عقيده ؟ يا حكومت ؟
شايد برترين روش براى روشن ساختن موضوعى كه در اين فصل , مورد بحث ما است , اين
باشد كه ابتدا قدرى در توضيح دو معناى مختلفى كه مسلمانان براى ( خلافت) در نظر
دارند , سخن گوئيم هر چند كه سخن گفتن درباره ى مسئله ى ( خلافت) ( و حتى مسائل
مربوط به آن ) داراى خطر و مسئوليت - غالبا در برابر يكى از طرفين و احيانا در
برابر هر دو طرف - ميباشد .
و ما كه فهرست وار , معنى خلافت را از نظر هر دو طرف تشريح مى كنيم , در نظر
نداريم كه در اين باره بيش از آنچه به موضوع ما مرتبط است , مطلبى بيان نمائيم .
علاوه بر اين , ضمنا و در پرتو شكل خاص بحث , سعى مى كنيم كه ميان اين دو نظر مختلف
, تقريبى ايجاد كنيم كه اى بسا بتواند نهال اصلاح را سر سبز و بارور سازد اگر اين
نهال را در اين سرزمين , راهى به روئيدن و بارور شدن باشد ! .
آنچه منظور ماست , خطر و مسئوليتى نزد دو گروه يا يكى از دو گروه ايجاد نخواهد كرد
چه , در آن جز خير نيست و از اصلاح , همگان يكسان بهره مى برند .
اكنون مى گوئيم : خلافت عبارت است از : نيابت عام پيغمبر - صلى الله عليه و آله -
در امر رياست و رهبرى مسلمانان پس از وفات آنحضرت تعهد مردم در برابر اين مقام ,
اطاعت مطلق است و تعهد اين مقام در برابر مردم , عمل به كتاب خدا و سنت پيغمبر ( ص
) .
فريقى از مسلمانان عادت كرده اند كه براى تصدى اين مقام , هر آنكسى را بپذيرند كه
بتواند آن را براى خود ادعا و احراز كند :
- يا بزور همچون خلافت معاويه كه گفته اند : ( خلافت را با شمشير و با سياست و مكر
بدست آورد) ( 44 ) و همچون خلافت ابن زبير و ابى العباس سفاح و عبدالرحمن ناصر و
جمعى ديگر .
- يا به وليعهدى از خليفه ى ديگرى كه او خود , آن را بزور يا وسيله ئى ديگر بدست
آورده است مانند خلافت عمر و هرون الرشيد و جمعى ديگر .
- و يا به انتخاب جمعى از مسلمانان ابتدائا و بدون سابقه , همچون خلافت ابى بكر و
عثمان و محمد رشاد .
فريق دوم از مسلمانان , در تعيين نايب رسول اكرم ( ص ) به گفتار صريح خود صاحب
رسالت , مراجعه كرده و فقط آنكس را به نيابت و خلافت مى پذيرند كه نبى بزرگوار ,
شخصا او را به نيابت و خلافت خويش برگزيده باشد .
بر اين اساس , دو گروه مزبور مشى كرده و بدين ترتيب بصورت دو فرقه ى متمايز در آمده
اند ( 45 ) .
و باز همانطور كه در موجبات نصب خليفه اختلاف دارند , در اينكه خليفه قابل تغيير و
عزل هست يا نه , نيز اختلاف دارند : بنابر نظريه ى اول , هرگاه شخص ديگرى توانست بر
خليفه ى موجود غلبه يابد يا هرگاه زمينه ى خلافت يك شخص تغيير يافت , خليفه ى مزبور
قابل عزل است و بنابر نظريه ى دوم هيچكس را مجال تغيير و عزل خليفه ئى كه پيغمبر
معين كرده , نيست و اساسا خليفه ى منصوص پيغمبر , هرگز در معرض نقيصه ئى كه با مقام
نيابت او از پيغمبر ناسازگار باشد , قرار نمى گيرد و از اينجاست كه او نيز همچون
خود رسول اكرم , داراى خصيصه ى عصمت است.
بنابر آنچه گفته شد : خلافت از نوع اول , قدرت و سلطه ئى عام است با شكل و مقرراتى
مخصوص بخود اين نوع خلافت از لحاظ واقعيت همچون حكومتهاى دنياى امروز است و فقط از
لحاظ شكل و مقررات از آنها متمايز است همانطور كه حكومتهاى موجود نيز همه از لحاظ
شكل و مقررات يكسان نيستند .
قداست اين نوع خلافت , وابسته به استعداد و قابليت آنكسى است كه از هر طريق و به هر
جهت , متصدى آن شده است اى بسا آنكس كه متصدى اين مقام است پاكترين و مقدسترين و اى
بسا كه از دين و اخلاق بيگانه ترين و دورترين افراد باشد .
ولى خلافت از نوع دوم , منصبى الهى و آسمانى است كه اطاعت از آن - همچون اطاعت از
پيغمبر - بحكم دين واجب است بنابراين معنى , خلافت , سايه ئى است از نبوت از آن نظر
كه مرتبط و متصل به خدا و ماوراء الطبيعه است نهايت اين ارتباط و اتصال , از طريق
نبى و به وساطت اوست و نبى , مصدر و سر چشمه ى معنويت آن است همچنانكه مرجع تعيين
آن نيز اوست .
قداست اين مقام , طبيعى و ذاتى آن است همچنانكه قداست مقام نبوت و خلفاى منصوص بايد
عموما پاك ترين و با فضيلت ترين شخصيت هاى عالم باشند.
موضوع خلافت , از دورانهاى قديم , مايه ى دو دستگى و اختلاف شديد مسلمانان و منشأ
حوادث اسفبار در تاريخ اسلام بوده است در آن دورانها نزديك ساختن اين دو فريق
بيكديگر و وادار كردن آنها به اعتدال و ميانه روى و وحدت و گوشزد نمودن وظيفه ى
برادرى و اصلاح به آنان - كه امروز آسان بنظر ميرسد - آسان و امكان پذير نبوده است
.
اين يگانگى و برادرى , لازمه ى پرداختن به جوهر و اصل دين و كنار گذاردن پيرايه ها
و غرض ها است و اين همان اسلام واقعى است , اسلامى كه بايد مايه ى ارتباط راستين
مسلمان با خدا باشد و او را از فريب عصبيت ها و عواطف و عوامل انحرافى مصون دارد .
مسئله ى دين يعنى پيوند ميان انسان و خدا و نقطه ى اتكاء بشر براى زندگى واپسين (
46
) - همچون مسائل دنيوى كه مى تواند در بسيارى از گوشه هايش تابع تمايلات و عادت ها
و هوس ها و عصبيت ها باشد , نيست .
ديندار , براى درك و فهم دين , ناگزير بجز دريافتن و شناختن واقعيت , راهى ندارد .
ما اكنون در موضوع خلافت در نظر داريم نقطه ى مشتركى در ميان واقعيت ها نشان دهيم ,
بى آنكه كوچكترين دخل و تصرف و تحريفى در واقعيت بنمائيم .
اينك دو واقعيت مورد اتفاق را از نظر ميگذرانيم :
يك واقعيت , عبارت است از خلافت بمعناى اول يعنى همان سلطه و قدرت همگانى و عمومى
پس از رحلت پيغمبر اين يك موضوع واقعى شده ( واقعيت ) است كه شيعه هم به وقوع آن
اعتراف مى كند و در بسيارى از آثار مترتب بر آن , آنرا مستوجب مدح و ثنا نيز ميداند
.
واقعيت ديگر عبارت است از خلافت بمعناى دوم يعنى واسطه بودن ميان امت و پيامبر در
دين كه اين نيز بشهادت روايات صحيح كه از طرق معتبر و غير قابل خدشه وارد شده ,
امرى مسلم و واقع شده است و سنى نيز بدان اعتراف مى كند .
و اين راه حلى است شايسته ى اعتبار و بدين وسيله گره هاى مهم ميان دو گروه - بى
آنكه يكطرف مغبون يا محروم شده باشد - گشوده مى گردد (
47 ).
و چون ما اينك در صدد بحث درباره ى يكى از افراد گروه برگزيده ى خلفاى منصوص ( يعنى
كسانى كه پيغمبر به خلافت آنان تصريح كرده است ) مى باشيم بايد دانسته باشيم كه
خلافت شخص مورد بحث ما , به نوعى بود كه در تاريخ خلافت هاى اسلامى , براى آن
مشابهى نميتوان يافت باين معنى كه وى از روز وفات پدرش و از لحظه ئى كه مردم با او
بيعت كردند , از خلافت به هر دو معنى به بهترين وجهى برخوردار بوده و خليفه به هر
دو صورت , بوده است هم خليفه از نوع اولى ولى به انتخاب و هم خليفه از نوع دوم و از
راه نص و با عنوان امام .
گويا خواننده در ( فصل سوم) نمونه ئى از نصوصى را كه بر تعيين او براى منصب امامت ,
دلالت مى كند و هم گوشه ئى از نحوه ى انتخاب و كيفيت بيعت مردم با او را , ملاحظه
كرده باشد.
در اين هنگام كه سلسله ى حوادث جارى ميان حسن و معاويه , امام حسن را به دو راهى :
( حكومت ؟ يا عقيده ؟) رسانيده بود , منظور از حكومت , همين سلطه و قدرتى بود كه وى
بموجب انتخاب مردم بدان نائل آمده بود , نه آن منصب و مقامى كه مصدر و منشاء آن ,
انتخاب خدا و نصب و تعيين رسول اكرم - صلى الله عليه و آله - بود زيرا اين منصب -
همچنانكه گفتيم - در معرض تغيير و تبديل قرار نمى گيرد و تابع چيزى جز امر و فرمان
خدا نيست و فرمان خدا تغيير ناپذير است .
همچنين بليه ها و حوادث سوئى كه در دوران خلافت امام حسن بدو روى مى كرد , تماما
حسن را بدين لحاظ و از اين دريچه كه حاكمى داراى قدرت و سپاه است , هدف قرار مى داد
, نه حسن را از آن نقطه نظر كه امامى است تعيين شده ى رسول خدا .
امامت حسن , دستخوش تغيير نمى شود و در معرض آسيب قرار نمى گيرد امامت او همچون
قرآن است و قرآن را - كه عاليترين مرجع مسلمانان است و باطل را از هيچ سو بدان راه
نيست - چه زيان اگر مردم با او مخالفت كنند و از امرش سر بپيچند و از او دورى
گزينند ؟ رتبت پيشوائى و رهبرى قرآن همچنان باقى و سخن خدا بودنش همچنان صادق است
مردم راضى باشند يا نه , به راهنمائى او عمل كنند يا نه , زمام خود را بدو بسپرند
يا نه.
امامت حسن بن على نيز همينطور است .
قرآن و حسن هر كدام , يكى از دو مركز ثقل اند در اسلام , همچنانكه در حكومتهاى
قانونى , قانون و رئيس حكومت هر كدام يكى از دو مركز ثقل مى باشند .
منظور ما از ( مركز ثقل) در اسلام , همان چيزى است كه رسولخدا - صلى الله عليه و
آله - در حديث صحيح بلكه متواتر بدان اشاره كرده و فرموده است : ( من بجا گذارنده ى
دو چيز گرانوزن در ميان شمايم : كتاب خدا و اهل بيتم , ايندو از هم جدا نمى شوند تا
بر سر حوض كوثر بر من وارد گردند) (
48 ).
حسن بن على در آنروز , بزرگ عترت و پيشواى قوم خود بود پس او مركز دائره ئى است كه
صاحب رسالت بهمراه قرآن - يعنى عاليترين مرجع - در ميان مسلمانان بجا گذارده است .
راستى , امامت جز اين چيز ديگرى است ؟ .
به حسن بنگريد وقتى از حقيقت او سخن مى گوئيد , ببينيد چگونه از همه سو كلمات خدا
او را فرا ميگيرد : قرآن , نبوت , امامت دو گرانوزن , بهشت , اصلاح , حفظ خون , وفا
بعهد .
حال , ذهن خود را بسوى رقيب او كه بر سر فرمانروائى واجب الاطاعه با او ستيزه مى
كرد , منعطف سازيد ببينيد در هنگامى كه از او سخن بميان مىآيد , توصيف او چه كلماتى
مى طلبد : طمع , حيله گرى , فتنه انگيزى , رشوه , عهد شكنى , مال و منال , جنگ ,
غارت و چپاول .
براستى كه از پستى و حقارت دنياست كه آنچنان كسى با اينچنين كسى در ميدان مبارزه و
ستيز در آيند ! .
آرى , اين حسن است , پسر رسولخدا و دارنده ى منصب امامت سلطنت و مال و منال دنيا را
در برابر اين , چه شأن و مقام است ؟ .
اين ( سرور جوانان بهشت) است بگفته ى جد بزرگوارش رسول اكرم گفته ئى كه همه ى فرقه
هاى اسلامى آن را از حضرتش نقل كرده اند و در صحت و تواتر , همدوش و همپاى قرآن است
و در عمق و بلاغت , فراتر از كلام آدميان .
در حاشيه ى اين حديث ميگوئيم :
آيا به ذهن كسى نمى رسد كه سئوال كند چرا در اين حديث , حسن به سرورى جوانان دنيا
توصيف نشده است ؟ مگر وى در دنيا با آن برترى ها و مزيت ها و شرافت هاى نمايانش بر
همه ى مردم , سرور جوانان نبود ؟ .
پس چه رازى در ميان است كه اين حديث از يك جهان - در بست - گذر مى كند و به آن جهان
ديگر ناظر مى شود ؟ .
امروز كسى به اين پرسش توجه ندارد , زيرا تا ذهن به طرف حسن - كه اكنون از اين جهان
رخت بر بسته و در بهشت نعيم پروردگار متنعم است - التفات مى يابد , او را جز سرورى
از سروران بهشت نمى بيند پس طبعا بايد سرور جوانان بهشت باشد , ديگر انتساب اين
سرورى به دنيا , مورد نظر قرار نمى گيرد ديگر آنكه گذشت چهارده قرن از صدور اين
حديث و ذكر شدن آن در مناسبتهاى مختلف , آن را بصورت جمله ى بسيط و واحدى در آورده
كه از آن , همين نام حسن و حسين و سرورى جوانان بهشت به ذهن مى رسد نه چيز ديگر .
ولى در آن روزى كه اين حديث از زبان بلاغتبار پيغمبر صادر شد , فكر مى كنيد مردم از
اين گفتار چه مى فهميدند و منظور آن بليغ ترين گوينده ى عرب را چگونه تصور مى كردند
؟ .
بلى , آن بزرگوارى كه دو پسر خود را بدين لقب سر افراز مى ساخت , به اشاره تفهيم مى
كرد كه : سرزمين محنت بارى چون اين جهان كه جز گياه خيانت و غدر در آن نمى رويد , و
مردم بى ثبات و نا آرامى چون جوانان اين روزگار كه بر نفاق و عهد شكنى خو گرفته اند
, شايسته و لايق آن نيستند كه در سايه ى سيادت و سرورى اين دو سرور بزرگوار قرار
گيرند پس آندو , سرور جوانانند اما آن جوانان برگزيده ئى كه به پيمان خود با خدا
وفا كرده اند , و در آن سرزمين برگزيده ئى كه خدا ناپاكدلى و كينه را از سينه ى
ساكنان آن , بركنده و آنان را با يكديگر برادر و مهربان ساخته است .
دو سرور جوانان بهشت همين و بس .
و به روشى واضح تر : آنگاه كه اين دنيا و جوانان آن , حق اين دو را انكار كردند و
به آزار آنان كمر بستند و بر آنان طغيان گرفتند و سيادت و سروريشان را نپذيرفتند و
از آن دو گريختند آيا با اين حق ناشناسى ها و ناسپاسى ها حق آنان از بين مى رود ؟
نه , اين سيادت و سرورى همچنان باقى است , نهايت در جهانى برتر از اين جهان و بر
مردمى برتر از اين مردم .
بگذار اين دنياى پست , از بركت و فضل و رهبرى آنان محروم ماند .
بگذار جوانان خيانت پيشه و غدار اين روزگار , ننگ و ندامت و رسوائى تاريخ و عذاب
قيامت را بر دوش كشند .
با اين معنى , حديث مزبور يك پيشگوئى نبوى است كه آينده را از وراى پرده هاى زمان
مى بيند و با اين سخن ابهام آميز , به آنچه اين دو سرور جوانان بهشت , از جوانان
اين دنيا خواهند ديد اشاره مى كند و نصيب و بهره ى كامل و پر سود و بى زيان هر يك
را معين مى سازد .
و ترديد نيست كه آن كسى كه سيد بهشت و سرور جوانان آن ست , بيقين سرور همه ى مردم و
سيد اين جهان نيز هست .
كلمات قصار رسول اكرم - صلى الله عليه و آله - كه به اسانيد صحيح به ما رسيده ,
داراى آنچنان بلاغتى است كه نيروى بلاغت بزرگترين سخنوران بليغ روزگار نيز نمى
تواند بدان نائل آيد اين كلمات در فصاحت عربيش و از لحاظ وسعت معنى و زيبائى لفظ ,
اعجوبه ى زبان و نادره ى لغت است و از دلكش ترين وجوه امتياز در بلاغت نبوى آنست كه
به لفظ كم , معانى بسيارى را افاده مى كند , گاه به صراحت و گاه به اشاره آميختگى
سخنان آن حضرت به پيشگوئيهاى صادق - كه جز به اعجاز , به چيز ديگرى قابل حمل نيست -
نيز از همين جاست .
اين نوع بلاغت در هر حديثى كه باشد خود دليل صحت آن حديث است , هر چند كه صحت آن از
جهات ديگر جاى ترديد باشد .
يكى از همين سخنان , گفتارى است كه درباره ى تعيين دو سبط بزرگوارش به امامت , از
آنحضرت صادر شده : ( همانا آندو امامند , بنشينند يا قيام كنند) اين حديث بظاهر ,
همين اندازه مى فهماند كه آندو امامند ليكن در وراى اين ظاهر , پيشگوئى صادقى نهفته
است كه به سيره ى ايندو امام , اشاره مى كند و به زبان تلويح مى فهماند كه يكى از
آندو , قيام خواهد كرد و ديگرى خواهد نشست يا اينكه يكى از آندو يا هر يك از آندو ,
نوبتى قيام خواهد كرد و نوبتى قعود و در اين هر دو حالت , امام و پيشواست و مخالفت
با سيره ى او جايز نيست .
در اسلام , كسى وجود نداشته كه به پيشگوئيهاى رسول اكرم - صلى الله عليه و آله -
بيش از پسر و خليفه اش حسن بن على - عليهما السلام - واقف باشد او هر آنچه راكه در
اين حديث و احاديث بسيار ديگر , منظور جدش بود ميدانست و او از هر كسى سزاوارتر بود
كه روشهاى زندگى و مرگ را از اين پيشگوئيها انتخاب كند .
مگر او پسر همين پيغمبر و وارث خلق و خوى او و وصى او بر امتش نبود ؟ پس بايد هر
آنچه را كه پيغمبر در راه دعوت , از قوم خود ديد , او نيز به بيند و همان سخنى را
كه پيغمبر آنروز مى گفت , او نيز امروز بر زبان جارى كند :( بار خدايا ! قوم مرا
هدايت كن , زيرا آنان نمى فهمند) .
اين نسب شريف , اين خاصيت ارجمند را داشت كه حسن را در جهان اسلام بر ديگر مسلمانان
مزيت مى بخشيد و او را از نيروى مادى و ثروت و قدرت بى نياز مى ساخت , زيرا كه اين
خود در حقيقت , نيرو و ثروت و قدرت بود .
بگذار معاويه با او دشمنى كند , عبيدالله بن عباس بدو خيانت ورزد و كوفه از يارى و
همراهى او سرباز زند و او را تنها گذارد , اما آنچه هرگز او را تنها نخواهد گذارد ,
آن نسب كرامتبار و آن امامت و پيشوائى مفترض الطاعة و بالاخره , آن مودت و محبتى
است كه خدا مردم را بدان امر كرده است.
سلطنت و حكومت محدود اين جهان را در مقايسه با حكومت معنوى نامحدود , چه بها و
ارزشى است ؟ .
شكست و ناكامى و مرگ , حتى يكروز هم نخواهد توانست اين معنوياتى را كه مايه ى
افتخارى نا محدود و مورد اعجاب و تحسين تاريخ و حاكم بر قلوب مسلمانان است , تحت
الشعاع و محكوم خود سازد و تجاوز متجاوز يا انكار منكر , نمى تواند مانع شكوفا شدن
و بارور گشتن اين معنويات باشد و هر روزى كه بگذرد , اين افتخارات هر چه بزرگتر و
نمايانتر در ديدگاه وسيع اين جهان نمودار خواهد گشت .
تا اينجا پيوند مستحكمى را كه ميان حسن و آن چشمه ى فياض بشريت بود - چشمه ئى كه در
هنگامه ى شر و فساد و سرگردانى و قحطى , بر سر مردم خير و هدايت و بركت فرو مى ريخت
- دريافتيم و حسن را با صفت : پسر رسولخدا , سرور جوانان بهشت و امامى كه با قرآن
در هدايت شريك است , باز شناختيم .
اين مطلب باقى ماند كه با دقت و اهتمام , سخنانى را كه حسن عليه السلام , خود در
نماياندن وضع خاص خود - بر سر دو راهى : حكومت يا عقيده - بيان كرده است , بفهميم .
نخست بايد اندكى از روايات بسيارى را كه با سندهاى متفاوت الحال بما رسيده بازگو
كنيم و سپس اشاره ى رساى او را كه در خلال اين روايات موجود است - و براى راهنمائى
ما به نظر نهائى در اين موضوع حائز اهميت فراوان است - استظهار نمائيم .
اكنون به تصريحى كه از شخص او صادر شده و در اين موضوع , داراى ارزش خاصى است , گوش
فرا دهيم .
به پرسش عتاب آميز ( سليمان بن صرد) - مردى كه ابن قتيبه او را بعنوان : آقا و رئيس
عراق توصيف مى كند (
49 ) - اينگونه پاسخ مى دهد : ( اگر من در امر دنيا سختكوش و براى رسيدن به آن
, در تلاش و زحمت مى بودم , معاويه كسى نبود كه از من نيرومندتر و نسوه تر باشد و
من نيز جز اين كه اكنون مى بينيد رأى و نظرى ميداشتم) (
50 ) .
اين يك نمونه , ما را از ذكر پاسخهاى زياد ديگرى كه به شيعيان خود داده بى نياز مى
سازد .
و اما پاسخهاى او به دشمنانش كه برخى از آنان چون از ناحيه ى او ايمن بودند , خوش
داشتند او را آزار دهند مانند عبدالله بن زبير كه آشكارا رقابت و دشمنى خود را با
آل محمد اظهار مى كرد يك نمونه از آنها پاسخى است كه به همين عبدالله داده , به وى
مى گويد : ( پنداشته ئى كه من تسليم او شدم ؟ ! واى بر تو ! چگونه چنين كارى امكان
پذير است در حاليكه من پسر شجاعترين مرد عرب و مولود فاطمه سرور زنان جهانم ! صلح
من نه از روى ترس بود و نه از روى ضعف , ولى مردمى با من بيعت كرده بودند كه همچون
تو , دلى بيگانه داشتند و محبتى ريائى و قدمى ناپايدار) (
51 ) .
گفتار كوتاه - ولى پر اهميت - ديگرى نيز هست كه با وجود اجمال و اختصار , شايد
رساترين گفته ى آنحضرت در اين زمينه باشد و آن گفتارى است كه در جواب برادر و پاره
ى تن و شريك رنج و راحتش حسين بن على عليه السلام بيان كرده است وى از او سئوال كرد
: ( علت چه بود كه حكومت را واگذاشتى ؟) پاسخ داد : ( همان چيزيكه پدرت را پيش از
من بدينكار واداشت) (
52 ) .
مؤلف : اين چند نمونه ما را از ذكر نظائر بسيار آن - كه همه شاهد ( آزمايش ) )
دشوارى است كه مقام امامت از ناحيه ى دوست و دشمن بدان دچار بوده ولى در آخر كار ,
سربلند و موفق از آن بيرون آمده بى نياز مى سازد .
با بررسى گفته هاى امام در اين مورد , مشاهده مى كنيم كه آن حضرت بطور كلى در همه
ى بيانات خود , عناصر اصلى زير را روشن مى سازد :
1 - براى دنيا فعاليت نكرده است.
2 - اگر ميخواست براى دنيا در تلاش باشد , از دشمنانش نيرومندتر ميبود و روشهايش در
زندگى با آنچه اكنون هست , تفاوت ميداشت .
3 - در وضع خاص خود , مرتكب كوچكترين ضعف نفس و ضعف سياست و جبن و ترس نشده بلكه
فاقد ياران با اخلاص بوده است و اين بدان معنى است كه اگر ميتوانست ياوران با اخلاص
و راستگوئى داشته باشد , وسائل پيروزى بطور كامل براى او فراهم بود .
4 - يگانه هدف او همان بوده كه پيش از او پدرش داشته است و البته هدف پدرش جز اين
نبود كه معنويات اسلام را از انقراض و درك صحيح اسلامى را از نابودى مصون بدارد .
چنانكه ملاحظه مى كنيد , نشانه هاى امامت و پيشوائى روحى , بوضوح از لابلاى اين
عناصر چهارگانه متجلى است , بدانگونه كه آنرا نه به ضعف ميتوان حمل كرد , نه به عقب
نشينى و نه به فرار از وظيفه پيداست كه عامل اتخاذ اين روش , نيروئى قائم به نفس و
مستقل است كه دارنده ى خود را به عمل براى خدا و اميدارد .
چنين روحيه ئى هرگز در راه فعاليت براى دنيا , بكار نيافتد چه , آنرا با دنيا
مناسبتى و پيوندى نيست .
از طرفى , امامت بمعناى صحيح و بدين اعتبار كه سايه ئى است از نبوت - كه باز نبوت ,
رابطه ئى است ميان آسمان و زمين - اينچنين است نبوت هر آنگاه كه به اراده ى خدا در
زمين پديد آمده , استقرار و پاى گرفتن آن , جز به كمك ياورانى با اخلاص صورت
نيافته است پس امامت نيز ممكن نيست بدون چنين ياورانى مستقر و پاى بر جا گردد حال ,
اين چنين ياورانى كجا و آن مردم سست عنصر كه با همه ى تظاهر به دوستى , دلى بيگانه
داشتند و با وجود بيعت بشرط اطاعت كامل و بدون قيد و شرط , بى پروا فرار را بر قرار
ترجيح مى دادند .
همانطور كه محمد ( ص ) جز پيامبرى كه پيش از او پيامبران در گذشته اند , نبود ,
پسرش حسن نيز جز اين نبود كه امامى است با ايمان قوى در دل و نمونه هاى عالى بر
زبان و اين بود رسالتى كه براى وى - و او براى آن - مقدر گشته بود .
همان وضع دشوار و بحرانى جدش رسولخدا در حادثه ى ( حديبيه) و ( بنى اشجع ) براى او
نيز مقدر شده بود و همان بيكسى و بى ياورى پدرش على مرتضى در روز ( سقيفه) و روز (
شورى) ( 53 ) او را نيز مبتلا ساخته بود با اين وصف چه دليل دارد كه برنامه ى خود
را از روش جد و پدرش فرا نگيرد و عمل خود را بر طبق سنت آنان ترتيب نبخشد ؟ براى او
چه نقيصه و عيبى كه سومين آندو بزرگ باشد ؟ .
در حاشيه ى مفاد ماده ى دوم مى گوئيم : حسن بن على بر خود چنين قرار داده بود كه
هست و نيست خود را , زندگيش را , تاريخش را , كيان سياسيش را , همه ى نيرويش و همه
ى امكاناتش را در خدمت فكر و هدف و عقيده ى خود و وسيله ى پياده كردن و بلند آوازه
ساختن آن , بكار گيرد او در اين گام خطير و دشوارى كه ( دو راهى ميان حكومت و
عقيده) را با آن بپايان رسانيد , سيماى امام و خليفه ى پارسا و بى اعتنا به دنيائى
را مجسم ساخت كه مسئوليت حكومت را فقط بدين موجب پذيرفته كه بوسيله ى آن , فضائل و
خصائص ايده آل انسانى را در اجتماع بشرى پياده كند .
بنابرين , او در تمام اقدامات مثبت و منفى , نمودار كامل يك رهبر مسلكى است .
دنيا , با همه ى جلوه هاى فريبنده اش همچون : حكومت , ثروت , نفوذ و لذتهاى گوناگون
, خود را در اختيار او قرار داد و در بهاى اين انقياد و اختصاص و رام شدن , جز قبول
و انتخاب او , چيزى نخواست ولى او امتناع ورزيد و قبول نكرد.
اگر او قبول ميكرد , دنيا را ترجيح ميداد و بخاطر آن ( سختكوش و در تلاش) مى شد ,
بيگمان از هر انسان ديگرى بيشتر بهره ى آنرا ميبرد زيرا او در آن صورت برترين نسب
در تاريخ انسانيت را با بزرگترين كشور در تاريخ ممالك عالم , يكجا در اختيار ميداشت
.
ولى در صورتى كه او - بفرض محال - چهره ى يك شخصيت دنيائى و مادى را بخود مى گرفت ,
ناگزير ميبايد از قيود و راثت و تربيتش بگذرد و افتخارات روحى خود را فراموش كند و
كسى غير از حسن پسر على و فاطمه و نوه ى پيغمبر باشد , يعنى طمعكاران را راضى كند ,
براى خود همدست - هائى بسازد و دو دل ها و مرد دين را با رشوه , گلوگير محبت و
احسان خود كند ماليات آن امپراطورى وسيع , به آسانى مى توانست جواب توقعات و مطامعى
را كه رهبران آن اجتماع و ( فرزندان فاميلهاى سود جو) مدهوش سحر آن بودند , بدهد
آنوقت بود كه منافقين به مؤمنينى پاكيزه جان , و خيانتكاران به مردمى امين و با
اخلاص , و دو دلها به افرادى سر براه و مطيع تبديل يافته و همه ى ملت بى آنكه خود
بدانند در نقشى دروغين و غير واقعى جلوه مى كردند .
در آنصورت عمر و بن عاص و مغيره بن شعبه و زياد بن ابيه و ديگر رجال اين مكتب را
ميديدى كه در كوفه در جوار قصر حسن بن على اقامت گزيده و در زير سايه ى او آرميده
اند ! هم چنانكه امروز حجر بن عدى و قيس بن سعد و عدى بن حاتم بدان پناهنده اند ,
يا همچنانكه همان گروه نخست , امروز كاخ معاويه را طواف ميكنند ! .
رئيس و نقطه ى اتكائى چون حسن بن على , براى آنان اين امتياز را هم داشت كه از نقطه
ضعف هائى از آنگونه كه در زندگى معاويه و گذشته ى او و مواريث او فراوان ديده مى شد
, مبرا و بر كنار بود .
ديگر , ماجراى حسن با آنچنان كاميابى و موفقيتى توأم مى بود كه بهيچ وجه ضرورت
نداشت درباره ى آن چيزى نوشته شود يا تحقيقى بعمل آيد و يا وقتى و عمرى براى آن
مصرف گردد .
در آن فرض , همين ملت پست كوفه كه در تاريخ , همپا و هم دوره ى حسن اند , در چهره ى
ملتى با ثبات و موقر و يكپارچه ظاهر مى شدند كه در عين حال , بيت المالشان مايه ئى
براى خريدارى و جدانها است و حكومت ولاياتشان در خدمت طمع و آز رجال است و سياست
دولتشان با هوسهاى نفسانى و غرض هاى حزبى و طمع هاى دنيوى اطرافيان , به مدارا و
سازش است .
تنها كسانى كه در آن صورت ممكن بود به وضع موجود تن در ندهند , همين گروه اقليت
پولادين شيعيان على بودند كه با اخلاص و پاكبازى خود در همراهى امام حسن و پدرش
امام على - عليهما السلام - كه اولى يكباره از سر دنيا در گذشته و دومى دنيا را سه
طلاقه كرده بود , ثابت كرده بودند كه همواره در جبهه ى حقايق قرار دارند نه در وراى
مطامع و هوسها تازه همين گروه نيز اميد مى رفت كه بخاطر انتساب امام حسن به رسول
اكرم اين خاصيت غير قابل انتزاع كه مى توانست شفيع مقبول الشفاعه ئى در نزد آنان
باشد - از فشار اعتراض و عصيان خود نسبت به وى بكاهند .
حال چگونه فكر مى كنيد ؟ آيا راستى معاويه مى توانست در برابر ( اين حسن) مقاومت
كند يا بر او پيروز شود ؟ در چنين وضعى كداميك از اين دو رقيب , شانس پيروزى و
پيشرفت داشتند ؟ حسن يا معاويه ؟ .
در پرتو اين توضيح , معناى گفته ى امام را درك مى كنيم : ( اگر من در امر دنيا
سختكوش و براى آن در فعاليت و تلاش ميبودم , معاويه كسى نبود كه از من نيرومندتر و
نستوه تر باشد و من نيز رأى و نظرى جز اينكه اكنون مى بينيد , ميداشتم) .
آرى , اگر حسن در پى دنيا مى بود , جز اين گمان و انتظارى نمى رفت .
ولى موضوع معلوم و مسلم آنست كه حسن بن على - بر او و بر پدرش درود و رحمت - بشرى
از نوع ديگر بود او از آنگونه انسانهائى بود كه فقط در فترتهاى معدودى از زمان , در
دسترس اين جهان قرار ميگيرند و بشريت , روحيات عالى و نمونه ى انسانى را از روش و
كيفيت زندگى آنان الهام ميگيرد و به رهنمائى آنان , به سعادت خود راه مى يابد .
او از شرف معناى خاصى درك ميكرد كه تركيبى بود از عزت نفس و مصالح دينى ديگر نه
حكومت و نه مال و نه تمتعات لذتبخش اين جهان , هيچيك بعقيده ى او داخل در حساب شرف
نبودند .
معصوميت او از پليدى - كه قرآن بدان ناطق است - و روحيه ى عالى و نمونه ئى كه تمام
وجود او را انباشته بود نميگذاشت كه وى از اوج اين شرف به حضيض تمايلات دنياى چند
روزه و خواسته هاى محدود و عيش منغص و تيره ى اين جهان فرود آيد علاوه , اينكار
مستلزم روى گردانى از خدا و از كتابهاى آسمانى و پيامبران الهى و روز قيامت , بود و
مرد دنيا ناگزير ميبايد از اين همه چشمپوش و احيانا با آنها دشمن باشد .
برد موقعيت بكمك اين روشهاى انحرافى و فساد آميز , در زندگى اين رديف انسانهاى اوج
نشين و بلند پرواز , بزرگترين زيان و خسارت است .
لازمه ى تن دادن به اين روشها - در مورد حسن بن على آن بود كه غرائز بينظير و پر
ارزشى كه بدست نبوت در كيان او بر نشانده شده و از پستان وحى , تغذيه كرده و در
مهبط قرآن گسترش يافته , بكلى در وجود او متلاشى شود و از بين برود .
ولى مگر ممكن بود , اين غرائز كه همچون ذاتيات وى و جزئى از وجود او بود متلاشى
گردد ؟ مگر ممكن بود او - كه پسر رسولخدا و پرورده ى دامان او و شاگرد مكتب اوست -
براى دنيا به فعاليت برخيزد و يا در امر دنيا سختكوش و در تلاش باشد ؟ ...
مگر رسولخدا با دنيا - جز بدين لحاظ كه ميدان رسالت اوست - كارى داشت ؟ .
پس حسن نيز بحكم آنكه از تربيت و عقيده و محيط زندگى آنحضرت الهام گرفته , ميبايد
در ميدان امامت , آئينه ى تمام نماى جدش باشد و اين همان تأسى و پيروى نيكوئى است
كه هرگز نميتوان آنرا به ضعف و زبونى مشتبه ساخت يا تهمت جبن و ترس بدان زد يا هر
ايراد و اشكال ديگرى بر آن وارد آورد آرى همانگونه كه حسن در صفات و خصال پسنديده ,
آئينه ى جدش رسولخدا است , در زهد و پيراستگى از مطامع دنيا و هم در سياست و اداره
ى امت بايد آئينه و نمودار كامل او باشد زيرا كه او ( شبيه ترين مردم به پيغمبر است
در خلقت و در اخلاق)
با اين ترتيب , انتقادگران و قاضيان شتابزده , كدام ضعف و زبونى را بر حسن خرده
ميگيرند ؟ .
اين گروه , گويا وضع بحرانى و دشوارى را كه آن حضرت از ناحيه ى اصحابش بدان دچار
بود , از ياد برده و هم فراموش كرده اند كه ناهنجارى اين ياوران و همراهان , ناشى
از يك سلسله حوادثى بود كه حسن در آنها دستى نداشت بلكه دگرگونى زندگى عمومى در
سومين دوره ى پس از عهد نبوت و بيرون آمدن همگى يا بيشترين مردم از قيد و بند تقوى
و دل نهادنشان به مطامع و لذتها و هوسها , عامل اساسى اين وضع بود در اين صورت گناه
, گناه شرائط و تقصير , تقصير آن نسلى بود كه حسن ميبايد با آن بسر برد و او از هر
گناه و تقصيرى مبرا و بر كنار بود .
فراموش كرده اند كه هر آنگاه چنان موقعيت ناهنجارى و چنان نسل فاسدى كه به تظاهر و
باطل گرائى خو گرفته , با چنين مرد با ايمانى كه جز با اخلاص و حق گرائى سر سازش
ندارد , مواجه گردد , نتيجه و عاقبت كار ممكن نيست بهتر از آنچه واقع شد , واقع
گردد .
لذا مى بينيم تدابير خاصى كه امام حسن در مراحل مختلف ماجراى خود اتخاذ ميكرده ,
ماهرانه ترين راه حل ها و جالب ترين تدبيرها با نظرى بنهايت دقيق و سياستى شايسته ى
سيره ى امام , بوده است .
ما در فصول اين كتاب , همه ى نقاطى را كه بعنوان نقطه ضعف , در داستان امام حسن ذكر
كرده اند , در فصول اين كتاب بمناسبت ياد آور شده و در هر موردى توجيه صحيح و منطبق
با واقعيت را كه مانع هر گونه تحريف و بيهوده گوئى است , ذكر كرده ايم .
بدين ترتيب بود كه حسن در آخر كار بزرگترين قدم اصلاحى خود را برداشت و هنگامه ئى
را كه بر فتنه و سلاح , استوار بود به مكتب اخلاق و محبت و اصلاح تبديل كرد و با
سيماى ( بزرگترين مصلح) در صحنه ى مصلحان عالم نمودار گشت و در ميان رهبران مسلكى
جهان , برترين مدارج كمال را احراز كرد .
و سپس به حكومت همه ى جهان نائل آمد - گرچه نه بر تخت سلطنت مگر اسلام در حقيقت و
معنى , جز همين روح آسمانى و فرشته گون كه مغلوب ما ديگرى دنيا و ذليل شهوتهاى پست
و اوهام مسخره و دروغين نشود , چيز ديگرى است ؟ ! .
او به انبوه اصحاب خود نگريست و بسى بر او گران آمد كه مشاهده كند آنان بر اثر بى
اعتنائى به مسئوليت و بى ثباتى در دوستى و واگذارى جبهه ى حق خودشان , بحقيقت در صف
دشمنان او در آمده اند نه در صف او واگير خطرناكى كه خيانتكاران معدود آن لشكر را
سخت مبتلا ساخته بود , تمامى آن اجتماع از دست رفته و شكست خورده را تهديد ميكرد ,
اختلاف كلمه در آنان راه يافته و صفوف از هم متلاشى شده و سليقه ها و طرز فكرهاى
گوناگون پديد آمده بود , هر گروهى خط مشى مخصوصى را انتخاب مى كرد و خود را براى
جنگ آماده مى ساخت اما نه با آنكس كه از خير او دورتر و به حرمان او نزديكتر است .
راستى به ياورانى كه هيچ دشمنى از آنان بدتر نيست , چه اميدى ميتوان داشت ؟ .
در اينصورت چرا امامى كه نايب پيغمبر است , آن سخنى را كه در رحمت و عظمت , گوئى از
زبان نبوت صادر مى شود , بر زبان جارى نكند , همان سخنى كه در لب و حقيقت , نشان
كناره گيرى از اين هر دو گروه متخاصم است , گوئى كه چيزى است برتر از همه .
و مگر امام در حقيقت چيزى بجز آن موجود برتر است ؟ .