زندگانى امام على الهادى عليه السلام

باقر شريف قرشى

- ۱۳ -


هلاكت متوكّل

خداوند دعاى ولىّ خود امام هادى - عليه السلام - را اجابت و كمر دشمنش را خرد نمود و به سختى از او انتقام گرفت . متوكل تنها سه روز پس از اين دعا بزيست و آنگاه خداوند به زندگى ننگين او خاتمه داد و تنها از او نامى زشت بجاى گذاشت . شايسته مى دانيم به اختصار كيفيت مرگ او را بيان كنيم .

توطئه قتل متوكل :

توطئه اى دقيق و حساب شده براى كشتن متوكل صورت گرفت و مراحل و حلقه هاى آن به ترتيب طرح ريزى شد و با پنهانكارى فراوان از آشكار شدن آن جلوگيرى به عمل آمد و بالاخره بدون كمترين تلفات جانى براى عاملين و مجريان ، به نتيجه رسيد. در اينجا بعضى از مقاطع و رؤ وس اين توطئه را بيان مى كنيم .

سران توطئه :

سران اصلى توطئه عبارت بودند از: 1 - منتصر 2 - وصيف ترك 3 - بغاى ترك . منتصر فرزند متوكل بود ليكن به دو سبب - تا آنجا كه مى دانيم - كينه شديدى از پدرش جعفر؛ در دل داشت :

اولا :

متوكل همواره فرزند خود منتصر را تحقير و كوچك مى كرد و انواع استخفاف ها را درباره او اعمال مى نمود و حتّى روز قبل از هلاكتش او را خواسته به باد فحش و ناسزا گرفت و به وزير خود فتح بن خاقان گفت :

((از خدا و خويشاوندى با پيامبر دور باشم اگر بر نخيزى و او را سيلى نزنى )).

پس فتح برخاسته او را دو بار سيلى زد. سپس متوكل به حاضران در مجلس گفت : ((همگى گواه من باشيد كه مستعجل - منتصر - را از ولايت عهدى خلع نمودم )). بعد به منتصر رو كرده گفت : ((قبلا تو را منتصر ناميدم و مردم بخاطر حماقتت تو را منتضر)) (628) ناميدند ليكن الا ن ديگر ((مستعجل )) شده اى .

منتصر در برابر اين همه تحقير و اهانت گفت : ((اگر دستور مى دادى گردنم را بزنند برايم آسان تر از اين كارها بود)). سپس با قلبى پر از كينه و آرزوى انتقام از پدر آنجا را ترك كرد و براى اجراى سريع توطئه قتل ، عزم را جزم نمود.

ثانيا :

متوكل كينه شديد از اميرالمؤ منين - عليه السلام - در دل داشت در حالى كه منتصر بر عكس پدر به اميرالمؤ منين و علويان ميل و علاقه شديدى داشت و آنطور كه مورخان گفته اند همين مساءله سبب و انگيزه اقدام به قتل پدر بشمار مى رفت .

((وصيف ترك )) هم كه از سران حكومت بود در اين توطئه نقش مهمى داشت . بهر حال اين سه تن جلسات سرّى برگزار مى كردند و با تبادل نظر بهترين شيوه را براى برنامه ريزى و انتخاب و اجراى مرحله به مرحله توطئه خود در نظر مى گرفتند و نتيجه مورد توافق آنان به صورت زير در آمد:

1 - اجراى توطئه در تيرگى شب باشد.

2 - بستن درهاى قصر - به استثناى درى كه به سمت رود دجله باز مى شود - براى جلوگيرى از كمك هاى احتمالى نگهبانان با لشكريان به متوكل .

3 - كشتن فتح بن خاقان صدراعظم و رئيس الوزراى متوكل .

4 - پخش اين شايعه ميان توده هاى مردم كه : ((فتح به كودتاى نظامى نافرجامى دست زد و متوكل را كشت ، ليكن منتصر اين كودتا را سركوب كرد و فتح را به قصاص پدر بكشت )). اينها بعضى از برنامه هايى بود كه به وسيله سران شورش طرح و تاءييد شده بود.

اجراى توطئه :

در شب چهارشنبه مصادف با چهارم شوال سال 247 ه - (629) تركان به سرپرستى ((باغر ترك )) با شمشيرهاى برهنه به متوكل كه مست و مدهوش بود حمله بردند. فتح بن خاقان وحشت زده فرياد كشيد: ((واى بر شما اين اميرالمؤ منين است ...!)) و خود را بر خليفه انداخت و سپر بلاى او گشت . ليكن اين كار نه به او سودى رساند و نه به خليفه و مهاجمان بى محابا آن دو را با شمشير پاره پاره كردند بدانگونه كه برخى مورخين گفتند گوشت تن آن دو از يكديگر قابل تشخيص نبود و هر دو با هم دفن شدند و طومار زندگى سپاه متوكل درهم پيچيده شد و يكى از سرسخت ترين دشمنان اهل بيت به درك واصل گشت .

تركان مهاجم پس از انجام ماءموريت خود خارج شده و با منتصر كه به انتظارشان بود به عنوان خليفه سلام كردند و تحيّت گفتند، خليفه جديد چنين شايع كرد كه فتح بن خاقان پدرش را كشت و او نيز انتقام پدر از او گرفت سپس از فرزندان خاندان بنى عباس و دستجات مختلف لشكرى و كشورى براى خود بيعت گرفت . خبر هلاكت متوكل كه زندگى علويان و شيعيان را به تراژدى دردناكى بدل ساخته بود با استقبال فوق العاده آنان مواجه شد.

بحترى در سوگ متوكّل

شاعر بزرگ دربار عباسيان ((بحترى )) در رثاى متوكل ابيات زير را سرود:

(( هكذا فلتكن منا يا الكرام   بين ماء و مزهز و مدام ... )) (630)

((آرى ، اين چنين شايسته است مرگ كريمان ميان چنگ و رباب و باده ، ميان دو جام ؛ جام سرخوشى و جام مرگ . پيك مرگ تن او را با انواع دردها و بيمارى ها رنجه نساخت )).

همين ابيات را با اندكى تفصيل به ابراهيم بن احمد اسدى نيز نسبت داده اند:

(( هكذا فلتكن منا يا الكرام   بين ناى و مزهز و مدام ... ))

((مرگ كريمان چنين بايسته است ميان چنگ و ناى و باده ، ميان دو جام كه همه چيز را به او ارزانى داشتند: جام خوشى ها و جام مرگ ؛ در بيدارى سرخوش از شادى و سرمست از شراب بود، تا آنكه خداوند مرگ او را در خواب مقدر داشت . مرگ ها گوناگونند و يكى بر ديگرى برتر است امّا مرگ كريمان با شمشيرهاى برهنه است . پيك مرگ او را در حال بيمارى و درد ديدار نكرد و از برخورد آشكار هراسيد، پس در تيرگى شب با لبه شمشير به سويش گام برداشت )).

اين ابيات بيش از آنكه سوگنامه اى براى متوكل باشد هجونامه اى است از زندگى سراسر آلوده به شراب او. نه بيمار شد و نه درد كشيد بلكه در ميان آلات موسيقى و جام هاى شراب در نهايت مستى به وسيله شمشيرهاى آخته تركان پاره پاره شد. شاعران خلفاى قبل بخاطر فقدان آنها و در نتيجه توقف اصلاحات اجتماعى مرثيه مى گفتند امّا خليفه بحترى چنين بود!.

بهر حال اين كابوس سياه از سر علويان و شيعيان اهل بيت برداشته شد و امام شادمان گشت زيرا خداوند متعال دعاى حضرت را اجابت و دشمن كينه توز را هلاك كرده بود.

حكومت منتصر

منتصر پس از قيام عليه پدرش و قتل او زمام حكومت را در دست گرفت و طبقات مختلف مردم ، از اين پيشامد خشنود گشتند، زيرا ستم متوكل و استبداد او از بين رفته بود.

منتصر و علويان

منتصر سياستى هوشمندانه و عادلانه در برابر علويان و شيعيان اهل بيت اتخاذ كرد از جمله الطاف و اعمال خوب و (خداپسند) او مى توان موارد زير را ذكر كرد:

الف - باز گرداندن ((فدك )) به علويان (و اهل بيت ).

ب - رفع ممنوعيت از اوقاف علويان و باز پس دادن آنها به متوليان اصلى كه اهل بيت بودند.

ج - بر كنار كردن صالح بن على - كه علويان را مى آزرد - از ولايت مدينه و تعيين والى جديدى بر آنجا به نام على بن الحسين و توصيه به او مبنى بر نيك رفتارى و خوبى با علويان .(631)

منتصر و شعرا

محبت و نيكى منتصر در حق علويان و رفتار عادلانه او شاعران را به ستايش و مدح او بر انگيخت و هر يك به نوعى او را ستودند. يزيد بن محمّد مهلبى چنين سرود:

(( و لقد بررت الطالبية بعد ما   ذموا زمانا بعدها و زمانا... )) (632)

((پس از مدت ها رنج و سختى در زمان گذشته تو در حق طالبيان نيكى نمودى )).

((و الفت و پيوند بنى هاشم را باز گرداندى و ديدى كه پس از دشمنى ها همگى برادر گشته اند)).

((به آنان بخشش كردى و امنيت و آرامش شبانه عطا كردى تا آنكه كينه ها را فراموش كردند)).

((اگر گذشتگان بدانند تو چقدر در حق آنان خوبى كرده اى ميزان عمل خير تو را از همه سنگين تر خواهند ديد)).

بحترى نيز مى گويد:

(( و ان عليا لاولى بكم   و ازكى يدا عندكم من عمر... )) (633)

((على به شما نزديك تر است و از عمر برايتان برتر مى باشد. هر چند هر يك فضيلت خود را دارد و بدون زيان با هم به رفق و مدارا رفتار كرده اند)).

منتصر پيوندهاى خويشاوندى قطع شده در زمان پدر و اجدادش را مجددا برقرار ساخت و پس از ساليان درازى كه علويان محنت ها كشيده بودند و به سختى مى زيستند آنان را از مهر و محبت خود برخوردار كرد و حقوق از دست رفته شان را به آنان باز گردانيد.

آزادى زيارت قبر اميرالمؤ منين (ع )

متوكل رسما زيارت مرقد اميرالمؤ منين - عليه السلام - را ممنوع كرده بود ولى پس از انتقال حكومت به منتصر او اجازه داد مردم به زيارت قبر مولاى متقيان على - عليه السلام - بروند.

آزادى زيارت مرقد امام حسين (ع )

منتصر پس از آنكه متوكل زيارت مرقد ريحانه رسول خدا آقاى جوانان بهشت و سيدالشهدا را منع كرده بود و براى مخالفان مجازات هاى سختى تعيين نموده بود، اجازه داد مردم از هر جا كه بخواهند به زيارت سبط گرامى پيامبر اكرم بروند.

در اينجا ما نيكى ها و الطاف ((منتصر)) را پس از صدها سال ياد مى كنيم و بر او آفرين مى فرستيم و سپاسگزار خوبى هايش هستيم . به حق او ذات پاك و شرافت خود را ثابت كرد و نشان داد در گندابى كه پدرش در آن سقوط كرده بود و بدنامى دنيا و عذاب آخرت را خريده بود نلغزيده و فرو نرفت و انسانيت خود را همچنان حفظ كرد.

وفات منتصر

اندوه علويان كاملا بر طرف نشده بود كه ايام حكومت اين مرد شريف كه مؤ منان را خوشدل ساخته بود سر آمد. و هر چند خوش درخشيد ولى دولت مستعجل بود. اكثر مورخين مرگ منتصر را طبيعى نمى دانند و مى گويند تركان از ترس ‍ آنكه خليفه آنان را نابود كند و به سلطه و نفوذشان بر ملت هاى اسلامى پايان دهد پيش قدم شده او را مسموم و با حيله و نيرنگ كشتند.

تركان به ابن طيفور، طبيب منتصر سى هزار دينار انعام دادند تا او را بكشد او نيز در حال مرض منتصر دستور فصد و خونگيرى داد و با تيغى زهرآلود رگ او را زد و منتصر در دم جان داد. (634) مرگ او در تاريخ شنبه چهارم ربيع الا خر سال 248 ه - اتفاق افتاد و او را در جوسق (كوشك ) به خاك سپردند.(635)

با مرگ او مردم خير و خوبى بسيار را از كف دادند زيرا او بود كه سلطنت جابرانه و ستمگرانه پدرش را از بين برد و به مردم طعم امنيت و محبت را چشاند. با اينهمه منابع تاريخى كمترين اشاره اى به اينكه ميان منتصر و امام هادى - عليه السلام - ديدارى واقع شده باشد ندارند و در اين زمينه كاملا سكوت كرده اند، ليكن يك مطلب مسلّم است و آن اينكه امام از سياست هاى منتصر در قبال علويان خشنود بود زيرا منتصر امنيت و آرامشى را كه اهل بيت در ايام متوكل از دست داده بودند مجددا به آنان ارزانى داشت .

حكومت مستعين

پس از درگذشت منتصر در روز يكشنبه پنجم ربيع الا خر سال 248 ه - ((مستعين )) به عنوان خليفه زمام امور حكومت را ظاهرا به دست گرفت امّا در حقيقت او بازيچه اى بود در دست تركان و عروسكى در دست خيمه شب بازان دوران بنى عباس و كمترين نفوذ سياسى در دولت خود و اداره آن نداشت . شاعرى موقعيت خليفه جديد را چنين بيان كرده است :

(( خليفة فى قفص   بين وصيف و بغا
يقول : ما قالا له   كما يقول الببغا )) (636)

((خليفه اى در قفسى ميان وصيف و بغا قرار دارد مانند ببغاء (طوطى ) هر چه آن دو به او بگويند مى گويد)).

خليفه طوطى صفت در زندان طلايى دارالخلافه اسير بود و هر چه به او ديكته مى كردند بدون كمترين آگاهى و ادراكى تكرار مى كرد و در حقيقت زمامداران اصلى ، وصيف ، بغا و ديگر تركان بودند. ديگر جايى براى قدرت نمايى مستعين با افراد خانواده اش نبود و آنان كمترين سلطه و قدرتى نداشتند. در اينجا بد نيست به گوشه هايى از زندگى او بپردازيم :

اسراف و حاتم بخشى :

مستعين تمامى آنچه را خلفاى پيشين طى ساليان متمادى گرد آورده بودند و خزانه ها را از آن انباشته بودند از طلا، نقره ، پول رايج ، فرش ، جواهر آلات و ادوات جنگى به باد فنا داد و با اسراف و تبذير خود اثرى از آنها باقى نگذاشت . بغاى بزرگ روش خليفه را نپسنديد و به او اعتراض كرد و گفت :

((يا اميرالمؤ منين ! اين اندوخته ها مايه نيرومندى مسلمين است و خلفا آنها را فراهم ساخته اند تا حوادث غير منتظره و ناخوشايند را به كمك آنها دفع كنند و اسلام را نجات دهند)). ليكن مستعين را گوش شنوايى نبود و بلهوسانه به ولخرجى و اسراف خود ادامه مى داد و اموال دولتى را تلف مى كرد.

نمايشگاه شگفت انگيز

يكى از كارهاى مستعين ايجاد نمايشگاهى بود متشكل از ماكت انواع حيوانات و انسان كه از طلا ساخته شده و با جواهر گرانقيمت آرايش يافته بود. همچنين او دستور داده بود مشربه ها و قمقمه ها و آبپاش هاى طلايى بسازند و درون آنها را با عنبر و غاليه پر كنند و با صرف پانصد هزار دينار براى هر روستا، چندين روستاى نمونه به وجود آورده بود كه در آنها مدل هاى طلايى حيوانات اهلى ، كارگران و ميوه ها را كه با جواهر آلات تزيين شده بود به نمايش گذاشته بود.

احمد بن حمدون تديم مى گويد: روزى نزد مستعين بودم و علويى نديم او بود - كه به او ((اترجه )) مى گفتند - به خليفه گفتم : يا اميرالمؤ منين ! دلمان مى خواهد نمايشگاه ((قلابه )) را ببينيم . گفت برويد بالا و بنگريد، ما نيز بالا رفتيم و منظره حيرت آورى مشاهده كرديم كه گمان نمى كنيم خداوند مانند آن را جز در بهشت آفريده باشد. دستم را دراز كردم و غزالى عنبرين كه از جواهر ساخته شده بود و زين و لگامى بسيار زيبا داشت برداشتم و آن را در آستينم گذاشتم و از آنجا خارج شديم ، همينكه نزد خليفه باز گشتيم فورا گفت : ((قلابه را چگونه ديديد؟)).

گفتم : از ديدن آن هوش از سرم پريد و ((اترجه )) گفت : آقاى من احمد، غزالى را از نمايشگاه دزديده و در آستين خود نهاده است .

مستعين گفت : نكند فكر كرده ايد شما را براى ديدن قلابه و دست خالى برگشتن و حسرت خوردن فرستاده ام ؟! من شما را گسيل داشتم تا هر چه بپسنديد برگيريد و تو اى اترجه چيزى برنداشتى ؟

اترجه گفت : نه ، خليفه گفت : نه ؟! اشتباه كردى برو هر چه مى خواهى بردار.

سپس به من گفت : تو نيز برخيز و هر چه مى خواهى برگير.

احمد ادامه مى دهد كه : ما هم برخاستيم و وارد قلابه شديم و آستين هايمان را پر كرديم و كيسه هايمان را گشوديم و هر چه جا داشت در آنها جواهرات گرانقيمت انباشتيم . بعد به اترجه گفتم : كى مانند همچنين روزى برايت پيش مى آيد كه بتوانى دستاورد ساليان طولانى خلفا را آزادانه به يغما ببرى ؟!

پاسخ داد: چه كنم ، ديگر ظرفى براى حمل جواهرات ندارم .

گفتم : پيراهن هايت را در آور، من هم همين كار را كردم و اطراف آنها را گره زديم سپس هر چه ممكن بود اشياى بهادار و قيمتى در آنها ريختيم و بعد (گشاد گشاد) مانند زنان آبستن به راه افتاده خارج شديم . همين كه خليفه ما را ديد زد زير خنده و جماعتى كه در نبود ما نزد او آمده بودند فهميدند كه ما در ((قلابه )) بوده ايم لذا به مستعين گفتند: يا اميرالمؤ منين ! ما چه گناهى كرده ايم كه نبايد به قلابه برويم ؟!

خليفه در پاسخ گفت : شما نيز برويد. مطرب ها و دلقك ها گفتند: آقاى ما، پس ما چه ؟

گفت : شما نيز برويد. و همگى مانند ديوانگان به قلابه ريختند و آنجا را غارت كردند. مستعين غرق در خنده ، دست ها را بر شكم گذاشته بود و ما را نگاه مى كرد!

احمد بن حمدون مى گويد: وقتى ديدم مساءله به اين صورت در آمده است بر در قصر رفته هر چه جمع كرده بودم به غلامانم دادم و به سرعت نزد خليفه باز گشتم و ديوانه وار از او اجازه خواستم به قلابه بروم . او بر سرم فرياد كشيد: واى بر تو به كجا چنين شتابان ؟

گفتم : چيزى را فراموش كرده اى و خودم را به قلابه رساندم و سطلى از طلا را كه مملو از مشك بود با خود برداشتم و با زحمت و كشان كشان راه افتادم . مستعين كه مرا در اين حالت ديد گفت : به كجا؟

گفتم : آقايم به سوى حمام مى روم و از قصر خارج شدم و سطل را به غلامانم كه بر در ايستاده بودند سپردم تا همه آنها را به خانه ببرند.(637)

بركنارى مستعين

تركان از مستعين كه راه بغداد را در پيش گرفته بود بيمناك و انديشناك گشتند و پيكى فرستاده از او خواستند به سامرا باز گردد ليكن او بى توجه به خواسته آنان راه خود را به سوى بغداد همچنان مى پيمود. تركان نيز او را خلع كرده معتزّ را از زندان بدر آورده و به عنوان خلافت با او بيعت كردند. سپس لشكرى انبوه فراهم ساختند و قصد تصرف بغداد نمودند. ميان لشكر مستعين و معتزّ جنگى رخ داد و هر يك تلفاتى جانى متحمل گشت ولى هيچ كدام به نتيجه قطعى نرسيد. سرانجام ناچار شدند موافقت نامه اى امضا كنند كه طبق آن مستعين به نفع معتز از خلافت كناره گيرى مى كرد و در مقابل ، معتزّ نيز سلامتى ، جان و مال او را تضمين مى نمود، امّا معتز از انجام شرايط خود ابا ورزيد و مستعين را در زندان واسط، زندانى ساخت .

نه ماه بعد تركان از ترس خطرات احتمالى او را از زندان درآورده و به سامرا آوردند. معتزّ خليفه جديد، حاجب خود سعيد را خواست و دستور داد مستعين را كه در آن هنگام سى و يكساله بود (638) بكشند. صاحب تاريخ فخرى مستعين را مردى سست راءى ، ناقص عقل و ندانم كار معرفى مى كند و ايام حكومت او را پر تنش و اضطراب و دولت او را اسير فتنه و تلاطم بر مى شمارد.(639)

درباره دوره حكومت معتز كه امام - عليه السلام - در آن ايام به شهادت رسيد در بحث هاى آينده سخن خواهيم راند. در اينجا فصل مربوط به اقامت امام در سامرّا به پايان مى رسد.

دوران امام (ع )

طبق يافته هاى نوين روانشناسى ((تعامل )) (640) يكى از اصول حاكم بر رفتار آدمى است انسان از جامعه و زمان خود تاءثيراتى مى پذيرد و متقابلا به اثر گذارى بر جامعه خود مى پردازد لذا براى دريافت موضعگيرى و سلوك شخص بايد عصر و دوران فرد را شناخت و از حوادث آن با خبر بود. لذا ما نيز شايسته مى دانيم عصر امام را از مد نظر بگذرانيم تا عظمت حركت ايشان و فشارهايى را كه متحمل شدند بيشتر و بهتر درك كنيم .

زندگى سياسى

در دوران امام هادى قدرت سياسى عباسيان در سراشيبى سقوط و انحطاط بود امنيت و آرامش از جامعه اسلامى رخت بر بسته بود و هرج و مرج ، وحدت جامعه و نظام را از هم گسيخته بود. ديگر خبرى از حكومت نيرومند و يكدست بنيانگذاران خلافت عباسى و گسترش دهندگان آن يعنى منصور، هارون الرشيد و ماءمون نبود بلكه همه جا آشفتگى و فساد حاكم و سائد بود. عوامل انحطاط حكومت عباسى را بايد در موارد زير جستجو نمود:

1 - تسلط تركان بر اركان اصلى حكومت و جهل آنان نسبت به زمامدارى .

2 - فساد حكومت و شيوع رشوه خوارى .

3 - خود مختارى حكام و خريد و فروش مناصب حكومتى .

4 - نفرت مردم از حكومت عباسيان .

5 - سياست هاى ضد دينى حكومت و سركوبى علويان و شيعيان و...

شايد عوامل بالا از مهمترين و اصلى ترين علل و اسباب فتور و بحران حكومت عباسى از معتصم به بعد بوده باشد. در اينجا عوامل فوق را به اختصار شرح مى دهيم تا نقش هر يك به خوبى مشخص گردد.

تسلط تركان بر حكومت

نفوذ تركان در اركان دولت از زمان معتصم آغاز شد و همچنان گسترش يافت تا آنكه همه كاره حكومت آنان گشتند. نه تنها امرا و وزيران را كه حتّى خلفا را عزل و نصب مى كردند، خليفه اى را عزل ، حبس و زجر مى كردند و در نهايت او را مى كشتند و ديگرى را از زندان آزاد كرده بر اريكه قدرت ظاهرى مى نشاندند. وظيفه خليفه به اين منحصر مى شد كه منشور امارت را به نام هر كه ((وصيف )) يا ديگرى مى خواست صادر كند و كمترين حق اظهار نظر نداشت .

شاعرى موقعيت مستعين خليفه عباسى را ميان سرداران ترك مانند ((وصيف )) و ((بغا)) چنين تصوير مى كند:

(( خليفة فى قفص   بين وصيف و بغا
يقول : ما قالا له   كما يقول الببغا )) (641)

((خليفه اى در قفس ميان وصيف و بغا قرار دارد و مانند طوطى هر چه بگويند تكرار مى كند)).

تنها نامى از خلافت مانده بود و اين نام هم پوششى بود براى فريب مردم ساده تا سرداران ترك تحت عنوان آن هر چه را بخواهند رنگ اسلامى بزنند، خليفه بدور از جريانات جامعه و بى خبر از رنج و اندوه مردم در قفس طلايى خلافت ، زندانى بود و بنامش جهادها! مى كردند و كشورگشايى ها صورت مى گرفت ليكن كمترين بهره و نصيب به صاحب نام مى رسيد.

معتمد يكى از همين خليفه ها و بازيچه هاى دست تركان ، وصف الحال خود را چنين به زبان مى آورد و به زبان شعر مى گويد:

(( اليس من العجائب ان مثلى   يرى ما قل ممتنعا عليه
و تؤ خذ باسمه الدنيا جميعا   و ما من ذاك شى ء فى يديه )) (642)

((آيا شگفت آور نيست كه من از چيزهاى بسيار حقير نيز محروم باشم و به نام من دنيا را فتح كنند امّا از اين همه غنائم ، دستم تهى و خالى باشد)).

قدرت و شوكت حكومت و خلافت رو به كاستى و زوال مى رفت و خليفه را كمترين اهميتى نبود. داستان زير درجه اهميت وجود يا عدم خليفه را بيان مى كند:

هنگامى كه ((المعتز باللّه )) به خلافت رسيد يكى از دوستانش گروهى از منجمين را فرا خواند تا سال هاى حكومت و زندگى خليفه را پيشگويى كنند يكى از ظريفان و نكته سنجان گفت : من مدت آن را مى دانم ، از او خواستند تا دانسته اش را بگويد و او گفت : قدرت حقيقى در دست تركان است و آنان تعيين مى كنند معتز تا كى زنده بماند و تا كى حكومت كند. همه مستمعان از اين پاسخ خنديدند.(643)

معتصم ((اشناس )) ترك را ولايت و قدرت داد تا از طرف خليفه هر كس را بخواهد امارت دهد از آن زمان به بعد بر منابر برايش دعا مى كردند. (644) در حالى كه قبلا دعا اختصاص به خلفا داشت . در ايام خلافت واثق ((اشناس )) به حكومت بغداد منصوب شد و دامنه قدرت و نفوذش تا آخرين نقطه نفوذ خلافت در مغرب پيش رفت و گسترش يافت و امور اين نواحى به دست او سپرده شد و بدون مراجع به خليفه هر كه را مى خواست بكار مى گماشت و هر كه را نمى خواست بر كنار مى كرد و در تمام امور مملكت مبسوط اليد بود و به نشانه حسن نيت ، خليفه دو گردن آويز از جواهرات را به گردن او آويخته بود.!(645)

نادانى تركان

تركان كمترين آشنايى با زمامدارى و حكومت نداشتند و از مسائل سياسى و اقتصادى سر در نمى آوردند و زندگى و اخلاق آنان يكسره بر اساس باديه نشينى شكل گرفته بود و دست از عادات و خوى جاهلى و بدوى خود بر نداشته بودند. جاحظ آنان را چنين ترسيم مى كند:

((تركان ، چادرنشين ، صحرازى ، چاروادار و باديه نشينان عجم بشمار مى روند... آنان را انديشه صنعتگرى ، سوداپيشگى ، پزشكى ، كشاورزى ، هندسه ، غرس درختان ، ساختمان سازى ، آبيارى و سد سازى ، جمع آورى غلات و محصولات نيست بلكه همه انديشه آنان مصروف جنگ ، تاراج ، شكار، اسب سوارى ، نبرد تن به تن ، يغماگرى و گرفتن شهرها مى گردد و آنان را در اين كارها همتى بلند و پشتكارى شايسته است و سرآمد همگان بشمار مى روند و گوى سبقت از همگان ربوده اند و در حقيقت صنعت ، تجارت ، لذت ، خوشى ، افتخار، داستان و قصه هاى شبانه آنان همين جنگ و تاراج است ...)).(646)

خلافت عباسى در قرن سوم به دست اين بيابانگردان دور از تمدن و فرهنگ افتاد و مقدرات مسلمانان را كوچ نشينان خانه به دوش به دست گرفتند و پيامد آن هم بحران هاى سخت ، مشكلات دهشت بار، رنج هاى بيشمار و حوادث هولناك براى جامعه اسلامى بود.

فساد حكومت

يكى از نتايج مستقيم تسلط تركان بر خلافت و قدرت ، فساد حكومت و بى مسؤ وليتى در قبال مردم بود كه از نمونه هاى آشكار آن رشوه خوارى و فراگير شدن بيمارى ارتشا بود. كارمندان ، كاتبان دولتى ، واليان و حتّى وزيران ، از اموال حكومتى و ماليات هاى مردم و هر چه به پايتخت سرازير مى شد اختلاس مى كردند و از آن دزدى مى نمودند و براى انجام خدمات دولتى از افراد رشوه هاى كلان مى گرفتند.

در يكى از پاكسازى ها، واثق عباسى در سال 229 ه - اموال كاتبان ديوان هاى دولتى را مصادره كرد و نزديك به دو ميليون دينار از آنان باز پس گرفت . (647) متوكل نيز اموالى را كه ((ابن الزيات )) اختلاس كرده بود مصادره كرد و در مصادره اموال كاتب خود عمر بن الفرج رخجى معادل 120 هزار دينار از او و 150 هزار دينار از برادرش گرفت . (648) و از قاضى القضاة حكومت يعنى ((يحيى بن اكثم )) مبلغ 75 هزار دينار غرامت گرفت .(649)

دكتر شوقى ضيف بر اين سخن تفسيرى اين گونه دارد:

معناى سخن فوق آنست كه وزيران ، كاتبان و واليان دست به ارتشا و اختلاس مى زدند و چنين به نظر مى رسد كه كمتر كارمند رده بالايى يافت مى شد كه دست به اين خيانت بزرگ نزند و از اين بيمارى فراگير در امان ماند و حتّى واليان و حاكمان شهرها به وزرا باج و رشوه مى دادند تا سمت خود را حفظ كنند و گاهى مبلغ اين اين رشوه ها غير از هدايا و ارمغان هاى همراه آنها به دويست هزار دينار مى رسيده است .(650)

محتسبان كه وظيفه اجراى مقررات شرعى و نظارت بر خريد و فروش و كنترل بازار داشتند و بازرسى امور به عهده آنان بود نيز از اين بيمارى مصون نماندند مثلا منقول است كه احمد بن الطيب بن مروان سرخسى فيلسوف در زمانى كه سرپرستى اداره حسبه بغداد را بر عهده داشت در امانت خيانت ورزيد و از جمله اختلاس هاى او مبلغ 150 هزار دينار بود (651) و اگر بگوييم اكثر كارمندان و كاركنان دولتى اختلاس مى كردند و رشوه مى گرفتند مبالغه و گزافه گويى نكرده ايم .(652)

گسترش رشوه و اختلاس تا اين حد هولناك ، دليل آشكارى بر فساد دستگاه حكومت عباسى و لگدمال شدن حقوق مسلمانان آن عصر به وسيله كارگزاران آن مى باشد.

حكّام سرزمين هاى اسلامى

حكام و واليان ، منصب ولايت ناحيه حكومتى خود را از وزرا مى خريدند و هر كه پول بيشترى مى داد منطقه زرخيزى به دست مى آورد. خاقانى وزير، در يك روز ولايت كوفه را به نوزده تن فروخت و از هر يك رشوه اى كلام گرفت . يكى از شعراى معاصر او به هجوش پرداخت و چنين گفت :

(( وزير لا يمل من الرقاعة   يولى ثم يعزل بعد ساعة
اذا اهل الرشا هادوا اليه   فاحظى القوم اوفرهم بضاعة )) (653)

(((خاقانى ) وزيرى است كه از نوشتن منشور حكومتى خسته نمى شود يكى را به ولايت مى گمارد و ساعتى بعد بركنارش مى سازد. هنگامى كه رشوه دهندگان نزدش مى روند آن كس به مقصود مى رسد كه پول و هداياى بيشترى به خدمت برده باشد)).

غالب واليان و كارگزاران ، ستم و ظلم به مردم را پيشه خود ساخته و به لطائف الحيل اموال آنان را مى ربودند. در ايام خلافت ((واثق )) وزير او محمّد بن عبدالملك زيات قصيده اى در مظالم عاملان حكومتى سرود و آن را به ديگرى نسبت داده براى خليفه فرستاد. در اينجا ترجمه ابياتى چند از اين قصيده را مى آوريم :

(( يا ابن الخلائف و الاملاك ان نسبوا   حزت الخلافة عن آبائك الا ول ... )) (654)

((اى خليفه زاده و خليفه كه حكومت را از پدران خود به ارث برده اى آيا خواب هستى و نمى بينى كه مردم دچار چه مصائب هولناكى هستند؟! تمام مملكت را در اختيار چهار تن قرار داده اى و آنان گرگ صفتانه به ميان خلايق افتاده اند)).

((اين سليمان است كه امارت شرق و غرب عالم را از كوه و دشت به او داده اى ((سند))، ((شحرتين )) از يمن تا جزيره و ملل را در اختيارش گذاشته اى (655) و او به تنهايى در ميان خون و دارايى مردم حكم مى كند)).

((ابن الخطيب را نيز خلافت ((شام ))، ((غازين )) و ((قفل )) داده اى و رود نيل و درياى شام با تمام اموال آن خطه در اختيار او قرار دارد. گويى آنان فرزندان هارون الرشيد هستند كه به خلافت رسيده و آن را ميان خود قسمت كرده اند)).

((سليمان مانند ((امين )) (فرزند هارون الرشيد) حكروايى مى كند و امارت را خلافت خود پنداشته است . احمد بن الخصيب نيز مانند قاسم بن الرشيد (فرزند هارون الرشيد) همه كاره شده است )).

((اوضاع به گونه اى است كه كسى جراءت ندارد نهان يا آشكار از ترس حيله و كلك به نصيحت تو بپردازد و حقايق را بيان كند. از بيت المال و خراج ها - كه از بين رفته اند - بپرس و جوياى اموال تلف شده باش )).

((چه بسيار بى گناهان كه با حقّه و نيرنگ در زندان هاى تو اسير كند و زنجير هستند. خودت را به نام ((هارون الرشيد)) ملقب ساخته و لقب ((مرتضى )) بر خود نهاده اى پس انديشمندانه كارهايت را روبراه كن . و تو نيز مانند هارون الرشيد كه برمكان را نابود ساخت ريشه اين واليان و ظلم و ستم آنان را بر كن )).

كارگزاران حكومت را تيول خود دانسته با جان و مال مردم بازى مى كردند و هر يك براى خود خليفه اى بود. اين شكوائيه به خوبى رنج ها و دردهاى مردم را بيان مى كند. شاعر از واثق مى خواهد مانند جدّ خود هارون الرشيد استوار و نيرومند باشد و همانطور كه جدش برمكيان را نابود ساخت او نيز اين عاملان خودكامه را از بين ببرد و مردم را از اين رنج ها راحت كند.

نفرت از حكومت عباسى

مسلمانان با تمام وجود و در يكايك حركات خود نفرتشان را از حكومت بنى عباس نشان مى دادند و هر لحظه خواستار سرنگونى و زوال آن بودند زيرا در آن چيزى جز سياست هاى ضد دينى و ضد اسلامى كه پايمالى آزادگان و سرافرازى فرومايگان را در پى داشت نمى ديدند.

ابن بسام - شاعر دلير - احساسات مردم و آرزوهاى عميق آنان را براى رهايى از سلطه عباسيان در دو بيت بدين گونه خلاصه كرده است :

(( الا يا دولة السفل   اطلت المكث فانتقلى
و يا ريب الزمان افق   نقضت الشرط فى الدول ))

((اى دولت پست پايداريت بطول انجاميد و اى حوادث ناگوار از خواب بيدار شويد كه شرط خود را درباره دولت ها نقض كرده ايد و اين دولت را بيش از آنچه پايدار كرده ايد)).

محمّد بن داوود الجراح شاعر، نفرت و كين خود را از حكومت عباسى چنين ابراز مى كند:

(( قد ذهب الناس فلا ناس   و جاء بعد الطمع الياءس
و صارت السفلة ساداتنا   و صار تحت الذنب الراءس )) (656)

((همه مردم رفتند و ديگر كسى نمانده است و پس از اميد اينك نوبت نوميدى فرا رسيده است . سفلگان و فرومايگان سرور ما گشته اند و سر در زير دم نهان شده است )).

حكومت فاسد عباسى جريان هاى تلخ و حوادث دردناكى براى مسلمانان به ارمغان آورد و آنان را در تنگناى نفس گيرى گرفتار ساخت . على بن محمّد تنوخى قاضى بصره طى ابياتى جور و ستم بنى عباس را چنين تصوير و محكوم مى كند:

(( هو السلب المغصوب لا تملكونه   و هل سالب للغصب الا كغاصب ... ))

((خلافت را بنى اميه غصب كردند و شما نيز آن را از آنان باز پس گرفتيد و غصب نموديد لذا شما نيز غاصب هستيد زيرا خلافت حق شما نيست ، هر چه به دست آورديد به كمك ما بود پس ظلم مكنيد كه عاقبت بدى دارد. شما خوار و پست بوديد و پس از به دست گرفتن قدرت تبديل به درندگانى خونين چنگال شديد. شمشيرهايتان چه بسيار كسانى مانند ((زيد)) را بدون كمترين جرمى و تنها بخاطر گمان هاى ناروا به شهادت رساند)).

در اين ابيات تنوخى موقعيت عباسيان قبل از دست يافتن به قدرت و پس از آن را بيان مى كند و با يكديگر مى سنجد ذليلان ديروز حاكمان خون و مال مسلمانان گشته آنان را بازيچه خود كرده اند سادات علوى را گروه گروه به دست دژخيمان مى سپارند و زيد بن على گونه ها را به شهادت مى رسانند. اگر امويان زيد را كشتند اختلاف آنها نيز فرزندان زيد را مى كشند و يحيى بن عمرو بن الحسين و ديگر كسانى را كه در برابر ظلم و استبداد مقاومت مى كنند به قتل مى رسانند.

بهر حال مسلمانان مشروعيت بنى عباس را نپذيرفتند و ظلم و ستم آنان را محكوم كردند و آثارى از قبيل اشعار بالا را براى ثبت در تاريخ به يادگار گذاشتند.

سركوب علويان

يكى از پست ترين و احمقانه ترين سياستى كه عباسيان در پيش گرفتند سركوب داعيان عدالت و اصلاحات اجتماعى در اسلام يعنى علويان بود. فرزندان پيامبر اكرم سخت ترين فشارهاى جسمى و روانى را در اين دوران كشيدند و انواع شكنجه ها را متحمل شدند گروهى در زندان ها از پا در آمدند و گروهى آواره شدند و در غربت شهيد گشتند و گروهى ديگر در خفا ناظر اين جنايات بودند و منتظر آنكه نوبت به ايشان برسد. اين دوره براستى دوران امتحان و آزمايش الهى براى بندگان برگزيده اش و سلاله نبوت بود.

حادترين مرحله اين دوران ، ايام حكومت طاغوت عباسى ((متوكل )) بشمار مى رفت كه تاءكيد خاصى بر نابودى اهل بيت و حتّى آثار قبور آنان داشت و اين را به صراحت به وزير خود عبداللّه بن يحيى بن خاقان گفته بود. (657) نظر به اهميت مساءله گوشه هايى از مصائب و مشكلات پرچمداران اسلام و فرزندان حضرت زهرا - عليهم السلام - را در اينجا مى آوريم :

محاصره اقتصادى

متوكل ، علويان را در تنگناى اقتصادى قرار داده بود و رسما هر گونه كمك و نيكى در حق آنان را ممنوع كرده و متخلفان را مجازاتى سخت و كيفرى سنگين مى كرد.(658)

مردم نيز از ترس طاغوت زمان و كيفرهايش از رساندن حقوق شرعيه به علويان و هر نوع كمك ديگرى خوددارى مى كردند.

اين محاصره اقتصادى عواقب دهشتناكى براى علويان داشت و تا جايى فقر و تهيدستى آنان را فرا گرفت كه تنها يك پيراهن در اختيار گروهى از زنان علويه باقى ماند و آن را هنگام نماز يكى يكى مى پوشيدند و پس از نماز به ديگرى داده مى شد و اين پيراهن بارها و بارها وصله مى شد. در غير اوقات نماز اين بانوان برهنه پشت دستگاه هاى نخ ريسى مى نشستند.(659)

در همان زمان متوكل شب هاى آلوده به شراب خود را با صرف ميليون ها دينار پر رونق مى ساخت و به دلقك ها، خوانندگان و مخنثان بى حساب مى بخشيد و صله مى داد ليكن مانع از آن مى شد كه حقوق شرعى علويان به دستشان برسد و آنان را خاكستر نشين مى كرد.

روزى متوكل حجامت كرده بود فتح بن خاقان وزير او كنيزكى كه مانند او را كسى در زيبايى و ظرافت نديده بود به متوكل هديه كرد. كنيزك همراه با جامى زرّين و بسيار زيبا و شيشه بلورى مملو از شراب و كاغذى بر خليفه وارد شد كه در آن كاغذ ابيات زير نگاشته شده بود:

(( اذا خرج الامام من الدواء   و اعقب بالسلامة و الشفاء... ))

((هنگامى كه خليفه از حالت نقاهت بدر آيد و سلامتى و بهبودى خود را باز يابد تنها داروى او نوشيدن شراب از اين جام زرّين و بر گرفتن مهر بكارت از كنيزكى است كه به او هديه داده شده است . تنها اين دارو پس از ديگر داروها نافع و سودمند است !)).

دختران رسول خدا در ايام اين ستمگر پوششى و لباسى نداشتند تا بپوشند ليكن در همان حال زنان عباسى و خنياگران و رقاصان و نديمه ها در حرير و ديبا مى خراميدند.

بهر صورت آن روزهاى سياه بسر آمد و متوكل در تاريخ خود صفحات تاريكى به يادگار گذاشت و ظلم و ستم او به علويان و عترت پيامبر (( - صلى اللّه عليه و آله - )) زبانزد نسل هاى بعد گرديد.

تبليغات عليه علويان

متوكل با بخشش هاى كلان ، شاعران مزدور را بگرد خويش جمع كرده آنان را به بدگويى عليه علويان و ستايش ‍ عباسيان و برتر دانستن آنان وادار مى كرد. يكى از اين شاعران ((مروان بن ابى جنوب )) بود كه غرق نعمت ، طلا و جواهرات شد و امارت يمامه و بحرين را از متوكل گرفت . زيرا طى ابياتى خلافت را حق مسلم عباسيان وانمود كرد و ادعاى اهل بيت را نادرست خواند. اشعار او را با هم مى خوانيم :

(( ملك الخليفة جعفر   للدين و الدنيا سلامة ... )) (660)

((حكومت خليفه جعفر (متوكل ) براى دين و دنيا سلامتى به ارمغان آورد. (اى بنى عباس ) ميراث محمّد شما را سزاوار نيست و با عدالت شما ظلم و ستم نابود مى گردد.

((دختر زادگان آرزوى ميراث را دارند در حالى كه پشيزى به آنان نمى رسد. داماد، وارث نمى شود و دختر، امامت را به ارث نمى برد!)).

((آنان كه به ناحق خواهان ميراث شما هستند و آن را حق خود مى دانند جز پشيمانى نصيبى نخواهند داشت حق به حق دار رسيد و خلافت به اهلش ، پس كه را سرزنش مى كنيد و نكوهش مى نماييد؟!)).

((اگر خلافت حق شما بود بر مردم قيامت بپا مى گشت ! ميراث خلافت جز شما را نزيبد، سرپرستى و كرامت نيز جز شما را نزد. اى خليفه ! اينك تو نشانه اى هستى ميان دوستداران و دشمنان شما)).

شاعر قدسى و متعهد! شيخ يعقوبى ياوه هاى او را چنين پاسخ داد:

(( لاسح فى واديك يا   بن ابى الجنوب حيا الغمامة ... )) (661)

((اى ابن ابى الجنوب ! ابر شرم و حيا هرگز بر وجودت نبارد. دين خود را به كسى فروختى كه قصد داشتى از او امارت ((يمامه )) را بگيرى )).

((پس خليفه اى را ستودى كه نه براى ((دين )) سلامتى به ارمغان آورد و نه براى ((دنيا)). اگر انصاف به خرج مى دادى در مى يافتى كه جز ((خاندان )) (662) كسى را سر سوزنى در خلافت حقى نيست )).

((تو را آز و طمع پست فريب داد كه سرانجام آن پشيمانى است . گرامى ترين خاندان را هجو كردى و براى آنان كمترين كرامت و ارزشى قائل نشدى )).

((قرآن به ستايش اين خاندان گوياست پس چرا بر آنها انكار مى كنى ، چرا؟! ميراث خلافت به ((فاجر)) نمى رسد و ((ستم )) چگونه ستم را از بين مى برد؟!)).

((خلافت زيبنده شيفتگان و دلبستگان جامه هاى باده نيست . پدر (663) آنان در جنگ ((بدر)) در برابر اسلام ايستاد و شمشير كشيد)).

((داماد به ميراث نبوت و امامت سزاوارتر است ، عمويش (عباس ) تلاش كرد تا خلافت را به دست آورد ليكن به مقصود نرسيد)).

((و براى خلافت به گفتگو و جدال برخاست ليكن ابوبكر ادعاهايش را رد كرد كسى سزاوار خلافت است كه در اجراى احكام الهى سرزنش و نكوهش در او اثر نداشت )).

((كسى سزاوار خلافت است كه در عين گرسنگى شديد، خوراك خود را به مسكين داد آيا روز ((غدير خم )) را فراموش كرده اى يا نسبت به مقام او تجاهل مى كنى ؟!)).

((خداى رحمان در آن روز او را به سرورى و پيشوايى اختصاص داد. در دشمنان و كينه توزان او نشانه اى است كه بر تو پنهان نيست )).

((خلافت را از اهل آن دور كرديد پس به كه ستم كرده ايد. به كه ؟! گروهى جامه خلافت را به تن كرده اند كه روز قيامت لباس خوارى و خفت بر تن خواهند كرد)).

((آيا حق محمّد ميان گلخن و سرگين (664) تباه خواهد شد؟!)).

شايسته گفتن است كه ابن المعتز عباسى نيز در همان وادى مروان بن ابى الجنوب سرگردان شده و با همان منطق ! به جنگ خاندان نبوت آمده و مدعى مى شود كه عباسيان به پيامبر نزديك ترند و لذا خلافت نيز آنان را سزاست و در اين باب قصيده اى سروده است كه بخشى از آن را نقل مى كنيم :

(( الا من لعين و تسكابها   تشكى القذاة و تنكابها
نصحت بنى رحمى لو وعوا   نصيحة بربانسابها... )) (665)

((چشم ها گريان و استخوان در گلو و رنج ها بيشمارست خويشانم را اگر بيدار شوند نصيحت مى كنم نصيحت نيك مردى به نزديكانش )).

((آنان به كجروى و بيراهه افتادند و در لغزشگاهى هولناك قرار گرفتند و شيران خشمناك قريش را متهم كردند و حال آنكه در دامن آنان و تحت سيطره ايشان پا گرفتند)).

((ما بنى اميه را در خانه اش نابود كرديم پس سزاوار ميراث و غنائمشان مى باشيم ! چه بسيار گروه هايى از شما براى خلافت مشكل ايجاد كرديد و زهر در كام حكمرانان نموديد)).

((همينكه خواستيد زمام خلافت را در دست بگيريد و بدان نزديك شويد (مانند اسبى سركش ) توسنى كرد امام برابر بهره وران آن آرام ايستاد)).

((هنگامى كه خداوند از اينكه خلافت در اختيار شما قرار بگيرد ابا ورزيد ما بدان خوانده شديم و لباس خلافت را به تن راست كرديم ! حاجيان ما را از ورود به سراى قدرت و حكمرانى مانع نشدند و درها را بر ما گشودند!)).

((چونان سنگ آسيا كه بر يكديگر منطبق مى شود با خلافت يكى شديم و آن را به كار بستيم . ماييم كه پيراهن زعامت پيامبر را به ميراث برده ايم و به شما از آن گوشه اى نيز نرسيد!)).

((اى دختر زادگان پيامبر! شما نيز خوشايند او هستيد ليكن عموزادگان نزديك ترند خداوند به وسيله ((عباس )) اهل حجاز را يارى كرد و رنج ها و آلام آنها را بهبود بخشيد)).

((در جنگ ((حنين )) كه تنور نبرد تافته شده بود و شما پراكنده شديد (اين عباس بود كه پيامبر را يارى كرد) پس ‍ آرام باشيد اى عموزادگان ، خلافت عطيه اى الهى است كه ما را بدان مخصوص داشته اند.

و سوگند مى خورم كه شما نيك مى دانيد ما بهترين سروران خلافت هستيم !)).

ليكن اين گزاف گويى ها بى پاسخ نماند و شاعر آسمان ها عرب عبدالعزيز صفى الدين حلّى (وفات 750 ه -) با سرودن قصيده اى دل انگيز و حماسى يكايك ياوه هاى ابن معتز را پاسخ داد. در اينجا اشعار او را نقل مى كنيم :

(( الا قل لشرّ عباد الاله   و طاغى قريش و كذابها
و باغى العباد و باغى العناد   و هاجى الكرام و مغتابها... )) (666)

((هان ! به بدترين بنده خدا و دروغپرداز و سركش قريش بگوييد: از بندگان ستمگر، كينه جو، غيبت كننده و نكوهشگر كريمان بپرسيد: آيا تو بر خاندان نبوت بزرگى مى فروشى و منكر دودمان شريف آنان مى گردى ؟!)).

((خداوند به وسيله خاندان مصطفى دشمنان را دفع و گزندشان را دور كرد يا به كمك شما؟! آيا پليدى و رجس را از آنان دور ساخت و نفوسشان را پاك كرد يا از شما؟!)).

((مگر نه اينست كه دلبستگى به عبادت و نيايش ، روش آنان و شيفتگى به چنگ و باده هستى شماست ؟! مى گويى : پيراهن سرورى پيامبر را ما به ارث برديم و چيزى از آن شما را نشايد. مگر مدعى نيستى كه پيامبران ارث نمى گذارند؟! (667) پس چگونه پيراهن خلافت را از او به ارث برده اى ؟!)).

((مى بينى كه در هر دو حالت دروغ گفته اى و صدف را از خزف (و نيش را از نوش ) تشخيص نداده اى ! آيا جدت با گفته هايت موافق است در صورتى كه هرگز در آن شك نداشت ؟!)).

((مگر همو نبود كه در جنگ ((صفين )) و ((جمل )) زير پرچم اميرالمؤ منين با احزاب كفر مى جنگيد؟ (668) و در اوج جنگ و گرما گرم نبرد به نفع اميرالمؤ منين سخن گفت و دعوت كرد و از همگان خواست امام را يارى كنند و خلافت را به اهلش واگذارند ليكن آنان نپذيرفتند كه عبداللّه نماينده سپاهيان باشد و حق را به حقدار برساند)).(669)

((جدتان همواره در زندگى خود همراه ديگران پشت سر امام على - عليه السلام - نماز مى خواند. اگر او سزاوار خلافت بود چرا همان وقت جامه آن را به تن نكرد؟! و هنگامى كه خلافت به شورا واگذار شد چرا او جزء افراد شورا قرار نگرفت )).

((خلافت كه در ميان كانديدهاى خود قرار داشت و مدعيان جمع بودند پس چرا او پنجمين يا ششمين نفر نبود؟! (670) امّا گفته ات : (شما دخترزادگان پيامبر هستيد ليكن عموزادگان به خلافت سزاوارترند) دخترزادگان نيز عموزادگان پيامبر هستند لذا از دو سو به حضرت متصلند و نزديك ترند)).

((بزرگ بينى و مخالفت واگذار. اين مطلب آسان برايت نخواهد بود. تو را چه به بحث از خلافت ، در حالى كه از آن دور هستى و بر اريكه سرورى قرار نگرفته اى )).

((تو را بيش از يك ساعت به رايزنى نگرفتند و اساسا اهليت خلافت در تو نبود. (671) چگونه تو را كه از آداب و رسوم خلافت بى خبر هستى به خلافت انتخاب كنند؟!)).

((باز مى گويى : ماييم كه شيران بنى اميه را در بيشه هايشان كشتيم . دروغ گفتى ، زياده روى كردى و از اينكه ادعاى نادرستى كردى باك نداشتى و خود را سرزنش نكردى )).

((چقدر شما لشكركشى كرديد و به طرف امويان راه افتاديد ليكن شكست خورديد و پا به گريز نهاديد و اگر شمشيرهاى ((ابومسلم )) نبود دست يافتن به خلافت برايتان دشوار بود)).

((او نيز خود را پيرو آنان مى دانست نه شما و خويشاوندى شما را رعايت كرد. در دل زندان ها اسير بوديد و در حال پوسيدن كه او شما را آزاد كرد و زيباترين جامه ها را - جامه خلافت را - به تن شما كرد)).

((شما نيز بخاطر دنائت ذاتى و خودخواهى و سركشى او را به بدترى وجه كيفر داديد. (672) ديگر از قومى كه به كمترين قانع شدند و خلافت را از راه دينى و شرعى - نه با تزوير و فريب - مى خواستند به دست آورند سخن مگو)).

((آنانند زاهدان ، عابدان ، عالمان به آداب شريعت ، آنانند روزه گيران شب زنده دار و ساجدان در محراب ديانت و آنانند قطب مكه و دين خدا و آسياب دين به گرد آنان مى چرخد)).

((تو به خنياگران بپرداز و بزرگى ها را به صاحبان آنها واگذار، تو به وصف گلعذاران و پرى رويان و باده بپرداز و اشعار خود را در مدح ((ترك نماز)) و ترسيم صحنه هاى شاخوارى و جام ها بسراى كه اينها زيبنده توست و آنان از اين پليدى ها دورند كه هر اسبى مانند اجدادش مى تازد)).(673)

خويشاوندى علويان با پيامبر تنها دليلى نبود كه آنان را شايسته خلافت مى ساخت تا مروان بن ابى الجنوب و عبداللّه بن معتز عباسى به مناقشه برخيزند و مثلا ثابت كنند ارث پيامبر به عموزاده مى رسد نه دخترزاده ! بلكه در آنان اهليت و صلاحيتى براى كسب مقام زعامت و خلافت وجود داشت كه عباسيان از آن بويى نبرده بودند. تقوا، پايبندى به اصول اعتقادى ، زهد، ورع ، امانتدارى ، دانش و تسلط بر احكام الهى پاره اى از امتيازات آنان بود كه در هيچيك از سران بنى عباس نمودى نداشت .