آنچه در كربلا گذشت
(از مدينه تا كربلا)

آيت الله محمد على عالمى

- ۹ -


 

فلو فلق التّلهّف قلب حىّ  
  لهمّ اليوم قلبى بانفلاق
لقد فاز الاولى نصروا حسينا  
  و خاب الا خرون ذو والنّفاق
1 ـ (( چقدر افسوس و پشيمانى در ميان گلو و گلوگاهم تردد خواهد كرد تا در دنيا زنده ام . ))
2 ـ (( وقـتـيكه بياد مـى آورم كه حسين از مـن طلب يارى عليه گمراهان و منافقان مى كرد. ))
3 ـ (( در صبحگاهى كه در قصر بنى مقاتل به من مى فرمود آيا مرا وامى گذارى و رها مى كنى . ))
4 ـ (( موقعيكه پسر محمد مصطفى كه جانم به فدايش باد با من وداع كرد و رفت . ))
5 ـ (( اگر بنا بود كه به راستى قلب انسان زنده اى از تاءثر منفجر گردد حتما قلب من منفجر مى شد. ))
6 ـ (( آنهائى رستـگـار شدند كه حسين را يارى كردند ولى ديگـران به دليل وجود نفاق در وجودشان زيانكار شدند. ))
و نيز اشعار ديگرى كه حكايت از حزن و اندوه فراوانش در شهادت حسين مى كند.(161)
خواب حسين عليه السلام
عـقـبه بن سمـعـان گـويد: مـا در حال حركت بوديم كه امام عليه السلام را در حال سوارى خواب ربود و پس از آنكه بيدار شد فرمود: انّا لله و انّا اليه راجعون و الحمد للّه ربّ العالمين .
على اكبر گفت : پدر! فدايت شوم سپاس گفتى و كلمه استرجاع بر زبان راندى ؟
امام فرمود: (( به خواب رفتم سوارى را ديدم كه مى گفت : اين گروه مى روند و مرگ در تعقيب آنها است ، دانستم كه خبر مرگ ما را مى دهد. ))
فقال له : يا ابة لا اءراك اللّه سوءا اءلسنا على الحقّ ؟
على اكبر: (( پدر! خدا بدى را از شما دور گرداند مگر ما بر حق نيستيم ؟ ))
قال : بلى والّذى اليه مرجع العباد
ـ (( آرى به خدائى كه بازگشت بندگان به سوى او است ما بر حقيم . ))
قال : اذا لا نبالى اءن نموت محقين
على اكبر: وقتى ما بر حقيم از مردن باكى نداريم . ))
امام : جزاك اللّه يا بنىّ خير ما جزى به ولد عن والده .
فـرزندم ؛ (( خـدا تـرا بهترين پاداشى كه از ناحيه پدر به فرزند داده مى شود عطا فرمايد. )) (162)

نكته : از نظر على بن الحسين عليهماالسلام و همه كسانيكه خدا را شناخته و با خدا ارتباط دارند مـهم مـرگ با سعـادت است چـه زودرس باشد يا ديررس زيرا انسان را از مرگ گريزى نيست .
نامه ابن زياد به حر
حسين عـليه السلام به سير خود ادامه مى داد گاهى به سمت راست و گاهى به سمت چپ مـنحرف مـى شد و سپاهيان حر مى كوشيدند تا حسين را به طرف كوفه سوق دهند در اين مـوقـع سوار مـسلحى را ديدند كه كمان بر دوش افكنده و با سرعت زياد از كوفه به سوى آنها مـى آيد و او مالك بن نسر كندى فرستاده ابن زياد بود، وقتى نزديك حر آمد به او و اصحابش ‍ سلام كرد به امام عليه السلام و يارانش سلام نكرد سپس نامه ابن زياد را به حر تسليم نمود كه در آن چنين رقم رفته بود:
امـا بعـد فـجعـجع بالحسين حين يبلغك كتابى و يقدم عليك رسولى فلا تنزله الاّ بالعـراء فـى غـير حصن و عـلى غير ماء و قد امرت رسولى اءن يلزمك فلا يفارقك حتى يائيتنى بانفاذك امرى والسلام .
(( يعنى وقتى نامه ام را دريافت نمودى و فرستاده ام نزد تو آمد بر حسين عليه السلام سخـت بگـير و او را در زمـين بى آب و علف و دور از آبادى فرود آورد و به فرستاده ام دستور داده ام كه ملازم و مراقبت تو باشد و از تو جدا نشود تا امر مرا انجام دهى والسلام . ))
حر بن يزيد رياحى نامه ابن زياد را براى امام و يارانش قرائت نمود و از حركت آنان مانع شد و در همانجا امام و اصحابش را مجبور به فرود آمدن كرد، امام فرمود: آيا ما را از رفتن باز مى دارى ؟
حر گـفـت : آرى ابن زياد در نامـه اش مـرا چـنين دستـور داده كه بر شما تنگ بگيرم و جاسوسى هم بر من گماشته است .
امام حسين عليه السلام به حر گفت : واى بر تو ما را واگذار تا در اين قريه يعنى نينوا يا غاضريه يا شفيّه فرود آئيم .
حر گفت : نمى توانم زيرا اين مرد جاسوس ابن زياد است كه بر من گماشته است .
زهير بن قين به امام عرض كرد: اجازه بده با اين گروه بجنگيم كه نبرد با اينها آسانتر است از نبرد با كسانيكه بعدها مى آيند و به اين گروه مى پيوندند امام فرمود: من ابتدا به جنگ نمى كنم . زهير گفت : بس ما را به اين قريه ببر كه هم پناهگاه است و هم كنار شط فرات است و از نظر آب در مضيقه نخواهيم بود، آنگاه اگر مانع شدند با آنها خواهيم جنگيد حضرت فرمود: نام آن قريه چيست ؟ زهير گفت : عقر، امام فرمود: عقر بخدا پناه مى برم پس از اصرار حر درباره نزول ، امام فرمود: اسم اين مكان چيست ؟
گفتند: نينوا.
امام : آيا نام ديگر هم دارد؟ آرى العقر.
امام : (( اللّهمّ انى اعوذبك من العقر )) .(163)

امام فرمود: آيا نام ديگرى دارد؟
گفتند: آرى كربلايش نامند.
چشمان امام پر از اشك شد و فرمود: اللّهمّ انّى اءعوذبك من الكرب و البلاء.
(( خدايا به تو پناه مى برم از اندوه و گرفتارى . )) (164)
ميعادگاه عاشقان
حسين در روز پـنجشنبه دوم محرم الحرام سال 61 وارد كربلا شد كه پس ‍ از شنيدن نام كربلا حسين عـليه السلام دانست كه به مـيعادگاه عاشقان رسيده است دستور داد تا اهل بيت فـرود آيند و خيمه ها را برافرازند و فرمود: اين زمينى است كه در آن كشته مى شوم و در آن مـدفـون مـى گـردم و اضافه فرمود: همراه پدرم اميرالمؤ منين از اينجا عبور كرديم ، در اين نقـطه مـتـوقـف شد و از نام اين زمـين پـرسيد و پس از شنيدن پاسخ فـرمـود:هاهنا مـحطّ ركابهم وههنا مـهراق دمـائهم
. (( اينجاست مـحل فـرود آمـدن كاروان آنها و اينجا است محل ريختن خون آنان ))
حضار عرض كردند يا اميرالمؤ منين اين فرمايش شما درباره چه كسانى است ؟
امـام فـرمـود: جماعتى از خاندان محمد صلى الله عليه و آله و سلم در اين زمين بشهادت مى رسند.
قال انزلوا هنا ارى مجدّلا  
  و ههنا اءجبّتى تلقى الرّدى
و ههنا تشبّ نيران الوعى  
  و ههنا ينهب رحلى و الخيا(165)
(( آرى اين سرزمـين مـحل محنت و بلا است ، اينجا ميعادگاه عاشقان حق است اينجا وعده گاه مـلاقـات دوست است ، در اينجا عـاشقـان بيقـرار و شوريده حال بوصال مـحبوب مـى رسند، اينجا لب تـشنگـان مـجروح و داغـدار از جام وصال دوست سيراب مى گردند اينجا وعده گاه عشاق راه حق و حرّيت و آزادى و عدالت است . ))
دعا و شكوه حسين عليه السلام
پـس از آنكه خـيمـه برافـراشتـه شد حسين عـليه السلام اهل بيت و افـراد خـانواده و يارانش را جمع كرد و تصور قطعه قطعه شدنشان را از ذهن گـذرانيد، اشك چشمان مباركش را فرا گرفت و دست به دعا برداشت و با خداى خود به راز و نياز پرداخت و از گرفتاريها شكوه كرد و فرمود:
اللّهمّ انّا عـتـرة نبيّك محمّد صلى الله عليه و آله و سلم قد اخرجنا و طردنا و ازعجنا عن حرم جدّنا و تعدّت بنو اميّة علينا اءللّهمّ فخذ لنا بحقّنا و انصرنا على القوم الظّالمين .
(( بار خدايا مائيم عترت پيامبرت محمد كه ما را از خانه و كاشانه مان بيرون كردند و از حرم جدمان رانده شديم ، بنى اميه بر ما ستم كردند، خدايا تو خود حق ما را بستان و ما را بر مردم ستمكار پيروز گردان . ))
و نيز براى اينكه ياران ابى عبدالله موقعيت خود را بدانند و در تعيين سرنوشت خود تصميم بگيرند.
به ياران و انصارش خطاب كرد و فرمود: النّاس عبيد الدّنيا و الدّين لعق على السنتهم يحوطونه ما درّت معايشهم فاذا محّصوا بالبلاء قلّ الدّيّانون .
(( مردم بنده و برده دنيايند و دين لقلقه زبان آنها است از هر سو كه زندگيشان تاءمين شود به همـان سو مـى چـرخـند هرگـاه به گـرفـتـاريها مـبتـلا شوند دينداران تقليل خواهند يافت . )) (166)
اولين سخنرانى امام در كربلا
پـس از آنكه حسين عليه السلام و يارانش در كربلا مستقر شدند اولين سخنرانى خود را به اين ترتيب ايراد كرد:
حمداللّه و اثنى عليه ثمّ قال انّه قد نزل بنا من الامر ما قد ترون ، و انّ الدّنيا تغيّرت و تـنكرّت و ادبر معروفها و استمرّت حذّا و لم يبق منها الاّ صبابة كصبابة الاناء و خسيس عـيش كالمـرعـى الوبيل ، الا تـرون الى الحق لا يعـمـل به و الى الباطل لا يتناهى عنه ، ليرغب المؤ من فى لقاء ربّه محقّا، فانّى لا ارى الموت الاّ سعادة و الحياة مع الظّالمين الاّ برما.
(( پس از حمد و ثناى پروردگار فرمود: بطوريكه مى بينيد كار ما باينجا رسيده و دنيا تـغـيير يافـتـه بديهايش به ما روى آورده و نيكى هايش به ما پشت كرده و از حيات و زندگـى مـا باقـى نمانده است مگر جرعه كمى همانند رطوبتى كه در ته كاسه بعد از تـخـليه مـى مـاند و زندگـى پـستـى مـانند چـراگـاه خـشك آيا نمـى بينيد كه بحق عـمـل نمـى شود و از باطل جلوگيرى بعمل نمى آيد، در چنين حالتى مؤ من حقا بايد مشتاق لقاى پروردگار باشد (يعنى مرگ را آرزو مى كند.)
پـس بدرستى كه من مرگ را جز سعادت و رستگارى نمى دانم و زندگى با ستمكاران را جز محنت و رنج و ملالت و ذلت نمى يابم . )) (167)
نكتـه : هدف امام حسين عليه السلام از اين سخنرانى اين بود كه ياران را به مسئوليتى كه بر عهده دارند توجه دهد تا در انجام آن بكوشند.
پاسخ دلنشين ياران حسين
ياران حسين حقـا هدف امـام را درك كردند و هر يك پـاسخ مـثـبت دادند قـبل از همـه زهير بن قـين برخـاست و گـفـت : خـدا تـرا هدايت كند اى فـرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم سخنانت را شنيديم ، اگر دنيا براى ما الى الابد باقى بود و ما در آن زندگى جاودانه و هميشگى داشتيم جنگ و كشته شدن در ركاب تو را بر زندگى هميشگى در اين جهان ترجيح مى داديم .
سپـس نافـع بن هلال بجلى برخـاست و عـرض كرد: يابن رسول الله (شمـا از رو گـرداندن مـردم ناراحت نباشيد) كه جدتـان رسول خدا نتوانست محبتش را در دل همه مردم جاى دهد كه گروهى منافق به او وعده نصرت مى دادند ولى در باطن با او مكر و حيله كردند، در برخورد با پيامبر بسيار گرم و جذاب بودند ولى در خفاء سخت ترين دشمنى را انجام مى دادند تا آنكه خدا او را به جوار رحمت خويش خواند، و نيز پدر شما در يك چنين موقعيتى قرار داشت يك گروه و جمعيت تصميم بر ياريش گـرفـتند و در كنار او با دشمنانش جنگيدند و سه گروه ديگر با او جنگيدند تا اجلش ‍ فرا رسيد و امروز شما هم در چنين موقعيتى قرار داريد، هر كه عهدشكنى كند و بيعت خود را نقض نمايد جز به خودش لطمه نمى زند و خداوند از بندگانش بى نياز است ما در اطاعـت شمائيم ما را بهر سو مى خواهى اعزام فرما به شرق يا به غرب ، بخدا قسم از مـقـدرات الهى ناراضى نيستيم و از لقاء پروردگار هم خوشحاليم نيت و عقيده ما آن است كه دوست بداريم هر كه را كه شما دوست داريد و دشمن بداريم هر كه را كه شما دشمن داريد.
بيشتـر ياران حسين عـليه السلام همانند نافع سخن گفتند و امام عليه السلام از آنان تقدير و تشكر كرد.(168)
نامه ابن زياد به حسين عليه السلام
حربن يزيد رياحى جريان نزول حسين عليه السلام را به كربلا به ابن زياد گزارش نمود و عبيدالله كه از جريان نزول حسين در كربلا واقف گرديد نامه اى بدين شرح به امام حسين عليه السلام نوشت :
امـا بعـد فـقـد بلغنى يا حسين نزولك بكربلاء و قد كتب الىّ اميرالمؤ منين يزيد! ان لا اتـوسّد الوثـير و لا اشبع من الخمير او الحقك باللّطيف الخبير او ترجع الى حكمى و حكم يزيد والسّلام .
(( حسين ، به من گزارش رسيده كه تو در كربلا فرود آمده اى و اميرالمؤ منين يزيد! به مـن نوشته است كه در جاى نرمى استراحت نكنم و از نان سد جوع ننمايم تا ترا به خداى لطيف و خـبير برسانم (يعنى بكشم ) يا اينكه بحكم من و حكم يزيد تسليم شوى . ))
ابن زياد نامه را بوسيله پيكى براى امام حسين فرستاد و امام پس از خواندن نامه را به زمـين انداخت و فرمود: لا افلح قوم اشتروا مرضاة المخلوق بسخط الخالق ، (( مردمى كه خريدار خشنودى مخلوق در مقابل غضب و نارضايتى خالق و آفريدگار باشند رستگار نخواهند شد. ))
فرستاده ابن زياد از امام مطالبه پاسخ نمود و امام فرمود: اين نامه جواب ندارد پيك ابن زياد ماوقع را به عبيدالله گزارش نمود و او خشمناك گشت و به مسجد رفت و خطبه خواند و از يزيد و پدرش تعريف و تمجيد نمود و مردم را به جنگ با حسين عليه السلام تحريك و تحريص كرد و وعده داد كه پاداش و عطاى آنرا صد چندان خواهد كرد.(169)
ابن سعد در سر دوراهى
به نوشتـه مورخين ابن زياد قبلا عمر بن سعد بن ابى وقاص را به حكومت رى منصوب نمـود ضمـنا چـهار هزار سپاهى تجهيز شده بودند كه عمر بن سعد ضمن ايفاء ماءموريت مـحوله به جنگ با مردم ديلم بپردازد و چون امام حسين عليه السلام وارد كربلا گرديد و حر گزارش آنرا براى ابن زياد فرستاد عبيدالله بن زياد به عمر بن سعد گفت : سر اليه فاذا فرغت فسر الى عملك .
(( يعـنى اول برو كار حسين عليه السلام را تمام كن وقتى از او فارغ شدى آنگاه به سوى محل خدمت خود (رى ) برو. ))
عمر سعد : مرا از اين كار معاف دار؟
ابن زياد: بسيار خوب فرمان حكومتى را به ما رد كن ؟
عمر سعد كه چنين انتظارى نداشت و فكر انصراف از حكومت رى در مخيله اش خطور نمى كرد دچار حيرت شد و لذا يك شب مهلت خواست و با اطرافيان خود به مشورت پرداخت همه او را منع كردند.
حمزه پسر مغيرة بن شعبه خواهرزاده ابن سعد به وى گفت :
انشدك اللّه يا خال ان تسير الى الحسين فتاءثم عند ربّك و تقطع رحمك فو الله لان تخرج من دنياك و مالك و سلطان الارض كلّها لو كان خير لك من ان تلقى اللّه بدم الحسين .
(( ترا بخدا دائى ! مبادا بسوى حسين بروى كه نزد پروردگارت گنه كار و قطع كننده رحم خواهى بود بخدا سوگند اگر تمام دنيا از آن تو باشد و پادشاه همه جهان باشى و از آن دست بكشى بهتر است از اينكه خدا را ملاقات كنى در حاليكه خون حسين را به زمين ريخته باشى . ))
ابن سعد گفت : انشاءالله آنچه گفتى خواهم كرد و تمام شب را در فكر بود و اين اشعار را مى خواند:
دعانى عبيداللّه من دون قومه  
  للّه الى خطّة فيها خرجت لحينى
فو اللّه لا ادرى و انّى لواقف  
  افكّر فى امرى على خطرين
اءاتـرك مـلك و الرّى مـنيتـى  
  ام اءرجع مـذمـومـا بقتل حسين
و فى قتله النّار الّتى ليس دونها  
  حجاب و ملك الرّىّ قرّه عين
1 ـ (( عبيدالله از ميان همه اقوام مرا انتخاب و به سرزمين (رى ) حكومت داد. ))
2 ـ (( پس بخدا قسم متحيرم كه كدام يك از اين دو امر خطير را برگزينم . ))
3 ـ (( آيا رى را كه مورد اشتياق و آروزى من است رها كنم يا دست به خون حسين بيالايم و با مذمت فراوان به خانه برگردم . ))
4 ـ (( جزاى كشتن حسين آتش جهنم است كه گريزى از آن نيست اما حكومت رى هم نور چشم من است . )) (170)
ابن سعد كشتن حسين را مى پذيرد
عـمـر بن سعـد صبح روز بعد نزد ابن زياد رفت و گفت : حكومت رى را به من سپرده اى و مـردم هم شنيده اند، اگر فرمان حكومتى رى را تنفيذ نمائى و از اشراف كوفه به جنگ حسين بفرستى بهتر است و نام چند نفر را هم ذكر نمود.
ابن زياد گـفـت : مـن در تمام مقام مشورت با تو نيستم اگر حاضر نيستى كه با سپاهيان به جنگ حسين بروى فرمان حكومتى را به من بازگردان .
عـمـر سعـد گـفـت : مـى روم و با چـهار هزار نفر سپاهى كه قرار بود به جنگ ديلم برود بسوى كربلا روان شد و به جنگ پـسر پيغمبر خدا آمد و به حر و سپاهيانش پيوست .(171)
اعزام نيرو به كربلا
با اينكه ابن زياد تعداد ياران حسين را مى دانست مع ذلك تا آنجا كه مى توانست نيرو اعـزام كرد، مـبادا حادثه غير مترقبه اى رخ دهد و جنگ با حسين به نتيجه نرسد لذا پس از اعـزام عـمر سعد مرتبا تجهيز سپاه مى كرد و به كربلا روانه مى نمود چنانكه طرماح مى گويد: يك روز قبل از آنكه از كوفه خارج شوم به ظهر كوفه عبور كردم جمعيتى را ديدم كه هرگز چنين جمعيتى را در يك جا نديده بودم پرسيدم : اين تجمع براى چيست ؟
گفتند: جمع شده اند تا سان ببينند و سپس به جنگ حسين اعزام گردند اسامى فرماندهان و تعداد تحت فرماندهى آنان بدين شرح است :
1 ـ حربن يزيد رياحى با هزار نفر 2 ـ عمر سعد با چهار هزار نفر 3 ـ يزيد بن ركاب كلبى با دو هزار نفر 4 ـ حصين بن تميم سكونى با چهار هزار نفر 5 ـ مازنى با سه هزار نفر 6 ـ نصر بن خرشه با دو هزار نفر 7 ـ كعب بن طلحه با سه هزار نفر 8 ـ شبث بن ربعـى با هزار نفر 9 ـ حجاربن ابجر با هزار نفر 10 ـ يزيدبن حارث بن رويم با هزار نفـر 11 ـ شمـر بن ذى الجوشن با چـهار هزار نفـر و پـيوسته تجهيز سپاه و ارسال مى نمود.
تا تعداد سپاهيان سواره و پياده اعزامى به كربلا به سى هزار نفر رسيد.
گـرچـه گـفتار ديگرى در تعداد سپاهيان عمر سعد در تاريخ آمده ليكن عدد سى هزار نفر صحيح تـرين اقـوال است چـنانكه از امام صادق عليه السلام نيز چنين روايت شده است .(172)
فرار سپاهيان كوفه
در نامـه اى كه مـردم كوفـه به امام حسين عليه السلام نوشتند كه ذكر آن گذشت اظهار داشتـند صدهزار نفـر نيرو در انتظار شما است ، هر چند به نظر مى رسد كوفه چنين استعدادى نداشته و خالى از مبالغه نيست ولى با اصرار زيادى كه ابن زياد براى اعزام نيرو داشت مـى بايد بيش از سى هزار نفر اعزام شده باشد چنانكه بعضى از مورخين پـنجاه هزار نفـر و برخـى هشتـاد هزار نفـر نيز ثـبت كرده اند ولى جمـع بين اقـوال به اين است كه از كوفه اين تعداد اعزام شدند ليكن چون بيشترشان حاضر به جنگ با حسين نبودند فرار مى كردند.
چنانكه از بلاذرى در انساب الاشراف نقل شده : فرماندهى را با هزار نفر از كوفه اعزام كردند ولى بيش از سيصد يا چـهارصد نفـر به كربلا نمـى رسيدند و نيز نقل شده كه ابن زياد عمرو بن حريث را در كوفه به جاى خود گماشت و شخصا به نخيله كه لشكرگاه بود آمد و در آنجا احساس كرد افراد يك نفره و دو نفره و سه نفره از طريق فـرات به كربلا مى روند و به حسين ملحق مى گردند، لذا دستور داد جسر را ببندند و بر آن مراقب بگمارند تا كسى نتواند عبور كند.(173)
سياست ظالمانه در جمع آورى نيرو
ابن زياد براى اينكه هم مردم كوفه را بسيج كند و از فرار افراد جلوگيرى نمايد از هيچ جنايتى كوتاهى نمى كرد، و هر عمل غير انسانى را مرتكب مى شد!
در اين داستان دقت كنيد: ابن زياد دستور داد منادى در شهر اعلان كند: هر كه در شهر بماند و به جنگ حسين نرود خونش بر ما حلال است .
پس از اين اعلاميه شخص غريبى را يافتند. او را نزد ابن زياد بردند، ابن زياد از وضع او پـرسيد، گـفـت مـن مـردى غـريب و اهل شامم از يك نفر عراقى طلب داشتم آمده ام طلبم را وصول كنم .
ابن زياد گـفت : او را بكشيد تا براى كسانى كه به جنگ حسين نمى روند عبرتى باشد دستور ابن زياد اجراء شد و او را كشتند.(174)
تصميم به ترور ابن زياد
ياران وفـادار حسين عـليه السلام براى نابود كردن دشمنان آن حضرت از پاى نمى نشستـند و آنچه كه به فكرشان مى رسيد اعمال مى نمودند چنانكه عمار بن ابى سلامه دالابى كه يكى از شجاعان كوفه بود و جزء سپاهيان اعزامى به نخيله اعزام شده بود تـصمـيم گرفت عبيدالله ابن زياد را ترور نمايد ليكن در اثر محافظت شديد و مراقبين فـراوان اين كار برايش ‍ مقدور نشد لذا كوشيد تا از نخيله فرار كرد و به حسين عليه السلام پيوست و جز شهداى كربلا به حساب آمد.(175)
پيك عمر بن سعد بسوى امام عليه السلام
عـمر بن سعد روز ششم محرم رؤ ساى قبائل و عشاير كوفه را جمع نمود و از آنان خواست كه يك نفر بسوى امام حسين برود و از علت آمدن حضرت جويا شود، همگى معذرت خواستند و از حسين عـليه السلام شرم داشتند زيرا آنها نامه نوشته و امام را دعوت كرده بودند فـقـط كثـيربن عبدالله كه مردى شجاع و بيباك و سفاك بود برخاست و گفت من مى روم و اگر بخواهى او را ناگهانى مى كشم .
عـمر سعد گفت نمى خواهم او را به قتل برسانى برو و از او بپرس براى چه به اينجا آمده اى ؟
كثير حركت كرد چون نزديك حسين رسيد ابو ثمامه صائدى او را ديد خدمت امام عرض كرد: اين مرد بدترين مردم روى زمين و خونريز و تروريست است و بلند شد و به كثير گفت : شمشيرت را بينداز، كثير گفت : نه به خدا چنين نخواهم كرد من فرستاده اى هستم كه اگر گوش فرا داريد ابلاغ رسالت كنم والا بازگردم .
ابو ثمامه گفت : من دسته شمشير تو را مى گيرم آنگاه سخن بگو.
كثير گفت : نمى گذارم شمشيرم را لمس كنى .
ابو ثـمـامه گفت : پيامت را به من بگو تا به حضرت برسانم و تو را كه مرد فاجرى هستـى نمـى گذارم به حضور امام برسى ، پس به يكديگر بد و ناسزا گفتند و كثير برگـشت و عمر سعد را از ماوقع مطلع ساخت ابن سعد هم قرة بن قيس حنظلى را به سوى امـام روانه نمـود وقـتـى نزديك امام رسيد حضرت به اصحاب فرمود: آيا اين مرد را مى شناسيد؟
حبيب بن مـظاهر گـفـت : بلى او از حنظله تميم و پسر خواهر ما است و خوش نيت است و من تـصور نمى كردم كه در سپاه عمر سعد و در اين جنگ حضور يابد قرة بن قيس حضور امام رسيد و سلام كرد و پـيام عـمـر بن سعـد را به حضرت رسانيد امـام عـليه السلام فرمود: كتب الى اهل مصركم هذا اءن اقدم فاما اذا كرهتمونى فانى انصرف عنكم .
(( مـردم شهر شمـا به مـن نامـه نوشتـه اند كه به سوى شمـا بيايم حال اگر از آمدنم ناخوشاينديد برمى گردم ))
حبيب بن مظاهر او را گفت : واى بر تو قـرة چـرا به اين گروه ستم پيشه پيوسته اى بيا اين مرد (حسين عليه السلام ) را يارى كن كه خـدا بوسيله جدش ترا مؤ يد به كرامت فرمايد قرة گفت : نزد عمر سعد بروم و پـاسخ پـيامـش را برسانم سپس در اين باره انديشه خواهم كرد و رفت نزد ابن سعد و پاسخ امام را رسانيد.
عـمر بن سعد گفت : اميدوارم خداوند مرا از جنگ با حسين عليه السلام نجات دهد و جريان را براى ابن زياد نوشت .
ابن زياد وقتى نامه ابن سعد را خواند گفت :
الان اذ علقت مخالبنا به  
  يرجو النجاة ولات حين مناص
(( اكنون كه چنگالهاى ما به او بند شده و او را فرا گرفته در صدد رهائى خود بر آمده است و حال آنكه راهى براى نجات او نيست ! ))
سپـس به ابن سعـد نوشت كه به حسين و يارانش بيعـت يزيد را عرضه كن اگر قبول نمودند آن وقت راءى نظر ما اعلام مى شود.
امـا ابن سعد نامه ابن زياد را به اطلاع امام نرسانيد زيرا مى دانست كه حسين پيشنهاد ابن زياد را نمى پذيرد و هرگز با يزيد بيعت نخواهد كرد.(176)
مذاكره امام عليه السلام با پسر سعد وقاص
امـام حسين عليه السلام عمروبن قرظه انصارى را نزد عمر بن سعد فرستاد كه مى خواهم با تـو سخن گويم امشب بين دو سپاه مرا ملاقات كن شبانگاه ابن سعد با بيست نفر و امام هم با بيست نفر حركت نمودند وقتى به محل ملاقات نزديك شدند امام عليه السلام به اصحابش فـرمـود: شمـا همـين جا باشيد، و خود باتفاق قمربنى هاشم و على اكبر به محل ملاقات رفتند.
عـمـر بن سعد نيز قبل از رسيدن به محل همراهان خود را ترك گفت و به اتفاق پسر خود حفص و غلامش به امام پيوست .
امـام به ابن سعـد گفت : واى بر تو اى پسر سعد از خدا نمى ترسى كه بازگشت تو به سوى او است ، مـى خواهى مرا بكشى و حال آنكه مى دانى من پسر كيستم ، اين قوم را رها كن و به نزد من بيا كه نزديكى تو به خدا در اين است كه با من باشى .
ابن سعد: مى ترسم خانه ام را خراب كنند.
امام : من براى تو خانه مى سازم .
ابن سعد: مى ترسم املاكم را بگيرند.
امام : من از املاكم در حجاز بهترينش را به تو مى دهم .
ابن سعد: من همسر و خانواده دارم بر آنها مى ترسم .
فـانصرف عـنه الحسين و هو يقول مالك ذبحك الله على فراشك عاجلا و لا غفرلك يوم حشرك فو الله انى لا رجو اءن لا تاكل من بر العراق الا يسيرا.
(( امـام از او روى گـردانيد و برخـاست و در اينحال مى فرمود: خدا تو را به زودى در رختخواب بكشد و تو را نيامرزد به خدا قسم اميدوارم از گندم عراق به جز اندكى نخورى .
عمر سعد با مسخره گفت : جو هم مرا كفايت مى كند.(177)
حائل شدن بين آب و امام عليه السلام
ابن زياد در تعقيب نامه قبلى نامه ديگرى براى ابن سعد فرستاد مشعر بانكه بين حسين و يارانش و بين آب حائل شو و مگذار قطره آبى بنوشند چنانكه تقى زكى !! عثمان بن عفان را از آب منع كردند.(178)
عـمـر بن سعد بلافاصله عمرو بن حجاج را با پانصد سوار بر شريعه فرات گماشت تـا امـام و يارانش را از استـفـاده آب و بردن آن به خيام حسينى جلوگيرى نمايند و چون تـشنگـى بر امـام و ياران فـشار آورد امـام به قـمـر بنى هاشم جناب ابى الفـضل العـباس فرمود: برو قدرى آب بياور، حضرت عباس با سى نفر سوار و بيست نفـر پـياده درحاليكه نافع بن هلال پرچم را بدوش گرفته و پيشاپيش حركت مى نمود به شريعـه فـرات نزديك شدند عمرو بن حجاج به نافع گفت : كيستى ؟ پاسخ داد: نافـعـم ، پـرسيد براى چـه آمـدى ؟ گـفـت براى آشامـيدن آبى كه شمـا بين ما و آن حائل شديد، عمرو گفت : بخور گوارايت باد، نافع گفت : به خدا نمى آشامم در حاليكه حسين و يارانش تـشنه اند اطرافـيان عمرو گفتند: ما را اينجا نگهبان قرار داده اند كه نگذاريم آب را ببرند نافع اعتنائى به گفتار آنان ننمود و به پيادگان گفت : مشكها را پـر كنيد عمرو بن حجاج و سپاهيانش آمدند كه نگذارند، جناب عباس و نافع به آنها حمله نموده و متفرقشان ساختند وقتى پيادگان ظرفها را پر از آب نمودند عمرو و سپاهيانش راه را بر آنان بستند جناب عباس و همراهان با آنان به نبرد برخاستند و آنها را به جاى خود بازگـرداندند و آبرا به خـيام رساندند و اين جريان سه روز قبل از شهادت امام حسين عليه السلام اتفاق افتاد.(179)

پستى تا كجا و چه قدر
مـردم كوفـه سالها تحت حكومت عدالت گستر على عليه السلام قرار داشتند و رفتار با مـعـاويه را در صفين پس از سلطه بر فرات و ممانعت سخت و شديد معاويه هنگاميكه آب در اخـتـيار آنان بود ديده اند و روش ‍ بزرگوارانه حسين عليه السلام را با حر و سپاهيانش آنهم در بيابانى دور از آب كه اگر حسين آنان را سيراب نمى كرد شايد اكثر آنها از تـشنگى هلاك مى شدند و يا اقلا براى به دست آوردن آب مجبور مى شدند حسين را براى مـدت زمـانى به حال خـود رها كنند و در پى رفع تشنگى بر آيند، مشاهده كرده بودند گـويا در كربلا با مشاهده قدرت و كثرت جمعيت مسخ گشته كه نه تنها از جلوگيرى آب شرمنده نشدند بلكه به آن افتخار هم مى نمود كه داستانهاى زير گواه بر آن است :
1 ـ مهاجرين اوس تميمى با صداى بلند فرياد مى كشيد: حسين آب را مى بينى چگونه موج مى زند به خدا قسم نمى گذارم مزه آب را بچشى تا بميرى !!
امام عليه السلام فرمود:
انى لارجو ان يوردنيه الله و يحلئكم عنه .
(( اميدوارم خدا مرا سيراب گرداند و شما را از آشاميدن منع نمايد. ))
2 ـ عـمرو بن حجاج كه خود از كسانى بود كه كه با حسين عليه السلام مكاتبه نموده و او را دعـوت به آمـدن به كوفه كرده و اكنون مسئول شريعه فرات است نزديك لشكرگاه امـام آمـد و فـرياد كشيد: حسين ! فرات را مى بينى سگها در آن غوطه مى خورند و الاغها و خـوكها از آن مـى آشامـند ليكن شما يك قطره از آن نخواهى آشاميد تا آنكه حميم جهنم را بياشامى !!
3 ـ عـبدالله بن حصين ازدى بسوى خيمه گاه امام مى دويد و فرياد مى كشيد: حسين ! آب را مـى بينى كه مانند آسمان كبود موج مى زند به خدا قسم يك قطره از آن نخواهى چشيد تا آنكه از تشنگى بميرى !!
امـام عـليه السلام كه اين زخم زبان را كه از شمشير برنده تر و از آتش ‍ سوزاننده تر بود شنيد دستها را به نفرين به طرف آسمان بلند كرد و گفت اللهم اقتله عطشا و لا تغفرله ابدا.
(( خدايا او را با تشنگى بكش و هرگز او را نيامرز. ))
حميد بن مسلم گويد:
پـس از واقـعـه كربلا عـبدالله مريض شد به عبادتش رفتم به خدائى كه جز او خدائى نيست او را ديدم كه آنقدر آب مى خورد كه شكمش ورم مى كرد، سپس قى مى نمود و صداى العطش العطش بلند مى كرد باز آب مى خورد تا ورم مى كرد همچنين بود تا مرد.(180)
اينها براى خود شيرينى نزد عبيدالله بن زياد با بى شرمى اين كلمات زشت و ركيك را بر زبان مى آوردند كه گويا حسين نه فرزند پيامبر آنها است و نه مسلمان .
اينها درحاليكه مى ديدند اطفال حسين از تشنگى مشرف به مرگند و آب را در برابر خود مـشاهده مى كنند، انگيزه اى براى آنها در اين عمل ناجوانمردانه جز پستى و وحشيگرى نمى تـوان تـصور نمـود البتـه در برابر اينها افرادى هم در ميان سپاهيان بودند كه اين عمل وحشيانه و غير انسانى را تقبيح نموده و بر عمر سعد ايراد گرفتند ليكن به او اثر نكرد.
انتقاد يزيد بن حصين از عمر بن سعد
هنگامى كه تشنگى بر حسين و اهل بيت و يارانش فشار آورد يزيد بن حصين همدانى به امام عـرض كرد: اجازه مـى دهى با عمر سعد در مورد آب سخن بگوييم ؟ حضرت فرمود: خود دانى .
همدانى بر ابن سعد وارد شد و سلام نكرد، عمر سعد گفت : برادر همدانى چرا بر من سلام نكردى مگر مرا مسلمان نمى دانى ، من خدا و رسولش را مى شناسم و به آن معتقدم .
همـدانى : اگر مسلمان بودى به قتل فرزند پيامبر اقدام نمى كردى ، گذشته از اين آب فـرات را سگـها و خـوكها مـى آشامـند اما حسين پسر فاطمه و برادران و خانواده اش از تـشنگـى مـى مـيرند و آب را از آنان دريغ مـى كنى و خيال مى كنى خدا و پيامبر را مى شناسى ؟
عـمـر سعـد مـدتـى سر به زير افكند آنگاه سربرداشت و گفت : برادر همدانى ابن زياد حكومت رى را به من سپرده و هر چه مى انديشم نمى توانم از حكومت رى دست بكشم .
يزيد همـدانى به خـدمـت امـام عـليه السلام بازگـشت و عـرض كرد: يابن رسول الله عـمـر سعـد تـصمـيم گـرفـتـه به خـاطر حكومـت رى تـو را به قتل برساند.(181)
حسين عليه السلام و چشمه آب
چـون آب در خـيمـه گـاه ابى عـبدالله عليه السلام ناياب شد صداى زنان و كودكان از تـشنگـى بلند گشت ، حسين عليه السلام كلنگى برگرفت و پشت خيمه هاى زنان آمد و نوزده قدم به طرف قبله بر شمرد سپس شروع كرد به كندن زمين ، هنوز چيزى نكنده بود كه ناگـهان چـشمـه آب گـوارائى نمـودار شد حسين عـليه السلام و تـمـام ياران و اهل بيت آب نوشيدند و ظرفها را پر كردند آنگاه آب فروكش كرد و اثرى از آن باقى نماند.
خبرگزاران داستان چشمه را به ابن زياد گزارش نمودند.
عبيدالله زياد از اين خبر بر آشفت و نامه اى به عمر سعد نوشت بدين مضمون :
به مـن رسيده است كه حسين چاه حفر مى كند و به آب مى رسد و خود و اصحابش آب مى نوشند همينكه نامه اى به تو رسيد تا آنجا كه مى توانى او را از كندن چاه بازدار و بر آنها منتهى درجه سخت بگير و آنها را از نوشيدن آب بازدار.
نامـه ابن زياد كه به سردار كوفه رسيد مراقبت ها را تشديد كرد و نگهبانان فرات را مضاعف گردانيد كه مبادا يكى از ياران حسين از فرات آب بياشامد.(182)
حبيب بن مظاهر و جمع نيرو
ابن زياد هر روز براى عـمـر سعد كمك و نيرو مى فرستاد ولى بر ياران حسين افزوده نمـى شد، حبيب بن مـظاهر اسدى خـدمـت امـام عـرض كرد: ياين رسول الله طايفـه اى از قـبيله بنى اسد در اين نزديكى مـنزل دارند اجازه مـى فرمائيد بروم و آنان را به كمك شما بخوانم اميد است كه خدا به وسيله آنان بلا را از شما برطرف گرداند؟ امام فرمود اجازه دادم برو.
حبيب نيمه هاى شب بصورت ناشناس بر بنى اسد وارد شد پس از معرفى خود گفتند: چه حاجتى دارى ؟
حبيب : من بهترين هديه اى كه ممكن است انسانى براى بستگانش بياورد براى شما آورده ام ، آمده ام تا شما را به يارى پسر دختر پيامبرتان حسين بن على بخوانم كه او در ميان عده اى از مؤ منان خالص كه هر يك از آنان از نظر ارزش و ايمان به هزار نفر برترى دارند قـرار دارد كه هرگـز او را رها نمى كند و دست از يارى او نمى كشند، عمر سعد با سپاه انبوهى او را مـحاصر كرده است ، شما بستگان منيد و سزاوارترين انسانها به نصحيت و خيرخواهى من ، اگر او را يارى كنيد شرف دنيا و آخرت نصيب شما خواهد شد، به خدا قسم هر كه از شمـا با پـسر پـيغـمـبر كشتـه شود در آخـرت رفـيق و هم نشين رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم خواهد بود.
مردى از بنى اسد به نام عبدالله بن بشير برخاست و اظهار داشت من اولين كسى هستم كه به اين دعوت پاسخ مثبت مى دهم .
پـس از او جمـاعـت زيادى اعـلام آمـادگى كردند تا آنكه شماره آنان به نود نفر رسيد اين جماعت به سوى حسين عليه السلام حركت نمودند ولى از آنجا كه ياران شيطان در همه جا هستـند و يا آنكه خدا خواسته حسين مظلوم شهيد گردد، يكنفر از اين قبيله با شتاب خود را به عـمـر سعـد رسانيد و داستان را بازگو كرد عمر سعد هم ارزق را با چهارصد نفر ماءمور كرد كه به طرف قبيله بنى اسد بروند و آنان را از حركت و رسيدن به حسين باز دارند، همـانطور كه آنان از ساحل فرات به نزديكى حسين رسيده بودند با سپاه ازرق برخورد و با هم درگير شدند.
حبيب بن مظاهر، ازرق را مورد خطاب قرار داد و گفت : چرا مانع ما مى شوى ما را واگذار و خود را گرفتار عذاب الهى مگردان ؟
ازرق نپـذيرفت و گفت : من ماءمورم كه نگذارم اين جمعيت به حسين برسند جماعت بنى اسد كه قدرت مقاومت نداشتند به طرف قبيله خود باز گشتند و همه جمعيت نيمه شب از قرارگاه و منزل خودشان كوچ كردند كه مبادا عمر سعد به آنها شبيخون بزند.
حبيب تنها به حضور امام رسيد و واقعه را گزارش نمود.
امام فرمود: لا حول و لا قوة الا بالله . (( هر آنچه خدا بخواهد مى شود. )) (183)
پيام ابن سعد براى ابن زياد
امـام حسين عـليه السلام پـس از مـلاقـات نخـست با عـمـر سعـد كه نتـيجه اى حاصل نگـرديد تـرتـيب مـلاقـاتهاى ديگرى را مى دهد و اين ملاقاتها سه يا چهار بار صورت مى گيرد و سخنان زياد گفته مى شود، سرانجام ابن سعد نامه اى بدين مضمون به عـبيدالله بن زياد مى نويسد: بدرستى كه خدا آتش ‍ جنگ را خاموش ساخت و اتحاد و وحدت كلمـه بوجود آمـد و امـر امـت به اصلاح گـرائيد و حسين به مـن قول داده است كه برگردد به مكانى كه از آنجا آمده يا برود بيكى از سرحدات و مرزها و مـانند يكى از مسلمانان باشد و يا برود نزد يزيد و دست در دست او گذارد تا هر چه او خواست انجام دهد!!
و اين امر براى تو مايه خشنودى است و صلاح امت ، هم در آن است .
تـوجه : عـمـر سعـد براى اينكه مـبتـلا به جنگ با حسين نشود به دروغ از قـول امـام حسين عـليه السلام نقل كرده كه حاضر است نزد يزيد برود و دست در دست او واگـذارد يا به يكى از سرحدات برود و مانند يكى از مسلمانان به زندگى ادامه دهد، و دليل اثـبات اين امر روايت عقبه بن سمعان است كه مى گويد: من از مدينه تا مكه و از مكه تا كربلا با حسين عليه السلام بودم و تمام سخنان او را در اين مسير شنيدم ليكن به خدا قـسم حسين عليه السلام نگفته بود كه حاضرم دست در دست يزيد بگذارم ، يا بروم به يكى از سرحدات كه آن كذب محض است بلكه گفته بود: مرا رها كنيد تا بجائى كه از آنجا به سوى شما آمده ام برگردم يا در اين زمين پهناور به گوشه اى بروم .(184)
شمر مفسده مى آفريند
وقـتـى نامـه پـسر سعـد به ابن زياد رسيد و مـلاحظه كرد كه مـشكل حل شده و اتـحاد كلمه حاصل گرديده با تعجبى كه نشانگر خشنودى و رضا بود گفت : هذا كتاب ناصح مشفق ، اين نامه فردى خيرخواه و دوست است ، من هم پذيرفتم .