سيماى كارگزاران اميرالمومنين على عليه السلام
جلد ۱

حجة الاسلام و المسلمين على اكبر ذاكرى

- ۲۴ -


خيانتى ديگر از اشعث :
بلاذرى مى نويسد: حضرت على (ع ) اشعث را بعد از بركنارى از كارگزارى آذربايجان ، به حلوان (سر پل ذهاب فعلى ) و اطراف آن فرستاد و بعدا از او خواست كه به كوفه بيايد و حضرت نسبت به اموالى كه از حلوان و آذربايجان آورده بود، سؤ ال كرده ، درباره آن تحقيق و بازجويى نمود. لذا اشعث ناراحت شده ، با معاويه مكاتبه مى كرد.(788)
بعد را جنگ نهروان حضرت على (ع ) سخنرانى كرد و فرمود: حالا كه پيروز شده ايد بى درنگ به جانب دشمن خود، معاويه ، برويد و او را نابود كنيد.
اشعث بن قيس گفت : اى اميرالمؤ منين ! وسائل ما نابود، شمشيرهاى ما كند و نيزه هاى ما شكسته است . پس به شهرمان برگرديم تا آمادگى بيشترى پيدا كرده ، با امكانات زيادتر به جنگ دشمن برويم .
حضرت به نخيله آمد و اردو زد و دستور داد كه مردان در ميان لشكر بوده ، آماده جهاد باشند و كمتر به ديدن زنان و فرزندان خود بروند تا به جنگ دشمن بروند. اما بعد از مدت كوتاهى ، اكثر مردم به كوفه رفتند و على (ع ) را تنها گذاشتند و فقط عده كمى از بزرگان از روى ناچارى ماندند.
حضرت على (ع ) نيز به ناچار وارد كوفه شد و خطبه مفصلى براى مردم ايراد كرده (789)
در آخر آن خطبه - كه در نهج البلاغه نيز آمده است - به حقوق متقابل امام و مردم اشاره كرده ، مى فرمايد:
ايّها النّاس انّ لى عليكم حقّا و لكم علىّ حقّ: فاما حقكم على فالنّصيحة لكم و توفير فتئكم عليكم و تعليمكم كيلا تجهلوا و تاءديبكم كيما تعلموا و اما حقى عليكم فالوفاء بالبيعة و النصيحة فى المشهد و المغيب و الاجابة حين ادعوكم و الظاعة حين آمركم . (790)
اى مردم ! مرا بر شما حقى و شما را براى من حقى است ؛ اما حقى كه شما بر من داريد:
1- نصيحت كردن به شماست 2- رساندن غنيمت و حقوق به طور كامل به شماست 3- و ياد دادن به شماست تا نادان نمانيد 4- و تربيت نمودن شماست تا بياموزيد.
و اما حقى كه من بر شما دارم : 1- باقى ماندن بر بيعت است 2- و اخلاص و دوستى در پنهان و آشكار 3- اجابت من ، چون شما را بخوانم 4- و اطاعت و پيروى از آنچه به شما امر كنم .
اين بود گوشه اى از زندگانى اشعث كه به عنوان كارگزار آذربايجان فعاليت مى كرد. البته اشعث داستانها و حكايتهاى مختلفى دارد و خيانتها و فضوليهاى گوناگونى كه به همين مقدار بسنده نموديم .
سرانجام او در سال چهلم از هجرت ، چهل روز بعد از شهادت حضرت امير (ع ) از دنيا رفت .(791)
2- اسود بن قطبه ، كارگزار حلوان
اسود بن قطبه فرمانده لشكر حلوان بود و در آن زمان معمولا فرماندهى با كارگزارى يكى بود و كسى كه مسؤ وليت اداره منطقه اى را به عهده داشت ، فرماندهى نيروهاى نظامى آنجا نيز به عهده او بود.
ابن ابى الحديد گويد: تا حال من نسبت به اسود دست نيافتم و در بسيارى از نسخه ها خواندم كه او حارثى است ، از بنى حارث بن كعب ؛ اما اين را قبول نكردم و آنچه به گمان من مى رسد، اين است كه او اسود بن زيد بن قطبه بن غنم ، انصارى از بنى عبيد بن عدى باشد كه ابن عبدالبر در استيعاب نام وى ذكر كرده و مى گويد موسى بن عقبه او را از كسانى دانسته است كه در بدر شركت داشتند. (792)
به او اسود بن قطيبه (793)
و قطنه (794)
نيز گفته اند.
در تاريخ طبرى از وى به عنوان ابومفزر اسود بن قطبه تميمى ياد مى كند و مى نويسد: او در فتح شهر بهرسير در سال شانزدهم حضور داشته و خمس غنايم رى را نزد عمر برد. و در سال سى ودو جزو افرادى بود كه بر ابوذر نماز خواندند و از وى به نام ابومفزر تميمى ياد مى كند. در كامل ابن اثير نيز از او ذكرى به ميان آمده است .(795)
اينجا ما دو نامه اى را كه حضرت امير (ع ) به او نوشته است ، نقل مى كنيم . اما قبل از آن ، بهتر است سخنى درباره حلوان داشته باشيم .
حلوان : شهرى بود بزرگ كه بعد از فتح مداين ، يزدگرد به آن پناه برد و براى جنگ با مسلمانان ، نيروهاى خود را تجديد سازمان نمود. اما بعد از اينكه احساس كرد شكست خواهد خورد، حلوان را به قصد اصفهان ترك كرده ، از آنجا فرار نمود. حلوان به وسيله جرير بن عبداللّه بجلى بدون خونريزى فتح شد.(796)
يعقوبى در البلدان گويد: از جلولاء به خانقين روند كه از آباديهاى بس ‍ باشكوه و ارجمند است و از خانقين به قصر شيرين - و شيرين زن خسرو بود كه تابستان را در اين قصر به سر مى برد - و در اين محل پادشاهان ايران را آثار بسيارى است . (اما صدام بعد از پيروزى انقلاب اسلامى ايران در حمله سال 1359 آن شهر را با خاك يكسان كرد) و از قصر شيرين به حلوان روند و شهر حلوان شهرى است باشكوه و بزرگ و اهل آن مردمى به هم آميخته از عرب و عجم ، از پارسيها و كرديهايند و خراج حلوان با اين كه از استان جبل است ، داخل در خراج نواحى سواد (عراق ) مى باشد.(797)
با توجه به آنچه ذكر شد، مى توان گفت : شهرى كه امروز به آن سرپل ذهاب مى گويند، تقريبا در محدوده حلوان سابق بنا شده است و شايد هم خود حلوان باشد. چون حلوان بدون خونريزى فتح شده و بعدا هم تا مدتها آباد بوده است . بنابراين ، آنچه نقل شده كه حلوان در جنگ بين مسلمانان و ايرانيان ويران شده است و اثرى از آن موجود نيست ،(798)
صحت ندارد.
نامه هاى حضرت به اسود بن قطبه
1- در نهج البلاغه مى نويسد كه حضرت امير (ع ) طى نامه اى به سردار سپاه حلوان چنين نوشت :
امّا بعد: فانّ الوالى اذا اختلف هواه منعه ذلك كثيرا من العدل فاليكن امر النّاس عندك فى الحقّ سواء فانّه ليس فى الجور عوض من العدل فاجتنب ما تنكر امثاله و ابتذل نفسك فيما افترض اللّه عليك راجيا ثوابه و متخوّفا عقابه .
و اعلم انّ الدنيا دار بليّة لم يفرغ صاحبها فيها قطّ ساعة الّا كانت فرغته عليه حسرة يوم القيمه و انّه لن الحق شى ء ابدا و من الحق عليك حفظ نفسك و الاحتساب على الرعية بجهدك فانّ الّذى يصل اليك من ذلك افضل من الّذى يصل بك والسّلام . (799)
هرگاه ميل و خواست حكمران يكسان نباشد، اين روش ، او را از بسيارى از دادگرى باز مى دارد. پس بايد كار مردم در حق نزد تو يكسان باشد؛ زيرا به جاى ستم ، نتيجه و سود، عدل و داد به دست نمى آيد و دورى كن از كارى كه نظاير آن را نمى پسندى و نفس خود را وادار در آنچه خدا به تو واجب گردانيده به اميد پاداش و ترس از كيفرش .
و بدان كه دنيا سراى گرفتارى است كه آدمى هرگز در آن ساعتى آسوده نبوده است ؛ مگر آن كه آسودگى آن در روز قيامت موجب اندوهش ‍ مى گردد و بدان هرگز تو را چيزى از حق بى نياز نمى گرداند و از جمله حق بر تو، نگاهدارى نفس خويش و كوشش در كار رعيت و اصلاح در مفاسد آنهاست ؛ زيرا سود و پاداشى كه از اين راه به تو مى رسد، بيشتر از سودى است كه به وسيله تو (به مردم ) مى رسد.
در اين نامه حضرت ، وظيفه والى ذكر شده و تعبير به رعيت نيز نشانگر امارت اسود است ؛ زيرا اگر او تنها فرمانده بود، بهتر اين بود كه حضرت تعبير به امير مى فرمود و به جاى رعيت ، حند (لشكر) ذكر مى كرد.
2- حضرت طى نامه ديگرى به اسود بن قطبه نوشت :
اما بعد: فانّه من لم ينتفع بما وعظ، لم يحذر ما هو غابر و من اعجبته الدّنيا رضى بها و ليست بثقة فاعتبر بما تحذر مابقى ، و الطبخ للمسلمين قبلك من الطّلاء ما يذهب ثلثاه و اءكثر لنا من لطف الجند، و اجعله مكان ما عليهم من ارزاق الجند فانّ للولدان علينا حقا، و فى الدّريّة من يخاف دعاؤ ه و هو لهم صالح والسّلام . (800)
كسى كه از اشياء موعظه آفرين پند نگيرد از آنچه در آينده به وقوع مى پيوندد. پند نمى گيريد كسى كه از دنيا او را شيفته كند؛ بر آن دل بندد و حال آنكه دنيا مورد اطمينان نيست . پس عبرت بگير از آنچه كه گذشت ، تا بر حذر باشى از آنچه كه باقى است و آب انگور را براى مسلمانانى كه در نزد تو مى باشند بجوشان تا دو ثلث آن از بين برود. و زياد كن به خاطر ما نيكى (به ) لشكر را و آن را به جاى آنچه بر عهده آنها (مسلمين ) از روزيهاى (تاءمين بودجه ) لشكر است ، قرار ده ؛ زيرا براى فرزندان ما حقى است و در نسل و فرزندان كسى است كه از دعاء او ترسيده مى شود در حالى كه او (فرزند) براى آنان (مسلمين ) صالح و شايسته است والسّلام .
مقصود اين است : از آنجا كه تاءمين بودجه نظامى به عهده مردم است اگر تو از بيت المال و بودجه عمومى ، مخارج نيروهاى نظامى را تاءمين كنى از يك طرف كارى را كه بايد مردم مى بايد انجام بدهند، انجام داده اى از طرف ديگر زياد كردن بودجه نيروهاى نظامى كمكى است به بهتر شدن معيشت فرزندان آنها. و يا با برقرارى امنيت براى زندگى آن فرزندان و ايجاد محيط سالم به آنها كمك كرده اى .
3- قيس بن سعد عباده انصارى ، كارگزار آذربايجان
قيس بن سعد در ابتدا كارگزار حضرت در مصر بود، اما حضرت وى را عزل كرد و محمد بن ابى بكر را به عنوان جانشين او در مصر انتخاب نمود.
بعد از اين كه حضرت امير اشعث بن قيس را از كارگزارى آذربايجان عزل كرد، بنابه نقل يعقوبى ، قبل از جنگ صفين ، قيس را به عنوان استاندار جديد آذربايجان برگزيد. (801)
اما بنابر نقل بلاذرى ، انتخاب قيس بعد از جنگ صفين بوده است .(802)
زمانى كه قيس در آذربايجان بود حضرت طى نامه اى به وى چنين نوشت :
اما بعد: فان العالمين باللّه له ، خيار الخلق عنداللّه ، فالى المسلمين لغير الرّباء و السّمعة لفى اجر عظيم ، و فضل مبين و قد ساءلنى عبداللّه بن شبيل الاءحمسىّ الكتاب اليك فى امره ؛ و اوصيك به خيرا فانّى رايته و ادعا متواضعا حسن السّمت و الهدى .
و اءلن حجابك و اعمد للحق ، و لاتتّع الهوى فيضلّك عن سبيل اللّه ، والسّلام .(803)
اما بعد: پس به درستى كه خداشناسان براى خدا عمل مى كنند؛ آنان برگزيدگان مردم نزد خدا مى باشند و مسلمانانى كه براى غير ريا و شهرت عمل مى كنند، داراى اجرى بزرگ و برترى آشكار مى باشند و همانا عبداللّه بن احمد شبيل احمسى از من خواسته است تا درباره وى نامه اى به تو بنويسم و تو را به نيكى با او سفارش كنم و او را آرام و فروتن ، خوش رويّه و در مسير هدايت ديدم . پس از مردم روى پنهان مدار و در خانه ات را باز كن و قصد انجام حق را داشته باش و هواى نفس را پيروى مكن ، تا تو را از راه حق گمراه سازد والسلام .
اين نامه را يعقوبى با اندك تفاوتى در ابتداى آن نقل كرده است . (804)
وى مى نويسد: هنگامى كه اميرالمؤ منين آماده نبرد با معاويه شد، نامه ديگرى به قيس نوشت :
اما بعد: فاستعمل عبداللّه بن شبيل الاءحمسى خليفة لك و اقبل الى فانّ المسلمين قد اجمع ملاههم و انفادت جماعتهم فعجّل الاقبال فانا ساءحضرنّ الى المحلّين عند غرة الهلال انشاءاللّه و ما تاءخرى الّا لك قضى اللّه لنا ولك بالاحسان فى امرنا كلّه .
عبداللّه بن شبيل احمسى را به جانشينى خود بگمار و نزد من آى ؛ چه بزرگان مسلمانان تصميم گرفته و توده آنان سر به فرمان نهاده اند. پس در آمدن شتاب كن كه من بزودى در اول ماه - اگر خدا بخواهد - به سوى سركشان مى شتابم و عقب ماندنم جز براى تو نيست . خدا براى ما و تو در همه كارها به نيكى حكم كند.(805)
قيس طبق دستور حضرت ، در جنگ صفين شركت كرد و از آنجا كه شرح حال وى ضمن استانداران مصر ذكر شده است ، اينجا به همين مقدار اكتفا مى كنيم .
4- عبداللّه بن شبيل احمسى ، جانشين قيس در آذربايجان
از آنچه در شرح حال قيس نقل شد به خوبى استفاده مى شود كه عبداللّه به دستور حضرت امير (ع )، جانشين قيس بن سعد در آذربايجان شده و مدتى در اين سمت مشغول خدمت بوده است .
از نامه اى كه حضرت امير (ع ) به قيس مى نويسد، جلالت و ايمان عبداللّه بخوبى استفاده مى شود. حضرت درباره وى مى فرمايد: ((من او را آرام و فروتن ، خوش رويّه و در مسير هدايت يافتم .)) كسى كه در راه هدايت باشد، شايستگى كارگزارى حضرت امير (ع ) را دارد و لذا به قيس بن سعد درباره او توصيه مى كند كه با وى به نيكى برخورد نمايد و او را گرامى بدار.
ابن عبدالبر گويد: در اين كه عبداللّه بن شبيل احمسى از صحابه باشد، نظر است . وى در سال بيست وهشت براى جهاد به آذربايجان رفت و با مردم آنجا طبق آنچه حذيفه صلح كرده بود، صلح نمود. (806)
در تاريخ طبرى و كامل مى نويسد: همين كه عثمان ، وليد را به امارت كوفه منصوب كرد، عتبه بن فرقد را از امارت آذربايجان عزل نمود. مردم آذربايجان بر اثر عزل او عهد را شكستند و به عصيان كمر بستند. وليد هم در سال بيست وپنجم يا بيست وچهارم هجرى به جنگ آنها مبادرت نمود و عبداللّه بن شبيل احمسى را به فرماندهى مقدمه لشكر به آنجا فرستاد. و اهل مغان و ببر و طيلستان را مغلوب و گروهى را اسير نمود و غنايمى به دست آورد. مردم منطقه آذربايجان درخواست صلح كردند. وى با همان شروطى كه حذيفه مقرر كرده بود، با آنها صلح كرد و آنها طبق قرارداد، هشتصد هزار درهم پرداخت كردند و به مناطق مختلف نيرو فرستاد از جمله سلمان بن ربيعه باهلى را همراه دوازده هزار جنگجو به ارمنستان روانه نمود. وى به هر جا كه مى رسيد غنيمت جمع كرده ، اسير مى گرفت و با دست پر نزد وليد برگشت . وليد هم با غنايم زياد از طريق موصل به كوفه رفت . (807)
در دوران خليفه دوم و سوم ، استاندار كوفه مسؤ ول جنگهاى مسلمين با ايرانيان بود و در دوران حكومت حضرت امير (ع ) اكثر مناطق ايران ، تحت پوشش استاندارى بصره قرار گرفت . گويا عبداللّه بن شبيل از سال بيست وچهارم كه به آذربايجان رفت . در آنجا باقى ماند و از اين رو حضرت امير (ع ) از قيس مى خواهد كه وى را به عنوان جانشين خود در آذربايجان انتخاب كند.
5- سعد بن حارث خزاعى ، كارگزار آذربايجان
بنابر نقل تنقيح المقال ، حضرت امير (ع ) سعد بن حارث را به كارگزارى آذربايجان گذارده و مدتى نيز مسؤ ول ((شرطة الخميس )) بوده است . (808)
مرحوم مامقانى مدرك سخن خود را ذكر نكرده اند و براى ما معلوم نيست در چه زمانى سعد اين مسؤ وليت را تقبل كرده اما اين نكته از كتب تاريخى استفاده مى شود كه سعد، غلام حضرت ، مثل قنبر، يكى از ملازمان اميرالمؤ منين بوده و حضرت در كارهاى مختلف از وى استفاده مى كرده است از جمله او به عنوان بازرس ، به منطقه تحت فرمان زياد بن ابيه رفته و با وى درگيرى لفظى نيز داشته است . (809)
وى همچنين مسؤ وليت حفاظت از يزيد بن حجيّه را به عهده داشت ، اما يزيد وقتى كه سعد به خواب رفت ، فرار كرد. به شرح حال يزيد بن حجيّه مراجعه شود.
مرحوم مامقانى مى نويسد: سعد بعد از اميرالمؤ منين ، ملازم امام حسن (ع ) و پس از ايشان ملازم امام حسين (ع ) بود و از مكه همراه آن حضرت به كربلا رفت و در روز عاشورا به شهادت رسيد. رحمت خدا بر او باد!. (810)
فصل چهاردهم : كارگزاران همدان و شام از طرف عثمان
1- جرير بن عبداللّه بجلى ، كارگزار همدان از طرف عثمان
جرير بن عبداللّه از طرف عثمان به عنوان استاندار همدان انتخاب شده بود و تا مدتى بعد از خلافت حضرت امير (ع ) در اين سمت باقى بود، تا اينكه حضرت امير (ع ) طى نامه اى ، بعد از جنگ جمل از او خواست كه به كوفه بيايد.
نسب جرير بن عبداللّه
شيخ طوسى (ره ) مى نويسد: جرير بن عبداللّه ، ابو عمر، و گفته مى شود ابو عبداللّه بجلى جزو اصحاب رسول خدا (ص ) و على (ع ) بوده كه در شهر كوفه سكونت داشته است . وى نامه اميرالمؤ منين را به معاويه رساند و در سال رحلت رسول خدا (ص ) مسلمان شد و گفته شده كه طول قد او شش ذراع بوده است . اين مطلب را محمد بن اسحق ذكر كرده است (811)
همچنين نقل شده كه جرير بن عبداللّه بجلى روز قبل از وفات پيامبر (ص ) اسلام آورده و در منطقه ((رؤ ف )) از قادسيه عراق و غير آن ، نقش ‍ مهمى داشته است . (812)
ابن قتيبه در ((المعارف )) نوشته است : جرير در سال دهم از هجرت در ماه رمضان بر رسول خدا وارد شد و با آن حضرت بيعت نموده ، مسلمان گرديد. جرير مردى نيكو و خوش سيما بود كه رسول خدا(ص ) فرمود: ((گويا در صورت او شباهتى از ملك است )) و عمر درباره او مى گفت : ((جرير يوسف اين امّت است .)) او داراى قدى بلند بود كه روى كوهان شتر سوار مى شد تا پاهايش به زمين نرسد و اندازه هر يكى از كفشها او يك زارع بود. او محاسنش را شبها با زعفران رنگ مى كرد و صبح مى شست . وى از على (ع ) و معاويه كناره گيرى كرد و در منطقه جزيره و اطراف آن سكونت گزيد. (813)
بجلّى : منسوب به بجليه است و آن نام قبيله اى است در يمن كه به جدّشان بجيلة بن ثمار ابن ارش بن عمرو بن غوث نسبت داده مى شدند. علماى رجال جرير را نكوهش نموده ، به روايت و گفتار او اعتماد ندارند.
نامه حضرت امير (ع ) به جرير
وقتى كه با على (ع ) بيعت شد، حضرت به كارگزاران خود در سرتاسر كشور اسلامى نامه نوشت و از جمله نامه اى را بعد از جنگ جمل ، از كوفه براى جرير بن عبداللّه بجلى - كه از طرف عثمان بر مرز همدان گمارده شده بود - نوشته ، همراه با زحربن قيس جعفى فرستاد:
اءمّا بعد: فانّ اللّه لايغيّروا ما باءنفسهم ، و اذا اءراد اللّه بقوم سوء فلا مردّ له و مالهم من دونه من وال (814)
و انّى اءخبرك عن نباء من سرنا اليه ، من جموع طلحة و الزّبير عند نكثهم بيعتهم (بيعتى خ ) و ما صنعوا بعاملى عثمان بن حنيف .
همانا خدا دگرگون نكند آنچه را به گروهى و قومى است ، نا دگرگون سازند آنچه را كه در خود آنان است و هرگاه خدا بدى قوم و گروهى را بخواهد، بازگشتى از آن نيست و ايشان را جز او سرپرستى نيست و بدرستيكه من خبر دهم تو را از آنچه به سوى آن سير كرديم از گروه طلحه و زبير زمانى كه بيعت خود را شكستند و آن گونه با كارگزار من ، عثمان بن حنيف ، رفتار نمودند.
انّى هبطت من المدينة بالمهاجرين الانصار حتّى اذا كنت بالعذيب بعثت الى اءهل الكوفه بالحسن بن على و عبداللّه بن عبّاس و عمّار بن ياسر و قيس بن سعد بن عبادة ، فاستنفروهم فاءجابوا، فسرت بهم حتّى نزلت بظهر البصرة ، فاءعذرت فى الدّعا و اءقلت العثرة ، و ناشدتهم عقد بيعتهم فاءبوا الّا قتالى ، فاستعنت باللّه عليهم ، فقتل من قتل وولّوا مدبرين الى مصرهم فساءلونى ما كنت دعوتهم اليه قبل اللّقاء فقبلت العافية و رفعت السّيف ، و استعملت عليهم عبداللّه بن عبّاس و سرت الى الكوفه ، و قد بعثت اليكم زحر بن قيس فاساءل عمّا بدالك . (815)
من از مدينه همراه با مهاجرين و انصار حركت كرده تا اين كه به عذيب رسيدم ، حسن بن على ، عبداللّه بن عبّاس ، عمّار بن ياسر و قيس بن سعد بن عباده را به كوفه فرستادم .
آنها مردم را به جهاد دعوت نمودند و مردم دعوت نمايندگان مرا پذيرفتند. پس همراه آنها راهى بصره شدم و آنها را به حق دعوت نمودم كه معذور باشم از لغزش آنان درگذشتم و آنها را به عقد بيعتشان فرا خواندم ، آنها نپذيرفتند و من نيز از خداوند يارى خواستم تا ايشان را مغلوب و منهزم سازم ؛ عدّه اى كشته شدند و عدّه اى به سرزمينشان گريختند تا اين كه درخواست ترك مخاصمه اى كردند كه من آنها را قبلا به آن دعوت كرده بودم . پس من نيز سلامتى را برگزيدم و شمشيرها را كنار گذاشتم و عبداللّه بن عباس را بر آنها گماردم و خود رهسپار كوفه شدم و زحر بن قيس را به سوى شما فرستادم و هر آنچه كه خواستى درباره اش از او سؤ ال كن .
هنگامى كه جرير نامه را خواند، از جابر خواست و گفت : ((اى مردم ! اين نامه اميرمؤ منان ، على بن ابيطالب (ع )، است او در دين و دنيا امين است و ما درباره درگيرى او و دشمنانش خدا را سپاس مى گوييم (زيرا كه پيروز شد) پيشتازان مهاجر و انصار و تابعين با او بيعت كردند و بالفرض ‍ اگر امر خلافت را ميان مسلمين به شوراى واگذار كنيم ، بى گمان كسى از او بدين مقام سزاوارتر نيست . آگاه باشيد كه بقا، در جمع و جماعت و فنا، در تفرقه و جدايى است .
على شما را به سوى حق مى كشاند، اگر كژى در شما رخ دهد، به راه مستقيم سوقتان مى دهد.)) مردم گفتند: ما گوش به فرمان تو هستيم و راضى شديم .
جرير جواب نامه اميرالمؤ منين (ع ) را به اطاعت و پيروى از حضرت نوشت .
بعد از سخنرانى جرير، زحر بن قيس به سخن ايستاد. بخشى از كلام او چنين است :
سپاس خدايى را سزد كه حمد را براى خود برگزيد نه براى آفريدگان .
هيچ كس با او در حمد و ثنا شريك نيست . و در مجد و شكوه همتا ندارد و جز ايزد يكتا خدايى نيست . او تنها، بى شريك ، پايدار و جاودان است ؛ خداوند آسمان و زمين است و گواهى مى دهم كه محمّد (ص ) بنده و فرستاده اوست او را با نور ساطع و تابناك و حقيقت گويا فرستاد تا مردم را به خير و صلاح فرا خواند و آنها را به سوى هدايت راهبر باشد.)) وى سپس گفت : ((اى مردم ! على (ع ) نامه اى به شما نوشت و سخن را تمام گفت . امّا بناچار سخنى براى شما بگويم . مردم در مدينه با على (ع ) بيعت كردند، زيرا على (ع ) عالم به كتاب خدا و سنّت حق است و طلحه و زبير بيعت او را بدون هيچ عذرى ، نقض كرده ، مردم را بر ضدّ او شوراندند. آن گاه به اين هم راضى نشدند بلكه عليه او آتش جنگ را افروختند و ام المؤ منين را از خانه اش بيرون كشاندند. آن گاه على (ع ) با آن دو ديدار كرد و نسبت به آنها ملاطفت و نرمش نشان داد و مردم را به آنچه كه مى شناختند، دعوت كرد. اين حقيقتى بود كه از شما نهان بود و اگر بيش از اين بخواهيد، به شما خواهم گفت و لاحول و لاقوة الّا باللّه )).
پس از آن جرير از مرز همدان (ايران ) به كوفه آمد و با على (ع ) بيعت كرد و همچون ساير مردم متعهّد شد كه از اوامر آن حضرت اطاعت كند.(816)
كسانى كه رهبر آنها در روز قيامت سوسمار است
جرير بن عبداللّه اشعث بن قيس كه هر دو جزو كارگزاران عثمان بودند و على (ع ) آنها را به كوفه فرا خواند، در مسائل مختلفى با يكديگر تشريك مساعى داشتند. هر دو افرادى رياست طلب و مقام پرست بودند كه از بركنارى خود به دست على (ع ) خشنود نبودند. لذا روزى آن دو كه براى گردش به بيرون از كوفه رفته بودند، به سوسمارى برخورد كردند و يك مرتبه فرياد زدند: اى ابوحسل ! (817)
دست را بياور كه با تو بيعت كنيم و تو را خليفه نماييم و قصد آنها توهين و تهمت نسبت به على (ع ) بود.
وقتى كه گفتار آنها به على (ع ) رسيد، فرمود: ((آن دو در روز قيامت در حالى محشور خواهند شد كه پيشوا و رهبر و امام آنها سوسمار باشد.)) (818)
آرى قرآن مى فرمايد: يوم نددعوا كلّ اناس بامامهم ؛ (819)
روزى قيامت روزى است كه هر گروهى از مردم را به وسيله رهبرشان دعوت مى نمايند. بنابراين ما بايد توجّه كنيم كه رهبر ما در آن روز چه كسى خواهد بود. آيا پيرو مردان حق و اولياى الهى هستيم يا جزو پيروان طاغوت و مستكبران ؟
مسجدهاى ملعون كوفه
مسجد يكى از مكانهاى مقدّسى است كه اسلام درباره بناى آن تاءكيد فراوان دارد و از امام صادق (ع ) نقل شده است كه فرمود: ((هر كس ‍ مسجدى بسازد، خداوند خانه اى در بهشت براى او مى سازد.)) (820)
و خداوند در قرآن بيان مى كند كه مسجدهاى خدا را كسانى كه به خدا و روز قيامت ايمان دارند، آباد مى كنند؛ ((انّما يعمر مساجد اللّه من امن باللّه و اليوم الاخر)) (821)
چه مراد ساختن مسجد باشد و چه حضور در مساجد. مسجد زمانى تقدّس دارد كه براى خدا ساخته شده باشد هدف از بناى آن ، خدمت به اسلام و نشر فرهنگ اسلامى باشد، امّا اگر از مسجد به عنوان پايگاهى بر ضدّ حكومت حق استفاده شود، آن مسجد ديگر هيچ گونه ارزشى ندارد و طبق آيه قرآن ، (822)
آن مسجد ضرار است و بايد تخريب شود؛ همان گونه كه پيامبر (ص ) مسجد ضرار را در مدينه ويران كرد و به عمّار ياسر دستور داد آن را آتش ‍ بزند و مكانش را زباله دان قرار دادند. (823)
چون طبق صريح آيه قرآن ، آن مسجد، مايه ضرار و كفر و موجب جدايى و اختلاف بين جامعه اسلامى بود (824)
و مركزى شده بود براى منافقينى كه درصدد مبارزه با پيامبر اسلام برآمده بودند و مى خواستند براى خود پايگاهى رسمى و مقدّس ‍ بسازند و بر ضدّ اسلام توطئه نمايند. در كوفه نيز مساجدى بود كه هدف از ساختن آن ، ايجاد پايگاهى براى مبارزه با حق بود. لذا در روايات از آن مساجد به ((مسجد لعن و نفرين شده ))، تعبير شده است .
محمّد بن مسلم از امام باقر (ع ) نقل مى كند كه حضرت فرمود: در كوفه ، هم مسجدهاى مباركى است و هم مسجدهاى لعن شده ؛ مسجدهاى لعن شده عبارتند از: 1- مسجد ثقيف 2- مسجد اشعث بن قيس 3- مسجد جرير بن عبداللّه 4- مسجد سماك 5- مسجدى در حمراء كه بر روى قبرى از فراعنه بنا شده است . (825)
امام صادق (ع ) مى فرمايد كه اميرالمؤ منين ، على (ع )، از نماز خواندن در پنج مسجد از مساجد كوفه نهى كرده است ؛ مسجد اشعث بن قيس ‍ كندى ، مسجد جرير بن عبداللّه بجلى ، مسجد سماك بن مخرمه ، مسجد شبث بن ربعّى و مسجد تيم و وقتى كه اميرالمؤ منين (ع ) از كنار اين مسجد مى گذشت ، مى فرمود: ((اين ، بقعه و پايگاه تيم است )) و علّت آن بود كه آنها با حضرت ، از روى عدوات ، نماز نمى خواندند و دشمن حضرت بودند. خداوند آنها را لعنت كند!(826)
به اندازه اى اين افراد و پيروانشان نسبت به على (ع ) و خاندان آن حضرت كينه داشتند كه بعد از شهادت امام حسين (ع ) به عنوان شكر پيروزى ، اين مساجد را تجديد بنا نمودند.
امام باقر (ع ) مى فرمايد: ((چهار مسجد به خاطر شادى در شهادت امام حسين (ع ) تجديد بنا شدند؛ مسجد اشعث بن قيس ، جرير، سماك ، و شبث بن ربعّى . (827)
بنابراين ، ساختن مسجد از سوى جرير و اشعث نشانگر اين مطلب است كه آنها پايگاهى براى مقابله با على (ع ) ايجاد نموده بودند و اينجاست كه بايد توجّه كرد كه بعضى از مساجد ممكن است از قبيل مساجد ملعون باشد كه باعث افتراق در جامعه اسلامى و مقابله با حق گردد و از اين پايگاه مقدّس عدّه اى بر ضدّ اسلام و مسلمين و حكومت حق بهره ببرند.
جرير به عنوان نماينده على (ع ) نزد معاويه
با اين كه قبلا على (ع ) فردى را به جانب معاويه روانه كرده بود و او پاسخ صحيحى به درخواست بيعت حضرت نداده بود، بارى اين كه اين مساءله بخوبى واضح و آشكار بشود كه هدف معاويه ، مخالفت با على (ع ) و كسب قدرت و مقام است ، اميرالمؤ منين (ع ) تصميم گرفت فردى را نزد او براى مذاكره بفرستد كه ببيند آيا تسليم مى شود و يا تصميم جنگ دارد.
اينجا بود كه جرير گفت : ((مرا به طرف معاويه بفرست ؛ چه او همواره نسبت به من دوست و اندرزپذير بوده است . من نزد او مى روم تا او را به اطاعت تو دعوت كنم و تا وقتى كه به كتاب خدا عمل كند و از او پيروى نمايد، به صورت يكى از كارگزارانت باقى ماند و مردم شام را نيز به اطاعت تو فرا مى خوانم ؛ مردم قبيله من از اين دعوت رخ بر نمى تابند.))
مالك اشتر به على (ع ) گفت : او را مفرست و صادقش مپندار. سوگند به خدا كه خوسته اش خواسته آنهاست و او با آنان همفكر است .
على (ع ) فرمود: ((او را فعلا مهلتى ده تا ببينم چه مى كند.)) زيرا به نظر حضرت او از ديدگاه معاويه قابل پذيرش بود و ذاتا قصد خيانت نداشت ، گرچه ممكن است آن گونه كه بايد از فراست كامل و آگاهى برخوردار نباشد و تصوّر او اين بود كه اگر معاويه تسليم شود، در امارت خود ابقا خواهد گرديد.
به هر حال هنگامى كه على (ع ) او را به سوى معاويه فرستاد، فرمود:
((پيرامون مرا ياران رسول خدا فراگرفته اند و جملگى آنان ديندار و فرزانه هستند. با اين حال تو را از ميان آنان بدين قصد برمى گزينيم كه رسول خدا (ص ) درباره تو فرموده است : اى جرير! تو بهترين مردم يمن هستى ؛ پس نامه ام را نزد معاويه ببر. اگر او نيز همچون ساير مردم با من بيعت كرد كه خوب ! در غير اين صورت به او اعلام كن كه من و امّت مسلمان ، تو را به عنوان امير و خليفه نمى شناسم .))
ورود جرير همراه نامه على (ع ) بر معاويه
جرير حركت كرد تا به شام رسيد و نزد معاويه رفت . وى پس از حمد و ثناى خدا به او گفت : اى معاويه ! مردم مكّه ، مدينه ، بصره ، كوفه ، حجاز يمن ، مصر، عروض ، عمان ، بحرين ، و يمامه با پسر عموى تو بيعت كرده اند و تنها اطرافيان تو به جرگه بيعت كنندگان وارد نشده اند و چنانچه حركتى از سرزمين آنان برخروشيد، تو و كسانت را در خود فرو مى برد. من به اين جا آمده ام تا تو را به بيعت با اين مرد دعوت كنم . آن گاه نامه على (ع ) را به او تسليم داشت .
اءمّا بعد فانّ بيعتى بالمدينة لزمتك و اءنت بالشّام ، لاءنّه بايعنى القوم الّذين بايعوا اءبابكر و عمر و عثمان على ما بويعوا عليه ، فلم يكن للشّاهد اءن يختار، و لاللغائب ، اءن يردّ و انّما الشّورى للمهاجرين و الانصار، فاذا اجتمعوا على رجل فستّموه اماما كان ذلك للّه رضى فان خرج من اءمرهم خارج بطعن اءورغبة ردّوه الى ما خرج منه ، فان اءبى قاتلوه على اتّباعه غير سبيل المومنين ، و ولّاه اللّه ما تولّى و يصليه جهنّم و ساءت مصيرا.
و انّ طلحة و الزّبير بايعانى ثمّ نقضا بيعتى و كان نقضهما كردّهما، فجاهدتما على ذلك حتّى جاء الحقّ و ظهر اءمراللّه و هم كارهون ، فادخل فيما دخل فيه المسلمون فانّ اءحبّ الامور الىّ فيك العافية ، الّا اءن تتعرّض للبلاء، فان تعرضّت له قاتلتك و استعنت اللّه (باللّه خ ) عليك .
و قد اءكثرت فى قتله عثمان ، فادخل فيما دخل فيه المسلمون ، ثمّ حاكم القوم الىّ اءحملك و ايّاهم على كتاب اللّه ، فاءمّا تلك الّتى ، تريدها فخدعة الصّبىّ عن اللبّن ، و لعمرى لئن نظرت بعقلك دون هواك ، لتجدّنى اءبراء قريش من دم عثمان .
و اعلم اءنك من الطّلقاء الّذين لاتحلّ لهم الخلافة ، و لاتعرض فيهم الشّورى ، و قد اءرسلك اليك و الى من قبلك جرير بن عبداللّه ، و هو من اءهل الايمان و الهجرة ، فبايع و لاقوّة الا باللّه . (828)
مراعات بيعت مردم در مدينه با من بر تو كه در شام هستى لازم است زيرا كسانى كه با ابوبكر، عمر و عثمان بيعت كردند، به همان شيوه با من بيعت نموده ، عهد و پيمان بستند. پس آن كسان را كه حاضر بوده اند (مثل طلحه و زبير) نشايد جز اين كه او را اختيار كنند و غايبان را (معاويه ) نسزد كه آنرا نپذيرند و شورى حقّ مهاجرين و انصار است و چون ايشان گردهم آمده ، مردى را خليفه و پيشوا ناميدند، خشنودى خدا در آن است . اگر كسى به سبب عيب جويى يا بر اثر بدعت ، از فرمان ايشان سرپيچد، او را به اطاعت وادار نمايند و اگر فرمان آنها را نپذيرفت با او بجنگند، زيرا راه مؤ منان را نپيموده است و خداوند او رابه آنچه كه بدان رو آورده ، واگذار كند و او را به دوزخ درافكند و آن بد جايگاهى است .
طلحه و زبير با من بيعت كردند و سپس بيعت مرا شكستند. نقض پيمان توسّط آن دو، به منزله ردّ آن است . از اين رو من با آن دو پيكار كردم تا اين كه حق آمد و امر خدا غالب شد؛ در حالى كه آنان خوش نمى داشتند. پس تو نيز به بيعت مسلمانان داخل شو، زيرا محبوب ترين امور نزد من درباره تو عافيت است ، مگر اين كه خود متعرّض بلا بشوى كه اگر چنين كنى ، به كمك خدا با تو هم خواهم جنگيد.
تو از خون عثمان بسيار سخن رانده اى . پس به پيمان و عهد مسلمانان داخل شو و سپس آن گروه را براى محاكمه نزد من بياور. من تو و آنها را به كتاب خدا دعوت مى كنم ، امّا چيزى كه تو به دنبالش هستى مثل پستانكى است كه كودكان را با آن شير مى گيرند. سوگند به جان خودم اگر به عقلت بنگرى و نه به هوايت ، درخواهى يافت كه من بيش از هر كس ، از خون عثمان برى هستم و بدان كه تو در شمار طلقايى (829)
هستى كه سزاوار خلافت و مشورت نيستند و من جرير بن عبداللّه بجلى را كه از مؤ منين و مهاجرين است ، به سوى تو فرستادم . پس بيعت كن و قدرت و نيرويى نيست مگر از آن خداوند.)) (830)
حضرت على (ع ) در اينجا ابتدا مساءله بيعت را مطرح كرده ، مى فرمايد كه بعد از توافق مهاجرين و انصار، ديگران حق مخالفت ندارند و مخالفين بايد سركوب شوند، مانند: طلحه و زبير و ضمنا به معاويه مى فهماند كه اگر با او مخالفت كند، سرنوشتى همچون طلحه و زبير خواهد داشت . حضرت بهانه معاويه را در ارتباط با قتل عثمان مردود مى شمارد و در آخر به او گوشزد مى كند كه نه صلاحيت خلافت را دارد و نه شايستگى آن را كه مورد مشورت قرار گيرد.

 

next page

fehrest page

back page