جنگ هاى امام على عليه السلام در پنج سال حكومت

ابن اعثم كوفى
مترجم : احمد روحانى

- ۷ -


عبدالله بن سعد ابى سرح گفت : وليد راست مى گويد، آب را از آنان باز دار، خداى تعالى در روز قيامت آنان را آب ندهد و عطشان عذاب كند.
صعصعة بن صوحان گفت : اى بى خرد، خداى تعالى در آن جهان آب را از كافران ، فاسقان و فاجرانى مثل تو دريغ مى كند تا در عذاب تشنگى بمانند.
وليد بن عقبه و عبدالله بن ابى سرح از سخن صعصعة بن صوحان به خشم آمدند و شمشير كشيدند تا او را زخمى بزنند؛ اما معاويه گفت : او رسول است و اذيت و آزار رسول صحيح نيست . در اين ميان معاويه عصبانى و غضبناك شده عمامه خويش را بر زمين كوبيد و گفت : على عليه السلام را از اين آب بهره اى نيست ، خداى تعالى من و پدرم را از حوض كوثر به دست محمد صلى الله عليه و آله آب ندهد، اگر بگذارم على بن ابى طالب عليه السلام از آب فرات بنوشد؛ مگر اين كه با زور شمشير غالب شود. دو نفر فرستاده اميرالمومنين عليه السلام چون آخرين سخن معاويه را شنيدند به سوى على عليه السلام بازگشتند و آنچه شنيده بودند تقرير كردند.
و چون اميرالمومنين از عطش ياران خويش در رنج بود، شبانه از خيمه بيرون آمده تا روحيه سربازان را ارزيابى كند. وقتى شعرهاى مهيج حماسى از ياران خويش شنيد، بسيار شاد شد، به خيمه خوش بازگشت . در وقت سحر اشعث بن قيس و اشتر نخعى به خدمت اميرالمومنين عليه السلام آمدند و گفتند.
يا اميرالمومنين ! تا كى صبر كنيم و چرا تشنگى بكشيم در حالى كه قهرمانى مثل تو در بين ما و شمشير در ميان دستان ماست . فرمان بده تا با آنان بجنگيم و آب را از جماعت نامسلمان باز گيريم .
اميرالمومنين عليه السلام فرمود:
معاويه زبانى غير از شمشير نمى شناسد پس آماده نبرد شويد.
مالك اشتر و اشعث بن قيس از پيش اميرالمومنين بيرون آمده ، هر يك اقوام و ياران خود را فرا خواندند، بيش از ده هزار نفر بر گرد اشعث بن قيس ‍ اجتماع كردند و جمعى كثير از قبيله مذحج و پسر عموهاى اشتر نخعى از خيمه بيرون آمدند، همگى سلاح هاى خويش بر دوش گرفته آماده رزم و پيكار شدند، مالك اشتر در حالى كه شمشير و نيزه برگرفته بود، رجز مى خواند.
در آن موقع اميرالمومنين در خطبه اى كوتاه و شيوا فرمود:
اى دلاوران ! معاويه آب را بر شما بست ، با شمشيرهايتان يورش بريد تا شمشير را از خون آنان سيراب كنيد و خود سيراب شويد.
اميرالمؤ منين على عليه السلام لشكر را آراسته ، به سوى فرات رفت در آن جا متوجه لشكر معاويه شد، حارث بن كندى علم اشعث بن قيس را گرفته و در پيش او حركت مى كرد و در مدح اشعث رجز مى خواند، اشعث نيز او را ثنا گفت و وعده احسان و نيكى داد، تا به كنار آب رسيدند، و فرياد برآوردند:
اى اهل شام ! از كنار آب دور شويد والا خون شما را مى ريزيم . مالك استر و اشعث به لشكرهاى خويش فرمان حمله دادند، پس از هر طرف به شاميان حمله كردند بسيارى را كشته و غرق كردند، عمروعاص از مقابل اشتر نخعى گريخت و خود را به ميان لشكر شام پنهان كرد. سرانجام پيروزى از آن لشكر اميرالمومنين عليه السلام شد و لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام در آمد. آن گاه على عليه السلام دستور داد، آب براى همه آزاد باشد و هيچ كس مانع اهل شام شنود، لذا از هر دو طرف افراد مى آمدند و آب بر مى داشتند و سه روز بدين منوال گذشت .
حيله معاويه
معاويه دويست نفر را معين كرده و گفت در نزديكى لشكرگاه على عليه السلام بندى است ، آن بند را باز كنيد تا آب در لشكرگاه او افتد و همه در آب غرق شوند، دويست نفر با بيل و كلنك و در تاريكى شب براى فريب دادن لشكر على عليه السلام با بيل خاك بر مى داشتند و وش سر و صدا و غوغا مى كردند؛ چون اين خبر به لشكر اميرالمومنين عليه السلام منتشر شد، بعضى از مردم پريشان شدند و خواستند از آن محل به جاى ديگرى بروند و خيمه بزنند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام فرمود:
اى مكر و خدعه معاويه است ، اگر همه مردم شام جمع شوند، نمى توانند اين بند را بگشايند، غرض معاويه اين است كه اين مكان را از شما بگيرد و اردوگاه شما را تصرف كند، اى اهل كوفه ! ترسو بى خرد نباشيد و اين مكان را رها نكنيد.
اهل عراق گفتند:
ما از غرق شدن مى ترسيم و از اين مكان مى رويم . تو اينجا بمان . همگى اثاث بار كرده و به جانب ديگر فرات كوچ كردند و اميرالمومنين عليه السلام آخرين نفرى بود كه حركت كرد.
لشكر معاويه همان شب در لشكرگاه اميرالمومنين عليه السلام فرود آمده و مستقر شدند. در بامداد وقتى اصحاب على عليه السلام ياران معاويه را در جايگاه خود ديدند از كرده خويش سخت پشيمان شدند.
اميرالمومنين عليه السلام ، مالك اشتر و اشعث بن قيس را فرا خواند و گفت : شما راءى مرا ناديده گرفتيد و آن مكان را ترك كرديد، معاويه با مكر و خدعه آن لشكر گاه را كه كنار آب و جاى مناسب بود تصرف كرد و امكان دارد بار ديگر شما را از آن آب منع كند تا از تشنگى در مشقت و رنج باشيد.
اشعث بن قيس گفت : راست مى گويى ، ما بد كرديم ، به حول و قوه الهى آنچه را تباه كرديم اصلاح مى كنيم ، اشتر نخعى هم گفت اى اشعث در اين كار من با تو همدست مى شوم .
اشعث بن قيس به قوم خود گفت : اى قبيله كنده ! ديديد كه ديشب چه اشتباهى را مرتكب شديم ! لشكر گاه خويش را رها كرديم ، و اميرالمومنين عليه السلام از ما رنجيده است ، به پشتيبانى شما قصد جنگ با اهل شام را دارم ، مرا يارى كنيد.
همه ياران ، دعوت او را اجابت كرده و در خدمت او حاضر شدند. مالك اشتر هم ياران و برادران خود را آماده نبرد كرد، پس اشتر نخعى و اشعث بن قيس با لشكرهاى مجهز و مسلح به جانب لشكر معاويه حركت كردند.
معاويه چون لشكر اميرالمومنين عليه السلام را آماده جنگ ديد، لشكر خود را آراست صف ها را مرتب كرد و مهياى جنگ شد، مالك اشتر پيشاپيش ‍ لشكر بود و رجز مى خواند، و مبارز مى طلبيد؛ از نامداران شام هفت نفر، يكى پيش از ديگرى به مقابله مالك اشتر آمدند، و او همه را به زمين انداخت و هلاك كرد.
شرحبيل بن سمط كندى از اميران اهل شام پيش آمده رجز خواند و مبارز طلبيد، اشعث بن قيس بر او حمله كرد و نيزه اى به او زده ، بر زمين انداخت .
ابوالاعور سلمى به شرحيبل گفت ، تو همپاى اشعث نيستى و با يك ضربت بر زمين افتادى ، شرحبيل گفت هيچ عيبى ندارد او رئيس قبيله خود و من هم مهتر قبيله هستم تو اگر مردى ، قدم پيش بگذار تا بر تو مردانگى اشتر نخعى معلوم شود.
ابوالاعور به ميدان آمد و رجز خواند، اشعث بر او حمله كرد، و نيزهاى بر ابوالاعور زد و او را زخمى كرده او با زخمى گران از ميدان گريخت .
حوشب ذوالظليم و ذوالكلاغ حميرى از نامداران شام و فرماندهان معاويه به ميدان آمدند. اشعث بن قيس و مالك اشتر كه از فرماندهان اميرالمومنين عليه السلام بودند پيش رفتند و ساعتى با هم به مبارزه پرداختند.
اهل عراق و حجاز به همديگر گفتند بر اهل شام هجوم آورديد.
ناگهان حمله اى سخت بر لشكر معاويه وارد كردند، و جمع كثيرى از آنان را هلاك كردند، لشكر معاويه در خواست كرد آن شب را تا صبح مهلت دهند تا به لشكرگاه قبلى خويش برگردند.
اشعث بن قيس و يارانش گفتند، لحظه اى مهلت نمى دهم ، پس به عقب بر مى گرديم و در لشكرگاه قبلى مستقر مى شويم ، و بى درنگ به جايگاه خويش برگشتند.
مالك اشترء اشعث بن قيس به نزد اميرالمومنين عليه السلام آمدند و گفتند:
اى اميرالمومنين آيا اكنون از ما راضى شدى ؟
اميرالمومنين ! فرمود: راضى شدم ، خداى تعالى از شما راضى باشد.
اتمام حجت با معاويه
اميرالمومنين عليه السلام به سعيد بن قيس همدانى و بشير بن عمرو انصارى فرمود:
به نزد معاويه رويد، و او را از اين كار كه در پيش گرفته است ملامت كنيد. او را به اطاعت خداى تعالى و موافقت با جماعت و متابعت از من دعوت كنيد و با او به احتجاج بنشينيد و بنگريد راءى و انديشه او چيست ؟
آن دو پيش معاويه رفتند، بشير بن عمر گفت :
اى معاويه ! اين دنيا دنياى غدار و غرار است . تا به حال به كسى وفا نكرده است . عاقبت به نزد خداى جبار بايد رفت و او اعمال تو را محاسبه خواهد كرد. تو را بر گناهان و سيئات ، مجازات خواهد نمود.
معاويه كلام او را قطع كرد و گفت : چرا امير خود را اين گونه نصيحت و موعظه نمى كنيد؟
بشير انصارى گفت : سبحان الله ، امير ما هرگز مثل تو بى ملاحظه نيست . در ثانى اميرالمومنين عليه السلام به امر خلافت و امارت به جهت ، علم ، حلم ، شرف ، سابقه در اسلام و قرابت با رسول الله از تو اولى تر و سزاوارتر است .
معاويه گفت : از من چه مى خواهيد و دنبال چه هستيد؟
گفتند: ما تو را به تقواى خداى سبحان و اطاعت و بيعت با خليفه حق ، و پيشواى خلق مى خوانيم ، تو را بر كارى كه مهاجر و انصار و تابعين بر آن موافقت كردند مى خوانيم ، اگر بپذيرى و با اميرالمومنين على عليه السلام بيعت كنى سلامت دين و دنياى تو تضمين مى شود.
معاويه گفت : در اين صورت خون عثمان ضايع و باطل مى شود و من هرگز نمى گذرم خون خليفه به هدر رود. جواب شما و امير شما را جز به شمشير جواب نمى دهيم ، برخيزيد و بيرون رويد.
سعيد بن قيس برخاست و گفت : اى معاويه ! برق شمشير ما را نديده اى ! چنان مغلوب اميرالمومنين عليه السلام شوى كه آرزوى مرگ كنى .
سپس از نزد معاويه بيرون آمده به حضور اميرالمومنين على عليه السلام رسيدند و آنچه بين آنان واقع شد بيان كردند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام اين بار يزيد بن قيس ارجهى و زيد بن خصفة التميمى و عدى بن حاتم طائى و مسيب بن ربيع الرياحى را به سوى معاويه فرستاد تا او را بار ديگر موعظه و اندرز دهند و نصيحت كنند.
اين جماعت چون بر معاويه وارد شدند، عدى بن حاتم گفت : اى معاويه ! ما، را به امر خداى تعالى دعوت مى كنيم ، و خير و شر را بيان مى داريم تا از كار خويش دست بردارى ، و خون مسلمين را نريزى . تو را به بيعت با افضل مردان عالم كه نيكوترين اخلاق و بهترين سابقه در اسلام را دارد دعوت مى كنيم به بيعت با كسى كه مهاجر و انصار او را به خلافت برگزيدند.
اى معاويه ! از خدا بترس و دست از مخالفت و جنگ بردار، هنوز دير نشده به سرنوشت اصحاب جمل مبتلا نشدى تصميم خود را عوض كن .
معاويه برآشفت و گفت : شما آمده ايد تا مرا تهديد كنيد و بترسانيد! اى عدى ! هرگز از شما نمى هراسم مرا معاويه پسر صخر گويند كه سردى و گرمى روزگار چشيده ام . شما عثمان را كشتيد، آن گاه مرا تهديد مى كنيد!
يزيد بن قيس گفت : اى معاويه ! على آن كسى است كه تو او را خوب مى شناسى ، و همه عالم ، فضل و علم ، سابقه و آثار حميده و فضايل پسنديده او را مى شناسند. هيچ عاقلى تو را با او برابر نمى داند، از خدا بترس و با او دشمنى نكن ، مثل مهاجر و انصار با او بيعت كن كه صلاح اين جهان و نجات آن جهان در اطاعت و متابعت على عليه السلام است .
معاويه گفت :
شما مرا به اطاعت و متابعت على عليه السلام دعوت مى كنيد، و حال اين كه او را بر من حقى نيست . اطاعت او را بر خود واجب و لازم نمى شمارم ، چون امير شما، عثمان خليفه مسلمين را كشته و بين اجتماع مسلمين تفرقه انداخته و گمان مى كند كه عثمان را نكشته ، يا دستور كشتن او را نداده است ، من يقين دارم كه عثمان را او و يارانش كشتند، قاتلين عثمان را به من تحويل دهيد تا قصاص كنم . آن گاه دعوت شما را اجابت مى كنم و با مهاجر و انصار موافقت مى نمايم .
آنان برخاستند و به خدمت اميرالمؤ منين على عليه السلام آمدند و آنچه بين آنان گفته شده به عرض رساندند.
معاويه دو نفر به نام هاى حبيب بن مسلمه فهرى و شرحبيل بن سمط را به نزد اميرالمؤ منين على عليه السلام فرستاد نا با او احتجاج كنند.
حبيب بن مسلمه گفت : يا على ! عثمان خليفه مسلمين بود به كتاب خدا عمل مى كرد، خلافت او بر تو سخت و گران بود، با او دشمنى كرديد و او را كشتيد، اگر تو او را نكشتى پس از خلافت كناره گيرى كن ، و اين امرا را به شورا واگذار كن ، تا مردم بين خود، خليفه انتخاب كنند.
على عليه السلام فرمود:
تو را نرسد كه اين پيشنهاد را بكنى ، تو لايق هم صحبتى با من نيستى . برخيز و از نزد من دور شو.
سپس شرحبيل گفت : يا على ! اگر كلامى بگويم مى ترسم مثل رفيقم جواب بشنوم . اميرالمومنين فرمود: گوش كن تا كلام مرا بشنوى .
اى شرحبيل ! بعد از عثمان من در خانه خويش نشسته بودم و رغبتى به خلافت نداشتم ، مردم مرا به اجبار به خلافت برگزيدند. چون ديدم اگر تن به خلافت ندهم بين امت محمد صلى الله عليه و آله اختلاف و تفرقه ايجاد مى شود. هيچ كسى با من مخالفت نداشت ، مگر اهل بصره و معاويه ، معاويه كسى است كه هيچ سابقه اى در دين و مسلمانى ندارد، طليق بن طليق است ، او و پدرش پيوسته با رسول الله صلى الله عليه و آله و مؤ منين دشمنى و عداوت داشتند او با زور و اجبار و برق شمشير، مسلمان شد، عجب دارم از شما مردم شام كه از چنين كسى اطاعت و فرمانبردارى مى كنيد و اهل بيت رسول الله صلى الله عليه و آله را رها مى سازيد. براى شما جايز نيست با اهل بيت رسول عليهاالسلام اختلاف و تفرقه روا داريد، و هيچ كسى با اهل بيت او در علم ، حلم ، فضايل ، كرامت و ساير صفات برابر نيست .
شرحبيل پرسيد: آيا گواهى مى دهى كه عثمان مظلوم كشته شد.
على عليه السلام فرمود: درباره عثمان نمى توان گفت كه ظالم يا مظلوم كشته شد.
آن جماعت از نزد على عليه السلام خارج شدند.
اميرالمؤ منين على عليه السلام به اصحابش فرمود:
اين قوم در باطل و ضلالت خويش جدى تر و مقاوم تر از شما در حق هستند.
جنگ هاى پراكنده بين طرفين
روزى عبيدالله بن عمر با جماعتى به عزم جنگ از لشكر معاويه بيرون آمد اميرالمومنين عليه السلام محمد بن ابى بكر را با سوارانى بسيار به جنگ او فرستاد. جنگ شديدى كردند و از هر دو طرف جمعى كشته شدند، چون شب فرا رسيد دو طايفه از هم جدا شدند.
روز ديگر شرحبيل بن سمط از لشكر معاويه با سوارانى بسيار به ميدان آمد اميرالمؤ منين على عليه السلام ، مالك اشتر را با سوارانى به مقابله او فرستاد آنان تا پايان روز به نبرد پرداختند.
روز ديگر عمروعاص با جمع كثيرى به سوى ميدان تاخت ، از سپاه على عليه السلام عبدالله بن عباس با سوارانى تيز تك به مبارزه آنان پرداختند و از دو لشكر، عده زيادى كشته شدند.
پيوسته بين سپاه على عليه السلام و معاويه بدين گونه پيكار و نبرد بود تا هفت روز از ماه محرم مانده بود. معاويه و عمروعاص هر روز به اهل شام نامه مى نوشتند و آنان را به جنگ على عليه السلام و يارانش تحريض و تشويق مى كردند.
چون ماه محرم تمام شد و هلال ماه صفر هويدا شد، اميرالمومنين به يكى از ياران خود فرمود تا ميان دو لشكر با صداى بلند آواز دهد و علت توقف جنگ را بيان كند.
منادى در نزديكى لشكر معاويه چنين گفت :
اميرالمؤ منين على عليه السلام مى فرمايد، اى اهل شام تا به امروز جنگ را متوقف داشتيم ؛ نه به سبب ترس از شما، بلكه به دو دليل با شما جنگ نكرديم . اول به احترام ماه حرام . دوم از جنگ دست نگه داشتيم تا شايد تاءمل و تفكر و تعقل كنيد و از طغيان ، عدوان ، كذب و بهتان بيرون آييد، اما از غفلت و جهالت و نادانى بيرون نيامده ، بلكه در طغيان و ظلم و عداوت و دروغ پردازى و بهتان باقى مانده ايد و حق و برهان را پذيرا نشديد، و پند و اندرز كه گفتيم در دل شما هيچ اثر نكرد. پس مهياى پيكار و نبرد باشيد.
اهل شام فهميدند سبب توقف اميرالمومنين در جنگ چه بود.
معاويه چون اين خبر را شنيد به تعبيه و آرايش لشكر خويش پرداخته ، ميمنه و ميسره و جناح و قلب و ساق و كمين لشكر را مرتب كرد.
شروع جنگ صفين (61)
اميرالمؤ منين على عليه السلام هم لشكر را مرتب ساخت ؛ ميمنه را به حسن و حسين عليه السلام سپرد، ميمنه پيادگان را به عبدالله بن جعفر طيار و مسلم بن عقيل بن ابى طالب داد، ميسره سواران را به محمد بن حنفيه و محمد بن ابى بكر تسليم كرد. ميسره پيادگان را به هاشم بن عتبه بن ابى وقاص و برادر او عمروبن عتبه داد.
عبدالله بن عباس و عباس بن ربيع بن حارث را در قلب سواران قرار داد. اشعث بن قيس و مالك اشتر نخعى را در قلب پيادگان گماشت ، جناح سواران را به سعيد بن قيس همدانى و عبدالله بن بديل و رقاء خزاعى سپرد. جناح پيادگان را به رفاعة بن شداد عبسى و عدى بن حاتم طائى داد، سواران كمين به عمار ياسر و عمر به حمق خزاعى تسليم كرد، پيادگان كمين را به واثلة بن كنانى و قبصة بن حاير اسدى سپرد، چون از آرايش ‍ لشكر فارغ شد. بر هر قبيله از قبايل ربيعه و مضر و يمن مردى از سادات آنان را نصب كرد تا از راءى و نظر و دستور آنها اطاعت كنند.
دو لشكر به هم نزديك شدند، قهرمانى به نام جدل بن عبدالله از صفوف لشكر على عليه السلام بيرون آمد و بر ميسره و ميمنه لشكر معاويه تاخت .
عوف بن عوف حارثى از لشكر معاويه وارد ميدان شد و رجز مى خواند و جولان مى داد، علقمة بن قيس از اصحاب على عليه السلام به مقابله او رفت ، نيزه اى بر سينه او زد و او را از اسب به زير انداخت ، عمرو بن عاص ‍ علم را به دست پسر خويش عبدالله داده ، با جماعتى كثير از اهل شام به ميدان آمد. در جلو لشكر هود ايستاد و رجز مى خواند و به مردانگى و شجاعت خود فخر مى كرد، سپس به لشكر على حمله كرد و بعد از ساعتى به موقف خود برگشت .
اميرالمومنين عليه السلام به صفى كه عمرو در آن ايستاده بود، نظرى انداخت ؛ سپس مبارزى از قبيله ربيعه به نام حصين بن منذر را طلبيد و علم سپاه را به دست او داد و پانصد سوار از بزرگان قبيله ربيعه را همراه او كرد و فرمود:
بر صف مقابل حمله كن و آنان را مهلت مده . او پرچم را برافراشت و به قبيله خود گفت : مرگ بهتر از فرار است ، پس هرگز پشت به دشمن نكنيد. پشت سر من حركت كنيد، ميعاد ما خيمه معاويه باشد، مردانه وارد ميدان جنگ شده و چندان پيكار كردند و كشتند و تا اين كه علم از خون ياران معاويه سرخ گرديد.
معاويه پرسيد اين پرچمدار كيست ؟ گفتند حصين بن منذر با قبيله ربيعه ، معاويه با سيصد سوار از قبايل عك و لخم و حمير به مقابله با او آمد.
اميرالمؤ منين على عليه السلام با يكصد مرد كار آزموده به ميدان رفت ، جنگى سخت و شديد آغاز شد بسيارى از لشكر معاويه كشته شدند. بعد از ساعتى اميرالمؤ منين على عليه السلام فرياد برآورد: اى حصين ! به پيش ‍ بتاز. او با سوارانش حمله جديد شروع كرده تا به خيمه معاويه رسيدند، در آن هنگام صداى برخاست ، كه اى اهل كوفه ! دست از جنگ برداريد، ما بنى اعمام شما هستيم .
حصين بن منذر و قبيله اش آن قدر قتال را ادامه دادند تا ضجه و فرياد اهل شام بلند شد. سپس به جايگاه خويش برگشتند.
غلام عثمان عفان كه نامش احمر بود در بين دو صف آمد و با دليرى رجز مى خواند، كيسان غلام اميرالمؤ منين به مبارزه او رفت ، غلام على عليه السلام با ضربه نيزه اى از پاى در آمد و به قتل رسيد، على عليه السلام از كشتن غلام خويش دلتنگ شده به ميدان رفت ، غلام عثمان با شمشير به اميرالمومنين عليه السلام حمله كرد، در حالى كه او را نشناخت على عليه السلام ضربه اى به او نواخت ، سپس با دست خويش لباسش را گرفت و از روى زين بلند كرد. آن گاه او را چنان بر زمين كوبيد كه دنده ها و سينه و كتف او را در هم شكست . اين بار معاويه به غلام خود حريث (62)كه از پهلوانان و سواران مشهور بود گفت : اى حريث ! هرگاه وارد ميدان جنگ شدى فقط از على بن ابى طالب بر حذر باش و به او نزديك نشو. ولى به ديگر كسان مجال نده و مبارزه كن .
حريث گفت : سمعا و طاعتا، همين گونه عمل مى كنم .
حريث از معاويه جدا شده ، به عمروعاص برخورد كرد، عمروعاص او را تحريك و تحريض كرد كه تو از قبيله قريش هستى و قريشى از چيزى نمى ترسد. اگر على عليه السلام را هم ديدى فرصت را ضايع نكن .
حريث به ميدان رفته ، رجز مى خواند و مبارز طلب مى كرد، اميرالمؤ منين على عليه السلام براى اين كه شناخته نشود با صورت پوشيده و عمامه اى زرد در مقابل او ايستاد. حريث كه او را نمى شناخت گفت : اى مرد! آيا على تو را به جنگ با من فرستاد كه هر چه زودتر كشته شوى ! آن گاه بر على عليه السلام حمله كرد، اميرالمومنين عليه السلام با شمشير چنان ضربتى بر گردنش فرود آورد، كه سر از بدنش جدا شد، و او مرده بر زمين افتاد معاويه از مرگ او دلتنگ و غمگين شد و دانست اين كار از عمروعاص است ، به او گفت : اى عمروعاص ! تو او را مغرور كردى و به دهان شير انداختى .
جنگ شدت گرفت ، عمرو بن حصين از پشت سر با نيزه قصد جان اميرالمؤ منين على عليه السلام را كرد، سعيد بن قيس متوجه او شده با نيزه او را به زمين افكند و كشت . از هلاكت عمرو بن حصين كه از شجاعان شام بود معاويه بگريست . مردى از قبيله همدان با شعر فضيلت و شرافت على عليه السلام بر معاويه را بيان كرد؛ معاويه با شنيدن فضيلت على عليه السلام ، ذى الكلاع الحميرى را با هزاران نفر از اهل يمن براى سركوبى و كشتن قبيله همدان فرستاد.
اميرالمومنين عليه السلام دريافت كه آن سواران از نخبگان لشكر معاويه اند، آواز داد:
اى اهل همدان !
اى لشكر را معاويه به سوى شما فرستاده است .
سعيد بن قيس ، قبيله همدان را فرا خواند، عهد و ميثاقى محكم از آنان گرفت . آن گاه به اتفاق هم به ذى الكلاع الحميرى و لشكر او حمله كردند، بر چپ و راست لشكر او تاختند، و آنان را تا نزديك خيمه معاويه عقب راندند، و جمع زيادى از آنان زا به قتل رساندند، و شب پايان دهنده حملات سعيد بن قيس يارانش شد.
اميرالمؤ منين على عليه السلام از رشادت قبيله همدان بسيار دلشاد شد به سعيد بن قيس و قبيله اش گفت :
اى آل همدان ! شما تير و نيزه و جوشن و كمان من هستيد. اى سعيد! تو براى من چشم بينا و دست گيرا هستى ، بر شجاعت ، مردانگى و خردمندى شما در هر كارى اعتماد دارم . اى قبيله همدان ! اگر تقسيم بهشت به دست من باشد، شما را در منزه ترين و خوش ترين منازل جاى دهم .
سعيد گفت : اى اميرالمومنين ! براى رضاى خداى تعالى در خدمت تواءيم ، و بر تو منتى نداريم اگر ما را به هر كار دشوار و جنگ هر كسى كه دوست دارى بفرستى مطيع و فرمانبرداريم ، و از دل و جان تو را دوست داريم ، اميرالمومنين عليه السلام از گفتار آنان شاد و خوشحال شد، و شعرى در مدح و ثناى آن قوم سرود.
روز ديگر دو لشكر در مقابل همديگر صف آرايى كردند، اميرالمومنين عليه السلام به اصحاب خويش فرمود:
اى دليران ! امروز با وقار و با ثبات باشيد، تا آنان پيكار را شروع نكنند شما جنگ را آغاز نكنيد، فراريان را تعقيب نكنيد و خستگان مجروح را نكشيد، عورات را برهنه مگردانيد پرده هيچ كسى را ندريد، بدون اجازه به خانه كسى وارد نشويد اموال كسى را غارت نكنيد مگر اموال آن كسانى كه در ميدان مبارزه كشته مى شوند، با مردان آنان سخن نگوييد، از دشنام دادن زنان بپرهيزيد اگر چه معايب شما و بزرگانتان را بگويند، اين نصيحت را فراموش نكنيد.
اصحاب گفتند: ما تو را مطيع و فرمانبرداريم .
مردى از اصحاب معاويه به نام بشر بن عصمة كه از اهل كوفه بود به سبب مال دنيا به معاويه روى آورد، به ميدان آمد، و با يكى زا اصحاب على عليه السلام به نام مالك بن الجلاح روبرو شد، كه به وسيله ضربه سرباز معاويه جراحت سختى برداشت سپس شمر بن ذى الجوشن به ميدان پاى نهاد و رجز خواند و مبارز خواست ، ادهم بن محرز الباهلى از اصحاب على عليه السلام به مبارزه او حاضر شد و شمشيرى بر پيشانى او زد و استخوان سر را شكافت ، و شمر نيز ضربه اى حواله كرد و زخمى كارى پديد آورد، و گفت : اين ضربت در مقابل ضربه تو. پس از آن سواران شام هر يك به ميدان مى آمدند و خود را به مردانگى مى ستودند و در مدح معاويه و قبيله خود مدح و ثنا مى گفتند. از لشكر اميرالمومنين عليه السلام نيز مبارزانى به مقابله آنان مى رفتند.
تا اينكه ابوايوب انصارى از لشكر اميرالمومنين عليه السلام بيرون آمد و در ميدان ايستاد و مبارز طلبيد، هيچ كس در مقابل او حاضر نشد، پس به تنهاى به لشكر شاميان تاخت تا به خيمه معاويه رسيد، معاويه چون ابوايوب را ديد، با وحشت از طرف ديگر خيمه گريخت . بار ديگر اهل شام به مقابله او پرداختند، او پس از ساعتى پيكار به جايگاه خويش برگشت . معاويه با خجالتى به خيمه خود بازگشت .
و به اصحاب خود گفت : واى بر شما! پس شمشير چرا در دست شماست چرا بايد سوارى از صف لشكر على بن ابى طالب عليه السلام تا داخل خيمه من آيد، مگر دست و بازوى شما را بسته بودند، اگر با سنگ و كلوخ دفاع مى كرديد او تا خيمه من نمى آمد.مردى از اهل شام به نام مترقع بن منصور (63) گفت : من مانند همان سوار حمله خواهم كرد و خيمه على بن ابى طالب عليه السلام را از جا مى كنم و او را نابود مى سازم .تا تو خوشحال و شاد شوى .سپس به لشكر اميرالمؤ منين على عليه السلام حمله كرد و به جانب خيمه آن حضرت رفت ، ابوايوب انصارى او را ديد، به سوى او شتافت و با شمشير چنان بر گردن او زد كه سر او به جانبى و پيكرش به جانب ديگر پرت شد.مردم از ضربت شمشير ابوايوب تعجب كرده و او را تحسين كردند.
جماعتى از اصحاب امير المؤ منين على عليه السلام از قبيله طى پيش آمدند و در مقابل لشكر معاويه ايستادند، و با رجز مبارز طلب كردند.حمزة بن مالك همدانى از لشكر معاويه در مقابل آنان ايستاد و پرسيد، شما كيستيد؟
عبدالله بن خليفه طائى گفت : ما از قبيله طى و اصحاب تير و كمان و نيزه ايم . ما ارباب جنگيم و مردان صفاح و سواران صباح (64) هستيم .
حمزة بن مالك گفت : بخ بخ اى مردان قبيله طى كه خويشتن را شايسته مى ستاييد و معرفى مى كنيد.
سپس با قوم خويش بر آنان حمله كرد، و هر دو طرف به قتال پرداختند و ساعتى به پيكار ادامه دادند.و كشتار شديدى بين آنان رخ داد و چون در آن روز از اصحاب امير المؤ منين على عليه السلام افراد بيشترى به شهادت رسيدند، محمد بن ابى بكر با جمعى از سواران به كمك آنان رفته ، اهل شام را منهزم و عقب راندند.
روز ديگر هزار نفر از اصحاب امير المؤ منين عليه السلام كه از سر تا پا سلاح پوشيده و به جز چشم هاى آنان هيچ جاى ديگر بدنشان معلوم نبود به ميدان آمدند.
از آن طرف نيز هزار نفر از شاميان كه مثل اصحاب على عليه السلام پوشيده در سلاح بودند به ميدان جنگ آمدند، بين آنان مبارزه و پيكار در گفت و چنان جنگيدند كه هيچ يك از دو طرف زنده نماند.
پيشنهاد عبيدالله بن عمر
عبيدالله بن عمر بن خطاب كسى را نزد حسن بن على بن ابى طالب عليه السلام فرستاد و گفت : با تو سختى دارم ، اگر قبول زحمت فرمايى با تو در ميان مى گذارم .
حسن بن على عليه السلام با سلاح و مجهز در مقابل او حاضر شد، و گمان كرد كه عبيدالله او را به مبارزه خوانده است .
عبيدالله گفت : من سر جنگ ندارم ، بلكه مى خواهم او را ببينم و نصيحتى كنم ، پس گوش كن .
اى حسن بن على عليه السلام ! پدرت با قريش رفتار شايسته و نيكو نداشته به همين سبب با او كينه و دشمنى دارند، و مى گويند على بن ابى طالب عليه السلام عثمان را كشته است .مصلحت مى بينم تو با پدرت مخالفت كنى و او را از خلافت خلع نمايى تا ما خلافت را به تو واگذاريم و همگى او را تابع و موافق باشيم .
حسن عليه السلام فرمود:
هرگز اين كار را نمى كنم ! مى خواهى كه تا به خداى سبحان كافر شوم و به خلاف وصيت رسول خدا صلى الله عليه و آله عمل كنم و مخالف با وصى محمد صلى الله عليه و آله را انجام دهم ! اى عبيدالله ! خاموش باش كه شيطان رجيم در جسم ، لانه كرده و به تو راه مى نماياند، ابليس پليد تو را فريفته تا از دين خارج شوى و در خدمت اين ظالم بدكار و فاسق مكار درآيى ، مگر فراموش كردى او را و پدر او را كه دشمن حربى رسول خدا صلى الله عليه و آله و مؤ منين بودند، آنان هرگز مسلمان نشدند؛ بلكه از ترس جان خويش تسليم شدند، اما تو كه پسر عمر بن خطاب هستى براى آنكه تو را ملامت نكنند همراه اهل شام به پيكار ما آمدى ، و از سفره رنگين معاويه بهره مى برى .بدان كه چراگاه تو اندك و مهلت عمر تو قليل است .
عبيدالله بعد از شنيدن اين سخنان با شرمسارى به سوى معاويه بازگشت ، و آنچه از حسن عليه السلام شنيد باز گفت :
معاويه به جماعتى از اهل شام فرياد بر آورد و گفت : اى اهل شام ! بر اصحاب على عليه السلام حمله كنيد، و جنگ را به پايان رسانيد.
ناگهان لشكر شام حمله را آغاز كرده ، هزار سوار از لشكر امير المؤ منين على عليه السلام را زا بقيه جدا كردند و در ميان خود گرفتند.
امير المؤ منين على عليه السلام با جماعتى از اصحاب بر اسب نشستند و تكبير گويان به آنان حمله كردند، تا اين كه لشكر معاويه منهزم و پراكنده شد.
امير المؤ منين على عليه السلام فرمود: آنان را گوش مالى دهيد.اصحاب هم به پيكار ادامه دادند تا اين كه هفتصد نفر از آنان را به هلاكت رساندند،سپس ‍ مظفر و پيروز برگشتند.
على عليه السلام معاويه را به مبارزه مى خواند
روز ديگر، اميرالمؤ منين على عليه السلام لباس روزم بر تن كرده بر اسب رسول الله صلى الله عليه و آله نشست و بين دو لشكر ايستاد و فرمود:
اى پسر هند! من تو را به مبارزه خويش مى خوانم كه با هم ساعتى به نبرد پردازيم تا هر كدام غالب شود پيروزى از آن او باشد، و بيش از اين خون مسلمانان ريخته نشود.
معاويه خاموش ماند و سخنى نگفت .
عبيدالله بن عمر گفت : اى معاويه ! اگر پسر ابوسفيانى به مبارزه با على بن ابى طالب عليه السلام برو تا آثار شجاعت و قدرت تو را مشاهده كند.
معاويه از ترس جان همچنان خاموش ماند و سخنى نگفت .
اميرالمومنين عليه السلام ساعتى در ميدان جولان داد آن گاه به ميسره ، سپس به ميمنه لشكر معاويه حمله كرد و نظم و آنان را به هم ريخت . و در اين حمله چند نفر را كشت و به موضع خود بازگشت .
معاويه از كلام عبيدالله بن عمر كه او را به مبارزه با اميرالمؤ منين على عليه السلام تشويق و تحريك مى كرد، به خشم آمد به عمروعاص گفت : آيا كلام ابن عمر را شنيدى !
عمروعاص گفت : ابن عمر راست مى گويد، شايسته نيست كه على عليه السلام تو را به مبارزه بخواند و تو اجابت نكنى و از خود شجاعت نشان ندهى .
معاويه گفت : اى عمروعاص ! گويا در حكومت شام طمع دارى و آرزو مى كنى من به دست على بن ابى طالب عليه السلام كشته شوم !
فضاحت عمروعاص
امير المؤ منين على عليه السلام بار ديگر به صورت ناشناس به ميدان آمد مبارز خواست . عمروعاص در حالى كه او را نمى شناخت به سويش ‍ شتافت و در حال رجز خواندن مى گفت :
اى اهل كوفه و اى اهل فتنه !با شمشير تيز شما را پاره مى كنم و هرگز به شما پشت نخواهم كرد، اگر چه ابو الحسن باشيد.
اميرالمؤ منين به ناچار در مقابل او رجز خواند و نام خود گفت .عمروعاص ‍ چون نام ابو الحسن را شنيد، او را شناخت ، به سرعت فرار كرد، على عليه السلام او را تعقيب كرد و نيزه اى بر او زد، و عمرو بر پشت سر به زمين افتاد.چون شلوار در پا نداشت ، پاهاى خود را بالا آورد تا عورت خود را نمايان كرد، امير المؤ منين على عليه السلام چون زشتى كار او را ديد روى از او برگردانيد.عمروعاص هم از فرصت استفاده كرده و به نزد معاويه گريخت .
معاويه در حالى كه مى خنديد گفت :
عجب حيله اى به كار بردى ! هيچ كسى به كشف عورت از كشتن نجات نيافته است ، مرحبا به على بن ابى طالب عليه السلام كه اخلاق هاشمى و مردانگى داشت و راضى نشد برهنه اى را بكشد، اگر مى خواست تو را مى كشت ؛ ولى كرم كامل و حياى شامل او مانع نگاه كردن به عورت او و كشتن تو شد.
عمروعاص گفت :
اى پسر ابوسفيان ! به خدا اگر تو به جاى من بودى ، على بن ابى طالب عليه السلام دمار از روزگار تو در مى آورد، به برهنگى هم زنده نمى گذاشت بلكه فرزندانت را يتيم مى كرد، اى معاويه از خودت بگو، آن ساعت كه على عليه السلام تو را به مبارزه خواند، چرا رنگ از چهره ات پريد؟
حالا اين چنين مرا به تمسخر گرفته اى ؟ اگر به شجاعت و قوت بازوى خود مى نازى به مصاف على عليه السلام برو تا مردانگى و دليرى او را بينى روز ديگر امير المؤ منين عليه السلام در ميان سپاه خويش ايستاد و خطبه اى در پند و اندرز آنان با اين مضمون ايراد فرمود:
ايها الناس ! ان لله جل ثناؤ ه و تقدست و اسماؤ ه قد دلكم على تجارة تنجيكم من عذاب اليم و جعل ثوابه لكم المغفرة و مساكن طيبة فى جنات عدن ، و رضوان من الله اكبر؛ ان الله يحب الذين يقاتلون فى سبيله صفا كانهم بنيان مرصوص . (65)
الا فرصوا صفوفكم كالبنيان المرصوص و قدموا الدارع و اخروا الحاسر وعضوا على النواجذ...

اى مردم ! خداى تعالى شما را بر كارى دلالت و بر تجارتى هدايت كرد كه سودش مغفرت و جنات و طيبه و رضوان حق تعالى است ، در قرآن منزل فرمود، خداى تعالى دوستار مجاهدان فى سبيل الله است . آنان كه صفوف شان
را چون بنيان مرصوص محكم مى كنند.
پس در اين آيه تفكر كنيد، و صفوف خويش را چون بنيان مرصوص محكم كنيد، نيزه داران را در جلو افكنيد و آنان كه كمتر صلاح دارند عقب نگه داريد ، دندان ها را بر هم بفشاريد تا دل شما قوى تر شود، و پرچم را در دست شجاعان قرار دهيد، و از ميدان نگريزيد، تا موجب سخط و غضب خداى سبحان قرار گيريد و بدانيد كه اجل محتوم و حكم مبرم بارى تعالى را مانع و جلو دارى نيست .
قل لن ينفعكم الفرار ان فررتم من الموت او القتل واذا لا تمتعون الا قليلا. (66)
بدانيد فرار را نفعى نيست . اگر اجل رسيده باشد فرار نجات دهنده نباشد پس دل بر قضاى الهى بسپاريد و از صبر و صدق ، يارى و استعانت جوييد تا ظفر و پيروزى فرا رسد.
ياران صادق و دوستان موافق با خاطرى شاد و مسرور دعوت اميرالمؤ منين على عليه السلام را اجابت كرده ، گفتند:
اى اميرالمومنين ! ما گوش به فرمان تو هستيم ، از جان و دل ، تو را مطيع و فرمانبرداريم .
در آن هنگام معاويه به ذى الكلاع حميرى گفت : مى بينى كه چگونه لشكر كوفه بر ضد ما تشويق مى شوند؟ آيا جوابى براى آنان دارى ؟
ذى الكلاع حميرى گفت : جوابى دارم اما نه مثل جواب آنان ، آن گاه بر خاست و بر اسب خود قرار گرفت ، رو به اهل شام كرده و گفت :
شنيده ايد كه اهل عراق و حجاز چه مى گويند؟ ما مى دانيم كه على بن ابى طالب عليه السلام داراى سوابق كثير و مناقب عظيم و فضايل بسيار است اما عثمان بن عفان داماد پيامبر و خليفه مسلمين بود كه بى جرم گناه به دست على بن ابى طالب عليه السلام و يارانش كشته شد.
اى اهل شام ! از خداى تعالى استعانت بجوييد، و پيكار را بگزينيد و هرگز تن به خفت و خوارى ندهيد.
بعد از سخن ذى الكلاع ؛ اهل شام سلاح برگرفته به قصد مبارزه و پيكار به ميدان آمدند؛ چندين سوار به سورت انفرادى وارد ميدان شدند و رجز خواند اما به دست سواران اميرالمومنين عليه السلام زخمى يا كشته شدند.
در اين هنگام دو غلام از انصار بر لشكر معاويه تاختند و آن چنان شجاعت و دليرى از خود نشان دادند تا به خيمه معاويه رسيدند. اما بعد از قتال شديد هر دو شهيد شدند.
عبدالله بن جعفر طيار از لشكر خواست تا جمع شوند، بيش از هزار مرد جنگى اجتماع كردند، سپس با يارانش به لشكر معاويه حمله كردند، و پيكار شديدى بين دو طرف روى داد. در اين روز جماعت كثيرى از اهل شام كشته و هلاك شدند.

next page

fehrest page

back page