آنچه در كربلا گذشت
(از مدينه تا كربلا)

آيت الله محمد على عالمى

- ۵ -


و حسين بن على فرزند رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم صاحب شرف و فضيلت و راءى مـحكم و مـتـين كه فـضيلتـش قابل توصيف نيست ، سزاوارتر است بخلافت از جهت سابقـه اش در دين و سن و قـرابت و نزديكى به رسول خـدا صلى الله عـليه و آله و سلم كه نسبت به ضعفا و كوچكترها مهربان است ، و نسبت به بزرگان قدردان و حق شناس و درباره رعيت دلسوز و كارپرداز، پيشوائى كه خـدا اطاعتش را واجب فرموده ، بوسيله او حجت را تمام كرده و رسانده است . پس اگر وسيله صخـربن قـيس در روز جمل به خوارى و پستى گرائيديد امروز با قيام به كمك فرزند رسول خـدا و نصرت و يارى او خـود را شست و شو دهيد و من لباس رزم پوشيدم و زره كارزار در بر نمودم و بدانيد كه اگر كسى كشته نشود سرانجام خواهد مرد.
وقـتـى سخـنان ابن مـسعـود بپـايان رسيد بنى حنظله و بنو تـمـيم قول همكارى و فرمانبردارى دادند و بنى سعد مهلت خواستند النهايه اضافه نمودند كه دشمـن تـرين و مـبغـوض تـرين چـيز نزد ما آن است كه خلاف امر تو نمائيم و راءى ترا نپذيريم .
در پـايان نظر خـواهى ، ابو خـالد يزيد بن مـسعـود نامـه اى به خـدمـت امـام ارسال و در آن نامـه مـتـذكر شد كه گردن بنى تميم را براى فرمانبرداريت خاضع و خاشع نمودم و طوق بندگيت را بگردن بنى سعد انداختم ، بسوى ما روان شو كه تو حجت خدائى بر خلق و امانت اوئى در روى زمين .
چون حسين عليه السلام نامه يزيد بن مسعود را قرائت كرد برايش دعا كرد.
و امـا احنف بن قيس به امام نوشت : اما بعد فاصبر انّ وعد اللّه حق و لا يستخفنّك الّذين لا يوقنون .
(( صبر كن كه وعده خدا حق است و مبادا كسانيكه يقين ندارند ترا سبك شمارند. ))
استـشهاد احنف به آيه مباركه كنايه از بيوفائى و مكر و فريب مردمان كوفه است .(78)
عكس العمل منذربن جارود در مورد نامه امام

مـنذربن جارود عـبدى پـدر زن عـبيدالله بن زياد كه دخترش بحريه همسر ابن زياد بود تـصور نمـود كه نامه فرستاده امام دسيسه اى است از سوى ابن زياد و لذا فرستاده امام عليه السلام را با نامه نزد عبيدالله زياد برد و ابن زياد هم سليمان فرستاده امام حسين را بدار زد و برادر عـثـمـان را در بصره به جانشينى خود گماشت و خود عازم كوفه گرديد.(79)
مسلم بن عقيل
مـسلم بن عـقـيل بن ابيطالب برادرزاده اميرالمؤ منين على عليه السلام و داماد آنحضرت و پسر عموى امام حسين و مورد اعتماد و وثوق آن حضرت بوده و باتفاق امام از مدينه به مكه هجرت نمود.
پـدرش عـقيل نسّابه عرب بود چنانكه حضرت اميرالمؤ منين پس از رحلت زهراى اطهر (س) خـواست ازدواج كند به عقيل فرمود: تو عالم به انساب عربى زنى را براى من پيدا كن كه داراى چنين و چنان اوصافى باشد تا از او فرزندان شجاع و دليرى بوجود آيد.
عقيل عرض كرد: ام البنين كلابيه را به شما معرفى مى نمايم كه واجد چنين صفاتى است و پدران او از شجاعان عرب و در دلاورى معروف و مشهورند.
رسول خدا صلى الله عليه و آله و سلم از شهادت مسلم بنعقيل خبر مى دهد
ابن عـباس روايت مـى كند: قـال عـلى لرسول الله صلى الله عـليه و آله : يا رسول الله انك لتحبّ عقيلا؟ قال : اى و اللّه لاحبّه جبّين : حبّا له و حبّا لحبّ ابى طالب له و انّ ولده لمـقـتـول فـى مـحبّة ولدك ، فـتدمع عليه عيون المؤ منين ، و تصلّى عليه الملائكة المـقـرّبون ، ثـمّ بكى رسول الله حتـى جرت دمـوعـه عـلى صدره ثـمـّ قال : الى الله اءشكو ما تلقى عترتى من بعدى .
(( عـلى عـليه السلام به رسول خـدا صلى الله عـليه و آله عـرض كرد: اى رسول خدا عقيل را دوست مى دارى ؟ رسول خدا فرمود: آرى بخدا او را از دو جنبه دوست دارم يكى بخاطر خودش و ديگرى بخاطر اين كه ابوطالب او را دوست مى داشت همانا پسرش مـسلم بخـاطر محبت و دوستى فرزندت (حسين ) در راه او كشته مى شود و بر شهادت او مؤ مـنين اشك مـى ريزند و فـرشتـگـان مـقـرب بر او درود مـى فـرستـند سپـس رسول خـدا آنچـنان گريست كه اشكهايش بر سينه مباركش فرو ريخت آنگاه فرمود بخدا شكايت مى برم از آنچه كه بر عترت من بعد از من مى گذرد.(80) ))
مسلم بن عقيل به كوفه مى رود
امـام حسين عـليه السلام جناب مـسلم بن عـقـيل را به نيابت از طرف خود به كوفه گسيل داشت و قيس بن مسهر را هم ملازم وى نمود و عبدالرحمن بن عبدالله و عمارة بن عبدالله نمـايندگـان مـردم كوفه نيز با مسلم و نامه امام حركت نمودند امام حسين مسلم را به هنگام حركت به تقوى و كتمان سر و مدارات با مؤ منين سفارش كرد و فرمود: اگر مردم در يارى مـا مـتـحد بودند و به يارى آنها اعـتـمـادى بود سريعـا برايم بنويس مـسلم بن عـقـيل پـس ‍ از وداع با امـام به سوى مـدينه منوره رهسپار شد و نمايندگان راهى كوفه شدند، مـسلم پـس از ورود به مـدينه ابتـدا به مـسجد رسول خـدا صلى الله عـليه و آله و سلم رفـت و نمـاز خـواند و سپس به خانه رهسپار گـرديد و با اهل بيت خود وداع كرد و دو نفر راهنما استخدام نمود و بطرف كوفه حركت كرد امـا راهنمايان راه را گم كردند و بر اثر تشنگى هر دو جان دادند و مسلم با قيس بن مـسهر بزحمت خود را به مضيق كه آبادى بنى كلب بود رسانيد و نامه اى به امام نوشت كه مـرا از اين مـاءمـوريت مـعـاف دار كه با پـيش آمـدى كه برايم نمود اين سفر را به فال نيك نمى گيرم و نامه را بوسيله قيس براى حضرت فرستاد.
امـام حسين عـليه السلام استعفاى وى را قبول نفرمود و نوشت : نباشد كه ترس ترا به استعفاء وا داشته باشد سپس او را امر به رفتن به كوفه و انجام ماءموريت فرمود، مسلم با وصول پاسخ امام براه خود ادامه داد تا بكوفه رسيد و به خانه مختار بن ابى عبيده ثقفى وارد شد.(81)
مسلم در خانه مختار
مسلم بن عقيل نماينده امام حسين عليه السلام پس از ورود به كوفه به خانه مختار بن ابى عـبيده ثـقفى وارد شد، زيرا اولا مختار در ميان شيعه فردى سرشناس و متنفذ و مقتدرترين افـراد شيعـه بود ضمـنا نسبت به حضرت امام حسين عليه السلام بسيار علاقه مند و خيرخواه آن حضرت بود و علاوه بر مراتب گذشته مختار داماد نعمان بن بشير حاكم كوفه بود كه عـمـره دخـتـر نعـمـان همـسر مـخـتـار بود و بهمـين جهت از اعمال قدرت نعمان عليه مسلم جلوگيرى مى شد.
و شايد بيشترين موفقيت مسلم در امر بيعت گرفتن براى امام همين بوده است مختار هم به تـمـام مـعـنى از مسلم استقبال كرد و منتهى درجه تكريم و احترام از وى بجا مى آورد و مردم شيعـه از اطراف و اكناف به خانه مختار كه از نظر وسعت نيز استعداد خوبى داشت روى آوردند.
مـسلم نامه امام حسين عليه السلام را براى هر دسته و جمعيتى كه حضور مى يافتند قرائت مـى كرد و آنها از شوق اشك مـى ريخـتند و از آمدن نايب امام اظهار خوشوقتى و آرزو مى كردند كه به وسيله مسلم يا شخص امام حسين عليه السلام از تحت حكومت ظالمانه اموى نجات يابند و روش ‍ حكومت عدل على عليه السلام دوباره به اجراء در آيد.(82)
بيعت كوفيان با مسلم
وقـتـى مـردم كوفـه خـبردار شدند كه نماينده امام حسين عليه السلام به كوفه آمده و در خـانه مـخـتـار نزول اجلال فـرمـوده است دسته دسته بحضورش ‍ رسيده و با او بيعت مى نمودند تا اينكه وعده بيعت كنندگان به هيجده هزار نفر رسيد.
در اين هنگام مسلم بن عقيل نامه اى به حضرت نوشت كه تاكنون هيجده هزار نفر بيعت كرده اند اگر صلاح مى دانيد به سوى كوفه حركت كنيد.
خـبر بيعـت مردم با مسلم بگوش نعمان بن بشير والى كوفه رسيد به مسجد رفت و بر فـراز مـنبر شد و با مردم سخن گفت و آنها را از فتنه بر حذر داشت و اضافه نمود: تا كسى با من جنگ نكند من با او به نبرد نخواهم پرداخت و به گمان و وهم و تهمت كسى را نخـواهم گرفت پس براى ايجاد تفرقه و آشوب شتاب نكنيد كه موجب خونريزى و هلاكت مـردان و غـصب و غارت اموال است و من اميدوارم كه طرفداران حق و آنها كه حق را مى شناسند در بين شما بيش از منكرين آن و طرفداران باطل باشد.
عـبدالله بن مسلم بن سعيد حضرمى كه از طرفداران بنى اميه بود در مقام انتقاد و اعتراض برآمـد و باو گـفـت : طريق مسالمت آميزى كه تو در پيش ‍ گرفته اى صحيح نيست بايد سخـت گـيرى كرد و روشى كه تو انتخاب نموده اى روش مستضعفين است نعمان بن بشير گـفـت : اءن اكون مـن المـستضعفين فى طاعة اللّه احبّ الىّ من ان اكون من الاعزين فى معصية الله .
(( يعـنى من دوست دارم كه از مستضعفين باشم در اطاعت و فرمانبردارى از خدا تا اينكه از عزيزان و سختگيران باشم در نافرمانى خدا و از منبر فرود آمد.(83) ))
شرايط بيعت با حسين عليه السلام
مـسلم بن عـقيل در بيعت با مردم مسائلى را شرط مى كرد و با اين شرايط از مردم بيعت مى گرفت :
1 ـ با حسين بيعت مى كنيم تا مردم را به كتاب خدا و سنت پيامبر دعوت كنيم .
2 ـ با ستمكاران و دشمنان اسلام و مسلمين بجنگيم .
3 ـ از مستضعفين و محرومان جامعه حمايت كنيم .
4 ـ در آمد كشور اسلامى يكسان و برابر ميان مسلمانان تقسيم گردد.
5 ـ حقوق از دست رفته مظلومان را بگيرند و به آنان برگردانند.
6 ـ از خاندان پيامبر حمايت و آنان را يارى دهند.
7 ـ آشتـى كنند با هر كه با خاندان پيامبر در صلح و آشتى هستند و بجنگند با هر كه با اين خاندان در جنگ است .(84)
چه تعدادى با مسلم بيعت كردند؟
در شمـاره و تـعـداد بيعـت كنندگـان با مـسلم بن عـقـيل اخـتـلاف است و مـشهورتـرين اقوال در ميان مورخين چهار قول است :
1 ـ چـهل هزار نفـر كه شارح وافـيه ابى فـراس اين قول را اختيار نموده است .
2 ـ سى هزار نفـر كه اين قول نيز عقيده بسيارى از مورخين نظير دايرة المعارف وجدى ، روضة الاعـيان فـى اخبار مشاهيرالزمان ، و مناقب الامام على بن ابى طالب عليه السلام و غيره است .
3 ـ بيست و هشت هزار نفـر، چـنانكه از تـاريخ ابى الفـداء نقل شده .
4 ـ هيجده هزار نفر و اين گفته مشهورترين اقوال بين مورخين و حكايت نامه مسلم به حسين عـليه السلام است اين قول منافات با گفته ديگران ندارد زيرا مسلما بعد از نوشتن نامه هم عده اى بيعت كردند.(85)
ابن زياد به فرماندارى كوفه منصوب مى شود
نعمان بن بشير از اصحاب رسول خدا عليه السلام است منتها در جنگ صفين با معاويه و از اتـباع او بود و لذا مـعـاويه او را به فرماندارى كوفه منصوب نمود، و يزيد هم وى را ابقـاء كرد و در فـتـنه ابن زبير هم والى حمص بود و با مردم آن سامان به جنگ پرداخت عـبدالله بن مسلم پس از انتقاد از روش نعمان نامه اى به يزيدبن معاويه نوشت و جريان ورود مـسلم بن عـقـيل به كوفه و بيعت مردم را به او گزارش نمود ضمنا متذكر شد كه نعـمـان مرد ضعيفى است يا اينكه خود را به ناتوانى مى زند، اگر به كوفه نيازمندى حكمـران مـقـتـدرى بفـرست تـا امـر تـو را تـنفـيذ و با دشمـنانت مـثـل تـو عـمـل كند، عـمـر بن سعد بن ابى وقاص و عمارة بن وليد بن عقبه هم نظير نامه عبدالله براى يزيد نوشتند.
يزيد با سرجون رومـى كه از غلامان معاويه بود و در زمان حيات معاويه موقعيت و مقام والائى يافته بود به مشورت پرداخت .
سرجون گفت : پدرت طبق عهدنامه اى حكومت كوفه را هم به عبيدالله بن زياد واگذار كرد لكن قـبل از تنفيذ آن مرد، تو نيز چنين كن و كوفه و بصره را به عبيدالله زياد واگذار. يزيد راءى سرجون را پذيرفت در حاليكه با عبيدالله ميانه خوبى نداشت ، سرانجام نعـمان بن بشير از كوفه بركنار، و عبيدالله بن زياد به جاى او منصوب گرديد يزيد نامه اى به ابن زياد نوشت كه پسر عقيل ، به كوفه رفته و مردم اطرافش گرد آمده اند با رسيدن اين نامـه خـود را به كوفـه برسان و به هر حيله و نيرنگى شده پسر عقيل را به چنگ آور و او را در بند كن يا بكش يا او را از كوفه بيرون كن والسلام و نامه را به وسيله مـسلم بن عـمـرو باهلى همـراه ابلاغ حكومـت كوفه براى عبيدالله زياد فرستاد.(86)
سخنرانى ابن زياد در بصره
چون فرمان حكومت كوفه بدست ابن زياد رسيد از خوشحالى پر در آورد و به اين جهت در بصره اعلان عمومى كرد و مردم اجتماع كردند، ابن زياد به منبر رفت و با مردم بصره با اين جملات سخن گفت :
همانا اميرالمؤ منين يزيد مرا حاكم كوفه گردانيد و فردا عازم كوفه ام بخدا قسم براى مـن هيچ كارى مـشكل نيست و هيچ مـلامتى متوجه من نخواهد شد و هر كه با من به مخالفت برخيزد او را بسختى مجازات مى كنم و شمشيرم براى دشمنان آماده است .
مـردم بصره ! عـثـمـان بن زياد بن ابى سفيان را خليفه و جانشين خود قرار دادم از ايجاد اخـتـلاف و فـتـنه بترسيد بخدائى كه جز او خدائى نيست اگر بشنوم كسى به مخالفت برخـاستـه نه تـنها او را گـردن مـى زنم بلكه فاميل و بستگانش را به قتل مى رسانم ، افراد زيردست را به جرم مافوق مؤ اخذه مى كنم تا همگى تسليم گردند و هيچ مخالفتى وجود پيدا نكند.
من فرزند زياد و شبيه ترين انسانها به او هستم .(87)
نكته : ابن زياد ملعون برادرش عثمان را جانشين خود قرار داد ليكن بى شرمى و افتضاح اين است كه ابن زياد برخلاف قانون مقدس اسلام به استلحاف پدرش به ابو سفيان افـتـخـار مـى كند، و مـوضوع ديگـر در تـشبيه كردن خود به زياد نظر به شقاوت و خونريزى زياد دارد و مى خواهد به اين وسيله مردم را تهديد نمايد.
ابن زياد به كوفه مى آيد
ابن زياد پـس از دريافـت نامـه وسايل سفـر را فـراهم نمود و باتفاق مسلم بن عمرو فـرستـاده يزيد و شريك بن اعور حارثى به سوى كوفه حركت نمود و گفته شده كه پـانصد نفر با او بودند، و چون شريك بن اعور از شيعيان خاص امام حسن عليه السلام بود در بين راه مـتـوقـف شد تـا شايد ابن زياد هم تـوقـف نمايد و حسين عليه السلام قـبل از او وارد كوفـه گـردد، اما ابن زياد با سرعت تمام به راه خود ادامه داد تا جائيكه بسيارى از نزديكان او در راه مـاندند و از همراهى با ابن زياد اظهار عجز و ناتوانى نمودند ليكن عبيدالله اهميت نمى داد تا در قادسيه مهران غلام آزاد شده او هم از پاى درآمد.
ابن زياد به مـهران گـفـت اگر بقيه راه را با ما همراهى كنى تا وارد قصر شويم صد هزار درهم جايزه دارى ، اما مهران گفت : بخدا قسم ديگر توانايى ندارم لذا ابن زياد خود تنها با چند نفر از نزديكانش وارد كوفه شد.
وى عـمـامه سياهى بر سر نهاد و صورت و دهان خود را با دستمالى پوشانده بود، فقط چشمانش ديده مى شد تا مردم گمان كنند حسين است كه وارد كوفه شده . و هنگامى كه وارد كوفه شد شب فرا رسيده بود و مردم كوفه كه منتظر ورود امام حسين عليه السلام بودند به تـصور اينكه امام است اطرافش را گرفتند و سلام و درود مى فرستادند و تحيت مى گـفتند و ازدحام جمعيت هر لحظه افزوده مى گشت حتى به دم اسبش چسبيده و با او حركت مى كردند، ابن زياد از اظهار علاقه مردم به حسين ناراحت شده اما از ترس لب فرو بسته بود سرانجام عبدالله بن مسلم فرياد برآورد كه امير عبيدالله بن زياد است و ابن زياد هم لثـام را از صورت و دهان برداشت ، مـردم كه با اين صحنه روبرو شدند از اطرافش مـتـفـرق گـشتند و او بطرف قصر حكومتى براه افتاد وقتى به دارالاماره رسيد نعمان بن بشير هم به گمان اينكه حسين عليه السلام آمده است صدا زد: شما را به خدا از قصر دور شويد كه امانتى است در دست من و به شما نمى دهم و علاقمند به جنگ با شما هم نيستم .
ابن زياد گفت در را باز كن ، نعمان وقتى فهميد كه او حسين نيست بلكه عبيدالله است در را باز كرد و ابن زياد وارد قصر شد.(88)
سخنرانى ابن زياد
عـبيدالله پـس از استقرار در قصر كوفه شب را به پايان رسانيد، روز بعد دستور داد اعـلان كنند كه مـردم در مسجد اجتماع نمايند و سپس به مسجد رفت و بر فراز منبر شد و سخـن را چـنين شروع كرد: اما بعد همانا اميرالمؤ منين مرا حاكم بر شهر شما و منابع درآمد شمـا قـرار داده و به من دستور داده تا حق ستمديدگان را بستانم و به محرومان كمك كنم نسبت به افراد مطيع و فرمانبر خوبى و احسان نمايم و بر مخالفان و آنها كه امرشان مشكوك است سخت بگيرم و من امر او را درباره شما موبه مو اجراء مى كنم براى نيكوكاران همـانند پدرى مهربان و براى مطيعان همچون برادرى مشفق ، و تازيانه و شمشير براى كسانى كه مـخـالفـت امـر نمايند آماده است سپس از منبر فرود آمد و سرشناسان جامعه را احضار كرد و بر آنها سخـت گـرفـت و گـفـت اسامـى آنها كه از اهل كوفـه نيستـند و مخالفين اميرالمؤ منين و افراد مشكوك را براى من بنويسيد و هر كه اسامـى را ندهد بايد همه كسانى كه در ايل آنها زندگى مى كنند تضمين كند كه مخالفت با مـا نكنند، هر كه چـنين عمل نكند نسبت به او مسئوليتى نداريم و جان و مالش بر ما حلال است ، و هر شخصيتى كه در حومه او مخالفى وجود داشته باشد و به ما اعلان نكند او را جلو خانه اش به دار خواهيم آويخت .(89)
مسلم به خانه هانى بن عروة مى رود
مسلم بن عقيل وقتى از سخنان ابن زياد و تهديدات او مطلع شد با شناختى كه از او داشت و او را جنايتكارى مى شناخت كه پاى بند به حقوق حقه كسى نيست ، از خدا نمى ترسد و از ارتـكاب هيچ جنايتـى براى رسيدن به هدفـش اباء و امـتـناعـى ندارد و از طرفى محل سكونت مسلم را همگان مى دانند، احساس خطر كرد و تصميم گرفت خانه مختار را ترك كند و به جائى برود كه معلوم نباشد و قدرت حمايت از او را هم داشته باشد لذا شبانه از خـانه مـخـتـار به خـانه هانى بن عروة (90) آمد و هانى را جلو در احضار كرد، هانى وقـتى مسلم را ديد ناراحت شد، مسلم اظهار داشت : آمدم تا مرا پناه دهى و ميهمان شما باشم ، هانى گـفـت : مـرا در مـخـطورى سنگين قرار دادى كه اگر وارد خانه ام نشده بودى دوست داشتـم كه برگردى ليكن اين عمل براى من عار و ننگ است وارد شو اما نحوه رفتار هانى با مسلم و احتراماتيكه نسبت به او مبذول داشت كه همه هم پيمانان خود را به بيعت با مسلم دعـوت كرد كه بر حسب تـاريخ تعداد بيعت كنندگان در خانه هانى به هيجده هزار نفر رسيد نشانگـر آن است كه هانى از آمـدن مـسلم به خـانه اش استـقـبال كرده است خـلاصه آنكه مـسلم در خـانه هانى مـنزل كرد و شيعيان پنهانى به نزد او مى آمدند و با او بيعت مى كردند و ابن زياد هم در مقام دستيابى وى بود اما از مكانش آگاهى نداشت .(91)

چرا مسلم محل خود را تغيير داد
همواره سياست و انقلاب مستلزم اسرارى است كه مى بايد تا به نتيجه رسيدن نهضت مكتوم بماند، و مختار بن ابى عبيده هر چند شخصيتى والا و داراى موقعيت خاصى بود ليكن چنان نبود كه شخـصا داراى عـده و عـُده باشد تـا بتـوان از مـسلم حمايت كند مخصوصا كه مـحل مـسلم شناخـتـه شده بود، امـا هانى بن عـروة رئيس قـبيله اى بزرگ بود و قـبايل ديگرى نيز زير پيمان او بودند چنانكه مورخين نوشته اند: هرگاه هانى سوار مى شد چهار هزار نفر سوار و هشت هزار پياده با او حركت مى كردند و اگر هم پيمانان خود را احضار مـى كرد سى هزار سوار اجتماع مى كردند، و با عنايت به اينكه هانى سخاوتمند بود و دست بازى داشت و از كمـك به دوستـان و قـبيله اش دريغ نداشت همه از جان و دل او را دوست مـى داشتـند و او را يارى مى كردند لذا مسلم انديشيد كه با ورود ابن زياد به كوفه نياز به حمايت خاصى دارد به خانه هانى پناهنده شد.(92)
مؤمن تروريست نخواهد بود
شريك بن اعور كه از بصره همراه ابن زياد به عزم كوفه حركت نمود و پس ‍ از چند روز از ورود ابن زياد وارد كوفه شد و به خانه هانى بن عروة ميهمان گرديد و چون مريض بود خـبر كسالتـش به ابن زياد رسيد به شريك اعلام كرد كه به عيادتش خواهد آمد، شريك فرصت را مغتنم شمرده به مسلم گفت : هدف نهائى تو و پيروانت نابودى اين مرد جنايتكار است و خدا زمينه نابودى او را فراهم كرده كه چون وارد شد و كاملا قرار گرفت از خـلوتـگـاه در آى و او را به قتل برسان و پس از كشتن ابن زياد به قصر دارالاماره مى روى و هيچـكس با شما مخالفت نخواهد كرد و اگر من خوب شدم به بصره مى روم و مردم بصره را آماده اطاعت از تو خواهم كرد و علامت ما آن باشد كه هرگاه آب خواستم بدان كه وقـت است ، امـا هانى مـخـالف بود و مـى گـفـت دوست ندارم در خـانه مـن اين عمل انجام گيرد.
هنگـامى كه ابن زياد به خانه هانى آمد و از شريك عيادت نمود شريك چند بار تقاضاى آب نمـود كه به مسلم بفهماند موقع عمل رسيده است اما حركتى از مسلم مشاهده نكرد لذا اين اشعار را خواند:

مـا الانتـظار بسلمـى اءن تـحيّوها  
  كاءس المـنيّة بالتّعجيل فاسقوها
(( چـه انتظار مى كشى كه سلمى را تحيت گوئى با شتاب كاسه مرگ را به او بياشام . ))
و چون مسلم از پس پرده بيرون نيامد شريك اين بيت را دو سه بار تكرار كرد.
ابن زياد گفت : چطور است آيا هذيان مى گويد؟
هانى گفت : آرى از غروب تا به حال چنين است .
مـهران غـلام ابن زياد مـوضوع را دريافـت و ابن زياد را متوجه ساخت و با شتاب حركت كردند در راه مـهران به ابن زياد گفت شريك قصد كشتن ترا داشت ، ابن زياد تعجب كرد كه چگونه ممكن است چنين اراده اى داشته باشد با اين احترام من از او آنهم در خانه هانى بن عـروة ، پس از خروج ابن زياد مسلم از پشت پرده بيرون آمد، شريك در حاليكه تاءسف مى خورد او را گفت : چه چيز ترا از كشتن او باز داشت ؟
مسلم گفت : دو چيز مانع از انجام اين كار شد نخست آنكه كشتن وى در خانه هانى مورد پسند و خـوشايند هانى نبود ديگر آنكه حديثى از پيامبر اكرم صلى الله عليه و آله و سلم رسيده است :
انّ الايمان قيد الفتك فلا يفتك مؤ من (( هر آينه ايمان قيد و بندى است براى ترور و مؤ من تروريست نمى باشد. ))
شريك گفت : اءما والله لو قتلته لقتلت فاسقا فاجرا كافرا غادرا.
(( بخـدا قـسم اگـر او را كشته بودى يكنفر فاسق ، ستمكار، كافر و حيله گرى را مى كشتى .(93)
))
كار مسلم مورد تحسين است
افراد زيادى بر عمل مسلم در تخلف از پيشنهاد شريك ايراد مى كنند كه ابن زياد مسلما يك مسلمان نبود همانطور كه شريك اظهار داشت : اگر او را كشته بود يك فرد فاجر، فاسق ، كافـر و مـكارى را كشته بود، و اگر ابن زياد كشته مى شد نيمى از قدرت يزيد كاسته مـى شد و اقلا در كوفه كسى نبود جاى او را بگيرد و حسين عليه السلام زمام امور را به دست مـى گرفت ، بنابراين ترك اين اقدام دليل بر ضعف سياسى و يا ضعف روحى مسلم است .
آرى در بدو نظر و آنها كه از يك بعد به مسائل و حوادث مى نگرند چنين است اما افراد حقيقت بين پاى بند به شرف و فضايل انسانى اين چنين قضاوت نمى كنند.
مـسلم بن عـقيل در دامن على بن ابيطالب پرورش يافته و شاگرد مكتب حسين و فرستاده و رسول او است اگـر درست عـمـل كند به انقلاب حسينى عظمت بخشيده و اگر با توطئه و اعمال ناجوانمردانه پيش رود نهضت حسينى را كه يك حركت اسلامى محض است لكه دار كرده است ، او برادرزاده عـلى عـليه السلام است يعـنى همـان كسى كه عدل اسلامى را موبمو اجراء مى كند و يك ميليمتر از مسير صحيح اسلامى منحرف نمى شود هر چـند در ظاهر فـرسنگـها از هدفـش دور شود، مـسلم بن عـقـيل وظيفـه اسلامى خود را بايد در نظر بگيرد و مسئوليتى را كه از طرف حسين عليه السلام به عهده اش نهاده شده درست اجرا كند، و حيثيت انقلاب و اسلام را بايد حفظ نمايد بنابراين به غـير از اينكه انجام گرفت اگر انجام مى گرفت صحيح نبود، و آنچه گفته شده درست نيست زيرا:
اولا مـسلم مـرد شجاعى بود كه يك تنه در برابر قيام قشون ابن زياد ايستادگى كرد و لشكر ابن زياد از مـقاومت با او عاجز شدند و بالاخره با حيله پيش آمدند و امان دادند تا خود را تسليم كرد.
ثانيا مسلم يك دستور اسلامى را كه از پيامبر به او رسيده و در اين موقع حساس وظيفه اش را بيان مى كند بكار مى گيرد تا در برابر خداوند و مردم سرافراز گردد و آن روايتى است كه نقل فرمود:
الايمـان قـيد الفـتـك . يعـنى ايمان پاى بند مؤ من از ترور است مؤ من هرگز تروريست نخواهد بود.
ثـالثـا حسين عليه السلام مسلم را ماءمور گرفتن بيعت از مردم كرده و مسئوليت جنگ و جهاد را به عـهده او نگذاشته بود و او وظيفه ديگرى ندارد مخصوصا بدست آوردن پيروزى از طريقـه حيله و تـزوير و تـوطئه كه اگر چنين مى كرد قطعا مورد مؤ اخذه امام قرار مى گـرفـت زيرا نهضت را مخدوش مى ساخت خلاصه بايد گفت : حسين مسلم را شناخته و او را لايق مـقـام نيابت خـاصه دانست كه او را انتخاب فرموده و از نايب حسين غير از اين نبايد انتظار داشت .
نيرنگ ابن زياد براى دستيابى به مسلم
عـبيدالله بن زياد پـس از تلاش بسيار به مخفيگاه مسلم دست نيافت و لذا براى آنكه از جايگـاه وى مـطلع گـردد سه هزار درهم به غـلامـش مـعـقـل داد و گـفت نزد ياران مسلم برو و با آنها انس بگير و بگو من از اهالى حمض ‍ هستم و اين پول را براى كمك به قيام آورده ام معقل به مسجد رفت و شنيد كه مردم باهم صحبت مى كنند و با اشاره به مسلم بن عوسجه كه در حال نماز بود مى گويند: اين مرد براى حسين بيعت مى گيرد.
مـعـقـل نزد مـسلم بن عوسجه رفت و صبر كرد تا نمازش را سلام داد به او گفت : من مردى هستم از شهرهاى شام كه خدا بر من منت نهاده و مرا از دوستان اهلبيت قرار داد و اين سه هزار درهم آورده ام و مـى خـواهم با مردى كه شنيدم به اين شهر آمده و براى حسين پسر پيامبر بيعـت مى گيرد ملاقات كنم و از عده اى شنيده ام كه شما با نماينده پسر پيغمبر مربوط هستـيد و شمـا اين پول را بگيريد و مرا بخدمتش ببريد تا با او بيعت كنم و مى توانيد قبل از رسيدن بخدمتش از من بيعت بگيريد.
مسلم گفت : من از ملاقات با شما خوشحالم اميد است كه به هدفت برسى و خداوند بوسيله تـو خـاندان پـيامـبرش را يارى كند ولى دوست نداشتـم كه قـبل از تـعـيين سرنوشت اين مـرد طاغـى شناخـتـه شوم آنگـاه مـسلم بن عـوسجه از معقل بيعت گرفت و با عهد و ميثاق قوى كه اين امر را پنهان نمايد روزهاى متمادى آمد و رفت مـى كرد تـا آنكه به خـانه هانى راه يافـت و اخـبار مـسلم بن عـقـيل و شيعيان را به ابن زياد گزارش مى نمود.(94) او اولين كسى بود كه وارد مى شد و آخرين كسى بود كه خارج مى گرديد.(95)

ابن زياد سران كوفه را مى خرد
ابن زياد نبض مـردم كوفـه را در دست داشت و مـى دانست كه افـراد و جمـعـيت هاى اهل ايل و قـبيله اى از رئيس قـبيله اطاعـت مـى كنند و رئيس ايل و قـبيله ، بهر طرف رفت سايرين با اراده يا بى اراده دنبالش راه مى افتند از اينرو ابن زياد رؤ ساى ايل و بزرگـان قـبايل را مـورد تـجليل و احتـرام از يكسو و تـهديد و ارعـاب از سوى ديگـر قـرار داد و با بذل و بخـشش و دادن رشوه هاى كلان بزرگان را خريدارى كرد و جذب قلوب نمود لذا زبانها به مدح و ثناى وى بكار افتاد، و رئيس هر قبيله يك بازوى نيرومندى براى ابن زياد شد و به تـفـرقـه جمـعـيت از اطراف مـسلم بن عقيل پرداختند.
كسانى كه در مسير حسين عليه السلام بسوى كوفه با آن حضرت تماس ‍ گرفتند به حسين مى گفتند: اشراف رشوه هاى كلان گرفتند و خود را به يزيديان فروختند، و بقيه مردم دلشان با شما است اما شمشيرها عليه شما است .
آرى همـانهائيكه به حسين نامه نوشتند و او را به سوى خود فرا خواندند و با خواندن فـرمـان حسين اشك شوق مـى ريخـتند با دريافت رشوه يكباره عوض شدند، و نامه ها و مطالب را كه براى حسين نوشتند فراموش كردند همچون شبث بن ربعى و حجار بن ابجر و قـيس بن اشعـث و يزيد بن حارث كه براى حسين نامه دعوت مى نويسند، نه تنها كمك نكردند بلكه در لشگر عمر سعد در روز عاشورا حضور داشتند و با حسين جنگيدند لعنة الله عليهم .(96)

هانى در مجلس ابن زياد
هانى بن عروه به بهانه بيمارى از حضور در مجلس ابن زياد خوددارى مى نمود ابن زياد به محمد بن اشعث و حسان بن اسماء بن خارجه و عمروبن حجاج زبيدى (نفر اخير پدر زن هانى بود) گفت : چه شده كه هانى نزد ما نمى آيد؟
گفتند علتش را نمى دانيم مى گويند بيمار است .
ابن زياد گـفـت : ولى من شنيده ام كسالتى ندارد و هر روز جلو خانه اش ‍ مى نشيند دوست ندارم بين مـن و او كه از بزرگـان و اشراف عـرب است كدورتـى حاصل گردد برويد او را با خود بياوريد.
ابن زياد انديشيد تا وقتى كه هانى در خانه است و آزاد است نمى تواند بر اوضاع مسلط گـردد زيرا در برابر هر اقدامى كه او بخواهد عليه مسلم انجام دهد، هانى با افراد قبيله خـود و هم پيمانانش از آن جلوگيرى مى كنند و ابن زياد شكست مى خورد، لذا مى بايد دست هانى را از مـردم و دست مـردم را از او قـطع كرد تـا فـارغ البال بتواند برنامه اش را اجرا كند، كسانى كه ماءمور جلب هانى شده بودند از نقشه ابن زياد آگاهى نداشتند لذا به خانه هانى رفتند و به او گفتند چرا به ديدن امير نمى آيى ؟ هانى گـفـت : بيمارم . گفتند: به او رسانده اند كه تو مريض نيستى و سوگند دادند كه باهم برويم نزد ابن زياد و او را با خود بردند، ابن زياد وقتى هانى را ديد اين شعر را خواند:
اريد حياته و يريد قتلى  
  غديرك من خليلك من مراد
مـن خـواهان حيات و زندگى اويم و او كشتن مرا اراده كرده عذر تو چيست از دوستانت از قبيله مراد سپس به هانى گفت : اين جرياناتى كه در خانه ات بر عليه اميرالمؤ منين و مسلمانان اتفاق مى افتد چيست ؟ مسلم بن عقيل را در خانه ات راه داده اى و مردم را در آنجا جمع مى كنى و اسلحه تهيه مى نمايى و تصور مى كنى كه از ما پنهان مى ماند و آشكار نمى گردد.
هانى انكار نمود ابن زياد غلام خود معقل را خواست و به هانى گفت او را مى شناسى ؟ هانى فـهمـيد كه معقل جاسوس ابن زياد بوده لذا شروع كرد به عذر خواهى كه من مسلم را به خانه ام راه نداده ام خودش آمده و شرم و حيا مانع از آن شده كه او را بيرون كنم و اينكه به من اجازه بده بروم او را از خانه بيرون كنم .
ابن زياد گـفـت : تـرا رها نمـى كنم تـا آنكه مـسلم را تحويل من دهى !
هانى : نه بخـدا چـنين كارى نمى كنم و مهمانم را تسليم تو نخواهم كرد تا او را به قتل برسانى .(97)

يك درس آموزنده
هانى بن عـروه شهادت را بر ننگ و عار ترجيح داد و حاضر نشد ميهمان خود را تسليم دژخـيمـان كند، وقتى كه بين ابن زياد و هانى گفتگو به درازا كشيد مسلم بن عمرو باهلى به عبيدالله بن زياد گفت : مرا با او تنها گذاريد تا با وى سخن گويم شايد بتوانم او را راضى كنم كه مسلم بن عقيل را تحويل دهد، پس با موافقت ابن زياد به نقطه خلوتى از مجلس رفت كه ابن زياد آنها را مى ديد و صدايشان را مى شنيد و هانى را هم با خود به آنجا برد و به او گـفـت : هانى تـرا بخـدا باعـث قتل خود و گرفتارى ايل و عشيره ات مشو، اين مرد (ابن زياد) پسر عموى اين طايفه است و مـسلم را نمـى كشد و به او صدمـه اى نمـى رساند و تـو او را تحويل سلطان مى دهى و براى تو هم عيب و ننگى نيست .
فـقـال هانى : والله عـلىّ فـى ذلك اعـظم العـار ان ادفـع جارى و ضيفـى و هو رسول ابن بنت رسول الله و انا حىّ صحيح و اءسمع و اءرى شديد الساعد كثير الاعوان و الله لو لم آكن الا وحدى ليس ناصر لم ادفعه حتى اموت دونه .
(( هانى گـفـت بخدا قسم اينكار براى من بزرگترين ذلت و ننگ است كه پناهنده و مهمان خـود كه فرستاده فرزند رسول خدا است تسليم نمايم در حاليكه زنده ام و به سلامت و مى شنوم و مى بينم و بازوئى توانا و ياران بسيار دارم ، بخدا اگر كسى را هم نداشته باشم و تـنها و بى يار و ياور هم باشم او را تحويل نمى دهم تا آنكه قبل از او بميرم . ))
آرى هانى اين مرد خدا و آزاده شهادت را بر ننگ و عار ترجيح داد و حاضر نشد كه مهمان و پناهنده خود را تسليم دژخيمان كند.
مـسلم بن عـمـرو باهلى كه مـاءيوس شد به ابن زياد گـفـت : امـير! مـسلم را تحويل نمى دهد حتى آنكه كشته شود!!
ابن زياد گفت : بخدا اگر او را تحويل ندهى گردنت را مى زنم .
هانى : اذا واللّه تكثر البارقة حولك . (( اگر چنين كنى با شمشيرهاى زيادى روبرو خواهى شد. ))
ابن زياد: مـرا به شمشيرهاى كشيده مى ترسانى ، و دستور داد هانى را نزد او بردند و با چوبى كه در دست داشت به صورت و بينى او زد كه گوشت صورتش كنده شد و خون از بينى وى جارى گشت .
هانى دست به قبضه شمشير يكى از ماءمورين برد كه حمله نمايد ليكن پليس ابن زياد مانع شد.
ابن زياد گفت : او را ببريد كه خونش مباح است .
هانى را كشان كشان بردند به اطاقى افكندند و در را برويش بستند حسان بن خارجه به عـبدالله بن زياد گـفـت : مـا او را با حيله و مكر به اينجا كشانديم و تو با او اين چنين رفتار كردى .
ابن زياد خشمگين شد و دستور داد با مشت و سيلى او را بر جاى خود نشاندند محمدبن اشعث گفت : ما به راءى امير خشنوديم زيرا او مؤ دب است !(98)

قصر حكومتى محاصره مى شود
به عمروبن حجاج پدر زن هانى بن عروه خبر دادند كه هانى كشته شد عمرو قبيله مذحج را آگـاه ساخـت و با افـراد قبيله به سوى دارالاماره حركت نمود و قصر را محاصره كردند، عمروبن حجاج در بيرون دارالاماره فرياد برآورد:
(( مـن عـمـروبن حجاجم و اين جمعيت سواران قبيله مذحج . لم نخلع طاعة و لم نفارق جماعة .يعـنى ما از تحت فرمان حكومتى خارج نشده ايم و از جامعه نبريده ايم . ))
ابن زياد ابتـدا از سر و صداى جمعيت به وحشت افتاد اما از نداى عمرو بن حجاج مطمئن گرديد كه اينان مـرد شورش نيستـند و از سوى آنها خـطرى مـتـوجه حكومـت نيست لذا در كمال آرامش و خيلى ساده به شريح قاضى كوفه گفت برو هانى را ببين كه زنده است و افـراد قـبيله اش را از زنده بودن وى آگـاه ساز، شريح نزد هانى رفت و هانى بمحض مـشاهده شريح فـرياد برآورد: يا للمـسلمـين اءهلكت عـشيرتـى اءين اهل الدّين اين اهل النّصر. (( مسلمانان كمك مگر عشيرة من مرده اند كجايند مسلمانان كجايند اهل دين و اهل نصرت و يارى ))
كه مـرا از دست دشمن برهانند، و در اين موقع سر و صدائى شنيد به شريح گـفـت : گـويا صداى قبيله مذحج و ياران خود را مى شنوم . شريح به همـراه يكى از مـاءمورين اطلاعاتى ابن زياد آمده بود پس از مشاهده وضع و حالات هانى و استـمـاع سخنان او بيرون رفت و به افراد قبيله اش اعلان كرد كه هانى كشته نشده و در قيد حيات است اما گفتار هانى را به عذر اينكه جاسوس ابن زياد همراه او است به مردم نرسانيد افراد قبيله با استماع سخنان قاضى كوفه متفرق گشتند عمروبن حجاج خـدا را سپـاس ‍ گـفـت ، اين جمـعـيت بى بخـار خـواستـار ديدن يا تـحويل گرفتن هانى نشدند و تا ابد ذلت و پستى و خوارى را براى خود خريدند و در تاريخ به ثبت رساندند، ابن زياد پس از متفرق شدن مردم در معيت محافظين و نگهبانان و جمـعـى از اشراف به مـسجد رفـت و بر فـراز مـنبر شد و مـردم را به اطاعت از خدا و فرمانبردارى از پيشوايان خود دعوت و از تفرقه و نفاق و قيام برحذر داشت .(99)

مسلم بن عقيل قيام مى كند
وقـتـى خـبر كتـك خوردن و زندانى شدن هانى به مسلم رسيد به جارچى گفت نداى (( يا منصور اءمت )) سر دهد و اين شعارى بود بين مسلم و كسانى كه با او بيعت نموده بودند كه هر وقـت اين شعـار را شنيدند خود را به مسلم برسانند و اين همان شعارى است كه رسول خـدا صلى الله عـليه و آله و سلم در جنگ بدر دستور داد مسلمين شعار دهند و آن تـشويق بر مقاومت تا سرحد مرگ است كه همان مفهوم (يا پيروزى يا مرگ ) است ابو مخنف از قـول يوسف بن يزيد روايت مى كند كه عبدالله بن حازم بكرى گفت : من فرستاده مسلم بن عـقـيل بودم كه به قصر حكومتى بروم و از هانى خبر بگيرم وقتى خبر كتك خوردن و زندانى شدن هانى را به مسلم گزارش دادم به من دستور فرمود كه اصحاب و ياران را با شعـار (يا مـنصور اءمـت ) بخـوانم مـن هم چـنين كردم و اهل كوفـه دور خـانه هانى و اطراف آن جمـع شدند. و به نقل مسعودى دوازده هزار نفر در آن واحد جمع شدند.
مـسلم بن عـقـيل فـرمـاندهان سپـاه خـود را به اين تـرتـيب تـعـيين و پـرچـم قبايل كوفه را ميان آنان توزيع كرد:
1 ـ عبدالله بن عزيز كندى را فرمانده قبيله كند.
2 ـ مسلم بن عوسجه بر قبيله مذحج و اسد.
3 ـ ابو ثمامه صائدى بر قبيله بنى تميم و هَمْدان .
4 ـ عباس بن جعده جدلى را فرمانده مردم شهر كوفه .
ابن زياد كه در مسجد مشغول سخنرانى بود هنگام فرود آمدن از منبر ديد كه مردم مى دوند و مـى گـويند پـسر عقيل آمد، ابن زياد فورا وارد قصر حكومتى شد و درب را بر روى خود بست و از ترس رنگش پريده و بر خود مى لرزيد.