سيماى كارگزاران اميرالمومنين على عليه السلام
جلد ۱

حجة الاسلام و المسلمين على اكبر ذاكرى

- ۲۳ -


سخنرانى زياد بن مرحب و اشعث
زياد بن مرحب بعد از قرائت نامه على (ع ) برخاست و پس از حمد و ثناى الهى گفت : اى مردم ! هر كه را چيز اندك كفايت نكند، چيز بسيار نيز او را بسنده نباشد. ديدن ماجراى عثمان را سودى نيست و شنيدنش نيز درمانى در بر ندارد؛ ليكن شنيدن آن ماجرا همچون ديدنش نيست . مردم از روى رضامندى با على (ع ) بيعت كردند، ولى طلحه و زبير بى هيچ دليلى بيعت او را نقض كردند و سپس اعلان جنگ نمودند، و امّالمؤ منين را با خود همراه كردند. پس على (ع ) به سوى آن دو رفت و تمايلى به جنگ نشان نداد. سرانجام خدا زمين را در حيطه قدرت او نهاد و فرجام پرهيزگاران را از آن دور كرد.
سپس اشعث بن قيس برخاست و پس از حمد و ثناى خدا گفت : اى مردم ! همانا امير مؤ منان - عثمان - مرا والى آذربايجان كرد و پس از آن كشته شد، ولى آن سرزمين همچنان در دست من قرار دارد. مردم با على (ع ) بيعت كردند و ما از او اطاعت مى كنيم ؛ همان گونه كه از خلفاى پيشين اطاعت كرديم . ماجراى او با طلحه و زبير را مى دانيد و على (ع ) بر آنچه كه در اين ماجرا بر ما و شما پنهان مانده ، امين است .
هنگامى كه اشعث به منزل رسيد، ياران خود را فرا خواند و گفت : نامه على مرا بيمناك كرده است . او مى خواهد اموال آذربايجان را از من بستاند و من مى خواهم به معاويه بپيوندم . يارانش گفتند: مرگ براى تو زيبنده تر از رفتن به سوى معاويه است . آيا شهر و عشيره ات را رها مى كنى و طفيلى مردم شام مى شوى . اشعث از شنيدن اين سخنان شرمگين شد. (767)
جرير بن عبداللّه طىّ نامه اى كه به اشعث نوشت ، او را تشويق به پيوستن ببه على (ع ) نمود و در آن نامه نوشت : ((بيعت على (ع ) به من رسيد و من آن را قبول كردم و راهى براى رد آن نديدم و نسبت به كار عثمان كه از من پنهان بود، دقّت كردم و چيزى نيافتم كه براى من اداى تكليف كند؛ در حالى كه مهاجرين و انصار در آنجا حضور داشتند. پس بيعت على (ع ) را بپذير؛ زيرا تو بهتر از او را نخواهى يافت و بدان كه بيعت على (ع ) بهتر از جنگ بصره است .)) (768)
بعد از اين كه سخن اشعث در منزلش مبنى بر ملحق شدن به معاويه و توبيخ مردم ، به كوفه رسيد، اميرالمؤ منين على (ع )، نامه اى به او نوشت و او را توبيخ كرد و دستور داد كه به كوفه بايد و نامه را همراه حجر بن عدى كندى كه از قبيله او بود، فرستاد. حجر اشعث را ملامت كرد و گفت آيا تو قوم و مردم ديارت و اميرالمؤ منين را رها مى كنى و به اهل شام ملحق خواهى شد؟! حجر همراه اشعث بود تا اين كه او را به كوفه آورد. وسائل او را نزد على (ع ) آوردند. حضرت آنها را گرفت و اين واقعه در نخيله اتّفاق افتاد. سپس اشعث از حسن ، حسين ، و عبداللّه بن جعفر شفاعت خواست . لذا حضرت سى هزار درهم به او داد. اشعث گفت : اينها كافى نيست . حضرت فرمود: يك درهم به آن اضافه نمى كنم . به خدا قسم اگر اينها را هم ترك كرده بودى ، براى تو بهتر بود و گمان نمى كنم براى تو حلال باشد و اگر بدانم كه بر تو حلال است ، آنها را نمى گرفتم . اشعث گفت : آنچه را عطا كرده اى با خدعه بگير. (769)
بنابر نقل اسدالغابه اشعث شريح بن مكدّر را كه مردى بخشنده بود به عنوان جانشين خود برگزيد. (770)
خصوصيات اخلاقى اشعث
اشعث بن قيس مردى رياست طلب ، مقام پرست و منافق بود. او فردى بود كه سعى مى كرد در تمام كارها دخالت كند و نسبت به آنچه نمى دانست ، اعتراض مى كرد و به تعبير ديگر او فردى فضول و مرتبط با معاويه بود و از سخن او: ((بهتر است به معاويه ملحق شوم )) و از رفتارش ‍ در جنگ صفّين ، بخوبى اين مطلب آشكار مى شود.
در كتاب سير اعلام النبلاء مى نويسد: اشعث اوّلين كسى است در اسلام كه در حالى كه مردان ديگر پياده بودند، او سوار بر مركب خود حركت مى كرد.(771)
يعنى يك حالت رياست طلبى فخرفروشى و تكبّر داشته است و وقتى چنين فردى از مقامش بركنار گردد، مسلّم است كه ساكت نمى نشيند بلكه در صدد توطئه و خيانت برمى آيد.
ابن ابى الحديد در شرح نهج البلاغه گويد: اشعث در زمان خلافت جزو منافقين بود و نقش او در ميان اصحاب اميرالمؤ منين مانند نقش ‍ عبداللّه بن ابى در ميان اصحاب رسول خدا بود؛ هر يك از آنها در زمان خود در راءس گروه منافقين بودند. در زمان خلافت حضرت امير (ع ) هر توطئه و اضطراب و خيانتى كه به وجود مى آمد، منشاء آن اشعث بود.(772)
ورود اشعث به منزل على (ع )
از تاريخ چنين استنباط مى شود كه اشعث براى كسب مقام مكررّا به نزد حضرت امير مى رفت . روزى حضرت بتندى با او سخن گفت و او حضرت را تهديد به مرگ كرد. حضرت على (ع ) به اشعث گفت : اءبا لموت تخوّفنى او تهدّدنى ما ابالى وقعت على الموت او وقع الموت علىّ؛ (773)
آيا مرا با مرگ مى ترسانى يا تهديد مى نمايى . قسم به خدا باكى ندارم كه مرگ مرا فرا گيرد يا من او را فرا گيرم .
حضرت اميرالمؤ منين (ع ) بعد از اين كه قصّه برادرش ، عقيل را طى خطبه اى ذكر مى كرد، درباره اشعث بن قيس چين مى فرمايد:
((و اءعجب من ذلك طارق طرقنا بملفوفة و عائها و معجونة و شنئتها، كاءنّما عجنت بريق حيّة اءوقيتها، فقلت : اءصلة ، اءم زكاة ، اءم صدقة ؟ فذلك محرّم علينا اءهل البيت ! فقال : لا ذا و لا ذاك ، ولكنّها هديّة . فقلت : هبلتك الهبول ! اءعن دين اللّه اءتيتنى لتخدعنى ؟ اءمختبط اءنت اءم ذوجنّة اءم تهجر؟ و اللّه لو اءعطيت الاءقاليم السّعبة بما تحت اءفلاكها، على اءن اءعصبى اللّه فى نملة اءسلبها جلب شعيرة ما فعلته ، و انّ دنياكم عندى لاءهون من ورقة فى فم جرادة تقضمها ما لعلىّ لنعيم يفنى ، و لذّة لاتبقى ! نعوذ باللّه من سبات العقل ، و قبح الزّلل . و به نستعين )).(774)
و شگفت تر از سرگذشت عقيل ، آن است كه شخصى (اشعث بن قيس ) در شب نزد ما آمد با ارمغانى در ظرف سر بسته و حلوايى كه آن را دشمن داشته ، به آن بدبين بودم ؛ به طورى كه گويا با آب دهن ، ياقى مار خمير شده بود. به او گفتم : آيا اين عطيه است يا زكاة يا صدقه كه زكات و صدقه بر ما اهل بيت حرام است ، گفت ، صدقه و زكات نيست ، بلكه هديه است . پس گفتم : مادرت در سوگ تو به نشيند! ايا از راه دين خدا آمده اى مرا بفريبى ؟ آيا درك نكرده ، نمى فهمى ، يا ديوانه اى و جن زده يا بيهوده سخن مى گويى ؟!
سوگند به خدا اگر هفت اقليم را با هر چه در زير آسمانهاى آنهاست به من دهند. براى اين كه خدا را درباره مورچه اى - كه پوست جوى از آن بربايم - خدا را نافرمانى نمايم ، اين كار را نمى كنم و به تحقيق دنياى شما نزد من پست تر و خوارتر است از برگى كه در دهان ملخى باشد كه آن را مى جود چه كار است على را با نعمتى كه از دست مى رود و خوشى كه برجا نمى ماند! به خدا پناه مى برم از خواب عقل و از زشتى لغزش و تنها از او يارى مى جوييم .
در اينجا اشعث به عنوان هديه ، مى خواهد على (ع ) را بفريبد. مسلّم است كه على (ع )، مولاى متقيان ، تسليم اين كلاه شرعى نمى شود و منظور او را درك مى كند و مى فرمايد اگر تمام دنيا و آنچه در آن است را به على بدهند، حتّى درباره مورچه اى معصيت خداوند را مرتكب نمى شود و اساسا دنيا در پيشگاه على (ع ) ارزشى ندارد و او هيچ گاه به دنيا و آنچه در دنيا نزد على (ع ) بى ارزش است و آنچه براى او مهم است ، اجراى قوانين و احكام الهى است .
روزى اشعث مى خواست به حضور على (ع ) برسد، امّا قنبر - كه حاجب و دربان حضرت بود - به او اجازه نداد. اشعث اصرار زياد كرد و در مقابل قنبر او را رد مى كرد تا اين كه بينى اش خونين گرديد. در اين هنگام كه متوجّه درگيرى قنبر و اشعث شد، بيرون آمد و فرمود:
اى اشعث ! مرا با تو چه كار است ؟ قسم به خدا زمانى كه غلام ثقيف بيايد، از ظلم او تمام موهاى بدنت راست خواهد ايستاد. اشعث گفت : غلام ثقيف كيست ؟ حضرت فرمود: غلامى است كه بر آنها مسلّط خواهد گشت و خانه اى از عرب باقى نمى ماند، مگر اين كه ذلّت و خوارى را در آن وارد خواهد ساخت . (775)
اينجا حضرت امير (ع ) به آنها وعده مى دهد كه اگر شما در اين زمان از عدالت و مهربانى على (ع ) سوء استفاده مى كنيد، روزى كه غلام ثقيف ، يعنى ، حجّاج بن يوسف بر شما مسلّط بگردد، نمى توانيد اين گونه با او رفتار كنيد بلكه از ترس او موهاى بدنتان راست خواهد شد و جراءت حرف زدن و اعتراض نسبت به او را نداريد.
از اين تكه تاريخى بخوبى استفاده مى شود كه حاجب و دربان براى حاكم اسلامى لازم است ؛ زيرا ممكن است افراد فضول ، بيكار، مزاحم ، و منافق با حضور بى جاى خود، وقت حاكم اسلامى را گرفته ، او را از انجام وظايفش باز دارند.
البتّه نبايد وجود حاجب به گونه اى باشد كه رابطه حاكم اسلامى تنها از طريق وى ميسّر باشد و مردم نتوانند با حاكم تماس مستقيم داشته باشد؛ چون اگر جلو تماس مستقيم مردم با حاكم اسلامى گرفته شود، فجايعى به بار مى آورد كه قابل جبران نيست .
در همان حالى كه رفتار اشعث اين گونه بود، زمانى كه پسرش از دنيا رفت ، حضرت امير (ع ) او را تسليت داده ، دعوت به صبر مى كند و مى فرمايد: ((اى اشعث ! اگر بر مرگ پسرت اندوهناك باشى ، پيوند و خويشى شايسته است كه افسرده شوى و اگر شكيبا باشى ، پيش خدا هر مصيبت و اندوهى را جانشين و پاداشى است . اى اشعث ! اگر صبر كنى ، قضا و قدر بر تو جارى مى گردد و تو اجر و مزد مى يابى و اگر بى تابى نمايى ، حكم الهى بر تو جارى مى شود؛ در حالى كه گناه كرده اى . اى اشعث ! پسرت ترا شاد نمود؛ در حالى كه بلا و گرفتارى و موجب امتحان بود و با مردنش ترا اندوهگين ساخت ؛ در حالى كه براى تو پاداش و رحمت بود.)) (776)
حضرت امير (ع ) به اشعث تسليت مى گويد و او را موعظه مى كند؛ يعنى ، با وجود اين كه حضرت از باطن او خبر دارد، برخورد اسلامى را فراموش نكرده ، از اين مساءله اخلاقى غافل نيست .
مسجد اشعث
معمولا افرادى كه كار خير انجام مى دهند، به دو دسته تقسيم مى شوند؛ گروهى كار خير را براى رضاى خدا و كسب ثواب آخرت و خدمت به مردم انجام مى دهند و گروهى به ظاهر اين هدف آنهاست ، امّا حقيقتا و در واقع در پى كسب موقعيت اجتماعى و رسيدن به جاه و مقام هستند و براى دستيابى به اين هدف بهترين راه ، ساختن مراكز مذهبى از جمله مسجد است كه هم ثواب دارد، هم وجهه مذهبى دارد و هم به موقعيت اجتماعى افراد كمك كرده ، به آن مى افزايد.
شعبى نقل كرده است كه مردى خدمت على (ع ) رسيد و گفت : مى خواهم مسجدى بسازم . حضرت فرمود: از مال حلالت ؟ مرد ساكت شد. بالاخره آن شخص مسجدى ساخت و حضرت بر ديوار آن چنين نوشت : بنى مسجدا اللّه من غير حلّه ؛ مسجدى براى خدا از مال حرام ساخته است و به روايتى ديگر نوشت :

راءيتك تبنى مسجدا من خيانة
فكنت بحمداللّه غير موّفق
كمطعمة الزهّاد من كسب فرجا
فقال لها اهل البصيرة و التقى
لك الويل لاتزنى و لاتتصدّقى .(777)
ديدم تو را كه از راه خيانت ، مسجد ساخته اى امّا تو به حمد خداوند، ناموفّق بوده اى .
مثل كسى كه از راه حرام مسجد بسازد مانند زنى است كه از راه فرج خود زاهدانه كسب معشيت نموده ، اطعام دهد. اهل بصيرت و تقوا به او گويند كه واى بر تو نه زنا كن و نه تصدّق ده )).
در اينجا حضرت از ساختن مسجد از طريق درآمد نامشروع نهى نموده و مسجدى را كه از اين راه ساخته شده است به مردم معرّفى مى كند.
اشعث جزو افرادى بود كه همگام ببا هم فكرانش مثل جرير بن عبداللّه در كوفه مسجدى ساخته بود و مردم را با حيله هاى مختلف تشويق به حضور در آن مى نمود.
شريك گويد: من روزى نماز صبح را در مسجد اشعث به جا آوردم و قبل از اين كه امام جماعت ، سلام نماز را بگويد، ديدم در مقابله كيسه اى و يك جفت كفش گذاشته شد و اين منحصر به من بود، بلكه در مقابل هر نمازگزار اين كيسه و كفش را گذاشتند. من با تعجب سؤ ال كردم اين چيست ؟ و چرا؟ گفتند كه ديشب اشعث از مسافرت آمده و دستور داده است و در جلو هر كسى كه صبح در مسجد ما نماز بخواند، يك كيسه و يك جفت كفش بگذاريد. (778)
در واقع اين هديه اى است كه اشعث از مسافرت براى نمازگزاران در مسجد خود آورده است .
مسجد اشعث جزو مساجد ملعون است كه روايات آن در شرح حال جرير بن عبداللّه ذكر شده است .
از امام حسن (ع ) نقل شده است كه اشعث بن قيس - لعنة اللّه عليه - در خانه خود ماءذنه اى ساخته بود و در هنگام نماز - كه در مسجد كوفه اذان مى گفتند - بالاى آن مى رفت و با صداى بلند مى گفت : اى مرد! تو دروغگو ساحر هستى . وى احتمالا اين خانه را بعدها تبديل به مسجد كرده و از آن به عنوان پايگاهى بر ضدّ مسجد كوفه - كه مركز تجمّع مسلمين بود - استفاده مى كرده و در اذان آن اخلال مى نموده است .
آرى در طول تاريخ ، فرصت طلبان هميشه از مكانهاى مقدّس بر ضدّ اسلام و مسلمانان استفاده كرده و بهره جسته اند و حق را با آنچه به ظاهر حق بوده است ، نابود نموده اند.
اشعث ، عامل اصلى فتنه در جنگ صفّين
در جنگ صفّين بعد از اين كه معاويه متوجّه شد اميرالمؤ منين بزودى پيروز خواهد شد، به فكر چاره افتاد كه به گونه اى از اين مخمصه نجات پيدا كند. در ليلة الهرير كه در درگيرى شديدى بين لشكريان حضرت على (ع ) و معاويه به وجود آمد - به طورى كه هفتادهزار نفر در روز و شب آن از دو طرف كشته شد و هر يك از فرماندهان ، مردم را براى جنگ تشويق مى كردند - اشعث بن قيس در ضمن سخنرانى خود جملاتى را بر زبان جارى كرد كه طبق گفته صعصعة بن صوحان ، معاويه از آن كمال استفاده را براى افتراق و جدايى بين لشكريان على (ع ) نمود.
اشعث گفت : اى مسلمانان ديديد كه چه بر شما سپرى شد؟ در آن حادثه مردم عرب هلاك شدند. سوگند به خدا هرگز در طول عمرم به چنين ايّا مى برخورد نكرده ام ! هلا اى مردم ! بايد كسانى كه اين رويداد عظيم را نظاره كرده اند، ديگران را مطّلع كنند. اگر ما به جنگ ادامه دهيم ، نسل عرب از عرصه گيتى برافكنده خواهد شد ليكن به خدا سوگند ياد مى كنم كه اين سخنانم نه از روى مرگ است ، بلكه از زنان و فرزندانى بيمناكم كه بى سرپرست مى مانند. پروردگارا خود مى دانى كه من به قوم و عشيره ام مى نگرم و بر تو توكّل مى كنم و از تو توفيق مى جويم و هر نظر و فكرى ، امكان راستى و نادرستى دارد. هرگاه خدا اراده كند، آن را بر بندگانش جارى مى سازد؛ خواه خرسند باشند يا ناخرسند. سخنم را گفتم و از خدا آمرزش مى جويم .
جاسوسان معاويه ، او را از سخنان اشعث آگاه ساختند. وى گفت : به خداى كعبه راست مى گويد! اگر فردا دوباره جنگ ادامه پيدا كند، روميان بر زنان و فرزندان ما گستاخ شوند و ايرانيان بر زنان و كودكان عراق دست اندازى كنند. او - اشعث - مرد خردمند و انديشمندى است . قرآن ها را بالاى نيزه كنيد.
شاميان بر دل تيره شب بانگ زدند: اى مردم عراق ! اگر ما و شما كشتار كنيم ، فرزندانمان را چه كسى تصاحب كند؟ خدا را خدا را! از كشتن دست بداريم . سپيده دمان مردم شام ، قرآن ها را برفراز نيزه ها و آويزه اسبان و ستوران كردند و مردم به اين دعوت اشتياق نشان دادند و قرآن بزرگ دمشق را ده تن از مردان بر سر چند نيزه حمل مى كردند و فرياد مى زدند: اى مردم عراق ! قرآن خدا را ميان خود داورى كنيم .(779)
نكته اى كه در اين مقطع از تاريخ دوران حكومت على (ع ) وجود دارد؛ خيلى مهم است و بايد بدانيم كه در هنگام جنگ و درگيرى ، دشمنان به ظاهر دوست ، ضربه مى زنند و در لحظات سرنوشت ساز، دشمن را از نابودى حتمى نجات مى دهند و اينجا اشعث با سخنان خود، چراغ سبزى را به معاويه نشان داد كه باعث فتنه ها و آشوبها گرديد و معاويه را از نابودى قطعى نجات داد. بايد بدانيم آنچه كه يك رهبر صالح و شايسته فرمان مى دهد، مى بايد اجرا كرد و مطيع فرمان او بود.
عدّه اى از ياران خاصّ على (ع )، در مقابل حيله معاويه خواهان ادامه جنگ بودند و از جمله آنها عدى بن حاتم ، عمرو بن حمق و مالك بودند كه براى تشويق مردم به جنگ سخنرانى كردند. امّا اشعث بن قيس ‍ برخاست و گفت :
اى اميرمؤ منان ! ما براى تو امروز همان ياران ديروز هستيم . پايان كار ما چون آغاز آن نيست . هيچ كس علاقه مندتر از من نسبت به شاميان نيست . پس حكميت قرآن را بين ما و آنها بپذير كه توبه آن سزاوارتر از آنها هستى . مردم طالب بقا هستند و هلاك را دوست نمى دارند.
على (ع ) فرمود: اين امرى است كه بايد در آن نيك نگريسته شود.
به دستور معاويه ، عمروعاص مردم عراق را به آتش بس فرا خواند و آنها را به اين امر تشويق مى كرد. اشعث بن قيس خواهان آشتى و مالك طرفدار ادامه جنگ بود. حضرت على (ع ) كه اين اختلاف را ديد، حركت كرد و چنين فرمود:
ايّها النّاس لم يزل امرى معكم على ما احبّ حتّى نهكتكم الحرب ، و قد، و اللّه ، اءخذت منكم و تركت ، و هى لعدوّكم اءنهك . لقد كنت اءمس ‍ اءميرا، فاءصحبت اليوم ماءمورا، و كنت اءمس ناهيا، فاءصبحت اليوم منهيّا، و قد اءحببتم البقاء، و ليس لى اءن اءحملكم على ما تكرهون .(780)
اى مردم هماره من با شما بودم طبق آنچه دوست داشتم تا جنگ شما را ضعيف و ناتوان گردانيد و سوگند به خدا جنگ از جانب شما شروع شده رها گرديد، در حالى كه دشمنتان را ناتوانتر و بيچاره تر نمود. ديروز امير و فرمانده بودم و امروز ماءمور و فرمانبر، و ديروز نهى كننده و باز دارنده بودم و امروز بازداشته شده و شما دوستدار زنده ماندن بوديد و نمى خواهم شما را به آنچه كه نمى پسنديد، وادار نمايم (و مجبور كنم ).
حضرت پس از اين سخنان نشست و پيشوايان قبايل به سخن پرداختند.
عدّه اى از نظر على (ع ) طرفدارى مى كردند و گروهى ، مردم ره به آتش بس تشويق مى نمودند.
خطبه على (ع ) درباره حكميت
وقتى كه مردم شام قرآنها را بر سرنيزه افراشته ، دعوت به حكميّت مى كردند و مردم از هر طرف فرياد مى زدند آتش بس ، حضرت على (ع ) چنين آغاز سخن نمود.
عباد اللّه انّى احقّ من اجاب الى كتاب اللّه و لكنّ معاوية عمرو بن العاص و ابن ابى معيط و حبيب بن مسلمة و ابن ابى سرح ليسوا باصحاب دين و لا قرآن انّى اعرف بهم منكم صحبتهم اطفالا و صحبتهم رجالا فكانوا شرّ اطفال و شرّ رجال و يحكم انّها كلمة حقّ يراد بها باطل . انّهم و اللّه ما رفعوها انّهم يعرفونها و يعملون بها و لكنّها الخديعة و الوهن و المكيدة . اعيرونى سواعدكم و جماجمكم ساعة واحدة فقد بلغ الحقّ مقطعه و لم يبق الّا ان يقطع دابر الّذين ظلموا.
اى بنددگان خدا! من سزاوارترين فرد در اجابت قرآن هستم ، ليكن معاويه ، عمروعاص ، ابن ابى معيط، حبيب بن مسلمه و عبداللّه بن ابى سرح مردان دين و قرآن نيستند. من آنها را بيش از شما مى شناسم . با آنان هم در كوچكى و هم در بزرگى مصاحب بودم ، ليكن آنها در دوران كودكى بدترين بچه ها و در بزرگى بدترين مردان بوده اند. واى بر شما! اين (حكميت ) كلمه حقّى است كه غرضى باطل از آن اراده شده است . آنان قرآنها را بر سر نيزه نكردند از باب اين كه معرفت و عمل و تعهّد نسبت بدان دارند بلكه از سر خدعه و نيرنگ و سستى نسبت به آن است . بازوان و سرهاى خود را كوته زمانى به من عاريه بسپاريد؛ به تحقيق حق به جاى خود نزديك شده ، بزودى ظالمان نابود شوند.
بعد از سخنان حضرت ، حدود بيست هزار مرد مسلح زره دار كه شمشيرها را بر دوش هاى خود افكنده بودند و آثار سجده بر جبين داشتند، نزد على آمدند. پيشاپيش آنها مسعر بن فدكى و زيد بن حصين و جمعى از قاريان - كه بعدها موسوم به خوارج شدند - در حركت بودند. على (ع ) را بدون ذكر لقب اميرالمؤ منين صدا كردند و گفتند: ((اى على ! حكميّت قرآن را بپذير و گرنه همان گونه كه عثمان را كشتيم ، تو را هم خواهيم كشت . سوگند به خدا اگر پاسخ آنها را ندهى ، چنان خواهيم كرد.))
على (ع ) فرمود: واى بر شما! من نخستين دعوت كننده به قرآن و اوّلين اجابت كننده آنم . سزاوار نيست كه به حكميّت قرآن خوانده شوم و آن را نپذيرم . من با آنها مى جنگم تا به حكم قرآن گردن بنهند؛ زيرا آنان امر خدا را عصيان كرده و پيمانش را شكسته اند و كتاب خدا را رها كرده اند ليكن به شما مى گويم كه آنها قصد عمل كردن به قرآن را ندارند.
آنها گفتند: به اشتر پيغام بده نزدت باز آيد. اشتر در بامداد ليلة الهرير، بر سپاه معاويه چيره شده بود.
على (ع ) به يزيد بن هانى فرمود: به اشتر بگو نزد من آيد. او رفت و پيغام را رساند. اشتر گفت : به على بگو اينك وقت آن نيست كه جايگاهم را ترك گويم . من اميدوارم كه به پيروزى نهايى دست يابم پس شتاب مدار.
يزيد بازگشت و على (ع ) را آگاه ساخت . همين كه او به لشكرگاه رسيد، فرياد و خروش آنها نسبت به ادامه پيكار اشتر اوج گرفت . آنها گفتند: سوگند به خدا اشتر تو را به قتال امر كردى . على (ع ) فرمود: آيا نديديد من نماينده اى نزد اشتر فرستادم ؟ گفتند: به او پيغام بده كه بازگردد در غير اين صورت به خدا سوگند ياد مى كنيم كه از تو دورى بجوييم .
على (ع ) فرمود: واى بر تو باد اى يزيد! به اشتر بگو بازگردد كه فتنه واقع شده است .
فرستاده على (ع ) رفت و او را مطّلع ساخت . اشتر گفت : سوگند به خدا مى انديشيدم كه اگر قرآن ها افراشته شود، اختلاف و تفرقه رخ مى نمايد. اين طرح و نقشه فرزند نابغه عمروعاص است . سپس به يزيد گفت : واى بر تو! آيا اين فرصت پيروزى را رها كنم و باز گردم . يزيد گفت : آيا دوست دارى در اين جبهه پيروز شوى و از آن سو على (ع ) را به دشمن تسليم كنند. اشتر گفت : سبحان اللّه ! سوگند به خدا اين را نمى پسندم . اين بود كه اشتر با تاءسّف فراوان بازگشت و آن مردم نادان و سست عنصر را سرزنش نمود. (781)
نقش اشعث در تعيين ابوموسى
بعد از اين كه قرار شد دو طرف ، حكم تعيين كنند، معاويه عمروعاص را انتخاب كرد و اشعث و قراء فرياد زدند كه ما حكميّت قرآن را قبول داريم و ابوموسى اشعرى را انتخاب مى كنيم . على (ع ) فرمود: من ابوموسى را براى اين مهم شايسته نمى دانم . اشعث و گروهى گفتند: ما فقط او را قبول داريم ؛ زيرا او ما را به اين حادثه عظيم هشدار داد. على (ع ) فرمود: او مقبول نيست چرا كه از من جدا شد و مرا يارى نكرد و گريخت ؛ ليكن ابن عبّاس را براى اين كار شايسته مى دانم . آنها گفتند: ((سوگند به خدا باكى نداريم كه تو باشى يا ابن عباس ما مى خواهيم از جانب تو و معاويه يك تن به طور يكسان برگزيده شود.)) على (ع ) فرمود: پس اشتر را پيشنهاد مى كنم . اشعث گفت : آيا اين كه زمين را به آتش ‍ كشيد جز اشتر بود؟ آيا جر اين است كه ما در قيد حكم اشتر هستيم . حضرت فرمود: حكم او چيست ؟ گفت اين است كه ما با شمشير به جان هم بيفتيم تا مقصود تو و او برآورده شود.
وقتى كه حضرت ديد چاره اى ندارد، فرمود: شما فقط به ابوموسى خرسند هستيد. آنها گفتند: آرى . حضرت فرمود: پس هر چه مى خواهيد بكنيد، و بدين گونه ابوموسى كه مخالف جنگ و على (ع ) بود، به عنوان نماينده لشكر حضرت انتخاب شد.(782)
اشعث در اين ماجرا بيشترين نقش را در تعيين ابوموسى واصل آتش بس ‍ داشت كه منجر به شكست على (ع ) و نجات معاويه گرديد.
اشعث بن قيس ، مردى نفرين شده
اشعث فردى بود كه بارها مورد ملامت و لعن على (ع ) قرار گرفت . روزى حضرت امير (ع ) خطبه مى خواند و در ارتباط با حكمين سخن مى گفت . مردى از ياران حضرت برخاست و گفت : ابتدا ما را از قبول حكمين نهى فرمودى و بعد به آن اجازه دادى . نمى دانم كدام يك از اين دو بهتر بود؟ حضرت دستهاى خود را به يكديگر زد و فرمود: هذا جزاء من ترك العقدة ؛ يعنى ، اين حيرت جزاى شماست كه در كار خويش ، تاءمل و احتياط را از دست داديد و مرا به قبول حكمين وادار نموديد.
اشعث به مقصود حضرت پى نبرد و گمان كرد كه آن جناب مى فرمايد اين جزاى من است كه از مصلحت ، غافل ماند، احتياط را از دست دادم . لذا گفت : اين سخن ، بر ضرر و زيان حضرتت تمام شد و سودى نداشت . پس حضرت نگاه تندى به او كرد و فرمود:
ما يدريك ما علىّ و مالى . عليك لعنة اللّه و لعنة اللاعنين ! حائك ابن حائك ، منافق ابن كافر واللّه لقد اءسرك الكافر مرّة و الاسلام اخرى فما فداك من واحدة منهما مالك و لاحسبك و انّ امرا دلّ قومة السّيف و ساق اليهم الحتف ، لحرى ان يمقته الاقرب و لاياءمنه الاءبعد.(783)
چه تو را دانا گردانيد به اين كه چه بر ضرر و چه بر نفع من است ؟ لعنت خدا و لعنت و نفرين لعنت كنندگان بر تو باد اى متكبر متكبر زاده ، منافق پسر كافر! سوگند به خدا در كفر يك مرتبه اسير شدى و در اسلام و حسب و بزرگى تو را يكى از اين دو اسير نجات نداد. مردى كه قوم خود را به شمشير راهنما باشد و ايشان را به مرگ سوق دهد، سزاوار است نزديكان ، دشمنش بدارند و بيگانگان ، به او اطمينان نكنند.
لعنت حضرت به خاطر اين بود كه او منافق بود. و منافق ، مورد لعن الهى است . در تاريخ طبرى آمده است كه مسلمانان و كفار و اسيران قوم اشعث ، او را لعن كردند و به او لقب ((عرف النّار)) دادند؛ يعنى ، كسى كه خيانت و غدر نمايد.(784)
در معنى حائك وجوهى گفته اند از جمله نوشته اند كه او از اكابر و بزرگان كنده بود و سرزنش حضرت براى آن بود كه در راه رفتن از روى تكبر و تبختر، دوش مى جنبانيد و اين نوع حركت را در لعنت حيا كه خوانند نشانه نقصان عقل است . (785)
حضرت همچنين اشاره فرمودند كه در اسلام و كفر اسير شده است . اما سبب اسيرى او در زمان كفر آن بود كه چون قبيله مراد پدرش را كشتند، با لشكرى به خونخواهى پدر رفت و در آن جنگ مغلوب و اسير گرديد و در آخر سه هزار شتر فدا داده ، خود را از اسارت نجات داد. پس از آن با هفتادهزار مرد از كنده خدمت حضرت رسول مشرف شده ، اسلام را پذيرفت . اما بعد از وفات پيامبر (ص ) مرتد شد.
او از آن زمان ساكن حضرموت بود و اهل آن سامان را از دادن زكات باز داشت و با ابوبكر نيز بيعت نكرد. ابوبكر زياد بن لبيد را با جمعى به جنگ او فرستاد. اشعث با آنها جنگ كرد تا اين كه در قلعه اى محصور شد و زياد بن لبيد بر او سخت گرفت و آب را به روى آنها بست . اشعث كه وضعيت را بحرانى ديد، براى خود و ده نفر از خويشاوندانش امان خواست كه او را نزد ابوبكر ببرند تا درباره ايشان حكم دهد و ابن لبيد و لشكرش را به درون قلعه راه داد. آنها بعد از ورود به قلعه ، به قتل ساكنين آن پرداختند. آنان گفتند كه شما به ما امان داده ايد. زياد گفت : اشعث بجز براى خودش و ده نفر ديگر، براى ديگران امان نگرفته است و لذا آنها را كشت . آنها در حدود هشتصد نفر بودند. سپاهيان زياد همچنين دست زنانى را كه به پيامبر ناسزا مى گفتند، قطع كردند و اشعث را با ده نفر همراهش به عنوان اسير دربند، نزد ابوبكر بردند. ابوبكر او را عفو كرد و خواهرش ، امّفروه را به او داد. در روز عروسى ، اشعث از خوشحالى به بازار مدينه رفت و به هر چارپايى كه مى رسيد، آن را مى كشت و به مردم مى گفت اين وليمه عروسى است و بهاى هر حيوانى را كه كشته ام ، در مالم موجود است و بهاى آنها را پرداخت .(786)
اين كارها نشانگر غير متعادل بودن اشعث است و شايد اين پيوند خويشاوندى ، در نفاق او در زمان على (ع ) نقش داشته است .
نامه ديگرى از حضرت امير (ع ) به اشعث ، كارگزار آذربايجان
طبق نقل يعقوبى ، حضرت امير زمانى كه اشعث والى آذربايجان بود، به او نامه اى نوشت كه اين نامه با آنچه قبلا نقل كرديم تفاوت دارد و از آن مضمون به دست مى آيد كه اشعث خيانت كرده و لذا حضرت او را به كوفه فرا خوانده است و شايد همان نامه اى باشد كه حجر بن عدى براى اشعث آورده و او را بنابر دستور حضرت امير (ع ) مجبور به بازگشت به كوفه نموده است .
اءمّا بعد فانما غرك من نفسك و جرّاك على اخرك املاء اللّه لك اذ مازلت قديما تاءكل رزقه و تلحد فى آياته و تستمتع بخلافك و تذهب بحسناتك الى يومك هذا، فاذا اتّاك رسولى بكتابى هذا فاءقبل و احمل ما قبلك من مال المسلمين ان شاءاللّه .(787)
اما بعد: تنها چيزى كه تو را از جانب نفست مغرور ساخته و بر ديگران جراءت يافتى ، مهلت خدا به توست ؛ زيرا تو از قديم روزى خدا را مى خورى ، اما نسبت به آيات و نشانه هاى او انكار و الحاد مى ورزى و از نصيب و بهره خود استفاده مى كنى و تا به امروزت نيكيهاى خود را از بين برده اى . پس هر گاه فرستاده من اين نامه مرا به تو داد، به سوى ما بيا و آنچه نزد تو از اموال مسلمانان مى باشد، همراه خود بياور. ان شاءاللّه .

 

next page

fehrest page

back page