شرح صد و ده كلمه از كلمات اميرالمؤمنين‏ (ع)

حجت هاشمى خراسانى

- ۸ -


كلمه 53

العلم كنز عظيم لا يفنى، و العقل ثوب جديد لا يبلى

ترجمه

دانش گنجى بزرگ است كه فانى نشود، و خرد جامه‏ايست تازه كه كهنه نمى‏شود يعنى آنكه دانش دارد صاحب گنج بزرگيست كه هيچ تمامى ندارد، و آنكه را عقل حاصل است صاحب جامه نويست كه كهنگى در او راه نيامد.

اعراب

العلم: بدانكه علم در مقابل جهلست و در اينجا نظر بعلم مطلق است و اگر بعلم مقيد نظر باشد قهرا جهل نيز مقيد است.

كنز: بر وزن گنج و بمعناى او و گنج در صورتى گويند كه پنهان باشد و اگر در ظاهر باشد گنج نباشد در قرآنست (وَ الَّذِينَ يَكْنِزُونَ الذَّهَبَ وَ الْفِضَّةَ) جديد: بمعناى تازه و نو در مقابل كهنه و فرسوده: لا يبلى: يعنى كهنه نمى‏شود از بلى مشتق است شاعر گفته:

لا تعجبوا من بلى غلالته *** قد زرّ ازراره على القمر

معنى

مراد آن است كه دانش چون گنجى است بزرگ كه گرد فنا نگيرد و خرد جامه‏ايست تازه كه رنگ كهنگى نپذيرد، و علم و عقل را كه دو امر عقليند تشبيه كرده به دو امر حسى و تشبيه معقول به محسوس بالاجماع صحيح است و خلاف در عكس است و غرض از تشبيه فهماندن شيئى و چون الفت به محسوس بيشتر از الفت بمعقولست تشبيه بمحسوس ميايد چنانچه در بيشتر تشبيهات قرآن مجيد چنين است، و حاصل آنكه براى تشويق به تحصيل علم و فهماندن عظمت او، و ترغيب به عقل تعبيرات و تشبيهات گوناگون از امير عليه السلام واقع شده پس بدانكه هر گنجى اگر چه گنج قارون باشد تمام شدنى است ولى گنج علم تمامى ندارد، و هر جامه روزى كهنه و فرسوده مى‏شود مگر جامه عقل كه در او كهنگى نمى‏يايد و هميشه جديد و تازه و بلكه هر روز تازه‏گى او بيشتر مى‏شود پس گنج علم تحصيل كن نه گنج مال كه اول قسمت ابرار است و دوم قسمت فجار و جامه خرد در تن كن نه جامه حمق كه جامه‏ات هميشه نو باشد. كاتب حروف گويد:

گر طالب گنجى كه فنا در او نيست *** يا طالب جامه كه بلى در او نيست‏

رو علم طلب كه گنج بى‏پايانست‏ *** يا عقل كه وصمه ردى در او نيست‏

استاد خاورى گفته:

دانا بميان بزم دانش آسود *** بينا بكنار شاهد عقل غنود

علمست چو گنجى كه نگردد نابود *** عقلست لباسى كه نخواهد فرسود

كلمه 54

العالم ينظر بقلبه، و خاطره، و الجاهل ينظر بعينه و ناظره

ترجمه

دانا مى‏نگرد بسبب قلب و دلش، و نادان مى‏نگرد بسبب چشم و ديده‏اش.

اعراب

ينظر: بمعناى نظر ميكند و او اعم از نظر بديده ظاهرى و باطنى است بخلاف يبصر پس آيه شريفه (وُجُوهٌ يَوْمَئِذٍ ناضِرَةٌ إِلى‏ رَبِّها ناظِرَةٌ) دليل مجسمه نباشد و در قرآنست (فَلْيَنْظُرِ الْإِنْسانُ إِلى‏ طَعامِهِ) بقلبه: باء سببيه است و مراد از نظر به قلب نظر كردن به چشم قلب است زيرا قلب را مثل راس چشم و گوش است كه حيوان را يك چشم خرما بين بيش نيست.

خاطره: بمعناى خطور كننده در دل و چيزى كه در دل ميايد و گاهى بر خود دل خاطر گفته مى‏شود مجازا و در اينجا همين معنى مراد است و خاطر تاكيد قلب است مانند حقيق قمين و حكيم ناصر از خاطر دل قصد كرده آنجا كه گفته:

دانش به از ضياع و به از ملك و مال و جاه *** اين خاطر خطير چنين گفت مر مرا

بعينه: باء سببيه است و مراد از عين از معانى او ديده است ناظره: اسم فاعل از نظر مراد چشم است كه نظر ميكند و باين معنى است معمى باسم على كه استاد حجة الحق گفته (اسم محبوبى جلى اذا اسقط ناظره فما يبقى لى) و ناظر على عين است و چون عين على ساقط گردد (لى) باقى مى‏ماند.

معنى

مراد آن است كه انسان عالم و عاقل را دو ديده است: 1- ظاهرى و جسمى و انعام را اين ديده حاصلست.

2- ديده قلبى و باطنى و انعام را اين ديده نيست از اين رو مكلف نيستند و جاهل را فقط يك ديده ظاهرى است و ديده قلب او باز نيست از اين رو عاقل بديده دل مى‏نگرد نه بديده گل، و شخص جاهل فقط بديده ظاهر مى‏نگرد و اين نظر چون نظر حيوانات است و اين چشم خدا بين نباشد و جمال و جلال حق را مشاهده نكند و اين گوش جسمانى آواز حق نشنود و اين شامه روائح عالم غيب را استشمام نكند و از اين رو گفته شده.

گر بديدى چشم حيوان شاه را *** پس بديدى گاو و خر اللّه را

و آنچه مايه شرافت آدمى و باعث امتياز اوست قواى باطنيه و حواس دل است و براى جاهل استعداد و قابليت هست كه در حيوان نيست عاقل بسبب عقل و علم آنها را بمقام فعليت مى‏رساند و به سبب آنها ادراك ميكند و جاهل آنها را در مرتبه قوه باقى گذارد، و به آنها منتفع نمى‏شود و باين اعتبار در قرآن گفته وَ لَقَدْ ذَرَأْنا لِجَهَنَّمَ كَثِيراً مِنَ الْجِنِّ وَ الْإِنْسِ لَهُمْ قُلُوبٌ الايه) و اولياء الهى از خلق شنوائى و بينائى چشم دل و گوش قلب خواهند و باين‏ اعتبار گويد:

ديده‏اى خواهم كه باشد حق شناس *** تا شناسد شاه را در هر لباس‏

و باين ديده رؤيت حق در آفاق و انفس مى‏شود كه گفت: سَنُرِيهِمْ آياتِنا فِي الْآفاقِ وَ فِي أَنْفُسِهِمْ، ديگر مرا او ترا بس است.

كاتب حروف گويد:

عالم نگرد ولى نه با ديده گل *** جاهل نگرد، ولى نه با ديده دل‏

ديدار دلست مقصد از خلقت تو *** با ديده دل شود ترا حق حاصل‏

استاد خاورى گفته:

عالم چه بباغ زندگى بنشيند *** از هر نظرى هزار گلها چيند

جاهل همه را بچشم ظاهر بيند *** ‌ عاقل همه را بچشم باطن بيند

كلمه 55

الصّمت بغير تفكّر خرس

ترجمه

سكوت بدون فكر كردن گنگى است.

اعراب

الصمت: تفسير او پيش ازين گذشت بمعناى سكوت بود و در مدح او پاره ذكر شد و نيز در حديث آمده: الزم الصمت تسلم و نيز آمده مروا الاحداث بالمراء و الجدل و الكهول بالكفر، و الشيوخ بالصمت و از كلام امير عليه السلام است در وصف مؤمنين ان صمت لم يغمّه صمته و ان ضحك لم يعل صوته و ابن ابى الحديد گويد و الصمت من حيث هو صمت مذموم، و هو من صفة الجمادات فضلا عن الحيوانات) و كلام الامير عليه السلام و غيره من العلماء في مدح الصّمت محمول على من يسئى الكلام فيقع منه جنايات عظيمة في الدين، و الدنيا، و بالجمله در مقامى سكوت شايسته است و در مقامى نيست كه شيخ شيراز گويد:

دو چيز طيره عقلست دم فرو بردن *** بوقت گفتن و گفتن بوقت ناگفتن‏

خرس: بر وزن فرس بمعناى گنگى و آنكه قدرت بر تكلم ندارد و بر مذكر اخرس و بر مؤنث خرساء گويند شاعر گفته:

شيخ لنا من ربيعة الفرس *** ينتف عثنونه من الهوس‏

انطقه الله في المشان كما *** القاه وسط الديوان بالخرس‏

و شاعر گفته:

ابى علماء الناس ان يخبرونني *** بناطقة خرساء مسواكها الحجر

معنى

مراد آن است كه سكوت ممدوح است بشرط آن كه مقرون با تفكر و انديشه باشد، و گر نه گنگى است، و در گنگى مدحى نيست و بالجمله بايد شخص سكوتش توأم با تفكر و تكلمش مقرون با تذكر باشد زيرا گفته شده (المؤمن اذا نظر اعتبر، و اذا سكت تفكر، و اذا تكلم، تذكّر) و گفته شده العالم اذا تكلّم فهو بحر زخّار، و اذا سكت فهو بحر عميق، و الجاهل اذا تكلّم فهو حمار، و اذا سكت فهو جدار) پس در سكوت خير است بشرط آنكه با انديشه و تفكر توام باشد.

كاتب حروف گويد:

نيك است سكوت گر بود توأم فكر *** چونان كه سخن اگر شود همدم ذكر

پس وقت سكوت و سخن‏ *** تا از يم فكر نكته صد آرى بكر

خود بشناس استاد خاورى گفته:

چون جاى سخن نه بينى اى صاحب هوش *** پا بند سخن مباش و بيجا مخروش‏

و آنجا كه كسى دهد بگفتار تو گوش‏ *** اين نكته بدان كه گفته بهتر ز خموش‏

كلمه 56

الغشوش لسانه حلو و قلبه مرّ

ترجمه

شخص خيانت‏كار زبانش شيرين و دلش تلخ است.

اعراب

الغشوش: بر وزن صبور بمعناى خيانت كننده از غشّ بر وزن هشّ و اسم مصدر او به كسر است و باين معنى است قول خواجه شيراز:

خوش بود گر محك تجربه آيد بميان *** تا سيه‏روى شود آنكه در او غش باشد

و وصفش بر وزن غاش نيز آمده و در غش خلاف آنچه را كه هست نمايش مى‏دهد، و اين صفت از صفات ذميمه است و رسول صلّى الله عليه وآله وسلّم گفته: (ليس منّا من غشّ) و نيز گفته: (افظع الغشّ غشّ الائمه و اذا غشّك صديقك فاجعله مع عدوك) و نيز فرموده: (عباد اللّه انّ انصح الناس لنفسه اطوعهم لربّه و انّ اغشّهم لنفسه اغصاهم لربّه و المغبون من غبن نفسه، و المغبوط من سلم له دينه، و السّعيد من وعظ بغيره، و الشّقى من انخدع لهواه.

حلو: بر وزن قفل صفت مشبهه است بمعناى شيرين مر: بر وزن قفل‏ نيز صفت مشبهه است بمعناى تلخ از كلام امير عليه السلام است لكل امرء عاقبة حلوة او مرة.

معنى

مراد آن است كه انسان غشوش زبانش نرم و چرب و شيرين است و ليكن دلش تلخ زيرا با زبان نرم مردم را فريب دهد و بد را بصورت خوب نمايش مى‏دهد و چنان است كه شاعر گفته:

و قالت اكل الناس اصبحت مانحا *** لسانك كيما ان تغّرّو تخدعا

و اگر قلبش چون زبانش شيرين بود مردم را گول نمى‏زد و خيانت نمى‏كرد و از راه فريب و خدعه اعراض مى‏نمود.

كاتب حروف گويد:

هر كس كه در او غش است منافق باشد *** كى آنكه منافق است موافق باشد

داراى زبان حلو و قلب مر است‏ *** كى شخص غشوش امين و صادق باشد

استاد خاورى گويد:

ياران دو رو بچهره مهر آئينند *** اما همگى بطبع زهر آگينند

خوابند اگر چه در نظر بيدارند *** تلخند اگر چه در سخن شيرينند

كلمه 57

العفو تاج المكارم

ترجمه

عفو و گذشت، تاج شرافتمنديهاست.

اعراب

العفو: شرح او گذشت.

تاج: به معناى افسر ضد افسار كه اول را بر سر مى‏نهند و دوم را بر گردن و اول براى آدمى است و دوم براى چهار پايان و نظير اين كلام است اين شعر لطيف:

شنيدم شيخ شوخ و مرد رندى *** بحمام آمدند از كوچه با هم‏

در مرد شوخ اگر با هم نشينند *** شود ردّ و بدل شوخى مسلّم‏

يكى بند دراز پيچ در پيچ *** به تنبان بسته بودش شيخ محكم‏

چه بندى همچو ريش در هم شيخ‏ *** همه پيچ و همه تاب و همه خم‏

چنين پرسيد مرد شوخ از شيخ *** سؤالش ليك بد مرموز و مبهم‏

چه چيز است اين كه بستى زير نافت‏ *** كه مى‏جنبى و مى‏جنبد دمادم‏

جواب شوخى مرد كلاهى *** چنين فرمود آن شيخ معمّم‏

بيا نزديكتر چيز بدى نيست *** كروات حقير است اين مكن رم‏

تو آنرا بسته بر لوزتينت‏ *** من آنرا بسته‏ام بر بيضتينم‏

و جمع تاج بر تيجانست و گفته شده (الاحتباء حيطان العرب، و العمائم تيجان العرب.

المكارم: جمع مكرمه بمعناى شرافتمندى شاعر گفته:

دع المكارم لا ترحل لبغيتها *** فاذهب فانّك انت الطّاعم الكاسى‏

معنى

مراد آن است كه بخشودن گناه و گذشت از خطا از فضائل و افسر مكارم است، و در وصف اهل مكرمه آمده: وَ الْعافِينَ عَنِ النَّاسِ و يكى از اسماء الهيّه عفو است و اين صفت بسيار ممدوح و سخت محمود است و چندان اين وصف عظيم است كه امير عليه السلام در وقتى كه ابن ملجم عليه اللعنة او را ضربت زده مى‏گويد: (ان ابق فانا ولىّ دمى، و ان افن فالفناء ميعادى و ان اعف فالعفو لى قربة و هو لكم حسنة فاعفوا وَ لا يَأْتَلِ أُولُوا الْفَضْلِ مِنْكُمْ وَ) و ترا اين مقدار كفايت است و درين باب حكايات و قصص بى‏شمار است.

كاتب حروف گويد:

اى آنكه براه ارتقا رهسپرى *** ز اوصاف نكوهيده همه بر حذرى‏

هشدار كه افسر كمالات تمام‏ *** عفو است نكو آنكه ز عصيان گذرى‏

استاد خاورى گفته و تو نيز عفو كن:

عافى چون بتوبه عذر عصيان تو خواست *** گر در گذرى ز جرمش البته رواست‏

اى آنكه ز فرقه جوان مردانى‏ *** عفو است كه افسر جوانمرديهاست‏

كلمه 58

الاحسان يستعبد الانسان، و المنّ يفسّده

اعراب

الاحسان بمعناى نيكوئى كردن مصدر احسن در قرآن است: هَلْ جَزاءُ الْإِحْسانِ إِلَّا الْإِحْسانُ و در حديث آمده: (الاحسان ان تعبد اللّه كانك تراه فان لم تكن تراه فانّه يراك) و رسيده (عذّب حسادك بالاحسان اليهم.) يستعبد: يعنى بنده مى‏سازد از كلام امير عليه السلام است در وصف بارى تعالى و استعبد الارباب بعزّته الانسان: براى او معانى است: 1- مردمك چشم 2- مردم و هر دو در شعر شاعر جمع شده:

جهان انسان پيمبر عين انسان *** على انسان عين اين جهان است‏

و شاعر ديگر در وصف نيشابور گفته:

و نيسابور في الآفاق *** كانسان في الانسان‏

و گويند از رسول خاتم رسيده (و نيسابور خير بلاد خراسان) و ما از بين بلاد غير از مشهد مقدس نشابور و سبزوار را بسيار دوست مى‏داريم از آنكه سه نفر از اساتيدم سبزوارى، و يكى نشابورى بوده و خود مدتى در بعضى از قراى نيشابور با والدين بوده‏ام و بآن شهر بسيار سفر كرده و زيارت شيخ عطار و فضل بن شاذان و عمران بن سعيد و امام زاده محروق را بسيار انجام داده، و شبها در امام زاده و مقبره عطار بوده‏ام و جد مادرى مؤلف حضرت كهف الاولياء و شيخ الاكابر حاج شيخ حسنعلى اصفهانى بزيارت عطار بسيار مى‏رفته و كتاب اسرار نامه او را تصحيح كرده و چاپ شده، و مذكر و مؤنث در لفظ انسان مساويست و گاهى مؤنث آمده و شاعر گفته:

قلبى وجدا مشتعل *** على الهموم مشتمل‏

لقد كستنى في الهوى‏ *** ملابس الصبّ الغزل‏

انسانة فتّانة *** بدر الدّجى منها خجل‏

اذا زنت عينى بها *** فبالدّموع تغتسل‏

و بر اناسى جمع بسته مى‏شود در قرآن كريم است لِنُحْيِيَ بِهِ بَلْدَةً و از او مردم قصد شده و از كلام امير عليه السلام است در وصف بارى تعالى و الرداع اناسى الابصار عن ان تناله او تدركه) و از اين مردمكهاى چشم اراده شده.

و المنّ: من مصدر منّ بمعناى منت گذاردن، و نعمت را برخ كشيدن و باين معنى است يمنّون عليك اسلامهم و نيز گفته: لقد منّ اللّه على المؤمنين.

يفسد: از افساد از كلام عرب است (لا تفسد امرك برأيك) و در قرآنست الَّذِينَ يُفْسِدُونَ فِي الْأَرْضِ.

معنى

مراد آن است كه آدمى بواسطه احسان بنده مى‏شود از اين رو گفته شده: (الانسان عبيد الاحسان) و حكيم ناصر در موردى گفته:

عدل و احسان تو طوقست درين گردن *** غرقه عدل تو و بنده احسانم‏

كس بميزان خرد نيست مرا همسنگ‏ *** چون گرانست باحسان تو ميزانم‏

و در موضع ديگر گويد:

ز من مغزول شد سلطان شيطان *** ندارم نيز سلطان را به سلطان‏

بمهمانيش نايم ز ان كه ناكس‏ *** بخمّاند بمنّت پشت مهمان‏

گر او از درّ و مرجان گنج دارد *** مرا در جان سخن در است و مرجان‏

ورا در كان زرّ بى‏كرانست‏ *** مرا نيكو سخن زرّ است و دل كان‏

باب روى اگر بى‏نان بمانم *** بسى به ز ان كه خواهم نان ز نادان‏

بنانش چون من آب خويش بدهم‏ *** چو آبم شد من آنگه چون خورم نان‏

خطا گفتست زى من هر كه گفتست *** كه مردم بنده مالست و احسان‏

كه بنده دانشند اين هر دو زيراك‏ *** ز بهر دانش آباد است كيهان‏

و مرادش از شعر آخر خلاف گفتار امير عليه السلام نيست بدليل شعر اول، بلكه مراد اينست كه من مال سلطان را نمى‏گيرم و بنده او نمى‏شوم و گفته‏اند اگر خواهى بنده شوى احسان قبول كن، و اگر خواهى بنده بگيرى احسان كن و اگر نه اول و نه دوم نه اول گير و نه بدوم بده و قسم چهارم نيز دارد و امير عليه السلام گفته: (افضل على من شئت تكن اميره و استغن عمّن شئت تكن نظيره، و احتج الى من شئت تكن اسيره). مؤلف گويد:

فدايش بر اين گفته به ز در *** عسل خور برادر مخور شور و مر

مراد آن است كه احسان از كسى نگيرد تا بنده خدا فقط باشد، و امير عليه السلام درين باب گفته (و ان استطعت ان لا يكون بينك و بين اللّه ذو نعمة فافعل فانّك مدرك قسمك و آخذ سهمك، و انّ اليسير من اللّه سبحانه اعظم‏ و اكرم من الكثير من خلقه، و ان كان كلّ منه) و نيز گويد: (و لا تكن عبد غيرك و قد جعلك اللّه حرا) و ما چون خدمت آزاد مردان جهان بسيار كرديم و مانند ديوان حكيم ناصر زياد ديده‏ايم. و مانند اين كلمات را از امير كلام خوانده‏ايم. طمع از سلطان و رعيت بريديم و جز بدست خدا و ائمه اطهار چشم نداريم بدرجه كه يكى از طلاب روزگار در موردى بى‏طمعى مرا كه احساس كرد از كار من شگفت كرده بود، و اگر احسان كند و بعد منّت بنهد احسان خويش را باطل ميكند، و در آيه آمده يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا لا تُبْطِلُوا و حكيم ناصر گويد:

نكوئى گر كنى منت منه زان *** كه باطل شد ز منت جود و احسان‏

كاتب حروف گويد:

احسان چو كنى بنده كنى انسان را *** احسان چو كنى نفى كنى حرمان را

ليكن تو مكن بمنّت احسان فاسد *** بر خوان ز قرآن نصيحت سبحان را

استاد خاورى گفته:

آن به كه دلى بدستت آسوده شود *** يك عقده بناخن تو بگشوده شود

احسان كه تمام را كند بنده تو *** حيف است اگر بمنّت آلوده شود

كلمه 59

الخائف لا عيش له

ترجمه

شخص خوفناك را زندگى نيست براى او يعنى آنكه مى‏ترسد زندگانى بر او خوش نمى‏گذرد.

اعراب

الخائف: اسم فاعل خاف مشتق از خوف بمعناى ترسناك از كلام امير عليه السلام است (فانّ جار اللّه آمن، و عدو اللّه خائف) و رسيده الخائن خائف. لا عيش: لا نفى جنس است و عيش بمعناى زندگانى شاعر گفته:

لا عيش للمرء ما دامت منقّصة *** لذّاته بادّكار الموت و الهرم‏

و عيش اسم لا و مبنى بر فتح و له متعلق بمحذوف خبر براى لا و جمله خبر خائف.

معنى

مراد آن است كه آنكه ترس دارد اندكى خوشى ندارد، و زندگى با لذت و راحت در سايه ايمنى است از اين رو خداوند در وصف قبيله قريش گفته الَّذِي أَطْعَمَهُمْ مِنْ وَ آمَنَهُمْ مِنْ خَوْفٍ و هويدا است آنكه خوف دارد آسايش ندارد چه از ترس دزد و چه از قتل و رجم و جز اينها.

كاتب حروف گويد:

آسايش خاطر ار طلب بنمائى *** خواهى كه ز خود دغدغه را بزدائى‏

كارى منما كزو تو خائف باشى‏ *** با خوف تو زندگى خوش ننمائى‏

استاد خاورى گفته:

مردى علم شهامت افراختن است *** بى‏ترس براه زندگى تاختن است‏

تا وحشت تاختن بود در دل تو *** نرد تو به نزد زندگى باختن است‏

كلمه 60

العلم يدلّ على العقل فمن علم عقل

ترجمه

دانائى دلالت مى‏كند بر عقل پس هر كس دانا شده تعقل كرده.

اعراب

العلم: مبتدا يدل: خبر است العقل: عقل از عقال گرفته شده و بمعناى بند شتر شاعر گفته:

ربّما تكره النفوس من الامر *** له فرجة كجلّ العقال‏

و گاهى بمعناى ديه آمده شاعر گفته:

ان العقل في اموالنا لا نضق بها *** ذراعا و ان نصبر فنصبر للصبر

و عقل آدمى عقال اوست كه او را از مناهى باز مى‏دارد، و دست و پاى او را بسته چون عقل دارد دزدى نمى‏كند دروغ نمى‏گويد و جز اينها و مانع از مناهى و منكرات و قبائح عقل سالم است يا دين صحيح، و عقل نعمتى است بس ارزنده، و عطائيست افزون پسنده.

معنى

مراد آن است كه دانش شخص بر عقل او دلالت دارد پس هر كس دانا شد تعقل كند زيرا علم چراغ تعقل عقل است يعنى آنكه تحصيل‏ علم كند و متاع گرانبهاى علم را كسب نمايد و در راه تحصيل علم رنج برد تا گنج برد جز عاقل نيست، و جاهل هيچگاه زحمت نكشد، و رنج نبرد تا دانش بدست آورد پس از علم شخص پى بعقل او بايد برد و علم شاهد عقل است پس هر عالمى عاقل است و هر عاقلى عالم نيست و باين معنى از علم آدمى پى بمعقولات برد و بچراغ علم امور نهانى را تعقل كند ولى جاهل تعقل ندارد زيرا چراغ علم را ندارد و عقل و علم هر دو نعمت پر بهايند و حكيم ناصر در باب عقل گفته:

از جانوران بجملگى نيست *** جز جان ترا خرد نگهبان‏

بر جانورت خرد فزونست‏ *** وز نور خرد شرف گرد جان‏

وز نور خرد شد است ما را *** اين جانور دگر بفرمان‏

آزاد شود به عقل بنده‏ *** واباد شود بعقل ويران‏

آباد بعقل گشت گردون *** و ازاد بعقل گشت لقمان‏

بى‏كار چراست در تو اين عقل‏ *** بر كار بود هميشه دندان‏

بنگر بخرد چه كرده كار *** صد سال درين فراخ ميدان‏

چيزيت نداد كان ببايست‏ *** دارنده روزگار يزدان‏

كاتب حروف گويد:

علمست دليل و رهنماى خردت *** علمست كه ترا بسوى مقصد كشدت‏

عاقل بود آنكه بهره‏مند از علم است‏ *** پس علم طلب كه سوى عقلت بردت‏

استاد خاورى گفته:

تا از پى كسب علم عازم نشوى *** با بهره ز فيض عقل سالم نشوى‏

چون علم ترا بعقل نزديك كند *** عاقل نشوى اگر كه عالم نشوى‏

كلمه 61

الكيّس من كان يومه خيرا من امسه

ترجمه

هشيار و زيرك كسى است كه بوده روز حاضرش بهتر از روز گذشته او.

اعراب

 

الكيّس: بر وزن فيعل مثل ميت و بمعنى زيرك و اسم تفضيل او براكيس آمده شاعر گفته:

النّاس اكيس من ان يمدحوا رجلا *** حتّى يروا عنده آثار احسان‏

يومه: يوم از ظروف متصرفه است و ظرف بر دو قسم 1- متصرف و غير متصرف و شرح دو قسم ازين دو شعر ابن مالك هويدا مى‏شود:

و ما يرى ظرفا و غير ظرف *** فذاك ذو تصرّف في العرف‏

و غير ذى التصرّف الّذى لزم‏ *** ظرفية او شبهها من الكلم‏

خيرا: و در اصل اخير بوده و غير منصرف و بعد از حذف همزه منصرف است بمعناى نيكوتر و گاهى بمعناى غير تفضيلى ميايد از قسم اولست قول رسول صلّى الله عليه وآله: خير النّاس في آخر الزّمان الرّجل‏ النومة و علامه در تفسير او گويد: اى رجل خامل الشأن، و خفىّ المكان.

امسه: امس بمعناى روز گذشته و او گاهى معرفه استعمال مى‏شود، و گاهى نكره در صورت اول معرب، و در صورت دوم مبنى است و در قرآنست (إِنَّما مَثَلُ الْحَياةِ الدُّنْيا) و از كلام امير است (انا بالامس صاحبكم، و اليوم عبرة لكم، و غدا مفارقكم).

معنى

مراد آن است كه شخص زيرك كسى است كه امروزش بهتر از ديروزش باشد يعنى همواره شخص زيرك در امور دينى رو به ارتفاع و ترقى و كمال و تعالى است نه آنكه در انحطاط و تنزل باشد. از اين رو بايد امروزش بهتر از ديروزت و فردايش بهتر از امروزش باشد از اين رو هر گاه دو روزت مساوى باشد مغبونى، و هر گاه امروزت بدتر از ديروز باشد ملعونى پس از غبن در پرهيزى و از لعن در گريز گزيرى نيست از اين كه كوشش كنى تا فردايت بهتر از امروزت، و امروزت بهتر از ديروزت باشد.

كاتب حروف گويد:

هر كس كه دو روز او مساوى مغبون *** و آن كس كه گذشته به ز امروز ملعون‏

خواهى تو اگر ز لعن و از غبن امان‏ *** جهدى كن و از هر دو قدم نه بيرون‏

استاد خاورى گفته:

گر پير خرد شود نبرد آموزت *** سازد به نبرد زندگى پيروزت‏

تا عقل بود راه برو دلسوزت‏ *** امروز تو خوشتر بود از ديروزت‏