شرح صد و ده كلمه از كلمات اميرالمؤمنين‏ (ع)

حجت هاشمى خراسانى

- ۹ -


كلمه 62

الجاهل لا يعرف تقصيره، و لا يقبل من النّاصح له

ترجمه

نادان نمى‏شناسد تقصير خود را، و نمى‏پذيرد از نصيحت كننده براى خود يعنى نادان تقصير خود را نمى‏فهمد، و پند و اندرز ناصح را و قرى نمى‏گذارد و باو اعتنا ندارد.

اعراب

تقصيره: مصدر از باب تفعيل بمعناى كوتاهى كردن و كوتاه كردن و جاهل بر دو قسم است: 1- قاصر و آن كسى است كه نمى‏داند و كوتاهى دارد مثل اين كه امير خليفه رسول است، معتقد بخلافت او نمى‏باشد.

2- مقصر و آن كسى است كه ميداند و كوتاهى ميكند با علم باين كه نفس نبى و برادر او خليفه بايد باشد و هست معتقد بخلافت ابو بكر مى‏شود و مراد از جاهل در اين مقام خلاف عاقلست. الناصح: پند دهنده.

معنى

مراد آن است كه شخص نادان بواسطه جهل از تقصير و خطاى خويش غافلست، و راه صواب و خطا را تميز نمى‏دهد و بچاه مى‏رود بجاى راه و مرتكب خطا مى‏گردد بگمان صواب، و اگر كسى او را نصيحت كند سخن ناصح را نمى‏پذيرد و نمى‏داند كه نمى‏داند و مى‏پندارد ميداند و نمى‏داند كه بر خطا مى‏رود و مى‏پندارند قدم در صواب برميدارد بخلاف دانا كه پى به تقصير خود مى‏برد، و راه را از چاه تميز مى‏دهد چون با خود نور چراغ دارد و اگر ناصح او را نصيحت كند به نصيحت او گوش فرا مى‏دهد و هر گاه مثل حكيم ناصر بگويد:

ببر از جاهل ار چه خويش باشد *** كه رنج وى ز راحت بيش باشد

ز نادان و ز ناجنس و ز ناكس‏ *** بشب بگريز و منگر هيچ بر پس‏

مشو خوش دل بسود بيكرانش *** كه صد سودش نيرزد يك زيانش‏

از او بپذيرد، و از نادان رشته مجالست و منادمت را ببرد و اگر گويد:

مكر جهان را پديد نيست كرانه *** دام جهان را زمانه بينم دانه‏

طاعت پيش آر و علم جوى ازيراك‏ *** طاعت و علمست بند و قيد زمانه‏

با تو روانست روزگار حذر كن *** تا نفريبد درين رهت بروانه‏

مؤمنى و مى خورى بجز تو نديدم‏ *** در جسد مؤمنانه جان مغانه‏

قول و عمل چيست جز ترازوى دينى *** قول و عمل ورز راست دار زبانه‏

را خرانست خواب و خوردن و رفتن‏ *** خيره مرو با خرد براه خرانه‏

گوش بدهد و عمل كند و نصائح قرآنيه و روايات و احاديث بهتر از همه است.

كاتب حروف گويد:

تقصير كند جاهل و نشناسد بند *** گر ره بنمائى ز تو نستاند پند

چون ميخ حماقت بدلش كرد رسوخ‏ *** هر چند كند جهد به نتواند كند

استاد خاورى گفته:

با مردم بيخرد مكن گفت و شنيد *** كان كس كه بجهل ماند و از علم بريد

بد را چو بدى كند نخواهد فهميد *** ره را چو نشان دهى نخواهد پوئيد

كلمه 63

الدّاعى بلا عمل كالقوس بلا وتر

ترجمه

خواننده بدون عمل مانند كمان بدون زه است يا چون تير انداز بدون زه كمانست.

اعراب

الداعى: يعنى دعوت كننده و خواننده بسوى عملى و انجام فعلى و او اسم فاعل از دعوه است.

بلا عمل: با جاره و عمل مجرور به باء و لا زائده است مانند جئت بلا زاد و غضب من لا شي‏ء و اينقسم يكى از سه قسم زائد است كه بسبب حذف آن اصل معنى فوت گردد، و قسم ديگر آنستكه بواسطه حذف كردن معناى علاوه فوت گردد مانند كان در (زيد كان قائم) كه بواسطه حذف كان فقط دلالت بر گذشته فوت مى‏شود، و قسم سوم آنستكه بواسطه حذف نه اصل معنى فوت گردد و نه معناى علاوه مانند باء در (ليس زيد بقائم) و (لا) از كلمات دو حرفيست و چون حرف دوم لين است مانند ما و في در نزد سمع سريع الانقضاء است و امير عليه السلام در نهج البلاغه باين معنى اشاره كرده آنجا كه گفته:

فاقتتلوا شيئا كلا و (لا) و ابو برهان معزى نيز گفته:

و اسرع في العين من لحظة *** و اقصر في السّمع من لا و لا

كالقوس: قوس بمعناى كمان و جمعش قسى باشد و تصغيرش بر قويسه زيرا مؤنث است و كاف حرف تشبيه است.

بلا وتر: باء جاره لا زائده وتر بر وزن ثمر بمعناى زه كمان و كمان اگر داراى زه باشد با او مى‏تواند تير افكند مانند كمان حلاج و در بعضى نسخ (كالرامى) آمده يعنى مثل شخص تير افكنده كه كمانش بى‏زه است، و هويدا است كه كالرامى نيكوتر از كالقوس است و بر صاحب ذوق پوشيده نيست اگر چه در كالقوس مطلب هويداتر است.

معنى

مراد آن است كه كسى كه مردم را دعوت بعمل ميكند و آنها را بسوى انجام فعلى مى‏خواند ولى خود بر طبق گفتار عمل ندارد، و كردارش بر خلاف گفتارش ميباشد چون كمان بدون زه است كه محالست با او صيد كند و به هدف بزند و واعظ و راعى دعوتش چون كمانست و عملش چون زه است اگر در دعوت عمل باشد اثر در طرف ميكند و مدعو متأثر مى‏شود، و اگر عمل نداشته باشد وعظش اثر ندارد، و دعوتش اجابت نمى‏گردد پس اگر خواهى بدعوت تو پاسخ داده شود اول خود عمل كن و براى دعوتت زه فراهم كن تا تيرت به نشان خورد و صيدى در دام تو واقع گردد.

كاتب حروف گويد:

آن قوم كه دعوت بسوى حق دارند *** چون بى‏عملند جملگى بيمارند

اندر مثلند چون كمان بى‏زه‏ *** يا چون شجرند ولى همه بى‏بارند

استاد خاورى گفته:

قومى كه مرا بسوى نيكى خوانند *** خود از ره و رسم نيك رو گردانند

آن قوم كه واعظان متعظند *** گوئى بكمان بى‏زهى مى‏مانند

كلمه 64

البلاغة ما سهل على المنطق، و خفّ على الفطن

ترجمه

بلاغت چيزى است كه آسان شده بر نطق و سبك شده بر زيرك يعنى گفتن او آسان، و فهمش سهل باشد.

اعراب

البلاغة: بر وزن سلامه مصدر بلغ بضم لام چون فصح فصاحة و ارباب بيان گفته وصف هر دو ممكن نيست جز به آثار و علائم مانند محبت و مودت و در تعريف بلاغت گفته شده چيزيست كه خبر مى‏دهد از بلوغ و انتها، و در تعريف فصاحت چيزيست كه خبر مى‏دهد از ظهور و ابانت به فصاحت سه چيز موصوف مى‏شود: 1- كلمه 2- كلام 3- متكلم و به بلاغت غير كلمه موصوف مى‏گردد، و ارباب بيان را در تعريف هر يك عبارات مختلفه است از آنها است آنچه امير عليه السلام گفته.

ما سهل: ما موصوله سهل بر وزن فعل و مصدرش سهوله است بمعناى آسانى المنطق: بمعناى نطق يعنى گفتار خفّ: بر وزن مدّ يعنى سبك شده‏

الفطن: بر وزن خشن بمعناى زيرك.

معنى

مراد آن است كه بلاغت در كلام آن است كه اداى او بر گفتار آسان باشد و لفظ بر لسان ثقيل و گران نباشد، و نطق باو دشوار نباشد مانند (عهعج) و فهم او بر شنونده زيرك بآسانى حاصل گردد مانند معمى و لغز نباشد چنانچه در آيات قرآنى و نهج البلاغه و جز آنها از كلمات مشاهده مى‏گردد كه هم بر نطق روان و هم فهمش آسان است بخلاف عبارات حكماء و فلاسفه و بسيارى از شعراء چون ابو تمام بدرجه كه بعضى باو گفتند.

لم تقول ما لا يفهم او گفت: لم لا تفهم ما اقول، ولى بر صاحب ذوق هويدا است كه عبارات قرآن و كلمات امير عليه السلام و جز آنها كه مشتمل بر بلاغت و فصاحت است چنين است و اگر صعوبت باشد در معناى آنها است آنهم بواسطه لطف و دقت آن و حاصل آنكه در بلاغت دو امر بايد رعايت گردد كه يكى راجع بگوينده است، و آن سهولت نطق و يكى راجع به سامع است و آن خفت فهم است و تفصيل مطلب را از كتب در باب بيان بايد دانست و ممكن است اصل عبارت چنين باشد: البلاغة ما سهل على النطق و خف على الفطنة يعنى زيركى كنايه از عقل.

كاتب حروف گويد:

خواهى تو اگر شرح بلاغت از من *** هم نيز اگر بحث فصاحت از من‏

امريست كه مربوط بمن شد هم تو *** آسانى فهم تو طلاقت از من‏

استاد خاورى گفته:

از ما بكسى كه از سخن سنجانست *** بر گو سخن بليغ و شيوا آنست‏

كز بهر زبان تكلمش مشكل نيست‏ *** وز بهر خرد تفهمش آسانست‏

كلمه 65

الحسد داء عياء لا يزول الّا يهلك الحاسد او يموت المحسود

ترجمه

حسد دردى است دشوار كه زائل نمى‏شود مگر اين كه هلاك شود حسود يا بميرد محسود.

اعراب

الحسد: پيش از اين شرح او گذشت. داء: بمعناى درد.

عياء: بر وزن قباء بمعناى عى و عجز كنايه از آنكه بهبودى نمى‏يابد و صعب العلاج است امير عليه السلام در حال منافقين گويد: وصفهم دواء، و قولهم شفاء، و فعلهم الداء العياء.

لا يزول: مضارع زال بمعناى انتقل و اين تامه است در قرآنست وَ قَدْ مَكَرُوا مَكْرَهُمْ وَ عِنْدَ اللَّهِ و زال بر سه قسم است: 1- بمعناى انتقل 2- بمعناى ماز 3- بمعناى انفصل (الا يهلك) الا استثنائيه است يهلك منصوب بان مقدره است يعنى لا يزول على حالة من الاحوال الا ان يهلك، و يهلك مضارع هلك معنايش هويدا است گفته شده: ليس العجب ممن نجى انما العجب ممن هلك كيف هلك مع سعة رحمة اللّه‏ و كثرة الدلائل.

او يموت: او عاطفه است يموت نيز منصوب بان مقدره است و يموت مضارع مات و از افعال عروضى است نه صدورى و اطلاق فاعل بر زيد در (مات زيد) بر حسب قانون نحويست و الا موت صادر از زيد نيست تا فاعل باشد بلكه موت بر او واقع شده پس در حقيقت مفعولست از اين رو حكيم مولوى گويد:

مات زيد زيد اگر فاعل بدى *** كى ز موت خويشتن غافل شدى‏

او ز روى لفظ نحوى فاعلست‏ *** ورنه او مقتول و موتش قاتلست‏

فاعلى كو اين چنين مقهور شد *** فاعليها جمله از وى دور شد

معنى

مراد آن است كه حسد دردى است صعب العلاج و بى‏درمان بهيچ گونه زوال پذير نيست، و از حاسد دست بردار نيست، مگر آنكه يا حاسد هلاك شود يا محسود بميرد يعنى تا هر دو زنده باشند درد حسد حاسد را ناراحت دارد و رنج بدهد و او را در آتش دارد و شب و روز مى‏سوزد و محسود را نيز در شكنجه و عذاب حاصل از جانب حاسد قرار مى‏دهد ولى اگر يكى از آن دو از بين برود قهرا حسد زائل مى‏گردد مانند تمام امور اضافيه و امير عليه السلام در اين باب نيز گفته: لا يرضى عنك الحاسد حتى يموت احدكما و شيخ شيراز نيز گفته:

بمير تا برهى اى حسود كاين رنجى است *** كه از مشقت او جز بمرگ نتوان رست‏

و اول كسى كه حسد ورزيد و آتش حسد را برافروخت و خود و غير هر دو را سوخت ابليس بود كه خود را ملعون و رانده درگاه احديت ساخت، و آدم و حوا را از بهشت خارج كرد، و موجب چكيدن خال غوى بر رخ نازنين آدم و حوا شد پس رئيس اهل حسد است و حسد چنانچه ناصر خسرو گفته يكى از هفت يار منافق و رفيق غير موافق است در روشنائينامه گفته:

درين زندان حريفى چند با تست *** كزان ياران جدائى بايدت جست‏

يكى بخل و دوم خشم و سوم آز *** چهارم مكر و پنجم شهوت و ناز

ششم كبر و حسد هر هفت بارت *** كزين ياران خلل پذيرست كارت‏

از اينها بگذر و يار دگر جوى‏ *** رفيقان بزرگ نامور جوى‏

و گفته شده:

اصبر على مضض الحسود *** فانّ صبرك قاتله‏

كالنّار تأكل نفسها *** ان لم تجد ما تأكله‏

كاتب حروف گويد:

درديست حسد صعب كه درمان نشود *** همچون مرض برص كه پنهان نشود

از حاسد و محسود يكى گر ميرد *** سهل است علاج ورنه آسان نشود

استاد خاورى گفته:

صد لطمه زند حسود باركان وجود *** گردد ز حسد باب سعادت مسدود

درديست حسد كه هيچ درمانش نيست‏ *** جز مرگ حسود يا فناى محسود

كلمه 66

الشّرير لا يظنّ باحد خيرا لانّه لا يراه بطبع نفسه

ترجمه

انسان شرير گمان نمى‏كند باحدى خير را زيرا كه نمى‏بيند خير را بسبب خباثت طبيعت و شرارت نفس خود يا نمى‏بيند در طبيعت خود.

اعراب

الشرير: بر وزن عزيز يا بتشديد بر وزن صديق بمعناى انسان كثير الشر لا يظن: لا نافيه يظن مضارع ظن باحد: باء ظرفيه است خيرا: مفعول يظن شاعر گفته:

صمّ اذا سمعوا خيرا ذكرت به *** و ان ذكرت بسوء عندهم اذن‏

لانه: لام تعليل و ضمير به شرير راجع است. لا يراه: بمعناى يبصر و يك مفعولى است. بطبع: باء سببيه يا ظرفيه است و طبع به معناى طبيعت نفسه: يعنى ذاته.

معنى

مراد آن است كه آدم شرير در باره كسى گمان خوبى ندارد و هيچكس را خيرخواه و خيرجو نپندارد زيرا خير را بر حسب طبع شرير خود نمى‏بيند تا او را در كسى گمان كند و احتمال وجود او بدهد و همه را چون خود شرير محسوب دارد، و اين مانند، مثل مشهور است كافر همه را بكيش خود پندارد و اين صفت از صفات ذميمه است كه اولا شرير باشد بلكه بايد آدمى خير باشد و ثانيا گمان خير در حق كسى نداشته باشد ولى طبع بيشتر مردم بر شر و فساد است و بيشتر آب نمى‏آورند ولى كوزه مى‏شكنند يعنى نفع نمى‏رساند ضرر هم دارد.

كاتب حروف گويد:

آن كس كه ورا نفس خبيث است و شرور *** و آن كو بگزيدنست چو عقرب مشهور

در حق كسى گمان خوبى نكند *** زيرا كه بطبع خود نه بيند ميسور

استاد خاورى گفته:

آن بدگهرى كه در بدى مشهور است *** وان بد سيرى كه در نظر منفور است‏

گر بد شمرد عموم را معذور است‏ *** زيرا كه بطبع خود ز نيكى دور است‏

كلمه 67

و الحازم لم يؤخّر عمل يومه الى غده

ترجمه

شخص حازم مؤخر نداشته كار امروزش را بسوى فردايش.

اعراب

الحازم: اسم فاعل از حزم بمعناى مضبوط بودن امر و شروع در كار بطرز محكم و صحيح شاعر گفته:

ما الحازم الشهم مقداما و لا بطل *** ان لم يكن للهوى بالحق غلّابا

و در حديث است (و من الحزم سوء الظنّ بالناس). يومه: يوم در عرف شرع غير از يوم عرفى است شاعر گفته:

و يوم لا اراك كالف شهر *** و شهر لا اراك كالف عام‏

غده: و غد در پارسى بمعناى فردا روز آينده.

معنى

مراد آن است كه شخص محتاط و زيرك، كار امروز را بفردا نيفكند بلكه گويد هر روزى در او كاريست امروز را كارى و فردا را نيز كاريست مگر آنكه ممكن نشود چنانچه در انجام نوافل صحيح است در روز ديگر يا شب ديگر انجام شود كه فرمود:

وَ هُوَ الَّذِي جَعَلَ اللَّيْلَ وَ النَّهارَ خِلْفَةً لِمَنْ أَرادَ أَنْ يَذَّكَّرَ أَوْ أَرادَ شُكُوراً پس پسر هشيار باش و كار امروز دنيا را به عقبى نيفكن كه عقبى روز حسابست نه عمل و روز جزاى كار است امير عليه السلام گفته ثمرة التفريط النّدامة و ثمرة الحزم السّلامة.

كاتب حروف گويد:

گر عاقل و جلد و چابك و هشيارى *** وز زمره زيركانى و بيدارى‏

بشناس زمان و وقت هر شغل و عمل‏ *** ز امروز ميفكن تو بفردا كارى‏

استاد خاورى گفته:

بر گير ز پاى خسته حالى خارى *** بر دار ز دوش ناتوانى بارى‏

گر ز ان كه ترا است ديده بيدارى‏ *** ز امروز منه براى فردا كارى‏

كلمه 68

العجلة مذمومة في كلّ امر الّا فيما يدفع الشّر

ترجمه

شتاب زدگى مذموم است در هر امر مگر در چيزى كه دفع مى‏كند شر را.

اعراب

العجلة: بدو فتحه و عجل بر وزن فرس بمعناى سرعت در كار و شتاب در عمل و فعل او عجل بر وزن علم در قرآنست: وَ لا تَعْجَلْ بِالْقُرْآنِ و خُلِقَ الْإِنْسانُ مِنْ عَجَلٍ. مذمومة: اسم مفعول ذم يعنى نكوهيده شده.

معنى

مراد آن است كه شتاب كردن در هر كارى مذموم است بدرجه‏اى كه رسيده (العجلة من الشيطان و التأنى من الرحمن) مگر در كارى كه عجله در آن باعث رفع شر و دفع ضرر گردد چه از خود و چه از ديگران مانند انقاذ غريق و اطفاء حريق و شاعر در اين باب گفته:

و ربما فات بعض الناس امرهم *** من التأنى و كان الحزم لو عجلوا

و حاصل آنكه سرعت در عمل و استباق در فعل غير از عجله است و عجله در امرى كه تأنى در او باعث حصول ضرر يا فوت خير باشد مذموم نيست ولى مثل آنكه تازه مدرسه آمده و مى‏خواهد دو روزه ملا شود و از راه رسيده خواهد كه هر چه شما در مدت پنجاه سال تحصيل كرده‏ايد باو بياموزيد و گفته‏اند خلقت آسمان و زمين در مدت شش روز بوده با اين كه امر كن كافى بود براى آن است كه بفهماند كه بايد در امور تأنى داشت حكيم مولوى گويد:

كه تأنى هست از يزدان يقين *** هست تعجيلت ز شيطان رجيم‏

با تأنى گشت موجود از خدا *** تابشش روز اين زمين وينچرخها

ورنه قادر بود كز كن فيكون *** صد زمين و چرخ آوردى برون‏

آدمى را اندك اندك آن همام‏ *** تا چهل سالش كند مرد تمام‏

گر چه قادر بود كاندر يك نفس *** از عدم پران كند پنجاه كس‏

اين تأنى از پى تعليم تست‏ *** كه طلب آهسته بايد نى شكست‏

كاتب حروف گويد:

خواهى كه شوى در همه جا كام روا *** كارت بمراد دل شود در همه جا

تعجيل مكن كه زشت و مذموم بود *** جز از پى دفع فتنه و رفع بلا

استاد خاورى گفته:

هر كار كه ميكنى چه بيجا چه بجا *** بگذر ز شتاب تا شوى كام روا

اندر همه جا شتاب خبط است و خطا *** الا پى رفع فتنه و رفع بلا

كلمه 69

الطمأنينة الى كل احد قبل الاختبار من قصور العقل

ترجمه

آرامش خاطر يافتن بسوى هر كسى پيش از آزمايش از كوتاهى خرد است:

اعراب

الطمأنينة: بضم طاء از طمن بر وزن فلس بمعناى سكون و گفته مى‏شود اطمئن الى كذا اطمينانا و طمأنينة اذا سكن اليه و از كلام امير است در وصف دنيا (قلعتها احظى من طمأنينتها و بلغتها از كى من ثروتها) و در قرآنست الَّذِينَ آمَنُوا وَ تَطْمَئِنُّ قُلُوبُهُمْ يعنى ذكر حق دل را آرامش و سكون مى‏بخشد و از اضطراب و دغدغه نگه مى‏دارد، و باين معنى است طمأنينة در نماز كه بايستى اعضاء ساكن باشد و قرائت و سوره و ذكر بگويد جز در بحول اللّه كه فقط در حال حركت است.

معنى

مراد آن است كه اطمينان به اشخاص پيش از آزمايش از قصور عقل است بلكه بايد اول اشخاص را امتحان كرد، و درستى آنها را دانست بعد باو اطمينان كند: هر گاه نمى‏داند امين است چگونه مال خود را پيش او امانت مى‏نهد يا نمى‏داند عادل است چگونه باو اقتدا ميكند يا نمى‏داند طبيب حاذق يا فقيه عالم است چگونه جسم و روح خويش را باو مى سپارد بويژه كه طبيعت بشرى بر ظلم و فساد و خيانت و جنايت است پس اول امتحان آن گاه اطمينان و الا باعث ندامت است.

كاتب حروف گويد:

هر بى‏سر و پا را تو مكن محرم خويش *** هر كس بتو خندد تو مكن همدم خويش‏

در بوته امتحان نه اول او را *** ورنه برسد از او بتو بى‏حد نيش‏

استاد خاورى گفته:

آنرا كه زند دم ز رفاقت بزبان *** بيهوده رفيق و محرم خويش مدان‏

تا باز نداده امتحان در يارى‏ *** خبط است اگر بوى كنى اطمينان‏

كلمه 70

الشرف بالهمم العالية لا بالرّمم البالية

ترجمه

شرافت بسبب همتهاى عاليه است نه بسبب استخوانهاى پوسيده كهنه.

اعراب

الشرف: بر وزن سرف بمعناى عزت و احترام و بزرگوارى بالهمم: باء سببيه است همم بكسرها و فتح ميم جمع همت.

بالرمم: باء نيز سببيه است و رمم بر وزن همم جمع رمّة بمعناى استخوان پوسيده و باين معنى است رميم در قرآنست وَ ضَرَبَ لَنا مَثَلًا وَ نَسِيَ الباليه: بمعناى كهنه شونده.

معنى

مراد آن است كه شرافت آدمى بواسطه همتهاى عاليه خود و هنرهاى ساميه خويش است نه بواسط فخر به آباء و اجداد يعنى بايد بذات خود فخر كند و به هنرهاى خود بنازد نه بعلم و فضل پدر يا جود و شجاعت جد، از اين رو امير فرموده:

انّ الفتى من يقول ها انا ذا *** ليس الفتى من يقول كان ابى‏

و ابو طيب متنبّى گويد:

ما بقومى شرفت بل شرّفوا بى *** و بنفسى فخرت لا بجدودى‏

و ديگرى گفته:

و ما الفخر بالعظم الرميم و انما *** فخار الذى يبغى الفخار بنفسه‏

و ديگرى گفته:

چو نادانان نه در بند پدر باش *** پدر بگذار و فرزند هنر باش‏

چو دود از روشنى نبود نشانمند *** چه حاصل ز ان كه آتش راست فرزند

و شاعر ديگر گفته:

لئن فخرت بآباء ذوى شرف *** لقد صدقت و لكن بئس ما ولدوا

و ديگرى گفته:

العاقل العاقل ابن نفسه *** اغناه جنس علمه عن جنسه‏

كم بين من تكرمه لغيره‏ *** و بين من تكرمه لنفسه‏

و حاصل آنكه فخر بخويش كند فرزند خويش است، و آنكه افتخار بهنر خويش كند فرزند غير است (و كن ابن نفسك لا ابن غيرك و كن ابن يومك لا ابن امسك) و بعضى را گوئى تو چه علم تحصيل كرده گويد پدرم جامع العلوم بود و باو گوئى تحصيل شما در كجا بود گويد جد من مدت بيست سال در فلان مركز علمى تحصيل كرده، و گوئى خدمت كدام يك از علماء را كرده‏اى گويد برادر من دانشمندان بسيارى را خدمت كرده مثل اين آدم چنانست كه به قاطر گويند پدر شما كيست گويد مادر من بهترين اسبها بوده شما از پدر او سؤال مى‏كنيد او از مادر جواب مى‏دهد زيرا پدر او الاغ است و از جواب آن آدم بدانيد كه او هيچ است و الا از هنر و خدمت‏ خود دم مى‏زد.

كاتب حروف گويد:

گر فخر كنى بهمت عالى كن *** دل را از كمال غير خود خالى كن‏

از فضل و كمال خويشتن فصلى خوان‏ *** پرهيز ز ذكر رمّه بالى كن‏

استاد خاورى گفته:

در پيش كسان به فضل اجداد مناز *** در نزد جهان ز كيسه غير مباز

نام پدران رفته را فخر مساز *** چون سگ پى استخوان پوسيده متاز