آنچه در كربلا گذشت
(از مدينه تا كربلا)

آيت الله محمد على عالمى

- ۶ -


مسلم با اصحاب و ياران خود در حاليكه خود در قلب سپاه قرار داشت بسوى قصر رهسپار شد و مسجد و بازار هم از مردم پر گشته بود و قصر حكومتى را در محاصره قرار دادند و با ابن زياد بيش از پنجاه نفر نبودند سى نفر شرطه و بيست نفر از اشراف ، ياران مسلم بطرف ابن زياد و اطرافـيانش سنگ پرتاب مى كردند و به ابن زياد و پدر و مادرش دشنام مى دادند و لذا كار بر ابن زياد تنگ گشته و او و پنجاه نفر نگهبانان و اشراف در تنگنا قرار گرفته بودند.(100)
كوفيان طريق بيوفائى پيش گرفتند
وقـتـى صداى جمعيت در كاخ طنين انداز شد عبيدالله بن زياد از سران خودفروخته استمداد كرد، افرادى را به اسامى زير براى متفرق ساختن نيروهاى مسلم نام برد:
1 ـ كثير بن شهاب 2 ـ قعقاع بن شورالذهلى 3 ـ شبث بن ربعى تميمى 4 ـ حجار بن ابجر 5 ـ شمر بن ذى الجوشن .
ابن زياد ابتـدا به كثير بن شهاب دستور داد كه از قصر خارج شو و با مذحجيها سخن بگو و آنها را از اطراف مسلم پراكنده ساز و از جنگ و عقوبت و سلطان بترسان عبدالله بن حازم بكرى مـى گـويد: اول كسى كه نزد ما آمد و آغاز سخن نمود كثير بن شهاب بود و خـطاب به مـردم چـنين گـفـت : مـردم ! بخـانواده هاى خـود بپـيونديد و از شر استـقـبال مـكنيد متفرق شويد و جان خود را به خطر ميندازيد كه سپاهيان يزيد اكنون مى رسند و امـير قسم ياد كرده است كه اگر امشب به خانه هاى خود نرويد و اصرار به جنگ داشتـه باشيد علاوه از آنكه فرزندان شما از عطاياى امير محروم خواهند شد سپاه شام كه هم اكنون مـى رسند با شمـا خواهند جنگيد آن وقت است كه بيگناه بجاى گناهكار و غايب بجاى حاضر دستگير مى شود حتى يك نفر از شما را باقى نخواهند گذاشت كه به كيفر اعمالش ‍ نرسانند. ابن زياد بقيه اشراف كوفه را كه با وى بودند يكى پس از ديگرى بخارج قصر فرستاد كه آنها هم با مردم سخن گويند و آنان را متفرق سازند.
مـردم بيوفاى كوفه با تهديدات سران آنچنان بر خود ترسيدند كه با خود به سخن مـى پـرداخـتـند: ما را چه كه در كار حكومت دخالت كنيم ، خدا خود ميان آنها اصلاح فرمايد، بهتر است كه در خانه بنشينيم تا فتنه بخوابد.
و لذا از اطراف مـسلم پـراكنده شدند، زن مى آمد و دست پسر و برادر و شوهر خود را مى گـرفـت در حاليكه از ترس رنگ باخته بود و مى گفت : مردم او را كفايت مى كنند، و مرد مـى آمـد و به پسر برادر خود مى گفت : فردا سپاه شام مى آيد تو چگونه مى خواهى با آنها نبرد كنى ، و بدين تـرتـيب مـردم مـسلم بن عـقـيل را تـرك نمودند و به جز پانصد نفر كسى با او نبود و چون نماز مغرب را بجاى آورد آن پانصد نفر هم به سى نفر تقليل يافت .
مـسلم با سى نفر نماز عشاء را بجاى آورد و موقعيكه خواست از در كنده خارج شود ده نفر با او بودند و وقتى از در مسجد خارج شد تك و تنها بود.(101)

مسلم به خانه طوعه پناهنده مى شود
وقتى مسلم از مسجد خارج شد نمى دانست به كجا برود زيرا از يك طرف مهماندار او (هانى بن عـروه ) زندانى است و شايسته نبود كه به خانه مهماندار در بند برود و از طرف ديگـر حتـى يك نفر هم با او نبود تا او را راهنمائى كند لذا متحير و سرگردان در كوچه هاى كوفـه مـى گـشت تا از خانه هاى بنى بجيله كه از طايفه كنده بودند گذشت و جلو خانه خانمى رسيد.
آرى در شهر كوفـه فقط يك زن ، انسانى مسلمان و با عاطفه ، خانمى كه بر همه مردان شرافـت داشت پـيدا شد، و او طوعه كنيز اشعث بود كه اشعث او را آزاد كرده بود و اسيد حصرمـى او را به عـقـد ازدواج در آورده و از اسيد فـرزندى داشت بنام بلال كه او هم با مردم بيرون رفته و طوعه جلو در منتظر مراجعت فرزندش بود.
مـسلم نزديك طوعه رسيد و سلام كرد و طوعه جواب سلام او را داد. مسلم كه از ادامه راهش خوددارى كرد، خانم احساس كرد حاجتى دارد پرسيد: ما حاجتك ؟ چه مى خواهى ؟
مسلم آب طلبيد، طوعه وارد خانه شد و ظرف آب را آورد و به مسلم داد مسلم پس از نوشيدن آب جلو در طوعه نشست .
طوعه كه ملاحظه كرد با آشاميدن آب جلو خانه نشست مشكوك شد:
ـ مگر آب نياشاميدى ؟
ـ بلى ؟
ـ به خانه ات برو كه نشستن تو جلو خانه ام صحيح نيست .
مسلم سكوت كرد و جوابى نداد.
طوعه سه مرتبه اين سخن را تكرار كرد و چون ديد پاسخى نمى دهد گفت :
سبحان الله بنده خـدا، برخيز به خانه ات برو خدا ترا نگهدارد شايسته نيست اينجا بنشينى و من اجازه نمى دهم و راضى نيستم كه درب خانه ام نشسته باشى .
هنگـاميكه نشستن جلو خانه را بر او تحريم كرد مسلم برخاست و با صداى آرام تواءم با اندوه گفت : بخدا در اين شهر كسى را ندارم اگر به من احسان كنى و امشب به من جاى دهى نزد خدا ماءجور خواهى بود و شايد بتوانم بعدا جبران نيكى ات را بنمايم طوعه از نحوه سخـن و حركت مسلم احساس كرد غريب است و علاوه داراى شخصيتى است كه وعده پاداش ‍ مى دهد لذا پرسيد كيستى ؟
ـ من مسلم بن عقيل كه مردم به من دروغ گفتند و مرا فريب دادند.
خانم با تعجب و اضطراب پرسيد: تو مسلمى ؟
ـ آرى من مسلم بن عقيل نماينده حسين پسر فاطمه ام .
طوعه با كمال خضوع و احترام و عذرخواهى مسلم را به خانه اش دعوت كرد، و با اين حركت شرف دنيا و آخرت را در يك لحظه براى خود كسب نمود.
طوعه سفير حسين عليه السلام را در اتاق پذيرائى جاى داد و كمر خدمت بست ، برايش غذا آورد، امـا مـسلم از كثرت غم و اندوه تمايل به طعام ندارد، اندوه مسلم از آن جهت نيست كه خود گـرفـتار بيوفائى كوفيان گرديده كه سرانجام آن شهادت در راه خدا است و مسلم از آن استـقـبال مى كند بلكه ناراحت از آن است كه چرا براى حسين نامه نوشتم و او را به بيعت كوفـيان امـيدوار ساخـتم و در نتيجه حسين بن على پسر فاطمه اسير دست كوفيان خواهد شد.(102)

بلال فرزند طوعه
ديرى نگـذشت كه بلال فرزند طوعه وارد شد و از تردد مادر به اطاق ديگر مشكوك و علت را جويا شد، مادرش گفت خبرى نيست .
بلال گفت اين آمد و رفت شما به اتاق پذيرايى نشانه خبرى است .
طوعـه پـس از گـرفـتن عهد و پيمان از فرزندش كه مطلب را فاش نسازد داستان مسلم را بازگو كرد، بلال از خوشحالى شب را خواب راحت نداشت تا صبح خبر مسلم را به حكومت جبار ابن زياد برساند.
امـّا مـسلم هم شب را تـا صبح همراه اندوه فراوان به نماز و قرآن پرداخت و در اواخر شب لحظه اى چشمانش را خواب فرا گرفت كه عمويش امير مؤ منان را در خواب ديد كه به او مژده ملاقات مى دهد.
مـسلم از خـواب بيدار شد و دانست كه اجل حتـمـى نزديك است و به فوز شهادت خواهد رسيد.(103)

با شكست انقلاب فعاليت حكومت شروع مى شود
پس از آنكه سر و صداى اطرافيان مسلم فروكش نمود ابن زياد از ترس ‍ آنكه مبادا ياران مـسلم خدعه و مكر به كار برده باشند و در كمين نشسته باشند ياران خود را گفت برويد چـوبهاى سقف مسجد را از قسمتهاى مختلف بيرون آوريد و بيفروزيد و چراغها را هم روشن كنيد و همه جاى مسجد را بگرديد كه مبادا اصحاب مسلم در رؤ اياى مسجد پنهان شده باشند اطرافـيان عبيدالله بن زياد هم از قسمتهاى مختلف سقف مسجد را شكافتند و بر چوب و نى آتش افروخته به داخل شبستان ريختند و حتى دسته هاى نى را به ريسمان بسته و از سقف به پـائين مى فرستادند تا معلوم گردد آيا از ياران مسلم كسانى در مسجد كمين كرده اند تا بالاخره مطمئن شدند كسى در مسجد نيست آنگاه وارد مسجد شدند و به جستجو پرداختند و از ياران مـسلم كسى را نيافتند، خبر به ابن زياد دادند، ابن زياد در قصر را گشود و با ياران خود به مسجد آمد و دستور داد جارچى اعلام كند كه هر كس براى نماز عشاء در مسجد حاضر نشود خـونش هدر است مردم به مسجد هجوم آوردند و مسجد مملو از جمعيت شد، پسر زياد پـس از اداء نمـاز به مـنبر رفـت و گـفـت پـسر عـقـيل سفيه و نادان اختلاف و نفاق بين مردم ايجاد كرد پس اگر در خانه كسى يافت شود كه او خـبر ندهد جانش در خطر است و هر كس اطلاع دهد كه مسلم كجا است ديه اش را خواهد گرفت .(104)
اعلان حكومت نظامى در كوفه
ابن زياد پـس از سخـنرانى و تـهديد مـردم و امـر به گـزارش از مـحل اقامت مسلم به حصين بن نمير رئيس پليس كوفه دستور حكومت نظامى مى دهد و براى اجراء دستور احكام زير را صادر نمود:
1 ـ بازرسى و تـفـتـيش كليه خـانه هاى كوفـه به مـنظور دستـيابى به مسلم بن عقيل .
2 ـ كنتـرل دقـيق خـيابانها و راهها و كوچه ها براى جلوگيرى از فرار مسلم .
3 ـ دستگير نمودن همه كسانى كه حامى انقلاب مسلم بن عقيلند.
پـليس كوفـه در اجراى فـرمـان ابن زياد شش نفر را به شرح زير دستگير و زندانى نمود:
1 ـ مـخـتـار بن ابى عبيده ثقفى 2 ـ اصبغ بن نباته از دوستان خاص على بن ابيطالب 3 ـ حارث بن اعـور همـدانى يكى از فـرمـاندهان بزرگ على عليه السلام 4 ـ عبدالله بن نوفل بن حارث از بستگان نزديك على عليه السلام 5 ـ عبدالاعلى بن يزيد كلبى 6 ـ عمارة بن صلخب ازدى .(105)

پرچم امان
يكى ديگـر از شگـردههاى ابن زياد براى دستـيابى بر اهداف شوم خـود و مـنحل كردن انقـلاب مـسلم بن عـقـيل اين بود كه به مـحمد بن اشعث دستور داد پرچمى برافـراشتـه و مـردم را دعوت نمايد هر كه زير پرچم در آيد جان و مالش در امان است و ابن اشعث كه پرچم را برافراشت جمعيت بسيارى از هواداران مسلم گرد آن جمع شدند، ابن زياد از اين اقدام اهداف زير را تعقيب مى كرد:
1 ـ دوستان مسلم را شناسائى كند و پس از شناخت آنها را تحت تعقيب قرار دهد.
2 ـ براى خـود نيرو جمع كند زيرا آنها كه از ترس يا هر انگيزه ديگرى زير پرچم ابن زياد آمدند، ديگر نمى توانند مخالفت نمايند.
3 ـ با اين حركت حكومـت كوفه تقويت مى گردد و هواداران مسلم سست مى شوند و قدرت مقاومت و اظهار حياة از آنان سلب مى گردد.(106)

جايزه كسى كه مسلم را دستگير كند
ابن زياد پـس از دستـور حكومت نظامى اين بخشنامه را نيز در مورد كيفر كسى كه مسلم را پناه دهد و جايزه كسى كه مسلم را تحويل دستگاه حكومتى بنى اميه بدهد اعلام كرد:
مـردم ! مـسلم بن عـقـيل به اين شهر آمده و فتنه و آشوبى برپا كرده با اميرالمؤ منين ! (يزيد) به دشمنى پرداخته و اجتماع مسلمين را از هم گسسته لذا:
1 ـ هر كس كه مسلم در خانه او باشد خونش هدر است و او را به چوبه دار خواهم آويخت هر كه باشد و داراى هر موقعيتى باشد.
2 ـ هر كه مسلم را معرفى كند يا تحويلش دهد ديه او را كه ده هزار درهم نقره است دريافت خواهد كرد.
3 ـ هر كه او را تحويل دهد در دستگاه حكومتى يزيد داراى مقام والا و بالائى خواهد بود.
4 ـ حكومـت مـتـعـهد مـى شود هر روز يك حاجت و خـواستـه كسى را كه مـسلم را تحويل دهد برآورده نمايد.
لذا با اين بخـشنامـه كمـتـر كسى يافـت مـى شد كه در مـقـام يافـتـن و تحويل دادن مسلم نباشد.(107)

بلال كار خود را كرد
بلال پـسر طوعه كه وعد و وعيدهاى ابن زياد را شنيده بود و جايزه بزرگ يزيد براى كسى كه مسلم را معرفى كند در مغزش جولان مى داد و انتظار مى كشيد تا صبح فرا رسد و جايزه اى كه در مـيان همه مردم كوفه به او تعلق مى گيرد دريافت نمايد خواب را از چـشمانش ربوده همينكه صبح روشن شد بطرف قصر حكومتى حركت كرد، جلو قصر حيرت زده به اين سو آن سو نگاه مى كرد و نمى دانست چه كند و چگونه خبر را به ابن زياد برساند ناگـهان چشمش به عبدالرحمان فرزند محمد بن اشعث افتاد به نزد او رفت و گفت : مسلم در خانه ما است ، عبدالرحمان گفت : آرام مبادا كسى بشنود و زودتر به ابن زياد خبر دهد و جايزه را دريافت كند.
عـبدالرحمـن وارد قـصر شد يك سر به نزد پـدرش مـحمـد بن اشعـث كه به دليل خوش خدمتى كه انجام داده و جمعيت كثيرى از هواداران مسلم را گرد آورده و در كنار ابن زياد در جايگاه مخصوص نشسته بود رفت و سر در گوش پدر نهاد و گزارش خود را داد.
ابن زياد: عبدالرحمان چه مى گويد؟
ابن اشعث : اصلح الله الامير البشارة العظمى ، خدا امير را بسلامت بدارد مژده بزرگ .
ـ چه مژده اى ؟ كه از مثل تو كسى انتظار همين است .
ـ فرزندم به من خبر داد كه مسلم در يكى از خانه هاى ما است .
ابن زياد از خـوشحالى پـر در آورد و گـفـت خـوشا بحالت كه به مـال و جاه و مـقـام رسيدى ، برخـيز و او را نزد مـن بياور كه هر جايزه بزرگ و هر چه بخواهى برايت آماده است .(108)

آرى ابن زياد بر نسل هاشم سلطه يافت تا او را قربانى بنى اميه نمايد كه خود و پدرش را با از دست دادن شرافت و انسانيت به آنان ملحق ساختند.
هجوم به خانه طوعه
ابن زياد كه مـى دانست هنوز همـه اقـوام و قـبايل حاضر نيستـند با مـسلم بن عـقـيل بجنگند لذا محمد بن اشعث را با جمعيتى از قبيله خودش و عبيدالله بن عباس سلمى را با هفتاد نفر از قبيله قيس ماءمور دستگير كردن مسلم نمود و رئيس شرطه عمروبن حريث را دستـور داد تا آنها را يارى و كمك نمايد، فرماندهان با سيصد سوار بطرف خانه طوعه حركت نمـودند وقـتـى به نزديكى خـانه طوعه رسيدند مسلم از شيهه اسبان و فرياد سواران دريافـت كه به قـصد دستـگـيرى او آمـده اند لذا از طوعه تشكر نمود و گفت گرفتارى شما از ناحيه پسرتان است و تا لباس رزم پوشيد سواران وارد خانه طوعه شدند، مـسلم با شمشير به آنها حمله كرد و آنان را از خانه بيرون راند، سواران دوباره حمـله نمـودند و اين بار هم مسلم حمله آنها را دفع و آنان را از خانه بيرون كرد و خود هم بيرون آمد و بر سواران حمله كرد و سرها را درو مى كرد و چنان شجاعتى از خود نشان داد كه در تـاريخ شجاعان بى سابقه بود سپاه پسر زياد كه دريافتند حريف مسلم نيستند به پشت بامها رفتند و مسلم را سنگ باران نمودند و دسته هاى نى را آتش ‍ مى زدند و بر سر مـسلم مى ريختند مسلم كه چنين ديد بازوى مردانى را مى گرفت و به پشت بام پرت مـى كرد مـحمـد بن اشعـث مـشاهده كرد كه نيروهايش تـقـليل يافـتـه و قـدرت مـقـابله با مسلم را ندارند نزد ابن زياد رفت و تقاضاى نيروى كمكى اعم از سواره و پياده نمود، ابن زياد او را ملامت و توبيخ كرد: سبحان الله ترا به سوى يك نفر فرستاده ايم تا او را دستگير كنى اين چنين رخنه به نيرويت وارد شده ابن اشعـث كه از اين سرزنش ‍ ناراحت شده بود گـفـت : خـيال مـى كنى مـرا به جنگ بقالى از بقالهاى كوفه يا مردى از مردم عجم فرستاده اى . انمـا بعـثـتـنى الى اءسد ضرغـام و سيف حسام فـى كفـّ بطل همام من آل خير الاءنام .
(( همـانا مـرا به جنگ شير بيشه و شمـشير برنده اى كه در دست مـرد شجاع از نسل بهترين مردمان است فرستاده اى . ))
ابن زياد نيروى زيادى براى كمك ابن اشعث فرستاد اما مسلم يك تنه بر دشمن انبوه حمله مـى كرد، ابن اشعث پيش آمد و گفت : جوان چرا خود را به كشتن مى دهى تو در امانى ، مسلم به حمله هاى خود ادامه داد و اين رجز را مى خواند:

اءقسمت لا اءقتل الاّ حرّا  
  و ان راءيت الموت شيئا نكرا
اخاف ان اكذب او اغرّا  
  او يخلط البارد سخنا مرّا
ردّ شعاع الشّمس فاستقرّا  
  كلّ امرى يوما ملاق شرّا
1 ـ (( بخـدا قـسم ياد كرده ام كه كشته نشوم مگر به آزادگى هر چند مرگ چيز ناپسندى است . ))
2 ـ (( مـى تـرسم دروغ بگـوئيد يا مـرا فـريب دهيد يا سردى را با گـرمـى تـلخ بياميزيد. ))
3 ـ (( تـا غـروب آفـتـاب در مـقـام خـود مـستـقـرم هر كسى يك روز بدى را ملاقات خواهد كرد. ))
مـحمـد بن اشعث گفت : به تو دروغ گفته نمى شود و فريب داده نشوى و اين گروه ترا نمى كشند و نمى زنند.
مـسلم خسته شده بود و به ديوار خانه تكيه كرد، پسر اشعث مجددا باو گفت تو در امانى مسلم گفت : آيا در امانم ؟
پـسر اشعث گفت : آرى ، و تمامى آن گروه هم تاءييد كردند جز عبيدالله بن عباس سلمى كه خـود را به كنارى كشيد و گـفـت : لا ناقـة لى فـى هذا و لا جمل .كنايه از اين كه (در اين زمينه من اراده و اختيارى ندارم مسلم فرمود: انّى والله لو لا امانكم ما وضعت يدى فى ايديكم .
(( بخدا سوگند اگر امان شما نبود دستم را در دست شما نمى نهادم . ))
مسلم خود را تسليم كرد و او را به طرف دارالاماره بردند.(109)

مسلم بن عقيل جلو دارالاماره
وقـتى مسلم بدرب دارالاماره كوفه رسيد تشنگى بر او غلبه كرده بود و جلو درب قصر ظرف آب سردى بود مسلم گفت قدرى از اين آب به من بدهيد.
مـسلم بن عـمـرو باهلى گفت : مى بينى چه آب سرد و گوارائى است بخدا قطره اى از آن نخـواهى چـشيد، تا حميم دوزخ را بچشى و او را از نوشيدن آب منع نمود، مسلم گفت : مادر به عـزايت بنشيند تو كيستى ؟ باهلى گفت : من آنم كه حق را شناخته ام هنگاميكه تو منكر آنى و از امـام و پـيشواى خود اطاعت كرده كه تو با امام خود خيانت كردى ، من مسلم بن عمرو باهلى هستم .
مسلم بن عقيل فرمود: مادر در سوك تو بنشيند كه چه جفا كار و سنگدلى اى پسر باهله تو سزاوارترى از من به حميم دوزخ ، در اين موقع مسلم تكيه به ديوار داد و نشست ، عمرو بن حريث غلامش را گفت ظرفى آب بياور و به مسلم بده ، او چنين كرد مسلم ظرف آب را نزديك دهانش برد و خـون از دهانش در آب ريخـت لذا آنرا نياشاميد و دو مرتبه ظرف آب را پر كردند و هر دفـعـه خـون با آب مـخلوط شد در دفعه سوم دندانهاى مسلم در كاسه ريخت ديگـر آب نياشاميد و گفت خدا را سپاس مى گويم كه اگر از اين آب روزى من مى بود مى آشاميدم .(110)

مسلم و ابن زياد
سپـس وارد كاخ شد و به ابن زياد سلام نكرد، حرسى يكى از ملازمان ابن زياد گفت بر امير سلام كن ؟
مسلم فرمود: ساكت باش واى بر تو بخدا قسم او بر من امير نيست .
و بروايتـى فـرمـود: اگـر قـصد كشتـن مـرا دارد چـه سلامـى و اگـر اراده قتل مرا نداشته باشد بعد از اين بسيار بر او سلام خواهم كرد.
ابن زياد گفت : چه سلام بكنى چه نكنى ترا خواهم كشت .
مسلم گفت : اگر مرا بكشى مهم نيست كه بدتر از تو بهتر از مرا كشته است .
ابن زياد گفت : خدا مرا بكشد اگر ترا به بدترين وضعى كه در اسلام سابقه نداشته باشد نكشم .
مـسلم گـفـت : واضح است كه تو كارى مى كنى كه هيچكس نكرده است از تو است كشتن هاى فجيع و مثله كردنهاى زشت و ناروا و خبث طينت و پستى كه كسى سزاوارتر از تو در انجام اين اعمال ناروا نيست چون مسلم در اين گفتار ابن زياد را به جنايتكاران تاريخ ملحق ساخت برآشفـت و گـفـت : توئى كه وحدت مسلمين را درهم شكستى و بر امام زمانت خروج كردى و فتنه بزرگى بوجود آوردى !
مـسلم گـفـت : دروغ گـفـتـى كه معاويه و فرزندش يزيد شق عصاى مسلمين نمودند و تو و پدرت زياد بن ابيه غلام بنى علاج از قبيله ثقيف باب فتنه را گشوديد كه منكرات را در بين مـردم ظاهر و آشكار ساختيد و معروف را دفن كرديد و بدون رضايت مردم فرمانرواى آنان شديد، كردار كسرى و قيصر را پيش گرفتيد ما آمديم كه آنها را امر به معروف و نهى از مـنكر كنيم و ايشان را به كتـاب خـدا و سنت پـيامـبر بخـوانيم و به آن عـمـل كنيم كه شايسته آنيم كه حكومت از زمان على عليه السلام از آن ما بوده و شما بر ما ستـم كرديد پس شمائيد اول كسى كه بر امام خروج كرديد و شق عصاى مسلمين نموديد و بظلم حكومت را غصب كرديد و با اهلش با ظلم و عدوان رفتار كرديد.
چون در اين جملات مسلم بن عقيل به مسئله الحاق اشاره كرد كه در آن افتضاح ابن زياد بود و اين مـعـنى بر او گـران آمـد چـاره اى نداشت جز آنكه مـتـوسل به تهمت و افتراء و دشنام گردد لذا به مسلم گفت : مگر تو نبودى كه در مدينه شرب خمر مى كردى حالا امر بمعروف و نهى از منكر مى كنى !
مسلم بر او فرياد زد و گفت : كسى به شرب خمر سزاوار است كه انسانهاى بيگناه را مى كشد و به لهو و لعـب مـى پـردازد و از كار خـود شرمـنده نيست . مـثل اينكه كار خلافى انجام نداده است پسر زياد جلو آمد و شروع كرد به دشنام دادن نسبت به على و حسن و حسين و عقيل .
مسلم گفت : تو و پدرت به فحش و دشنام سزاوارتريد هر چه مى خواهى بكن اى دشمن خدا ابن زياد دستور داد مسلم را به بام قصر ببرند و گردنش را بزنند و جسدش را به زير اندازند.(111)

وصيت مسلم
مـسلم گـفـت حال كه تصميم به قتل من گرفته اى بگذار به يكى از حاضرين وصيت كنم پسر زياد گفت به هر كس كه مى خواهى وصيت كن .
مـسلم به حاضرين در مجلس نظر افكند و عمربن سعد وقاص را صدا زد و گفت بين من و تو قرابتى است كه با ديگران نيست زيرا بجز تو قريشى نيافتم و حاجتى دارم كه مى خـواهم پـنهانى با تـو بگـويم ، عـمـر بن سعد به خاطر خشنودى ابن زياد از شنيدن تـقاضاى مسلم امتناع نمود ابن زياد گفت : از شنيدن حاجت پسر عمويت دريغ مكن ، عمر سعد برخاست و نزد مسلم رفت مسلم گفت : وصيت من آن است كه : اولا قرضى در كوفه دارم حدود هفـتـصد درهم آنرا از طريق فروش شمشير و زره ام ادا كن و هر چه از دينم اضافه آمد به طوعه بده كه به من خدمت كرده است . دوم آنكه جسدم را از ابن زياد بگير و دفن كن . سوم آنكه قاصدى بسوى حسين عليه السلام بفرست كه به كوفه نيايد زيرا من برايش نامه نوشته بودم كه به كوفه بيايد.
عـمـر بن سعـد مـفاد وصيت مسلم را به ابن زياد بازگو كرد، ابن زياد گفت : لا يخونك الامين و لكن قد يؤ تمن الخائن .يعنى (( امين هرگز خيانت نمى كند ليكن گاهى خائن را امين مى شمارند. ))
اما مال او به خودش ‍ مربوط است و ما منعى نمى كنم آن چنان كه دوست دارد انجام بده و در مورد حسين عليه السلام هم اگر او اراده ما نكند ما را با او كارى نيست و اما در مورد جسد مسلم شفاعت ترا نمى پذيرم زيرا او از ما نيست و با ما مخالفت نموده و بر هلاكت مـا كوشا بوده است و به روايت ديگر گفته است : و اما جثّته فانّا لانبالى اذا قـتـلناه مـا صنع بها. (( يعنى درباره جسدش پس از كشتن او ما را با آن كارى نيست هر كارى كه خواهى بكن . ))
شهادت مسلم
آنگـاه مـسلم را ببام قـصر حكومتى بردند و او مشغول استغفار و تسبيح و تقديس خداوند مـتـعـال بود و بر رسول اكرم صلى الله عليه و آله و سلم درود و صلوات مى فرستاد و مـى گـفت : اللّهم احكم بيننا و بين قوم غرّونا و خذلونا. (( خدايا تو خود بين ما و بين مردمى كه ما را فريب دادند و خوار ساختند حكم فرما. ))
مـسلم همـچـنان راز و نياز مى كرد و در چنين حالى سرش را از بدن جدا ساختند و شهيدش نمـودند و به دستور ابن زياد جسد شريفش را در كناسه كوفه بدار آويختند و سرش را براى يزيد بن معاويه به شام فرستاد.
مسلم بن عقيل روز سه شنبه هشتم ذيحجه سال 60 هجرى (روز ترويه ) قيام نمود و در روز چهارشنبه نهم ذيحجه (روز عرفه ) بدست بكيربن حمران احمرى شهيد گرديد.(112)
لعنة الله على القوم الظالمين و سيعلم الذين ظلموا اى منقلب ينقلبون .
شهادت هانى بن عروه
وقـتـى مـسلم بشهادت رسيد و كوفه از تب و تاب افتاد محمدبن اشعث درباره هانى عروه نزد ابن زياد شفاعت نمود و اظهار داشت ؛ اءصلح الله الامير شما موقعيت هانى و كثرت قبيله اش را مى دانى و من و اسماء خارجه با وعده و عيده او را به قصر آورديم خواهش مى كنم او را به مـن ببخـشيد كه از دشمنى اهل بيتش مى ترسم ابن زياد با توبيخ و تهديد او را ساكت كرد و دستـور داد هانى را به بازار ببرند و بكشند هانى را دست بسته بطرف بازار بردند و او هر چه فرياد ميزد و قبيله و هم پيمانان خود را مى خواند. و وامذ حجاة و لامـذ حج لى اليوم و اعـشيرتـاه .مـى گـفت هيچكس او را يارى نكرد و جوابش را نداد و حال آنكه در گذشته چهار هزار مرد سواره و هشت هزار پياده تحت فرمان خود داشت و وقتى هم پـيمانان خود را از قبيله كنده و غيره مى طلبيد سى هزار نفر تحت فرمان و او را اجابت مى نمودند اما در آنروز احدى به كمكش نشتافت هانى دستهاى خود را رها ساخت تا حمله كند اما برسرش ريختند و مجددا دستهايش را بستند و به بازار بردند و رشيد غلام ترك آزاد شده ابن زياد او را شهيد نمـود ابن زياد سر هانى را هم همراه سر مسلم براى يزيد فرستاد.(113)
با ابدان شهدا چه كردند
ابن زياد جنايتكار پليد براى ايجاد رعب و ترس در مردم و عبرت گرفتن مخالفان حكومت امـوى تـا هواى قـيام و انقـلاب از فـكرشان خـارج شود دستور داد بدنهاى پاك و مطهر نماينده پسر پيغمبر و بزرگ مرد كوفه و رئيس مذحج را در كوچه و خيابان با وضع خفت بارى بگردانند.
ماءموران ابن زياد ريسمان به پاهاى مبارك شهدا بستند و آنها را در كوچه ها روى زمين مى كشيدند و مخصوصا بى وفائى و ترس و جبن و بى اصالتى مردم كوفه در اينجا ظاهر مـى شود كه تـا جناب هانى در حيات بود دوازده هزار كاسه ليس با او حركت مى كردند ليكن امروز آنچنان همه سوابق او را فراموش كردند كه حتى با چشمان خود مى ديدند كه جسد او را با چه خوارى در كوچه ها به روى زمين مى كشيدند معهذا همه لب فرو بسته و حتى يك نفر هم اعتراض نكرد، اين چنين مردم همواره بايد بردگى را بپذيرند و با ذلت و خـوارى زندگـى كنند زيرا اگر حاكم عادلى همانند على عليه السلام بيابند از او اطاعت نمى كنند اما در برابر ظالم و ستمكار برده وار مطيع و منقادند.
اينجاست كه شاعر گمنام زمان بنى اميه داستان توهين و اهانت به اين دو بزرگمرد را به نظم درآورده و چنين مى گويد:
فـان كنت لا تـدرين ما بالموت فانظرى  
  الى هانى فى السّوق و ابن عقيل
اءلى بطل قد هشّم السّيف وجهه  
  و آخر يهوى من طمار قتيل
تـرى جسدا قـد غـيّر المـوت لونه  
  و نضح دم قـد سال كلّ مسيل
فتى كان اءحيى من فتاة حييّة  
  و اقطع من ذى شفرتين صقيل
1 ـ (( اگـر نمـى دانى مـرگ و مـردن چـيست در بازار به بدن هانى و ابن عقيل نظر كن . ))
2 ـ (( نظر كن به پـهلوانى كه شمـشير، گوشت چهره اش را برده و استخوانش ‍ را شكسته و ديگرى كه از بلندى پرت شده و كشته شده است . ))
3 ـ (( بدنى را مـى بينى كه در اثر مرگ تغيير كرده و خونى را كه در رودها جريان يافته است . ))
4 ـ (( جوانى كه در جوانمردى و حيا سرآمد روزگار و شجاعى كه از هر شمشير صيقلى داده برنده تر است .(114) ))
اجساد پاك را به دار آويختند
ابن زياد پس از اعمال هر گونه توهين و اهانت نسبت به ابدان پاك و مطهر شهدا باز هم از آنها دست نكشيد و دستـور داد آنان را به دار آويخـتـند آنهم نه بطور مـعـمـول بلكه معكوس به دار آويختند و آنچنان تاريخ آنروز كوفه تاريك است كه حتى نشان نمى دهد تا چه تاريخى بدنها در بالاى دار بوده اند و آنطور كه مورخين نوشته اند مسلم بن عقيل اول هاشمى است كه به دار آويخته شده است و شگفت اينجا است كه چگونه مـدعيان اسلام احكام الهى را وارونه عمل مى كنند! كه چوبه دار در اسلام براى محاربين با خدا و رسول وضع و تعيين شده ليكن مصلحين و رهبران دينى را به دار مى زنند.
انمـا جزاء الّذين يحاربون اللّه و رسوله و يسعون فى الارض فسادا ان يقتّلوا او يصلّبوا او تقطّع ايديهم و ارجلهم من خلاف او ينفوا من الارض .
(( همانا كيفر آنها كه با خدا و رسولش مى جنگند و كوشش مى كنند تا در زمين فساد كنند اين است آنان را بكشند يا به دار آويزند و يا دست و پاى آنها را بر خلاف يكديگر ببرند يا تبعيد گردند.(115) ))
سرهاى شهدا را به شام فرستادند
ابن زياد براى اظهار اخلاص نسبت به خاندان اموى و تقرب بيشتر به يزيد پليد و كسب جايزه سرهاى مطهره مسلم بن عقيل و هانى بن عروه دو اسوه و مقتداى آزادگان و هم چنين سر عمارة بن صلخب يكى از بزرگان شيعيان كه توسط رئيس حكومت نظامى كوفه دستگير و به قتل رسيده بود همراه زبير بن اروح تميمى و هانى ابن حيّه هَمْدانى به شام فرستاد و نامـه اى هم بدين مضمون به يزيد نگاشت : اما بعد سپاس خداى را كه حق اميرالمؤ منين را از دشمـنانش گـرفت و او را از شر آنان حفظ كرد، به امير المؤ منين گزارش مى كنم كه مـسلم بن عـقـيل به خـانه هانى بن عروه مرادى پنهان شده بود و من بر آنها جاسوسانى گـمـاشتم و براى آنان توطئه نموده تا آنها را از كمينگاهشان خارج كردم و بر آنها مسلط گشته و سرهاشان را از بدنشان جدا كرده و توسط دو نفر از جان نثارانتان به نزد شما فـرستـادم ، امـيرالمـؤ مـنين مـى تـواند اطلاعـات دقـيق و كامل از آنها بخواهد كه ايشان صادق و دانا و آگاه به اوضاع هستند والسلام .(116)
پاسخ يزيد به ابن زياد
چـون نامـه ابن زياد به يزيد رسيد بسيار خـوشحال گـرديد و پـاسخ خـود را بدين نحو فـرستـاد: امـا بعـد همانطور كه من دوست داشتم عـمـل كردى و گمان و عقيده ام را درباره خود تاءييد و تصديق نمودى ، فرستادگان ترا خواستم و چنانكه گفته بودى آنها عاقل و فاضل و نسبت به ما خوش ‍ عقيده اند دستور دادم به هر يك از آنها ده هزار درهم بدهند و آنان را بسوى تـو گسيل داشتم و ترا سفارش مى كنم درباره آنان به خوبى رفتار كن .
اطلاع يافتم كه حسين عليه السلام در مسير عراق است در اين باره دستورات زير را براى دستيابى به او بكار به بند:
1 ـ همه راههاى مواصلاتى را به بند و نگهبان بگذار.
2 ـ همواره گوش بزنگ و بيدار باش .
3 ـ مـتـهمـان را با ظن و گـمـان دستـگـير كن و بكش و چنان كن كه هيچكس ‍ قدرت مخالفت نداشته باشد.
4 ـ ارتباط خود را از من قطع مكن و مرتب حوادث را برايم بنويس .(117)
خفقان در كوفه
ابن زياد با اجراء دستور يزيد آنچنان ترس و رعب و خفقان در كوفه ايجاد نمود كه هر كجا نام عبيدالله برده مى شد خفقان حاكم بود و با ايجاد چنين زمينه اى مردم را براى جنگ با حسين عليه السلام آماده كرد، ابن زياد همه راهها را به دستور يزيد بست و هر كه وارد عراق يا خارج مى گرديد تحت بازجوئى قرار مى گرفت چنانچه وضعش روشن مى شد او را رها مى كردند و اگر مشخص مى شد كه از دوستان حسين است زندانى مى نمودند و اگر مشكوك به نظر مى رسد او را به مركز حكومت عراق يعنى كوفه مى فرستادند.
در اين زمنيه براى اينكه احيانا يكى از دوستان حسين عليه السلام خارج نشود و به حسين مـلحق نگردد يا پيامى از ناحيه حسين به كوفه نرسد حداكثر احتياط و سخت گيرى انجام مى گرفت .
اين اقدام مخصوص كوفه نبود بلكه رئيس پليس كوفه حصين بن نمير را به قادسيه و از آنجا به خـفـّان و قـَطْقـَطانيّه و كوههاى لَعـْلَع فـرستـاد تـا همـه اين نواحى را كنتـرل نمـايد و در هر نقطه تعدادى نيرو گماشته بود و در كوفه كسانى را كه به دوستى حسين عليه السلام معروف بودند و احتمالا ممكن بود اقدامى در جهت يارى حسين انجام دهند دستگير و زندانى نمودند كه از جمله آنها سليمان بن صرد خزاعى و مختار بن ابى عبيده ثقفى و چهارصد و پنجاه نفر از وجوه و اعيان شيعه بودند.(118)
دستور ترور امام حسين عليه السلام از طرف يزيد
يزيد كه از حركت حسين عليه السلام بسوى كوفه باخبر شد انديشيد كه ترور حسين عـليه السلام در مـيان غـوغـاى اعـمـال حج ساده تـر از جنگـيدن با او است كه با اين شكل مـمـكن است اصلا يزيد مطرح نشود لذا عمروبن سعيد بن عاص را با سپاهى عظيم از مـدينه به مـكه فـرستـاد و او را امـير الحاج نمود و به او سفارش كرد كه امام حسين را پـنهانى دستگير كند و اگر دستگيرى او ممكن نشد وى را ترور نمايد و اگر امام در مقام كارزار بر آمـد با او نبرد كند عمروبن سعيد روز ترويه با سپاه بسيار وارد مكه شد و امـام دانست كه قـصد او را دارند لذا حج را به عـمـره مـفـرده تـبديل نمـود و پس از طواف خانه كعبه و سعى بين صفا و مروه و تقصير (كوتاه كردن مـوى ) از احرام خارج شد و قصد خروج از مكه را نمود زيرا بيم آن داشت كه احترام حرم امن را نگـه ندارند و خونش را در حرم محترم بريزند بعلاوه امكان داشت كه با ترور قضيه را لوث نمـايند و به ديگران نسبت دهند و در نتيجه خونش هدر رود و نهضتى را كه قرار است در بيابان خشك و سوزان و دور از آبادى صورت گيرد تا نداى حق طلبى و آزادگى و مـبارزه عـليه استكبار و سلطه جو بگوش همه جهانيان برسد و گيتى را تحت الشعاع خـود قرار دهد و براى هميشه و ابدالدهر باقى و زنده و پايدار بماند در نطفه خفه شود فلذا در خطبه اى كه خواهد آمد اصحاب و ياران را به آن نهضت آگاه ساخت .
يزيد به همـين اندازه اكتفا نكرد بلكه از شام سى نفر را ماءمور ساخت به مكه روند و لباس احرام بپـوشند و شمـشير در زير لباس حمايل كنند و هر كجا حسين را يافتند بكشند حتى اگر به پرده كعبه چسبيده باشد.(119)
خطبه امام حسين به هنگام عزيمت به عراق

حسين عـليه السلام روز سه شنبه يا چـهارشنبه هشتـم ذى حجه سال 60 از مـكه بسوى عـراق رهسپار شد و در شب هشتم ذيحجه اصحاب و ياران را جمع نموده خطبه اى بدين شرح ايراد فرمود:
الحمـد لله و مـا شاء الله و لا قوّة الا باللّه ، خطّ الموت على ولد آدم مخطّ القلادة على جيد الفتاة و ما او لهنى الى اسلافى اشتياق يعقوب الى يوسف و خير لى مصرع انا لاقيه كانّى باوصالى يتقطّعها عسلان الفلوات بين النّواويس و كربلا فيملان منّى اكراشا جوفـا و اجربة سغـبا لا مـحيص عـن يوم خـطّ بالقـلم ، رضى الله رضانا اهل البيت ، نصبر عـلى بلائه و يوفـينا اجور الصّابرين لن تـشذّ عـن رسول اللّه صلّى اللّه عليه و آله لحمته بلى هى مجموعة له فى حظيرة القدس تقرّبهم عـينه و ينجز لهم وعـده اءلا و مـن كان فـينا باذلا مـهجته ، موطنا على لقاء اللّه نفسه فليرحل معنا فانّى راحل مصبحا انشاءالله .
(( سپـاس خـداى را و آنچه او بخواهد و هيچ نيرويى نيست مگر آنكه از خدا است قلاده مرگ بر گـردن آدمـيزاده همـچـون گردنبندى است بر گردن زن جوان ( يعنى همانطوريكه زن جوان گردنبند را از خود دور نمى سازد مرگ هم مانند گردنبند همواره با آدميزاد همراه است ) و اشتـياق مـن به پيوستن به گذشتگانم همچون اشتياق يعقوب است به ديدار يوسف و براى مـن مـصرع و مـقـتـلى اخـتـيار شده است كه ناگزير از ديدار آنم ، گويا مى بينم گـرگـان صحرا بين نواويس و كربلا اعضاء مرا پاره پاره نمايند و از من شكمها و انبان هاى خالى را انباشته مى سازند از روزى كه قلم رفته است گريزى نيست و ما اهلبيت به رضاى خدا خشنوديم و بر بلاى او شكيبا و مزد صابران را از او دريافت خواهيم كرد.
هرگز پاره تن رسول خدا كه درود خدا بر او و خاندانش باد از او جدا نمى شود بلكه در حظيره القـدس ( بهشت برين ) به او مـى پـيوندند و چـشم رسول خـدا به آنها روشن مى شود و وعده او تحقق مى پذيرد بدانيد كه من بخواست خدا فـردا صبح حركت مى كنم هر كس در راه ما از بذل جان نمى انديشد و حاضر است كه به لقاء الله بپيوندد و جانش را در اين راه فدا نمايد با ما حركت كند.(120) ))
نامه حسين عليه السلام به بنى هاشم
حسين عليه السلام چون تصميم گرفت بسوى عراق حركت كند نامه مختصر و كوتاه در عين حال گـويا براى بنى هاشم نوشت و آنان را از تصميم خود آگاه ساخت تا هر كه سر يارى حسين دارد به او ملحق گردد و متن نامه چنين است :
از حسين بن على به برادرش محمد و كسانى كه از بنى هاشم در مدينه اند اما بعد، هر كه از شمـا به مـن بپيوندد شهيد مى شود و هر كه به ما نپيوندد فتح و پيروزى را نخواهد ديد والسلام .
نگارنده : حسين عليه السلام تعميه و فريبكارى در كارش نيست و از عاقبت حركت خود نيز آگـاه است و لذا با اين صراحت سخـن مـى گـويد و راستى لقب اءبى الضّيم و اءبى الاحرار شايسته او است .
نكته لطيف در اين نامه آن است كه اين حركت را فتح و پيروزى مى داند و حقيقتا حسين پيروز است و هر كس برنامه و حركت او را دنبال كند نيز پيروز خواهد بود چنانكه گاندى مصلح و رهبر هندوستـان با الهام از سخنان حسين بن على سرور آزادگان بر استعمار انگليس پـيروز گـشت و رهبر كبير انقلاب اسلامى ايران و ملت شهيد پرور ما هم به پيروى از حسين مـظهر آزادى و آزادگـى به پيروزى نهائى بر طاغوت زمان و استكبار جهان دست يافتند.
وقـتـى نامه امام عليه السلام در مدينه به بنى هاشم رسيد گروهى از بنى هاشم براى نيل به شهادت و سعادت ابدى و پيروزى حركت كردند و در مكه به حسين عليه السلام مـلحق شدند كه از جمله برادران و عموزادگان بودند و محمد حنفيه هم هر چند با حركت امام مخالف بود معهذا همراه آنان حركت نمود.(121)