آن صفات را در خود مى يابم جز دو صفت كه در من نيست ! مى گويند آن شخص جوان است و من از شصت گذشته ام و ديگر آنكه آن مرد ديد چشمانش ضعيف است و چشمان من از عقاب تيزتر است .
مـعـبد گـفـت : تـو هم جوانى زيرا مرد شصت و هفتاد ساله در زبان كتاب هاى پيشين جوان مـحسوب مى شود، و درباره ديد چشمانت چه مى دانى كه چه مى شود شايد بعدا پيش آمدى كند و چشمانت ضعيف گردد، مختار اميدوار گرديد و گفت : ممكن است تغيير يابد.(435)

چشمان مختار آسيب مى بيند
مسلم بن عقيل كه از طرف امام حسين عليه السلام ماءموريت كوفه يافت در كوفه به خانه مختار بن ابى عبيد وارد شد و در آنجا شيعيان كوفه با او ملاقات مى كردند، پس از كشته شدن مـسلم عـبيدالله زياد مختار را طلبيد و او را گفت : اى پسر عبيد تو براى دشمنان ما بيعت مى گرفتى ؟
مـخـتار منكر شد كه به مسلم كمك كرده باشد و عمروبن حريث هم به نفع مختار گواهى داد كه او به مسلم كمك نكرده است ، عبيدالله گفت : اگر شهادت عمرو نبود ترا مى كشتم آنگاه شروع كرد به دشنام دادن به مختار، و با چوبى كه در دست داشت بر سر و صورت مـخـتـار مى زد تا آنكه صورتش را مجروح كرد و چشمانش معيوب شد و دستور داد او را به زندان ببرند.(436)

ميثم تمار هم به مختار نويد مى دهد
چون مختار به زندان عبيدالله رفت ، عبدالله بن حارث بن عبدالمطلب پسر عموى پيغمبر و امير مؤ منان نيز در زندان بود، و همچنين ميثم تمار كه از خواص شاگردان امير مؤ منان است با ايشان زندانى شد، عـبدالله از زندانيان تيغى خواست تاموى بدنش را پاك كند و همـراهان را گـفـت : مـى تـرسم ابن زياد مرا بكشد و بدنم چنين باشد، پس چه بهتر كه موهاى زيادى را از بدن پاك سازم تا اگر كشته شوم تميز باشم .
مـخـتـار او را گـفـت : به خدا قسم ترا نمى كشد و مرا نيز نخواهد كشت و به زودى متصدى حكومت بصره خواهى شد!
مـيثـم تـمـار مختار را گفت : تو نيز به خونخواهى حسين بن على عليه السلام قيام خواهى كرد، و همـين كسى را كه اراده كشتن ما را دارد خواهى كشت ، و حتى سر بريده اش را زير پـاى خـود قـرار خـواهى داد امـا شايد ميثم تمار اين موضوع را از گفتار امير مؤ منان عليه السلام كه درباره آينده سخن مى فرمود استفاده كرده باشد.(437)

مسلم بن عقيل و مختار
هنگـامـيكه حضرت امام حسن عليه السلام ضربت خورد و بساباط مدائن رفت در آنجا بر سعدبن مسعود عموى مختار كه از طرف امير مؤ منان عليه السلام حاكم مدائن بود وارد شد، مـخـتـار عـمـوى خـود را گـفت : مى خواهى پيشنهادى كنم كه تو را به ثروت بى پايان و موقعيت عالى برساند؟
سعـد گـفـت : چـيست آن پـيشنهاد؟ مـخـتـار اظهار داشت : حسن بن عـلى را دست بستـه تـحويل معاويه بدهيم ! سعد گفت : خدا تو را لعنت كند پسر دختر پيغمبر را در بند كنم ؟ چه زشت مردى بوده اى .(438)

از آن تـاريخ به بعد شيعيان مختار را لعن مى كردند و او را نكوهش ‍ مى نمودند تا آنكه مـسلم بن عـقـيل از جانب امام حسين عليه السلام ماءموريت كوفه يافت و به خانه مختار بن ابوعـبيد وارد شد، مختار با او بيعت كرد، و براى پيشرفت او فعاليت مى كرد و مردم را به بيعت با او دعوت مى نمود، مهماندارى مسلم و همكارى با او لكه پيشين را از دامن مختار زدود.(439)
مختار هنگام خروج مسلم
تـصادفـا روزى كه مـسلم قيام كرد، مختار با عده اى از بردگان به مزرعه خود به نام لقفا رفته بود زيرا قيام مسلم بى سابقه بود و هنوز با اصحاب و ياران خود وعده قيام نگذاشته بود، بلكه دستگير شدن هانى بن عروه ثقفى سبب اين قيام بى سابقه گرديد. مـوقـع ظهر بود كه مختار از قيام مسلم باخبر شد، همان ساعت با بردگان خود به كوفه برگـشت مـغرب گذشته بود كه جلو باب الفيل با قسمتى از لشكريان عمروبن حريث كه به فرمان ابن زياد شهر كوفه را حكومت نظامى اعلان كرده بود برخورد كرد، هانى ابى حيّه فـرمـانده هنگ جلو آمد و مختار را گفت : اينجا چه مى كنى ؟ وضع تو مشكوك است زيرا نه در خانه ات بسر مى بردى و نه در ميان جمعيت مخالف و موافق ؟
مختار پاسخ داد: از بزرگى خطاى شما افكارم مشوش شده : هانى گفت : حواست را جمع كن به خدا قسم با اين گفتار خورد را به كشتن مى دهى .
فرمانده سپاه وضع او را بفرمانده كل قواى انتظامى ابن زياد عمرو بن حريث گزارش داد، عـمـرو گفت : او را بگوئيد كه ابن زياد از وضع تو بى اطلاع است كارى نكن كه خود را به كشتن دهى .
زائدة بن قدامة ثقفى كه در لشكر عمرو بود اظهار داشت : اگر بيايد در امان است ؟
عـمـرو گـفـت : از ناحيه مـن در امـان است و اگر كارش به پيش عبيدالله بكشد به نفع او گواهى مى دهم ، زائده اميدوار شد و گفت : بنابراين راه نجاتى هست .
زائده با بعـضى ديگـر پـيش مـخـتـار آمـدند و گـفـتـه ها را نقل كردند و سپس او را سوگند دادند كارى نكن كه ابن زياد را بر خود تسلط دهى كه جز كشته شدن در پيش نيست .
مـختار به نزد عروبن حريث آمد و شب را در زير پرچم او صبح كرد، عماره بن عقبه وضع مـخـتـار را به ابن زياد گزارش داد، چون آفتاب بالا آمد درب دارالاماره باز شد و اذن عام داده شد مختار هم در ميان جمعيت بر ابن زياد وارد شد.
مختار بزندان ميرود
ابن زياد مـخـتـار را پـيش خـواند و او را گـفـت : تـو با جمـعـيت آمـده بودى تـا پـسر عقيل را يارى كنى ؟ مختار گفت : خير؛ چنين نيست بلكه من خارج كوفه بودم و شب وارد شدم و شب را زير پرچم عمروبن حريث بودم و اكنون هم نزد شما آمده ام .
عـمـروبن حريث نيز گفته مختار را تاييد و تصديق كرد و بر صحت گفتارش گواهى داد. با همه اينها ابن زياد با قضيبى كه در دست داشت بر سر و روى مختار نواخت آنقدر زد كه صورتـش مـجروح و چـشمش آسيب ديد و گفت : اگر شهادت عمرو نبود ترا گردن ميزدم ، سپس حكم زندانى او را صادر كرد، و مختار را به زندان بردند.(440)
مختار از زندان آزاد مى شود
از وقـتـيكه مـسلم كشته شد تا روز عاشورا كه حسين عليه السلام شهيد گرديد مختار در زندان به سر مى برد، پس از شهادت امام تصور نهضت و قيام در مخيله اش قوت گرفت زيرا زمـينه را آمـاده تـر مى ديد، لذا بفكر چاره ئى افتاد تا خود را از زندان آزاد سازد. صفيه خواهر مختار همسر عبدالله عمر بود، و از طرفى عبدالله نيز پيش امويان محترم بود و حرفهايش را مى خريدند زيرا حكومت معاويه با دست عمر خطاب پايه گزارى شده بود.
مـخـتـار به وسيله زائده بن قـدامـه نامه اى به خواهرش صفيه نوشت و از او خواست تا عبدالله را وادار نموده نامه اى به يزيد بنويسد و آزادى مختار را از او بخواهد.
صفيه كه از حبس برادر با خبر شد ناراحت گرديد بناى گريه و زارى گذاشت ، عبدالله كه چـنين ديد نامه اى همراه زائده به يزيد فرستاد و نوشت كه چون مختار با ما بستگى دارد اگر صلاح مى دانيد به ابن زياد بنويسيد تا او را از زندان آزاد كند.
زائده نامـه عـبدالله به يزيد رسانيد، يزيد نامه را خواند و لبخندى زد و گفت : شفاعت ابوعـبدالرحمان (عبدالله عمر) پذيرفته است ، نامه اى به ابن زياد نوشت و دستور داد مختار را آزاد كند.
زائده نامه يزيد را به عبدالله زياد رسانيد، عبيدالله مختار را خواست و گفت : تو آزادى به شرط آنكه بيش از سه روز در كوفه نمانى وگرنه ترا گردن خواهم زد.
مختار آزاد شد اما ابن زياد از زائده بن قدامه كه براى نجات مختار اين اندازه كوشش كرده است ناراحت گـرديد، زائده مـتوارى شد تا بالاخره قعقاع بن شور و مسلم بن عمرو باهم نزد ابن زياد شفاعت كردند تا از او در گذشت .(441)
پيشگوئى مختار از انتقام
مختار به سوى حجاز حركت كرد، در واقصه پسر زهير ازدى را ديد، از او پرسيد: چشمت را چه رسيده ؟ خدا بلا را از تو دور سازد، عبيدالله زياد چنين كرده است خدا مرا بكشد اگر او را نكشم و اعـضاء و جوارحش را قـطعـه قـطعـه نكنم ، مـن بايد در مـقـابل خـون حسين هفـتـاد هزار نفـر به شمـاره كسانيكه در مقابل خون يحيى بن زكريا كشته شدند بكشم .
سپـس گـفـت :والّذى انزل القـرآن ، و يبيّن الفرقان ، شرع الاديان ، و كره العصيان ، لاقـتـلنّ العـصاة مـن ازدعـمـّان ، و مـذحج و همـدان ، و نهد و خـولان و بكرو هزّان . و ثـعـل نبهان ، و عـبس و ذبيان ، و قبائل قيس عيلان ، غضبا لابن بنت نبى الرحمان ، نعم ! يابن زهيرة و حقّ السّمـيع العـليم ، العـلى العـظيم ، العـدل الكريم ، العـزيز الحكيم ، الرحمان الرحيم ، لاعر كن عرك الاديم ، بنى كندة و سليم ، و الاشراف مـن تـميم .يعنى سوگند بانكسيكه قرآن را فرستاد، و فرقانرا آشكار ساخـت ، و اديان را تشريع و وضع نمود، و گناه را ناخوش دارد، كه سركشان و گـناهكاران از ازدعـمـان ، و قـبيله مـذحج و همـدان ، و قـبيله نهد و خـولان ، و قـبايل بكر و هزان و ثعل و نبهان و عبس و ذبيان و قيس عيلان را مى كشم ، و اين از خشمى است كه به جهت كشتـن امـام حسين پـسر دخـتـر پـيغـمـبر خـدا در دل جاى كرده است ، آرى اى پـسر زهير، به حق خداى شنوا و دانا، خداى بلند مرتبه و بزرگ ، آن خـداى عـادل و كريم ، عزتمند با خرد، بخشنده بخشاينده طايفه بنى كنده و سليم و اشراف از تميم را به خاك و خون خواهم كشيد.(442)
اكثر مطالبى كه از زبان مختار نقل شده همانند عبارت فوق مسجع و مقفى است و اين نشان مـى دهد كه مختار از علم كهانت هم بى بهره نبوده است ، كسيكه با عبارات و سخنان كاهنان مانند شق و سطيح و امثال آنان آشنا باشد تصديق خواهد كرد مختار نيز از آنان پيروى مى كند و معلوم است كه نزد آنان تلمذ كرده است .
بنابراين بعيد نيست كه از اين راه نيز از آينده مطلع شده باشد.
چـنانكه قبلا نقل شد مختار پس از آزادى از زندان و تصميم ابن زياد به خروج از كوفه به حجاز رفت ، و با ابن زبير بيعت كرد.
مختار به كوفه برمى گردد
مـخـتار با آنكه در جنگهائيكه ميان ابن زبير و لشكريان شام رخ داد بيش از حد جانفشانى كرد ولى از طرف ابن زبير از او قدردانى نشد.
حكومت حجاز و عراق با ابن زبير بود، اما حجاز از پيش با او بيعت كرده بودند و كوفه و بصره هم پـس از مـرگ يزيد با عـامر بن مسعود بيعت كردند تا كارها يكسره شود چند روزى عـامـر بر مردم كوفه نماز مى خواند تا بالاخره خود او و مردم كوفه با ابن زبير بيعت كردند.
تـا پـنج ماه پس از مرگ يزيد مختار با ابن زبير بود و چون او به هر يك از اطرافيانش حكومت و شغلى واگذار كرد به جز مختار كه او را به كار نگماشت .
مـخـتـار در صدد برآمد از ابن زبير كناره گيرد از كسانيكه از كوفه به مكه مى آمدند از وضع كوفـه تـحقـيق مـى كرد، تـا آنكه هانى بن ابى حيه وارد مكه شد از وى جوياى حال مردم كوفه شد؟ او گفت : مردم در اطاعت عبدالله بن زبير جز يك عده بى شمار كه از نظر عـقـيده با وى مخالفند و اگر كسى هم عقيده آنها باشد و آنها را جمع كند مى تواند حكومت كره زمين را به چنگ آورد.
مـخـتـار گـفـت : مـرا ابو اسحاق مـى خـوانند و منم كه آنرا خواهم گرد آورد تا با ايشان باطل را نابود كنم و ستمكاران را ريشه كن نمايم .
از آنجا كه به خانه رفت و سوار بر مركب خود گرديد و به سوى كوفه رهسپار شد.
چـون به مـنزل قرعاء رسيد سلمة بن مرثد همدانى را ديدار كرد و او مردى عابد و اشجع مـردم عـرب بود با وى گرم گرفت و به صحبت پرداختند، مختار وضع حجاز را برايش تشريح كرد و از او وضع كوفه را جويا شد؟
سلمـه گـفـت : مردم كوفه هم چون گوسفندانى بدون شبانند، مختار گفت : من شبانى هستم كه آنها را خوب چرا خواهم داد، سلمه گفت : ولى بدان كه خواهى مرد و سپس برانگيخته شوى مسئول خواهى بود و بر طبق عمل خود چه خوب و چه بد پاداش داده مى شوى .
مـخـتـار از او گـذشت روز جمـعـه بود كه به نهر حيره رسيد در آنجا فـرود آمـد و غـسل كرد و بدن را معطر ساخت و جامه نو بر تن پوشيد و عمامه بر سر بست و شمشير حمايل نمود و سوار مركب گرديد تا وارد كوفه شد.(443)
مختار مردم كوفه را نويد مى دهد
مـخـتـار كه وارد شهر شد بهر كس و هر جمعيتى كه مى رسيد بر آنها سلام مى كرد و مژده پـيروزى به آنان مـى داد، ابتدا به مسجد سكون و ميدان كنده عبور كرد بر ايشان سلام كرد و گـفـت : شما را مژده باد به نصرت و پيروزى بر آنچه را كه دوست مى داريد، از آنجا عـبور كرد و به محله بنى ذهل دبنى حجر رسيد در آنجا كسى را نديد زيرا به نماز جمـعه رفته بودند، از آنجا كه گذشت و به محله بنى بداء رسيد در آنجا كسى را نديد زيرا به نماز جمعه رفته بودند، از آنجا كه گذشت و به محله بنى بداء رسيد در آنجا عـبيدة بن عـمـرو بدى را مـلاقـات كرد بر او سلام كرد و گفت : ترا مژده باد به كمك و پيروزى ؛ خوشا به حال تو كه عقيده خوبى دارى كه خداوند با اين عقيده ات هيچ گناهى برايت باقى نخواهد گذاشت و همه آنها را خواهد آمرزيد، از آن جهت اين جمله را به او گفت : كه او از دوستان على بن ابى طالب عليه السلام و مردى شاعر و شجاع نيز بوده است ، اما مبتلا به شرب خمر بوده است .
عبيد گفت : خدا ترا خوشحال كند، آيا ممكن است اين بشارت را برايم شرح دهى مختار گفت : آرى شب بمـنزل بيا تا برايت بگويم ، و اين مطلب را به قوم و قبيله ات نيز برسان كه خدا از ايشان پيمان گرفته او را اطاعت كنند و خون فرزندان انبياء را خونخواهى كنند.
سپس گفت : از كجا به قبيله بنى هند مى روند؟ عبيده گفت : اجازه بده تا ترا راهنمائى كنم او اسب خود را بيرون كشيد و سوار شد و با مختار به محله بنى هنه رفتند در آنجا گفت : خـانه اسمـاعـيل بن كثـير را نشانم بده ، او را جلو خـانه اسمـاعـيل بردم و اسمـاعـيل را آواز دادم از خـانه بيرون آمد، مختار او را گفت : امشب تو و برادرت و ابوعمرو مرا ملاقات كنيد كه آنچه دوست داريد برايتان آورده ام !
از آنجا گـذشت به مـسجد كوفـه رسيد جلو باب الفـيل شترش را خوابانيد و وارد مسجد شد مردم كه مختار را ديدند با يكديگر مى گفتند: مـخـتـار براى امـر مـهمى آمده است نماز جمعه را با جمعيت خواند و سپس به گوشه رفت و نمـاز عـصر را فـرادى خواند و از مسجد خارج شد. در راه به جمعيت همدان رسيد، ايشان را گفت : خبر خوشى براى شما آورده ام ، از ايشان هم گذشت تا وارد خانه خود كه به خانه سلم بن مسيب معروف بود وارد گرديد.(444)
مختار خود را نماينده مهدى مى خواند
شب فـرا رسيد جمعيت و قبايل كوفه به خانه مختار هجوم آوردند، مختار از وضع كوفه پـرسش كرد؟ گفتند: شيعيان كوفه زير پرچم سليمان بن صرد در آمده در همين نزديكى بخونخواهى امام حسين عليه السلام خروج مى كنند.
مـخـتـار برخاست و به سخنرانى پرداخت پس از حمد و ثناى پروردگار اظهار داشت مهدى فـرزند وصى پـيغـمـبر يعـنى محمد بن الحنفيه مرا به عنوان نماينده خود بسوى شما گـسيل داشتـه و به جنگ دشمنان اهل بيت و خونخواهى شهيدان راه حق و دفاع از ستمديگان ماءمورم ساخته است .
عـبيدة بن عـمـرو اسمـاعـيل بن كثير قبل از همه با مختار بيعت كردند، پس از ايشان ساير افراد براى بيعت نمودن به طرف مختار هجوم كردند.(445)
مختار دعوت و تبليغات را شروع مى كند
پس از آنكه بيعت با مختار تمام شد، مبلغين و دعوت كنندگان خود را در كوفه منتشر ساخت آنان با تـمـام قـوا و از هر وسيله اى به نفع تبليغى استفاده مى كردند حتى در مجلس سليمـان بن صرد مـى رفـتـند و كسانى را كه با سليمان وعده همكارى داشتند به بيعت مـختار دعوت مى كردند، و مخصوصا با حربه دعاوى مختار و انتقاد اينكه عليه سليمان از او آمـوخـتـه بودند شيعـيان را از گرد سليمان بسوى مختار مى كشانيدند، گاهى اوقات شخـص مـخـتار در مجلس سليمان حاضر مى شد و با افراد از نزديك تماس ‍ مى گرفت و آنان را با اين كلمات تبليغ مى نمود:
من از طرف ولى امر و معدن فضل و وصى امير مؤ منان و امام مهدى بسوى شما ماءمور شده ام ، و به امـريكه شفاء دردها و موجب اكمال نعمت و كشتن دشمنان است ماءموريت دارم ، خداوند سليمـان بن صرد را حفظ كند ولى او پيرمردى است از كار افتاده و اسقاط شده كه ديگر نيروى مـبارزه ندارد بلكه استخوانش نرم گرديده ، و باضافه بصيرت و تجربه در جنگ ندارد، او خودش و شما را بكشتن مى دهد و كارى هم از پيش ‍ نمى برد.
امـا مـن وظيفه خاصى دارم كه بر طبق آنچه ماءمورم اقدام مى كنم كه با اين وضع دوستان عـزيز، و دشمنان نابود خواهند شد، و دلهاى مجروح شيعيان درمان مى شود، بيائيد حرف مـرا بشنويد و مرا اطاعت كنيد و بى جهت خود را بكشتن ندهيد كه آنچه شما بدان اميدواريد به وسيله من انجام خواهد شد.
با اين تـبليغـات تـوانست عده از شيعيان را با خود همدست كند ولى بزرگان شيعه با سليمان بودند و كسى را با او همرديف نمى دانستند، در حقيقت وجود سليمان مانع بزرگى براى مختار بود.(446)
مختار دوباره به زندان مى رود
پس از آنكه سليمان بن صرد بسوى شام حركت كرد و كوفه را ترك نمود و قواى شيعه در كوفـه ضعـيف گرديد، عمر سعد و شبث بن ربعى و يزيد بن حارث به حاكم كوفه عـبدالله بن يزيد كه نماينده ابن زبير بود، و رئيس ‍ ماليه ابراهيم بن محمد بن طلحه گـفـتـند: حواستـان جمـع باشد كه خطر مختار براى شما از سليمان بيشتر است زيرا سليمـان از كوفه خارج شده و با دشمنان شما يعنى طرفداران بنى اميه مى جنگد ولى مـخـتـار مـى خـواهد در همـين شهر بر شما بشورد و از مردم اين شهر انتقام بگيرد تا هنوز نيروى كافى نگرفته او را بگيريد و در بندش كنيد و بزندان بيفكنيد.
عـبدالله بن يزيد پـيشنهاد عمر سعد و رفقايش را كه از سران دشمنان امام حسين عليه السلام بودند پـذيرفت و تصميم گرفت مختار را زندانى كند، با لشكرى انبوه خانه مـخـتـار را مـحاصره كرده و او را از خانه بيرون كشيدند و خواستند بطرف زندان ببرند، ابراهيم رئيس اداره دارائى گفت : مختار را با دست بند و پياده و پا برهنه بسوى زندان ببرند تا بيشتر سركوفته شود؟
عبيدالله گفت : سبحان اللّه چگونه با مردى كه هنوز عداوت و مخالفتى با ما نداشته چنين رفـتـار كنم ؟! مـا او را به اتـهام و گـمان مخالفت گرفته ايم ، استرى آوردند و او را سوار نمود و به جانب زندان بردند، ابراهيم گفت : آيا او را در قيد و بند نمى كنيد؟
عبدالله : نه ؛ همان زندان براى او قيد و بند است .(447)
در زندان هم از قيام خبر مى دهد
مختار هر چه در اين راه صدمه و شكنجه مى ديد بجاى آنكه او را سست كند و از تعقيب هدفش باز دارد او را استـوارتـر ميساخت ، چنانكه حميد بن مسلم گويد: در زندان به ديدن مختار رفتيم اين سخنان را در زندان از او شنيدم :
قـسم به پـروردگـار درياها، و قـسم به نخـل و درخـتـان ، قـسم به دشت و صحرا، و فـرشتـگـان مـقرب ، و پيامبران برگزيده كه همه ستمكاران را با نيزه و شمشير آبدار، بوسيله مـردان شريف انصار خـواهم كشت ، تا آنكه ستون و پايه هاى دينى را استوار بدارم ، و رسته هاى مختلف را متحد سازم ، و سوز دلهاى مؤ منان را در عزاى مظلومان خاموش كنم و انتقام خون شهيدان را بستانم ، پس از آن اگر دنيا پايان يابد يا مرگم فرا رسد باكى ندارم .
و هرگاه در زندان از او ملاقات مى كرديم اين چنين سخنان مى گفت و دوستان خود را با اين كلمات تشجيع مى كرد.
مختار از زندان دعوت را شروع مى كند
پس از نامه ايكه مختار به رفاعه يكى از سران توابين پس از شكست آنها نوشت تصميم گـرفـت به سران شيعه در كوفه و بصره و مدائن نامه بنويسد و ايشان را دعوت به همكارى كند، اين نامه را بوسيله سبحان بن عمرو به رؤ ساء شيعه از جمله مثنى بن مخرمة در بصره و سعد بن خديفه در مدائن و يزيد بن انس و اءحمر بن شميط و عبدالله بن شراد و عـبيدالله بن كامل نوشت خداوند در مقابل قيام و نهضتى كه نموديد پاداش بزرگ عنايت كرد و گـناهان شمـا را آمـرزيد بهر درهمـى كه در اين راه خرج كرديد و با قدمى كه برداشتـيد براى شما حسنه اى ثبت كرد و مقام و درجه اى بالا و ثوابى بى حد به شما عطا فرمود:
ولى اگر من به كمك شما قيام كنم در مشرق و مغرب دشمنانتان را از دم شمشير مى گذرانم و با خواست خدا همه را نابود مى گردانيم خدا هدايت كند آنكه به شما نزديك گردد و دور گرداند آنكه تمرد و سرپيچى كند والسلام .
سبحان نامه مختار را در ميان آستر و رويه كلاه خود پنهان كرد و از زندان خارج گرديد و به اين افراد رسانيد تا آنكه همه آنها مختار را خواندند.
بزرگـان شيعه نامه مختار را خواندند به قاصد گفتند: كه تا پاى جان با او همكارى مـى كنيم و هر چه فرمان دهد اطاعت خواهيم كرد اگر اجازه مى دهد با جمعيتى به زندان آمده او را بيرون آوريم ؟
مختار پاسخ داد: بزودى از زندان خلاص خواهم شد و محتاج بزور و اغتشاش نيست .(448)
مختار براى خلاصى از زندان مى كوشد
مـخـتـار كه آمادگى شيعيان و پشتيبانى آنان را مشاهده كرد در صدد بر آمد تدبيرى نموده تـا از زندان آزاد گردد، نامه اى به عبدالله بن عمر نوشت كه بى گناه و روى سوء ظن حكام زندانى شده ام خواهشمندم نامه ملايمى درباره من به عبدالله بن يزيد و ابراهيم بن مـحمـد حاكم و رئيس خـراج كوفـه بنويس تا شايد خداوند مرا به لطف و محبت شما از چنگال اين دو نفر ستمكار نجات بخشد والسلام .
نامـه را تـوسط غلام خود بنام زربى براى عبدالله فرستاد. عبدالله عمر براى حاكم و رئيس دارائى كوفه نوشت : شما ميدانيد كه مختار با من بستگى نزديكى دارد و از طرفى مـا و شما دوستى ديرينه داريم شما را بحق دوستى ميان ما سوگند مى دهم كه مختار را از زندان آزاد كنيد.(449)
مختار آزاد مى شود
چـون نامـه عـبدالله عـمـر به اين دو نفـر رسيد از مـخـتـار كفـيل خـواستـند تـا او را آزاد كنند، جمـعـيت بيشمـارى از شيعـيان كوفـه آمـدند تا كفـيل مختار گردند، ابراهيم رئيس دارائى به عبدالله حاكم كوفه گفت : كفالت يك جمعيت بى شمار بى فائده است ده نفر از سران كوفه را به كفالت بپذيرد و او را آزاد كن ؟ عبدالله هم نظر ابراهيم را پسنديد و همين كار را كرد.
ولى ايشان تـنها به گرفتن كفيل و ضامن اكتفا نكردند بلكه مختار را سوگند دادند تا وقتى كه اين دو نفر سر كار هستند مختار شورشى به پا نكند و بر ايشان خروج ننمايد و اگـر خـلاف كند هزار شتر در منى قربانى كند و تمام بردگانش آزاد باشند، مختار هم قسم خورد و از زندان خارج شد.
مختار با ايشان اين پيمان را بست و قسم خورد و ليكن مى گفت : خدا بكشد كه چقدر نادان و احمقند زيرا هدفى كه در نظر دارم هدف مقدسى است و قسم مانع آن نمى شود زيرا خداوند فرموده است سوگند بخدا را مانع كارهاى خير مشماريد.(450) و باضافه كفاره قسم و قـربانى كردن هزار شتـر از آب دهن انداختن برايم آسانتر است و راضى هستم بهدفم برسم و تا آخر عمر غلام و كنيز خريده اى نداشته باشم !(451)
با مختار آشكار بيعت مى كنند
مـخـتار به خانه خود رفت و شيعيان از هر طرف بسوى او كوچ مى كردند و با او بيعت مى نمـودند و در مـدتـى كه در زندان بود پنج نفر برايش از مردم بيعت مى گرفتند. روز بروز جمـعـيت افـزوده مـى شد تـا آنكه عـبدالله زبير، حاكم كوفه و رئيس دارائى را عـزل كرد عـبدالله مطيع را بجاى آنان گماشت ، با عوض شدن حاكم كوفه مختار از قيد پـيمـان و سوگندى كه خورده بود راحت شد زيرا قسم و پيمان او مقيد به مدتى بود كه اين دو نفر سر كار مى باشند.(452)
توطئه زندان مختار
پس از آنكه عبداللّه بن مطيع سر كار آمد بعضى از اطرافيان او را گفتند: مختار مريدان و سربازان زمختى دارد مى ترسيم آنكه خروج كند و بر تو بشورد صلاح آن است كه او را بخـواهى وقتيكه آمد او را به زندان بيفكن پسر مطيع دو نفر را يكى بنام زائده و ديگرى بنام حسين بن عبداللّه به سراغش فرستاد و او را احضار كرد، هنگامى كه بر مختار وارد شدند و اظهار داشتند كه امير او را طلبيده است مختار عازم شد كه نزد امير برود لباس در بر كرد و دستور داد مركبش را آماده كنند ولى زائده كه از حقيقت امر آگاه بود خواست مقصود حاكم را به مختار بفهماند اين آيه را خواند: و اذيمكربك الّذين كفروا لبثبتوك او يقتلوك او يخـرجوك و يمـكرون و يمـكرو اللّه و اللّه خـير الماكرين .يعنى هنگامى كه كفار درباره ات مكر مى كنند تا تو را زندان كنند و يا بكشند و يا تبعيد نمايند. اينان مكر مى كنند و خدا مكر مى كند و او بهترين مكر كنندگان است .(453)
مختار از آنچه زير پرده داشتند آگاه شد خود را مريض نشان داد و رختخواب طلبيد و گفت مرا لرز گرفته است حال مرا به امير بگوئيد و عذر مرا بخواهيد؟
در راه حسين به رفيقش گفت كه مقصود تو را از خواندن آيه فهميدم ، زائده اصرار داشت كه مـقـصودى نداشتـم ، حسين گفت اصرار نكن و مطمئن باش كه آنچه گذشته به امير نخواهم گفت ، و در حقيقت از آن مى ترسيد كه فردا مختار ظهور كند و در اثر اين سعايت او را هلاك و نابود سازد، فرستادگان حال مختار را گزارش كردند و حاكم هم باور كرد و خواستن و احضار دوباره منصرف گرديد.(454)
محمد حنفيه مختار را تائيد مى كند
مـخـتـار تـصمـيم داشت در مـحرم سال 66 خروج كند ولى با پيش آمد غيرمترقبه اى يكماه بتـاءخـير افـتاد و آن اين بود كه جمعى از شيعيان با هم نشستند و گفتند مختار از ما بيعت گـرفـتـه كه خـروج كند و با او بجنگيم اما چون حساب دين و آخرت در پيش است مطمئن نيستيم كه حقيقتا او از نزد محمد حنفيه ماءموريت داشته باشد صلاح آن است كه چند نفر به مدينه رفته و تحقيق كنيم .
عبدالله بن شريح و سعيد بن منقذ ثورى و سعربن ابى سعر حنفى و اسود بن جراد كندى و قـدامـة بن مـالك جشمـى عازم مدينه شدند به خدمت محمد بن حنفيه شرفياب گرديدند، عـبدالله شريح اظهار داشت : شمـا خـانواده اى هستـيد كه خـداوند شمـا را بفـضل خـود مـخـصوص گـردانيده و به نبوت مفتخر ساخته و احترام شما را بر امت واجب گـردانيده ، همـه حق شما را ميشناسند مگر آنانكه از جاده حقيقت منحرف شده اند و شما به مـصيبت حسين بن على عليه السلام مبتلا شديد كه در حقيقت مصيبتى براى تمام مسلمانان بود، و اينك مـخـتـار بن ابى عبيد مدعى است كه از طرف شما ماءموريت دارد تا قيام كند و انتـقـام خـون حسين را بگيرد و با كتاب خدا و سنت پيامبر در ميان ما رفتار كند، آمده ايم تا بپرسيم اگر امر ميفرمائيد از او پيروى نموده و اگر نه دست از او بكشيم ؟
محمد حنفيه پس از حمد و ثناى پروردگار در پاسخ ايشان گفت : اينكه گفتيد خداوند ما را مـخـصوص بفـضل خود گردانيده است ، آرى خداوند به هر كه بخواهد عطا مى كند كه خدا صاحب فضل بزرگى است .(455) و اما اينكه گفتيد: حسين عليه السلام شهيد شد اينهم از علوم غيب الهى است كه شهادت براى او نوشته شده بود و به اين وسيله عده اى را بالا برد و افرادى را خوار گردانيد.
و امـا آنچه مربوط به سؤ ال شما است از اطاعت و پيروى كسيكه بخونخواهى ما قيام كرده ، بخدا دوست دارم كه خدا از دشمنان ما انتقام بگيرد بدست هر كه بخواهد.
فـرستـادگـان از نزد مـحمـد بيرون آمـدند و با هم گـفـتـند: مـحمـد عمل مختار را تصويب كرد زيرا اگر موافق نبود مى فرمود: چنين نكنيد.(456)

كوفه در انتظار فرستادگان
پـس از آنكه اين جمعيت بسوى مدينه حركت كردند از يكطرف شيعيان و كسانيكه با مختار بيعـت كرده بودند در اضطراب و نگرانى بسر مى بردند كه اگر محمد كار مختار را امـضاء نكند چه كنند و چگونه از او كناره بگيرند و بيشتر از همه مختار در نگرانى بسر مـى برد كه اگر محمد بن حنفيه جواب منفى بدهد نقش او بر آب خواهد شد و روى اين جهت در تـرديد و دو دلى بسر مـيبرد اگـر قـبل از مـراجعت ايشان قيام كند لشكريانش ‍ قوى دل نخواهند بود بلكه با ترديد پيش خواهند رفت و اگر تاءخير بيندازد ممكن است بكلى موضوع منتفى گردد.
ولى خوشبختانه فرستادگان برگشتند و يكسر بخانه مختار رفتند، مختار پرسيد: هان چه خبر است كه شما مردم را مشكوك ساختيد؟ ايشان پاسخ دادند كه ماءمور شده ايم تا ترا كمك كنيم ! مختار گفت : الله اكبر، من ابواسحاقم ؛ اعلان كنيد شيعيان اجتماع كنند.(457)

مختار از اين موضوع بهره بردارى مى كند
پس از آنكه فرستادگان كوفه موافق با منويات مختار برگشتند اعلان داد تا شيعيان در منزل مختار اجتماع كنند، جمعيت انبوهى جمع شدند، مختار بپا خاست و براى آنان سخن گفت :
اى گـروه شيعه افرادى از شما خواستند حقيقت آنچه را كه من ادعا ميكنم بدانند لذا بسوى مـدينه و نزد امـام هدايت شدگـان و شريف و برگزيده فرزند بهترين مردمان (پس از پـيامـبر) رفتند و از او درباره من و آنچه ادعا ميكنم پرسيدند، پاسخشان را شنيدند كه من وزير و حامـى و پـشتـيبان او و فـرستـاده او و دوست او هستـم ، و شمـا را به اطاعت و فـرمـانبردارى از مـن دستـور داده است تا با مخالفين دين و دشمنان فرزندان پيامبرتان بجنگم .
عبدالرحمان مختار را تاءييد مى كند
پس از آنكه سخنان مختار به پايان رسيد عبدالرحمان رئيس هيئت اعزامى برخاست و گفته هاى مختار را تاءييد كرد و چنين گفت :
ما خواستيم برخود، و بر عموم مردم حقيقت روشن شود بمدينه نزد مهدى فرزند على عليه السلام رفـتـيم و از او راجع باين قـيام و آنچه مختار ما را به آن دعوت مى كند پرسش نمـوديم ؟ به ما فرمان داد تا او را كمك كنيم و در راه هدفى كه دارد بجنگيم و با آنچه فـرمـان مـيدهد اطاعـت كنيم ، با خـوشحالى و اطمـينان كامل برگشتيم ، شك و ترديد و دودلى از ما برطرف شد و اكنون با بصيرت و بينائى كامـل اقـدام به جهاد با دشمـنان مـيكنيم ، آنانكه حاضرند به غائبين اطلاع بدهند تا خودشانرا آماده كنند.
پـس از عـبدالرحمان يك يك آنانكه بمدينه رفته بودند سرپا ايستادند و با همين مضامين قيام و دعوت مختار را تاءييد كردند.(458)
مختار و دعوت ابراهيم
و چون قيام مختار نزديك شد سران سپاهيان مختار اظهار داشتند كه سران كوفه و رؤ ساى قـبايل با همدستى عبدالله بن مطيع با تو خواهند جنگيد اگر ابراهيم فرزند مالك اشتر با مـا همـدست مـى شد اميدواريم كه بر دشمن پيروز گرديم كه او جوانى است شجاع و دلاور فـرزند مـردى بزرگ و خاندانى اصيل آوازه اش همه جا را پر كرده و داراى قبيله اى است پرجمعيت و با موقعيت اگر او به ما به بپيوندد از مخالفت هيچكس باك نداريم .
مـخـتـار گـفـت : برويد و او را دعـوت كنيد؟ ابراهيم را دعوت كردند و ابراهيم به مختار پيوست .(459)
نهضت شروع مى شود
پس از آنكه ابراهيم با مختار بيعت كرد هر شب با اقوام و بستگان خود بخانه مختار ميرفت و برنامه نهضت را مطرح مى ساخت تا بالاخره تصميم گرفتند شب پنجشنبه چهاردهم ماه ربيع الاول همان سال 66 قيام كنند.
شب سه شنبه دوازدهم فرا رسيد ابراهيم اول مغرب در خانه به نماز ايستاد و در حدود صد نفـر از بستگان و همسايگانش كه آماده حركت بودند به نماز او اقتدا نمودند پس از نمـاز هوا گـرگ و مـيش بود كه ابراهيم با جمعيت خود بقصد خانه مختار سوار شدند در حاليكه زره ها را در زير لباس پـوشيده و فـقـط شمـشيرى حمايل نموده بودند.
از طرفـى اياس بن مـضارب رئيس لشكر ابن مطيع استاندار كوفه متوجه شده بود كه همين امشب يا فردا شب مختار در كوفه خروج مى كند لذا تمام ميدانهاى كوفه را از سپاهيان خود پر كرده و راهها و كوچه هاى بزرگ را كنترل كرده بود.
حميد بن مسلم گويد: در آنشب همراه ابراهيم بودم در راه چون به خانه اسامه رسيدم گفتم : صلاح در آن است كه از طرف خـانه خـالد بن عرفطه به محله بجيله و از آنجا بخانه مـخـتـار برويم و اين راهى را كه شما در پيش ‍ گرفته ايد به دارالاماره و بازار منتهى ميشود و اطراف دارالاماره و بازار را سربازان گرفته اند.
ابراهيم كه جوانى دلاور بود بدش نمى آمد كه با جمعيت روبرو شود، گفت : بخدا قسم از جلو خـانه عـمـرو بن حريث بطرف قصر وسط بازار عبور ميكنم تا ترس و رعبى به دل دشمنان افكنده و بآنها بفهمانم كه در چشم ما بى ارزش و خوارند!
كوچـه ها را به پايان رسانيده تا جلو خانه عمرو بن حريث با اياس رئيس ‍ سپاه كوفه روبرو شديم كه با لشكرى انبوه غرق در صلاح راه را بر ما بسته اند.
اياس : شما كيستيد؟
ـ من ابراهيم فرزند مالك اشترم .