آنچه در كربلا گذشت
(از مدينه تا كربلا)

آيت الله محمد على عالمى

- ۱۶ -


سپـس با صداى رسا به جمـعـيت خطاب كرد: اف بر شما كه چه بد رفتار كرديد با رسول خدا در مورد ذريه اش ، پس از كشتن من ديگر آدم كشى براى شما آسان مى شود و از كشتن هيچكس باك نخواهيد داشت اميدوارم كه خدا مرا به شهادت گرامى دارد و از شما انتقام بگيرد بطورى كه نفهميد.
3 ـ بدتـرين تـيرى كه بر بدن ابى عبدالله اصابت كرد موقعى بود كه حضرت در وسط مـيدان اندكى تـوقـف كرد تا استراحت كند نانجيبى سنگى به پيشانى امام زد كه پـيشانى را مـجروح و خون جارى شد، امام براى اينكه خون پيشانى جلو چشمها را نگيرد پـيراهن عـربى را بالا زد تا خون از پيشانى پاك كند، ملعونى تير سه شعبه اى بر قلب مبارك و مملو از محبت امام زد كه امام ديگر آماده مرگ شد چشمها را به آسمان خيره كرد و دعائى كه هنگام قربانى خوانده مى شود تلاوت فرمود:
بسم اللّه و باللّه و على ملّة رسول اللّه اللّهمّ انّك تعلم انّهم يقتلون رجلا ليس على وحه الارض ابن بنت نبىّ غيرى .
(( بنام خدا و بر دين رسول خدا، پروردگارا تو مى دانى اينها كسى را مى كشند كه جز او در روى زمين نوه پيامبرى وجود ندارد. ))
اين تير از جلو اصابت كرد و از پشت بيرون آمد، چون حسين نتوانست تير را از جلو بيرون آورد از پـشت سر بيرون كشيد معلوم است كه چنين تيرى بر بدن امام چه مى كند، دستهاى مـبارك را جلو خون گرفت به آسمان پاشيد و فرمود اين مصيبتها بر من آسان است كه در حضور خدا است و بار ديگر مشتها را پر از خون نمود و بصورت و محاسن شريف ماليد و فـرمـود: به همـين حال هستم تا خدا و جدم رسول خدا را ملاقات كنم و سر و صورتم به خونم خضاب شده باشد.(320)
عبدالله بن الحسين
السّلام عـلى عـبدالله بن الحسن الزّكى لعـن الله قـاتـله و رامـيه حرمـلة بن كاهل الاسدى . (( سلام بر عـبدالله بن الحسن زكى كه خـدا قاتل او حرملة بن كاهل اسدى كه او را با تير هدف قرار داد لعنت كند. ))
عبدالله فرزند امام حسن مجتبى مادرش دختر شليل بن عبدالله بجلّى است ، عبدالله كه حدود يازده سال بيش نداشت هنگـامـيكه عـمـوى بزرگـوارش را مـشاهده كرد كه از قـتـال بازمانده و در گودال قتلگاه روى زمين در محاصره دشمن قرار گرفته ناراحت شد به عـزم مـلاقـات عـمـو بطرف مـيدان حركت كرد، حسين كه لحظه اى از خـيمـه گاه غـافـل نبود مـشاهده كرد عبدالله شتابان بطرفش مى آيد زينب هم در تعقيبش كه مانع از حركت او شود، عبدالله از جلو و زينب در تعقيب او تا در كنار حسين رسيدند.
امـام به خـواهرش فـرمـود: احبسيه يا اختى . (( خواهرم او را ببر ))
ولى زينب هر چه تلاش كرد نتوانست عبدالله را از حسين جدا كند، عبدالله خود را سخت به عمو چسبانيد و مى گفت : لا و اللّه لا افارق عمّى . (( نه به خدا قسم از عمويم جدا نمى شوم . ))
در اين هنگام ابجربن كعب يا حرمله با شمشير به حسين عليه السلام حمله كرد، عبدالله در حاليكه دست خـود را جلو شمـشير آورد تـا از عـمـو دفـاع كند مـى گفت : يابن الخبيثة اتقتل عمّى ؟ (( فرزند زن بدكاره مى خواهى عمويم را بكشى ؟ ))
شمـشير فـرود آمـد و دست طفـل به پـوست آويزان شد، طفل صدا زد: مادر! مادر! حسين او را در آغوش گرفت و فرمود: پسر برادرم صبر كن و اجر خـود را از خـدا بخـواه كه خـدا تـرا به پـدرانت رسول خدا و على و حمزه و جعفر و حسين ملحق مى سازد.
در همـين حال حرمله تيرى به سوى عبدالله رها كرد و او را در دامن عمويش شهيد گردانيد. آنگاه حسين دست بسوى آسمان بلند كرد و بر جمعيت نفرين نمود.
اللّهمّ امـسك قـطر السّماء و امنعهم بركات الارض اللّهمّ فان متّعتهم الى حين ففرّقهم بددا واجعـلهم طرائق قـددا و لا تـرض الولاة عنهم ابدا فانّهم دعونا لنيصرونا ثمّ عدوا علينا فقتلونا.
(( خـدايا باران رحمتت را از آنان دريغ دار، و بركات زمين را از آنان باز دار بار خدايا اگـر آنان را مهلت مى دهى جمعيتشان را پراكنده ساز و آنها را دسته دسته و گروه گروه گـردان و فـرمـاندارانشان را هرگز از آنها راضى مگردان كه اينها ما را دعوت كردند تا يارى كنند اما بر ما تجاوز نموده و ما را كشتند.(321)
))
مناجات با خدا و اعلان رضايت
حسين عليه السلام در سخت ترين حالات با خداى خود مناجات مى كند و كيفر و عذاب دشمن را از او مى خواهد.
او در مناجات خود چنين فرمود:
صبرا عـلى قـضائك ، لا اله سواك ، يا غـياث المـستـغـيثين يا دائما لا نفادله يا محيى الموتى ، يا قائما على كلّ نفس احكم بينى و بينهم و انت احكم الحاكمين .
(( پـروردگـارا بر مـقـدرات تو صبر مى كنم كه جز تو معبودى وجود ندارد، اى فرياد رس دادخـواهان ، اى كسيكه هميشه هستى و پايانى براى وجود تو نيست ، اى زنده كننده مـردگـان ، اى قـيّم همه موجودات ، ميان من و اينها حكم فرما كه تو بهترين حكم كنندگانى .(322)
))
چه زيبا است حسين عليه السلام
هلال بن نافـع گـويد: كنار قـتـلگـاه ايستـاده بودم حسين را تماشا مى كردم كه در حال جان دادن است ، بخدا قسم هرگز كشته اى نديدم كه به خون خود آغشته و تمام خون بدنش رفته باشد و اين چنين زيبا و نورانى ، آنچنان در نور جمالش خيره شدم كه نمى توانستم در زمينه شهادتش فكر كنم .
حسين در همين حال تقاضاى آب كرد ولى كسى آبش نداد.
نانجيبى حسين را گفت : آب نياشامى تا وارد جهنم گردى (نعوذ باللّه ) و از حميم جهنم بياشامى ، امام فرمود: من وارد جهنم مى شوم ؟!
و انّمـا ارد عـلى جدّى رسول اللّه و اسكن معه فى داره فى مقعد صدق عند مليك مقتدر و اشكو اليه ما ارتكبتم منّى و فعلتم بى .
(( نه بلكه بر جدم رسول خدا وارد مى شوم و در خانه او در جايگاه صدق و نزد خداى مقتدر ساكن مى شوم و نزد او شكايت مى كنم از جناياتى كه بر من وارد كرديد. ))
با اين سخـن ابى عـبدالله خـشم دشمـنان بالا گـرفـت آنچـنانكه گـويا خـدا در دل اينان رحم نيافريده است .(323)

مصيبت عظمى شهادت ابى عبدالله
در آخـرين دقـايق زندگى ابى عبدالله ارازل و اوباش كوفه كه مرد ميدان ابى عبدالله نبودند در حالت ضعـف حسين از هر طرف ضربات مهلك بر پيكر آن حضرت وارد مى ساختند، هركس با هر وسيله اى كه در اختيار داشت به حسين عليه السلام حمله مى كرد، عده اى با شمشير و عده اى با نيزه زرعة بن شريك تميمى ضربه بر دست چپ حضرت وارد ساخـت ، نانجيب ديگرى ضربه اى به شانه حسين ، سنان بن انس پليد با دو سلاح : نيزه و شمـشير گـاهى با نيزه و بار ديگر با شمشير ضرباتى بر حضرتش ‍ وارد ساخت و با چنين حركت شرم آور افتخار مى كرد.
حسين مدتى روى زمين افتاده بود مع ذلك كسى جرئت نمى كرد حضرت را شهيد كند حميد بن مسلم گويد:
خـرجت زينب بنت عـلىّ و هى تـقـول و اخـاه وا سيّداه ليت السّماء انطبقتت على الارض ، فقال يا عمربن سعد اءيقتل ابو عبدالله و انت تنظر اليه .
(( زينب دخـتـر امـيرالمـؤ مـنين از خـيمه خارج شد و فرياد مى كشيد، آه برادرم ! آه سيد و سرورم ! اى كاش آسمان بر زمين فرود مى آمد، آنگاه به عمر سعد خطاب كرد و فرمود: عمر سعد، حسين را مى كشند و تو تماشا مى كنى ؟! ))
اشكهاى عمر سعد از مظلوميت زينب جارى شد و صورت را از او برگردانيد.
نكتـه : راستـى زينب دخـتـر امـير عـرب چـقـدر تـنها و بيكس شده كه به دشمـن مـتـوسل مـى گـردد شمر ملعون به لشكر خطاب كرد و گفت : واى بر شما چه انتظار مى كشيد مادر به عزايتان بنشيند حسين را بكشيد.
عـمـر سعد به مردى كه در كنارش بود دستور داد فرود آى و حسين را خلاص كن خولى بن يزيد اصبحى پيش رفت تا سر از بدن حسين جدا سازد لرزه بر اندامش افتاد و به عقب برگشت .
سنان بن انس نزديك شد و شمشيرى حواله گلوى ابى عبدالله كرد و گفت : ترا مى كشم و سر از بدنت جدا مـى كنم در حالى كه مـى دانم تـو پـسر رسول خدايى و پدر و مادرت بهترين خلق خدايند!! سپس سر حسين را از بدن جدا كرد.
نكته : راستى علاقه به دنيا و رياست انسان را به كجا مى برد با اينكه معترف است كه فـرزند پـيغمبر است و پدر و مادرش در چنين رتبه و مقامى هستند مع ذلك به خاطر تقرب به حاكم كوفه بزرگترين جنايت تاريخ را مرتكب مى شود.
در روايت ديگر شمر بن ذى الجوشن حضرت را شهيد كرد و چون مبتلا به برص و پيسى بود حسين عليه السلام با ديدن او تكبير گفت و سپس ‍ فرمود:
صدق اللّه و رسوله قـال رسول اللّه كانّى انظر الى كلب ابقـع يلغ فـى دم اهل بيتى .
(( رسول خـدا صلى الله عـليه و آله و سلم فـرمود: گويا مى بينم كه سگى پيس ‍ در خون اهل بيتم مى غلطد.(324)
))
اسب سوارى ابى عبداللّه
اسب حيوان باهوشى است و در تاريخ و كتب داستانهائى از هوش اسبان ذكر شده است ، پس از آنكه حسين از اسب بر زمين افتاد عمر سعد دستور داد: اسب حسين را بگيرند كه از اسبان خـوب پـيغمبر خدا است سپاه عمر سعد اسب را محاصره كردند تا دستگيرش كنند، ليكن اين حيوان كه نمى خواست تسليم دشمنان خدا شود با دندان و لگد دشمن را از خود مى راند تـا عـده اى را هلاك كرد، ابن سعـد صدا زد: او را بحال خود گذاريد تا چه مى كند.
اسب حسين عـليه السلام پـس از شهادت حضرت گـويا احساس كرد كه اهل بيت حسين در خـيمـه گـاه مـنتـظر حسين اند براى اينكه اهل حرم را از انتـظار برهاند پـس از آنكه از چـنگـال مـردم كوفـه نجات يافـت كاكل خود را با خون حسين رنگين ساخت و در حاليكه شيهه مى كشيد دوان دوان بطرف خيام حرم روان شد.
امام باقر عليه السلام فرمود: اسب ابى عبدالله در شيهه اش مى گفت :
الظّليمة الظّليمة من امّة قتلت ابن بنت نبيّها.
(( امام از ظلم و ستم جماعتى كه پسر دختر پيامبر خود را مى كشند. ))
زنان حرم از آمـدن مـركب بدون راكب دريافتند كه حسين را شهيد كرده اند مركب حسين عليه السلام جلو خيام حسينى شيهه مى كشيد و مى ناليد و آنقدر سر را بر زمين كوفت تا جان داد.لا حول و لا قوّة الاّ باللّه العلىّ العظيم .
نكتـه : يك حيوان آنچـنان عـلاقـه به صاحبش دارد و حسين را مـى شناسد كه تـحمل فراق او را ندارد و اين چنين خود را هلاك مى كند!! اما مردم كوفه كه خود را امت جدش مى دانستند نه تنها متاءثر نشدند بلكه بر شقاوت و بيرحمى و سنگدلى آنان افزود.
زنان و خـواهران و دختران ابى عبدالله كه ديدند مركب سوارى پدر و سرورشان از ميدان برگشته و حسين سوار آن نيست صداها را به گريه و شيون بلند كردند.
فـوضعـت امـّكلثـوم يدها عـلى امّ راسها و نادت : وا محمّداه ! وا جداه ! وا نبيّاه ! وا ابا القـاسمـاه ! وا عـليّاه ! وا جعـفـراه ! وا حمـزتـاه ! وا حسناه ! هذا حسين بالعراء، صريع بكربلا، مجزور الرّاءس من القفا، مسلوب العمامة و الرّداء،غشى عليها.
(( امـّكلثـوم دستـها را روى سر نهاد و فـرياد زد: يا مـحمـد يا جداه يا رسول الله يا عـلى يا جعـفـر يا حمزه يا حسن اين حسين است كه در خاك كربلا روى زمين افـتـاده سرش را از پشت جدا كردند، عبا و عمامه اش را به غارت بردند (آنقدر ناله كرد) كه بيهوش شد. ))
در زيارتـى كه از ناحيه مـقـدسه امام زمان عليه السلام رسيده است در مورد مركب ابى عبدالله عليه السلام چنين آمده :
و اسرع فرسك شاردا الى خيامك قاصدا مهمهما باكيا فلمّا راين النّساء جوادك مخزيّا و نظرن سرجك عليه ملويّا برزن من الخدور ناشرات الشّعور على الخدود لا طمات والوجوه سافرات و بالعويل داعيات و بعد العزمذ للاّت و الى مصرعك مبادرات .
(( مـركب سواريت در حاليكه از تسليم شدن به دشمن سركشى مى كرد شيهه كشان و ناله كنان با سرعت تمام به طرف حرم حركت كرد، زنان كه اسب بى صاحبت را با زين واژگـون و يال غـرقـه خـون ديدند از خـيمـه ها بيرون دويدند با موى پريشان و چهره گـشاده لطمـه بصورت مى زدند و صدا را به گريه و شيون بلند كردند و خود را در برابر دشمن خوار مى ديدند و بطرف قتلگاه شتافتند.(325)
))
شاعر عرب داستان اسب ابى عبدالله را با اهل بيت چنين تعريف مى كند:

فواحدة تحنو عليه تضمه  
  و اخرى عليه بالزداء تضلل
و اخرى بفيض النحر تصبغ وجهها  
  و اخرى تفديه و اخرى تقبل
و اخرى على خوف تلوذ بجنبه  
  و اخرى لما قد ناله ليس ‍ تعقل
(( زنان اطراف اسب را گـرفـتـند يكى از كثـرت عـلاقـه اسب را در بغـل مـى گـرفت و ديگرى با چادر خود بر اسب سايه مى افكند كه خسته و تشنه است ، سومى صورت خود را با خون كاكل اسب رنگين مى كرد، يكى قربان صدقه اسب مى رفت و ديگـرى اسب را مى بوسيد، يكى از ترس ‍ دشمن در كنار اسب پناه مى گرفت ، ديگرى از كثرت مصيبت خود را گم كرده و نمى دانست چه كند.(326) ))
غارت سلاح و لباسهاى حسين عليه السلام
لشكر كوفـه پس از شهادت حسين عليه السلام به غارت سلاح و البسه ابى عبدالله پـرداخـتـند، و حتـى برخـى آنقـدر رذالت و پـستـى از خـود نشان دادند كه قـبل از شهادت امام عليه السلام نيز به غارت پرداختند، مردى از قبيله كنده بنام مالك بن بسر ضمـن توهين و ناسزا به پسر پيغمبر حمله كرد و شمشيرى بر ابى عبدالله وارد كرد كه كلاه آن حضرت كه از خز بود افتاد مرد كندى كلاه ابى عبدالله را به خانه برد و آنرا شست ، همـسر مـرد كندى گفت : اموال پسر پيغمبر را غارت مى كنى و به خانه من آورده اى از نزد من بيرون برو كه خدا قبرت را از آتش پر كند، اين مرد تا زنده بود با فقر و تنگدستى بسر برد و دستهايش خشك شد و در زمستان خون و چرك از آن جارى بود.
پـيراهن حضرت را اسحاق بن حويه حضر مى گرفت و پوشيد بحمدالله مبتلا به برص گـرديد روايت شده كه در پيراهن حضرت يكصد و هفده سوراخ از آثار شمشير و نيزه و تير وجود داشت شلوار حضرت را ابجر بن كعب تميمى گرفت و پوشيد و روايت شده زمين گـير شد عـمـامـه امـام را اخـنس بن مـرثـد حضرمـى برداشت و به نقـل ديگر عمامه حضرت را جابربن يزيد اودى گرفت و بر سر نهاد و ديوانه شد و در روايتى مبتلا به جذام گرديد زره حضرت را مالك بن بشير كندى گرفت و ديوانه شد.
كفـشهاى حضرت را اسودبن خـالد برداشت ، انگـشتـر امـام را بجدل بن سليم كلبى با قطع انگشت حضرت بدست آورد، گويند مختار او را گرفت و دستـها و پـاهايش را بريد آنقـدر خـون از او رفـت تـا به جهنم واصل شد حوله خز حضرت را قيس بن اشعث گرفت ، زره مخصوص حضرت كه فقط جلو را مى پوشانيد و پشت نداشت عمر بن سعد گرفت و پس از آنكه عمر سعد كشته شد مختار اين زره را به ابوعمره قاتل عمر سعد بخشيد.
شمشير حضرت را جميع بن خلق ازدى يا اسودبن حنظله گرفت .(327)

غارت اهل حرم ابى عبدالله
سپـاه عـمـر سعد به سركردگى شمر بن ذى الجوشن خيمه گاه را محاصره كردند شمر ملعون دستور داد وارد خيمه شويد و زينت و زيور زنان را غارت كنيد! جمعيت وارد خيام و حرم رسول خـدا شدند و هرچـه بود به غارت بردند حتى گوشواره حضرت ام كلثوم دختر امـيرالمـؤ مـنين را از گـوشش كشيدند و گـوشهاى مـخـدره را پـاره كردند، ارازل كوفه جامه زنان را از پشت سر مى كشيدند تا از بدنشان بيرون آورند.(328)
يك زن از آل الله حمايت مى كند
در برابر بى شرمـى مـردم كوفـه و جسارتـى كه نسبت به آل الله روا داشتـند فـقـط يك زن به حمايت از اهل بيت برخاست و او زنى از قبيله بكر بن وائل بود كه همـراه شوهرش به كربلا آمده بود، هنگاميكه مشاهده كرد مردان كوفه با تمام قساوت زنان حرم را غارت مى كنند به غيرت آمد و شمشير برداشت و به طرف خيمه گـاه ابى عـبدالله حمـله كرد و ضمـنا قبيله اش را با اين جمله به حمايت مى خواند:يا آل بكر اتـسلب بنات رسول الله لا حكم الا لله يا لثـارات رسول الله .اى قـبيله بكر، دختران رسول خدا غارت مى شوند و شما نگاه مى كنيد؟! حكم و فـرمـانى جز براى خـدا نيست (يعـنى از دستـور آل امـيه نبايد اطاعـت كرد) اى خـونخـواهان ذريه رسول خدا حمايت كنيد. ))
شوهرش آمد و او را به جايگاهش ‍ برگردانيد.(329)

فاطمه دختر ابى عبدالله عليه السلام
مـرحوم مـجلسى رضوان الله تـعـالى عـليه از فـاطمـه صغـرى دخـتـر ابى عـبدالله نقل كرده كه : جلو خيمه ايستاده بودم و بر بدن پدرم و اجساد اصحاب كه مانند قربانى روى زمـين افـتـاده بودند نگاه مى كردم كه دشمن از بدنهاى بيجان هم دست بر نداشته و اسب بر بدنشان مـى تـازند و در اين فكر بودم كه پس از شهادت آنان بر سر ما چه خواهد آمد؟ آيا ما را هم مى كشند يا اسير مى كنند، ناگاه متوجه شدم كه مردى سوار بر اسب زنان را با نيزه تعقيب مى كند و زنان به يكديگر پناه مى بردند و تمام لباسها و زينت هاى آنانرا ربوده اند و فرياد مى كردند:وا جداه وا ابتاه وا علياه وا قلة ناصراه وا حسناه ، امـا من مجير يجيرنا، اما من زائد يذود عنا.با ديدن اين صحنه هوش از سرم و بدنم به لرزه افتاد، به طرف راست و چپ مى دويدم تا عمه ام ام كلثوم را بيابم زيرا مى ترسيدم آن مـرد به سراغم آيد، در همين حال متوجه شدم كه آن مرد به سوى من مى آيد، چاره اى جز فـرار نداشتـم گمان مى كردم كه مى توانم از دست او خلاصى يابم ، ناگهان سوزش سر نيزه را در پشتم احساس كردم برو، بر زمين افتادم ، گوشهايم را دريد و گوشواره را از گوشم خارج كرد و چادر را از سرم گرفت ، خون از گوشها بصورتم جارى بود، با سر برهنه بيهوش بر زمين افتادم يك مرتبه به خود آمدم ديدم عمه ام در كنارم نشسته گريه مى كند، فرمود:
دخـتـر برادرم برخـيز تـا ببينم بر سر دخـتـران و بيمـار عليل چه آمده ، گفتم عمه جان هل من خرفة استربها راءسى ؟ (( آيا چيزى دارى كه سرم را بپـوشانم ؟ ))
فـرمـود: يا بنتـاه عـمـتـك مـثـلك . (( دخـتـرم عـمـه ات هم مـثـل تـو است . ))
ديدم عمه ام نيز سر برهنه است و مشاهده كردم كه تمام بدن عمه ام از ضربات دشمـن سياه شده است و چـون به خيمه برگشتم همه چيز را به غارت برده بودند، برادرم عـلى بن الحسين عليه السلام با صورت روى زمين افتاده كه از كثرت گرسنگى و تشنگى قدرت حركت ندارد، ما به وضع او گريه مى كرديم و او از وضع ما مى گرييد. لا اله الا الله .(330)

از كشتن بيمار هم نمى گذرند!
مـرحوم شيخ مـفـيد از حمـيد بن مـسلم خـبرنگـار صحراى كربلا نقـل كرده است كه : در عـمل غارت خيمه ها به خيمه على بن الحسين رسيديم كه در بستر آرمـيده و سخـت بيمـار است ، عده اى از پيادگان شمر را گفتند: آيا اين بيمار را نكشيم ؟ گـفـتـم سبحان الله همـين مـرض او را كافـى است با اصرار آنها را مانع شدم ، در همين حال عـمـر سعد آمد، زنان حرم با گريه و خشم بر او اعتراض كردند و از رفتار سپاهيان شكايت نمودند، عمر سعد اصحابش را گفت : هيچكس وارد خيمه هاى زنان نشود و متعرض اين جوان بيمار نگردد.
زنان از عـمـر سعـد خـواستـند كه لباسهايشان را به آنان برگردانند تا خود را بپـوشانند، ابن سعد گفت : هر كه از اموال ايشان چيزى گرفته به آنها برگرداند، اما بخدا قسم يك نفر هم آنچه برده بود برنگردانيد.
آنگاه عمر سعد جماعتى را بر خيمه گاه زنان گماشت تا ايشان از خيمه گاه خارج نشوند و كسى هم متعرض آنان نگردد.(331)

اگر من نبرم ديگرى مى برد
عـبدالله بن الحسن بن حسن على عليه السلام از مادرش فاطمه دختر امام حسين عليه السلام نقـل مـى كند كه : در كربلا دخترى كوچك بودم وقتى كه سپاه عمر سعد وارد خيمه گاه شدند، مـردى از كوفـه چـشمـش به خـلخـال پـايم افـتـاد كه از طلا بود خلخال را از پايم بيرون مى آورد و گريه مى كرد!
گـفـتـم : دشمن خدا چرا گريه مى كنى ؟ گفت : چرا گريه نكنم كه دختر پسر پيغمبر را غارت مى كنم !! گفتم : پس چرا ما را غارت مى كنى .
گفت : مى ترسم اگر من نبرم ديگرى ببرد!!(332)

خولى و سر ابى عبدالله عليه السلام
عـمر سعد براى اينكه هر چه زودتر سر ابى عبدالله به ابن زياد برسد و از پيروزى ظاهرى كفر بر ايمان آگاهى يابد عصر عاشورا خولى بن يزيد اصبحى را ماءمور كرد تـا به اتـفـاق حميد بن مسلم سر حسين را به ابن زياد برسانند، خولى با عجله و شتاب خـود را به كوفـه رسانيد و جلو دارالامـاره آمـد مـشاهده كرد كه در قـصر بسته است مـاءيوسانه به خـانه اش برگشت و سر حسين را زير طشتى قرار داد به نزد همسرش نوار حضرميه كه نوبت او بود رفت .
از نوار دخـتـر مـالك بن عـقرب حضرمى روايت شده كه چون خولى در بستر قرار گرفت پرسيدم : چه خبر؟ گفت : جئتك بغنى الدهر. (( ثروت دنيا را برايت آوردم ))
. سر حسين در خانه است !
عـجبا مـردم با طلا و نقـره برمـى گـردند و تـو سر پـسر دخـتـر رسول خدا را آورده اى .
لا و الله يجمع راءسى و راءسك بيت ابدا.
(( نه بخدا قسم هرگز سر من و تو در يك خانه جمع نخواهد شد. ))
از اطاق بيرون آمـدم ديدم نور از زير طشت بطرف آسمـان مـانند ستـون متصل است و مرغان سفيدى اطراف طشت و در مسير نور در پروازند.
فرداى آن روز خولى سر امام عليه السلام را به دارالاماره نزد عبيدالله برد.
الا لعنة الله على القوم الظالمين .(333)

تقسيم سرها بين قبائل
عـمـر سعد عصر عاشورا سر ابى عبدالله حسين بن على عليهماالسلام را وسيله خولى بن يزيد اصبحى و حميدبن مسلم نزد ابن زياد فرستاد و بقيه روز عاشورا و روز يازدهم تا حدود ظهر به دفن اجساد پليد كوفيان پرداخت ولى پيكر شريف فرزندان پيامبر و ابدان مـطهر صحابه ابى عـبدالله در زير آفـتـاب قـرار داشت بقـيه سرها را مـيان قـبائل تـقـسيم كرد تـا بدين وسيله نزد ابن زياد تـقرب بجويند حاملان رؤ س به فرماندهى شمر ملعون روانه كوفه شدند.
1 ـ قبيله كنده به سركردگى قيس بن اشعث با سيزده سر.
2 ـ هوازن به سركردگى شمر ملعون دوازده راءس .
3 ـ قبيله تميم با 17 سر.
4 ـ بنى اسد با 9 سر.
5 ـ قبيله مذحج با 7 راءس .
6 ـ بقيه قبائل با 13 راءس كه جمع اين اعداد 71 سر و با سر حضرت ابى عبدالله 72 سر.
تـكمـيل مـى گـردد، و حرم اهل بيت را كلا اسير نمودند و به جز شهربانو كه خود را در فـرات افـكند و غرق نمود.(334)
ليكن به اتفاق مورخين جناب شهربانو هنگام ولادت امام سجاد وفات كرد و در كربلا نبوده است .
بدن ابى عبدالله پايمال سُم ستوران
مـردم كوفـه به خـاطر تـقـرب نزد ابن زياد و يزيد بن معاويه از هيچ نوع هتك حرمت خـوددارى نكردند، و از ارتـكاب هيچ گـناهى كوتـاهى ننمـودند، عـمر سعد به جهت امـتـثـال دستـور ابن زياد كه فرمان داده بود بدن حسين را پس از كشتن زير سم ستوران قرار دهد صدا زد:
من ينتدب للحسين فيوطى الخيل صدره و ظهره ؟
(( كيست كه دواطلب باشد بر پيكر حسين اسب بتازد تا زير سم اسبان سينه و پشت حسين خورد گردد؟ ))
شمـر خـبيث پـيشقـدم شد و مـنتـظر كسى نماند و اسب بر بدن حضرت تاخت و ده نفر از فرزندان زنان ناپاك از او تبعيت كردند كه آنها 1 ـ اسحاق بن يحيى حضرمى 2 ـ هانى بن ثـبيت حضرمـى 3 ـ ادلم بن ناعـم 4 ـ اسد بن مـالك 5 ـ حكيم بن طفيل طائى 6 ـ اخنس بن مرئد 7 ـ عمرو بن صبيح مذحجى 8 ـ رجاء بن منقذ عبدى 9 ـ صالح بن وهب يزنى 10 ـ سالم بن خـيثـمـه الجحفـى ، بودند اينها بدن فرزند پيغمبر را با اسبانشان آنقـدر لگـدمـال نمـودند كه پـيكر مـقدس ابى عبدالله به زمين چسبيد، اين ارازل نه تـنها از اين عمل شرمنده نشدند بلكه افتخار هم مى كردند چنانكه اسد بن مالك در برابر ابن زياد چنين مى گويد:
نحن رضضنا الصدر بعد الظّهر  
  بكلّ يعبوب شديد الاسر
(( ما با اسبان قـوى هيكل سينه حسين را شكستـيم و خـورد كرديم بعـد از آنكه پشت او را لگدمال نموديم . ))
ابن زياد پرسيد شما كيستيد و چه كرديد؟ گفتند ما كسانى هستيم كه با اسبانمان آنچنان بر بدن حسين تاختيم كه استخوانهاى او را آرد كرديم ، ابن زياد جايزه بى ارزش به آنها داد.
ابوعـمـرو زاهد گـويد: چون از نسب اين افراد تحقيق كرديم همه آنها را زنازاده يافتيم ، مـخـتـار اين افـراد را دستـگـير كرد و دست و پاى آنها را بر زمين ميخكوب نمود و اسب بر بدنشان تاختند تا به جهنم واصل شدند الحمد لله .(335)

اهل بيت در قتلگاه
پـس از آنكه سپـاه كوفـه از دفـن اجساد پليد افراد خود خلاص شدند و آماده حركت به كوفـه گـشتـند، عـمر سعد دستور داد زنها را از خيمه گاه بيرون كنند و خيمه ها را آتش زنند، زنان از خـيمه ها بيرون آمدند در حاليكه پوشش كافى و مناسبى نداشتند كه همه چيزشان به غارت رفته بود، احساس كردند كه به اسارت مى روند به سپاهيان گفتند: شما را به خدا ما را به قتلگاه ابى عبدالله ببريد، و چنين كردند.
همينكه چشم زنان به كشته ها افتاد فريادشان به شيون بلند شد و لطمه بصورت مى زدند راوى مـى گـويد: بخـدا قـسم فراموش نمى كنم هنگاميكه زينب دختر على را كه بر حسين نوحه سرائى مى كرد با حالتى افسرده و قلبى شكسته و صداى محزون فرياد مـى كرد:وا مـحمـداه صلّى عـليك مـليك السّمـاء هذا حسين مـرمـل بالدمـاء مـقـطع الاعضاء، يا محمداه بناتك سبايا و ذرّيّتك مقتلة ، تسفى عليهم ريح الصبا، هذا حسين بالعـراء مـجزور الراس مـن القـفا مسلوب العمامة و الرداء، ياءبى من اءضحى عـسكره يوم الاثنين نهبا، بابى من فسطاطه مقطع الغرى ، بابى من لا هو غائب فيرتجى و لا جريح فيداوى ، باءبى المهموم حتى قضى ، باءبى العطشان حتى مضى . فابكت والله كل عدو و صديق .
(( اى مـحمـد كه درود پروردگار خدا بر تو باد، اين حسين تو است كه به خون آغشته و اعـضايش قـطعـه قـطعـه گـشتـه است ، اى رسول خـدا دخـتـرانت اسير و ذريه ات همگى مـقـتول ، باد صبابر آنها مى وزد، اين حسين تو است كه روى خاك افتاده و سرش را از قفا بريدند عمامه ورداء و البسه او را به غارت بردند.
پـدرم فـداى آنكه خيمه گاهش در روز دوشنبه تاراج شد، پدرم فداى آنكه طنابهاى خيمه اش بريده شد و فـرو نشست ، پـدرم فـداى آنكه نه به سفرى رفته كه اميد مراجعتش باشد و نه زخـمـى برداشت كه مـرهم پـذير باشد، پـدرم فـداى آنكه با دل پر غصه از دنيا رفت ، پدرم فداى آنكه با لب تشنه جان سپرد.
زينب آنقـدر ناله كرد و نوحه سرائى نمود كه دوست و دشمن را گريانيد آنگاه فرمود: پروردگارا اين قربانى را از آل محمد قبول فرما. ))
ثمّ ان سكينة اعتنقت جسد الحسين عليه السلام فاجتمع عدّة من الاعراب حتى جروها عنه .
(( سپـس سكينه دختر ابى عبدالله نعش پدر را در آغوش گرفت هر چه كردند پدر را رها كند مـمـكن نشد تـا آنكه عـده اى اعـراب آمدند و به عنف و جبر او را از بدن بابايش جدا كردند.از سكينه خـاتـون نقـل شده است كه در همـين حال شنيدم پدرم فرمود:
شيعـتـى مـا ان شربتـم مـاء عذب فاذكرونى  
  او سمعتم بشهيد او غريب فاندبونى
ليتـكم فى يوم عاشورا جميعا تنظرونى  
  كيف استسقى لطفلى فابوا ان يرحمونى
1 ـ (( شيعيانم هرگاه آب گوارا مى نوشيد مرا ياد كنيد يا اگر غريب و شهيدى را ديديد بر من بگرييد. ))
2 ـ (( اى كاش در روز عـاشورا بوديد و مـى ديديد چـگـونه براى طفل شير خوارم آب طلب مى كردم و بر من رحم نكردند. )) (336)

اسارت اهل بيت
عمر سعد كه از كار دفن كشتگان خود فارغ گشت حدود ظهر روز يازدهم به حميد بن بكير احمـرى دستـور داد كه حركت به كوفـه را به همـگـان اعـلام كند، اهل بيت حسين را با صورتهاى باز بر جهاز شتران بدون پوشش ‍ سوار كردند و ودايع نبوت و ذريه رسول خـدا را همانند اسراى جنگى غير مسلمان حركت دادند و بسوى كوفه رهسپار شدند.
مـردان را بر امـام زين العـابدين و زنان بنى هاشم كه بيست نفر بودند گماشت ابن عبد ربه در عقدالفريد گويد: در ميان اسرا دوازده نفر پسر بچه و نوجوان بود كه از جمله محمد بن الحسين و على بن الحسين عليهم السلام بودند.(337)

امام زين العابدين در كنار قتلگاه
از امـام زين العـابدين عـليه السلام روايت شده : چون پدر و برادران و انصار پدرم در كربلا شهيد شدند، حرم اهلبيت را با آن وضع اسير كردند و بطرف كوفه مى بردند از قتلگاه عبور كرديم كشته ها را ديدم كه قطعه قطعه به روى زمين افتاده اند و اجساد سپاه ابن اسعـد دفـن شده اند و اين پاكان ذرارى رسول خدا دفن نشده اند سينه ام تنگ شد و قلبم گرفت و نزديك بود جان از كالبدم خارج شود.
عـمـه ام زينب مـتـوجه شد صدا زد:مالى اراك تجود بنفسك يا بقية جدى و ابى و اخوتى . (( چـه مـى شود تـرا كه مـى ببينم با جانت بازى مى كنى اى يادگار جد و پدر و برادرم ؟! ))
گفتم : عمه چگونه بى تابى نكنم در حاليكه سرورم ابى عبدالله و برادران و عموها و پـسر عـموها و افراد خاندانم را مى بينم كه به خون غلتيده و سر از بدنشان جدا شده و لباسشان غارت گشته نه كفن شدند و نه دفن گرديده اند، احدى به آنها نزديك نمى شود عـمـه ام فـرمـود: پـسر برادرم ناراحت مـباش كه اين پـيمـانى است رسول خدا از جدت اميرالمؤ منين و پدرت حسين و عمويت حسن بن على عليهم السلام گرفته است و آنان هم پـذيرفـتـه اند خـدا هم از مـردمى از اين امت كه فراعنه زمان آنها را نمى شناسند و نزد اهل آسمان معروفند پيمان گرفته كه اين اعضاء قطعه قطعه را جمع كنند و دفـن نمـايند و براى اين شهدا بارگاهى بسازند كه با گذشت زمان از بين نمى رود هر چند ستمكاران در محو آن بكوشند.(338)

دفن اجساد مطهره
پـيكرهاى پـاك و ابدان طاهره شهدا بنابر قول مشهور بين علماء سه روز در روى زمين افـتـاده بود آفـتـاب بر آنها مى تابيد و باد بر اجساد پاكشان از خار و خاشاك بيابان كفـن مـى پـوشانيد تا آنكه جماعتى از مؤ منين كه دستشان به خون ابى عبدالله و يارانش آغـشتـه نگـشتـه به دفن اجساد پرداختند، آنان طايفه اى از قبيله بنى اسد بودند كه در غـاضريه نزديك كربلا منزل داشتند، پس از آنكه سپاه عمر سعد از كربلا كوچ كرد اين طايفه به كربلا آمدند و اجساد مطهره را در ميان خاك و خون مشاهده كردند زن و مرد گريه و شيون بپـا كردند، آنگـاه تـصميم گرفتند شهدا را دفن كنند ليكن چون سر در بدن نداشتـند نتـوانستـند شناسائى كنند متحير و سرگردان ناگاه امام زين العابدين عليه السلام حاضر شد و شهدا را به آنان مـعـرفـى كرد، قبل از همه بدن پدرش حسين را آورد و در محل دفن مقدار كمى خاك را كنار زد قبرى ساخته و پـرداخـتـه ظاهر شد، دستـها را زير بدن قـرار داد و به تـنهائى بدن را داخـل قـبر گذاشت فرمود: با من كسانى هستند كه مرا يارى كنند، چون بدن را در قبر نهاد صورت مـباركش را بر گلوى بريده ابى عبدالله نهاد و در حاليكه اشك همچون قطرات باران بهارى بر گونه هايش جارى بود فرمود:
طوبى لارض تضمنت جسدك الطّاهر فان الدّنيا بعدك مظلمة و الاخرة بنورك مشرقة .
(( چه مبارك است زمينى كه بدن مطهر ترا دربرگرفته است دنيا بعد از تو تاريك است و آخـرت با نور جمال تو روشن و نورانى ))
آنگاه قبر را پوشانيد و با انگشت مبارك روى قـبر حسين نوشت :هذا قـبر الحسين بن على بن ابى طالب الذى قتلوه عطشانا غـريبا. (( اين قـبر حسين بن على است كه او را تشنه و غريب كشتند ))
على اكبر را پـائين پاى حسين دفن كردند بقيه شهداء بنى هاشم و اصحاب را در يك قبر دفن كردند، سپـس ‍ امام سجاد عليه السلام بنى اسد را به نهر علقمه هدايت فرمود و قمر بنى هاشم ابى الفـضل العـباس را در مـحل شهادتـش دفـن نمـودند و هنگـام دفـن ابى الفـضل گـريه سوزناكى داشت و فرمود:على الدنيا بعدك العفا و عليك منى السلام . (( بعد از تو خاك بر سر زندگى دنيا. ))
(339)

اهل بيت جلو دروازه كوفه (و مسلم جصاص )
ابن زياد كشتـن پـسر پيغمبر را پيروزى بزرگ براى يزيد و پيروانش به حساب مى آورد و لذا در كوفـه زياد تـبليغ كردند كه مردم براى تماشاى اسراء و سرهاى شهدا بيرون دروازه اجتـمـاع كنند، منتهى در اعلاناتشان حسين را با نام معرفى نمى كردند كه اگـر چـنين مـى كردند اكثر مردم قاتلين او را مورد لعن و شتم قرار مى دادند و چون در آن زمـان گـروهى بنام خـوارج وجود داشت كه از زمـان خـلافـت عـلى عـليه السلام تـشكيل شده بود و امير مؤ منان با آنها جنگيد و جمعيت بسيارى از آنها را كشت و انحراف و فـسق اين گـروه مـورد قـبول همـگـان بود، لذا حسين پـسر دخـتـر رسول خدا را به اين گروه منتسب كردند و در تبليغاتشان مى گفتند يك نفر خارجى يعنى از خـوارج بر حكومـت يزيد خـروج كرده است ورود اهل بيت پـيغـمـبر به كوفه همراه با ذلت و خوارى و انواع مصيبت و اندوه بود چنانكه داستان مسلم جصاص (گچ كار) اين حقيقت را بخوبى بيان مى كند مسلم جصاص مى گويد: عـبيدالله زياد مـرا خـواست تـا اطاقـهاى دارلحكومـه را تـعـمـير نمـايم ، در حال گـچ كارى بودم كه سر و صداى عـجيبى شنيدم كه گـويا كوفه يك پارچه تـبديل به هلهله و شادى شده است ! يكى از خدام ابن زياد بر من عبور كرد پرسيدم : اين سرو صدا چيست ؟ گفت : الان سر يك نفر خارجى را كه بر يزيد خروج كرده مى آورند.
خارجى كيست ؟ـ حسين بن على !
چـون خـادم از من گذشت آنچنان لطمه به صورت زدم كه ترس آن بود چشمهايم كور شده باشد، سپـس دستم را شستم و بطرف دروازه كوفه رفتم مردم منتظر آمدن اسرا بودند، طولى نكشيد كه چـهل شتـر كه زنان و اطفـال را حمـل مـى كرد با سرهاى شهدا در بالاى نيزه ها در كنار اسرا وارد شدند در اين ميان چشمم به عـلى بن الحسين افـتـاد كه روى شتـرى بدون پـوشش سوار است و غـل جامعه دست و گردن امام را بهم بسته و از رگهاى گردن امام خون جارى است . امام زين العابدين با چشمى گريان خطاب به مردم كوفه مى فرمود:
يا امّة السوء لا سقيا لربعكم  
  يا امّة لم تراع جدنا فينا
لواننا و رسول الله يجمعنا  
  يوم القيامة ما كنتم تقولونا
تسيرونا على الاقتاب عارية  
  كانّنا لم نشيّد فيكم دينا
1 ـ (( اى امـت بدسيرت خدا بهار شما را سيراب نگرداند، اى امتى كه در مورد ما جدمان را رعايت نكرديد. ))
2 ـ (( اگر در روز قيامت ميان ما و رسول خدا را جمع كند شما چه جواب خواهيد داد. ))
3 ـ (( مـا را بر چـوبهاى بدون پـوشش جهاز شتـر حمل مى كنيد مثل اينكه براى شما دينى نياورده ايم . )) (340)

صدقه بر ما اهل بيت حرام است
مـوقـعـيكه اسراى اهل بيت وارد كوفه شدند، زنى از زنان كوفه از وضعيت اسراء تعجب كرد كه اينها اسراى كفار روم و ايران نيستند بلكه عربند و جزيرة العرب جائى نمانده كه مسلمان نشده باشند لذا يكى از اسرا پرسيد:
مـن اى الاسارى انتـن ؟ (((شمـا از كدام اسيرانيد؟))) در پـاسخ گفته شد: نحن اسارى اهل البيت ! (( ما اسيران خاندان پيامبريم !! ))
زن همـينكه شنيد اين اسراء اهل بيت پيامبرند فريادش به گريه بلند شد و ساير زنان نيز صدا را به گريه و شيون بلند كردند، به خانه رفت و هر چه لباس داشت جمع كرد و آورد در مـيان اسراء تقسيم كرد تا اهل پيغمبر خود را بپوشانند. زنى ديگر مقدارى طعـام و خـرمـا آورد در مـيان اطفـال تقسيم كرد، ام كلثوم صدا زد:انّ الصّدقة حرام علينا اهل البيت . (( صدقـه بر مـا اهل بيت پـيغـمـبر حرام است ))
اطفـال كه سخن ام كلثوم را شنيدند خرماها را از دهانشان بيرون ريختند و به يكديگر مى گفتند: عمه ام مى گويد صدقه بر ما حرام است .(341)

زينب و سر ابى عبدالله عليه السلام
مـسلم جصاص گـويد: ام كلثوم سر از محمل بيرون آورد و خطاب به مردم كوفه كرد و فـرمـود: ساكت ، مـردم كوفه ! مردانتان ما را مى كشند و زنانتان بر ما مى گريند! حاكم بين ما و شما در روز رستاخيز خدا است .
در حاليكه ام كلثـوم با مردم سخن مى گفت ناگهان ضجه و ناله مردم بلند شد، از اين شيون ناگهانى تعجب كردم كه سرهاى شهدا را مشاهده در حاليكه سر ابى عبدالله مقدم بر آنها بود وارد جمـعـيت شد سر حسين مـانند ماه شب چهارده شبيه ترين انسانها به رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم بود با موهاى مشكين كه بن موها از خضاب جدا شده و سفـيد بود، باد محاسن شريفش را به چپ و راست حركت مى داد چشم زينب به سر بريده برادر افـتـاد و ناراحت گـرديد و بى اخـتـيار سر به چـوبه مـحمـل زد كه خـون از زير مقنعه اش جارى شد و با اشاره به سر مقدس با سوز و گداز عجيبى به اين اشعار مترنم گرديد:
يا هلالا لمّا استتم كمالا  
  غاله خسفه و اءبدى غروبا
ما تو همت يا شفيق فواءدى  
  كان هذا مقدرا مكتوبا
يا اخى فاطم الصغيرة كلّمها  
  فقد كاد قلبها ان يذوبا
يا اخى قلبك الشّفيق علينا  
  ما له قد قسى و صار صليبا
يا اخى لو ترى عليا لدى الا  
  سرمع اليتم لا يطيق جوابا